عبارات مورد جستجو در ۱۱۷ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : اشعار عربی
به میرزا محمد بروجردی نبشته
جاء الکتاب فجائنی روح و ریحان و راحه
مما حوی نکت البلاغه و البراعه و الفصاحه
جمعت صحیفتک الشریفه بالکنایه و الصراحه
بین اللطافه و النظافه والظرافه و الملاحه
ما کان فیها سیئی لولم یکن فی الاستماحه
اقصر فان الاستماحه اس بنیان الوقاحه
ماذا یضرک ان ارحت اخا و نفسک مستراحه
لم ترعینی مثلکم فاضلا
لکل شیء شاء و شاآ
یبدع فی الکتب و فی غیرها
بدایعا ان شاء انشاء آ
مما حوی نکت البلاغه و البراعه و الفصاحه
جمعت صحیفتک الشریفه بالکنایه و الصراحه
بین اللطافه و النظافه والظرافه و الملاحه
ما کان فیها سیئی لولم یکن فی الاستماحه
اقصر فان الاستماحه اس بنیان الوقاحه
ماذا یضرک ان ارحت اخا و نفسک مستراحه
لم ترعینی مثلکم فاضلا
لکل شیء شاء و شاآ
یبدع فی الکتب و فی غیرها
بدایعا ان شاء انشاء آ
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۵ - مخاطب نامة معلوم نیست
هر شکر کز لفظ تو برچید طبع
هم بران لفظ و بیان خواهم فشاند
هر گهر کز کلک تو دزدید سمع
هم بران کلک و بنان خواهم فشاند
سعدیا گفتار شیرین پیش آن کام و دهان
در، بدریا میفرستی زر بمعدن میبری
هزار افسوس و صدهزار دریغ که مرا چونان که بایست دستی در انشاء نثر و انشاء نظم تازی نیست، که آن همه عبارت پردازی را روده درازی و اسب تازی کنم. ماشاالله خامة ات که عنبر بیز است و آمه ات عبیرآمیز و نامة را عطرآمیز میکنی بازار خویش و آتش ما تیز میکنی. کیست که با مایة درویشی با آن قافیه اندیش ها، لاف بیشی و پیش زند؟
مضی ز من والخلق یسنفیضون منی و یستفیدون من حسن مقالتی و یستلذون عن فصاحه بیانی.
بر سر من مغفری کردی کله وان درگذشت.
حالا بیائید و ببینید که صریر کلک امیر در حل مشکلات و کشف معضلات و نشر بیان چه حشری عیان میکند.
کجاست مجنون تا عرض داد دریابد
نگارخانة چین و جمال لیلی را
در طی این عبارت یقین آهوی صحرای چین ناف بر زمین گذاشت و نساج و دیباج قسطنطین ببوریاباف اتصاف خواهد یافت. منهم تشبیهی به آن ها میورزم و این فرد خواجه علیه الرحمه را معترضم.
ثوابت باشد این دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
بیا بنصایح حکیم آلهی که میفرمایند: در هر مقام تشبه کامل خوبست. مرافعه من با شما محض استکمال و کسب افضالی است برای من. بر شماست که در جواب عتاب نفرمایند و اگر سماجت بینند محض حاجت بدانند، بی دست شناور نتوان رفت بپایاب. باشد که شما را نیز از این گونه چیز نویسی تذکر و تبحری بیش از این که هست دست دهد.
بلی، هر زبانی را بیانی است و هر انسانی را لسانی و هر میدانی را پهلوانی، هر دیوانی را عنوانی، و هر خوانی را نانی، و هر خانی را بازارگانی، و هر ایوانی را سلطانی، و هر سلطانی را دیوانی و هر سیستانی را پور دستانی، و هر بوستانی را خزانی، و هر سرعشر خوانی را قرآنی، هر سخندانی را دبستانی، هر نایب السلطنة را یحئی خوانی، هر قرآنی را سوره الرحمنی. اگر کاشان است پاسنگان میخواهد و اگر اصفهان است لنجان و اگر جوشقان است، دلیجان لازم دارد. آذربایجان بی صحرای مغان نیست و سمنان بی دامغان نمیشود، چنانچه شاعر در وصف قاطر میگوید:
قاطر مهدی روان است ای خدا
پشت سمنان دامغان است ای خدا
این معضل و مسلسل گفتن از آن بابت است که بدانید که کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد، انتهی کلامی یکی که بشما زیاد گستاخ است، رقعه شما را خواند و گفت این رقعه عروس بی زیور و طاوس بی پر مینماید، اگر عبادت عاریه از او برداشته شود، دشت ماریه خواهد شد، بل واد غیر ذی زرع، هر گاه آنچه از مردم است ببرند، ثبت الاعتراض و لا یبقی من سواده غیرالبیاض. بیاض من هم خدمت شما هست اگر از مطالب بخواهید.
والسلام
هم بران لفظ و بیان خواهم فشاند
هر گهر کز کلک تو دزدید سمع
هم بران کلک و بنان خواهم فشاند
سعدیا گفتار شیرین پیش آن کام و دهان
در، بدریا میفرستی زر بمعدن میبری
هزار افسوس و صدهزار دریغ که مرا چونان که بایست دستی در انشاء نثر و انشاء نظم تازی نیست، که آن همه عبارت پردازی را روده درازی و اسب تازی کنم. ماشاالله خامة ات که عنبر بیز است و آمه ات عبیرآمیز و نامة را عطرآمیز میکنی بازار خویش و آتش ما تیز میکنی. کیست که با مایة درویشی با آن قافیه اندیش ها، لاف بیشی و پیش زند؟
مضی ز من والخلق یسنفیضون منی و یستفیدون من حسن مقالتی و یستلذون عن فصاحه بیانی.
بر سر من مغفری کردی کله وان درگذشت.
حالا بیائید و ببینید که صریر کلک امیر در حل مشکلات و کشف معضلات و نشر بیان چه حشری عیان میکند.
کجاست مجنون تا عرض داد دریابد
نگارخانة چین و جمال لیلی را
در طی این عبارت یقین آهوی صحرای چین ناف بر زمین گذاشت و نساج و دیباج قسطنطین ببوریاباف اتصاف خواهد یافت. منهم تشبیهی به آن ها میورزم و این فرد خواجه علیه الرحمه را معترضم.
ثوابت باشد این دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
بیا بنصایح حکیم آلهی که میفرمایند: در هر مقام تشبه کامل خوبست. مرافعه من با شما محض استکمال و کسب افضالی است برای من. بر شماست که در جواب عتاب نفرمایند و اگر سماجت بینند محض حاجت بدانند، بی دست شناور نتوان رفت بپایاب. باشد که شما را نیز از این گونه چیز نویسی تذکر و تبحری بیش از این که هست دست دهد.
بلی، هر زبانی را بیانی است و هر انسانی را لسانی و هر میدانی را پهلوانی، هر دیوانی را عنوانی، و هر خوانی را نانی، و هر خانی را بازارگانی، و هر ایوانی را سلطانی، و هر سلطانی را دیوانی و هر سیستانی را پور دستانی، و هر بوستانی را خزانی، و هر سرعشر خوانی را قرآنی، هر سخندانی را دبستانی، هر نایب السلطنة را یحئی خوانی، هر قرآنی را سوره الرحمنی. اگر کاشان است پاسنگان میخواهد و اگر اصفهان است لنجان و اگر جوشقان است، دلیجان لازم دارد. آذربایجان بی صحرای مغان نیست و سمنان بی دامغان نمیشود، چنانچه شاعر در وصف قاطر میگوید:
قاطر مهدی روان است ای خدا
پشت سمنان دامغان است ای خدا
این معضل و مسلسل گفتن از آن بابت است که بدانید که کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد، انتهی کلامی یکی که بشما زیاد گستاخ است، رقعه شما را خواند و گفت این رقعه عروس بی زیور و طاوس بی پر مینماید، اگر عبادت عاریه از او برداشته شود، دشت ماریه خواهد شد، بل واد غیر ذی زرع، هر گاه آنچه از مردم است ببرند، ثبت الاعتراض و لا یبقی من سواده غیرالبیاض. بیاض من هم خدمت شما هست اگر از مطالب بخواهید.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۲۷ - معلوم نیست به کی نبشته
رقیمه کریمه بود، یا قصیده فریده، یا کاروان شکر از مصر بتبریز آمد، حاشا و کلا؛ با کاروان مصری چندین شکر نباشد.
به سر تو که توانگر شود از مشک و شکر
هر که را با سر کلک تو سر و کار بود
مثل بنده که بالفعل، شکر اینجا به، من و مشک بخروار بود. نمیدانم از مدح عرض کنم یا مادح یا ممدوح؟ اما جناب مادح طیب الله فاه و جعلنی الله فداه معجز روزگار است و کمال قدرت آفریدگار:
چنانش آفریده که خود خواسته
به فرش جهان را بیاراسته
اختر از چرخ بزیر آرد و پا شد بورق
گوهر از کلک بسلک آرد و ریزد بکنار
و کان تحت لسانه هاروت ینفث سحرا، و کان حشو بیانه ذهبا و عطرا.
اما مدح نعم ما قال الحجازی:
خط کاجنحه الوایس اغتدی
لحسوده کبراثن آلاساد
معنی تسلسل کالعقود و انه
رمل مثمن را از حمل مسمن خوشگوارتر فرموده بودند، بحری سالم و وافی، مصون از لغزش های زحاقی، صحیح الارکان، سلیم الاجزاء، تام الضرب و العروض، متوافق الصدور و الابتداء.
لذوی العقود سلاسل الاقیاد
عاجزم از صفات آن عاجز
مگر یک دلیری کنم قرینه شرک.
قل لو اجتمعت الجن و الانس.
آمدیم بر ممدوح، کانی بالاقرع والناس مجتمعون حوله و مستمعون قوله و هو ایده الله فی الدارین یضحک و یمیل و یقصیر و یستطیل امان است، بعد از این گمان این مرد را نمی تواند کشید.
والسلام
به سر تو که توانگر شود از مشک و شکر
هر که را با سر کلک تو سر و کار بود
مثل بنده که بالفعل، شکر اینجا به، من و مشک بخروار بود. نمیدانم از مدح عرض کنم یا مادح یا ممدوح؟ اما جناب مادح طیب الله فاه و جعلنی الله فداه معجز روزگار است و کمال قدرت آفریدگار:
چنانش آفریده که خود خواسته
به فرش جهان را بیاراسته
اختر از چرخ بزیر آرد و پا شد بورق
گوهر از کلک بسلک آرد و ریزد بکنار
و کان تحت لسانه هاروت ینفث سحرا، و کان حشو بیانه ذهبا و عطرا.
اما مدح نعم ما قال الحجازی:
خط کاجنحه الوایس اغتدی
لحسوده کبراثن آلاساد
معنی تسلسل کالعقود و انه
رمل مثمن را از حمل مسمن خوشگوارتر فرموده بودند، بحری سالم و وافی، مصون از لغزش های زحاقی، صحیح الارکان، سلیم الاجزاء، تام الضرب و العروض، متوافق الصدور و الابتداء.
لذوی العقود سلاسل الاقیاد
عاجزم از صفات آن عاجز
مگر یک دلیری کنم قرینه شرک.
قل لو اجتمعت الجن و الانس.
آمدیم بر ممدوح، کانی بالاقرع والناس مجتمعون حوله و مستمعون قوله و هو ایده الله فی الدارین یضحک و یمیل و یقصیر و یستطیل امان است، بعد از این گمان این مرد را نمی تواند کشید.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۵۴ - قائم مقام به وقایع نگار نوشته است
حضرت میرزا علی سلم الله تعالی؛ مینوش بهنگام که هنگام ربیع است شما خود که فصل ربیع و خریف را نمیشناسید، حق رفیق شریف چه میشناسید؟ گیتی ز گل ولاله پر از نقش بدیع است. ان یقولون الا قولا زورا.
کسی که بدنیا تهمت و افترا گذارد، بمن گمنام چه خواهد کرد؟ از ربیع تا شتا تفاوت شتی است. آنطور که پروسکی آمد تا اینطور که چاپار سمنان آمد؛ سبحان الله، ببین تفاوت ره از کجاست تا بکجا؟
تحریرات دارالخلافه را که بحضور بردیم از بیم رمز و سنگلاخ، بپاکت های مختوم بلاک که تالی اجل محتوم و هلاک بود. نزدیک نرفتند و سراغی از خطوط شما گرفتند، فرمودند الفاظ و عبارات وقایع نگار مثل آب زلال صافی است که حاجب ماوراء نیست.
مضامین و معانی چون حبائب و غوانی ظاهر و گشاده، حاضر و آماده، بی پرده و حجاب، مثل ماه و آفتاب. نه چون ز شتان شهر و پلشتان دهر که مخدر و مهموس ومجدر ومأیوس، مانند خلاف شاهد هر هفت کرده در پشت حجاب و پرده باشند؛ بهانه عفاف آرند و بآرزوی زفاف میرند. رمزنویسی و پنهان کاری دلیل عیب است و حرب بسوس ازحمی کلیب. سرهای کجل و روهای چپور را روبند و کلاه در کار است، اما زلف و کاکل مثل سوسن و سنبل در دست باد صبا وپیوست باد شمال باشد. بهتر چهره تر و تازه حاجت بسرخاب و غازه ندارد. با قامت زیبا احتیاج بدیبق ودیبا نیست. منظور این است که خاطر بسیار طالب است که از خطوط شما کشف اسرار و درک اخبار شود. اگر فلان مثل الف هیچ ندارد مخلصان دیگر دارید که مثل شین هم نقطه دارند و هم دندانه و هم دایره.
من چه در پای تو ریزم که سزای تو بود
سر نه چیزی است که شایسته پای تو بود
اما زر هست، بحمدالله تعالی والسلام.
کسی که بدنیا تهمت و افترا گذارد، بمن گمنام چه خواهد کرد؟ از ربیع تا شتا تفاوت شتی است. آنطور که پروسکی آمد تا اینطور که چاپار سمنان آمد؛ سبحان الله، ببین تفاوت ره از کجاست تا بکجا؟
تحریرات دارالخلافه را که بحضور بردیم از بیم رمز و سنگلاخ، بپاکت های مختوم بلاک که تالی اجل محتوم و هلاک بود. نزدیک نرفتند و سراغی از خطوط شما گرفتند، فرمودند الفاظ و عبارات وقایع نگار مثل آب زلال صافی است که حاجب ماوراء نیست.
مضامین و معانی چون حبائب و غوانی ظاهر و گشاده، حاضر و آماده، بی پرده و حجاب، مثل ماه و آفتاب. نه چون ز شتان شهر و پلشتان دهر که مخدر و مهموس ومجدر ومأیوس، مانند خلاف شاهد هر هفت کرده در پشت حجاب و پرده باشند؛ بهانه عفاف آرند و بآرزوی زفاف میرند. رمزنویسی و پنهان کاری دلیل عیب است و حرب بسوس ازحمی کلیب. سرهای کجل و روهای چپور را روبند و کلاه در کار است، اما زلف و کاکل مثل سوسن و سنبل در دست باد صبا وپیوست باد شمال باشد. بهتر چهره تر و تازه حاجت بسرخاب و غازه ندارد. با قامت زیبا احتیاج بدیبق ودیبا نیست. منظور این است که خاطر بسیار طالب است که از خطوط شما کشف اسرار و درک اخبار شود. اگر فلان مثل الف هیچ ندارد مخلصان دیگر دارید که مثل شین هم نقطه دارند و هم دندانه و هم دایره.
من چه در پای تو ریزم که سزای تو بود
سر نه چیزی است که شایسته پای تو بود
اما زر هست، بحمدالله تعالی والسلام.
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۷۰ - نامة ای است از قائم مقام به میرزا محمد بروجردی
جاء الکتاب فجائنی روح و ریحان وراحه
مما حوی نکت البلاغه والبراعه والفصاحه
جمعت صحیفتک الشریفه بالکنایه والصراحه
بین اللطافه و النظافه و الظرافه و الملاحه
ما کان فیها سیئی لولم یکن فی الاستماحه
اقصر فان الاستماحه اس بنیان الوقاحه
ماذا یضرک انارحت اخا و نفسک مستراحه
قد وصلت بی رقعه ظریفه فی بقعه شریفه مرسله من اسم النبی الی کنیه موصله قلب الشجی الی منیته واقعه فی العین محل السواد راقعه بالرفق خروق الفواد فو ثبت علیها و نظرت الیها نظر الصب الکئیب علی وجه الجیب اذا کان الوصل بعد الصدود، والصد بعدالعهود، مازلت امتع فکری بها و ارجع ذکری لها و اردد طرفی فیها متفکرا فی کنه معانیها متحیرا فی وجه غوانیها تنتقل عینی فی کل ساعه و دقیقه من حدیقه الی حدیقه و یطیرالقلب من غصن و من شجره الی شجره و یسطعم ثمر ابعد ثمر و ماهی الاریاض ذات ترتع فیه للقلوب و المهج و جنات ذات فواکه و اثمار تستلذ منه الطباع و الافکار و ما اناالاکابی عائل جوعان حضر علی مائده السلطان یعطف من ادام الی ادام و یاکل من طعام بعد طعام جاهلا بما یاکل و یطعم انظر الی خط کانه جنج طاوس اوصدغ عروس فاعطف عن لفظ کانه لحظ غزال ام لیل وصال ثم اتبغی کشف القناع و اهوی الوقوف والاطلاع علی باطن حجله العرایس و حجره النفایس فشغلنی دقاق المعانی عن قاق الالفاظ تاره اشکر سعی اخ العزیز و فضل انعامه و اخری یسکرنی شوق کلامه و ذوق مدامه فاصبح متقلبا بین السکر و الشکر و لاادری فیم اطمع ومم اقنع ابیدیع البیان عن صنیع البنان ام بجلو المطایبه عن حسن المکاتبه او بصریح الروایات عن فصیح الکنایات ام تلمیح الاشارات و تنقیح العبارات.
به چه عضو تو زنم بوسه نداند چه کند
بر سر سفره سلطان چو نیند درویش
کانی رزقت الحج و دخلت البیت فرایت قبلة کل ما رایت اووردت بباب سلطان الملوک و امام الانام فشهدت ملکا و اماما فی کل محل و مقام و اسئل الله التوفیق و اشکره فیما اقدرو اطیق علی ما رزقت خیر الکلام من خیرالکرام.
تا بدینجا آن چه مسطور شد، مستور نیست که خود پسندان را دام دل و کام عقل است. خلاف خردمندان که بحکم خرد، نیک را از بد شناسند و باطراء و اطراب مغرور و مسرور نگردند.
حضرت صاحب رقعه که خود را در فهم و ادراک از اوج افلاک برتر شمارد، همان بکه از کتاب خود بجواب حقیر کفایت کند و مکتوب مرسل، مکتوم و مهمل گذارد تا ارباب نظر از مطالعه آن بمعاتبه برنخیزند و هر دو از لوم لائمان در امان مانیم.
سبان اله اگر این مرد را عقل و تمیزی بود چگونه از چون منی که:
ارجح فلسی علی نفسی و وجهی علی قلبی و صره عینی علی قره عینی و بدره فضتی علی بهجه مهجتی. آمل کرم وسایل درم میگشت. والعجب ثم العجب سئل منی دیباج الصین و نفایس قسطنطین یا فاجرما انا بتاجران حضرک نقد فعلیک بسوق التجاره والا فعلی سنک الحجاره.
و بنده حقیر که در جرک ممالیک محسوبم و در حضرت نیابت بچاکری موصوف و منسوب، عمری است که از دربار معدلت والا بدرگاه اعلی مأمور گشته و مهام چند در عهدة اهتمام دارد که:
بهضنی حملها و تکادنی ثقلها. فرصت کو، مهلت کجا، که مزوری چند را بمزخرفی چند جواب فرستم تا بر رقعه مجهولی صره معلومی فشانم.
استر رقعتک فی ثقبتک و لا تطمع فی مال احد اذاالم تعاونه بلسان اوبید و اعلم اننی بعد ورودی بهذی البلد عرضت مهمی علی امناء السلطان و استعنت الاعوان والاخوان فمازلت متفقا لهم مشفقا علیهم منفقا بهم منقطعا الیهم و افتح راحه تلزم السماحه و تعشق الاستماحه و یبقی الکف و ملقی السجود و تسرف فی صرف الاجناس و النقود و الزم بابهم فی کل باب و اسئل حاجتی بالابتهال حتی وجع رجلی و خرق نعلی و وهبت کل ماکسبت فی عمری و اهلکت کل املکت و بذلت کل ما حصلت و لم یحصل شیء الافرط الندم و جرح القدم و انتبهت من رقدتی ومنامی بعد خوی کیسی و خلوکاسی و علمت ان البخل فی موقعه احسن من البدل فی غیر موضعه مالی و بذل المال علی فئه ذات خصال احسنها الکذب و المطال جربتکم ایها الاخوان و وقفت علی حیلتکم و مکنون مقالتکم خوت الدار خویا خلت من اهلها. والسلام
مما حوی نکت البلاغه والبراعه والفصاحه
جمعت صحیفتک الشریفه بالکنایه والصراحه
بین اللطافه و النظافه و الظرافه و الملاحه
ما کان فیها سیئی لولم یکن فی الاستماحه
اقصر فان الاستماحه اس بنیان الوقاحه
ماذا یضرک انارحت اخا و نفسک مستراحه
قد وصلت بی رقعه ظریفه فی بقعه شریفه مرسله من اسم النبی الی کنیه موصله قلب الشجی الی منیته واقعه فی العین محل السواد راقعه بالرفق خروق الفواد فو ثبت علیها و نظرت الیها نظر الصب الکئیب علی وجه الجیب اذا کان الوصل بعد الصدود، والصد بعدالعهود، مازلت امتع فکری بها و ارجع ذکری لها و اردد طرفی فیها متفکرا فی کنه معانیها متحیرا فی وجه غوانیها تنتقل عینی فی کل ساعه و دقیقه من حدیقه الی حدیقه و یطیرالقلب من غصن و من شجره الی شجره و یسطعم ثمر ابعد ثمر و ماهی الاریاض ذات ترتع فیه للقلوب و المهج و جنات ذات فواکه و اثمار تستلذ منه الطباع و الافکار و ما اناالاکابی عائل جوعان حضر علی مائده السلطان یعطف من ادام الی ادام و یاکل من طعام بعد طعام جاهلا بما یاکل و یطعم انظر الی خط کانه جنج طاوس اوصدغ عروس فاعطف عن لفظ کانه لحظ غزال ام لیل وصال ثم اتبغی کشف القناع و اهوی الوقوف والاطلاع علی باطن حجله العرایس و حجره النفایس فشغلنی دقاق المعانی عن قاق الالفاظ تاره اشکر سعی اخ العزیز و فضل انعامه و اخری یسکرنی شوق کلامه و ذوق مدامه فاصبح متقلبا بین السکر و الشکر و لاادری فیم اطمع ومم اقنع ابیدیع البیان عن صنیع البنان ام بجلو المطایبه عن حسن المکاتبه او بصریح الروایات عن فصیح الکنایات ام تلمیح الاشارات و تنقیح العبارات.
