عبارات مورد جستجو در ۱۳۲ گوهر پیدا شد:
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۲ - رسیدن شهریار به بیشه اول و جنگ او با فیلان گوید
به جمهور گفت ای شه پاکزاد
پس پشت من زانکه دارد نژاد
چو آمد بدان بیشه آن نامدار
یکی پیل آمد بر شهریار
سری همچو گنبد تنی همچو کوه
زمین زیر پایش بدی در ستوه
برون از دهانش که دندان بدی
که پیشش بکین موم سندان بدی
سوی نامور همچو ابر بلای
برآورد خرطوم چون اژدهای
سپهبد برآورد گرز گران
بزد برسر پیل جنگی روان
کش از سر فرو ریخت مغزش به خاک
سپهبد به یک گرز کردش هلاک
سرش چون فرو ریخت آن نیکرای
درآمد چه کوهی همان دم ز جای
دگر باره آمد یکی نره پیل
چنان کآید از کوه دریای نیل
برآن حمله آورد چون کوه تند
نشد گرد را دست شمشیر کند
به پشتش چنان کوفت گرز درشت
که در ناف او ریخت مهره ز پشت
یکی دیگر آمد سوی یل به جنگ
جهانجوی خرطوم او را به چنگ
گرفت و ز سرکردش اندرزمان
درآمد ز پا پیل جنگی دمان
رسیدند پیلان گروه ها گروه
تو گفتی که از پیل شد بیشه کوه
هم اندر زمان گرزه گاوسر
برآورد زی پیل شد شیر نر
ز پیلان دو صد فیل جنگی بکشت
دگر پیلکان جمله دادند پشت
ره بیشه از فیل پرداخت یل
ز فیلان همه دشت را ساخت تل
چو از فیل جنگی برآورد گرد
بزد اسب رخ بر سوی راه کرد
از آن بیشه شیران برون تاختند
مر آن بیشه را از پس انداختند
جهان جوی آمد همانگه فرود
رخ خویش بر خاک تیره بسود
سپاس جهان آفرین کرد یاد
که بیرون از آن بیشه آمد چه باد
به جمهور گفت آن زمان نامدار
درخت امیدت برآورد بار
از آن بیشه شیران برون تاختند
مر آن بیشه را از پس انداختند
از این بیشه اندیشه کوتاه شد
ز پیلان چو کوه آن زمان راه شد
پس پشت من زانکه دارد نژاد
چو آمد بدان بیشه آن نامدار
یکی پیل آمد بر شهریار
سری همچو گنبد تنی همچو کوه
زمین زیر پایش بدی در ستوه
برون از دهانش که دندان بدی
که پیشش بکین موم سندان بدی
سوی نامور همچو ابر بلای
برآورد خرطوم چون اژدهای
سپهبد برآورد گرز گران
بزد برسر پیل جنگی روان
کش از سر فرو ریخت مغزش به خاک
سپهبد به یک گرز کردش هلاک
سرش چون فرو ریخت آن نیکرای
درآمد چه کوهی همان دم ز جای
دگر باره آمد یکی نره پیل
چنان کآید از کوه دریای نیل
برآن حمله آورد چون کوه تند
نشد گرد را دست شمشیر کند
به پشتش چنان کوفت گرز درشت
که در ناف او ریخت مهره ز پشت
یکی دیگر آمد سوی یل به جنگ
جهانجوی خرطوم او را به چنگ
گرفت و ز سرکردش اندرزمان
درآمد ز پا پیل جنگی دمان
رسیدند پیلان گروه ها گروه
تو گفتی که از پیل شد بیشه کوه
هم اندر زمان گرزه گاوسر
برآورد زی پیل شد شیر نر
ز پیلان دو صد فیل جنگی بکشت
دگر پیلکان جمله دادند پشت
ره بیشه از فیل پرداخت یل
ز فیلان همه دشت را ساخت تل
چو از فیل جنگی برآورد گرد
بزد اسب رخ بر سوی راه کرد
از آن بیشه شیران برون تاختند
مر آن بیشه را از پس انداختند
جهان جوی آمد همانگه فرود
رخ خویش بر خاک تیره بسود
سپاس جهان آفرین کرد یاد
که بیرون از آن بیشه آمد چه باد
به جمهور گفت آن زمان نامدار
درخت امیدت برآورد بار
از آن بیشه شیران برون تاختند
مر آن بیشه را از پس انداختند
از این بیشه اندیشه کوتاه شد
ز پیلان چو کوه آن زمان راه شد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۰ - رسیدن شهریار به بیشه نهم و رزم او با سگسار گوید
بر آن که یکی قلعه بینی شگرف
نگردد کم از بس بلندیش برف
رسیده در آن قلعه بی بدل
سر پاسبانان بپای زحل
در آن قلعه مضراب دارد نشست
همه ساله ای گرد یزدان پرست
سپهبد چه بشنید افروخت رنگ
کمر کین مضراب را بست تنگ
نهادند سر سوی ره همچو باد
دل آکنده از کینه بدنهاد
چه زد سر ز کوه بلند آفتاب
بدان بیشه آمد یل کامیاب
به بیشه درون راند آن نامدار
چه شیری که آید دمان از شکار
چه آگه از آن پیر سگسار شد
به نزدیک او شیرکردار شد
ابا نره دیوان بیشه دلیر
سر راه بگرفت بر نره شیر
همه نره دیوان بالا دراز
همه تیز دندان بسان گراز
همه چنگهاشان چه چنگ پلنگ
نجویند جز رای جنگ پلنگ
خروشیدن نره دیوان به ابر
همی رفت از آن بیشه مانند ببر
