عبارات مورد جستجو در ۲۲۶ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۷ - قال فی‌التفاخر و شکایة الزمان
تا آمد از عدم به وجود اصل پیکرم
جز غم نبود بهره ز چرخ ستمگرم
خون شد دلم در آرزوی آنکه یک نفس
بی‌خار غم ز گلشن شادی گلی برم
پیموده گشت عمر به پیمانهٔ نفس
گویی به کام دل نفسی کی برآورم
کردم نظر به فکر در احکام نه فلک
جز نو عروس غم نشد از عمر همسرم
هستم یقین که در چمن باغ روزگار
بی‌بر بود نهال امیدی که پرورم
در بزمگاه محنت گیتی به جام عمر
جز خون دل ز دست زمانه نمی‌خورم
زیرا که تا برآرم از اندیشه یک نفس
پر خون دل شود ز ره دیده ساغرم
از کحل شب چو دیدهٔ ناهید شب گمار
روشن شود چو اختر طبع منورم
خورشید غم ز چشمهٔ دل سر برآورد
تا کان لعل گردد بالین و بسترم
حالم مخالف آمد از آن در جهان عمر
درویشم از نشاط و زانده توانگرم
دست زمانه جدول انده به من کشید
زیرا که چون قلم به صفت سخت لاغرم
ناچیز شد وجودم از اشکال مختلف
گویی عرض گشاده شد از بند جوهرم
از روشنان شب که چو سیماب و اخگرند
پیوسته بی‌قرار چو سیماب و اخگرم
وز بازی سپهر سبکبار بوالعجب
بر تخته نرد رنج و بلا در مششدرم
بی‌آب شد چو چشمهٔ خورشید روزگار
در عشق او رواست که بنشیند آذرم
بر من در حوادث و انده از آن گشاد
کز خانهٔ حوادث چون حلقه بر درم
خواندم بسی علوم ولیکن به عاقبت
علمم وبال شد که فلک نیست یاورم
کوته کنم سخن چو گواه دل منند
چشم عقیق بارم و روی مزعفرم
صحرای عمر اگر چه خوش آمد به چشم عقل
از رنج دل به پای نفس زود بسپرم
کین چرخ سرکشست و نباشد موافقم
وین دهر توسن است و نگردد مسخرم
ای چرخ سفله‌پرور دلبند جان‌شکر
شد زهر با وجود تو در کام شکرم
واقف نمی‌شوی تو بر اسرار خاطرم
فاسد شدست اصل مزاجت گمان برم
گر خشک شد دماغ نهادت عجب مدار
در حلق و در مشام تو چون مشک اذفرم
ای بی‌وفا جهان دلم از درد خون گرفت
دریاب پیش از آنکه رسد جان به غرغرم
یکتا شدم به تاب هوای تو تاکنون
از بار غم دوتا شده بر شکل چنبرم
ای روزگار شیفته چندین جفا مکن
آهسته‌تر که چرخ جفا را نه محورم
چون آمدم بر تو که پایم شکسته باد
راه وفا سپر که جفا نیست درخورم
در آب فتنه خفته چو نیلوفرم مدار
بر آتش نهیب مسوزان چو عنبرم
وز ثقل رنج و خفت ضعف تنم مکن
چون خاک خیره طبعم و چون باد مضمرم
چون روشن است چشم جهان از وجود من
تاری چرا شود ز تو این چشم اخترم
در عیش اگر کم آمدم از طبع ناخوشست
در علم هر زمان به تفکر فزون‌ترم
زان کز برای دیدن گلهای معرفت
در باغ فکر دیده گشاده چو عبهرم
ملک خرد چو نیست مقرر به نام من
هستم ذلیل گر ملک هفت کشورم
از شرم آفتاب رخ خاک زرد شد
بادی گرفت در سر یعنی که من زرم
اوتاد هفت کشور اگر کان زر شوند
همت در آن نبندم و جز خاک نشمرم
گشتم غلام همت خویش از برای آنک
با روشنان چرخ به همت برابرم
چرخ ار نمود بر چمن باغ روزگار
بی‌بار چون چنارم و بی‌بر چو عرعرم
در صفهٔ دل از پی آزادی جهان
هر ساعتی بساط قناعت بگسترم
