عبارات مورد جستجو در ۱۶۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۳۵
سعدی : مفردات
بیت ۲۶
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۲۸۶
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۱۰) حکایت شاهزاده و عروس
یکی شه زادهٔ خورشید فر بود
که بینائی دو چشم پدر بود
مگر آن شاه بهرِ شاه زاده
عروسی خواست داد حُسن داده
بخوبی در همه عالم مَثَل بود
سر خوبان نقّاش ازل بود
سرائی را مزّین کرد آن شاه
سرائی نه، بهشتی بهرِ آن ماه
سرائی پای تا سر حور در حور
ز بس مهر و ز بس مه نور در نور
ز بس شمع معنبر روی در روی
معیّن گشته آن شب موی در موی
ز بحر شعر وصَوت رود هر دم
خروش بحر و رود افتاده در هم
ز سوق سبع الوانش اتّفاقا
خَجِل سَبعَ سمواتٍ طِباقا
عروسی این چنین جشنی چنین خوش
چنین جمعی همه زیبا و دلکش
نشسته منتظر یک خلدِ پر حور
که تا شه زاده کی آید بدان سور
مگر از شادئی آن شاه زاده
نشسته بود با جمعی بباده
ز بس کان شب بشادی کرد مینوش
وجودش بر دل او شد فراموش
بجست از جای سرافکنده در بر
خیال آن عروس افتاده در سر
دران غوغا ز مستی شد سواره
براند او از در دروازه باره
نه پیدا بود در پیشش طریقی
نه همبر در رکاب او رفیقی
مگر از دور دَیری دید عالی
منوّر از چراغ او را حوالی
چنان پنداشت آن سرمستِ مهجور
که آن قصر عروس اوست از دور
ولی آن دخمه گبران کرده بودند
که از هر سوی خیلی مرده بودند
دران دخمه چراغی چند میسوخت
دل آتش پرستان می بر افروخت
نهاده بود پیش دخمه تختی
بدان تخت اوفتاده شوربختی
یکی زن بود پوشیده کفن را
چو شه زاده بدید از دور زن را
چنان پنداشت از مستیِ باده
که اینست آن عروس شاه زاده
ز مستی پای از سر میندانست
ره بام از ره در میندانست
کفن از روی آن نو مرده برداشت
محلّ شهوتش را پرده برداشت
چو زیر آهنگ را در پرده افکند
زبان را در دهان مرده افکند
شبی در صحبتش بگذاشت تا روز
خوشی لب بر لبش میداشت تا روز
همه شب منتظر صد ماه پیکر
نشسته تا کی آید شاه از در
چو ناپیدا شد آن شه زادِ عالی
پدر را زو خبر دادند حالی
پدر بر خاست با خیلی سواران
بصحرا رفت همچون بیقراران
همه ارکانِ دولت در رسیدند
ز دور آن اسپ شهزاده بدیدند
پدر چون دید اسپ شاه زاده
نهاد آنجا رخ آنگه شد پیاده
پسر را دید با آن مرده بر تخت
بدلداری کشیده در برش سخت
چو خسرو با سپاه او را چنان دید
تو گفتی آتشی در قعرِ جان دید
پسر چون پارهٔ با خویش آمد
شهش با لشکری در پیش آمد
گشاد از خوابِ مستی چشم حالی
بدید آن خلوت و آن جای خالی
گرفته مردهٔ راتنگ در بر
ستاده بر سر او شاه و لشکر
بجای آورد آنچ افتاده بودش
همی بایست مرگ خویش زودش
چو الحق قصّهٔ ناکامش افتاد
ز خجلت لرزه بر اندامش افتاد
همه آن بود میَلش از دل پاک
که بشکافد زمین او را کند خاک
ولیکن کار چون افتاده بودش
نبود از خجلت و تشویر سودش
مرا هم هست صبر ای مرد غم خور
که تا آید ببالین تو لشکر
دران ساعت بدانی و به بینی
که با که کردهٔ این هم نشینی
چو ابرهیم در دین بت شکن باش
بتان آزری را راه زن باش
که ابرهیم چون آهنگِ آن کرد
خداوند جهانش امتحان کرد
ترا گر امتحان خواهند کردن
نگونسار جهان خواهند کردن
