عبارات مورد جستجو در ۵۵ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فواید دنیوی عدالت
و اما فواید دنیویه عدالت از آن بیشتر که به دستیاری خامه، شرح آن توان داد و در دفتر و نامه بیان آن را توان نمود و چند فایده آن قلمزد خامه دو زبان می گردد.
اول آنکه به عقل و نقل و تجربه و عیان ظاهر و روشن است که این شیوه پسندیده مایه تحصیل دوستی نزدیک و دور، و باعث رسوخ محبت پادشاه و فرمانفر ما در دلهای سپاهی و رعیت است.
شهر و سپه را چو شوی نیکخواه
نیک تو خواهد همه شهر و سپاه
دوم آنکه به این صفت خجسته نام نیک پادشاه در اطراف و اکناف عالم مشهور، و تا صفحه قیامت به بلند نامی مذکور می گردد و هر لحظه دعای خیری عاید روح بزرگوارش می شود نمی بینی که زیاده از هزار سال است که انوشیروان عادل در بستر خاک خفته و زبان اهل عالم به نام نامیش مزین، و طناب عمر چندین هزار سلطان به تیغ اجل گسسته، هنوز آوازه زنجیر عدلش در گنبد گردون پیچیده است.
سوم آنکه شیوه عدالت و دادخواهی، باعث دوام و خلود سلطنت می گردد، چون دولت سرای پادشاهان را پاسبانی از این هشیارتر، و کاخ رفیع البنیان سلاطین را نگاهبانی از این بیدارتر نیست.
عدل باشد پاسبان نامها
نی به شب چوبک زنان بر بامها
جناب مستطاب امیرالمومنین علیه السلام می فرماید: «از ملوک و فرماندهان، هر کس که به عدل و داد عمل کند خدای دولت او را در حصار امن خود نگاهدارد و هر که جور و ستم نماید به زودی او را هلاک گرداند» و نیز کلمات آن حضرت است: «حسن السیاسه یستدیم الریاسه» یعنی «نگاهداری رعیت بر وجه نیکو کردن، باعث دوام ریاست، و بقای آن می گردد».
چو سلطان به فرمان داور بود
خدایش نگهبان و یاور بود
گزند کسانش نیاید پسند
که ترسد که در ملکش آید گزند
چهارم آنکه شیمه کریمه دادگری و صفت خجسته رعیت پروری سبب خوشی احوال روزگار، و باعث آبادی هر کشور و دیار است.
به قومی که نیکی پسندد خدای
دهد خسرو عادل نیکرای
چو خواهد که ویران کند عالمی
نهد ملک در پنجه ظالمی
حتی اینکه حسن نیت پادشاه را نیز در این معنی تأثیری عظیم، و دخلی تمام است.
چنان که کلام صدق نظام امیر المومنان علیه السلام بدان تصریح فرموده که «اذا تغیرت نیه السلطان تغیر الزمان» یعنی «چون نیت پادشاه، از نیکی منحرف گردد، احوال زمانه فاسد، و اوضاع روزگار تباه می گردد».
چو نیت نیک باشد پادشه را
گهر خیزد به جای گل گیه را
فراخیها و تنگیهای اطراف
ز عدل پادشاه خود زنند لاف
پنجم آنکه پادشاه کشوری که به عدالت مشهور گردد بسا باشد که پادشاهان سایر اقالیم را عرق حمیت به حرکت آمده ایشان نیز طریقه دادگستری و رعیت پروری پیشنهاد خود ساخته و او نیز در ثواب همه اینها شریک خواهد بود و باشد که سپاهی و رعایای سایر ممالک، به واسطه عدالت این پادشاه، بلاد خود را به کارکنان او سپارند، و به واسطه عدالت، مملکت وسیع گردد ششم آنکه پادشاهی که به عدالت موصوف، و به دادخواهی معروف گردید، او را در اطراف و اقطار عالم، شأن و شوکتی دیگر، و در نظرها عظم و وقعی بیشتر است.
حرمت او در دلها متمکن، و حشمت و بزرگی او در خاطرها رسوخ می کند و به این جهت، شاه ولایت پناه فرمودند: «تاج الملک عدله» یعنی «تاج پادشاه، که به آن سرافراز، و از عالمیان ممتاز است، عدالت اوست» و هم از آن جناب مروی است که «زین الملک العدل» یعنی «زینت پادشاهی عدالت است».
آری: شهریاران ذوالاقتدار، چه جامه در بر خواهند کرد که فاخرتر از جامه نیکنامی باشد؟ و کدام کمر بر میان خواهند بست که قیمتی تر از کمر سعی و اهتمام در تمشیت مهام کافه انام بود؟ پرتو کدام تاج و هاج به لمعان نور افسر عدل می تواند بود؟ و کدام سریر بلند با کاخ دلهای معمور فقیران برابری تواند کرد؟ کمیتی خوش خرام تر از خوش رفتاری با خلق خدا نتوان رسید و گوشی بلند آوازتر از بلند آوازگی فریادرسی دادخواهان نتوان شنید از مال دنیا چه به دست آید که بهتر از دلهای دردمندان باشد؟ و از اسباب بزرگی، چه جمع خواهد شد که عزیزتر از خاطر مستمندان بود؟ موکب شاهنشاهان را دور باشی چون راندن ظالمان از ساحت قرب خود نیست و درگاه خسروان را یساول و چوبداری چون راه ندادن جور پیشگان به حضرت خود، نی.
هفتم آنکه عدالت و رعیت پروری، باعث تحصیل دعای دوام دولت، و خلود سلطنت می گردد و همه رعایا و کافه برایا شب و روز به دعای او اشتغال می دارند و به این جهت از عمر و دولت برخوردار می گردد.
آری: آنچه از دعای رنگ زردان آید از شمشیر مردان نیاید و کاری که از آه فقیران برآید از نیزه دلیران نیاید.
دعای ضعیفان امیدوار
ز بازوی مردی به آید به کار
هر آن که استعانت به درویش برد
اگر بر فریدون زد از پیش برد
هشتم آنکه چون پادشاه، طریقه عدالت را پیشنهاد خود گردانید همه اصناف عالم فراغ بال به مکاسب و مقاصد خود اشتغال نمایند و بازار علم و عمل را رونقی تازه، و گلستان شریعت را طراوتی بی اندازه حاصل گردد و به این جهت صاحب شریعت، حفظ و حراست او را نماید همچنان که مکرر مشاهده می شود که هر فرمانروائی که سعی در حفظ ناموس شریعت نماید، و آثار دین و ملت را رواج دهد، دولت او دوام نماید بلکه روزگار دراز دولت در دودمان او بماند و اولاد و اعقاب او میوه درخت عدالت او را بچینند.
اول آنکه به عقل و نقل و تجربه و عیان ظاهر و روشن است که این شیوه پسندیده مایه تحصیل دوستی نزدیک و دور، و باعث رسوخ محبت پادشاه و فرمانفر ما در دلهای سپاهی و رعیت است.
شهر و سپه را چو شوی نیکخواه
نیک تو خواهد همه شهر و سپاه
دوم آنکه به این صفت خجسته نام نیک پادشاه در اطراف و اکناف عالم مشهور، و تا صفحه قیامت به بلند نامی مذکور می گردد و هر لحظه دعای خیری عاید روح بزرگوارش می شود نمی بینی که زیاده از هزار سال است که انوشیروان عادل در بستر خاک خفته و زبان اهل عالم به نام نامیش مزین، و طناب عمر چندین هزار سلطان به تیغ اجل گسسته، هنوز آوازه زنجیر عدلش در گنبد گردون پیچیده است.
سوم آنکه شیوه عدالت و دادخواهی، باعث دوام و خلود سلطنت می گردد، چون دولت سرای پادشاهان را پاسبانی از این هشیارتر، و کاخ رفیع البنیان سلاطین را نگاهبانی از این بیدارتر نیست.
عدل باشد پاسبان نامها
نی به شب چوبک زنان بر بامها
جناب مستطاب امیرالمومنین علیه السلام می فرماید: «از ملوک و فرماندهان، هر کس که به عدل و داد عمل کند خدای دولت او را در حصار امن خود نگاهدارد و هر که جور و ستم نماید به زودی او را هلاک گرداند» و نیز کلمات آن حضرت است: «حسن السیاسه یستدیم الریاسه» یعنی «نگاهداری رعیت بر وجه نیکو کردن، باعث دوام ریاست، و بقای آن می گردد».
چو سلطان به فرمان داور بود
خدایش نگهبان و یاور بود
گزند کسانش نیاید پسند
که ترسد که در ملکش آید گزند
چهارم آنکه شیمه کریمه دادگری و صفت خجسته رعیت پروری سبب خوشی احوال روزگار، و باعث آبادی هر کشور و دیار است.
به قومی که نیکی پسندد خدای
دهد خسرو عادل نیکرای
چو خواهد که ویران کند عالمی
نهد ملک در پنجه ظالمی
حتی اینکه حسن نیت پادشاه را نیز در این معنی تأثیری عظیم، و دخلی تمام است.
چنان که کلام صدق نظام امیر المومنان علیه السلام بدان تصریح فرموده که «اذا تغیرت نیه السلطان تغیر الزمان» یعنی «چون نیت پادشاه، از نیکی منحرف گردد، احوال زمانه فاسد، و اوضاع روزگار تباه می گردد».
چو نیت نیک باشد پادشه را
گهر خیزد به جای گل گیه را
فراخیها و تنگیهای اطراف
ز عدل پادشاه خود زنند لاف
پنجم آنکه پادشاه کشوری که به عدالت مشهور گردد بسا باشد که پادشاهان سایر اقالیم را عرق حمیت به حرکت آمده ایشان نیز طریقه دادگستری و رعیت پروری پیشنهاد خود ساخته و او نیز در ثواب همه اینها شریک خواهد بود و باشد که سپاهی و رعایای سایر ممالک، به واسطه عدالت این پادشاه، بلاد خود را به کارکنان او سپارند، و به واسطه عدالت، مملکت وسیع گردد ششم آنکه پادشاهی که به عدالت موصوف، و به دادخواهی معروف گردید، او را در اطراف و اقطار عالم، شأن و شوکتی دیگر، و در نظرها عظم و وقعی بیشتر است.
حرمت او در دلها متمکن، و حشمت و بزرگی او در خاطرها رسوخ می کند و به این جهت، شاه ولایت پناه فرمودند: «تاج الملک عدله» یعنی «تاج پادشاه، که به آن سرافراز، و از عالمیان ممتاز است، عدالت اوست» و هم از آن جناب مروی است که «زین الملک العدل» یعنی «زینت پادشاهی عدالت است».
آری: شهریاران ذوالاقتدار، چه جامه در بر خواهند کرد که فاخرتر از جامه نیکنامی باشد؟ و کدام کمر بر میان خواهند بست که قیمتی تر از کمر سعی و اهتمام در تمشیت مهام کافه انام بود؟ پرتو کدام تاج و هاج به لمعان نور افسر عدل می تواند بود؟ و کدام سریر بلند با کاخ دلهای معمور فقیران برابری تواند کرد؟ کمیتی خوش خرام تر از خوش رفتاری با خلق خدا نتوان رسید و گوشی بلند آوازتر از بلند آوازگی فریادرسی دادخواهان نتوان شنید از مال دنیا چه به دست آید که بهتر از دلهای دردمندان باشد؟ و از اسباب بزرگی، چه جمع خواهد شد که عزیزتر از خاطر مستمندان بود؟ موکب شاهنشاهان را دور باشی چون راندن ظالمان از ساحت قرب خود نیست و درگاه خسروان را یساول و چوبداری چون راه ندادن جور پیشگان به حضرت خود، نی.
هفتم آنکه عدالت و رعیت پروری، باعث تحصیل دعای دوام دولت، و خلود سلطنت می گردد و همه رعایا و کافه برایا شب و روز به دعای او اشتغال می دارند و به این جهت از عمر و دولت برخوردار می گردد.
آری: آنچه از دعای رنگ زردان آید از شمشیر مردان نیاید و کاری که از آه فقیران برآید از نیزه دلیران نیاید.
دعای ضعیفان امیدوار
ز بازوی مردی به آید به کار
هر آن که استعانت به درویش برد
اگر بر فریدون زد از پیش برد
هشتم آنکه چون پادشاه، طریقه عدالت را پیشنهاد خود گردانید همه اصناف عالم فراغ بال به مکاسب و مقاصد خود اشتغال نمایند و بازار علم و عمل را رونقی تازه، و گلستان شریعت را طراوتی بی اندازه حاصل گردد و به این جهت صاحب شریعت، حفظ و حراست او را نماید همچنان که مکرر مشاهده می شود که هر فرمانروائی که سعی در حفظ ناموس شریعت نماید، و آثار دین و ملت را رواج دهد، دولت او دوام نماید بلکه روزگار دراز دولت در دودمان او بماند و اولاد و اعقاب او میوه درخت عدالت او را بچینند.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - حکمتهای نهفته در دانه گندم
عمده آنچه چیزی خوردن بر آن موقوف است غذاهای خوردنی است و در خلق آنها عجایب بسیار، و اسباب بی شمار است، که از حیز شرح بیرون و اطعمه ای که خداوند رءوف آفریده عدد آنها از حد و حصر افزون است و ما همه را می گذاریم و دست به یک دانه گندم می زنیم و اندکی از اسباب و حکمتهای آن را بیان می کنیم.
پس بدان که حکیم علی الإطلاق، در دانه گندم قوه ای آفرید که مانند انسان غذای خود را که آب باشد به خود می کشد پس نمو آن موقوف است بر اینکه در زمینی باشد که در آن باشد و باید زمین سستی باشد که هوا در خلل و فرج آن داخل شود پس اگر تخم آن را در زمین سخت بریزند سبز نمی شود و چون نمو آن به هوا موقوف بود و هوا به خودی خود به سوی آن حرکت نمی نمود و در آن نفوذ نمی کرد لهذا باد را آفرید تا هوا را حرکت داده خواهی نخواهی آن را در گیاهها نفوذ دهد و چون محض همین در نمو آن کافی نبود، زیرا سرمای مفرط مانع از نمو کامل آن بود لهذا بهار و تابستان را خلق کرد تا به حرارت این دو فصل، زرع و ثمر نمو نماید.
پس این چهار سبب است که نمو دانه گندم به آنها احتیاج است و چون سیر آبی زمین زراعت از آب دریاها و رودخانه ها و چشمه ها، به کشیده شدن آن از نهرها و جویها موقوف بود، اسباب همه را آفرید و ما یحتاج همه را خلق کرد و چون بسیاری از زمینها بلند بود که آب چشمه و کاریز به آن نمی نشست، ابرهای آب کش را به وجود آورد و بادهای راننده را بر آنها گماشت تا آنها را به اطراف عالم بدوانند و در اوقات خاصه به قدر حاجت آب های خود را به زمینها افشانند و بر روی زمین کوههای بسیار قرار داد تا چشمه های آن را محافظت کنند که به تدریج به قدر ضرورت بیرون آیند، که اگر نه چنین بودی همه آب ها به یک دفعه بر روی زمین جاری شدی، و عالم را ویران و خراب ساختی.
و نعمتهای الهی و حکمتهای غیر متناهی، که در خلقت ابر و باد و باران و دریا و کوه هست از حد بیان خارج است.
و چون آب و زمین هر دو به حسب مزاج، سرد بودند و ضروری بود در نمو زراعت از حرارتی، پس خداوند حکیم خورشید را آفرید و آن را با وجود دوری از زمین، سبب حرارت گردانید تا به حرارت آن زراعات به سر حد کمال خود رسند و در ماه، خاصیت ترطیب قرار داد تا به رطوبت آن، میوه ها از سختی و صلابتی که در ابتدا دارند نرم شوند و اینها پست ترین حکمتهای خورشید و ماه است و از برای ایشان فواید و مصالح بی نهایت است، که شرح آن متصور نیست بلکه هر ستاره ای که در آسمان است از برای فواید بی پایان خلق شده که تعداد آنها در قوه بشر نیست.
و از آنچه گفتیم به ظهور پیوست که نمو زراعات و نباتات تمام نمی شود مگر به آب و هوا و ماه و خورشید و وجود تأثیر اینها موقوف بر وجود آسمان ها و حرکات آنها و حرکات افلاک موقوف است به ملائکه که آنها را برگردانند و همچنین اسباب به هم پیوسته است تا منتهی به مسبب الاسباب گردد.
خور و ماه و پروین، برای تواند
قنادیل سقف سرای تواند
و شکی نیست که همه آنچه از زمین می روید و از حیوانات حاصل می شود خوردن آن ممکن نیست مگر به تصرفی در آن، از جدا کردن لب آن از قشر و پختن و پاک کردن و ترکیب نمودن و غیر اینها و اصلاح هر یک از أطعمه موقوف است بر افعال و اعمال خاصی بی شمار و چون بیان آن در هر غذایی به جایی منتهی نمی شود لهذا دست به یک گرده نانی می زنی، زیرا بیان جمیع آنچه یک گروه نان به آن موقوف است ممکن نیست.
پس می گوییم: اول چیزی که این نان به آن موقوف است زمین است بعد از آن افکندن تخم در آن بعد از آن، گاوی که آن را شیار کند، و آلات شیار سپس پاک کردن زمین از خس و خار، و آن را آب دادن در اوقات خاصه تا دانه آن بسته گردد.
آنگاه محتاج است به درویدن و دسته کردن و پاک کردن و صاف نمودن و چون این امور به انجام رسید ضروری است آرد کردن آن و خمیر نمودن و پختن.
و نظر کن در شماره این افعال و متذکر شو سایر اعمالی را که مذکور نشده است و به خاطر آور عدد اشخاصی که متوجه این امور می گردند و آلاتی که در تمام این امور ضروری است از چوب و آهن و سنگ وغیر اینها.
و تأمل کن در افعال و اعمال اهل صنعت در ساختن آلات زراعت و درو کردن و گندم پاک کردن و آسیا ساختن و خمیر کردن و نان پختن و احتیاج هر کدام به آلات بی حد است.
و بعد از اینها دیده بصیرت بگشا و ببین که خداوند عالم چگونه الفت میان اهل همه این صنعتها افکنده و انس و محبت میان ایشان تا در یک جا جمع شوند و شهرها و ده ها برپا کنند و خانه های خود را در جوار یکدیگر ترتیب دهند و بازارها و کاروانسراها بنا نهند، تا از یکدیگر منتفع شوند.
و اگر چون وحوش، طبع ایشان از یکدیگر منتفر، و آرای ایشان متفرق بودی، سلسله جمعیت ایشان انجام نپذیرفتی و امر معیشت ایشان منتظم نگردیدی و چون در جبلت ایشان عداوت و کینه و حسد و طمع و انحراف از طریق حق حاصل است و به این جهت بسا بودی که به واسطه اغراض و هواهای خود در مقام ایذای یکدیگر برمی آمدند و به تدریج منجر به دوری و منافرت، که باعث خرابی بلاد است می شد.
پس خداوندگار، پیغمبران صاحب شوکت را با کتاب و شریعت به میان ایشان فرستاد تا رفع نزاع از میان ایشان نماید.
