عبارات مورد جستجو در ۴۶ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۵۴ - قائم مقام به وقایع نگار نوشته است
حضرت میرزا علی سلم الله تعالی؛ مینوش بهنگام که هنگام ربیع است شما خود که فصل ربیع و خریف را نمیشناسید، حق رفیق شریف چه میشناسید؟ گیتی ز گل ولاله پر از نقش بدیع است. ان یقولون الا قولا زورا.
کسی که بدنیا تهمت و افترا گذارد، بمن گمنام چه خواهد کرد؟ از ربیع تا شتا تفاوت شتی است. آنطور که پروسکی آمد تا اینطور که چاپار سمنان آمد؛ سبحان الله، ببین تفاوت ره از کجاست تا بکجا؟
تحریرات دارالخلافه را که بحضور بردیم از بیم رمز و سنگلاخ، بپاکت های مختوم بلاک که تالی اجل محتوم و هلاک بود. نزدیک نرفتند و سراغی از خطوط شما گرفتند، فرمودند الفاظ و عبارات وقایع نگار مثل آب زلال صافی است که حاجب ماوراء نیست.
مضامین و معانی چون حبائب و غوانی ظاهر و گشاده، حاضر و آماده، بی پرده و حجاب، مثل ماه و آفتاب. نه چون ز شتان شهر و پلشتان دهر که مخدر و مهموس ومجدر ومأیوس، مانند خلاف شاهد هر هفت کرده در پشت حجاب و پرده باشند؛ بهانه عفاف آرند و بآرزوی زفاف میرند. رمزنویسی و پنهان کاری دلیل عیب است و حرب بسوس ازحمی کلیب. سرهای کجل و روهای چپور را روبند و کلاه در کار است، اما زلف و کاکل مثل سوسن و سنبل در دست باد صبا وپیوست باد شمال باشد. بهتر چهره تر و تازه حاجت بسرخاب و غازه ندارد. با قامت زیبا احتیاج بدیبق ودیبا نیست. منظور این است که خاطر بسیار طالب است که از خطوط شما کشف اسرار و درک اخبار شود. اگر فلان مثل الف هیچ ندارد مخلصان دیگر دارید که مثل شین هم نقطه دارند و هم دندانه و هم دایره.
من چه در پای تو ریزم که سزای تو بود
سر نه چیزی است که شایسته پای تو بود
اما زر هست، بحمدالله تعالی والسلام.
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٩٨
سخن بکری بود نوزاده فکر
گرامی دار همچون جان پاکش
چو سروش هست میل سربلندی
اگر بر هر خس آویزی چو تاکش
برسم جاهلیت کرده باشی
بگاه زندگی در زیر خاکش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
مه من چند یار ارجمندان می توان بودن
دمی هم بر مراد دردمندان می توان بودن
بروی بلبلی گر بشکفد گل می کند کاری
چه شد باری بر روی خار خندان می توان بودن
ز محبوبان سیم اندام خوش باشد زبان نرمی
وگرنه خود بدل سختی چو سندان می توان بودن
شرابی گر نمی بخشی بگفت تلخ خرسندم
نه هر وقتی حریف آبدندان می توان بودن
پسند خاطر خوبی نگشتم گرچه جان دادم
عجب گر با چنین مشکل پسندان می توان بودن
چه جای عقل و صبر و هوش اگر اینست رعنایی
فدای راه این بالا بلندان می توان بودن
مصاحب نیستی بگذر فغانی از می و مجلس
برون در طفیل تیغ بندان می توان بودن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
بر عدو پشت نکردن سپر است
تیغ خونریز دلیران جگر است
نشمرد کس هنر امروز به هیچ
در شمار آنکه کنون هست، زر است
خوی خوش با همه کس میسازد
هیزم آتش گل، چوب تر است
سر ما و، ره یاران عزیز
پای این راه، گذشتن ز سر است
نیست کامی که از آن حاصل نیست
بهر ما نخل دعا، شاخ زر است
بی تعلق رود آسان ز جهان
سبکی راحله این سفر است
نام امروز ز مالست بلند
سکه را حکم ز بالای زر است
سرو بستان محبت، آه است
چشمه کوه غمش چشم تر است
تاب نگذاشت دگر در جایی
این چه تاب رخ و تاب کمر است؟
هنری نیست هنرور گشتن
به هنر فخر نکردن هنر است
میبرد گریه کدورت از دل
صافی آینه، از چشم تر است
سخن خصم، تو نشنیده شمار
سپر تیغ زمان، گوش کر است
چه غم از مرگ، چو یاران رفتند؟
نقش پا قافله این سفر است
نفس از حرف لبت گشته چنان
که نی از ناله من، نیشکر است
فکر سامان نکنی در ره عشق
که در این مرحله سر در خطر است
پیش این قدر مدانان، خوبی
گوشوار سخن و گوش کر است
رفعت شاه ز درویشان است
در هما بال فشانی ز پر است
گرچه بس قدر سخن هست، ولی
خامشی واعظ، حرف دگر است!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
با گدا خلق کن، دست سخایی درم است
خنده در رو، بدل گریه ابر کرم است
نشود صاحب خود را نرساند به جزا
ظلم را عادل اگر کس نشمارد ستم است
محو از صفحه گیتی شده امروز سخن
آنکه گه حرف سخن میزند اکنون قلم است
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
معدوم گشت انصاف منسوخ شد مروت
مرفوع شد عدالت مقهور شد فتوت
قانون صلح شد لاش آئین جنگ شد فاش
متروک شد ابوت مخذول شد اخوت
رستم ز عشق گردید بیچاره تر ز گرگین
دست قضا ببندد بازوی پر ز قوت
ای پیک صبح بر خلق آیات صلح برخوان
هی هی از این رسالت به به از این نبوت
از آسمان مسیحا شد بر زمین ممسک
ای روح قدس بگشا بر او در ابوت
«حاجب » به خلق بنما رسم و ره محبت
هم عادت عدالت هم معنی مروت