عبارات مورد جستجو در ۱۱۳ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در صفت خزان و مدح ناصرالدین ابوالفتح طاهر
روز می خوردن و شادی و نشاط و طرب است
ناف هفته است اگر غرهٔ ماه رجب است
برگ‌ریزان به همه حال فرو باید ریخت
به قدح آنچه از او برگ و نوای طرب است
مادر باغ سترون شد و زادن بگذاشت
چکند نامیه عنین و طبیعت عزب است
دختر رز که تو بر طارم تاکش دیدی
مدنی شد که بر آونگ سرش در کنب است
موی بر خیک دمیده ز حسد تیغ زنست
تا به خلوت لب خم بر لب بنت‌العنب است
گرنه صراف خزان کیسه‌فشان رفت ز باغ
چون چمن‌ها ز ذهابش همه یکسر ذهب است
این عجب نیست بسی کز اثر لاله و خوید
گفتی آهوبره میناسم و بیجاده لب است
یارب الماس لبش باز که کرد و شبه سم
بینی این گنبد فیروه که چون بلعجب است
این همان سکنه و صحراست که گفتی ز سموم
تربت آن خزف و رستنی این حطب است
خیز از سعی دخان بین و ز تاثیر بخار
تا در این هر دو کنون چند رسوم عجب است
روزن این همه پر ذرهٔ زرین زره است
عرصهٔ آن همه پر پشهٔ سیمین سلب است
لمعه در سکنهٔ کانون شده بر خود پیچان
افعی کاه‌ربا پیکر مرجان عصب است
دود حلقه شده بر سطح هوا خم در خم
سطرهاییست که مکتوب بنان لهب است
شعلهٔ آتش از این روی که گفتم گویی
در مقادیر کتابت قلم منتجب است
هر زمان لرزه بر آب شمر افتد مگرش
در مزاج از اثر هیبت دستور تب است
صاحب عادل ابوالفتح که در جنبش فتح
جنبش رایت عالیش قویتر سبب است
طاهر آن ذات مطهر که سپهرش گوید
صدر طاهر گهر و صاحب طاهر نسب است
آنکه در شش جهت از فضلهٔ خوان کرمش
هیچ دل نیست که از آز در آن دل کرب است
وانکه در نه فلک ار برق کمالی بجهد
همه از بارقهٔ خاطر او مکتسب است
ساحت بارگهش مولد ملک عجمست
عدل فریادرسش داور دین عرب است
ضبط ملک فلک اندیشه همی کرد شبی
زانشب اوراد مقیمان فلک قد وجب است
صاحبانه ملکا، هم نه چرا زانکه ترا
مدحت از حرف برونست چه جای لقب است
نام سلطان نه بدانست که تا خوانندش
بل برای شرف سکه و فخر خطب است
گوشهٔ بالش تو چیست کله گوشهٔ ملک
وندرو هم ز نسب رفعت و هم از حسب است
مسندت برتر از آنست که در صد یک از آن
چرخ را گنج تمنا و مجال طلب است
غرض از کون تو بودی که ز پروردن نخل
گرچه از خار گذر نیست غرض هم رطب است
آسمان دگری زانکه به همت جنبی
جنبش چرخ نه از شهوت و نه از غضب است
مه به نعل سم اسب تو تشبه می‌کرد
خاک فریاد برآورد که ترک ادب است
گرد جیش تو بشد بر همه اعضاش نشست
تاکه اجرب شد وانک همه سالش جرب است
چرخ چون گوز شکستست از آن روی که ماه
چهره چون چهرهٔ بادام از آن پر ثقب است
خصم اگر لاف تقابل زند از روی حسد
حق شناسد که که بوالقاسم و که بولهب است
ور مقابل نهمش نیز به یک وجه رواست
تو چو خورشید به راس او چو قمر در ذنب است
رتبت شرکت قدرش نشود لازم ازآنک
دار او از خشب و تخت تو هم از خشب است
آخر از رابطهٔ قهر کجا داند شد
سرعت سیر نفاذت نه به پای هرب است
ور کشد سد سکندر به مثل گرد بقاش
این مهندس که در افعال ورای تعب است
عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ
رد تیغش نه به اندازهٔ درع قصب است
همه در ششدر عجزند و ترا داو به هفت
ضربه بستان و بزن زانکه تممی ندب است
تاکه تبدیل بد و نیک به سال و به مهست
تاکه ترتیب مه و سال به روزست و شب است
بی‌تو ترتیب شب و روز و مه و سال مباد
که ز سر جملهٔ آن مدت تو منتخب است
به می و مطرب خوش‌نغمه شعف بیش نمای
که ز انصاف تو اقطار جهان بی شغب است
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در مدح مجدالدین محمدبن نصر احمد
گرچرخ را در این حرکت هیچ مقصدست
از خدمت محمدبن نصر احمدست
فرزانه ای که بابت گاهست وبالشست
آزاده‌ای که درخور صدرست ومسندست
با بذل دست بخشش او ابر مدخلست
با سیر برق خاطر او ابر مقعدست
از عزم او طلایه تقدیر منهزم
با رای او زبانهٔ خورشید اسودست
چون حرف آخرست ز ابجد گه سخن
وز راستی چو حرف نخستین ابجدست
تا ملک ز اهتمام تو تمهید یافتست
شغل ملوک و کار ممالک ممهدست
ای سروری که حزم تو تسدید ملک را
هنگام دفع حادثه سد مسددست
از عادت حمید تو هر دم به تازگی
رسمیست در جهان که جهانی مجددست
تادست تو گشاده شد اندر مکاتبت
از خجلت تو دست عطارد مقیدست
اصل جهان تویی و ازو پیشی آنچنانک
اصل عدد یکیست ولی نامعددست
چشم نیاز پیش کف تو چنان بود
گویی که چشم افعی پیش زمردست
خصم ترا به فرق برست از زمانه دست
تاپای تو ز مرتبه بر فرق فرقدست
اسب فلک جواد عنان تو شد چنانک
ماه و مجره اسب ترا نعل و مقودست
تا شکل گنبد فلک و جرم آفتاب
چون درقهٔ مکوکب و درع مزردست
تیغ فلک ز تیغ تو اندر نیام باد
تا بر فلک مجره چو تیغ مهندست
چشم بد از تو دور که در روزگار تو
چشم بلا و فتنهٔ ایام ارمدست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - در مدح ناصرالدین طاهر و توصیف عمارت وی
می بیاور که جشن دستورست
جشن عالی سرای معمورست
قبه‌ای کز نوای مطرب او
کوه را در سر از صدا سورست
قبه‌ای کز فروغ دیوارش
آسمان پر تموج نورست
صورتش را قضای شهوت نیست
که گجش را مزاح کافورست
تری و خشکی موادش را
آب چون آفتاب مزدورست
آفتاب بروج سقفش را
تابش آفتاب با حورست
ماه از آسیب سقفش از پس از این
نگذرد بر سپهر معذورست
که ز مخروط ظل او همه ماه
خایفست از خسوف و رنجورست
چشم بد دور باد ازو که ز لطف
چشمهٔ عرصهٔ نشابورست
نی خطا گفتم این دعا ز چه روی
زانکه خود چشم بد ازو دورست
دست آفت بدو چگونه رسد
تا درو نیم دست دستورست
ناصر دین حق که رایت دین
تاکه در فوج اوست منصورست
طاهربن المظفر آنکه ظفر
بر مراد و هواش مقصورست
آنکه ملک بقاش را شب و روز
از سواد و بیاض منشورست
حلم او را تحمل جودی
رای او را تجلی طورست
جرعهٔ خنجر خلافش را
چون اجل صد هزار مخمورست
جبر فرمانش را که نافذ باد
چون قضا صدهزار مجبورست
قهر او قهرمان آن عالم
که درو روزگار مقهورست
جود او کدخدای آن کشور
که از او احتیاج مهجورست
عدل او ار مگر که آمر عدل
بعد ازو هرکه هست مامورست
امر او ملاک الرقابی نیست
که به ملک نفاذ مغرورست
رای او نور آفتابی نه
که به تعقیب سایه مشهورست
آتش اندر تب سیاست اوست
طبع او زان همیشه محرورست
ابر را رافت از رعایت اوست
سعی او زان همیشه مشکورست
جرعهٔ جام حکم او دارد
باد از آن در مسیر مخمورست
ای قدر قدرتی که با عزمت
زور بازوی آسمان زورست
سخرهٔ ترجمانی قلمت
هرچه در ضمن لوح مسطورست
نشر اموات می کند به صریر
مگرش آفرینش صورست
کشف اسرار می کند به رموز
به رموزی که در منثورست
وصف مکتوب او همی کردم
به حلاوت چنانکه مذکورست
شهد گفت آن کمر که می‌دانی
زین سبب بر میان زنبورست
عجبا لا اله الا الله
کز کمالت چه حظ موفورست
تا که مقدور حل و عقد قضا
در حجاب زمانه مستورست
دست فرسود حل و عقد تو باد
هرچه در ملک دهر مقدورست
روزگارت چنان که نتوان گفت
که درو هیچ روز محذورست
هم از آن سان که بوالفرج گوید
روزگار عصیر انگورست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در مدح صاحب صدر طاهربن مظفر
باغ سرمایهٔ دگر دارد
کان شد از بس که سیم و زر دارد
هیچ طفل رسیده نیست درو
که نه پیرایهٔ دگر دارد
می‌نماید که از رسیدن عید
چون همه مردمان خبر دارد
طبع بر کارگاه شاخ نگر
که چه دیبای شوشتر دارد
گل رعنا به یاد نرگس مست
جام زرین به دست بر دارد
بلبل اندر هوای بزم وزیر
صد نوای عجب ز بر دارد
ابر بی‌کوس رعد می‌نرود
تا گل اندر جهان حشر دارد
گر ز بیجاده تاج دارد گل
زیبدش ملک نامور دارد
بر ریاحین به جملگی ملکست
نه سر و کار مختصر دارد
نی کدامست وز کجا باری
که ز فیروزه صد کمر دارد
هر زمانی چنار سوی فلک
به مناجات دست بر دارد
مگر اندر دعای استسقاست
ورنه او با فلک چه سر دارد
پیش پیکان گل ز بیم گشاد
هر شب از هاله مه سپر دارد
با بقایای لشکر سرما
گر صبا عزم کر و فر دارد
تیغ در دست بید می‌چکند
وز چه معنی زره شمر دارد
در چنین موسمی که باغ هنوز
کس نداند چه مدخر دارد
یاسمین را ببین که تا دو سه روز
بی‌رفیقان سر سفر دارد
دهن لاله چون دهان صدف
ابر پیوسته پر گهر دارد
لاله گویی که بر زبان همه روز
مدح دستور دادگر دارد
تا که اندر دعا و مدح وزیر
لب لعلش همیشه تر دارد
ناصر دین که شاخ دولت و دین
از معالیش برگ و بر دارد
طاهربن المظفر آنکه خدای
همه وقتیش با ظفر دارد
آنکه گیتی ز شکر هستی او
یک دهان سر به سر شکر دارد
وانکه از عشق نام و صورت او
خاک سمع و هوا بصر دارد
رایش اندر نظام کار جهان
از قضا سعی بیشتر دارد
کلکش اندر بیان باطل و حق
کمترین مستمع قدر دارد
دستش ار واهب حیات نشد
در جمادات چون اثر دارد
اثری بیش از این بود که درو
کلک نطق و نگین نظر دارد
کسوت قدر اوست آن کسوت
کز نهم چرخ آستر دارد
در نه اقلیم آسمان حکمش
کارداران خیر و شر دارد
زاتش باس اوست اینکه هواش
روز و شب شعله و شرر دارد
زدهٔ پشت پای همت اوست
هرچه ایام خشک و تر دارد
سعد اکبر که از سعادت عام
خویشتن در جهان سمر دارد
هنرش زاسمان بپرسیدم
کز چه این اختصاص و فر دارد
گفت شاگرد رای دستورست
بس بود گر همین هنر دارد
ای به جایی که رایت ار خواهد
رسم شب از زمانه بردارد
ناید اندر کرشمهٔ نظرت
هرچه تقدیر منتظر دارد
کلبه‌ای از جهان جاه تو نیست
فوق و تحتی که جانور دارد
چشم بخت تو در جهان‌بانی
سال و مه سرمهٔ سهر دارد
فتنه زان سوی خوابگاه فنا
روز و شب شیوهٔ حذر دارد
عرصهٔ ساحت تو چیست سپهر
کاختر و برج و ماه و خور دارد
روضهٔ مجلس تو چیست بهشت
که فنا از برون در دارد
حیرت نعمت تو چو جذر اصم
یک جهان عقل گنگ و کر دارد
مهر تو از بهشت دارد قدر
خشم تو صولت سقر دارد
عقل آزاد بر تو می‌نرسد
که جهان جمله زیر پر دارد
مرغ فکرت کجا رسد که هنوز
رشته در دست خواب و خور دارد
نیمه‌ای زین سوی ولایت تست
هر ولایت که آن فکر دارد
پدر اول آدم آنکه وجود
نه ز مادر نه از پدر دارد
قبلهٔ آسمانیان زانست
که چو تو در زمین پسر دارد
در دریای دهر کیست؟ تویی
وین سخن عقل معتبر دارد
گوهرت زانکه زبدهٔ بشرست
جای در حیز بشر دارد
آفتاب ار زبرترست چه شد
کار گوهر نه مستقر داد
جرم خاشاک را از آن چه شرف
کاب دریاش بر زبر دارد
به تحمل چو تو نگردد خصم
خود ندارد هنوز و گر دارد
چون کلیم و مسیح کی باشد
هرکه چوب کلیم و خر دارد
خصم چندان هوس پزد که ترا
حلم بر عفو ماحضر دارد
دیو چندان علم زند که نبی
مکه بی‌سایهٔ عمر دارد
با خلاف تو دست کیست یکی
که نه یک پای در سقر دارد
نوح پیغمبری که بر اعدا
قهرت اعجاز لاتذر دارد
شکر این در جهان که یارد کرد
آنکه توفیق راهبر دارد
کاب در جوی تست و چرخ چو پل
دشمنان را لگد سپر دارد
تا ز تکرار دور چنبر چرخ
بر جهان خیر و شر گذر دارد
روز عمر تو باد کز پی تست
که شب انس و جان سحر دارد
بر کران بادی از خطر که جهان
به تو دارد اگر خطر دارد
چون گل از خنده لب مبند که خصم
داغ چون لاله بر جگر دارد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - در مدح امیر عزالدین طوطی بک
خراب کرد به یکبار بخل کشور جود
نماند در صدف مکرمات گوهر جود
وبال گشت همه فضل و علم و راحت و مال
شرنگ گشت همه نوش و شهد و شکر جود
برفت باد مروت بگشت خاک وفا
ببست آب فتوت بمرد آدر جود
نخفت فتنه و بی‌جفت خفت شخص هنر
نماند همت و بی‌شوی ماند دختر جود
فلک به مهر نشد یک نفس مطیع خرد
جهان به کام نشد یک زمان مسخر جود
دریده گشت به زوبین ناکسی دل لطف
بریده گشت به شمشیر ممسکی سر جود
نمی‌دمد به مشامم نسیم سنبل عدل
نمی‌دهد به دماغم بخار عنبر جود
به صدق نیست در این عهد بخت ناصر جاه
به طبع نیست در این عصر ملک غمخور جود
هلاک گشت عقات امل ز گرسنگی
مگر نماند به برج شرف کبوتر جود
چرا فروغ نیابد هوای سال امید
که آفتاب هنر رفت در دو پیکر جود
وجود جود عدم گشت و نیست هیچ شکی
که در جهان کرم کس ندید منظر جود
کنون که صبح خساست به شرق بخل دمید
درون پرده شود آفتاب خاور جود
سهیل عدل نتابد به طرف قطب شرف
سپهر ملک نگردد به گرد محور جود
در این هوس که خرامنده ماه من برسید
به شکل عربده بر من کشید خنجر جود
لبش به نوش بیاکنده لطف صانع لطف
رخش به مشک نگاریده صنع داور جود
به خشم گفت که چندین به رسم بی‌ادبان
مگوی مرثیهٔ جود در برابر جود
امید جود مبر از جهان کنون که گشاد
فلک به طالع فرخنده بر جهان در جود
به عون همت سلطان عصر و شاه جهان
شجاع دولت و سالار ملک و صفدر جود
خدایگان سلاطین ستوده عزالدین
کمال ملت و دیهیم عدل و مفخر جود
جهانگشای ولی نعمتی که همت او
همیشه هست به انعام روح‌پرور جود
طری به مکرمت جود اوست سوسن ملک
قوی به تقویت کلک اوست لشکر جود
به فهم حکمت او حاصل است مشکل علم
به وهم همت اوظاهر است مضمر جود
نهفته در دل داهیش بخت ذات کرم
سرشته در کف کافیش طبع جوهر جود
به یمن دولت او گشت چرخ خادم ملک
به عون همت او هست دهر چاکر جود
زهی به حزم و فراست کمال رتبت و جاه
خهی به عزم و سیاست کمال و زیور جود
تویی به طالع میمون مدام بابت ملک
تویی به رای همایون همیشه در خور جود
به احتشام تو فرخنده گشت طالع سعد
به احترام تو رخشنده گشت اختر جود
ز عکس تیغ تو تایید یافت بازوی عدل
به نوک کلک تو تشریف یافت محضر جود
غلام ملک تو بر سر نهاد تاج شرف
عروس بخت تو بر روی بست معجر جود
ندید مثل تو هنگام عدل چشم خرد
نزاد شبه تو هنگام لطف مادر جود
بنازنید ترا افتخار بر سر تخت
بپرورید ترا روزگار بر بر جود
صفات حمد تو در ابتدای مصحف مجد
مثال نعت تو در انتهای دفتر جود
ز هول جود تو لاغر شدست فربه بخل
ز امن بر تو فربه شدست لاغر جود
شدست نام تو مجموع بر وجود کرم
بدین صفات شدی در زمانه سرور جود
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲ - در مدح میرآب مرو صاحب سعید صدر الدین نظام‌الملک
نماز شام چو کردم بسیج راه سفر
درآمد از درم آن سرو قد سیمین‌بر
ز تف آتش دل وز سرشک دیده شده
لب چو قندش خشک و رخ چو ماهش تر
در آب دیده همی گشت زلف مشکینش
چو شاخ سنبل سیراب در می احمر
مرا دلی ز غریوش چو اندر آتش عود
مرا تنی ز وداعش چو اندر آب شکر
چه گفت، گفت نه سوگند خورده‌ای به سرم
که هرگز از خط عشق تو برندارم سر
هنوز مدت یک هجر نارسیده به پای
هنوز وعدهٔ یک وصل نارسیده به سر
بهانهٔ سفر و عزم رفتن آوردی
دلت ز صحبت یاران ملول گشت مگر
چه وقت رفتن و هنگام کردن سفرست
سفر مکن که شود بر دلم جهان چو سقر
مرا درین غم وتیمار ودرد دل مگذار
ز عهد و بیعت و سوگند خویشتن مگذر
وگر به رغم دل من همی بخواهی رفت
از آن دیار خبرده مرا وزان کشور
کجاست مقصد و تا چند خواهی آنجا ماند
کجا رسیم دگر بار و کی به یکدیگر
چو این بگفت به بر در گرفتمش گفتم
که جان جان و قرار دلی و نور بصر
سفر مربی مردست و آستانهٔ جاه
سفر خزانهٔ مالست و اوستاد هنر
به شهر خویش درون بی‌خطر بود مردم
به کان خویش درون بی‌بها بود گوهر
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جای
نه جور اره کشیدی و نه جفای تبر
به جرم خاک و فلک در نگاه باید کرد
که این کجاست ز آرام و آن کجا ز سفر
ز دست فتنهٔ این اختران بی‌معنی
ز دام عشوهٔ این روزگار دون‌پرور
همی به خدمت آن صدر روزگار شوم
که روزگار ازو یافتست قدر و خطر
نظام ملکت سلطان و صدر دین خدای
خدایگان وزیران وزیر خوب سیر
محمد آنکه ز جاهش گرفت ملت و ملک
همان نظام که دین ز ابتدا به عدل عمر
بزرگواری کاندر بروج طاعت اوست
مدبران فلک را مدار گرد مدر
بر شمایل حلمش نموده کوه سبک
بر بسایط طبعش نموده بحر شمر
چه دست او به سخا در چه ابر در نیسان
چه طبع او به سخن در چه بحر بی‌معبر
شمر ز تربیت جود او شود دریا
عرض به تقویت جاه او شود جوهر
ز بیم او نچشد شیر شرزه طعم وسن
ز عدل او نبرد شور و فتنه رنج سهر
چو باز او شکرد صید او چه شیر و چه گرگ
چو اسب او گذرد راه او چه بحر و چه بر
سعادت ابدی در هوای او مدغم
نوایب فلکی در خلاف او مضمر
اگر به وجه عنایت کند به شوره نگاه
وگر ز روی سیاست کند به خاره نظر
شود به دولت او خاک شوره مهر گیا
شود ز هیبت او سنگ خاره خاکستر
به ابر بهمن اگر دست جود بنماید
عرق چکد ز مسامش به جای قطر مطر
چو دست دولت او بر زمانه بگشودند
کشید پای به دامن درون قضا و قدر
ایا به جاه و شرف با ستاره سوده عنان
و یا به جود و سخا گشته در زمانه سمر
ببرده نام ز فرزانگان به قدر و به جاه
ربوده گوی ز سیارگان به فخر و به فر
به روز بار ترا مهر بالش ومسند
به روز جشن ترا ماه مشرب و ساغر
کند نسیم رضای تو کاه را فربه
کند سموم خلاف تو کوه را لاغر
به حضرت تو درون تیر کلک مستوفی
به مجلس تودرون زهره ساز خنیاگر
ز تیر حادثه ایمن شد و سنان بلا
هر آفریده که کرد از حمایت تو سپر
به زیر سایهٔ عدل تو نیست خوف و رجا
ورای پایهٔ قدر تو نیست زیر و زبر
بجز در آینهٔ خاطر تو نتوان دید
ز راز چرخ نشان و ز علم غیب خبر
اگر ز حلم تو یک ذره بر سپهر نهند
قرار یابد ازو همچو کشتی از لنگر
نسیم لطف تو ار بگذرد به آتش تیز
ز شعلهاش گشاید به خاصیت کوثر
حسام قهر تو شخص اجل زند به دو نیم
چنان که ماه فلک را بنان پیغمبر
به نیش کژدم قهرت اگر قضا بزند
عدوت را که سیه روز باد و شوم اختر
به هیچ داروی و تریاک برنیارد خاست
ز خاک جز که به آواز صور در محشر
قدر ز شست تو بر اختران رساند تیر
قضا ز دست تو بر آسمان گشاید در
چه باره‌ایست به زیر تو در بنامیزد
که منزلیش بود باختر دگر خاور
هلال نعل فلک قامت ستاره مسیر
زمین‌نوردی دریا گذار که پیکر
به زور چرخ و به آواز رعد و جستن برق
به قد کوه و تن پیل و پویهٔ صرصر
گه درنگ ازو طیره خورده پای خیال
گه شتاب درو خیره مانده مرغ به پر
گه تحرک او منقطع صبا و دبور
بر تحمل او مضطرب حدید و حجر
درخش نعلش سندان و سنگ را در خاک
فروغ و شعله دهد همچو اختر و اخگر
بزرگوارا دریا دلا خداوندا
ترا سپهر سریرست و آفتاب افسر
ز شوق خدمت تو عمرها گذشت که من
چو شکرم در آب و چو عود بر آذر
بدان عزیمت و اندیشه‌ام که تا ننهد
قضابه دست اجل بر به حنجرم خنجر
بجز مدیح توام برنیاید از دیوان
بجز ثنای توام بر نیاید از دفتر
ز نظم و نثر مدیح تو اندر آویزم
ز گوش و گردم ایام عقدهای گهر
نه نظم بلکه ازین درجهای پر ز نکت
نه نثر بلکه ازین درجهای پر ز درر
همیشه تا که بروید ز خاکها زر و سیم
همیشه تا که بتابد ز آسمان مه و خور
علو و رفعت تو همچو ماه باد و چو مهر
سرشک و چهرهٔ خصمت چو سیم باد و چو زر
تو بر میان کمر ملک بسته و جوزا
به پیش طالع سعدت همیشه بسته کمر
جهان مطیع و فلک تابع و ستاره حشم
زمان غلام و قضا بنده و قدر چاکر
درخت بخت حسود ترانه بیخ و نه شاخ
چو شاخ دولت خصم ترانه بار و نه بر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴ - در مدح صاحب ناصرالدین نصرة الاسلام ابو المناقب
چو از دوران این نیلی دوایر
زمانه داد ترکیب عناصر
زمین شد چون سپهر از بس بدایع
خزان شد چون بهار از بس نوادر
درخت مفلس از گنج طبیعت
توانگر شد به انواع جواهر
چنان شد باغ کز نظارهٔ او
همی خیره بماند چشم ناظر
زنور دانهٔ نار کفیده
ببیند در دل آبی همی سر
تو گویی برگ سیب و سیب الوان
سپهرست و برو اجرام زاهر
ز شکل بربط و از دستهٔ او
اگر فکرت کند مرد مفکر
همان هیات که از امرود و شاخش
به خاطر اندرست آید به خاطر
اگرنه برج ثور و شاخ انگور
دو موجودند از یک مایه صادر
چرا پس خوشهٔ انگور و پروین
یکی صورت پذیرفت از مصور
وگرنه شاخها را جام نرگس
به باغ اندر شرابی داد مسکر
چرا چونان که مستان شبانه
توان و سرنگونسارند و فاتر
چمن را شاخ چندان زر فرستاد
ز دارالضرب وی پنهان و ظاهر
که هر ساعت چمن گوید که هر شاخ
کف خواجه است با این بخشش و بر
ظهیر دین یزدان بوالمناقب
نصیر ملت اسلام ناصر
کمال فضل و او با فضل کامل
وفور علم و او با علم وافر
به تقدیم قضا رایش مقدم
به تقدیر قدر حکمش مدبر
بود در پیش حلمش خاک عاجل
بود در جنب حکمش برق صابر
به کلکش در فتوت را خزاین
به طبعش در مروت را ذخایر
امور شرع را عدلش مربی
رموز غیب را حلمش مفسر
ندارد هیچ حاصل عقل کلی
که نه در ذهن او آن هست حاضر
خطابش منهی آمال عاقب
عتابش داعی آجال قاهر
ز سهمش گوئیا اقرار حشوست
به دیوانش اندرون انکار منکر
دهد پیشش گواهی در مظالم
رگ و پی بر فجور مرد فاجر
قضا تاویل سهم او ندارد
حریف خویش بشناسد مقامر
بر از گردون تاسع کرد مفروض
ز قدر او خرد گردون عاشر
قدر تقدیر قدر او نداند
مقدر کی بود هرگز مقدر
ایا آرام خاکت در نواهی
و یا تعجیل بادت در اوامر
بیان از وصف انعام تو عاجز
زبان از شکر اکرام تو قاصر
ره درگاه تو گویی مجره است
ز سیم سایلت وز زر زایر
گر از جود تو گیتی دانه سازد
به دام او درآید نسر طایر
ور از لطف تو تن مایه پذیرد
چو روحش درنیابد حس باصر
نیارد چون تو گردون مدور
نزاید چون تو ایام مسافر
به فرمان بردن اندر شرع مامور
به فرمان دادن اندر حکم آمر
عمارت یافت از عدلت زمانه
زمانه هست معمور و تو عامر
فرو خورد آب عدلت آتش ظلم
چنان چون مار موسی سحر ساحر
اگر مسعود ناصر تربیت داد
عیاضی را به خلعتهای فاخر
مرا آن داد جاهت کان ندادست
عیاضی را دو صد مسعود ناصر
وگر چند اندرین مدت ندیدست
کسم در خدمتت الا بنادر
به یاد آن حقوق مکرماتت
زبانها دارم از خلق تو شاکر
وگر عمرم بر آن مقصور دارم
به آخر هم نمیرم جز مقصر
به شعر آنرا مقابل کی توان کرد
ولیکن شعر نیکوتر ز شاعر
چو خاموشی بود کفران نعمت
در این معنی چه خاموش و چه کافر
همیشه تا بود ارکان مؤثر
همیشه تا بودگردون مؤثر
چو ارکانت مبادا هیچ نقصان
چو گردونت مبادا هیچ آخر
ز چرخت باد عمری در تزاید
ز بختت باد عزمی بر تواتر
بر احکام قضا حکم تو قاضی
بر اسرار قدر علم تو قادر
سعادت همنشینت در مجالس
هدایت هم حریفت بر منابر
ترا در شرع امری باد جاری
مرا در شعر طبعی باد ماهر
چو عیدی بگذرد تا عید دیگر
به عید دیگرت هر شب مبشر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۳ - در مدح صدر اجل ضیاء الدین منصور
رییس مشرق و مغرب ضیاء الدین منصور
که هست مشرق و مغرب ز عدل او معمور
به اصطناع بیاراست دستگاه وجود
به استناد بیفزود پایگاه صدور
سپهر قدری کاندر ازای قدرت او
شکوه گردون دونست و روز انجم زور
گرفته مکنت او عرصهٔ صباح و مسا
ببسته طاعت او گردن صبا و دبور
نوایب فلکی در خلاف او مضمر
سعادت ابدی بر هوای او مقصور
قضا نسازد کاری ز عزم او پنهان
قدر ندارد رازی ز حزم او مستور
فضالهٔ سخطش نیش گشته بر کژدم
حلاوت کرمش نوش گشته بر زنبور
توان گریخت اگر حاجت اوفتد مثلا
به پشتی حرم حرمتش ز سایه و نور
زهی موافق احمام تو زمین و زمان
خهی متابع فرمان تو سنین و شهور
مجاهدان نفاذ تو همچو باد عجول
مجاهزان وقار تو همچو خاک صبور
به جود اگرچه کفت همچو ابر معروفست
به لاف هرزه چو رعدت زبان نشد مشهور
کف تو قدرت آن دارد ارچه ممکن نیست
که خلق را برهاند ز روزی مقدور
چه چشمهاست که آن نیست از مکارم تو
زهی کریم به واجب که چشم بد ز تو دور
به تیغ قهر تو آنرا که سخته کرد قضا
چو وحش و طیر نیابد به نفخ صور نشور
به آب لطف تو آنرا که تشنه کرد امید
سپهر برشده ننمایدش سراب غرور
بزرگوارا من خادم و توابع من
همیشه جفت نفیریم از جهان نفور
مرا نه در خور ایام همتی است بلند
همی به پرده دریدن نداردم معذور
مرا نه در خور احوال عادتی است جمیل
همی به راز گشادن نباشدم دستور
زمانه هرچه بزاید به عرصه نتوان برد
که مادریست فلک بر بنات خویش غیور
مرا فلک عملی داد در ولایت غم
که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور
به خیره عزل چه جویم که می‌رسد شب و روز
به دست حادثه منشور در دم منشور
من از فلک به تو نالم که از دشمن و دوست
چو از فلک به مصیبت همی رسند و به سور
همیشه تا که کند نور آفتاب فلک
زمانه تیره و روشن به غیب و به حضور
شبت چو روز جهان باد و روز دشمن تو
ز گرد حادثه تاریک چون شب دیجور
حساب عمر حسود ترا اگر به مثل
زمانه ضرب کند باد همچو ضرب کسور
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۱ - در مدح ابوالمظفر ناصرالدین طاهربن مظفر
شرف گوهر اولاد نظام
ملک را باز شرف داد و نظام
صاحب مملکت و خواجهٔ عصر
ناصر دین و نصیر اسلام
بوالمظفر که به عون ظفرش
عدل شد ظلم و ضیا گشت ظلام
آن پس از مبدع و پیش از ابداع
آن به از جنبش و پیش از آرام
سیر امرش ببرد کوی صبا
ابر جودش ببرد آب غمام
نهد ار قصد کند همت او
بر محیط فلک اعظم گام
عدلش ار چیره شود بر عالم
دیدهٔ باشه شود جای حمام
امنش ار خیمه زند بر صحرا
گرگ را صلح دهد با اغنام
ای قضا داده به حکم تو رضا
وی قدر داده به دست تو زمام
کند ار جهد کند دولت او
بر سر توسن افلاک لگام
از پی کثرت خدام تو شد
حامل نطفه طباع ارحام
ای ترا گردش افلاک مطیع
وی ترا خواجهٔ اجرام غلام
بنده را بنده خداوندانند
تا که در حضرت تست از خدام
به قبولی که ز اقبال تو دید
مقصد خاص شد و قبلهٔ عام
تا قیامت شرفی یافت ز تو
که به جایش نتوان کرد قیام
گرچه از خدمت دیرینهٔ او
حاصلی نیست ترا جز ابرام
گر به درگاه تو آبی بودش
نام او پخته شود حکمت خام
علم شعر زند بر شعری
در مدیح تو زند نظم نظام
چون ریاضت ز تو یابد نشگفت
توسن طبعش اگر گردد رام
هم در ایام تو جایی برسد
اگر انصاف بیابد ز ایام
گر به جز پیش تو تا روز اجل
برکشد تیغ فصاحت ز نیام
کشتهٔ تیغ اجل باد چنان
که نشورش نبود روز قیام
تابد از روی حسام تو ظفر
راست همچون گهر از روس حسام
وتد قاف ترا میخ طناب
اوج خورشید ترا ساق خیام
پست با قدر تو قدر کیوان
کند با تیغ تو تیغ بهرام
پیش حکم تو کشد کلک قضا
خط طغیان و خطا بر احکام
شایدت روز سواری و شکار
آسمان مرکب و مه طرف ستام
روز عیش تو نهد دست قدر
بر کف جان و خرد جام مدام
زیبدت روز تماشا و شراب
زهره خنیاگر و ماه نو جام
گر به انگشت ذکا بنمایی
نقطه چون جسم پذیرد اقسام
ور در آیینهٔ خاطر نگری
دهد از راز سپهرت اعلام
مرکز عالمی از غایت حلم
هفت اقلیم ترا هفت اندام
خواهد از رای منیرش هر روز
جرم خورشید فلک تابش وام
کاهد از کلک و بنانش هردم
دفتر و کلک عطارد را نام
واله حکم تو دور افلاک
تابع رای تو سیر اجرام
اول فکرتی و آخر فعل
که جهان شد به وجود تو تمام
وز پی شرح رسوم سیرت
قابل نظم و عروضست کلام
روز کین نفس نفیس تو کند
چون در اوهام عمل در اجسام
تا بود از پی هر شامی صبح
باد بدخواه ترا صبح چو شام
گشته بر خصم تو چون کام نهنگ
همه آفاق وزو یافته کام
هر چه تقدیر کنی بی‌مهلت
وانچه آغاز کنی بی‌انجام
مسند صدر مقام تو مقیم
شربت عیش مدام تو مدام
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۴ - مدح ملک‌الاسخیا ابوالمفاخر امیر فخرالدین
افتخار زمان و فخر زمین
بوالمفاخر امیر فخرالدین
آنکه در دست او سخا مضمر
وانکه در کلک او هنر تضمین
آسمانیست آفتابش رای
آفتابیست آسمانش زین
آن بلنداختری که پیش درش
خاک‌بوسند اختران به جبین
گفته عقلش به کردها احسنت
کرده حرفش به گفته‌ها تحسین
آن دبیرست کز قلم بفزود
دفتر تیر چرخ را تزیین
وان جوادست کز سخا بشکست
به ترازوی حرص‌بر شاهین
در زوایای دولت از حزمش
حصنها ساخت روزگار حصین
در موالید عالم از جودش
مایها کرد آفتاب عجین
گر عنان فلک فرو گیرد
در رباط کواکب افتد چین
ور زمام زمانه باز کشد
شبش از روز بگسلد در حین
هرکجا سایه افکند از حلم
رخت بردارد از طبیعت کین
هرکجا باره برکشد از امن
قفل بیزار گردد از زرفین
عدل او دست اگر دراز کند
دست یابد تذور بر شاهین
سهمش ار مهر بر حواس نهد
نقش با مهر گل فرستد طین
ای ترا حکم بر زمین و زمان
وی ترا امر بر شهور و سنین
ز یسار تو دهر برده یسار
به یمین تو جود خورده یمین
نوک کلک تو رازدار قضا
نور ظن تو رهنمای یقین
طوق و داغ ترا نماز برند
فلک از گردن و جهان ز سرین
گر ز رای تو قوتی یابد
آفتاب دگر شود پروین
ور ز قدر تو تربیت بیند
خاک سر برکشد به علیین
آسمان را زبان کلک تو داد
در مقادیر کارها تلقین
آفتاب از بهشت بزم تو برد
ساز صورتگران فروردین
ذات تو عین عقل گشت چنان
که خردشان نمی‌کند تعیین
نتواند که گوید آنک آن
نتواند که گوید اینک این
چون تو گردند حاسدانت اگر
شیر رایت شود چو شیر عرین
به حسدکی شود ضعیف قوی
به ورم کی شود نزار سمین
یارب آن نقشبند مصری چیست
که بود با انامل تو قرین
هست بیدار و بی‌قرار و ازوست
فتنه را خواب و ملک را تسکین
هست عریان و در صریرش عقل
گنجها دارد از علوم دفین
نه شهابست و بفکند هر روز
سیرش از چرخ ملک دیو لعین
نیست غواص و برکشد هردم
نوکش از بحر غیب در ثمین
ای ترا طرف چرخ طرف ستام
وی ترا مهر چرخ مهر نگین
داشت اندیشه کارد از پی مدح
در مدیح تو شعرهای متین
واندر ابیات او معانی بکر
چون‌خط و زلف تو خوش و شیرین
چون چنان دید روزگار خسیس
که مرو را عزیمتیست چنین
از حسد در دلش کشید کمان
وز جفا بر تنش گشاد کمین
تا تن از حادثات گشت ضعیف
تا دل از نایبات ماند حزین
وانچنان سیر چون رخ شطرنج
به دلش زد به جنبش فرزین
آخر این روزگار جافی را
که به جاه تو دارد این تمکین
خود نپرسی یکی ز روی عتاب
که چه می‌خواهد از من مسکین
تا چو زین بسترم خلاص دهد
آستان تو باشدم بالین
تا زمین را طبیعتست آرام
تا زمان را گذشتنست آیین
از زمانت به خیر باد دعا
وز زمینت به مهر باد آمین
عالمت بنده باد و دهر غلام
ایزدت یار باد و چرخ معین
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۶ - در مدح ناصرالدین طاهربن مظفر
صاحب روزگار و صدر زمین
نصرت کردگار ناصر دین
طاهربن المظفر آنکه ظفر
هست در کلک و خاتمش تضمین
آنکه بی‌داغ طاعتش تقدیر
ناید از آسمان به هیچ زمین
وانکه بی‌مهر خازنش در خاک
ننهد آفتاب هیچ دفین
قدرش را بر سپهر تکیه زند
قاب قوسین را دهد تزیین
ور قلم در جهان کشد قهرش
بارز کون را کند ترقین
رای او چون در انتظام شود
دختر نعش را کند پروین
نهی او چون در اعتراض آید
حدثان را قفا کند ز جبین
بشکند امتداد انعامش
به موازین قسط بر شاهین
آسمان چون نگینش پیروزه‌ست
دهر از آن آمدش به زیر نگین
گر عنان فلک فرو گیرد
به خط استوا در افتد چین
ور زمام زمانه باز کشد
شبش از روز بگسلد در حین
هر کجا حلم او گذارد پی
پی کند شعلهای آتش کین
هر کجا امن او کشد باره
نکشد بار قفلها زرفین
باس او دست چون دراز کند
دست یابد تذرو بر شاهین
ای ترا حکم بر زمین و زمان
وی ترا امر بر شهور و سنین
از یسار تو دهر برده یسار
به یمین تو چرخ خورده یمین
بر در کبریای تو شب و روز
اشهب روز و ادهم شب زین
نوک کلک تو رازدار قضا
نوز ظن تو رهنمای یقین
طوق و داغ ترا نماز برند
فلک از گردن و جهان ز سرین
آسمان را زبان کلک تو داد
در مقادیر کارها تلقین
آفتاب از بهشت بزم تو برد
ساز صورتگران فروردین
قدرت تو به عینه قدرست
خود خردشان نمی‌کند تعیین
نتواند که گوید آنک آن
نتواند که گوید اینک این
چون تو صاحب‌قران نباشد ازانک
همه چیزیت هست جز که قرین
لاف نسبت زند حسود ولیک
شیر بالش نشد چو شیر عرین
به جسد کی شود ضعیف قوی
به ورم کی شود نزار سمین
صاحبا بنده را در این یکسال
در مدیح تو شعرهاست متین
واندر ابیات آن معانی بکر
چون خط و زلف تو خوش و شیرین
هرکه او را وسیلتی است چنان
نه همانا که حالتیست چنین
گه ز خاک تحیرش بستر
گه ز خشت تحسرش بالین
سخنش چون دهد نتیجه که هست
سخنش بکر و دولتش عنین
همه از روزگار باید دید
شادی شادمان و حزن حزین
شاه‌مات عنا شدم که نکرد
یک پیاده عنایتش فرزین
چه کنم گو کشیده دار کمان
چه کنم گو گشاده دار کمین
آخر این روزگار جافی را
که به جاه تو دارد این تمکین
خود نپرسی یکی ز روی عتاب
تا چه می‌خواهد از من مسکین
فلک تند را نگویی هان
دولت کند را نگویی هین
وقت کوچ است و عرصه تنگ و مرا
دل به تیمار چرخ راه رهین
نیست در سکنهٔ زمانه کسی
کاضطراب مرا دهد تسکین
تو کن احسان که هرکه جز تو بود
ننهد پای زانسوی تحسین
تا زمین را طبیعت است آرام
تا زمان را گذشتن است آیین
از زمانت به خیر باد دعا
وز زمینت به طبع باد آمین
ساحت بارگاه عالی تو
برتر از بارگاه علیین
یمن و یسری که از زمان زاید
دایمت بر یسار باد و یمین
روزگار آفرین شب و روزت
حافظ و ناصر و مغیث و معین
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۳
زهی ز روی بزرگی خلاصهٔ دنیی
علو قدر تو برهان آسمان دعوی
به اهتمام تو دایم عمارت عالم
ز التفات تو خارج عداوت دنیی
تویی که مفتی کلک تو در شریعت ملک
به امر و نهی امور جهان دهد فتوی
تویی که منهی رای تو بی‌وسیلت وحی
ز گرم و سرد نهان قضا کند انهی
سپهر گفت به جاه از زمانه افزونی
به صدهزار زبان هم زمانه گفت آری
چو کان عریق بود گوهرش نفیس آید
شناسد آنکه تامل کند در این معنی
کدام گوهر و کان عریق‌تر که بود
گهر محمد مسعود و کان علی یحیی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح صدر معظم فخرالدین محمدبن ابراهیم سری
حکم یزدان اقتضا آن کرده بودست از سری
کز جهان بر دو محمد ختم گردد مهتری
این به انواع هنر معروف در فرزانگی
وان به اجناس شرف مشهور در پیغامبری
حکم آن در شرع و دین از آفت طغیان مصون
رای این در حل و عقد از قدح هر قادح‌بری
داشت آنرا حلقه در گوش آدم اندر بندگی
دارد این را دیده بر لب عالم اندر چاکری
حکمت آن کرده در بحر شریعت گوهری
همت این کرده بر چرخ بزرگی اختری
بود بر درگاه حکم آن جهان فرمان‌پذیر
هست در انگشت قدر این سپهر انگشتری
هرکه شد در طاعت آن داد دهرش زینهار
هرکه شد در خدمت این داد بختش یاوری
طاعت آن واجبست از بهر امن و عافیت
خدمت این لازمست از بهر جاه و برتری
آن محمد بود از نسل براهیم خلیل
وین محمد هست از صلب براهیم سری
آنکه رایش را موافق گیتی پیمان‌شکن
وانکه حکمش را متابع گنبد نیلوفری
در سخا از دست او جزویست جود حاتمی
وز هنر از رای او نوعیست علم حیدری
راست پنداری که هستند ابر و بحر و چرخ و مهر
چون به دست و طبع و قدر و رای او دربنگری
نور رای او اگر محسوس بودی بی گمان
ز آدمی پنهان نیارستی شدن هرگز پری
حاکی الفاظ عذب اوست عقل ذوفنون
راوی احکام جزم اوست چرخ چنبری
دفتر نیک و بد و گردون گردان کلک اوست
کلک دیدستی که هم کلکی کند هم دفتری
سمع بگشاید ز شرح و بسط او جذر اصم
چون زبان نطق بگشاید به الفاظ دری
در ارادت اول و در فعل گویی آخرست
گر به فکرت بر سر کوی کمالش بگذری
ذره‌ای از حلم او گر در گل آدم بدی
در میان خلق ناموجود بودی داوری
بخشش بی‌منت و طبع لطیف او فکند
شاعران عصر را از شاعری در ساحری
سایلانش در ضمان جود او از اعتماد
گنجها دارند دایم پر ز زر جعفری
ای ز قهرت مستعار افعال مریخ و زحل
وی ز لطفت مستفاد آثار مهر و مشتری
دست اینان کی رسد آنجا که پای قدرتست
پای دهر از دستشان بیرون کن از فرمانبری
تو مهمی زیشان که ایشان خود جهانی‌اند و بس
باز تو در هر هنر گویی جهانی دیگری
چون تویی از دور آدم باز یک تن بود و آن
هم تویی هان تا نداری کار خود را سرسری
در جهان آثار مردم‌زادگی با تست و بس
شاید ار جز خویشتن کس را به مردم نشمری
دست از این مشتی محال‌اندیش خام ابله بدار
نه به زیر منت این جمع بی‌همت دری
شعر من بگذار و یک بیت سنایی کار بند
کان سخن را چون سخن دانی تو باشد مشتری
همچنین با خویشتن‌داری همی زی مردوار
طمع را گو زهرخند و حرص را گو خون‌گری
چند روز آرام‌کن با دوستان در شهر خویش
تا هم ایشان از تو و هم تو ز دولت برخوری
ای بزرگی کز پی مدح و ثنای تو همی
روز و شب بر من ثنا گوید روان عنصری
شد بزرگ از جاه تو جاه من اندر روزگار
شد بلند از نام تو نام من اندر شاعری
تا زند باد خزان بر شاخ زر خسروی
تا کند باد صبا در باغ نقش آزری
جاودان بادی چو آب و آذر و چون باد و خاک
در بقای عیسوی و دولت اسکندری
زان کجا با این چنین لطف و وقار و طبع و رای
دهر را بهتر ز خاک و باد و آب و آذری
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - ایضا فی مدح مختارالدوله میرزا شاه ولی
سدهٔ آصفیش بود سلیمان به سجود
میرزا شاه ولی والی اقلیم وجود
آن که از واسطهٔ باس خلایق خالق
قامت دولتش آراست به تشریف خلود
وانکه از بهر نگهبانی ذاتش همه را
کرد پا بست و داد ابدی حی ودود
آن که خاک در کاخش متغیر شده است
بس که رخسارهٔ خود سوده به رو چرخ کبود
کسوت دولت او را ز بقای ابدی
گشته ایام و لیالی همه تار و همه پود
بدر گردید هلال از پی تحصیل کمال
بس که بر نعل سم توسن او ناصیه سود
خط آزادی خود خواسته کیوان از وی
که به این جرم رخش کرده قضا قیراندود
جود شاهانه‌اش آن دم که کند قسمت مال
پشت شاهین ترازو خمد از بار نقود
مادر دهر چو زادش به بزرگی و بهی
برخیا زاده آصف لقب اقرار نمود
بود سرگشته به میدان وزارت گوئی
دولت او ز کنار آمد و آن گوی ربود
ای مه بار گه افروز که هر صبح کند
آفتابت ز کمال ادب از دور سجود
از ضمیر تو چراغ شب و روز افروزند
گر نتابد مه و خورشید نباشد موجود
بود در ناصیه شان تو پیدا که خدا
کارفرمائی دوران به تو خواهد فرمود
بر در قصر وزارت فلک ار ضابطه زد
قفل دشوار گشائی که به نام تو گشود
کار آن نیست که سازند به خواهش ز عباد
کار آنست که بی‌خواست بسازد معبود
نصب و عزل همه تقدیر چو می‌کرد رقم
عزل را از پی نصب تو خطا دید و زدود
نیست ز افسانه موحش غمش از خواب ملال
چشم بخت تو که هرگز نتوانست غنود
صحن درگاه جلالت فلک از مساحی
به خط نامتناهی نتواند پیمود
از اجلای جهان هرچه درین مدت کاست
بعد الحمد که بر شان تو معبود فزود
بود در شان تو ای اشرف اشراف زمین
هر درودی که سروش از فلک آورد فرود
تا نهاده است قضا قاعدهٔ طاعت تو
راستان را همه دم کار قیام است و قعود
قیمت گوهر ذات تو کسی می‌داند
کافریده است وجودت همه از گوهر جود
آن چه بر عظم تو جا کرده درین دایرهٔ تنگ
پای افشردن دیوار جهانست و حدود
ثقل بر روی زمین گر نپسندد رایت
کوه گردد متصاعد به سبک خیزی دود
گر گدائی شود از صدق ستایندهٔ تو
پادشاهان جهانش همه خواهند ستود
محتشم گرچه زد امروز ثنای تو رقم
مدح خود دوش ز سکان سماوات شنود
چه شور گو تو هم از جایزهٔ مدحت خویش
رفعت پایهٔ قدرش بنمائی به حسود
تا کمین ذرهٔ ذرات وجودش گردد
نجم خورشید طلوع و مه برجیس صعود
گرچه دیوان وی آمد دو جهان را زینت
مدحت ای زیب جهان زینت آن خواهد بود
به‌نوازش که شود تا ابدت مدح سرا
رود را چون بنوازی کند آغاز سرود
تا ز تاثیر عدالت که زوالش مرساد
خلق در سایهٔ حکام توانند آسود
بر سر خلق خدا سایهٔ عدل تو بود
تا زمان ابد انجام قیامت ممدود
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۲ - فی مدح امیر اعظم یوسف بیک بن محمدخان ترکمان
کاشان که مصر روی زمین است در جهان
می‌خواست در ولای چنین یوسفی چنان
یعنی چراغ چشم امیر بزرگوار
مهر زمین فروغ ده ماه آسمان
یعنی گزیدهٔ نایب نواب نامدار
دارای کامران سروسر خلیل ترکمان
یعنی امین بار گه سلطنت که هست
بالا ترش ز منظرهٔ لامکان مکان
خورشید نو طلوع جهانگیر کامکار
جمشید نوظهور جوانبخت کامران
چابک‌سوار عرصهٔ دولت که صولتش
گوی زر از سپهر رباید به صولجان
ضغیم شکار بیشهٔ صولت که هیبتش
خالی کند هزار اسد را جسد ز جان
در یک زمان بسیط زمین پر شود ز سر
چون تیغ خویش را کند آن سرور امتحان
از صدر زین هزار سوار افکند به خاک
در دست او اشاره‌ای از ابروی کمان
چون باد نخوت از سر ظالم برون برد
گرگ ستیزه پیشه کند سجدهٔ شبان
تغییر خواه حالت اجسام اگر بود
یابند کوه را سبک و کاه را گران
تبدیل جوی صورت اجرام اگر شود
خور ماه‌وش نماید و مه آفتاب سان
گر بر فلک سواره گذار افکند شود
منت کش از سم فرسش فرق فرقدان
خورشید و ماه روز و شب اندر طلایه‌اند
بر گرد درگهش چو غلامان پاسبان
نارند سر فرو به سپهر از غرور و کبر
آن راستان که سجده کنندش بر آستان
عنقای همتش که بر او عالم است تنگ
بر ذروه سپهر نهم دارد آستان
دامان سایلان فراخ آستین درد
در کیسه کرم چو کند دست درفشان
چندان ثمر دهد که شود چشم آز سیر
باغ سخای او که بهاریست بی‌خزان
دریای جود او متلاطم اگر شود
آرد جهان در شهوار بر کران
چون انفراد و وحدت و بی‌جفت بودنست
مخصوص فرد واحد و معبود انس و جان
بلقیس آمد از تتق سلطنت برون
از بهر آن ستوده سلیمان نوجوان
بلقیس نه خدیجهٔ خورشید احتجاب
کز حوریان حله‌نشین می‌دهد نشان
معصومهٔ ستیزه که ستار واحدش
در هفت پرده کرده ز چشم جهان نهان
گیتی فروز شمسهٔ ایوان سلطنت
مصباح دودمان کبیر امیرخان
از عفتش فزون نتوان یافت عفتی
الا عفاف سیده آخرالزمان
القصه آن دو ماه نور از طالع کبیر
با همچو یافتند ز جنسیت اقتران
بر صفحهٔ خیال که باد ایمن از زوال
طبع مورخ از مدد خامه بیان
این خسروانه بیت روان زد رقم که هست
تاریخ این مقارنه هر مصرعی از آن
باهم به جان شدند قرین آن دو ماه نو
بلقیس کامکار و سلیمان کامران
طبع تو محتشم چو در اثنای عقد نظم
آورد این دو مصرع تاریخ بر زبان
بعد از قرار قافیه و التزام بحر
کاین هر دو راست بعد ز تاریخ یک جهان
گو لاف سحر زن که به این فکرهای دور
در دور خویش دعوی اعجاز می‌توان
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح خواجه اسماعیل شنیزی
علم و عمل خواجه اسماعیل شنیزی
ما را ز نه چیزی برسانید به چیزی
ما کبک دری بوده گریزیده ز کبکی
او کرده دل ما چو دل باز گریزی
تا ما ز پی تنقیت و تقویت او
در صورت رستم شده از صورت حیزی
در واسطهٔ خازن و نقاش بدین شکر
با جان مترنم شده نیروی تمیزی
در کارگه و بارگه حکم و فنا یافت
جان و دل ما از دو سماعیل غمیزی
دین تازه شد از صدق سماعیل پیمبر
جان زنده شد از حذق سماعیل شنیزی
چونانک سنایی را زو قدر و سنا شد
ای بخت بد و گوی تو با بخت همی زی
ای در دل ما چو جان گرامی
وی همچو خرد به نیکنامی
آن دل که به خدمت تو پیوست
آورد بر تو جان سلامی
ماه از تو گرفت نور بخشی
کبک از تو گرفت خوش خرامی
با رحمت رویت از میانه
برخاسته زحمت حرامی
این چرخ رونده با همه چشم
نادیده جمال تو تمامی
این نور جمال تو ببیند
اندر غلط اوفتد گرامی
با تابش تو کران مبادا
چون دانش یوسف لجامی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱ - در تعریف علم و شان آن
دیدهٔ جان بوعلی سینا
بود از نور معرفت بینا
سایهٔ آفتاب حکمت او
یافت از مشرق و لوشینا
جان موسی صفات او روشن
به تجلی و شخص او سینا
ای سفیه فقیه‌نام تو کی
باز دانی زمرد از مینا
در تک چاه جهل چون مانی
مسکنت روح قدس مسکینا
سلمان ساوجی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - رایت سلطان اویس
گر در خبیر به زور بازوی حیدر گشاد
بس که ازین قلعه را سایه حی در گشاد
هان که علی رغم بوم باز همایون ظفر
از طرف چتر شاه بال زد و پر گشاد
آنکه به یک زخم داو بازی نراد برد
مهره پشت عدو می‌فکند در گشاد
معدلتش تا فکند ظل همای امان
دیده نیارست باز پیش کبوتر گشاد
تا در رافت گشاد راه حوادث ببست
چون کمر کین ببست برج دو پیکر گشاد
گاه به دندان تیغ گاه به انگشت کلک
عقده احوال ملک شاه سراسر گشاد
مفردی از خیل اوست آنکه به تنها شبی
از طرف باختر تا در خاور گشاد
منتهی از رای اوست عقل که از یک نظر
مشکل اسرار نه پرده اخضر گشاد
یک ورق از ذهن اوست آنکه افلاطون نوشت
یک طرف از ملک اوست آنکه سکندر گشاد
بخل و ستم دست و پای چون زند اکنون که شاه
پای مخالف ببست دست سخا برگشاد
آیت نصرالله است رایت سلطان اویس
گشت به برهان مبین آیت سلطان اویس
در سر من مهر او سوزش و سود فکند
شوق رخش آتشی در من شیدا فکند
قامت رعنای خویش کرد نگه زیر زلف
فتنه و آشوب در عالم بالا فکند
مصلحت من نهاد دل همه در دامنش
رفت و علی رغم من آن همه دریا فکند
آمد و اول دلم بستد و پیمان شکست
رفت و در آخر گنه در طرف ما فکند
آهوی چینی ز باد بوی دو زلفش شنید
شد متفرد ز مشک نافه به صحرا فکند
دوش به امروز داد وعده که کامت دهم
آه که امروز باز وعده به فردا فکند
لعل تو در گوش من لولو لالا نهاد
لفظ تو از چشم من نظم ثریا فکند
قصد سرم می‌کنی وین نه به جای خود است
خاصه که ظل خدا سایه بدانجا فکند
مرکز دور جلال نقطه خط کمال
وز نظرش آفتاب یافته جاه و جمال
ای مژه و ابروینت تیر و کمان ساخته
جان و دل عاشقان هر دو نشان ساخته
صنع جهان آفرین بر فلک حسن تو
پیکر خورشید را ذره زبان ساخته
آنکه ز هیچ آفرید صورت جسم و روان
سرو روان تو را هیچ میان ساخته
از سر کویت صبا مجمره گردان شده
و زخم زلفت شمال غالیه دان ساخته
از رخ تو حسن را آمده وجهی به دست
صورت اسباب خود جمله بر آن ساخته
ما به تو مشغول و تو فارغ از احوال ما
ما نگرانیم و تو باد گران ساخته
در غم هجرم جهان سوخت و راضی شدم
گر به غمم می‌شود کار جهان ساخته
ز آتش رویت چو شمع چند بود ساخته
آنکه بود مدح شاه وورد زبان ساخته
پیش وقارش مقیم کوه کمر بسته است
وز طرف همتش طرف کمر بسته است
می‌دهدم هر سحر بوی تو باد شمال
زنده همی داردم جان به امید وصال
چون ز تن من نماند هیچ ندانم که چون