به چه عضو تو زنم بوسه نداند چه کند
بر سر سفره سلطان چو نیند درویش
کانی رزقت الحج و دخلت البیت فرایت قبلة کل ما رایت اووردت بباب سلطان الملوک و امام الانام فشهدت ملکا و اماما فی کل محل و مقام و اسئل الله التوفیق و اشکره فیما اقدرو اطیق علی ما رزقت خیر الکلام من خیرالکرام.
تا بدینجا آن چه مسطور شد، مستور نیست که خود پسندان را دام دل و کام عقل است. خلاف خردمندان که بحکم خرد، نیک را از بد شناسند و باطراء و اطراب مغرور و مسرور نگردند.
حضرت صاحب رقعه که خود را در فهم و ادراک از اوج افلاک برتر شمارد، همان بکه از کتاب خود بجواب حقیر کفایت کند و مکتوب مرسل، مکتوم و مهمل گذارد تا ارباب نظر از مطالعه آن بمعاتبه برنخیزند و هر دو از لوم لائمان در امان مانیم.
سبان اله اگر این مرد را عقل و تمیزی بود چگونه از چون منی که:
ارجح فلسی علی نفسی و وجهی علی قلبی و صره عینی علی قره عینی و بدره فضتی علی بهجه مهجتی. آمل کرم وسایل درم میگشت. والعجب ثم العجب سئل منی دیباج الصین و نفایس قسطنطین یا فاجرما انا بتاجران حضرک نقد فعلیک بسوق التجاره والا فعلی سنک الحجاره.
و بنده حقیر که در جرک ممالیک محسوبم و در حضرت نیابت بچاکری موصوف و منسوب، عمری است که از دربار معدلت والا بدرگاه اعلی مأمور گشته و مهام چند در عهدة اهتمام دارد که:
بهضنی حملها و تکادنی ثقلها. فرصت کو، مهلت کجا، که مزوری چند را بمزخرفی چند جواب فرستم تا بر رقعه مجهولی صره معلومی فشانم.
استر رقعتک فی ثقبتک و لا تطمع فی مال احد اذاالم تعاونه بلسان اوبید و اعلم اننی بعد ورودی بهذی البلد عرضت مهمی علی امناء السلطان و استعنت الاعوان والاخوان فمازلت متفقا لهم مشفقا علیهم منفقا بهم منقطعا الیهم و افتح راحه تلزم السماحه و تعشق الاستماحه و یبقی الکف و ملقی السجود و تسرف فی صرف الاجناس و النقود و الزم بابهم فی کل باب و اسئل حاجتی بالابتهال حتی وجع رجلی و خرق نعلی و وهبت کل ماکسبت فی عمری و اهلکت کل املکت و بذلت کل ما حصلت و لم یحصل شیء الافرط الندم و جرح القدم و انتبهت من رقدتی ومنامی بعد خوی کیسی و خلوکاسی و علمت ان البخل فی موقعه احسن من البدل فی غیر موضعه مالی و بذل المال علی فئه ذات خصال احسنها الکذب و المطال جربتکم ایها الاخوان و وقفت علی حیلتکم و مکنون مقالتکم خوت الدار خویا خلت من اهلها. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۷۹ - نوشته ای است از قائم مقام به نواب امیرزاده فریدون میرزا در سر سلامتی کوچ او
فدایت شوم: میرزا محمد حسین که آمد همه خبرهاش خوب بود و ورود و شهودش بسیار مستحسن و مرغوب؛ اما از یک جهه خاطر پیر غلام قدیمی را زایدالوصف خسته و آزرده داشت. پس از مرگ جوانان گل مماناد.
در این حادثه بحدی شکسته دل و پریشان حواس میباشم که بشرح و بیان نمیگنجد و هر چند چندین عوض و بدل از همین دودمان مسعود همانجا آماده و موجود هست لکن، ماء لاکصدا و مرعی لاکسعدان و فتی لاکمالک چرا که آن وضع اتصال از کجا بحضرت ملک خصال شاهزاده بی همال خواهد بود؟ حق این است که تکلیف صبر و شکیب در این مصیبت مالایطاق است. اما بمرور روزگار عاقب کار بصبوری و شکیبائی خواهد کشید.
فقلت لها یا عز کل مصیبه
اذا وطنت یوما لها النفس ذلت
والسلام
در این حادثه بحدی شکسته دل و پریشان حواس میباشم که بشرح و بیان نمیگنجد و هر چند چندین عوض و بدل از همین دودمان مسعود همانجا آماده و موجود هست لکن، ماء لاکصدا و مرعی لاکسعدان و فتی لاکمالک چرا که آن وضع اتصال از کجا بحضرت ملک خصال شاهزاده بی همال خواهد بود؟ حق این است که تکلیف صبر و شکیب در این مصیبت مالایطاق است. اما بمرور روزگار عاقب کار بصبوری و شکیبائی خواهد کشید.
فقلت لها یا عز کل مصیبه
اذا وطنت یوما لها النفس ذلت
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۸۱ - خطاب به میرزا محمدعلی خان شیرازی
مخدوم بنده. مولای من: رقعه خط شریف را زیارت کردم. مرا بسیر صفا و گل گشت باغ و صحرا دعوت فرموده بودید؛ جزای خیر بادت. لطف فرمودی، کرم کردی؛ ولیکن: الفت پیران اشفته را با جوانان آلفته بعینها صحبت سنگ و سبو است و حکایت بلبل و زاغ و دیوار باغ.
بلی سزاوار حالت شما آن است که با جوانی چون خود شوخ وشنگ و اجلاف و قشنگ، دلجوی و حریف، خوش خوی و ظریف، بدیگران مگذارید باغ وصحرا را. نه با پیری پوسیده وشیخی افسرده و شاخی پژمرده و دلی غم دیده و جانی محنت رسیده که صحبتش سوهان روح است و بدنش از عهد نوح.
خوب شما را چه افتاده که خزان به باغ برید و سموم بصحرا، این که حالا نوبت فصل بهار است و موسم باد صبا.
در محفل خود راه مده هم چو منی را
افسرده دل افسرده کند انجمنی را
چه لازم که شما بعد از چندی که بسیر و صفا وگشت گلزار تشریف میبرید زخم ناسور و بوی کافور و مرده گور با خود ببرید، همه جا با غم همدم و با آه همراه باشید؟
الحمدلله شهر تبریز است و حس جمال خیز، دست از سر من بیچاره بردارید و مرا بحال خود بگذارید.
شما را باغ باید و ما را چون لاله داغ؛ یکی را لاله و ورد سزاوار است، دیگری را ناله و درد.
ز دنیا بخش ما غم خوردن آمد
نشاید خوردن الارزق مقسوم
میهمانی و میزبانی و چلو مسمن و غذای فسوجن و بشقاب کوکو و کاسه گل در چمن شما را گوارا باد.
مرغ دل و آتش غم اینک هست
گر حرص بود بمرغ بریانم
با چشمه چشم خون فشان فارغ
از ماء معین راح ریحانم
جز خون جگر مباد در جامم
بر خوان شکر اگر هوس رانم
بلی سزاوار حالت شما آن است که با جوانی چون خود شوخ وشنگ و اجلاف و قشنگ، دلجوی و حریف، خوش خوی و ظریف، بدیگران مگذارید باغ وصحرا را. نه با پیری پوسیده وشیخی افسرده و شاخی پژمرده و دلی غم دیده و جانی محنت رسیده که صحبتش سوهان روح است و بدنش از عهد نوح.
خوب شما را چه افتاده که خزان به باغ برید و سموم بصحرا، این که حالا نوبت فصل بهار است و موسم باد صبا.
در محفل خود راه مده هم چو منی را
افسرده دل افسرده کند انجمنی را
چه لازم که شما بعد از چندی که بسیر و صفا وگشت گلزار تشریف میبرید زخم ناسور و بوی کافور و مرده گور با خود ببرید، همه جا با غم همدم و با آه همراه باشید؟
الحمدلله شهر تبریز است و حس جمال خیز، دست از سر من بیچاره بردارید و مرا بحال خود بگذارید.
شما را باغ باید و ما را چون لاله داغ؛ یکی را لاله و ورد سزاوار است، دیگری را ناله و درد.
ز دنیا بخش ما غم خوردن آمد
نشاید خوردن الارزق مقسوم
میهمانی و میزبانی و چلو مسمن و غذای فسوجن و بشقاب کوکو و کاسه گل در چمن شما را گوارا باد.
مرغ دل و آتش غم اینک هست
گر حرص بود بمرغ بریانم
با چشمه چشم خون فشان فارغ
از ماء معین راح ریحانم
جز خون جگر مباد در جامم
بر خوان شکر اگر هوس رانم
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۲۰ - رقیمه ای است از قائم مقام به فاضل خان گروسی
یار عزیز و دوست موافق را که قدرش مجهول است و مثلش معدوم، معلوم باد: که این چند سطر از منزل هشتمین خلخال در منتصف شهر حال مسطور میشود و هیچ مطلب و منظور ندارم جز این که بالمره از مصاحبت و مجاورت شما باز نمانم. اگر حضورا نشود بالغیاب، اگر لسانا نشود بالکتاب. مثل صلوه فریضه که اگر قائما متعذر باشد بالقعود و اگر تنطق ممکن نباشد بالاشاره، حسن عمل آن است که بشوق خاطر باشد، نه تکلیف شارع چنان که فرمودند: قره عینی فی الصلوه نه ماها که اگر بکنیم واجبی ازگردن میاندازیم و حال آن که هرگز نمیافتد زود است خواهی دید که این نمازهای دروغی را چه طور گرز آتشین کرده بر سر و مغز قرمساق ها میزنند.
رندانه بیا شو راست هم بی کژ و هم بی کاست
نه هم چو ریاکاران گه راست و گه خم باش
خدا داند که این نمیقه را بشوق خاطر نگاشتم، قشر قاسر نداشتم؛ بل شغل شاغل داشتم. مائه الف او یزیدون.
همین که رضاخانی آمد و همدان میرفت بی خود و بی اختیار از همه باز آمدیم و با تو نشستیم، خوشه ایام بهار امسال که از همین سر چم و زنجان میگذشتیم؛ رو بهمدان میآمدیم امید دیوار بود نوید وصال میرسید، هوای صحبت در سر، شوق فطری در دل.
ریگ آموی و درشتی های آن
زیر پایم پرنیان آید همی
حالا نمیدانم کجا میرویم چه خبر است دنیا چه روش بالاست؟ سر فتنة دارد دگر روزگار؛ عجب ها در این رجب میبینم، شعب ها در شعبان خواهد افتاد وعدت عواد دون ولیک تشعب کاش در طهران بودید.
با که گویم در همه ده زنده کو
سوی آب زندگی پوینده کو
خاک مرده بعالم پاشیده اند شاهت الوجوه و کلت الالسن و عمیت الابصار قرمساق ها مرا کم دید میبینند، خدا را شکر که اگر پیش بین هستم خویش بین نیستم.
مرا پیر دانای مرشد شهاب
دو اندرز فرمود بر روی آب
یکی آن که بر خویش خودبین مباش
دگر آن که بر غیر بدبین مباش
مراد از این غیر بره ها و گوسفندهاست، نه سگ ها و گرگ ها.
فافهم ایدلک الله تعالی والسلام
رندانه بیا شو راست هم بی کژ و هم بی کاست
نه هم چو ریاکاران گه راست و گه خم باش
خدا داند که این نمیقه را بشوق خاطر نگاشتم، قشر قاسر نداشتم؛ بل شغل شاغل داشتم. مائه الف او یزیدون.
همین که رضاخانی آمد و همدان میرفت بی خود و بی اختیار از همه باز آمدیم و با تو نشستیم، خوشه ایام بهار امسال که از همین سر چم و زنجان میگذشتیم؛ رو بهمدان میآمدیم امید دیوار بود نوید وصال میرسید، هوای صحبت در سر، شوق فطری در دل.
ریگ آموی و درشتی های آن
زیر پایم پرنیان آید همی
حالا نمیدانم کجا میرویم چه خبر است دنیا چه روش بالاست؟ سر فتنة دارد دگر روزگار؛ عجب ها در این رجب میبینم، شعب ها در شعبان خواهد افتاد وعدت عواد دون ولیک تشعب کاش در طهران بودید.
با که گویم در همه ده زنده کو
سوی آب زندگی پوینده کو
خاک مرده بعالم پاشیده اند شاهت الوجوه و کلت الالسن و عمیت الابصار قرمساق ها مرا کم دید میبینند، خدا را شکر که اگر پیش بین هستم خویش بین نیستم.
مرا پیر دانای مرشد شهاب
دو اندرز فرمود بر روی آب
یکی آن که بر خویش خودبین مباش
دگر آن که بر غیر بدبین مباش
مراد از این غیر بره ها و گوسفندهاست، نه سگ ها و گرگ ها.
فافهم ایدلک الله تعالی والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۲۲ - خطاب به میرزا محمدعلی آشتیانی
کتبت ولم یکن کتابی حاکیا عن عذابی و لا قلمی عن المی و لا مداری عن ودادی و لابنانی عن جنانی. ولیس تحضرنی عباره افصح بها عما یعینه قلبی و یحویه صدری، فکیف حیلتی فی شرح حالتی و افصاح مقالتی، اتودع فی الطرس الرقیق ما فی القلب الحریق، ام تدرج نارا من النصب فی بشر من القصب، ام یحکی سواد المداد عن سویداء الفو آد، ام یکتب بالاصابع ما یکتم فی الاضالع کلاو قد کلت الالسن و عیت الخواطر و بلغت القلوب الحناجر عن شرح مارایت من بعدک و حویت فی بعدک و ایم الله انی لم ادر حقیقه حراره الحزن و غزاره المزن حتی حال بینی و بینک البین و شهدت ما شهدت فی القلب و العین؛ فها انا الان متقلب بین طوفان و نیران، جامع بین الماء و النار، واقع علی شفا جرف هار
میان آب و آتش مانده حیران
خیالت کرده در دیده مصور
ز شب یک نیمه، چون فرزند عمران
دگر نیمه ز شب فرزند آزر
تاره یدرکنی الغرق و اخری یهلکنی الحرق و ما اعجب فی هذا الحال الا من بقاء عمری و دوام صبری لانی مع ماتعرف من رقه الصبابه افوق علی صم الصخور فی صلابه لا تمزقنی النار فی تاججه ها و لا البحر فی تموجه کانی عاص خلده ه فی سقر، کلما نفج جلده بدله جلدا آخرا و سمندر تعشق النار و تعیش فی الشرار، او حوت قوتها الملح الاجاج و عیشها فی تراکم الامواج
و قدر زقت جمع الضد من ضعف الجد
و ان کنت ذاجد سعید لعثت فی عیش رغید
اومت بموت قریب و ما کنت کحالتی هذه کل یوم فی کرب شدید، بل کلء آن فی موت جدید انی من الموتی غیر ان لمنطقی حرفا و صوتا اولیس موتا ان اراک مفارقی اولیس موتا
و لعمری انی اری من هجرک مایرویه الناس من طیران الروح و طوفان نوح و لوکان لی صبرا کصبرا ایوب وطاقه کطاقه یعقوب و حلم کحلم ابراهیم و احتمال کاحتمال شعیب، فما اقدر بعد ذالک علی احتمال فقد و صالک و اشتیاق غره جمالک و ان لم اجمع خصایل النبوه فقد جمعت شمایل الفتوه و علیک بالرحم و المروه؛ ارحم علی بروح فیک قد تلفت بعد الفراق فهذا آخرالرمق
مخدوم من: امشب که نمیدانم کدام شب هفته است و چند ساعت از دسته رفته، مجلس انسی آراسته، بل محفل قدسی پیراسته داریم و جمعی از مخادیم و احباب، تشریف شریف دارند که هر چه در دنیا و عقبی مامول دل ها و جان ها است، در فیض خدمت و نیل صحبت ایشان است و بس و در اسباب بسط و صحبت و عیش و عشرت؛ به هیچ وجه نقص و ناتمامی نیست، مگر فرقت ملازمان سامی که گویا مجمع ما، بی مقدم شما سپهری بی فروغ مهر است و جمعی بحضور شمع و گلشنی بی وجود گلبن و عقدی بی رابطه نظم و سلکی بی واسطه عقد و کعبه بی منی و مشعر و جنتی بی تسنیم و کوثر و کفی بالله شهیدا؛ آن چه عرض کرده ام نه اغراق منشیانه است ونه تکلف شاعرانه، نه از قبیل خصوصیت های اهل زمانه و به جان عزیز شما که این بار دوری حضور شما دخلی بهر بار ندارد و تاثیری در دل و جان ناتوان کرده که فوقی بر آن ممکن و مقدور نیست.
مدت ها بود که روز شب و گاه و بی گاه با هم بودیم و بمعاشرت یک دیگر خوئی داشتیم و اکنون که چشم بد روزگار نگذاشت بیک بار ترک عادت و سلب ارادت کردن خیلکی دشوار است و بسیار ناگوار است.
لست اقدر علی کتمان حبی، ولا املک عنان قلبی، یزید فی الحب وجدا علی وجد، و یجزنی القلب فی الغور و النجد و ان امکننی ما امکن القلب من التزام حضرتک و الدوام فی الاتصال بخدمتک لدمت فی العیش و السرور و لا اخشی الموت و النشور و عشت حیا و ریا فی ظلال رافتک من زلال صحبتک و ارجو من عاجل وصلک و ان تمسح بی من صنیع یراعتک ما تشتهی الانفس و تلذ الاعین و ان لاتحر منی بعذر تراکم الشواغل عن نیل صحایف الرسایل کی یرتع ناظری و خاطری بعد ما قاسیتهما و آذیتهما بطول الرمد و فرط الکمد فی جنات ذوات بهجات عقبه الریاض غدقه الحیاض معطره الشمایل، مقطره الخمائل، مغرده الحمائم، مورده النسائم و ارجوالله ربی و ربک ان یجمع بینی و بینک فی اقرب الاوقات علی احسن الاتفاقات و یدیم السرور لی بلقائک صحتک و صحبتک والسلام خیرختام
میان آب و آتش مانده حیران
خیالت کرده در دیده مصور
ز شب یک نیمه، چون فرزند عمران
دگر نیمه ز شب فرزند آزر
تاره یدرکنی الغرق و اخری یهلکنی الحرق و ما اعجب فی هذا الحال الا من بقاء عمری و دوام صبری لانی مع ماتعرف من رقه الصبابه افوق علی صم الصخور فی صلابه لا تمزقنی النار فی تاججه ها و لا البحر فی تموجه کانی عاص خلده ه فی سقر، کلما نفج جلده بدله جلدا آخرا و سمندر تعشق النار و تعیش فی الشرار، او حوت قوتها الملح الاجاج و عیشها فی تراکم الامواج
و قدر زقت جمع الضد من ضعف الجد
و ان کنت ذاجد سعید لعثت فی عیش رغید
اومت بموت قریب و ما کنت کحالتی هذه کل یوم فی کرب شدید، بل کلء آن فی موت جدید انی من الموتی غیر ان لمنطقی حرفا و صوتا اولیس موتا ان اراک مفارقی اولیس موتا
و لعمری انی اری من هجرک مایرویه الناس من طیران الروح و طوفان نوح و لوکان لی صبرا کصبرا ایوب وطاقه کطاقه یعقوب و حلم کحلم ابراهیم و احتمال کاحتمال شعیب، فما اقدر بعد ذالک علی احتمال فقد و صالک و اشتیاق غره جمالک و ان لم اجمع خصایل النبوه فقد جمعت شمایل الفتوه و علیک بالرحم و المروه؛ ارحم علی بروح فیک قد تلفت بعد الفراق فهذا آخرالرمق
مخدوم من: امشب که نمیدانم کدام شب هفته است و چند ساعت از دسته رفته، مجلس انسی آراسته، بل محفل قدسی پیراسته داریم و جمعی از مخادیم و احباب، تشریف شریف دارند که هر چه در دنیا و عقبی مامول دل ها و جان ها است، در فیض خدمت و نیل صحبت ایشان است و بس و در اسباب بسط و صحبت و عیش و عشرت؛ به هیچ وجه نقص و ناتمامی نیست، مگر فرقت ملازمان سامی که گویا مجمع ما، بی مقدم شما سپهری بی فروغ مهر است و جمعی بحضور شمع و گلشنی بی وجود گلبن و عقدی بی رابطه نظم و سلکی بی واسطه عقد و کعبه بی منی و مشعر و جنتی بی تسنیم و کوثر و کفی بالله شهیدا؛ آن چه عرض کرده ام نه اغراق منشیانه است ونه تکلف شاعرانه، نه از قبیل خصوصیت های اهل زمانه و به جان عزیز شما که این بار دوری حضور شما دخلی بهر بار ندارد و تاثیری در دل و جان ناتوان کرده که فوقی بر آن ممکن و مقدور نیست.
