عبارات مورد جستجو در ۶۷ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٧۶
خلعت شاه جهان بر شهریار شرق و غرب
تا قیامت بر مراد دوستان فرخنده باد
تاج ملک و دین علی آن سایه پروردگار
کافتاب بختش از برج شرف تابنده باد
رونق عالم ز فر دولت میمون اوست
تا بود عالم برونق دولتش پاینده باد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح رکن الدین صاعد و توصیف قلم
ای سعد فلک ترا مساعد
اعدای ترا فلکه معاند
ای آنکه طراز دوش گردون
رکن الدین بوالعلاست صاعد
فهرست معالی و معانی
مجموع فضائل و محامد
راسخ بتو عقل را قوایم
محکم بتو شرع را قواعد
ذات تو منزه از معایب
طبع تو مسلم از مکاید
اخلاق تو نزهت خلایق
عادات تو نسخت عواید
افراشته بهر منصب تو
برذروه نه فلک وساید
زانو زده عقل پیش رایت
واندوخته زو بسی فواید
پیدا شده لشگر طمع را
در صحن جبین تو مصاید
درعهد تو با شمول عدلت
آواز تظلم از اوابد
بردعوی عصمت جنابت
صد گونه دلایل و شواهد
در حق تو از طریق انصاف
گویند مخالف و مساعد
عیسی است زعهد مهد حاکم
یحیی است زبدو کار زاهد
از نعمت تست و منت تو
در گردن آسمان قلاید
تو نایب مصطفائی و هست
برحب تو مشتمل عقاید
ناخواسته جود تو ببخشد
زان نیست براو سؤال وارد
کلک تو چه لعبتی است یارب
پران چو بسر دونده قاصد
از روم و شاقکی است چابک
کولشگرزنگ راست قائد
ماننده راهبیست رخ زرد
در پیش انامل تو ساجد
زنار بریده و گزیده
ترتیب منابر و مساجد
بر تخته عاج و صفحه سیم
رقاص کنیزکی است شاهد
در رقص زگردن معانی
بگسسته قلاید فراید
آبستن صد هزار خاتون
ابکار کواعب نواهد
او شیر ززنگیان مکیدست
چون زایداز و چنین خراید؟
زوبازوی دین قویست تاهست
زانگشت توأش سوار ساعد
ای رحمت محض در مضایق
وی عدت خلق در شداید
از حصر خصایل شریفت
عاجز گردد بنان عاقد
عدل تو برد بحسن تدبیر
از طبع ستم خیال فاسد
ازتست رواج فضل ورنی
بازار علوم بود کاسد
هر روز قوی ترست جاهت
تاکور شود دو چشم حاسد
هرچ از هنر ست جمله داری
اکنون تو و جاه و عمر خالد
مفزای برین هنر که نقص است
انگشت ششم چو گشت زاید
گفتیم بدولت تو مدحی
کان زیبد زینت قصاید
مدحی که کرام کاتبینش
از فخر نهند در جراید
باآصف طبع من درین مدح
عفریت سخن نگشت مارد
مستأنس گشت گاه مدحت
با طبع معانی شوارد
بر پاکی این سخن همانا
انکار نکرد هیچ ناقد
سحر ست سخن بدین لطافت
با قافیه گران بارد
عیبی دارد که خانه زادست
نادیده مهامه و فدافد
تا واحد از عدد نگیرند
تا اصل عدد نهند واحد
نعل سم مرکب تو بادا
در اوج مدارج و مصاعد
بی نایب تو مباد در شرع
افراشته کوشه مساند
تازه بتو ذکر معن وحاتم
زنده بتو نام جد و والد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - ایضاً له
زهی دست وزارت از تو با زور
ندیده چشم گیتی چون تو دستور
ربیب الدین و دولت ای ز رایت
گرفته دین و دولت حظ موفور
به تو بنیاد دولت سقف مرفوع
ز تو صدر وزارت بیت معمور
ز عدلت لشکر بیداد مخذول
ز حکمت رایت اقبال منصور
