عبارات مورد جستجو در ۴۴۹ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تشویق نمودن مستعداد بولایت حضرت شاه مردان
چون بدین مصطفی همره شوی
از طریق مرتضی آگه شوی
هرچه گفتار کلام است و حدیث
گوش کن مشنو سخن از هر خبیث
رو توبیعت کن باولاد رسول
تا کند الله ایمانت قبول
هرچه فرمایند میکن تو بجان
تو بجان کن آنچه گویندت عیان
خود ورای رأی ایشان راه نیست
گر روی ره غیر آن جز چاه نیست
چاه چبود چاه خسران چاه ویل
گفتمت حرفی ببینش چون سهیل
آن سهیلی کز یمن بر هر که تافت
از شعاعش بوی دید ور نگ یافت
بوی و رنگ از حبّ آل مصطفی است
هر که دید او سرخ روی دو سراست
هرکرا چیزی بخاطر خوش بود
دفتری سازد که ظاهر خوش بود
رو تو غیر از راستی چیزی مگو
زآنکه باشد این بعالم خود نکو
هر که او دفتر بقلاّبی کشید
عاقبت خود را بخلاّبی کشید
ای برادر خط بقلاّبی بکش
پیش قلّابان فکن این غلّ و غش
عالمی از دست خط گمره شدند
جمع دیگر بر خطوط شه شدند
خطّ شه با خطّ احمد جمع کن
بعد از آن چون نور ایمان شمع کن
هست قلّابی خلاف دین همه
چیست چندین رسم و این آئیین همه
رسم و آئین را گذار و راست باش
باش یک روی و مکن این راز فاش
راست قول مصطفی و مرتضی است
غیر این هر کس که کرد او برنخاست
راه احمد راه حق دان بیگزاف
راه دوزخ دان ره اهل خلاف
خط کلام است و حدیث است و ورع
نیست حاصل دیگران را جز جزع
هیچ میدانی که در عالم چه شد
این همه بدعت بعالم از که شد
از کسی کو راه حق پوشید و رفت
آستان دوزخ او بوسید و رفت
رو تو بیحکم خدا کاری مکن
خویش را درضدّ چو مرداری مکن
هر که از دین نبی بیزار شد
او نجس گردید چون مردار شد
هرکه او در راه دین تقصیر کرد
خویشتن را درجوانی پیر کرد
هرکه او آید بهمراهی ما
جای او باشد بهشت باصفا
هر که با او یار شد او یار دید
کور شد آنکه ورا اغیار دید
هرچه در عالم بظاهر حاضر است
تو یقین میدان که فانی آخر است
تو بظاهر نیک باش و نیک رو
تا بباطن تو شوی معنی شنو
رو مقام بیخودی راگوشه کن
وآنگهی گفتار ما را توشه کن
غیر ایشان نیست هادی ای عزیز
گر تو بینی ناکسی و بی تمیز
تو کناره گیر از شهر بدان
رو بصحرا آر و خود را وارهان
هست صحرا و ادئی بس با حضور
دیدهٔ اغیار از آنجا مانده دور
هست صحرا جای امن و باصفا
هر که آمد رفت از اهل وفا
هست صحرا آنکه گل روید از او
اهل معنی نکتهها گوید از او
غیر را آنجانباشد هیچ راه
خار نبوددر میان آن گیاه
چون برون آیی تو از شهر بدن
اندر آن صحرا روی بیخویشتن
بوی حبّ مرتضی مستت کند
در بهشت عدن پابستت کند
خانه و شهر بدن ویران کنی
همچو گل جا در میان جان کنی
رو تو نیکو باش و هرجا باش باش
زآنکه این معنی نباشد بیبلاش
رو بلای آسمانی را بخر
تا که یابی از بلای او ثمر
گر بلا ازوی بود نیکو بود
خود بلای تو همه از تو بود
هر بلا کز وی بیاید خوش بود
بر سر تو خود بلای تو بود
رو مکن با اهل حق جنگ و نزاع
گر کنی حشر تو باشد باسباع
حیف باشد خود که شیطان در جهان
خود تووسواسی شوی با این و آن
رو تو از وسواس شیطان دور باش
تا ببینی با نبی در یک قباش
گر بصورت دردومظهر جلوه کرد
مظهر ما در دو عالم هست فرد
هست بینا آنکه راه حق رود
کور گردد آنکه اوبردق رود
رو بحجّت کار کن با شاه حق
زآنکه اعمی را نباشد راه حق
راه حق از معصیت گردد خراب
من زجور تو دلی دارم کباب
ساختی یک خانه را هفتاد در
سر بسر ازدین احمد بیخبر
باب یک دانم بگفت مصطفی
مصطفا گفتا علیٌ بابها
خود برآ از باب او درعلم حق
تا بری از جمله صدّیقان سبق
رو ازین در تو بشهر مصطفا
تا ببینی جنّت و فردوس را
چونکه جنّت خواستی با حق گرو
رو تو فتّاح علیم از حق شنو
ز آنکه حق دانا ز سرّ خلق شد
در درون جبّه و هر دلق شد
من درون جبّه دیدم شاه را
از درون یابم بسویش راه را
گر بدین و مذهبش تونگروی
در حقیقت مرتد و ملعون شوی
مذهب غیر از دلت بیرون دوان
در دلت نهری ز ایمان کن روان
مذهب شه را بدان و راه جو
تا که باشد علم شرع تو نکو
من براه اهل ملّت رفتهام
بر همه اطوار سنّت رفتهام
سنّت پیغمبر و ملّت یکیست
راه حیدر را در این خود کی شکیست
هست مهر شاه مردانب ر دلم
قرنها این بُد سرشته در گلم
تا که گفت آنشاه من با من سخن
عیب من در این سخنها تو مکن
آنچه او گفته است من خود آن کنم
غیر دینش را همه ویران کنم
تو زدین او بکن یک خانهای
واندر آنجا جای ده جانانهای
مایهٔ تو گنج حبّ او بود
در دو عالم مایهٔ نیکو بود
گنج و مایهٔ حبّ او باشد ترا
چون نداری گنج گردی بینوا
خانهٔ تو خانهٔ شیطان بود
پیش تو دیو لعین رحمان بود
جامده در خانه بغض و کینه را
تیره از ظلمت مساز آئینه را
هرکه بر دین شه مردان برفت
از جهان میدان که با ایمان برفت
خانهٔ دل را ز غیرت پاک کن
وآنگهی رو جان دشمن چاک کن
جان دشمن چاک کردم زین سخن
زآنکه دشمن را نباشد بیخ و بن
من سخن ازدانش او گفتهام
وز عطایش درّ معنی سفتهام
ور نه از عطّار کی آید سخن
این معانی را بدان و فهم کن
در درون خود آتش شوقش بود
در میان جان من ذوقش بود
از طریق مرتضی آگه شوی
هرچه گفتار کلام است و حدیث
گوش کن مشنو سخن از هر خبیث
رو توبیعت کن باولاد رسول
تا کند الله ایمانت قبول
هرچه فرمایند میکن تو بجان
تو بجان کن آنچه گویندت عیان
خود ورای رأی ایشان راه نیست
گر روی ره غیر آن جز چاه نیست
چاه چبود چاه خسران چاه ویل
گفتمت حرفی ببینش چون سهیل
آن سهیلی کز یمن بر هر که تافت
از شعاعش بوی دید ور نگ یافت
بوی و رنگ از حبّ آل مصطفی است
هر که دید او سرخ روی دو سراست
هرکرا چیزی بخاطر خوش بود
دفتری سازد که ظاهر خوش بود
رو تو غیر از راستی چیزی مگو
زآنکه باشد این بعالم خود نکو
هر که او دفتر بقلاّبی کشید
عاقبت خود را بخلاّبی کشید
ای برادر خط بقلاّبی بکش
پیش قلّابان فکن این غلّ و غش
عالمی از دست خط گمره شدند
جمع دیگر بر خطوط شه شدند
خطّ شه با خطّ احمد جمع کن
بعد از آن چون نور ایمان شمع کن
هست قلّابی خلاف دین همه
چیست چندین رسم و این آئیین همه
رسم و آئین را گذار و راست باش
باش یک روی و مکن این راز فاش
راست قول مصطفی و مرتضی است
غیر این هر کس که کرد او برنخاست
راه احمد راه حق دان بیگزاف
راه دوزخ دان ره اهل خلاف
خط کلام است و حدیث است و ورع
نیست حاصل دیگران را جز جزع
هیچ میدانی که در عالم چه شد
این همه بدعت بعالم از که شد
از کسی کو راه حق پوشید و رفت
آستان دوزخ او بوسید و رفت
رو تو بیحکم خدا کاری مکن
خویش را درضدّ چو مرداری مکن
هر که از دین نبی بیزار شد
او نجس گردید چون مردار شد
هرکه او در راه دین تقصیر کرد
خویشتن را درجوانی پیر کرد
هرکه او آید بهمراهی ما
جای او باشد بهشت باصفا
هر که با او یار شد او یار دید
کور شد آنکه ورا اغیار دید
هرچه در عالم بظاهر حاضر است
تو یقین میدان که فانی آخر است
تو بظاهر نیک باش و نیک رو
تا بباطن تو شوی معنی شنو
رو مقام بیخودی راگوشه کن
وآنگهی گفتار ما را توشه کن
غیر ایشان نیست هادی ای عزیز
گر تو بینی ناکسی و بی تمیز
تو کناره گیر از شهر بدان
رو بصحرا آر و خود را وارهان
هست صحرا و ادئی بس با حضور
دیدهٔ اغیار از آنجا مانده دور
هست صحرا جای امن و باصفا
هر که آمد رفت از اهل وفا
هست صحرا آنکه گل روید از او
اهل معنی نکتهها گوید از او
غیر را آنجانباشد هیچ راه
خار نبوددر میان آن گیاه
چون برون آیی تو از شهر بدن
اندر آن صحرا روی بیخویشتن
بوی حبّ مرتضی مستت کند
در بهشت عدن پابستت کند
خانه و شهر بدن ویران کنی
همچو گل جا در میان جان کنی
رو تو نیکو باش و هرجا باش باش
زآنکه این معنی نباشد بیبلاش
رو بلای آسمانی را بخر
تا که یابی از بلای او ثمر
گر بلا ازوی بود نیکو بود
خود بلای تو همه از تو بود
هر بلا کز وی بیاید خوش بود
بر سر تو خود بلای تو بود
رو مکن با اهل حق جنگ و نزاع
گر کنی حشر تو باشد باسباع
حیف باشد خود که شیطان در جهان
خود تووسواسی شوی با این و آن
رو تو از وسواس شیطان دور باش
تا ببینی با نبی در یک قباش
گر بصورت دردومظهر جلوه کرد
مظهر ما در دو عالم هست فرد
هست بینا آنکه راه حق رود
کور گردد آنکه اوبردق رود
رو بحجّت کار کن با شاه حق
زآنکه اعمی را نباشد راه حق
راه حق از معصیت گردد خراب
من زجور تو دلی دارم کباب
ساختی یک خانه را هفتاد در
سر بسر ازدین احمد بیخبر
باب یک دانم بگفت مصطفی
مصطفا گفتا علیٌ بابها
خود برآ از باب او درعلم حق
تا بری از جمله صدّیقان سبق
رو ازین در تو بشهر مصطفا
تا ببینی جنّت و فردوس را
چونکه جنّت خواستی با حق گرو
رو تو فتّاح علیم از حق شنو
ز آنکه حق دانا ز سرّ خلق شد
در درون جبّه و هر دلق شد
من درون جبّه دیدم شاه را
از درون یابم بسویش راه را
گر بدین و مذهبش تونگروی
در حقیقت مرتد و ملعون شوی
مذهب غیر از دلت بیرون دوان
در دلت نهری ز ایمان کن روان
مذهب شه را بدان و راه جو
تا که باشد علم شرع تو نکو
من براه اهل ملّت رفتهام
بر همه اطوار سنّت رفتهام
سنّت پیغمبر و ملّت یکیست
راه حیدر را در این خود کی شکیست
هست مهر شاه مردانب ر دلم
قرنها این بُد سرشته در گلم
تا که گفت آنشاه من با من سخن
عیب من در این سخنها تو مکن
آنچه او گفته است من خود آن کنم
غیر دینش را همه ویران کنم
تو زدین او بکن یک خانهای
واندر آنجا جای ده جانانهای
مایهٔ تو گنج حبّ او بود
در دو عالم مایهٔ نیکو بود
گنج و مایهٔ حبّ او باشد ترا
چون نداری گنج گردی بینوا
خانهٔ تو خانهٔ شیطان بود
پیش تو دیو لعین رحمان بود
جامده در خانه بغض و کینه را
تیره از ظلمت مساز آئینه را
هرکه بر دین شه مردان برفت
از جهان میدان که با ایمان برفت
خانهٔ دل را ز غیرت پاک کن
وآنگهی رو جان دشمن چاک کن
جان دشمن چاک کردم زین سخن
زآنکه دشمن را نباشد بیخ و بن
من سخن ازدانش او گفتهام
وز عطایش درّ معنی سفتهام
ور نه از عطّار کی آید سخن
این معانی را بدان و فهم کن
در درون خود آتش شوقش بود
در میان جان من ذوقش بود
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
ترغیب نمودن طالبان براه حق و بیان مستی و شور کردن، وظهور ولایت ولی را در هر نشأه بازنمودن، و شرح حال خود بر آن افزودن
شو مطیع مصطفی و مرتضی
زآنکه حق گفته بقرآنشان ثنا
تو ثنای شه بجان پیوند ساز
تا شود پیوند تو با اهل راز
جمله عالم فتنه و غوغای اوست
در همه جا منزل و مأوای اوست
او ظهوری کرده درجانم بدهر
لاجرم اسرار ریزم نهر نهر
موج اسرارم نگر منصور وار
هر زمان نوعی دگر گیرد قرار
گاه عاشق گاه معشوق است آن
گه بأرض و گه بعیّوق است آن
گاه سلطان گاه رحمن گاه نور
گاه رفته در درون نار و شور
گاه ایمان گاه احسان گاه لطف
میرسد زو بر دل آگاه لطف
گاه روح و گه روان و گاه جان
گاه گشته در درون جان نهان
گاه عیسی گاه موسی گاه طور
گاه کرده در درختی او ظهور
گاه جود و گاه همّ و گاه غم
گاه بوده در معانیها کرم
گاه ایمان گاه برهان گاه نوح
گاه دراجسام انسان روح روح
گاه طوفان گاه باران گاه نم
گاه اندر جوش معنی همچویم
گاه جام و گاه باده گاه خم
گاه در جای رسول او گشته گم
گاه گویا گاه بینا در همه
گاه بوده چون شبان اندر رمه
گاه زرع و گاه درع و گاه شرع
گاه اصل اندر یقین و گاه فرع
گاه جید و گاه دید و گاه عید
گاه پیر و کرده عالم را مرید
گاه سلطان گاه شاه و گاه میر
گاه او شاه دو عالم را وزیر
گاه کان و گاه جان و گه روان
گاه در ملک معانی شه نشان
گاه سال و گاه ماه و گاه روز
گاه هست از نور اعیان دلفروز
گاه سرّ و گاه برّ و گاه فرد
گاه بوده با ملایک در نورد
گاه نطق و گاه خلد و گاه حور
گاه کرده در دل انسان ظهور
گاه روزی گاه رازی گاه سمع
گاه گردد در میان حکم جمع
گاه راز و گاه ناز اندر عیان
گاه حیدر گاه شیری درجهان
گاه مل گاهی گل است و گاه خار
گاه منصور آمده است و گاه دار
گاه ذوق و گاه شوق و گاه روح
گاه بوده اهل معنی را فتوح
گاه آدم گاه نوح و گاه دم
گاه بر لوح محمّد چون قلم
گاه عصمت گاه رحمت گاه نام
گاه آمد همره احمد بجام
گاه تاک و گاه باغ و گاه می
گاه رفته بر سر مستان که هی
گاه اوّل گاه آخر گاه نور
گاه در کلّ جهان کرده ظهور
گاه با من گاه بی من گاه من
گاه درملک معانی جان و تن
اینکه من گفتم همه گفت وی است
این همه گفتار از گفت نی است
من زنی این رازها بشنیدهام
بلکه در عین این معانی دیدهام
گفتگویم نه همه هرجائی است
این همه افغان من از نائی است
برده چون نائی ز چشم من رمد
آن دمم بیرون که بر من میدمد
همچو حیدر بگذر از دنیای دون
تا نیاویزند ازدارت نگون
حیدر از دنیا یکی در هم نداشت
تخم دین جز در زمین دل نکاشت
بود او را مصطفی خوش همدمی
فاطمه او را بمعنی محرمی
بوده سبطینش ز محبوبان حق
کس نبرده در جهان زیشان سبق
این منم از درس ایشان برده بهر
خشک لب بنشین تو در نزدیک نهر
نهر خود پر آب کن از بحر من
یا برون آ یک زمان از شهر تن
هرکه با من باشد او همچون من است
در درون او زمعنی روزن است
شهر من شهر امیر است ای پسر
تو نداری خود ز شهر من خبر
شهر من تون است و نیشابور هم