که بینائی دو چشم پدر بود
مگر آن شاه بهرِ شاه زاده
عروسی خواست داد حُسن داده
بخوبی در همه عالم مَثَل بود
سر خوبان نقّاش ازل بود
سرائی را مزّین کرد آن شاه
سرائی نه، بهشتی بهرِ آن ماه
سرائی پای تا سر حور در حور
ز بس مهر و ز بس مه نور در نور
ز بس شمع معنبر روی در روی
معیّن گشته آن شب موی در موی
ز بحر شعر وصَوت رود هر دم
خروش بحر و رود افتاده در هم
ز سوق سبع الوانش اتّفاقا
خَجِل سَبعَ سمواتٍ طِباقا
عروسی این چنین جشنی چنین خوش
چنین جمعی همه زیبا و دلکش
نشسته منتظر یک خلدِ پر حور
که تا شه زاده کی آید بدان سور
مگر از شادئی آن شاه زاده
نشسته بود با جمعی بباده
ز بس کان شب بشادی کرد مینوش
وجودش بر دل او شد فراموش
بجست از جای سرافکنده در بر
خیال آن عروس افتاده در سر
دران غوغا ز مستی شد سواره
براند او از در دروازه باره
نه پیدا بود در پیشش طریقی
نه همبر در رکاب او رفیقی
مگر از دور دَیری دید عالی
منوّر از چراغ او را حوالی
چنان پنداشت آن سرمستِ مهجور
که آن قصر عروس اوست از دور
ولی آن دخمه گبران کرده بودند
که از هر سوی خیلی مرده بودند
دران دخمه چراغی چند میسوخت
دل آتش پرستان می بر افروخت
نهاده بود پیش دخمه تختی
بدان تخت اوفتاده شوربختی
یکی زن بود پوشیده کفن را
چو شه زاده بدید از دور زن را
چنان پنداشت از مستیِ باده
که اینست آن عروس شاه زاده
ز مستی پای از سر میندانست
ره بام از ره در میندانست
کفن از روی آن نو مرده برداشت
محلّ شهوتش را پرده برداشت
چو زیر آهنگ را در پرده افکند
زبان را در دهان مرده افکند
شبی در صحبتش بگذاشت تا روز
خوشی لب بر لبش میداشت تا روز
همه شب منتظر صد ماه پیکر
نشسته تا کی آید شاه از در
چو ناپیدا شد آن شه زادِ عالی
پدر را زو خبر دادند حالی
پدر بر خاست با خیلی سواران
بصحرا رفت همچون بیقراران
همه ارکانِ دولت در رسیدند
ز دور آن اسپ شهزاده بدیدند
پدر چون دید اسپ شاه زاده
نهاد آنجا رخ آنگه شد پیاده
پسر را دید با آن مرده بر تخت
بدلداری کشیده در برش سخت
چو خسرو با سپاه او را چنان دید
تو گفتی آتشی در قعرِ جان دید
پسر چون پارهٔ با خویش آمد
شهش با لشکری در پیش آمد
گشاد از خوابِ مستی چشم حالی
بدید آن خلوت و آن جای خالی
گرفته مردهٔ راتنگ در بر
ستاده بر سر او شاه و لشکر
بجای آورد آنچ افتاده بودش
همی بایست مرگ خویش زودش
چو الحق قصّهٔ ناکامش افتاد
ز خجلت لرزه بر اندامش افتاد
همه آن بود میَلش از دل پاک
که بشکافد زمین او را کند خاک
ولیکن کار چون افتاده بودش
نبود از خجلت و تشویر سودش
مرا هم هست صبر ای مرد غم خور
که تا آید ببالین تو لشکر
دران ساعت بدانی و به بینی
که با که کردهٔ این هم نشینی
چو ابرهیم در دین بت شکن باش
بتان آزری را راه زن باش
که ابرهیم چون آهنگِ آن کرد
خداوند جهانش امتحان کرد
ترا گر امتحان خواهند کردن
نگونسار جهان خواهند کردن
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحکایه و التمثیل
شنود آن روستایی این سخن راست
که عنبر فضله گاوان دریاست
گوی پر آب اندر ده فرو کرد
بیامد از خزی گاوی درو کرد
همه سرگین گاو از آب برداشت
بدان عنبر فروش آمد که زرداشت
بدوگفت این ز من بستان بده زر
کزین بهتر نبینی هیچ عنبر
