عبارات مورد جستجو در ۹۸ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۴
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۰
ای جهان را از قوامالدین مبارک یادگار
روز نو بر تو مبارکباد و جشن نو بهار
در چنین روزی سزد دست تو با جام شراب
در چنین جشنی سزد چشم تو بر روی نگار
ساعتیگویی به ساقی جام فرعونی بده
لحظهای گویی به مطرب صوت موسیقی بیار
بوستان از ابر لؤلؤ بار و باد مشک بیز
کرد پر مشک آستین وکرد بر لولوکنار
تاکند در جشن نوروز از کنار و آستین
مشک ناب و لؤلؤ مکنون بدین مجلس نثار
نرگس آنگه جام زرین بر کف سیمین نهاد
تا خورد یاد تو اندر پیش تخت شهریار
گر بنفشه سوگ خصم تو نخواهد داشتن
از چه معنی در لباس نیلگون شد سوگوار
از پی صید غلامانتکنون بر دشت وکوه
باشد از مرغان و نخجیران قطار اندر قطار
فاخته بر سرو بن هر شب دعاگوید تورا
وافرین گوید تو را هر روز قمری بر چنار
هر زمان از پَرِّ رنگین پیش تو طاوس نر
چتر بوقلمون نماید پر کواکب جویبار
او نه آگاه است کز بهر تو گر سازند چتر
ماه زیبد چتر تو عَیوق زیبد چتر دار
گر به هفت اختر نماید دولت تو جای خویش
فخر او جویند وز هفت آسمان دارند عار
گر نیی بر چرخ و هستی بر زمین نشگفت از آنک
باشد اندر قعر دریا جای دُرّ ِشاهوار
اشتقاق کنیت و نامت ز فتح است و ظفر
لاجرم عمر تو بر فتح و ظفر دارد مدار
گر نظامالدین و فخرالملک خوانندت سزاست
کز هنر هستی نظامالملک را فخر تبار
خواستار شغل شاهان نیستی لیکن تو را
از پی امن جهان هستند شاهان خواستار
آمد از غزنین و بغداد اندرین مجلس گواه
کز قوامالدین تویی ملک جهان را یادگار
بهرهور ما نی از آن مرکبکه اندر باغ ملک
سی و شش سال است تا هستی بر آن مرکب سوار
گر ز عدل کار فرمایی جهان را چاره نیست
کار در دست تو نیکوتر که هستی مرد کار
جغد نتواند نمودن صنعتِ بازِ سفید
غرم نتواند گرفتن جای شیر مرغزار
کلی و جزوی همی سرمایه باید چند چیز
تا به استحقاق شغلی بر کسی گیرد قرار
بخت باید بیزوال و عقل باید بیمجاز
جاه باید بیقیاس و مال باید بیشمار
تا نباشد بخت دل در بر نباشد شادمان
تا نباشد عقل جان در تن نباشد شادْخوار
تا نباشد جاه در دلها کجا باشد شکوه
تا نباشد مال دلها چون توان کردن شکار
هست کلی بخت و عقل و هست جزوی جاه و مال
فخر مردم زین چهارست و تو داری هر چهار
در جوانمردان بسی بودند با شمشیر و تیر
«لا فتی الّا علی لا سیف الّا ذوالفقار»
دیگران کوشند تا بر دشمنان توزند کین
تو نکوشی زانکه داری نایبی چون روزگار
آید از صبر و سکون و از وقار و حلم تو
خلق گیتی را شگفتی و تعجب چند بار
چون نگه کردند عجز خصم و اعجاز تو بود
اندر آن صبر و سکونگر بود حیف و بردبار
هرکه یک جام شراب از کین تو برکف نهد
زود گردد مست لیکن دیر گردد در خمار
تخم کین کشتند و تیر دشمنی انداختند
هست گفتی با تو هر یک را مصاف و کارزار
تیرشان نامَد صواب و تخمشان نامد ببر
عمرشان زیر و زبر شد خان و مانشان تیر و تار
گر هنرمندان بسی هستند باتدبیر و رای
نیست کس را این خداوندی و جاه و اقتدار
جمله بگذشتند و گیتی را به تو بگذاشتند
تو زگیتی مگذر وگیتی بهشادی میگذار
دو ملک یزدان موکل کرد بر هر آدمی
هر زمان گویند هر یک بر یمین و بر یسار
ای حسود فخر ملک الاحتراز الاحتراز
وی عدوی فخر ملک الاعتبار الاعتبار
گردتو باریحصاری ساختهاست ازحفظ خویش
باره و دیوار او چون قطب گردون استوار
کس نیاردگشت گرد باره و دیوار آن
هر کجا باری بود باقی چنین باشد حصار
انتظار و مهلت از مقصود تو دورست از آنک
چرخ با تو یکدل است و بخت با تو سازگار
چرخ نگذارد که در مقصود تو مهلت رود
بخت نپسندد که باشی مدتی در انتظار
گر ز بهر لذت دنیا شوی رامش فزای
گر ز بهر نعمت عقبی شوی پرهیزکار
گر گماری لشکری بر کوهسار از جود خویش
ابر نتواند که از صحرا برانگیزد غبار
زانکه توقیع تو هست از دُرِّ مکنون پاکتر
از سر کلک تو رشک آید صدف را در بحار
تیغ گوهردار تو بی جنگ دارد فعل شیر
کلک عنبر بار تو بیزهر دارد شکل مار
خیر یزدان سنگ و آهن را ز حرمت نار داد
تا میان سنگ و آهن نور پیدا شد ز نار
وز پی آرایش بزم تو اندر کان خویش
منعقد گشتند سیم نقره وَ زرِّ عیار
ور برآرند از پی کین تو خصمان تو سر
شیر و مار تو در آرند از سر خصمان دمار
ای چو نور شمس تابان نور تو قایم به ذات
وز تو چون نور قمر جاه خلایق مستعار
اختیار خلق گیتی خدمت درگاه توست
زان که خالق را تویی از خلق گیتی اختیار
با چو تو صدری که از خلق اختیار خالقی
حال من بنده چرا باید به ضعف و اضطرار
چون به نور حشمت توست این دیار افروخته
زشت باشد جای دیگر رحلت من زین دیار
چند ره گفتی که کار او بباید ساختن
تا بود در مجلس ما روز و شب خدمتگزار
چون به هشیاری نگفتی آنچه گفتی در سراب
با خرد گفتم کلامُ اللیلِ یَمْحُوهُ النّهار
بنگر این ریحان که از نعت تو دارد رنگ و بوی
بنگر این دیبا که از وصف تو دارد پود و تار
مدحهای خویش بین چون کودکان جلوگی
در لباس قیمتی در یاره و در گوشوار
هر یکی را همت تو داده کابین گزاف
گاه در جشن خزان و گاه در جشن بهار
یک هزار است آن و گر تاخیر باشد در اجل
تا نه بس مدت به اقبال تو باشد صد هزار
تا چو آید آفتاب از حوت در برج حمل