در زمین طوس گشتم محترم
خاک این وادی به از کلّ جهان
این معانی را نمیدارم نهان
همچو مکّه طوس باشد جان ملک
چون رضا گشته در آن سلطان ملک
ملک من دارد دونقد مرتضی
آن یکی محروق و آن دیگر رضا
ملک ما را بر همه جافخرهاست
ز آنکه سلطان خراسان فخر ماست
چون محمّد میر نیشابور شد
از قدومش آن زمین پر نور شد
از جفا چون گشت محروقش لقب
سوخت جان بیدلان ازتاب و تب
من از آن خاکم که خاکم نور باد
دایماً این ملک ما معمور باد
زید سلطان را زیارت کن بتون
گر تو خودهستی بمعنی رهنمون
سرخ کوهک گشت چون ارزندهاش
گشته سلطانان عالم بندهاش
اصل من از تون معمور آمده
مولدم شهر نشابور آمده
هست نام من محمّد ای سعید
شد فریدالدّین لقب از اهل دید
من زباب علم عطّار آمدم
لاجرم گویای اسرار آمدم
من شدم عطّار و عطّار آن من
من بدم اسرار و اسرار آن من
من بحکمت گفتم این اسرار را
تا شوی یار و شناسی یار را
یار احمددان و حیدر را بهم
یارت ایشانند از حق محترم
یار صورت گرچه هست این باوفا
یار معنی بود با او مصطفی
مصطفی و مرتضی خود بیشکی
بوده اندر صورت و معنی یکی
آل احمد خود همه جان منند
خود یکیاند ار بصورت بس تناند
در هدایت معنی ایشان یکی است
کور آن کو را در این معنی شکی است
من که گویم مدح ایشان در سخن
برکنم بنیاد خصم از بیخ و بن
رو منافق حبّ ایشان کن بدل
تا نباشی پیش عزت خود خجل
خود منافق را نباشد دین درست
زآنکه میراثی بود بغضاش نخست
از منافق ای برادر دور باش
تانگردی از رفاقت مبتلاش
دان منافق را تو در دین رو سیاه
چون خرلنگ اوفتد آخر بچاه
دان منافق همچو نار و همچو دود
روگریز از صحبت او خود تو زود
دان منافق را تو زنبوران زرد
سالکان را ریش زخم نیش کرد
ای منافق هست کردار تو ننگ
همچو حجّاج آمدی در دین تو لنگ
خود منافق نیش دارد در بغل
تا زند بر رهروان نیش آن دغل
نیش او زهر است و گفت من دوا
تو روان برخیز و نزد من بیا
تا ببینی شهد زنبوران عشق
بر دلت ریزد ز جان باران عشق
دین مادر اصل وصلی داشته
وصل آمد هر که اصلی داشته
آدم صورت نباشد آدمی
کی شوند این مردم بدآدمی
هرکه در صورت بماند بد بود
معنی آمد نیک و صورت رد بود
چون گل آدم باسرار او سرشت
وز نفخت فیه من روحی نوشت
پس بحکم حق ملایک سجدهاش
جمله کردند و بداداین مژدهاش
که ترا چون حق ز گل پرداختند
بر همه عالم خلیفه ساختند
حق بآدم گفت از گندم حذر
تا نیفتی از بهشت ما بدر
رو کن از گندم حذر با حق نشین
تا شوی واصل تو در حقّ الیقین
رو تو چون حیدر مخور گندم بدهر
تا نبینی در درونت نیش زهر
چون زگندم دور کردی نفس را
با حیا و علم باشی آشنا
یعنی از فرمان مکن تو انحراف
تا نگردی مبتلا اندر خلاف
چون خلافی از تو ناگه سر زند
خطّ عصیان بر جبین تو کشد
همچو شیطان کو ز امر انکار کرد
گشت ملعون چونکه استکبار کرد
سر نپیچی هرگز از فرمان دمی
تاشوی درملک معنی محرمی
هست فرمان الهی آنکه تو
تابع احمد شویّ و آل او
هرکرا علم و حیا همره بود
از یقین او تابع آن شه بود
بعد از آن آید حیا نزدیک عقل
تابگیرد از علوم عقل و نقل
علم از آدم دان که حق داده بوی
من نگویم کز کجا بوده است و کی
زآنکه حق گفته بقرآنشان ثنا
تو ثنای شه بجان پیوند ساز
تا شود پیوند تو با اهل راز
جمله عالم فتنه و غوغای اوست
در همه جا منزل و مأوای اوست
او ظهوری کرده درجانم بدهر
لاجرم اسرار ریزم نهر نهر
موج اسرارم نگر منصور وار
هر زمان نوعی دگر گیرد قرار
گاه عاشق گاه معشوق است آن
گه بأرض و گه بعیّوق است آن
گاه سلطان گاه رحمن گاه نور
گاه رفته در درون نار و شور
گاه ایمان گاه احسان گاه لطف
میرسد زو بر دل آگاه لطف
گاه روح و گه روان و گاه جان
گاه گشته در درون جان نهان
گاه عیسی گاه موسی گاه طور
گاه کرده در درختی او ظهور
گاه جود و گاه همّ و گاه غم
گاه بوده در معانیها کرم
گاه ایمان گاه برهان گاه نوح
گاه دراجسام انسان روح روح
گاه طوفان گاه باران گاه نم
گاه اندر جوش معنی همچویم
گاه جام و گاه باده گاه خم
گاه در جای رسول او گشته گم
گاه گویا گاه بینا در همه
گاه بوده چون شبان اندر رمه
گاه زرع و گاه درع و گاه شرع
گاه اصل اندر یقین و گاه فرع
گاه جید و گاه دید و گاه عید
گاه پیر و کرده عالم را مرید
گاه سلطان گاه شاه و گاه میر
گاه او شاه دو عالم را وزیر
گاه کان و گاه جان و گه روان
گاه در ملک معانی شه نشان
گاه سال و گاه ماه و گاه روز
گاه هست از نور اعیان دلفروز
گاه سرّ و گاه برّ و گاه فرد
گاه بوده با ملایک در نورد
گاه نطق و گاه خلد و گاه حور
گاه کرده در دل انسان ظهور
گاه روزی گاه رازی گاه سمع
گاه گردد در میان حکم جمع
گاه راز و گاه ناز اندر عیان
گاه حیدر گاه شیری درجهان
گاه مل گاهی گل است و گاه خار
گاه منصور آمده است و گاه دار
گاه ذوق و گاه شوق و گاه روح
گاه بوده اهل معنی را فتوح
گاه آدم گاه نوح و گاه دم
گاه بر لوح محمّد چون قلم
گاه عصمت گاه رحمت گاه نام
گاه آمد همره احمد بجام
گاه تاک و گاه باغ و گاه می
گاه رفته بر سر مستان که هی
گاه اوّل گاه آخر گاه نور
گاه در کلّ جهان کرده ظهور
گاه با من گاه بی من گاه من
گاه درملک معانی جان و تن
اینکه من گفتم همه گفت وی است
این همه گفتار از گفت نی است
من زنی این رازها بشنیدهام
بلکه در عین این معانی دیدهام
گفتگویم نه همه هرجائی است
این همه افغان من از نائی است
برده چون نائی ز چشم من رمد
آن دمم بیرون که بر من میدمد
همچو حیدر بگذر از دنیای دون
تا نیاویزند ازدارت نگون
حیدر از دنیا یکی در هم نداشت
تخم دین جز در زمین دل نکاشت
بود او را مصطفی خوش همدمی
فاطمه او را بمعنی محرمی
بوده سبطینش ز محبوبان حق
کس نبرده در جهان زیشان سبق
این منم از درس ایشان برده بهر
خشک لب بنشین تو در نزدیک نهر
نهر خود پر آب کن از بحر من
یا برون آ یک زمان از شهر تن
هرکه با من باشد او همچون من است
در درون او زمعنی روزن است
شهر من شهر امیر است ای پسر
تو نداری خود ز شهر من خبر
شهر من تون است و نیشابور هم
در زمین طوس گشتم محترم
خاک این وادی به از کلّ جهان
این معانی را نمیدارم نهان
همچو مکّه طوس باشد جان ملک
چون رضا گشته در آن سلطان ملک
ملک من دارد دونقد مرتضی
آن یکی محروق و آن دیگر رضا
ملک ما را بر همه جافخرهاست
ز آنکه سلطان خراسان فخر ماست
چون محمّد میر نیشابور شد
از قدومش آن زمین پر نور شد
از جفا چون گشت محروقش لقب
سوخت جان بیدلان ازتاب و تب
من از آن خاکم که خاکم نور باد
دایماً این ملک ما معمور باد
زید سلطان را زیارت کن بتون
گر تو خودهستی بمعنی رهنمون
سرخ کوهک گشت چون ارزندهاش
گشته سلطانان عالم بندهاش
اصل من از تون معمور آمده
مولدم شهر نشابور آمده
هست نام من محمّد ای سعید
شد فریدالدّین لقب از اهل دید
من زباب علم عطّار آمدم
لاجرم گویای اسرار آمدم
من شدم عطّار و عطّار آن من
من بدم اسرار و اسرار آن من
من بحکمت گفتم این اسرار را
تا شوی یار و شناسی یار را
یار احمددان و حیدر را بهم
یارت ایشانند از حق محترم
یار صورت گرچه هست این باوفا
یار معنی بود با او مصطفی
مصطفی و مرتضی خود بیشکی
بوده اندر صورت و معنی یکی
آل احمد خود همه جان منند
خود یکیاند ار بصورت بس تناند
در هدایت معنی ایشان یکی است
کور آن کو را در این معنی شکی است
من که گویم مدح ایشان در سخن
برکنم بنیاد خصم از بیخ و بن
رو منافق حبّ ایشان کن بدل
تا نباشی پیش عزت خود خجل
خود منافق را نباشد دین درست
زآنکه میراثی بود بغضاش نخست
از منافق ای برادر دور باش
تانگردی از رفاقت مبتلاش
دان منافق را تو در دین رو سیاه
چون خرلنگ اوفتد آخر بچاه
دان منافق همچو نار و همچو دود
روگریز از صحبت او خود تو زود
دان منافق را تو زنبوران زرد
سالکان را ریش زخم نیش کرد
ای منافق هست کردار تو ننگ
همچو حجّاج آمدی در دین تو لنگ
خود منافق نیش دارد در بغل
تا زند بر رهروان نیش آن دغل
نیش او زهر است و گفت من دوا
تو روان برخیز و نزد من بیا
تا ببینی شهد زنبوران عشق
بر دلت ریزد ز جان باران عشق
دین مادر اصل وصلی داشته
وصل آمد هر که اصلی داشته
آدم صورت نباشد آدمی
کی شوند این مردم بدآدمی
هرکه در صورت بماند بد بود
معنی آمد نیک و صورت رد بود
چون گل آدم باسرار او سرشت
وز نفخت فیه من روحی نوشت
پس بحکم حق ملایک سجدهاش
جمله کردند و بداداین مژدهاش
که ترا چون حق ز گل پرداختند
بر همه عالم خلیفه ساختند
حق بآدم گفت از گندم حذر
تا نیفتی از بهشت ما بدر
رو کن از گندم حذر با حق نشین
تا شوی واصل تو در حقّ الیقین
رو تو چون حیدر مخور گندم بدهر
تا نبینی در درونت نیش زهر
چون زگندم دور کردی نفس را
با حیا و علم باشی آشنا
یعنی از فرمان مکن تو انحراف
تا نگردی مبتلا اندر خلاف
چون خلافی از تو ناگه سر زند
خطّ عصیان بر جبین تو کشد
همچو شیطان کو ز امر انکار کرد
گشت ملعون چونکه استکبار کرد
سر نپیچی هرگز از فرمان دمی
تاشوی درملک معنی محرمی
هست فرمان الهی آنکه تو
تابع احمد شویّ و آل او
هرکرا علم و حیا همره بود
از یقین او تابع آن شه بود
بعد از آن آید حیا نزدیک عقل
تابگیرد از علوم عقل و نقل
علم از آدم دان که حق داده بوی
من نگویم کز کجا بوده است و کی
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
موعظه در وصیت نمودن بمتابعت نبی و ولی و تنبیه اهل غفلت
حبّ ایشان گیر تا ایمن شوی
دین و ایمان توزان گردد قوی
حبّ ایشان گیر و با پاکان نشین
باش قایم در ره شاهان دین
با محبّان تو مجو آزار دل
تا نگردی پیش شاه من خجل
وآنکه او آزار دل هرگز نکرد
دل ندارد آنکه کرد آزار مرد
جاهلان را تیغ راند و کُشت زار
دارد آن شه دین احمد برقرار
بود آن شه قدرت و صنع الاه
این معانی هست روشنتر ز ماه
بود شاهم شمع خورشید جلال
گشت از آن خورشید روشن بس هلال
اوست انسان را تمامی رهنما
اوست جنّ و انس را خود مقتدا
اوست بر کلّ جهان هادیّ حق
زو رسد جان محبّان را سبق
هر کسی دارد تولّا با کسی
من تولّا کردهام با او بسی
هرکسی دارد بشاهی التجا
میکنم من التجا با مصطفی
هرکسی دارد امیدی در جهان
من ندارم غیر حیدر را عیان
هر کسی را شد امیری شیخ و پیر
من ندارم غیر حیدر را امیر
هر کی باپرّ خود همره شدند
در طریق پیر خود گمره شدند
هر کسی بابی گرفته از کرم
باب او دارم ندارم هیچ کم
گفت هر کس راز با یاری نهفت
سرّ او عطّار در بازار گفت
هر کسی دامی نهاده درجهان
تادرافتد أبلهی در دامشان
راه بیراهان طریق گمرهی است
رفتن آن ره نشان ابلهی است
هر کسی کو بغض شاه ما گرفت
صدهزاران لعنت حق او شنفت
هر که دارد بغض آل مصطفی
بیشک او در قعر دوزخ یافت جا
هر که دارد بغض مقصود جهان
در همه مذهب تو او را کور دان
هرکه دارد بغض ارباب قبول
بیشکی بیزار گشت از وی رسول
هرکه بغض شبّر و شبّیر داشت
بر سرش حق مالک دوزخ گماشت
هر که بغض شاه و اولادش گرفت
مالک دوزخ بسی شادش گرفت
هر که بغض اولیا را ورد ساخت
کی کند در راه معنی او شناخت
هر که بغض مرتضی دارد بجان
او شهادت کی برد خود زینجهان
رو تو بغضش را برون کن از درون
تا بکی باشی تو در حبّش زبون
رو تو تخم نیک در حبّش بکار
تا نگردی در دو عالم خوار و زار
رو چو ناصر حکمت حق را بدان
تا شوی چون زرّ خالص بیگمان
تو برون رو همچو ناصر مردوار
زآنکه باشد او مرا خود یار غار
رو سوی غار و کن از مردم کنار
همچو ناصر شو ز عشقش بیقرار
همچو حیوان برده خود غفلت ترا
شو ز همراهیّ نااهلان جدا
بگذر از خواب و خور و دلشاد باش
همچو سرواندر چمن آزاد باش
رو تو صافی کن درونت با برون
مردم ناصاف را میدان زبون
ای پسر با آل حیدر صاف شو
نی پی اهل خلاف ولاف شو
دین و ایمان توزان گردد قوی
حبّ ایشان گیر و با پاکان نشین
باش قایم در ره شاهان دین
با محبّان تو مجو آزار دل
تا نگردی پیش شاه من خجل
وآنکه او آزار دل هرگز نکرد
دل ندارد آنکه کرد آزار مرد
جاهلان را تیغ راند و کُشت زار
دارد آن شه دین احمد برقرار
بود آن شه قدرت و صنع الاه
این معانی هست روشنتر ز ماه
بود شاهم شمع خورشید جلال
گشت از آن خورشید روشن بس هلال
اوست انسان را تمامی رهنما
اوست جنّ و انس را خود مقتدا
اوست بر کلّ جهان هادیّ حق
زو رسد جان محبّان را سبق
هر کسی دارد تولّا با کسی
من تولّا کردهام با او بسی
هرکسی دارد بشاهی التجا
میکنم من التجا با مصطفی
هرکسی دارد امیدی در جهان
من ندارم غیر حیدر را عیان
هر کسی را شد امیری شیخ و پیر
من ندارم غیر حیدر را امیر
هر کی باپرّ خود همره شدند
در طریق پیر خود گمره شدند
هر کسی بابی گرفته از کرم
باب او دارم ندارم هیچ کم
گفت هر کس راز با یاری نهفت
سرّ او عطّار در بازار گفت
هر کسی دامی نهاده درجهان
تادرافتد أبلهی در دامشان
راه بیراهان طریق گمرهی است
رفتن آن ره نشان ابلهی است
هر کسی کو بغض شاه ما گرفت
صدهزاران لعنت حق او شنفت
هر که دارد بغض آل مصطفی
بیشک او در قعر دوزخ یافت جا
هر که دارد بغض مقصود جهان
در همه مذهب تو او را کور دان
هرکه دارد بغض ارباب قبول
بیشکی بیزار گشت از وی رسول