و اوصیا را جانشین پیغمبر گردانید تا نشر شرایع ایشان را کند و علما را ورثه ایشان ساخت تا در مدتهای طولانی شریعت ایشان را محافظت نماید و پادشاهان ذوالاقتدار را برانگیزانید تا قهر و جبرا مردم را بر شریعت آنها بدارند و هر که اراده تخلف نماید او را سیاست کنند و هیبت و خوف پادشاهان را در دل مردم افکند تا سر از اطاعت ایشان نپیچند.
پس آبادانی شهرها و ولایتها به صلاح رعایا و زراع و اهل حرفت و صناعت و تجارت موقوف، و اصلاح ایشان به سلاطین است و اصلاح سلاطین به علما و اصلاح علما به انبیا و اصلاح انبیا به ملائکه و اصلاح ملائکه بالاتر و همچنین تا منتهی گردد به حضرت ربوبیت، که سرچشه هر انتظام و مشرق هر حسن و جمال است.
و از آنچه گفتیم معلوم شد که هر که تفتیش نماید می داند که امر یک گرده نان اصلاح نمی پذیرد مگر به واسطه عمل چندین هزار هزار ملائکه و اهل صنعت از آدمیان و چون جمیع اطعمه در هر مکانی به وجود نمی آمد و جمیع آلات ضروریه از برای اصلاح طعامی در یک شهر یافت نمی شد، زیرا از برای وجود هر یک شرایطی بود که ممکن نبود در همه اماکن میسر گردد و بندگان در روی بسیط زمین متفرق و منتشر بودند و از هر طایفه بسیاری از آنچه به آن محتاجند دور بود، بلکه بیابانها و دریاها و کوههای عظیمه فاصله بود لهذا خداوند حکیم حرص مال و شوق سود را بر ارباب تجارت مسلط ساخت و ایشان را مسخر گردانید تا متحمل زحمتها و محنتها گردند و سفرهای دور و دراز کنند و سرما و گرما را بر خود قرار دهند و بیابانها و دریاها را قطع نمایند، و ما یحتاج مردمان را از مشرق تا به مغرب و از مغرب تا به مشرق نقل کنند و چون پیاده رفتن در قوه ایشان نبود و بار بر دوش کشیدن ایشان را میسر نه، پس حیوانات بارکش را آفرید و ایشان را مسخر انسان گردانید تا متحمل بارهای گران ایشان شده و تن به زیر احمال و اثقال ایشان داده و بر گرسنگی و تشنگی صبر نموده و بارهای ایشان را به مقصد می رسانند و کیفیت ساختن کشتیها را به ایشان تعلیم نمود و باد موافق را امر فرمود تا آنها را سلامت از دریاهای هولناک به ساحل رسانند.
پس بدان که حکیم علی الإطلاق، در دانه گندم قوه ای آفرید که مانند انسان غذای خود را که آب باشد به خود می کشد پس نمو آن موقوف است بر اینکه در زمینی باشد که در آن باشد و باید زمین سستی باشد که هوا در خلل و فرج آن داخل شود پس اگر تخم آن را در زمین سخت بریزند سبز نمی شود و چون نمو آن به هوا موقوف بود و هوا به خودی خود به سوی آن حرکت نمی نمود و در آن نفوذ نمی کرد لهذا باد را آفرید تا هوا را حرکت داده خواهی نخواهی آن را در گیاهها نفوذ دهد و چون محض همین در نمو آن کافی نبود، زیرا سرمای مفرط مانع از نمو کامل آن بود لهذا بهار و تابستان را خلق کرد تا به حرارت این دو فصل، زرع و ثمر نمو نماید.
پس این چهار سبب است که نمو دانه گندم به آنها احتیاج است و چون سیر آبی زمین زراعت از آب دریاها و رودخانه ها و چشمه ها، به کشیده شدن آن از نهرها و جویها موقوف بود، اسباب همه را آفرید و ما یحتاج همه را خلق کرد و چون بسیاری از زمینها بلند بود که آب چشمه و کاریز به آن نمی نشست، ابرهای آب کش را به وجود آورد و بادهای راننده را بر آنها گماشت تا آنها را به اطراف عالم بدوانند و در اوقات خاصه به قدر حاجت آب های خود را به زمینها افشانند و بر روی زمین کوههای بسیار قرار داد تا چشمه های آن را محافظت کنند که به تدریج به قدر ضرورت بیرون آیند، که اگر نه چنین بودی همه آب ها به یک دفعه بر روی زمین جاری شدی، و عالم را ویران و خراب ساختی.
و نعمتهای الهی و حکمتهای غیر متناهی، که در خلقت ابر و باد و باران و دریا و کوه هست از حد بیان خارج است.
و چون آب و زمین هر دو به حسب مزاج، سرد بودند و ضروری بود در نمو زراعت از حرارتی، پس خداوند حکیم خورشید را آفرید و آن را با وجود دوری از زمین، سبب حرارت گردانید تا به حرارت آن زراعات به سر حد کمال خود رسند و در ماه، خاصیت ترطیب قرار داد تا به رطوبت آن، میوه ها از سختی و صلابتی که در ابتدا دارند نرم شوند و اینها پست ترین حکمتهای خورشید و ماه است و از برای ایشان فواید و مصالح بی نهایت است، که شرح آن متصور نیست بلکه هر ستاره ای که در آسمان است از برای فواید بی پایان خلق شده که تعداد آنها در قوه بشر نیست.
و از آنچه گفتیم به ظهور پیوست که نمو زراعات و نباتات تمام نمی شود مگر به آب و هوا و ماه و خورشید و وجود تأثیر اینها موقوف بر وجود آسمان ها و حرکات آنها و حرکات افلاک موقوف است به ملائکه که آنها را برگردانند و همچنین اسباب به هم پیوسته است تا منتهی به مسبب الاسباب گردد.
خور و ماه و پروین، برای تواند
قنادیل سقف سرای تواند
و شکی نیست که همه آنچه از زمین می روید و از حیوانات حاصل می شود خوردن آن ممکن نیست مگر به تصرفی در آن، از جدا کردن لب آن از قشر و پختن و پاک کردن و ترکیب نمودن و غیر اینها و اصلاح هر یک از أطعمه موقوف است بر افعال و اعمال خاصی بی شمار و چون بیان آن در هر غذایی به جایی منتهی نمی شود لهذا دست به یک گرده نانی می زنی، زیرا بیان جمیع آنچه یک گروه نان به آن موقوف است ممکن نیست.
پس می گوییم: اول چیزی که این نان به آن موقوف است زمین است بعد از آن افکندن تخم در آن بعد از آن، گاوی که آن را شیار کند، و آلات شیار سپس پاک کردن زمین از خس و خار، و آن را آب دادن در اوقات خاصه تا دانه آن بسته گردد.
آنگاه محتاج است به درویدن و دسته کردن و پاک کردن و صاف نمودن و چون این امور به انجام رسید ضروری است آرد کردن آن و خمیر نمودن و پختن.
و نظر کن در شماره این افعال و متذکر شو سایر اعمالی را که مذکور نشده است و به خاطر آور عدد اشخاصی که متوجه این امور می گردند و آلاتی که در تمام این امور ضروری است از چوب و آهن و سنگ وغیر اینها.
و تأمل کن در افعال و اعمال اهل صنعت در ساختن آلات زراعت و درو کردن و گندم پاک کردن و آسیا ساختن و خمیر کردن و نان پختن و احتیاج هر کدام به آلات بی حد است.
و بعد از اینها دیده بصیرت بگشا و ببین که خداوند عالم چگونه الفت میان اهل همه این صنعتها افکنده و انس و محبت میان ایشان تا در یک جا جمع شوند و شهرها و ده ها برپا کنند و خانه های خود را در جوار یکدیگر ترتیب دهند و بازارها و کاروانسراها بنا نهند، تا از یکدیگر منتفع شوند.
و اگر چون وحوش، طبع ایشان از یکدیگر منتفر، و آرای ایشان متفرق بودی، سلسله جمعیت ایشان انجام نپذیرفتی و امر معیشت ایشان منتظم نگردیدی و چون در جبلت ایشان عداوت و کینه و حسد و طمع و انحراف از طریق حق حاصل است و به این جهت بسا بودی که به واسطه اغراض و هواهای خود در مقام ایذای یکدیگر برمی آمدند و به تدریج منجر به دوری و منافرت، که باعث خرابی بلاد است می شد.
پس خداوندگار، پیغمبران صاحب شوکت را با کتاب و شریعت به میان ایشان فرستاد تا رفع نزاع از میان ایشان نماید.
و اوصیا را جانشین پیغمبر گردانید تا نشر شرایع ایشان را کند و علما را ورثه ایشان ساخت تا در مدتهای طولانی شریعت ایشان را محافظت نماید و پادشاهان ذوالاقتدار را برانگیزانید تا قهر و جبرا مردم را بر شریعت آنها بدارند و هر که اراده تخلف نماید او را سیاست کنند و هیبت و خوف پادشاهان را در دل مردم افکند تا سر از اطاعت ایشان نپیچند.
پس آبادانی شهرها و ولایتها به صلاح رعایا و زراع و اهل حرفت و صناعت و تجارت موقوف، و اصلاح ایشان به سلاطین است و اصلاح سلاطین به علما و اصلاح علما به انبیا و اصلاح انبیا به ملائکه و اصلاح ملائکه بالاتر و همچنین تا منتهی گردد به حضرت ربوبیت، که سرچشه هر انتظام و مشرق هر حسن و جمال است.
و از آنچه گفتیم معلوم شد که هر که تفتیش نماید می داند که امر یک گرده نان اصلاح نمی پذیرد مگر به واسطه عمل چندین هزار هزار ملائکه و اهل صنعت از آدمیان و چون جمیع اطعمه در هر مکانی به وجود نمی آمد و جمیع آلات ضروریه از برای اصلاح طعامی در یک شهر یافت نمی شد، زیرا از برای وجود هر یک شرایطی بود که ممکن نبود در همه اماکن میسر گردد و بندگان در روی بسیط زمین متفرق و منتشر بودند و از هر طایفه بسیاری از آنچه به آن محتاجند دور بود، بلکه بیابانها و دریاها و کوههای عظیمه فاصله بود لهذا خداوند حکیم حرص مال و شوق سود را بر ارباب تجارت مسلط ساخت و ایشان را مسخر گردانید تا متحمل زحمتها و محنتها گردند و سفرهای دور و دراز کنند و سرما و گرما را بر خود قرار دهند و بیابانها و دریاها را قطع نمایند، و ما یحتاج مردمان را از مشرق تا به مغرب و از مغرب تا به مشرق نقل کنند و چون پیاده رفتن در قوه ایشان نبود و بار بر دوش کشیدن ایشان را میسر نه، پس حیوانات بارکش را آفرید و ایشان را مسخر انسان گردانید تا متحمل بارهای گران ایشان شده و تن به زیر احمال و اثقال ایشان داده و بر گرسنگی و تشنگی صبر نموده و بارهای ایشان را به مقصد می رسانند و کیفیت ساختن کشتیها را به ایشان تعلیم نمود و باد موافق را امر فرمود تا آنها را سلامت از دریاهای هولناک به ساحل رسانند.
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۶ - سبب نظم کتاب
مرا گفت دستور فرخنده رای
که این راز سربسته را برگشای
کنونت که امکان گفتار هست
به تاریخ دانان سروکار هست
همان به که تیغ قلم برکشی
به تاریخ پیشین قلم درکشی
فشانی بر افسانه ها آستین
نویسی یکی نامه ی راستین
ز تاریخ یونان و کلدان و روم
ز آثار ویران و آباد بوم
فراز آوری نامه ی شاهوار
که ماند به گیتی زما یادگار
به هر کار یاری نمایم تو را
همی دوستی برفزایم تو را
مرا داد ازین گونه چندان نوید
که شد جان من سر به سر پر امید
دل من بدان گفته ها گرم شد
روانم پر از شرم و آزرم شد
چو یک سال بردم درین کار رنج
به پایان شد این نام بردار گنج
اگر چه به نظمم نبد دسترس
که چون شاهنامه نگفته است کس
بیفکندم از نثر طرحی عظیم
که پیدا نماید صحیح از سقیم
به نیروی یزدان پیروزگر
یکی گنج آراستم پرگهر
ز زند و اوستا و از پهلوی
فراز آوریدم به طرز نوی
ز آثار آنتیک و خط کهن
نیاورده نگذاشتم یک سخن
چو آمد به بن این کهن داستان
بنامیدمش نامه ی باستان
چو دیباچه اش را بیاراستم
زهر چاپلوسی بپیراستم
به جز ناظم الدوله
نامی دگر در آن جا نبردم ز یک نامور
گمانم چنین بد که پاداش این
نبینم به جز توشه و آفرین
یکی مرد بد زشت و شوم و پلید
که رویش سیه بود و مویش سپید
فرومایه را نام ناپاک بود
بد اندیش و بی شرم و بی باک بود
همی زشت راندی سراسر سخن
ورا بی سبب گشت دل زمن
همه مقصدش بود از آن سر به سر
که از من خورد چند دینار زر
نداند که بی زارم از آن روش
که نفرین بر او باد و بر اخترش
گرانمایه دستور آزاده مرد
دلش بی جهت از من آمد به درد
به گفتار آن مرد ناپاک شوم
بر شاه ایران و خون کار روم
چون او نامور مرد والا نژاد
زمن کرد گفتار ناخوب یاد
مرا خود بدآیین و بد کیش خواند
بدم شیر نر او مرا میش خواند
از این گفته او را نبد هیچ سود
به جز آن که بر شهرت من فزود
من از وی نراندم سخن بر بدی
نکو داشتم شیوه ی بخردی
در آخر پشیمان شد از گفت خویش
مرا خواست کش باز آیم به پیش
نرفتمش پیش و نکردم نیاز
که درویش را خوش بود کبر و ناز
چو از روم شد سوی ایران زمین
برادرش آمد شدش جانشین
خردمند و باهوش و با رای بود
ولیکن نشستن نه بر جای بود
خطا را نکردی جدا از صواب
به نشناختن مرد عالی جناب
به گاهی که از من ز نزدیک و دور
به روم اندر انداخت آشوب و شور
بر شاه رفت و سخن ساز کرد
به گفتار بد از من آغاز کرد
نگویم که شه گشت بد دل زمن
ولی کردش اغفال گاه سخن
نمودند تسخیرم از پایتخت
به سوی طربزون کشیدیم رخت
ایا چند تن دیگر از زادگان
جهان دیده مردان و آزادگان
درین ساحل خوش هوای گزین
نیامد مرا هیچ خوش تر ازین
که نظم آورم نامه ی مختصر
ز تاریخ ایران به طرزی دگر
به نام همایون عبدالحمید
کز او هست آثار نیکو پدید
شهنشاه با فر و با عدل و داد
یکی نغز دیباچه سازم گشاد
چو فردوسی آن مرد بی یار و جفت
که شهنامه بر یاد محمود گفت
ولیکن بترسم که او را هجا
سپس بایدم گفت از التجا
همان به که زین گفته ها بگذریم
سخن ها ز جمشید و کی آوریم
خنک آنکه دل ها زخود کرد شاد
که نامش به نیکی بیارند یاد
که این راز سربسته را برگشای
کنونت که امکان گفتار هست
به تاریخ دانان سروکار هست
همان به که تیغ قلم برکشی
به تاریخ پیشین قلم درکشی
فشانی بر افسانه ها آستین
نویسی یکی نامه ی راستین
ز تاریخ یونان و کلدان و روم
ز آثار ویران و آباد بوم
فراز آوری نامه ی شاهوار
که ماند به گیتی زما یادگار
به هر کار یاری نمایم تو را
همی دوستی برفزایم تو را
مرا داد ازین گونه چندان نوید
که شد جان من سر به سر پر امید
دل من بدان گفته ها گرم شد
روانم پر از شرم و آزرم شد
چو یک سال بردم درین کار رنج
به پایان شد این نام بردار گنج
اگر چه به نظمم نبد دسترس
که چون شاهنامه نگفته است کس
بیفکندم از نثر طرحی عظیم
که پیدا نماید صحیح از سقیم
به نیروی یزدان پیروزگر
یکی گنج آراستم پرگهر
ز زند و اوستا و از پهلوی
فراز آوریدم به طرز نوی
ز آثار آنتیک و خط کهن
نیاورده نگذاشتم یک سخن
چو آمد به بن این کهن داستان
بنامیدمش نامه ی باستان
چو دیباچه اش را بیاراستم
زهر چاپلوسی بپیراستم
به جز ناظم الدوله
نامی دگر در آن جا نبردم ز یک نامور
گمانم چنین بد که پاداش این
نبینم به جز توشه و آفرین
یکی مرد بد زشت و شوم و پلید
که رویش سیه بود و مویش سپید
فرومایه را نام ناپاک بود
بد اندیش و بی شرم و بی باک بود
همی زشت راندی سراسر سخن
ورا بی سبب گشت دل زمن
همه مقصدش بود از آن سر به سر
که از من خورد چند دینار زر
نداند که بی زارم از آن روش
که نفرین بر او باد و بر اخترش
گرانمایه دستور آزاده مرد
دلش بی جهت از من آمد به درد
به گفتار آن مرد ناپاک شوم
بر شاه ایران و خون کار روم
چون او نامور مرد والا نژاد
زمن کرد گفتار ناخوب یاد
مرا خود بدآیین و بد کیش خواند
بدم شیر نر او مرا میش خواند
از این گفته او را نبد هیچ سود
به جز آن که بر شهرت من فزود
من از وی نراندم سخن بر بدی
نکو داشتم شیوه ی بخردی
در آخر پشیمان شد از گفت خویش
مرا خواست کش باز آیم به پیش
نرفتمش پیش و نکردم نیاز
که درویش را خوش بود کبر و ناز
چو از روم شد سوی ایران زمین
برادرش آمد شدش جانشین
خردمند و باهوش و با رای بود
ولیکن نشستن نه بر جای بود
خطا را نکردی جدا از صواب
به نشناختن مرد عالی جناب
به گاهی که از من ز نزدیک و دور
به روم اندر انداخت آشوب و شور
بر شاه رفت و سخن ساز کرد
به گفتار بد از من آغاز کرد
نگویم که شه گشت بد دل زمن
ولی کردش اغفال گاه سخن
نمودند تسخیرم از پایتخت
به سوی طربزون کشیدیم رخت
ایا چند تن دیگر از زادگان
جهان دیده مردان و آزادگان
درین ساحل خوش هوای گزین
نیامد مرا هیچ خوش تر ازین
که نظم آورم نامه ی مختصر
ز تاریخ ایران به طرزی دگر
به نام همایون عبدالحمید
کز او هست آثار نیکو پدید
شهنشاه با فر و با عدل و داد
یکی نغز دیباچه سازم گشاد
چو فردوسی آن مرد بی یار و جفت
که شهنامه بر یاد محمود گفت
ولیکن بترسم که او را هجا
سپس بایدم گفت از التجا
همان به که زین گفته ها بگذریم
سخن ها ز جمشید و کی آوریم