روی در کاهش نهد لیل و بیفزاید نهار
چون نهار اندر زیادت باد بخت عمر تو
بخت عمر دشمنت چون لیل باد اندر بهار
دولت اندر هر مکانی همنشینت باد و جفت
ایزد اندر هر مقامی رهنمایت باد و یار
افتخار عالم از اسحاقیان تا نفخ صور
وز تو تا روز شمار اسحاقیان را افتخار
در دلت نور نشاط و بر سرت تاج شرف
در برت ماه طراز و بر کفت جام عُقار
جشن نوروزت همایون بخت پیروزت ندیم
خوشتر امروزت زدی و بهتر امسالت ز پار
روز نو بر تو مبارکباد و جشن نو بهار
در چنین روزی سزد دست تو با جام شراب
در چنین جشنی سزد چشم تو بر روی نگار
ساعتیگویی به ساقی جام فرعونی بده
لحظهای گویی به مطرب صوت موسیقی بیار
بوستان از ابر لؤلؤ بار و باد مشک بیز
کرد پر مشک آستین وکرد بر لولوکنار
تاکند در جشن نوروز از کنار و آستین
مشک ناب و لؤلؤ مکنون بدین مجلس نثار
نرگس آنگه جام زرین بر کف سیمین نهاد
تا خورد یاد تو اندر پیش تخت شهریار
گر بنفشه سوگ خصم تو نخواهد داشتن
از چه معنی در لباس نیلگون شد سوگوار
از پی صید غلامانتکنون بر دشت وکوه
باشد از مرغان و نخجیران قطار اندر قطار
فاخته بر سرو بن هر شب دعاگوید تورا
وافرین گوید تو را هر روز قمری بر چنار
هر زمان از پَرِّ رنگین پیش تو طاوس نر
چتر بوقلمون نماید پر کواکب جویبار
او نه آگاه است کز بهر تو گر سازند چتر
ماه زیبد چتر تو عَیوق زیبد چتر دار
گر به هفت اختر نماید دولت تو جای خویش
فخر او جویند وز هفت آسمان دارند عار
گر نیی بر چرخ و هستی بر زمین نشگفت از آنک
باشد اندر قعر دریا جای دُرّ ِشاهوار
اشتقاق کنیت و نامت ز فتح است و ظفر
لاجرم عمر تو بر فتح و ظفر دارد مدار
گر نظامالدین و فخرالملک خوانندت سزاست
کز هنر هستی نظامالملک را فخر تبار
خواستار شغل شاهان نیستی لیکن تو را
از پی امن جهان هستند شاهان خواستار
آمد از غزنین و بغداد اندرین مجلس گواه
کز قوامالدین تویی ملک جهان را یادگار
بهرهور ما نی از آن مرکبکه اندر باغ ملک
سی و شش سال است تا هستی بر آن مرکب سوار
گر ز عدل کار فرمایی جهان را چاره نیست
کار در دست تو نیکوتر که هستی مرد کار
جغد نتواند نمودن صنعتِ بازِ سفید
غرم نتواند گرفتن جای شیر مرغزار
کلی و جزوی همی سرمایه باید چند چیز
تا به استحقاق شغلی بر کسی گیرد قرار
بخت باید بیزوال و عقل باید بیمجاز
جاه باید بیقیاس و مال باید بیشمار
تا نباشد بخت دل در بر نباشد شادمان
تا نباشد عقل جان در تن نباشد شادْخوار
تا نباشد جاه در دلها کجا باشد شکوه
تا نباشد مال دلها چون توان کردن شکار
هست کلی بخت و عقل و هست جزوی جاه و مال
فخر مردم زین چهارست و تو داری هر چهار
در جوانمردان بسی بودند با شمشیر و تیر
«لا فتی الّا علی لا سیف الّا ذوالفقار»
دیگران کوشند تا بر دشمنان توزند کین
تو نکوشی زانکه داری نایبی چون روزگار
آید از صبر و سکون و از وقار و حلم تو
خلق گیتی را شگفتی و تعجب چند بار
چون نگه کردند عجز خصم و اعجاز تو بود
اندر آن صبر و سکونگر بود حیف و بردبار
هرکه یک جام شراب از کین تو برکف نهد
زود گردد مست لیکن دیر گردد در خمار
تخم کین کشتند و تیر دشمنی انداختند
هست گفتی با تو هر یک را مصاف و کارزار
تیرشان نامَد صواب و تخمشان نامد ببر
عمرشان زیر و زبر شد خان و مانشان تیر و تار
گر هنرمندان بسی هستند باتدبیر و رای
نیست کس را این خداوندی و جاه و اقتدار
جمله بگذشتند و گیتی را به تو بگذاشتند
تو زگیتی مگذر وگیتی بهشادی میگذار
دو ملک یزدان موکل کرد بر هر آدمی
هر زمان گویند هر یک بر یمین و بر یسار
ای حسود فخر ملک الاحتراز الاحتراز
وی عدوی فخر ملک الاعتبار الاعتبار
گردتو باریحصاری ساختهاست ازحفظ خویش
باره و دیوار او چون قطب گردون استوار
کس نیاردگشت گرد باره و دیوار آن
هر کجا باری بود باقی چنین باشد حصار
انتظار و مهلت از مقصود تو دورست از آنک
چرخ با تو یکدل است و بخت با تو سازگار
چرخ نگذارد که در مقصود تو مهلت رود
بخت نپسندد که باشی مدتی در انتظار
گر ز بهر لذت دنیا شوی رامش فزای
گر ز بهر نعمت عقبی شوی پرهیزکار
گر گماری لشکری بر کوهسار از جود خویش
ابر نتواند که از صحرا برانگیزد غبار
زانکه توقیع تو هست از دُرِّ مکنون پاکتر
از سر کلک تو رشک آید صدف را در بحار
تیغ گوهردار تو بی جنگ دارد فعل شیر
کلک عنبر بار تو بیزهر دارد شکل مار
خیر یزدان سنگ و آهن را ز حرمت نار داد
تا میان سنگ و آهن نور پیدا شد ز نار
وز پی آرایش بزم تو اندر کان خویش
منعقد گشتند سیم نقره وَ زرِّ عیار
ور برآرند از پی کین تو خصمان تو سر
شیر و مار تو در آرند از سر خصمان دمار
ای چو نور شمس تابان نور تو قایم به ذات
وز تو چون نور قمر جاه خلایق مستعار
اختیار خلق گیتی خدمت درگاه توست
زان که خالق را تویی از خلق گیتی اختیار
با چو تو صدری که از خلق اختیار خالقی
حال من بنده چرا باید به ضعف و اضطرار
چون به نور حشمت توست این دیار افروخته
زشت باشد جای دیگر رحلت من زین دیار
چند ره گفتی که کار او بباید ساختن
تا بود در مجلس ما روز و شب خدمتگزار
چون به هشیاری نگفتی آنچه گفتی در سراب
با خرد گفتم کلامُ اللیلِ یَمْحُوهُ النّهار
بنگر این ریحان که از نعت تو دارد رنگ و بوی
بنگر این دیبا که از وصف تو دارد پود و تار