هرکه بغض شبّر و شبّیر داشت
بر سرش حق مالک دوزخ گماشت
هر که بغض شاه و اولادش گرفت
مالک دوزخ بسی شادش گرفت
هر که بغض اولیا را ورد ساخت
کی کند در راه معنی او شناخت
هر که بغض مرتضی دارد بجان
او شهادت کی برد خود زینجهان
رو تو بغضش را برون کن از درون
تا بکی باشی تو در حبّش زبون
رو تو تخم نیک در حبّش بکار
تا نگردی در دو عالم خوار و زار
رو چو ناصر حکمت حق را بدان
تا شوی چون زرّ خالص بیگمان
تو برون رو همچو ناصر مردوار
زآنکه باشد او مرا خود یار غار
رو سوی غار و کن از مردم کنار
همچو ناصر شو ز عشقش بیقرار
همچو حیوان برده خود غفلت ترا
شو ز همراهیّ نااهلان جدا
بگذر از خواب و خور و دلشاد باش
همچو سرواندر چمن آزاد باش
رو تو صافی کن درونت با برون
مردم ناصاف را میدان زبون
ای پسر با آل حیدر صاف شو
نی پی اهل خلاف ولاف شو
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در نصیحت و موعظه و تنبیه و خطاب قائم الولایه نمودن فرماید
ای برادر در شریعت راه رو
نیک بین و نیک دان و نیک شو
ای برادر دیدی احوال جهان
از بدو نیک جهان ماند نشان
ای برادر تو نشان نیک خوان
تا بیابی ازمعانی تو نشان
من نشان بی نشانی داشتم
پس بامر اوعلم برداشتم
هر که او اسرار حق را فاش کرد
کفر آمد در درون و جاش کرد
هر که خود بی امر او کاری کند
خویشتن را مرده برداری کند
من بحکم او کنم اسرار فاش
گفت او تخم معانی را بپاش
تاشود سبز و ببار آید ازو
میوهٔ حبّ علی در جان نکو
من ندانم مدح او را خود تمام
حق تعالی گفت وصفش درکلام
همچو منصورش هزاران باده نوش
همچو طیفورش هزاران خرقه پوش
ای جهانی همچو عطّارت اسیر
جمله خلقان راتو باشی دستگیر
یا امیرالمؤمنین لطف آن تست
خلق عالم جمله در فرمان تست
یا علی این خاکدان ظلمت گرفت
لیک قهاریت راحکمت گرفت
قهر آن تو و رحمت آن تست
جملهٔ انس و ملک حیران تست
هرچه خواهی آن کنی حاکم توئی
بر همه معلومها عالم توئی
من ندارم طاقت ظلم سگان
نیست گردان جمله را از این جهان
آتش ظلم بدان سوزد دلم
بوی آن آتش برآید از گلم
دفع این آتش مگر مهدی کند
خلق را خوش از نکو مهدی کند
دفع این آتش بآب رحمت است
هرکرا بینم خراب از رحمت است
یا مگر این سوز سوز اولیاست
یا مگر این دشت دشت کربلاست
یا مگر این قوم بر حق نیستند
زان بخون اهل معنی بیستند
یا مگر این قوم گمراه آمدند
قعر دوزخ را هوا خواه آمدند
هرکه از سرّ خدا انکار داشت
مستمندان خدا را خوار داشت
گر هزاران گنج دارد ور سپاه
هست جایش دوزخ و رویش سیاه
هیچ میدانی که این عالم ز کیست
تار و پود رشتهٔ آدم ز کیست
تو در این عالم ادب را پیش گیر
خاطر خلقان مرنجان ای امیر
این امیران جهان را عدل نیست
وین بزرگان زمان را بذل نیست
حاکمان این زمان ناحق کنند
در بر خود جامها ابلق کنند
بعد از آن افتند درچاه عدم
میروند آن جمله در راه عدم
هر که او در راه ناحق زد قدم
بر سرش آید عذاب بیش و کم
هیچکس از ظلم برخوردار نیست
ظلم را با دین و ایمان کار نیست
هیچ دیدی تو که بر آل رسول
ظلمها کردند قومی ناقبول
بر تو گر ظلمی رود صبر آر پیش
تا بخواند مرتضایت پیش خویش
ای برادر از بدی پرهیز کن
تیغ بر فرق لعینان تیز کن
مرتضی دیدی که سرها چون گرفت
صدهزاران جان بدهر افزون گرفت
تیغ او تشنه است ازخون بدان
بدمکن ای یار تو همچون بدان
تیغ او تشنه است برخون سگان
بدمکن با یار و دست از بدفشان
زآنکه تیغش حاضر است و کور تو
تو یدالله را نمیدانی نکو
تیغ او بر تو روان خواهد شدن
از تو عمر و دین وجان خواهد شدن
ذوالفقارش راست قدرت از الاه
تیغ او باشد فقیران را پناه
صد هزاران سر رود درکوی او
جز محمّد نیست کس پهلوی او
هرکه از تیغش رود سوی جحیم
ماند اندر دوزخ سوزان مقیم
مصطفی او را شفاعت خواه نیست
زآنکه او از سرّ حق آگاه نیست
هست آگاهی به پیش سالکان
هرکه سالک نیست او را مرده دان
من ترا خسرو گرفتم یاعمید
یا چو کیکاوس وقتی یا رشید
یا فریدون وسکندر درجهان
یا چو دارابی و هوشنگ زمان
یا چو طهمورث و ضحاک ای پسر
یا چو رستم پهلوان پر جگر
یا تو چون بهرام یا همچون قباد
یا تو چون نوشیروان با عدل وداد
یا چو محمودی و عالم زآن تست
یا زمین هند در فرمان تست
یا چو شاپوری و چون بهرام گور
عاقبت افتی تو اندر دام گور
حال تو چون باشداندر گور تنگ
فکر فرما گر تو داری نام وننگ
لشکر و خیل و حشم با گنج زر
هیچ سودی می ندارد ای پسر
گر تو خواهی شاهی دنیا و دین
عدل کن راضی مشو با ظلم و کین
تا توانی عدل کن کز غم رهی
وز عذاب دوزخ سوزان جهی
جهد کن تا مرهم دلها شوی
از نکوئی درجهان یکتا شوی
حکم تودایم بهر درویش نیست
مدّت تو بانگ گاوی بیش نیست
هست این عالم به پیش عرش او
همچو خشخاشی درون فرش او
خود چه باشی تو ازین خشخاش هیچ
هیچ گشته ابله و نادان و گیج
او کشد جور و شود آسوده حال
تا بمانی در عذاب لایزال
این معانی را بجوهر گفتهام
درّ اسرارش به مظهر سفتهام
گر بخوانی تو بجان درگوش کن
یا چو جام کوثرش خود نوش کن
ختم کن عطّار مستی تا بکی
نوش کن از خمّ معنی جام می
نیک بین و نیک دان و نیک شو
ای برادر دیدی احوال جهان
از بدو نیک جهان ماند نشان
ای برادر تو نشان نیک خوان
تا بیابی ازمعانی تو نشان
من نشان بی نشانی داشتم
پس بامر اوعلم برداشتم
هر که او اسرار حق را فاش کرد
کفر آمد در درون و جاش کرد
هر که خود بی امر او کاری کند
خویشتن را مرده برداری کند
من بحکم او کنم اسرار فاش
گفت او تخم معانی را بپاش
تاشود سبز و ببار آید ازو
میوهٔ حبّ علی در جان نکو
من ندانم مدح او را خود تمام
حق تعالی گفت وصفش درکلام
همچو منصورش هزاران باده نوش
همچو طیفورش هزاران خرقه پوش
ای جهانی همچو عطّارت اسیر
جمله خلقان راتو باشی دستگیر
یا امیرالمؤمنین لطف آن تست
خلق عالم جمله در فرمان تست
یا علی این خاکدان ظلمت گرفت
لیک قهاریت راحکمت گرفت
قهر آن تو و رحمت آن تست
جملهٔ انس و ملک حیران تست
هرچه خواهی آن کنی حاکم توئی
بر همه معلومها عالم توئی
من ندارم طاقت ظلم سگان
نیست گردان جمله را از این جهان
آتش ظلم بدان سوزد دلم
بوی آن آتش برآید از گلم
دفع این آتش مگر مهدی کند
خلق را خوش از نکو مهدی کند
دفع این آتش بآب رحمت است
هرکرا بینم خراب از رحمت است
یا مگر این سوز سوز اولیاست
یا مگر این دشت دشت کربلاست
یا مگر این قوم بر حق نیستند
زان بخون اهل معنی بیستند
یا مگر این قوم گمراه آمدند
قعر دوزخ را هوا خواه آمدند
هرکه از سرّ خدا انکار داشت
مستمندان خدا را خوار داشت
گر هزاران گنج دارد ور سپاه
هست جایش دوزخ و رویش سیاه
هیچ میدانی که این عالم ز کیست
تار و پود رشتهٔ آدم ز کیست
تو در این عالم ادب را پیش گیر
خاطر خلقان مرنجان ای امیر
این امیران جهان را عدل نیست
وین بزرگان زمان را بذل نیست
حاکمان این زمان ناحق کنند
در بر خود جامها ابلق کنند
بعد از آن افتند درچاه عدم
میروند آن جمله در راه عدم
هر که او در راه ناحق زد قدم
بر سرش آید عذاب بیش و کم
هیچکس از ظلم برخوردار نیست
ظلم را با دین و ایمان کار نیست
هیچ دیدی تو که بر آل رسول
ظلمها کردند قومی ناقبول
بر تو گر ظلمی رود صبر آر پیش
تا بخواند مرتضایت پیش خویش
ای برادر از بدی پرهیز کن
تیغ بر فرق لعینان تیز کن
مرتضی دیدی که سرها چون گرفت
صدهزاران جان بدهر افزون گرفت
تیغ او تشنه است ازخون بدان
بدمکن ای یار تو همچون بدان
تیغ او تشنه است برخون سگان
بدمکن با یار و دست از بدفشان
زآنکه تیغش حاضر است و کور تو
تو یدالله را نمیدانی نکو
تیغ او بر تو روان خواهد شدن
از تو عمر و دین وجان خواهد شدن
ذوالفقارش راست قدرت از الاه
تیغ او باشد فقیران را پناه
صد هزاران سر رود درکوی او
جز محمّد نیست کس پهلوی او
هرکه از تیغش رود سوی جحیم
ماند اندر دوزخ سوزان مقیم
مصطفی او را شفاعت خواه نیست
زآنکه او از سرّ حق آگاه نیست
هست آگاهی به پیش سالکان
هرکه سالک نیست او را مرده دان
من ترا خسرو گرفتم یاعمید
یا چو کیکاوس وقتی یا رشید
یا فریدون وسکندر درجهان
یا چو دارابی و هوشنگ زمان
یا چو طهمورث و ضحاک ای پسر
یا چو رستم پهلوان پر جگر
یا تو چون بهرام یا همچون قباد
یا تو چون نوشیروان با عدل وداد
یا چو محمودی و عالم زآن تست
یا زمین هند در فرمان تست
یا چو شاپوری و چون بهرام گور
عاقبت افتی تو اندر دام گور
حال تو چون باشداندر گور تنگ
فکر فرما گر تو داری نام وننگ
لشکر و خیل و حشم با گنج زر
هیچ سودی می ندارد ای پسر
گر تو خواهی شاهی دنیا و دین
عدل کن راضی مشو با ظلم و کین
تا توانی عدل کن کز غم رهی
وز عذاب دوزخ سوزان جهی
جهد کن تا مرهم دلها شوی
از نکوئی درجهان یکتا شوی
حکم تودایم بهر درویش نیست
مدّت تو بانگ گاوی بیش نیست
هست این عالم به پیش عرش او
همچو خشخاشی درون فرش او
خود چه باشی تو ازین خشخاش هیچ
هیچ گشته ابله و نادان و گیج
او کشد جور و شود آسوده حال
تا بمانی در عذاب لایزال
این معانی را بجوهر گفتهام
درّ اسرارش به مظهر سفتهام
گر بخوانی تو بجان درگوش کن
یا چو جام کوثرش خود نوش کن
ختم کن عطّار مستی تا بکی
نوش کن از خمّ معنی جام می
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
درضمانت بهشت مرکاتب کتاب راواسراراو فرماید
ای برادر از ریا پرهیز کن
خامه را بهر نوشتن تیز کن
مظهرم از روی حرمت پیش گیر
وین سخن را یاد ازین درویش گیر
از سر اخلاص بنویس و بفهم
در دل از حاسد میاور هیچ وهم
از تو این صورت بماند یادگار
او شفیع تو شود روز شمار
با خدا من بستهام عهد ای جوان
که نباشم بیتو در باغ جنان
کردهام عهد آنکه این مظهر نوشت
یک زمان بی او نباشم در بهشت
آن نویسد اینکه دارد اعتقاد
معتقد را جا بهشت عدن باد
گر تو مظهررا کتابت میکنی
دان که در معنی عبادت میکنی
میکنی بغض و خلاف از دل بدر
هیچ طاعت نیست زین شایستهتر
دان که حیدر بر تو بخشد جام را
تو شوی فیّاض خاص و عام را
کاتب وحی از کلام الله نوشت
کاتب ما نیز مدح شه نوشت
حقّ تعالی خود بیامرزد ترا
گر کتابت سازی این مظهر چو ما
هرکه او این مظهرم خواند بدهر
پر کند از علم معنی شهر شهر
هر که شک آرد بمظهر لعنتی است
زآنکه این مظهر نشان جنّتی است
شک میاورد تا بهشتت جا شود
در دلت نور یقین پیدا شود
هرکه در مظهر شود اسراردان
او بداند جمله سرها را عیان
هرکه مظهر خواند او مظهر شود
همنشین ساقی کوثر شود
گر تو جان خواهی بیا مظهر بخوان
تا دهد جانت خدا در عین جان
مظهرم جان تازه گرداند چو روح
جوهر ذاتم دمیده چون صبوح
جوهرذاتم جهان را جان بود
زآنکه او از معنی قرآن بود
جوهر ذاتت بحقّ واصل کند
یاترا نوری ز حق در دل کند
مظهر من از عجایب نور یافت
همچو موسی خویش را در طور یافت
مظهر من را لسان الغیب دان
اوست اسرار دو عالم را زبان
مظهر من در شریعت آمده است
در طریقت او حقیقت آمده است
مظهر من در شریعت روشن است
سوی باغ خلد او یک روزن است
مظهر من شاعری بر خود نبست
دارد او در نظم با عرفان نشست
گر تو ای شاعر ببینی مظهرم
تو شوی آگه یقین از جوهرم
این زمان معلوم گردد شعر تو
خطو خالی تو نیابی اندرو
مظهر من نیست شرح نحو و صرف
هست معنی نیست آخر صوت و حرف
بعد تو عطّار درویشان حق
مظهر را درس گویند و سبق
گر نخواند خود خوارج مظهرت
کم نگردد قیمت این جوهرت
جوهرت در گوش صاحب راز شد
زآنکه او با اهل حق همراه شد
جوهر و مظهر بکنج یار نه
خو ورا سرپوش از اسرار نه
پی بمعنی برممان تودر مجاز
رو بمیدان معانی اسب تاز
رو نهان کن بر تو گشتم ملتجی
تا نیفتد این بدست خارجی
این کتب شرحی بود از انّما
وین کتب گوید بیان هل اتی
این کتب گوید حدیثی از رسول
وین کتب دارد دو نوری از رسول
این کتاب اسرار درویشان بود
وین کتب گفتار دلریشان بود
این کتابم چون محقق مقتداست
این کتابم جمله قول انبیاست
این کتابم بعد من گوید سخن
این کتابم گوید این کن آن مکن
این کتابم دان زبان اولیا
این کتابم دان مکان انبیا
این کتابم معنی مردان ماست
این کتابم نوری از ایمان ماست
این کتابم دفتر اسرار دل
این کتابم نقطهٔ پرگار دل
این کتابم ذات آدم آمده
همدم عیسی بن مریم آمده
این کتاب از قدرت حق دم زده
آتشی ازشوق در عالم زده
این کتابم در سما جبریل خواند
خود ملایک بر زبان بی قیل خواند
این کتابم احمد مختار گفت
در میان کوچه و بازار گفت
این کتابم احمد مختار خواند
بعد از آنش از دل عطّار خواند
این کتابم در ثنای مرتضی است
این کتابم مدح شاه اولیاست
این کتابم داد بر عطّار قوت
گفت از پیغام حیّ لایموت
این کتب باشد سواد خطّ او
این کتب باشد حباب شطّ او
این کتاب از عرش اعظم آمده
این کتاب از نطق آدم آمده
این کتاب از شیشهٔ قدرت چکید
عالم الغیب شهادت را بدید
این کتابم اهل معنی را بود
یا مگر عطّار ثانی را بود
این کتاب از صبح صادق دم زده
پنجهٔ بر روی نامحرم زده
این کتب با محرمان همراه شد
تا بخلوتخانهٔ آن شاه شد
این کتب دارد شرابی از طهور
میکند در جان اهل دل ظهور
این کتب اندر عبادت گفتهام
درّ اسرارش بشبها سفتهام