سپهبد چه دید آن گران گرز کین
بر آور(د) زد بر دو ابروی چین
یکی دیو وارونه آمد برش
سپهبد بزد گرز کین بر سرش
چنان کش سر و سینه بشکست خرد
ستمدیده دیوک بیک ضرب مرد
یکی دیو دیگر بیامد برش
بگرز دگر ریخت مغز از سرش
ز دیوان یکی دیگر آمد به پیش
که خون ریزد از گرد فرخنده کیش
ببوسید زنجان زنگیش پای
بشد پیش آن دیو وارونه رای
بزد چنگ مر اهرمن را میان
به چنگال بگرفت زنجان دمان
ربودش ز جا و بزد برزمین
نشست از بر سینه او بکین
به چنگال بدرید پهلوش را
بگشت آن چنان دیو باتوش را
ز دیوان به چنگال و زور درشت
دوده دیو وارونه در دم بکشت
سپهبد بگرز و به تیغ کمند
ز دیوان دو صد دیو جنگی فکند
چه سگسار دیو اندر آمد به پشت
یکی تیغ خونریز بودش به مشت
بزنجان یکی حمله آورد دیو
برانگیخت از جا سپهدار نیو
یکی نعره بر سوی سگسار زد
چنان چونکه تندر بکهسار زد
چه آن اهرمن دید یال و برش
همان تیغ گرز و سر افسرش
بزد نعره کی از تو بیزار بخت
بماندی به چنگال سگسار سخت
بدو گفت شیر اوژن تیغ زن
که ای زشت پتیاره اهرمن
تو را نام اگر دیو سگسار شد
بکین نام من دیو کردار شد
کجا سگ بر شیر پای آورد
بگاهی که او رزم رای آورد
تو را چون سر سگ اگر سر بود
سر گرز من گاو پیکر بود
بگفت این و آمد بتنگ اندرش
بزد گرزه گاو سر بر سرش
چنان بر سرش کوفت بازور و تاو
که زد دیو سگسار آواز گاو
دژم اهرمن زین بیفتاد پست
بجست و ببازید از کینه دست
بزد چنگ آن دیو وارونه کار
گرفت او کمر بند یل شهریار
به نیرو کشیدش ز بالا بزیر
جهان جوی شیر اوژن شیر گیر
گرفتش کمربند سگسار دیو
به هم درفتادند آن هر دو نیو
بزد چنگ وارونه دیو دژم
بدرید درع و دلاور ز هم
سپهبد بجوش آمد از کینه اش
یکی مشت زد سخت بر سینه اش
چنان کش بپیچید جان در قفس
نیارست از درد بر زد نفس
کمربند آن دیو بدکار را
گرفت و برآورد سگسار را
بزد بر زمین و به بستش دو دست
دگرباره بر باره کین نشست
چه دیوان بدیدند آن رستخیز
نهادند یکسر سر اندر گریز
سپهبد ز بس بود گرزش به مشت
دو بهره از آن نره دیوان بکشت
بگردید از آن پس یل نامدار
ز دیوان بپرداخت آن ره گذار
برفتند از آن بیشه بیرون چه شیر
چه جمهور و زنجان و گرد دلیر
ز بیشه چه آمد روان نامدار
بدید آن زمان مرز مغرب دیار
ز یکسوی دریا به یک سوی کوه
میان زرع و گشت وز مردم گروه
علف بود زرع و لب جویبار
فرود آمد آنجای یل شهریار
ز سگسار پرسید بر گوی راست
که مضراب دیو ستمگر کجاست
چنین پاسخش داد سگسار باز
که ای نامور گرد گردن فراز
به قلعه درون است مأوای دیو
بداند مر این نیز جمهور نیو
چنین گفت جمهور کای نامدار
چه خورشید بخت بود پایدار
به قلعه درون جای اهریمن است
که ویران از این دیو شهر من است
درخت چناری به نزدیک جوی
بدید آن سرافراز پر خاشجوی
بدان دار پیچید سگسار را
مر آن اهرمن دیو بدکار را
بزنگی بگفتا که بیدار باش
مر این اهرمن را نگهدار باش
که من رفت خواهم بدین کوهسار
چه شیر ژیان از لب جویبار
ببرم سر دیو مضراب را
کنم سرخ از خون او آب را
بگفت این وزین کرد برباره تنگ
کمر بند را کرد یکباره تنگ
همی راند تا دامن کوهسار
چه ابر خروشنده اندر بهار
نگردد کم از بس بلندیش برف
رسیده در آن قلعه بی بدل
سر پاسبانان بپای زحل
در آن قلعه مضراب دارد نشست
همه ساله ای گرد یزدان پرست
سپهبد چه بشنید افروخت رنگ
کمر کین مضراب را بست تنگ
نهادند سر سوی ره همچو باد
دل آکنده از کینه بدنهاد
چه زد سر ز کوه بلند آفتاب
بدان بیشه آمد یل کامیاب
به بیشه درون راند آن نامدار
چه شیری که آید دمان از شکار
چه آگه از آن پیر سگسار شد
به نزدیک او شیرکردار شد
ابا نره دیوان بیشه دلیر
سر راه بگرفت بر نره شیر
همه نره دیوان بالا دراز
همه تیز دندان بسان گراز
همه چنگهاشان چه چنگ پلنگ
نجویند جز رای جنگ پلنگ
خروشیدن نره دیوان به ابر
همی رفت از آن بیشه مانند ببر
سپهبد چه دید آن گران گرز کین
بر آور(د) زد بر دو ابروی چین
یکی دیو وارونه آمد برش
سپهبد بزد گرز کین بر سرش
چنان کش سر و سینه بشکست خرد
ستمدیده دیوک بیک ضرب مرد
یکی دیو دیگر بیامد برش