مدحهای خویش بین چون کودکان جلوگی
در لباس قیمتی در یاره و در گوشوار
هر یکی را همت تو داده کابین گزاف
گاه در جشن خزان و گاه در جشن بهار
یک هزار است آن و گر تاخیر باشد در اجل
تا نه بس مدت به اقبال تو باشد صد هزار
تا چو آید آفتاب از حوت در برج حمل
روی در کاهش نهد لیل و بیفزاید نهار
چون نهار اندر زیادت باد بخت عمر تو
بخت عمر دشمنت چون لیل باد اندر بهار
دولت اندر هر مکانی همنشینت باد و جفت
ایزد اندر هر مقامی رهنمایت باد و یار
افتخار عالم از اسحاقیان تا نفخ صور
وز تو تا روز شمار اسحاقیان را افتخار
در دلت نور نشاط و بر سرت تاج شرف
در برت ماه طراز و بر کفت جام عُقار
جشن نوروزت همایون بخت پیروزت ندیم
خوشتر امروزت زدی و بهتر امسالت ز پار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۲
نوروز بساط نو گسترد به گلزاران
در باغ بساط دی بربود چو عیاران
بشکفت بهار نو شرط است نگار نو
ما و می و یار نو بر دامن کهساران
خوش گشت کنون عالم شادند بنیآدم
دلها همه شد خرّم خاصه دل میخواران
شد باغ پر از دیبا شد دشت بر از مینا
بر هر دو بود زیبا می خوردن هشیاران
از قمری و از بلبل در هر چمنی غلغل
گلزار ز بویگل چون طبلهٔ عطاران
با طالع فرخنده باغ ازگهر آکنده
وز ابر پراکنده لؤلؤ بدل باران
خوبان بر دلبازان از خوبی خودنازان
با غمزه چو غمازان با طُره چو طراران
اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن
ما برگل و بر سوسن تکیه زده با یاران
اقبال ندیم ما وافروخته دیم ما
بدخواه ز بیم ما دلخسته چو بیماران
در طبع همه شادی در دست همه رادی
وز بخت به آزادی خورشید جهانداران
سلطان بلند اختر شاهنشه دینپرور
شاهی که سِتَد یکسر جباری جباران
در باغ بساط دی بربود چو عیاران
بشکفت بهار نو شرط است نگار نو
ما و می و یار نو بر دامن کهساران
خوش گشت کنون عالم شادند بنیآدم
دلها همه شد خرّم خاصه دل میخواران
شد باغ پر از دیبا شد دشت بر از مینا
بر هر دو بود زیبا می خوردن هشیاران
از قمری و از بلبل در هر چمنی غلغل
گلزار ز بویگل چون طبلهٔ عطاران
با طالع فرخنده باغ ازگهر آکنده
وز ابر پراکنده لؤلؤ بدل باران
خوبان بر دلبازان از خوبی خودنازان
با غمزه چو غمازان با طُره چو طراران
اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن
ما برگل و بر سوسن تکیه زده با یاران
اقبال ندیم ما وافروخته دیم ما
بدخواه ز بیم ما دلخسته چو بیماران
در طبع همه شادی در دست همه رادی
وز بخت به آزادی خورشید جهانداران
سلطان بلند اختر شاهنشه دینپرور
شاهی که سِتَد یکسر جباری جباران
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
شبنم نشسته بر ورق گل علی الصباح
خواهی که روح تازه برآید بیار راح
جهّال نشنوند ولی ممتنع بود
جز از خواص راح طلب کردن ارتیاح
از گردن خروس صراحی بریز خون
قبل الحدیث کرده به بسم الله افتتاح
جنبان و چست باش و سبک روح و تازه روی
زیرا که در فسرده نه خیرست و نه صلاح
فریاد عندلیب برآید ز گل ستان
مرغ سحر چو باز گشاید ز هم جناح
آواز چنگ و ضرب و اصول و حریف جنس
با راح بس موافق حال است هر صباح
از مونسی گزیر ندارم که می کنم
هر دم لطیفه دگر از طبعش اقتراح
گه می کند غرایب اشعارم استماع
گه می دهد عوایب ابیاتم اصطلاح
می خانه بی نزاری و پروانه بی چراغ
شاخیست بی شمایل و فالیست بی فلاح
خواهی که روح تازه برآید بیار راح
جهّال نشنوند ولی ممتنع بود
جز از خواص راح طلب کردن ارتیاح
از گردن خروس صراحی بریز خون
قبل الحدیث کرده به بسم الله افتتاح
جنبان و چست باش و سبک روح و تازه روی
زیرا که در فسرده نه خیرست و نه صلاح
فریاد عندلیب برآید ز گل ستان
مرغ سحر چو باز گشاید ز هم جناح
آواز چنگ و ضرب و اصول و حریف جنس
با راح بس موافق حال است هر صباح
از مونسی گزیر ندارم که می کنم
هر دم لطیفه دگر از طبعش اقتراح
گه می کند غرایب اشعارم استماع
گه می دهد عوایب ابیاتم اصطلاح
می خانه بی نزاری و پروانه بی چراغ
شاخیست بی شمایل و فالیست بی فلاح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۶
گیتی بهشت وار شد از روزگارِ گل
در باغ بشکفید رخِ چون نگارِ گل
شد زاغ چون عطارد در باغ سوخته
تا شد پدید چهرۀ خورشیدوارِ گل
گل جامه چاک زد چو بشد نرگس از چمن
گویی بشد ز فرقتِ نرگس قرارِ گل
مانَد به چنگِ ساخته اکنون نوایِ مرغ
ماند به عودِ سوخته اکنون بخارِ گل
گر خواست دارِ باده بود طبعِ ما کنون
زیرا که بلبل است کنون خواست دارِ گل
در خانه گر کنیم کرانه کنون رواست
زیرا که جایِ ما نشود جز کنارِ گل
در بوستان کنیم به دیدارِ دوستان
تن ها فدایِ باده و دل ها نثارِ گل
اکنون که روزگار نزاری به کام ماست
نتوان گذاشت جز به طرب روزگارِ گل
در باغ بشکفید رخِ چون نگارِ گل
شد زاغ چون عطارد در باغ سوخته
تا شد پدید چهرۀ خورشیدوارِ گل
گل جامه چاک زد چو بشد نرگس از چمن
گویی بشد ز فرقتِ نرگس قرارِ گل
مانَد به چنگِ ساخته اکنون نوایِ مرغ
ماند به عودِ سوخته اکنون بخارِ گل
گر خواست دارِ باده بود طبعِ ما کنون
زیرا که بلبل است کنون خواست دارِ گل
در خانه گر کنیم کرانه کنون رواست
زیرا که جایِ ما نشود جز کنارِ گل
در بوستان کنیم به دیدارِ دوستان
تن ها فدایِ باده و دل ها نثارِ گل
