عبارات مورد جستجو در ۲۵۲ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
حکایت در تدبیر و تأخیر در سیاست
ز دریای عمان برآمد کسی
سفر کرده هامون و دریا بسی
عرب دیده و ترک و تاجیک و روم
ز هر جنس در نفس پاکش علوم
جهان گشته و دانش اندوخته
سفر کرده و صحبت آموخته
به هیکل قوی چون تناور درخت
ولیکن فرو مانده بی برگ سخت
دو صد رقعه بالای هم دوخته
ز حراق و او در میان سوخته
به شهری درآمد ز دریا کنار
بزرگی در آن ناحیت شهریار
که طبعی نکونامی اندیش داشت
سر عجز بر پای درویش داشت
بشستند خدمتگزاران شاه
سر و تن به حمامش از گرد راه
چو بر آستان ملک سر نهاد
نیایش کنان دست بر بر نهاد
درآمد به ایوان شاهنشهی
که بختت جوان باد و دولت رهی
نرفتم در این مملکت منزلی
کز آسیبت آزرده دیدم دلی
ملک را همین ملک پیرایه بس
که راضی نگرد به آزار کس
ندیدم کسی سرگران از شراب
مگر هم خرابات دیدم خراب
سخن گفت و دامان گوهر فشاند
به نطقی که شاه آستین برفشاند
پسند آمدش حسن گفتار مرد
به نزد خودش خواند و اکرام کرد
زرش داد و گوهر به شکر قدوم
بپرسیدش از گوهر و زاد بوم
بگفت آنچه پرسیدش از سرگذشت
به قربت ز دیگر کسان بر گذشت
ملک با دل خویش در گفت و گو
که دست وزارت سپارد بدو
ولیکن بتدریج تا انجمن
به سستی نخندند بر رای من
به عقلش بباید نخست آزمود
بقدر هنر پایگاهش فزود
برد بر دل از جور غم بارها
که نا آزموده کند کارها
نظر کن چو سوفار داری به شست
نه آنگه که پرتاب کردی ز دست
چو یوسف کسی در صلاح و تمیز
به یک سال باید که گردد عزیز
به ایام تا بر نیاید بسی
نشاید رسیدن به غور کسی
زهر نوعی اخلاق او کشف کرد
خردمند و پاکیزه دین بود مرد
نکو سیرتش دید و روشن قیاس
سخن سنج و مقدار مردم شناس
به رای از بزرگان مهش دید و بیش
نشاندش زبردست دستور خویش
چنان حکمت و معرفت کار بست
که از امر و نهیش درونی نخست
در آورد ملکی به زیر قلم
کز او بر وجودی نیامد الم
زبان همه حرف گیران ببست
که حرفی بدش برنیامد ز دست
حسودی که یک جو خیانت ندید
به کارش به تابه چو گندم تپید
ز روشن دلش ملک پرتو گرفت
وزیر کهن را غم نو گرفت
ندید آن خردمند را رخنهای
که در وی تواند زدن طعنهای
امین و بد اندیش طشتند و مور
نشاید در او رخنه کردن بزور
ملک را دو خورشید طلعت غلام
به سر بر، کمر بسته بودی مدام
دو پاکیزه پیکر چو حور و پری
چو خورشید و ماه از سدیگر بری
دو صورت که گفتی یکی نیست بیش
نموده در آیینه همتای خویش
سخنهای دانای شیرین سخن
گرفت اندر آن هر دو شمشاد بن
چو دیدند کاوصاف و خلقش نکوست
بطبعش هواخواه گشتند و دوست
در او هم اثر کرد میل بشر
نه میلی چو کوتاه بینان به شر
از آسایش آنگه خبر داشتی
که در روی ایشان نظر داشتی
چو خواهی که قدرت بماند بلند
دل، ای خواجه، در ساده رویان مبند
وگر خود نباشد غرض در میان
حذر کن که دارد به هیبت زیان
وزیر اندر این شمهای راه برد
بخبث این حکایت بر شاه برد
که این را ندانم چه خوانند و کیست!
نخواهد بسامان در این ملک زیست
سفر کردگان لاابالی زیند
که پروردهٔ ملک و دولت نیند
شنیدم که با بندگانش سرست
خیانت پسندست و شهوت پرست
نشاید چنین خیره روی تباه
که بد نامی آرد در ایوان شاه
مگر نعمت شه فرامش کنم
که بینم تباهی و خامش کنم
به پندار نتوان سخن گفت زود
نگفتم تو را تا یقینم نبود
ز فرمانبرانم کسی گوش داشت
که آغوش رومی در آغوش داشت
من این گفتم اکنون ملک راست رای
چنان کازمودم تو نیز آزمای
به ناخوب تر صورتی شرح داد
که بد مرد را نیکروزی مباد
بداندیش بر خرده چون دست یافت
درون بزرگان به آتش بتافت
به خرده توان آتش افروختن
پس آنگه درخت کهن سوختن
ملک را چنان گرم کرد این خبر
که جوشش برآمد چو مرجل به سر
غضب دست در خون درویش داشت
ولیکن سکون دست در پیش داشت
که پرورده کشتن نه مردی بود
ستم در پی داد، سردی بود
میازار پروردهٔ خویشتن
چو تیر تو دارد به تیرش مزن
به نعمت نبایست پروردنش
چو خواهی به بیداد خون خوردنش
از او تا هنرها یقینت نشد
در ایوان شاهی قرینت نشد
کنون تا یقینت نگردد گناه
به گفتار دشمن گزندش مخواه
ملک در دل این راز پوشیده داشت
که قول حکیمان نیوشیده داشت
دل است، ای خردمند، زندان راز
چو گفتی نیاید به زنجیر باز
نظر کرد پوشیده در کار مرد
خلل دید در راه هشیار مرد
که ناگه نظر زی یکی بنده کرد
پری چهره بر زیر لب خنده کرد
دو کس را که با هم بود جان و هوش
حکایت کنانند و ایشان خموش
چو دیده به دیدار کردی دلیر
نگردی چو مستسقی از دجله سیر
ملک را گمان بدی راست شد
ز سودا بر او خشمگین خواست شد
هم از حسن تدبیر و رای تمام
باهستگی گفتش ای نیک نام
تو را من خردمند پنداشتم
بر اسرار ملکت امین داشتم
گمان بردمت زیرک و هوشمند
ندانستمت خیره و ناپسند
چنین مرتفع پایه جای تو نیست
گناه از من آمد خطای تو نیست
که چون بدگهر پرورم لاجرم
خیانت روا داردم در حرم
برآورد سر مرد بسیاردان
چنین گفت با خسرو کاردان
مرا چون بود دامن از جرم پاک
نیاید ز خبث بداندیش باک
به خاطر درم هرگز این ظن نرفت
ندانم که گفت اینچه بر من نرفت
شهنشاه گفت: آنچه گفتم برت
بگویند خصمان به روی اندرت
چنین گفت با من وزیر کهن
تو نیز آنچه دانی بگوی و بکن
بخندید و انگشت بر لب گرفت
کز او هرچه آید نیاید شگفت
حسودی که بیند بجای خودم
کجا بر زبان آورد جز بدم
من آن ساعت انگاشتم دشمنش
که خسرو فروتر نشاند از منش
چو سلطان فضیلت نهد بر ویم
ندانی که دشمن بود در پیم؟
مرا تا قیامت نگیرد بدوست
چو بیند که در عز من ذل اوست
بر اینت بگویم حدیثی درست
اگر گوش با بنده داری نخست
ندانم کجا دیدهام در کتاب
که ابلیس را دید شخصی به خواب
به بالا صنوبر، به دیدن چو حور
چو خورشیدش از چهره میتافت نور
فرا رفت و گفت: ای عجب، این تویی
فرشته نباشد بدین نیکویی
تو کاین روی داری به حسن قمر
چرا در جهانی به زشتی سمر؟
چرا نقش بندت در ایوان شاه
دژم روی کردهست و زشت و تباه؟
شنید این سخن بخت برگشته دیو
بزاری برآورد بانگ و غریو
که ای نیکبخت این نه شکل من است
ولیکن قلم در کف دشمن است
مرا همچنین نام نیک است لیک
ز علت نگوید بداندیش نیک
وزیری که جاه من آبش بریخت
به فرسنگ باید ز مکرش گریخت
ولیکن نیندیشم از خشم شاه
دلاور بود در سخن، بیگناه
اگر محتسب گردد آن را غم است
که سنگ ترازوی بارش کم است
چو حرفم برآمد درست از قلم
مرا از همه حرف گیران چه غم؟
ملک در سخن گفتنش خیره ماند
سر دست فرماندهی برفشاند
که مجرم به زرق و زبان آوری
ز جرمی که دارد نگردد بری
ز خصمت همانا که نشنیدهام
نه آخر به چشم خودت دیدهام؟
کز این زمره خلق در بارگاه
نمیباشدت جز در اینان نگاه
بخندید مرد سخنگوی و گفت
حق است این سخن، حق نشاید نهفت
در این نکتهای هست اگر بشنوی
که حکمت روان باد و دولت قوی
نبینی که درویش بی دستگاه
بحسرت کند در توانگر نگاه
مرا دستگاه جوانی برفت
به لهو و لعب زندگانی برفت
ز دیدار اینان ندارم شکیب
که سرمایه داران حسنند و زیب
مرا همچنین چهره گلپام بود
بلورینم از خوبی اندام بود
در این غایتم رشت باید کفن
که مویم چو پنبه است و دوکم بدن
مرا همچنین جعد شبرنگ بود
قبا در بر از فربهی تنگ بود
دو رسته درم در دهن داشت جای
چو دیواری از خشت سیمین بپای
کنونم نگه کن به وقت سخن
بیفتاده یک یک چو سور کهن
در اینان بحسرت چرا ننگرم؟
که عمر تلف کرده یاد آورم
برفت از من آن روزهای عزیز
بپایان رسد ناگه این روز نیز
چو دانشور این در معنی بسفت
بگفت این کز این به محال است گفت