روح آرزو کند که چون این چرخ لاجورد
بندد ز اختران خردبخش زیورم
لیکن چو زهره بر شرف چرخ چون شوم
کز باد و خاک و آتش و آبست پیکرم
تا از حد جهان ننهم پای خود برون
گردون به بندگی ننهد دست بر سرم
حوران همه گشاده نقاب از جمال خویش
من چون خیال بستهٔ تمثال آزرم
در آرزوی لفظ فلکسای من جهان
بر فرق خود نهاده ز افلاک منبرم
با من سپهر آینه کردار چند بار
گفت این سخن ولیک نمی‌گشت باورم
گیرم کنون چو صبح گریبان آسمان
در عالم خیال چه باشد چو بنگرم
در مکتب ادب ز ورای خرد، نهاد
استاد غیب تختهٔ تهدید در برم
چون خواستم که ثبت کنم بر بیاض دل
فهرست نه فلک ز خرد کرد مسطرم
داند که از مکارم اخلاق در صفا
چون طوبی از بهشتم و چون جان ز کشورم
بر کارگاه پنج حواس و چهار طبع
با دست کار گردش چرخ مدورم
از من بدی نیامد و ناید ز من بدی
کز عنصر لطیف وز پاکیزه گوهرم
بر آسمان مکرمت از روشنان علم
چون مشتری به نور خرد سعد اکبرم
از بهر دیدنم همه تن چشم شد فلک
چون بنگرم به عقل فلک را چو دلبرم
در دیدهٔ جهان ز لطافت چو لعبتم
بر تارک زمان ز فصاحت چو افسرم
در آشیان عقل چو عنقای مغربم
بر آسمان فضل چو خورشید ازهرم
روحست هم عنانم اگرچه مرکبم
عقل است هم‌نشینم اگرچه مصورم
در مجلس مذاکره علمست مونسم
در منزل محاوره فضلست رهبرم
از خلق روزگار نیاید چو من پسر
در پرده‌ام چه دارد آخر نه دخترم
از اختران فضل چو مهرم جدا کنند
در پردهٔ جهان چو حوادث مسترم
داند یقین که از نظر آفتاب عقل
در چشم کان فضل چو یاقوت احمرم
در دانشی که آن خردم را زیان شدست
بر آسمان جان چو عطارد سخنورم
گلهای بوستان سخن را چو گلبنم
عنقای آشیان خرد را چو شهپرم
از باغ فضل با لطف دستهٔ گلم
وز بحر طبع با صدف لؤلؤ ترم
ماه سخن شده است ز من روشن ای عجب
گویی بر آسمان سخن چشمهٔ خورم
زاول به پای فکر شدم در جهان علم
تا مضمر آنچه بود کنون گشت مظهرم
بر من چو باز شد در بستان‌سرای جان
زین نظم جانفزای جهان گشت چاکرم
بادهٔ لطیف نظم مرا بین که کلک چون
سرمست می‌خرامد بر روی دفترم
معشوق دلبرم چو خط دلبرم بدید
سوگند خورد و گفت به زلف معنبرم
کز خط روزگار چنین خط دلربای
پیدا نشد ز عارض خورشید پیکرم
با این کفایت و هنرم در نهاد عمر
اسباب یک مراد نگردد میسرم
هم بگذرد مدار غم ای جان چو عاقبت
بگذارم این سرای مجازی و بگذرم
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در صفت خانقاه و مدرسه
ای در علم و خانهٔ دستور
چشم بد باد از آستان تو دور
رفته بر خط استوار عرشت
همدم خطهٔ بقا فرشت
کوه پیش درت کمر بسته
زیر بارت زمین جگر خسته
برده ابداعیان کن فیکون
چارحدت ز شش جهة بیرون
در حصار تو گنبد گردان
کو توال تو همت مردان
شد سعادت طلایه بر تبریز
تا فگندی تو سایه بر تبریز
از پی ضبط سفره و خوانت
تا مهیا شود سبک نانت
آسمان گشت و کوکبی انبوه
آسیابان بر آب بلیان کوه
مال تبریز خرج خوان تو نیست
بال سرخاب را توان تو نیست
هر که رخ در رخ سپاس نهد
در جهان اینچنین اساس نهد
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در صفت علم
علم بالست مرغ جانت را
بر سپهر او برد روانت را
علم دل را به جای جان باشد
سر بی‌علم بدگمان باشد
دل بی‌علم چشم بی‌نورست
مرد نادان ز مردمی دورست
علم علم بر برین بالا
تا برو چون علم شوی والا
مبر از پای علم و دانش پی
تا به قیوم در رسی و به حی
علم عقلست و نفس علم خدای
بیش ازین بیخودی مکن به خود آی
زانچه بر جان نبشت در بوتات
شاخ علمست و میوه معلومات
نیست آب حیات جز دانش
نیست باب نجات جز دانش
هر که این آب خورد باقی ماند
چشم او در جمال ساقی ماند
مدد روح کن به دانش و دین
تا شوی همنشین روح امین
دین به دانش بلند نام شود
دین با علم کی تمام شود؟
نور علمست و علم پرتو عقل
روشنست این سخن چه حاجت نقل؟
علم داری مشو به راه ذلیل
علم بس راه را چراغ و دلیل
چون چراغ و دلیل و پرسیدن
هست، در شب چراست ترسید؟
علم نورست و جهل تاریکی
علم راهت برد به باریکی
دانشست آب زندگانی مرد
خنک آن کاب زندگانی خورد!
در پی کشف این و آن رفتن
جز به دانش کجا توان رفتن؟
نفس بیشه است و گر بزی شیرش
عقل بازو و علم شمشیرش
علم خود را مکن ز عقل جدا
تا بدانی که کیست عقل و خدا؟
تن به دانش سرشته باید کرد
دل به دانش فرشته باید کرد
علم روی ترا به راه آرد
با چراغت به پیشگاه آرد
علم اگر قالبیست ور جانیست
هر چه دانی تو به ز نادانیست
تن بیروح چیست؟ مشتی گرد
روح بی‌علم چیست؟ بادی سرد
جهل خوابست و علم بیداری
زان نهانی وزین پدیداری
جان داننده گر چه دمسازست
با بدن بر فلک به پروازست
راز چرخ و فلک بدین دوری
نه هم از علم یافت مشهوری؟
علم کشتی کند بر آب روان
وانکه کشتی کند به علم توان
چون تو با علم آشنا گشتی
بگذری زاب نیز بی‌کشتی
سگ دانا ز گاو نادان به
به هنر در گذشت شهر از ده
شود از جهل مرد کاهل و سست
دانش او را دلیر سازد و چست
گردش قبهٔ چنین پرکار
نه به علمست، پس به چیست؟ بیار
این همه کار و حرفت و پیشه
نه هم از دانشست و اندیشه؟
جهل و کوریت سر به چاه کشد
علم و بینندگی به ماه کشد
دل شود گر به علم بیننده
راه جوید به آفریننده
چون به علمش یقین درست شود
در عمل نامدار و چست شود
مرد بی‌علم جفت غم بهتر
دیگ بی‌گوشت بی‌کلم بهتر
جوش جاهل چو آتش و خاشاک
بر دمد، لیک زود گردد خاک
علم دیوانه بی‌خلل نبود
زانکه دیوانه را عمل نبود
علما راست رتبتی در جاه
که نگردد به رستخیز تباه
علم را دزد برد نتواند
به اجل نیز مرد نتواند
نه به میل زمان خراب شود
نه به سیل زمین در آب شود
جوهر علم همچو زر باشد
که چو شد کهنه تازه‌تر باشد
نفس را علم مستفاد کند
علم ازین بیشتر چه داد کند؟
آنچه در علم بیش میباید
دانش ذات خویش میباید
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در حال پیشه کاران راست کردار
خنک آن پیشه کار حاجتمند
به کم و بیش ازین جهان خرسند
گشته قانع به رزق و روزی خویش
دست در کار کرده، سر در پیش
کرده بر عجز خویشتن اقرار
بر قصور گذشته استغفار
به دل از یاد حق نباشد دور
حاضرش داند از هدایت و نور
چند سال از برای کار و هنر
خورده سیلی ز اوستاد و پدر
رنج خود بر گرفته از مردم
کرده از دست رنج خود پی گم
دیده دیدار فتح حالت خود
کرده بر لطف حق حوالت خود
دل او دارد از امانت نور
دست او باشد از خیانت دور
بگزارد به وقت پنج نماز
سر نگرداند از خضوع و نیاز
عجب در روی خود رها نکند
طاعت خویش پر بها نکند
شب شود، سر به سوی خانه نهد
هر چه حق داد در میانه نهد
چون ز خورد و خورش بپردازد
شکر رزاق ورد خود سازد
خردهٔ نان به عاجز و درویش
برساند هم از نصیبهٔ خویش
گر چه اهل هنر بسی باشد
رستگار اینچنین کسی باشد
مظهر صنع رای اینانست
جنت عدم جای اینانست
زانکه نظم جهان ز پیشه ورست
هر نظامی که هست در هنرست
مرد را کار به ز بیکاریست
کاربد خبث و مردم آزاریست
خلق را از همست حاجت و خواست
آنکه محتاج خلق نیست خداست
گر چه سرهنگ آلت قهرست
خسته را نوش و جسته را زهرست
ور چه کناس را نجس خوانی
آنچه او میکند تو نتوانی
حرفت خوب داشتست آن مرد
که ازو خاطری نخفت به درد
آنچه آزار نیست عصیان نیست
مردم آزار مرد ایمان نیست
دانش آموز و تخم نیکی کار
تا دهد میوه‌های خوبت بار
خوب گفت این سخن چو در نگری:
کار علمست و پیشه برزگری
پادشاه و وزیر و لشکر و میر
زاهد و عامی و امام و دبیر
آنکه از بهر دانه میپویند
وانکه آب و علف همی جویند
همه را برزگر جواب دهد
و آن او ابر و آفتاب دهد
آفتابی ز علم روشن‌تر
نیست، بی‌علم روزگار مبر
گر نخواهی تو نور علم افروخت
در تنور اثیر خواهی سوخت
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در کسب علم و شرف علما
چو به کسب علوم داری میل
از همه لذتی فرو چین ذیل
تن به دود چراغ و بیخوابی
ننهادی، هنر کجا یابی؟
از پی علم دین بباید رفت
اگرت تا به چین بباید رفت
علم بهر کمال باید خواند
نه به سودای مال باید خواند
علم کان از پی تمامی نیست
موجب نشر نیک نامی نیست
هر که علم از برای زر طلبد
دانش از بهر نفع و ضر طلبد
یا خطیب دهی شود پر جهل
که ندانند اهل از نااهل
یا ادیب محلتی پر شور
تا کند علم خویشتن در گور
یا در افتد به وعظ و دقاقی
تا نماند ز علم او باقی
یا دهندش نیابت قاضی
تا فراموش گرددش ماضی
داد این چار فن چو داده شود
لوح جانش ز علم ساده شود
چون اساس از برای حق ننهاد
هر چه دادند باز باید داد
دین سر عالمی به ماه کشد
که سر جاهلی به راه کشد
علم داری، ز کس مدار دریغ
بر دل تشنگان ببار چو میغ
می‌ده، ار زانکه مایه‌ای داری
مستعد کمال را یاری
عالمی کش به داد میل بود
مال خود پیش او طفیل بود
شافعی گر به مال کردی میل
دجله پر مال او شدی و دجیل
چون به جز نشر دین نبودش کام
فاش گردید جاودانش نام
آنچنان علم خود چه کرد کند؟
گر نه زر بر دل تو سرد کند
علم را چند چیز می‌باید
اگر آن بشنوی ز من شاید
طلبی صادق و ضمیری پاک
مدد کوکبی ازین افلاک
اوستادی شفیق و نفسی حر
روزگاری دراز و مالی پر
با کسی چون شد این معانی جمع
به جهان روشنی دهد چون شمع
سال ها درد و رنج باید دید
از ریاضت شکنج باید دید
تا یکی زین میانه برخیزد
فاضلی از زمانه بر خیزد
ترکمان شیخ شد بده گز برد
صدورق خواند و جاهلست آن کرد
چیست شیخی؟ بغیر ازین گرمی
قد و ریشی دراز و بیشرمی
خرقها گر چه میرسد به علی
کس نگردد به نام خرقه ولی
نسبتش با علی درست نشد
هر که چون او به علم چست نشد
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در صفت طلب علم
خنک آن پردلان دین پرور
دل بدین صرف کرده، جان بر سر
همه نزدیک خلق و دور از خویش
به توکل نشسته سر در پیش
خون خود بهر دین فدا کرده
پس به دانستها ندا کرده
چشم بی‌خوابشان بر آن رخ زرد
کرده از اشک مردمک را مرد
ز علوم گذشتگان ورقی
نزد ایشان به از طلا طبقی
روی در سیر و هیچ زرقی نه
همه در بحر و بیم غرقی نه
گشته قانع به نیم نانی خشک
نفسی خوش زدن چو نافهٔ مشک
سفره بی‌نان و کاسه بیخوردی
پر هنر کرده کیسهٔ مردی
علم جویان عامل ایشانند
رستگاران کامل ایشانند
همره عقل و یار جان علمست
در دو گیتی حصار جان علمست
خفته‌ای، بر سر تو بیدارست
مرده‌ای، با حقیقتت یارست
طعمه میجویی، اوست راید تو
راه میپویی، اوست قاید تو
جوهر او نپوسد اندر آب
آتش او را نسوزد اندر تاب
میروی، با دل تو همراهست
می‌نشینی، ز جانت آگاهست
کس نهانش به خاک نتواند
تندبادش هلاک نتواند
شاه و سرهنگ ره به آن نبرد
دزد طرارش از میان نبرد
با تو گنجی چنان روان دایم
تو پی حبه‌ای دوان دایم
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰
علم است برهنه شاخ و تحصیل، بر است
تن، خانهٔ عنکبوت و دل، بال و پر است
زهر است دهان علم و دستت شکر است
هر پشه که او چشید، او شیر نر است
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۶ - فی العلم وحده
ای که هستی، روز و شب، جویای علم
تشنه و غواص، در دریای علم
رفته در حیرت که حد علم چیست؟
از کتب، آیا کدامین خواندنی است؟
هر کسی، نوعی از آن را رو کند
علم بر وفق طبیعت، خو کند
آن یکی گوید: حساب و هندسه
جمله وهم است و خیال و وسوسه
و آن دگر گوید که: هان، علم اصول
فدیه باشد بر خدا و بر رسول
کاش، حد علم را دانستمی
تا از این تشویش و حیرت رستمی
گر تو را مقصود، علم مطلق است
حد آن، نزد قدیم بر حق است
علم مطلق، بی‌حد و بی‌منتهاست
حد بی‌حد باز بی‌حد را سزاست
ور بود مقصود تو ای حق پرست
حد علمی کان کمال انفس است
علم، آن باشد که بنماید رهت
علم، آن باشد که سازد آگهت
علم، آن باشد که بشناسی به وی
لطف و فیض قادر و قیوم و حی
پس بدانی، قدرت بی‌حد او
فیض و جود و نعمت بی‌عد او
آن به تعظیم آردت، بی‌اختیار
وین کند در جمله حال امیدوار
بی‌تصنع، حب خود در دل کند
بی‌تکلف، بر عمل مایل کند
چون ز روی شوق، کردی بندگی
آن زمان، داری نشان زندگی
آنکه در طاعت، دلش افسرده است
گر به ظاهر زنده، باطن مرده است
قوم جهال ار عبادت می‌کنند
بیشتر، از روی عادت می‌کنند
یا عوامی را، به خود داعی بود
یا برای دنیوی، ساعی بود