به دیده خاطرت امروز رازی
که اندر پرده فرداست مستور
همی تابد ز نور روی و رایت
جهان ملک را نور علی نور
ز تو دست وزارت آن شرف یافت
که موسی کلیم از ذروه طور
نه در خوابی است بخت حاسد تو
که بیدارش کند جز نفخه صور
به توقیعت چو شد منشور مطوی
همانگه شد لوای حمد منشور
ز توقیع همایون تو گردد
چو از لاحول دیو فتنه مدحور
ز عهدی کز تحکم بر قلم داشت
نفاذ تیغ یازان گشت مغرور
ندیدم عهد میمونت که در وی
قلم را تیغ شد منهی و مأمور
چو آید در لطافت ذوق طبعت
نماید نوش نحل از نیش زنبور
چو گردد رایت رای تو مرفوع
شود خیل عدو مکسور و مجرور
ترا زان دولت و عمر است ممدود
که داری همتی بر عدل مقصور
سخا وجود گنجی دان که امروز
دل و دستت بدان گنج است گنجور
اگر صاحب ابوالقاسم در آن عهد
برادی و کفایت بود مشهور
ربیب الدین ابوالقاسم در این عهد
توئی مانند او مشهور و مذکور
نه چندانت مکارم جمع شدکان
به آسانی بود معدود و محصور
چه مرد باشق و باز است تیهو
چه هم ناورد شاهین است عصفور
تو فردی در کفایت ور کسی را
همی گویند آن قولی بود زور
بران کافی نباشد اعتمادی
بسی باشد سیه را نام کافور
منم عالی جنابت را دعاگو
گر از نزدیک نتوانم هم از دور
بران منگر که از نور جمالت
به کنجی مانده ام ممنوع و مهجور
ببین کاندر دعای دولت تو
سخن می پرورم منظوم و منثور
دعا نیکوترین چیزی است کان را
شمارد مرد عاقل گنج مذخور
مبارک دان دعای گوشه گیران
به روز روشن و شبهای دیجور
همیشه تا کریمان را به گیتی
بماند نام باقی سعی مشکور
مقدم باد بر هم نام نامت
چو قرآن بر همه مسموع و مأثور
همیشه دوستانت شاد و خرم
همیشه دشمنان مخذول و مقهور
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۶ - در اعطای تشریف شاهنشاهی به جناب دوست محمد خان معیّر الممالک
شکر خدا که از اثر بخت کامکار
نخل امید را ثمر عیش گشت بار
ز الطاف بی شمار شهنشاه دادگر
گردید سرفراز امیر بزرگوار
شاه زمانه ناصر دین شه که خسروان
سازند خاک مقدم او تاج افتخار
دارد گدای درگه وی ننگ از شهی
آید مقیم خدمت او را زخلد عار
یک ذره ی زنور رُخش انجم سپهر
یک رشحه ی ز ابر کفش گوهر بحار
آمد نمونه سخطش موسم سموم
باشد نشان خلق خوشش فصل نوبهار
محکوم حکم محکم او هر چه حکمران
مقهور بخت قاهر وی آن چه بختیار
گر چه کتاب مدح شهنشه مطوّل است
مدّاح عقل کرده به یک بیت اختصار
تا می کند خدای خدایی شهست شاه
تا ذات باقی است بود سایه برقرار
بر صِهر خویش دوست محمد که بر درش
سایند روی عجز امیران روزگار
بخشید خلعتی که معیّر تویی سپس
چون دید نقد طینت او کامل العیار
خلعت نه آفتابی بر پیکر سپهر
خلعت نه گلستانی بر سر و جویبار
هم از شعاع شمسه ی او مهر شرمگین
هم از ضیاء گوهر او ماه شرمسار
نسّاج لطف بافته او را به دست مهر
پودش زحشمت آمده تارش زاقتدار
خیاط جود دوخته با سوزن کرم
از رشته ی عنایت و احسان و اعتبار
جاوید باد خلعت شه در بر امیر
فرخنده و مبارک چون رأی شهریار
چون یافت صافی او مخزن خلوص