این کتاب اسرار دارد صد هزار
زین سخن عطّار دارد صد هزار
این کتاب از نام مظهر آمده
زانکه او از پیش حیدر آمده
این کتاب از حق ترا پیغام داد
این کتاب از حق بدستت جام داد
این کتب گمراه را رهبر شود
بر طریق خواجهٔ قنبر شود
این کتاب از پیش هادی میرسد
سازدت آگه که مهدی میرسد
این کتابم بحر بیپایان عیان
اندر آن سرّ دو عالم را بدان
این کتابم تاج جمله علمها است
این سخن جان خوارج را بلاست
این کتب غواص بحر هر کلام
این کتب خورده ز کوثر جام جام
این کتاب آئینه دل را جلاست
این سخن ورد محبان خداست
این کتب را ای عزیزم یاد گیر
بعد از آن ملک دو عالم شاد گیر
این کتاب ازگفتهٔ عطّار ماست
مثل این گفتار در عالم کجاست
این کتب در جان خارج خنجر است
بلکه بر مثل سنان اشتر است
این سخن ورد زبان قنبر است
این سخن شرحی ز روی بوذر است
این سخن زردیّ روی خارجی است
بلکه خود سنگ سبوی خارجی است
ای خوارج ترک بغض و کینه کن
خاطرت را صاف چون آئینه کن
تاخدا و خلق را راضی کنی
جان خود پر نور فیّاضی کنی
من که عطارم ز جورت سالها
داشتم در کنج خلوت حالها
بر زبان حرفی نگفتم زین کلام
داشتم در پاس این گفت اهتمام
بعد یک چندی بخود گفتم که تو
تا بکی باشی چو سنگی در سبو
آنچه تو در آفرینش دیدهٔ
وآنچه از ارباب بینش دیدهٔ
بازگو رمزی که ماند یادگار
تونمانی او بماند بر قرار
بر زبان آورده آمد این ترا
گو بگو عطّار از شیر خدا
چون سروش غیبیم آمد بگوش
زان نیارستم شدن زان پس خموش
گفت من باشد بحکم مظهری
کو بود از جوهر کل جوهری
جهر کل ذات پاک مصطفی است
مظهر کل خود علیّ مرتضی است
مظهر من وصف ذات مظهر است
آنکه شهر علم احمد را در است
جوهر کل بیگمان از حق بود
عالمان را خود بر این کی دق بود
علم ما علم کلام کردگار
غیر این علمم نباشد یادگار
علم من باشد احادیث کلام
بهر تو آوردهام من این پیام
من براه مصطفی دارم قدم
من بکوی مرتضی دایم روم
راه این است و روش از من شنو
تو زبهر مظهرم جان کن گرو
تاز مظهر زنده گردی جاودان
تازجوهر ذات گردی جان جان
هر کتابی کوبرون شد زین کلام
رو بسوزان جمله را تو والسلام
چون کلامت حق بود حق گویمت
بعد از آن در کوی وحدت جویمت
کوی وحدت کوی درویشان بود
مذهب حق گفتهٔ ایشان بود
هرکه پیوندی کند با اهل وصل
میکشد سر رشتهاش آخر باصل
کردهام با اصل خود پیوند من
نفس خود را کردهام در بند من
خواب غفلت برداز گوش تو هوش
در بیابان فنا میری چو موش
رو بدان ای دوست بود خویش را
چند بینی با بدی بد کیش را
هرکه از نفس و هوا بیزار شد
او زخواب غفلتش بیدار شد
ای برادر همره عقل آمدیم
در همه علم جهان نقل آمدیم
من شدم دریا ودارم موجها
خود چه سنجد قطرهای در پیش ما
ما ببحر لم یزل پی بردهایم
پیش از موت معیّن مردهایم
ای ز غفلت رفته اندر خواب مرگ
ظلم وبدعت را نکردی هیچ ترک
تو بدان خود را که تا دانا شوی
بر وجود خویشتن بینا شوی
حیف باشد گر ندانی خویش را
همچو حیوانان دوانی خویش را
تو ز نسل آدمی ای آدمی
از معانی نیست در ذاتت کمی
وز پدر وز جدّ خود رو تافته
جامهها از بهر شیطان بافته
خویشتن را با شیاطین کرده جمع
چون سخنهای شیاطین کرده سمع
مثل شیطان هر که باشد لعنتی است
هرکه چون انسان بود او رحمتی است
فهم انسان طبع درّاک آمده
جوهر ماهیّتش پاک آمده
مظهر من دان که عالی گوهر است
این ز جوهر خانهٔ آن جوهر است
جوهر معنی من از گنج اوست
گر نداند مدّعی این رنج اوست
جوهر معنی من از مرتضی است
زآنکه او اندر دو عالم رهنماست
مصطفی و مرتضی یک جوهرند
با موحدّ همچو نور اندر برند
مصطفی و مرتضی روحند و جان
دان تو این اسرار معنی در جهان
مصطفی و مرتضی دان سرّ غیب
خود محبّش را نباشد هیچ عیب
این زمان عطّار آن اسرار یافت
بلکه او یک لمعه از دیدار یافت
مثل عطّاری نیامد در جهان
واقف اسراری نیامد در جهان
گر شدی غافل ز معنیهای او
خود نبردی از معانی هیچ بو
اصل معنی حبّ حیدر دان چو من
غیر اینم نیست در دنیا وطن
اصل معنی راه او رفتن بود
واز طریق خارجی گشتن بود
اصل معنی آنکه جان من ازوست
در معانی دیدن جانان نکوست
هر که مهرش یافت او دین دار شد
در هدایت همره عطّار شد
تاج سلطانیّ من از دست اوست
ناوک معنی من از شست اوست
از معانیّ ویم من سرفراز
این معانی را بدانند اهل راز
اهل راز آنست کو دیندار شد
همنشین صاحب اسرار شد
اهل راز آن شد بدین جعفریست
او چو سلمان بر طریق حیدریست
اهل راز است آنکه کامل دل شود
نه چو حیوان پای او در گل شود
اهل راز آنست با دلدل سوار
عهد او باشد بمعنی استوار
اهل راز آن شد که با شاه نجف
در معانی دیده باشد لو کشف
اهل راز آنست کو آگاه شد
او بدین مصطفی همراه شد
اهل راز آنست کو با مرتضا
در سوی الله گفت لو کشف الغطا
اهل راز آنست کو از دید گفت
نی چو تقلیدی که از تقلید گفت
اهل راز آنست کو ره راست رفت
نی چو ظاهر بین که هر سو خواست رفت
اهل راز آنست کز کوثر چشید
شربت باقی ز ساقی درکشید
اهل راز آنست با حق راز گفت
بعد از آن آن راز با خود باز گفت
اهل راز آنست در شبهای تار
او بحال خویشتن گریید زار
اهل راز آنست کو از خود برست
بر سریر تخت سلطانی نشست
اهل راز آنست کز خلقان گریخت
لاجرم از پیش او شیطان گریخت
اهل راز آنست کو واصل بود
واقف او از عارف کامل بود
اهل راز آنست کآید او وحید
خاتم ملک ولایت را بدید
اهل راز آنست کو را عشق گفت
من ندارم رازها از تو نهفت
راز اهل راز آگاهی بود
گر نفهمی تو ز کوتاهی بود
اهل راز آن شد که او آزاد زیست
در مجرد خانه استاد زیست
اهل راز آنست خود را فرد ساخت
او به تسلیم رضا با درد ساخت
اهل راز آنست با حقّ آشناست
در معانی همنشین جان ماست
اهل راز آنست چون من کار کرد
خویش را با نور ایمان یار کرد
اهل راز آنست صبح و شام را
او بطاعت بگذراند کام را
اهل راز آنست کو شد مست دوست
گفت مستیام همه از خمّ اوست
اهل راز آنست بی می مست شد
او به پیش عارفان پابست شد
اهل راز آنست شبها تا بروز
مظهر عطّار خواند او بسوز
اهل راز آنست در خلوت نشست
وآن درمعنی بروی غیر بست
معنی اوّل بذات اوست ذکر
معنی آخر ز لطف اوست فکر
معنی اوّل نبوت را عطا
معنی آخر ولایت را صفا
معنی اوّل رسید اسرار غیب
معنی آخر برآورد او ز جیب
معنی اوّل شنوده مصطفی
معنی آخر ربوده مرتضی
معنی اول به پیش او عیان
معنی آخر شنوده بی بیان
معنی اوّل ازو سر برزده
معنی آخر بمنبر بر شده
معنی اوّل جهان را نور داد
معنی آخر بعقبی سور داد
معنی اوّل که باشد این بدان
معنی آخر تو از مظهر بخوان
معنی اوّل امیرالمؤمنین
معنی آخر امام المتقین
معنی اوّل شه دلدل سوار
معنی آخر گرفته ذوالفقار
معنی اوّل شفیع امّتان
معنی آخر شده عطّار دان
معنی اوّل بعالم نور تست
معنی آخر به آدم نور تست
معنی اوّل بیان انّما
معنی آخر عیان هل اتی
معنی اوّل تو ای در سروری
معنی آخر تو ای در رهبری
معنی اوّل کلام کردگار
معنی آخر توی اسرار یار
معنی اوّل عیانی در یقین
معنی آخر نهانی در زمین
معنی اوّل تو پیدا آمدی
معنی آخر تو شیدا آمدی
معنی اوّل تو ای در سرّلن
معنی آخر توئی در پیرهن
معنی اوّل بیان انبیا
معنی آخر نشان اولیا
معنی اوّل جهان را غلغله
معنی آخر زمان را ولوله
معنی اوّل تو جان آری به تن
معنی آخر برون آری بفن
معنی اوّل تو حکمی راندی
معنی آخر بخویشش خواندی
معنی اوّل تو آدم را رفیق
معنی آخر بروح الله طریق
معنی اوّل کمالت بیزوال
معنی آخر برون از قیل و قال
معنی اوّل ظهوری در ظهور
معنی آخر شکوری که غفور
معنی اوّل تو مقصود آمدی
معنی آخر تو محمود آمدی
معنی اوّل تو نطق هر زبان
معنی آخر تو گفتی هر بیان
معنی اوّل تو نور آسمان
معنی آخر رفیق انس و جان
معنی اوّل بعاشق گفتهٔ
معنی آخر بصادق گفتهٔ
معنی اوّل خدا دادت بعلم
معنی آخر عصا دادت بحلم
معنی اوّل ز فیضت راه یافت
معنی آخر ز جبیبت ماه تافت
معنی اوّل بنامت اوّلیست
معنی آخر بنامت آخریست
معنی اوّل تو تاج انبیا
معنی آخر رواج اولیا
معنی اوّل ترا قرآن کتاب
معنی آخر ترا ایمان خطاب
معنی اوّل ز تو اسرار یافت
معنی آخر ز تو انوار یافت
معنی اوّل به ایمان عطف تو
معنی آخر بانسان لطف تو
معنی اوّل قبای قدّ تو
معنی آخر ردای جدّ تو
معنی اوّل بصادق ختم کن
معنی آخر بعاشق ختم کن
معنی اوّل که صدق اولیاست
در جهان میدان علی موسی الرّضاست
ای ز تو اسرار مبهم آشکار
بر درت عیسی بن مریم پردهدار
علم اسرار لدّنی پیش تست
سالک اسرار حقّ درویش تست
خود تو بودی در دل منصور نور
زآن ازو آمد اناالحقّ در ظهور
غیر تو خود نیست در عالم کسی
این شده بر من معیّن خود بسی
هم تو روحی در بدن هم نور دین
هم تو باشی با نبوّت همنشین
هر زمانی جبّهٔ داری بتن
گه قبا سازی ورا گه پیرهن
گه نمائی خویش را در آینه
جلوه گر گردی تو درهر آینه
گه بپوشی خود لباس عاشقان
گه شوی اندر میان جان نهان
گه بمظهر وصف خودسازی عیان
گه بجوهر کشف خود سازی بیان
گه باشتر نامه داری حالها
در لسان الغیب داری قالها
گه باشتر نامه گوئی راز خود
گه به اشتر نامه داری ناز خود
گه به اشتر نامه گوئی سرّ هو
گه به اشترنامه داری گفتگو
گه به اشتر نامه عاشق بوده
گه به اشتر نامه صادق بودهٔ
گه میان اشتران گشتی نهان
از تو دلها چون جرس اندر فغان
گه درآئی در میان راز
گه کنی در ملک معنی ترکتاز
گه عرب گردی و گوئی زنجبیل
گه همی خوانی تسمّی سلسبیل
گه بپوشی عقل رادستار عشق
گه ببندی شیخ را زنّار عشق
گه میان جمع باشی جام می
گه بهار آیی و گه باشی بدی
گه تو ترکی در حبش گه فارسی
گه بملک روم مثل حارسی
گه قدم داری بمصر و گه بشام
ماوراءالنهر داری خود مقام
گه خراسانی شده در ملک طوس
تاترا عطّار باشد پای بوس
گه خطائی خوانمت اندر ختن
گه امیری با اسیری در سخن
گه به تخت و دشت داری تکیه گاه
گه درون کاشغر داری سپاه
گه خجند واندجان را کرده سیر
گه گشاده در بخارا باب خیر
گه بخوارزمی و گه در مرو و تون
گه کنی شاپور ما را سرنگون
گه عراق و فارس را برهم زنی
گه به آذربایجان این دم زنی
گه به گیلان در روی چون ششدری
گه درون شیروان بر منبری
گه تو پوشی اردبیلی را لباس
گه حلب را کردهٔ تخت اساس
گه بقسطنطین درآیی خود بقهر
گه فرنگی را دهی ناقوس دهر
گه درآیی خود بهندستان زمین
تا ببینی آنچه دیدی پیش ازین
گه میان انبیا در خرقهٔ
گه میان اولیا در خرقهٔ
در جهان در هر زمان غوغای تست
خود بهر قرنی بجان سودای تست
بر سریر ملک و دولت کام تو
در دل آدم همه آرام تو
گه بمکّه خان سلطانی نهی
گه نجف را گنج پنهانی نهی
سالها در ملک سرمد بودهٔ
در مدینه با محمّد بودهٔ
با تمام انبیا همراه تو
خود تمام اولیا را شاه تو
ای تو کرده جان مشتاقان کباب
ای تو کرده ملک جسمانی خراب
هرچه خواهی آن کنی سلطان توئی
بر جراحتهای ما درمان توئی
آنچه حکم تست من آن میکنم
جان فدای جان و جانان میکنم
داغ ماند خود بجانم سود تست
بهر سودش خود وجودم عود تست
من شدم تسلیم بهر سوختن
وآن قبای آتشین را دوختن
سوزشی کز تست مرهم خوانمش
درد کان از تست راحت دانمش
آتشی کز تست من پروانه وار
اندر آن آتش درآیم بیقرار
آنکه سوزی نیستش خاکستر است
وآنکه سوزد همچو اخگر انور است
شعلهٔ آتش زدی درجان ما
آتشینم ساختی خوش مرحبا
در زدی آتش که تا سوزی مرا
خود چه باشد ذرّهای پیش ضیا
من نیم خود هیچ و جمله خود توئی
من زخود برداشتم اسم دوئی
من وجود خویش را انداختم
جان خود را پیش جانان باختم
گر تو خواهی تاشوی آزاد و فرد
آر تسلیم و رضا وسوز و درد
درد و سوزش حال درویشان بود
ناله و غم در دل ایشان بود
سوخت او عطّاررا از شوق خویش
درد او مرهم کنم بر جان ریش
هر دلی کز درد تو بی ذوق شد
همچو شیطان گردنش در طوق شد
هرچه از پیش تو باشد خوش بود
بس لطیف و نازک ودلکش بود
خامه را بهر نوشتن تیز کن
مظهرم از روی حرمت پیش گیر
وین سخن را یاد ازین درویش گیر
از سر اخلاص بنویس و بفهم
در دل از حاسد میاور هیچ وهم
از تو این صورت بماند یادگار
او شفیع تو شود روز شمار
با خدا من بستهام عهد ای جوان
که نباشم بیتو در باغ جنان
کردهام عهد آنکه این مظهر نوشت
یک زمان بی او نباشم در بهشت
آن نویسد اینکه دارد اعتقاد
معتقد را جا بهشت عدن باد
گر تو مظهررا کتابت میکنی
دان که در معنی عبادت میکنی
میکنی بغض و خلاف از دل بدر
هیچ طاعت نیست زین شایستهتر
دان که حیدر بر تو بخشد جام را
تو شوی فیّاض خاص و عام را
کاتب وحی از کلام الله نوشت
کاتب ما نیز مدح شه نوشت
حقّ تعالی خود بیامرزد ترا
گر کتابت سازی این مظهر چو ما
هرکه او این مظهرم خواند بدهر
پر کند از علم معنی شهر شهر
هر که شک آرد بمظهر لعنتی است
زآنکه این مظهر نشان جنّتی است
شک میاورد تا بهشتت جا شود
در دلت نور یقین پیدا شود
هرکه در مظهر شود اسراردان
او بداند جمله سرها را عیان
هرکه مظهر خواند او مظهر شود
همنشین ساقی کوثر شود
گر تو جان خواهی بیا مظهر بخوان
تا دهد جانت خدا در عین جان
مظهرم جان تازه گرداند چو روح
جوهر ذاتم دمیده چون صبوح
جوهرذاتم جهان را جان بود