در ارکان دولت نگه کرد شاه
کز این خوبتر لفظ و معنی مخواه
کسی را نظر سوی شاهد رواست
که داند بدین شاهدی عذر خواست
بعقل ار نه آهستگی کردمی
به گفتار خصمش بیازردمی
بتندی سبک دست بردن به تیغ
به دندان برد پشت دست دریغ
ز صاحب غرض تا سخن نشنوی
که گر کار بندی پشیمان شوی
نکونام را جاه و تشریف و مال
بیفزود و، بدگوی را گوشمال
به تدبیر دستور دانشورش
به نیکی بشد نام در کشورش
به عدل و کرم سالها ملک راند
برفت و نکونامی از وی بماند
چنین پادشاهان که دین پرورند
به بازوی دین، گوی دولت برند
از آنان نبینم در این عهد کس
وگر هست بوبکر سعدست و بس
بهشتی درختی تو، ای پادشاه
که افگندهای سایه یک ساله راه
طمع بود در بخت نیک اخترم
که بال همای افگند بر سرم
خرد گفت دولت نبخشد همای
گر اقبال خواهی در این سایه آی
خدایا برحمت نظر کردهای
که این سایه بر خلق گستردهای
دعا گوی این دولتم بندهوار
خدایا تو این سایه پایندهدار
صواب است پیش از کشش بند کرد
که نتوان سر کشته پیوند کرد
خداوند فرمان و رای و شکوه
ز غوغای مردم نگردد ستوه
سر پر غرور از تحمل تهی
حرامش بود تاج شاهنشهی
نگویم چو جنگ آوری پای دار
چو خشم آیدت عقل بر جای دار
تحمل کند هر که را عقل هست
نه عقلی که خشمش کند زیردست
چو لشکر برون تاخت خشم از کمین
نه انصاف ماند نه تقوی نه دین
ندیدم چنین دیو زیر فلک
کز او میگریزند چندین ملک
سفر کرده هامون و دریا بسی
عرب دیده و ترک و تاجیک و روم
ز هر جنس در نفس پاکش علوم
جهان گشته و دانش اندوخته
سفر کرده و صحبت آموخته
به هیکل قوی چون تناور درخت
ولیکن فرو مانده بی برگ سخت
دو صد رقعه بالای هم دوخته
ز حراق و او در میان سوخته
به شهری درآمد ز دریا کنار
بزرگی در آن ناحیت شهریار
که طبعی نکونامی اندیش داشت
سر عجز بر پای درویش داشت
بشستند خدمتگزاران شاه
سر و تن به حمامش از گرد راه
چو بر آستان ملک سر نهاد
نیایش کنان دست بر بر نهاد
درآمد به ایوان شاهنشهی
که بختت جوان باد و دولت رهی
نرفتم در این مملکت منزلی
کز آسیبت آزرده دیدم دلی
ملک را همین ملک پیرایه بس
که راضی نگرد به آزار کس
ندیدم کسی سرگران از شراب
مگر هم خرابات دیدم خراب
سخن گفت و دامان گوهر فشاند
به نطقی که شاه آستین برفشاند
پسند آمدش حسن گفتار مرد
به نزد خودش خواند و اکرام کرد
زرش داد و گوهر به شکر قدوم
بپرسیدش از گوهر و زاد بوم
بگفت آنچه پرسیدش از سرگذشت
به قربت ز دیگر کسان بر گذشت
ملک با دل خویش در گفت و گو
که دست وزارت سپارد بدو
ولیکن بتدریج تا انجمن
به سستی نخندند بر رای من
به عقلش بباید نخست آزمود
بقدر هنر پایگاهش فزود
برد بر دل از جور غم بارها
که نا آزموده کند کارها
نظر کن چو سوفار داری به شست
نه آنگه که پرتاب کردی ز دست
چو یوسف کسی در صلاح و تمیز
به یک سال باید که گردد عزیز
به ایام تا بر نیاید بسی
نشاید رسیدن به غور کسی
زهر نوعی اخلاق او کشف کرد
خردمند و پاکیزه دین بود مرد
نکو سیرتش دید و روشن قیاس
سخن سنج و مقدار مردم شناس
به رای از بزرگان مهش دید و بیش
نشاندش زبردست دستور خویش
چنان حکمت و معرفت کار بست
که از امر و نهیش درونی نخست
در آورد ملکی به زیر قلم
کز او بر وجودی نیامد الم
زبان همه حرف گیران ببست
که حرفی بدش برنیامد ز دست
حسودی که یک جو خیانت ندید
به کارش به تابه چو گندم تپید
ز روشن دلش ملک پرتو گرفت
وزیر کهن را غم نو گرفت
ندید آن خردمند را رخنهای
که در وی تواند زدن طعنهای
امین و بد اندیش طشتند و مور
نشاید در او رخنه کردن بزور
ملک را دو خورشید طلعت غلام
به سر بر، کمر بسته بودی مدام
دو پاکیزه پیکر چو حور و پری
چو خورشید و ماه از سدیگر بری
دو صورت که گفتی یکی نیست بیش
نموده در آیینه همتای خویش
سخنهای دانای شیرین سخن
گرفت اندر آن هر دو شمشاد بن
چو دیدند کاوصاف و خلقش نکوست
بطبعش هواخواه گشتند و دوست
در او هم اثر کرد میل بشر
نه میلی چو کوتاه بینان به شر
از آسایش آنگه خبر داشتی
که در روی ایشان نظر داشتی
چو خواهی که قدرت بماند بلند
دل، ای خواجه، در ساده رویان مبند
وگر خود نباشد غرض در میان
حذر کن که دارد به هیبت زیان
وزیر اندر این شمهای راه برد
بخبث این حکایت بر شاه برد
که این را ندانم چه خوانند و کیست!
نخواهد بسامان در این ملک زیست
سفر کردگان لاابالی زیند
که پروردهٔ ملک و دولت نیند
شنیدم که با بندگانش سرست
خیانت پسندست و شهوت پرست
نشاید چنین خیره روی تباه
که بد نامی آرد در ایوان شاه
مگر نعمت شه فرامش کنم
که بینم تباهی و خامش کنم
به پندار نتوان سخن گفت زود
نگفتم تو را تا یقینم نبود
ز فرمانبرانم کسی گوش داشت
که آغوش رومی در آغوش داشت
من این گفتم اکنون ملک راست رای
چنان کازمودم تو نیز آزمای
به ناخوب تر صورتی شرح داد
که بد مرد را نیکروزی مباد
بداندیش بر خرده چون دست یافت
درون بزرگان به آتش بتافت
به خرده توان آتش افروختن
پس آنگه درخت کهن سوختن
ملک را چنان گرم کرد این خبر
که جوشش برآمد چو مرجل به سر
غضب دست در خون درویش داشت
ولیکن سکون دست در پیش داشت
که پرورده کشتن نه مردی بود
ستم در پی داد، سردی بود
میازار پروردهٔ خویشتن
چو تیر تو دارد به تیرش مزن
به نعمت نبایست پروردنش
چو خواهی به بیداد خون خوردنش
از او تا هنرها یقینت نشد
در ایوان شاهی قرینت نشد
کنون تا یقینت نگردد گناه
به گفتار دشمن گزندش مخواه
ملک در دل این راز پوشیده داشت
که قول حکیمان نیوشیده داشت
دل است، ای خردمند، زندان راز
چو گفتی نیاید به زنجیر باز
نظر کرد پوشیده در کار مرد
خلل دید در راه هشیار مرد
که ناگه نظر زی یکی بنده کرد
پری چهره بر زیر لب خنده کرد
دو کس را که با هم بود جان و هوش
حکایت کنانند و ایشان خموش
چو دیده به دیدار کردی دلیر
نگردی چو مستسقی از دجله سیر
ملک را گمان بدی راست شد
ز سودا بر او خشمگین خواست شد
هم از حسن تدبیر و رای تمام
باهستگی گفتش ای نیک نام
تو را من خردمند پنداشتم
بر اسرار ملکت امین داشتم
گمان بردمت زیرک و هوشمند
ندانستمت خیره و ناپسند
چنین مرتفع پایه جای تو نیست
گناه از من آمد خطای تو نیست
که چون بدگهر پرورم لاجرم
خیانت روا داردم در حرم
برآورد سر مرد بسیاردان
چنین گفت با خسرو کاردان
مرا چون بود دامن از جرم پاک
نیاید ز خبث بداندیش باک
به خاطر درم هرگز این ظن نرفت
ندانم که گفت اینچه بر من نرفت
شهنشاه گفت: آنچه گفتم برت
بگویند خصمان به روی اندرت
چنین گفت با من وزیر کهن
تو نیز آنچه دانی بگوی و بکن
بخندید و انگشت بر لب گرفت
کز او هرچه آید نیاید شگفت
حسودی که بیند بجای خودم
کجا بر زبان آورد جز بدم
من آن ساعت انگاشتم دشمنش
که خسرو فروتر نشاند از منش
چو سلطان فضیلت نهد بر ویم
ندانی که دشمن بود در پیم؟
مرا تا قیامت نگیرد بدوست
چو بیند که در عز من ذل اوست
بر اینت بگویم حدیثی درست
اگر گوش با بنده داری نخست
ندانم کجا دیدهام در کتاب
که ابلیس را دید شخصی به خواب
به بالا صنوبر، به دیدن چو حور
چو خورشیدش از چهره میتافت نور
فرا رفت و گفت: ای عجب، این تویی
فرشته نباشد بدین نیکویی
تو کاین روی داری به حسن قمر
چرا در جهانی به زشتی سمر؟
چرا نقش بندت در ایوان شاه
دژم روی کردهست و زشت و تباه؟
شنید این سخن بخت برگشته دیو
بزاری برآورد بانگ و غریو
که ای نیکبخت این نه شکل من است
ولیکن قلم در کف دشمن است
مرا همچنین نام نیک است لیک
ز علت نگوید بداندیش نیک
وزیری که جاه من آبش بریخت
به فرسنگ باید ز مکرش گریخت
ولیکن نیندیشم از خشم شاه
دلاور بود در سخن، بیگناه