خنک آنکه دل ها زخود کرد شاد
که نامش به نیکی بیارند یاد
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۶ - تعزیت و سوگواری ایام گذشته
کجات آن همه رسم و آیین و راه؟
کجات افسر و گنج و ملک و سپاه؟
کجات آن همه دانش و زور و دست؟
کجات آن بزرگان خسرو پرست؟
کجات آن نبرده یلان دلیر؟
که شیر ژیان آوریدند زیر
کجات آن سواران زرین ستام؟
که دشمن بدی تیغ شان را نیام
کجات آن همه مردی و زور و فر؟
که گیتی همه داشتی زیر پر
کجات آن بزرگی و آن دستگاه؟
که سربرکشیدی زماهی به ماه
کجات افسر و کاویانی درفش؟
کجات آن همه تیغ های بنفش؟
کجات آن به رزم اندرون فرونام؟
کجات آن به بزم اندرون کام و جام؟
کجات آن دلیران روز نبرد؟
کجات آن بزرگان بادار و برد؟
کجات آن کمین و کمان و کمند؟
که کردی همه دیو و جادو به بند
کجات آن فزونی گنج و سپاه؟
کجات افسر و تخت و فرو کلاه؟
کجات آن سواران و میدان و گوی؟
که زآن ها به گیتی بدی گفتگوی
کجات آن دلیران و مردانگی؟
هش و رأی و فرهنگ و فرزانگی
کجات آن هنرهای بیش از شمار؟
که علم و هنر از تو شد یادگار
کجا شد دل و هوش و آئین تو؟
توانائی و اختر و دین تو
کجا شد به رزم آن نکوساز تو؟
کجا شد به بزم آن خوش آواز تو؟
کجا رفت آن جام گیتی نمای؟
کجات آن همه خسرو پاک رای؟
کجا رفت آن اختر کاویان؟
کجا رفت اورنگ فرکیان؟
که اکنون به پستی نیاز آمدت
چنین اختر بد فراز آمدت
که بنشاند این شمع افروخته؟
کزو شد همه دودمان سوخته
دریغ آن بلند اختر و رای تو
دریغ آن سر عرش فرسای تو
دریغ آن یلان و کیان جهان
که بودی پناه کهان و مهان
دریغ آن بزرگان والا گهر
به مردی زشاهان برآورده سر
دریغ آن امیران والا به شأن
کز ایشان به گیتی نمانده نشان
هم اکنون از ایشان نبینم به جای
به جز ناظم الدوله ی پاک رای
ابا چند تن از مهان گزین
که از آسمان شان رسد آفرین
شده آدمیت از ایشان پدید
همه گنج های وفا را کلید
همه سال شان بخت و پیروز باد
همه روزشان روز نیروز باد
نگهدارشان باد زروان پاک
بود یارشان هرمز تابناک
کجات افسر و گنج و ملک و سپاه؟
کجات آن همه دانش و زور و دست؟
کجات آن بزرگان خسرو پرست؟
کجات آن نبرده یلان دلیر؟
که شیر ژیان آوریدند زیر
کجات آن سواران زرین ستام؟
که دشمن بدی تیغ شان را نیام
کجات آن همه مردی و زور و فر؟
که گیتی همه داشتی زیر پر
کجات آن بزرگی و آن دستگاه؟
که سربرکشیدی زماهی به ماه
کجات افسر و کاویانی درفش؟
کجات آن همه تیغ های بنفش؟
کجات آن به رزم اندرون فرونام؟
کجات آن به بزم اندرون کام و جام؟
کجات آن دلیران روز نبرد؟
کجات آن بزرگان بادار و برد؟
کجات آن کمین و کمان و کمند؟
که کردی همه دیو و جادو به بند
کجات آن فزونی گنج و سپاه؟
کجات افسر و تخت و فرو کلاه؟
کجات آن سواران و میدان و گوی؟
که زآن ها به گیتی بدی گفتگوی
کجات آن دلیران و مردانگی؟
هش و رأی و فرهنگ و فرزانگی
کجات آن هنرهای بیش از شمار؟
که علم و هنر از تو شد یادگار
کجا شد دل و هوش و آئین تو؟
توانائی و اختر و دین تو
کجا شد به رزم آن نکوساز تو؟
کجا شد به بزم آن خوش آواز تو؟
کجا رفت آن جام گیتی نمای؟
کجات آن همه خسرو پاک رای؟
کجا رفت آن اختر کاویان؟
کجا رفت اورنگ فرکیان؟
که اکنون به پستی نیاز آمدت
چنین اختر بد فراز آمدت
که بنشاند این شمع افروخته؟
کزو شد همه دودمان سوخته
دریغ آن بلند اختر و رای تو
دریغ آن سر عرش فرسای تو
دریغ آن یلان و کیان جهان
که بودی پناه کهان و مهان
دریغ آن بزرگان والا گهر
به مردی زشاهان برآورده سر
دریغ آن امیران والا به شأن
کز ایشان به گیتی نمانده نشان
هم اکنون از ایشان نبینم به جای
به جز ناظم الدوله ی پاک رای
ابا چند تن از مهان گزین
که از آسمان شان رسد آفرین
شده آدمیت از ایشان پدید
همه گنج های وفا را کلید
همه سال شان بخت و پیروز باد
همه روزشان روز نیروز باد
نگهدارشان باد زروان پاک
بود یارشان هرمز تابناک
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - در نکوهش بعضی از وزرای وزرانگیز آغاز مشروطیت
به ایران از اروپا گشت روشن
چراغ تربیت شمع تمدن
غزالان بیختند از ناف نافه
پلنگان ریخته خونها ز ناخن
دبیران چون غزالان با تبختر
وزیران چون پلنگان با تفرعن
یکی دل میبرد بهر تمتع
یکی سر میبرد بهر تفنن
تو گوئی صف زده در دشت و کهسار
بتان چین و سرداران ژاپن
به ماچین و به ژاپن شد فسانه
بت ایرانی از پاچین و ژوپن
شب آدینه تابد تا سحرگاه
ثریا در ترن جوزا به واگن
فرو ماندند اشخاص از تشخص
سته گشتند اعیان از تعین
خردمندان پریشان از تفکر
وطنخواهان پشیمان از توطن
چو بوقلمون شده است اوضاع گیتی
ز تغییر و ز تردید و تلون
چرا فرسوده ما را دند و دندان
اگر دند است، بوقلمون و دندن
مشیر جمع شوری شور و شوره
امیر این و آن آن است و آنن
وزیرا وقت آن آمد که امروز
بیاموزی ره و رسم تدین
تو از کنبیه ایشان از مترجم
مترجم از کتاب سان پتی کن
نشینی با هزاران جلوه و ناز
به دارالدوله چون در باغ گلبن
برانگیزی چو پیلان یال و خرطوم
برافرازی چو شیران ناب و برثن
بجوشانی هوا را از حرارت
بگندانی جهان را از تعفن
براری ریشه انصاف از بیخ
بر اندازی اساس عدل از بن
کنی خامش چراغ دین اسلام
بسوزی هم تشیع هم تسنن
به جای بقعه بطحا و یثرب
طرازی کعبه در پاریس و لندن
مصاحب خستگی یابد ز صحبت
معاون عاجز آید از تعاون
مترجم همچو سقراط و تو هستی
ارسطو مستشارت چون فلاطن
کنون بر تخت دارا جام جم گیر
فلاطون را زخم کن در فلاکن
وزارت بی شرارت شد مرارت
یواسن سان پواسن آن پوآژن
ز چپ بر راست زن از راست بر چپ
که نشناسی تیاسر از تیامن
ز شاگردان خاص یوسف اسمیت
طلب کن نشرده آیین مرمن
چو استاد عروض اندر دوائر
مفاعیلن تراش از فاعلاتن
تو را از بهر گردن آفریدند
چرا آویزی اندر سینه گردن
زر سرخ و زن زیبا به دست آر
که زر در خانه طاق است و زن استن
بیا اندرز من بشنو وزیرا
ز تیر آه مظلومان حذر کن
به دیوان ده مر این دیوانگی را
که از افسوس جن باشد تجنن
بترس از آنکه مظلومی درین روز
به حصن حول حق یابد تحصن
فروزد شعله قهر ایزدی را
ز آه خود به تسبیح و تحنن
زند سیلی به گوشت امر فاخرج
به جای نغمه یا آدم اسکن
بمانی از وزارت هم ز او زار
بیفتی از مکانت وز تمکن
ازین سودا بیابی غبن فاحش
بماند مستشارت در تغابن
تو چون قبطی کنار نیل و خصمت
چو روحالله کنار نهر اردن
چنان کاسکندر رومی بسر هشت
کلاه مشتری در دیر آمن
به سر بادت کلاه قلتبانی
کزان یابی تبرک هم تیمن
وزیرا همچو من ناگفته مدحت
کس از آغاز تکوین و تکون
چراغ تربیت شمع تمدن
غزالان بیختند از ناف نافه
پلنگان ریخته خونها ز ناخن
دبیران چون غزالان با تبختر
وزیران چون پلنگان با تفرعن
یکی دل میبرد بهر تمتع
یکی سر میبرد بهر تفنن
تو گوئی صف زده در دشت و کهسار
بتان چین و سرداران ژاپن
به ماچین و به ژاپن شد فسانه
بت ایرانی از پاچین و ژوپن
شب آدینه تابد تا سحرگاه
ثریا در ترن جوزا به واگن
فرو ماندند اشخاص از تشخص
سته گشتند اعیان از تعین
خردمندان پریشان از تفکر
وطنخواهان پشیمان از توطن
چو بوقلمون شده است اوضاع گیتی
ز تغییر و ز تردید و تلون
چرا فرسوده ما را دند و دندان
اگر دند است، بوقلمون و دندن
مشیر جمع شوری شور و شوره
امیر این و آن آن است و آنن
وزیرا وقت آن آمد که امروز
بیاموزی ره و رسم تدین
تو از کنبیه ایشان از مترجم
مترجم از کتاب سان پتی کن
نشینی با هزاران جلوه و ناز
به دارالدوله چون در باغ گلبن
برانگیزی چو پیلان یال و خرطوم
برافرازی چو شیران ناب و برثن
بجوشانی هوا را از حرارت
بگندانی جهان را از تعفن
براری ریشه انصاف از بیخ
بر اندازی اساس عدل از بن
کنی خامش چراغ دین اسلام
بسوزی هم تشیع هم تسنن
به جای بقعه بطحا و یثرب
طرازی کعبه در پاریس و لندن
مصاحب خستگی یابد ز صحبت
معاون عاجز آید از تعاون
مترجم همچو سقراط و تو هستی
ارسطو مستشارت چون فلاطن
کنون بر تخت دارا جام جم گیر
فلاطون را زخم کن در فلاکن
وزارت بی شرارت شد مرارت
یواسن سان پواسن آن پوآژن
ز چپ بر راست زن از راست بر چپ
که نشناسی تیاسر از تیامن
ز شاگردان خاص یوسف اسمیت
طلب کن نشرده آیین مرمن
چو استاد عروض اندر دوائر
مفاعیلن تراش از فاعلاتن
تو را از بهر گردن آفریدند
چرا آویزی اندر سینه گردن
زر سرخ و زن زیبا به دست آر
که زر در خانه طاق است و زن استن
بیا اندرز من بشنو وزیرا
ز تیر آه مظلومان حذر کن
به دیوان ده مر این دیوانگی را
که از افسوس جن باشد تجنن
بترس از آنکه مظلومی درین روز
به حصن حول حق یابد تحصن
فروزد شعله قهر ایزدی را
ز آه خود به تسبیح و تحنن
زند سیلی به گوشت امر فاخرج
به جای نغمه یا آدم اسکن
بمانی از وزارت هم ز او زار
بیفتی از مکانت وز تمکن
ازین سودا بیابی غبن فاحش
بماند مستشارت در تغابن
تو چون قبطی کنار نیل و خصمت
چو روحالله کنار نهر اردن
چنان کاسکندر رومی بسر هشت
کلاه مشتری در دیر آمن
به سر بادت کلاه قلتبانی
کزان یابی تبرک هم تیمن
وزیرا همچو من ناگفته مدحت
کس از آغاز تکوین و تکون
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
وزرا پاسبان پادشهند
وزرا خسروان بی کلهند
وزرا در سپهر دولت و ملک
تیر و کیوان و آفتاب و مهند
صدر دیوان ستون ایوانند
شمع خرگاه و زیب بارگهند
بر سلیمان چو آصفند مشیر
بر سکندر چو خضر پیر رهند
حامی دین و مجری قانون
حارس ملک و حافظ سپهند
جانشین نسیم فروردین
تالی آفتاب صبحگهند
صدف در عدل و انصافند
محک نقد طاعت و گنهند
بنگهداری جهان بادل
متفکر بدیده در نگهند
یوسف عدل را رهاننده
از عذاب و شکنج و بند و چهند
روی در قبله ریا نکنند
پای در ورطه خطا نبهند
از برای هلاک دشمن ملک
شیر سرخند و افعی سیهند
وزرا خسروان بی کلهند
وزرا در سپهر دولت و ملک
تیر و کیوان و آفتاب و مهند
صدر دیوان ستون ایوانند
شمع خرگاه و زیب بارگهند
بر سلیمان چو آصفند مشیر
بر سکندر چو خضر پیر رهند
حامی دین و مجری قانون
حارس ملک و حافظ سپهند
جانشین نسیم فروردین
تالی آفتاب صبحگهند
صدف در عدل و انصافند
محک نقد طاعت و گنهند
بنگهداری جهان بادل
متفکر بدیده در نگهند
یوسف عدل را رهاننده
از عذاب و شکنج و بند و چهند
روی در قبله ریا نکنند
پای در ورطه خطا نبهند
از برای هلاک دشمن ملک
شیر سرخند و افعی سیهند
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۲ - متضمن چهار ماده تاریخ برای جشن تاجگذاری
از ادیب الممالک اندر یاد
داستانی لطیف و خوش دارم
گفت در پیشگاه اقدس شاه
خواستار طاعتی فراز آرم
جشن مسعود تاجداری را
یادگاری ستوده بگذارم
زین سبب گشت خامه ام غواص
در تک بحر طبع زخارم
«تاج نوشیروان شه » از تاریخ
شاهد آمد بصدق گفتارم
شد بباب معارف این گفتار
ثبت از خامه گهربارم
سپس از تاج شاه همت خواست
طبع وقاد و کلک سحارم
««بشرف تاج شاهم »» از دیهیم
پاسخ آمد چو بخت شد یارم
این دو تاریخ نغز را کردم
صدر دیوان و زیب طومارم
ناگهان چهره مقدس شاه
شد پدیدار پیش دیدارم
نور تمثال شاه بر دیوار
کرد حیران چو نقش دیوارم
گفتم ««ای وارث انوشروان »»
در رهت جان خویش بسپارم
پس بدیدم کزین خطاب نخست
چون سراسر حروف بشمارم
هست تاریخ تاجداری شه
که بدیوان فضل بنگارم
گفت نی از زبان شه برگوی
«من شه هفتمین قاجارم »
داستانی لطیف و خوش دارم
گفت در پیشگاه اقدس شاه
خواستار طاعتی فراز آرم
جشن مسعود تاجداری را
یادگاری ستوده بگذارم
زین سبب گشت خامه ام غواص
در تک بحر طبع زخارم
«تاج نوشیروان شه » از تاریخ
شاهد آمد بصدق گفتارم
شد بباب معارف این گفتار
ثبت از خامه گهربارم
سپس از تاج شاه همت خواست
طبع وقاد و کلک سحارم
««بشرف تاج شاهم »» از دیهیم
پاسخ آمد چو بخت شد یارم
این دو تاریخ نغز را کردم
صدر دیوان و زیب طومارم
ناگهان چهره مقدس شاه
شد پدیدار پیش دیدارم
نور تمثال شاه بر دیوار
کرد حیران چو نقش دیوارم
گفتم ««ای وارث انوشروان »»
در رهت جان خویش بسپارم
پس بدیدم کزین خطاب نخست
چون سراسر حروف بشمارم
هست تاریخ تاجداری شه
که بدیوان فضل بنگارم
گفت نی از زبان شه برگوی
«من شه هفتمین قاجارم »
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳۷ - در نامهای کوره های فارس
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۳
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
جمشید کو؟ سکندر گیتی ستان کجاست؟
آن حشمت و جلال ملوک کیان کجاست؟
تاج قباد و، تخت فریدون، نگین جم
طبل سکندر و، علم کاویان کجاست؟
هر میل چل منار زبانیست در خروش
گوید، به صد زبان که: جم شه نشان کجاست؟
گردد ز گنبد هرمان، این صدا بلند
آنکو بنا نهاد مرا در جهان، کجاست؟
این بانگ از منار سکندر رسد بگوش:
دارا چه شد؟ سکندر گردون مکان کجاست؟
وا کرده است طاق مدائن دهن مدام
فریاد میکند که: انوشیروان کجاست؟
بر فرد فرد خشت خورنق نوشته است:
نعمان و آن دوریه صف چاکران کجاست؟
ای دل رهت به ملک نیشابور اگر فتد
آن جا سئوال کن، که: الب ارسلان کجاست؟
گر بگذری بدخمه سلجوقیان، بپرس
سنجر چگونه گشت و، ملکشاهتان کجاست؟
فرداست بلبلان چمن هم بعد فغان
خواهند گفت: واعظ شیرین زبان کجاست؟
آن حشمت و جلال ملوک کیان کجاست؟
تاج قباد و، تخت فریدون، نگین جم
طبل سکندر و، علم کاویان کجاست؟
هر میل چل منار زبانیست در خروش
گوید، به صد زبان که: جم شه نشان کجاست؟
گردد ز گنبد هرمان، این صدا بلند
آنکو بنا نهاد مرا در جهان، کجاست؟
این بانگ از منار سکندر رسد بگوش:
دارا چه شد؟ سکندر گردون مکان کجاست؟
وا کرده است طاق مدائن دهن مدام
فریاد میکند که: انوشیروان کجاست؟
بر فرد فرد خشت خورنق نوشته است:
نعمان و آن دوریه صف چاکران کجاست؟
ای دل رهت به ملک نیشابور اگر فتد
آن جا سئوال کن، که: الب ارسلان کجاست؟
گر بگذری بدخمه سلجوقیان، بپرس
سنجر چگونه گشت و، ملکشاهتان کجاست؟
فرداست بلبلان چمن هم بعد فغان
خواهند گفت: واعظ شیرین زبان کجاست؟
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت سیم در سیاست مدن
فصل چهارم
چون از شرح اصناف اجتماعات و ریاستی که به ازای هر جمعیتی باشد فارغ شدیم اولی آنکه به شرح کیفیت معاشرات جزوی که میان خلق باشد مشغول شویم.
و ابتدا به شرح سیرت ملوک کنیم، گوییم: سیاست ملک که ریاست ریاسات باشد بردو گونه بود و هر یکی را غرضی باشد و لازمی. اما اقسام سیاست: یکی سیاست فاضله باشد که آن را امامت خوانند و غرض ازان تکمیل خلق بود و لازمش نیل سعادت؛ و دوم سیاست ناقصه بود که آن را تغلب خوانند و غرض ازان استعباد خلق بود و لازمش نیل شقاوت و مذمت. و سائس اول تمسک به عدالت کند و رعیت را بجای اصدقا دارد و مدینه را از خیرات عامه مملو کند و خویشتن را مالک شهوت دارد، و سایس دوم تمسک به جور کند و رعیت را بجای خول و عبید دارد و مدینه پرشرور عام کند و خویشتن را بنده شهوت دارد. و خیرات عامه: امن بود و سکون و مودت با یکدیگر و عدل و عفاف و لطف و وفا و امثال آن، و شرور عامه: خوف بود و اضطراب و تنازع و جور و حرص و عنف و غدر و خیانت و مسخرگی و غیبت و مانند آن. و مردمان در هر دو حال نظر بر ملوک داشته باشند و اقتدا به سیرت ایشان کنند، و از اینجا گفته اند که الناس علی دین ملوکهم و الناس بزمانهم اشبه منهم بآبائهم، و یکی از ملوک گوید نحن الزمان.
