عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۶۰ - انجام کتاب
صبحک الله صباح ای دبیر
چون قلم از دست شدم دستگیر
کاین نمط از چرخ فزونی کند
با قلمم بوقلمونی کند
زین همه الماس که بگداختم
گزلکی از بهر ملک ساختم
کاهن شمشیرم در سنگ بود
کوره آهنگریم تنگ بود
دولت اگر همدمیئی ساختی
بخت بدین نیز نپرداختی
در دلم آید که گنه کردهام
کین ورقی چند سیه کردهام
آنچه درین حجله خرگاهیست
جلوهگری چند سحرگاهیست
زین بره میخور چه خوری دودها
آتش در زن به نمک سودها
بیش رو آهستگیی پیشه کن
گر کنی اندیشه به اندیشه کن
هر سخنی کز ادبش دوریست
دست بر او مال که دستوریست
و آنچه نه از علم برآرد علم
گر منم آن حرف درو کش قلم
گر نه درو داد سخن دادمی
شهر به شهرش نفرستادمی
این طرفم کرد سخن پای بست
جمله اطراف مرا زیردست
گفت زمانه نه زمینی بجنب
چون ز منان چند نشینی بجنب
بکر معانیم که همتاش نیست
جامه باندازه بالاش نیست
نیم تنی تا سر زانوش هست
از سر آن بر سر زانو نشست
بایدش از حله قد آراستن
تا ادبش باشد برخاستن
از نظر هر کهن و تازهای
حاصل من چیست جز آوازهای
گرمی هنگامه و زر هیچ نه
زحمت بازار و دگر هیچ نه
گنجه گره کرده گریبان من
بی گرهی گنج عراق آن من
بانگ برآورد جهان کای غلام
گنجه کدامست و نظامی کدام
شکر که این نامه به عنوان رسید
پیشتر از عمر به پایان رسید
کردنظامی ز پی زیورش
غرقه گوهر ز قدم تا سرش
باد مبارک گهر افشان او
بر ملکی کاین گهر است آن او
چون قلم از دست شدم دستگیر
کاین نمط از چرخ فزونی کند
با قلمم بوقلمونی کند
زین همه الماس که بگداختم
گزلکی از بهر ملک ساختم
کاهن شمشیرم در سنگ بود
کوره آهنگریم تنگ بود
دولت اگر همدمیئی ساختی
بخت بدین نیز نپرداختی
در دلم آید که گنه کردهام
کین ورقی چند سیه کردهام
آنچه درین حجله خرگاهیست
جلوهگری چند سحرگاهیست
زین بره میخور چه خوری دودها
آتش در زن به نمک سودها
بیش رو آهستگیی پیشه کن
گر کنی اندیشه به اندیشه کن
هر سخنی کز ادبش دوریست
دست بر او مال که دستوریست
و آنچه نه از علم برآرد علم
گر منم آن حرف درو کش قلم
گر نه درو داد سخن دادمی
شهر به شهرش نفرستادمی
این طرفم کرد سخن پای بست
جمله اطراف مرا زیردست
گفت زمانه نه زمینی بجنب
چون ز منان چند نشینی بجنب
بکر معانیم که همتاش نیست
جامه باندازه بالاش نیست
نیم تنی تا سر زانوش هست
از سر آن بر سر زانو نشست
بایدش از حله قد آراستن
تا ادبش باشد برخاستن
از نظر هر کهن و تازهای
حاصل من چیست جز آوازهای
گرمی هنگامه و زر هیچ نه
زحمت بازار و دگر هیچ نه
گنجه گره کرده گریبان من
بی گرهی گنج عراق آن من
بانگ برآورد جهان کای غلام
گنجه کدامست و نظامی کدام
شکر که این نامه به عنوان رسید
پیشتر از عمر به پایان رسید
کردنظامی ز پی زیورش
غرقه گوهر ز قدم تا سرش
باد مبارک گهر افشان او
بر ملکی کاین گهر است آن او
حافظ : حافظ
ساقی نامه
بیا ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزاید کمال آورد
به من ده که بس بیدل افتادهام
وز این هر دو بیحاصل افتادهام
بیا ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام
بده تا بگویم به آواز نی
که جمشید کی بود و کاووس کی
بیا ساقی آن کیمیای فتوح
که با گنج قارون دهد عمر نوح
بده تا به رویت گشایند باز
در کامرانی و عمر دراز
بده ساقی آن می کز او جام جم
زند لاف بینایی اندر عدم
به من ده که گردم به تایید جام
چو جم آگه از سر عالم تمام
دم از سیر این دیر دیرینه زن
صلایی به شاهان پیشینه زن
همان منزل است این جهان خراب
که دیدهست ایوان افراسیاب
کجا رای پیران لشکرکشش
کجا شیده آن ترک خنجرکشش
نه تنها شد ایوان و قصرش به باد
که کس دخمه نیزش ندارد به یاد
همان مرحلهست این بیابان دور
که گم شد در او لشکر سلم و تور
بده ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام
چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج
که یک جو نیرزد سرای سپنج
بیا ساقی آن آتش تابناک
که زردشت میجویدش زیر خاک
به من ده که در کیش رندان مست
چه آتشپرست و چه دنیاپرست
بیا ساقی آن بکر مستور مست
که اندر خرابات دارد نشست
به من ده که بدنام خواهم شدن
خراب می و جام خواهم شدن
بیا ساقی آن آب اندیشهسوز
که گر شیر نوشد شود بیشهسوز
بده تا روم بر فلک شیر گیر
به هم بر زنم دام این گرگ پیر
بیا ساقی آن می که حور بهشت
عبیر ملایک در آن می سرشت
بده تا بخوری در آتش کنم
مشام خرد تا ابد خوش کنم
بده ساقی آن می که شاهی دهد
به پاکی او دل گواهی دهد
میام ده مگر گردم از عیب پاک
بر آرم به عشرت سری زین مغاک
چو شد باغ روحانیان مسکنم
در اینجا چرا تختهبند تنم
شرابم ده و روی دولت ببین
خرابم کن و گنج حکمت ببین
من آنم که چون جام گیرم به دست
ببینم در آن آینه هر چه هست
به مستی دم پادشاهی زنم
دم خسروی در گدایی زنم
به مستی توان در اسرار سفت
که در بیخودی راز نتوان نهفت
که حافظ چو مستانه سازد سرود
ز چرخش دهد زهره آواز رود
مغنی کجایی به گلبانگ رود
به یاد آور آن خسروانی سرود
که تا وجد را کارسازی کنم
به رقص آیم و خرقهبازی کنم
به اقبال دارای دیهیم و تخت
بهین میوهٔ خسروانی درخت
خدیو زمین پادشاه زمان
مه برج دولت شه کامران
که تمکین اورنگ شاهی از اوست
تن آسایش مرغ و ماهی از اوست
فروغ دل و دیدهٔ مقبلان
ولی نعمت جان صاحبدلان
الا ای همای همایون نظر
خجسته سروش مبارک خبر
فلک را گهر در صدف چون تو نیست
فریدون و جم را خلف چون تو نیست
به جای سکندر بمان سالها
به دانادلی کشف کن حالها
سر فتنه دارد دگر روزگار
من و مستی و فتنهٔ چشم یار
یکی تیغ داند زدن روز کار
یکی را قلمزن کند روزگار
مغنی بزن آن نوآیین سرود
بگو با حریفان به آواز رود
مرا با عدو عاقبت فرصت است
که از آسمان مژدهٔ نصرت است
مغنی نوای طرب ساز کن
به قول وغزل قصه آغاز کن
که بار غمم بر زمین دوخت پای
به ضرب اصولم برآور ز جای
مغنی نوایی به گلبانگ رود
بگوی و بزن خسروانی سرود
روان بزرگان ز خود شاد کن
ز پرویز و از باربد یاد کن
مغنی از آن پرده نقشی بیار
ببین تا چه گفت از درون پردهدار
چنان برکش آواز خنیاگری
که ناهید چنگی به رقص آوری
رهی زن که صوفی به حالت رود
به مستی وصلش حوالت رود
مغنی دف و چنگ را ساز ده
به آیین خوش نغمه آواز ده
فریب جهان قصهٔ روشن است
ببین تا چه زاید شب آبستن است
مغنی ملولم دوتایی بزن
به یکتایی او که تایی بزن
همیبینم از دور گردون شگفت
ندانم که را خاک خواهد گرفت
دگر رند مغ آتشی میزند
ندانم چراغ که بر میکند
در این خونفشان عرصهٔ رستخیز
تو خون صراحی و ساغر بریز
به مستان نوید سرودی فرست
به یاران رفته درودی فرست
کرامت فزاید کمال آورد
به من ده که بس بیدل افتادهام
وز این هر دو بیحاصل افتادهام
بیا ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام
بده تا بگویم به آواز نی
که جمشید کی بود و کاووس کی
بیا ساقی آن کیمیای فتوح
که با گنج قارون دهد عمر نوح
بده تا به رویت گشایند باز
در کامرانی و عمر دراز
بده ساقی آن می کز او جام جم
زند لاف بینایی اندر عدم
به من ده که گردم به تایید جام
چو جم آگه از سر عالم تمام
دم از سیر این دیر دیرینه زن
صلایی به شاهان پیشینه زن
همان منزل است این جهان خراب
که دیدهست ایوان افراسیاب
کجا رای پیران لشکرکشش
کجا شیده آن ترک خنجرکشش
نه تنها شد ایوان و قصرش به باد
که کس دخمه نیزش ندارد به یاد
همان مرحلهست این بیابان دور
که گم شد در او لشکر سلم و تور
بده ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام
چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج
که یک جو نیرزد سرای سپنج
بیا ساقی آن آتش تابناک
که زردشت میجویدش زیر خاک
به من ده که در کیش رندان مست
چه آتشپرست و چه دنیاپرست
بیا ساقی آن بکر مستور مست
که اندر خرابات دارد نشست
به من ده که بدنام خواهم شدن
خراب می و جام خواهم شدن
بیا ساقی آن آب اندیشهسوز
که گر شیر نوشد شود بیشهسوز
بده تا روم بر فلک شیر گیر
به هم بر زنم دام این گرگ پیر
بیا ساقی آن می که حور بهشت
عبیر ملایک در آن می سرشت
بده تا بخوری در آتش کنم
مشام خرد تا ابد خوش کنم
بده ساقی آن می که شاهی دهد
به پاکی او دل گواهی دهد
میام ده مگر گردم از عیب پاک
بر آرم به عشرت سری زین مغاک
چو شد باغ روحانیان مسکنم
در اینجا چرا تختهبند تنم
شرابم ده و روی دولت ببین
خرابم کن و گنج حکمت ببین
من آنم که چون جام گیرم به دست
ببینم در آن آینه هر چه هست
به مستی دم پادشاهی زنم
دم خسروی در گدایی زنم
به مستی توان در اسرار سفت
که در بیخودی راز نتوان نهفت
که حافظ چو مستانه سازد سرود
ز چرخش دهد زهره آواز رود
مغنی کجایی به گلبانگ رود
به یاد آور آن خسروانی سرود
که تا وجد را کارسازی کنم
به رقص آیم و خرقهبازی کنم
به اقبال دارای دیهیم و تخت
بهین میوهٔ خسروانی درخت
خدیو زمین پادشاه زمان
مه برج دولت شه کامران
که تمکین اورنگ شاهی از اوست
تن آسایش مرغ و ماهی از اوست
فروغ دل و دیدهٔ مقبلان
ولی نعمت جان صاحبدلان
الا ای همای همایون نظر
خجسته سروش مبارک خبر
فلک را گهر در صدف چون تو نیست
فریدون و جم را خلف چون تو نیست
به جای سکندر بمان سالها
به دانادلی کشف کن حالها
سر فتنه دارد دگر روزگار
من و مستی و فتنهٔ چشم یار
یکی تیغ داند زدن روز کار
یکی را قلمزن کند روزگار
مغنی بزن آن نوآیین سرود
بگو با حریفان به آواز رود
مرا با عدو عاقبت فرصت است
که از آسمان مژدهٔ نصرت است
مغنی نوای طرب ساز کن
به قول وغزل قصه آغاز کن
که بار غمم بر زمین دوخت پای
به ضرب اصولم برآور ز جای
مغنی نوایی به گلبانگ رود
بگوی و بزن خسروانی سرود
روان بزرگان ز خود شاد کن
ز پرویز و از باربد یاد کن
مغنی از آن پرده نقشی بیار
ببین تا چه گفت از درون پردهدار
چنان برکش آواز خنیاگری
که ناهید چنگی به رقص آوری
رهی زن که صوفی به حالت رود
به مستی وصلش حوالت رود
مغنی دف و چنگ را ساز ده
به آیین خوش نغمه آواز ده
فریب جهان قصهٔ روشن است
ببین تا چه زاید شب آبستن است
مغنی ملولم دوتایی بزن
به یکتایی او که تایی بزن
همیبینم از دور گردون شگفت
ندانم که را خاک خواهد گرفت
دگر رند مغ آتشی میزند
ندانم چراغ که بر میکند
در این خونفشان عرصهٔ رستخیز
تو خون صراحی و ساغر بریز
به مستان نوید سرودی فرست
به یاران رفته درودی فرست
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹
گویند عارفان هنر و علم کیمیاست
وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد
همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز
مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زندهای و مرده نهای، کار جان گزین
تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است
تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است
زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری
عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر
پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است
برتر پری به علم، ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ
زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:
تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری
پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست
آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است
فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت
گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمهکش او شدیم از آن
کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است
تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت
نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل
مفتون مشو که در پس هر چهره چهرههاست
جمشید ساخت جام جهانبین از آنسبب
کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر
هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است
ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق
بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخهایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای
در شاخهای نگر که چه خوشرنگ میوههاست
ای شاخ تازهرس که بگلشن دمیدهای
آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری
آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است
مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش
کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است
تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی
کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش
تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای
در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است
چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب
ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست
در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است
میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست
در موجهای بحر سعادت سفینههاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی
در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است
خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست
در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار
تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج
نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست
از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفلهای که مفتی و قاضی است نام او
تا پود و تار جامهاش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند
کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است
دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست
وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد
همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز
مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زندهای و مرده نهای، کار جان گزین
تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است
تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است
زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری
عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر
پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است
برتر پری به علم، ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ
زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:
تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری
پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست
آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است
فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت
گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمهکش او شدیم از آن
کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است
تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت
نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل
مفتون مشو که در پس هر چهره چهرههاست
جمشید ساخت جام جهانبین از آنسبب
کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر
هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است
ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق
بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخهایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای
در شاخهای نگر که چه خوشرنگ میوههاست
ای شاخ تازهرس که بگلشن دمیدهای
آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری
آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است
مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش
کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است
تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی
کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش
تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای
در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است
چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب
ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست
در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است
میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست
در موجهای بحر سعادت سفینههاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی
در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است
خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست
در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار
تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج
نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست
از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفلهای که مفتی و قاضی است نام او
تا پود و تار جامهاش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند
کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است
دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳
ای سیه مار جهان را شده افسونگر
نرهد مار فسای از بد مار آخر
نیش این مار هر آنکس که خورد میرد
و آنکه او مرد کجا زنده شود دیگر
بنه این کیسه و این مهره افسون را
به فسون سازی گیتی نفسی بنگر
بکن این پایه و بنیاد دگر بر نه
بگذار این ره و از راه دگر بگذر
تو خداوند پرستی، نسزد هرگز
کار بتخانه گزینی و شوی بتگر
از تن خویش بسائی، چو شوی سوهان
دامن خویش بسوزی، چو شوی اخگر
تو بدین بی پری و خردی اگر روزی
بپری، بگذری از مهر و مه انور
ز تو حیف ای گل شاداب که روئیدی
با چنین پرتو رخسار به خار اندر
تو چنان بیخودی از خود که نمیدانی
که تو را می برد این کشتی بی لنگر
جهد کن تا خرد و فکرت ورائی هست
آنچه دادند بگیرند ز ما یکسر
نفس بدخواه ز کس روی نمی تابد
گر تو زان روی بتابی چه ازین بهتر
زندگی پر خطر و کار تو سرمستی
اهرمن گرسنه و باغ تو بارآور
عاقبت زار بسوزاندت این آتش
آخر کار کند گمرهت این رهبر
سیب را غیر خورد، بهر تو ماند سنگ
نفع را غیر برد، بهر تو ماند ضر
تو اگر شعبده از معجزه بشناسی
نکند شعبده این ساحر جادوگر
زخم خنجر نزند هیچ گهی سوزن
کار سوزن نکند هیچ گهی خنجر
دامن روح ز کردار بد آلودی
جامه را گاه زدی مشک و گهی عنبر
اندر آن دل که خدا حاکم و سلطان شد
دیگر آن دل نشود جای کس دیگر
روح زد خیمهٔ دانش، نه تن خاکی
خضر شد زندهٔ جاوید، نه اسکندر
ز ادب پرس، مپرس از نسب و ثروت
ز هنر گوی، مگوی از پدر و مادر
مکن اینگونه تبه، جان گرامی را
که به تن هیچ نداری تو ز جان خوشتر
پنجهٔ باز قضا باز و تو در بازی
وقت چون برق گریزان و تو در بستر
تیره رائی چه ز جهل و چه ز خود بینی
غرق گشتن چه به رود و چه به بحر اندر
تو زیان کردهای و باز همی خواهی
مشکت از چین رسد و دیبهات از ششتر
رو که در دست تو سرمایه و سودی نیست