چو مرد آن دید گفتا سر بره آر
که این ریش ترا شاید نگه دار
چو هر کس پادشاه ریش خویش است
چو توشه را چنین عنبر بریش است
چوریشت دید گاو این عنبرت داد
بریش از کون گاو این عنبرت باد
تو گر با حق بشب در رازگویی
دگر روز آن بفخری باز گویی
مکن گر بنده طاعت بهایی
که آن شرکی بود اندر خدایی
چو تو بفروختی طاعت بصد بار
یقین میدان که حق نبود خریدار
ریا و عجب کوه آتشین است
نمیدانی که کوه دوزخ اینست
اگر تو طاعت ابلیس کردی
چو عجب آری در آن ابلیس گردی
جویی عجب تو گر طاعت جهانیست
مثال آتشی در پنبه دانیست
که عنبر فضله گاوان دریاست
گوی پر آب اندر ده فرو کرد
بیامد از خزی گاوی درو کرد
همه سرگین گاو از آب برداشت
بدان عنبر فروش آمد که زرداشت
بدوگفت این ز من بستان بده زر
کزین بهتر نبینی هیچ عنبر
چو مرد آن دید گفتا سر بره آر
که این ریش ترا شاید نگه دار
چو هر کس پادشاه ریش خویش است
چو توشه را چنین عنبر بریش است
چوریشت دید گاو این عنبرت داد
بریش از کون گاو این عنبرت باد
تو گر با حق بشب در رازگویی
دگر روز آن بفخری باز گویی
مکن گر بنده طاعت بهایی
که آن شرکی بود اندر خدایی
چو تو بفروختی طاعت بصد بار
یقین میدان که حق نبود خریدار
ریا و عجب کوه آتشین است
نمیدانی که کوه دوزخ اینست
اگر تو طاعت ابلیس کردی
چو عجب آری در آن ابلیس گردی
جویی عجب تو گر طاعت جهانیست
مثال آتشی در پنبه دانیست
عطار نیشابوری : باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن
شمارهٔ ۱۸
عطار نیشابوری : باب بیست و ششم: در صفت گریستن
شمارهٔ ۱۷
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
و ان منکم الا واردها کان علی ذلک حتماً مقضیاً
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
جوجهٔ نافرمان
گفت با جوجه مرغکی هشیار
که ز پهلوی من مرو به کنار
گربه را بین که دم علم کرده
گوشها تیز و پشت خم کرده
چشم خود تا به هم زنی بردت
تا کله چرخ دادهای خوردت
جوجه گفتا که مادرم ترسوست
به خیالش که گربه هم لولوست
گربه حیوان خوش خط وخالیست
فکر آزارجوجه هرگز نیست
سه قدم دورتر شد از مادر
آمدش آنچه گفته بود به سر
گربه ناگاه ازکمین برجست
گلوی جوجه را به دندان خست
برگرفتش به چنگ و رفت چو باد
مرغ بیچاره از پیش افتاد
گربه از پیش و مرغ از دنبال
نالهها کرد زد بسی پر و بال
لیک چون گربه جوجه را بربود
نالهٔ مادرش ندارد سود
گر تضرع کند وگر فریاد
جوجه را گربه پس نخواهد داد
که ز پهلوی من مرو به کنار
گربه را بین که دم علم کرده
گوشها تیز و پشت خم کرده
چشم خود تا به هم زنی بردت
تا کله چرخ دادهای خوردت
جوجه گفتا که مادرم ترسوست
به خیالش که گربه هم لولوست
گربه حیوان خوش خط وخالیست
فکر آزارجوجه هرگز نیست
سه قدم دورتر شد از مادر
آمدش آنچه گفته بود به سر
گربه ناگاه ازکمین برجست
گلوی جوجه را به دندان خست
برگرفتش به چنگ و رفت چو باد
مرغ بیچاره از پیش افتاد
گربه از پیش و مرغ از دنبال
نالهها کرد زد بسی پر و بال
لیک چون گربه جوجه را بربود
نالهٔ مادرش ندارد سود
گر تضرع کند وگر فریاد
جوجه را گربه پس نخواهد داد
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۲۱
رضیالدین آرتیمانی : مفردات