پی به سر آرد مرا در شب تاری خیال
خاک سر کوی توست همدم باد بهشت
آتش رخسار توست بر رخ آب زلال
با گل رخسار تو گل نگشاید نقاب
با مه دیدار تو مه ننماید جمال
قصه ما شد دراز در غم آن قد و موی
خانه دل شد سیاه در غم آن زلف و خال
تاب فروغ رخت دیده کی آرد کزان
طایر اندیشه را سوخت چو پروانه بال
بی مه دیدار تو دیده ز خود در حجاب
بی لب شیرین تو تن ز روان در ملال
می‌شود از روی تو ماه فلک منفعل
می‌برد از رای تو شاه سپهر انفعال
روز شهنشه ز روز فرخ و میمون‌تر است
منصب او چون هلال دم به دم افزون‌تر است
آنکه رقیب زمان دولت بیدار اوست
وانکه طبیب جهان خامه بیمار اوست
چشم و چراغ ظفر تیغ جهانگیر او
پشت و پناه جهان عدل جهاندار اوست
جست قضا داوری از پی کار جهان
عقل بدو اقتدا کرده که این کار اوست
تا ز در طالعش کسب سعادت کند
کرده گرو مشتری خامه به بازار اوست
نام شهنشه کند سکه زر بر جبین
زان زده کارش به زر دولت دینار اوست
ای که غلام تو گشت خسرو سیارگان
صبح گواهی به صدق داده که اقرار اوست
صفه قدر تو راست منزلتی از شرف
دایره آفتاب شمسه دیوار اوست
مرکز جاه تو راست مرتبتی کز جلال
این کره لاجورد نقطه پرگار اوست
روی زمین آن توست ملک فلک نیز هم
عالم انسان تو راست ملک و ملک نیز هم
ای ظفر و نصرتت پیشروان حشم
کوکبه انجمت پسر و ماه علم
کاتب امر تو راست زیر قلم روز و شب
خاتم ملک تو راست زیر نگین ملک جم
گشته ز گرد رهت چشم کواکب قریر
خورده به خاک درت روح ملایک قسم
نسبت اصلی یم با دل و با طبع توست
از دل و طبع تو یافت این گهر پاک یم
حکمت اگر پای در پشت سپهر آورد
خنگ فلک بر زمین بس که بمالد شکم
رای تو چون تیغ زد صبح بر آمد ز کار
عزم تو چون سیر کرد ماه فرو شد به غم
با علمت آسمان کسر عدو نصب کرد
با سپهت روزگار فتح جهان کرد ضم
فتح دژی چون کنم ذکر که پیش خرد
با شرف دولتت فتح جهان است کم
عالمیان شکر این عالم تمکین کنید
بنده دعایی به صدق می‌کند آمین کنید
مطرب گردون شها پرده سرای تو باد
خشت زر آفتاب فرش سرای تو باد
فضل خدای است عام لیک هر آن دولتی
کز فلک آید فرود خاص برای تو باد
یار و نگهدار خلق لطف خداوند توست
یار و نگهدار تو لطف خدای تو باد
هر چه تصور کند قیصر و خاقان و رای
رای رزین همه تابع رای تو باد
با کف راد تو ابر، کیست که نامش برند
بحر عیال تو گشت ابر گدای تو باد
تا ز افق طالعند باز سپید و غراب
بر سرشان روز و شب ظل همای تو باد
تا که بقای بقازیب تن آدمی است
دامن آخر زمان وصل قبای تو باد
کار خلایق کنون مدح و ثنای تو گشت
ورد ملایک همه حرز دعای تو باد
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
بر مزار حضرت احمد شاه باباعلیه الرحمه مؤسس ملت افغانیه
تربت آن خسرو روشن ضمیر
از ضمیرش ملتی صورت پذیر
گنبد او را حرم داند سپهر
با فروغ از طوف او سیمای مهر
مثل فاتح آن امیر صف شکن
سکه ئی زد هم به اقلیم سخن
ملتی را داد ذوق جستجو
قدسیان تسبیح خوان بر خاک او
از دل و دست گهر ریزی که داشت
سلطنت ها برد و بی پروا گذاشت
نکته سنج و عارف و شمشیر زن
روح پاکش با من آمد در سخن
گفت می دانم مقام تو کجاست
نغمهٔ تو خاکیان را کیمیاست
خشت و سنگ از فیض تو دارای دل
روشن از گفتار تو سینای دل
پیش ما ای آشنای کوی دوست
یک نفس بنشین که داری بوی دوست
ایخوش آن کو از خودی آئینه ساخت
وندر آن آئینه عالم را شناخت
پیر گردید این زمین و این سپهر
ماه کور از کور چشمیهای مهر
گرمی هنگامه ئی می بایدش
تا نخستین رنگ و بو باز آیدش
بندهٔ مؤمن سرافیلی کند
بانگ او هر کهنه را برهم زند
ای ترا حق داد جان ناشکیب
تو ز سر ملک و دین داری نصیب
فاش گو با پور نادر فاش گوی
باطن خود را به ظاهر فاش گوی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۲ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب ا‌لله ثراه‌ گوید
دوش دیدم یکی خجسته وثاق
طاق او جفت طاق هفت طباق
صحن او خورده با ارم سوگند
سقف او بسته با فلک میثاق
از یکی سو نهاده تا سر سقف
از یکی‌گوشه چیده تا دم طاق
نسخهٔ هیأت و کتاب نجوم
جلد تهذیب و دفتر اخلاق
صحف فضل و منطقی اجزا
کتب نظم و هندسی اوراق
سفرها از مباحث مشاء
جلدها از دقایق اشراق
از تآلیف گوشیار دقیق
از تصانیف بوعلی دقاق‌
نسخه‌یی چند هم ز موسیقی
در مقامات‌کوچک و عشاق
از نشابور و زابل و تبریز
از نهاوند و اصفهان و عراق
نُسَخُ نسخُ و رقعهای رقاع
صحف ثلث و فردهای سیاق
تهنیت‌خوان به نزد عقل شدم
کای حکیم جهان علی‌الاطلاق
بهر تعلیم علم رسطالیس
جاکند اندرین خجسته رواق
یا نه ادریس از پی تدریس
جا در اینجا کند به استحقاق
یا نه صدرا به صدر این محفل
رمز اشراق‌گوید از اشفاق
یا ابونصر اندرین منزل
بحث مشاء را کند اطلاق
یا شهیدین اندرین مجلس
لب‌گشایند بهر استنطاق
یا پس از حل وعقد ملک ملک
جاگزیند درین خجسته وثاق
شاه غازی ابوالشجاع‌ که هست
کف کافیش واهب الارزاق
آنکه از ثقل بار خدمت او
شده نه چرخ خاضع الاعناق
مرگ بر روی خنجرش مفتون
فتح بر زلف پرچمش مشتاق
خنگ او ننگ صرصر از تعجیل
تیغ او رشک دوزخ از احراق
هست هنگام کین به پشت سمند
احمدی کینه‌جو به پشت براق
خون ببندد ز بأس او به عروق
جان درآید ز لطف او به عراق
حمرتی‌کز افق پدید آید
چون‌گشایی نظر به استحقاق
از طلوع و غروب بیضا نیست
کش فلق یا شفق‌کنی اطلاق
خون ‌خصمش‌‌ ز بسکه ‌خورده سپهر
کرده است از مراغه سرخ آفاق
روز هیجا که نای رویین را
بود از فرط ناله بیم خناق
بهر نومیدی خصامش چرخ
گوید الیوم ما لهم من واق‌
باکفش چون عروس بخشش را
عقد بست آسمان به صدق صداق
بحر و کان را صداق کرد و کنون
کف او می‌کند ادای صداق
دیگرش اینقدر معونت نیست
که‌کند جفت خویش را انفاق
بهر تقدیم خدمتش‌ که ملک
جسته پیوسته از حق استیفاق
داده پروانه عقل روشن ‌رای
برکه بر هفت شمع هفت طباق
عجلوا بالغدوّ و الآصال
ارکضوا بالعشی و الاشراق‌
چرخ مانند بندگان بستست
کمر از بهر خدمتش ز نطاق
باز با عقل نکته‌دان‌ گفتم
کای مهین خلق واهب خلاق
ملک از محرمان کرا کردست
حارس این وثاق عرش رواق
ماه تابنده است یا خورشید
چرخ‌گردنده است یا آفاق
گفت اینان نیند محرم راز
زانکه از اهل ریمنند و نفاق
کس بدین پایه از شرف نرسد
جز سپهر وفا و قطب وفاق
زادهٔ الفت آن سخنور عصر
کاسمانش ستوده در اخلاق
آنکه مانندهٔ سخنور طوس
خردش برگزیده در افلاق