اکنون که روزگار نزاری به کام ماست
نتوان گذاشت جز به طرب روزگارِ گل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۸
باد آمد و گشاد نقاب از رخانِ گل
ابر آمد و نهاد گهر در میانِ گل
آمد گهِ شکفتنِ گل در میانِ باغ
و آمد گهِ نشستنِ ما در میانِ گل
می با گل آشنا شد و مرغان به سویِ او
پیغام ها دهند همی از زبانِ گل
سوگندها خوردند به گلزارها کنون
مستان به جامِ باده و مرغان به جانِ گل
بی چاره عندلیب نخسبد یکی زمان
در بوستان شده ست کنون پاس بانِ گل
دستان ها رسد به نو از بلبلان همی
گویی که کرده اند ز بر داستانِ گل
گشتند مدح خوانِ نزاری به روز و شب
من مدح خوانِ شاهم و او مدح خوانِ گل
ابر آمد و نهاد گهر در میانِ گل
آمد گهِ شکفتنِ گل در میانِ باغ
و آمد گهِ نشستنِ ما در میانِ گل
می با گل آشنا شد و مرغان به سویِ او
پیغام ها دهند همی از زبانِ گل
سوگندها خوردند به گلزارها کنون
مستان به جامِ باده و مرغان به جانِ گل
بی چاره عندلیب نخسبد یکی زمان
در بوستان شده ست کنون پاس بانِ گل
دستان ها رسد به نو از بلبلان همی
گویی که کرده اند ز بر داستانِ گل
گشتند مدح خوانِ نزاری به روز و شب
من مدح خوانِ شاهم و او مدح خوانِ گل
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۳
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۸
خسروا ،وقت می گل فام است
رونق عیش درین ایام است
باغ پر مطرب خوش الحان است
دشت،پرشاهد سیم اندام است
در جهان نکهت انفاس صبا
همچو انعام شهنشه عام است
لاله را سوز دل اندر سینه است
غنچه را شادی جان در کام است
شاخ بید از گذر موسم باد
چون دل خصم تو بی آرام است
همه اسباب طرب جمع شده ست
این چه خوش وقت وچه خوش هنگام است
یار در مجلس وگل در چمن است
عود در مجمر و می در جام است
بخت یاری ده و اقبال مطیع
آسمان بنده و گیتی رام است
بر سر نامه دولت عنوان
نصرة الدین ،عضد الاسلام است
شاه بوبکر محمد تویی آن
که شعارت کرم و انعام است
پخته شد نان جهانداری تو
طمع خصم سراسر خام است
وقت احسان وگه عنف تو را
دست برجیس و دل بهرام است
کامران باش و زشادی برخور
که بداندیش تو دشمن کام است
رونق عیش درین ایام است
باغ پر مطرب خوش الحان است
دشت،پرشاهد سیم اندام است
در جهان نکهت انفاس صبا
همچو انعام شهنشه عام است
لاله را سوز دل اندر سینه است
غنچه را شادی جان در کام است
شاخ بید از گذر موسم باد
چون دل خصم تو بی آرام است
همه اسباب طرب جمع شده ست
این چه خوش وقت وچه خوش هنگام است
یار در مجلس وگل در چمن است
عود در مجمر و می در جام است
بخت یاری ده و اقبال مطیع
آسمان بنده و گیتی رام است
بر سر نامه دولت عنوان
نصرة الدین ،عضد الاسلام است
شاه بوبکر محمد تویی آن
که شعارت کرم و انعام است
پخته شد نان جهانداری تو
طمع خصم سراسر خام است
وقت احسان وگه عنف تو را
دست برجیس و دل بهرام است
کامران باش و زشادی برخور
که بداندیش تو دشمن کام است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
دوش آمد ز سفر مژده که یار آمد پیش
دیده تا فرششدن، پای نگار آمد پیش
میکشد شاهد مقصود ز رخساره نقاب
دیده گو بر سر کار آی، که کار آمد پیش
یار میآید و غم میرود ای مرغ چمن
مژدگانی که خزان رفت و بهار آمد پیش
از گروهی که بر افلاک نظر دوختهاند
اختر سعد، یکی را ز هزار آمد پیش
چه کند شرطه ازین بیش به دریای امید
کشتیام تا به میان رفت، کنار آمد پیش
حسن میخواست که با عشق کند محکم، عهد
شوق گامی دو سه از بهر قرار آمد پیش
کاروانهای عزیزان به کجا کرد سفر؟
چون ازیشان نه پیاده نه سوار آمد پیش؟
بزم را دور طرب گرنه به انجام رسید
نفس شیشه می چون به شمار آمد پیش؟
بی الم نیست درین دور نشاطی قدسی
جام بر لب چو گرفتیم، خمار آمد پیش
دیده تا فرششدن، پای نگار آمد پیش
میکشد شاهد مقصود ز رخساره نقاب
دیده گو بر سر کار آی، که کار آمد پیش
یار میآید و غم میرود ای مرغ چمن
مژدگانی که خزان رفت و بهار آمد پیش
از گروهی که بر افلاک نظر دوختهاند
اختر سعد، یکی را ز هزار آمد پیش
چه کند شرطه ازین بیش به دریای امید
کشتیام تا به میان رفت، کنار آمد پیش
حسن میخواست که با عشق کند محکم، عهد
شوق گامی دو سه از بهر قرار آمد پیش
کاروانهای عزیزان به کجا کرد سفر؟
چون ازیشان نه پیاده نه سوار آمد پیش؟
بزم را دور طرب گرنه به انجام رسید
نفس شیشه می چون به شمار آمد پیش؟
بی الم نیست درین دور نشاطی قدسی
جام بر لب چو گرفتیم، خمار آمد پیش
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۱۴
مرا بود از دوستان دوستی
که بودیم چون مغز در پوستی
مدقّق چنان در خفیّ و جلی
که از دقتش دق کند بوعلی
رصدبند قانون ناز و نیاز
ز دل ره به دل کن چو تسبیح ساز
سر صدق کیشان ز جوش و خروش
چو صبح از گریبان برآید به جوش
چو افکند صبح ضمیرش نقاب
نهد بر زمین پشت دست آفتاب
نیرزد به سیم دغل بی خلاف
برش تیزبازاری موشکاف
شفا، یک مسیحادم از کوی او
اشارات، درسی ز ابروی او
بود علم اشفاق بر طاق ازو
رسیده به معراج، اشراق ازو
به مشّائیان دامنی برفشاند
کزان فلسفی را بر آتش نشاند
تن بخردی، جان فهمیدگی
ازو تازه، ایمان فهمیدگی
بر علم او، علمها جهل محض
..............................