بگرز دگر ریخت مغز از سرش
ز دیوان یکی دیگر آمد به پیش
که خون ریزد از گرد فرخنده کیش
ببوسید زنجان زنگیش پای
بشد پیش آن دیو وارونه رای
بزد چنگ مر اهرمن را میان
به چنگال بگرفت زنجان دمان
ربودش ز جا و بزد برزمین
نشست از بر سینه او بکین
به چنگال بدرید پهلوش را
بگشت آن چنان دیو باتوش را
ز دیوان به چنگال و زور درشت
دوده دیو وارونه در دم بکشت
سپهبد بگرز و به تیغ کمند
ز دیوان دو صد دیو جنگی فکند
چه سگسار دیو اندر آمد به پشت
یکی تیغ خونریز بودش به مشت
بزنجان یکی حمله آورد دیو
برانگیخت از جا سپهدار نیو
یکی نعره بر سوی سگسار زد
چنان چونکه تندر بکهسار زد
چه آن اهرمن دید یال و برش
همان تیغ گرز و سر افسرش
بزد نعره کی از تو بیزار بخت
بماندی به چنگال سگسار سخت
بدو گفت شیر اوژن تیغ زن
که ای زشت پتیاره اهرمن
تو را نام اگر دیو سگسار شد
بکین نام من دیو کردار شد
کجا سگ بر شیر پای آورد
بگاهی که او رزم رای آورد
تو را چون سر سگ اگر سر بود
سر گرز من گاو پیکر بود
بگفت این و آمد بتنگ اندرش
بزد گرزه گاو سر بر سرش
چنان بر سرش کوفت بازور و تاو
که زد دیو سگسار آواز گاو
دژم اهرمن زین بیفتاد پست
بجست و ببازید از کینه دست
بزد چنگ آن دیو وارونه کار
گرفت او کمر بند یل شهریار
به نیرو کشیدش ز بالا بزیر
جهان جوی شیر اوژن شیر گیر
گرفتش کمربند سگسار دیو
به هم درفتادند آن هر دو نیو
بزد چنگ وارونه دیو دژم
بدرید درع و دلاور ز هم
سپهبد بجوش آمد از کینه اش
یکی مشت زد سخت بر سینه اش
چنان کش بپیچید جان در قفس
نیارست از درد بر زد نفس
کمربند آن دیو بدکار را
گرفت و برآورد سگسار را
بزد بر زمین و به بستش دو دست
دگرباره بر باره کین نشست
چه دیوان بدیدند آن رستخیز
نهادند یکسر سر اندر گریز
سپهبد ز بس بود گرزش به مشت
دو بهره از آن نره دیوان بکشت
بگردید از آن پس یل نامدار
ز دیوان بپرداخت آن ره گذار
برفتند از آن بیشه بیرون چه شیر
چه جمهور و زنجان و گرد دلیر
ز بیشه چه آمد روان نامدار
بدید آن زمان مرز مغرب دیار
ز یکسوی دریا به یک سوی کوه
میان زرع و گشت وز مردم گروه
علف بود زرع و لب جویبار
فرود آمد آنجای یل شهریار
ز سگسار پرسید بر گوی راست
که مضراب دیو ستمگر کجاست
چنین پاسخش داد سگسار باز
که ای نامور گرد گردن فراز
به قلعه درون است مأوای دیو
بداند مر این نیز جمهور نیو
چنین گفت جمهور کای نامدار
چه خورشید بخت بود پایدار
به قلعه درون جای اهریمن است
که ویران از این دیو شهر من است
درخت چناری به نزدیک جوی
بدید آن سرافراز پر خاشجوی
بدان دار پیچید سگسار را
مر آن اهرمن دیو بدکار را
بزنگی بگفتا که بیدار باش
مر این اهرمن را نگهدار باش
که من رفت خواهم بدین کوهسار
چه شیر ژیان از لب جویبار
ببرم سر دیو مضراب را
کنم سرخ از خون او آب را
بگفت این وزین کرد برباره تنگ
کمر بند را کرد یکباره تنگ
همی راند تا دامن کوهسار
چه ابر خروشنده اندر بهار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۱ - رفتن شهریار در قلعه مضراب دیو و آزاد کردن دلارام گوید
یکی کوه دید آن یل نامور
کز افراز او مرغ افکنده پر
یکی قلعه بر کوهسار بلند
بدو اندرون جای دیو دمند
بدی راه آن قلعه دشوار تنگ
. . . دیوارش از خاره سنگ
چنان تنگ بر کوه آن راه دور
که از رفتنش بود دلتنگ بور
سپهبد فرود آمد از پشت اسپ
بدان کوه بر شد چه آزرگشسپ
چنین تا بنزدیکی در رسید
بکف بر ز کین گرز و خنجر کشید
دری دید از آهن بدروازه در
ز کار ستمدیدگان بسته تر
جهان جوی بگشاد پیچان کمند
بیفکند برباره قلعه بند
بدان قلعه رفتند هر دو دلیر
گرازان و آهسته چون نره شیر
ز دیوان یکی بر در قلعه بود
گرفتند او را و بستند زود
که بنما بما جای مضراب را
بدان تا از این بند گردی رها
بدو دیو گفت کای یل نامدار
کنون رفت مضراب سوی شکار
یکی ژرف چاهی یل نام ور
کز آن چاه باشد روان را خطر
بدان چاه مأوای دیو است و بس
بجز او در ین چاه نارفته کس
سپهدار گفتا که بنمای چاه
وز آن پس سر دیو از من بخواه
ببردش به نزدیک آن چاه سار
یکی چاه دید آن یل نامدار
ز فکر مهندس بنش ناپدید