از بخشش شهانه نمودش خزانه دار
فرمود کی امیر جوان بخت فخر کُن
بر چاکران پیر تو را باشد افتخار
بابت رسانده خدمت خود را به منتها
هان ابتدای خدمت تو است ای خجسته کار
زیبد به مژگانی این مژده دوستانش
سازند سیم و زر سر تن جان و دل نثار
چون مدحتش نیاری گفتن تو ای محیط
بر گو دعای او را پنهان و آشکار
یا رب به قرب و منزلت و جاه پنج تن
یا رب به جاه و مرتبه و شاه هشت و چار
پاینده دار دولت او تا به روز حشر
پیوسته دار عزّت او تا صف شمار
کردند ساکنان جنابش مقیم خلد
باشند حاسدان جنابش مکین نار
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۴ - در مدح امیر دوست محمد خان معیّر الممالک دام مَجده
خجسته طلعت والای ناصرالدین شاه
خجسته باد به بالای میر کیوان جاه
امیر دوست محمد سرآمد امرا
ستوده خازن و داماد ناصرالدین شاه
بر غم دشمنش از بهر حرز جان بخشید
زمهر خلعت تن پوش شاه مهر کلاه
بزرگوار امیری که از کمال و جلال
فلک ندید نظیر و نبیندش اشتباه
سپهر صورت و معنی جهان مجد و شرف
که آستان جلالش زمانه راست پناه
زعدل او نه به جز بر درخت بارگران
به عهد او نه به جز شب کسی برور سیاه
زسروری و بزرگی بر آستانه ی او
سران ملک بسایند از انکسار جباه
زهی به مرتبه داماد خاص شاهنشاه
خهی زنام نکو دوست با رسول الله
به پای اسب جلالش تو پیل گردون مور
به جنب فر و شکوه تو کوه آهن کاه
به راه جاه تو دشمن فکند چاه و به عکس
زلطف دوست اثر بر حلاف شد ناگاه
چو آفتاب فلک ای عزیز مصر شرف
برآمد اختر بختت چو یوسف از تک چاه
ببین که دور فلک کرده خسته و پیرم
نهاده بر دلم از بس که محنت جانکاه
غم زمانه چنانم زپا درآورده
که نیست قوت آن کز جگر برآرم آه
تو شاه کشور جودی و من گدای درت
یکی به جانب فرزین بکن زمهر نگاه
به بار بر سر من ای سحاب جود و کرم
نسوخته مرا تا زبرق فاقه گیاه
به بخش نان رهی سال و مه به استمرار
که در پناه تو باشم چو بندگان به رفاه
اشاره ای است کفایت کنون به دولت تو
دعا کنم که شود دشمنت ذلیل و تباه
همیشه تا که بود رستگاری مؤمن
به ذکر طیّبه ی لا اله الّا الله
به کامرانی و عشرت بمان به کوری خصم
در آفتاب جهان تاب ظلّ ظلّ الله
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - مژده دولت را که باز آمد سوی اقلیم جاه
مژده دولت را که باز آمد سوی اقلیم جاه
صاحب صاحبقران، در سایه ظل اله
بر سپهر افکنده سایه، در جهان گسترده عدل
هم جهانش زیر دست و هم سپهرش زیر گاه
آصف جمشید دین، جمشید شادروان فضل
پادشاه ملک داد و داد ملک پادشاه
صاحب سیف و قلم صدری که تیغ و خامه اش
پادشاهی را شکوهند و وزارت را پناه
شمس دین و ملک دستوری که دست حفظ او
دارد اندر عین آب، اجزاء خاکی را نگاه
آنکه گر یاد آرد از ماضی باستقبال او
باز گردانند روز و شب عنان سال و ماه
گر نبودی عنصرش را طینت آدم خمیر
کی فکندی بر عصا آدم نظر ثم اجتباه
ورنه صدرش تربیت کردی بدولت جاه را
گر نکردی از جهانداران سر افرازی بجاه