..............................
ز انشای او نقره تازگی
تتبّع ز املای او برملا
نمایان ادافهمیاش از ادا
پذیرد ز آشفتگی، خرمی
برش کار درهم، کند درهمی
گلیم ضلالت ازو تارتار
برآورده از جهل، علمش دمار
که دید از خراسان چنین گوهری؟
که هر ذره دارد به مهرش سری
غباری که برخیزد از خاوران
بود سرمه چشم یونانیان
ز یونان فهمیدگی هرکه خاست
بود پیش حرفش الفوار، راست
اگر خواند از حکمتش یک ورق
ارسطو بشوید کتاب از عرق
دهد جکمتش می چو در پای خم
فلاطون میاش را بود لای خم
به انداز معنی چنان میرسد
که جویای گوهر به کان میرسد
چو بیند ز کس نقطهای را سقیم
به بالین ز اصلاحش آرد حکیم
نه از کم کند کم، نه از بیش بیش
بود محض انصاف در کار خویش
قبولش ز صد نکته بوالعجب
به تحسین بیجا نجنبانده لب
ز قدر سخن، با سخن اکتساب
کند آنچه با کان کند آفتاب
خمی در نمازش مسلم بود
به این راستی آدمی کم بود
کند زندگی بر مراد سخن
چو او کی رسد کس به داد سخن؟
اگر زر به خروار، اگر در به من
نگیرد ز کس تحفه غیر از سخن
***
شبی شد مرا زالکی میهمان
که زال فلک بود پیشش جوان
ز تاریخ خود یاد آرد همین
که آمد ملک پیش ازو بر زمین
خجل ششدر ابرویش از گشاد
وجودش خیالی چو خال زیاد
همین است از سن خویشش به یاد
که پیش از ازل داده دندان به باد
جهان بود از روز و شب ناامید
که میگشت موی سیاهش سفید
به صد قرن پیش از فلک گشته پیر
ازل شسته در پیش او لب ز شیر
لب گور، خندان ز خندیدنش
اجل مویه بر گر خود از دیدنش
ز بس ناتوانی قدش کرده خم
طبقزن شده فرج و بینی به هم
به تنگ آمده گوشهگیری ازو
کمانی که دیدهست تیری ازو؟
کند گر ز گیسوی خود گرد پاک
کند جای چون دانه در زیر خاک
درین خاکش آب و هوا ساخته
چو مشک، آب در پوست انداخته
ز چشمش که از روشنی ساده است
گو افتادن، اندر گو افتاده است
شده میخکوب قدم مشت او
خمیدن خمیدهست در پشت او
چو نی پوستش خشک بر استخوان
ز تحریک باد نفس در فغان
ز تحریک گیسو، تنش دردناک
برای اجل، تلّه زیر خاک
فرو ریزد از رعشه دستش ز هم
چو دست لئیمان ز باد کرم
ضعیفیش از پوست برچیده آب
چو مشکی که خشکیده در آفتاب
چو یاران ناساز از یکدگر
ندارند اعضایش از هم خبر
تن از بیغذاییش چون نال بود
که قوتش همین خوردن سال بود
نیالوده از لقمه کام هوس
غذایش همین خوردن سال و بس
که دیدهست زالی به سامان چنین
ز چین، فرج بالای هم تا جبین
عذارش کبود ابلق از خال نیل
فروهشته بینی چو خرطوم فیل
دو دندان پیشش به حدی دراز
که با آن کند بند شلوار باز
بر اعضای او رسته موی درشت
ز قاقم برش نرمتر، خارپشت
ز چرخ کهنسال، بدپیرتر
ز نقد بخیلان زمینگیرتر
سرش گشته خالی به سودا ز هوش
زبانش ز شیر سخن، پاکدوش
وجودش سبکتر ز بال مگس
همین در تنش جان گران بود و بس
ز گند دهانش نفس در گریز
ز نور نظر، دیدهاش پاکبیز
کدوییست از مغز خالی سرش
اسیر بلا رعشه در پیکرش
ز سرپنجه با رعشه دارد ستیز
حصار اجل را تنش خاکریز
سر رفته در دوش را، چون کشف
برآرد گهی بهر آب و علف
گه از چرخ نالان بود چرخهوار
گه از ضعف پیچان چو تار
گرو برده رویش به سردی ز دی
اجل جان نبرده ز دیدار وی
به نادیدنش زندگی در گرو
کند داس ابروی او جان درو
اجل را ز دیدار او صد فتوح
خط چین پیشانیاش قبض روح
زهی رعشهناکی که روز نخست
ز سیماب گردیدش اعضا درست
به ناخن جدا مو ز اندام کرد
تن از کندن مو چو بادام کرد
همین صرفهاش بس ز قد دو تا
که موی سرش بافد انگشت پا
بدل گشته صبح امیدش به شام
چراغ دلش کرده روغن تمام
چنان کرده خود را به خال کبود
که آورده گویی فلک را فرود
برون رفته از پوشش خواب و خور
که دیدهست انبانی از هیچ پر؟
چو چادر به دوش افکند دم مزن
چه به زان که باشد اجل در کفن؟
***
ازان خم شد از غمزه مژگان یار
که خوابیده، بهتر کند نیزه کار
چه گویم ز باریکی آن کمر؟
ز معنیّ باریک، باریکتر
شهیدان خود را کند گر کفن
ببالند بر خویش، یک پیرهن
به زلفش قوی شانه را دست زور
ز عکس لبش چشم آیینه شور
***
نشاط است در آسمان و زمین
به عالم که دیدهست سوری چنین؟
فضای جهان پر زر و زیور است
تو گویی فلک یک صدف گوهرست
فلک زین چراغان سورست داغ
که چون لاله از خاک روید چراغ
جهان برگ عشرت ز بس کرده ساز
طرب را دهن مانده از خنده باز
به رقص آسمان شد جدا از زمین
همین است معراج عشرت، همین
کند رقص از ذره تا آفتاب
ندیده چنین روز گیتی به خواب
***
بود نغمه آن غارت هوشها
که جایش طرب رفته در گوشها
چو از پرده ساز، سر بر کند
رود پرده گوش چادر کند
عروسی بود رهزن عقل و هوش