بدان گونه چاهی زمانه ندید
ز خارا بریده مر آن چاه را
بدان چه فکنده مر آن ماه را
جهان جوی چون دید آن ژرف چاه
به جمهور گفت ای یل نیک خواه
فرو رفت خواهم بدین چاه تنگ
بود کآورم ماه خورشیدرنگ
نگه دار تو قلعه و این کمند
بدان تا درآیم به چاه بلند
سر خام بگرفت جمهور شاه
سپهدار بر شد بدان تیره چاه
ز خارا یکی خواند دید استوار
میان بریکی تخت گوهر نگار
مر آن نازنین را ز موی سرش
فرو بسته بر پای تخت زرش
همی ناله می کرد از دل بزار
بیامد برش نامور شهریار
دلارام چون دید برداشت غو
بگفتا جهانجو سپهدار نو
که اکنون مکن ناله دلشاد دار
دلت را ز بند غم آزاد دار
بگفت این و بگشاد دستش ز بند
ببردش بدانجا بگاه کمند
دلارام گفتا که ای نامدار
جهان جوی و گردنکش کامکار
کنون بیست روز است تا در کمند
فتادم بچنگال دیو دمند
سپهدار گفتا کنون شاد باش
ز بند غم و غصه آزاد باش
کنون بر کمر بند تار کمند
بدان تا برآئی ز چاه بلند
سمنبر میان را بدان خم خام
فرو بست و برشد گو نیکنام
برافراز آن چه کشیدش به بر
دلارام چون دید روی پدر
ز درد دل ازدیده بارید آب
فزون ز آنکه باران ببارد سحاب
در قلعه کردند آن گاه باز
برون آمد از قلعه آن سرفراز
مر آن نره دیوی که آمد به بند
سرش را به شمشیر از تن فکند
به جمهور گفتا و ترکش بشیب
ز مضراب در دل میاور نهیب
که من در کمین گاه این دیو زوش
نشینم دمی لب ز گفتن خموش
چه آمد سرش را ببرم به تیغ
ز شمشیر خونش فشانم به میغ
بدو گفت جمهور کای نامدار
مکن قصد این دیو وارونه کار
که مضراب دیو ستمکاره است
که در چنگ او شیر بیچاره است
چه در دست آمد دلارام رود
منه بیش ازین جایگه گام زود
سپهدار گفتا بدادار پاک
که تا دیو را من نسازم هلاک
ازین کوهسر خود نیایم بزیر
کی از پیش دشمن برفتست شیر
روان رفت جمهور سوی نشیب
دلش بود از کار یل در نهیب
چه آمد به نزدیکی آن درخت
که بودی بدان بسته سگسار سخت
که آمد همان گاه مضراب دیو
خروشان و جوشان بر شاه نیو
بدو گفت ای شوم بد روزگار
چه سان آمدی اندرین کوهسار
مر این ماه را چون کشیدی برون
ازین چاه تیره به قلعه درون
همانا که از من نداری تو بیم
که از من دل جان نباشد دو نیم
اگر اژدها ور ستیزنده ابر
دگر فیل یا شیر جنگی هژبر
نیارند ایدر ز بیمم گذار
مگر تو نخوردی بجان زینهار
نگه کرد چون شاه بر نره دیو
بلرزید گفت ای دد پر ز ریو
ببردی تو دختر بریو از برم
بیامد کنون گرد جنگاورم
که ازتن سرت را ببرد به تیغ
چه بشنید غرید دیوک چو میغ
بزد دست بگرفت جمهور را
که سازد سرش را ز پیکر جدا
چو زنجان زنگی چنان دید جست
چه شیران جنگی بیازید دست
گرفت او کمر بند مضراب دیو
برآمد از آن دشت بانگ غریو
که از روی دشت آن زمان صد سوار
رسیدند هر یک به صد گیر و دار
بدیدند شه را و بشناختند
سراسر بر شاه خود تاختند
بدیشان دلارام را داد شاه
که زی شهر مغرب برندش ز راه
ببردند مه را دلیران کار
ز گرد سواران جهان گشت تار
سپهدار از آن کوه سر بنگرید
سر سینه و یال مضراب دید
یکی اهرمن دید مانند کوه
زمین زیر پایش بدی در ستوه
که زنجان بدو اندر آویخته
دل هر دو از کینه بگسیخته
دلاور چه ابر از بر کوهسار
بغرید آمد سوی کارزار
نشست از بر باره کوه سای
برانگیخت آن کوه پیکر ز جای
فرو تاخت چون شیر برسوی دیو
یکی برخروشید آن گرد نیو
چه زنجان زنگی یکی بنگرید
یل نیو را دید کآمد پدید
چو رعد خروشان خروشید زار
گرفته چنان دیو را استوار
که آمد سپهدار فرخنده جنگ
یکی برخروشید همچون پلنگ
که ای زشت پتیاره نابکار
هم آوردت اینک بر آرای کار
نبیره منم رستم زال را
که بفراخت از کین چو کوپال را
نه هندی بماند ونه دیو سفید
نه اولاد سنجر قمیران و بید
برآورد از کین چه گرز گران
ز دیوان بپرداخت مازندران
بگفت این و برداشت گرز کشن
یکی حمله آورد بر اهرمن
ز زنجان رها کرد مضراب دست
بیامد سوی شیر یزدان پرست
کز افراز او مرغ افکنده پر
یکی قلعه بر کوهسار بلند
بدو اندرون جای دیو دمند
بدی راه آن قلعه دشوار تنگ
. . . دیوارش از خاره سنگ
چنان تنگ بر کوه آن راه دور
که از رفتنش بود دلتنگ بور
سپهبد فرود آمد از پشت اسپ