سود باید که کند مردم سوداگر
تو نهای مور که مرغان بزنندت ره
تو نهای مرغ که طفلان بکنندت پر
سالکان پا ننهادند به هر برزن
عاقلان باده نخوردند ز هر ساغر
چه بری نام ره خویش بر شیطان
چه نهی شمع شب خود به ره صرصر
عقل را خوار کند دیدهٔ ظاهربین
روح را زار کشد مردم تنپرور
چون تو، بس طائر بی تجربه خوشخوان
صید گشته است درین گلشن خوش منظر
دامها بنگری ای مرغک آسوده
اگر از روزنهٔ لانه بر آری سر
این کبوتر که تو بینیش چنین بیخود
شاهبازیش گرفتست به چنگ اندر
آخر ای شیر ژیان، بند ز پا بگسل،
آخر ای مرغ سعادت، ز قفس برپر
به چراغ دل اگر روشنی افزائی
جلوهٔ فکر تو از خور شود افزونتر
دامنت را نتواند که بیالاید
هیچ آلوده، گرت پاک بود گوهر
کله از رتبت سر مرتبهای دارد
چو سر افتاد، چه سود از کله و افسر
سوخت پروانه و دانست در آن ساعت
که شد اندام ضعیفش همه خاکستر
هر چه کشتی، ملخ و مور بیغما برد
وین چنین خشک شد این مزرعهٔ اخضر
به تن سوختگان چند شوی پیکان
به دل خستهدلان چند زنی نشتر
تو دگر هیچ نداری ز سلیمانی
اگر این دیو ز دستت برد انگشتر
دلت از روشنی جانت شود روشن
زانکه این هر دو قرینند بیکدیگر
در گلستان دلی، گلبنی از حکمت
به ز صد باغ گل و یاسمن و عبهر
چه کشی منت دونان بسر هر ره
چه روی در طلب نان بسوی هر در
آنکه زر هنر اندوخت، نشد مفلس
آنکه کار دل و جان کرد، نشد مضطر
پر طاوس چه بندی بدم کرکس
چو دم آراسته گردد، چه کنی با پر
آنچه آموخت بما چرخ، سیه کاریست
گر چه کردیم سیه بس ورق و دفتر
اوستادی نکند کودک بی استاد
درس دانش ندهد مردم بی مشعر
جسم چون کودک و جانست ورا دایه
عقل چون مادر و علم است ورا دختر
علم نیکوست، چه در خانه چه در غربت
عود خوشبوست، چه در کاسه چه در مجمر
کاخ دل جوئی از کوی تن مسکین
شمش زر خواهی از کورهٔ آهنگر
کاردانان نگزینند تبهکاری
نامجویان ننشینند به هر محضر
آغل از خانه بسی دور و شبان در خواب
گرگ بددل بکمین و رمه اندر چر
جای آسایش دزدان بود این وادی
مسکن غول بیابان بود این معبر
خون دلهاست درین جام شقایق گون
تیرگیهاست درین نیلپری چادر
بهر وارون شدن افراشت سر این رایت
بهر ویران شدن آباد شد این کشور
خانهای را که نه سقفی و نه بنیادیست
این چنین خانه چه از خشت و چه از مرمر
سور موش است اگر گربه شود بیمار
عید گرگ است اگر شیر شود لاغر
پاک شو تا نخوری انده ناپاکی
نیک شو تا ندهندت به بدی کیفر
همه کردار تو از تست چنین تیره
چه کنی شکوه ز ماه و گله از اختر
وقت مانند گلوبند بود، پروین
چو شود پاره، پراکنده شود گوهر
نرهد مار فسای از بد مار آخر
نیش این مار هر آنکس که خورد میرد
و آنکه او مرد کجا زنده شود دیگر
بنه این کیسه و این مهره افسون را
به فسون سازی گیتی نفسی بنگر
بکن این پایه و بنیاد دگر بر نه
بگذار این ره و از راه دگر بگذر
تو خداوند پرستی، نسزد هرگز
کار بتخانه گزینی و شوی بتگر
از تن خویش بسائی، چو شوی سوهان
دامن خویش بسوزی، چو شوی اخگر
تو بدین بی پری و خردی اگر روزی
بپری، بگذری از مهر و مه انور
ز تو حیف ای گل شاداب که روئیدی
با چنین پرتو رخسار به خار اندر
تو چنان بیخودی از خود که نمیدانی
که تو را می برد این کشتی بی لنگر
جهد کن تا خرد و فکرت ورائی هست
آنچه دادند بگیرند ز ما یکسر
نفس بدخواه ز کس روی نمی تابد
گر تو زان روی بتابی چه ازین بهتر
زندگی پر خطر و کار تو سرمستی
اهرمن گرسنه و باغ تو بارآور
عاقبت زار بسوزاندت این آتش
آخر کار کند گمرهت این رهبر
سیب را غیر خورد، بهر تو ماند سنگ
نفع را غیر برد، بهر تو ماند ضر
تو اگر شعبده از معجزه بشناسی
نکند شعبده این ساحر جادوگر
زخم خنجر نزند هیچ گهی سوزن
کار سوزن نکند هیچ گهی خنجر
دامن روح ز کردار بد آلودی
جامه را گاه زدی مشک و گهی عنبر
اندر آن دل که خدا حاکم و سلطان شد
دیگر آن دل نشود جای کس دیگر
روح زد خیمهٔ دانش، نه تن خاکی
خضر شد زندهٔ جاوید، نه اسکندر
ز ادب پرس، مپرس از نسب و ثروت
ز هنر گوی، مگوی از پدر و مادر
مکن اینگونه تبه، جان گرامی را
که به تن هیچ نداری تو ز جان خوشتر
پنجهٔ باز قضا باز و تو در بازی
وقت چون برق گریزان و تو در بستر
تیره رائی چه ز جهل و چه ز خود بینی
غرق گشتن چه به رود و چه به بحر اندر
تو زیان کردهای و باز همی خواهی
مشکت از چین رسد و دیبهات از ششتر
رو که در دست تو سرمایه و سودی نیست
سود باید که کند مردم سوداگر
تو نهای مور که مرغان بزنندت ره
تو نهای مرغ که طفلان بکنندت پر
سالکان پا ننهادند به هر برزن
عاقلان باده نخوردند ز هر ساغر
چه بری نام ره خویش بر شیطان
چه نهی شمع شب خود به ره صرصر
عقل را خوار کند دیدهٔ ظاهربین
روح را زار کشد مردم تنپرور
چون تو، بس طائر بی تجربه خوشخوان
صید گشته است درین گلشن خوش منظر
دامها بنگری ای مرغک آسوده
اگر از روزنهٔ لانه بر آری سر
این کبوتر که تو بینیش چنین بیخود
شاهبازیش گرفتست به چنگ اندر
آخر ای شیر ژیان، بند ز پا بگسل،
آخر ای مرغ سعادت، ز قفس برپر
به چراغ دل اگر روشنی افزائی
جلوهٔ فکر تو از خور شود افزونتر
دامنت را نتواند که بیالاید
هیچ آلوده، گرت پاک بود گوهر
کله از رتبت سر مرتبهای دارد
چو سر افتاد، چه سود از کله و افسر
سوخت پروانه و دانست در آن ساعت
که شد اندام ضعیفش همه خاکستر
هر چه کشتی، ملخ و مور بیغما برد
وین چنین خشک شد این مزرعهٔ اخضر
به تن سوختگان چند شوی پیکان
به دل خستهدلان چند زنی نشتر
تو دگر هیچ نداری ز سلیمانی
اگر این دیو ز دستت برد انگشتر
دلت از روشنی جانت شود روشن
زانکه این هر دو قرینند بیکدیگر
در گلستان دلی، گلبنی از حکمت
به ز صد باغ گل و یاسمن و عبهر
چه کشی منت دونان بسر هر ره
چه روی در طلب نان بسوی هر در
آنکه زر هنر اندوخت، نشد مفلس
آنکه کار دل و جان کرد، نشد مضطر
پر طاوس چه بندی بدم کرکس
چو دم آراسته گردد، چه کنی با پر
آنچه آموخت بما چرخ، سیه کاریست
گر چه کردیم سیه بس ورق و دفتر
اوستادی نکند کودک بی استاد
درس دانش ندهد مردم بی مشعر
جسم چون کودک و جانست ورا دایه
عقل چون مادر و علم است ورا دختر
علم نیکوست، چه در خانه چه در غربت
عود خوشبوست، چه در کاسه چه در مجمر
کاخ دل جوئی از کوی تن مسکین
شمش زر خواهی از کورهٔ آهنگر
کاردانان نگزینند تبهکاری
نامجویان ننشینند به هر محضر
آغل از خانه بسی دور و شبان در خواب
گرگ بددل بکمین و رمه اندر چر
جای آسایش دزدان بود این وادی
مسکن غول بیابان بود این معبر
خون دلهاست درین جام شقایق گون
تیرگیهاست درین نیلپری چادر
بهر وارون شدن افراشت سر این رایت
بهر ویران شدن آباد شد این کشور
خانهای را که نه سقفی و نه بنیادیست
این چنین خانه چه از خشت و چه از مرمر
سور موش است اگر گربه شود بیمار
عید گرگ است اگر شیر شود لاغر
پاک شو تا نخوری انده ناپاکی
نیک شو تا ندهندت به بدی کیفر
همه کردار تو از تست چنین تیره
چه کنی شکوه ز ماه و گله از اختر
وقت مانند گلوبند بود، پروین
چو شود پاره، پراکنده شود گوهر
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵
ای بی خبر ز منزل و پیش آهنگ
دور از تو همرهان تو صد فرسنگ
در راه راست، کج چه روی چندین
رفتار راست کن، تو نه ای خرچنگ
رخسار خویش را نکنی روشن
ز آئینهٔ دل ار نزدائی زنگ
چون گلشنی است دل که در آن روید
از گلبنی هزار گل خوش رنگ
در هر رهی فتاده و گمراهی
تا نیست رهبرت هنر و فرهنگ
چشم تو خفته است، از آن هر کس
زین باغ سیب میبرد و نارنگ
این روبهک به نیت طاوسی
افکنده دم خویش به خم رنگ
بازیچههاست گنبد گردان را
نامی شنیدهای تو ازین شترنگ
در دام بسته شبرو چرخت سخت
در بر گرفته اژدر دهرت تنگ
انجام کار در فکند ما را
سنگیم ما و چرخ چو غلماسنگ
خار جهان چه میشکنی در چشم
بر چهره چند میفکنی آژنک
سالک بهر قدم نفتد از پا
عاقل ز هر سخن نشود دلتنگ
تو آدمی نگر که بدین رتبت
بیخود ز باده است و خراب از بنگ
گوهر فروش کان قضا، پروین
یک ره گهر فروخته، صد ره سنگ
دور از تو همرهان تو صد فرسنگ
در راه راست، کج چه روی چندین
رفتار راست کن، تو نه ای خرچنگ
رخسار خویش را نکنی روشن
ز آئینهٔ دل ار نزدائی زنگ
چون گلشنی است دل که در آن روید
از گلبنی هزار گل خوش رنگ
در هر رهی فتاده و گمراهی
تا نیست رهبرت هنر و فرهنگ
چشم تو خفته است، از آن هر کس
زین باغ سیب میبرد و نارنگ
این روبهک به نیت طاوسی
افکنده دم خویش به خم رنگ
بازیچههاست گنبد گردان را
نامی شنیدهای تو ازین شترنگ
در دام بسته شبرو چرخت سخت
در بر گرفته اژدر دهرت تنگ
انجام کار در فکند ما را
سنگیم ما و چرخ چو غلماسنگ
خار جهان چه میشکنی در چشم
بر چهره چند میفکنی آژنک
سالک بهر قدم نفتد از پا
عاقل ز هر سخن نشود دلتنگ
تو آدمی نگر که بدین رتبت
بیخود ز باده است و خراب از بنگ
گوهر فروش کان قضا، پروین
یک ره گهر فروخته، صد ره سنگ
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱
حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان
عیب خود را مکن ای دوست، ز خود پنهان
وقت ضایع نکند هیچ هنرپیشه
جفت باطل نشود هیچ حقیقت دان
هیچگه نیست ره و رسم خردمندی
گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان
دهر گرگیست گرسنه، رخ از او برگیر
چرخ دیویست سیه دل، دل ازو بستان
پا بر این رهگذر سخت گرانتر نه
اسب زین دشت خطرناک سبکتر ران
موج و طوفان و نهنگست درین دریا
باید اندیشه کند زین همه کشتیبان
هیچ آگاه نیاسود درین ظلمت
هیچ دیوانه نشد بستهٔ این زندان
ای بسا خرمن امید که در یک دم
کرد خاکسترش این صاعقهٔ سوزان
تکیه بر اختر فیروز مکن چندین
ایمن از فتنهٔ ایام مشو چندان
بی تو بس خواهد بودن دی و فروردین
بی تو بس خواهد گشتن فلک گردان
چو شود جان، به چه دردیت رسد پیکر
چو رود سر به چه کاریت خورد سامان
تو خود ار با نگهی پاک به خود بینی
یابی آن گنج که جوئیش درین ویران
چو کتابیست ریا، بی ورق و بی خط
چو درختیست هوی، بی بن و بی اغصان
هیچ عاقل ننهد بر کف دست آتش
هیچ هشیار نساید به زبان سوهان
تا تو چون گوی درین کوی به سر گردی
بایدت خیره جفا دیدن از این چوگان
گشت هنگام درو، کشت چه کردی هین
آمد آوای جرس، توشه چه داری هان
رهرو گمشده و راهزنان در پیش
شب تار و خر لنگ و ره بی پایان
بکش این نفس حقیقت کش خودبین را
این نه جرمی است که خواهند ز تو تاوان
به یکی دل نتوان کار تن و جان کرد
به یکی دست دو طنبور زدن، نتوان
خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب
چه رسیدت که چنین کودنی و نادان
تو شدی کاهل و از کار، بری گشتی
نه زمستان گنهی داشت نه تابستان
بوستان بود وجود تو گه خلقت
تخم کردار بدش کرد چو شورستان
تو مپندار که عناب دهد علقم
تو مپندار که عزت رسد از خذلان
منشین با همه کس، کاز پی بدکاری
آدمی روی توانند شدن دیوان
گشت ابلیس چو غواص به بحر دل
ماند بر جا شبه و رفت در غلطان
پویه آسوده نکردست کسی زین ره
لقمه بی سنگ نخوردست کسی زین خوان
گر شوی باد به گردش نرسی هرگز
طائر عمر چو از دام تو شد پران
دی شد امروز، به خیره، مخور اندوهش
کز پس مرده خردمند نکرد افغان
خر تو می برد این غول بیابانی
آخر کار تو می مانی و این پالان
شبرو دهر نگردد همه در یک راه
گشتن چرخ نباشد همه بر یکسان
کامها تلخ شد از تلخی این حلوا
عهدها سست شد از سستی این پیمان
آنکه نشناخته از هم الف و با را
زو چه داری طمع معرفت قرآن
پرتوی ده، تو نهای دیو درون تیره
کوششی کن، تو نهای کالبد بی جان
به تو هرچ آن رسد از تنگی و مسکینی
همه از تست، نه از کجروی دوران
نام جوئی؟ چو ملک باش نکو کردار
قدر خواهی؟ چو فلک باش بلند ارکان
برو ای قطره در آغوش صدف بنشین
روی بنمای چو گشتی گهر رخشان
یاری از علم و هنر خواه، چو درمانی
نه فلان با تو کند یاری و نه بهمان
دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوی
معنی آموز، چه سودی رسد از عنوان
بستهٔ شوق بود از دو جهان آزاد
کشتهٔ عشق بود زندهٔ جاویدان
همه زارع نبرد وقت درو خرمن
همه غواص نیارد گهر از عمان
زیب یابد سر و تن از ادب و دانش
زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان
عقل گنجست، نباید که برد دزدش
علم نورست، نباید که شود پنهان
هستی از بهر تن آسانی اگر بودی
چه بدی برتری آدمی از حیوان
گر نبودی سخن طیبت و رنگ و بو
خسک و خشک بدی همچو گل و ریحان
جامهٔ جان تو زیور علم آراست
چه غم ار پیرهن تنت بود خلقان
سحرباز است فلک، لیک چه خواهد کرد؟
سحر با آنکه بود چون پسر عمران
چو شدی نیک، چه پروات ز بد روزی
چو شدی نوح، چه اندیشهات از طوفان
برو از تیه بلا گمشدهای دریاب
بزن آبی و ز جانی شرری بنشان
به یکی لقمه، دل گرسنهای بنواز
به یکی جامه، تن برهنهای پوشان
بینوا مرد به حسرت ز غم نانی
خواجه دلکوفته گشت از برهٔ بریان
سوخت گر در دل شب خرمن پروانه
شمع هم تا به سحرگاه بود مهمان
بی هنر گر چه بتن دیبهٔ چین پوشد
به پشیزی نخرندش چو شود عریان
همه یاران تو از چستی و چالاکی
پرنیان باف و تو در کارگه کتان
آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز
سنگ را با در شهوار بیک میزان
ز چه، ای شاخک نورس، ندهی باری
بامید ثمری کشت ترا دهقان
هیچ، آزاده نشد بندهٔ تن، پروین
هیچ پاکیزه نیالود دل و دامان
عیب خود را مکن ای دوست، ز خود پنهان
وقت ضایع نکند هیچ هنرپیشه
جفت باطل نشود هیچ حقیقت دان
هیچگه نیست ره و رسم خردمندی
گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان
دهر گرگیست گرسنه، رخ از او برگیر
چرخ دیویست سیه دل، دل ازو بستان
پا بر این رهگذر سخت گرانتر نه
اسب زین دشت خطرناک سبکتر ران
موج و طوفان و نهنگست درین دریا
باید اندیشه کند زین همه کشتیبان
هیچ آگاه نیاسود درین ظلمت
هیچ دیوانه نشد بستهٔ این زندان
ای بسا خرمن امید که در یک دم
کرد خاکسترش این صاعقهٔ سوزان
تکیه بر اختر فیروز مکن چندین
ایمن از فتنهٔ ایام مشو چندان
بی تو بس خواهد بودن دی و فروردین
بی تو بس خواهد گشتن فلک گردان
چو شود جان، به چه دردیت رسد پیکر
چو رود سر به چه کاریت خورد سامان
تو خود ار با نگهی پاک به خود بینی
یابی آن گنج که جوئیش درین ویران
چو کتابیست ریا، بی ورق و بی خط
چو درختیست هوی، بی بن و بی اغصان
هیچ عاقل ننهد بر کف دست آتش
هیچ هشیار نساید به زبان سوهان
تا تو چون گوی درین کوی به سر گردی
بایدت خیره جفا دیدن از این چوگان
گشت هنگام درو، کشت چه کردی هین
آمد آوای جرس، توشه چه داری هان
رهرو گمشده و راهزنان در پیش
شب تار و خر لنگ و ره بی پایان
بکش این نفس حقیقت کش خودبین را
این نه جرمی است که خواهند ز تو تاوان
به یکی دل نتوان کار تن و جان کرد
به یکی دست دو طنبور زدن، نتوان
خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب
چه رسیدت که چنین کودنی و نادان
تو شدی کاهل و از کار، بری گشتی
نه زمستان گنهی داشت نه تابستان
بوستان بود وجود تو گه خلقت
تخم کردار بدش کرد چو شورستان
تو مپندار که عناب دهد علقم
تو مپندار که عزت رسد از خذلان
منشین با همه کس، کاز پی بدکاری
آدمی روی توانند شدن دیوان
گشت ابلیس چو غواص به بحر دل
ماند بر جا شبه و رفت در غلطان
پویه آسوده نکردست کسی زین ره
لقمه بی سنگ نخوردست کسی زین خوان
گر شوی باد به گردش نرسی هرگز
طائر عمر چو از دام تو شد پران
دی شد امروز، به خیره، مخور اندوهش
کز پس مرده خردمند نکرد افغان
خر تو می برد این غول بیابانی
آخر کار تو می مانی و این پالان
شبرو دهر نگردد همه در یک راه
گشتن چرخ نباشد همه بر یکسان
کامها تلخ شد از تلخی این حلوا
عهدها سست شد از سستی این پیمان
آنکه نشناخته از هم الف و با را
زو چه داری طمع معرفت قرآن
پرتوی ده، تو نهای دیو درون تیره
کوششی کن، تو نهای کالبد بی جان
به تو هرچ آن رسد از تنگی و مسکینی
همه از تست، نه از کجروی دوران
نام جوئی؟ چو ملک باش نکو کردار
قدر خواهی؟ چو فلک باش بلند ارکان
برو ای قطره در آغوش صدف بنشین
روی بنمای چو گشتی گهر رخشان
یاری از علم و هنر خواه، چو درمانی
نه فلان با تو کند یاری و نه بهمان
دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوی
معنی آموز، چه سودی رسد از عنوان
بستهٔ شوق بود از دو جهان آزاد
کشتهٔ عشق بود زندهٔ جاویدان
همه زارع نبرد وقت درو خرمن
همه غواص نیارد گهر از عمان
زیب یابد سر و تن از ادب و دانش
زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان
عقل گنجست، نباید که برد دزدش
علم نورست، نباید که شود پنهان
هستی از بهر تن آسانی اگر بودی
چه بدی برتری آدمی از حیوان
گر نبودی سخن طیبت و رنگ و بو
خسک و خشک بدی همچو گل و ریحان
جامهٔ جان تو زیور علم آراست
چه غم ار پیرهن تنت بود خلقان
سحرباز است فلک، لیک چه خواهد کرد؟
سحر با آنکه بود چون پسر عمران
چو شدی نیک، چه پروات ز بد روزی
چو شدی نوح، چه اندیشهات از طوفان
برو از تیه بلا گمشدهای دریاب
بزن آبی و ز جانی شرری بنشان
به یکی لقمه، دل گرسنهای بنواز
به یکی جامه، تن برهنهای پوشان
بینوا مرد به حسرت ز غم نانی
خواجه دلکوفته گشت از برهٔ بریان
سوخت گر در دل شب خرمن پروانه
شمع هم تا به سحرگاه بود مهمان
بی هنر گر چه بتن دیبهٔ چین پوشد
به پشیزی نخرندش چو شود عریان
همه یاران تو از چستی و چالاکی
پرنیان باف و تو در کارگه کتان
آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز
سنگ را با در شهوار بیک میزان
ز چه، ای شاخک نورس، ندهی باری
بامید ثمری کشت ترا دهقان
هیچ، آزاده نشد بندهٔ تن، پروین
هیچ پاکیزه نیالود دل و دامان
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
آتش دل
به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر
که هر که در صف باغ است صاحب هنریست
بنفشه مژده ی نوروز می دهد ما را
شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست
به جز رخ تو که زیب و فرش ز خون دل است
به هر رخی که درین منظر است زیب و فریست
جواب داد که من نیز صاحب هنرم
درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست
میان آتشم و هیچگه نمی سوزم
هماره بر سرم از جور آسمان شرریست
علامت خطر است این قبای خون آلود
هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست
بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد
به دست رهزن گیتی هماره نیشتریست
خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا
ولی میانِ ز شب تا سحرگهان، اگریست
از آن، زمانه به ما ایستادگی آموخت
که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست
یکی نظر به گل افکند و دیگری به گیاه
ز خوب و زشت چه منظور، هر که را نظریست
نه هر نسیم که اینجاست بر تو می گذرد
صبا صباست، به هر سبزه و گلش گذریست
میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند
که گل بطرف چمن هر چه هست عشوهگریست
تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین
به فقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست
ز آب چشمه و باران نمیشود خاموش
که آتشی که در اینجاست آتش جگریست
هنر نمای نبودم بدین هنرمندی
سخن حدیث دگر، کار قصه دگریست
گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت
بدان دلیل که مهمان شامی و سحریست
تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی
هنوز آنچه تو را می نماید آستریست
از آن، دراز نکردم سخن درین معنی
که کار زندگی لاله کار مختصریست
خوش آنکه نام نکوئی به یادگار گذاشت
که عمر بی ثمر نیک، عمر بی ثمریست
کسی که در طلب نام نیک رنج کشید
اگر چه نام و نشانیش نیست، ناموریست
که هر که در صف باغ است صاحب هنریست
بنفشه مژده ی نوروز می دهد ما را
شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست
به جز رخ تو که زیب و فرش ز خون دل است
به هر رخی که درین منظر است زیب و فریست
جواب داد که من نیز صاحب هنرم
درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست
میان آتشم و هیچگه نمی سوزم
هماره بر سرم از جور آسمان شرریست
علامت خطر است این قبای خون آلود
هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست
بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد
به دست رهزن گیتی هماره نیشتریست
خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا
ولی میانِ ز شب تا سحرگهان، اگریست
از آن، زمانه به ما ایستادگی آموخت
که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست
یکی نظر به گل افکند و دیگری به گیاه
ز خوب و زشت چه منظور، هر که را نظریست
نه هر نسیم که اینجاست بر تو می گذرد
صبا صباست، به هر سبزه و گلش گذریست
میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند
که گل بطرف چمن هر چه هست عشوهگریست
تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین
به فقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست
ز آب چشمه و باران نمیشود خاموش
که آتشی که در اینجاست آتش جگریست
هنر نمای نبودم بدین هنرمندی
سخن حدیث دگر، کار قصه دگریست
گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت
بدان دلیل که مهمان شامی و سحریست
تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی
هنوز آنچه تو را می نماید آستریست
از آن، دراز نکردم سخن درین معنی
که کار زندگی لاله کار مختصریست
خوش آنکه نام نکوئی به یادگار گذاشت
که عمر بی ثمر نیک، عمر بی ثمریست
کسی که در طلب نام نیک رنج کشید
اگر چه نام و نشانیش نیست، ناموریست
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح نصرالله بن داود سرخسی
پیش پریشان مکن از پی آشوب من
زلف گره بر گره جعد شکن بر شکن
ای ز رخت برده نور فر کلاه سپهر
وی ز لبت برده آب رنگ عقیق یمن
از لب تو شرم داشت مایهٔ مل در قدح
وز رخ تو بوی برد دایهٔ گل در چمن
جادوی استاد را پیش دو بادام تو
بسته شود پستهوار تیغ زبان در دهن
گردون هم عاشقست بر تو که هر صبحدم
در هوس روی تو پاره کند پیرهن
چون به دهانت رسید هیچ نبیند خرد
چون به میانت رسید بیش نماند سخن
در چمن روی تو غلتان غلتان رود
مردمک چشم من بر گل و بر یاسمن
ای ز لطف لعل تو چشمهٔ حیوان جان
وی به شرف کوی تو روضهٔ رضوان تن
ار چه نیارد برون همچو سنایی دگر
گردش این هفت مرد جنبش این چار زن
تا نشود چشم زخم خیز بگردان یکی
جان چو ما صدهزار گرد سر خویشتن
زان پس بر یاد او پردهٔ عشاق ساز
تن تننا تن تنن تن تننا تن تنن
ای که ز بس نازکی از تف روزه ترا
خشک شده سرو بن زرد شده نسترن
عیدی خواهی ز ما بیش زیادی مخواه
هیچ نباید ترا از من و مانند من
امشب وقت سحر پیش سپهر هنر
شعر سنایی بخوان زار نوایی بزن
عمدهٔ دیوان شاه نصرالله آنکه هست
وقت هنر مقتدی گاه سخن موتمن
با دم خلقش مجو مشک سیه از خطا
با سر کلکش مخواه در سپید از عدن
در شب میلاد او دایهٔ دولت چه گفت
آمد بانگ خروس «اذهب عنا الحزن»
پیش تک عزم او تنگ نماید زمین
پیش سر کلک او لنگ نماید زمن
حاسدش اندر رحم عمر بخورده چو شمع
پوست نبیند به جسم تا بنپوشد کفن
صبح زمانه فروز از پی بدخواه اوست
هم به زبان تلخ گوی هم به نفس تیغ زن
در طلب آبرو سوی درش خلق را
پای ستون سرست چشم دلیل بدن
آتش کلکش بدیل حل شده بیرون گریخت
سوی تکاب مسام خون دل نارون
دشمنش ار مرغوار سوی هوا بر پرد
چرخ تنوری شود محور چون باب زن
ای به سخا دست تو ابر سعادت فشان
وی به هنر کلک تو برق ستاره فگن
گر چه به گاه سخن در بچکانم همی
سود ندارد که من عرش بسنجم به من
هفت فلک را به طبع خاصه بر اهل هنر
رسم گرفته زدن خوی دغا باختن
نوبت آدم گذشت نوبت مرغان رسید
ورنه چه واجب کند این که به هر انجمن
زاغ فروشد ادب لک لک گوید اصول
چنگ سراید کلنگ سیم رباید زغن
زلف گره بر گره جعد شکن بر شکن
ای ز رخت برده نور فر کلاه سپهر
وی ز لبت برده آب رنگ عقیق یمن
از لب تو شرم داشت مایهٔ مل در قدح
وز رخ تو بوی برد دایهٔ گل در چمن
جادوی استاد را پیش دو بادام تو
بسته شود پستهوار تیغ زبان در دهن
گردون هم عاشقست بر تو که هر صبحدم
در هوس روی تو پاره کند پیرهن
چون به دهانت رسید هیچ نبیند خرد
چون به میانت رسید بیش نماند سخن
در چمن روی تو غلتان غلتان رود
مردمک چشم من بر گل و بر یاسمن
ای ز لطف لعل تو چشمهٔ حیوان جان
وی به شرف کوی تو روضهٔ رضوان تن
ار چه نیارد برون همچو سنایی دگر
گردش این هفت مرد جنبش این چار زن
تا نشود چشم زخم خیز بگردان یکی
جان چو ما صدهزار گرد سر خویشتن
زان پس بر یاد او پردهٔ عشاق ساز
تن تننا تن تنن تن تننا تن تنن
ای که ز بس نازکی از تف روزه ترا
خشک شده سرو بن زرد شده نسترن
عیدی خواهی ز ما بیش زیادی مخواه
هیچ نباید ترا از من و مانند من
امشب وقت سحر پیش سپهر هنر
شعر سنایی بخوان زار نوایی بزن
عمدهٔ دیوان شاه نصرالله آنکه هست
وقت هنر مقتدی گاه سخن موتمن
با دم خلقش مجو مشک سیه از خطا
با سر کلکش مخواه در سپید از عدن
در شب میلاد او دایهٔ دولت چه گفت
آمد بانگ خروس «اذهب عنا الحزن»
پیش تک عزم او تنگ نماید زمین
پیش سر کلک او لنگ نماید زمن
حاسدش اندر رحم عمر بخورده چو شمع
پوست نبیند به جسم تا بنپوشد کفن
صبح زمانه فروز از پی بدخواه اوست
هم به زبان تلخ گوی هم به نفس تیغ زن
در طلب آبرو سوی درش خلق را
پای ستون سرست چشم دلیل بدن
آتش کلکش بدیل حل شده بیرون گریخت
سوی تکاب مسام خون دل نارون
دشمنش ار مرغوار سوی هوا بر پرد
چرخ تنوری شود محور چون باب زن
ای به سخا دست تو ابر سعادت فشان
وی به هنر کلک تو برق ستاره فگن
گر چه به گاه سخن در بچکانم همی
سود ندارد که من عرش بسنجم به من
هفت فلک را به طبع خاصه بر اهل هنر
رسم گرفته زدن خوی دغا باختن
نوبت آدم گذشت نوبت مرغان رسید
ورنه چه واجب کند این که به هر انجمن
زاغ فروشد ادب لک لک گوید اصول
چنگ سراید کلنگ سیم رباید زغن
وحشی بافقی : مثنویات
در گله گزاری و ستایش
اهل دارالعباده غیر از شاه
کش خدا دارد از گزند نگاه
کیمیای حیات خسته دلان
خوی زدای جبین منفعلان
چشم حلمش خطای پوش همه
بانگ منعش برون ز گوش همه
دارم از بله تا به دانشمند
به طریق ادب سؤالی چند
اولا یک سؤالم این ز شماست
که بگویید اختراع کجاست
که هنرمندی افسری سازد
نه به طرحی که دیگری سازد
افسری از زرش عصابه و ترک
خیره زو چشم عقل و دیدهٔ درک
کرده پیرایهاش ز گوهر و در
از درش گوش هوشمندان پر
طرح آن اختراع طبع سلیم
نه به اندام تاجهای قدیم
برد آن را برون ز مجلس شاه
ایستاده که کی بیابد راه
چون شود بخت یار و یابد بار
کارش افتد به عرض صنعت کار
فرصت عرض آن هنر یابد
اندکی راه بیشتر یابد
آورد نا گه از صف بالا
پیش بهر شکست آن کالا
تاج دوزی به رسم همکاری
تاجی از تاج های بازاری
نه که تاج نوی ، کهن تاجی
ترک آن هر یکی ز حلاجی
پارهای شال و پارهای مخمل
شال آن خوب و مخملش مهمل
بوریا با حریر پیوسته
بر هم از لیف پارهای بسته
کرده محکم بر او به موی دمی
سخت خرمهرهای به پاردمی
مهرهای را که برده نکبتیی
هر یک از ته بساط محنتیی
دوخته بیمناسبت هر سوش
که منم اوستاد تاج فروش
هست تاج مرصعی تاجم
میفروشم به شه که محتاجم
اول این تاج را ببیند شاه
زانکه تاجیست سخت خاطر خواه
پادشاهان هند این افسر
میخریدند سد برابر زر
من ندادم که مفت و ارزان بود
قیمتش سد برابر آن بود
خرد از صنعتش فرو ماند
هر که این جنس دوخت ، او داند
چون که تعریف آن به جای آرد
نظر از جمع زیر پای آرد
گوید ای مرد تاج زر پیرای
که چو کفشی فتاده در ته پای
ما نمودیم کار و حرفت خویش
تو بیا و بیار صنعت خویش
نوبت تست ، کار خود بنمای
تاج گوهر نگار خود بنمای
کاین بزرگان هنر شناسانند
ناقدانند و زر شناسانند
واقفان دقایق هنرند
هر یکی بهتر از یکی دگرند
او در این گفت و گوی خاطر جمع
که دگرها چو دود و اوست چو شمع
وه چه شمعی که آفتاب منیر
پیش او جمله همچو ذره حقیر
واقف رنج هر سخن سنجی
عقده دان طلسم هر گنجی
سر ز آداب دانی اندر پیش
او به تعریف تاج کهنهٔ خویش
ریش کرده سفید و اینش هوش
که کجا شاه و کهنه تاج فروش
آن که از تاج زر نماید عار
با چنان تاج کهنهایش چه کار
زین سؤالم که رفت چیست جواب
زو بنالم نخست یا ز اصحاب
همه قادر به منع او بودید
هیچ منعش چرا نفرمودید
مدعا زین چه بود حیرانم
خود بگویید ، من نمیدانم
ای سخن را قبول و رد ز شما
خوبیش از شما و بد ز شما
هیزم از اتفاقتان سندل
بوریا ز التفاتتان مخمل
زند راگر به لطف بنوازند
حکم فرمای مصحفش سازند
لیکن این سیمیاست محض نمود
گر نمودش بود ندارد بود
قلب ماهیت از شما ناید
آنچه آید ز سر ، ز پا ناید
ریش و دستار نکته دان نبود
این محک جز به جیب جان نبود
محک جان به دست هر کس نیست
نقد جیب قبای اطلس نیست
نفس ظاهر که در برون در است
کی ز حال درونیش خبر است
مور در چاه کی خبر دارد
که ستاره کجا گذر دارد
پر سیمرغ بر دهد مگرت
که شود اوج قاف پی سیرت
پشه نازد بدین که پر دارد
لیک عنقا پری دگر دارد
کی به عنقا رسی تو با مگسی
پر عنقا بجوی تا برسی
صعوه کز باز اخذ بال کند
پر خود نیز پایمال کند
نیست چون فر و زور بال گشای
گو به خود بند پشه بال همای
من به خود برنبستهام این بال
که ز اوج اوفتم شوم پامال
این پری را که من برآوردم
با خود از جای دیگر آوردم
طایر فطرتم بلند پر است
جای پروازگاه من دگر است
گر تو بر اوج من گذر یابی
همه عیب مرا هنر یابی
تو چه دانی به زیر سقف سرای
که برون تا کجاست سیر همای
تو همین سقف خانه بینی و بس
کش پرد پشه در هوا ومگس
نی نی آنسوی سقف جایی هست
قلهٔ قاف را هوایی هست
اوج پروازم ار بود انصاف
هست قایم مقام قلهٔ قاف
این ریاحین ز قاف روید و بس
کش نیاری تو در شمارهٔ خس
طوبی آن نخل باغ رضوانی
نشود خس گرش تو خس خوانی
سدره کش عرش منتها گردد
کی به نقص کسی گیا گردد
تو تیر بر درخت سدره زنی
لیک ترسم که بیخ خود فکنی
میبری بیخ و بر سر شاخی
سخت بر قصد خویش گستاخی
گردنی کاو به تیغ جنگ کند
بر گلو راه لقمه تنگ کند
سوی بالا کند چو دود گریز
دست سیلی زنان آتش تیز
مرو این راه کاین ره خونخوار
حرب پای تهیست با سر مار
شعله را تیغ تیز و تو مسکین
مرد برفین و جوشن مومین
ترسمت شعله بنگری و ز بیم
بول بر خود کنی تو مرد سلیم
هول این حربگاه روحانی
تا نیایی به حرب کی دانی
ظل بکتاش بیگ تا جاوید
باد چون چتر بر سر خورشید
لامکان عرض عرصه گاهش باد
چرخ و انجم صف سپاهش باد
بر کمر آفتاب قرص زرش
قبهٔ سیم ماه بر سپرش
سلطنت در ثنای شوکت او
عاشق خدمت عدالت او
آنکه در کینش استوار آید
تن بیسر به پای دار آید
چون گره زد به گوشه ابرو
دل گردان گریز دار پهلو
زهر چشمش به غایتی قتال
که کشد گر گذر کند به خیال
خنده چون از لبش پدید شود
شام ماتم صباح عید شود
در بساطی که او جدل خواهد
چون اجل رخصت عمل خواهد
نیزهاش تا سری بجنباند
یک جهان جسم بیروان ماند
آن کمان را که جان دهد به خدنگ
چون کند چاشنی به عرصه جنگ
زان صد اگر زه کمان آید
تیر بر سد هزار جان آید
گر کمند افکند بر این ایوان
خمش افتد به گردن کیوان
تیغ او نیمکش نگردیده
سر سد صف ز دوش غلتیده
تیرش اندر کمان هنوز که مرگ
لشکری را نموده غارت برگ
چابکیهاش گر بر آن دارد
کرهٔ باد زیر ران آرد
کرهای آنچنان گسسته لگام
چون به نخجیر تازدش به دو گام
در ره آرد کمان سخت و به تیر
زخم سازد دو جانب نخجیر
شهسواری بدین سبکدستی
کس نیاید به عرصه هستی
پایش اندر رکاب دولت باد
ابدش در عنان مدت باد
ای به تو اعتماد جاویدم
پشت بر کوه از تو امیدم
برگ امیدم از عنایت تست
نازش جانم از حمایت تست
گلهای دارم از تو و گلهای
که نگنجد به هیچ حوصلهای
گلهای دود در دماغم از آن
گلهای باد بر چراغم از آن
گلهام این که دی به مجلس عام
که در او بود خلق شهر تمام
زمرهای در شکست من بودند
جد نمودند و جهد فرمودند
ناقصی را که پیش اهل کمال
جای ندهند جز به صف نعال
جز دراین شهر ز اهل ایامش
نشنیدهست هیچکس نامش
گر ورقها همه بگردانند
کافرم گر دو بیت از او خوانند
عمری از فکر خویش را کشته
بسته بر هم ز شعر یک پشته
پشتهای را که بسته از اشعار
کس نخواهد گشود جز عطار
شعر خشکی که گر در آب افتد
ماهی از آب در سراب افتد
بدل بارک الله و تحسین
معنی و لفظ را بر او نفرین
بر منش حکم برتری دادند
به شکست منش فرستادند
میتوانستیش چو از جا جست
کش نشانی به یک اشاره دست
از تو یک زهر چشم اگر دیدی
به خدا گر کسش دگر دیدی
بود یک چین ابرو از تو بسش
که شود بسته در گلو نفسش
گله چون نبودش دعا گویی
که نیرزد به چین ابرویی
جاودان پادشاه و دولت شاه
شاه رحمت فزای زحمت کاه
مسندش پایتخت بخشش و جود
همتش پادشاه ملک وجود
دخل سد ملک خرج یک نفسش
بسته سیمرغ زله مگسش
بر درش ایستاده دوش به دوش
هر طرف سد گدای مخمل پوش
دست او را ز شغل زر باری
هیچگه کس ندیده بیکاری
تا به احسان گشاده دارد دست
هرگز انگشت با کفش ننشست
بسکه احسان اوست پیوسته
راه اغراق بر سخن بسته
شاه دشمن گداز دوست نواز
هر دو را کار از او به سوز و به ساز
دوست سوزیست این که با من کرد
کار من بر مراد دشمن کرد
چشم اینم نبود چون باشد
که ز من مدعی فزون باشد
وه چه گفتم که مدعی نی نی
با من او را چه قدرت دعوی
کیست او هر ندان بر نشناس
فرق ناکرده فربهی ز آماس
من کیم نکته دان موی شکاف
سره و قلب دهر را صراف
او اگر شیشه است من سنگم
او اگر آینهست من زنگم
تا رسیدم به او تباه شدم
تا گذشته بر او سیاه شدم
کیست او خوش نشین خوش باشی
که فتد چون مگس به هر آشی
کیستم من همای گردون پر
که نزد در هوای هر دون پر
او اگر تیهویست من بازم
او اگر سحر شد من اعجازم
هست تیهو زبون چنگل باز
سحر گم شد چو رو نمود اعجاز
کیست او پیر پر کرشمه و ناز
از جوانانش چشم عرض نیاز
من کیم گشته در جوانی پیر
از همه در نیاز ناز پذیر
او اگر طامع خوش آمد گوست
طبع من قانع تغافل جوست
اواگر هر زمان پی درویست
پیش من خرمن جهان به جوییست
شاعر قانعم مجرد گرد
از همه چیز و از همه کس فرد
دو جهان پیش من پشیزی نیست
هیچ چیزم به چشم چیزی نیست
عار از صحبت جهان دارم
فخر از این خاک آستان دارم
غرض من نه قیلغ و نه قباست
طعنهٔ شاعران دهر بلاست
چون از این سرزنش بر آرم سر
که چو او بی ز من بود بهتر
زهر بیلطفیی عجب خوردم
تو بمان جاودان که من مردم
من که مشهور قاف تا قافم
میزنم لاف و میرسد لافم
از در روم تا به هند و ختای
یادگاری بود ز من همه جای
هست بر هر جریدهای نامم
گشته نامی سخن در ایامم
نکته دانان اگر نو ، ار کهنند
همگی پیروان طرز منند
در خراسان و در عراق منم
که نباشد عدیل در سخنم
هر کجا فارسی زبانی هست
از منش چند داستانی هست
هیچم از طبع بر زبان نگذشت
که به یک ماه در جهان نگذشت
یک مسافر نیامد از جایی
که نبودش ز من تمنایی
یا غزل جستیا قصیده من
کز تو ثبت است بر جریده من
کرده مداحی تو مشهورم
اینهمه زان به خویش مغرورم
غره زانم که مدح خوان توام
شهرتم این که در زمان توام
ورنه من از کجا و از دعوی
صورتی چند جمله بیمعنی
آن کز و هست حیدری بهتر
نبرد نام شاعری بهتر
ای به شوکت غیاث دولت و دین
عدل تو زیور شهور و سنین
زنگ ظلم از زمین ز دودهٔ تست
در داد و دهش گشودهٔ تست
کس در این دولت قوی پیوند
وز دو خونی ندید جز در بند
زان به زندان سرای تنگ حباب
گشته محبوس باد بر سر آب
که رود شب روانه در گلزار
برده شاخ شکوفه را دستار
بسکه قهرت رود گسسته جلو
گر بود کیسه بر و گر شبرو
دست آن یک وداع شانه کند
پای این یک ز ران کرانه کند
جمریان را ز چوب تو بر و دوش
نایب دستگاه نیل فروش
غضبت راز دار قهر خدای
مرگ پیشش به خاک ناصیه سای
دست فرمان دهی قوی از تو
رسم انصاف را نوی از تو
هر چه حکمت بر آن اشاره نمود
راه تبدیل گشت از آن مسدود
نه غم از کم ، نه شادی از بیشت
هستی و نیستی یکی پیشت
بهر مهمان و غیر مهمانت
هست گسترده دایمی خوانت
خادم مطبخ تو آورده
بهر یک کس طعام ده مرده
کرده خوانت ز فرط نعمت ناز
سیر چشم نیاز و دیده آز
محک نقد حال قلب و سره
حال خوان صحیفهٔ بشره
زمره پیرای نکته آرایان
منتها بین دوربین رایان
میر عادل پناه دین و دول
عدل تو پاسبان ملک و ملل
ای به عدلت عدیل نابوده
شهری از عدل و دادت آسوده
ظلم از انصاف تو هزیمت کرد
به طریقی که کس ندیدش گرد
گرد ظلمی نشسته بر رویم
که ندانم که چون فرو شویم
گرد این غم ز روی خون بسته
دیده دریا شد و نشد شسته
وه چه گردی که روی گردآلود
زیر این گرد غصهام فرسود
گرد دردی و گرد اندوهی
بار هر ذرهای از آن کوهی
ناله فرماست کوه اندوهم
ناله چون نبودم مگر کوهم
چون ننالم که لعل و سنگ یکیست
شهد را نرخ با شرنگ یکیست
کاش بودی یکی چه گفتم آه
مشک را نیست قدر خاک سیاه
جای در دیده کرده خاکستر
سرمه را کس نیاورد به نظر
کفش بر سر نهند و پابر تاج
لعل سازند زیر دست زجاج
بر مانند عندلیب از باغ
جای گلبانگ او دهند به زاغ
سر تاووس کم ز پا دانند
بوم را بهتر از هما دانند
ناف آهو به خاک جای دهند
فضلهٔ گربهاش به جای نهند
تنگ سازند جا به پرتو شمع
کرم شب تاب آورند به جمع
بحر زخار خشک گردانند
منجلابش به جای بنشانند
کرده نسخ زبور را اثبات
بهر ترویج انکرالاصوات
سخت بربسته دست و پای پلنگ
همچو شیرش دوانده موش به جنگ
گر هژبر است چون فتاده به چاه
دست یابد بر او کمین روباه
مرد کش دست و پاست در زنجیر
غالب آید بر او مخنث پیر
فیل نر کاو به کو در افتاده
عاجز آید ز پشهای ماده
شیرم و بیشهام نیستانیست
که به هر نی هزار دستانیست
چه نیستان که نیشکر زاری
هر نیش توتی شکر باری
نی و توتی یکی چه بلعجبیست
عجمی نیست این سخن عربیست
سر این نکته نکته دان داند
این لغت صاحب بیان داند
فهم این منطق سلیمانی
شاه میداند و تو میدانی
میرسد حضرت سلیمان را
فهم کردن زبان مرغان را
آن سلیمان که اسم اعظم هست
پیش نقش نگین او پا بست
آن کزو اینچنین گهر سنجم
آن که بست این طلسم بر گنجم
در نطقم چنین گشوده از اوست
زنگ آیینهام زدوده از اوست
آن که طبعم چو فرصتی دریافت
به ثنا گوییش دو اسبه شتافت
آن که در مدح خوانیش علمم
عشق ورزد به مدح او قلمم
شیرم و بر درش به بند درم
وقف آن آستانه گشته سرم
غرشم این کلام هیبت زای
که ز هولش جهد هژبر از جای
گوره خر هست آرمیده هنوز
شیر و غریدنش ندیده هنوز
شیر را بند گر شود پاره
میرد از بیم گور بیچاره
گریه بر حال آن گوزن اولیست
که به شیران شرزهاش دعویست
شاعران کیستند ، شیرانند
گرسنه خفته ، چشم سیرانند
فارغ از فکر صید و بیصیدی
ایمن از ننگ قید و بیقیدی
قیدها را همه گسسته ز خویش
لوح هستی خویش شسته ز خویش
تنشان را ز شال عاری نه
و ز لباس زر افتخاری نه
گر بود شال پاره میپوشند
گر بود خشک پاره مینوشند
چه کنند اسب و استر رهوار
پای را باد قوت رفتار
عیسی ار ره سپر به پا بودی
غم کاه خرش کجا بودی
پای را ماندگی مباد که پای
بی جو و کاه هست ره پیمای
ره روی کاو پیاده پوید راه
ندود هر طرف پیجو و کاه
استر و اسب و خانه و اسباب
خس و خارند در ره سیلاب
سیل چون از فراز شد به نشیب
کند از جایشان به نیم نهیب
آنچه با ذات آمدهست نکوست
غیر از آن جملهٔ سبزهٔ لب جوست
سبزهٔ طرف جو بود خرم
لیک تا جوی از آب دارد نم
چون نم از سبزه باز گیرد پای
گلخنی را شود متاع سرای
سبزی سبزه ذاتی ار بودی
نشدی شعله سیه دودی
آب رویش نبردی آتش تیز
بخت سبزش نمینمود گریز
هر چه آن گاه هست و گاهی نیست
پیش عقلش زیاده راهی نیست
به عوارض جماعتی نازند
که اسیران نعمت و نازند
هر که همچون تو همتش عالیست
فارغ از کیسهٔ پر و خالیست
کمی و بیش این سرای غرور
عاقلان بنگرند لیک از دور
هر چه این نقشهای بیرونیست
در کمی گاه و گه در افزونیست
طفل طبعان بر آن نظر دارند
بالغان دیده دگر دارند
چشم سر حالت درون بیند
چشم سر خلعت برون بیند
چشم سر جبه بیند و دستار
چشم سر قول بیند و کردار
دیده سر درون دل نگرد
دیده سر برون گل نگرد
بس از آن چشم و آب و گل بین هست
کم از این چشم نقش دل بین هست
داد از این دیدههای ظاهر بین
ریش و دستار و وضع شاعر بین
ریش و دستار هر که به بینند
از همه شاعرانش بگزینند
نادر عصر خویش خوانندش
پهلوی خویشتن نشانندش
گوز خر گر جهد ز کون دهانش
آفرینها شود نثار بیانش
سد قلم زن قلم به دست آیند
که ورقها بدان بیارایند
لیک آن حشو را رقم کردن
نیست جز ظلم بر قلم کردن
نه همین ظلم بر قلم باشد
بر مداد و ورق ستم باشد
ظلم اندر جهان علم و عمل
وضع هر شیء بود به غیر محل
وضع شیئی که آن به جا نبود
ضدعدل است و آن روا نبود
حاکم عادلی و دانا دل
فارق معنی حق و باطل
عدل باشد که من به صف نعال
جا کنم با هزار عقد ل
خصم من کیسه پر ز مهرهٔ خر
بر سر صف نهد بساط هنر
ظلم نبود که با چنان سخنی
که بود مهزل هر انجمنی
ضدمن دست رد دراز کند
در نطق مرا فراز کند
با وجود کمال پستی قدر
برود در صف سخن تا صدر
مهره خر نهد به جای گهر
جای گوهر دهد به مهره خر
نیست پوشیده کاین دو فعل قبیح
بود ظلم و چه ظلم ، ظلم صریح
برمن این ظلم رفت ودر نظرت
منع ننمود طبع دادگرت
نظر لطفت ار به من بودی
غیر بیرون انجمن بودی
گر بدی حامی من الطافت
کی تغافل نمودی انصافت
لب ز آزار رفته بستم و رفت
بر دل این نیشتر شکستم و رفت
دور عدل تو باد پاینده
که کند خیر او در آینده
کش خدا دارد از گزند نگاه
کیمیای حیات خسته دلان
خوی زدای جبین منفعلان
چشم حلمش خطای پوش همه
بانگ منعش برون ز گوش همه
دارم از بله تا به دانشمند
به طریق ادب سؤالی چند
اولا یک سؤالم این ز شماست
که بگویید اختراع کجاست
که هنرمندی افسری سازد
نه به طرحی که دیگری سازد
افسری از زرش عصابه و ترک
خیره زو چشم عقل و دیدهٔ درک
کرده پیرایهاش ز گوهر و در
از درش گوش هوشمندان پر
طرح آن اختراع طبع سلیم
نه به اندام تاجهای قدیم
برد آن را برون ز مجلس شاه
ایستاده که کی بیابد راه
چون شود بخت یار و یابد بار
کارش افتد به عرض صنعت کار
فرصت عرض آن هنر یابد
اندکی راه بیشتر یابد
آورد نا گه از صف بالا
پیش بهر شکست آن کالا
تاج دوزی به رسم همکاری
تاجی از تاج های بازاری
نه که تاج نوی ، کهن تاجی
ترک آن هر یکی ز حلاجی
پارهای شال و پارهای مخمل
شال آن خوب و مخملش مهمل
بوریا با حریر پیوسته
بر هم از لیف پارهای بسته
کرده محکم بر او به موی دمی
سخت خرمهرهای به پاردمی
مهرهای را که برده نکبتیی
هر یک از ته بساط محنتیی
دوخته بیمناسبت هر سوش
که منم اوستاد تاج فروش
هست تاج مرصعی تاجم
میفروشم به شه که محتاجم
اول این تاج را ببیند شاه
زانکه تاجیست سخت خاطر خواه
پادشاهان هند این افسر
میخریدند سد برابر زر
من ندادم که مفت و ارزان بود
قیمتش سد برابر آن بود
خرد از صنعتش فرو ماند
هر که این جنس دوخت ، او داند
چون که تعریف آن به جای آرد
نظر از جمع زیر پای آرد
گوید ای مرد تاج زر پیرای
که چو کفشی فتاده در ته پای
ما نمودیم کار و حرفت خویش
تو بیا و بیار صنعت خویش
نوبت تست ، کار خود بنمای
تاج گوهر نگار خود بنمای
کاین بزرگان هنر شناسانند
ناقدانند و زر شناسانند
واقفان دقایق هنرند
هر یکی بهتر از یکی دگرند
او در این گفت و گوی خاطر جمع
که دگرها چو دود و اوست چو شمع
وه چه شمعی که آفتاب منیر
پیش او جمله همچو ذره حقیر
واقف رنج هر سخن سنجی
عقده دان طلسم هر گنجی
سر ز آداب دانی اندر پیش
او به تعریف تاج کهنهٔ خویش
ریش کرده سفید و اینش هوش
که کجا شاه و کهنه تاج فروش
آن که از تاج زر نماید عار
با چنان تاج کهنهایش چه کار
زین سؤالم که رفت چیست جواب
زو بنالم نخست یا ز اصحاب
همه قادر به منع او بودید
هیچ منعش چرا نفرمودید
مدعا زین چه بود حیرانم
خود بگویید ، من نمیدانم
ای سخن را قبول و رد ز شما
خوبیش از شما و بد ز شما
هیزم از اتفاقتان سندل
بوریا ز التفاتتان مخمل
زند راگر به لطف بنوازند
حکم فرمای مصحفش سازند
لیکن این سیمیاست محض نمود
گر نمودش بود ندارد بود
قلب ماهیت از شما ناید
آنچه آید ز سر ، ز پا ناید
ریش و دستار نکته دان نبود
این محک جز به جیب جان نبود
محک جان به دست هر کس نیست
نقد جیب قبای اطلس نیست
نفس ظاهر که در برون در است
کی ز حال درونیش خبر است
مور در چاه کی خبر دارد
که ستاره کجا گذر دارد
پر سیمرغ بر دهد مگرت
که شود اوج قاف پی سیرت
پشه نازد بدین که پر دارد
لیک عنقا پری دگر دارد
کی به عنقا رسی تو با مگسی
پر عنقا بجوی تا برسی
صعوه کز باز اخذ بال کند
پر خود نیز پایمال کند
نیست چون فر و زور بال گشای
گو به خود بند پشه بال همای
من به خود برنبستهام این بال
که ز اوج اوفتم شوم پامال
این پری را که من برآوردم
با خود از جای دیگر آوردم
طایر فطرتم بلند پر است
جای پروازگاه من دگر است
گر تو بر اوج من گذر یابی
همه عیب مرا هنر یابی
تو چه دانی به زیر سقف سرای
که برون تا کجاست سیر همای
تو همین سقف خانه بینی و بس
کش پرد پشه در هوا ومگس
نی نی آنسوی سقف جایی هست
قلهٔ قاف را هوایی هست
اوج پروازم ار بود انصاف
هست قایم مقام قلهٔ قاف
این ریاحین ز قاف روید و بس
کش نیاری تو در شمارهٔ خس
طوبی آن نخل باغ رضوانی
نشود خس گرش تو خس خوانی
سدره کش عرش منتها گردد
کی به نقص کسی گیا گردد
تو تیر بر درخت سدره زنی
لیک ترسم که بیخ خود فکنی
میبری بیخ و بر سر شاخی
سخت بر قصد خویش گستاخی
گردنی کاو به تیغ جنگ کند
بر گلو راه لقمه تنگ کند
سوی بالا کند چو دود گریز
دست سیلی زنان آتش تیز
مرو این راه کاین ره خونخوار
حرب پای تهیست با سر مار
شعله را تیغ تیز و تو مسکین
مرد برفین و جوشن مومین
ترسمت شعله بنگری و ز بیم
بول بر خود کنی تو مرد سلیم
هول این حربگاه روحانی
تا نیایی به حرب کی دانی
ظل بکتاش بیگ تا جاوید
باد چون چتر بر سر خورشید
لامکان عرض عرصه گاهش باد
چرخ و انجم صف سپاهش باد
بر کمر آفتاب قرص زرش
قبهٔ سیم ماه بر سپرش
سلطنت در ثنای شوکت او
عاشق خدمت عدالت او
آنکه در کینش استوار آید
تن بیسر به پای دار آید
چون گره زد به گوشه ابرو
دل گردان گریز دار پهلو
زهر چشمش به غایتی قتال
که کشد گر گذر کند به خیال
خنده چون از لبش پدید شود
شام ماتم صباح عید شود
در بساطی که او جدل خواهد
چون اجل رخصت عمل خواهد
نیزهاش تا سری بجنباند
یک جهان جسم بیروان ماند
آن کمان را که جان دهد به خدنگ
چون کند چاشنی به عرصه جنگ
زان صد اگر زه کمان آید
تیر بر سد هزار جان آید
گر کمند افکند بر این ایوان
خمش افتد به گردن کیوان
تیغ او نیمکش نگردیده
سر سد صف ز دوش غلتیده
تیرش اندر کمان هنوز که مرگ
لشکری را نموده غارت برگ
چابکیهاش گر بر آن دارد
کرهٔ باد زیر ران آرد
کرهای آنچنان گسسته لگام
چون به نخجیر تازدش به دو گام
در ره آرد کمان سخت و به تیر
زخم سازد دو جانب نخجیر
شهسواری بدین سبکدستی
کس نیاید به عرصه هستی
پایش اندر رکاب دولت باد
ابدش در عنان مدت باد
ای به تو اعتماد جاویدم
پشت بر کوه از تو امیدم
برگ امیدم از عنایت تست
نازش جانم از حمایت تست
گلهای دارم از تو و گلهای
که نگنجد به هیچ حوصلهای
گلهای دود در دماغم از آن
گلهای باد بر چراغم از آن
گلهام این که دی به مجلس عام
که در او بود خلق شهر تمام
زمرهای در شکست من بودند
جد نمودند و جهد فرمودند
ناقصی را که پیش اهل کمال
جای ندهند جز به صف نعال
جز دراین شهر ز اهل ایامش
نشنیدهست هیچکس نامش
گر ورقها همه بگردانند
کافرم گر دو بیت از او خوانند
عمری از فکر خویش را کشته
بسته بر هم ز شعر یک پشته
پشتهای را که بسته از اشعار
کس نخواهد گشود جز عطار
شعر خشکی که گر در آب افتد
ماهی از آب در سراب افتد
بدل بارک الله و تحسین
معنی و لفظ را بر او نفرین
بر منش حکم برتری دادند
به شکست منش فرستادند
میتوانستیش چو از جا جست
کش نشانی به یک اشاره دست
از تو یک زهر چشم اگر دیدی
به خدا گر کسش دگر دیدی
بود یک چین ابرو از تو بسش
که شود بسته در گلو نفسش
گله چون نبودش دعا گویی
که نیرزد به چین ابرویی
جاودان پادشاه و دولت شاه
شاه رحمت فزای زحمت کاه
مسندش پایتخت بخشش و جود
همتش پادشاه ملک وجود
دخل سد ملک خرج یک نفسش
بسته سیمرغ زله مگسش
بر درش ایستاده دوش به دوش
هر طرف سد گدای مخمل پوش
دست او را ز شغل زر باری
هیچگه کس ندیده بیکاری
تا به احسان گشاده دارد دست
هرگز انگشت با کفش ننشست
بسکه احسان اوست پیوسته
راه اغراق بر سخن بسته
شاه دشمن گداز دوست نواز
هر دو را کار از او به سوز و به ساز
دوست سوزیست این که با من کرد
کار من بر مراد دشمن کرد
چشم اینم نبود چون باشد
که ز من مدعی فزون باشد
وه چه گفتم که مدعی نی نی
با من او را چه قدرت دعوی
کیست او هر ندان بر نشناس
فرق ناکرده فربهی ز آماس
من کیم نکته دان موی شکاف
سره و قلب دهر را صراف
او اگر شیشه است من سنگم
او اگر آینهست من زنگم
تا رسیدم به او تباه شدم
تا گذشته بر او سیاه شدم
کیست او خوش نشین خوش باشی
که فتد چون مگس به هر آشی
کیستم من همای گردون پر
که نزد در هوای هر دون پر
او اگر تیهویست من بازم
او اگر سحر شد من اعجازم
هست تیهو زبون چنگل باز
سحر گم شد چو رو نمود اعجاز
کیست او پیر پر کرشمه و ناز
از جوانانش چشم عرض نیاز
من کیم گشته در جوانی پیر
از همه در نیاز ناز پذیر
او اگر طامع خوش آمد گوست
طبع من قانع تغافل جوست
اواگر هر زمان پی درویست
پیش من خرمن جهان به جوییست
شاعر قانعم مجرد گرد
از همه چیز و از همه کس فرد
دو جهان پیش من پشیزی نیست
هیچ چیزم به چشم چیزی نیست
عار از صحبت جهان دارم
فخر از این خاک آستان دارم
غرض من نه قیلغ و نه قباست
طعنهٔ شاعران دهر بلاست
چون از این سرزنش بر آرم سر
که چو او بی ز من بود بهتر
زهر بیلطفیی عجب خوردم
تو بمان جاودان که من مردم
من که مشهور قاف تا قافم
میزنم لاف و میرسد لافم
از در روم تا به هند و ختای
یادگاری بود ز من همه جای
هست بر هر جریدهای نامم
گشته نامی سخن در ایامم
نکته دانان اگر نو ، ار کهنند
همگی پیروان طرز منند
در خراسان و در عراق منم
که نباشد عدیل در سخنم
هر کجا فارسی زبانی هست
از منش چند داستانی هست
هیچم از طبع بر زبان نگذشت
که به یک ماه در جهان نگذشت
یک مسافر نیامد از جایی
که نبودش ز من تمنایی
یا غزل جستیا قصیده من
کز تو ثبت است بر جریده من
کرده مداحی تو مشهورم
اینهمه زان به خویش مغرورم
غره زانم که مدح خوان توام
شهرتم این که در زمان توام
ورنه من از کجا و از دعوی
صورتی چند جمله بیمعنی
آن کز و هست حیدری بهتر
نبرد نام شاعری بهتر
ای به شوکت غیاث دولت و دین
عدل تو زیور شهور و سنین
زنگ ظلم از زمین ز دودهٔ تست
در داد و دهش گشودهٔ تست
کس در این دولت قوی پیوند
وز دو خونی ندید جز در بند
زان به زندان سرای تنگ حباب
گشته محبوس باد بر سر آب
که رود شب روانه در گلزار
برده شاخ شکوفه را دستار
بسکه قهرت رود گسسته جلو
گر بود کیسه بر و گر شبرو
دست آن یک وداع شانه کند
پای این یک ز ران کرانه کند
جمریان را ز چوب تو بر و دوش
نایب دستگاه نیل فروش
غضبت راز دار قهر خدای
مرگ پیشش به خاک ناصیه سای
دست فرمان دهی قوی از تو
رسم انصاف را نوی از تو
هر چه حکمت بر آن اشاره نمود
راه تبدیل گشت از آن مسدود
نه غم از کم ، نه شادی از بیشت
هستی و نیستی یکی پیشت
بهر مهمان و غیر مهمانت
هست گسترده دایمی خوانت
خادم مطبخ تو آورده
بهر یک کس طعام ده مرده
کرده خوانت ز فرط نعمت ناز
سیر چشم نیاز و دیده آز
محک نقد حال قلب و سره
حال خوان صحیفهٔ بشره
زمره پیرای نکته آرایان
منتها بین دوربین رایان
میر عادل پناه دین و دول
عدل تو پاسبان ملک و ملل
ای به عدلت عدیل نابوده
شهری از عدل و دادت آسوده
ظلم از انصاف تو هزیمت کرد
به طریقی که کس ندیدش گرد
گرد ظلمی نشسته بر رویم
که ندانم که چون فرو شویم
گرد این غم ز روی خون بسته
دیده دریا شد و نشد شسته
وه چه گردی که روی گردآلود
زیر این گرد غصهام فرسود
گرد دردی و گرد اندوهی
بار هر ذرهای از آن کوهی
ناله فرماست کوه اندوهم
ناله چون نبودم مگر کوهم
چون ننالم که لعل و سنگ یکیست
شهد را نرخ با شرنگ یکیست
کاش بودی یکی چه گفتم آه
مشک را نیست قدر خاک سیاه
جای در دیده کرده خاکستر
سرمه را کس نیاورد به نظر
کفش بر سر نهند و پابر تاج
لعل سازند زیر دست زجاج
بر مانند عندلیب از باغ
جای گلبانگ او دهند به زاغ
سر تاووس کم ز پا دانند
بوم را بهتر از هما دانند
ناف آهو به خاک جای دهند
فضلهٔ گربهاش به جای نهند
تنگ سازند جا به پرتو شمع
کرم شب تاب آورند به جمع
بحر زخار خشک گردانند
منجلابش به جای بنشانند
کرده نسخ زبور را اثبات
بهر ترویج انکرالاصوات
سخت بربسته دست و پای پلنگ
همچو شیرش دوانده موش به جنگ
گر هژبر است چون فتاده به چاه
دست یابد بر او کمین روباه
مرد کش دست و پاست در زنجیر
غالب آید بر او مخنث پیر
فیل نر کاو به کو در افتاده
عاجز آید ز پشهای ماده
شیرم و بیشهام نیستانیست
که به هر نی هزار دستانیست
چه نیستان که نیشکر زاری
هر نیش توتی شکر باری
نی و توتی یکی چه بلعجبیست
عجمی نیست این سخن عربیست
سر این نکته نکته دان داند
این لغت صاحب بیان داند
فهم این منطق سلیمانی
شاه میداند و تو میدانی
میرسد حضرت سلیمان را
فهم کردن زبان مرغان را
آن سلیمان که اسم اعظم هست
پیش نقش نگین او پا بست
آن کزو اینچنین گهر سنجم
آن که بست این طلسم بر گنجم
در نطقم چنین گشوده از اوست
زنگ آیینهام زدوده از اوست
آن که طبعم چو فرصتی دریافت
به ثنا گوییش دو اسبه شتافت
آن که در مدح خوانیش علمم
عشق ورزد به مدح او قلمم
شیرم و بر درش به بند درم
وقف آن آستانه گشته سرم
غرشم این کلام هیبت زای
که ز هولش جهد هژبر از جای
گوره خر هست آرمیده هنوز
شیر و غریدنش ندیده هنوز
شیر را بند گر شود پاره
میرد از بیم گور بیچاره
گریه بر حال آن گوزن اولیست
که به شیران شرزهاش دعویست
شاعران کیستند ، شیرانند
گرسنه خفته ، چشم سیرانند
فارغ از فکر صید و بیصیدی
ایمن از ننگ قید و بیقیدی
قیدها را همه گسسته ز خویش
لوح هستی خویش شسته ز خویش
تنشان را ز شال عاری نه
و ز لباس زر افتخاری نه
گر بود شال پاره میپوشند
گر بود خشک پاره مینوشند
چه کنند اسب و استر رهوار
پای را باد قوت رفتار
عیسی ار ره سپر به پا بودی
غم کاه خرش کجا بودی
پای را ماندگی مباد که پای
بی جو و کاه هست ره پیمای
ره روی کاو پیاده پوید راه
ندود هر طرف پیجو و کاه
استر و اسب و خانه و اسباب
خس و خارند در ره سیلاب
سیل چون از فراز شد به نشیب
کند از جایشان به نیم نهیب
آنچه با ذات آمدهست نکوست
غیر از آن جملهٔ سبزهٔ لب جوست
سبزهٔ طرف جو بود خرم
لیک تا جوی از آب دارد نم
چون نم از سبزه باز گیرد پای
گلخنی را شود متاع سرای
سبزی سبزه ذاتی ار بودی
نشدی شعله سیه دودی
آب رویش نبردی آتش تیز
بخت سبزش نمینمود گریز
هر چه آن گاه هست و گاهی نیست
پیش عقلش زیاده راهی نیست
به عوارض جماعتی نازند
که اسیران نعمت و نازند
هر که همچون تو همتش عالیست
فارغ از کیسهٔ پر و خالیست
کمی و بیش این سرای غرور
عاقلان بنگرند لیک از دور
هر چه این نقشهای بیرونیست
در کمی گاه و گه در افزونیست
طفل طبعان بر آن نظر دارند
بالغان دیده دگر دارند
چشم سر حالت درون بیند
چشم سر خلعت برون بیند
چشم سر جبه بیند و دستار
چشم سر قول بیند و کردار
دیده سر درون دل نگرد
دیده سر برون گل نگرد
بس از آن چشم و آب و گل بین هست
کم از این چشم نقش دل بین هست
داد از این دیدههای ظاهر بین
ریش و دستار و وضع شاعر بین
ریش و دستار هر که به بینند
از همه شاعرانش بگزینند
نادر عصر خویش خوانندش
پهلوی خویشتن نشانندش
گوز خر گر جهد ز کون دهانش
آفرینها شود نثار بیانش
سد قلم زن قلم به دست آیند
که ورقها بدان بیارایند
لیک آن حشو را رقم کردن
نیست جز ظلم بر قلم کردن
نه همین ظلم بر قلم باشد
بر مداد و ورق ستم باشد
ظلم اندر جهان علم و عمل
وضع هر شیء بود به غیر محل
وضع شیئی که آن به جا نبود
ضدعدل است و آن روا نبود
حاکم عادلی و دانا دل
فارق معنی حق و باطل
عدل باشد که من به صف نعال
جا کنم با هزار عقد ل
خصم من کیسه پر ز مهرهٔ خر
بر سر صف نهد بساط هنر
ظلم نبود که با چنان سخنی
که بود مهزل هر انجمنی
ضدمن دست رد دراز کند
در نطق مرا فراز کند
با وجود کمال پستی قدر
برود در صف سخن تا صدر
مهره خر نهد به جای گهر
جای گوهر دهد به مهره خر
نیست پوشیده کاین دو فعل قبیح
بود ظلم و چه ظلم ، ظلم صریح
برمن این ظلم رفت ودر نظرت
منع ننمود طبع دادگرت
نظر لطفت ار به من بودی
غیر بیرون انجمن بودی
گر بدی حامی من الطافت
کی تغافل نمودی انصافت
لب ز آزار رفته بستم و رفت
بر دل این نیشتر شکستم و رفت
دور عدل تو باد پاینده
که کند خیر او در آینده
وحشی بافقی : مثنویات
در ستایش کاخ میرمیران
ای مقیمان این خجسته مقام
دور باد از شما غم ایام
بر در این بهشت روحانی
عیش و عشرت کنند رضوانی
زین طربخانه نشاط انگیز
رفته غم تا در عدم به گریز
این حرم وین ریاض گرد حرم
قصر حور است و بوستان ارم
صحن و سقفش به چشم صنعت بین
زیور آسمان و زیب زمین
کلک نقاش او گه نیرنگ
ناسخ کارنامه ارژنگ
حبذا طرح این بنای شگرف
پیش دریاچه چو قلزم ژرف
قلزم ژرف و آبش از کوثر
اندر او عکس مهر زورق زر
غایت عمق اندر او نایاب
گاو ماهی ندیدش از ته آب
آب صافش زلال چشمهٔ مهر
غرق در وی چو عکس خویش سپهر
ای خوشا جوی سنگ مرمر او
کز بلور است اصل گوهر او
سنگ شفافش آب آینه رنگ
رنگ آیینهاش گل از پس سنگ
جوی آن آب سلسبیل سرشت
نایب جوی شیر باغ بهشت
حوضی از هر طرف چو یشم در او
خیره از بس اشعه چشم در او
گشته زان حوض آینه کردار
روز بر آب خضر تیره و تار
ماهی ار آلت بیان میداشت
وصف آن حوض بر زبان میداشت
دیده با ماهیش به جلوه در آب
حوت گردون ز رشگ گشته کباب
صور صفحهٔ جدار و درش
نسخهٔ لوح بینی و صورش
نقش بیجان خانهٔ نقاش
یافته جان ز لطف آب و هواش
مطبخش قوت بخش جان همه
بهره ور گشته زان روان همه
نعمتش چون نعیم جنت عام
آتشش نابدیده پخته طعام
آتش و دودش از درون رانده
همچو نامحرمان برون مانده
این بهشت است در سرای وجود
نبود در بهشت آتش و دود
آب فوارهاش به حوض بلور
کز صفا دم زند ز لمعهٔ نور
شمع کافورییست پنداری
در یکی تشت سیم بگذاری
طرفه شمعی که تا به صبح نشور
بزم امید از او بود پر نور
یا رب ای بزم باد فرخنده
شمع دولت در او فروزنده
اندرو تا ابد به وفق مراد
بانی این بنا به دولت باد
آنکه اقبال خادم در اوست
بخت و دولت غلام و چاکر اوست
آسمان طاق درگه جاهش
کهکشان آستان درگاهش
بزم پیرای عیش خانهٔ جود
مجلس آرای بزمگاه وجود
میر میران غیاث دین و دول
آفتاب سپهر و ملک و ملل
تا ابد مدت بقایش باد
وین سرای سرور جایش باد
چون نشیند به صدر جاه وجلال
باد وحشی مقیم صف نعال
دور باد از شما غم ایام
بر در این بهشت روحانی
عیش و عشرت کنند رضوانی
زین طربخانه نشاط انگیز
رفته غم تا در عدم به گریز
این حرم وین ریاض گرد حرم
قصر حور است و بوستان ارم
صحن و سقفش به چشم صنعت بین
زیور آسمان و زیب زمین
کلک نقاش او گه نیرنگ
ناسخ کارنامه ارژنگ
حبذا طرح این بنای شگرف
پیش دریاچه چو قلزم ژرف
قلزم ژرف و آبش از کوثر
اندر او عکس مهر زورق زر
غایت عمق اندر او نایاب
گاو ماهی ندیدش از ته آب
آب صافش زلال چشمهٔ مهر
غرق در وی چو عکس خویش سپهر
ای خوشا جوی سنگ مرمر او
کز بلور است اصل گوهر او
سنگ شفافش آب آینه رنگ
رنگ آیینهاش گل از پس سنگ
جوی آن آب سلسبیل سرشت
نایب جوی شیر باغ بهشت
حوضی از هر طرف چو یشم در او
خیره از بس اشعه چشم در او
گشته زان حوض آینه کردار
روز بر آب خضر تیره و تار
ماهی ار آلت بیان میداشت
وصف آن حوض بر زبان میداشت
دیده با ماهیش به جلوه در آب
حوت گردون ز رشگ گشته کباب
صور صفحهٔ جدار و درش
نسخهٔ لوح بینی و صورش
نقش بیجان خانهٔ نقاش
یافته جان ز لطف آب و هواش
مطبخش قوت بخش جان همه
بهره ور گشته زان روان همه
نعمتش چون نعیم جنت عام
آتشش نابدیده پخته طعام
آتش و دودش از درون رانده
همچو نامحرمان برون مانده
این بهشت است در سرای وجود
نبود در بهشت آتش و دود
آب فوارهاش به حوض بلور
کز صفا دم زند ز لمعهٔ نور
شمع کافورییست پنداری
در یکی تشت سیم بگذاری
طرفه شمعی که تا به صبح نشور
بزم امید از او بود پر نور
یا رب ای بزم باد فرخنده
شمع دولت در او فروزنده
اندرو تا ابد به وفق مراد
بانی این بنا به دولت باد
آنکه اقبال خادم در اوست
بخت و دولت غلام و چاکر اوست
آسمان طاق درگه جاهش
کهکشان آستان درگاهش
بزم پیرای عیش خانهٔ جود
مجلس آرای بزمگاه وجود
میر میران غیاث دین و دول
آفتاب سپهر و ملک و ملل
تا ابد مدت بقایش باد
وین سرای سرور جایش باد
چون نشیند به صدر جاه وجلال
باد وحشی مقیم صف نعال
وحشی بافقی : ناظر و منظور
پایهٔ سریر معانی بر عرش نهادن و گام فکر در عرصهٔ سپهر گشادن در مدح شهسواری که فضای هستی گویی از اقلیم اوست
چو این گنج هنر ترتیب دادم
ز هر جوهر در او درجی نهادم
شدم جویندهٔ زیبنده اسمی
که حفظ گنج را سازم طلسمی
به کام فکر ملکی چند گشتم
به اکثر نامداران بر گذشتم
به ناگه پیشم آمد پیر دانش
که ای کار تو بر تدبیر و دانش
به نام نامداری شد گهر سنج
که تیغش ملک را ماریست بر گنج
شه انجم سپاه آسمان تخت
جهانگیر و جهاندار و جوانبخت
نهالی از گلستان پیمبر
گلی از بوستان باغ حیدر
چو بر او رنگ دارایی نهد گام
شود آیین اطلس بخشش عام
دل خورشید لرزد بر سر خاک
که بخشد ناگهان دیبای افلاک
صدف آبستن از ابر سخایش
گهر بیقیمت از دست عطایش
به دارالضرب احسان چون قدم زد
کرم را سکه نو بر درم زد
اگر زین بیشتر در کشور جود
کرم زا نام حاتم بر درم بود
سرانگشت سخا ز آنگونه افشرد
که نقش نام حاتم را از آن برد
به تخت خسروی چون کرد آهنگ
به قانون عدالت زد چنان چنگ
که در بزم جهان از شاه درویش
بجز نی نیست کس را باد در خویش
چنان دورش به صحبت خانهٔ داد
ز امنیت صلای عیش در داد
به دور او که ناامنیست محبوس
مگر یکباره راه جنگ زد کوس
که میپیچند سر تا پا کمندش
به نوبت چوب بر سر میزنندش
از آنرو زخمهٔ مطرب خورد چنگ
که مانند است نام چنگ با چنگ
چو معموری ده ملک جهان شد
جهان از گنج آسایش جنان شد
که جای خشت زن بزم شراب است
به جای قالب خشتش رباب است
کشد چون آتش خشمش زبانه
برآرد دود از چشم زمانه
به روز جنگ چون بر پشت شبرنگ
کند او عزم میدان تیغ در چنگ
ز هر جانب برآید نعره کوس
دهد سوفار ناوک جمله را بوس
نفیر سرکشان افتد به عالم
خورد مرغ حیات بیدلان رم
دلیران را به خون گلگون تبر زین
پلنگی چند ناخن کرده خونین
پی پرواز مرغ روح لشکر
ز هر جانب شود شمشیر شهپر
برآرد تیغ چون مهر جهانسوز
شود در عرصهٔ کین آتش افروز
گهی بر غرب راند گاه بر شرق
به شرق و غرب از تیغش جهد برق
گریزد لشکر خصم از صف کین
بدانسان کز شهب خیل شیاطین
زهی کشور گشا دارای دوران
جهانگیر و جهاندار و جهانبان
تویی آن آفتاب عرش پایه
که افتد چرخ در پایت چو سایه
ترا هر کس به قدر رتبهٔ خویش
پی ایثار چیزی آورد پیش
کشیدم پیش منهم گوهری چند
ز درج طبع رخشان جوهری چند
تو آن دانا دل گوهر شناسی
که نیکو گوهر از گوهر شناسی
نیم از قسم هر گوهر فروشی
به سوی گوهر من دار گوشی
چه میگویم چه گوهر چند مهره
به شهر بیوجودی گشته شهره
نه آن مقدارها چیزیست دلکش
که افتد طبع دانا را به آن خوش
ز سد بیت ار فتد یک بیت پرکار
ز طبع من بود آن نیز بسیار
الاهی تا در این میدان انبوه
کشد خورشید خنجر بر سرکوه
کسی کاو هست کینت در نهادش
اگر کوه است بر سر تیغ بادش
ز هر جوهر در او درجی نهادم
شدم جویندهٔ زیبنده اسمی
که حفظ گنج را سازم طلسمی
به کام فکر ملکی چند گشتم
به اکثر نامداران بر گذشتم
به ناگه پیشم آمد پیر دانش
که ای کار تو بر تدبیر و دانش
به نام نامداری شد گهر سنج
که تیغش ملک را ماریست بر گنج
شه انجم سپاه آسمان تخت
جهانگیر و جهاندار و جوانبخت
نهالی از گلستان پیمبر
گلی از بوستان باغ حیدر
چو بر او رنگ دارایی نهد گام
شود آیین اطلس بخشش عام
دل خورشید لرزد بر سر خاک
که بخشد ناگهان دیبای افلاک
صدف آبستن از ابر سخایش
گهر بیقیمت از دست عطایش
به دارالضرب احسان چون قدم زد
کرم را سکه نو بر درم زد
اگر زین بیشتر در کشور جود
کرم زا نام حاتم بر درم بود
سرانگشت سخا ز آنگونه افشرد
که نقش نام حاتم را از آن برد
به تخت خسروی چون کرد آهنگ
به قانون عدالت زد چنان چنگ
که در بزم جهان از شاه درویش
بجز نی نیست کس را باد در خویش
چنان دورش به صحبت خانهٔ داد
ز امنیت صلای عیش در داد
به دور او که ناامنیست محبوس
مگر یکباره راه جنگ زد کوس
که میپیچند سر تا پا کمندش
به نوبت چوب بر سر میزنندش
از آنرو زخمهٔ مطرب خورد چنگ
که مانند است نام چنگ با چنگ
چو معموری ده ملک جهان شد
جهان از گنج آسایش جنان شد
که جای خشت زن بزم شراب است
به جای قالب خشتش رباب است
کشد چون آتش خشمش زبانه
برآرد دود از چشم زمانه
به روز جنگ چون بر پشت شبرنگ
کند او عزم میدان تیغ در چنگ
ز هر جانب برآید نعره کوس
دهد سوفار ناوک جمله را بوس
نفیر سرکشان افتد به عالم
خورد مرغ حیات بیدلان رم
دلیران را به خون گلگون تبر زین
پلنگی چند ناخن کرده خونین
پی پرواز مرغ روح لشکر
ز هر جانب شود شمشیر شهپر
برآرد تیغ چون مهر جهانسوز
شود در عرصهٔ کین آتش افروز
گهی بر غرب راند گاه بر شرق
به شرق و غرب از تیغش جهد برق
گریزد لشکر خصم از صف کین
بدانسان کز شهب خیل شیاطین
زهی کشور گشا دارای دوران
جهانگیر و جهاندار و جهانبان
تویی آن آفتاب عرش پایه
که افتد چرخ در پایت چو سایه
ترا هر کس به قدر رتبهٔ خویش
پی ایثار چیزی آورد پیش
کشیدم پیش منهم گوهری چند
ز درج طبع رخشان جوهری چند
تو آن دانا دل گوهر شناسی
که نیکو گوهر از گوهر شناسی
نیم از قسم هر گوهر فروشی
به سوی گوهر من دار گوشی
چه میگویم چه گوهر چند مهره
به شهر بیوجودی گشته شهره
نه آن مقدارها چیزیست دلکش
که افتد طبع دانا را به آن خوش
ز سد بیت ار فتد یک بیت پرکار
ز طبع من بود آن نیز بسیار
الاهی تا در این میدان انبوه
کشد خورشید خنجر بر سرکوه
کسی کاو هست کینت در نهادش
اگر کوه است بر سر تیغ بادش
وحشی بافقی : ناظر و منظور
دایرهٔ پرگار سخن را از پرگار خانهٔ دو زبان ساختن و در میدانگاه خاتمهٔ بیان علم فراغت افراختن و خاتمه سخن را به مناجات مثنی کردن و نامهٔ کن و خامهٔ قدرت تمام نمودن رسالهٔ رسالت به نعمت مهر محمدی ختم نمودن
بحمدالله که گر دیدیم رنجی
در آخر یافتیم این طور گنجی
در او ناسفته گوهرها نهاده
طلسمش تا به اکنون ناگشاده
به نام ایزد چه گنج شایگانی
کز او گردید پر جوهر جهانی
نگو آسان طلسمش را گشادم
که پر جانی در این اندیشه دادم
به دشواری چنین گنجی توان یافت
بلی کی گنج بیرنجی توان یافت
دماغم تیره شد چون خامه بسیار
که تا کردم رقم این نقش پرگار
ز مو اندیشه را کردم قلم ساز
شدم این لعبتان را چهره پرداز
بسی همچون بخورم سوخت ایام
که تا گشتند این روحانیان رام
سحر خیزی بسی کردم چو خورشید
که زر گردید خاک راه امید
چو بوته پر فرو رفتم به آتش
که آخر این طلا گردید بیغش
که مشتی خاک ره گر برگرفتم
روانش در لباس زر گرفتم
مگر شد خاطر من مهر جان تاب
کزو گردید خاک ره زر ناب
برون آوردهام از کان امید
زر لایق به زیب تاج خورشید
چنین بیغش زری از کان برآید
چه کان کز مادر امکان بزاید
در این معدن که زر سیماب گردید
بسان کیمیا نایاب گردید
پریشانی بسی دیدم چو سیماب
که تا شد جمع این مشتی زر ناب
زر نابم ز کان دیگری نیست
بدین در هم نشان دیگری نیست
ز هر آلایشی دل پاک کردم
گذر بر حجلهٔ افلاک کردم
که این بکران معنی رو نمودند
نقاب غیب از طلعت گشودند
سخن کاو بکر خلوتگاه غیب است
نهان گردیده در خرگاه عیب است
به هر آلودهای کی رو نماید
نقاب غیب کی از رو گشاید
کسی کاین نظم دور اندیشه خواند
اگر تاریخ تصنیفش نداند
شمارد پنج نوبت سی به تضعیف
که با شش باشدش تاریخ تصنیف
نداند گر به این قانون که شد فکر
بجوید از همه ابیات پر فکر
گزیدم گر طریق خود ستایی
بیان کردم سخنهای هوایی
بنا بر سنت اهل سخن بود
و گر نه این سخن کی حد من بود
کسی کاین نظم بیمقدار خواند
ز سد بیت ار یکی پرکار داند
ز عیب آن دگرها دیده دوزد
چراغ وصف این را برفروزد
نه رسم عیب جویی پیشه سازد
حیات خود در این اندیشه بازد
همان به کاین حکایتها نگویم
که باشم من که باشد عیب جویم
خدایا پردهای بر عیب من کش
زبان حرف گیران در دهن کش
کلامم را بده آن حالت خاص
کزو گردند اهل حال رقاص
بنه مهری بر این قلب زر اندود
که در ملک جهان رایج شود زود
به این زیبا عروس نورسیده
که از نو پرده از طلعت کشیده
بده بختی که عالمگیر گردد
نه از بیطالعیها پیر گردد
در ناسفتهٔ این گنج معنی
که در معنی ندارد رنج دعوی
ز دست خائنانش در امان دار
به ملک حفظ خویشش جاودان دار
قبول خاص و عامش ساز یارب
به خاطرها مقامش ساز یارب
در آخر یافتیم این طور گنجی
در او ناسفته گوهرها نهاده
طلسمش تا به اکنون ناگشاده
به نام ایزد چه گنج شایگانی
کز او گردید پر جوهر جهانی
نگو آسان طلسمش را گشادم
که پر جانی در این اندیشه دادم
به دشواری چنین گنجی توان یافت
بلی کی گنج بیرنجی توان یافت
دماغم تیره شد چون خامه بسیار
که تا کردم رقم این نقش پرگار
ز مو اندیشه را کردم قلم ساز
شدم این لعبتان را چهره پرداز
بسی همچون بخورم سوخت ایام
که تا گشتند این روحانیان رام
سحر خیزی بسی کردم چو خورشید
که زر گردید خاک راه امید
چو بوته پر فرو رفتم به آتش
که آخر این طلا گردید بیغش
که مشتی خاک ره گر برگرفتم
روانش در لباس زر گرفتم
مگر شد خاطر من مهر جان تاب
کزو گردید خاک ره زر ناب
برون آوردهام از کان امید
زر لایق به زیب تاج خورشید
چنین بیغش زری از کان برآید
چه کان کز مادر امکان بزاید
در این معدن که زر سیماب گردید
بسان کیمیا نایاب گردید
پریشانی بسی دیدم چو سیماب
که تا شد جمع این مشتی زر ناب
زر نابم ز کان دیگری نیست
بدین در هم نشان دیگری نیست
ز هر آلایشی دل پاک کردم
گذر بر حجلهٔ افلاک کردم
که این بکران معنی رو نمودند
نقاب غیب از طلعت گشودند
سخن کاو بکر خلوتگاه غیب است
نهان گردیده در خرگاه عیب است
به هر آلودهای کی رو نماید
نقاب غیب کی از رو گشاید
کسی کاین نظم دور اندیشه خواند
اگر تاریخ تصنیفش نداند
شمارد پنج نوبت سی به تضعیف
که با شش باشدش تاریخ تصنیف
نداند گر به این قانون که شد فکر
بجوید از همه ابیات پر فکر
گزیدم گر طریق خود ستایی
بیان کردم سخنهای هوایی
بنا بر سنت اهل سخن بود
و گر نه این سخن کی حد من بود
کسی کاین نظم بیمقدار خواند
ز سد بیت ار یکی پرکار داند
ز عیب آن دگرها دیده دوزد
چراغ وصف این را برفروزد
نه رسم عیب جویی پیشه سازد
حیات خود در این اندیشه بازد
همان به کاین حکایتها نگویم
که باشم من که باشد عیب جویم
خدایا پردهای بر عیب من کش
زبان حرف گیران در دهن کش
کلامم را بده آن حالت خاص
کزو گردند اهل حال رقاص
بنه مهری بر این قلب زر اندود
که در ملک جهان رایج شود زود
به این زیبا عروس نورسیده
که از نو پرده از طلعت کشیده
بده بختی که عالمگیر گردد
نه از بیطالعیها پیر گردد
در ناسفتهٔ این گنج معنی
که در معنی ندارد رنج دعوی
ز دست خائنانش در امان دار
به ملک حفظ خویشش جاودان دار
قبول خاص و عامش ساز یارب
به خاطرها مقامش ساز یارب
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار اندر طلب نمودن شیرین استادان پرهنر را برای بنا نمودن قصر شیرین و یافتن خادمان فرهاد را
بنایی را که باشد حسن بانی
نهد اول پیش بر مهربانی
به یک روزش رساند تا بجایی
که گردد چون فلک عالی بنایی
چو وقت آید که بر مسند نهد گام
شراب عیش باید ریخت در جام
کشد یک خشت از بنیاد سستش
کند ویرانتر از روز نخستش
بنای حسن را سست است بنیاد
اساس عشق یارب بیخلل باد
گذشته سالها از عصر شیرین
همان برجاست نام قصر شیرین
اساسی کاینچنین آباد ماندهست
ز محکم کاری فرهاد ماندهست
چنین گفت آنکه این طرح نو انداخت
که چون شیرین به هامون بارگی تاخت
فضایی دید و خوش آب و هوایی
برای کار او فرمود جایی
نه بادش را غباری بود بر روی
نه آبش را گلی آلوده در جوی
بساطش را هوایی رغبت انگیز
طرب ریز و طرب خیز و طرب بیز
طلب فرمود خاصان هنر سنج
در افشان شد ز یاقوت گهر سنج
که میخواهم دو استاد و چه استاد
دو استاد هنرورز و هنرزاد
همه کار بزرگان ساز داده
به دولتخانهها در برگشاده
به دست و کار ایشان میمنت یار
بدیشان میمنت همدست و همکار
نخستین پر هنر صنعت نمایی
که از دست آیدش عالی بنایی
شماری رفته با صنعت شناسش
برون ز انگشت رد طرح اساسش
همه طرحش به وضع هندسی راست
فزونی نیزش اندر هر کم و کاست
ولی باید که شیرین کار باشد
به شیرینیش حسنی یار باشد
دگر آهن تنی فولاد جانی
که بربندد مشقت را میانی
بود از سخت جانی سنگ فرسای
به پرکاری سبک دست و سبک پای
به ذوق خود کند این سخت کوشی
بود مستغنی از صنعت فروشی
قیاسی از اساس کارشان کرد
به قدر کار زر در بارشان کرد
به قطع ره درنگ از یاد بردند
گرو ز آتش، سبق از باد بردند
گزیدند از هنرمندان نامی
دو استاد هنرمند گرامی
به کار خویش هر یک سد هنرمند
به هر انگشت هر یک سد هنر بند
یکی از خشت و گل معجز نمایی
خورنق پیش او بی قدر جایی
عجب پاکیزه دست و سخت استاد
خودش چست و بنایش سخت بنیاد
اگربام فلک کردی گل اندود
سرانگشتش نگردیدی گل آلود
بنایی بر سر آب ار نهادی
اساسش تا قیامت ایستادی
به اعجاز هنر بر یک کف دست
هزاران سقف بر یک پایه میبست
در آن کاری که با فکرش گرو بود
چنان دستش به صنعت تیز رو بود
که تا در ذهن میزد فکر پر کار
به خارج خشت آخر بود در کار
دگر پر صنعتی کز تیشه بر سنگ
نمودی طرح سد چون نقش ارژنگ
قوی بازو قوی گردن، قوی پشت
به فریاد آهن و فولادش از مشت
سر پا گر زدی بر سنگ خاره
چو تیشه کردی آنرا پاره پاره
سبک کردی چو دست تیشه فرسای
تراشیدی مگس را شهد از پای
اگر گشتی گران بر تیشهاش دست
به باد دست کوهی ساختی پست
هنرمندی که گاه خورده کاری
چو دادی تیشه را پیکر نگاری
پریدی پشه گر پیشش به تعجیل
نمودی بر پرش سد پیکر پیل
بر آن صنعتگران دانش اندیش
برون دادند زینسان قصهٔ خویش
که زیر پرده ما را حکمرانیست
که چون پرویز او را همعنانیست
به ارمن سکهٔ شاهی به نامش
ولی از ماه تا ماهی غلامش
همایون پیکری تاووس تمثال
بسی باز سپید او را به دنبال
ز خور در پیش روی نور پاشش
بگردد راه مه از دور باشش
جهان در قبضهٔ تسخیر دارد
بسا شاهان که در زنجیر دارد
در آن مجلس که با احسان فتد کار
کسی باید که آنجا زر کند بار
به میلی چند از این آب وهوا دور
بهشتی هست در وی جلوهٔ حور
خوش افتادهستش آنجا عیش رانی
فروچیده بساط شادمانی
هوس دارد یکی قصر دل افروز
به بیمثلان صنعت صنعتآموز
ز خاره پایهاش را زیر پایی
ز استادان در او کار آزمایی
ازین صنعت نگارانی که دیدیم
به این صنعت شما را بر گزیدیم
ندارد دیگری این خط پرگار
شما را رنجه باید شد در این کار
نهد اول پیش بر مهربانی
به یک روزش رساند تا بجایی
که گردد چون فلک عالی بنایی
چو وقت آید که بر مسند نهد گام
شراب عیش باید ریخت در جام
کشد یک خشت از بنیاد سستش
کند ویرانتر از روز نخستش
بنای حسن را سست است بنیاد
اساس عشق یارب بیخلل باد
گذشته سالها از عصر شیرین
همان برجاست نام قصر شیرین
اساسی کاینچنین آباد ماندهست
ز محکم کاری فرهاد ماندهست
چنین گفت آنکه این طرح نو انداخت
که چون شیرین به هامون بارگی تاخت
فضایی دید و خوش آب و هوایی
برای کار او فرمود جایی
نه بادش را غباری بود بر روی
نه آبش را گلی آلوده در جوی
بساطش را هوایی رغبت انگیز
طرب ریز و طرب خیز و طرب بیز
طلب فرمود خاصان هنر سنج
در افشان شد ز یاقوت گهر سنج
که میخواهم دو استاد و چه استاد
دو استاد هنرورز و هنرزاد
همه کار بزرگان ساز داده
به دولتخانهها در برگشاده
به دست و کار ایشان میمنت یار
بدیشان میمنت همدست و همکار
نخستین پر هنر صنعت نمایی
که از دست آیدش عالی بنایی
شماری رفته با صنعت شناسش
برون ز انگشت رد طرح اساسش
همه طرحش به وضع هندسی راست
فزونی نیزش اندر هر کم و کاست
ولی باید که شیرین کار باشد
به شیرینیش حسنی یار باشد
دگر آهن تنی فولاد جانی
که بربندد مشقت را میانی
بود از سخت جانی سنگ فرسای
به پرکاری سبک دست و سبک پای
به ذوق خود کند این سخت کوشی
بود مستغنی از صنعت فروشی
قیاسی از اساس کارشان کرد
به قدر کار زر در بارشان کرد
به قطع ره درنگ از یاد بردند
گرو ز آتش، سبق از باد بردند
گزیدند از هنرمندان نامی
دو استاد هنرمند گرامی
به کار خویش هر یک سد هنرمند
به هر انگشت هر یک سد هنر بند
یکی از خشت و گل معجز نمایی
خورنق پیش او بی قدر جایی
عجب پاکیزه دست و سخت استاد
خودش چست و بنایش سخت بنیاد
اگربام فلک کردی گل اندود
سرانگشتش نگردیدی گل آلود
بنایی بر سر آب ار نهادی
اساسش تا قیامت ایستادی
به اعجاز هنر بر یک کف دست
هزاران سقف بر یک پایه میبست
در آن کاری که با فکرش گرو بود
چنان دستش به صنعت تیز رو بود
که تا در ذهن میزد فکر پر کار
به خارج خشت آخر بود در کار
دگر پر صنعتی کز تیشه بر سنگ
نمودی طرح سد چون نقش ارژنگ
قوی بازو قوی گردن، قوی پشت
به فریاد آهن و فولادش از مشت
سر پا گر زدی بر سنگ خاره
چو تیشه کردی آنرا پاره پاره