اگر محتسب گردد آن را غم است
که سنگ ترازوی بارش کم است
چو حرفم برآمد درست از قلم
مرا از همه حرف گیران چه غم؟
ملک در سخن گفتنش خیره ماند
سر دست فرماندهی برفشاند
که مجرم به زرق و زبان آوری
ز جرمی که دارد نگردد بری
ز خصمت همانا که نشنیدهام
نه آخر به چشم خودت دیدهام؟
کز این زمره خلق در بارگاه
نمیباشدت جز در اینان نگاه
بخندید مرد سخنگوی و گفت
حق است این سخن، حق نشاید نهفت
در این نکتهای هست اگر بشنوی
که حکمت روان باد و دولت قوی
نبینی که درویش بی دستگاه
بحسرت کند در توانگر نگاه
مرا دستگاه جوانی برفت
به لهو و لعب زندگانی برفت
ز دیدار اینان ندارم شکیب
که سرمایه داران حسنند و زیب
مرا همچنین چهره گلپام بود
بلورینم از خوبی اندام بود
در این غایتم رشت باید کفن
که مویم چو پنبه است و دوکم بدن
مرا همچنین جعد شبرنگ بود
قبا در بر از فربهی تنگ بود
دو رسته درم در دهن داشت جای
چو دیواری از خشت سیمین بپای
کنونم نگه کن به وقت سخن
بیفتاده یک یک چو سور کهن
در اینان بحسرت چرا ننگرم؟
که عمر تلف کرده یاد آورم
برفت از من آن روزهای عزیز
بپایان رسد ناگه این روز نیز
چو دانشور این در معنی بسفت
بگفت این کز این به محال است گفت
در ارکان دولت نگه کرد شاه
کز این خوبتر لفظ و معنی مخواه
کسی را نظر سوی شاهد رواست
که داند بدین شاهدی عذر خواست
بعقل ار نه آهستگی کردمی
به گفتار خصمش بیازردمی
بتندی سبک دست بردن به تیغ
به دندان برد پشت دست دریغ
ز صاحب غرض تا سخن نشنوی
که گر کار بندی پشیمان شوی
نکونام را جاه و تشریف و مال
بیفزود و، بدگوی را گوشمال
به تدبیر دستور دانشورش
به نیکی بشد نام در کشورش
به عدل و کرم سالها ملک راند
برفت و نکونامی از وی بماند
چنین پادشاهان که دین پرورند
به بازوی دین، گوی دولت برند
از آنان نبینم در این عهد کس
وگر هست بوبکر سعدست و بس
بهشتی درختی تو، ای پادشاه
که افگندهای سایه یک ساله راه
طمع بود در بخت نیک اخترم
که بال همای افگند بر سرم
خرد گفت دولت نبخشد همای
گر اقبال خواهی در این سایه آی
خدایا برحمت نظر کردهای
که این سایه بر خلق گستردهای
دعا گوی این دولتم بندهوار
خدایا تو این سایه پایندهدار
صواب است پیش از کشش بند کرد
که نتوان سر کشته پیوند کرد
خداوند فرمان و رای و شکوه
ز غوغای مردم نگردد ستوه
سر پر غرور از تحمل تهی
حرامش بود تاج شاهنشهی
نگویم چو جنگ آوری پای دار
چو خشم آیدت عقل بر جای دار
تحمل کند هر که را عقل هست
نه عقلی که خشمش کند زیردست
چو لشکر برون تاخت خشم از کمین
نه انصاف ماند نه تقوی نه دین
ندیدم چنین دیو زیر فلک
کز او میگریزند چندین ملک
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت
طبیبی پری چهره در مرو بود
که در باغ دل قامتش سرو بود
نه از درد دلهای ریشش خبر
نه از چشم بیمار خویشش خبر
حکایت کند دردمندی غریب
که خوش بود چندی سرم با طبیب
نمیخواستم تندرستی خویش
که دیگر نیاید طبیبم به پیش
بسا عقل زورآور چیردست
که سودای عشقش کند زیردست
چو سودا خرد را بمالید گوش
نیارد دگر سر برآورد هوش
که در باغ دل قامتش سرو بود
نه از درد دلهای ریشش خبر
نه از چشم بیمار خویشش خبر
حکایت کند دردمندی غریب
که خوش بود چندی سرم با طبیب
نمیخواستم تندرستی خویش
که دیگر نیاید طبیبم به پیش
بسا عقل زورآور چیردست
که سودای عشقش کند زیردست
چو سودا خرد را بمالید گوش
نیارد دگر سر برآورد هوش
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
سر آغاز
سخن در صلاح است و تدبیر وخوی
نه در اسب و میدان و چوگان و گوی
تو با دشمن نفس همخانهای
چه در بند پیکار بیگانهای؟
عنان باز پیچان نفس از حرام
به مردی ز رستم گذشتند و سام
تو خود را چو کودک ادب کن به چوب
به گرز گران مغز مردان مکوب
وجود تو شهری است پر نیک و بد
تو سلطان و دستور دانا خرد
رضا و ورع: نیکنامان حر
هوی و هوس: رهزن و کیسه بر
چو سلطان عنایت کند با بدان
کجا ماند آسایش بخردان؟
تو را شهوت و حرص و کین و حسد
چو خون در رگانند و جان در جسد
هوی و هوس را نماند ستیز
چو بینند سر پنجهٔ عقل تیز
رئیسی که دشمن سیاست نکرد
هم از دست دشمن ریاست نکرد
نخواهم در این نوع گفتن بسی
که حرفی بس ار کار بندد کسی
نه در اسب و میدان و چوگان و گوی
تو با دشمن نفس همخانهای
چه در بند پیکار بیگانهای؟
عنان باز پیچان نفس از حرام
به مردی ز رستم گذشتند و سام
تو خود را چو کودک ادب کن به چوب
به گرز گران مغز مردان مکوب
وجود تو شهری است پر نیک و بد
تو سلطان و دستور دانا خرد
رضا و ورع: نیکنامان حر
هوی و هوس: رهزن و کیسه بر
چو سلطان عنایت کند با بدان
کجا ماند آسایش بخردان؟
تو را شهوت و حرص و کین و حسد
چو خون در رگانند و جان در جسد
هوی و هوس را نماند ستیز
چو بینند سر پنجهٔ عقل تیز
رئیسی که دشمن سیاست نکرد
هم از دست دشمن ریاست نکرد
نخواهم در این نوع گفتن بسی
که حرفی بس ار کار بندد کسی
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
گفتار اندر پروردن فرزندان
پسر چون زده بر گذشتش سنین
ز نامحرمان گو فراتر نشین
بر پنبه آتش نشاید فروخت
که تا چشم بر هم زنی خانه سوخت
چو خواهی که نامت بماند به جای
پسر را خردمندی آموز و رای
که گر عقل و طبعش نباشد بسی
بمیری و از تو نماند کسی
بسا روزگارا که سختی برد
پسر چون پدر نازکش پرورد
خردمند و پرهیزگارش برآر
گرش دوست داری بنازش مدار
به خردی درش زجر و تعلیم کن
به نیک و بدش وعده و بیم کن
نوآموز را ذکر و تحسین و زه
ز توبیخ و تهدید استاد به
بیاموز پرورده را دسترنج
وگر دست داری چو قارون به گنج
مکن تکیه بر دستگاهی که هست
که باشد که نعمت نماند به دست
بپایان رسد کیسهٔ سیم و زر
نگردد تهی کیسهٔ پیشهور
چه دانی که گردیدن روزگار
به غربت بگرداندش در دیار
چو بر پیشهای باشدش دسترس
کجا دست حاجت برد پیش کس؟
ندانی که سعدی مرا از چه یافت؟
نه هامون نوشت و نه دریا شکافت
به خردی بخورد از بزرگان قفا
خدا دادش اندر بزرگی صفا
هر آن کس که گردن به فرمان نهد
بسی بر نیاید که فرمان دهد
هر آن طفل کو جور آموزگار
نبیند، جفا بیند از روزگار
پسر را نکودار و راحت رسان
که چشمش نماند به دست کسان
هر آن کس که فرزند را غم نخورد
دگر کس غمش خورد و بدنام کرد
نگهدار از آمیزگار بدش
که بدبخت و بی ره کند چون خودش
ز نامحرمان گو فراتر نشین
بر پنبه آتش نشاید فروخت
که تا چشم بر هم زنی خانه سوخت
چو خواهی که نامت بماند به جای
پسر را خردمندی آموز و رای
که گر عقل و طبعش نباشد بسی
بمیری و از تو نماند کسی
بسا روزگارا که سختی برد
پسر چون پدر نازکش پرورد
خردمند و پرهیزگارش برآر
گرش دوست داری بنازش مدار
به خردی درش زجر و تعلیم کن
به نیک و بدش وعده و بیم کن
نوآموز را ذکر و تحسین و زه
ز توبیخ و تهدید استاد به
بیاموز پرورده را دسترنج
وگر دست داری چو قارون به گنج
مکن تکیه بر دستگاهی که هست
که باشد که نعمت نماند به دست
بپایان رسد کیسهٔ سیم و زر
نگردد تهی کیسهٔ پیشهور
چه دانی که گردیدن روزگار
به غربت بگرداندش در دیار
چو بر پیشهای باشدش دسترس
کجا دست حاجت برد پیش کس؟
ندانی که سعدی مرا از چه یافت؟
نه هامون نوشت و نه دریا شکافت
به خردی بخورد از بزرگان قفا
خدا دادش اندر بزرگی صفا
هر آن کس که گردن به فرمان نهد
بسی بر نیاید که فرمان دهد
هر آن طفل کو جور آموزگار
نبیند، جفا بیند از روزگار
پسر را نکودار و راحت رسان
که چشمش نماند به دست کسان
هر آن کس که فرزند را غم نخورد
دگر کس غمش خورد و بدنام کرد