۹
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۰
به گفتگوی کسان مردمی که میلافند
چو خط به معنی خود نارسیده حرافند
مباش غره انصاف کاین نفسبافان
به پنبهکاری مغز خیال ندافند
توانگریکه دم از فقر میزند غلط است
به مویکاسهٔ چینی نمد نمیبافند
تهیهٔ سپر از احتراز کن کامروز
به قطع هم، بد ونیک زمانه سیافند
سخن چه عرض نجابت دهد در آن محفل
که سیم و زر نسبان همچو جدول اشرافند
غرض ز صحبت اگر پاس آبرو باشد
حذر کنید که ابنای جاه اجلافند
در بهشت معانی به رویشان مگشا
که این جهنمی چند ننگ اعرافند
بهعلمپوچ چوجهل مرکبند بسیط
به فطرت کشفی درسگاه کشافند
ز وضعشان مطلب نیم نقطه همواری
که یک قلم به خم و پیچ سرکشی کافند
تمام بیهوده گویند و نازکی این است
که چشم بر طمع ربشخند انصافند
ازین خران مطلب مردمی که چونگرداب
به موج آب منی غرق تا لب نافند
به خاک تیره مزن نقد ابرو بیدل
درین دیارکه کوران چند صرافند
چو خط به معنی خود نارسیده حرافند
مباش غره انصاف کاین نفسبافان
به پنبهکاری مغز خیال ندافند
توانگریکه دم از فقر میزند غلط است
به مویکاسهٔ چینی نمد نمیبافند
تهیهٔ سپر از احتراز کن کامروز
به قطع هم، بد ونیک زمانه سیافند
سخن چه عرض نجابت دهد در آن محفل
که سیم و زر نسبان همچو جدول اشرافند
غرض ز صحبت اگر پاس آبرو باشد
حذر کنید که ابنای جاه اجلافند
در بهشت معانی به رویشان مگشا
که این جهنمی چند ننگ اعرافند
بهعلمپوچ چوجهل مرکبند بسیط
به فطرت کشفی درسگاه کشافند
ز وضعشان مطلب نیم نقطه همواری
که یک قلم به خم و پیچ سرکشی کافند
تمام بیهوده گویند و نازکی این است
که چشم بر طمع ربشخند انصافند
ازین خران مطلب مردمی که چونگرداب
به موج آب منی غرق تا لب نافند
به خاک تیره مزن نقد ابرو بیدل
درین دیارکه کوران چند صرافند
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
فی صفةالنّفس واحواله
دزد خانه است نفس حالی بین
زو نگهدار خانهٔ دل و دین
دزد ناگه خسیس دزد بُوَد
دزد خانه نفیس دزد بُوَد
چون ظفر یافت دزد بیگانه
نبرد جز که خردهٔ خانه
باز چون دزد خانه در نگرد
همه کالای دور دست برد
تو خوشی زانکه پیش تست قماش
زان دگرها خبر نداری باش
تا کنی دست زی خزینه فراز
آنچه به بایدت نبینی باز
از درونت پلنگ و موش بهم
تو همی خسبی اینت جهل و ستم
غافل از کید و حیلت شیطان
کرده شیطان ز مکر قصد به جان
زو نگهدار خانهٔ دل و دین
دزد ناگه خسیس دزد بُوَد
دزد خانه نفیس دزد بُوَد
چون ظفر یافت دزد بیگانه
نبرد جز که خردهٔ خانه
باز چون دزد خانه در نگرد
همه کالای دور دست برد
تو خوشی زانکه پیش تست قماش
زان دگرها خبر نداری باش
تا کنی دست زی خزینه فراز
آنچه به بایدت نبینی باز
از درونت پلنگ و موش بهم
تو همی خسبی اینت جهل و ستم
غافل از کید و حیلت شیطان
کرده شیطان ز مکر قصد به جان
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۹
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۸۴
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۸۴ - جنگ داخلی و دشمن خارجی
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۱۳
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۱۴