زآنکه او از معنی قرآن بود
جوهر ذاتت بحقّ واصل کند
یاترا نوری ز حق در دل کند
مظهر من از عجایب نور یافت
همچو موسی خویش را در طور یافت
مظهر من را لسان الغیب دان
اوست اسرار دو عالم را زبان
مظهر من در شریعت آمده است
در طریقت او حقیقت آمده است
مظهر من در شریعت روشن است
سوی باغ خلد او یک روزن است
مظهر من شاعری بر خود نبست
دارد او در نظم با عرفان نشست
گر تو ای شاعر ببینی مظهرم
تو شوی آگه یقین از جوهرم
این زمان معلوم گردد شعر تو
خطو خالی تو نیابی اندرو
مظهر من نیست شرح نحو و صرف
هست معنی نیست آخر صوت و حرف
بعد تو عطّار درویشان حق
مظهر را درس گویند و سبق
گر نخواند خود خوارج مظهرت
کم نگردد قیمت این جوهرت
جوهرت در گوش صاحب راز شد
زآنکه او با اهل حق همراه شد
جوهر و مظهر بکنج یار نه
خو ورا سرپوش از اسرار نه
پی بمعنی برممان تودر مجاز
رو بمیدان معانی اسب تاز
رو نهان کن بر تو گشتم ملتجی
تا نیفتد این بدست خارجی
این کتب شرحی بود از انّما
وین کتب گوید بیان هل اتی
این کتب گوید حدیثی از رسول
وین کتب دارد دو نوری از رسول
این کتاب اسرار درویشان بود
وین کتب گفتار دلریشان بود
این کتابم چون محقق مقتداست
این کتابم جمله قول انبیاست
این کتابم بعد من گوید سخن
این کتابم گوید این کن آن مکن
این کتابم دان زبان اولیا
این کتابم دان مکان انبیا
این کتابم معنی مردان ماست
این کتابم نوری از ایمان ماست
این کتابم دفتر اسرار دل
این کتابم نقطهٔ پرگار دل
این کتابم ذات آدم آمده
همدم عیسی بن مریم آمده
این کتاب از قدرت حق دم زده
آتشی ازشوق در عالم زده
این کتابم در سما جبریل خواند
خود ملایک بر زبان بی قیل خواند
این کتابم احمد مختار گفت
در میان کوچه و بازار گفت
این کتابم احمد مختار خواند
بعد از آنش از دل عطّار خواند
این کتابم در ثنای مرتضی است
این کتابم مدح شاه اولیاست
این کتابم داد بر عطّار قوت
گفت از پیغام حیّ لایموت
این کتب باشد سواد خطّ او
این کتب باشد حباب شطّ او
این کتاب از عرش اعظم آمده
این کتاب از نطق آدم آمده
این کتاب از شیشهٔ قدرت چکید
عالم الغیب شهادت را بدید
این کتابم اهل معنی را بود
یا مگر عطّار ثانی را بود
این کتاب از صبح صادق دم زده
پنجهٔ بر روی نامحرم زده
این کتب با محرمان همراه شد
تا بخلوتخانهٔ آن شاه شد
این کتب دارد شرابی از طهور
میکند در جان اهل دل ظهور
این کتب اندر عبادت گفتهام
درّ اسرارش بشبها سفتهام
این کتاب اسرار دارد صد هزار
زین سخن عطّار دارد صد هزار
این کتاب از نام مظهر آمده
زانکه او از پیش حیدر آمده
این کتاب از حق ترا پیغام داد
این کتاب از حق بدستت جام داد
این کتب گمراه را رهبر شود
بر طریق خواجهٔ قنبر شود
این کتاب از پیش هادی میرسد
سازدت آگه که مهدی میرسد
این کتابم بحر بیپایان عیان
اندر آن سرّ دو عالم را بدان
این کتابم تاج جمله علمها است
این سخن جان خوارج را بلاست
این کتب غواص بحر هر کلام
این کتب خورده ز کوثر جام جام
این کتاب آئینه دل را جلاست
این سخن ورد محبان خداست
این کتب را ای عزیزم یاد گیر
بعد از آن ملک دو عالم شاد گیر
این کتاب ازگفتهٔ عطّار ماست
مثل این گفتار در عالم کجاست
این کتب در جان خارج خنجر است
بلکه بر مثل سنان اشتر است
این سخن ورد زبان قنبر است
این سخن شرحی ز روی بوذر است
این سخن زردیّ روی خارجی است
بلکه خود سنگ سبوی خارجی است
ای خوارج ترک بغض و کینه کن
خاطرت را صاف چون آئینه کن
تاخدا و خلق را راضی کنی
جان خود پر نور فیّاضی کنی
من که عطارم ز جورت سالها
داشتم در کنج خلوت حالها
بر زبان حرفی نگفتم زین کلام
داشتم در پاس این گفت اهتمام
بعد یک چندی بخود گفتم که تو
تا بکی باشی چو سنگی در سبو
آنچه تو در آفرینش دیدهٔ
وآنچه از ارباب بینش دیدهٔ
بازگو رمزی که ماند یادگار
تونمانی او بماند بر قرار
بر زبان آورده آمد این ترا
گو بگو عطّار از شیر خدا
چون سروش غیبیم آمد بگوش
زان نیارستم شدن زان پس خموش
گفت من باشد بحکم مظهری
کو بود از جوهر کل جوهری
جهر کل ذات پاک مصطفی است
مظهر کل خود علیّ مرتضی است
مظهر من وصف ذات مظهر است
آنکه شهر علم احمد را در است
جوهر کل بیگمان از حق بود
عالمان را خود بر این کی دق بود
علم ما علم کلام کردگار
غیر این علمم نباشد یادگار
علم من باشد احادیث کلام
بهر تو آوردهام من این پیام
من براه مصطفی دارم قدم
من بکوی مرتضی دایم روم
راه این است و روش از من شنو
تو زبهر مظهرم جان کن گرو
تاز مظهر زنده گردی جاودان
تازجوهر ذات گردی جان جان
هر کتابی کوبرون شد زین کلام
رو بسوزان جمله را تو والسلام
چون کلامت حق بود حق گویمت
بعد از آن در کوی وحدت جویمت
کوی وحدت کوی درویشان بود
مذهب حق گفتهٔ ایشان بود
هرکه پیوندی کند با اهل وصل
میکشد سر رشتهاش آخر باصل
کردهام با اصل خود پیوند من
نفس خود را کردهام در بند من
خواب غفلت برداز گوش تو هوش
در بیابان فنا میری چو موش
رو بدان ای دوست بود خویش را
چند بینی با بدی بد کیش را
هرکه از نفس و هوا بیزار شد
او زخواب غفلتش بیدار شد
ای برادر همره عقل آمدیم
در همه علم جهان نقل آمدیم
من شدم دریا ودارم موجها
خود چه سنجد قطرهای در پیش ما
ما ببحر لم یزل پی بردهایم
پیش از موت معیّن مردهایم
ای ز غفلت رفته اندر خواب مرگ
ظلم وبدعت را نکردی هیچ ترک
تو بدان خود را که تا دانا شوی
بر وجود خویشتن بینا شوی
حیف باشد گر ندانی خویش را
همچو حیوانان دوانی خویش را
تو ز نسل آدمی ای آدمی
از معانی نیست در ذاتت کمی
وز پدر وز جدّ خود رو تافته
جامهها از بهر شیطان بافته
خویشتن را با شیاطین کرده جمع
چون سخنهای شیاطین کرده سمع
مثل شیطان هر که باشد لعنتی است
هرکه چون انسان بود او رحمتی است
فهم انسان طبع درّاک آمده
جوهر ماهیّتش پاک آمده
مظهر من دان که عالی گوهر است
این ز جوهر خانهٔ آن جوهر است
جوهر معنی من از گنج اوست
گر نداند مدّعی این رنج اوست
جوهر معنی من از مرتضی است
زآنکه او اندر دو عالم رهنماست
مصطفی و مرتضی یک جوهرند
با موحدّ همچو نور اندر برند
مصطفی و مرتضی روحند و جان
دان تو این اسرار معنی در جهان
مصطفی و مرتضی دان سرّ غیب
خود محبّش را نباشد هیچ عیب
این زمان عطّار آن اسرار یافت
بلکه او یک لمعه از دیدار یافت
مثل عطّاری نیامد در جهان
واقف اسراری نیامد در جهان
گر شدی غافل ز معنیهای او
خود نبردی از معانی هیچ بو
اصل معنی حبّ حیدر دان چو من
غیر اینم نیست در دنیا وطن
اصل معنی راه او رفتن بود
واز طریق خارجی گشتن بود
اصل معنی آنکه جان من ازوست
در معانی دیدن جانان نکوست
هر که مهرش یافت او دین دار شد
در هدایت همره عطّار شد
تاج سلطانیّ من از دست اوست
ناوک معنی من از شست اوست
از معانیّ ویم من سرفراز
این معانی را بدانند اهل راز
اهل راز آنست کو دیندار شد
همنشین صاحب اسرار شد
اهل راز آن شد بدین جعفریست
او چو سلمان بر طریق حیدریست
اهل راز است آنکه کامل دل شود
نه چو حیوان پای او در گل شود
اهل راز آنست با دلدل سوار
عهد او باشد بمعنی استوار
اهل راز آن شد که با شاه نجف
در معانی دیده باشد لو کشف
اهل راز آنست کو آگاه شد
او بدین مصطفی همراه شد
اهل راز آنست کو با مرتضا
در سوی الله گفت لو کشف الغطا
اهل راز آنست کو از دید گفت
نی چو تقلیدی که از تقلید گفت
اهل راز آنست کو ره راست رفت
نی چو ظاهر بین که هر سو خواست رفت
اهل راز آنست کز کوثر چشید
شربت باقی ز ساقی درکشید
اهل راز آنست با حق راز گفت
بعد از آن آن راز با خود باز گفت
اهل راز آنست در شبهای تار
او بحال خویشتن گریید زار
اهل راز آنست کو از خود برست
بر سریر تخت سلطانی نشست
اهل راز آنست کز خلقان گریخت
لاجرم از پیش او شیطان گریخت
اهل راز آنست کو واصل بود
واقف او از عارف کامل بود
اهل راز آنست کآید او وحید
خاتم ملک ولایت را بدید
اهل راز آنست کو را عشق گفت
من ندارم رازها از تو نهفت
راز اهل راز آگاهی بود
گر نفهمی تو ز کوتاهی بود
اهل راز آن شد که او آزاد زیست
در مجرد خانه استاد زیست
اهل راز آنست خود را فرد ساخت
او به تسلیم رضا با درد ساخت
اهل راز آنست با حقّ آشناست
در معانی همنشین جان ماست
اهل راز آنست چون من کار کرد
خویش را با نور ایمان یار کرد
اهل راز آنست صبح و شام را
او بطاعت بگذراند کام را
اهل راز آنست کو شد مست دوست
گفت مستیام همه از خمّ اوست
اهل راز آنست بی می مست شد
او به پیش عارفان پابست شد
اهل راز آنست شبها تا بروز
مظهر عطّار خواند او بسوز
اهل راز آنست در خلوت نشست
وآن درمعنی بروی غیر بست
معنی اوّل بذات اوست ذکر
معنی آخر ز لطف اوست فکر
معنی اوّل نبوت را عطا
معنی آخر ولایت را صفا
معنی اوّل رسید اسرار غیب
معنی آخر برآورد او ز جیب
معنی اوّل شنوده مصطفی
معنی آخر ربوده مرتضی
معنی اول به پیش او عیان
معنی آخر شنوده بی بیان
معنی اوّل ازو سر برزده
معنی آخر بمنبر بر شده
معنی اوّل جهان را نور داد
معنی آخر بعقبی سور داد
معنی اوّل که باشد این بدان
معنی آخر تو از مظهر بخوان
معنی اوّل امیرالمؤمنین
معنی آخر امام المتقین
معنی اوّل شه دلدل سوار
معنی آخر گرفته ذوالفقار
معنی اوّل شفیع امّتان
معنی آخر شده عطّار دان
معنی اوّل بعالم نور تست
معنی آخر به آدم نور تست
معنی اوّل بیان انّما
معنی آخر عیان هل اتی
معنی اوّل تو ای در سروری
معنی آخر تو ای در رهبری
معنی اوّل کلام کردگار
معنی آخر توی اسرار یار
معنی اوّل عیانی در یقین
معنی آخر نهانی در زمین
معنی اوّل تو پیدا آمدی
معنی آخر تو شیدا آمدی
معنی اوّل تو ای در سرّلن
معنی آخر توئی در پیرهن
معنی اوّل بیان انبیا
معنی آخر نشان اولیا
معنی اوّل جهان را غلغله
معنی آخر زمان را ولوله
معنی اوّل تو جان آری به تن
معنی آخر برون آری بفن
معنی اوّل تو حکمی راندی
معنی آخر بخویشش خواندی
معنی اوّل تو آدم را رفیق
معنی آخر بروح الله طریق
معنی اوّل کمالت بیزوال
معنی آخر برون از قیل و قال
معنی اوّل ظهوری در ظهور
معنی آخر شکوری که غفور
معنی اوّل تو مقصود آمدی
معنی آخر تو محمود آمدی
معنی اوّل تو نطق هر زبان
معنی آخر تو گفتی هر بیان
معنی اوّل تو نور آسمان
معنی آخر رفیق انس و جان
معنی اوّل بعاشق گفتهٔ
معنی آخر بصادق گفتهٔ
معنی اوّل خدا دادت بعلم
معنی آخر عصا دادت بحلم
معنی اوّل ز فیضت راه یافت
معنی آخر ز جبیبت ماه تافت
معنی اوّل بنامت اوّلیست
معنی آخر بنامت آخریست
معنی اوّل تو تاج انبیا
معنی آخر رواج اولیا
معنی اوّل ترا قرآن کتاب
معنی آخر ترا ایمان خطاب
معنی اوّل ز تو اسرار یافت
معنی آخر ز تو انوار یافت
معنی اوّل به ایمان عطف تو
معنی آخر بانسان لطف تو
معنی اوّل قبای قدّ تو
معنی آخر ردای جدّ تو
معنی اوّل بصادق ختم کن
معنی آخر بعاشق ختم کن
معنی اوّل که صدق اولیاست
در جهان میدان علی موسی الرّضاست
ای ز تو اسرار مبهم آشکار
بر درت عیسی بن مریم پردهدار
علم اسرار لدّنی پیش تست
سالک اسرار حقّ درویش تست
خود تو بودی در دل منصور نور
زآن ازو آمد اناالحقّ در ظهور
غیر تو خود نیست در عالم کسی
این شده بر من معیّن خود بسی
هم تو روحی در بدن هم نور دین
هم تو باشی با نبوّت همنشین
هر زمانی جبّهٔ داری بتن
گه قبا سازی ورا گه پیرهن
گه نمائی خویش را در آینه
جلوه گر گردی تو درهر آینه
گه بپوشی خود لباس عاشقان
گه شوی اندر میان جان نهان
گه بمظهر وصف خودسازی عیان
گه بجوهر کشف خود سازی بیان
گه باشتر نامه داری حالها
در لسان الغیب داری قالها
گه باشتر نامه گوئی راز خود
گه به اشتر نامه داری ناز خود
گه به اشتر نامه گوئی سرّ هو
گه به اشترنامه داری گفتگو
گه به اشتر نامه عاشق بوده
گه به اشتر نامه صادق بودهٔ
گه میان اشتران گشتی نهان
از تو دلها چون جرس اندر فغان
گه درآئی در میان راز
گه کنی در ملک معنی ترکتاز
گه عرب گردی و گوئی زنجبیل
گه همی خوانی تسمّی سلسبیل
گه بپوشی عقل رادستار عشق
گه ببندی شیخ را زنّار عشق
گه میان جمع باشی جام می
گه بهار آیی و گه باشی بدی
گه تو ترکی در حبش گه فارسی
گه بملک روم مثل حارسی
گه قدم داری بمصر و گه بشام
ماوراءالنهر داری خود مقام
گه خراسانی شده در ملک طوس
تاترا عطّار باشد پای بوس
گه خطائی خوانمت اندر ختن
گه امیری با اسیری در سخن
گه به تخت و دشت داری تکیه گاه
گه درون کاشغر داری سپاه
گه خجند واندجان را کرده سیر
گه گشاده در بخارا باب خیر
گه بخوارزمی و گه در مرو و تون
گه کنی شاپور ما را سرنگون
گه عراق و فارس را برهم زنی
گه به آذربایجان این دم زنی
گه به گیلان در روی چون ششدری
گه درون شیروان بر منبری
گه تو پوشی اردبیلی را لباس
گه حلب را کردهٔ تخت اساس
گه بقسطنطین درآیی خود بقهر
گه فرنگی را دهی ناقوس دهر
گه درآیی خود بهندستان زمین
تا ببینی آنچه دیدی پیش ازین
گه میان انبیا در خرقهٔ
گه میان اولیا در خرقهٔ
در جهان در هر زمان غوغای تست
خود بهر قرنی بجان سودای تست
بر سریر ملک و دولت کام تو
در دل آدم همه آرام تو
گه بمکّه خان سلطانی نهی
گه نجف را گنج پنهانی نهی
سالها در ملک سرمد بودهٔ