نگهدار از آمیزگار بدش
که بدبخت و بی ره کند چون خودش
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت پیرمرد و تحسر او بر روزگار جوانی
شبی در جوانی و طیب نعم
جوانان نشستیم چندی بهم
چو بلبل، سرایان چو گل تازه روی
ز شوخی در افگنده غلغل به کوی
جهاندیده پیری ز ما بر کنار
ز دور فلک لیل مویش نهار
چو فندق دهان از سخن بسته بود
نه چون ما لب از خنده چون پسته بود
جوانی فرا رفت کای پیرمرد
چه در کنج حسرت نشینی به درد؟
یکی سر برآر از گریبان غم
به آرام دل با جوانان بچم
برآورد سر سالخورد از نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت
چو باد صبا بر گلستان وزد
چمیدن درخت جوان را سزد
چمد تا جوان است و سر سبز خوید
شکسته شود چون به زردی رسید
بهاران که بید آرود بید مشک
بریزد درخت گشن برگ خشک
نزیبد مرا با جوانان چمید
که بر عارضم صبح پیری دمید
به قید اندرم جره بازی که بود
دمادم سر رشته خواهد ربود
شما راست نوبت بر این خوان نشست
که ما از تنعم بشستیم دست
چو بر سر نشست از بزرگی غبار
دگر چشم عیش جوانی مدار
مرا برف باریده بر پر زاغ
نشاید چو بلبل تماشای باغ
کند جلوه طاووس صاحب جمال
چه میخواهی از باز برکنده بال؟
مرا غله تنگ اندر آمد درو
شما را کنون میدمد سبزه نو
گلستان ما را طراوت گذشت
که گل دسته بندد چو پژمرده گشت؟
مرا تکیه جان پدر بر عصاست
دگر تکیه بر زندگانی خطاست
مسلم جوان راست بر پای جست
که پیران برند استعانت به دست
گل سرخ رویم نگر زر ناب
فرو رفت، چون زرد شد آفتاب
هوس پختن از کودک ناتمام
چنان زشت نبود که از پیر خام
مرا میبباید چو طفلان گریست
ز شرم گناهان، نه طفلانه زیست
نکو گفت لقمان که نازیستن
به از سالها بر خطا زیستن
هم از بامدادان در کلبه بست
به از سود و سرمایه دادن ز دست
جوان تا رساند سیاهی به نور
برد پیر مسکین سپیدی به گور
جوانان نشستیم چندی بهم
چو بلبل، سرایان چو گل تازه روی
ز شوخی در افگنده غلغل به کوی
جهاندیده پیری ز ما بر کنار
ز دور فلک لیل مویش نهار
چو فندق دهان از سخن بسته بود
نه چون ما لب از خنده چون پسته بود
جوانی فرا رفت کای پیرمرد
چه در کنج حسرت نشینی به درد؟
یکی سر برآر از گریبان غم
به آرام دل با جوانان بچم
برآورد سر سالخورد از نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت
چو باد صبا بر گلستان وزد
چمیدن درخت جوان را سزد
چمد تا جوان است و سر سبز خوید
شکسته شود چون به زردی رسید
بهاران که بید آرود بید مشک
بریزد درخت گشن برگ خشک
نزیبد مرا با جوانان چمید
که بر عارضم صبح پیری دمید
به قید اندرم جره بازی که بود
دمادم سر رشته خواهد ربود
شما راست نوبت بر این خوان نشست
که ما از تنعم بشستیم دست
چو بر سر نشست از بزرگی غبار
دگر چشم عیش جوانی مدار
مرا برف باریده بر پر زاغ
نشاید چو بلبل تماشای باغ
کند جلوه طاووس صاحب جمال
چه میخواهی از باز برکنده بال؟
مرا غله تنگ اندر آمد درو
شما را کنون میدمد سبزه نو
گلستان ما را طراوت گذشت
که گل دسته بندد چو پژمرده گشت؟
مرا تکیه جان پدر بر عصاست
دگر تکیه بر زندگانی خطاست
مسلم جوان راست بر پای جست
که پیران برند استعانت به دست
گل سرخ رویم نگر زر ناب
فرو رفت، چون زرد شد آفتاب
هوس پختن از کودک ناتمام
چنان زشت نبود که از پیر خام
مرا میبباید چو طفلان گریست
ز شرم گناهان، نه طفلانه زیست
نکو گفت لقمان که نازیستن
به از سالها بر خطا زیستن
هم از بامدادان در کلبه بست
به از سود و سرمایه دادن ز دست
جوان تا رساند سیاهی به نور
برد پیر مسکین سپیدی به گور
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در ستایش قاضی رکنالدین
بسا نفس خردمندان که در بند هوا ماند
در آن صورت که عشق آید خردمندی کجا ماند؟
قضای لازمست آن را که بر خورشید عشق آرد
که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند
تحمل چارهٔ عشقست اگر طاقت بری ور نی
که بار نازنین بردن به جور پادشا ماند
هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان
بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا ماند
اگر قارون فرود آید شبی در خیل مهرویان
چنان صیدش کنند امشب که فردا بینوا ماند
بیار ای باد نوروزی نسیم باغ پیروزی
که بوی عنبرآمیزش به بوی یار ما ماند
تو در لهو و تماشایی کجا بر من ببخشایی
نبخشاید مگر یاری که از یاری جدا ماند
جوابم گوی و ز جرم کن به هر تلخی که میخواهی
که دشنام از لب لعلت به شیرینتر دعا ماند
دری دیگر نمیدانم که روی از تو بگردانم
مخور زنهار بر جانم که دردم بیدوا ماند
ملامتگوی بیحاصل نداند درد سعدی را
مگر وقتی که در کویی به رویی مبتلا ماند
اگر بر هر سر کویی نشیند چون تو بترویی
بجز قاضی نپندارم که نفسی پارسا ماند
جمال محفل و مجلس امام شرع رکنالدین
که دین از قوت رایش به عهد مصطفی ماند
کمال حسن تدبیرش چنان آراست عالم را
که تا دوران بود باقی برو حسن ثنا ماند
همه عالم دعا گویند و سعدی کمترین قائل
درین دولت که باقی باد تا دور بقا ماند
در آن صورت که عشق آید خردمندی کجا ماند؟
قضای لازمست آن را که بر خورشید عشق آرد
که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند
تحمل چارهٔ عشقست اگر طاقت بری ور نی
که بار نازنین بردن به جور پادشا ماند
هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان
بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا ماند
اگر قارون فرود آید شبی در خیل مهرویان
چنان صیدش کنند امشب که فردا بینوا ماند
بیار ای باد نوروزی نسیم باغ پیروزی
که بوی عنبرآمیزش به بوی یار ما ماند
تو در لهو و تماشایی کجا بر من ببخشایی
نبخشاید مگر یاری که از یاری جدا ماند
جوابم گوی و ز جرم کن به هر تلخی که میخواهی
که دشنام از لب لعلت به شیرینتر دعا ماند
دری دیگر نمیدانم که روی از تو بگردانم
مخور زنهار بر جانم که دردم بیدوا ماند
ملامتگوی بیحاصل نداند درد سعدی را
مگر وقتی که در کویی به رویی مبتلا ماند
اگر بر هر سر کویی نشیند چون تو بترویی
بجز قاضی نپندارم که نفسی پارسا ماند
جمال محفل و مجلس امام شرع رکنالدین
که دین از قوت رایش به عهد مصطفی ماند
کمال حسن تدبیرش چنان آراست عالم را
که تا دوران بود باقی برو حسن ثنا ماند
همه عالم دعا گویند و سعدی کمترین قائل
درین دولت که باقی باد تا دور بقا ماند
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۳
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳
ای سیه مار جهان را شده افسونگر
نرهد مار فسای از بد مار آخر
نیش این مار هر آنکس که خورد میرد
و آنکه او مرد کجا زنده شود دیگر
بنه این کیسه و این مهره افسون را
به فسون سازی گیتی نفسی بنگر
بکن این پایه و بنیاد دگر بر نه
بگذار این ره و از راه دگر بگذر
تو خداوند پرستی، نسزد هرگز
کار بتخانه گزینی و شوی بتگر
از تن خویش بسائی، چو شوی سوهان
دامن خویش بسوزی، چو شوی اخگر
تو بدین بی پری و خردی اگر روزی
بپری، بگذری از مهر و مه انور
ز تو حیف ای گل شاداب که روئیدی
با چنین پرتو رخسار به خار اندر
تو چنان بیخودی از خود که نمیدانی
که تو را می برد این کشتی بی لنگر
جهد کن تا خرد و فکرت ورائی هست
آنچه دادند بگیرند ز ما یکسر
نفس بدخواه ز کس روی نمی تابد
گر تو زان روی بتابی چه ازین بهتر
زندگی پر خطر و کار تو سرمستی
اهرمن گرسنه و باغ تو بارآور
عاقبت زار بسوزاندت این آتش
آخر کار کند گمرهت این رهبر
سیب را غیر خورد، بهر تو ماند سنگ