بدان کوه بر شد چه آزرگشسپ
چنین تا بنزدیکی در رسید
بکف بر ز کین گرز و خنجر کشید
دری دید از آهن بدروازه در
ز کار ستمدیدگان بسته تر
جهان جوی بگشاد پیچان کمند
بیفکند برباره قلعه بند
بدان قلعه رفتند هر دو دلیر
گرازان و آهسته چون نره شیر
ز دیوان یکی بر در قلعه بود
گرفتند او را و بستند زود
که بنما بما جای مضراب را
بدان تا از این بند گردی رها
بدو دیو گفت کای یل نامدار
کنون رفت مضراب سوی شکار
یکی ژرف چاهی یل نام ور
کز آن چاه باشد روان را خطر
بدان چاه مأوای دیو است و بس
بجز او در ین چاه نارفته کس
سپهدار گفتا که بنمای چاه
وز آن پس سر دیو از من بخواه
ببردش به نزدیک آن چاه سار
یکی چاه دید آن یل نامدار
ز فکر مهندس بنش ناپدید
بدان گونه چاهی زمانه ندید
ز خارا بریده مر آن چاه را
بدان چه فکنده مر آن ماه را
جهان جوی چون دید آن ژرف چاه
به جمهور گفت ای یل نیک خواه
فرو رفت خواهم بدین چاه تنگ
بود کآورم ماه خورشیدرنگ
نگه دار تو قلعه و این کمند
بدان تا درآیم به چاه بلند
سر خام بگرفت جمهور شاه
سپهدار بر شد بدان تیره چاه
ز خارا یکی خواند دید استوار
میان بریکی تخت گوهر نگار
مر آن نازنین را ز موی سرش
فرو بسته بر پای تخت زرش
همی ناله می کرد از دل بزار
بیامد برش نامور شهریار
دلارام چون دید برداشت غو
بگفتا جهانجو سپهدار نو
که اکنون مکن ناله دلشاد دار
دلت را ز بند غم آزاد دار
بگفت این و بگشاد دستش ز بند
ببردش بدانجا بگاه کمند
دلارام گفتا که ای نامدار
جهان جوی و گردنکش کامکار
کنون بیست روز است تا در کمند
فتادم بچنگال دیو دمند
سپهدار گفتا کنون شاد باش
ز بند غم و غصه آزاد باش
کنون بر کمر بند تار کمند
بدان تا برآئی ز چاه بلند
سمنبر میان را بدان خم خام
فرو بست و برشد گو نیکنام
برافراز آن چه کشیدش به بر
دلارام چون دید روی پدر
ز درد دل ازدیده بارید آب
فزون ز آنکه باران ببارد سحاب
در قلعه کردند آن گاه باز
برون آمد از قلعه آن سرفراز
مر آن نره دیوی که آمد به بند
سرش را به شمشیر از تن فکند
به جمهور گفتا و ترکش بشیب
ز مضراب در دل میاور نهیب
که من در کمین گاه این دیو زوش
نشینم دمی لب ز گفتن خموش
چه آمد سرش را ببرم به تیغ
ز شمشیر خونش فشانم به میغ
بدو گفت جمهور کای نامدار
مکن قصد این دیو وارونه کار
که مضراب دیو ستمکاره است
که در چنگ او شیر بیچاره است
چه در دست آمد دلارام رود
منه بیش ازین جایگه گام زود
سپهدار گفتا بدادار پاک
که تا دیو را من نسازم هلاک
ازین کوهسر خود نیایم بزیر
کی از پیش دشمن برفتست شیر
روان رفت جمهور سوی نشیب
دلش بود از کار یل در نهیب
چه آمد به نزدیکی آن درخت
که بودی بدان بسته سگسار سخت
که آمد همان گاه مضراب دیو
خروشان و جوشان بر شاه نیو
بدو گفت ای شوم بد روزگار
چه سان آمدی اندرین کوهسار
مر این ماه را چون کشیدی برون
ازین چاه تیره به قلعه درون
همانا که از من نداری تو بیم
که از من دل جان نباشد دو نیم
اگر اژدها ور ستیزنده ابر
دگر فیل یا شیر جنگی هژبر
نیارند ایدر ز بیمم گذار
مگر تو نخوردی بجان زینهار
نگه کرد چون شاه بر نره دیو
بلرزید گفت ای دد پر ز ریو
ببردی تو دختر بریو از برم
بیامد کنون گرد جنگاورم
که ازتن سرت را ببرد به تیغ
چه بشنید غرید دیوک چو میغ
بزد دست بگرفت جمهور را
که سازد سرش را ز پیکر جدا
چو زنجان زنگی چنان دید جست
چه شیران جنگی بیازید دست
گرفت او کمر بند مضراب دیو
برآمد از آن دشت بانگ غریو
که از روی دشت آن زمان صد سوار
رسیدند هر یک به صد گیر و دار
بدیدند شه را و بشناختند
سراسر بر شاه خود تاختند
بدیشان دلارام را داد شاه
که زی شهر مغرب برندش ز راه
ببردند مه را دلیران کار
ز گرد سواران جهان گشت تار
سپهدار از آن کوه سر بنگرید
سر سینه و یال مضراب دید
یکی اهرمن دید مانند کوه
زمین زیر پایش بدی در ستوه
که زنجان بدو اندر آویخته
دل هر دو از کینه بگسیخته
دلاور چه ابر از بر کوهسار
بغرید آمد سوی کارزار
نشست از بر باره کوه سای
برانگیخت آن کوه پیکر ز جای
فرو تاخت چون شیر برسوی دیو
یکی برخروشید آن گرد نیو
چه زنجان زنگی یکی بنگرید