که بیپرده از لب نباید به گوش
نزد هرگز از دلبران چگل
به جز نغمه در پرده کس راه دل
زند زلف خوبان به صد اضطراب
ز تحریر آوازشان پیچ و تاب
***
بود با هوا بد، جواهرفروش
که رفت آب گوهر به گرما ز جوش
ز بس در بدنها هوا کرد کار
جهد از بن مو عرق چون شرار
هوا شد چنان گرم از تاب میغ
که شد آتشافشان دم سرد تیغ
***
نمایان چو ماه نو از لاغری
چو ابروی خوبان، همه دلبری
***
که دیده جز این توپ گیتیگشا؟
که غاری کند کار صد اژدها
***
حریفان خوش از سردی روزگار
که بازی نسوزد ز کس در قمار
که بودیم چون مغز در پوستی
مدقّق چنان در خفیّ و جلی
که از دقتش دق کند بوعلی
رصدبند قانون ناز و نیاز
ز دل ره به دل کن چو تسبیح ساز
سر صدق کیشان ز جوش و خروش
چو صبح از گریبان برآید به جوش
چو افکند صبح ضمیرش نقاب
نهد بر زمین پشت دست آفتاب
نیرزد به سیم دغل بی خلاف
برش تیزبازاری موشکاف
شفا، یک مسیحادم از کوی او
اشارات، درسی ز ابروی او
بود علم اشفاق بر طاق ازو
رسیده به معراج، اشراق ازو
به مشّائیان دامنی برفشاند
کزان فلسفی را بر آتش نشاند
تن بخردی، جان فهمیدگی
ازو تازه، ایمان فهمیدگی
بر علم او، علمها جهل محض
..............................
..............................
ز انشای او نقره تازگی
تتبّع ز املای او برملا
نمایان ادافهمیاش از ادا
پذیرد ز آشفتگی، خرمی
برش کار درهم، کند درهمی
گلیم ضلالت ازو تارتار
برآورده از جهل، علمش دمار
که دید از خراسان چنین گوهری؟
که هر ذره دارد به مهرش سری
غباری که برخیزد از خاوران
بود سرمه چشم یونانیان
ز یونان فهمیدگی هرکه خاست
بود پیش حرفش الفوار، راست
اگر خواند از حکمتش یک ورق
ارسطو بشوید کتاب از عرق
دهد جکمتش می چو در پای خم
فلاطون میاش را بود لای خم
به انداز معنی چنان میرسد
که جویای گوهر به کان میرسد
چو بیند ز کس نقطهای را سقیم
به بالین ز اصلاحش آرد حکیم
نه از کم کند کم، نه از بیش بیش
بود محض انصاف در کار خویش
قبولش ز صد نکته بوالعجب
به تحسین بیجا نجنبانده لب
ز قدر سخن، با سخن اکتساب
کند آنچه با کان کند آفتاب
خمی در نمازش مسلم بود
به این راستی آدمی کم بود
کند زندگی بر مراد سخن
چو او کی رسد کس به داد سخن؟
اگر زر به خروار، اگر در به من
نگیرد ز کس تحفه غیر از سخن
***
شبی شد مرا زالکی میهمان
که زال فلک بود پیشش جوان
ز تاریخ خود یاد آرد همین
که آمد ملک پیش ازو بر زمین
خجل ششدر ابرویش از گشاد
وجودش خیالی چو خال زیاد
همین است از سن خویشش به یاد
که پیش از ازل داده دندان به باد
جهان بود از روز و شب ناامید
که میگشت موی سیاهش سفید
به صد قرن پیش از فلک گشته پیر
ازل شسته در پیش او لب ز شیر
لب گور، خندان ز خندیدنش
اجل مویه بر گر خود از دیدنش
ز بس ناتوانی قدش کرده خم
طبقزن شده فرج و بینی به هم
به تنگ آمده گوشهگیری ازو
کمانی که دیدهست تیری ازو؟
کند گر ز گیسوی خود گرد پاک
کند جای چون دانه در زیر خاک
درین خاکش آب و هوا ساخته
چو مشک، آب در پوست انداخته
ز چشمش که از روشنی ساده است
گو افتادن، اندر گو افتاده است
شده میخکوب قدم مشت او
خمیدن خمیدهست در پشت او
چو نی پوستش خشک بر استخوان
ز تحریک باد نفس در فغان
ز تحریک گیسو، تنش دردناک
برای اجل، تلّه زیر خاک
فرو ریزد از رعشه دستش ز هم
چو دست لئیمان ز باد کرم
ضعیفیش از پوست برچیده آب
چو مشکی که خشکیده در آفتاب
چو یاران ناساز از یکدگر
ندارند اعضایش از هم خبر
تن از بیغذاییش چون نال بود
که قوتش همین خوردن سال بود
نیالوده از لقمه کام هوس
غذایش همین خوردن سال و بس
که دیدهست زالی به سامان چنین
ز چین، فرج بالای هم تا جبین
عذارش کبود ابلق از خال نیل
فروهشته بینی چو خرطوم فیل
دو دندان پیشش به حدی دراز
که با آن کند بند شلوار باز
بر اعضای او رسته موی درشت
ز قاقم برش نرمتر، خارپشت
ز چرخ کهنسال، بدپیرتر
ز نقد بخیلان زمینگیرتر
سرش گشته خالی به سودا ز هوش
زبانش ز شیر سخن، پاکدوش
وجودش سبکتر ز بال مگس
همین در تنش جان گران بود و بس
ز گند دهانش نفس در گریز
ز نور نظر، دیدهاش پاکبیز
کدوییست از مغز خالی سرش
اسیر بلا رعشه در پیکرش
ز سرپنجه با رعشه دارد ستیز
حصار اجل را تنش خاکریز
سر رفته در دوش را، چون کشف
برآرد گهی بهر آب و علف
گه از چرخ نالان بود چرخهوار
گه از ضعف پیچان چو تار
گرو برده رویش به سردی ز دی
اجل جان نبرده ز دیدار وی
به نادیدنش زندگی در گرو
کند داس ابروی او جان درو
اجل را ز دیدار او صد فتوح
خط چین پیشانیاش قبض روح
زهی رعشهناکی که روز نخست
ز سیماب گردیدش اعضا درست
به ناخن جدا مو ز اندام کرد
تن از کندن مو چو بادام کرد
همین صرفهاش بس ز قد دو تا
که موی سرش بافد انگشت پا
بدل گشته صبح امیدش به شام
چراغ دلش کرده روغن تمام
چنان کرده خود را به خال کبود
که آورده گویی فلک را فرود
برون رفته از پوشش خواب و خور
که دیدهست انبانی از هیچ پر؟
چو چادر به دوش افکند دم مزن
چه به زان که باشد اجل در کفن؟
***
ازان خم شد از غمزه مژگان یار
که خوابیده، بهتر کند نیزه کار
چه گویم ز باریکی آن کمر؟
ز معنیّ باریک، باریکتر
شهیدان خود را کند گر کفن
ببالند بر خویش، یک پیرهن
به زلفش قوی شانه را دست زور
ز عکس لبش چشم آیینه شور
***
نشاط است در آسمان و زمین
به عالم که دیدهست سوری چنین؟
فضای جهان پر زر و زیور است
تو گویی فلک یک صدف گوهرست
فلک زین چراغان سورست داغ
که چون لاله از خاک روید چراغ
جهان برگ عشرت ز بس کرده ساز
طرب را دهن مانده از خنده باز
به رقص آسمان شد جدا از زمین
همین است معراج عشرت، همین
کند رقص از ذره تا آفتاب
ندیده چنین روز گیتی به خواب
***
بود نغمه آن غارت هوشها
که جایش طرب رفته در گوشها
چو از پرده ساز، سر بر کند
رود پرده گوش چادر کند
عروسی بود رهزن عقل و هوش
که بیپرده از لب نباید به گوش
نزد هرگز از دلبران چگل
به جز نغمه در پرده کس راه دل
زند زلف خوبان به صد اضطراب
ز تحریر آوازشان پیچ و تاب
***
بود با هوا بد، جواهرفروش
که رفت آب گوهر به گرما ز جوش
ز بس در بدنها هوا کرد کار
جهد از بن مو عرق چون شرار
هوا شد چنان گرم از تاب میغ
که شد آتشافشان دم سرد تیغ
***
نمایان چو ماه نو از لاغری
چو ابروی خوبان، همه دلبری
***
که دیده جز این توپ گیتیگشا؟
که غاری کند کار صد اژدها
***
حریفان خوش از سردی روزگار
که بازی نسوزد ز کس در قمار
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
نوبهار و بوی زلف یار و انفاس نسیم
اهل دل را میدهد پیغام جنتات نعیم
صبح سر برزد ز مشرق باده پیش آر ای ندیم
یک زمانم بی خبر کن تاکی از امید و بیم
مرغ گویا گشت مطرب گو نوایی خوش بزن
یاد ده ما را وفای یار و پیمان قدیم
هر گران جانی نشاید مجلس اصحاب را
با ملیحی شنگ باشد یا سبک روحی ندیم
در چنین موسم که گلها خیمه بر صحرازدند
گر درون خانه بنشینی بود عیبی عظیم
وصل جانان را غنیمت می شمر فصل بهار
فرصتی کز دست شد نتوان خرید اورا به سیم
عالم حسن وملاحت نیست این میدان خاک
خار می ماند به جا و گل نمی ماند مقیم
بعد ازین ما و گل افشان وسماع و روی دوست
کوس عشق شاهدان نتوان زدن زیر گلیم
صحبت خوبان نباشد بی ملامت ای همام
مدعی را گو که از جاهل نمی رنجد حکیم
اهل دل را میدهد پیغام جنتات نعیم
صبح سر برزد ز مشرق باده پیش آر ای ندیم
یک زمانم بی خبر کن تاکی از امید و بیم
مرغ گویا گشت مطرب گو نوایی خوش بزن
یاد ده ما را وفای یار و پیمان قدیم
هر گران جانی نشاید مجلس اصحاب را
با ملیحی شنگ باشد یا سبک روحی ندیم
در چنین موسم که گلها خیمه بر صحرازدند
گر درون خانه بنشینی بود عیبی عظیم
وصل جانان را غنیمت می شمر فصل بهار
فرصتی کز دست شد نتوان خرید اورا به سیم
عالم حسن وملاحت نیست این میدان خاک
خار می ماند به جا و گل نمی ماند مقیم
بعد ازین ما و گل افشان وسماع و روی دوست
کوس عشق شاهدان نتوان زدن زیر گلیم
صحبت خوبان نباشد بی ملامت ای همام
مدعی را گو که از جاهل نمی رنجد حکیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
بهار شد که چمن جام ارغوان گیرد
ز جوش سبزه زمین رنگ آسمان گیرد
به طرف باغ بساط زمردی فکنند
ز لاله برهمن خاک، طیلسان گیرد
به دوش نامیه دیبای بهمنی فکنند
ز غنچه تارک شاخ، افسر کیان گیرد
صبا ز جیب سمن بوی پیرهن آرد
نشان نکهت گل، گرد کاروان گیرد
چو آفتاب زند خیمه لاله در هامون
سحاب بر سر کهسار سایبان گیرد
مغنی، از دم گرمت ترانهای خواهم
که آتشم به نیستان استخوان گیرد
کجا رواست درین فصل غم زدا، دل را
غبار کلفت ایام در میان گیرد؟
مگر عنایت ساقی کند سبکدستی
پیاله، کین من از دور آسمان گیرد
سهی قدان چمن جلوه های ناز کنند
نهال رقص به گلبانگ بلبلان گیرد
شود به لخلخه سایی، نسیم نوروزی
مشام عالم افسرده بوی جان گیرد
به من ستیزهٔ چرخ کهن نه رسم نوی ست
که شاهباز فلک، صید ناتوان گیرد
نشاط، غاشیه دار سبک روی ست حزین
که چون نسیم صبا راه گلستان گیرد
ز جوش سبزه زمین رنگ آسمان گیرد
به طرف باغ بساط زمردی فکنند
ز لاله برهمن خاک، طیلسان گیرد
به دوش نامیه دیبای بهمنی فکنند
ز غنچه تارک شاخ، افسر کیان گیرد
صبا ز جیب سمن بوی پیرهن آرد
نشان نکهت گل، گرد کاروان گیرد
چو آفتاب زند خیمه لاله در هامون
سحاب بر سر کهسار سایبان گیرد
مغنی، از دم گرمت ترانهای خواهم
که آتشم به نیستان استخوان گیرد
کجا رواست درین فصل غم زدا، دل را
غبار کلفت ایام در میان گیرد؟
مگر عنایت ساقی کند سبکدستی
پیاله، کین من از دور آسمان گیرد
سهی قدان چمن جلوه های ناز کنند
نهال رقص به گلبانگ بلبلان گیرد
شود به لخلخه سایی، نسیم نوروزی
مشام عالم افسرده بوی جان گیرد
به من ستیزهٔ چرخ کهن نه رسم نوی ست
که شاهباز فلک، صید ناتوان گیرد
نشاط، غاشیه دار سبک روی ست حزین
که چون نسیم صبا راه گلستان گیرد
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۱
دور نشاط آمد و دوران گل
بزم طرب ساز در ایوان گل
گلشن جان تازه کند هر سحر
گریه ابر و لب خندان گل
دل بگشاید به چمن تا گشاد
باد سحر گوی گریبان گل
پای من و رقص و طواف چمن
دست من و ساغر و دامان گل
موسم شادی ست چه خون می چکد
از سپر لاله و پیکان گل
جام جم از دست منه زانکه زود
باد برد تخت سلیمان گل
سرو از آن یافت بلندی که او
چتر کشد بر سر سلطان گل
خیز که هر صبح گل افشان کنیم
پیشتر از صبح گل افشان گل
باده به دور آر، که دور حیات
زود زوال است چو دوران گل
مرغ سحر را چه نوا بعد ازین
زان که جلال است ثناخوان گل
بزم طرب ساز در ایوان گل
گلشن جان تازه کند هر سحر
گریه ابر و لب خندان گل
دل بگشاید به چمن تا گشاد
باد سحر گوی گریبان گل
پای من و رقص و طواف چمن
دست من و ساغر و دامان گل
موسم شادی ست چه خون می چکد
از سپر لاله و پیکان گل
جام جم از دست منه زانکه زود
باد برد تخت سلیمان گل
سرو از آن یافت بلندی که او
چتر کشد بر سر سلطان گل
خیز که هر صبح گل افشان کنیم
پیشتر از صبح گل افشان گل
باده به دور آر، که دور حیات
زود زوال است چو دوران گل
مرغ سحر را چه نوا بعد ازین
زان که جلال است ثناخوان گل
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
در آتش ارفکنم تخم مهربانی را
دهم به تربیتش آب زندگانی را
به دوستی که گرم دسترس به جان باشد
به مزد، کینه دهم دشمنان جانی را
حنای عیش جهان چون، شفق نمی ماند
دلا زدست مده اشک ارغوانی را
تعلقم به حیاتست وقت پیری بیش
که مفت باخته ام موسم جوانی را
غمی زکار فرو بسته نیست، می ترسم
که از بدیهه ی اشکم برد روانی را
به آن رسیده کز آئینه رو بگردانی
چه خوش رسانده ای آئین سرگرانی را
به اختیار جهان دلنشین کس نشود
چنانکه منزل بی آب کاروانی را
به سرو خانگی ار آشنا شود قمری
به بال اره کند سرو بوستانی را
کلیم بخت مرا روز خوش نصیب کرد
مباد یاد کنم عهد شادمانی را
دهم به تربیتش آب زندگانی را
به دوستی که گرم دسترس به جان باشد
به مزد، کینه دهم دشمنان جانی را
حنای عیش جهان چون، شفق نمی ماند
دلا زدست مده اشک ارغوانی را
تعلقم به حیاتست وقت پیری بیش
که مفت باخته ام موسم جوانی را
غمی زکار فرو بسته نیست، می ترسم
که از بدیهه ی اشکم برد روانی را
به آن رسیده کز آئینه رو بگردانی
چه خوش رسانده ای آئین سرگرانی را
به اختیار جهان دلنشین کس نشود
چنانکه منزل بی آب کاروانی را
به سرو خانگی ار آشنا شود قمری
به بال اره کند سرو بوستانی را
کلیم بخت مرا روز خوش نصیب کرد
مباد یاد کنم عهد شادمانی را
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
عشقبازی با چو تو معشوق کاری بس خوشست
روزگار عشقت الحق روزگاری بس خوشست
نوبهار شادمانی روزگار عاشقیست
تازه بادا تا ابد کاین نوبهاری بس خوشست
گر ملامتگو نظر در وی بچشم من کند
داردم معذور چون بیند که یاری بس خوشست
خواهم افکندن سر اندرپای آن زیبا نگار
بو که گیرد دست من الحق نگاری بس خوشست
گر چه ز آن سیمین سرین بارگرانم بر دلست
در زیادت باد تا باشد که باری بس خوشست
نرگس جادوت را مخمور می بینم ولیک
تا چه می خوردست کش در سرخماری بس خوشست
گر چه کشت ابن یمین را انتظار وصل دوست
گر میسر گردد آخر انتظاری بس خوشست
روزگار عشقت الحق روزگاری بس خوشست
نوبهار شادمانی روزگار عاشقیست
تازه بادا تا ابد کاین نوبهاری بس خوشست
گر ملامتگو نظر در وی بچشم من کند
داردم معذور چون بیند که یاری بس خوشست
خواهم افکندن سر اندرپای آن زیبا نگار
بو که گیرد دست من الحق نگاری بس خوشست
گر چه ز آن سیمین سرین بارگرانم بر دلست
در زیادت باد تا باشد که باری بس خوشست
نرگس جادوت را مخمور می بینم ولیک
تا چه می خوردست کش در سرخماری بس خوشست
گر چه کشت ابن یمین را انتظار وصل دوست
گر میسر گردد آخر انتظاری بس خوشست