و طالب ملک باید که مستجمع هفت خصلت بود:
یکی ابوت، چه حسب موجب استمالت دلها و افتادن وقع و هیبت در چشمها باشد بآسانی.
و دوم علو همت، و آن بعد از تهذیب قوای نفسانی و تعدیل غضب و قمع شهوت حاصل آید.
و سیم متانت رای، و آن به نظر دقیق و بحث بسیار و فکر و صحیح و تجارب مرضی و اعتبار از حال گذشتگان حاصل آید.
و چهارم عزیمت تمام، که آن را عزم الرجال و عزم الملوک گویند، و این فضیلتی بود که از ترکب رای صحیح و ثبات تام حاصل آید، و اکتساب هیچ فضیلت و اجتناب از هیچ رذیلت بی این فضیلت میسر نشود، و خود اصل باب درنیل خیرات اینست، و ملوک محتاج ترین خلق باشند بدان. چنین گویند که مأمون خلیفه را شهوت گل خوردن پدید آمد و اثر نکایت بر او ظاهر شد. و در ازالت آن با اطبا مشورت کرد. اطبا مجتمع شدند و در علاج آن مرض اصناف مداوات استعمال فرمودند، چیزی ازان به انجاح مقرون نیامد تا روزی که در حضور او اندیشه علاجی می کردند و به احضار کتب و ادویه اشارت رفته بود، یکی از ندما درآمد و آن حال مشاهده کرد، گفت « یا امیرالمومنین، فأین عزمه من عزمات الملوک؟ » مأمون اطبا را گفت « از علاج من فارغ باشید که بعد ازین معاودت آن حال از من محال باشد ».
و پنجم صبر بر مقاسات شداید و ملازمت طلب بی سأمت و ملامت، که مفتاح همه مطالب صبر بود، چنانکه گفته اند:
أخلق بذی الصبر ان یحظی بحاجته
و مدمن القرع للأبواب أن یلجا
و ششم یسار. و هفتم اعوان صالح.
و از این خصال ابوت ضروری نباشد و اگرچه آن را تأثیری عظیم بود. و یسار و اعوان به توسط چهار خصلت دیگر یعنی همت و رای و عزیمت و صبر اکتساب توان کرد.
و بباید دانست که ظفر بعد از تقدیر دو تن را بود: یکی طالب دین، و دیگر طالب ثار؛ و کسی که غرض او در تنازع غیر این دو چیز بود در اکثر احوال مغلوب باشد؛ و از این دو یکی محمود است و آن طالب دین حق بود و دیگر مذموم.
و استحقاق ملک بحقیقت کسی را بود که بر علاج عالم، چون بیمار شود، قادر بود و به حفظ صحت او، چون صحیح بود، قیام تواند نمود، چه ملک طبیب عالم بود، و مرض عالم از دو چیز بود، یکی ملک تغلبی و دیگری تجارب هرجی. اما ملک تغلبی قبیح بود لذاته، و نفوس فاسده را حسن نماید. و اما تجارب هرجی مولم بود لذاته، و نفوس شریره را ملذ نماید. و تغلب اگرچه شبیه بود به ملک ولیکن در حقیقت ضد ملک بود، و باید که مقرر باشد به نزدیک ناظر در امور ملک که مبادی دولتها از اتفاق رایهای جماعتی خیزد که در تعاون و تظاهر یکدیگر به جای اعضای یک شخص باشند، پس اگر آن اتفاق محمود بود دولت حق باشد و الا دولت باطل.
و سبب آنکه مبادی دول اتفاق است آن بود که هر شخصی را از اشخاص انسانی قوتی محدود باشد، و چون اشخاص بسیار جمع آیند قوتهای ایشان اضعاف قوت هر شخصی بود لامحاله، پس چون اشخاص در تألف و اتحاد مانند یک شخص شوند در عالم شخصی برخاسته باشد که قوت او آن قوت بود، و چنانکه یک شخص با چندان اشخاص مقاومت نتواند کرد اشخاص بسیار که مختلف الآرا و متباین الاهوا باشند هم غلبه نتوانند کرد، چه ایشان به منزلت یک یک شخص باشند که به مصارعت کسی که قوت او اضعاف قوت این یک یک شخص بود برخیزد و لامحاله همه مغلوب باشند، مگر که ایشان را نیز نظامی و تألفی بود که قوت جماعت با قوت آن قوم تکافی تواند کرد، و چون جماعتی غالب شوند اگر سیرت ایشان را نظامی بود و اعتبار عدالتی کنند دولت ایشان مدتی بماند و الا بزودی متلاشی شود، چه اختلاف دواعی و اهوا با عدم آنچه مقتضی اتحاد بود مستدعی انحلال باشد.
و اکثر دولتها، مادام که اصحاب آن با عزیمتهای ثابت بوده اند و شرایط اتفاق رعایت می کرده، در تزاید بوده است و سبب وقوف و انحطاط آن رغبت قوم در مقتنیات مانند اموال و کرامات بوده، چه قوت و صولت اقتضای استکثار این دو جنس کند، و چون ملابس آن شوند هراینه ضعفای عقول بدان رغبت نمایند، و از مخالطت سیرت ایشان به دیگران سرایت کند تا سیرت اول بگذراند و به ترفه و نعمت جویی و خوش عیشی مشغول شوند، و اوزار حرب و دفع بنهند، و ملکاتی که در مقاومت اکتساب کرده باشند فراموش کنند و همتها به راحت و آسایش و عطلت میل کنند. پس اگر در اثنای این حال خصمی قاهر قصد ایشان کند استیصال جماعت بر او آسان بود و الا خود کثرت اموال و کرامات ایشان را بر تکبر و تجبر دارد تا تنازع و تخالف ظاهر کنند و یکدیگر را قهر کنند، و همچنان که در مبدأ دولت هر که به مقاومت و مناقشت ایشان برخیزد مغلوب گردد در انحطاط به مقاومت و منازعت هر که برخیزند مغلوب گردند.
و تدبیر حفظ دولت به دو چیز بود: یکی تألف اولیا، و دیگر تنازع اعدا. در آثار حکما آورده اند که چون اسکندر بر مملکت دارا غلبه کرد عجم را با آلتی و عدتی عظیم و مردانی جلد و سلاحهای بسیار و عددی انبوه یافت، دانست که در غیبت او به اندک مدتی ازیشان طالبان ثار دارا برخیزند و ملک روم در سر این کار شود، و استیصال ایشان از قاعده دیانت و معدلت دور بود. در این اندیشه متحیر شد و از حکیم ارسطاطالیس استشارت کرد، حکیم فرمود که آرای ایشان متفرق گردان تا به یکدیگر مشغول شوند و تو از ایشان فراغت یابی. اسکندر ملوک طوایف را بنشاند و از عهد او تا عهد اردشیر بابک دیگر عجم را اتفاق کلمه ای که با آن به طلب ثار مشغول توانند شد اتفاق نیفتاد.
و بر پادشاه واجب بود که در حال رعیت نظر کند و بر حفظ قوانین معدلت توفر نماید، چه قوام مملکت به معدلت بود.
و شرط اول در معدلت آن بود که اصناف خلق را با یکدیگر متکافی دارد، چه همچنان که امزجه معتدل به تکافی چهار عنصر حاصل آید اجتماعات معتدل به تکافی چهار صنف صورت بندد: اول اهل قلم مانند ارباب علوم و معارف و فقها و قضات و کتاب و حساب و مهندسان و منجمان و اطبا و شعرا، که قوام دین و دنیا به وجود ایشان بود و ایشان به مثابت آب اند در طبایع؛ و دوم اهل شمشیر مانند مقاتله و مجاهدان و مطوعه و غازیان و اهل ثغور و اهل بأس و شجاعت و اعوان ملک و حارسان دولت، که نظام عالم به توسط ایشان بود، و ایشان به منزلت آتش اند در طبایع؛ و سیم اهل معامله چون تجار که بضاعات از افقی به افقی برند و چون محترفه و ارباب صناعات و حرفه ها و جبات خراج، که معیشت نوع بی تعاون ایشان ممتنع بود، و ایشان بجای هوااند در طبایع؛ و چهارم اهل مزارعه چون برزگران و دهقانان و اهل حرث و فلاحت، که اقوات همه جماعت مرتب دارند و بقای اشخاص بی مدد ایشان محال بود، و ایشان بجای خاک اند در طبایع.
و چنانکه از غلبه یک عنصر بر دیگر عناصر انحراف مزاج از اعتدال و انحلال ترکیب لازم آید از غلبه یک صنف از این اصناف بر سه صنف دیگر انحراف امور اجتماع از اعتدال و فساد نوع لازم آید. و از الفاظ حکما در این معنی آمده است که: فضیله الفلاحین و هو التعاون بالأعمال، و فضیله التجار هو التعاون بالاموال، و فضیله الملوک هو التعاون بالآراء السیاسیه، و فضیله الالهیین هو التعاون بالحکم الحقیقه، ثم هم جمیعا یتعاونون علی عماره المدن بالخیرات و الفضائل.
و شرط دوم در معدلت آن بود که در احوال و افعال اهل مدینه نظر کند و مرتبه هر یکی بر قدر استحقاق و استعداد تعیین کند. و مردمان پنج صنف باشند: اول کسانی که بطبع خیر باشند و خیر ایشان متعدی بود، و این طایفه خلاصه آفرینش اند و در جوهر مشاکل رئیس اعظم، پس باید که نزدیکترین کسی که به پادشاه بود این جماعت باشند، و در تعظیم و توقیر و اکرام و تبجیل ایشان هیچ دقیقه مهمل نباید گذاشت و ایشان را رؤسای باقی خلق باید شناخت.
و صنف دوم کسانی که به طبع خیر باشند و خیر ایشان متعدی نبود، و این جماعت را عزیز باید داشت و درامور خود مزاح العله گردانید.
و صنف سیم کسانی که به طبع نه خیر باشند و نه شریر، و این طایفه را ایمن باید داشت و بر خیر تحریض فرمود تا به قدر استعداد به کمال برسند.
و صنف چهارم کسانی که شریر باشند و شر ایشان متعدی نبود، و این جماعت را تحقیر و اهانت باید فرمود و به مواعظ و زواجر و ترغیبات و ترهیبات بشارت و انذار کرد، تا اگر طبع خود باز گذارند و به خیر گرایند، و الا در هوان و خواری می باشند.
و صنف پنجم کسانی که به طبع شریر باشند و شر ایشان متعدی، و این طایفه خسیس ترین خلایق و رذاله موجودات باشند و طبیعت ایشان ضد طبیعت رئیس اعظم بود، و منافات میان این صنف و صنف اول ذاتی؛ و این قوم را نیز مراتب بود: گروهی را که اصلاح ایشان امیدوار بود به انواع تأدیب و زجر اصلاح باید کرد و الا از شر منع کرد، و گروهی را که اصلاح ایشان امیدوار نبود اگر شر ایشان شامل نبود با ایشان مداراتی رعایت باید کرد، و اگر شر ایشان عام و شامل بود ازالت شر ایشان واجب باید دانست.
و ازالت شر را مراتب بود یکی حبس، و آن منع بود از مخالطت با اهل مدینه؛ و دوم قید، و آن منع بود از تصرفات بدنی؛ و سیم نفی، و آن منع بود از دخول در تمدن. و اگر شر او به افراط بود و مؤدی به افنا و افساد نوع، حکما خلاف کرده اند دران که قتل او جایز بود یا نه، و اظهر رایهای ایشان آنست که بر قطع عضوی از اعضای او که آلت شرارت او بود مانند دست یا پای یا زبان، یا ابطال حسی از حواس او، اقدام باید نمود و بر قتل البته تجاسر نشاید، چه تخریب بنائی که حق، عزوعلا، چندین آثار حکمت دران اظهار کرده باشد بر وجهی که اصلاح و جبران میسر نشود، از عقل بعید بود.
و این ازالت که گفتیم مشروط باشد بدان که شر ازو بالفعل حاصل آید. اما اگر شر در او به قوت بود جز حبس و قید هیچ مکروه دیگر نشاید که بدو رسانند، و قاعده کلی در این باب آنست که نظر در مصلحت عموم کنند به قصد اول، و در مصلحت خاص او به قصد ثانی، مانند طبیب که علاج عضوی معین بحسب مصلحت مزاج همه اعضا کند در نظراول، و اگر چنان بیند که از وجود آن عضو که فاسد باشد فساد مزاج اعضا حادث خواهد شد بر قطع آن عضو اقدام کند و بدو التفات ننماید. و اگر این خلل متوقع نبود غایت همت بر اصلاح حال او مقصور دارند. نظر ملک دراصلاح هر شخص هم بر این منوال باشد.
و شرط سیم در معدلت آن بود که چون از نظر در تکافی اصناف و تعدیل مراتب فارغ شود سویت میان ایشان در قسمت خیرات مشترک نگاه دارد و استحقاق و استعداد را نیز دران اعتبار کند، و خیرات مشترک سلامت بود و اموال و کرامات و آنچه بدان ماند، چه هر شخصی را از این خیرات قسطی باشد که زیادت و نقصان بران اقتضای جور کند. اما نقصان جور باشد بر آن شخص و اما زیادت جور بود بر اهل مدینه، و باشد که نقصان هم جور باشد بر اهل مدینه.
و چون از قسمت خیرات فارغ شود محافظت آن خیرات کند بر ایشان، و آن چنان بود که نگذارد که چیزی از این خیرات از دست کسی بیرون کنند بر وجهی که مؤدی بود به ضرر او یا ضرر مدینه، و اگر بیرون شود عوض با او رساند از آن جهت که بیرون کرده باشند. و خروج حق از دست ارباب یا به ارادت بود مانند بیع و قرض و هبه، یا بی ارادت بود چون غصب و سرقه، هر یکی را شرایطی باشد. فی الجمله باید که بدل با او رسد یا از آن نوع یا از غیر آن نوع تأخیرات محفوظ بماند، و باید که عوض بر وجهی با او رسد که نافع بود مدینه را یا غیرضار، چه آنکه حق خود بازستاند بر وجهی که ضرری به مدینه رسد جائر بود. و منع جور به شرور و عقوبات باید کرد، و باید که عقوبات بر مقادیر جور مقدر بود، چه اگر عقوبت از جور بیشتر بود به مقدار، جور باشد بر جائر، و اگر کمتر بود جور باشد بر مدینه، و باشد که زیادت نیز هم جور بود بر مدینه. و حکما خلاف کرده اند تا هر جوری شخصی جوری بود بر مدینه یا نه. کسانی که گفته اند جور بر یک شخص جور بود بر مدینه گفته اند به عفو آن کس که برو جور کرده باشند عقوبت از جائر ساقط نشود، و کسانی که گفته اند جور برو جور بر مدینه نبود گفته اند به عفو او عقوبت از جائر ساقط شود.
و چون از قوانین عدالت فارغ شود احسان کند با رعایا، که بعد ازعدل هیچ فضیلت در امور ملک بزرگتر از احسان نبود. و اصل در احسان آن بود که خیراتی که ممکن بود، زیادت بر مقدار واجب بدیشان رسد به قدر استحقاق، و باید که مقارن هیبت بود چه فر و بهای ملک از هیبت باشد، و استمالت دلها به احسانی حاصل آید که بعد از هیبت استعمال کنند، و احسان بی هیبت موجب بطر زیردستان و تجاسر ایشان و زیادتی حرص و طمع گردد، و چون طامع و حریص شوند اگر همه ملک به یک تن دهد از او راضی نگردد. و باید که رعیت را به التزام قوانین عدالت و فصلیت تکلیف کند که، چنانکه قوام بدن به طبیعت بود و قوام طبیعت به نفس و قوام نفس به عقل، قوام مدن به ملک بود و قوام ملک به سیاست و قوام سیاست به حکمت. و چون حکمت در مدینه متعارف باشد و ناموس حق مقتدا، نظام حاصل بود و توجه به کمال موجود، اما اگر حکمت مفارقت کند خذلان به ناموس راه یابد، و چون خذلان به ناموس راه یابد زینت ملک برود و فتنه پدید آید و رسوم مروت مندرس شود و نعمت به نقمت بدل گردد.
و باید که اصحاب حاجات را از خود محجوب ندارد، و سعایت ساعیان بی بینه نشنود، و ابواب رجا و خوف بر خلق مسدود نگرداند، و در دفع متعدیان و امن راهها و حفظ ثغور و اکرام اهل بأس و شجاعت تقصیر جایز ندارد، و مجالست و مخالطت با اهل فضل و رای کند، و به لذاتی که خاص به نفس او تعلق دارد التفات ننماید، و طلب کرامات و تغلبات نه باستحقاق نکند، و فکر ازتدبیر امور یک لحظه معطل نگرداند، چه قوت فکر ملک در حراست ملک بلیغ تر از قوت لشکرهای عظیم باشد، و جهل به مبادی موجب وخامت عواقب بود، و اگر به تمتع و التذاذ مشغول گردد و اغفال این امور کند خلل و وهن به کار مدینه راه یابد، و اوضاع در بدل افتد و در شهوات مرخص شوند، و اسباب آن مساعدت کند تا سعادت شقاوت شود و ایتلاف تباغض و، نظام هرج، و اوضاع الهی خلل پذیرد و به استیناف تدبیر و طلب امام حق و ملک عادل احتیاج افتد، و اهل این قرن از اقتنای خیرات معطل مانند؛ و این جمله تبعه سوء تدبیر یک تن باشد.
و بر جمله، باید که با خود اندیشه نکند که چون زمام حل و عقد عالم در دست تصرف من آمده است باید که در ساعات فراغت و راحت من بیفزاید، که این تباه ترین اسباب فساد رای ملوک باشد، بلکه سبیل او آن بود که از ساعات لهو و راحت، بل از ساعات امور ضروری، مانند طعام خوردن و شراب خوردن و خواب کردن و معاشرت اهل و ولد، در ساعات عمل و تعب و فکر و تدبیر افزاید.
و باید که اسرار خود پوشیده دارد تا بر إجالت رای قادر بود و از آفت مناقضت ایمن، و نیز اگر دشمن خبر یابد به تحرز و تحفظ دفع تدبیر او بکند. و طریق محافظت اسرار با احتیاج به مشاورت و استمداد عقول آن بود که مشاورت با اصحاب نبل و همت و عزت نفس و عقل و تدبیر کند که ایشان اذاعت رای نکنند، و با ضعفای عقول مانند زنان و کودکان البته نگوید، و چون رایی مصمم شود افعالی که ضد آن رای اقتضا کند با افعالی که مبادی امضای آن رای بود آمیخته کند، و از میل به یکی از دو طرف، یعنی طرف رای و طرف نقیضش، اجتناب نماید که هر دو فعل مظنه تهمت، و طریق استنباط و استکشاف آن فکر بود.
و باید که دائما منهیان و متجسسان به تفحص از امور پوشیده و خصوصا احوال دشمنان مشغول باشند و از افعال دشمنان و خصوم رایهای ایشان معلوم کند، چه بزرگترین سلاحی در مقاومت اضداد وقوف بود بر تدبیر ایشان؛ و طریق استنباط رای بزرگان آن بود که در احوال ایشان، از اخذ عزم و اعداد عدت و اهبت و جمع مفترقات و تفریق مجتمعات و امساک ازانچه مباشرت آن معهود بوده باشد، مانند احضار غایبان و اشارت به غیبت حاضران و مبالغت در تفحص اخبار و حرص زاید نمودن بر استکشاف امور و استماع احادیث مختلط و احساس تیقظی زاید بر معهود، و بر جمله در تغییر امور ظاهر، نظر کنند و از مصادر و موارد اموری که از بطانه و خواص چون اهل حرم معلوم گردد، و آنچه از افواه کودکان و بندگان و حواشی ایشان، که به قلت عقل و تمییز موصوف باشند، استماع افتد استنباط کنند.
و بهترین بابی کثرت محادثت بود با هر کسی، چه هر کسی را دوستی بود که با او مستأنس بود و احادیث خود جلیل و دقیق با او بگوید، و چون مجارات و محادثت بسیار شود بر منکون ضمایر دلیل ظاهر شود، و باید که تا ادله با هم بازنخواند و به حد تواتر نینجامد بریک طرف حکم نکند. فی الجمله این معانی طریق استخراج اندیشه های ملوک و بزرگان باشد و در معرفت آن فواید بسیار بود، چه به جهت استعمال آن در وقت حاجت و چه به جهت احتراز ازان در وقت احتیاط.
و باید که در استمالت اعدا و طلب موافقت از ایشان با قصی الغایه بکوشد و تا ممکن باشد چنان سازد که به مقاتلت و محاربت محتاج نگردد، و اگر احتیاج افتد حال از دو نوع خالی نبود: یا بادی بود یا دافع؛ اگر بادی بود اول باید که غرض او جز خیر محض و طلب دین نباشد و از التماس تفوق و تغلب احتراز کند، و بعد ازان شرایط حزم و سوءظن به تقدیم رساند، و بر محاربت اقدام نکند الا بعد از وثوق به ظفر، و با حشمی که متفق الکلمه نباشند البته به حرب نشود، چه در میان دو دشمن رفتن مخاطره عظیم بود، و ملک تا تواند به نفس خود محاربت نکند که اگر شکسته آید آن را تدارک نتواند کرد، و اگر ظفر یابد از قصوری که به وقع و هیبت و رونق ملک راه یابد خالی نماند. و در تدبیر کار لشکر کسی را اختیار کند که به سه صفت موسوم بود: اول آنکه شجاع و قویدل باشد و بدان صفت شهرتی تمام یافته و صیتی شایع اکتساب کرده؛ و دوم آنکه به رای صائب و تدبیر تمام متحلی باشد، و انواع حیل و خدایع استعمال تواند کرد؛ وسیم آنکه ممارست حروب کرده باشد و صاحب تجارب شده.
و تا به تدبیر و حیلت تفرق اعدا و استیصال ایشان میسر شود استعمال آلت حرب ازحزم دور بود. و اردشیر بابک گوید: استعمال عصا نباید کرد آنجا که تازیانه کفایت بود و استعمال شمشیر نباید کرد آنجا که دبوس بکار توان داشت، و باید که آخر همه تدبیرها محاربت بود، که آخر الدواء الکی. و در تفرق کلمه اعدا تمسک به انواع حیل و تزویرات و نامه های بدروغ مذموم نیست اما استعمال غدر به هیچ حال جایز نبود. و مهمترین شرایط حرب تیقظ و استعمال جاسوس و طلایه باشد.
و در حرب ربح تجار اعتبار باید کرد. و بر مخاطره آلات و مردان تا توقع سودی فراوان نبود اقدام ننمایند. و در موضع حرب نظر باید کرد و جایگاه مردان چنانکه به حصانت و صلاحیت آن کار نزدیکتر بود اختیار کرد. و حصار و خندق نشاید کرد الا در وقت اضطرار، چه امثال این موجب تسلط دشمن باشد. و کسی که در اثنای حرب به مبارزتی یا شجاعتی ممتاز شود در عطا و صلت و ثنا و محمدت او مبالغت باید فرمود، و ثبات و صبر استعمال کرد و از طیش و تهور حذر نمود، و به دشمن حقیر استهانت کردن و تأهب و عدت تمام استعمال ناکردن از حزم نبود، که کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله. و چون ظفر یابد تدبیر ترک نگیرد و از احتیاط و حزم چیزی با کم نکند، و تا ممکن بود که کسی را زنده اسیر توان گرفت نکشد، چه در أسر منافع بسیار بود مانند سبی کردن و رهینه داشتن و مال فدا کردن و منت برنهادن. و در قتل هیچ فایده نبود. و بعد از ظفر البته قتل نفرماید و عداوت و تعصب استعمال نکند، چه حکم اعدا بعد از ظفر حکم ممالیک و رعایا بود. و در آثار حکما آورده اند که به ارسطاطالیس رسید که اسکندر بعد از ظفر بر شهری شمشیر ازایشان بازنگرفت؛ ارسطاطالیس بدو عتاب نامه ای نبشت و در آنجا یاد کرد که « اگر پیش از ظفر معذور بودی در قتل دشمنان خویش بعد از ظفر چه عذر داری در قتل زیردستان خویش؟ »
و استعمال عفو از ملوک نیکوتر از آنکه از غیر ملوک چه عفو بعد از قدرت محمودتر، و الحق چه نیکو گفته است در باب عفو کسی که گفته است:
سألزم نفسی الصفح عن کل مذنب
و إن کثرت منه علی الجرائم
و ما الناس إلا واحد من ثلثه
شریف و مشروف و مثل مقاوم
فأما الذی فوقی فأعرف قدره
و أتبع فیه الحق و الحق لازم
و اما الذی دونی فان قال، صنت عن
اجابته عرضی و إن لام لائم
و ما الذی مثلی فإن زل او هفا
تفضلت ان الفضل بالحق حاکم
و اما اگر در حرب دافع باشد و قوت مقاومت دارد جهد باید کرد که به نوعی از انواع کمین یا شبیخون به سر دشمنان رود، چه اکثر اهل شهرهایی که محاربت با ایشان در بلاد ایشان اتفاق افتاده باشد مغلوب باشند، و اگر قوت مقاومت ندارد در تدبیر حصون و خندقها احتیاط تمام بجای آرد و در طلب صلح بذل اموال و اصناف حیل و مکاید استعمال کند. اینست سخن در سیاسات ملوک.
و ابتدا به شرح سیرت ملوک کنیم، گوییم: سیاست ملک که ریاست ریاسات باشد بردو گونه بود و هر یکی را غرضی باشد و لازمی. اما اقسام سیاست: یکی سیاست فاضله باشد که آن را امامت خوانند و غرض ازان تکمیل خلق بود و لازمش نیل سعادت؛ و دوم سیاست ناقصه بود که آن را تغلب خوانند و غرض ازان استعباد خلق بود و لازمش نیل شقاوت و مذمت. و سائس اول تمسک به عدالت کند و رعیت را بجای اصدقا دارد و مدینه را از خیرات عامه مملو کند و خویشتن را مالک شهوت دارد، و سایس دوم تمسک به جور کند و رعیت را بجای خول و عبید دارد و مدینه پرشرور عام کند و خویشتن را بنده شهوت دارد. و خیرات عامه: امن بود و سکون و مودت با یکدیگر و عدل و عفاف و لطف و وفا و امثال آن، و شرور عامه: خوف بود و اضطراب و تنازع و جور و حرص و عنف و غدر و خیانت و مسخرگی و غیبت و مانند آن. و مردمان در هر دو حال نظر بر ملوک داشته باشند و اقتدا به سیرت ایشان کنند، و از اینجا گفته اند که الناس علی دین ملوکهم و الناس بزمانهم اشبه منهم بآبائهم، و یکی از ملوک گوید نحن الزمان.
و طالب ملک باید که مستجمع هفت خصلت بود:
یکی ابوت، چه حسب موجب استمالت دلها و افتادن وقع و هیبت در چشمها باشد بآسانی.
و دوم علو همت، و آن بعد از تهذیب قوای نفسانی و تعدیل غضب و قمع شهوت حاصل آید.
و سیم متانت رای، و آن به نظر دقیق و بحث بسیار و فکر و صحیح و تجارب مرضی و اعتبار از حال گذشتگان حاصل آید.
و چهارم عزیمت تمام، که آن را عزم الرجال و عزم الملوک گویند، و این فضیلتی بود که از ترکب رای صحیح و ثبات تام حاصل آید، و اکتساب هیچ فضیلت و اجتناب از هیچ رذیلت بی این فضیلت میسر نشود، و خود اصل باب درنیل خیرات اینست، و ملوک محتاج ترین خلق باشند بدان. چنین گویند که مأمون خلیفه را شهوت گل خوردن پدید آمد و اثر نکایت بر او ظاهر شد. و در ازالت آن با اطبا مشورت کرد. اطبا مجتمع شدند و در علاج آن مرض اصناف مداوات استعمال فرمودند، چیزی ازان به انجاح مقرون نیامد تا روزی که در حضور او اندیشه علاجی می کردند و به احضار کتب و ادویه اشارت رفته بود، یکی از ندما درآمد و آن حال مشاهده کرد، گفت « یا امیرالمومنین، فأین عزمه من عزمات الملوک؟ » مأمون اطبا را گفت « از علاج من فارغ باشید که بعد ازین معاودت آن حال از من محال باشد ».
و پنجم صبر بر مقاسات شداید و ملازمت طلب بی سأمت و ملامت، که مفتاح همه مطالب صبر بود، چنانکه گفته اند:
أخلق بذی الصبر ان یحظی بحاجته
و مدمن القرع للأبواب أن یلجا
و ششم یسار. و هفتم اعوان صالح.
و از این خصال ابوت ضروری نباشد و اگرچه آن را تأثیری عظیم بود. و یسار و اعوان به توسط چهار خصلت دیگر یعنی همت و رای و عزیمت و صبر اکتساب توان کرد.
و بباید دانست که ظفر بعد از تقدیر دو تن را بود: یکی طالب دین، و دیگر طالب ثار؛ و کسی که غرض او در تنازع غیر این دو چیز بود در اکثر احوال مغلوب باشد؛ و از این دو یکی محمود است و آن طالب دین حق بود و دیگر مذموم.
و استحقاق ملک بحقیقت کسی را بود که بر علاج عالم، چون بیمار شود، قادر بود و به حفظ صحت او، چون صحیح بود، قیام تواند نمود، چه ملک طبیب عالم بود، و مرض عالم از دو چیز بود، یکی ملک تغلبی و دیگری تجارب هرجی. اما ملک تغلبی قبیح بود لذاته، و نفوس فاسده را حسن نماید. و اما تجارب هرجی مولم بود لذاته، و نفوس شریره را ملذ نماید. و تغلب اگرچه شبیه بود به ملک ولیکن در حقیقت ضد ملک بود، و باید که مقرر باشد به نزدیک ناظر در امور ملک که مبادی دولتها از اتفاق رایهای جماعتی خیزد که در تعاون و تظاهر یکدیگر به جای اعضای یک شخص باشند، پس اگر آن اتفاق محمود بود دولت حق باشد و الا دولت باطل.
و سبب آنکه مبادی دول اتفاق است آن بود که هر شخصی را از اشخاص انسانی قوتی محدود باشد، و چون اشخاص بسیار جمع آیند قوتهای ایشان اضعاف قوت هر شخصی بود لامحاله، پس چون اشخاص در تألف و اتحاد مانند یک شخص شوند در عالم شخصی برخاسته باشد که قوت او آن قوت بود، و چنانکه یک شخص با چندان اشخاص مقاومت نتواند کرد اشخاص بسیار که مختلف الآرا و متباین الاهوا باشند هم غلبه نتوانند کرد، چه ایشان به منزلت یک یک شخص باشند که به مصارعت کسی که قوت او اضعاف قوت این یک یک شخص بود برخیزد و لامحاله همه مغلوب باشند، مگر که ایشان را نیز نظامی و تألفی بود که قوت جماعت با قوت آن قوم تکافی تواند کرد، و چون جماعتی غالب شوند اگر سیرت ایشان را نظامی بود و اعتبار عدالتی کنند دولت ایشان مدتی بماند و الا بزودی متلاشی شود، چه اختلاف دواعی و اهوا با عدم آنچه مقتضی اتحاد بود مستدعی انحلال باشد.
و اکثر دولتها، مادام که اصحاب آن با عزیمتهای ثابت بوده اند و شرایط اتفاق رعایت می کرده، در تزاید بوده است و سبب وقوف و انحطاط آن رغبت قوم در مقتنیات مانند اموال و کرامات بوده، چه قوت و صولت اقتضای استکثار این دو جنس کند، و چون ملابس آن شوند هراینه ضعفای عقول بدان رغبت نمایند، و از مخالطت سیرت ایشان به دیگران سرایت کند تا سیرت اول بگذراند و به ترفه و نعمت جویی و خوش عیشی مشغول شوند، و اوزار حرب و دفع بنهند، و ملکاتی که در مقاومت اکتساب کرده باشند فراموش کنند و همتها به راحت و آسایش و عطلت میل کنند. پس اگر در اثنای این حال خصمی قاهر قصد ایشان کند استیصال جماعت بر او آسان بود و الا خود کثرت اموال و کرامات ایشان را بر تکبر و تجبر دارد تا تنازع و تخالف ظاهر کنند و یکدیگر را قهر کنند، و همچنان که در مبدأ دولت هر که به مقاومت و مناقشت ایشان برخیزد مغلوب گردد در انحطاط به مقاومت و منازعت هر که برخیزند مغلوب گردند.
و تدبیر حفظ دولت به دو چیز بود: یکی تألف اولیا، و دیگر تنازع اعدا. در آثار حکما آورده اند که چون اسکندر بر مملکت دارا غلبه کرد عجم را با آلتی و عدتی عظیم و مردانی جلد و سلاحهای بسیار و عددی انبوه یافت، دانست که در غیبت او به اندک مدتی ازیشان طالبان ثار دارا برخیزند و ملک روم در سر این کار شود، و استیصال ایشان از قاعده دیانت و معدلت دور بود. در این اندیشه متحیر شد و از حکیم ارسطاطالیس استشارت کرد، حکیم فرمود که آرای ایشان متفرق گردان تا به یکدیگر مشغول شوند و تو از ایشان فراغت یابی. اسکندر ملوک طوایف را بنشاند و از عهد او تا عهد اردشیر بابک دیگر عجم را اتفاق کلمه ای که با آن به طلب ثار مشغول توانند شد اتفاق نیفتاد.
و بر پادشاه واجب بود که در حال رعیت نظر کند و بر حفظ قوانین معدلت توفر نماید، چه قوام مملکت به معدلت بود.
و شرط اول در معدلت آن بود که اصناف خلق را با یکدیگر متکافی دارد، چه همچنان که امزجه معتدل به تکافی چهار عنصر حاصل آید اجتماعات معتدل به تکافی چهار صنف صورت بندد: اول اهل قلم مانند ارباب علوم و معارف و فقها و قضات و کتاب و حساب و مهندسان و منجمان و اطبا و شعرا، که قوام دین و دنیا به وجود ایشان بود و ایشان به مثابت آب اند در طبایع؛ و دوم اهل شمشیر مانند مقاتله و مجاهدان و مطوعه و غازیان و اهل ثغور و اهل بأس و شجاعت و اعوان ملک و حارسان دولت، که نظام عالم به توسط ایشان بود، و ایشان به منزلت آتش اند در طبایع؛ و سیم اهل معامله چون تجار که بضاعات از افقی به افقی برند و چون محترفه و ارباب صناعات و حرفه ها و جبات خراج، که معیشت نوع بی تعاون ایشان ممتنع بود، و ایشان بجای هوااند در طبایع؛ و چهارم اهل مزارعه چون برزگران و دهقانان و اهل حرث و فلاحت، که اقوات همه جماعت مرتب دارند و بقای اشخاص بی مدد ایشان محال بود، و ایشان بجای خاک اند در طبایع.
و چنانکه از غلبه یک عنصر بر دیگر عناصر انحراف مزاج از اعتدال و انحلال ترکیب لازم آید از غلبه یک صنف از این اصناف بر سه صنف دیگر انحراف امور اجتماع از اعتدال و فساد نوع لازم آید. و از الفاظ حکما در این معنی آمده است که: فضیله الفلاحین و هو التعاون بالأعمال، و فضیله التجار هو التعاون بالاموال، و فضیله الملوک هو التعاون بالآراء السیاسیه، و فضیله الالهیین هو التعاون بالحکم الحقیقه، ثم هم جمیعا یتعاونون علی عماره المدن بالخیرات و الفضائل.
و شرط دوم در معدلت آن بود که در احوال و افعال اهل مدینه نظر کند و مرتبه هر یکی بر قدر استحقاق و استعداد تعیین کند. و مردمان پنج صنف باشند: اول کسانی که بطبع خیر باشند و خیر ایشان متعدی بود، و این طایفه خلاصه آفرینش اند و در جوهر مشاکل رئیس اعظم، پس باید که نزدیکترین کسی که به پادشاه بود این جماعت باشند، و در تعظیم و توقیر و اکرام و تبجیل ایشان هیچ دقیقه مهمل نباید گذاشت و ایشان را رؤسای باقی خلق باید شناخت.
و صنف دوم کسانی که به طبع خیر باشند و خیر ایشان متعدی نبود، و این جماعت را عزیز باید داشت و درامور خود مزاح العله گردانید.
و صنف سیم کسانی که به طبع نه خیر باشند و نه شریر، و این طایفه را ایمن باید داشت و بر خیر تحریض فرمود تا به قدر استعداد به کمال برسند.
و صنف چهارم کسانی که شریر باشند و شر ایشان متعدی نبود، و این جماعت را تحقیر و اهانت باید فرمود و به مواعظ و زواجر و ترغیبات و ترهیبات بشارت و انذار کرد، تا اگر طبع خود باز گذارند و به خیر گرایند، و الا در هوان و خواری می باشند.
و صنف پنجم کسانی که به طبع شریر باشند و شر ایشان متعدی، و این طایفه خسیس ترین خلایق و رذاله موجودات باشند و طبیعت ایشان ضد طبیعت رئیس اعظم بود، و منافات میان این صنف و صنف اول ذاتی؛ و این قوم را نیز مراتب بود: گروهی را که اصلاح ایشان امیدوار بود به انواع تأدیب و زجر اصلاح باید کرد و الا از شر منع کرد، و گروهی را که اصلاح ایشان امیدوار نبود اگر شر ایشان شامل نبود با ایشان مداراتی رعایت باید کرد، و اگر شر ایشان عام و شامل بود ازالت شر ایشان واجب باید دانست.
و ازالت شر را مراتب بود یکی حبس، و آن منع بود از مخالطت با اهل مدینه؛ و دوم قید، و آن منع بود از تصرفات بدنی؛ و سیم نفی، و آن منع بود از دخول در تمدن. و اگر شر او به افراط بود و مؤدی به افنا و افساد نوع، حکما خلاف کرده اند دران که قتل او جایز بود یا نه، و اظهر رایهای ایشان آنست که بر قطع عضوی از اعضای او که آلت شرارت او بود مانند دست یا پای یا زبان، یا ابطال حسی از حواس او، اقدام باید نمود و بر قتل البته تجاسر نشاید، چه تخریب بنائی که حق، عزوعلا، چندین آثار حکمت دران اظهار کرده باشد بر وجهی که اصلاح و جبران میسر نشود، از عقل بعید بود.
و این ازالت که گفتیم مشروط باشد بدان که شر ازو بالفعل حاصل آید. اما اگر شر در او به قوت بود جز حبس و قید هیچ مکروه دیگر نشاید که بدو رسانند، و قاعده کلی در این باب آنست که نظر در مصلحت عموم کنند به قصد اول، و در مصلحت خاص او به قصد ثانی، مانند طبیب که علاج عضوی معین بحسب مصلحت مزاج همه اعضا کند در نظراول، و اگر چنان بیند که از وجود آن عضو که فاسد باشد فساد مزاج اعضا حادث خواهد شد بر قطع آن عضو اقدام کند و بدو التفات ننماید. و اگر این خلل متوقع نبود غایت همت بر اصلاح حال او مقصور دارند. نظر ملک دراصلاح هر شخص هم بر این منوال باشد.
و شرط سیم در معدلت آن بود که چون از نظر در تکافی اصناف و تعدیل مراتب فارغ شود سویت میان ایشان در قسمت خیرات مشترک نگاه دارد و استحقاق و استعداد را نیز دران اعتبار کند، و خیرات مشترک سلامت بود و اموال و کرامات و آنچه بدان ماند، چه هر شخصی را از این خیرات قسطی باشد که زیادت و نقصان بران اقتضای جور کند. اما نقصان جور باشد بر آن شخص و اما زیادت جور بود بر اهل مدینه، و باشد که نقصان هم جور باشد بر اهل مدینه.
و چون از قسمت خیرات فارغ شود محافظت آن خیرات کند بر ایشان، و آن چنان بود که نگذارد که چیزی از این خیرات از دست کسی بیرون کنند بر وجهی که مؤدی بود به ضرر او یا ضرر مدینه، و اگر بیرون شود عوض با او رساند از آن جهت که بیرون کرده باشند. و خروج حق از دست ارباب یا به ارادت بود مانند بیع و قرض و هبه، یا بی ارادت بود چون غصب و سرقه، هر یکی را شرایطی باشد. فی الجمله باید که بدل با او رسد یا از آن نوع یا از غیر آن نوع تأخیرات محفوظ بماند، و باید که عوض بر وجهی با او رسد که نافع بود مدینه را یا غیرضار، چه آنکه حق خود بازستاند بر وجهی که ضرری به مدینه رسد جائر بود. و منع جور به شرور و عقوبات باید کرد، و باید که عقوبات بر مقادیر جور مقدر بود، چه اگر عقوبت از جور بیشتر بود به مقدار، جور باشد بر جائر، و اگر کمتر بود جور باشد بر مدینه، و باشد که زیادت نیز هم جور بود بر مدینه. و حکما خلاف کرده اند تا هر جوری شخصی جوری بود بر مدینه یا نه. کسانی که گفته اند جور بر یک شخص جور بود بر مدینه گفته اند به عفو آن کس که برو جور کرده باشند عقوبت از جائر ساقط نشود، و کسانی که گفته اند جور برو جور بر مدینه نبود گفته اند به عفو او عقوبت از جائر ساقط شود.
و چون از قوانین عدالت فارغ شود احسان کند با رعایا، که بعد ازعدل هیچ فضیلت در امور ملک بزرگتر از احسان نبود. و اصل در احسان آن بود که خیراتی که ممکن بود، زیادت بر مقدار واجب بدیشان رسد به قدر استحقاق، و باید که مقارن هیبت بود چه فر و بهای ملک از هیبت باشد، و استمالت دلها به احسانی حاصل آید که بعد از هیبت استعمال کنند، و احسان بی هیبت موجب بطر زیردستان و تجاسر ایشان و زیادتی حرص و طمع گردد، و چون طامع و حریص شوند اگر همه ملک به یک تن دهد از او راضی نگردد. و باید که رعیت را به التزام قوانین عدالت و فصلیت تکلیف کند که، چنانکه قوام بدن به طبیعت بود و قوام طبیعت به نفس و قوام نفس به عقل، قوام مدن به ملک بود و قوام ملک به سیاست و قوام سیاست به حکمت. و چون حکمت در مدینه متعارف باشد و ناموس حق مقتدا، نظام حاصل بود و توجه به کمال موجود، اما اگر حکمت مفارقت کند خذلان به ناموس راه یابد، و چون خذلان به ناموس راه یابد زینت ملک برود و فتنه پدید آید و رسوم مروت مندرس شود و نعمت به نقمت بدل گردد.
و باید که اصحاب حاجات را از خود محجوب ندارد، و سعایت ساعیان بی بینه نشنود، و ابواب رجا و خوف بر خلق مسدود نگرداند، و در دفع متعدیان و امن راهها و حفظ ثغور و اکرام اهل بأس و شجاعت تقصیر جایز ندارد، و مجالست و مخالطت با اهل فضل و رای کند، و به لذاتی که خاص به نفس او تعلق دارد التفات ننماید، و طلب کرامات و تغلبات نه باستحقاق نکند، و فکر ازتدبیر امور یک لحظه معطل نگرداند، چه قوت فکر ملک در حراست ملک بلیغ تر از قوت لشکرهای عظیم باشد، و جهل به مبادی موجب وخامت عواقب بود، و اگر به تمتع و التذاذ مشغول گردد و اغفال این امور کند خلل و وهن به کار مدینه راه یابد، و اوضاع در بدل افتد و در شهوات مرخص شوند، و اسباب آن مساعدت کند تا سعادت شقاوت شود و ایتلاف تباغض و، نظام هرج، و اوضاع الهی خلل پذیرد و به استیناف تدبیر و طلب امام حق و ملک عادل احتیاج افتد، و اهل این قرن از اقتنای خیرات معطل مانند؛ و این جمله تبعه سوء تدبیر یک تن باشد.
و بر جمله، باید که با خود اندیشه نکند که چون زمام حل و عقد عالم در دست تصرف من آمده است باید که در ساعات فراغت و راحت من بیفزاید، که این تباه ترین اسباب فساد رای ملوک باشد، بلکه سبیل او آن بود که از ساعات لهو و راحت، بل از ساعات امور ضروری، مانند طعام خوردن و شراب خوردن و خواب کردن و معاشرت اهل و ولد، در ساعات عمل و تعب و فکر و تدبیر افزاید.
و باید که اسرار خود پوشیده دارد تا بر إجالت رای قادر بود و از آفت مناقضت ایمن، و نیز اگر دشمن خبر یابد به تحرز و تحفظ دفع تدبیر او بکند. و طریق محافظت اسرار با احتیاج به مشاورت و استمداد عقول آن بود که مشاورت با اصحاب نبل و همت و عزت نفس و عقل و تدبیر کند که ایشان اذاعت رای نکنند، و با ضعفای عقول مانند زنان و کودکان البته نگوید، و چون رایی مصمم شود افعالی که ضد آن رای اقتضا کند با افعالی که مبادی امضای آن رای بود آمیخته کند، و از میل به یکی از دو طرف، یعنی طرف رای و طرف نقیضش، اجتناب نماید که هر دو فعل مظنه تهمت، و طریق استنباط و استکشاف آن فکر بود.
و باید که دائما منهیان و متجسسان به تفحص از امور پوشیده و خصوصا احوال دشمنان مشغول باشند و از افعال دشمنان و خصوم رایهای ایشان معلوم کند، چه بزرگترین سلاحی در مقاومت اضداد وقوف بود بر تدبیر ایشان؛ و طریق استنباط رای بزرگان آن بود که در احوال ایشان، از اخذ عزم و اعداد عدت و اهبت و جمع مفترقات و تفریق مجتمعات و امساک ازانچه مباشرت آن معهود بوده باشد، مانند احضار غایبان و اشارت به غیبت حاضران و مبالغت در تفحص اخبار و حرص زاید نمودن بر استکشاف امور و استماع احادیث مختلط و احساس تیقظی زاید بر معهود، و بر جمله در تغییر امور ظاهر، نظر کنند و از مصادر و موارد اموری که از بطانه و خواص چون اهل حرم معلوم گردد، و آنچه از افواه کودکان و بندگان و حواشی ایشان، که به قلت عقل و تمییز موصوف باشند، استماع افتد استنباط کنند.
و بهترین بابی کثرت محادثت بود با هر کسی، چه هر کسی را دوستی بود که با او مستأنس بود و احادیث خود جلیل و دقیق با او بگوید، و چون مجارات و محادثت بسیار شود بر منکون ضمایر دلیل ظاهر شود، و باید که تا ادله با هم بازنخواند و به حد تواتر نینجامد بریک طرف حکم نکند. فی الجمله این معانی طریق استخراج اندیشه های ملوک و بزرگان باشد و در معرفت آن فواید بسیار بود، چه به جهت استعمال آن در وقت حاجت و چه به جهت احتراز ازان در وقت احتیاط.
و باید که در استمالت اعدا و طلب موافقت از ایشان با قصی الغایه بکوشد و تا ممکن باشد چنان سازد که به مقاتلت و محاربت محتاج نگردد، و اگر احتیاج افتد حال از دو نوع خالی نبود: یا بادی بود یا دافع؛ اگر بادی بود اول باید که غرض او جز خیر محض و طلب دین نباشد و از التماس تفوق و تغلب احتراز کند، و بعد ازان شرایط حزم و سوءظن به تقدیم رساند، و بر محاربت اقدام نکند الا بعد از وثوق به ظفر، و با حشمی که متفق الکلمه نباشند البته به حرب نشود، چه در میان دو دشمن رفتن مخاطره عظیم بود، و ملک تا تواند به نفس خود محاربت نکند که اگر شکسته آید آن را تدارک نتواند کرد، و اگر ظفر یابد از قصوری که به وقع و هیبت و رونق ملک راه یابد خالی نماند. و در تدبیر کار لشکر کسی را اختیار کند که به سه صفت موسوم بود: اول آنکه شجاع و قویدل باشد و بدان صفت شهرتی تمام یافته و صیتی شایع اکتساب کرده؛ و دوم آنکه به رای صائب و تدبیر تمام متحلی باشد، و انواع حیل و خدایع استعمال تواند کرد؛ وسیم آنکه ممارست حروب کرده باشد و صاحب تجارب شده.
و تا به تدبیر و حیلت تفرق اعدا و استیصال ایشان میسر شود استعمال آلت حرب ازحزم دور بود. و اردشیر بابک گوید: استعمال عصا نباید کرد آنجا که تازیانه کفایت بود و استعمال شمشیر نباید کرد آنجا که دبوس بکار توان داشت، و باید که آخر همه تدبیرها محاربت بود، که آخر الدواء الکی. و در تفرق کلمه اعدا تمسک به انواع حیل و تزویرات و نامه های بدروغ مذموم نیست اما استعمال غدر به هیچ حال جایز نبود. و مهمترین شرایط حرب تیقظ و استعمال جاسوس و طلایه باشد.
و در حرب ربح تجار اعتبار باید کرد. و بر مخاطره آلات و مردان تا توقع سودی فراوان نبود اقدام ننمایند. و در موضع حرب نظر باید کرد و جایگاه مردان چنانکه به حصانت و صلاحیت آن کار نزدیکتر بود اختیار کرد. و حصار و خندق نشاید کرد الا در وقت اضطرار، چه امثال این موجب تسلط دشمن باشد. و کسی که در اثنای حرب به مبارزتی یا شجاعتی ممتاز شود در عطا و صلت و ثنا و محمدت او مبالغت باید فرمود، و ثبات و صبر استعمال کرد و از طیش و تهور حذر نمود، و به دشمن حقیر استهانت کردن و تأهب و عدت تمام استعمال ناکردن از حزم نبود، که کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله. و چون ظفر یابد تدبیر ترک نگیرد و از احتیاط و حزم چیزی با کم نکند، و تا ممکن بود که کسی را زنده اسیر توان گرفت نکشد، چه در أسر منافع بسیار بود مانند سبی کردن و رهینه داشتن و مال فدا کردن و منت برنهادن. و در قتل هیچ فایده نبود. و بعد از ظفر البته قتل نفرماید و عداوت و تعصب استعمال نکند، چه حکم اعدا بعد از ظفر حکم ممالیک و رعایا بود. و در آثار حکما آورده اند که به ارسطاطالیس رسید که اسکندر بعد از ظفر بر شهری شمشیر ازایشان بازنگرفت؛ ارسطاطالیس بدو عتاب نامه ای نبشت و در آنجا یاد کرد که « اگر پیش از ظفر معذور بودی در قتل دشمنان خویش بعد از ظفر چه عذر داری در قتل زیردستان خویش؟ »
و استعمال عفو از ملوک نیکوتر از آنکه از غیر ملوک چه عفو بعد از قدرت محمودتر، و الحق چه نیکو گفته است در باب عفو کسی که گفته است:
سألزم نفسی الصفح عن کل مذنب
و إن کثرت منه علی الجرائم
و ما الناس إلا واحد من ثلثه
شریف و مشروف و مثل مقاوم
فأما الذی فوقی فأعرف قدره
و أتبع فیه الحق و الحق لازم
و اما الذی دونی فان قال، صنت عن
اجابته عرضی و إن لام لائم
و ما الذی مثلی فإن زل او هفا
تفضلت ان الفضل بالحق حاکم
و اما اگر در حرب دافع باشد و قوت مقاومت دارد جهد باید کرد که به نوعی از انواع کمین یا شبیخون به سر دشمنان رود، چه اکثر اهل شهرهایی که محاربت با ایشان در بلاد ایشان اتفاق افتاده باشد مغلوب باشند، و اگر قوت مقاومت ندارد در تدبیر حصون و خندقها احتیاط تمام بجای آرد و در طلب صلح بذل اموال و اصناف حیل و مکاید استعمال کند. اینست سخن در سیاسات ملوک.
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الرابعة و العشرون - فی اسامی الخلفاء
حکایت کرد مرا دوستی که مودت او ثباتی داشت و محبت او حیاتی، که وقتی از اوقات که ریحان جوانی در لباس شباب و رعونت بود و سپاه برنائی را مدد و معونت.
طلیعه جوانی هنوز از لشکر پیری اثری ندیده بود و جاسوس صغر از ناموس کبر خبری نیاورده بود هنوز گلبن عهد شباب نوبر بود و نهال عمر تازه وتر، هنوز حظ عذار چون عهد صبا بصورت و صفت مشکی و معنبری بود.
در چنین وقتی دل را بسفر نشاطی و تن را بحرکت انبساطی پدید آمد و نیز روزی چند با علماء و ادباء اختلاطی داشت و با طوایف هنر روزگار گذاشت، شنیده بودم که در طلب آداب سفر و اغتراب شرط است که مرد طالب جز بوسیله طلب بسر:
سیروا تعلموا و سافروا تصحوا و تغتنموا نرسد که آتش را از خفتن بسیار بر بستر جز ردای خاکشتر حاصل نشود و آب از دویدن بسیار بدر آبدار و گوهر شاهوار برسد.
فالنار تحت رماد الذل من کسل
و الماء ادرک بالتطلاب اصدافا
باد سیاح از گریبان صبا بدامن رواح میتازد و خاک ساکن منبل بالگد ستوران و قدم گواران می سازد.
فالریح فوق روس الخلق منطلق
و الترب تحت نعال الناس حمال
گلیم اغتراب بر دوش نهادم و رخت مسافران در آغوش گرفتم و دل را بر شدائد سفر صبور کردم و رأی حرکت بصوب شهر نیشابور.
دل، مرغ وار در طلب دانه می شتافت
تن باد وار در قدم عشق می دوید
سیری چنانکه باد نیارد بدو گذشت
عزمی چنانکه باد نیارد بدو رسید
تا پس از شمردن منازل و سپردن آب و گل رسیدم بشهر ارمنیه، تربتی یافتم چون طره دلداران دلجوی و هوائی دیدم چون طبله عطاران خوشبوی، چون روی شاهدان آراسته و چون سیرت زاهدان پیراسته.
گفتم آخر این منزل با چندین نمایش و آرایش استراحت و آسایش را شاید، مرکب طلب را زین درجل کشیدم و رخت سفر از آفتاب بسایه گل، دست در دامن پیاله و گریبان نواله زدم
با حریفان لاله رخ صحبت پیوستم و با دوستان پیاله عهد معرفت بستم، گاه پایم چهره چمن سپردی و گاه دستم حلقه چمانه گرفتی و این ابیات در دهان و زبان افتادی.
اکنون که چمن چمانه جوی است
می خور که جهن بهانه جوی است
بلبل چو مغنی چمن شد
هر طبع می مغانه جوی است
بی عقل بود هر آن دلی کو
در فصل بهار خانه جوی است
ای دل بکرانه ای برون شو
زیرا که خرد کرانه جوی است
از دانه ببر که حلقه دام
در گردن مرغ دانه جوی است
کم باش نشانه در هنر زانک
تیر فلکی نشانه جوی است
چون جامه عصمت آلوده گشت و کیسه ثروت پالوده شد، یاران پیاله و قدح سرپوش از طبق اخوت برداشتند وراه و رسم اهل مروت فرو گذاشتند.
چون شراب خورده از ایشان جز خماری در سر و چون گل فرو ریخته از ایشان جز خاری در بر نماند واز آن چندان شراب انگوری جز استفراغ زنبوی حال نیامد و آن سفره صحبت کندوی سربسته و سرپیچیده شد، لاله وار خندان خندان بساط صحبت در نوشتند و سایه وار تمام ناشده درگذشتند.
چون شمع نپایست شبی با ما بیش
چون باد گرفت تا نشسته سر خویش
دانستم که اخوان مجلس اعوان مفلسند و معلوم گشت که آن قدمها که در راه شراب زده بودیم در پی سراب زده بودیم، هیچ یاری دستی بر در و دیوار من ننهاد وحلقه ای بر در حجره من نزد.
کس در آن آماج بر صوب صواب
بر اخوت تیر تدبیری نزد
کس بر آن در از برای حسن عهد
حلقه ای نگرفت و زنجیری نزد
پس ورق استغفار و اعتذار باز کردم و از نسق دیگر بدایت آغاز، با ارباب خرد و فرهنگ و اصحاب سکون و سنگ صحبت پیوستم و دل در صحبت اخوان صفا بستم و دامن از حریفان کأس و کاسه در چیدم و دست از صحبت یاران نفاق درکشیدم.
با خود گفتم که دل ز یاران بر کن
وز بد عهدان و بدشماران برکن
چون با این طایفه اختلاطی پدید آمد و بااین فرقه انبساطی ظاهر شد و حلاوت علم تن را در بار و دل را در کار کشید، معلوم شد که معجون علم پا زهر حیات و افسون نجات است و هر کجا که مرآن طایفه را اجتماعی بود و بفواید علمی استماع.
من از حاضران آن مجلس بودم، تا شبی از شبها که هوا در لباس کبود پوشان بود و زمین در ردای سیاه پوشان، بوثاق یکی از فضلا که موعد جمعی و موقد شمعی بود من نیز عاشق وار در آن جمع گریختم و پروانه وار در آن شمع آویختم.
چون از سم طعم و ادام بپرداختیم و یکدیگر را بنور مجالست بازشناختیم بمفاکهه علمی و مباحثه ادبی رسیدیم، اتفاق را آنشب بعلم انساب و احساب باز افتادیم و در آن سخن بر خود بگشادیم.
ذکر تواریخ قدما و ایام علمای گذشته میرفت، پیری غریب پیش از این بچند روز باما هم مائده و هم فائده شده بود، هر کجا که آن اجتماع میسر شدی پیر منتظم آن سلک بودی و آنشب که سخن در این شیوه افتاد و اتفاق بدین میوه و نفع و رفع این سخن دراز کشید وکار بمقابله و مجادله انجامید.
بعضی این علم را تحسین کردند و گوینده را تمکین، می گفتند قواعد اسلام و قوانین ایام بدین علم تعلق دارد و اخباری را که بنای شریعت و اساس دین است بدان نسبت دارد و پیر نو صحبت در این معنی خوضی میفرمود و در این باب مبالغتی می نمود و می گفت که اهم المهمات فی جمیع الملمات معرفت کلام رب العالمین و اخبار سیدالمرسلین(ص) است واین هر دو دیباچه سعادت و عنوان دولت است که تعلق بدین علم شریف و سرمایه لطیف دارد.
هر حکم که نقلی بود نه عقلی لابد نسبت بشفاه و افواه رجال دارد، و بی این سرمایه پیرایه ای بدست نیاید، که در آن اخبار صریح و اسناد صحیح شرط است.
پس جوانی از میان قوم روی بپیر کرد و سخن را خلاف پیر تقریر و قوانین این علم را باعتراض تعبیر، گفت اگر کسی جهال عرب را نسب نداد و اسامی اطفال عرب را نشناسد و نداند که لبید پسر که بود یا ولید پدر که؟
قیس با اوس از چه روی خویشی داشت و سحبان را با نعمان از چه سبب پیوند، نادانستن این جمله چه نقص تقاضا کند و جهل بدین علم چه خسران واجب آرد گیر که این علم دستگیر است و نادانستن آن سهو و تقصیر
هم از این علم از تو سئوال کنم و بدین طریق استدلال، بگو ای پیر سال پیموده عمر فرسوده که از عهد نبوت تا بدین عهد که محط رحل وجود ماست.
مسند خلافت را صاحب صدر چنین بوده است و تخت امارت را صاحب قدر چند؟ این اسامی را از فاتحت تا خاتمت آر و شرط ترتیب و ترکیب در وی نگهدار تا سمع را از تو فائده بود و جمع را از تو نواله و مائده.
پیر گفت: مرحبا بهذاالسئوال و اهلا لهذا المقال صاحب حاجت گوینده باید و صاحب علت درمان جوینده، فاما اگر بر سبیل رسم و عادت آن اسامی اعادت کرده آید شاید آن مقالت موجب ملالت گردد.
نخست آن شاهدان را چون عروسان در لباس عبارت کرخی ببین پس باز در تاج و دواج لغت بلخی مشاهده کن تا بدانی که نامعلوم تو بیش از معلوم است و نامفهوم تو بیش از مفهوم، و ما منا الا له مقام معلوم.
پس پیر همچون شمع بپای خاست و زبانرا بزیور گفت بیاراست و این نظم بر قوم خواند و این قصده بر زبان راند:
ایا رفقة الفتیان ذی العقل و البصر
فعوا و اسمعوا قولی فقولی معتبر
اعد ذکر من قد حاز صد رخلافة
الی عهدنا من عهد مفتخر البشر
ابوبکر الصدیق ابن قحافة
تولاه زهدا ثم من بعده عمر
و من بعده عثمان ثم اذا مضی
حواه علی صاحب القدر والخطر
و بویع بعد المرتضی الحسن الذی
له الحسنات البیض فیما به اشتهر
و خاطبه لما انزوی متعادیا
معاویة ذوالشیب و الرای و الفکر
فمفضاحه اشقی البریة بعده
یزدی بما قد خان فی الدین او غدر
و لو صح شعر ابن الزبعری و ضربه
قضیبا علی سن الحسین فقد کفر
و احرزه ابن له بعد موته
معاویه بالاسم ثم اذا عبر
تولاه مروان و بعد انطفائه
بعبد الملک قام الخلافة فاستقر
و لما قضی قام ولید ولیه
لأمر الرعایا و الأمانة و النظر
و قام سلیمان اخوه مقامه
و فیه یؤل الأمر حقا الی عمر
و قام هشام بعده ثم بعده
ولید قضی منهاالمآرب ولوطر
و جاء یزید بعد لولایة
و من بعد ابراهیم بوبع وافتخر
و من بعده مروان ثم تصرمت
ولایتهم والله یعطی لمن نصر
و آل الی عم النبی و عمه
و لایة هذا الأمر بالفتح و الظفر
و ان ابا العباس اول قائم
بأمر الرعایا ثم منصور ذوالخطر
و بویع بالمهدی ثم اذا مضی
احاط به الهادی و زاد له الخبر
و من بعده قام الرشید بأمرها
و لما انطفی ام الأمین علی النصر
و من بعده مأمون اصبح راعیا
و معتصم بالله من بعده أمر
و فی واثق بالله بعد وفاته
و ثوق بعهد الله فی سائرالکور
و صار امأما بعده متوکل
و منتصر من بعده فهو منتصر
فان الامام المستعین خلیفة
و من بعده المعتز بالله قد ظهر
و جاء الامام المهتدی بعد فوته
امامة هذا القوم حتی اذا انحدر
و معتمد من بعده قام راعیا
و معتضد من بعد هجرانه بدر
و ان الامام المکتفی قام خلفه
خلیفة رب العرش فی هذه النفر
و مقتدر بالله من بعد حتفه
تحمل اعباء الخلاقة فی الصغر
و من قادر بالله زاد مهابة
خلاقة عهد الله اذ قام او قهر
و من بعده الراضی تولی بزهده
و للمتقی لله من بعده سمر
و مستکفی بالله قام عقیبه
و من بعده دور المطیعی قد بهر
و من بعد الطائع القوم نوبة
و فی قادر بالله قد زاد اذ قدر
و من قائم قام الامور بحقها
و فی المقتدی هدی لمن شاء من بشر
و مستظهر بالله قام مقام مقامهم
و مسترشد بالله أرشد من صبر
و فی راشد رشد البریة کلهم
الی ان عراه القتل و السیف مشتهر
و فی المقتفی بالله والله جاره
امان لخلق الله فی البدو و الحضر
ومستنجد بالله احیی عقیبه
معالمه احیی بذلک من سیر
تلوت علیکم اسم کل خلیفة
الی عهدنا من عهد مفتخر البشر
پس چون پیر غریب این ابیات عجیب بر خواند و این دامن درر و غرر بر قوم افشاند؛ آواز تحسین ببنات و پروین رسید، هر یک پیر را نوای مرحبا گفت.
پس طایفه ای که از نصاب تازی بی نصیب بودند واز فن ادبی و لغت عربی دور، خوستند که آن منظوم بزبان معلوم ومفهوم باسماع و طباع ایشان رسد.
گفتند شیخا این مروت عام نیست و قتوت تمام نه، در بخشش تنقیص و تنقیض مجوز و محمود نیست و در تحصیص تخصیص معهود نه، دامن جمعی بدرر انباشتی و جمعی را فرو دست گذاشتی.
ما را نیز از این خرمن کیلی باید واز این کاهدان ذیلی پیر گفت که بی آتش مجوشید و بی زخم مخروشید که آنچه در جوف پیاله بود بمعده حواله شود، هنوز مدخر صباحی در صراحی هست
از دریایی قطره ای بر شما توان ریخت و از کوهی ذره ای بر مشا توان بیخت، بنوشید از این اقداح صافیه هم بر آن وزن و قافیه.
بر تو بخوانم ای پسر امروز این سمر
تا پند گیری از روش چرخ پر عبر
گردد ترا یقین که چه کرده است روزگار؟
با سروران تخت خلافت زخیر و شر
و اعداد این فرق بودت بر سر زبان
چون خوانی این قصده غر ای پر درر
دل بر کنی ز صحبت ایام بلعجب
تا پندگیری از فلک پیر پر خطر
بشناسی از تفکر عقل صواب جوی
نوش و شرنگ واقعه؛ از شهدو ز شکر
اول که رفت سید عالم ازین سرای
احوال شد ز رفتن او سر بسر دگر
بوبکر شد خلیفه عهد وامام وقت
وز بعد او رسید خلافت بر عمر
عثمان نشست از پی او وانگهی علی
وانگه حسن که قصه او هست مشتهر
پس شد معاویه بامامت بر آن سریر
وانگه یزید گشت بعالم درون سمر
لکن بجور و جهل نه از روی علم و فضل
وین حال مختفی نه و این قصه مختصر
وز بعد او معاویة بن یزید بود
مروان بن حکم سپس او گشاد در
عبدالملک که بد پسر او نشست باز
وانگه ولید و باز سلیمان معتبر
وانگه امام، عمر عبدالعزیز شد
وز بعد او یزید شد آنگه هشام سر
آنگه ولید ابن یزید و آنگهی یزید
ابن ولید باز براهیم تاجور
مروان خلیفه گشت از آن پس میان خلق
آنکو بنزد خلقان معروف چون قمر
بعد از بنی امیه بعباسیان رسید
آن منصب از تداول گردون دادگر
سفاح بود اول و وانگه برادرش
منصور و پس محمد مهدی پر هنر
هارون نشست باز بر آن تخت پرفراز
وانگه محمد آنکه وصی بود از پدر
مامون گرفت تخت پس آنگاه معتصم
هارون و واثق از پس ایشان درود بر
جعفر نشست و باز محمد ز بعد او
باز احمد آنکه خواند ورا مستعین پسر
معتز سرفراز و محمد که مهتدیست
و احمد که بود معتمد و حافظ زمر
پس معتمد نشست و چو بگذشت مکتفی
پس مقتدر گرفت جهان را بتیغ و زر
قاهر گرفت تخت و براضی رسید باز
پس متقی گرفت بشمشیر کر و فر
مستکفی آمد آنگه و از بعد او مطیع
بوبکر طائع از پس او رفته گشت سر
قادر گرفت مسند و قائم ز بعد او
پس مقتدی بیافت همان تخت وکام وفر
آنگه رسید کار بمستظهر کریم
مستر شد آمد از پس رفته بتخت بر
راشد گرفت تخت خلافت ز بعد او
بنشست در میان خلافت بر آن مقر
پس متقی نشست بر آن مسند بلند
احکام شرع صون همیکرد دربدر
وز بعد او سید بمستنجد آن سریر
و امروز هست عالم ازو پر جمال و فر
اینها بدند آنکه گرفتند تاج و تخت
گاهی پسر ز جد و گهی از پدر پسر
آخر وفا نکرد بر آن سروران دین
ایام جور گستر وگردون کینه ور
از جور روزگار کران به بود کران
وز بیم حادثات حذر به بود حذر
پس چون پیر صاحب بلاغت از روایت فراغت یافت از چپ و راست ندای آفرین برخاست و همگنان زبان شکر بگشادند و داد و آفرین بدادند و آن هر دو نظم را بر بیاض دیده سواد کردند و طبع و خاطر را قوت و زاد بساختند.
چون صبح صادق بخندید و نسیم سحر از شاخ شجر بوزید، پیر رهگذر را باد سحری همساز شد و چون شب رفته بطی عدم باز شد.
وز بعد آن زمانه ندانم کجاش باخت؟
نراد روزگار مر او را چه نرد باخت؟
ادبار خانه زاد ازو رفت یا نرفت؟
و افلاک پر فریب بدو ساخت یا نساخت؟
طلیعه جوانی هنوز از لشکر پیری اثری ندیده بود و جاسوس صغر از ناموس کبر خبری نیاورده بود هنوز گلبن عهد شباب نوبر بود و نهال عمر تازه وتر، هنوز حظ عذار چون عهد صبا بصورت و صفت مشکی و معنبری بود.
در چنین وقتی دل را بسفر نشاطی و تن را بحرکت انبساطی پدید آمد و نیز روزی چند با علماء و ادباء اختلاطی داشت و با طوایف هنر روزگار گذاشت، شنیده بودم که در طلب آداب سفر و اغتراب شرط است که مرد طالب جز بوسیله طلب بسر:
سیروا تعلموا و سافروا تصحوا و تغتنموا نرسد که آتش را از خفتن بسیار بر بستر جز ردای خاکشتر حاصل نشود و آب از دویدن بسیار بدر آبدار و گوهر شاهوار برسد.
فالنار تحت رماد الذل من کسل
و الماء ادرک بالتطلاب اصدافا
باد سیاح از گریبان صبا بدامن رواح میتازد و خاک ساکن منبل بالگد ستوران و قدم گواران می سازد.
فالریح فوق روس الخلق منطلق
و الترب تحت نعال الناس حمال
گلیم اغتراب بر دوش نهادم و رخت مسافران در آغوش گرفتم و دل را بر شدائد سفر صبور کردم و رأی حرکت بصوب شهر نیشابور.
دل، مرغ وار در طلب دانه می شتافت
تن باد وار در قدم عشق می دوید
سیری چنانکه باد نیارد بدو گذشت
عزمی چنانکه باد نیارد بدو رسید
تا پس از شمردن منازل و سپردن آب و گل رسیدم بشهر ارمنیه، تربتی یافتم چون طره دلداران دلجوی و هوائی دیدم چون طبله عطاران خوشبوی، چون روی شاهدان آراسته و چون سیرت زاهدان پیراسته.
گفتم آخر این منزل با چندین نمایش و آرایش استراحت و آسایش را شاید، مرکب طلب را زین درجل کشیدم و رخت سفر از آفتاب بسایه گل، دست در دامن پیاله و گریبان نواله زدم
با حریفان لاله رخ صحبت پیوستم و با دوستان پیاله عهد معرفت بستم، گاه پایم چهره چمن سپردی و گاه دستم حلقه چمانه گرفتی و این ابیات در دهان و زبان افتادی.
اکنون که چمن چمانه جوی است
می خور که جهن بهانه جوی است
بلبل چو مغنی چمن شد
هر طبع می مغانه جوی است
بی عقل بود هر آن دلی کو
در فصل بهار خانه جوی است
ای دل بکرانه ای برون شو
زیرا که خرد کرانه جوی است
از دانه ببر که حلقه دام
در گردن مرغ دانه جوی است
کم باش نشانه در هنر زانک
تیر فلکی نشانه جوی است
چون جامه عصمت آلوده گشت و کیسه ثروت پالوده شد، یاران پیاله و قدح سرپوش از طبق اخوت برداشتند وراه و رسم اهل مروت فرو گذاشتند.
چون شراب خورده از ایشان جز خماری در سر و چون گل فرو ریخته از ایشان جز خاری در بر نماند واز آن چندان شراب انگوری جز استفراغ زنبوی حال نیامد و آن سفره صحبت کندوی سربسته و سرپیچیده شد، لاله وار خندان خندان بساط صحبت در نوشتند و سایه وار تمام ناشده درگذشتند.
چون شمع نپایست شبی با ما بیش
چون باد گرفت تا نشسته سر خویش
دانستم که اخوان مجلس اعوان مفلسند و معلوم گشت که آن قدمها که در راه شراب زده بودیم در پی سراب زده بودیم، هیچ یاری دستی بر در و دیوار من ننهاد وحلقه ای بر در حجره من نزد.
کس در آن آماج بر صوب صواب
بر اخوت تیر تدبیری نزد
کس بر آن در از برای حسن عهد
حلقه ای نگرفت و زنجیری نزد
پس ورق استغفار و اعتذار باز کردم و از نسق دیگر بدایت آغاز، با ارباب خرد و فرهنگ و اصحاب سکون و سنگ صحبت پیوستم و دل در صحبت اخوان صفا بستم و دامن از حریفان کأس و کاسه در چیدم و دست از صحبت یاران نفاق درکشیدم.
با خود گفتم که دل ز یاران بر کن
وز بد عهدان و بدشماران برکن
چون با این طایفه اختلاطی پدید آمد و بااین فرقه انبساطی ظاهر شد و حلاوت علم تن را در بار و دل را در کار کشید، معلوم شد که معجون علم پا زهر حیات و افسون نجات است و هر کجا که مرآن طایفه را اجتماعی بود و بفواید علمی استماع.
من از حاضران آن مجلس بودم، تا شبی از شبها که هوا در لباس کبود پوشان بود و زمین در ردای سیاه پوشان، بوثاق یکی از فضلا که موعد جمعی و موقد شمعی بود من نیز عاشق وار در آن جمع گریختم و پروانه وار در آن شمع آویختم.
چون از سم طعم و ادام بپرداختیم و یکدیگر را بنور مجالست بازشناختیم بمفاکهه علمی و مباحثه ادبی رسیدیم، اتفاق را آنشب بعلم انساب و احساب باز افتادیم و در آن سخن بر خود بگشادیم.
ذکر تواریخ قدما و ایام علمای گذشته میرفت، پیری غریب پیش از این بچند روز باما هم مائده و هم فائده شده بود، هر کجا که آن اجتماع میسر شدی پیر منتظم آن سلک بودی و آنشب که سخن در این شیوه افتاد و اتفاق بدین میوه و نفع و رفع این سخن دراز کشید وکار بمقابله و مجادله انجامید.
بعضی این علم را تحسین کردند و گوینده را تمکین، می گفتند قواعد اسلام و قوانین ایام بدین علم تعلق دارد و اخباری را که بنای شریعت و اساس دین است بدان نسبت دارد و پیر نو صحبت در این معنی خوضی میفرمود و در این باب مبالغتی می نمود و می گفت که اهم المهمات فی جمیع الملمات معرفت کلام رب العالمین و اخبار سیدالمرسلین(ص) است واین هر دو دیباچه سعادت و عنوان دولت است که تعلق بدین علم شریف و سرمایه لطیف دارد.
هر حکم که نقلی بود نه عقلی لابد نسبت بشفاه و افواه رجال دارد، و بی این سرمایه پیرایه ای بدست نیاید، که در آن اخبار صریح و اسناد صحیح شرط است.
پس جوانی از میان قوم روی بپیر کرد و سخن را خلاف پیر تقریر و قوانین این علم را باعتراض تعبیر، گفت اگر کسی جهال عرب را نسب نداد و اسامی اطفال عرب را نشناسد و نداند که لبید پسر که بود یا ولید پدر که؟
قیس با اوس از چه روی خویشی داشت و سحبان را با نعمان از چه سبب پیوند، نادانستن این جمله چه نقص تقاضا کند و جهل بدین علم چه خسران واجب آرد گیر که این علم دستگیر است و نادانستن آن سهو و تقصیر
هم از این علم از تو سئوال کنم و بدین طریق استدلال، بگو ای پیر سال پیموده عمر فرسوده که از عهد نبوت تا بدین عهد که محط رحل وجود ماست.
مسند خلافت را صاحب صدر چنین بوده است و تخت امارت را صاحب قدر چند؟ این اسامی را از فاتحت تا خاتمت آر و شرط ترتیب و ترکیب در وی نگهدار تا سمع را از تو فائده بود و جمع را از تو نواله و مائده.
پیر گفت: مرحبا بهذاالسئوال و اهلا لهذا المقال صاحب حاجت گوینده باید و صاحب علت درمان جوینده، فاما اگر بر سبیل رسم و عادت آن اسامی اعادت کرده آید شاید آن مقالت موجب ملالت گردد.
نخست آن شاهدان را چون عروسان در لباس عبارت کرخی ببین پس باز در تاج و دواج لغت بلخی مشاهده کن تا بدانی که نامعلوم تو بیش از معلوم است و نامفهوم تو بیش از مفهوم، و ما منا الا له مقام معلوم.
پس پیر همچون شمع بپای خاست و زبانرا بزیور گفت بیاراست و این نظم بر قوم خواند و این قصده بر زبان راند:
ایا رفقة الفتیان ذی العقل و البصر
فعوا و اسمعوا قولی فقولی معتبر
اعد ذکر من قد حاز صد رخلافة
الی عهدنا من عهد مفتخر البشر
ابوبکر الصدیق ابن قحافة
تولاه زهدا ثم من بعده عمر
و من بعده عثمان ثم اذا مضی
حواه علی صاحب القدر والخطر
و بویع بعد المرتضی الحسن الذی
له الحسنات البیض فیما به اشتهر
و خاطبه لما انزوی متعادیا
معاویة ذوالشیب و الرای و الفکر
فمفضاحه اشقی البریة بعده
یزدی بما قد خان فی الدین او غدر
و لو صح شعر ابن الزبعری و ضربه
قضیبا علی سن الحسین فقد کفر
و احرزه ابن له بعد موته
معاویه بالاسم ثم اذا عبر
تولاه مروان و بعد انطفائه
بعبد الملک قام الخلافة فاستقر
و لما قضی قام ولید ولیه
لأمر الرعایا و الأمانة و النظر
و قام سلیمان اخوه مقامه
و فیه یؤل الأمر حقا الی عمر
و قام هشام بعده ثم بعده
ولید قضی منهاالمآرب ولوطر
و جاء یزید بعد لولایة
و من بعد ابراهیم بوبع وافتخر
و من بعده مروان ثم تصرمت
ولایتهم والله یعطی لمن نصر
و آل الی عم النبی و عمه
و لایة هذا الأمر بالفتح و الظفر
و ان ابا العباس اول قائم
بأمر الرعایا ثم منصور ذوالخطر
و بویع بالمهدی ثم اذا مضی
احاط به الهادی و زاد له الخبر
و من بعده قام الرشید بأمرها
و لما انطفی ام الأمین علی النصر
و من بعده مأمون اصبح راعیا
و معتصم بالله من بعده أمر
و فی واثق بالله بعد وفاته
و ثوق بعهد الله فی سائرالکور
و صار امأما بعده متوکل
و منتصر من بعده فهو منتصر
فان الامام المستعین خلیفة
و من بعده المعتز بالله قد ظهر
و جاء الامام المهتدی بعد فوته
امامة هذا القوم حتی اذا انحدر
و معتمد من بعده قام راعیا
و معتضد من بعد هجرانه بدر
و ان الامام المکتفی قام خلفه
خلیفة رب العرش فی هذه النفر
و مقتدر بالله من بعد حتفه
تحمل اعباء الخلاقة فی الصغر
و من قادر بالله زاد مهابة
خلاقة عهد الله اذ قام او قهر
و من بعده الراضی تولی بزهده
و للمتقی لله من بعده سمر
و مستکفی بالله قام عقیبه
و من بعده دور المطیعی قد بهر
و من بعد الطائع القوم نوبة
و فی قادر بالله قد زاد اذ قدر
و من قائم قام الامور بحقها
و فی المقتدی هدی لمن شاء من بشر
و مستظهر بالله قام مقام مقامهم
و مسترشد بالله أرشد من صبر
و فی راشد رشد البریة کلهم
الی ان عراه القتل و السیف مشتهر
و فی المقتفی بالله والله جاره
امان لخلق الله فی البدو و الحضر
ومستنجد بالله احیی عقیبه
معالمه احیی بذلک من سیر
تلوت علیکم اسم کل خلیفة
الی عهدنا من عهد مفتخر البشر
پس چون پیر غریب این ابیات عجیب بر خواند و این دامن درر و غرر بر قوم افشاند؛ آواز تحسین ببنات و پروین رسید، هر یک پیر را نوای مرحبا گفت.
پس طایفه ای که از نصاب تازی بی نصیب بودند واز فن ادبی و لغت عربی دور، خوستند که آن منظوم بزبان معلوم ومفهوم باسماع و طباع ایشان رسد.
گفتند شیخا این مروت عام نیست و قتوت تمام نه، در بخشش تنقیص و تنقیض مجوز و محمود نیست و در تحصیص تخصیص معهود نه، دامن جمعی بدرر انباشتی و جمعی را فرو دست گذاشتی.
ما را نیز از این خرمن کیلی باید واز این کاهدان ذیلی پیر گفت که بی آتش مجوشید و بی زخم مخروشید که آنچه در جوف پیاله بود بمعده حواله شود، هنوز مدخر صباحی در صراحی هست
از دریایی قطره ای بر شما توان ریخت و از کوهی ذره ای بر مشا توان بیخت، بنوشید از این اقداح صافیه هم بر آن وزن و قافیه.
بر تو بخوانم ای پسر امروز این سمر
تا پند گیری از روش چرخ پر عبر
گردد ترا یقین که چه کرده است روزگار؟
با سروران تخت خلافت زخیر و شر
و اعداد این فرق بودت بر سر زبان
چون خوانی این قصده غر ای پر درر
دل بر کنی ز صحبت ایام بلعجب
تا پندگیری از فلک پیر پر خطر
بشناسی از تفکر عقل صواب جوی
نوش و شرنگ واقعه؛ از شهدو ز شکر
اول که رفت سید عالم ازین سرای
احوال شد ز رفتن او سر بسر دگر
بوبکر شد خلیفه عهد وامام وقت
وز بعد او رسید خلافت بر عمر
عثمان نشست از پی او وانگهی علی
وانگه حسن که قصه او هست مشتهر
پس شد معاویه بامامت بر آن سریر
وانگه یزید گشت بعالم درون سمر
لکن بجور و جهل نه از روی علم و فضل
وین حال مختفی نه و این قصه مختصر
وز بعد او معاویة بن یزید بود
مروان بن حکم سپس او گشاد در
عبدالملک که بد پسر او نشست باز
وانگه ولید و باز سلیمان معتبر
وانگه امام، عمر عبدالعزیز شد
وز بعد او یزید شد آنگه هشام سر
آنگه ولید ابن یزید و آنگهی یزید
ابن ولید باز براهیم تاجور
مروان خلیفه گشت از آن پس میان خلق
آنکو بنزد خلقان معروف چون قمر
بعد از بنی امیه بعباسیان رسید
آن منصب از تداول گردون دادگر
سفاح بود اول و وانگه برادرش
منصور و پس محمد مهدی پر هنر
هارون نشست باز بر آن تخت پرفراز
وانگه محمد آنکه وصی بود از پدر
مامون گرفت تخت پس آنگاه معتصم
هارون و واثق از پس ایشان درود بر
جعفر نشست و باز محمد ز بعد او
باز احمد آنکه خواند ورا مستعین پسر
معتز سرفراز و محمد که مهتدیست
و احمد که بود معتمد و حافظ زمر
پس معتمد نشست و چو بگذشت مکتفی
پس مقتدر گرفت جهان را بتیغ و زر
قاهر گرفت تخت و براضی رسید باز
پس متقی گرفت بشمشیر کر و فر
مستکفی آمد آنگه و از بعد او مطیع
بوبکر طائع از پس او رفته گشت سر
قادر گرفت مسند و قائم ز بعد او
پس مقتدی بیافت همان تخت وکام وفر
آنگه رسید کار بمستظهر کریم
مستر شد آمد از پس رفته بتخت بر
راشد گرفت تخت خلافت ز بعد او
بنشست در میان خلافت بر آن مقر
پس متقی نشست بر آن مسند بلند
احکام شرع صون همیکرد دربدر
وز بعد او سید بمستنجد آن سریر
و امروز هست عالم ازو پر جمال و فر
اینها بدند آنکه گرفتند تاج و تخت
گاهی پسر ز جد و گهی از پدر پسر
آخر وفا نکرد بر آن سروران دین
ایام جور گستر وگردون کینه ور
از جور روزگار کران به بود کران
وز بیم حادثات حذر به بود حذر
پس چون پیر صاحب بلاغت از روایت فراغت یافت از چپ و راست ندای آفرین برخاست و همگنان زبان شکر بگشادند و داد و آفرین بدادند و آن هر دو نظم را بر بیاض دیده سواد کردند و طبع و خاطر را قوت و زاد بساختند.
چون صبح صادق بخندید و نسیم سحر از شاخ شجر بوزید، پیر رهگذر را باد سحری همساز شد و چون شب رفته بطی عدم باز شد.
وز بعد آن زمانه ندانم کجاش باخت؟
نراد روزگار مر او را چه نرد باخت؟
ادبار خانه زاد ازو رفت یا نرفت؟
و افلاک پر فریب بدو ساخت یا نساخت؟
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
کو عشق خانهسوز که ما بلهوس نهایم
ما شعلهایم و هم نسب خار و خس نهایم
ما زندهایم زنده به سوز درون خویش
چون آب و خاک زنده به جان نفس نهایم
در بند و دام تا نفسی هست میطپیم
ما مرد زندگانی کنج قفس نهایم
در کاروان شوق حدی نالههای ماست
بیهوده گوی و هرزهدرا چون جرس نهایم
ما زهر قاتلیم فصیحی نه شهد ناب
مرد طپانچه خوردن بال مگس نهایم
ما شعلهایم و هم نسب خار و خس نهایم
ما زندهایم زنده به سوز درون خویش
چون آب و خاک زنده به جان نفس نهایم
در بند و دام تا نفسی هست میطپیم
ما مرد زندگانی کنج قفس نهایم
در کاروان شوق حدی نالههای ماست
بیهوده گوی و هرزهدرا چون جرس نهایم
ما زهر قاتلیم فصیحی نه شهد ناب
مرد طپانچه خوردن بال مگس نهایم
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴ - فصل
بر رای خردمندان پوشیده نماند که مقصود کلی و غرض اصلی در انشا و ابدای اجرام علوی و اجسام سفلی، آفرینش آدمی است که در صدف وجود و زبده شرف موجود است و ثمره شجره بستان صنع پادشاهی و معنی خط دفتر ملکوت الهی و هر یک را از جمله موجودات علو و سفل در وی اثری و نشانی و دلیلی و برهانی است.
خدای را به همه حال زیر پرده صنع
خزینه های علوم است و گنجهای حکم
و چندین هزار سال، حکما و علما و عقلا و فضلا، رایهای صایب برگماشتند و تدبیرهای ثاقب در کار داشتند تا جراحت شمشیر ملک الموت را سپری سازند که ضربت او بدان مدفوع شود و شربت زهر قهر دهر را تریاقی کنند که ضرر او بدان مرفوع گردانند، در حیز تیسیر نیامد و در مکان امکان نگنجید.
علی ذا مضی الناس اجتماع و فرقه
و میت و مولود و قال و وامق
در شش جهت آنچه گرد ما گستردند
در پنج حواس و چار طبع آوردند
بس گرسنه اند و عالمی را خوردند
این هفت که در دروازه می گردند
پس از برای ذکر باقی وصیت سایر، طریقی ابداع کردند که مبقی ذکر و محیی نام ایشان شد و اظهار فضل و آثار عدل ایشان بدان ابقا و احیا پذیرفت و چون دانستند که از ملک و مال و بنین و بنات به اهتمام این مهم قیام نتواند بود و به وجود ایشان تمام نگردد، قدم در مسلک تصنیف کتب نهادند و آن را مدارک این امانی و مدارج این معانی شناختند و گفتند:
سخن به که ماند ز ما یادگار
که ما بر گذاریم و او پایدار
از برای آنکه سخن حکمت و کلمه موعظت، هرگز از صحایف دفاتر و اوراق جراید، محو نشود و مدروس نگردد و همیشه متنقل بود از زمانی به زمانی و از مکانی به مکانی. نبینی که افلاطون و ارسطاطالیس و اسکندر و بقراط به عالم عدم رفته اند و ذکر ایشان در عالم وجود مانده است.
لولا جریر و الفرزدق لم یدم
ذکر جمیل من بنی مروان
و تری ثنا الرودکی مخلدا
من کل ما جمعت بنو سامان
وغناء بهربد بقیه کل ما
ملکته فی الدنیا بنو ساسان
وملوک غسان تفانوا غیر ما
قد قاله حسان فی غسان
آن خسروان که نام نکو کسب کرده اند
رفتند و یادگار از ایشان جز آن نماند
نوشین روان اگر چه فراوانش گنج بود
جز نام نیک از پس نوشین روان نماند
چون این توهمات در خاطر بود و دل بدین معانی نگرانی تمام داشت و این قیاسات و مقدمات معین و مبرهن شد، رسما و طبعا و عقلا و شرعا واجب آمد این بکر دوشیزه را در تتق معانی و سرادق الفاظ جلوه کردن و بی نقاب و حجاب به عالمیان نمودن و گفتن :
فلقد سبقت بکل لفظ رائع
کالدر فصل عقده المنسوق
در هوس مدح شاه، جان منست این سخن
کرده به دست زبان بر سر عالم نثار
پس از برای خلود ذکر و علو قدر و سمو درجت و ارتفاع رتبت، این خریده را جلوه کردم و به شبستان عالی و حرم کرم خداوند عالم فرستادم. ایزد تعالی مبارک و میمون کناد.
اکنون عنان عبارت به مقصود کشیم و از ایزد تعالی امداد تسدید و اسباب توفیق خواهیم. و هو القادر علیه.
خدای را به همه حال زیر پرده صنع
خزینه های علوم است و گنجهای حکم
و چندین هزار سال، حکما و علما و عقلا و فضلا، رایهای صایب برگماشتند و تدبیرهای ثاقب در کار داشتند تا جراحت شمشیر ملک الموت را سپری سازند که ضربت او بدان مدفوع شود و شربت زهر قهر دهر را تریاقی کنند که ضرر او بدان مرفوع گردانند، در حیز تیسیر نیامد و در مکان امکان نگنجید.
علی ذا مضی الناس اجتماع و فرقه
و میت و مولود و قال و وامق
در شش جهت آنچه گرد ما گستردند
در پنج حواس و چار طبع آوردند
بس گرسنه اند و عالمی را خوردند
این هفت که در دروازه می گردند
پس از برای ذکر باقی وصیت سایر، طریقی ابداع کردند که مبقی ذکر و محیی نام ایشان شد و اظهار فضل و آثار عدل ایشان بدان ابقا و احیا پذیرفت و چون دانستند که از ملک و مال و بنین و بنات به اهتمام این مهم قیام نتواند بود و به وجود ایشان تمام نگردد، قدم در مسلک تصنیف کتب نهادند و آن را مدارک این امانی و مدارج این معانی شناختند و گفتند:
سخن به که ماند ز ما یادگار
که ما بر گذاریم و او پایدار
از برای آنکه سخن حکمت و کلمه موعظت، هرگز از صحایف دفاتر و اوراق جراید، محو نشود و مدروس نگردد و همیشه متنقل بود از زمانی به زمانی و از مکانی به مکانی. نبینی که افلاطون و ارسطاطالیس و اسکندر و بقراط به عالم عدم رفته اند و ذکر ایشان در عالم وجود مانده است.
لولا جریر و الفرزدق لم یدم
ذکر جمیل من بنی مروان
و تری ثنا الرودکی مخلدا
من کل ما جمعت بنو سامان
وغناء بهربد بقیه کل ما
ملکته فی الدنیا بنو ساسان
وملوک غسان تفانوا غیر ما
قد قاله حسان فی غسان
آن خسروان که نام نکو کسب کرده اند
رفتند و یادگار از ایشان جز آن نماند
نوشین روان اگر چه فراوانش گنج بود
جز نام نیک از پس نوشین روان نماند
چون این توهمات در خاطر بود و دل بدین معانی نگرانی تمام داشت و این قیاسات و مقدمات معین و مبرهن شد، رسما و طبعا و عقلا و شرعا واجب آمد این بکر دوشیزه را در تتق معانی و سرادق الفاظ جلوه کردن و بی نقاب و حجاب به عالمیان نمودن و گفتن :
فلقد سبقت بکل لفظ رائع
کالدر فصل عقده المنسوق
در هوس مدح شاه، جان منست این سخن
کرده به دست زبان بر سر عالم نثار
پس از برای خلود ذکر و علو قدر و سمو درجت و ارتفاع رتبت، این خریده را جلوه کردم و به شبستان عالی و حرم کرم خداوند عالم فرستادم. ایزد تعالی مبارک و میمون کناد.
اکنون عنان عبارت به مقصود کشیم و از ایزد تعالی امداد تسدید و اسباب توفیق خواهیم. و هو القادر علیه.
عبدالقهّار عاصی : غزلها
پارسی
گل نیست،ماه نیست، دل ماست پارسی
غوغای که،ترنم دریاست پارسی
از آفتاب معجزه بر دوش میکشد
روبر مراد و روی به فرداست پارسی
از شام تا به کاشغر از سند تا خجند
آیینهدار عالم بالاست پارسی
تاریخ، را وثیقهٔ سبز شکوه را
خون من و کلام مطلاست پارسی
روح بزرگ و طبل خراسانیان پاک
چتر شرف، چراغ مسیحاست پارسی
تصویر را، مغازله را و ترانه را
جغرافیای معنوی ماست پارسی
سرسخت در حماسه و هموار در سرود
پیدا بود از این، که جه زیباست پارسی
بانگ سپیده، عرصهٔ بیدار باش مرد
پیغمبرهنر، سخن راست پارسی
دنیا بگو مباش، بزرگی بگو برو
مارا فضیلتی است که ما را راست پارسی
غوغای که،ترنم دریاست پارسی
از آفتاب معجزه بر دوش میکشد
روبر مراد و روی به فرداست پارسی
از شام تا به کاشغر از سند تا خجند
آیینهدار عالم بالاست پارسی
تاریخ، را وثیقهٔ سبز شکوه را
خون من و کلام مطلاست پارسی
روح بزرگ و طبل خراسانیان پاک
چتر شرف، چراغ مسیحاست پارسی
تصویر را، مغازله را و ترانه را
جغرافیای معنوی ماست پارسی
سرسخت در حماسه و هموار در سرود
پیدا بود از این، که جه زیباست پارسی
بانگ سپیده، عرصهٔ بیدار باش مرد
پیغمبرهنر، سخن راست پارسی
دنیا بگو مباش، بزرگی بگو برو
مارا فضیلتی است که ما را راست پارسی