سبک کردی چو دست تیشه فرسای
تراشیدی مگس را شهد از پای
اگر گشتی گران بر تیشهاش دست
به باد دست کوهی ساختی پست
هنرمندی که گاه خورده کاری
چو دادی تیشه را پیکر نگاری
پریدی پشه گر پیشش به تعجیل
نمودی بر پرش سد پیکر پیل
بر آن صنعتگران دانش اندیش
برون دادند زینسان قصهٔ خویش
که زیر پرده ما را حکمرانیست
که چون پرویز او را همعنانیست
به ارمن سکهٔ شاهی به نامش
ولی از ماه تا ماهی غلامش
همایون پیکری تاووس تمثال
بسی باز سپید او را به دنبال
ز خور در پیش روی نور پاشش
بگردد راه مه از دور باشش
جهان در قبضهٔ تسخیر دارد
بسا شاهان که در زنجیر دارد
در آن مجلس که با احسان فتد کار
کسی باید که آنجا زر کند بار
به میلی چند از این آب وهوا دور
بهشتی هست در وی جلوهٔ حور
خوش افتادهستش آنجا عیش رانی
فروچیده بساط شادمانی
هوس دارد یکی قصر دل افروز
به بیمثلان صنعت صنعتآموز
ز خاره پایهاش را زیر پایی
ز استادان در او کار آزمایی
ازین صنعت نگارانی که دیدیم
به این صنعت شما را بر گزیدیم
ندارد دیگری این خط پرگار
شما را رنجه باید شد در این کار
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار درآوردن خادمان شیرین فرهاد را در نزد آن ماه جبین و دلربایی آن نازنین از فرهاد
چو شیرین خیمه زد بر طرف کهسار
بدان کز غم شود لختی سبکبار
مدارا با مزاج خویش میکرد
حکیمانه علاج خویش میکرد
خیالش در دلش هر دم ز جایی
وزانش هر نفس در سر هوایی
می عشرت به گردش صبح تا شام
به صبح و شام مشغول می و جام
صباحی از صبوحی عشرت اندوز
خمار شب شکسته جرعهٔ روز
شراب صبح و صبح شادمانی
صلای عیش و عشرت جاودانی
هوای ابر و قطره قطره باران
کدامین ابر؟ ابر نوبهاران
بساط دشت و دشتی چون ارم خوش
گذرهای خوش و میهای بیغش
جهان آشوب ماه برقع انداز
به گلگون پا درآورد از سرناز
به صحرا تاخت از دامان کهسار
نه مست مست و نه هشیار هشیار
ز پی تازان بتان سر خوش مست
یکی شیشه یکی پیمانه در دست
گذشتی چون به طرف چشمه ساری
به آب میفروشستی غباری
به خرم لاله زاری چون رسیدی
ستادی لختی و جامی کشیدی
نشاط باده و دشت گلانگیز
بساط خرم و گلگون سبک خیز
بت چابک عنان از باده سرمست
نگاهش مست و چشمش مست و خود مست
از این صحرا به آن صحرا دواندی
از این پشته به آن پشته جهاندی
ز ناگه بر فراز پشتهای تاخت
نظر بر دامن آن پشته انداخت
گروهی دید از دور آشنا روی
بزد مهمیز و گلگون تاخت ز آنسوی
چو شد نزدیک دید آن کارداران
که رفتند از پی صنعت نگاران
از آنجانب عنان گیران امید
رخ آورده چو ذره سوی خورشید
دوانیدند بر وسعتگه کام
نیاز اندر ترقی گام در گام
چو شد نزدیک از گرد تکاپوی
غبار دامن افشاندن ز آنسوی
فرو جستند و رخ بر خاک سودند
به دأب کهتران خدمت نمودند
نگار نوش لب، ماه شکر خند
عبارت رابه شکر داد پیوند
به شیرین نکتههای شکرآمیز
به قدر وسع هر یک شد شکر ریز
سخن طی میشد از نسبت به نسبت
چنین تا صنعت و ارباب صنعت
بگفت از اهل صنعت با که یارید
ز صنعت پیشگان با خود که دارید
بگفتند از فنون دانش آگاه
دو صنعت پیشه آوردیم همراه
دو مرد کاردان در هر هنر طاق
به منشور هنر مشهور آفاق
نسق بند رسوم هر شماری
هزار استاد و ایشان پیشکاری
چه افسونها که بر هر یک دمیدیم
که آخر بوی تأثیری شنیدیم
نخستین کاردان بنای پرکار
نمیجنباند از جا پای پرگار
ز هر سحری که میبستیم تمثال
دمیدی باطل السحری ز دنبال
به هر افسون که میبردیم ناورد
به یک جنباندن لب دفع میکرد
لب عذر آوری بر هم نمیبست
یک آری از لبش بیرون نمیجست
چه مایه گنج سیم و زر گشادیم
که تا با او قرار کار دادیم
زهی پر عقده کار بینوایی
که چون زر نیستش مشگل گشایی
عجب چیزیست زر! جایی که زر هست
به آسانی مراد آید فرادست
بلرزد کاردان زان کار پر بیم
که برناید به امداد زر و سیم
به ما از سنگ فرسا کار شد تنگ
که یکسان بود پیش او زر و سنگ
غرور همتش را مایه زان بیش
که سنجد مزد کس با صنعت خویش
تعجب کرد ماه مهر پرورد
که چون خود این سخن باور توان کرد
که مردی کش بود این کار پیشه
که سنگ خاره فرساید به تیشه
کند بیمزد جان در سخت کوشی
بود مستغنی از صنعت فروشی
مگر دیوانه است این سنگ پرداز
که قانون عمل دارد بدین ساز
بگفتندش که نی دیوانهای نیست
به عالم خود چو او فرزانهای نیست
چرا دیوانه باشد کار سنجی
که پوید راه تو بی پای رنجی
نه آن صنعتگر است این تیشه فرسای
که افتد در پی هر کار فرمای
نهاده سر به دنبال دل خویش
دلش تا با که باشد الفت اندیش
چه گوییمت که از افسون و نیرنگ
چها گفتیم تا آمد فرا چنگ
ولی این گفتهها در پرده اولاست
به تو اظهار آن ناکرده اولاست
مه کارآگهان را ناز سر کرد
ز کنج چشم انداز نظر کرد
تبسم گونهای از لب برون داد
سخن را نشأه سحر و فسون داد
که خوش ناید سخن در پرده گفتن
چه حرف است این که میباید نهفتن
بگفتندش سخن بسیار باشد
که آنرا پردهای در کار باشد
اگر روی سخن در نکته دانیست
زبان رمز و ایما خوش زبانیست
به مستی داد تن شوخ فسون ساز
به ساقی گفت لب پر خندهٔ ناز
که میگفتم مده چندین شرابم
که خواهی ساختن مست و خرابم
تو نشنیدی و چندین میفزودی
که عقلم بردی و هوشم ربودی
کنون از بیخودیها آنچنانم
که از سد داستان حرفی ندانم
چنان بیهوشیی میکرد اظهار
که عقل از دست میشد هوش از کار
بدیشان گفت هستم بیخود و مست
عنان هوشیاری داده از دست
دمی کایم به حال خویشتن باز
ببینم چیست شرح و بسط این راز
جهاند آنگه به روی دشت گلگون
لبی پرخنده و چشمی پر افسون
به بازی کرد گلگون را سبک پای
خرد را برد پای چاره از جای
به سوی مبتلای نو عنان داد
هزارش رخنه سر در ملک جان داد
چه میگویم چه جای این بیان است
بیان این سخن یک داستان است
بدان کز غم شود لختی سبکبار
مدارا با مزاج خویش میکرد
حکیمانه علاج خویش میکرد
خیالش در دلش هر دم ز جایی
وزانش هر نفس در سر هوایی
می عشرت به گردش صبح تا شام
به صبح و شام مشغول می و جام
صباحی از صبوحی عشرت اندوز
خمار شب شکسته جرعهٔ روز
شراب صبح و صبح شادمانی
صلای عیش و عشرت جاودانی
هوای ابر و قطره قطره باران
کدامین ابر؟ ابر نوبهاران
بساط دشت و دشتی چون ارم خوش
گذرهای خوش و میهای بیغش
جهان آشوب ماه برقع انداز
به گلگون پا درآورد از سرناز
به صحرا تاخت از دامان کهسار
نه مست مست و نه هشیار هشیار
ز پی تازان بتان سر خوش مست
یکی شیشه یکی پیمانه در دست
گذشتی چون به طرف چشمه ساری
به آب میفروشستی غباری
به خرم لاله زاری چون رسیدی
ستادی لختی و جامی کشیدی
نشاط باده و دشت گلانگیز
بساط خرم و گلگون سبک خیز
بت چابک عنان از باده سرمست
نگاهش مست و چشمش مست و خود مست
از این صحرا به آن صحرا دواندی
از این پشته به آن پشته جهاندی
ز ناگه بر فراز پشتهای تاخت
نظر بر دامن آن پشته انداخت
گروهی دید از دور آشنا روی
بزد مهمیز و گلگون تاخت ز آنسوی
چو شد نزدیک دید آن کارداران
که رفتند از پی صنعت نگاران
از آنجانب عنان گیران امید
رخ آورده چو ذره سوی خورشید
دوانیدند بر وسعتگه کام
نیاز اندر ترقی گام در گام
چو شد نزدیک از گرد تکاپوی
غبار دامن افشاندن ز آنسوی
فرو جستند و رخ بر خاک سودند
به دأب کهتران خدمت نمودند
نگار نوش لب، ماه شکر خند
عبارت رابه شکر داد پیوند
به شیرین نکتههای شکرآمیز
به قدر وسع هر یک شد شکر ریز
سخن طی میشد از نسبت به نسبت
چنین تا صنعت و ارباب صنعت
بگفت از اهل صنعت با که یارید
ز صنعت پیشگان با خود که دارید
بگفتند از فنون دانش آگاه
دو صنعت پیشه آوردیم همراه
دو مرد کاردان در هر هنر طاق
به منشور هنر مشهور آفاق
نسق بند رسوم هر شماری
هزار استاد و ایشان پیشکاری
چه افسونها که بر هر یک دمیدیم
که آخر بوی تأثیری شنیدیم
نخستین کاردان بنای پرکار
نمیجنباند از جا پای پرگار
ز هر سحری که میبستیم تمثال
دمیدی باطل السحری ز دنبال
به هر افسون که میبردیم ناورد
به یک جنباندن لب دفع میکرد
لب عذر آوری بر هم نمیبست
یک آری از لبش بیرون نمیجست
چه مایه گنج سیم و زر گشادیم
که تا با او قرار کار دادیم
زهی پر عقده کار بینوایی
که چون زر نیستش مشگل گشایی
عجب چیزیست زر! جایی که زر هست
به آسانی مراد آید فرادست
بلرزد کاردان زان کار پر بیم
که برناید به امداد زر و سیم
به ما از سنگ فرسا کار شد تنگ
که یکسان بود پیش او زر و سنگ
غرور همتش را مایه زان بیش
که سنجد مزد کس با صنعت خویش
تعجب کرد ماه مهر پرورد
که چون خود این سخن باور توان کرد
که مردی کش بود این کار پیشه
که سنگ خاره فرساید به تیشه
کند بیمزد جان در سخت کوشی
بود مستغنی از صنعت فروشی
مگر دیوانه است این سنگ پرداز
که قانون عمل دارد بدین ساز
بگفتندش که نی دیوانهای نیست
به عالم خود چو او فرزانهای نیست
چرا دیوانه باشد کار سنجی
که پوید راه تو بی پای رنجی
نه آن صنعتگر است این تیشه فرسای
که افتد در پی هر کار فرمای
نهاده سر به دنبال دل خویش
دلش تا با که باشد الفت اندیش
چه گوییمت که از افسون و نیرنگ
چها گفتیم تا آمد فرا چنگ
ولی این گفتهها در پرده اولاست
به تو اظهار آن ناکرده اولاست
مه کارآگهان را ناز سر کرد
ز کنج چشم انداز نظر کرد
تبسم گونهای از لب برون داد
سخن را نشأه سحر و فسون داد
که خوش ناید سخن در پرده گفتن
چه حرف است این که میباید نهفتن
بگفتندش سخن بسیار باشد
که آنرا پردهای در کار باشد
اگر روی سخن در نکته دانیست
زبان رمز و ایما خوش زبانیست
به مستی داد تن شوخ فسون ساز
به ساقی گفت لب پر خندهٔ ناز
که میگفتم مده چندین شرابم
که خواهی ساختن مست و خرابم
تو نشنیدی و چندین میفزودی
که عقلم بردی و هوشم ربودی
کنون از بیخودیها آنچنانم
که از سد داستان حرفی ندانم
چنان بیهوشیی میکرد اظهار
که عقل از دست میشد هوش از کار
بدیشان گفت هستم بیخود و مست
عنان هوشیاری داده از دست
دمی کایم به حال خویشتن باز
ببینم چیست شرح و بسط این راز
جهاند آنگه به روی دشت گلگون
لبی پرخنده و چشمی پر افسون
به بازی کرد گلگون را سبک پای
خرد را برد پای چاره از جای
به سوی مبتلای نو عنان داد
هزارش رخنه سر در ملک جان داد
چه میگویم چه جای این بیان است
بیان این سخن یک داستان است
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در بیان گرفتاری فرهاد به کمند عشق شیرین
چو دید آن نوش لب شوخ پریزاد
که فرهاد است در آن صنعت استاد
صلاح آن دید چشم شیر گیرش
که با تیر نگه سازد اسیرش
به مشکین طره سازد پای بستش
دهد کاری که میشاید به دستش
غرورش مصلحت را آنچنان دید
که باید مایه دید و پایه بخشید
نخستین شرط عشق است آزمودن
نشاید هرکسی را در گشودن
بسا کس کز هوس باشد نظر باز
بسا کز عشق باشد خانه پرداز
بباید آزمودش تا کدام است
هوس یا عاشقی او را چه کام است
به او گر نرد یاری میتوان باخت
نگه را گرم جولان میتوان ساخت
وگر دست هوس باشد درازش
توان از سر به آسان کرد بازش
خصوصا چون منی از بخت بدکار
مدامم با هوسناکان فتد کار
مرا نتوان هوس زد بعد از این راه
که خسرو کرده زین نیرنگم آگاه
وزان پس با هزاران دلستانی
شد آن مه بر سر شیرین زبانی
ز شرم پرده داران هوا خواه
سخن در پرده راند آن ماه آگاه
که آیین هنرور آنچنان است
که او را دل موافق با زبان است
مرا چشم از پی آن صنعت آراست
که از زر چشم او بر کار فرماست
چو مزدوران نظر نبود به سیمش
نباشد دیه بر امید و بیمش
نه رنجش از پی پا رنج باشد
کند کاری که صاحب گنج باشد
به لعلی قانع ار کانی نباشد
به نانی فارغ ار خوانی نباشد
نگردد مانعش یک گل ز گلزار
نبندد دیدهٔ اندک ز بسیار
بنایی کرد باید عشق مانند
که نتوان دور گردونش ز جا کند
به سان همت عشاق عالی
چون عهد عشق بازان لایزالی
ز پابرجایی و پر استواری
چو عاشق گاه رنج و گاه خواری
فضایش چون دل آزادگان پاک
رواقش چون خیال اهل ادراک
نه قصر و کاخ در کار است ما را
که از این نوع بسیار است مارا
غرض مشغولی و خاطر گشاییست
از این بگذشته صنعت آزماییست
اگر داری سر این کارفرما
هر آن صنعت که داری کارفرما
یکایک گفتنیها را چو بشمرد
ز لب جان داد و از گفتار دل برد
ز شیرین نکتههای دلفریبش
ز جان آرام برد ، از دل شکیبش
زمین بوسید فرهاد هنرمند
سخن را با نیاز افکند پیوند
که تا گل زینت گلزار باشد
به پیش عارضت گل خوار باشد
شکر را تا به شیرینی بود نام
کند شیرینی از لعل لبت وام
فلک را تا فروغ از اختران است
زمین را تا طراز از دلبران است
مباد ای اختر خوبی وبالت
طراز دلبری بادا جمالت
نشایم خدمتی را ور توانم
کلاه فخر بر گردون رسانم
نباشد قابلیت چون منی را
قبول خاطر سیمین تنی را
ولی چون التفات مقبلان است
چه غم آنرا که از ناقابلان است
ببینی پرتو خورشید رخشان
کز او سنگی شود لعل بدخشان
چو سعی ما و لطف کارفرماست
به خوبی کارها چون زر شود راست
مرا گفتی که از زر دیده بردار
که کارت همچو زر گردد در این کار
نیازم هست اما نی به گوهر
امیدم هست نی بر سیم و بر زر
به مسکینی سر گوهر ندارم
ولی از گوهری دل برندارم
چو لطف کارفرما هست یارم
اگر کوهی بود از جا برآرم
توان با شوق کوهی را زجا کند
فسرده خار نتواند ز پا کند
گل افسرده را آبی نباشد
دل افسرده را تابی نباشد
به خود این کار را مشکل توانم
وگر بتوان ز شوق دل توانم
در این کار ار دلم گیرد ثباتی
نگیرد جز به اندک التفاتی
کنیزان حرف شیرین چون شنیدند
نیاز مرد صنعت پیشه دیدند
تمامی همزبان گشتند یکبار
به فرهاد آگهی دادند از کار
که این بانوی ما بس ناصبور است
مزاجش نازک و طبعش غیور است
به رنجش چون دل او هیچ دل نیست
سرشتش گویی از این آب و گل نیست
به خونریزی عتابش بس دلیر است
که هم پیمان شکن هم زود سیر است
اساسی را به گردون گر برآرد
به اندک رنجشی از پا در آرد
ز بس نازک که طبع آن یگانهست
مدامش از پی رنجش بهانهست
ز بیپرواییش طبعیست مغرور
به عاشق سوزیش خوییست مشهور
چو خویش آتشین کین بر فروزد
جهان را خرمن هستی بسوزد
اگر آهن دلی پولاد پنجه
نه از کار و نه از بیداد رنجه
در این سودا قدم نه ، ورنه زنهار
سر خود گیر و وقت خود نگه دار
گرت از عاشقی پیرایهای هست
کرا زاین نغزتر سرمایهای هست
مراد خاطرش جوی و میندیش
گرت مرهم فرستد ور زند نیش
و گر مزدوری او را نیز کار است
درم بسیار و گوهر بیشمار است
چو میل خاطرت با غم نباشد
ورا چندان که خواهی کم نباشد
بزد آهی ز دل فرهاد مسکین
که ای شکر لبان خیل شیرین
مرا کاری که اول بار فرمود
فریب چشم شیرین عاشقی بود
چه مزدی بهتر از این دارم امید
که شیرین بهر این کارم پسندید
به من بخشید ای من خاک راهش
هزاران سال مزد اول نگاهش
اگر شکرانه را جان برفشانم
همانا قدر این نعمت ندانم
مگوییدم که از خویش بیندیش
گرت مرهم فرستد ور زند نیش
کجا زان طبع نازک باک دارم
اگر از او زهر من تریاک دارم
در این سودا چرا باشد زیانم
که او نازک دل و من سخت جانم
در این کار او سزد کاندیشه دارد
مرا دربار سنگ ، او شیشه دارد
هوسناک است آن کز رنجش یار
بیندیشد که با هجران فتد کار
هوس چون راه ناکامی نپوید
به هر کاری مراد خویش جوید
مرا کام دلی زان دلستان نیست
چه کام دل دلی اندر میان نیست
اگر رنجد و گر یاری نماید
هم از خود کاهد و برخود فزاید
ولی چون از میان برخاست عاشق
همان خواهد که دلبر خواست عاشق
به دل خواهش بود دل نیست با او
وگر آسان و مشکل نیست با او
ور از هجرش خمار از وصل مستی است
نباشد عشقبازی خود پرستیست
که فرهاد است در آن صنعت استاد
صلاح آن دید چشم شیر گیرش
که با تیر نگه سازد اسیرش
به مشکین طره سازد پای بستش
دهد کاری که میشاید به دستش
غرورش مصلحت را آنچنان دید
که باید مایه دید و پایه بخشید
نخستین شرط عشق است آزمودن
نشاید هرکسی را در گشودن
بسا کس کز هوس باشد نظر باز
بسا کز عشق باشد خانه پرداز
بباید آزمودش تا کدام است
هوس یا عاشقی او را چه کام است
به او گر نرد یاری میتوان باخت
نگه را گرم جولان میتوان ساخت
وگر دست هوس باشد درازش
توان از سر به آسان کرد بازش
خصوصا چون منی از بخت بدکار
مدامم با هوسناکان فتد کار
مرا نتوان هوس زد بعد از این راه
که خسرو کرده زین نیرنگم آگاه
وزان پس با هزاران دلستانی
شد آن مه بر سر شیرین زبانی
ز شرم پرده داران هوا خواه
سخن در پرده راند آن ماه آگاه
که آیین هنرور آنچنان است
که او را دل موافق با زبان است
مرا چشم از پی آن صنعت آراست
که از زر چشم او بر کار فرماست
چو مزدوران نظر نبود به سیمش
نباشد دیه بر امید و بیمش
نه رنجش از پی پا رنج باشد
کند کاری که صاحب گنج باشد
به لعلی قانع ار کانی نباشد
به نانی فارغ ار خوانی نباشد
نگردد مانعش یک گل ز گلزار
نبندد دیدهٔ اندک ز بسیار
بنایی کرد باید عشق مانند
که نتوان دور گردونش ز جا کند
به سان همت عشاق عالی
چون عهد عشق بازان لایزالی
ز پابرجایی و پر استواری
چو عاشق گاه رنج و گاه خواری
فضایش چون دل آزادگان پاک
رواقش چون خیال اهل ادراک
نه قصر و کاخ در کار است ما را
که از این نوع بسیار است مارا
غرض مشغولی و خاطر گشاییست
از این بگذشته صنعت آزماییست
اگر داری سر این کارفرما
هر آن صنعت که داری کارفرما
یکایک گفتنیها را چو بشمرد
ز لب جان داد و از گفتار دل برد
ز شیرین نکتههای دلفریبش
ز جان آرام برد ، از دل شکیبش
زمین بوسید فرهاد هنرمند
سخن را با نیاز افکند پیوند
که تا گل زینت گلزار باشد
به پیش عارضت گل خوار باشد
شکر را تا به شیرینی بود نام
کند شیرینی از لعل لبت وام
فلک را تا فروغ از اختران است
زمین را تا طراز از دلبران است
مباد ای اختر خوبی وبالت
طراز دلبری بادا جمالت
نشایم خدمتی را ور توانم
کلاه فخر بر گردون رسانم
نباشد قابلیت چون منی را
قبول خاطر سیمین تنی را
ولی چون التفات مقبلان است
چه غم آنرا که از ناقابلان است
ببینی پرتو خورشید رخشان
کز او سنگی شود لعل بدخشان
چو سعی ما و لطف کارفرماست
به خوبی کارها چون زر شود راست
مرا گفتی که از زر دیده بردار
که کارت همچو زر گردد در این کار
نیازم هست اما نی به گوهر
امیدم هست نی بر سیم و بر زر
به مسکینی سر گوهر ندارم
ولی از گوهری دل برندارم
چو لطف کارفرما هست یارم
اگر کوهی بود از جا برآرم
توان با شوق کوهی را زجا کند
فسرده خار نتواند ز پا کند
گل افسرده را آبی نباشد
دل افسرده را تابی نباشد
به خود این کار را مشکل توانم
وگر بتوان ز شوق دل توانم
در این کار ار دلم گیرد ثباتی
نگیرد جز به اندک التفاتی
کنیزان حرف شیرین چون شنیدند
نیاز مرد صنعت پیشه دیدند
تمامی همزبان گشتند یکبار
به فرهاد آگهی دادند از کار
که این بانوی ما بس ناصبور است
مزاجش نازک و طبعش غیور است
به رنجش چون دل او هیچ دل نیست
سرشتش گویی از این آب و گل نیست
به خونریزی عتابش بس دلیر است
که هم پیمان شکن هم زود سیر است
اساسی را به گردون گر برآرد
به اندک رنجشی از پا در آرد
ز بس نازک که طبع آن یگانهست
مدامش از پی رنجش بهانهست
ز بیپرواییش طبعیست مغرور
به عاشق سوزیش خوییست مشهور
چو خویش آتشین کین بر فروزد
جهان را خرمن هستی بسوزد
اگر آهن دلی پولاد پنجه
نه از کار و نه از بیداد رنجه
در این سودا قدم نه ، ورنه زنهار
سر خود گیر و وقت خود نگه دار
گرت از عاشقی پیرایهای هست
کرا زاین نغزتر سرمایهای هست
مراد خاطرش جوی و میندیش
گرت مرهم فرستد ور زند نیش
و گر مزدوری او را نیز کار است
درم بسیار و گوهر بیشمار است