نفع را غیر برد، بهر تو ماند ضر
تو اگر شعبده از معجزه بشناسی
نکند شعبده این ساحر جادوگر
زخم خنجر نزند هیچ گهی سوزن
کار سوزن نکند هیچ گهی خنجر
دامن روح ز کردار بد آلودی
جامه را گاه زدی مشک و گهی عنبر
اندر آن دل که خدا حاکم و سلطان شد
دیگر آن دل نشود جای کس دیگر
روح زد خیمهٔ دانش، نه تن خاکی
خضر شد زندهٔ جاوید، نه اسکندر
ز ادب پرس، مپرس از نسب و ثروت
ز هنر گوی، مگوی از پدر و مادر
مکن اینگونه تبه، جان گرامی را
که به تن هیچ نداری تو ز جان خوشتر
پنجهٔ باز قضا باز و تو در بازی
وقت چون برق گریزان و تو در بستر
تیره رائی چه ز جهل و چه ز خود بینی
غرق گشتن چه به رود و چه به بحر اندر
تو زیان کردهای و باز همی خواهی
مشکت از چین رسد و دیبهات از ششتر
رو که در دست تو سرمایه و سودی نیست
سود باید که کند مردم سوداگر
تو نهای مور که مرغان بزنندت ره
تو نهای مرغ که طفلان بکنندت پر
سالکان پا ننهادند به هر برزن
عاقلان باده نخوردند ز هر ساغر
چه بری نام ره خویش بر شیطان
چه نهی شمع شب خود به ره صرصر
عقل را خوار کند دیدهٔ ظاهربین
روح را زار کشد مردم تنپرور
چون تو، بس طائر بی تجربه خوشخوان
صید گشته است درین گلشن خوش منظر
دامها بنگری ای مرغک آسوده
اگر از روزنهٔ لانه بر آری سر
این کبوتر که تو بینیش چنین بیخود
شاهبازیش گرفتست به چنگ اندر
آخر ای شیر ژیان، بند ز پا بگسل،
آخر ای مرغ سعادت، ز قفس برپر
به چراغ دل اگر روشنی افزائی
جلوهٔ فکر تو از خور شود افزونتر
دامنت را نتواند که بیالاید
هیچ آلوده، گرت پاک بود گوهر
کله از رتبت سر مرتبهای دارد
چو سر افتاد، چه سود از کله و افسر
سوخت پروانه و دانست در آن ساعت
که شد اندام ضعیفش همه خاکستر
هر چه کشتی، ملخ و مور بیغما برد
وین چنین خشک شد این مزرعهٔ اخضر
به تن سوختگان چند شوی پیکان
به دل خستهدلان چند زنی نشتر
تو دگر هیچ نداری ز سلیمانی
اگر این دیو ز دستت برد انگشتر
دلت از روشنی جانت شود روشن
زانکه این هر دو قرینند بیکدیگر
در گلستان دلی، گلبنی از حکمت
به ز صد باغ گل و یاسمن و عبهر
چه کشی منت دونان بسر هر ره
چه روی در طلب نان بسوی هر در
آنکه زر هنر اندوخت، نشد مفلس
آنکه کار دل و جان کرد، نشد مضطر
پر طاوس چه بندی بدم کرکس
چو دم آراسته گردد، چه کنی با پر
آنچه آموخت بما چرخ، سیه کاریست
گر چه کردیم سیه بس ورق و دفتر
اوستادی نکند کودک بی استاد
درس دانش ندهد مردم بی مشعر
جسم چون کودک و جانست ورا دایه
عقل چون مادر و علم است ورا دختر
علم نیکوست، چه در خانه چه در غربت
عود خوشبوست، چه در کاسه چه در مجمر
کاخ دل جوئی از کوی تن مسکین
شمش زر خواهی از کورهٔ آهنگر
کاردانان نگزینند تبهکاری
نامجویان ننشینند به هر محضر
آغل از خانه بسی دور و شبان در خواب
گرگ بددل بکمین و رمه اندر چر
جای آسایش دزدان بود این وادی
مسکن غول بیابان بود این معبر
خون دلهاست درین جام شقایق گون
تیرگیهاست درین نیلپری چادر
بهر وارون شدن افراشت سر این رایت
بهر ویران شدن آباد شد این کشور
خانهای را که نه سقفی و نه بنیادیست
این چنین خانه چه از خشت و چه از مرمر
سور موش است اگر گربه شود بیمار
عید گرگ است اگر شیر شود لاغر
پاک شو تا نخوری انده ناپاکی
نیک شو تا ندهندت به بدی کیفر
همه کردار تو از تست چنین تیره
چه کنی شکوه ز ماه و گله از اختر
وقت مانند گلوبند بود، پروین
چو شود پاره، پراکنده شود گوهر
نرهد مار فسای از بد مار آخر
نیش این مار هر آنکس که خورد میرد
و آنکه او مرد کجا زنده شود دیگر
بنه این کیسه و این مهره افسون را
به فسون سازی گیتی نفسی بنگر
بکن این پایه و بنیاد دگر بر نه
بگذار این ره و از راه دگر بگذر
تو خداوند پرستی، نسزد هرگز
کار بتخانه گزینی و شوی بتگر
از تن خویش بسائی، چو شوی سوهان
دامن خویش بسوزی، چو شوی اخگر
تو بدین بی پری و خردی اگر روزی
بپری، بگذری از مهر و مه انور
ز تو حیف ای گل شاداب که روئیدی
با چنین پرتو رخسار به خار اندر
تو چنان بیخودی از خود که نمیدانی
که تو را می برد این کشتی بی لنگر
جهد کن تا خرد و فکرت ورائی هست
آنچه دادند بگیرند ز ما یکسر
نفس بدخواه ز کس روی نمی تابد
گر تو زان روی بتابی چه ازین بهتر
زندگی پر خطر و کار تو سرمستی
اهرمن گرسنه و باغ تو بارآور
عاقبت زار بسوزاندت این آتش
آخر کار کند گمرهت این رهبر
سیب را غیر خورد، بهر تو ماند سنگ
نفع را غیر برد، بهر تو ماند ضر
تو اگر شعبده از معجزه بشناسی
نکند شعبده این ساحر جادوگر
زخم خنجر نزند هیچ گهی سوزن
کار سوزن نکند هیچ گهی خنجر
دامن روح ز کردار بد آلودی
جامه را گاه زدی مشک و گهی عنبر
اندر آن دل که خدا حاکم و سلطان شد
دیگر آن دل نشود جای کس دیگر
روح زد خیمهٔ دانش، نه تن خاکی
خضر شد زندهٔ جاوید، نه اسکندر
ز ادب پرس، مپرس از نسب و ثروت
ز هنر گوی، مگوی از پدر و مادر
مکن اینگونه تبه، جان گرامی را
که به تن هیچ نداری تو ز جان خوشتر
پنجهٔ باز قضا باز و تو در بازی
وقت چون برق گریزان و تو در بستر
تیره رائی چه ز جهل و چه ز خود بینی
غرق گشتن چه به رود و چه به بحر اندر
تو زیان کردهای و باز همی خواهی
مشکت از چین رسد و دیبهات از ششتر
رو که در دست تو سرمایه و سودی نیست
سود باید که کند مردم سوداگر
تو نهای مور که مرغان بزنندت ره
تو نهای مرغ که طفلان بکنندت پر
سالکان پا ننهادند به هر برزن
عاقلان باده نخوردند ز هر ساغر
چه بری نام ره خویش بر شیطان
چه نهی شمع شب خود به ره صرصر
عقل را خوار کند دیدهٔ ظاهربین
روح را زار کشد مردم تنپرور
چون تو، بس طائر بی تجربه خوشخوان
صید گشته است درین گلشن خوش منظر
دامها بنگری ای مرغک آسوده
اگر از روزنهٔ لانه بر آری سر
این کبوتر که تو بینیش چنین بیخود
شاهبازیش گرفتست به چنگ اندر
آخر ای شیر ژیان، بند ز پا بگسل،
آخر ای مرغ سعادت، ز قفس برپر
به چراغ دل اگر روشنی افزائی
جلوهٔ فکر تو از خور شود افزونتر
دامنت را نتواند که بیالاید
هیچ آلوده، گرت پاک بود گوهر
کله از رتبت سر مرتبهای دارد
چو سر افتاد، چه سود از کله و افسر
سوخت پروانه و دانست در آن ساعت
که شد اندام ضعیفش همه خاکستر
هر چه کشتی، ملخ و مور بیغما برد
وین چنین خشک شد این مزرعهٔ اخضر
به تن سوختگان چند شوی پیکان
به دل خستهدلان چند زنی نشتر
تو دگر هیچ نداری ز سلیمانی
اگر این دیو ز دستت برد انگشتر
دلت از روشنی جانت شود روشن
زانکه این هر دو قرینند بیکدیگر
در گلستان دلی، گلبنی از حکمت
به ز صد باغ گل و یاسمن و عبهر
چه کشی منت دونان بسر هر ره
چه روی در طلب نان بسوی هر در
آنکه زر هنر اندوخت، نشد مفلس
آنکه کار دل و جان کرد، نشد مضطر
پر طاوس چه بندی بدم کرکس
چو دم آراسته گردد، چه کنی با پر
آنچه آموخت بما چرخ، سیه کاریست
گر چه کردیم سیه بس ورق و دفتر
اوستادی نکند کودک بی استاد
درس دانش ندهد مردم بی مشعر
جسم چون کودک و جانست ورا دایه
عقل چون مادر و علم است ورا دختر
علم نیکوست، چه در خانه چه در غربت
عود خوشبوست، چه در کاسه چه در مجمر
کاخ دل جوئی از کوی تن مسکین
شمش زر خواهی از کورهٔ آهنگر
کاردانان نگزینند تبهکاری
نامجویان ننشینند به هر محضر
آغل از خانه بسی دور و شبان در خواب
گرگ بددل بکمین و رمه اندر چر
جای آسایش دزدان بود این وادی
مسکن غول بیابان بود این معبر
خون دلهاست درین جام شقایق گون
تیرگیهاست درین نیلپری چادر
بهر وارون شدن افراشت سر این رایت
بهر ویران شدن آباد شد این کشور
خانهای را که نه سقفی و نه بنیادیست
این چنین خانه چه از خشت و چه از مرمر