در مدینه با محمّد بودهٔ
با تمام انبیا همراه تو
خود تمام اولیا را شاه تو
ای تو کرده جان مشتاقان کباب
ای تو کرده ملک جسمانی خراب
هرچه خواهی آن کنی سلطان توئی
بر جراحتهای ما درمان توئی
آنچه حکم تست من آن میکنم
جان فدای جان و جانان میکنم
داغ ماند خود بجانم سود تست
بهر سودش خود وجودم عود تست
من شدم تسلیم بهر سوختن
وآن قبای آتشین را دوختن
سوزشی کز تست مرهم خوانمش
درد کان از تست راحت دانمش
آتشی کز تست من پروانه وار
اندر آن آتش درآیم بیقرار
آنکه سوزی نیستش خاکستر است
وآنکه سوزد همچو اخگر انور است
شعلهٔ آتش زدی درجان ما
آتشینم ساختی خوش مرحبا
در زدی آتش که تا سوزی مرا
خود چه باشد ذرّهای پیش ضیا
من نیم خود هیچ و جمله خود توئی
من زخود برداشتم اسم دوئی
من وجود خویش را انداختم
جان خود را پیش جانان باختم
گر تو خواهی تاشوی آزاد و فرد
آر تسلیم و رضا وسوز و درد
درد و سوزش حال درویشان بود
ناله و غم در دل ایشان بود
سوخت او عطّاررا از شوق خویش
درد او مرهم کنم بر جان ریش
هر دلی کز درد تو بی ذوق شد
همچو شیطان گردنش در طوق شد
هرچه از پیش تو باشد خوش بود
بس لطیف و نازک ودلکش بود
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی فضائله
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی فضیلة حسین رضی الله عنه
کیست حق را و پیمبر را ولی
آن حسن سیرت حسین بن علی
آفتاب آسمان معرفت
آن محمد صورت و حیدر صفت
نه فلک را تا ابد مخدوم بود
زانکه او سلطان ده معصوم بود
قرةالعین امام مجتبی
شاهد زهرا شهید کربلا
تشنه او را دشنه آغشته بخون
نیم کشته گشته سرگشته بخون
آن چنان سرخود که برد بی دریغ
کافتاب از درد آن شد زیر میغ
گیسوی او تا بخون آلوده شد
خون گردون از شفق پالوده شد
کی کنند این کافران با این همه
کو محمد کو علی کو فاطمه
صد هزاران جان پاک انبیا
صف زده بینم بخاک کربلا
در تموز کربلا تشنه جگر
سر بریدندش چه باشد زین بتر
با جگر گوشهٔ پیمبر این کنند
وانگهی دعوی داد ودین کنند
کفرم آید هرکه این را دین شمرد
قطع باد از بن زفانی کین شمرد
هرکه در روئی چنین آورد تیغ
لعنتم از حق بدو آید دریغ
کاشکی ای من سگ هندوی او
کمترین سگ بودمی در کوی او
یا درآن تشویر آبی گشتمی
در جگر او را شرابی گشتمی
آن حسن سیرت حسین بن علی
آفتاب آسمان معرفت
آن محمد صورت و حیدر صفت
نه فلک را تا ابد مخدوم بود
زانکه او سلطان ده معصوم بود
قرةالعین امام مجتبی
شاهد زهرا شهید کربلا
تشنه او را دشنه آغشته بخون
نیم کشته گشته سرگشته بخون
آن چنان سرخود که برد بی دریغ
کافتاب از درد آن شد زیر میغ
گیسوی او تا بخون آلوده شد
خون گردون از شفق پالوده شد
کی کنند این کافران با این همه
کو محمد کو علی کو فاطمه
صد هزاران جان پاک انبیا
صف زده بینم بخاک کربلا
در تموز کربلا تشنه جگر
سر بریدندش چه باشد زین بتر
با جگر گوشهٔ پیمبر این کنند
وانگهی دعوی داد ودین کنند
کفرم آید هرکه این را دین شمرد
قطع باد از بن زفانی کین شمرد
هرکه در روئی چنین آورد تیغ
لعنتم از حق بدو آید دریغ
کاشکی ای من سگ هندوی او
کمترین سگ بودمی در کوی او
یا درآن تشویر آبی گشتمی
در جگر او را شرابی گشتمی
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - درمصیبت كربلا
خاک، خون آغشته لب تشنگان کربلاست
آخر ای چشم بلابین! جوی خون بارت کجاست؟
جز به چشم و چهره مسپر خاک این ره، کان همه
نرگس چشم و گل رخسار آل مصطفاست
ای دل بیصبر من آرام گیر اینجا دمی
کاندر اینجا منزل آرام جان مرتضاست
این سواد خوابگاه قرهالعین علی است
وین حریم بارگاه کعبه عز و علاست
روضه پاک حسین است این که مشک زلف حور
خویشتن را بسته بر جاروب این جنت سراست
شمع عالم تاب عیسی را درین دیر کهن
هر صباح از پرتو قندیل زرینش ضیاست
زاب چشم زایران روضهاش «طوبی لهم»
شاخ طوبی را به جنت قوت نشو و نماست
مهبط انوار عزت، مظهر اسرار لطف
منزل آیات رحمت، مشهد آل عباست
ای که زوار ملایک را جنابت مقصد است
وی که مجموع خلایق را ضمیرت پیشواست
نعل شبرنگ تو گوش عرشیان را گوشوار
گرد نعلین تو چشم روشنان را توتیاست
صفحه تیغ زبانت عاری از عیب خلاف
روی مرات ضمیر صافی از رنگ ریاست
ناری از نور جبینت، شمع تابان صباح
تاری از لطف سیاهت، خط مشکین مساست
نا سزایی کاتش قهر تو در وی شعله زد
تا قیامت هیمه دوزخ شد و اینش سزاست
بهره جز آتش چه دارد هر که سر برد به تیغ؟
خاصه شمعی را که او چشم و چراغ انبیاست
هر سگی کز روبهی با شیر یزدان پنجه زد
گر خود او آهوی تاتارست، در اصلش خطاست
تا نهان شد آفتاب طلعتت در زیر خاک
هر سحر پیراهن شب در بر گیتی قباست
در حق باب شما آمد «علی بابها»
هر کجا فضلی درین باب است، در باب شماست
تا صبا از سر خاک عنبرینت برد بوی
عاشق او شد به صد دل زین سبب نامش صباست
هر کس از باطل به جایی التجایی میکند
زان میان ما را جناب آل حیدر ملتجاست
کوری چشم مخالف، من حسینی مذهبم
راه حق این است و نتوانم نهفتن راه راست
ای چو دریا خشک لب، لب تشنگان رحمتیم
آب رویی ده به ما کاب همه عالمتر است
خواهشت آب است و ما میآوریم اینک به چشم
خاکسار آنکس که با دریا به آبش ماجراست
بر لب رود علی، تا آب دلجوی فرات
بسته شد زان روز باز افتاده آب از چشمهاست
جوهر آب فرات از خون پاکان گشت لعل
این زمان آن آب خونین همچنان در چشم ماست
سنگها بر سینه کوبان، جامها در نیل عرق
میرود نالان فرات، آری ازین غم در عزاست
آب کف بر روی ازین غم میزند، لیکن چه سود؟
کف زدن بر سر کنون کاندر کفش باد هواست
یا امام المتقین! ما مفلسان طاعتیم
یک قبولت صد چو ما را تا ابد برگ و نواست
یا شفیع المذنبین! در خشکسال رحمتیم
زابر احسان تو ما را چشم باران عطاست
یا امیر المومنین! عام است خوان رحمتت
مستحق بینوا را بر درت گوش صلاست
یا امام المسلمین! از ما عنایت وا مگیر
خود تو میدانی که سلمان بنده آل عباست
نسبت من با شما اکنون درین ابیات نیست
مصطفی فرمود سلمان هم زاهل بیت ماست
روضهات را من هوادارم بجان قندیلوار
آتشین دل در برم دایم معلق زین هواست
خدمتی لایق نمیآید ز من بهر نثار
خردهای آوردهام وان در منظوم ثناست
هرکسی را دست بر چیزی، و ما را بر دعا
رد مکن چون دست این درویش مسکین بر دعاست
یا ابا عبدالله! از لطف تو حاجات همه
چون روا شد حاجت ما گر برآید هم رواست
آخر ای چشم بلابین! جوی خون بارت کجاست؟
جز به چشم و چهره مسپر خاک این ره، کان همه
نرگس چشم و گل رخسار آل مصطفاست
ای دل بیصبر من آرام گیر اینجا دمی
کاندر اینجا منزل آرام جان مرتضاست
این سواد خوابگاه قرهالعین علی است
وین حریم بارگاه کعبه عز و علاست
روضه پاک حسین است این که مشک زلف حور
خویشتن را بسته بر جاروب این جنت سراست
شمع عالم تاب عیسی را درین دیر کهن
هر صباح از پرتو قندیل زرینش ضیاست
زاب چشم زایران روضهاش «طوبی لهم»
شاخ طوبی را به جنت قوت نشو و نماست
مهبط انوار عزت، مظهر اسرار لطف
منزل آیات رحمت، مشهد آل عباست
ای که زوار ملایک را جنابت مقصد است
وی که مجموع خلایق را ضمیرت پیشواست
نعل شبرنگ تو گوش عرشیان را گوشوار
گرد نعلین تو چشم روشنان را توتیاست
صفحه تیغ زبانت عاری از عیب خلاف
روی مرات ضمیر صافی از رنگ ریاست
ناری از نور جبینت، شمع تابان صباح
تاری از لطف سیاهت، خط مشکین مساست
نا سزایی کاتش قهر تو در وی شعله زد
تا قیامت هیمه دوزخ شد و اینش سزاست
بهره جز آتش چه دارد هر که سر برد به تیغ؟
خاصه شمعی را که او چشم و چراغ انبیاست
هر سگی کز روبهی با شیر یزدان پنجه زد
گر خود او آهوی تاتارست، در اصلش خطاست
تا نهان شد آفتاب طلعتت در زیر خاک
هر سحر پیراهن شب در بر گیتی قباست
در حق باب شما آمد «علی بابها»
هر کجا فضلی درین باب است، در باب شماست
تا صبا از سر خاک عنبرینت برد بوی
عاشق او شد به صد دل زین سبب نامش صباست
هر کس از باطل به جایی التجایی میکند
زان میان ما را جناب آل حیدر ملتجاست
کوری چشم مخالف، من حسینی مذهبم
راه حق این است و نتوانم نهفتن راه راست
ای چو دریا خشک لب، لب تشنگان رحمتیم
آب رویی ده به ما کاب همه عالمتر است
خواهشت آب است و ما میآوریم اینک به چشم
خاکسار آنکس که با دریا به آبش ماجراست
بر لب رود علی، تا آب دلجوی فرات
بسته شد زان روز باز افتاده آب از چشمهاست
جوهر آب فرات از خون پاکان گشت لعل
این زمان آن آب خونین همچنان در چشم ماست
سنگها بر سینه کوبان، جامها در نیل عرق
میرود نالان فرات، آری ازین غم در عزاست
آب کف بر روی ازین غم میزند، لیکن چه سود؟
کف زدن بر سر کنون کاندر کفش باد هواست
یا امام المتقین! ما مفلسان طاعتیم
یک قبولت صد چو ما را تا ابد برگ و نواست
یا شفیع المذنبین! در خشکسال رحمتیم
زابر احسان تو ما را چشم باران عطاست
یا امیر المومنین! عام است خوان رحمتت
مستحق بینوا را بر درت گوش صلاست
یا امام المسلمین! از ما عنایت وا مگیر
خود تو میدانی که سلمان بنده آل عباست
نسبت من با شما اکنون درین ابیات نیست
مصطفی فرمود سلمان هم زاهل بیت ماست
روضهات را من هوادارم بجان قندیلوار
آتشین دل در برم دایم معلق زین هواست
خدمتی لایق نمیآید ز من بهر نثار
خردهای آوردهام وان در منظوم ثناست
هرکسی را دست بر چیزی، و ما را بر دعا
رد مکن چون دست این درویش مسکین بر دعاست
یا ابا عبدالله! از لطف تو حاجات همه
چون روا شد حاجت ما گر برآید هم رواست
کسایی مروزی : دیوان اشعار
فضل امیرالمؤنین
فهم کن گر مؤمنی فضل امیرالمؤنین
فضل حیدر ، شیر یزدان ، مرتضای پاکدین
فضل آن کس کز پیمبر بگذری فاضل تر اوست
فضل آن رکن مسلمانی ، امام المتّقین
فضل زین الاصفیا ، داماد فخر انبیا
کآفریدش خالق خلق آفرین از آفرین
ای نواصب ، گر ندانی فضل سرّ ذوالجلال
آیت قربی نگه کن و آن ِ اصحاب الیمین
قل تعالو ندع بر خوان ، ور ندانی گوش دار
لعنت یزدان ببین از نبتهل تا کاذبین
لا فتی الّا علی برخوان و تفسیرش بدان
یا که گفت و یا که داند گفت جز روح الیمین ؟
آن نبی ، وز انبیا کس نی به علم او را نظر
وین ولی ، وز اولیا کس نی به فضل او را قرین
آن چراغ عالم آمد ، وز همه عالم بدیع
وین امام امت آمد ، وز همه امت گزین
آن قوام علم و حکمت چون مبارک پی قوام
وین معین دین و دنیا ، وز منازل بی معین
از متابع گشتن او حور یابی یا بهشت
وز مخالف گشتن او ویل یابی با انین
ای به دست دیو ملعون سال و مه مانده اسیر
تکیه کرده بر گمان ، برگشته از عین الیقین
گر نجات خویش خواهی ، در سفینه نوح شو
چند باشی چون رهی تو بینوای دل رهین
دامن اولاد حیدر گیر و از طوفان مترس
گرد کشتی گیر و بنشان این فزع اندر پسین
گر نیاسایی تو هرگز ، روزه نگشایی به روز ،
وز نماز شب همیدون ریش گردانی جبین ،
بی تولّا بر علی و آل او دوزخ تو راست
خوار و بی تسلیمی از تسنیم و از خلد برین
هر کسی کو دل به نقص مرتضی معیوب کرد
نیست آن کس بر دل پیغمبر مکّی مکین
ای به کرسی بر ، نشسته آیت الکرسی به دست
نیش زنبوران نگه کن پیش خان انگبین
گر به تخت و گاه و کرسی غرّه خواهی گشت ، خیز
سجده کن کرسیگران را در نگارستان چین
سیصد و هفتاد سال از وقت پیغمبر گذشت
سیر شد منبر ز نام و خوی تگسین و تگین
منبری کآلوده گشت از پای مروان و یزید
حق صادق کی شناسد وانِ زین العابدین ؟
مرتضی و آل او با ما چه کردند از جفا
یا چه خلعت یافتیم از معتصم یا مستعین ؟
کان همه مقتول و مسموم اند و مجروح از جهان
وین همه میمون و منصورند امیرالفاسقین
ای کسایی ، هیچ مندیش از نواصب وز عدو
تا چنین گویی مناقب دل چرا داری حزین ؟
فضل حیدر ، شیر یزدان ، مرتضای پاکدین
فضل آن کس کز پیمبر بگذری فاضل تر اوست
فضل آن رکن مسلمانی ، امام المتّقین
فضل زین الاصفیا ، داماد فخر انبیا
کآفریدش خالق خلق آفرین از آفرین
ای نواصب ، گر ندانی فضل سرّ ذوالجلال
آیت قربی نگه کن و آن ِ اصحاب الیمین
قل تعالو ندع بر خوان ، ور ندانی گوش دار
لعنت یزدان ببین از نبتهل تا کاذبین
لا فتی الّا علی برخوان و تفسیرش بدان
یا که گفت و یا که داند گفت جز روح الیمین ؟
آن نبی ، وز انبیا کس نی به علم او را نظر
وین ولی ، وز اولیا کس نی به فضل او را قرین
آن چراغ عالم آمد ، وز همه عالم بدیع
وین امام امت آمد ، وز همه امت گزین
آن قوام علم و حکمت چون مبارک پی قوام
وین معین دین و دنیا ، وز منازل بی معین
از متابع گشتن او حور یابی یا بهشت
وز مخالف گشتن او ویل یابی با انین
ای به دست دیو ملعون سال و مه مانده اسیر
تکیه کرده بر گمان ، برگشته از عین الیقین
گر نجات خویش خواهی ، در سفینه نوح شو
چند باشی چون رهی تو بینوای دل رهین
دامن اولاد حیدر گیر و از طوفان مترس
گرد کشتی گیر و بنشان این فزع اندر پسین
گر نیاسایی تو هرگز ، روزه نگشایی به روز ،
وز نماز شب همیدون ریش گردانی جبین ،
بی تولّا بر علی و آل او دوزخ تو راست
خوار و بی تسلیمی از تسنیم و از خلد برین
هر کسی کو دل به نقص مرتضی معیوب کرد
نیست آن کس بر دل پیغمبر مکّی مکین