چو میل خاطرت با غم نباشد
ورا چندان که خواهی کم نباشد
بزد آهی ز دل فرهاد مسکین
که ای شکر لبان خیل شیرین
مرا کاری که اول بار فرمود
فریب چشم شیرین عاشقی بود
چه مزدی بهتر از این دارم امید
که شیرین بهر این کارم پسندید
به من بخشید ای من خاک راهش
هزاران سال مزد اول نگاهش
اگر شکرانه را جان برفشانم
همانا قدر این نعمت ندانم
مگوییدم که از خویش بیندیش
گرت مرهم فرستد ور زند نیش
کجا زان طبع نازک باک دارم
اگر از او زهر من تریاک دارم
در این سودا چرا باشد زیانم
که او نازک دل و من سخت جانم
در این کار او سزد کاندیشه دارد
مرا دربار سنگ ، او شیشه دارد
هوسناک است آن کز رنجش یار
بیندیشد که با هجران فتد کار
هوس چون راه ناکامی نپوید
به هر کاری مراد خویش جوید
مرا کام دلی زان دلستان نیست
چه کام دل دلی اندر میان نیست
اگر رنجد و گر یاری نماید
هم از خود کاهد و برخود فزاید
ولی چون از میان برخاست عاشق
همان خواهد که دلبر خواست عاشق
به دل خواهش بود دل نیست با او
وگر آسان و مشکل نیست با او
ور از هجرش خمار از وصل مستی است
نباشد عشقبازی خود پرستیست
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۱
شاید که حال و کار دگر سان کنم
هرچ آن به است قصد سوی آن کنم
عالم به ماه نیسان خرم شده است
من خاطر از تفکر نیسان کنم
در باغ و راغ دفتر دیوان خویش
از نثر و نظم سنبل و ریحان کنم
میوه و گل از معانی سازم همه
وز لفظهای خوب درختان کنم
چون ابر روی صحرا بستان کند
من نیز روی دفتر بستان کنم
در مجلس مناظره بر عاقلان
از نکتههای خوب گلافشان کنم
گر بر گلیش گرد خطا بگذرد
آنجا ز شرح روشن باران کنم
قصری کنم قصیدهٔ خود را، درو
از بیتهاش گلشن و ایوان کنم
جائی درو چو منظره عالی کنم
جائی فراخ و پهن چو میدان کنم
بر درگهش ز نادره بحر عروض
یکی امین دانا دربان کنم
مفعول فاعلات مفاعیل فع
بنیاد این مبارک بنیان کنم
وانگه مر اهل فضل اقالیم را
در قصر خویش یکسره مهمان کنم
تا اندرو نیاید نادان، که من
خانه همی نه از در نادان کنم
خوانی نهم که مرد خردمند را
از خوردنیش عاجز و حیران کنم
اندر تن سخن به مثال خرد
معنی خوب و نادره را جان کنم
گر تو ندیدهای ز سخن مردمی
من بر سخنت صورت انسان کنم
او را ز وصف خوب و حکایات خوش
زلف خمیده و لب خندان کنم
معنیش روی خوب کنم وانگهی
اندر نقاب لفظش پنهان کنم
چون روی خویش زی سخنآرم، به قهر
پشتش به پیش خویش چو چوگان کنم
ور خاطرم به جائی کندی کند
او را به دست فکرت سوهان کنم
جان را چو زنگ جهل پدید آورد
چون آینه ز خواندن فرقان کنم
دشوار این زمانهٔ بد فعل را
آسان به زهد و طاعت یزدان کنم
دست از طمع بشویم پاک آنگهی
از خفته دست بر سر کیوان کنم
گر در لباس جهل دلم خفته بود
اکنون از آن لباسش عریان کنم
وین جسم بیفلاحت آسوده را
خیزم به تیغ طاعت قربان کنم
ور عیب من ز خویشتن آمد همه
از خویشتن به پیش که افغان کنم؟
خیزم به فصل و رحمت یزدان حق
دشوار دهر بر دلم آسان کنم
اندر میان نیک و بد خویشتن
مانندهٔ زبانهٔ میزان کنم
هر ساعتی به خیر درون پارهای
بفزایم و ز شرش نقصان کنم
تا غل و طوق و بند که بر من نهاد
در دست و پای و گردن شیطان کنم
گر دیو از آنچه کرد پشیمان نشد
من نفس را ز کرده پشیمان کنم
گر نیست طاقتم که تن خویش را
بر کاروان دیو سلیمان کنم
آن دیو را که در تن و جان من است
باری به تیغ عقل مسلمان کنم
از قول و فعل زین و لگامش نهم
افسار او ز حکمت لقمان کنم
گر تو نشاط درگه جیلان کنی
من قصد سوی درگه رحمان کنم
سوی دلیل حق بنهم روی خویش
تا خویشتن به سیرت سلمان کنم
زی اهل بیت احمد مرسل شوم
تن را رهی و بندهٔ ایشان کنم
تا نام خویش را به جلال امام
بر نامهٔ معالی عنوان کنم
زان آفتاب علم و دل خویش را
روشن به سان ماه به سرطان کنم
وز برکت مبارک دریای او
دل را چو درج گوهر و مرجان کنم
ای آنکه گوئیم به نصیحت همی
ک «این پیرهن بیفگن و فرمان کنم
تا سخت زود من چو فلان مر تو را
در مجلس امیر خراسان کنم»
اندر سرت بخار جهالت قوی است
من درد جهل را به چه درمان کنم؟
کی ریزم آبروی چو تو بیخرد
بر طمع آنکه توبره پر نان کنم؟
ترکان رهی و بندهٔ من بودهاند
من تن چگونه بندهٔ ترکان کنم؟
ای بد نصیحت که تو کردی مرا
تا چون فلان خسیس و چو بهمان کنم
گیتیت گربهای است که بچه خورد
من گرد او ز بهر چه دوران کنم
از من خسیستر که بود در جهان
گر تن به نان چو گربه گروگان کنم؟
دین و کمال و علم کجا افگنم
تا خویشتن چو غول بیابان کنم؟
از فضل تا چو غول بمانم تهی
پس من چگونه خدمت دیوان کنم؟
این فخر بس مرا که به هر دو زبان
حکمت همی مرتب و دیوان کنم
جان را ز بهر مدحت آل رسول
گه رودکی و گاهی حسان کنم
دفتر ز بس نگار و ز نقش سخن
برتر ز چین و روم و سپاهان کنم
واندر کتاب بر سخن منطقی
چون آفتاب روشن برهان کنم
بر مشکلات عقلی محسوس را
بگمارم و شبان و نگهبان کنم
زادالمسافر است یکی گنج من
نثر آنچنان و نظم از اینسان کنم
زندانمؤمناست جهان، من چنین
زیرا همی قرار به یمگان کنم
تا روز حشر آتش سوزنده را
بر شیعت معاویه زندان کنم
هرچ آن به است قصد سوی آن کنم
عالم به ماه نیسان خرم شده است
من خاطر از تفکر نیسان کنم
در باغ و راغ دفتر دیوان خویش
از نثر و نظم سنبل و ریحان کنم
میوه و گل از معانی سازم همه
وز لفظهای خوب درختان کنم
چون ابر روی صحرا بستان کند
من نیز روی دفتر بستان کنم
در مجلس مناظره بر عاقلان
از نکتههای خوب گلافشان کنم
گر بر گلیش گرد خطا بگذرد
آنجا ز شرح روشن باران کنم
قصری کنم قصیدهٔ خود را، درو
از بیتهاش گلشن و ایوان کنم
جائی درو چو منظره عالی کنم
جائی فراخ و پهن چو میدان کنم
بر درگهش ز نادره بحر عروض
یکی امین دانا دربان کنم
مفعول فاعلات مفاعیل فع
بنیاد این مبارک بنیان کنم
وانگه مر اهل فضل اقالیم را
در قصر خویش یکسره مهمان کنم
تا اندرو نیاید نادان، که من
خانه همی نه از در نادان کنم
خوانی نهم که مرد خردمند را
از خوردنیش عاجز و حیران کنم
اندر تن سخن به مثال خرد
معنی خوب و نادره را جان کنم
گر تو ندیدهای ز سخن مردمی
من بر سخنت صورت انسان کنم
او را ز وصف خوب و حکایات خوش
زلف خمیده و لب خندان کنم
معنیش روی خوب کنم وانگهی
اندر نقاب لفظش پنهان کنم
چون روی خویش زی سخنآرم، به قهر
پشتش به پیش خویش چو چوگان کنم
ور خاطرم به جائی کندی کند
او را به دست فکرت سوهان کنم
جان را چو زنگ جهل پدید آورد
چون آینه ز خواندن فرقان کنم
دشوار این زمانهٔ بد فعل را
آسان به زهد و طاعت یزدان کنم
دست از طمع بشویم پاک آنگهی
از خفته دست بر سر کیوان کنم
گر در لباس جهل دلم خفته بود
اکنون از آن لباسش عریان کنم
وین جسم بیفلاحت آسوده را
خیزم به تیغ طاعت قربان کنم
ور عیب من ز خویشتن آمد همه
از خویشتن به پیش که افغان کنم؟
خیزم به فصل و رحمت یزدان حق
دشوار دهر بر دلم آسان کنم
اندر میان نیک و بد خویشتن
مانندهٔ زبانهٔ میزان کنم
هر ساعتی به خیر درون پارهای
بفزایم و ز شرش نقصان کنم
تا غل و طوق و بند که بر من نهاد
در دست و پای و گردن شیطان کنم
گر دیو از آنچه کرد پشیمان نشد
من نفس را ز کرده پشیمان کنم
گر نیست طاقتم که تن خویش را
بر کاروان دیو سلیمان کنم
آن دیو را که در تن و جان من است
باری به تیغ عقل مسلمان کنم
از قول و فعل زین و لگامش نهم
افسار او ز حکمت لقمان کنم
گر تو نشاط درگه جیلان کنی
من قصد سوی درگه رحمان کنم
سوی دلیل حق بنهم روی خویش
تا خویشتن به سیرت سلمان کنم
زی اهل بیت احمد مرسل شوم
تن را رهی و بندهٔ ایشان کنم
تا نام خویش را به جلال امام
بر نامهٔ معالی عنوان کنم
زان آفتاب علم و دل خویش را
روشن به سان ماه به سرطان کنم
وز برکت مبارک دریای او
دل را چو درج گوهر و مرجان کنم
ای آنکه گوئیم به نصیحت همی
ک «این پیرهن بیفگن و فرمان کنم
تا سخت زود من چو فلان مر تو را
در مجلس امیر خراسان کنم»
اندر سرت بخار جهالت قوی است
من درد جهل را به چه درمان کنم؟
کی ریزم آبروی چو تو بیخرد
بر طمع آنکه توبره پر نان کنم؟
ترکان رهی و بندهٔ من بودهاند
من تن چگونه بندهٔ ترکان کنم؟
ای بد نصیحت که تو کردی مرا
تا چون فلان خسیس و چو بهمان کنم
گیتیت گربهای است که بچه خورد
من گرد او ز بهر چه دوران کنم
از من خسیستر که بود در جهان
گر تن به نان چو گربه گروگان کنم؟
دین و کمال و علم کجا افگنم
تا خویشتن چو غول بیابان کنم؟
از فضل تا چو غول بمانم تهی
پس من چگونه خدمت دیوان کنم؟
این فخر بس مرا که به هر دو زبان
حکمت همی مرتب و دیوان کنم
جان را ز بهر مدحت آل رسول
گه رودکی و گاهی حسان کنم
دفتر ز بس نگار و ز نقش سخن
برتر ز چین و روم و سپاهان کنم
واندر کتاب بر سخن منطقی
چون آفتاب روشن برهان کنم
بر مشکلات عقلی محسوس را
بگمارم و شبان و نگهبان کنم
زادالمسافر است یکی گنج من
نثر آنچنان و نظم از اینسان کنم
زندانمؤمناست جهان، من چنین
زیرا همی قرار به یمگان کنم
تا روز حشر آتش سوزنده را
بر شیعت معاویه زندان کنم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۶
ای دننده همچو دن کرده رخان از خون دن
خون دن خونت بخواهد ریخت گرد دن مدن
همچو نخچیران دنیدی، سوی دانش دن کنون
نیک دان باید همیت اکنون شدن ای نیک دن
راه زد بر تو جهان و برد فر و زیب تو
چند خواهی گفت مطرب را: فلان راهک بزن؟
چون سمن شد بر دو عارض مشک شم شمشاد تو
چند بوئی زلف چون شمشاد و روی چون سمن؟
بانگ مطرب را فراوان کمتری از ده ستیر
بانگ مؤذن را فزونی از صد و پنجاه من
تو چرانی گوروار و شیر گیتی در کمین
شیر گیتی را همی فربه کنی چون گور تن
گورگیرد شیر دشتی لیکن از بهر تو را
گور سازد شیر گیتی خویشتن را بیدهن
تن چرای گور خواهد شد، به تن تا کی چری؟
جانت عریان است و تو برگرد تن کرباس تن
چهره و جامهٔ نکو زیب و جمال مرد نیست
ننگ آید مرد را ننگ از جمال و زیب زن
عیب تو جامهت نپوشد، تیغ پوشد یا قلم
گر نهای زن یا قلمزن باش یا شمشیرزن
از قلم برنگذرد مر هیچ مردم را شرف
ور کسی را ظن جزین افتد خطا افتدش ظن
تیغ تخت توست و تاج تو قلم، شو هر دو دست
آن درین زن وین دران زن پادشا کن خویشتن
دست را چون مرکب تیغ و قلم هر دو بگیر
وانگهی اسپت به میدان شرف بیرون فگن
گر یکی زین دو شرف را بیش ناوردی به دست
نیم مردی، زانکه تو یک دسته ماندی سوی من
عدل و احسان پیشه کن، تا چند گوئی بیهده
نام جد من معدل بود و نام من حسن؟
خوب روی از فعل خوب است، ای برادر، جبرئیل
زشت سوی مردمان از فعل زشت است اهرمن
بیهنر گر گنج یابد ممتحن بایدش بود
با هنر بیچیز اگر ماند نباشد ممتحن
گر هنر باشد ملک نعمت نباشد جز رهی
ور صنم گردد هنر نعمت نباشد جز شمن
از هنر مر خویشتن را شو یکی چنبر طلب
تا بیاید صد هزار بیشت از نعمت رسن
تخم بد نیک، پورا، نیست چیزی جز هنر
بار بخت نیکت از شاخ هنر باید چدن
بیهنر با مال و با شاهی نباشد نیکبخت
با هنر هرگز به محنت در نماند مر تهن
از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر،
ای برادر، همچو نور از نار و نار از نارون
مرد دانا را چو بر دلها سخن خواهد نبشت
خود قلم باشد زبان اندر میان انجمن
چون شد آبستن به حکمتها زبان مرد علم
تیغ باید تا بیارد زادن آبستن سخن
از زبان بهترین خلق بهتر دین نزاد،
چون شنیدی، جز بیاریی تیغ تیز بوالحسن
از سخن وز تیغ زاد این دین، ازان آمد قوی
دین طلب، گر می هنر جوئی، رها کن مکر و فن
بیهنر دان، نزد بیدین، هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن
برهمن در هند بر چندال ناکس فضل داشت
بندهٔ دین و هنر نشگفت اگر شد برهمن
مادر و مایهٔ هنر دین است نشگفت ار هنر
جز به زیر مایه و مادر نمیگیرد وطن
دین گرامی شد به دانا و، به نادان خوار گشت
پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن
همچو کرباسی که از یک نیمه زو مرشاه را
قرطه آید وز دگر نیمه جهودی را کفن
مرد بیدین گاو باشد تا نداری بانکش
مر تو را، پورا، همی مردم به دین باید شدن
آن سخن باشد سخن نزدیک من کز دین بود
آن سخن کز دین برون باشد چه باشد؟ هین و هن
گر به دل بینا شدهستی راه دینی پیش توست
گاه از این سو گاه از آن سو چونت باید تاختن؟
دین یکی جامه است چون داناش پوشد پاک و نو
باز چون نادانش پوشد چو گلیمی پر درن
چون که بینا شد به بوی جامهٔ یوسف پدرش
زان سپس کهش چشم نابینا ببود از بس محن؟
وز چه ماندی تو به هر دو چشم نابینا کنون
گر فرستاده است سوی تو محمد پیرهن؟
یا تو را از پیرهن خود نیست، ای جاهل، خبر
روز و شب زان ماندهای با هایهای و مفتتن
دین ز فعل بد نماند پاک جز در پاک دل
شیر پاکیزه کجا باشد در آلوده لگن؟
راست گوی و طاعت آر و پاک باش و علم جوی
فوج دیوان را بدین معروف لشکرها شکن
گر دلت بر نیک همسایه ز حسد کینه گرفت
کینهت از بد فعل جان خویش باید آختن
ای منافق، یا مسلمان باش یا کافر به دل
چونت باید با خداوند این دوالک باختن؟
از دل همسایه گر میکند خواهی کین خویش
از دل خویش این زمانه کین همسایه بکن
همچنان باشم تو را من چون تو باشی مر مرا
گر همی دیبات باید جز که ابریشم متن
شعر حجت را بخوان، ای هوشیار، و یاد گیر
شعر او در دل تو را شهد است و اندر لب لبن
خون دن خونت بخواهد ریخت گرد دن مدن
همچو نخچیران دنیدی، سوی دانش دن کنون
نیک دان باید همیت اکنون شدن ای نیک دن
راه زد بر تو جهان و برد فر و زیب تو
چند خواهی گفت مطرب را: فلان راهک بزن؟
چون سمن شد بر دو عارض مشک شم شمشاد تو
چند بوئی زلف چون شمشاد و روی چون سمن؟
بانگ مطرب را فراوان کمتری از ده ستیر
بانگ مؤذن را فزونی از صد و پنجاه من
تو چرانی گوروار و شیر گیتی در کمین
شیر گیتی را همی فربه کنی چون گور تن
گورگیرد شیر دشتی لیکن از بهر تو را
گور سازد شیر گیتی خویشتن را بیدهن
تن چرای گور خواهد شد، به تن تا کی چری؟
جانت عریان است و تو برگرد تن کرباس تن
چهره و جامهٔ نکو زیب و جمال مرد نیست
ننگ آید مرد را ننگ از جمال و زیب زن
عیب تو جامهت نپوشد، تیغ پوشد یا قلم
گر نهای زن یا قلمزن باش یا شمشیرزن
از قلم برنگذرد مر هیچ مردم را شرف
ور کسی را ظن جزین افتد خطا افتدش ظن
تیغ تخت توست و تاج تو قلم، شو هر دو دست
آن درین زن وین دران زن پادشا کن خویشتن
دست را چون مرکب تیغ و قلم هر دو بگیر
وانگهی اسپت به میدان شرف بیرون فگن
گر یکی زین دو شرف را بیش ناوردی به دست
نیم مردی، زانکه تو یک دسته ماندی سوی من
عدل و احسان پیشه کن، تا چند گوئی بیهده
نام جد من معدل بود و نام من حسن؟
خوب روی از فعل خوب است، ای برادر، جبرئیل
زشت سوی مردمان از فعل زشت است اهرمن
بیهنر گر گنج یابد ممتحن بایدش بود
با هنر بیچیز اگر ماند نباشد ممتحن
گر هنر باشد ملک نعمت نباشد جز رهی
ور صنم گردد هنر نعمت نباشد جز شمن
از هنر مر خویشتن را شو یکی چنبر طلب
تا بیاید صد هزار بیشت از نعمت رسن
تخم بد نیک، پورا، نیست چیزی جز هنر
بار بخت نیکت از شاخ هنر باید چدن
بیهنر با مال و با شاهی نباشد نیکبخت
با هنر هرگز به محنت در نماند مر تهن
از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر،
ای برادر، همچو نور از نار و نار از نارون
مرد دانا را چو بر دلها سخن خواهد نبشت
خود قلم باشد زبان اندر میان انجمن
چون شد آبستن به حکمتها زبان مرد علم
تیغ باید تا بیارد زادن آبستن سخن
از زبان بهترین خلق بهتر دین نزاد،
چون شنیدی، جز بیاریی تیغ تیز بوالحسن
از سخن وز تیغ زاد این دین، ازان آمد قوی
دین طلب، گر می هنر جوئی، رها کن مکر و فن
بیهنر دان، نزد بیدین، هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن
برهمن در هند بر چندال ناکس فضل داشت
بندهٔ دین و هنر نشگفت اگر شد برهمن
مادر و مایهٔ هنر دین است نشگفت ار هنر
جز به زیر مایه و مادر نمیگیرد وطن
دین گرامی شد به دانا و، به نادان خوار گشت
پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن
همچو کرباسی که از یک نیمه زو مرشاه را
قرطه آید وز دگر نیمه جهودی را کفن
مرد بیدین گاو باشد تا نداری بانکش
مر تو را، پورا، همی مردم به دین باید شدن
آن سخن باشد سخن نزدیک من کز دین بود
آن سخن کز دین برون باشد چه باشد؟ هین و هن
گر به دل بینا شدهستی راه دینی پیش توست
گاه از این سو گاه از آن سو چونت باید تاختن؟
دین یکی جامه است چون داناش پوشد پاک و نو
باز چون نادانش پوشد چو گلیمی پر درن
چون که بینا شد به بوی جامهٔ یوسف پدرش
زان سپس کهش چشم نابینا ببود از بس محن؟
وز چه ماندی تو به هر دو چشم نابینا کنون
گر فرستاده است سوی تو محمد پیرهن؟
یا تو را از پیرهن خود نیست، ای جاهل، خبر
روز و شب زان ماندهای با هایهای و مفتتن
دین ز فعل بد نماند پاک جز در پاک دل
شیر پاکیزه کجا باشد در آلوده لگن؟
راست گوی و طاعت آر و پاک باش و علم جوی
فوج دیوان را بدین معروف لشکرها شکن
گر دلت بر نیک همسایه ز حسد کینه گرفت
کینهت از بد فعل جان خویش باید آختن
ای منافق، یا مسلمان باش یا کافر به دل
چونت باید با خداوند این دوالک باختن؟
از دل همسایه گر میکند خواهی کین خویش
از دل خویش این زمانه کین همسایه بکن
همچنان باشم تو را من چون تو باشی مر مرا
گر همی دیبات باید جز که ابریشم متن
شعر حجت را بخوان، ای هوشیار، و یاد گیر
شعر او در دل تو را شهد است و اندر لب لبن
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰ - در وصف بهار و مدح فضل بن محمد حسینی
وقت بهارست و وقت ورد مورد
گیتی آراسته چو خلد مخلد
گیتی فرتوت گوژپشت دژم روی
بنگر تا چون بدیع گشت و مجدد
برنا دیدم که پیر گردد، هرگز
پیر ندیدم که تازه گردد و امرد
نرگس چون دلبریست سرش همه چشم
سرو چون معشوقهایست تنش همه قد
لاله تو گویی چو طفلکیست دهن باز
لبش عقیقین و قعر کامش اسود
برگ بنفشه به خم، چون پشت درمزن
نرگس چون عشر در میان مجلد
سوسن، چون طوطی ز بسد منقار
باز به منقارش از زبانش عسجد
نرگس، چون ماه در میان ثریا
لاله، چو اندر کسوف گوشهٔ فرقد
شاخ گل از باد کرده گردن چون چنگ
مرغان بر شاخ گشته نالان از صد
بلبل بر گل بسان قولسرایان
پاش به دیبا و خیزرانها در ید
مرغ چنان بوکلک دهانش به تنگی
در گلوی او چگونه گنجد معبد
کبک دری گر نشد مهندس و مساح
اینهمه آمد شدنش چیست به راود
نوز گل اندر گلابدان نرسیده
قطره بر او چیست چون گلاب مصعد
نوز نبرداشته ست مار سر از خواب
نرگس، چون گشت چون سلیم مسهد
ابر چنان مطرد سیاه و بر او برق
همچو مذهب یکی کتاب مطرد
فضل محمد که هیچ کس نشناسد
فضل محمد چنانکه فضل محمد
صاحب عادات نیک و سید سادات
قاعدهٔ مکرمات و فایدهٔ حد
تاش به حوا، ملک خصال، همهام
تاش به آدم، بزرگوار همه جد
بار خدایی که جود را و کرم را
نیست جز او در زمانه منزل ومقصد
چون علوی و حسینی است ستوده
دو طرف او، چنان دو حد مهند
وان هنر بیعدد که هست بدو در
هست چنان گوهری که هست مسند
تا نبود روضهٔ مبارک محمود
عود نروید بر او، نه سنبل و نه ند
مرد هنرمند، کش نباشد گوهر
باشد چون منظری قواعد او رد
مرد گهرمند، کش خرد نبود یار
باشد چون دیدهای که باشد ارمد
این هنری خواجهٔ جلیل چو دریاست
با هنر بیشمار و گوهر بیعد
صاحب مخبر کسی بود که بود باز
منظر و مخبرش بیتغیر و بی کد
بس کس کو گیرد و نبخشد، هرگز!