مدت ها بود که روز شب و گاه و بی گاه با هم بودیم و بمعاشرت یک دیگر خوئی داشتیم و اکنون که چشم بد روزگار نگذاشت بیک بار ترک عادت و سلب ارادت کردن خیلکی دشوار است و بسیار ناگوار است.
لست اقدر علی کتمان حبی، ولا املک عنان قلبی، یزید فی الحب وجدا علی وجد، و یجزنی القلب فی الغور و النجد و ان امکننی ما امکن القلب من التزام حضرتک و الدوام فی الاتصال بخدمتک لدمت فی العیش و السرور و لا اخشی الموت و النشور و عشت حیا و ریا فی ظلال رافتک من زلال صحبتک و ارجو من عاجل وصلک و ان تمسح بی من صنیع یراعتک ما تشتهی الانفس و تلذ الاعین و ان لاتحر منی بعذر تراکم الشواغل عن نیل صحایف الرسایل کی یرتع ناظری و خاطری بعد ما قاسیتهما و آذیتهما بطول الرمد و فرط الکمد فی جنات ذوات بهجات عقبه الریاض غدقه الحیاض معطره الشمایل، مقطره الخمائل، مغرده الحمائم، مورده النسائم و ارجوالله ربی و ربک ان یجمع بینی و بینک فی اقرب الاوقات علی احسن الاتفاقات و یدیم السرور لی بلقائک صحتک و صحبتک والسلام خیرختام
قائم مقام فراهانی : نامههای عربی
مراسله قائم مقام به محمدعلی پاشا
سلام هب من ریاض القلب و تاه علی نسیم الخلد و هز من خمائل الانس وفاق شمایل القدس علی حضره الجاه و القدر و کعبه العز و الفخر و محیه الفضل و المجد و مهبط الشوق و الوجد و مختلف الاهواء و مجتمع الآراء و منتجع الآمال و مرتجع الاقبال، لازال محطا للرجال، محاطا بالجلال و بعد فالارواح جنود مجنده ما تناکر منها اختلف و ما تعارف ائتلف.
یا قوم اذنی لبعض انحی عاشقه
والاذن تعشق قبل العین احیانا
کانی ائتلفت مع الامیر الاجل فی عالم الازل و القیت حبا یدوم الی الابد و لایفوته طول الامد، بل یزید الحب علی الحب فلا املک عنان القلب کانما حثحثوا قوادمه اوام خشف بذی شت و طباق یطیر نحو جناب الامیر شوقا و وجدا و لا یبالی غورا و نجدا یا لیتنی کنت معه او اقدران اتبعه فما انا الاکامرئ ذهب الزمان ببعضه و ترک بعضه فی ارضه و قلبی فی مصر العزیز و جسمی فی ارض تبریز و من عجب الزمان حباه شخص ترحل بعضه و البعض باق و لقدها حبی فی عامی هذا عزم الحج و قصد البیت و کنت اعلل النفس بلعل و لینت، راجیا ان یساعدنی الجد بطوف البیت العتیق و وصل الخل الشفیق فلم تسعد فی الفرصه و ما رزقت الرخصه و صدنی الدهر عن مقصد الاصل و منعت من نعمه الوصل فسار الرکاب و رحل الصحاب و بقیت فردا فی العباد، نائیا عن نیل المراد، باکیا منحرفه الفوآد، فاتخذ المراسلات بدلاعن المواصلات و اخذت الیراع لکشف القناع عن وجه الحال و شرح نبذمما یحتویه البال فابی ان یکتب سوره الغرام و یدنو شعله الضرام لانی الآن من فوادح الامر و سوانح الدهر فی حاله لاتکشفها المقاله و لاتدرج فی الرساله و این الاقلام من شرح آلام تحرق نار الغضاء و یضیق عنها الفضاء و تجذر منهاالارض و السماء لاتسعها الطروس و ان تجدها الدروس و لن ینفذها الایام و لایبلغها الاعوام فان شئتم الوقوف علی بعض من حالی الکلیل فاسئلوا عن خلیلی الجلیل و سمیری الخبیر و امینی المکین حیدر علیخان، انه علیم بذات الصدور و امین بحفظ سری و کنت اخترته قدیما من صحبی و قربت مکانه عندی. حتی اتخذه ولدا و حسبته قلبا و کبدا فبعد ما وصل الی جنابکم و اناخ المطی ببابکم ینوب فی کل الامور عنی و ینظر الیکم بعینی و یجاوبکم بلسانی و یخبرکم عن جنانی و لما کان الاهداء و الاتحاف عاده بین الخلان الالاف، اهدیت بنادی الامیر الکبیر کساء من صوف قسمیر و ان کانت فی غایه الحقاره ولم تجزبعز الاماره لکنها ارسلت من بیت و لاینسب الی آل العباء و لا ضیران ینظر الامیر بعین القبول و یلبسه اقتداء بالرسول صلوات الله علیهم اجمعین الی یوم الدین نسئل الله ان یویدکم بجنوده و یدیم وجود کم بمنه وجوده.
آمین آمین والسلام خیر ختام ثبت الله قدمی یوم القیام
یا قوم اذنی لبعض انحی عاشقه
والاذن تعشق قبل العین احیانا
کانی ائتلفت مع الامیر الاجل فی عالم الازل و القیت حبا یدوم الی الابد و لایفوته طول الامد، بل یزید الحب علی الحب فلا املک عنان القلب کانما حثحثوا قوادمه اوام خشف بذی شت و طباق یطیر نحو جناب الامیر شوقا و وجدا و لا یبالی غورا و نجدا یا لیتنی کنت معه او اقدران اتبعه فما انا الاکامرئ ذهب الزمان ببعضه و ترک بعضه فی ارضه و قلبی فی مصر العزیز و جسمی فی ارض تبریز و من عجب الزمان حباه شخص ترحل بعضه و البعض باق و لقدها حبی فی عامی هذا عزم الحج و قصد البیت و کنت اعلل النفس بلعل و لینت، راجیا ان یساعدنی الجد بطوف البیت العتیق و وصل الخل الشفیق فلم تسعد فی الفرصه و ما رزقت الرخصه و صدنی الدهر عن مقصد الاصل و منعت من نعمه الوصل فسار الرکاب و رحل الصحاب و بقیت فردا فی العباد، نائیا عن نیل المراد، باکیا منحرفه الفوآد، فاتخذ المراسلات بدلاعن المواصلات و اخذت الیراع لکشف القناع عن وجه الحال و شرح نبذمما یحتویه البال فابی ان یکتب سوره الغرام و یدنو شعله الضرام لانی الآن من فوادح الامر و سوانح الدهر فی حاله لاتکشفها المقاله و لاتدرج فی الرساله و این الاقلام من شرح آلام تحرق نار الغضاء و یضیق عنها الفضاء و تجذر منهاالارض و السماء لاتسعها الطروس و ان تجدها الدروس و لن ینفذها الایام و لایبلغها الاعوام فان شئتم الوقوف علی بعض من حالی الکلیل فاسئلوا عن خلیلی الجلیل و سمیری الخبیر و امینی المکین حیدر علیخان، انه علیم بذات الصدور و امین بحفظ سری و کنت اخترته قدیما من صحبی و قربت مکانه عندی. حتی اتخذه ولدا و حسبته قلبا و کبدا فبعد ما وصل الی جنابکم و اناخ المطی ببابکم ینوب فی کل الامور عنی و ینظر الیکم بعینی و یجاوبکم بلسانی و یخبرکم عن جنانی و لما کان الاهداء و الاتحاف عاده بین الخلان الالاف، اهدیت بنادی الامیر الکبیر کساء من صوف قسمیر و ان کانت فی غایه الحقاره ولم تجزبعز الاماره لکنها ارسلت من بیت و لاینسب الی آل العباء و لا ضیران ینظر الامیر بعین القبول و یلبسه اقتداء بالرسول صلوات الله علیهم اجمعین الی یوم الدین نسئل الله ان یویدکم بجنوده و یدیم وجود کم بمنه وجوده.
آمین آمین والسلام خیر ختام ثبت الله قدمی یوم القیام
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۳ - بازآوردن شاپور شیرین را به ارمن پیش مهین بانو
چو شد شاپور و از آن قصر سنگین
سوی خسرو به ارمن برد شیرین
به جان درماند کز آن جای، پرویز
سوی شهر مداین رفته بد تیز
به گلزار مهین بانو به اعزاز
فرود آورد شیرین را دگر باز
چمن را رونق از گل داد دیگر
جهان، دیگر جوانی یافت از سر
کنیزان چون که او با ارمن آمد
تو گفتی باز جانشان با تن آمد
چنان کز هجر بیند یار را یار
ز شادی گریه ها کردند بسیار
مهین بانو هم از آن داغ و آن درد
چنین دولت به خود باور نمی کرد
گهی آتش همی شد گه می افسرد
به رویش زنده می گردید و می مرد
حدیثی کز لب شیرین شنفتی
شدی در گریه و در گریه گفتی
ازین روزی به عالم بهترم نیست
تویی اینجا نشسته باورم نیست
ز دوری تو جان بد رفته از تن
خدا دیگر عنایت کرد با من
در این انده که هرگز نیستم یاد
بدم مرده که بازم جان نو داد
مگر جان منی ای کامرانی
که دور از تو ندیدم زندگانی
چه زان بهتر مرا ای جان شیرین
که وقت مردنم باشی به بالین
چه باشد به پس از مردن جز اینم
که در ارمن تو باشی جانشینم
چو بانو این نوازشها نمودش
به بهتر مدح و تعریفی ستودش
دگر با دختران شیرین چو پیوست
به عیش و ناز و نوشانوش بنشست
از اول آن پری رویان سراسر
نمودندش نوازشهای بهتر
در آن عشرت که می کرد آن مه نو
تن آنجا داشت دل (در) پیش خسرو
سوی خسرو به ارمن برد شیرین
به جان درماند کز آن جای، پرویز
سوی شهر مداین رفته بد تیز
به گلزار مهین بانو به اعزاز
فرود آورد شیرین را دگر باز
چمن را رونق از گل داد دیگر
جهان، دیگر جوانی یافت از سر
کنیزان چون که او با ارمن آمد
تو گفتی باز جانشان با تن آمد
چنان کز هجر بیند یار را یار
ز شادی گریه ها کردند بسیار
مهین بانو هم از آن داغ و آن درد
چنین دولت به خود باور نمی کرد
گهی آتش همی شد گه می افسرد
به رویش زنده می گردید و می مرد
حدیثی کز لب شیرین شنفتی
شدی در گریه و در گریه گفتی
ازین روزی به عالم بهترم نیست
تویی اینجا نشسته باورم نیست
ز دوری تو جان بد رفته از تن
خدا دیگر عنایت کرد با من
در این انده که هرگز نیستم یاد
بدم مرده که بازم جان نو داد
مگر جان منی ای کامرانی
که دور از تو ندیدم زندگانی
چه زان بهتر مرا ای جان شیرین
که وقت مردنم باشی به بالین
چه باشد به پس از مردن جز اینم
که در ارمن تو باشی جانشینم
چو بانو این نوازشها نمودش
به بهتر مدح و تعریفی ستودش
دگر با دختران شیرین چو پیوست
به عیش و ناز و نوشانوش بنشست
از اول آن پری رویان سراسر
نمودندش نوازشهای بهتر
در آن عشرت که می کرد آن مه نو
تن آنجا داشت دل (در) پیش خسرو
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲ - در نکوهش خطیبان بی زبان آغاز مشروطیت فرماید:«بوالعنبس »
بود «بوالعنبس » خطیب فحل و شیخ نامور
بر خلایق پیشوا بر مسلمین فرمان روا
روزی اندر مسجد طائف به استدعای خلق
بر فراز منبر تحقیق حکمت کرد جا
نطق ناکرده کمیت فکرتش همچون شتر
خفت آنسان کش و گفتی در شکم شد دست و پا
آری آری آدمی را فکر دریائی است ژرف
کاندرو ماند نهنگ از سیر و ماهی از شنا
چون زبان در کام مردم بسته شد نتوان گشود
نه ز افسون و نه از اندیشه و نز کیمیا
ماند «بوالعنبس » به منبر خشک لب خامش زبان
چون بت اندر بتکده یا در زمین مردم گیا
لختی اندر ریش دست آورد و لختی بر سبال
لمحه ای شد ناظر دیوار و سقف و بوریا
گه تنحنح کرد و گاهی سرفه گاهی دست برد
بر سجاف جبه چاک پیرهن بند قبا
وز پس دیری تفکر روی با اصحاب کرد
کاندر آنجا گرد بودند از غریب و آشنا
دید جمعی ناظرستند و گروهی منتظر
هوششان در راه منطق گوش در راه صدا
گفت دانستید؟ ای یاران مرادم از سخن
جمله گفتند آری ای دانش پژوه پارسا
گفت چون دانسته اید آن راکه مقصود من است
پیش دانشمند نبود عرض دانش جز خطا
پس فرود آمد ز منبر معتزل شد چند روز
هفته دیگر به مسجد زد حریفان را صلا
باز در منبر سمند فکرتش چون خر به گل
شد فرو چونانکه گفتی برنخیزد با عصا
یافت جان را در بحار حیرت اندر مهلکه
دید تن را از فشار فکرت اندر تنگنا
گفت میدانید؟ مقصودم چه باشد از بیان
جملکی گفتند نی ای عامل حسن القضا
گفت چون اقرار بر نادانی خود می کنید
گفتگو با جاهلان از چون منی نبود روا
باز از منبر فرود آمد به خلوتگه شتافت
وز پس یک هفته در منبر شد از خلوت سرا
بار دیگر فکرتش مانند آهو رم گرفت
ریش خود بر باد داد از فکر و مالیخولیا
تا خر اندیشه را از گل برون آرد به جهد
برد دست اندر محاسن سود ناخن بر قفا
پس به یاران گفت ای اصحاب من دانسته اید
یا نمیدانید هان پاسخ دهیدم بر ملا؟
فرقه ای گفتند آری فرقه ای گفتند نی
گفت اینک مشکل آسان گشت نعم المدعا
عالمان بر جاهلان گویند راز اندر علن
جاهلان از عالمان جویند رمز اندر خفا
چون رسد دانا بنادان گویدش «انظرالی »
چون رسد عامی به عارف گویدش «حدث لنا»
ما همه بوالعنبسیم ای خواجگان هنگام نطق
راز در دل، لب خمش،دل گرسنه، جان ناشتا
از اشارت بی عبارت فهم باید کرد راز
«این بدان در» گفتمت رو فهم کن «هذابذا»
بر خلایق پیشوا بر مسلمین فرمان روا
روزی اندر مسجد طائف به استدعای خلق
بر فراز منبر تحقیق حکمت کرد جا
نطق ناکرده کمیت فکرتش همچون شتر
خفت آنسان کش و گفتی در شکم شد دست و پا
آری آری آدمی را فکر دریائی است ژرف
کاندرو ماند نهنگ از سیر و ماهی از شنا
چون زبان در کام مردم بسته شد نتوان گشود
نه ز افسون و نه از اندیشه و نز کیمیا
ماند «بوالعنبس » به منبر خشک لب خامش زبان
چون بت اندر بتکده یا در زمین مردم گیا
لختی اندر ریش دست آورد و لختی بر سبال
لمحه ای شد ناظر دیوار و سقف و بوریا
گه تنحنح کرد و گاهی سرفه گاهی دست برد
بر سجاف جبه چاک پیرهن بند قبا
وز پس دیری تفکر روی با اصحاب کرد
کاندر آنجا گرد بودند از غریب و آشنا
دید جمعی ناظرستند و گروهی منتظر
هوششان در راه منطق گوش در راه صدا
گفت دانستید؟ ای یاران مرادم از سخن
جمله گفتند آری ای دانش پژوه پارسا
گفت چون دانسته اید آن راکه مقصود من است
پیش دانشمند نبود عرض دانش جز خطا
پس فرود آمد ز منبر معتزل شد چند روز
هفته دیگر به مسجد زد حریفان را صلا
باز در منبر سمند فکرتش چون خر به گل
شد فرو چونانکه گفتی برنخیزد با عصا
یافت جان را در بحار حیرت اندر مهلکه
دید تن را از فشار فکرت اندر تنگنا
گفت میدانید؟ مقصودم چه باشد از بیان
جملکی گفتند نی ای عامل حسن القضا
گفت چون اقرار بر نادانی خود می کنید
گفتگو با جاهلان از چون منی نبود روا
باز از منبر فرود آمد به خلوتگه شتافت
وز پس یک هفته در منبر شد از خلوت سرا
بار دیگر فکرتش مانند آهو رم گرفت
ریش خود بر باد داد از فکر و مالیخولیا
تا خر اندیشه را از گل برون آرد به جهد
برد دست اندر محاسن سود ناخن بر قفا
پس به یاران گفت ای اصحاب من دانسته اید
یا نمیدانید هان پاسخ دهیدم بر ملا؟
فرقه ای گفتند آری فرقه ای گفتند نی
گفت اینک مشکل آسان گشت نعم المدعا
عالمان بر جاهلان گویند راز اندر علن
جاهلان از عالمان جویند رمز اندر خفا
چون رسد دانا بنادان گویدش «انظرالی »
چون رسد عامی به عارف گویدش «حدث لنا»
ما همه بوالعنبسیم ای خواجگان هنگام نطق
راز در دل، لب خمش،دل گرسنه، جان ناشتا
از اشارت بی عبارت فهم باید کرد راز
«این بدان در» گفتمت رو فهم کن «هذابذا»
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۵
به امر نافذ مخدوم صاحب دیوان
بهاء دولت و دین خواجه مبارک پی
کمینه چاکر فرمان پذیر حق دارش
به دست خویش که فرمان پذیرش آمدنی
کدام چاکر داعیش مجد پارسی آن
که دیده است بسی شاه را و خسرو و کی
نوشت دفتر کاووس نامه را به خطی
چو آفتاب هویدا و در نظر چو جدی
به روز بیست و هفتم ز ماه ذیقعده
به سال ششصد و هفتاد و سه به خطه حی
بر آن زمانه که بد بر مراحل عمرش
گذشته شصت و شش از کاروان آذر و دی
بدان امید که می خواند او و می ماند
به یادگار ز من بنده در خزانه وی
به پند نامه کاووس کی بود محتاج
کسی که حکمت لقمانش باشد ادنی شی
چهار شهر عراقش همیشه باد مقام
به چار فصل که نبود زوالش اندر پی
ربیع در قم و هنگام صیف در همدان
خریف در حی فرخنده و شتا در ری
بهاء دولت و دین خواجه مبارک پی
کمینه چاکر فرمان پذیر حق دارش
به دست خویش که فرمان پذیرش آمدنی
کدام چاکر داعیش مجد پارسی آن
که دیده است بسی شاه را و خسرو و کی
نوشت دفتر کاووس نامه را به خطی
چو آفتاب هویدا و در نظر چو جدی
به روز بیست و هفتم ز ماه ذیقعده
به سال ششصد و هفتاد و سه به خطه حی
بر آن زمانه که بد بر مراحل عمرش
گذشته شصت و شش از کاروان آذر و دی
بدان امید که می خواند او و می ماند
به یادگار ز من بنده در خزانه وی
به پند نامه کاووس کی بود محتاج
کسی که حکمت لقمانش باشد ادنی شی
چهار شهر عراقش همیشه باد مقام
به چار فصل که نبود زوالش اندر پی
ربیع در قم و هنگام صیف در همدان
خریف در حی فرخنده و شتا در ری
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الثانیة - فی الشیب و الشباب
حکایت کرد مرا دوستی که مونس خلوت بود و صاحب سلوت که وقتی از اوقات بحوادث ضروری از مسکن مألوف دوری جستم و از کاخ اصلی بر شاخ وصلی نشستم، زاد و سلب بر ناقه طلب نهادم و «حی علی الوداع » در حلقه اجتماع در دادم، علایق و عوایق از خود دور کردم و دل از راحت و استراحت نفور.
و قلت لصاحبی حث المطایا
فان الصبح مبتسم الثنایا
و لا تنظر اذا غلست صبحا
بما تلد النوی بعد العشایا
و وسد بالذراع اذا تعشی
و ودع ذا الوسادة و الحشایا
فاما اقبلت فرص الامانی
و اما اد برت غصص المنایا
و چون در طالع وقت نگاه کردم و روی عزیمت براه آوردم و با یاران یکدل رائی زدم و اسباب اقامت را پشت پائی.