ای به کرسی بر ، نشسته آیت الکرسی به دست
نیش زنبوران نگه کن پیش خان انگبین
گر به تخت و گاه و کرسی غرّه خواهی گشت ، خیز
سجده کن کرسیگران را در نگارستان چین
سیصد و هفتاد سال از وقت پیغمبر گذشت
سیر شد منبر ز نام و خوی تگسین و تگین
منبری کآلوده گشت از پای مروان و یزید
حق صادق کی شناسد وانِ زین العابدین ؟
مرتضی و آل او با ما چه کردند از جفا
یا چه خلعت یافتیم از معتصم یا مستعین ؟
کان همه مقتول و مسموم اند و مجروح از جهان
وین همه میمون و منصورند امیرالفاسقین
ای کسایی ، هیچ مندیش از نواصب وز عدو
تا چنین گویی مناقب دل چرا داری حزین ؟
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۴ - در تهنیت عید غدیر و ستایش وزریر بینظیر صدراعظم میرزا آقاخان دام اقباله
شراب تاک ننوشم دگر ز خمّ عصیر
شراب پاک خورم زین سپس ز خم غدیر
به مهر ساقیکوثر از آن شراب خورم
که دُرد ساغر او خاک را کند اکسیر
از آن شرابکزان هرکه قطرهیی بچشد
شود ز ماحصل سرّ کاینات خبیر
به جان خواجه چنان مست آلیاسینم
که آید از دهنم جای باده بوی عبیر
دوصد قرابه شراب ار به یک نفس بخورم
که مستتر شوم اصلا نمیکند توفیر
عجب مدار که گوهرفشان شوم امروز
که صد هزارم دریا ست در درون ضمیر
دمیده صبح جنونم چنانکه بروی دم
ز قل اعوذ برب الفلق دمد زنجیر
بر آن مبین که چو خورشید چرخ عریانم
بر آن نگر که جهان را دهم لباس حریر
نهفته مهر نبیگنج فقر در دل من
که گنج نقره نیرزد برش به نیم نقیر
فقیر را به زر و سیم و گنج چاره کنند
ولی علاج ندارد چو گنج گشت فقیر
اگر چه عید غدیرست و هر گنه که کنند
ببخشد از کرم خویش کردگار قدیر
ولیک با دهن پاک و قلب پاک اولی است
که نعت حیدر کرّار را کنم تقریر
نسیم رحمت یزدان قسیم جنت و نار
خدیو پادشهان پادشاه عرش سریر
دروغ باشد اگر گویمش نظیری هست
ولیک شرک اگر گویمش که نیست نظیر
لباس واجبی از قامتش بلندترست
ولیک جامهٔ امکان ز قد اوست قصیر
اگر بگویم حق نیست گفتهام ناحق
وگر بگویم حقست ترسم از تکفیر
بزرگ آینهیی هست در برابر حق
کههرچه هست سراپا دروست عکسپذیر
نبد ز لوح مشیت بزرگتر لوحی
که نقشبند ازل صورتشکند تصویر
دمی که رحمتش از خلق سایه برگیرد
هماندم از همه اشیا برون رود تاثیر
زهی به درگه امر تو کاینات مطیع
زهی به ربقهٔ حکم تو ممکنات اسیر
چه جای قلعهٔ خیبر که روز حملهٔ تو
به عرش زلزله افتد چو برکشی تکبیر
تویی یدالله و آدم صنیع رحمت تست
کهکردهایگل او را چهل صباح خمیر
گمانم افتد کابلیس هم طمع دارد
که عفو عام تو آخر ببخشدش تقصیر
به هیچ خصم نکردی قفا مگر آندم
که عمروعاص قفا برزد از ره تزویر
شد از غلامی تو صدر شه امیر جهان
بلی غلام تو بر کاینات هست امیر
خجسته خواجهٔ اعظم جمال دولت و دین
که کمترین اثر قدر اوست چرخ اثیر
به دل رؤوف و به دین کامل و به عدل تمام
به کف جواد و به رخ ثاقب و به رای بصیر
هزار ملک منظمکند به یکگفتار
هزار شهر مسخر کند به یک تدبیر
نظیر ضرب کسورست سعی حاسد او
که هر چه کوشد تقلیل یابد از تکثیر
به خواب صدرا دیشب بهشت را دیدم
بهشت روی تو بودش سحرگهان تعبیر
به مصحف آیت یحیی العظام برخواندم
به زنده کردن جود تو کردمش تعبیر
مدیح رای منیرت زبر توانم خواند
ولی نیارم خواندنگرشکنم تحریر
از آن سبب که چو خورشید سطر مدحت آن
به هیچ چشم نیاید ز بسکه هست منیر
به عید قربان از حال این فدایی خویش
چرا خبر نشدی ای ز راز دهر خبیر
تو آفتابی و بر آفتاب عاری نیست
که هم به ذره بتابد اگر چه هست حقیر
همیشه تا که به پیری مثل بود عالم
فدای بخت جوان تو باد عالم پیر
هماره پیش سریر ملک دو کار بکن
به دوستان سریر و به دشمنان شریر
بگو بیار بیاور بده ببخش و بپاش
بکش بکوب بسوزان بزن ببند بگیر
شراب پاک خورم زین سپس ز خم غدیر
به مهر ساقیکوثر از آن شراب خورم
که دُرد ساغر او خاک را کند اکسیر
از آن شرابکزان هرکه قطرهیی بچشد
شود ز ماحصل سرّ کاینات خبیر
به جان خواجه چنان مست آلیاسینم
که آید از دهنم جای باده بوی عبیر
دوصد قرابه شراب ار به یک نفس بخورم
که مستتر شوم اصلا نمیکند توفیر
عجب مدار که گوهرفشان شوم امروز
که صد هزارم دریا ست در درون ضمیر
دمیده صبح جنونم چنانکه بروی دم
ز قل اعوذ برب الفلق دمد زنجیر
بر آن مبین که چو خورشید چرخ عریانم
بر آن نگر که جهان را دهم لباس حریر
نهفته مهر نبیگنج فقر در دل من
که گنج نقره نیرزد برش به نیم نقیر
فقیر را به زر و سیم و گنج چاره کنند
ولی علاج ندارد چو گنج گشت فقیر
اگر چه عید غدیرست و هر گنه که کنند
ببخشد از کرم خویش کردگار قدیر
ولیک با دهن پاک و قلب پاک اولی است
که نعت حیدر کرّار را کنم تقریر
نسیم رحمت یزدان قسیم جنت و نار
خدیو پادشهان پادشاه عرش سریر
دروغ باشد اگر گویمش نظیری هست
ولیک شرک اگر گویمش که نیست نظیر
لباس واجبی از قامتش بلندترست
ولیک جامهٔ امکان ز قد اوست قصیر
اگر بگویم حق نیست گفتهام ناحق
وگر بگویم حقست ترسم از تکفیر
بزرگ آینهیی هست در برابر حق
کههرچه هست سراپا دروست عکسپذیر
نبد ز لوح مشیت بزرگتر لوحی
که نقشبند ازل صورتشکند تصویر
دمی که رحمتش از خلق سایه برگیرد
هماندم از همه اشیا برون رود تاثیر
زهی به درگه امر تو کاینات مطیع
زهی به ربقهٔ حکم تو ممکنات اسیر
چه جای قلعهٔ خیبر که روز حملهٔ تو
به عرش زلزله افتد چو برکشی تکبیر
تویی یدالله و آدم صنیع رحمت تست
کهکردهایگل او را چهل صباح خمیر
گمانم افتد کابلیس هم طمع دارد
که عفو عام تو آخر ببخشدش تقصیر
به هیچ خصم نکردی قفا مگر آندم
که عمروعاص قفا برزد از ره تزویر
شد از غلامی تو صدر شه امیر جهان
بلی غلام تو بر کاینات هست امیر
خجسته خواجهٔ اعظم جمال دولت و دین
که کمترین اثر قدر اوست چرخ اثیر
به دل رؤوف و به دین کامل و به عدل تمام
به کف جواد و به رخ ثاقب و به رای بصیر
هزار ملک منظمکند به یکگفتار
هزار شهر مسخر کند به یک تدبیر
نظیر ضرب کسورست سعی حاسد او
که هر چه کوشد تقلیل یابد از تکثیر
به خواب صدرا دیشب بهشت را دیدم
بهشت روی تو بودش سحرگهان تعبیر
به مصحف آیت یحیی العظام برخواندم
به زنده کردن جود تو کردمش تعبیر
مدیح رای منیرت زبر توانم خواند
ولی نیارم خواندنگرشکنم تحریر
از آن سبب که چو خورشید سطر مدحت آن
به هیچ چشم نیاید ز بسکه هست منیر
به عید قربان از حال این فدایی خویش
چرا خبر نشدی ای ز راز دهر خبیر
تو آفتابی و بر آفتاب عاری نیست
که هم به ذره بتابد اگر چه هست حقیر
همیشه تا که به پیری مثل بود عالم
فدای بخت جوان تو باد عالم پیر
هماره پیش سریر ملک دو کار بکن
به دوستان سریر و به دشمنان شریر
بگو بیار بیاور بده ببخش و بپاش
بکش بکوب بسوزان بزن ببند بگیر
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۵ - وصف معراج رسولالله و صحابهٔ کبار آن
ای خوش آن شب که جبرئیل امین
سویش آمد ز آسمان به زمین
مرکبی رهنورد گردونسیر
بر زمین وحش و بر فلک چون طیر
بود نامش براق و همچون برق
تیز بگذشت تا به غرب از شرق
همچو گلگون اشک در یک دم
زده بیرون ز هفت پرده قدم
بر فلک همچو برق گرمروی
در هوا همچو ابر نرمروی
همچو تیر نظر ز عالم فرش
تا نگه کردهای رسد بر عرش
چون در آورد پا به پشت براق
لرزه افتاد بر زمین ز فراق
شد سلیمان به تختگاه فلک
تابعش گشت جن و انس و ملک
در همان دم ز پردههای سپهر
تیز بگذشت همچو خنجر مهر
قرب او از مقام «ثم دنی»
قاب قوسین گشت «او ادنی»
با دل جمع و دیدهٔ بیدار
شد مشرف به دولت دیدار
بعد از آن برگماشت همت را
که به من بخش جرم امت را
کرد از این بندگان عاصی یاد
جمله را از گنه خلاصی داد
خواجه را بین که در نشیمن راز
بنده را یاد میکند به نیاز
الله الله! چه احترامست این؟
در حق ما چه اهتمامست این؟
ای دل و دیدهٔ خاک درگه تو
سر من همچو خاک در ره تو
کس چه داند بهای گیسویت؟
هر دو عالم فدای یک مویت
سید انبیا تو را خوانند
سرور اولیا تو را دانند
آفتابی و پرتو اند همه
پیشوایی تو، پیرو اند همه
چار یار تو در مقام نیاز
هر یکی شاه چار بالش ناز
چار طاق طربسرای وجود
چار باغ فضای گلشن جود
من سگ باوفای این هر چار
هر دو چشمم برای ایشان چار
کیست آن چار مه به مذهب من؟
علی و فاطمه حسین و حسن
بنده کمترین توست بلال
بلبل باغ دین توست بلال
بر فلک غلغل بلال تو باد
آسمان منزل بلال تو باد
نسبت من اگر کنی به بلال
به هلالی علم شوم مه و سال
سویش آمد ز آسمان به زمین
مرکبی رهنورد گردونسیر
بر زمین وحش و بر فلک چون طیر
بود نامش براق و همچون برق
تیز بگذشت تا به غرب از شرق
همچو گلگون اشک در یک دم
زده بیرون ز هفت پرده قدم
بر فلک همچو برق گرمروی
در هوا همچو ابر نرمروی
همچو تیر نظر ز عالم فرش
تا نگه کردهای رسد بر عرش
چون در آورد پا به پشت براق
لرزه افتاد بر زمین ز فراق
شد سلیمان به تختگاه فلک
تابعش گشت جن و انس و ملک
در همان دم ز پردههای سپهر
تیز بگذشت همچو خنجر مهر
قرب او از مقام «ثم دنی»
قاب قوسین گشت «او ادنی»
با دل جمع و دیدهٔ بیدار
شد مشرف به دولت دیدار
بعد از آن برگماشت همت را
که به من بخش جرم امت را
کرد از این بندگان عاصی یاد
جمله را از گنه خلاصی داد
خواجه را بین که در نشیمن راز
بنده را یاد میکند به نیاز
الله الله! چه احترامست این؟
در حق ما چه اهتمامست این؟
ای دل و دیدهٔ خاک درگه تو
سر من همچو خاک در ره تو
کس چه داند بهای گیسویت؟
هر دو عالم فدای یک مویت
سید انبیا تو را خوانند
سرور اولیا تو را دانند
آفتابی و پرتو اند همه
پیشوایی تو، پیرو اند همه
چار یار تو در مقام نیاز
هر یکی شاه چار بالش ناز
چار طاق طربسرای وجود
چار باغ فضای گلشن جود
من سگ باوفای این هر چار
هر دو چشمم برای ایشان چار
کیست آن چار مه به مذهب من؟
علی و فاطمه حسین و حسن
بنده کمترین توست بلال
بلبل باغ دین توست بلال
بر فلک غلغل بلال تو باد
آسمان منزل بلال تو باد
نسبت من اگر کنی به بلال
به هلالی علم شوم مه و سال
شاه نعمتالله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲
تا ز نور روی او گشته منور آفتاب
نور چشم عالمست و خوب و درخور آفتاب
وصف او گوید به جان شاه ، فلک در نیمروز
مدح او خواند روان در ملک خاور آفتاب
تا برآرد از دیار دشمنان دین دمار
میکشد هر صبحدم مردانه خنجر آفتاب
صور تا ماهست و معنی آفتاب و چشم ما
شب جمال ماه بیند روز خوش در آفتاب
پادشاه هفت اقلیمست و سلطان دو کون
تا که شد از جان غلام او چو قنبر آفتاب
هر که از سر ازل نور ولایت دید گفت
دیگران چون سایه اند و نور حیدر آفتاب
آفتاب از جسم و جان شد پاکِ او تا نور یافت
پادشاهی میکند در بحر و در بر آفتاب
گر نبودی نور معنی ولایت را ظهور
کی نمودی در نظر ما را مصور آفتاب
یوسف گل پیرهن بُرقع گشود و رخ نمود
چشم مردم نور دیدو شد منور آفتاب
نقطهٔ اصل الف کان معنی عین علیست
در همه آفاق روشن خوانده از بر آفتاب
تا نهاده روی خود بر خاک پای دُلدُلش
یافته شاهی عالم تاج بر سر آفتاب
می زند خورشید تیغ قهر بر اعدای او
می فشاند بر سر یاران او زر آفتاب
رأی او خورشید تابان خصم او خاشاک ره
کی شود از مشت خاشاکی مکدر آفتاب
با وجود خوان انعام علی مرتضی
قرص مه یک گرده ای خوان از محقر آفتاب
سایهٔ لطف خدا و عالمی در سایهاش
نور رویش کرده روشن ماه انور آفتاب
سنبل زلف سیادت مینهد بر روی گل
خود که دیده در جهان زلف معنبر آفتاب
تا به زیر چشم این صاحب نظر یابد نظر
از غبار خاک پایش بسته زیور آفتاب
عین او از فیض اقدس فیض او روح القدس
عقل کل فرمان بر او بنده چاکر آفتاب
آستان بارگاه کبریایش بوسه داد
در همه دور فلک گردیده سرور آفتاب
تا گرفتم مهر او چون جان شیرین در کنار
گیردم روزی به صد تعظیم در بر آفتاب
نعمت اللهم ز آل مصطفی دارم نسب
ذره ای از نور او میبین و بنگر آفتاب
نور چشم عالمست و خوب و درخور آفتاب
وصف او گوید به جان شاه ، فلک در نیمروز
مدح او خواند روان در ملک خاور آفتاب
تا برآرد از دیار دشمنان دین دمار
میکشد هر صبحدم مردانه خنجر آفتاب
صور تا ماهست و معنی آفتاب و چشم ما
شب جمال ماه بیند روز خوش در آفتاب
پادشاه هفت اقلیمست و سلطان دو کون
تا که شد از جان غلام او چو قنبر آفتاب
هر که از سر ازل نور ولایت دید گفت
دیگران چون سایه اند و نور حیدر آفتاب
آفتاب از جسم و جان شد پاکِ او تا نور یافت
پادشاهی میکند در بحر و در بر آفتاب
گر نبودی نور معنی ولایت را ظهور
کی نمودی در نظر ما را مصور آفتاب
یوسف گل پیرهن بُرقع گشود و رخ نمود
چشم مردم نور دیدو شد منور آفتاب
نقطهٔ اصل الف کان معنی عین علیست
در همه آفاق روشن خوانده از بر آفتاب
تا نهاده روی خود بر خاک پای دُلدُلش
یافته شاهی عالم تاج بر سر آفتاب
می زند خورشید تیغ قهر بر اعدای او
می فشاند بر سر یاران او زر آفتاب
رأی او خورشید تابان خصم او خاشاک ره
کی شود از مشت خاشاکی مکدر آفتاب
با وجود خوان انعام علی مرتضی
قرص مه یک گرده ای خوان از محقر آفتاب
سایهٔ لطف خدا و عالمی در سایهاش
نور رویش کرده روشن ماه انور آفتاب
سنبل زلف سیادت مینهد بر روی گل
خود که دیده در جهان زلف معنبر آفتاب
تا به زیر چشم این صاحب نظر یابد نظر
از غبار خاک پایش بسته زیور آفتاب
عین او از فیض اقدس فیض او روح القدس
عقل کل فرمان بر او بنده چاکر آفتاب
آستان بارگاه کبریایش بوسه داد
در همه دور فلک گردیده سرور آفتاب
تا گرفتم مهر او چون جان شیرین در کنار
گیردم روزی به صد تعظیم در بر آفتاب
نعمت اللهم ز آل مصطفی دارم نسب
ذره ای از نور او میبین و بنگر آفتاب
شاه نعمتالله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴
مرد مردانه شاه مردان است
در همه حال مرد مردان است
در ولایت ولی والی اوست
بر همه کاینات سلطان است
سید اولیا علی ولی
آنکه عالم تنست و او جان است
گر چه من جان عالمش گفتم
غلطی گفتهام که جانان است
بی ولای علی ولی نشوی
گر تو را صد هزار برهان است
ابن عم رسول یار خدا
آن خلیفه علی عمران است
یوسف مصر عالمش خوانم
شاه تبریز و میر او جان است
نه فلک با ستارگان شب و روز
گرد دولت سراش گردان است
دیگران گر خلاف او کردند
لاجرم حالشان پریشان است
واجب است انقیاد او بر ما
خدمت ما به قدر امکان است
حسب و هم نسب بُود به کمال
عمل و علم او فراوان است
مهر او گنج و دل چو گنجینه
خانه بی گنج ، کُنج ویران است
بر در کبریای حضرت او
شاه عالم پناه دربان است
دوستی رسول و آل رسول
نزد مؤمن کمال ایمان است
باطنا شمس و ظاهرا ماه است
نور هر دو به خلق تابان است
رو رضای علی بدست آور
گر تو را اشتیاق رضوان است
یادگار محمد است و علی
نعمت الله که میر مستان است
در همه حال مرد مردان است
در ولایت ولی والی اوست
بر همه کاینات سلطان است
سید اولیا علی ولی
آنکه عالم تنست و او جان است
گر چه من جان عالمش گفتم
غلطی گفتهام که جانان است
بی ولای علی ولی نشوی
گر تو را صد هزار برهان است
ابن عم رسول یار خدا
آن خلیفه علی عمران است
یوسف مصر عالمش خوانم
شاه تبریز و میر او جان است
نه فلک با ستارگان شب و روز
گرد دولت سراش گردان است
دیگران گر خلاف او کردند
لاجرم حالشان پریشان است
واجب است انقیاد او بر ما
خدمت ما به قدر امکان است
حسب و هم نسب بُود به کمال
عمل و علم او فراوان است
مهر او گنج و دل چو گنجینه
خانه بی گنج ، کُنج ویران است
بر در کبریای حضرت او
شاه عالم پناه دربان است
دوستی رسول و آل رسول
نزد مؤمن کمال ایمان است
باطنا شمس و ظاهرا ماه است
نور هر دو به خلق تابان است
رو رضای علی بدست آور
گر تو را اشتیاق رضوان است
یادگار محمد است و علی
نعمت الله که میر مستان است
شاه نعمتالله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶
دم به دم دم از ولای مرتضی باید زدن
دست دل در دامن آل عبا باید زدن
نقش حُب خاندان بر لوح جان باید نگاشت
مُهر مِهر حیدری بر دل چو ما باید زدن
دم مزن با هر که او بیگانه باشد از علی
گر نفس خواهی زدن با آشنا باید زدن
روبروی دوستان مرتضی باید نهاد
مدعی را تیغ غیرت بر قفا باید زدن
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
این نفس را از سر صدق و صفا باید زدن
در دو عالم چارده معصوم را باید گزید
پنج نوبت بر در دولت سرا باید زدن
پیشوائی بایدت جستن ز اولاد رسول
پس قدم مردانه در راه خدا باید زدن
گر بلائی آید از عشق شهید کربلا
عاشقانه آن بلا را مرحبا باید زدن
هر درختی کو ندارد میوهٔ حب علی
اصل و فرعش چون قلم سر تا به پا باید زدن
دوستان خاندان را دوست باید داشت دوست
بعد از آن دم از وفای مصطفی باید زدن
سرخی روی موالی سکه نام علی است
بر رخ دنیا و دین چون پادشا باید زدن
بی ولای آن ولی لاف از ولایت می زنی
لاف را باید که دانی از کجا باید زدن
ما لوائی از ولای آن ولی افراشتیم
طبل در زیر گلیم آخر چرا باید زدن
بر در شهر ولایت خانه ای باید گزید
خیمه در دارالسلام اولیا باید زدن
از زبان نعمت الله منقبت باید شنید
بر کف نعلین سید بوسه ها باید زدن
دست دل در دامن آل عبا باید زدن
نقش حُب خاندان بر لوح جان باید نگاشت
مُهر مِهر حیدری بر دل چو ما باید زدن
دم مزن با هر که او بیگانه باشد از علی
گر نفس خواهی زدن با آشنا باید زدن
روبروی دوستان مرتضی باید نهاد
مدعی را تیغ غیرت بر قفا باید زدن
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
این نفس را از سر صدق و صفا باید زدن
در دو عالم چارده معصوم را باید گزید
پنج نوبت بر در دولت سرا باید زدن
پیشوائی بایدت جستن ز اولاد رسول
پس قدم مردانه در راه خدا باید زدن
گر بلائی آید از عشق شهید کربلا
عاشقانه آن بلا را مرحبا باید زدن
هر درختی کو ندارد میوهٔ حب علی
اصل و فرعش چون قلم سر تا به پا باید زدن
دوستان خاندان را دوست باید داشت دوست
بعد از آن دم از وفای مصطفی باید زدن
سرخی روی موالی سکه نام علی است
بر رخ دنیا و دین چون پادشا باید زدن
بی ولای آن ولی لاف از ولایت می زنی
لاف را باید که دانی از کجا باید زدن
ما لوائی از ولای آن ولی افراشتیم
طبل در زیر گلیم آخر چرا باید زدن
بر در شهر ولایت خانه ای باید گزید
خیمه در دارالسلام اولیا باید زدن
از زبان نعمت الله منقبت باید شنید
بر کف نعلین سید بوسه ها باید زدن
شاه نعمتالله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳
هر که دارد با علی یک مو شکی
نزد شیر حق بود چون موشکی
کی تواند با علی کردن مصاف
خارجی گر لشگرش باشد لکی
هفت دریا با محیط علم او
نزد ما باشد ز بسیار اندکی
منکر آل عبا دانی که کیست
جاهلی یابد تباری مردکی
ذوالفقارش کرد دشمن را دو نیم
این یکی نیمی و آن یک نیمکی
آفتاب آسمان لافتی
سایهٔ لطف الهی بی شکی
عالم ملک ولایت مرتضی
بندهٔ او خدمت جانی یکی
شاهباز آشیان لامکان
با همای همت او مرغکی
با شکوه کوس او روز نبرد
خود چه باشد نام کوس و طبلکی
مصطفی و مرتضی را دوست دار
صورتاً هستند دو در معنی یکی
نعمت الله دوستی اهل بیت
جای داده در دل خود نیککی
نزد شیر حق بود چون موشکی
کی تواند با علی کردن مصاف
خارجی گر لشگرش باشد لکی
هفت دریا با محیط علم او
نزد ما باشد ز بسیار اندکی
منکر آل عبا دانی که کیست
جاهلی یابد تباری مردکی
ذوالفقارش کرد دشمن را دو نیم
این یکی نیمی و آن یک نیمکی
آفتاب آسمان لافتی
سایهٔ لطف الهی بی شکی
عالم ملک ولایت مرتضی
بندهٔ او خدمت جانی یکی
شاهباز آشیان لامکان
با همای همت او مرغکی
با شکوه کوس او روز نبرد
خود چه باشد نام کوس و طبلکی
مصطفی و مرتضی را دوست دار
صورتاً هستند دو در معنی یکی
نعمت الله دوستی اهل بیت
جای داده در دل خود نیککی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۶
ایها الطالب چو جای ما و من
عین مطلوبم که می گویم سخن
تا که من با من بود من ، من نیم
چون نباشم من نباشد غیر من
عشق گه در جسم و گه در جان بود
گاه باشد یوسف و گه پیرهن
روحه روحی و روحی روحه
من رآی روحان حلافی البدن
من چو بی من در درون خلوتم
خواه پرده پوش خواهی برفکن
خواه می می نوش و خواهی توبه کن
خواه بت می ساز و خواهی می شکن
من چو از آل حسینم لاجرم
کل شیئی منکم عندی حسن
عین مطلوبم که می گویم سخن
تا که من با من بود من ، من نیم
چون نباشم من نباشد غیر من
عشق گه در جسم و گه در جان بود
گاه باشد یوسف و گه پیرهن
روحه روحی و روحی روحه
من رآی روحان حلافی البدن
من چو بی من در درون خلوتم
خواه پرده پوش خواهی برفکن
خواه می می نوش و خواهی توبه کن
خواه بت می ساز و خواهی می شکن
من چو از آل حسینم لاجرم
کل شیئی منکم عندی حسن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۹
خانهٔ دل ز غیر خالی کن
ترک این خلوت خیالی کن
از علی ولی ولایت جو
هم ولایت فدای والی کن
بندهٔ خادم علی می باش
فخر بر جملهٔ موالی کن
باش مولی حضرت مولی
منصب خویش نیک عالی کن
در حرم گر تو را نباشد راه
مسکن خود در آن حوالی کن
جام گیتی نما به دست آور
نظری کن در او و حالی کن
باطنا با جلال خوش می باش
ظاهر خویش را جمالی کن
آفتاب از چه ماه می طلبی
بر در سیدم هلالی کن
ترک این خلوت خیالی کن
از علی ولی ولایت جو
هم ولایت فدای والی کن
بندهٔ خادم علی می باش
فخر بر جملهٔ موالی کن
باش مولی حضرت مولی
منصب خویش نیک عالی کن
در حرم گر تو را نباشد راه
مسکن خود در آن حوالی کن
جام گیتی نما به دست آور
نظری کن در او و حالی کن
باطنا با جلال خوش می باش
ظاهر خویش را جمالی کن
آفتاب از چه ماه می طلبی
بر در سیدم هلالی کن
شاه نعمتالله ولی : ترجیعات
ترجیع اول
تا لوای حیدری بر طارم خضرا زدند
کوس غرّش بر فراز عالم اعلا زدند
تا که در خلوت سرای لی مع الله شد مقیم
ساکنان درگهش زان دم ز او ادنی زدند
جود او مفتاح موجودات کردند آنگهی
قفل حیرت بر زبان نطق هر گویا زدند
سرفرازان در هوای خاک پایش همچو ما
از سر همت قدم بر تارک دنیا زدند
پادشاهان از برای حشمت شاهنشهی
سکهٔ دولت به نامش بر سر زرها زدند
عارفان تا نکته ای خواندند از اسرار او
طعنها بر گفته های بوعلی سینا زدند
لَمعه ای از آفتاب ذوالفقارش شد پدید
عارفان تمثال نورش بر ید بیضا زدند
حکم فرمانش بنام انّما کرده نشان
ابلغ توقیع آل آلش از طه زدند
مقصد و مقصود عالم اوست و ابن عم او
این ندا روز ازل در گوش جان ما زدند
نفس خیر المرسلین است آن ولی کردگار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
نور چشم عالمش خوانم علی مرتضی
محرم راز رسول و ابن عم مصطفی
گوهر دریای عرفان بحر و علم کان وجود
رهنمون رهروان و پیشوای اتقیا
هادئی کز نسل او مهدی هویدا می شود
شاید ار گویند او را اهل حق نور هدی
از ولای او ولایت یافته هر کو ولیست
رو موالی شو که این است اعتقاد اولیا
دوستدار خاندان باش و محب اهلبیت
تابع دین محمد باش و از بهر خدا
نیست مؤمن هر که دارد با علی یک مو خلاف
یار مؤمن شو چو ما و تابع آل عبا
از محبت آفتابی بر دل ما تافته
می نماید نور او آئینهٔ گیتی نما
نفس خیر المرسلین است آن ولی کردگار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
مسند ملک ولایت درحقیقت آن اوست
در حریم عصمتش روح القدس دربان اوست
هر کسی از گنج سلطانی عطائی یافته
نقد گنج کنت کنزأ نزد سید آن اوست
حق تعالی وصف او فرمود در قرآن تمام
هفت هیکل هر که خواند آیتی در شأن اوست
حاکم او در ولایت اولیا او را مرید
شاه عالم خوانمش هر کو علی سلطان اوست
یافته حکم ولایت از خدا و مصطفی
هر چه هست از جزء و کل پیوسته در فرمان اوست
روح اعظم جان عالم عقل کل از جان و دل
در امامت این امام انس و جان جانان اوست
گرچه عالم از عطای نعمت الله منعمند
نعمت الله نعمت شایسته از احسان اوست
نفس خیر المرسلین است آن ولی کردگار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
کوس غرّش بر فراز عالم اعلا زدند
تا که در خلوت سرای لی مع الله شد مقیم
ساکنان درگهش زان دم ز او ادنی زدند
جود او مفتاح موجودات کردند آنگهی
قفل حیرت بر زبان نطق هر گویا زدند
سرفرازان در هوای خاک پایش همچو ما
از سر همت قدم بر تارک دنیا زدند
پادشاهان از برای حشمت شاهنشهی
سکهٔ دولت به نامش بر سر زرها زدند
عارفان تا نکته ای خواندند از اسرار او
طعنها بر گفته های بوعلی سینا زدند
لَمعه ای از آفتاب ذوالفقارش شد پدید
عارفان تمثال نورش بر ید بیضا زدند
حکم فرمانش بنام انّما کرده نشان
ابلغ توقیع آل آلش از طه زدند
مقصد و مقصود عالم اوست و ابن عم او
این ندا روز ازل در گوش جان ما زدند
نفس خیر المرسلین است آن ولی کردگار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
نور چشم عالمش خوانم علی مرتضی
محرم راز رسول و ابن عم مصطفی
گوهر دریای عرفان بحر و علم کان وجود
رهنمون رهروان و پیشوای اتقیا
هادئی کز نسل او مهدی هویدا می شود
شاید ار گویند او را اهل حق نور هدی
از ولای او ولایت یافته هر کو ولیست
رو موالی شو که این است اعتقاد اولیا
دوستدار خاندان باش و محب اهلبیت
تابع دین محمد باش و از بهر خدا
نیست مؤمن هر که دارد با علی یک مو خلاف
یار مؤمن شو چو ما و تابع آل عبا
از محبت آفتابی بر دل ما تافته
می نماید نور او آئینهٔ گیتی نما
نفس خیر المرسلین است آن ولی کردگار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
مسند ملک ولایت درحقیقت آن اوست
در حریم عصمتش روح القدس دربان اوست
هر کسی از گنج سلطانی عطائی یافته
نقد گنج کنت کنزأ نزد سید آن اوست
حق تعالی وصف او فرمود در قرآن تمام
هفت هیکل هر که خواند آیتی در شأن اوست
حاکم او در ولایت اولیا او را مرید
شاه عالم خوانمش هر کو علی سلطان اوست
یافته حکم ولایت از خدا و مصطفی
هر چه هست از جزء و کل پیوسته در فرمان اوست
روح اعظم جان عالم عقل کل از جان و دل
در امامت این امام انس و جان جانان اوست
گرچه عالم از عطای نعمت الله منعمند
نعمت الله نعمت شایسته از احسان اوست
نفس خیر المرسلین است آن ولی کردگار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۷