بس کس کو گیرد و ببخشد، سرمد
خواجه بسان غضنفریست کجاهست
به ستدن و دادنش دو دست مسعد
معطی و مالش بدان دهد که نجوید
وانکه بجوید ازوست مال مبلد
خواجه دهد سیم و زر چو کوه به طالب
بسکه عمل هست، قول اوست مبعد
خواجه چنان ابر باردار مطرناک
هست به قول و عمل همیشه مجرد
خواجه چو ابر دمندهایست که جاوید
هست به رنج دل و به هیئت مفرد
گر به هنر زیبد و به گوهر، بالش
او را زیبد چهار بالش و مسند
هر که ز فرمان او فراز نهد پای
شوم برافتد، چو برق بر تن ارعد
هیبتش الماس سخت را بکفاند
چون بکفاند دو چشم مار زمرد
در شرر خشم او بسوزد یاقوت
گرش نسوزد شرار نار موقد
شاعر و مهتر دلست و زیرک و والا
رودکی دیگرست و نصربن احمد
هست طبیب بزرگ و هست منجم
فلسفی و هندسی و صاحب سودد
کاتب نیکست و هست نحوی استاد
صاحب عباد هست و هست مبرد
فاعل فعل تمام و قول مصدق
والی عزم درست و رای مسدد
حکمت او را ز نور باری جنت
همت او را ز فرق فرقد مرقد
شرم زمانی ز روی او نشود دور
گویی کز شرم ساختند ورا خد
گر برود رود نیل بر در قدرش
از هنرش جزر گیرد، از کرمش مد
باسش، چون نسج عنکبوت کند روی
جوشن خر پشته را و درع مزرد
هر که قیاسش کند به آصف و حاتم
واجب گردد بر او ز روی خرد حد
شیر، نخواهد به پیش او در، زنجیر
باز، نخواهد به پیش او در، مرود
جام، نخواهد به کف او در، مطرب
اسب، نخواهد به زیر او در، مقود
تا گل خیری بود چو روی معصفر
تا تن سنبل بود چو زلف مجعد
تا بچرد رنگ در میانهٔ کهسار
تا بچمد گور در میانهٔ فدفد
باش همیشه ندیم بخت مساعد
باش همیشه قرین ملک مؤبد
لبت به می، کف به جام و گوش به بربط
دلت قوی، تن جوان و روی مورد
گیتی آراسته چو خلد مخلد
گیتی فرتوت گوژپشت دژم روی
بنگر تا چون بدیع گشت و مجدد
برنا دیدم که پیر گردد، هرگز
پیر ندیدم که تازه گردد و امرد
نرگس چون دلبریست سرش همه چشم
سرو چون معشوقهایست تنش همه قد
لاله تو گویی چو طفلکیست دهن باز
لبش عقیقین و قعر کامش اسود
برگ بنفشه به خم، چون پشت درمزن
نرگس چون عشر در میان مجلد
سوسن، چون طوطی ز بسد منقار
باز به منقارش از زبانش عسجد
نرگس، چون ماه در میان ثریا
لاله، چو اندر کسوف گوشهٔ فرقد
شاخ گل از باد کرده گردن چون چنگ
مرغان بر شاخ گشته نالان از صد
بلبل بر گل بسان قولسرایان
پاش به دیبا و خیزرانها در ید
مرغ چنان بوکلک دهانش به تنگی
در گلوی او چگونه گنجد معبد
کبک دری گر نشد مهندس و مساح
اینهمه آمد شدنش چیست به راود
نوز گل اندر گلابدان نرسیده
قطره بر او چیست چون گلاب مصعد
نوز نبرداشته ست مار سر از خواب
نرگس، چون گشت چون سلیم مسهد
ابر چنان مطرد سیاه و بر او برق
همچو مذهب یکی کتاب مطرد
فضل محمد که هیچ کس نشناسد
فضل محمد چنانکه فضل محمد
صاحب عادات نیک و سید سادات
قاعدهٔ مکرمات و فایدهٔ حد
تاش به حوا، ملک خصال، همهام
تاش به آدم، بزرگوار همه جد
بار خدایی که جود را و کرم را
نیست جز او در زمانه منزل ومقصد
چون علوی و حسینی است ستوده
دو طرف او، چنان دو حد مهند
وان هنر بیعدد که هست بدو در
هست چنان گوهری که هست مسند
تا نبود روضهٔ مبارک محمود
عود نروید بر او، نه سنبل و نه ند
مرد هنرمند، کش نباشد گوهر
باشد چون منظری قواعد او رد
مرد گهرمند، کش خرد نبود یار
باشد چون دیدهای که باشد ارمد
این هنری خواجهٔ جلیل چو دریاست
با هنر بیشمار و گوهر بیعد
صاحب مخبر کسی بود که بود باز
منظر و مخبرش بیتغیر و بی کد
بس کس کو گیرد و نبخشد، هرگز!
بس کس کو گیرد و ببخشد، سرمد
خواجه بسان غضنفریست کجاهست
به ستدن و دادنش دو دست مسعد
معطی و مالش بدان دهد که نجوید
وانکه بجوید ازوست مال مبلد
خواجه دهد سیم و زر چو کوه به طالب
بسکه عمل هست، قول اوست مبعد
خواجه چنان ابر باردار مطرناک
هست به قول و عمل همیشه مجرد
خواجه چو ابر دمندهایست که جاوید
هست به رنج دل و به هیئت مفرد
گر به هنر زیبد و به گوهر، بالش
او را زیبد چهار بالش و مسند
هر که ز فرمان او فراز نهد پای
شوم برافتد، چو برق بر تن ارعد
هیبتش الماس سخت را بکفاند
چون بکفاند دو چشم مار زمرد
در شرر خشم او بسوزد یاقوت
گرش نسوزد شرار نار موقد
شاعر و مهتر دلست و زیرک و والا
رودکی دیگرست و نصربن احمد
هست طبیب بزرگ و هست منجم
فلسفی و هندسی و صاحب سودد
کاتب نیکست و هست نحوی استاد
صاحب عباد هست و هست مبرد
فاعل فعل تمام و قول مصدق
والی عزم درست و رای مسدد
حکمت او را ز نور باری جنت
همت او را ز فرق فرقد مرقد
شرم زمانی ز روی او نشود دور
گویی کز شرم ساختند ورا خد
گر برود رود نیل بر در قدرش
از هنرش جزر گیرد، از کرمش مد
باسش، چون نسج عنکبوت کند روی
جوشن خر پشته را و درع مزرد
هر که قیاسش کند به آصف و حاتم
واجب گردد بر او ز روی خرد حد
شیر، نخواهد به پیش او در، زنجیر
باز، نخواهد به پیش او در، مرود
جام، نخواهد به کف او در، مطرب
اسب، نخواهد به زیر او در، مقود
تا گل خیری بود چو روی معصفر
تا تن سنبل بود چو زلف مجعد
تا بچرد رنگ در میانهٔ کهسار
تا بچمد گور در میانهٔ فدفد
باش همیشه ندیم بخت مساعد
باش همیشه قرین ملک مؤبد
لبت به می، کف به جام و گوش به بربط
دلت قوی، تن جوان و روی مورد
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۳ - در وصف بهار و مدح شهریار
نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز
می خوشبوی فزار آور و بربط بنواز
ای بلنداختر نامآور، تا چند به کاخ
سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز
بوستان عود همیسوزد، تیمار بسوز
فاخته نای همیسازد، طنبور بساز
به قدح بلبله را سر به سجود آور زود
که همی بلبل بر سرو کند بانگ نماز
به سماعی که بدیعست، کنون گوش بنه
به نبیدی که لطیفست، کنون دست بیاز
گر همیخواهی بنشست، ملکوار نشین
ور همی تاختن آری به سوی خوبان تاز
بدوان از بر خویش و بپران از کف خویش
بر آهوبچه، یوز و بر تیهوبچه، باز
زرستان: مشک فشان، جام ستان، بوسه بگیر
باده خور، لاله سپر، صید شکر، چوگان باز
بخل کش، داد ده و شیرکش و زهره شکاف
تیغ کش، باره فکن، نیزه زن و تیرانداز
طلب و گیر و نمای و شمر و ساز و گسل
طرب و ملک و نشاط و هنر و جود و نیاز
بستان کشور جود و بفشان زر و درم
بشکن لشکر بخل و بفکن پیکر آز
آفرین زین هنری مرکب فرخ پی تو
که به یک شب ز بلاساغون آید به طراز
شخ نوردیکه چو آتش بود اندر حمله
همچنان برق مجال و به روش باد مجاز
پایش از پیش دو دستش بنهد سیصد گام
دستش از پیش دو چشمش بنهد سیصد باز
بانگ او کوه بلرزاند، چون شنهٔ شیر
سم او سنگ بدراند، چون نیش گراز
چون ریاضتش کند رایض چون کبک دری
بخرامد به کشی در ره و برگردد باز
نه به دستش در خم و نه به پایش در عطف
نه به پشتش در، پیچ و نه به پهلو در، ماز
بهتر از حوت به آب اندر، وز رنگ به کوه
تیزتر ز آب به شیب اندر وز آتش به فراز
بگذرد او به یکی ساعت از پول صراط
بجهد باز به یک جستن از کوه طراز
ره بر و شخ شکن و شاد دل و تیز عنان
خوش رو و سخت سم و پاک تن و جنگ آغاز
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز
برق جه، باد گذر، یوز دو و کوه قرار
شیر دل، پیل قدم، گورتک، آهو پرواز
بجهد، گر به جهانی، ز سر کوه بلند
بدود، گر بدوانی ز بر تار طراز
که کن و بارکش و کارکن و راهنورد
صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز
به چنین اسب نشین و به چنین اسب گذر
به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز
رخ دولت بفروز، آتش فتنه بنشان
دل حکمت بزدای، آلت ملکت به طراز
بر همه خلق ببند و به همه کس بگشای
درهای حدثان و خمهای بگماز
نجهد از بر تیغت، نه غضنفر، نه پلنگ
نرهد از کف رادت، نه بضاعت، نه جهاز
ماه را راس و ذنب ره ندهد در هر برج
تا ز سعد تو ندارند مر این هر دو جواز
ذاکر فضل تو و مرتهن بر تواند
چه طرازی به طراز و چه حجازی به حجاز
نصرت از کوههٔ زینت نه فرودست و نه بر
دولت از گوشهٔ تاجت نه فرازست و نه باز
همچنین دیر زی و شاد زی و خرم زی
همچنین داد ده و نیزه زن و بخل گداز
دست زی می بر و بر نه به سر نیکان تاج
جام بر کف نه و بر نه به دل اعدا گاز
کش و بند و بر و آر و کن کار و خور و پوش
کین و مهر و غم و لهو و بد و نیک و می و راز
ده و گیر و چن و باز و گز و بوس و روو کن
زر و جام و گل و گوی و لب و روی و ره ناز
دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش
بزدای و بگشای و بفروز و بفراز
می خوشبوی فزار آور و بربط بنواز
ای بلنداختر نامآور، تا چند به کاخ
سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز
بوستان عود همیسوزد، تیمار بسوز
فاخته نای همیسازد، طنبور بساز
به قدح بلبله را سر به سجود آور زود
که همی بلبل بر سرو کند بانگ نماز
به سماعی که بدیعست، کنون گوش بنه
به نبیدی که لطیفست، کنون دست بیاز
گر همیخواهی بنشست، ملکوار نشین
ور همی تاختن آری به سوی خوبان تاز
بدوان از بر خویش و بپران از کف خویش
بر آهوبچه، یوز و بر تیهوبچه، باز
زرستان: مشک فشان، جام ستان، بوسه بگیر
باده خور، لاله سپر، صید شکر، چوگان باز
بخل کش، داد ده و شیرکش و زهره شکاف
تیغ کش، باره فکن، نیزه زن و تیرانداز
طلب و گیر و نمای و شمر و ساز و گسل
طرب و ملک و نشاط و هنر و جود و نیاز
بستان کشور جود و بفشان زر و درم
بشکن لشکر بخل و بفکن پیکر آز
آفرین زین هنری مرکب فرخ پی تو
که به یک شب ز بلاساغون آید به طراز
شخ نوردیکه چو آتش بود اندر حمله
همچنان برق مجال و به روش باد مجاز
پایش از پیش دو دستش بنهد سیصد گام
دستش از پیش دو چشمش بنهد سیصد باز
بانگ او کوه بلرزاند، چون شنهٔ شیر
سم او سنگ بدراند، چون نیش گراز
چون ریاضتش کند رایض چون کبک دری
بخرامد به کشی در ره و برگردد باز
نه به دستش در خم و نه به پایش در عطف
نه به پشتش در، پیچ و نه به پهلو در، ماز
بهتر از حوت به آب اندر، وز رنگ به کوه
تیزتر ز آب به شیب اندر وز آتش به فراز
بگذرد او به یکی ساعت از پول صراط
بجهد باز به یک جستن از کوه طراز
ره بر و شخ شکن و شاد دل و تیز عنان
خوش رو و سخت سم و پاک تن و جنگ آغاز
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز
برق جه، باد گذر، یوز دو و کوه قرار
شیر دل، پیل قدم، گورتک، آهو پرواز
بجهد، گر به جهانی، ز سر کوه بلند
بدود، گر بدوانی ز بر تار طراز
که کن و بارکش و کارکن و راهنورد
صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز
به چنین اسب نشین و به چنین اسب گذر
به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز
رخ دولت بفروز، آتش فتنه بنشان
دل حکمت بزدای، آلت ملکت به طراز
بر همه خلق ببند و به همه کس بگشای
درهای حدثان و خمهای بگماز
نجهد از بر تیغت، نه غضنفر، نه پلنگ
نرهد از کف رادت، نه بضاعت، نه جهاز
ماه را راس و ذنب ره ندهد در هر برج
تا ز سعد تو ندارند مر این هر دو جواز
ذاکر فضل تو و مرتهن بر تواند
چه طرازی به طراز و چه حجازی به حجاز
نصرت از کوههٔ زینت نه فرودست و نه بر
دولت از گوشهٔ تاجت نه فرازست و نه باز
همچنین دیر زی و شاد زی و خرم زی
همچنین داد ده و نیزه زن و بخل گداز
دست زی می بر و بر نه به سر نیکان تاج
جام بر کف نه و بر نه به دل اعدا گاز
کش و بند و بر و آر و کن کار و خور و پوش
کین و مهر و غم و لهو و بد و نیک و می و راز
ده و گیر و چن و باز و گز و بوس و روو کن
زر و جام و گل و گوی و لب و روی و ره ناز
دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش
بزدای و بگشای و بفروز و بفراز
منوچهری دامغانی : ابیات پراکنده
ابیات پراکنده
بکرده راست با مزمار شهرود
بکرده راست با بربط ربابا
چون قلم بست او میان در هجو تو لیکن دهانش
چون دوات از گفتههای خویشتن پر لوش باد
هر که را شاه جهان بردارد و بنوازدش
در سخا گر قطرهای باشد چو صد دریا شود
آن نمیبینی که در باغ و چمن از خارها
در بهاران ز ابر نیسانی چه گل پیدا شود
آهو با شیر کی تواند کوشید
جوگک با باز کی تواند پرید
زده به بزم تو رامشگران به دولت تو
گهی چکاوک و گه راهوی و گهی قالوس
درع بش، آتش جبین، گنبد سرین و آتش کتف
مشک دم، عنبر خوی و شمشاد موی و سر و یال
گر ندانی ز زاغور بلبل
بنگرش گاه نغمه و غلغل
آرغده بر ثنای تو جان منست از آنک
پروردهٔ مکارم اخلاق تو منم
چو رستم گشت در کوشش، چو حاتم گشت در بخشش
چو لقمان گشت در حکمت، چو سلمان گشت در عرفان
مهرهٔ ناچخ بکوبد مهرههای گردنان
نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین
نوآیین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله
عجب دلتنگ و غمخوارم، ز حد بگذشت تیمارم
تو گویی در جگر دارم دو صد یاسیج گرگانی
ز کین تو غمناک گردد عدو
ز داشاب تو شاد گردد ولی
بکرده راست با بربط ربابا
چون قلم بست او میان در هجو تو لیکن دهانش
چون دوات از گفتههای خویشتن پر لوش باد
هر که را شاه جهان بردارد و بنوازدش
در سخا گر قطرهای باشد چو صد دریا شود
آن نمیبینی که در باغ و چمن از خارها
در بهاران ز ابر نیسانی چه گل پیدا شود
آهو با شیر کی تواند کوشید
جوگک با باز کی تواند پرید
زده به بزم تو رامشگران به دولت تو
گهی چکاوک و گه راهوی و گهی قالوس
درع بش، آتش جبین، گنبد سرین و آتش کتف
مشک دم، عنبر خوی و شمشاد موی و سر و یال
گر ندانی ز زاغور بلبل
بنگرش گاه نغمه و غلغل
آرغده بر ثنای تو جان منست از آنک
پروردهٔ مکارم اخلاق تو منم
چو رستم گشت در کوشش، چو حاتم گشت در بخشش
چو لقمان گشت در حکمت، چو سلمان گشت در عرفان
مهرهٔ ناچخ بکوبد مهرههای گردنان
نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین
نوآیین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله
عجب دلتنگ و غمخوارم، ز حد بگذشت تیمارم
تو گویی در جگر دارم دو صد یاسیج گرگانی
ز کین تو غمناک گردد عدو
ز داشاب تو شاد گردد ولی