یل نیو را دید کآمد پدید
چو رعد خروشان خروشید زار
گرفته چنان دیو را استوار
که آمد سپهدار فرخنده جنگ
یکی برخروشید همچون پلنگ
که ای زشت پتیاره نابکار
هم آوردت اینک بر آرای کار
نبیره منم رستم زال را
که بفراخت از کین چو کوپال را
نه هندی بماند ونه دیو سفید
نه اولاد سنجر قمیران و بید
برآورد از کین چه گرز گران
ز دیوان بپرداخت مازندران
بگفت این و برداشت گرز کشن
یکی حمله آورد بر اهرمن
ز زنجان رها کرد مضراب دست
بیامد سوی شیر یزدان پرست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۸ - برکشتن هر دو لشکر ازهمدیگر و گریختن زنگی زوش از بند سرخ پوش گوید
. . . سرخپوش
چنان بسته آورد زنگی زوش
نهادند زنجیر در گردنش
به زنجیر چون شیر نر کردنش
چو ازتیره شب پاسی اندر گذشت
دلیران برفتند از روی دشت
فرود آرمیدند یکسر به جای
نه بانگ تبیره نه زخم درای
چه زنگی چنان خواب کردار دید
سربخت از خواب بیدار دید
درآمد به نیرو و بگسست بند
سر پاسبانان هم از تن بکند
از آن پاسبانان بکشت او چهار
وز آن پس بشد همچو ابر بهار
چنین تا به نزد سپهبد رسید
زمین بوسه داد آفرین گسترید
چه دیدش بشد شاد دل شهریار
ز شادی بشد باده را خوستار
می و نقل و مرغ و قدح خواستند
یکی بزم شاهانه آراستند
همی باده خوردند و شادان شدند
بر این گونه تا خور برآمد بلند
چنان بسته آورد زنگی زوش
نهادند زنجیر در گردنش
به زنجیر چون شیر نر کردنش
چو ازتیره شب پاسی اندر گذشت
دلیران برفتند از روی دشت
فرود آرمیدند یکسر به جای
نه بانگ تبیره نه زخم درای
چه زنگی چنان خواب کردار دید
سربخت از خواب بیدار دید
درآمد به نیرو و بگسست بند
سر پاسبانان هم از تن بکند
از آن پاسبانان بکشت او چهار
وز آن پس بشد همچو ابر بهار
چنین تا به نزد سپهبد رسید
زمین بوسه داد آفرین گسترید
چه دیدش بشد شاد دل شهریار
ز شادی بشد باده را خوستار
می و نقل و مرغ و قدح خواستند
یکی بزم شاهانه آراستند
همی باده خوردند و شادان شدند
بر این گونه تا خور برآمد بلند
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۸۰ - رزم شهریار با نقابدار سرخ پوش گوید
فکندند شمشیرها را ز چنگ
کمرها گرفتند از کینه تنگ
ز پشت ستوران بزیر آمدند
دو یل هر دو مانند شیر آمدند
بکشتی گرفتن دو شیر ژیان
گرفتند هر یک دگر را میان
چو شیران بهم دستکین آختند
چنان چونکه خود را به نشناختند
کمرها گسست و زره نیز هم
ز خوی شان زمین شان (به شد) پر ز نم
دهانشان پر از گرد آوردگاه
ز پی شان همی کرد بر شد به ماه
ز مشعل فروزنده شد روی دشت
زخوی شان در و دشت چون جوی گشت
به نیروی ناخن و چنگالشان
پر ازخون بر و سینه و بالشان
فرو ریخت ناخن سراسر ز چنگ
تو گوئی که بودند هر دو پلنگ
چنین تا سر از کوه خورشید زد
فلک چنگ در جام جمشید زد
نهان در پس پرده ناهید شد
جهان روشن از روی خورشید شد
ز هر سو دلیران به پیش آمدند
خروش یلان شد به چرخ بلند
نه این را ظفر شد نه آن را شکست
سپهبد سوی دشنه یازید دست
کشید از میان دشنه برق فام
چو طاعون زند بر یل نیکنام
که ناگه سواری ز پیش سپاه
چو شیر اندر آمد به آوردگاه
پهن سینه و ریش تاپیش ناف
بیامد بر آن دو یل در مصاف
گرفت او گریبان آن سرخ پوش
که در کینه زین سان دگر برمجوش
نپوشید ازین بیش چشم خرد
که این از دلیران نه اندر خورد
بزد دست برداشت خودش ز سر
سپهدار چون کرد بر وی نظر
جهان جو فرامرز یل را بدید
سپه دار را اشک بر رو دوید
بیفکند آن دشنه کین ز چنگ
معصفر شدش عارض لاله رنگ
دلیری که آمد در آن کارزار
شنیدم که بد پاس پرهیزگار
فرامرز آمد به نزدیک شیر
ببوسید روی یل شیرگیر
سپهدار بگریست از آن کارزار
که گویم چه در پیش پروردگار
فرامرز را گفت که ای نامدار
همیشه تو را باد دادار یار
از آن سرزنش کردن سام نو
جهان جوی فرزند خودکام نو
چنین بودم امید از زال زر
هم از پهلوان زاده اعتی پدر
که گویند با سام کاین نامدار
ز برزوست ما را کنون یادگار
چرابی پدر باشد و بی هنر
کسی را که باشد چه برزو پدر
ندیدم چه دلداری از زال زر
ازین درد رفتم ز زابل بدر
برآنم که دیگر به زابل زمین