با دل گفتم چو از حضر شاد نه ای
وز بند زمانه یکدم آزاد نه ای
در تجربه های دهر استادان را
شاگردی کن، کنون که استاد نه ای
دلا چو در حضرت نیست عیش خرم و خوش
عنان جهد بگیر و زمام مهد بکش
چو نفس را مددی نیست از کئوس مراد
چه در بلاد خراسان، چه در سواد حبش
چه خیر از ینکه درین رسته نقد عرضه کنی
چو هست دیده نقاد مبتلای عمش
چو روزگار در احداث ششدرت کرده است
چه سود از آنکه بود نقش کعبتین توشش
چه خاک و آب زمینی نباشدت دمساز
چو باد بگذر و بستر مساز بر آتش
پس بر وفق این احوال از نوازل این اهوال بگریختم و راحله طلب برادهم شب درآویختم، بساط هامون نوشتم و از آب جیحون گذشتم با دلی نژند روی بخجند نهادم و این ندا در یاران در دادم:
اذا خذ لتک آمال بطیة
فادر کها باخفاف المطیة
و ان خشنت بک الاحداث فاهجر
فان فراقها اهنی العطیة
چون بدان آب مبارک رسیدم و آن خاک مسرت بدیدم اخوان سببی بدست آوردم و اقربای ادبی کسب کردم، چون در آن دیار روزی چند بماندم در خلوت این ابیات بر خود خواندم.
اذا لم تکن خطة الاتراب اوطانی
و لیس سکان و ادیها بسکان
آثرتها و بنینا عنکم بدلا
دارا بدار و اخوانا باخوان
تلقی بکل بلاد ان حللت بها
اهلا باهل و جیرانا بجیران
مباش ممتحن زاد و بوم خود زخسی
اسیر خاک عطلت مشو ز کم هوسی
که در زمین غریبی و در سرای کسان
پدید گردد بر مرد ناکسی و کسی
که بیرفیق و حریفی نمانی از عالم
بهر مکان که روی و بهر زمین که رسی
پس چون قلب را سکینه و قالب را طمأنینه حاصل آمد، روزی از غایت اشواق در آن اسواق می گشتم و صحیفه ای از آن اوراق بقدم احداق می نوشتم تابرسیدم بجماعتی بسیار و خلقی بیشمار.
پیری و جوانی دیدم بر طرف دکانی ایستاده و از راه جدال در هم افتاده، پیر با جوان در ممارات گرم شده و جوان با پیر در مبارات بی آزرم گشته هر دو در مناقشه و مجاوبه و منافثه و مناوبه سخن می گفتند و با الماس انفاس دردری میسفتند.
پیر گفت: ای جوان، پیران را حرمت دار، تا ثمرات جوانی بیابی و با بزرگان بساز تا دولت زندگانی بیابی، با پیران پیشی مجوی، تا پایمال نگردی و با بزرگتران بیشی مگوی، تا بدحال نشوی. هر که بر اسیران نبخشاید، بامیری نرسد و هرکه پیران را حرمت ندارد بپیری نرسد.
ز جان و دیده ود ل خاکپای پیران باش
اگر بخواهی تا چون سپهر پیر شوی
بر آن یکی که بود زیر دست نیکو زی
اگرت باید تا بر هزار امیر شوی
مساز طنز بر آن کو اسیر پیری شد
که گرت مهل بود، همچنو اسیر شوی
شراب صولت پیری اثر کند در تو
اگرچه بر شرف گنبد اثیر شوی
پس جوان سر برآورد و گفت: ای پیر شحاذ و ای قلاب استاذ، ای همه زبان، لختی گوش باش و چون همه گفتی ساعتی خاموش باش ای شیئی هذه التصاویر و ما هذه التزاویر؟
بدانکه نه پیری مجرد علت توقیر است و نه جوانی مفرد باعث ذلت و تحقیر، صورت پیری موجب تقدیم نیست و عین بزرگی سبب تعظیم نه، پیری ذنابه اعتذارست و جوانی ذوابه عذار، بیاض پیری نشان روز زوالست و سواد جوانی عیان شب وصال؛
صباح پیری معاد زندگانیست و رواح جوانی میعاد شادمانی، پیری پیرایه ایست که روی در کساد دارد و جوانی سرمایه ایست که قدم در ازدیاد، کافور پیری نظر محرمان سلوتست و مشک جوانی عطر محرمان خلوت.
ابلیس در اوان جوانی مقبول خدمت بود و زمان پیر مخذول حضرت گشت، آدم تا در مهد بدایت بود مسجور بود، چون بعهد نهایت رسید محسود شد، اگر پیری علت احترام بودی موسی چهار روزه دست در محاسن فرعون چهارصد ساله نزدی و اگر بزرگتری سبب نجات و درجات بودی عیسی دو روزه بر تخت نبوت یحیی و زکریا ننشستی و آتیناه احلکم صبیا.
ای پیر از پیری مر شکوفه سپید موئی را سنگی نیست و از جوانی گل سرخ روئی را ننگی نیست، شنیده ای که از گاو پیر کشت حنطه و شعیر نیاید و ندانسته ای که: خر پیر جز علف خویش نیارد، اگرچه روز پیری غایت زندگانی است، اما هزار روز پیری در بند یک شب جوانی است.
روز پیری اگر چه پر نور است
چون شب مظلم جوانی نیست
جز در اثواب خوابگاه شباب
راحت و عیش و شادمانی نیست
که بهای دو دم ز عهد شباب
در بحی و لعل کانی نیست
و اگر بزرگتر را بر خردتر ترجیح بودی و قاعده این سخن صحیح، نوح از محمد فاضل تر بودی و لقمان از آدم گزیده تر آمدی و معلوم است که این باب مسدود است و این اصل مردود، زیوری که تفضیل را شاید در آدمی فرهنگ است و حلیه ای که لاف را زیبد خرد وسنگ.
مرد باید بفر علم بلند
مرد باید بعز عقل رفیع
نبود جز بعلم مرد شریف
نشود جز بجهل مردوضیع
چون تحلی بعلم دارد مرد
خواه کو پیر باش و خواه رضیع
پس چون نوبت سخن از جوان بپیر رسید و در مناظره از فرزدق بجریر گفت، ای جوان گزاف گوی لاف جوی، الشباب دوی و الصبی صبی و ان لقی النبی، چون از سر کودکی نه از ذهن ذکی بیهوده ای چند گفتی و در رسته گوهر فروشان مهره ای چند سفتی.
اکنون بیا تا سخن از عالم حقیقت و کوی طریقت گوئیم و از میدان لاف گزاف بایوان انصاف و انتصاف پوئیم، الکبیر کبیر جمال پیری داعیه ترجیح و تفضیلست و حال جوانی رقم خلاعت و تعطیل، هرگز باجمال شیب خیال عیب درنگنجد و هرگز با خیانت جوانی امانت روحانی راست نیاید قال النبی:
الشباب شعبة من الجنون که جوانی جاذبه شهوانیست و داعیه شیطانی و شباب شعبه ای از دیوانگیست و قطعه ای از بیگانگی، صباح پیری مشعله دار دین است و هادی عالم ثبات و یقین، چنانکه گفته اند:
اذا غلب المشیب علی الشباب
هدیت لی خفیات الصواب
فاهلا بالمشیب فان فیه
مزاولة الخلاعة والتصابی
و ما ساد الفتی الا اذا ما
یخلصه البیاض عن الخضاب
نزدیک زمره علما و فرقه فضلا درست و صحیحست که: ضیاء را بر ظلام و صبح را بر شام ترجیحست پس روی بمن کرد و من بر گوشه ای از آن هنگام و بر طرفی از آن مقامه متفکر آن مقالت و متحیر آن حالت بودم، گفت: ای جوان متعزز و ای ناقد ممیز، چه گوئی میان شب غاسق و صبح صادق فرقی هست یا نه؟
عقل داند که عذار سپید ماه را بر گیسوی شب سیاه چه مزیت است و میان سها و آفتاب و شیب و شباب چه سویت؟ تفاوت میان هند و روم باهر است و تباین میان ترک و زنگ ظاهر، گرچه کافور با خاکستر آمیزشی دارد و در وی آویزشی، اما عقلا نرخ هر یک دانند و برخ هر یک شناسند؛
از آن خرواری بدرمی و از این درم سنگی بدیناری، همه دی پرستان نوروز طلبند و همه شبروان روز جویند، هر که دست در دامن رواحی زد بامید تبسم صباحی بود و بجبین مبارک سپیدی سپیده دم ارتیاحی؛
تو ندانسته ای که زین شباب بضاعتی مزجاتست و شین شیب سرمایه و پیرایه نجاتست؟ پس گفت ای جوان بشنو و یادگیر و این قطعه را مؤدب و استادگیر.
اسمع ندائی فحدائی ملیح
و منطقی جزل و لفظی فصیح
و استمع الشیب اذا ما دعی
بلفظة فیها نداء صریح
انذرک الشیب فخذنصحه
فانما الشیب نذیر نصیح
و علة الشیب اذا ما اعترت
اعیت و لو کان المداوی مسیح
لا تحسب الشیب صموت اللهی
بعد الذی فی غارضیکم یصیح
و داوها بالعذر قبل الردی
فآخر الادواء سیف مریح
پس چون دلها بآتش جدال بجوشیدند و آنقوم را بابتدا و انتها بر استقصا بدوشیدند خواستنی بخواستند و خود را چون طاووس و تذرو بزر و جامه بیاراستند.
بساط هنگام در نوشتند و پیر و جوان هر دو برگذشتند، من چون بر مضمون حال و از مکنون مقال پرسیدم، گفتند این هر دو اگرچه بوقت مخاصمت تیغ و سپر بودند بگاه مسالمت پدر و پسر بودند.
فقلت: والله ما هما الا شمس الضحی و بدر الظلم و من اشبه اباه فما ظلم بعد از آن بر اثر اقدام ایشان بسیار بشتافتم جز گردی نیافتم.
معلوم نشد که بریشان جهان چه کرد؟
در حق هر دو آن فلک اندر نهان چه کرد؟
با آن جوان و پیر در اثنای کر و فر
گردون سفله طبع خرف ناگهان چه کرد؟
و قلت لصاحبی حث المطایا
فان الصبح مبتسم الثنایا
و لا تنظر اذا غلست صبحا
بما تلد النوی بعد العشایا
و وسد بالذراع اذا تعشی
و ودع ذا الوسادة و الحشایا
فاما اقبلت فرص الامانی
و اما اد برت غصص المنایا
و چون در طالع وقت نگاه کردم و روی عزیمت براه آوردم و با یاران یکدل رائی زدم و اسباب اقامت را پشت پائی.
با دل گفتم چو از حضر شاد نه ای
وز بند زمانه یکدم آزاد نه ای
در تجربه های دهر استادان را
شاگردی کن، کنون که استاد نه ای
دلا چو در حضرت نیست عیش خرم و خوش
عنان جهد بگیر و زمام مهد بکش
چو نفس را مددی نیست از کئوس مراد
چه در بلاد خراسان، چه در سواد حبش
چه خیر از ینکه درین رسته نقد عرضه کنی
چو هست دیده نقاد مبتلای عمش
چو روزگار در احداث ششدرت کرده است
چه سود از آنکه بود نقش کعبتین توشش
چه خاک و آب زمینی نباشدت دمساز
چو باد بگذر و بستر مساز بر آتش
پس بر وفق این احوال از نوازل این اهوال بگریختم و راحله طلب برادهم شب درآویختم، بساط هامون نوشتم و از آب جیحون گذشتم با دلی نژند روی بخجند نهادم و این ندا در یاران در دادم:
اذا خذ لتک آمال بطیة
فادر کها باخفاف المطیة
و ان خشنت بک الاحداث فاهجر
فان فراقها اهنی العطیة
چون بدان آب مبارک رسیدم و آن خاک مسرت بدیدم اخوان سببی بدست آوردم و اقربای ادبی کسب کردم، چون در آن دیار روزی چند بماندم در خلوت این ابیات بر خود خواندم.
اذا لم تکن خطة الاتراب اوطانی
و لیس سکان و ادیها بسکان
آثرتها و بنینا عنکم بدلا
دارا بدار و اخوانا باخوان
تلقی بکل بلاد ان حللت بها
اهلا باهل و جیرانا بجیران
مباش ممتحن زاد و بوم خود زخسی
اسیر خاک عطلت مشو ز کم هوسی
که در زمین غریبی و در سرای کسان
پدید گردد بر مرد ناکسی و کسی
که بیرفیق و حریفی نمانی از عالم
بهر مکان که روی و بهر زمین که رسی
پس چون قلب را سکینه و قالب را طمأنینه حاصل آمد، روزی از غایت اشواق در آن اسواق می گشتم و صحیفه ای از آن اوراق بقدم احداق می نوشتم تابرسیدم بجماعتی بسیار و خلقی بیشمار.
پیری و جوانی دیدم بر طرف دکانی ایستاده و از راه جدال در هم افتاده، پیر با جوان در ممارات گرم شده و جوان با پیر در مبارات بی آزرم گشته هر دو در مناقشه و مجاوبه و منافثه و مناوبه سخن می گفتند و با الماس انفاس دردری میسفتند.
پیر گفت: ای جوان، پیران را حرمت دار، تا ثمرات جوانی بیابی و با بزرگان بساز تا دولت زندگانی بیابی، با پیران پیشی مجوی، تا پایمال نگردی و با بزرگتران بیشی مگوی، تا بدحال نشوی. هر که بر اسیران نبخشاید، بامیری نرسد و هرکه پیران را حرمت ندارد بپیری نرسد.
ز جان و دیده ود ل خاکپای پیران باش
اگر بخواهی تا چون سپهر پیر شوی
بر آن یکی که بود زیر دست نیکو زی
اگرت باید تا بر هزار امیر شوی
مساز طنز بر آن کو اسیر پیری شد
که گرت مهل بود، همچنو اسیر شوی
شراب صولت پیری اثر کند در تو
اگرچه بر شرف گنبد اثیر شوی
پس جوان سر برآورد و گفت: ای پیر شحاذ و ای قلاب استاذ، ای همه زبان، لختی گوش باش و چون همه گفتی ساعتی خاموش باش ای شیئی هذه التصاویر و ما هذه التزاویر؟
بدانکه نه پیری مجرد علت توقیر است و نه جوانی مفرد باعث ذلت و تحقیر، صورت پیری موجب تقدیم نیست و عین بزرگی سبب تعظیم نه، پیری ذنابه اعتذارست و جوانی ذوابه عذار، بیاض پیری نشان روز زوالست و سواد جوانی عیان شب وصال؛
صباح پیری معاد زندگانیست و رواح جوانی میعاد شادمانی، پیری پیرایه ایست که روی در کساد دارد و جوانی سرمایه ایست که قدم در ازدیاد، کافور پیری نظر محرمان سلوتست و مشک جوانی عطر محرمان خلوت.
ابلیس در اوان جوانی مقبول خدمت بود و زمان پیر مخذول حضرت گشت، آدم تا در مهد بدایت بود مسجور بود، چون بعهد نهایت رسید محسود شد، اگر پیری علت احترام بودی موسی چهار روزه دست در محاسن فرعون چهارصد ساله نزدی و اگر بزرگتری سبب نجات و درجات بودی عیسی دو روزه بر تخت نبوت یحیی و زکریا ننشستی و آتیناه احلکم صبیا.
ای پیر از پیری مر شکوفه سپید موئی را سنگی نیست و از جوانی گل سرخ روئی را ننگی نیست، شنیده ای که از گاو پیر کشت حنطه و شعیر نیاید و ندانسته ای که: خر پیر جز علف خویش نیارد، اگرچه روز پیری غایت زندگانی است، اما هزار روز پیری در بند یک شب جوانی است.
روز پیری اگر چه پر نور است
چون شب مظلم جوانی نیست
جز در اثواب خوابگاه شباب
راحت و عیش و شادمانی نیست
که بهای دو دم ز عهد شباب
در بحی و لعل کانی نیست
و اگر بزرگتر را بر خردتر ترجیح بودی و قاعده این سخن صحیح، نوح از محمد فاضل تر بودی و لقمان از آدم گزیده تر آمدی و معلوم است که این باب مسدود است و این اصل مردود، زیوری که تفضیل را شاید در آدمی فرهنگ است و حلیه ای که لاف را زیبد خرد وسنگ.
مرد باید بفر علم بلند
مرد باید بعز عقل رفیع
نبود جز بعلم مرد شریف
نشود جز بجهل مردوضیع
چون تحلی بعلم دارد مرد
خواه کو پیر باش و خواه رضیع
پس چون نوبت سخن از جوان بپیر رسید و در مناظره از فرزدق بجریر گفت، ای جوان گزاف گوی لاف جوی، الشباب دوی و الصبی صبی و ان لقی النبی، چون از سر کودکی نه از ذهن ذکی بیهوده ای چند گفتی و در رسته گوهر فروشان مهره ای چند سفتی.
اکنون بیا تا سخن از عالم حقیقت و کوی طریقت گوئیم و از میدان لاف گزاف بایوان انصاف و انتصاف پوئیم، الکبیر کبیر جمال پیری داعیه ترجیح و تفضیلست و حال جوانی رقم خلاعت و تعطیل، هرگز باجمال شیب خیال عیب درنگنجد و هرگز با خیانت جوانی امانت روحانی راست نیاید قال النبی:
الشباب شعبة من الجنون که جوانی جاذبه شهوانیست و داعیه شیطانی و شباب شعبه ای از دیوانگیست و قطعه ای از بیگانگی، صباح پیری مشعله دار دین است و هادی عالم ثبات و یقین، چنانکه گفته اند:
اذا غلب المشیب علی الشباب
هدیت لی خفیات الصواب
فاهلا بالمشیب فان فیه
مزاولة الخلاعة والتصابی
و ما ساد الفتی الا اذا ما
یخلصه البیاض عن الخضاب
نزدیک زمره علما و فرقه فضلا درست و صحیحست که: ضیاء را بر ظلام و صبح را بر شام ترجیحست پس روی بمن کرد و من بر گوشه ای از آن هنگام و بر طرفی از آن مقامه متفکر آن مقالت و متحیر آن حالت بودم، گفت: ای جوان متعزز و ای ناقد ممیز، چه گوئی میان شب غاسق و صبح صادق فرقی هست یا نه؟
عقل داند که عذار سپید ماه را بر گیسوی شب سیاه چه مزیت است و میان سها و آفتاب و شیب و شباب چه سویت؟ تفاوت میان هند و روم باهر است و تباین میان ترک و زنگ ظاهر، گرچه کافور با خاکستر آمیزشی دارد و در وی آویزشی، اما عقلا نرخ هر یک دانند و برخ هر یک شناسند؛
از آن خرواری بدرمی و از این درم سنگی بدیناری، همه دی پرستان نوروز طلبند و همه شبروان روز جویند، هر که دست در دامن رواحی زد بامید تبسم صباحی بود و بجبین مبارک سپیدی سپیده دم ارتیاحی؛
تو ندانسته ای که زین شباب بضاعتی مزجاتست و شین شیب سرمایه و پیرایه نجاتست؟ پس گفت ای جوان بشنو و یادگیر و این قطعه را مؤدب و استادگیر.
اسمع ندائی فحدائی ملیح
و منطقی جزل و لفظی فصیح
و استمع الشیب اذا ما دعی
بلفظة فیها نداء صریح
انذرک الشیب فخذنصحه
فانما الشیب نذیر نصیح
و علة الشیب اذا ما اعترت
اعیت و لو کان المداوی مسیح
لا تحسب الشیب صموت اللهی
بعد الذی فی غارضیکم یصیح
و داوها بالعذر قبل الردی
فآخر الادواء سیف مریح
پس چون دلها بآتش جدال بجوشیدند و آنقوم را بابتدا و انتها بر استقصا بدوشیدند خواستنی بخواستند و خود را چون طاووس و تذرو بزر و جامه بیاراستند.
بساط هنگام در نوشتند و پیر و جوان هر دو برگذشتند، من چون بر مضمون حال و از مکنون مقال پرسیدم، گفتند این هر دو اگرچه بوقت مخاصمت تیغ و سپر بودند بگاه مسالمت پدر و پسر بودند.
فقلت: والله ما هما الا شمس الضحی و بدر الظلم و من اشبه اباه فما ظلم بعد از آن بر اثر اقدام ایشان بسیار بشتافتم جز گردی نیافتم.
معلوم نشد که بریشان جهان چه کرد؟
در حق هر دو آن فلک اندر نهان چه کرد؟
با آن جوان و پیر در اثنای کر و فر
گردون سفله طبع خرف ناگهان چه کرد؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الحادیة و العشرون - فی اوصاف بلدة سمرقند
حکایت کرد مرا دوستی که در شدائد ومکائد انباز بود و در سرایر و ضمایر همراز که وقتی از اوقات بحکم تقلب اشکال آسمانی و تغلب احال زمانی قطرات باران نیسان از بلاد خراسان کم شد و چشم ابر بهاری چون چشمه خورشید بی نم آسمان منبسط طبع صاحب قبض گشت و سحاب از بیمایگی باریک نبض.
در سرشت سحاب وهاب جز شحی نماند و چشم بیرحم غمام را ترشحی نه، چشمه های آب نیستان از خاک بسته و جسم های خاک بستان گسسته گشت و راه سیلاب گردون از بسیط هامون بسته شد.
عالم مخطط امرد گشت و بساتین از ریاحین مجرد، اشکال افلاک اخضر در احوال خاک اغبر ظاهر شد، نه بایان گلها را صباغی کرد ونه باد بستان را دباغی
صحن بساتین و عرصه زمین چون معلول مستسقی عطشان بود و چون محموم محرور ظمآن بقراط ابر بر عطش صبر می فرمود و در احتماء صدق میافزود تا حال بدانحال رسید و کار بدانجا کشید که عقل در آن متحیر شد و وجود طعام و شراب متعذر
فابدت صدمة الایام بؤسا
و عاد الروض عطشانا عبوسا
و با کی السحب قد حبس المآتی
و ساقی الغیم قد منع الکؤسا
ابر را مایه نصاب نماند
سوی بستان شدن شتاب نماند
باغ را در شرابخانه ابر
جز همان عشوه سراب نماند
آب چشم سحاب چون کم شد
بردو رخسار لاله آب نماند
در چمنها ز تابش خورشید
در دو زلف بنفشه تاب نماند
پس حلول این اهوال و حول این احوال چنان تقاضا کرد و این معنی ادا که هر کسی در تمحل توشه ترحل بگوشه ای کرد که در مجاعت باد روزه با قناعت دریوزه نتوان ساخت که این نکبتی است تام در ذریه آدم (ع) ما جعلنا هم جسدا لا یأکلون الطعام.