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۱۴ - فی مجانسة الذوات بالصفات
داشت هر ذاتی، چو در علم ازل
خواهش خود را به نوعی از عمل
بالسان حال کرد از حق سؤال
تا میسر سازدش در لایزال
گر میسر خیر شد، توفیق دان
گر میسر شر بشد، خذلانش خوان
نی میسر این جز الحان سؤال
گرچه بی‌مسول فعل آمد محال
لوم، پس عائد به اهل شر بود
ذیل عدل حق، از آن اطهر بود
لم این مرموز اسرار خداست
خوض دادن عقل را، در وی خطاست
گر به علم و حکمت حق قائلی
بر تو منحل می‌شود، بی‌مشکلی
ورنه اول رو تتبع کن علوم
خاصه، تشریح و ریاضی و نجوم
بین چه حکمتهاست در دور سپهر
بین چه حکمتهاست در تنویر مهر
بین چه حکمتهاست در خلق جهان
بین چه حکمتهاست در تعلیم جان
بین چه حکمتهاست در خلق نبات
بین چه حکمتهاست در این میوه‌جات
صافی این علمها خواهی اگر
رو به «توحید مفضل» کن نظر
کاندر آن از خان علم اله
بشنوی با حق، بیان ای مرد راه
علم و دانش، جمله ارث انبیاست
انبیا را علم، از نزد خداست
خواندن صوری نشد صورت پذیر
از معانی تنیست دانا را گزیر
نفس چون گردد مهیای قبول
علم از ایشان می‌کند در پی نزول
غایتش، گاهی میانجی حاصل است
مثل عقلی کاو به ایشان واصل است
عقل از بند هوی چون وارهد
روی وجهت سوی علیین کند
انبیا را چیست تعلیم عقول؟
گوش کن گر نیستی ز اهل فضول
کشف سر است آنچه بتوانند دید
نقل ذکر است آنچه باشدشان شنید
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۷۲ - در مرثیه گوید
باز طوفان اجل نابود ساخت
گوهری از قلزم ز خار علم
باز دست مرگ بی‌هنگام کند
میوه‌ای بایسته از اشجار علم
آن که در طفلی ز استعداد ذات
بود پیدا در رخش آثار علم
وانکه در مهد از جبینش می‌نمود
جوهر خالص گران مقدار علم
سعد اصغر آن که سعد اکبرش
می‌ستود از پرتو انوار علم
بود آن گلدسته چون از نازکی
زیب گلزار طراوت بار علم
رفت و گفت از بهر تاریخش خرد
آه از آن گل‌دسته بازار علم
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۷
زمان ضایع مکن در علم صورت
مگر چندان که در معنی بری راه
چو معنی یافتی صورت رها کن
که این تخمست و آنها سر به سر کاه
اگر بقراط جولاهی نداند
نیفزاید برو بر قدر جولاه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۳ - قاضی حمیدالدین از انوری سوئال کند
اوحدالدین که در سؤال و جواب
بدهد داد علم و بستاند
به بزرگی جواب این فتوی
بکند چون به فضل برخواند
آنکه داند که حال عالم چیست
پس تواند کز آن بگرداند
هم بر آن گر بماند از چه سبب
عقل اینجا همی فروماند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲۰ - در تعریف عمارت و مدح صاحب
ای نمودار ارتفاع فلک
ساکنانت مقدسان چو ملک
اوج سقف تو رازدار سماک
بیخ صحن تو همنشین سمک
در تمیز میان جنت و تو
رای رضوان دراوفتاده به شک
پختکی داشت دیگ دهر و نداشت
راستی بی‌حلاوت تو نمک
فلکی کوکبت عزیزالدین
او نه کوکب و رای او نه فلک
آن در ابداع و امتحان علوم
رای عالیش کیمیا و محک