نه بینند گردان با آفرین
سرو ترک و خود و نشست مرا
گران گرز بازوی دست مرا
وگر آنکه آیم بلا آورم
هنر هدیه پیش نیا آورم
بدان تا به بیند ازین بی پدر
دلیران و گردان ایران هنر
فرامرز دیگر رخش بوسه داد
بدو گفت کای گرد با رای داد
کسی چون بگوید تو را بی پدر
که داری تو از گرد برزو گهر
ز سهراب باشی همی یادگار
دلیری و شیرافکن و گرزدار
کنون از گذشته نیاریم یاد
که هر چیز نگذشت آن گشت یاد
کنون برنشین تا به ایران رویم
به نزدیک شاه دلیران رویم
که شد مدت هفت سال ای دلیر
که از بیشه رفتی برون همچو شیر
سر (و) روی هم بوسه دادند شاد
چو پاس فرامرز با دین و داد
سپهبد چنین گفت هرگز مباد
کز ایران کنم بر دل خویش یاد
در ایران چو باشم ز بن بی پدر
چرا بایدم بست آنجا کمر
ازایدر تو برگرد ای نامدار
چنان دان که نبود زبن شهریار
همی گفت و می ریخت از دیده آب
فرامرز گفتش که ای کامیاب
گرت نیست برآمدن هیچ رای
یکی زی سرای من امروز آی
که با هم دمی شادمان می خوریم
غم روز بگذشته را کی خوریم
وز آن پس تو برکش به هندوستان
که من رفت خواهم به زابلستان
نشست از بر باره آن شیر مست
فرامرز بگرفت دستش بدست
چه زنگی چنان دید آمد دوان
بزد نعره ای همچو شیر ژیان
کجا می بری گفت این شیر را
خداوند کوپال و شمشیر را
همانا که خواهیش کردن به بند
چنان چونکه کردی مرا در کمند
فرامرز برداشت گرز ستیز
چو زنگی چنان دید شد در گریز
بخندید از آن پاس پرهیزگار
به زنگی چنان گفت مر شهریار
که از کین گذر کن که عم من است
کزین گونه آشوب اهریمن است
فرامرز کردش بسی آفرین
جهان جوی را کای گو پاکدین
غلامی چنین از کجا آمداست
که در کینه نر اژدها آمداست
ز نه بیشه آن داستان کرد یاد
یکایک بر آن سپهدار راد
چنین تا به خرگاه باز آمدند
دلیران لشکر فراز آمدند
جوان سیه پوش کو زخم خورد
جهید او ز دست سپهدار گرد
شنیدم که او بود باذرگشسب
کزینگونه برکاشت از رزم اسب
بیامد بر نامور شهریار
ببوسید روی یل نامدار
ببارید از دیده آب روان
بدو گفت کای نامور پهلوان
توئی یادگار از برادر مرا
جهاندار سهراب رزم آورا
که گوید که هستی تو خود بی پدر
که داری هنر یادگار از پدر
سپهبد بدو گفت کای مهربان
چنین بودنی بود اندر جهان
که از سرزنش کردن خویش گوی
به پیچم من از زابل و کوی روی
چو باید کنون تا بدان در زمان
بکوشم ابا عمه مهربان
بگفتا بایران بباید کشید
ازین بیش این خون نباید کشید
که مادر به رنج است و نالد بزار
شب و روز بر داور کردگار
که بیند یکی روی فرخ پسر
بنالد شب و روز بر دادگر
مر آن نامه کامد ز هیتال شاه
فرامرز بنمود با نیک خواه
که ما از پی شیر نر آمدیم
نه از بهر این گنج و زر آمدیم
به مردی تو را خواستیم آزمود
وگرنه به تو کینه ما را بود
چو رفتی ایا نامور شهریار
سوی راه نه بیشه با گیر و دار
گرفتم به نیروی ارژنگ را
دگر شاه هیتال با هنگ را
ز کین خواستم تابرآرم بدار
نشانم فرو فتنه گیر و دار
کز ایران دوان پاس آمد چه باد
هم اندر زمان آن سپهدار راد
که از دست ایران شد و سیستان
ایا نامور گرد روشن روان
وزین روی ار هنگ دیو دمند
که باشد نژادش ز پولادوند
شده بر سر سیستان با سپاه
نه جای فرار است برکس نه راه
چو بشنیدم این رفت از من درنگ
شتاب آمدم سوی ایران به جنگ
بگفتم گو پیلتن در کجاست
که ایرانیان را از و پشت راست
چنین آگهی دادم آن پاک دین
که رستم به شد سوی خاور زمین
که برد سر دیو ابلیس را
رهاند از او شاه انکیس را
چه از پاس بشنیدم این سر بسر
پی رفتن راه بستم کمر
سپردم به بهزاد ارژنگ را
دگر شاه هیتال باهنگ را
که چون آئی از راه نه بیشه باز
تو دانی و ایشان ایا سرفراز
وز آن پس سوی ملک ایران شدم
پی رزم چون نره شیران شدم
که آمد سپهبد به دنبال من
بدید این گران گرز چنگال من
کنون خیز تا سوی ایران شویم
بیاری شاه دلیران شویم
ز دل درد دیرینه بیرون فکن
ز بهر دل رستم پیلتن
بپرداز دل را ز رنج نیا
بسیج و ز بد کن دلت را رها
بگور جهاندار سهراب گرد
که با درد روزی جوانی بمرد
بدردی که داری نهان در جگر
ز نادیدن روی فرخ پدر
کز ایدر به ایران خرامی چو باد