البر للآدم مطبوبه
فانه فی الخلد محبوبه
کفاء فخرا انه جوهر
لولاه ما یعبد مقلوبه
ما هو الا یوسف فی الوری
فی شده اللوعة یعقوبه
جانور نبود بجز طعمه طلب
جانور را زوست شادی و طرب
رب پرستی از میان برخاستی
گر نبودی در میان مقلوب رب
من نیز در موافقت جماعت جای بپرداختم و از انبان و عصا اسباب استطاعت ساختم، بند خرسندی بر دل نهادم و روی از خانه بمنزل، شیطان نفس را بند کردم و عزم سفر سمرقند.
پیش از آن از سالکان آن دیار و ساکنان آن مزار حکایت آن شهر بزرگوار شنیده بودم و از اندک بسیار آن پرسیده، ماؤها راح و نسیمها ارواح و صباحها لخلخلة و رواحها للسلوة صباح و فیها حسان ملاح بسمع من رسیده بود که تیغ زبانان سمن خد وکمان ابروان تیز قد، از آن خاک خیزند و خون عاشقان بدان اسلحه در آن مسلخه ریزند.
ماهرویان از آن زمین خیزند
سرو قدان در آن چمن رویند
باد فردوس از آن هوا یابند
گل جنت از آن زمین بویند
نقش فرودسیان و حوران را
طالبان اندر آن مکان جویند
همه چون لاله لعل رخسارند
چون بنفشه همه سیه مویند
همچو مل خوش لقا و خوش طبعند
همچو گل خوش نسیم و خوش رویند
با خود گفتم که قدما ضؤ این تباشیر چرا نهفته اند و در وصف این ازاهیر جنة ترعاها الخنازیر چرا گفته اند؟ که در گفت علما لغو نشاید و در مثل قدما سهو نیاید، پیراسته ای بدین آراستگی و آراسته ای بدین پیراستگی، این چه اعلام و تنبیه است واین چه تمثیل و تشبیه؟ باز گفتم که این مثل بیهوده نیست واین سخن ناآزموده نه.
اقم یا قلب فیها او ترحل
لأمر ما تمثل من تمثل
تا روزی بحسن اتفاق در نشر و طی آن اوراق رسیدم بسر طاقی، هنگامه ای دیدم آراسته و خروشی برخاسته، جمعی از عد بیرون و خلقی از حد و حر افزون.
پیری در لباس پلاس ندا در داد که ایها الناس ابتغوا فضل الله و مرضاته و اتقو الله حق تقاته، ای راندگان تربت واین خواندگان غربت و ای و طوفان بلاد و صرافان عباد، و ناقدان نیک و بد و خازنان عقل و خرد
ببخشائید بر کسی که بی عزیمت روزه دار است و بی مصیبت سوگوار بدان خدای که خبایای سرائر در زوایای ضمائر بداند و مغیبات مستور در شب دیجور برخواند، که این مقام اختیاری نیست و این مقام جز اضطراری نه، وقت باشد که شیر شرزه از مرداد طعمه سازد و باز سپید با فضولات شکنبه سازد.
ان شئت فاطو احادیثی او افترش
فربما علق البازی بالکرش
ای چه کوزه های رنگین و آخورهای سنگین است، صدفی بدین شگرفی و در وی دری نه و شهری بدین بزرگی و در وی حری نه، دستارهای نغز و کله های بیمغز، رسخارهای رنگین و دلهای سنگین
مصر جامع و خلق سامع چگونه باشد شهری که در وی یک خطیب و قاضی باشد بکفر و شرک راضی باشد؟ و آنکه مؤدب و محتسب باشد بضلالت و جهالت منتسب بود؟
در هر قدمی کلاه مغانه و در هر گامی زنار بیگانه، با جهودان هم پیاله و با گبران هم نواله، بدانید ای غربای شهر و نجبای دهر که طالع این کبر وحسد برج اسد بوده است و بوقت تمهید این واقعد و تشیید این اساس زحل بوی نظار بوده و مریخ کواکب بر نحسی پیوسته و اتصالات ثواقب سعد گسسته
اسبابب نحوست فراهم و دواعی عقوق محکم خاک این خطه با خون خلق آمیزشی دارد و آب این شهر در مجاری حلق آویزشی، ظباء این بیشه گرگ و شیر است و باران این بهار تیغ وتیر، غربت در این شهر محض کربت است و ریختن خون غربا بنزدیک این علما عین قربت.
گل این نوبهار خار دل است
آب او تیغ آبدار دل است
ناز او سر بسر نیاز تن است
خمر او سر بسر خمار دل است
پس چون شکایت پیر بدین نهایت رسید واین تقریع بغایت کشید جوانی صیرفی بند کیسه بگشاد و مشتی اشرفی بوی داد وگفت ای پیر خوش حکایت و ای مرد صاحب شکایت تا درین شهری ما را با تو نان و همیان در میان است و حکم تو بر سود و زیان من روان و خانه آن تو و ما در فرمان تو، بساط شکایت در نورد و ازین حکایت برگرد.
الضر قد یعتری فی الحر احیانا
و ربما لا یروی الغیم عطشانا
که در حرمان غواص دریا را خیانتی نیست و در نایافتن صید بیدا را گناهی نه، وقت بود که از آفتاب روشنائی نیاید واز مشک ناب بوئی نزاید.
آزاده آن بود که در شدائد صبور بود و در وقایع حمول و در مکائد جسور، الکریم حمول و الئیم خمول چون حرارت این سخن بدماغ پیر رسید.
این ورق بنوشت و ازین سخن درگذشت باعتذار و استغار پیش آمد و گفت ای جوان جواد وای مفخر بلاد هذا نداء محموم و صداء مهموم و نفثة مصدور سخن مرد رنجور در سمع خردمندان مقداری ندارد و در پله کریمان اعتباری نه.
الا فاصفح ودع هذا الحکایه
فقد یشکو المریض بلا نکایه
آتش مجاعت چون برافروزد خار قناعت بسوزد، مرد چندان قنوع باشد که در آتش جوع نباشد تجویف این ترکیب عذرخواه این تشبیب است وجزاء این قالب مستغفر این شرح و تقریب، جوف ابن آدم لا یملؤها الا الرغام و لا یشبعها الا الثغام.
ممان که نفس تو اندر طمع دلیر شود
که سگ چو سیر شود در فساد شیر شود
از آنکه نفس حریص اکول کاذب جوع
ز لقمه های عمل سیر معده دیر شود
یقین بدان و حقیقت شناس و راست شمر
که نفس آدمی از خاک گور سیر شود
پس گفت چه گویم در شهری که دیار خیر و طاعت است و مزار اهل سنت و جماعت مائها نمیر و ترابها عبیر از خاک او نسیم علم آید و از هوای او مدد روح افزاید در ساحت او راحت خلد برین است و دی و بهمن او بهار و فروردین.
باره او اسلام را حصن حصین است و بر خاک او غرفات حورالعین و رجال او غزاة حوزه دین، ایوان نگاران بزمند ومیدان سواران رزم.
خوشتر از جنت است اطرافش
برتر از اختر است ارکانش
حاسد نوبهار روضاتش
رشک جنات عدن بستانش
نوشها داده تیر و ناهیدش
سجده ها کرده مهر کیوانش
آفرین بر شهری باد که معده در رسته او بآرزو نرود و در بازار معامله او خیانت ترازو نبود، اثقال او بمثقال برنکشند وعیار او بمعیار نسنجند.
دستها از پی کاستی مکیال مقدر است و زبانها از پی راستی معیار معیر، شمرده میستانند و ناشمرده بسائل می رسانند، معدود می گیرند و نامعدود بعائل می دهند.
چون شقاشق شیخ در حدائق حقایق بدین مضایق و دقایق رسید، سرد مزاجان سمرقند خوی کردند و هر یک خود را در سخاوت حاتم طی، پیر خوش نوا را ساز و نوا بدست آمد و از بالای هنگامه بپست.
در میان آن جمع با شکوه و خلق انبوه چون شهاب بدوید و چون سیماب بپرید، چون روی برتافت بادش در نیافت و معلوم نشد که عنان بکدام جانب تافت
فزاد اشتیاقا وزدنا حنینا
و سار شمالا و سر نا یمینا
از بعد آن زمانه ندانم بر او چه باخت؟
چرخش چگونه گشت و سپهرش چگونه ساخت؟
دهرش کجا فکند و سپهرش کجا کشید؟
روز و شبش کجا زد و بختش کجا نواخت؟
در سرشت سحاب وهاب جز شحی نماند و چشم بیرحم غمام را ترشحی نه، چشمه های آب نیستان از خاک بسته و جسم های خاک بستان گسسته گشت و راه سیلاب گردون از بسیط هامون بسته شد.
عالم مخطط امرد گشت و بساتین از ریاحین مجرد، اشکال افلاک اخضر در احوال خاک اغبر ظاهر شد، نه بایان گلها را صباغی کرد ونه باد بستان را دباغی
صحن بساتین و عرصه زمین چون معلول مستسقی عطشان بود و چون محموم محرور ظمآن بقراط ابر بر عطش صبر می فرمود و در احتماء صدق میافزود تا حال بدانحال رسید و کار بدانجا کشید که عقل در آن متحیر شد و وجود طعام و شراب متعذر
فابدت صدمة الایام بؤسا
و عاد الروض عطشانا عبوسا
و با کی السحب قد حبس المآتی
و ساقی الغیم قد منع الکؤسا
ابر را مایه نصاب نماند
سوی بستان شدن شتاب نماند
باغ را در شرابخانه ابر
جز همان عشوه سراب نماند
آب چشم سحاب چون کم شد
بردو رخسار لاله آب نماند
در چمنها ز تابش خورشید
در دو زلف بنفشه تاب نماند
پس حلول این اهوال و حول این احوال چنان تقاضا کرد و این معنی ادا که هر کسی در تمحل توشه ترحل بگوشه ای کرد که در مجاعت باد روزه با قناعت دریوزه نتوان ساخت که این نکبتی است تام در ذریه آدم (ع) ما جعلنا هم جسدا لا یأکلون الطعام.
البر للآدم مطبوبه
فانه فی الخلد محبوبه
کفاء فخرا انه جوهر
لولاه ما یعبد مقلوبه
ما هو الا یوسف فی الوری
فی شده اللوعة یعقوبه
جانور نبود بجز طعمه طلب
جانور را زوست شادی و طرب
رب پرستی از میان برخاستی
گر نبودی در میان مقلوب رب
من نیز در موافقت جماعت جای بپرداختم و از انبان و عصا اسباب استطاعت ساختم، بند خرسندی بر دل نهادم و روی از خانه بمنزل، شیطان نفس را بند کردم و عزم سفر سمرقند.
پیش از آن از سالکان آن دیار و ساکنان آن مزار حکایت آن شهر بزرگوار شنیده بودم و از اندک بسیار آن پرسیده، ماؤها راح و نسیمها ارواح و صباحها لخلخلة و رواحها للسلوة صباح و فیها حسان ملاح بسمع من رسیده بود که تیغ زبانان سمن خد وکمان ابروان تیز قد، از آن خاک خیزند و خون عاشقان بدان اسلحه در آن مسلخه ریزند.
ماهرویان از آن زمین خیزند
سرو قدان در آن چمن رویند
باد فردوس از آن هوا یابند
گل جنت از آن زمین بویند
نقش فرودسیان و حوران را
طالبان اندر آن مکان جویند
همه چون لاله لعل رخسارند
چون بنفشه همه سیه مویند
همچو مل خوش لقا و خوش طبعند
همچو گل خوش نسیم و خوش رویند
با خود گفتم که قدما ضؤ این تباشیر چرا نهفته اند و در وصف این ازاهیر جنة ترعاها الخنازیر چرا گفته اند؟ که در گفت علما لغو نشاید و در مثل قدما سهو نیاید، پیراسته ای بدین آراستگی و آراسته ای بدین پیراستگی، این چه اعلام و تنبیه است واین چه تمثیل و تشبیه؟ باز گفتم که این مثل بیهوده نیست واین سخن ناآزموده نه.
اقم یا قلب فیها او ترحل
لأمر ما تمثل من تمثل
تا روزی بحسن اتفاق در نشر و طی آن اوراق رسیدم بسر طاقی، هنگامه ای دیدم آراسته و خروشی برخاسته، جمعی از عد بیرون و خلقی از حد و حر افزون.
پیری در لباس پلاس ندا در داد که ایها الناس ابتغوا فضل الله و مرضاته و اتقو الله حق تقاته، ای راندگان تربت واین خواندگان غربت و ای و طوفان بلاد و صرافان عباد، و ناقدان نیک و بد و خازنان عقل و خرد
ببخشائید بر کسی که بی عزیمت روزه دار است و بی مصیبت سوگوار بدان خدای که خبایای سرائر در زوایای ضمائر بداند و مغیبات مستور در شب دیجور برخواند، که این مقام اختیاری نیست و این مقام جز اضطراری نه، وقت باشد که شیر شرزه از مرداد طعمه سازد و باز سپید با فضولات شکنبه سازد.
ان شئت فاطو احادیثی او افترش
فربما علق البازی بالکرش
ای چه کوزه های رنگین و آخورهای سنگین است، صدفی بدین شگرفی و در وی دری نه و شهری بدین بزرگی و در وی حری نه، دستارهای نغز و کله های بیمغز، رسخارهای رنگین و دلهای سنگین
مصر جامع و خلق سامع چگونه باشد شهری که در وی یک خطیب و قاضی باشد بکفر و شرک راضی باشد؟ و آنکه مؤدب و محتسب باشد بضلالت و جهالت منتسب بود؟
در هر قدمی کلاه مغانه و در هر گامی زنار بیگانه، با جهودان هم پیاله و با گبران هم نواله، بدانید ای غربای شهر و نجبای دهر که طالع این کبر وحسد برج اسد بوده است و بوقت تمهید این واقعد و تشیید این اساس زحل بوی نظار بوده و مریخ کواکب بر نحسی پیوسته و اتصالات ثواقب سعد گسسته
اسبابب نحوست فراهم و دواعی عقوق محکم خاک این خطه با خون خلق آمیزشی دارد و آب این شهر در مجاری حلق آویزشی، ظباء این بیشه گرگ و شیر است و باران این بهار تیغ وتیر، غربت در این شهر محض کربت است و ریختن خون غربا بنزدیک این علما عین قربت.
گل این نوبهار خار دل است
آب او تیغ آبدار دل است
ناز او سر بسر نیاز تن است
خمر او سر بسر خمار دل است
پس چون شکایت پیر بدین نهایت رسید واین تقریع بغایت کشید جوانی صیرفی بند کیسه بگشاد و مشتی اشرفی بوی داد وگفت ای پیر خوش حکایت و ای مرد صاحب شکایت تا درین شهری ما را با تو نان و همیان در میان است و حکم تو بر سود و زیان من روان و خانه آن تو و ما در فرمان تو، بساط شکایت در نورد و ازین حکایت برگرد.
الضر قد یعتری فی الحر احیانا
و ربما لا یروی الغیم عطشانا
که در حرمان غواص دریا را خیانتی نیست و در نایافتن صید بیدا را گناهی نه، وقت بود که از آفتاب روشنائی نیاید واز مشک ناب بوئی نزاید.
آزاده آن بود که در شدائد صبور بود و در وقایع حمول و در مکائد جسور، الکریم حمول و الئیم خمول چون حرارت این سخن بدماغ پیر رسید.
این ورق بنوشت و ازین سخن درگذشت باعتذار و استغار پیش آمد و گفت ای جوان جواد وای مفخر بلاد هذا نداء محموم و صداء مهموم و نفثة مصدور سخن مرد رنجور در سمع خردمندان مقداری ندارد و در پله کریمان اعتباری نه.
الا فاصفح ودع هذا الحکایه
فقد یشکو المریض بلا نکایه
آتش مجاعت چون برافروزد خار قناعت بسوزد، مرد چندان قنوع باشد که در آتش جوع نباشد تجویف این ترکیب عذرخواه این تشبیب است وجزاء این قالب مستغفر این شرح و تقریب، جوف ابن آدم لا یملؤها الا الرغام و لا یشبعها الا الثغام.
ممان که نفس تو اندر طمع دلیر شود
که سگ چو سیر شود در فساد شیر شود
از آنکه نفس حریص اکول کاذب جوع
ز لقمه های عمل سیر معده دیر شود
یقین بدان و حقیقت شناس و راست شمر
که نفس آدمی از خاک گور سیر شود
پس گفت چه گویم در شهری که دیار خیر و طاعت است و مزار اهل سنت و جماعت مائها نمیر و ترابها عبیر از خاک او نسیم علم آید و از هوای او مدد روح افزاید در ساحت او راحت خلد برین است و دی و بهمن او بهار و فروردین.
باره او اسلام را حصن حصین است و بر خاک او غرفات حورالعین و رجال او غزاة حوزه دین، ایوان نگاران بزمند ومیدان سواران رزم.
خوشتر از جنت است اطرافش
برتر از اختر است ارکانش
حاسد نوبهار روضاتش
رشک جنات عدن بستانش
نوشها داده تیر و ناهیدش
سجده ها کرده مهر کیوانش
آفرین بر شهری باد که معده در رسته او بآرزو نرود و در بازار معامله او خیانت ترازو نبود، اثقال او بمثقال برنکشند وعیار او بمعیار نسنجند.
دستها از پی کاستی مکیال مقدر است و زبانها از پی راستی معیار معیر، شمرده میستانند و ناشمرده بسائل می رسانند، معدود می گیرند و نامعدود بعائل می دهند.
چون شقاشق شیخ در حدائق حقایق بدین مضایق و دقایق رسید، سرد مزاجان سمرقند خوی کردند و هر یک خود را در سخاوت حاتم طی، پیر خوش نوا را ساز و نوا بدست آمد و از بالای هنگامه بپست.
در میان آن جمع با شکوه و خلق انبوه چون شهاب بدوید و چون سیماب بپرید، چون روی برتافت بادش در نیافت و معلوم نشد که عنان بکدام جانب تافت
فزاد اشتیاقا وزدنا حنینا
و سار شمالا و سر نا یمینا
از بعد آن زمانه ندانم بر او چه باخت؟
چرخش چگونه گشت و سپهرش چگونه ساخت؟
دهرش کجا فکند و سپهرش کجا کشید؟
روز و شبش کجا زد و بختش کجا نواخت؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الثانیة و العشرون - فی المعزم
حکایت کرد مرا دوستی که حق مراضعت صغر داشت و نسبت مصاحبت عهد کبر، که وقتی از اوقات که سیمای عالم غض و طری بود و بساط هامون استبرق و عبقری و ردای دمنهای کحلی و عبهری و وطای چمنهای خیری و معصفری.
از بگر گل بسیط زمین را بساط بود
در طبع باد صبح چو باده نشاط بود
در کوزه می چو دلبری اندر نقاب بود
در غنچه گل چو کودکی اندر قماط بود
در وقتی که عالم چنین رنگ و بوئی داشت و قدم همت عزم جستجوئی اتفاق را مجتاز وار طاری به آمل و ساری گذر کردم، نه بر وجه سکون و اقامت و نه بر عزم اطالت و ادامت.
گفتم تا آب آن خاک چشیده آید واین طرف بزرگوار بطرف اعتبار و اختیار دیده شود کاری عظیم و دولتی جسیم باشد، چون روزی چند مقام افتاد ناگاه حلق در حلقه دام افتاد.
هر که با عاشقی ندیم شود
گرچه طاری بود مقیم شود
ای بساط صاحب ردای سپید
که درین غم سیه گلیم شود
حتی م اقطع لیلتی بخیالکم
و امد کفی معلنا لسئوالکم
و دنوت ارض مذلتی لدنوکم
و هجرت دار اقامتی لوصالکم
سبب این بود که روزی در بازار طرائف فروشان از طوائف بطوائف می گشتم و معلمات ظرائف میگشادم و مینوشتم، ناگاه شعاع نظر بروئی افتاد که از ماه باجمال تر و از آفتاب با کمال تر و از مشتری با عتدال تر بود چون فصل بهار با هزار رنگ و نگار و چون بتخانه چین با هزار زیب و آئین
لبی پرخمر و چشمی پرخمار و قدی بیتاب و زلفی پرتاب، غره ای چون سیم خام و طره ای با هزار جیم و لام، عذاری چون بنفشه بر سوسن دمیده و عنکبوت عارضش مشک ختن بر برگ گل تنیده.
بنفشه گون شده پیرامون خد سمن پوشش
دل اندر خط حیرت مانده از خط بناگوشش
عیان بس لؤلؤ خوشاب اندر درج یاقوتش
نهان یک گوشه خورشیداندر طرف شب پوشش
دل اندر نازش شای و جان در سوزش غمها
از آن مژگان چون نیشش وز آن لبهای چون نوشش
بزلف و چشم آن دلبر پیشانی و بیخوابی
ز فعل باده دی وز خمار مستی دوشش
گفتم در آی که خانه عقل و رأی گرفتی و نانشسته جای گرفتی، پشت بمسند ناز نه؛ که صبر را پشت بشکست و خوش بنشین که عقل رخت بربست.