ای خداوندی که کوته کرد دور عدل تو
جور مغناطیس از آهن دست بیچاره ز کاه
عقل اولی را غرض در طول و عرض کائنات
عرض تست از عرض جوهر تا عرض بیگاه و گاه
پرتو رای تو هیچ ار سایه بر آب افکند
هر کجا چاهیست خورشیدی بر آرد سر ز چاه
رایت قدر ترا گر سر فرود آرد بچرخ
خیمه ها گردند گردونها و کوکبها سپاه
ز ابر لطفت گر نشیند شبنمی بر روی خاک
از زمین تا حشر مروارید روید چون گیاه
ور سمومی ز آتش قهر تو بر گردون رسد
تیره گردد ز آتش قهر تو آب مهر و ماه
بارگاه قدرت از نه طاق گردون برتر است
ای باستحقاق صاحب مسند این بارگاه
قرب یکسال است تا در خاک کرمان
جور گردون انتقام از خاطر من بیگناه
گر ز دیوان قبولت یک نظر یابم کنند
انجم و افلاک در توقیع دیوانم نگاه
آتش اندیشه ز آب شعرم افتد در اثر
لاف دعوی نیست اینک بنده و اینک گواه
زین قصیده دوستی منحول کرده چند بیت
دوش بر من خواند دور از مدحت دستور شاه
گرچه دون پایه ی من باشد ار فخر آورد
بر جهان از رونق الفاظ من خاک هراه
گنج گوهر را کجا نسبت کنم با خشت خام
آب حیوان را چرا یکسان نهم با خاک راه
منت ایزد را که منحول وی و الفاظ من
عنت ذاتی و کافور و سقنقور است و باه
تا سپیدی و سیاهی لازم روز و شبند
روز و شب را بر در عمر تو باد آرامگاه
روی نیکو خواه و رای دشمنت چون صبح و شام
آن ز پیروزی سپید و این ز بدبختی سیاه
طالعت سعد و سپهرت تابع و بختت مطیع
کار احبابت قوی و حال بد خواهت سیاه
در بر خصمت شکسته ز آفت و ز آسیب دل
بر خط امرت نهاده انجم و ارکان جباه
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
فاق العواهل صاحب الایوان
فکانه کسری انوشروان
خسرو ایران فراشت سایه بکیوان
یا که انوشیروان نشسته در ایوان
لاغروان فاق الملوک بفضله
و سما بحکمته علی لقمان
بر ملکان چیره شد بدانش و نشگفت
ز آنکه بحکمت فزونتر است ز لقمان
فهوی الذی ملک القلوب بحمله
و هوالعظیم فماله من ثان
آن شه یکتا که در ترازوی حلمش
دلها بینی فتاده در خم چوگان
و هوالذی ساس الشعوب بعدله
و هو المظفر صادق الایمان
ساخت همه کار مملکت بسیاست
شاه مظفر که هست حامی ایمان
احیی لنا الدین القویم سداده
و غدا بنصرته منیع الشان
دین رسول خدا گرفته از او پای
دولت اسلام یافته شرف و شان
جاب الممالک باحثا او منثبا
فیما یؤید عزة الاوطان
کشور بیگانه را بگشت که یابد
آنچه بود در خور سعادت اوطان
وغدت ملوک الغرب تخدمه لما
ابداه من فضل و من عرفان
بنده شدندش ملوک غرب چو دیدند
کوه وقار است و بحر حکمت و عرفان
واتی من الاعمال مالم یأته
دارالکبیر بسالف الازمان
کرد پدید آنچه داریوش کیانی
می نتوانست در سوالف از مان
قد عم بالاصلاح کل بلاده
فتمایلت طربا بنوا ایران
کار رعیت چنان بساخت که تاحشر
مستی و رامش کنند مردم ایران
و غدوا کانهم لسان واحد
یدعو بنصرته علی الحدثان
بهر دعا با یکی زبان و یکی دل
متفق آیند جمله از بن دندان
مولای شخصک بالقلوب مصور
وعظیم فضلک سار فی البلدان
شاها روی تو جلوه گاه قلوبست