سور موش است اگر گربه شود بیمار
عید گرگ است اگر شیر شود لاغر
پاک شو تا نخوری انده ناپاکی
نیک شو تا ندهندت به بدی کیفر
همه کردار تو از تست چنین تیره
چه کنی شکوه ز ماه و گله از اختر
وقت مانند گلوبند بود، پروین
چو شود پاره، پراکنده شود گوهر
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷
گردون نرهد ز تند رفتاری
گیتی ننهد ز سر سیهکاری
از گرگ چه آمدست جز گرگی
وز مار چه خاستست جز ماری
بس بی بصری، اگر چه بینائی
بس بیخبری، اگر چه هشیاری
تو غافلی و سپهر گردان را
فارغ ز فسون و فتنه پنداری
تو گندم آسیای گردونی
گر یک من و گر هزار خرواری
معماری عقل چون نپذرفتی
در ملک تو جهل کرد معماری
سوداگر در شاهوارستی
خر مهره چرا کنی خریداری
زنهار، مخواه از جهان زنهار
کاین سفله به کس نداد زنهاری
پرگار زمانه بر تو می گردد
چون نقطه تو در حصار پرگاری
یکچند شوی به خواب چون مستان
ناگه برسد زمان بیداری
آید گه در گذشتنت ناچار
خود بگذری، آنچه هست بگذاری
رفتند به چابکی سبکباران
زین مرحله، ای خوشا سبکباری
کردار بد تو گشت زنگارش
آیینه ی دل نبود زنگاری
از لقمهٔ تن بکاه تا روزی
بر آتش آز دیگ مگذاری
بشناس زیان ز سود، تا وقتی
سرمایه به دست دزد نسپاری
گیتی ننهد ز سر سیهکاری
از گرگ چه آمدست جز گرگی
وز مار چه خاستست جز ماری
بس بی بصری، اگر چه بینائی
بس بیخبری، اگر چه هشیاری
تو غافلی و سپهر گردان را
فارغ ز فسون و فتنه پنداری
تو گندم آسیای گردونی
گر یک من و گر هزار خرواری
معماری عقل چون نپذرفتی
در ملک تو جهل کرد معماری
سوداگر در شاهوارستی
خر مهره چرا کنی خریداری
زنهار، مخواه از جهان زنهار
کاین سفله به کس نداد زنهاری
پرگار زمانه بر تو می گردد
چون نقطه تو در حصار پرگاری
یکچند شوی به خواب چون مستان
ناگه برسد زمان بیداری
آید گه در گذشتنت ناچار
خود بگذری، آنچه هست بگذاری
رفتند به چابکی سبکباران
زین مرحله، ای خوشا سبکباری
کردار بد تو گشت زنگارش
آیینه ی دل نبود زنگاری
از لقمهٔ تن بکاه تا روزی
بر آتش آز دیگ مگذاری
بشناس زیان ز سود، تا وقتی
سرمایه به دست دزد نسپاری
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
آسایش بزرگان
شنیدهاید که آسایش بزرگان چیست:
برای خاطر بیچارگان نیاسودن
به کاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خود نیالودن
همی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودن
ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن، روح را نفرسودن
برون شدن ز خرابات زندگی هشیار
ز خود نرفتن و پیمانهای نپیمودن
رهی که گمرهیش در پی است نسپردن
دری که فتنهاش اندر پس است نگشودن
برای خاطر بیچارگان نیاسودن
به کاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خود نیالودن
همی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودن
ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن، روح را نفرسودن
برون شدن ز خرابات زندگی هشیار
ز خود نرفتن و پیمانهای نپیمودن
رهی که گمرهیش در پی است نسپردن
دری که فتنهاش اندر پس است نگشودن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - در مدح قاضی یحیا صاعد
ای بنام و خوی خوش میراث دار مصطفا
بر تو عاشق هر دو گیتی و تو عاشق بر سخا
ای چو آب اندر لطافت ای چو خاک اندر درنگ
وی چو آتش در بلندی و چو باد اندر صفا
رشوت از حکمت چنان دورست کز گردون فساد
بدعت از علمت چنان پاکست کز جنت وبا
برفکندی رسم ظلم و اسم رشوت از جهان
تا شدی بر مسند حکم شریعت پادشا
ای که بر صحرا نزیبد جز برای خدمتت
هیچ هدهد را کلاه و هیچ طوطی را قبا
دوست رویی آن چنان کز پشت ماهی تا به ماه
بر تو هر موجود را عشقی همی بینم جدا
گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم
پیش از این لیکن ز فر عدل تو در وقت ما
آن چنان شد خاندان حکم کز انصاف و عدل
میکند مر خاک را از باد عدل تو جدا
جز دعای تو نمیگویند شیران در زئیر
جز ثنای تو نمیخواهند مرغان در نوا
ای در حکمست و این دعوی که کردم راست بود
گر نداری استوارم بگذرانم صد گوا
عقل اندر کارگاه جان روایی خواست یافت
از برای خدمت صدرت نه از بهر بها
ناگهان دیدم که گردان گشت بر گردون نطق
بیست و نه کوکب همه تاری ولیک اصل ضیا
بغضی از وی چون بنات النعش و بعضی چون هلال
بعضی از وی چون ثریا بعضی از وی چون سها
شکلهاشان در مخارج نقش نفس ناطقه
ذاتهاشان بر منابر شرح شرع مصطفا
چشم من چون گوش گشتی چون ندیدی بر زمین
گوش من چون چشم گشتی چون شدندی بر سما
ترجمان کفر و دین بودند و جاسوس ضمیر
قهرمان عقل و جان بودند و فرزند هوا
عقل چون در یافتن شد این همه گرد آمدند
نزد او از بهر عز سرمد و کسب بقا
عقل عاجز شد ازیشان زان که ریشهٔ آن ردا
این یکی گفتی: مرا ساز آن دگر گفتی : مرا
عقل چون مرسیرتت را چاکریها کرده بود
کرد چون خلقت امید هر یکی زیشان روا
مبهم و رمز از چه گویم چون نگویم آشکار
نه کسی اینجای بیگانهست ماییم و شما
و آنکه شعری خواستم گفتن ترا از بهر شکر
نز برای آنکه تا بار دگر جویم عطا
حرفها دیدم که خود را یک به یک بر میزند
پیش من زاری کنان زانسان که پیران در دعا
گاه تاج از سر همی انداخت شین بر سان سین
گاه پیشم سرنگون میشد الف مانند لا
همچو جیم و دال و را و قاف و عین و لام و نون
از الف تا یا دگرها مانده در پیشم دوتا
این همی گفت ای سنایی الله الله زینهار
از جمال مدح او ما را نصیبی کن سنا
و آن دگر گفتی مرا کن قافیت در مدح او
تا بدرم همچو اقبالش مخالف را قفا
وین دگر گفتی: مرا حرف روی کن تا چنو
در میان حرفها بازار من گردد روا
چون ز خلق معنویت آن دیده بودم در زمان
از پی تشریف ایشان مثنوی گفتم ثنا
ز آنچنان سیرت چنین معنی همی زاید یلی
ز آسمان چون نوش بارد نوش باشد نوشبا
تا بیابی گر بجویی از برای حج و غزو
در مناسک حکم حج و در سیر حکم غزا
این چنین انصافها چون غازیان بادت ثواب
وز چنان کردارها چون حاجیان بادت جزا
اخترت بادا منیر و طالعت بادا قوی
رتبتت بادا بلند و حاجتت بادا روا
بر تو عاشق هر دو گیتی و تو عاشق بر سخا
ای چو آب اندر لطافت ای چو خاک اندر درنگ
وی چو آتش در بلندی و چو باد اندر صفا
رشوت از حکمت چنان دورست کز گردون فساد
بدعت از علمت چنان پاکست کز جنت وبا
برفکندی رسم ظلم و اسم رشوت از جهان
تا شدی بر مسند حکم شریعت پادشا
ای که بر صحرا نزیبد جز برای خدمتت
هیچ هدهد را کلاه و هیچ طوطی را قبا
دوست رویی آن چنان کز پشت ماهی تا به ماه
بر تو هر موجود را عشقی همی بینم جدا
گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم
پیش از این لیکن ز فر عدل تو در وقت ما
آن چنان شد خاندان حکم کز انصاف و عدل
میکند مر خاک را از باد عدل تو جدا
جز دعای تو نمیگویند شیران در زئیر
جز ثنای تو نمیخواهند مرغان در نوا
ای در حکمست و این دعوی که کردم راست بود
گر نداری استوارم بگذرانم صد گوا
عقل اندر کارگاه جان روایی خواست یافت
از برای خدمت صدرت نه از بهر بها
ناگهان دیدم که گردان گشت بر گردون نطق
بیست و نه کوکب همه تاری ولیک اصل ضیا
بغضی از وی چون بنات النعش و بعضی چون هلال
بعضی از وی چون ثریا بعضی از وی چون سها
شکلهاشان در مخارج نقش نفس ناطقه
ذاتهاشان بر منابر شرح شرع مصطفا
چشم من چون گوش گشتی چون ندیدی بر زمین
گوش من چون چشم گشتی چون شدندی بر سما
ترجمان کفر و دین بودند و جاسوس ضمیر
قهرمان عقل و جان بودند و فرزند هوا