تو افزون شو که شخص از صابری کاست
تو خوش بنشین که عقل از خانه برخاست
هوای دل ز بهر خدمت تو
چو فراشان سرای سینه آراست
با خود گفتم که ای گل عشق، نه بوقت بوی دادی و ای صورت مهر، نه بوقت روی نهادی.
بی عشق همه عیش مکدر بودت
با چندین غم عشق چه در خور بودت
ندانستم که این جرعه را جامی درخم بود واین چینه را دامی در دم، خواستم که دیده را از نظر دوم بگردانم و لا تتبع النظرة الاولی برخوانم اما سلطان قوه نفسانی رابطه مطیه روحانی گسسته بود و شیطان شهوانی بر مسند ملک سلیمانی نشسته.
تلبیس ابلیس هوی، چون اشکال اقلیدسی مشکل مانده و پای دل تازانو در گل، دانستم که روزی چند در دور آسیا باید بود و گامی چند غمخوار آب و گیا.
با خود گفتم که با خصم معربد باید ساخت و غریم بی محابا را بباید نواخت، با این قهر و جبر بباید کوشید و شربت زهر صبر بباید نوشید.
زان پیش که نرد کینه بازد با تو
در ساز از آنکه او نسازد با تو
بحیله از کار مگریز که المحتال خائن و بتکلف از عشق مپرهیز که المقدر کائن چون ساعتی اندیشه کردم و خود را شیر بیشه، زهر این حدیث نوش کردم و بدو دست آن غم را در آغوش گرفتم
این غاشیه بر دوش نهادم و عاشق وار ندا در دادم که ما این کأس زهر نوشیدیم واین درع قهر و جامه صبر پوشیدیم.
پس از کوی توکل براه توسل باز آمدم و گفتم دراین طریق بی رفیق نتوان بود و درین غار بی یار نتوان غنود، دلیلی بایستی که مارا ازین ظلمات بآب حیات بردی و ملاحی شایستی که ما را ازین غرقاب بساحل نجات آوردی که این حادثه چون جذر اصم دری ندارد و این کار چون دایره پرگاری سری نه.
یکدم نبد که چرخ مرا زیر و بر نداشت
جز رنج من زمانه مرادی دگر نداشت
بی سر شدم چو دایره در پای عشق او
کاین کار همچو دایره پایان و سر نداشت
من در آتش عشق در تململ بودم و با خاطر در تأمل، که آفتاب جمال و ماه کمال از مشرق وصال بمغرب زوار فرو شد.
جان روی بتافت چون بره روی نهاد
میرفت و دل اندر قدمش می افتاد
گفتم اندر عشق تکاسل و تغافل نشاید و کاهل بد دل را جز بیحاصلی حاصل نیاید، عاشق را جان بر دست باید و مرید عشق را حلق اندر شست.
گامی چند بر باید داشت و میلی چند بباید گذاشت تا این اختر را برج کدامست و این گوهر را درج کدام، نباید که صیادی بدین آهو در نگرد و یا بازی بدین تیهو باز خورد که متاع طبله عطار در رسته بازار بی خریدار نماند.
پس در میان آن خوف و رجاء و در اثناء این شدت و رخا معشوق حاذق صادق بازنگریست، تا بداند که علت این رنگ و بوی و جستجوی چیست؟
چون امارات عشق مستولی دید و علم سلطان مهر متعالی، گفت ایها اللبیب امش رویدا و لا تأمن من النوائب کیدا باز گرد که این راه پر کلب عقور است و بازایست که این شهر پر خصم غیور.
در حادثه عشق ترا یاری نه
یک شهر نگهبان و نگهداری نه
ای آنکه در بیدای چنین غربتی و در غلوای چنین کربتی، همانا درین دام ایندم افتاده ای و در چنین راه کم قدم نهاده ای، اگر چون حرباء عاشق آفتابی نصیب خود بیابی و اگر دواعی رعنائی با محرکات سودائی جمع شده است قفای آن بخوری وکیفر آن ببری.
تا بر سر سودا و طریق هوسی
گر باد شوی بگرد ما در نرسی
چون فرمان والی عشق را انقیاد نمودم، ساعتی برقدم توقف ببودم سلطان رومی روز بر ولایت زنگی شب لشگر کشید و سپاه شام از بیم عمود صبح سپرسیمین در سر کشید و خسرو سیارگان از چشم نظارگان در حجاب شد و عروس خوب چهر مهر در کحلی نقاب.
بازگشتم و دست نیاز در دامن دراز شب یلدا زدم و تا روز در دارالضرب خرسندی عشوه نقد فردا زدم.
فبت و ابواب المصائب سابغة
اجرع کاسات الهوی غیر سائغة
و عیش اصبناه کعیش کثیر
و لیل قطعناه کلیلة نابغة
چون زنگی شب در تبسم آمد و باد سحر در تنسم و چهره عبوس شب بر روی عروس زود بخندید و صیقل صباح زنگ از آئینه شب بزدائید.
چون صبح آستین ز شب تیره درکشید
وز جیب او پیاله بلور برکشید
در شد بچتر ماه سنانهای آفتاب
وز چرخ جرم ماه سر اندر سپر کشید
پیش از صبح صادق برخاستم و پای افزار طلب خواستم، چون بمیقات وصل و موعد اصل رسیدم جز اثر و خیال ندیدم.
سئوال کردم که ای قوم آن مشتری که دی درین خانه و آن آفتاب که درین آشیانه بود امروز بکدام برج درخشید و نور سعادت بکدام طرف بخشید؟
گفتند شیخا ندانسته ای که ماه در یک برج نیاساید و آفتاب در یکجا نپاید، در این کوی چون تو دیوانه بسیارند و گرد آن شمع چون تو پروانه بیشمار.
عاشقان بنی اندر آن حضرت
عدد ریگ در بیانها
همه را در ره هوی دلها
همه را در کف وفا جانها
رنج گشته بجمله راحتها
درد گشته بجمله درمانها
در تمنای خاک آنحضرت
چاک گشته ادیم امیانها
از بریده سران درین موقف
خاک او غرق خون زقربانها
مضطرب گشته فرقهای عزیز
همچو گوی از کشاد چوگانها
خسته در دیده نیش ناوکها
رسته درسینه نوک پیکانها
من این کئوس تجرع می کردم و با دل بیقرار تضرع، این صور بلا می شنیدم و این شور عنا میدیدم که ناگاه در میان راه پیری دیدم مرقع پوش.
سخن فروش برخاست و ندا در داد بچپ و راست، علت قلبی که آنرا عشق می گویند کراست و آن عاشق مأیوس منحوس عبوس کجاست؟
تا تعویذ دوستی که از زمین کشمیر آورده ام بنام او از نیام بیرون کنم و بر وی و مقصود وی آزمون، اگر بر مقطع مراد آید، فحکمی فی الدنیا دین و اکثر بمثابت اصابت و اجابت نرسد، فحکمه اللعن فی الدارین و الامهال احد الیسارین.
ستاننده را در این علم چهل روز مهلت است تا نمایش بآزمایش برابر شود و گفتار باختیار همسر، با خود گفتم که اینکار دشوار بی زر میسر نخواهد شد و این موکل معربد بی جعل بدر نخواهد رفت.
در طلب از پای نباید نشست
بی سبب از دست نباید فتاد
جان و دل و دیده و تن هر چهار
در گرو عشق بباید نهاد
خواهی کاین بند گشاده شود
بند سر کیسه بباید گشاد
گفتم شیخا اگر این دلیل راه بنماید و این قفل بدین کلید بگشاید، تراست کیسه و نقدی که در وی است و دستارچه و عقدی که بر وی است.
پیر صاحب اندیشه مشعبد پیشه، قطعه ای کاغذ مزعفر از پارچه خرقه اخضر بیرون کشید و ببوسید و بر سر نهاد و بدست راست بمن داد و گفت: بسم الله الذی لیس علی حکمه مزید یفعل مایشاء و یحکم مایرید.
بگیر کلید گنجها و شفای رنجها و دفع مضرت غربتها و رفع معرت کربتها و انجلای سینه های زنگ گرفته و دوای کینه های رنگ گرفته بستدم و بمهر برگرفتم.
هنوز بیست گام ننوشته بودم و از سر آن محلت نگذشته که، مقصود خندان با حسنی هزار چندان، چون ماه از گرد راه و چون یوسف ازبن چاه میآمد؛
چون باد سخت میدوید و چون شاخ درخت مینوید، چون مرا بدید لعل بدخشان با در عمان بسفت و بی آزرم و شرم بگفت شیخا آن آتش دیرینه در زوایای سینه همچنان متمکن است و یک ساعت از پی لذت خلوتی و سلوتی ممکن؟ گفتم خه خه، علیک عین الله، بیا و در دیده بنشین، که در زمین جای تو نیست.
امروز چنانی که غلام تو توان بود
در بند خم حلقه دام تو توان بود
چون باد صبا عاشق زلف تو توان شد
چون خاک زمین بنده گام تو توان بود
بر آهن تفتیده و در آتش سوزان
صد سال بامید پیام تو توان بود
در کام تو آنست که چون دل ببری جان
از بهر رضای تو بکام تو توان بود
ده سال بامید سلامی و کلامی
چون معتکفان بردر و بام تو توان بود
چون ناز معشوق و نیاز عاشق در پرده ساز دراز شد، چون گل و سوسن دست در گردن یکدیگر آوردیم و چون خوید و لاله و نبید و پیاله چنگ در دامن یکدگر زدیم.
رقبا و نقبا را چون حلقه بر در و حساد رادست بر سر بماند، عزم حرکت باقامت وادامت بدل شد و اسباب نشاط بی عیب و خلل چنان افتاد که، شغلنی الدر عن البر و الهانی الطرب عن الطلب.
تا بعد ماهی ناگاهی بگوشه هنگامه پیر رسیدم او را هم بر آن صناعت و بضاعت دیدم، چون چشم بر من افکند بآواز بلند گفت رحم الله امراء یرعی حقوق الاخاء و یذکر الاخوان فی الشدة والرخا ویجازی الاحسان بالاحسان فان حسن العهد من الایمان خدای تعالی بیامرزد کسی را که چون باصایل وصل برسد وسائل اصل را فراموش نکند و شربت مصفا بی اخوان صفانوش ننماید.
در اثنای این عبارت، از دیده دزدیده بمن اشارت کرد، چون دانستم که این سخن بامن می گوید و این نوال از من میجوید کیسه از نقد بپرداختم و آنچه بود بوی انداختم.
گفتار او را تحسین تصویب کردم و خلق را بر استماع سخن وی تحریص و ترغیب، چون هنگامه عامه بگذاشت عصا و انبان برداشت ساعتی بر پای رأی میزدم و در عالم معامله دست و پای، چون از هم بازگشتیم من در دریا نشستم، او در بیدا و من بچین رفتم او بصنعا.
معلوم من نشد که جهانش کجا فکند؟
شادانش کرد گردش ایام یا نژند؟
گیتیش در کدام زمین برگشاد کام؟
گردونش در کدام زمین بر نهاد بند؟
از بگر گل بسیط زمین را بساط بود
در طبع باد صبح چو باده نشاط بود
در کوزه می چو دلبری اندر نقاب بود
در غنچه گل چو کودکی اندر قماط بود
در وقتی که عالم چنین رنگ و بوئی داشت و قدم همت عزم جستجوئی اتفاق را مجتاز وار طاری به آمل و ساری گذر کردم، نه بر وجه سکون و اقامت و نه بر عزم اطالت و ادامت.
گفتم تا آب آن خاک چشیده آید واین طرف بزرگوار بطرف اعتبار و اختیار دیده شود کاری عظیم و دولتی جسیم باشد، چون روزی چند مقام افتاد ناگاه حلق در حلقه دام افتاد.
هر که با عاشقی ندیم شود
گرچه طاری بود مقیم شود
ای بساط صاحب ردای سپید
که درین غم سیه گلیم شود
حتی م اقطع لیلتی بخیالکم
و امد کفی معلنا لسئوالکم
و دنوت ارض مذلتی لدنوکم
و هجرت دار اقامتی لوصالکم
سبب این بود که روزی در بازار طرائف فروشان از طوائف بطوائف می گشتم و معلمات ظرائف میگشادم و مینوشتم، ناگاه شعاع نظر بروئی افتاد که از ماه باجمال تر و از آفتاب با کمال تر و از مشتری با عتدال تر بود چون فصل بهار با هزار رنگ و نگار و چون بتخانه چین با هزار زیب و آئین
لبی پرخمر و چشمی پرخمار و قدی بیتاب و زلفی پرتاب، غره ای چون سیم خام و طره ای با هزار جیم و لام، عذاری چون بنفشه بر سوسن دمیده و عنکبوت عارضش مشک ختن بر برگ گل تنیده.
بنفشه گون شده پیرامون خد سمن پوشش
دل اندر خط حیرت مانده از خط بناگوشش
عیان بس لؤلؤ خوشاب اندر درج یاقوتش
نهان یک گوشه خورشیداندر طرف شب پوشش
دل اندر نازش شای و جان در سوزش غمها
از آن مژگان چون نیشش وز آن لبهای چون نوشش
بزلف و چشم آن دلبر پیشانی و بیخوابی
ز فعل باده دی وز خمار مستی دوشش
گفتم در آی که خانه عقل و رأی گرفتی و نانشسته جای گرفتی، پشت بمسند ناز نه؛ که صبر را پشت بشکست و خوش بنشین که عقل رخت بربست.
تو افزون شو که شخص از صابری کاست
تو خوش بنشین که عقل از خانه برخاست
هوای دل ز بهر خدمت تو
چو فراشان سرای سینه آراست
با خود گفتم که ای گل عشق، نه بوقت بوی دادی و ای صورت مهر، نه بوقت روی نهادی.
بی عشق همه عیش مکدر بودت
با چندین غم عشق چه در خور بودت
ندانستم که این جرعه را جامی درخم بود واین چینه را دامی در دم، خواستم که دیده را از نظر دوم بگردانم و لا تتبع النظرة الاولی برخوانم اما سلطان قوه نفسانی رابطه مطیه روحانی گسسته بود و شیطان شهوانی بر مسند ملک سلیمانی نشسته.
تلبیس ابلیس هوی، چون اشکال اقلیدسی مشکل مانده و پای دل تازانو در گل، دانستم که روزی چند در دور آسیا باید بود و گامی چند غمخوار آب و گیا.
با خود گفتم که با خصم معربد باید ساخت و غریم بی محابا را بباید نواخت، با این قهر و جبر بباید کوشید و شربت زهر صبر بباید نوشید.
زان پیش که نرد کینه بازد با تو
در ساز از آنکه او نسازد با تو
بحیله از کار مگریز که المحتال خائن و بتکلف از عشق مپرهیز که المقدر کائن چون ساعتی اندیشه کردم و خود را شیر بیشه، زهر این حدیث نوش کردم و بدو دست آن غم را در آغوش گرفتم
این غاشیه بر دوش نهادم و عاشق وار ندا در دادم که ما این کأس زهر نوشیدیم واین درع قهر و جامه صبر پوشیدیم.
پس از کوی توکل براه توسل باز آمدم و گفتم دراین طریق بی رفیق نتوان بود و درین غار بی یار نتوان غنود، دلیلی بایستی که مارا ازین ظلمات بآب حیات بردی و ملاحی شایستی که ما را ازین غرقاب بساحل نجات آوردی که این حادثه چون جذر اصم دری ندارد و این کار چون دایره پرگاری سری نه.
یکدم نبد که چرخ مرا زیر و بر نداشت
جز رنج من زمانه مرادی دگر نداشت
بی سر شدم چو دایره در پای عشق او
کاین کار همچو دایره پایان و سر نداشت
من در آتش عشق در تململ بودم و با خاطر در تأمل، که آفتاب جمال و ماه کمال از مشرق وصال بمغرب زوار فرو شد.
جان روی بتافت چون بره روی نهاد
میرفت و دل اندر قدمش می افتاد
گفتم اندر عشق تکاسل و تغافل نشاید و کاهل بد دل را جز بیحاصلی حاصل نیاید، عاشق را جان بر دست باید و مرید عشق را حلق اندر شست.
گامی چند بر باید داشت و میلی چند بباید گذاشت تا این اختر را برج کدامست و این گوهر را درج کدام، نباید که صیادی بدین آهو در نگرد و یا بازی بدین تیهو باز خورد که متاع طبله عطار در رسته بازار بی خریدار نماند.
پس در میان آن خوف و رجاء و در اثناء این شدت و رخا معشوق حاذق صادق بازنگریست، تا بداند که علت این رنگ و بوی و جستجوی چیست؟
چون امارات عشق مستولی دید و علم سلطان مهر متعالی، گفت ایها اللبیب امش رویدا و لا تأمن من النوائب کیدا باز گرد که این راه پر کلب عقور است و بازایست که این شهر پر خصم غیور.
در حادثه عشق ترا یاری نه
یک شهر نگهبان و نگهداری نه
ای آنکه در بیدای چنین غربتی و در غلوای چنین کربتی، همانا درین دام ایندم افتاده ای و در چنین راه کم قدم نهاده ای، اگر چون حرباء عاشق آفتابی نصیب خود بیابی و اگر دواعی رعنائی با محرکات سودائی جمع شده است قفای آن بخوری وکیفر آن ببری.
تا بر سر سودا و طریق هوسی
گر باد شوی بگرد ما در نرسی
چون فرمان والی عشق را انقیاد نمودم، ساعتی برقدم توقف ببودم سلطان رومی روز بر ولایت زنگی شب لشگر کشید و سپاه شام از بیم عمود صبح سپرسیمین در سر کشید و خسرو سیارگان از چشم نظارگان در حجاب شد و عروس خوب چهر مهر در کحلی نقاب.
بازگشتم و دست نیاز در دامن دراز شب یلدا زدم و تا روز در دارالضرب خرسندی عشوه نقد فردا زدم.
فبت و ابواب المصائب سابغة
اجرع کاسات الهوی غیر سائغة
و عیش اصبناه کعیش کثیر
و لیل قطعناه کلیلة نابغة
چون زنگی شب در تبسم آمد و باد سحر در تنسم و چهره عبوس شب بر روی عروس زود بخندید و صیقل صباح زنگ از آئینه شب بزدائید.
چون صبح آستین ز شب تیره درکشید
وز جیب او پیاله بلور برکشید
در شد بچتر ماه سنانهای آفتاب
وز چرخ جرم ماه سر اندر سپر کشید
پیش از صبح صادق برخاستم و پای افزار طلب خواستم، چون بمیقات وصل و موعد اصل رسیدم جز اثر و خیال ندیدم.
سئوال کردم که ای قوم آن مشتری که دی درین خانه و آن آفتاب که درین آشیانه بود امروز بکدام برج درخشید و نور سعادت بکدام طرف بخشید؟
گفتند شیخا ندانسته ای که ماه در یک برج نیاساید و آفتاب در یکجا نپاید، در این کوی چون تو دیوانه بسیارند و گرد آن شمع چون تو پروانه بیشمار.
عاشقان بنی اندر آن حضرت
عدد ریگ در بیانها
همه را در ره هوی دلها
همه را در کف وفا جانها
رنج گشته بجمله راحتها
درد گشته بجمله درمانها
در تمنای خاک آنحضرت
چاک گشته ادیم امیانها
از بریده سران درین موقف
خاک او غرق خون زقربانها
مضطرب گشته فرقهای عزیز
همچو گوی از کشاد چوگانها
خسته در دیده نیش ناوکها
رسته درسینه نوک پیکانها
من این کئوس تجرع می کردم و با دل بیقرار تضرع، این صور بلا می شنیدم و این شور عنا میدیدم که ناگاه در میان راه پیری دیدم مرقع پوش.
سخن فروش برخاست و ندا در داد بچپ و راست، علت قلبی که آنرا عشق می گویند کراست و آن عاشق مأیوس منحوس عبوس کجاست؟
تا تعویذ دوستی که از زمین کشمیر آورده ام بنام او از نیام بیرون کنم و بر وی و مقصود وی آزمون، اگر بر مقطع مراد آید، فحکمی فی الدنیا دین و اکثر بمثابت اصابت و اجابت نرسد، فحکمه اللعن فی الدارین و الامهال احد الیسارین.
ستاننده را در این علم چهل روز مهلت است تا نمایش بآزمایش برابر شود و گفتار باختیار همسر، با خود گفتم که اینکار دشوار بی زر میسر نخواهد شد و این موکل معربد بی جعل بدر نخواهد رفت.
در طلب از پای نباید نشست
بی سبب از دست نباید فتاد
جان و دل و دیده و تن هر چهار
در گرو عشق بباید نهاد
خواهی کاین بند گشاده شود
بند سر کیسه بباید گشاد
گفتم شیخا اگر این دلیل راه بنماید و این قفل بدین کلید بگشاید، تراست کیسه و نقدی که در وی است و دستارچه و عقدی که بر وی است.
پیر صاحب اندیشه مشعبد پیشه، قطعه ای کاغذ مزعفر از پارچه خرقه اخضر بیرون کشید و ببوسید و بر سر نهاد و بدست راست بمن داد و گفت: بسم الله الذی لیس علی حکمه مزید یفعل مایشاء و یحکم مایرید.
بگیر کلید گنجها و شفای رنجها و دفع مضرت غربتها و رفع معرت کربتها و انجلای سینه های زنگ گرفته و دوای کینه های رنگ گرفته بستدم و بمهر برگرفتم.