فضل تو شایع شده است در همه بلدان
ادعو الاله بأن یطیل بقائکم
ما غردالقمری علی الاغصان
طول بقایت زحق همی طلبم من
تا که سراید هزار دستان دستان
مولای اهدیک المدیح مسطرا
بمداد اخلاص و صدق بیان
چامه ای آراستم بمدح و ثنایت
با قلم بندگی بنامه ایقان
ان لم یکن یممت ساحته ارضکم
فلقد سری قلبی و ناب لسانی
از طرف جان و دل پذیره فضلت
کلک سخنگو شد و زبان سخندان
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ای ملک از همتت شد سبز چون بستان گیتی
شادمان زی کز تو شد آباد شارستان گیتی
گشت محکم با اساس فکرتت بنیاد عالم
ماند ستوار از پای همتت بنیان گیتی
گرنه عزمت سد شادی گرد عالم راست کردی
سیل غم افکنده بودی رخنه در ارکان گیتی
راست گویم بی تو گیتی قالبی بیروح باشد
زانکه گیتی چون تنستی و تو هستی جان گیتی
جشن میلاد حسین ابن علی را تازه کردی
لوحش الله گوی سبقت بردی از میدان گیتی
طاعت آوردی در اینره تا جهانی شد مطیعت
بندگی کردی در ایندر تا شدی سلطان گیتی
با تو پیمان جهان محکم شد اکنون گر چه هرگز
تاکنون با هیچکس محکم نشد پیمان گیتی
اقتدار و مردمی این بس که طبعت آشکارا
شد کفیل دور گردون ضامن تاوان گیتی
ای مظفر شاه شاه ثانی ناصرالدین شاه سوم
ای محمد شاه چارم پنجمین خاقان گیتی
راست گویم کاین نظام السلطنه در پیشگاهت
تالی بوذرجمهر است ای انوشروان گیتی
تا نخشکد شاخ فضلت در زمستان حوادث
تا نخوشد گلبن جودت به تابستان گیتی
آنقدر سرسبز بادا کشتزار عدل و دادت
کش نیارد بدرویدن تا ابد دهقان گیتی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۹
خسرو ایران خدیو شرق احمد شه که قدرش
برتر از اورنگ و گاه و افسر مریخ باشد
عنقریب از همتش بینی درخت معرفت را
داد سایه جود گل دین میوه حکمت بیخ باشد
از معارف خیمه ای خواهد زدن در سطح گیتی
کش عدالت سقف و دانش بند و دولت میخ باشد
چون بسر هشت از عدالت تاج شه نوشیروان را
«تاج شه نوشیروان » بر جشن شه تاریخ باشد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۲
راست شد از عطای حی قدیم
بر سر تاج خسروان دیهیم
کعبه عدل و داد احمد شاه
که درش سجده گاه ابراهیم
کرده تقویم عدل زانکه خدای
آفریدش با حسن التقویم
خلق را زیر رایتش ز علوم
وحی منزل رسد ز امر حکیم
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۵۶
ای اوج چرخ قصر معالیت را شرف
اسلام و دین گرفته به تو نصرت و شرف
بر خاتم شرف نسب پاک تو نگین
واندر جهان ز خاتم پیغمبران خلف
نام تو نعت صورت و فعل تو آمدست
چونین بود بلی چو پیمبر بود سلف
توفیق تو ستوده تر از علم با عمل
تدبیر تو صواب تر از تیر بر هدف
تاثیر بخشش تو دهد میغ را سرشک
تایید کوشش تو دهد تیغ را علف
نه کوه و کان نظیر تو باشد به حلم و طبع
نه ابر و بحر مثل تو زیبد به کلک و کف
کوه از تو با تحیر و کان از تو با حسد
بحر از تو با خجالت و ابر از تو با اسف
رای تو را به کسب معالی همه ولوع
طبع تو را به تربیت دین همه شعف
پیش مدایح تو معانی گشاده در
پیش مناقب تو معالی کشیده صف
چرخی و اهل بیت پیمبر تو را نجوم
دری و خاندان نبوت تو را صدف
منت خدای را که بدین نسبت بلند
هر دو طرف تو را بود ای صاحب طرف
هرگز به مرتبت نبود چون تو خصم تو
هرگز چو بانگ کوس نباشد فغان دف
مقصور بر بزرگی توست اتفاق خلق
هرگز چو متفق نبود هیچ مختلف
ابری گه مکارم و ابر تو منتفع
بحری گه صنایع و بحر تو مغترف
ای تحفه نبوت و تاریخ اهل بیت
از چون منی مدیح بود بهترین تحف
در خوب روزگارم خواهم که بشنود
گوشم ز وصف جود تو آواز لاتخف
هم مال من تلف شد و هم حال من تبه
از فضل توست امید تلافی در آن تلف
در نظم شعر طاقم از آفاق برمنه
شعر مرا به طاق و حدیق مرا به رف
چون من سر قلم به ثنای تو تر کنم
پیش قلم قلم نهد از هر طرف طرف
تا در جهان ز آب و ز آتش بود نشان
این را بخار و نم بود آن را شرار و تف
خصم تو کشته باد چو آتش به زیر آب
و ایزد نگاه دار تو در حفظ و در کنف
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۵
ای شرف دین حق و نصرت اسلام
تحفه امت تویی ز صدر نبوت
عالمیان را سلاله ای ز پیمبر
آدمیان را خلاصه ای ز مروت
حاکم عدلی که در میان خلایق
حکم مروت کنی به شرع فتوت
تنگ نهادست طول و عرض جهان را
جاه عریضت ز روی عرض ابوت
خسته عجزم چنانکه بسته ضعفم
چاشنی ای ده مرا ز قوت و قدرت
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۳۵
ای خلافت را امام و ای امام را قوام
قصد تو قمع فساد و عزم تو عون صلاح
سید شرقی و مجد دین و اهل شرق و غرب
از کف و کلک تو در راحت چو روح تو ز راح
هم فلاح و هم صلاح از خدمتت زاید که تو
بی فراغان را فراغی بی فلاحان را فلاح
خیزد از دست و دل و طبع تو بذل و فضل و علم
همچو مشک از ترک و عود از هند و کافور از رماح
هم تو را قدر رفیع و هم تو را جاه عریض
هم تو را عرض مصون و هم تو را مال مباح
عاجزند از بخشش تو هم نجوم و هم سپهر
قاصرند از کوشش تو هم سیوف و هم رماح
یافتی بی اقتراح از پادشاه شرق و غرب
خلعت و تشریف از اسب و جامه و تیغ و سلاح
بازگشتی سوی مقصد یافته مقصود خود
با سلامت با کرامت با سعادت با نجاح
تا جهان باشد جهان بی رای و روی تو مباد
عمر و عزت فی حمی الله الذی لایستباح
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۱ - تاریخ ساختمان طاقی
چون بحکم شاه دین پرور «سلیمان » زمان
آنکه از عدلش جهان امروز رشک جنت است
چشم عقل دور بینش، پاسبان ملک دین
فکرت رای متینش، برج حصن دولت است
هر نظر گرداندن از حزمش، بگرد مملکت
رشته گلدسته آیین ملک و ملت است
ابر جودش، آبیار مزرع امید خلق
برق تیغش باغبان گلشن امنیت است
هم ز سعی بنده درگاه او«ریواس بیگ »
آنکه او را از کرم، تعمیر دلها عادت است
شد تمام این طاق عالی، کز شرف چون طاق دل
روز شب لبریز فیض، از یاد رب العزت است
از زلال فیض خاک این مقام پرصفا
گلشن نخل دعای شاه گردون حشمت است
گشت «باب الجنه »، زین عالی بنا تا سرفراز
بعد از این با صدر جنت از شرف هم رتبت است
دیدمش از دور، گفتم: آسمان است آن؟! خرد
از ره تاریخ گفت: «آن طاق باب الجنة است »!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۰ - تاریخ ساختمان حمامی
از برکات عهد دولت شاه عادل
آنکه ز همت اوست، خانه شرع آباد
گشته ز آب تیغش، گلشن عدل خرم
رفته زباد گرزش، خرمن ظلم برباد
سبزه شود ز لطفش، تیشه بفرق خارا
آب شود ز بیمش، اره بپای شمشاد
بنده حضرت او، آنکه ز دولت او
ساخته همت او، خاطر عالمی شاد
قصر هنروری را، فطرت اوست شیرین
کوه سخنوری را، قدرت اوست فرهاد
علت شبهه ها را، دانش اوفلاطون
صورت معرفت را، خامه اوست بهزاد
لطف چو همتش عام، عقل چو دولتش رام
بخت «سعید» چون نام، فکر چو طبعش آزاد
همت عالیش را، یار چو گشت توفیق
کرد چنین بنائی بهر ثواب بنیاد
وه چه بنا؟! که هردم، جسم کثیف خلقی
همچو غذا فرو برد، همچو عرق برون داد
هرکه در آن درآمد، وقت برون شدن عقل
گفت ز بهر تاریخ:«صحت و عافیت باد»!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۳ - در نوشدن گلدسته و گنبذ روضه یی
دارای جهان ناصر دین «شاه سلیمان »
آن رتبه ده تخت و، برازنده افسر
آن حامی اسلام، که پیوسته رخ دین
از پشتی او، آینه سانست منور
در کشتی، اگر یاد کند کس ز وقارش
کشتی نشود بارکش منت لنگر
تا بیند از آن صورت احوال جهان را
از رای منیر آینه دارد، چو سکندر
آن خسرو عادل، که برافروخت چراغش
از مشعله نسبت فرزندی حیدر
اخلاص شعاری، که بمعماری حکمش
آباد شد این کاخ فلک مرتبه دیگر
گردید دگر بار بلند این خور تابان
آفاق شد از پرتو آن باز منور
چون نامه خود در دو جهانست سیه رو
آن را که نباشد رخ اخلاص بر این در
گلدسته این قبه دگر گشت فلک سا
چون نخل دعائی که از این روضه کشد سر
این گنبذ پرنور چو نوشد، پی تاریخ
دل گفت که:«معمور شد این قبه انور»!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۶ - تاریخ تعمیر گنبذی
از فضل خدا، خدیو ایران
شاهی که جهان ازوست معمور
بلقیس زمانه را «سلیمان »
باشند زهم، همیشه مسرور
بر خوان عطای او نوالش
در کاسه گرفت دست فغفور
رفتند ز بیمش اهل آزار
بر خویش فرو چو نیش زنبور
از یاری حق نمود تعمیر
این گنبذ را بسعی موفور
گنبذ نه، که عالم روان راست
هم چرخ و، هم آفتاب پرنور
از حرمت اوست زائران را
طاعت مقبول و، جرم مغفور
این شکل صنوبری، جهان را
در سینه بود دلی پر از نور
صاحب نظری که، دیده دل
افگند براین مقام پرنور
برداشت چو «دیده »، گفت تاریخ:
«کعبه گردیده بیت معمور»
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۷ - تاریخ تعمیر بنائی
«سلیمان » زمان، شاه سکندر عدل دارا دل
فروغ آفتاب رحمت حق، ظل سبحانی
شه باداد و دین، آن کو دو دست عدل و احسانش
بآب لطف شست از روی عالم، گرد ویرانی
وفور نعمتش، پر کرده ز آنسان چشم دلها را
که نتواند کسی دیدن دگر، روی پریشانی
بمعدن کرده کسب میمنت، از نسبت نامش
عبث در چشم خاتمها، ندارد جا سلیمانی
زجان، معمار حسن سعی آن دارای دین پرور
نمود این روضه را تعمیر، از توفیق ربانی
مبارک روضه یی پرنور، کز قدر و شرف آنجا
بود از درگهش دائم، ملک را چشم دربانی
براین درگاه، از اخلاص هرکس جبهه سا گردد
عجب دارم ز غم در حشرش افتد چین به پیشانی
مشو شاد از شکست این بنا، ای خارجی دیگر
که تجدید لباسی نیست نقض کعبه، گر دانی
اگر کاهید، چندی همچو ماه این قبه زرین
شد از خورشید رحمت زود دیگر بدر نورانی
دگر گلدسته از یکدگر پاشیده اش، از نو
بحمدالله، بلندی یافت چون بانگ مسلمانی
چو شد دیگر بلند این قبه، تاریخش خرد گفتا:
که:«باز این بارگه برپا شد از حکم سلیمانی »
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۶۸- مولود پسر میرزا عبدالحسین
میرزا عبدالحسین آن مرد راد
زیور دل زیب دین و آذین زین
دوستش پیوسته در اعزاز و ناز
دشمنش همواره در آشوب و شین
نعمت دنیا و دین پنهان و فاش
حق فرا پیش آردش قرب الیدین
سوی اکلیل ار فروزد چشم هوش
در فزاید بر فروغ فرقدین
فضلش از شش سوی عالم گیر باد
تا فراگیرد فضای خافقین ...
سال مولودش صفائی برنگاشت
زانکه بود این نکته بر وی فرض عین
باد آن کودک الهی جاودان
نور چشم میرزا عبدالحسین
۱۳۱۳ق
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح طغان تکین
بسی عطای خدایست بی خلاف و خطا
خدایگان را هست از خدای هفت عطا
یکی ز هفت عطا سوی تخت شاه آمد
که رفته بود بفرمان شاه سوی ختا
حکیم زد مثلی کز خطا صواب آید
صواب رفت و صواب آمد و نرفت خطا
خدایگان جهان شادمانه شد چو رسید
طغان تکین ملک نسل آدم و حوا
چنانکه هفت فلکرا بود بهفت اختر
دهد بهفت عطا هفت کشور دنیا
نفاذ امر شهنشاه مشرق و مغرب
خدای داند تا از کجاست تا بکجا
درخت دولت شه اصل رست و فرع رسید
ز روی صخره صما ببرترین سما
زبرترین سما بانگ کوس دولت شاه
بگوش صخره صما رسید و شد شنوا
ز سور شاه خبر داد باغ را مه مهر
ز شاخسار هوا زرفشاند بر صحرا
هوای شاه کند زرفشان رعیت را
چنانکه شاخ شجر گشت زرفشان ز هوا
روا نداشته اند اهل دین هواداری
مگر هوای شه دادگر که هست روا
خدایگانا داد تو دست جور و ستم
ببست و خلق گشادند دست را بدعا
ستم نماند و ستمکاره نیز و سرکش هم
بتیغ تو چو قلم شد سر سران بهوا
متابعان تو ماندند و بس چنین بادا
منازعان ترا گوشمال داد قضا
بر آسمان کمر تو امان گسسته شود
اگر برهنه کنی تیغ آسمان سیما
ترا بسایه یزدان همیزنند مثل
که دید سایه که خورشید را بود همتا
بنور تابش خورشید خامها بیزد
بسوختی طمع خام در دل اعدا
بتیغ گیرد خورشید بر و بحر زمین
کند زبانه بکوهان کوه بر پیدا
همه مصاف تو با کوه پیکران باشد
بتیغ اگر تو نه خورشیدی این مصاف چرا
بدست عدل در فضل کرد کار گشای
که هست عدل ترا فضل کردگار جزا
همیشه تا ملکانرا بتاج و تخت و نگین
بود تفاخر و زین هر سه هست فخر سزا
بتخت باش سلیمان بتاج افریدون
بزیر مهر نگین تو گنبد خضرا
تو بادی از ملکان پیر عقل برنا بخت
که پیر سوزنی از مدحتت شود برنا
پناه عالمی و پادشاه عالمیان
پناه دیر فنا باش و شاه دیر بقا