عقل چون در یافتن شد این همه گرد آمدند
نزد او از بهر عز سرمد و کسب بقا
عقل عاجز شد ازیشان زان که ریشهٔ آن ردا
این یکی گفتی: مرا ساز آن دگر گفتی : مرا
عقل چون مرسیرتت را چاکریها کرده بود
کرد چون خلقت امید هر یکی زیشان روا
مبهم و رمز از چه گویم چون نگویم آشکار
نه کسی اینجای بیگانهست ماییم و شما
و آنکه شعری خواستم گفتن ترا از بهر شکر
نز برای آنکه تا بار دگر جویم عطا
حرفها دیدم که خود را یک به یک بر میزند
پیش من زاری کنان زانسان که پیران در دعا
گاه تاج از سر همی انداخت شین بر سان سین
گاه پیشم سرنگون میشد الف مانند لا
همچو جیم و دال و را و قاف و عین و لام و نون
از الف تا یا دگرها مانده در پیشم دوتا
این همی گفت ای سنایی الله الله زینهار
از جمال مدح او ما را نصیبی کن سنا
و آن دگر گفتی مرا کن قافیت در مدح او
تا بدرم همچو اقبالش مخالف را قفا
وین دگر گفتی: مرا حرف روی کن تا چنو
در میان حرفها بازار من گردد روا
چون ز خلق معنویت آن دیده بودم در زمان
از پی تشریف ایشان مثنوی گفتم ثنا
ز آنچنان سیرت چنین معنی همی زاید یلی
ز آسمان چون نوش بارد نوش باشد نوشبا
تا بیابی گر بجویی از برای حج و غزو
در مناسک حکم حج و در سیر حکم غزا
این چنین انصافها چون غازیان بادت ثواب
وز چنان کردارها چون حاجیان بادت جزا
اخترت بادا منیر و طالعت بادا قوی
رتبتت بادا بلند و حاجتت بادا روا
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۶ - در مدح مسعود بن ابوالفتح
در کف خذلان و ذل فتح و ظفر گشتی اسیر
گر نبودی هر دو را اقبال خواجه دستگیر
نور چشم خواجهٔ بوالفتح مسعود آنکه او
چون ظفر با فتح و سعدست او همه ساله نظیر
آن به جود و زیب و کین و رای و عیش و قدر و ذهن
مهر و مه بهرام و کیوان زهره و برجیس و تیر
قدر او چرخ بلند و رای او شمس مضی
قدر او بحر محیط و جود او ابر مطیر
نیست گاه دانش و عقل و کفایت نزد عقل
کودکی چون او به صدر پادشاهی هیچ پیر
نیست او گر مردم چشم ای شگفتی پس چراست
دیدگان خواجه بوالفتح از قرار او قریر
گر چه خردست او جهان را بس عزیزست و بزرگ
مردم دیده عزیزست ار چه خردست و حقیر
شادباش ای گاه کوشش تیز عنصر چون حدید
دیر زی ای وقت بخشش نرم جوهر چون حریر
هرکس از دعوی عمیدند و خطیرند و بزرگ
تو ز معنی هم عمیدی هم بزرگی هم خطیر
گر کم از تو گاه شوخی صدر میدارد چه شد
دیو نه گاه سلیمان داشت یک چندی سریر
نه سها چون شمس بر چرخست لیکن گاه نور
صد فلک باید ترا زد تا جهان گردد منیر
نیک ماند سیر در ظاهر به سوسن لیک باز
چون ببویی دور باشد پایهٔ سوسن ز سیر
ای بزرگ اصلی که هرگز کرد نتواند تمام
حد بذلت را مهندس شرط وصفت را دبیر
فضل و دولت را مداری ملک و ملت را مشار
دین و دولت را پناهی عز و حشمت را مشیر
باش تا وقت آیدت اسباب دیوان ساختن
تا عطارد را ببینی پیش خویش اندر سفیر
خاور اکنون داد خواهد مهر عمرت را طلوع
مشرق اکنون دید خواهد ماه و سالت را مسیر
عمر اندک داری و بسیار داری منزلت
چون بجویندت بحاری چون ببینندت غدیر
چشم احسان بی بصر ماندهست تا روزی کجا
بشنواند کلک تو گوش مکارم را صریر
جود را شکری گزاری چون کسی بینی غنی
خویشتن مجرم شناسی گر کسی یابی فقیر
شاخ اگر از ابر اقبال تو یابد مایهای
هر بری کز وی برآید اختری گردد منیر
ای بلند اصلی که کم دادست چون تو خاک پست
ای جوان بختی که کم دیدست چون تو چرخ پیر
روی زی صدرت نهادم با دل امیدوار
پشت کرده چون کمان از بیم تیر زمهریر
تا ز هر دستی بدانی آنکه در ایام خویش
اندرین صنعت ندارم در همه عالم نظیر
شعر چون نیکو نیاید کز صفای او دلم
هر زمان در طبع من گوهر همی گردد ضمیر
لیک عیبی دارم و آنست عیبم کز خرد
نیستم لت خوارگیر و قمرباز و بادهگیر
نان آنکس پخته باشد نزد آنها کز خرد
نه خمیری دارد اندر راه فطرت نه فطیر
نه ز بد شعری به هر صدری ندارم اختلاط
لیک بی معنی همی در پیش هر خر خیر خیر
از برای لقمهای نان بر نتوان آبروی
وز برای جرعهای میرفت نتوان در سعیر
از خردمندی و حکمت هرگز این اندر خورد
کز پی نانی به دست فاسقی گردم اسیر
چون کریمان یک درم ندهند از روی کرم
تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحیر
ای سخنور تربیت کن مر مرا از نیکویی
تاجری گردد زبانم در مدیحت چون جریر
طوقم اندر گردن آور از سخا چون فاخته
تا چو قمری میزنم بر شاخ او صافت صفیر
گر چه من بنده ندارم خدمتی از فضل خویش
تو خداوندی بجا آر از کرم این در پذیر
پادشاه دانشی باشد وزیرت جود از آنک
پیکر بیروح باشد پادشاه بیوزیر
تا چو خورشید سپر کردار در برج کمان
در رود آخر بود مرتازیان را ماه تیر
بادت از چرخ کمان کردار هر دم نو به نو
نعمت و اسباب قسم و دولت و اقبال تیر
بد سگال بد سگالت باد چرخ کینهور
دوستار دوستارت باید جبار قدیر
گر نبودی هر دو را اقبال خواجه دستگیر
نور چشم خواجهٔ بوالفتح مسعود آنکه او
چون ظفر با فتح و سعدست او همه ساله نظیر
آن به جود و زیب و کین و رای و عیش و قدر و ذهن
مهر و مه بهرام و کیوان زهره و برجیس و تیر
قدر او چرخ بلند و رای او شمس مضی
قدر او بحر محیط و جود او ابر مطیر
نیست گاه دانش و عقل و کفایت نزد عقل
کودکی چون او به صدر پادشاهی هیچ پیر
نیست او گر مردم چشم ای شگفتی پس چراست
دیدگان خواجه بوالفتح از قرار او قریر
گر چه خردست او جهان را بس عزیزست و بزرگ
مردم دیده عزیزست ار چه خردست و حقیر
شادباش ای گاه کوشش تیز عنصر چون حدید
دیر زی ای وقت بخشش نرم جوهر چون حریر
هرکس از دعوی عمیدند و خطیرند و بزرگ
تو ز معنی هم عمیدی هم بزرگی هم خطیر
گر کم از تو گاه شوخی صدر میدارد چه شد
دیو نه گاه سلیمان داشت یک چندی سریر
نه سها چون شمس بر چرخست لیکن گاه نور
صد فلک باید ترا زد تا جهان گردد منیر
نیک ماند سیر در ظاهر به سوسن لیک باز
چون ببویی دور باشد پایهٔ سوسن ز سیر
ای بزرگ اصلی که هرگز کرد نتواند تمام
حد بذلت را مهندس شرط وصفت را دبیر
فضل و دولت را مداری ملک و ملت را مشار
دین و دولت را پناهی عز و حشمت را مشیر
باش تا وقت آیدت اسباب دیوان ساختن
تا عطارد را ببینی پیش خویش اندر سفیر
خاور اکنون داد خواهد مهر عمرت را طلوع
مشرق اکنون دید خواهد ماه و سالت را مسیر
عمر اندک داری و بسیار داری منزلت
چون بجویندت بحاری چون ببینندت غدیر
چشم احسان بی بصر ماندهست تا روزی کجا
بشنواند کلک تو گوش مکارم را صریر
جود را شکری گزاری چون کسی بینی غنی
خویشتن مجرم شناسی گر کسی یابی فقیر
شاخ اگر از ابر اقبال تو یابد مایهای
هر بری کز وی برآید اختری گردد منیر
ای بلند اصلی که کم دادست چون تو خاک پست
ای جوان بختی که کم دیدست چون تو چرخ پیر
روی زی صدرت نهادم با دل امیدوار
پشت کرده چون کمان از بیم تیر زمهریر
تا ز هر دستی بدانی آنکه در ایام خویش
اندرین صنعت ندارم در همه عالم نظیر
شعر چون نیکو نیاید کز صفای او دلم
هر زمان در طبع من گوهر همی گردد ضمیر
لیک عیبی دارم و آنست عیبم کز خرد
نیستم لت خوارگیر و قمرباز و بادهگیر
نان آنکس پخته باشد نزد آنها کز خرد
نه خمیری دارد اندر راه فطرت نه فطیر
نه ز بد شعری به هر صدری ندارم اختلاط
لیک بی معنی همی در پیش هر خر خیر خیر
از برای لقمهای نان بر نتوان آبروی
وز برای جرعهای میرفت نتوان در سعیر
از خردمندی و حکمت هرگز این اندر خورد
کز پی نانی به دست فاسقی گردم اسیر
چون کریمان یک درم ندهند از روی کرم
تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحیر
ای سخنور تربیت کن مر مرا از نیکویی
تاجری گردد زبانم در مدیحت چون جریر
طوقم اندر گردن آور از سخا چون فاخته
تا چو قمری میزنم بر شاخ او صافت صفیر
گر چه من بنده ندارم خدمتی از فضل خویش
تو خداوندی بجا آر از کرم این در پذیر
پادشاه دانشی باشد وزیرت جود از آنک
پیکر بیروح باشد پادشاه بیوزیر
تا چو خورشید سپر کردار در برج کمان
در رود آخر بود مرتازیان را ماه تیر
بادت از چرخ کمان کردار هر دم نو به نو
نعمت و اسباب قسم و دولت و اقبال تیر
بد سگال بد سگالت باد چرخ کینهور
دوستار دوستارت باید جبار قدیر
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۹
ای سنایی کی شوی در عشقبازی دیده باز
تا نگردی از هوای دل به راه دیده باز
زان که عاشق را نیاز آن گه شفیع آید به عشق
کز سر بینش ز کل کون گردد بینیاز
نیست حکم عقل جایز یک دم اندر راه عشق
زان که بیرونست راه او ز فرمان و جواز
رنج عاشق باز کی گردد به دستان و فسون
شام عاشق صبح کی گردد به تسبیح و نماز
عاشق آن باشد که کوتاهی نجوید بهر روز
گر شب هجران شود جاوید بر جانش دراز
ای دل ار چون سرو یازان نیستی در راه عشق
دست را زی گلستان وصل معشوقان میاز
تا به وصف جان تو نازان باشی اندر راه خود
عشق جانان مر ترا هرگز نگردد دلنواز
جان شیرین بر بساط عاشقی بی تلخئی
در هوای مهر جانان پاکبازی کن بباز
یک زمان از گنج دانش وام نادانی بتوز
با خرد یک تک برآ بر مرکب همت بتاز
تا به معنی بگذری از منزل جان و خرد
گام در راه حقیقت نه در راه مجاز
تا درون سو جان تو یک دم نگردد عود سوز
خوش نکردی گر بوی دایم برون سو عود ساز
سر بنه در بی خودی چون آب و خاک اندر نشیب
تا چو باد و آتش از پاکی برآیی برفراز
تا نگردی چون بنفشه سوی پستی سرنگون
کی چو نیلوفر شود چشم تو بر خورشید باز
گر همی عمر ابد خواهی بپرهیز از ستم
زان که از روی ستمگاریست اندک عمر باز
تا به جان آسوده باشی هیچ کس را دل مسوز
تا ز بند آزاد باشی با کسی مکری مباز
آتش فکرت یکی در باطن خود بر فروز
تا مگر از نور باطن ظاهر آری در گداز
پای تا در راه ننهی کی شود منزل به سر
رنج تا بر تنت ننهی کی شود جان جفت ناز
زرکانی کی روایی بیند از روی کمال
تا تف و تابی نبیند ز آتش و خایسک و گاز
تا خردمندی شوی از بی خرد پرهیز کن
لیک چون مردم نه ای کی جویی از دیو احتراز
مال در دست بخیلان کی خرد مدح و ثنا
خال بر روی سیاهان کی دهد زیب و طراز
مرد دانا آن بود کو را بود با عقل قال
صبح روشن زان بود کو را بود با روز راز
ای نهنگ آسای در دریای پندار و غرور
روز وشب از روی مستی با خرام و با گراز
چون ندانی ویحک این معنی که در شست هوا
همچو ماهی دایمی مانده به چاه شست باز
آز و حرص آخر ترا یک روز بر پیچد ز راه
آرزو بگذار تا فارغ شوی از حرص و آز
نه ز روی آرزو بود آنکه در تیر از گزاف
«من» و «سلوی» را بدل کردند با سیر و پیاز
چون برآید روز تو شب را ببین از بهر آنک
زود روز تو کند شب روزگار دیرباز
روز و شب چون چینیان بر نقش خود عاشق مباش
تا شوی صافی ز وصف خوبرویان طراز
چون طراز آخته فردا بخواهی ریختن
گر کشد بر جامهٔ جاهت فلک نقش طراز
با هزاران حسرت از چنگ اجل کوتاه گشت
دست محمود جهانگیر آخر از زلف ایاز
جان به دانش کن مزین تا شوی زیبا از آنک
زیب کی گیرد عمارت بی نظام دست یاز
شاه معنی کی کند کابین مدح تو قبول
تا ز داد و دین عروس طبع را ندهی جهاز
راستی کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک
جفت غم گردد شبان چون کج رود روزی نهاز
تا شوی اصل ستایش اهل معنی راستای
تا شوی عین نوازش مرد دانا را نواز
مرد کز روی خرد فخر آرد از زنگ و حبش
به که از روی نسب کبر آرد از شام و حجاز
ناز کم کن چون سنایی بر سر مشتی خسیس
تا شوی در گلستان وصل خوبان جفت ناز
ای سنایی گر سنا خواهی که باشد جفت تو
گام در راه حقیقت نه چو مردان دست یاز
تا نگردی از هوای دل به راه دیده باز
زان که عاشق را نیاز آن گه شفیع آید به عشق
کز سر بینش ز کل کون گردد بینیاز
نیست حکم عقل جایز یک دم اندر راه عشق
زان که بیرونست راه او ز فرمان و جواز
رنج عاشق باز کی گردد به دستان و فسون
شام عاشق صبح کی گردد به تسبیح و نماز
عاشق آن باشد که کوتاهی نجوید بهر روز
گر شب هجران شود جاوید بر جانش دراز
ای دل ار چون سرو یازان نیستی در راه عشق
دست را زی گلستان وصل معشوقان میاز
تا به وصف جان تو نازان باشی اندر راه خود
عشق جانان مر ترا هرگز نگردد دلنواز
جان شیرین بر بساط عاشقی بی تلخئی
در هوای مهر جانان پاکبازی کن بباز
یک زمان از گنج دانش وام نادانی بتوز
با خرد یک تک برآ بر مرکب همت بتاز
تا به معنی بگذری از منزل جان و خرد
گام در راه حقیقت نه در راه مجاز
تا درون سو جان تو یک دم نگردد عود سوز
خوش نکردی گر بوی دایم برون سو عود ساز
سر بنه در بی خودی چون آب و خاک اندر نشیب
تا چو باد و آتش از پاکی برآیی برفراز
تا نگردی چون بنفشه سوی پستی سرنگون
کی چو نیلوفر شود چشم تو بر خورشید باز
گر همی عمر ابد خواهی بپرهیز از ستم
زان که از روی ستمگاریست اندک عمر باز
تا به جان آسوده باشی هیچ کس را دل مسوز
تا ز بند آزاد باشی با کسی مکری مباز
آتش فکرت یکی در باطن خود بر فروز
تا مگر از نور باطن ظاهر آری در گداز
پای تا در راه ننهی کی شود منزل به سر
رنج تا بر تنت ننهی کی شود جان جفت ناز
زرکانی کی روایی بیند از روی کمال
تا تف و تابی نبیند ز آتش و خایسک و گاز
تا خردمندی شوی از بی خرد پرهیز کن
لیک چون مردم نه ای کی جویی از دیو احتراز
مال در دست بخیلان کی خرد مدح و ثنا
خال بر روی سیاهان کی دهد زیب و طراز
مرد دانا آن بود کو را بود با عقل قال
صبح روشن زان بود کو را بود با روز راز
ای نهنگ آسای در دریای پندار و غرور
روز وشب از روی مستی با خرام و با گراز
چون ندانی ویحک این معنی که در شست هوا
همچو ماهی دایمی مانده به چاه شست باز
آز و حرص آخر ترا یک روز بر پیچد ز راه
آرزو بگذار تا فارغ شوی از حرص و آز
نه ز روی آرزو بود آنکه در تیر از گزاف
«من» و «سلوی» را بدل کردند با سیر و پیاز
چون برآید روز تو شب را ببین از بهر آنک
زود روز تو کند شب روزگار دیرباز
روز و شب چون چینیان بر نقش خود عاشق مباش
تا شوی صافی ز وصف خوبرویان طراز
چون طراز آخته فردا بخواهی ریختن
گر کشد بر جامهٔ جاهت فلک نقش طراز
با هزاران حسرت از چنگ اجل کوتاه گشت
دست محمود جهانگیر آخر از زلف ایاز
جان به دانش کن مزین تا شوی زیبا از آنک
زیب کی گیرد عمارت بی نظام دست یاز
شاه معنی کی کند کابین مدح تو قبول
تا ز داد و دین عروس طبع را ندهی جهاز
راستی کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک
جفت غم گردد شبان چون کج رود روزی نهاز
تا شوی اصل ستایش اهل معنی راستای
تا شوی عین نوازش مرد دانا را نواز
مرد کز روی خرد فخر آرد از زنگ و حبش
به که از روی نسب کبر آرد از شام و حجاز
ناز کم کن چون سنایی بر سر مشتی خسیس
تا شوی در گلستان وصل خوبان جفت ناز
ای سنایی گر سنا خواهی که باشد جفت تو
گام در راه حقیقت نه چو مردان دست یاز
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۶
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۹
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۱
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲۹
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۵
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰۰