عبارات مورد جستجو در ۲۳۲ گوهر پیدا شد:
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۱۱
از پی الفغده و روزی به جهد
جانورسوی سپنج خویش جویان و روان
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۱۱
هم چنان کبتی، که دارد انگبین
چون بماند داستان من برین:
کبت ناگه بوی نیلوفر بیافت
خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت
وز بر خوشبوی نیلوفر نشست
چون گه رفتن فراز آمد بجست
تا چو شد در آب نیلوفر نهان
او به زیر آب ماند از ناگهان
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۳۰
آهو از دام اندرون آواز داد
پاسخ گرزه به دانش باز داد
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۵۴
گرسنه روباه شد تا آن تبیر
چشم زی او برده، مانده خیر خیر
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۵۸
شیر خشم آورد و جست از جای خویش
و آمد آن خرگوش را الفغده پیش
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۶۵
دم سگ بینی ابا بتفوز سگ
خشک گشت، کش نجنبد هیچ رگ
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر خفیف
پاره ۷
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید؟
وز بد زاغ بوم را چه رسید؟
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۸۸
هر کجا دردمندی از سر شوق
گوش بر نالهٔ حمام کند
چارپایی برآورد آواز
وان تلذذ برو حرام کند
حیف باشد صفیر بلبل را
که زفیر خر ازدحام کند
کاش بلبل خموش بنشستی
تا خر آواز خود تمام کند
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۳
دوش مرغی به صبح می‌نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلص را
مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح خوان و من خاموش
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۶۷
سگی شکایت ایام بر کسی می‌کرد
نبینی‌ام که چه برگشته حال و مسکینم
نه آشیانه چو مرغان نه غله چون موران
قناعتم صفت و بردباری آیینم
هزار سنگ پریشان به یک نگه بخورم
که اوفتاده نبینی بر ابروان چینم
که در ریاضت و خلوت مقام من دارد؟
که جامه خواب کلوخست و سنگ بالینم
به لقمه‌ای که تناول کنم ز دست کسی
رواست گر بزند بعد از آن به زوبینم
گرم دهند خورم ورنه می‌روم آزاد
نه همچو آدمیان خشمناک بنشینم
چو گربه درنربایم ز دست مردم چیز
ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم
مرا نه برگ زمستان نه عیش تابستان
کفایتست همین پوستین پارینم
به جای من که نشیند که در مقام رضا
برابر است گلستان و تل سرگینم
مرا که سیرت ازین جنس و خوی ازین صفتست
چه کرده‌ام که سزاوار سنگ و نفرینم؟
جواب داد کزین بیش نعت خویش مگوی
که خیره گشت ز صفت زبان تحسینم
همین دو خصلت ملعون کفایتست تو را
غریب دشمن و مردارخوار می‌بینم
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۱۷
سگ بر آن آدمی شرف دارد
کو دل دوستان بیازارد
این سخن را حقیقتی باید
تا معانی به دل فرود آید
آدمی با تو دست در مطعوم
سگ ز بیرون آستان محروم
حیف باشد که سگ وفا دارد
و آدمی دشمنی روا دارد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۸
دعاگو اسبکی دارد که هر روز
ز بهر کاه تا شب می‌خروشد
غزل می‌گویم و در وی نگیرد
دو بیتی نیز کمتر می‌نیوشد
توقع دارد از اصطبل مخدوم
که اورا کولواری کاه نوشد
وگر که نیست در اصطبل مخدوم
در این همسایه شخصی می‌فروشد
اوحدی مراغه‌ای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۳
گل را، که صبا، مرغ‌صفت بال گشاد
گفتی که: منجم ورق فال گشاد
چون گربهٔ بید خوانش آراسته دید
سر بر زد و بوی برد و چنگال گشاد
اوحدی مراغه‌ای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۵
بر گل چو نسیم سحری سود قدم
پوشیده نقاب غنچه بربود بدم
بر شاخ چو بو برد که گل برگی خاست
دی گربهٔ بید پنجه بگشود ز هم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳
بیگاه شده است لیک مر سیران را
سیری نبود به جز که ادبیران را
چه روز و چه شب چه صبح دلیران را
چه گرگ و چه میش و بره مر شیران را
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰۸
آهو بدود چو در پیش سگ بیند
بر اسب دونده حمله و تک بیند
چندان بدود که در تنش رگ بیند
زیرا که صلاح خود را درین یک بیند
سعدی : مفردات
بیت ۲۸
مرغ جایی رود که چینه بود
نه به جایی رود که چی نبود
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۰۴۰
خندهٔ کبک از ترحّم هایهای گریه شد
تا که را در کوهسار عشق آمد پا به سنگ؟
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۵۳۶
کمند زلف در گردن گذشتی روزی از صحرا
هنوز از دور گردن می‌کشد آهوی صحرایی
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۸) مناظرۀ شیخ ابوسعید با صوفی و سگ
یکی صوفی گذر می‌کرد ناگاه
عصا را بر سگی زد در سر راه
چو زخمی سخت بر دست سگ افتاد
سگ آمد در خروش و در تگ افتاد
به پیش بوسعید آمد خروشان
بخاک افتاد دل از کینه جوشان
چو دست خود بدو بنمود برخاست
ازان صوفی غافل داد می‌خواست
بصوفی گفت شیخ ای بی وفا مرد
کسی با بی‌زبانی این جفا کرد
شکستی دست او تا پست افتاد
چنین عاجز شد وأز دست افتاد
زبان بگشاد صوفی گفت ای پیر
نبود از من که از سگ بود تقصیر
چو کرد او جامهٔ من نانمازی
عصائی خورد از من نه ببازی
کجا سگ می‌گرفت آرام آنجا
فغان می‌کرد و می‌زد گام آنجا
بسگ گفت آنگه آن شیخ یگانه
که تو از هر چه کردی شادمانه
بجان من می‌کشم آنرا غرامت
بکن حکم و میفگن با قیامت
وگر خواهی که من بدهم جوابش
کنم از بهر تو اینجا عقابش
نخواهم من که خشم آلود گردی
چنان خواهم که تو خشنود گردی
سگ آنگه گفت ای شیخ یگانه
چو دیدم جامهٔ او صوفیانه
شدم ایمن کزو نبود گزندم
چه دانستم که سوزد بند بندم
اگر بودی قباپوشی درین راه
مرا زو احترازی بودی آنگاه
چو دیدم جامهٔ اهل سلامت
شدم ایمن ندانستم تمامت
عقوبت گر کنی او را کنون کن
وزو این جامهٔ مردان برون کن
که تا از شرِّ او ایمن توان بود
که از رندان ندیدم این زیان بود
بکش زو خرقهٔ اهل سلامت
تمامست این عقوبت تا قیامت
چو سگ را در ره او این مقامست
فزونی جُستنت بر سگ حرامست
اگر تو خویش از سگ بیش دانی
یقین دان کز سگی خویش دانی
چو افگندند در خاکت چنین زار
بباید اوفتادن سر نگون سار
که تا تو سرکشی در پیش داری
بلاشک سرنگونی بیش داری
ز مُشتی خاک چندین چیست لافت
که بهر خاک می‌بُرّند نافت
همی هر کس که اینجا خاک تر بود
یقین می‌دان که آنجا پاکتر بود
چو مردان خویشتن را خاک کردند
بمردی جان و تن را پاک کردند
سرافرازان این ره زان بلندند
که کلّی سرکشی از سرفگندند