آنکه در حفظ خدمت میمونش
با حصول درج خلاص درک
آنکه تعیین پایهٔ قدرش
زافرینش بود فراز ترک
کرده تاریخ رسم او منسوخ
سمر رسم دودهٔ برمک
عدد سالهای عمرش باد
همچو تاریخ پانصد و چل و یک
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۴۹ - در بیان هنرهای خود و جهل ابناء عصر
گرچه دربستم در مدح و غزل یکبارگی
ظن مبر کز نظم الفاظ و معانی قاصرم
بلکه در هر نوع کز اقران من داند کسی
خواه جزوی گیر آن را خواه کلی قادرم
منطق و موسیقی و هیات بدانم اندکی
راستی باید بگویم با نصیب وافرم
وز الهی آنچه تصدیقش کند عقل صریح
گر تو تصدیقش کنی بر شرح و بسطش ماهرم
وز ریاضی مشکلی چندم به خلوت حل شده است
واندر آن جز واهب از توفیق کس نه یاورم
وز طبیعی رمز چند ار چند بی‌تشویر نیست
کشف دانم کرد اگر حاسد نباشد ناظرم
نیستم بیگانه از اعمال و احکام نجوم
در بیان او به غایت اوستاد و ماهرم
چون ز لقمان و فلاطون نیستم کم در حکم
ور همی باور نداری رنجه شو من حاضرم
با بزرگان مستفیدم با فرودستان مفید
عالم تحصیل را هم وارد و هم صادرم
غصه ها دارم ز نقصان از همه نوعی ولیک
زین یکی آوخ که نزدیک تو مردی شاعرم
این همه بگذار با شعر مجرد آمدم
چون سنایی هستم آخر گرنه همچون صابرم
هریکی آخر از ایشان بی‌کفافی نیستند
این منم کز مفلسی چون روز روشن ظاهرم
خود هنر در عهد ما عیب است اگرنه این سخن
می‌کند برهان که من شاعر نیم بل ساحرم
خاطرم در ستر دیوان دختران دارد چو حور
زهره‌شان پرورده در آغوش طبع زاهرم
گر ز یک خاطب یکی را روز تزویج و قبول
برتر از احسنت کابین یافتستم کافرم
در چنین قحط مروت با چنین آزادگان
وای من گر نان خورندی دختران خاطرم
اینکه می‌گویم شکایت نیست شرح حالتست
شکر یزدان را که اندر هرچه هستم شاکرم
در غرض از آفرینش غایتم بس اولم
گرچه در سلک وجود از روی صورت آخرم
قدر من صاحب قوام‌الدین حسن داند از آنک
صدر او را یادگار از ناصرالدین طاهرم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۷۶ - در موعظه
ای خواجه مکن تا بتوانی طلب علم
کاندر طلب راتب هر روز بمانی
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
نی گوشهٔ کنجی و کتابی بر عاقل
بهتر ز بسی گنج و بسی کامروانی
گر بی‌خردان قیمت این ملک ندانند
ای عقل خجل نیستم از تو که تو دانی
فرعون و عذاب ابد و ریش مرصع
موسی کلیم‌الله و چوبی و شبانی
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۳
چون روز علم زد به حسامت ماند
چون یک شبه ماه شد به جامت ماند
تقدیر به عزم تیزکامت ماند
روزی به عطا دادن عامت ماند
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۶
ای خورده به واجبی چو مردان غم علم
در تحت تصرف تو بیش و کم علم
در عمر دمی نازده الا دم علم
هم عالم عالمی هم عالم علم
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
کاملی گفتست میباید بسی
علم و حکمت تا شود گویا کسی
لیک باید عقل بی حد و قیاس
تا شود خاموش یک حکمت شناس
دم مزن چون کن مکن مینشنوند
با که گوئی چون سخن مینشنوند
ور کسی میبشنود اسرار تو
مینشیند از حسد در کار تو
کوه با آن جمله سختی و وقار
هرچه گوئی باز گوید آشکار
روی در دیوار کن وانگه خموش
زانکه آن دیوار دارد نیز گوش
ور تودر دیوار خواهی گفت راز
هست دیوار لحد با آن بساز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
حق را نمیگویم بعام علم این تقاضا میکند
آرم برای خام خام علم این تقاضا می‌کند
عامی اگر پرسد ز من عامی شوم من در سخن
گویم چرائی ناتمام علم این تقاضا می‌کند
برهان چو آرد پیش من برهان بود هم کیش من
حق را باو گویم تمام علم این تقاضا می‌کند
آید چو از راه جدل باشد مرا هم این عمل
برهان نیارم در کلام علم این تقاضا می‌کند
از نور مصباح یقین تا ره نه بینم مستبین
حاشا نهم در راه گام علم این تقاضا می‌کند
حرفی نیارم بر زبان از روی تخمین و گمان
مجزوم را سازم امام علم این تقاضا می‌کند
از عمر تا دارم نفس از ره نخواهم کرد بس
تا در جنان گیرم مقام علم این تقاضا می‌کند
سایل شوم بر هر دری پرسم زهر واپستری
شاید شوم از فیض عام علم این تقاضا می‌کند
فیض و ره افتادگی تحصیل علم و سادگی
بر ساده نقش آید تمام علم این تقاضا میکند
اقبال لاهوری : جاویدنامه
فلک مریخ - اهل مریخ
چشم را یک لحظه بستم اندر آب
اندکی از خود گسستم اندر آب
رخت بردم زی جهانی دیگری
با زمان و با مکانی دیگری
آفتاب ما به آفاقش رسید
روز و شب را نوع دیگر آفرید
تن ز رسم و راه جان بیگانه ایست
در زمان و از زمان بیگانه ایست
جان ما سازد بهر سوزی که هست
وقت او خرم بهر روزی که هست
می نگردد کهنه از پرواز روز
روزها از نور او عالم فروز
روز و شب را گردش پیهم ازوست
سیر او کن زانکه هر عالم ازوست
مرغزاری با رصدگاه بلند
دور بین او ثریا در کمند
خلوت نه گنبد خضراست این
یا سواد خاکدان ماست این
گاه جستم وسعت او را کران
گاه دیدم در فضای آسمان
پیر روم آن مرشد اهل نظر
گفت «مریخ است این عالم نگر
چون جهان ما طلسم رنگ و بوست
صاحب شهر و دیار و کاخ و کوست
ساکنانش چون فرنگان ذوفنون
در علوم جان و تن از ما فزون
بر زمان و بر مکان قاهرترند
زانکه در علم فضا ماهرترند
بر وجودش آنچنان پیچیده اند
هر خم و پیچ فضا را دیده اند
خاکیان را دل به بند آب و گل
اندرین عالم بدن در بند دل
چون دلی در آب و گل منزل کند
هر چه می خواهد به آب و گل کند
مستی و ذوق و سرور از حکم جان
جسم را غیب و حضور از حکم جان
در جهان ما دو تا آمد وجود
جان و تن آن بی نمود آن با نمود
خاکیان را جان و تن مرغ و قفس
فکر مریخی یک اندیش است و بس
چون کسی را میرسد روز فراق
چسصت تر می گردد از سوز فراق
یک دو روزی پیشتر از آن مرگ
می کند پیش کسان اعلان مرگ
جانشان پروردهٔ اندام نیست
لاجرم خو کردهٔ اندام نیست
تن بخویش اندر کشیدن مردن است
از جهان در خود رمیدن مردن است
برتر از فکر تو آمد این سخن
زانکه جان تست محکوم بدن
رخت اینجا یکدو دم باید گشاد
اینچین فرصت خدا کس را نداد