هنوز بیست گام ننوشته بودم و از سر آن محلت نگذشته که، مقصود خندان با حسنی هزار چندان، چون ماه از گرد راه و چون یوسف ازبن چاه میآمد؛
چون باد سخت میدوید و چون شاخ درخت مینوید، چون مرا بدید لعل بدخشان با در عمان بسفت و بی آزرم و شرم بگفت شیخا آن آتش دیرینه در زوایای سینه همچنان متمکن است و یک ساعت از پی لذت خلوتی و سلوتی ممکن؟ گفتم خه خه، علیک عین الله، بیا و در دیده بنشین، که در زمین جای تو نیست.
امروز چنانی که غلام تو توان بود
در بند خم حلقه دام تو توان بود
چون باد صبا عاشق زلف تو توان شد
چون خاک زمین بنده گام تو توان بود
بر آهن تفتیده و در آتش سوزان
صد سال بامید پیام تو توان بود
در کام تو آنست که چون دل ببری جان
از بهر رضای تو بکام تو توان بود
ده سال بامید سلامی و کلامی
چون معتکفان بردر و بام تو توان بود
چون ناز معشوق و نیاز عاشق در پرده ساز دراز شد، چون گل و سوسن دست در گردن یکدیگر آوردیم و چون خوید و لاله و نبید و پیاله چنگ در دامن یکدگر زدیم.
رقبا و نقبا را چون حلقه بر در و حساد رادست بر سر بماند، عزم حرکت باقامت وادامت بدل شد و اسباب نشاط بی عیب و خلل چنان افتاد که، شغلنی الدر عن البر و الهانی الطرب عن الطلب.
تا بعد ماهی ناگاهی بگوشه هنگامه پیر رسیدم او را هم بر آن صناعت و بضاعت دیدم، چون چشم بر من افکند بآواز بلند گفت رحم الله امراء یرعی حقوق الاخاء و یذکر الاخوان فی الشدة والرخا ویجازی الاحسان بالاحسان فان حسن العهد من الایمان خدای تعالی بیامرزد کسی را که چون باصایل وصل برسد وسائل اصل را فراموش نکند و شربت مصفا بی اخوان صفانوش ننماید.
در اثنای این عبارت، از دیده دزدیده بمن اشارت کرد، چون دانستم که این سخن بامن می گوید و این نوال از من میجوید کیسه از نقد بپرداختم و آنچه بود بوی انداختم.
گفتار او را تحسین تصویب کردم و خلق را بر استماع سخن وی تحریص و ترغیب، چون هنگامه عامه بگذاشت عصا و انبان برداشت ساعتی بر پای رأی میزدم و در عالم معامله دست و پای، چون از هم بازگشتیم من در دریا نشستم، او در بیدا و من بچین رفتم او بصنعا.
معلوم من نشد که جهانش کجا فکند؟
شادانش کرد گردش ایام یا نژند؟
گیتیش در کدام زمین برگشاد کام؟
گردونش در کدام زمین بر نهاد بند؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
خاتمة الکتاب
چون این مقامه بیست و چهارم تحریر افتاد؛ وقت و حال را از نسق اول تغییر افتاد، ساقی نوائب در دادن آمد و عروس مصائب در زادن، نه دل را رأی تدبر ماند ونه طبع را جای تفکر.
غوغای تدبیر از سلطان تقدیر بهزیمت شد، نظم احوال را قوافی نماند و در قدح روزگار شراب صافی نه، نه خاطر قدرت معنی سفتن داشت و نه زبان قوت سخن گفتن.
عن هوی کل صاحب و خلیل
شغلتنی نوائب و خطوب
چون در اوایل این تسوید بستان طبیعی در طراوت بود و میوه ربیعی با حلاوت طبع در چمن باغ و خاطر در مسند فراغ بود.
اکنون همه نسیم ها سموم گشت و همه شهدها سموم، همه سینه ها خنق خانه شدائد گوناگون و همه دلها محط رحل مکائد روز افزون.
قلم از تحریر این سخن استعفاء می خواست و زبان از تقریر این حال استغفار می کرد، اختتام این سخن نسق افتتاح نداشت و رواح این ترکیب جمعیت صباح نه.
از نقاش قریحت جز صورت فضیحت پدید نبود و قفل بسته خاطر را جز خاموشی کلید نه، شب آبستن بر فرش حمل نهادن سر نا خلف زادن داشت.
دانستم که در صف ماتم دف عروسی را نیاید و هر شمار که ازین کارگیری جز کم و کاست نه، مصلحت آن روی نمود که ازین خم بدین قدر چاشنی بس کرده آید و این افسانه هم بدین جای اقتصار افتد که اختصار در سخن نامقبول، پسندیده تر است و کوتاهی در هذیان نامعلوم ستوده تر.
اگر وقتی غرمای حوادث بسوی مسامحت و مصالحت باز آیند و دست خصومت از آستین و دامن قبا و پیراهن بدارند، آنگه بسر این افسانه ناخوش و الفاظ مشوش باز گردیم و آهن زنگار خورده را نرم کنیم و برنج سرد شده را گرم.
یکرشته شویم مجتمع چون مویت
گر کار بنیکوی شود چون رویت
اگر این جراحت منفجر نگردد واین آرزو در سینه متحجر نماند آن خود از کردار کار روزگار موعود است واز گردش لیل و نهار معهود.
بس سینه کز آسیب تو ای چرخ حرون
در قبضه روز و شب اسیر است و زبون
غرض از این همه تذکار و تکرار آنست تا یاران صورت این اعتذار بدانند وسورت این موانع برخوانند و نیز در اثنای این مکتوب چند قطعه معروف است و از مصرعهای او مزحوف است.
بعلت آنکه من دراین مکتوب در ترجمه پارسی در پی نظم و نثری تازی رفته ام و در آن مضایق بضرورت موانع و عوایق لحنی و زحفی که بنزدیک شعرا مجوز است رفته؛
چون تأنیث و تذکیری و تقدیم و تأخیری و صرف لاینصرفی و آن چون جسته شود در اشعار قدما نظیر آن یافته آید و الفاضل من عدت سقطاته و احرزت ملتقطاته.
اما ادبای نامؤدب و بلغای نامهذب که هنوز در تکرار ضرب زید عمرا باشند این معنی را منکر دانند واین سخن را مقرر شناسند و درین میدان گوز پوده شکنند و رنج بیهوده زنند و از بالوعه خاطر خود قی ها کرده طعامهای خورده برآرند واز حجتها که: اضعف من علل النحویین خوانند بحکم سودا ید بیضا نمایند و سر ان فی القرآن لحنا استقامها العرب بالسنتها ندانند.
«فأعرف الناس نحو کل مستمع » شرط فاضلان و بخردان آنست که همچنان بینی در ازای آن بر وزن و ردیف هم بر آن قالب و معنی ترکیب کنند.
پس در تعیب کوشند، لیعرف الصحیح من السقیم و یعلم ان فوق کل ذی علم علیم، ایزد تعالی ما را و دوستان ما را از عیب جستن یاران و طعن قدح همکاران نگاه داراد و هذیانات این افسانه های نابوده و سرگذشت های ناشنوده از ما درگذراناد بحق المصطفی محمد و آله الطاهرین و سلم تسلیما کثیرا.
پایان
غوغای تدبیر از سلطان تقدیر بهزیمت شد، نظم احوال را قوافی نماند و در قدح روزگار شراب صافی نه، نه خاطر قدرت معنی سفتن داشت و نه زبان قوت سخن گفتن.
عن هوی کل صاحب و خلیل
شغلتنی نوائب و خطوب
چون در اوایل این تسوید بستان طبیعی در طراوت بود و میوه ربیعی با حلاوت طبع در چمن باغ و خاطر در مسند فراغ بود.
اکنون همه نسیم ها سموم گشت و همه شهدها سموم، همه سینه ها خنق خانه شدائد گوناگون و همه دلها محط رحل مکائد روز افزون.
قلم از تحریر این سخن استعفاء می خواست و زبان از تقریر این حال استغفار می کرد، اختتام این سخن نسق افتتاح نداشت و رواح این ترکیب جمعیت صباح نه.
از نقاش قریحت جز صورت فضیحت پدید نبود و قفل بسته خاطر را جز خاموشی کلید نه، شب آبستن بر فرش حمل نهادن سر نا خلف زادن داشت.
دانستم که در صف ماتم دف عروسی را نیاید و هر شمار که ازین کارگیری جز کم و کاست نه، مصلحت آن روی نمود که ازین خم بدین قدر چاشنی بس کرده آید و این افسانه هم بدین جای اقتصار افتد که اختصار در سخن نامقبول، پسندیده تر است و کوتاهی در هذیان نامعلوم ستوده تر.
اگر وقتی غرمای حوادث بسوی مسامحت و مصالحت باز آیند و دست خصومت از آستین و دامن قبا و پیراهن بدارند، آنگه بسر این افسانه ناخوش و الفاظ مشوش باز گردیم و آهن زنگار خورده را نرم کنیم و برنج سرد شده را گرم.
یکرشته شویم مجتمع چون مویت
گر کار بنیکوی شود چون رویت
اگر این جراحت منفجر نگردد واین آرزو در سینه متحجر نماند آن خود از کردار کار روزگار موعود است واز گردش لیل و نهار معهود.
بس سینه کز آسیب تو ای چرخ حرون
در قبضه روز و شب اسیر است و زبون
غرض از این همه تذکار و تکرار آنست تا یاران صورت این اعتذار بدانند وسورت این موانع برخوانند و نیز در اثنای این مکتوب چند قطعه معروف است و از مصرعهای او مزحوف است.
بعلت آنکه من دراین مکتوب در ترجمه پارسی در پی نظم و نثری تازی رفته ام و در آن مضایق بضرورت موانع و عوایق لحنی و زحفی که بنزدیک شعرا مجوز است رفته؛
چون تأنیث و تذکیری و تقدیم و تأخیری و صرف لاینصرفی و آن چون جسته شود در اشعار قدما نظیر آن یافته آید و الفاضل من عدت سقطاته و احرزت ملتقطاته.
اما ادبای نامؤدب و بلغای نامهذب که هنوز در تکرار ضرب زید عمرا باشند این معنی را منکر دانند واین سخن را مقرر شناسند و درین میدان گوز پوده شکنند و رنج بیهوده زنند و از بالوعه خاطر خود قی ها کرده طعامهای خورده برآرند واز حجتها که: اضعف من علل النحویین خوانند بحکم سودا ید بیضا نمایند و سر ان فی القرآن لحنا استقامها العرب بالسنتها ندانند.
«فأعرف الناس نحو کل مستمع » شرط فاضلان و بخردان آنست که همچنان بینی در ازای آن بر وزن و ردیف هم بر آن قالب و معنی ترکیب کنند.
پس در تعیب کوشند، لیعرف الصحیح من السقیم و یعلم ان فوق کل ذی علم علیم، ایزد تعالی ما را و دوستان ما را از عیب جستن یاران و طعن قدح همکاران نگاه داراد و هذیانات این افسانه های نابوده و سرگذشت های ناشنوده از ما درگذراناد بحق المصطفی محمد و آله الطاهرین و سلم تسلیما کثیرا.
پایان
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۷ - به میرزا محمدعلی خطر فرزند خود نگاشته
نوآمیز کیش هنر توزی خطر را نان و آب گرم و سرد و جام و جان بی درد و درد باد، احمد را هم خوابه بهشتی چهر گلبن سرسبزی زرد افتاد و او را پاک روان که گرمی افزای رستای خود و بازار ما بود سرد آمد و بارها همه کوب آزمای دوش لاغر استخوان تو گشت و کارها رنج و تیمار شد و بر جان تنگ توان توریخت، با اینکه تازه کاری و سنگین بار در گوشه و کنار از ایستادگی های خاک درنگ سهلان سنگت چپرها بر درگاه است و در انجام کارها از دانش و فرهنگ و آهنگت نویدها در راه، ده یک اینها اگر راست باشد و کارت بسیار کمتر از آنچه شنیدم بی کم و کاست جای سپاس داری هاست و سزای ستایش گزاری ها. زیرا که از چون تو تازه کاری، بردن این بار زور پشه و پیل است و جوش جوی و نیل، در گنجشکی نیروی شاهین است و از پیاده هنجار فرزین، با این همه بی دستیاری احمد با آنکه پای به دامان است و نگین بر دهان این کشتی پای کنار نخواهد داشت و این بیخ پیرایه برگ و بار نخواهد بست، مصرع: رخش باید تا تن رستم کشد. امیدوارم تاکنون از بند بی بند و باری جسته باشد و کمند سردی و بیزاری گسسته. فرزانه در پی کار پوید و مردانه سامان روزگار جوید. مصرع: به جان خواجه کاینها ریشخند است. جان باید کند نان باید پخت، خود خورد و به دیگران نیز خورانید. هر پول سیاهی را شیر سرخی بر سر خفته و هر دانه گندم زیر هزار من خاک نهفته، بمیرد و دشمن بخورد خوشتر که بماند و دست در یوزه به دوست برد.
حکایت
دانشمندی نیک پسند مردم را پند همی داد که هر که یک شاهی در راه خدا نیاز آرد ده در سپنجی لانه و صددر جاوید خانه به وی خواهد داد. تهی دستی ساده دل را پاره ای زر در آستین بود. به تلواس سود و سودای بهبود بر گدایان آستان افشاند. روزی چند دیده بر راه گشایش بست و دل در پویه بخشایش. از هیچ راهی دری نگشود و از هیچ روزنش اختر فرهی در خانه نتافت. گرسنگی دیوانه وارش از کوی به بازار افکند، پراکنده چپ و راست دویدن گرفت و آز آکنده شیب و فراز پریدن، توانگری را زرین کمربند در چاهی کمیز آکنده افتاده بود و فریاد خوانان بر لب چاه ایستاده که هر که در افتد و بر آرد دسترنجی به سزا خواهد یافت. بیچاره ناچار به چاه در آمد و ساز شناه بر ساخت. پس از رنج بردن ها و گه خوردن ها چنگ در کالا زد و انداز بالا کرد. پالوده ریش و آلوده دامان سر خویش گرفت و راه سرا پیش، گوینده پیش را دستان ساز روز پیشینه دید. گفت آری، پس از آنکه صدمن گه به خوردن دهد و کارگه خواره به مردن کشد.
کما بیش چهل سال در فراخای کیهان سر به چاه ساران فرو بردیم و چیزها خوردیم تا بخشایش بار خدا لب نانی بخشود و خورش و خوانی افزود. یک کاسه بی آنکه کام آلایم به شماها باز ماندیم و با خوشباشی بی سپاس بر این خوان یغما نشاندیم. شکم ها سیر آمد و دیو درون ها چیر، تا سه کج پلاسی زاد و ساز ناسپاسی رست، بر جای آنکه سپاس گزارید و به دست و دندان و بند و زندان نگاهدارید چون گربه مست و سگ مردار درهم و برهم افتادید، این گردن سرافرازی کشان است و آن آستین بی نیازی فشان، اگر کیفر این کردار و باد افراه این هنجار در شما گیرد، ندانم گردون بر چه راه و روش خواهد راند، و شمار زندگانی مشتی نمک ناشناس دیوانه بر چه خوی و منش خواهد رفت.
نور چشمی ملا باشی را از من درودی روان افزود بر گوی که من و پدرت همه هستی در ویرانی گذاشته ایم و بر تو و احمد فرسنگ ها پیشی و بیشی داشته، جز دربدری و خواری و خون جگری و خاکساری، تشنگی و گرسنگی خوردن، آزرم دوست و دشمن بردن،برگوشه خرگاه مردم نشستن و به شرمساری نان از خوان بیگانه شکستن، و این چیزها و از اینهاش بتر نیز سود و بهبودی نیست. ما بمیریم خود از این پیشه برگرد و احمد را نیز باز گردان. اگر او را ریش گاوی دست گذشت شکسته و پای باز گشت بسته دارد از وی دوری گزین و دور ترک نشین. چنانچه جز این اندیشه گناه از تو خواهم دید و تا زنده ام جز بدیده رنجش در تو نگاه نخواهم کرد، و اگر پیر راه گردی و رونده آگاه به خود راه نخواهم داد. گزارش کار خود و روزگار یاران را نگارش کن که روان را از دل نگرانی و تلخ گذرانی جز نامه پرانی های تو هیچ رهایی نخواهد بخشود.نخستین روز شوال در ری نگارش یافت.
حکایت
دانشمندی نیک پسند مردم را پند همی داد که هر که یک شاهی در راه خدا نیاز آرد ده در سپنجی لانه و صددر جاوید خانه به وی خواهد داد. تهی دستی ساده دل را پاره ای زر در آستین بود. به تلواس سود و سودای بهبود بر گدایان آستان افشاند. روزی چند دیده بر راه گشایش بست و دل در پویه بخشایش. از هیچ راهی دری نگشود و از هیچ روزنش اختر فرهی در خانه نتافت. گرسنگی دیوانه وارش از کوی به بازار افکند، پراکنده چپ و راست دویدن گرفت و آز آکنده شیب و فراز پریدن، توانگری را زرین کمربند در چاهی کمیز آکنده افتاده بود و فریاد خوانان بر لب چاه ایستاده که هر که در افتد و بر آرد دسترنجی به سزا خواهد یافت. بیچاره ناچار به چاه در آمد و ساز شناه بر ساخت. پس از رنج بردن ها و گه خوردن ها چنگ در کالا زد و انداز بالا کرد. پالوده ریش و آلوده دامان سر خویش گرفت و راه سرا پیش، گوینده پیش را دستان ساز روز پیشینه دید. گفت آری، پس از آنکه صدمن گه به خوردن دهد و کارگه خواره به مردن کشد.
کما بیش چهل سال در فراخای کیهان سر به چاه ساران فرو بردیم و چیزها خوردیم تا بخشایش بار خدا لب نانی بخشود و خورش و خوانی افزود. یک کاسه بی آنکه کام آلایم به شماها باز ماندیم و با خوشباشی بی سپاس بر این خوان یغما نشاندیم. شکم ها سیر آمد و دیو درون ها چیر، تا سه کج پلاسی زاد و ساز ناسپاسی رست، بر جای آنکه سپاس گزارید و به دست و دندان و بند و زندان نگاهدارید چون گربه مست و سگ مردار درهم و برهم افتادید، این گردن سرافرازی کشان است و آن آستین بی نیازی فشان، اگر کیفر این کردار و باد افراه این هنجار در شما گیرد، ندانم گردون بر چه راه و روش خواهد راند، و شمار زندگانی مشتی نمک ناشناس دیوانه بر چه خوی و منش خواهد رفت.
نور چشمی ملا باشی را از من درودی روان افزود بر گوی که من و پدرت همه هستی در ویرانی گذاشته ایم و بر تو و احمد فرسنگ ها پیشی و بیشی داشته، جز دربدری و خواری و خون جگری و خاکساری، تشنگی و گرسنگی خوردن، آزرم دوست و دشمن بردن،برگوشه خرگاه مردم نشستن و به شرمساری نان از خوان بیگانه شکستن، و این چیزها و از اینهاش بتر نیز سود و بهبودی نیست. ما بمیریم خود از این پیشه برگرد و احمد را نیز باز گردان. اگر او را ریش گاوی دست گذشت شکسته و پای باز گشت بسته دارد از وی دوری گزین و دور ترک نشین. چنانچه جز این اندیشه گناه از تو خواهم دید و تا زنده ام جز بدیده رنجش در تو نگاه نخواهم کرد، و اگر پیر راه گردی و رونده آگاه به خود راه نخواهم داد. گزارش کار خود و روزگار یاران را نگارش کن که روان را از دل نگرانی و تلخ گذرانی جز نامه پرانی های تو هیچ رهایی نخواهد بخشود.نخستین روز شوال در ری نگارش یافت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۰ - به یکی از دوستان نگاشته
بامدادان که دوبارش دربان بی نوشته خواست، بال فرشته و اهریمن بسته داشت، و پای پری و مردم شکسته تالار سرکار سالارخان را گرم و گیرا در آمدم و او نیز با من نرم و پذیرا برآمد. پیغام سرکاری را با آنچه سروش فراگوش دل گفت و دل با زبان پرداخت برساز و سنگی شیوا و آئین و آهنگی شایان راز سرودم و باز نمودم، شنید و رسید دانست و دید، فرمود از منش درودی دل آسود بر گوی و سرودی رامش روی برساز که راست شنیده ای و درست دیده ای.
گروهی گوناگون هر یک به راه و رنگی دیگر در این انجمن جای و باری دارند و بر آئین و آهنگی بهتر یا بدتر گفت و گزاری. گرم و سردی می لایند و پخته و خامی می سرایند ولی آنکه گوش دارد کیست؟ یا ویله سگ از سروای سروش بازداند کدام؟ آسوده زی و آرام پای که این فسیله گاو خر را سر تا دم شناخته ام و نهاد از ویله این روبهان یله و پیله گرگان بی تله یک گله گوش تا سم پرداخته. می گویند و نمی شنویم می خوانند و نمی گرویم، استواری های دیرینه پیمان تو که با رشته جان ماش پیوند است بیش از آنها است که بازوی سخت دلان سست گوهر تواند شکست، و پیشینه پیوند مرا نیز بند و گره زره در زره برتر از آن که نیروی ناخن و کاوش انگشت هر بی سر و پائی یارد گشود.دو سه بامداد دیگر که به خواست پاک یزدان و فیروزی فرخ اختر مرز ری و تختگاه کی از خاکبوس جمشید کامکاران و خورشید شهریاران کیوان پایه و پروین پی گشت، به کام دل و نام نیک و آب بخت و تاب ستاره سپاس ساخت و سازش و ستایش نواخت و بخشایش شاهانه را روی نیازمندی بر آستان خواهی سود و گردن سربلندی بر آسمان خواهی کشید.شعر:
آسمان با صد هزاران دیده چندان کور نیست
تا ترا بیند به دست دیگری ندهد لگام
گروهی گوناگون هر یک به راه و رنگی دیگر در این انجمن جای و باری دارند و بر آئین و آهنگی بهتر یا بدتر گفت و گزاری. گرم و سردی می لایند و پخته و خامی می سرایند ولی آنکه گوش دارد کیست؟ یا ویله سگ از سروای سروش بازداند کدام؟ آسوده زی و آرام پای که این فسیله گاو خر را سر تا دم شناخته ام و نهاد از ویله این روبهان یله و پیله گرگان بی تله یک گله گوش تا سم پرداخته. می گویند و نمی شنویم می خوانند و نمی گرویم، استواری های دیرینه پیمان تو که با رشته جان ماش پیوند است بیش از آنها است که بازوی سخت دلان سست گوهر تواند شکست، و پیشینه پیوند مرا نیز بند و گره زره در زره برتر از آن که نیروی ناخن و کاوش انگشت هر بی سر و پائی یارد گشود.دو سه بامداد دیگر که به خواست پاک یزدان و فیروزی فرخ اختر مرز ری و تختگاه کی از خاکبوس جمشید کامکاران و خورشید شهریاران کیوان پایه و پروین پی گشت، به کام دل و نام نیک و آب بخت و تاب ستاره سپاس ساخت و سازش و ستایش نواخت و بخشایش شاهانه را روی نیازمندی بر آستان خواهی سود و گردن سربلندی بر آسمان خواهی کشید.شعر:
آسمان با صد هزاران دیده چندان کور نیست
تا ترا بیند به دست دیگری ندهد لگام
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵ - به یکی از دوستان نگاشته
کار من بنده پس از بدرود سر کاری که از هردیده رودها خون راند و از هردودمان دود مرگ انگیخت دو شب در کاخ بلند بنیاد بندگان والا و سه روز و یک شب بالا در بزم یار دیرینه و مهر اندیش بی کینه نواب اصفهانی که هنجار یکتائی ما را خود از همه بهتر دانی، دور از آن روی زیبا و گفتار شیوا بر جای باده گلرنگ و آوای چنگ خون دل به ساغر و ناله جان گسل از سینه بر اختر همی تاخت، شعر:
به کف پیاله به گلشن روم چسان بی تو
چه خون چه باده چه گلخن چه گلستان بی تو
آدینه آن هفته فروغ دیده بختیاری، چراغ دوده شهریاری، پیروزی اختر و بخت پیرایه افسر و تخت، ناصرالدین فرکشور پشت لشکر شاه نو از سم سمند ستاره ستام نخجیرگاه لار و آن سامان را به ماه نو آراست من بنده بدان پندار که مهین زاده شهریاران و بهین آزاده سخن گذران نیز سرکارش را انباز بیابان و دشتند و دمساز تماشا و گشت کام ناکام به باغ تجریش اندر نواب را با داغ دوری جفت درنگ و شتاب آمدم و انباز بیداری و خواب دل از بویه هر روئی دیده فرا دوخت و تن از پویه هر کوئی پای فروبست، شعر:
پای مجنون گر نپوید کوی لیلی، لنگ زیبا
چشم یعقوب ار نبیند روی یوسف، کور خوشتر
شب ها بر پایه کاخ سر در آسایش دل را در ستایش و سپاس سر کار شاهزاده و حکیم روزگذار بودیم، و روزها در سایه شاخ بی بر پایان کار شکار و بازگشت آن دو بزرگوار را هفته شمار. دیروز که ندانم از هفته کدام است و ماه آنرا چه نام، ازین درنگ دیر انجام دل به تنگ آمد و مینای توانم از این شکیب رنج فرجام به سنگ. از نشیمن ساز پرواز کردم و آشیان در بنگاه پیش رو راستان و رونده راستین حاجی نیاز از هر در گفتگویی رفت و از هر کس جستجوئی خاست. انجام انجمن نی نی که آغاز سخن همه داستان ها بر کران زیست و افسانه نخجیر و گشت درنگ گران سنگ آن دره و دشت در میان افتاد، جان تنگ تاب درد دوری ماه شهریاران و شاه سخن گزاران و رنج تنهائی و شکنج ناشکیبائی خود را دست از دهان برداشت و فریاد جانکاه از بنگاه ماهی بر خرگاه ماه کشید.
شاگرد درویش این افغان اخگر توز و ویله اخترتاز را در پی آهنگ گرستن دید و گرستن آسکون زای طوفان خیز را به دریا دریا پرگاله دل و لخت جگر آبستن، به نرمی دلم باز جست و به گرمی اشکم در کاست که از این سگالش هوش پرداز و اندیشه نوش او بار بازآی، که سر کار شاهزاده آزاده والا نژاده با بخت بلند و تخت افراشته و شکوه خسروانی و سامان فره و ساز فراوان و فر فریدونی و رامش جمشیدی و هر مایه برگ و ساز و نای و نوش که شاهزادگان را باید و آزادگان را شاید، زیب افزای باغ و کشت حصارک و بزم آرای راغ و دشت جماران است و هر بامداد از پس آستان بوس فرگاه کیوان درگاه ایران خدای که مهرش ماهچه اختر باد و بهرامش شرباشرن لشکر تاد و پاس از شام گذشته با گروهی دانشوران و انبوهی روان پروران روزگذار.
خداوند سخن استاد کهن قاآنی نیز با مهربان میزبان خویش امیر آخور که یک تاز پهنه مردی و مردمی است، و فرخ سروشی در جامه آدمی، و جوانان، ساده رو و بیجاده لب مشک مو، و سیمین غبغب رامش افزا، رنج کاه دشمن افکن، دوست خواه بزم آرا، جام بخش جام پیما، کام بخش رادگوهر، نیک خو پاکدل پاکیزه رو نرم بر نازک بدن خوش زبان شیرین سخن شرمگین آزرم توز، مهر پرور کینه سوز، چرخ زن پیمانه باز، رودگر تنبک نواز که هر یک گردون خورشیدی را هفت آسمان ماهند و اورنگ جمشیدی را هفتاد کشور شاه، ویژه مهدی و اسمعیل که گوئی نوای داودی در نای این هشته اند و خاک یوسف از گل آن سرشته آزاده از بند بدکیش و پند نیک اندیش آسوده روزگاری دارد و فرخنده کارو باری، شعر:
آن دو کاشفته بود مهر در این ماه در آن
باشدش دلنگران گاه در این گاه در آن
نه به زاری و زر و زورکش از بخت افتاد
بر به کام دل و جان بار در این راه در آن
هر کجا هر که و هرچش همه گر خود لب و چشم
خشک و تر در سپرد خواه در این خواه در آن
سرکار والا بامدادان پگاه وی و بستگاه را آنچه باید و خواهد اسب سواری و استر باری فرستاده اند، و آرزوهای دل را به دیدار جان پرورش گزارشی آرام سوز و شتاب آویز داده، بی سخن پاس فرمان و بویه بزم بهشت آذین شاهزاده را از آن گسترش های نغز و رنگین و خورش های چرب و شیرین، لاله های سپهر پیکر و شماله های ستاره گوهر، ساده های فرشتی روی و باده های بهشتی جوی، رودهای سرود آویز و سرودهای درودانگیز، و دیگر خواسته ها و آراسته ها که سراینده را از گفتن گرفت آید و نیوشنده را از شنفتن شگفت فزاید، بی هیچ فروگذاشت خواهد گذشت. اینک بدرود یار و یاران و کاشانه و کالا وانداز حصارک و جماران و نماز فرگاه والا را کفش از کلاه نداند و شناخت چاه از راه نتواند. مصرع: پای تا سر دیده گرد آماده دیدار باش.
اندوه گران خیز از این نوید سرا پا امید تا ز رمیدن گرفت و جان پراکنده روز از پریشانی ها ساز آرمیدن. دل از آسیمه سری ها فراهم شست؟ و گلگون سرشک از دو اسبه دویدن ها لگام تکاپوی در چید رنگ ریزی راغ ها لاله بی داغ رست و روی خون پالود باغ ها سوری سیراب دمید. چهر نیازم آستان ستایش سودن آورد و پای امیدم به نیروی این مژده بی دستیاری دستواره سنگلاخ فراخ پهنای جماران پیمودن، راهی که رهی را به پایمردی راه انجام به ماهی دست سپردن نبود و بی سه چهار درنگ دیر آهنگ پای بیابان بردن پیاده با این پای گسسته پی بیکی چشم زد سپری شد و اگر راه صد چندان نیز بودی ناتوان تن همی بریاد دیدار دوست نوشتن و گذشتن همچنان یاوری می کرد، نظم:
بر سر خار به یاد تو چنان خوش بروم
که کسی خوش نرود بر سر دیبا و پرند
باری راه پویان و شاه جویان پیشگاه همایون بزم سرکار والا را نیازمندانه نماز بردم نوازش های خدیوانه سرکارش خاکساران را با همه پستی سپهر آسا سرافرازی داد فرگاه آفتاب آذین بهشت آئین را از یاران بار ویژه دو راد روان پرور و دو استاد سخن گستر ذوقی و محرم پس از نیایش شاهزاده به ستایش سرکار آراسته دیدم، و به گفت زیبا و گزارش شیوا از بالای دستوانه تا پایان ماچان همایون بهشتی پر از خواسته من بنده از پس و پیش دلنگران و دیده چزان که آنکه مرا آرزوست کی به کوری بدخواه و کام دوست از راه خواهد رسید و بر دستوری که بارها دیدیم و بود به دیدار فرخنده و گفتار در خور آرایش افزای خرگاه خواهد شد.
محمدرضا که سرکار را پیوسته سایه آسا در پی بود و دل را همه جا و هر هنگام در پرسش کار و پژوهش روزگار گرامی شمار گفت و شنود، با وی از در درآمد جویائی را با او بر آمدم. گفت امروز و فردا را نیز همچنان رامش آرای شهر است و درآمیزش و پیوند آنان که خود دیده و در بیدستان درویش نیز شنیده کام اندیش و شادبهر، دویم باره سرکار والا فرمانی درنگ سوز نگاشته اند و سواری شتاب انگیز گماشته که بی هیچ بهانه و پوزش روانه شود و از آن کاخ و کاشانه بال گشای این شاخ و آشیانه، تو نیز اگر سرکارش را نگارشی آری و بدان گزارش های نیازآمیز که پذیرش را بهین دست آویز است، سفارشی خیزد. فردا نوبت شامت به چهر مهر افروزش شب تیره روز روشن خواهد گشت و گلخن خاکستر خیزت به دیدار بهار پروردش شرم فروردین و داغ گلشن. گفت گهر سفتش پیرایه گوش افتاد و سرمایه هوش آمد با دلی از تیمار آشفته و دستی از کار رفته در پس زانوی نگارش نشست آوردم و خامه گزارش در شست، ولی از رنج جدائی و شکنج تنهائی ندانم چه باید نگاشت و درد روان او بار دوری را به کدام راه و روش باز یارستن گذاشت.
اگر رازهای نهفته و نهفته های بازنگفته را بهر هنجاری که هست نگاشتن خواهم، آغازی بی انجام خواهد بود و داستانی اندوه فرجام. چون نوبت دیدار نزدیک است و بزم گفت و گذار آسوده از غوغای ترک و تازیک، خوشتر آن باشد که پیش آمد و روی داد را بدین سرکوی و این لب جوی بازمانده، بازگشت سرکاری را به شتابی بی درنگ و خرامی باد آهنگ باز جویم و جز این نگویم که بهانه مگیر، کرانه مجوی، جام منوش، جامه مپوش، گوشه بمان، توشه مخواه، باره بران، خاره ببر و پیش از آنکه هنگامه چشمداشت دراز افتد و دل ها را به نامه و چاپار دیگر نیاز خیزد، همه را به خجسته دیدار خود زندگی بخش و این بنده که پیش مهر و پیش خرام پرستندگان است پایه بندگی افراز.
به کف پیاله به گلشن روم چسان بی تو
چه خون چه باده چه گلخن چه گلستان بی تو
آدینه آن هفته فروغ دیده بختیاری، چراغ دوده شهریاری، پیروزی اختر و بخت پیرایه افسر و تخت، ناصرالدین فرکشور پشت لشکر شاه نو از سم سمند ستاره ستام نخجیرگاه لار و آن سامان را به ماه نو آراست من بنده بدان پندار که مهین زاده شهریاران و بهین آزاده سخن گذران نیز سرکارش را انباز بیابان و دشتند و دمساز تماشا و گشت کام ناکام به باغ تجریش اندر نواب را با داغ دوری جفت درنگ و شتاب آمدم و انباز بیداری و خواب دل از بویه هر روئی دیده فرا دوخت و تن از پویه هر کوئی پای فروبست، شعر:
پای مجنون گر نپوید کوی لیلی، لنگ زیبا
چشم یعقوب ار نبیند روی یوسف، کور خوشتر
شب ها بر پایه کاخ سر در آسایش دل را در ستایش و سپاس سر کار شاهزاده و حکیم روزگذار بودیم، و روزها در سایه شاخ بی بر پایان کار شکار و بازگشت آن دو بزرگوار را هفته شمار. دیروز که ندانم از هفته کدام است و ماه آنرا چه نام، ازین درنگ دیر انجام دل به تنگ آمد و مینای توانم از این شکیب رنج فرجام به سنگ. از نشیمن ساز پرواز کردم و آشیان در بنگاه پیش رو راستان و رونده راستین حاجی نیاز از هر در گفتگویی رفت و از هر کس جستجوئی خاست. انجام انجمن نی نی که آغاز سخن همه داستان ها بر کران زیست و افسانه نخجیر و گشت درنگ گران سنگ آن دره و دشت در میان افتاد، جان تنگ تاب درد دوری ماه شهریاران و شاه سخن گزاران و رنج تنهائی و شکنج ناشکیبائی خود را دست از دهان برداشت و فریاد جانکاه از بنگاه ماهی بر خرگاه ماه کشید.
شاگرد درویش این افغان اخگر توز و ویله اخترتاز را در پی آهنگ گرستن دید و گرستن آسکون زای طوفان خیز را به دریا دریا پرگاله دل و لخت جگر آبستن، به نرمی دلم باز جست و به گرمی اشکم در کاست که از این سگالش هوش پرداز و اندیشه نوش او بار بازآی، که سر کار شاهزاده آزاده والا نژاده با بخت بلند و تخت افراشته و شکوه خسروانی و سامان فره و ساز فراوان و فر فریدونی و رامش جمشیدی و هر مایه برگ و ساز و نای و نوش که شاهزادگان را باید و آزادگان را شاید، زیب افزای باغ و کشت حصارک و بزم آرای راغ و دشت جماران است و هر بامداد از پس آستان بوس فرگاه کیوان درگاه ایران خدای که مهرش ماهچه اختر باد و بهرامش شرباشرن لشکر تاد و پاس از شام گذشته با گروهی دانشوران و انبوهی روان پروران روزگذار.
خداوند سخن استاد کهن قاآنی نیز با مهربان میزبان خویش امیر آخور که یک تاز پهنه مردی و مردمی است، و فرخ سروشی در جامه آدمی، و جوانان، ساده رو و بیجاده لب مشک مو، و سیمین غبغب رامش افزا، رنج کاه دشمن افکن، دوست خواه بزم آرا، جام بخش جام پیما، کام بخش رادگوهر، نیک خو پاکدل پاکیزه رو نرم بر نازک بدن خوش زبان شیرین سخن شرمگین آزرم توز، مهر پرور کینه سوز، چرخ زن پیمانه باز، رودگر تنبک نواز که هر یک گردون خورشیدی را هفت آسمان ماهند و اورنگ جمشیدی را هفتاد کشور شاه، ویژه مهدی و اسمعیل که گوئی نوای داودی در نای این هشته اند و خاک یوسف از گل آن سرشته آزاده از بند بدکیش و پند نیک اندیش آسوده روزگاری دارد و فرخنده کارو باری، شعر:
آن دو کاشفته بود مهر در این ماه در آن
باشدش دلنگران گاه در این گاه در آن
نه به زاری و زر و زورکش از بخت افتاد
بر به کام دل و جان بار در این راه در آن
هر کجا هر که و هرچش همه گر خود لب و چشم
خشک و تر در سپرد خواه در این خواه در آن
سرکار والا بامدادان پگاه وی و بستگاه را آنچه باید و خواهد اسب سواری و استر باری فرستاده اند، و آرزوهای دل را به دیدار جان پرورش گزارشی آرام سوز و شتاب آویز داده، بی سخن پاس فرمان و بویه بزم بهشت آذین شاهزاده را از آن گسترش های نغز و رنگین و خورش های چرب و شیرین، لاله های سپهر پیکر و شماله های ستاره گوهر، ساده های فرشتی روی و باده های بهشتی جوی، رودهای سرود آویز و سرودهای درودانگیز، و دیگر خواسته ها و آراسته ها که سراینده را از گفتن گرفت آید و نیوشنده را از شنفتن شگفت فزاید، بی هیچ فروگذاشت خواهد گذشت. اینک بدرود یار و یاران و کاشانه و کالا وانداز حصارک و جماران و نماز فرگاه والا را کفش از کلاه نداند و شناخت چاه از راه نتواند. مصرع: پای تا سر دیده گرد آماده دیدار باش.
اندوه گران خیز از این نوید سرا پا امید تا ز رمیدن گرفت و جان پراکنده روز از پریشانی ها ساز آرمیدن. دل از آسیمه سری ها فراهم شست؟ و گلگون سرشک از دو اسبه دویدن ها لگام تکاپوی در چید رنگ ریزی راغ ها لاله بی داغ رست و روی خون پالود باغ ها سوری سیراب دمید. چهر نیازم آستان ستایش سودن آورد و پای امیدم به نیروی این مژده بی دستیاری دستواره سنگلاخ فراخ پهنای جماران پیمودن، راهی که رهی را به پایمردی راه انجام به ماهی دست سپردن نبود و بی سه چهار درنگ دیر آهنگ پای بیابان بردن پیاده با این پای گسسته پی بیکی چشم زد سپری شد و اگر راه صد چندان نیز بودی ناتوان تن همی بریاد دیدار دوست نوشتن و گذشتن همچنان یاوری می کرد، نظم:
بر سر خار به یاد تو چنان خوش بروم
که کسی خوش نرود بر سر دیبا و پرند
باری راه پویان و شاه جویان پیشگاه همایون بزم سرکار والا را نیازمندانه نماز بردم نوازش های خدیوانه سرکارش خاکساران را با همه پستی سپهر آسا سرافرازی داد فرگاه آفتاب آذین بهشت آئین را از یاران بار ویژه دو راد روان پرور و دو استاد سخن گستر ذوقی و محرم پس از نیایش شاهزاده به ستایش سرکار آراسته دیدم، و به گفت زیبا و گزارش شیوا از بالای دستوانه تا پایان ماچان همایون بهشتی پر از خواسته من بنده از پس و پیش دلنگران و دیده چزان که آنکه مرا آرزوست کی به کوری بدخواه و کام دوست از راه خواهد رسید و بر دستوری که بارها دیدیم و بود به دیدار فرخنده و گفتار در خور آرایش افزای خرگاه خواهد شد.
محمدرضا که سرکار را پیوسته سایه آسا در پی بود و دل را همه جا و هر هنگام در پرسش کار و پژوهش روزگار گرامی شمار گفت و شنود، با وی از در درآمد جویائی را با او بر آمدم. گفت امروز و فردا را نیز همچنان رامش آرای شهر است و درآمیزش و پیوند آنان که خود دیده و در بیدستان درویش نیز شنیده کام اندیش و شادبهر، دویم باره سرکار والا فرمانی درنگ سوز نگاشته اند و سواری شتاب انگیز گماشته که بی هیچ بهانه و پوزش روانه شود و از آن کاخ و کاشانه بال گشای این شاخ و آشیانه، تو نیز اگر سرکارش را نگارشی آری و بدان گزارش های نیازآمیز که پذیرش را بهین دست آویز است، سفارشی خیزد. فردا نوبت شامت به چهر مهر افروزش شب تیره روز روشن خواهد گشت و گلخن خاکستر خیزت به دیدار بهار پروردش شرم فروردین و داغ گلشن. گفت گهر سفتش پیرایه گوش افتاد و سرمایه هوش آمد با دلی از تیمار آشفته و دستی از کار رفته در پس زانوی نگارش نشست آوردم و خامه گزارش در شست، ولی از رنج جدائی و شکنج تنهائی ندانم چه باید نگاشت و درد روان او بار دوری را به کدام راه و روش باز یارستن گذاشت.
اگر رازهای نهفته و نهفته های بازنگفته را بهر هنجاری که هست نگاشتن خواهم، آغازی بی انجام خواهد بود و داستانی اندوه فرجام. چون نوبت دیدار نزدیک است و بزم گفت و گذار آسوده از غوغای ترک و تازیک، خوشتر آن باشد که پیش آمد و روی داد را بدین سرکوی و این لب جوی بازمانده، بازگشت سرکاری را به شتابی بی درنگ و خرامی باد آهنگ باز جویم و جز این نگویم که بهانه مگیر، کرانه مجوی، جام منوش، جامه مپوش، گوشه بمان، توشه مخواه، باره بران، خاره ببر و پیش از آنکه هنگامه چشمداشت دراز افتد و دل ها را به نامه و چاپار دیگر نیاز خیزد، همه را به خجسته دیدار خود زندگی بخش و این بنده که پیش مهر و پیش خرام پرستندگان است پایه بندگی افراز.