نیاری ز کار گذشته به یاد
که سوز دل مهربان مادر است
ز نادیدن روی و تزک و سرت
ز بهر دل مادر مهربان
گرآئی نباشد شگفت از جهان
سپهبد چه بشنید این گفتگوی
چه آتش برافروخت از کینه روی
فرامرز را گفت کای نامدار
جهان جوی مردافکن و کامکار
بکشتست بهزاد هیتال را
مر آن شاه باروز و کوپال را
کنون هست در بند ارژنگ شاه
به چاه اندرون با سران سپاه
تو لشکر از ایدر به ایران ببر
به رزم اندرون نره شیران ببر
که من زی سراندیب رانم سپاه
برون آرم از چاه ارژنگ شاه
نشانمش بر تخت ز ان پس چه شیر
به ایران سپاه آورم من دلیر
نه ارجاسب مانم نه ارهنگ را
نمایم به ایشان ره جنگ را
سه روز اندر آن دشت شادان شدند
چهارم نهادند زین بر سمند
فرامرز زی ملک ایران سپاه
ببرد وزین روی آن نیکخواه
کمرها گرفتند از کینه تنگ
ز پشت ستوران بزیر آمدند
دو یل هر دو مانند شیر آمدند
بکشتی گرفتن دو شیر ژیان
گرفتند هر یک دگر را میان
چو شیران بهم دستکین آختند
چنان چونکه خود را به نشناختند
کمرها گسست و زره نیز هم
ز خوی شان زمین شان (به شد) پر ز نم
دهانشان پر از گرد آوردگاه
ز پی شان همی کرد بر شد به ماه
ز مشعل فروزنده شد روی دشت
زخوی شان در و دشت چون جوی گشت
به نیروی ناخن و چنگالشان
پر ازخون بر و سینه و بالشان
فرو ریخت ناخن سراسر ز چنگ
تو گوئی که بودند هر دو پلنگ
چنین تا سر از کوه خورشید زد
فلک چنگ در جام جمشید زد
نهان در پس پرده ناهید شد
جهان روشن از روی خورشید شد
ز هر سو دلیران به پیش آمدند
خروش یلان شد به چرخ بلند
نه این را ظفر شد نه آن را شکست
سپهبد سوی دشنه یازید دست
کشید از میان دشنه برق فام
چو طاعون زند بر یل نیکنام
که ناگه سواری ز پیش سپاه
چو شیر اندر آمد به آوردگاه
پهن سینه و ریش تاپیش ناف
بیامد بر آن دو یل در مصاف
گرفت او گریبان آن سرخ پوش
که در کینه زین سان دگر برمجوش
نپوشید ازین بیش چشم خرد
که این از دلیران نه اندر خورد
بزد دست برداشت خودش ز سر
سپهدار چون کرد بر وی نظر
جهان جو فرامرز یل را بدید
سپه دار را اشک بر رو دوید
بیفکند آن دشنه کین ز چنگ
معصفر شدش عارض لاله رنگ
دلیری که آمد در آن کارزار
شنیدم که بد پاس پرهیزگار
فرامرز آمد به نزدیک شیر
ببوسید روی یل شیرگیر
سپهدار بگریست از آن کارزار
که گویم چه در پیش پروردگار
فرامرز را گفت که ای نامدار
همیشه تو را باد دادار یار
از آن سرزنش کردن سام نو
جهان جوی فرزند خودکام نو
چنین بودم امید از زال زر
هم از پهلوان زاده اعتی پدر
که گویند با سام کاین نامدار
ز برزوست ما را کنون یادگار
چرابی پدر باشد و بی هنر
کسی را که باشد چه برزو پدر
ندیدم چه دلداری از زال زر
ازین درد رفتم ز زابل بدر
برآنم که دیگر به زابل زمین
نه بینند گردان با آفرین
سرو ترک و خود و نشست مرا
گران گرز بازوی دست مرا
وگر آنکه آیم بلا آورم
هنر هدیه پیش نیا آورم
بدان تا به بیند ازین بی پدر
دلیران و گردان ایران هنر
فرامرز دیگر رخش بوسه داد
بدو گفت کای گرد با رای داد
کسی چون بگوید تو را بی پدر
که داری تو از گرد برزو گهر
ز سهراب باشی همی یادگار
دلیری و شیرافکن و گرزدار
کنون از گذشته نیاریم یاد
که هر چیز نگذشت آن گشت یاد
کنون برنشین تا به ایران رویم
به نزدیک شاه دلیران رویم
که شد مدت هفت سال ای دلیر
که از بیشه رفتی برون همچو شیر
سر (و) روی هم بوسه دادند شاد
چو پاس فرامرز با دین و داد
سپهبد چنین گفت هرگز مباد
کز ایران کنم بر دل خویش یاد
در ایران چو باشم ز بن بی پدر
چرا بایدم بست آنجا کمر
ازایدر تو برگرد ای نامدار
چنان دان که نبود زبن شهریار
همی گفت و می ریخت از دیده آب
فرامرز گفتش که ای کامیاب
گرت نیست برآمدن هیچ رای
یکی زی سرای من امروز آی
که با هم دمی شادمان می خوریم
غم روز بگذشته را کی خوریم
وز آن پس تو برکش به هندوستان
که من رفت خواهم به زابلستان
نشست از بر باره آن شیر مست
فرامرز بگرفت دستش بدست
چه زنگی چنان دید آمد دوان
بزد نعره ای همچو شیر ژیان
کجا می بری گفت این شیر را
خداوند کوپال و شمشیر را
همانا که خواهیش کردن به بند
چنان چونکه کردی مرا در کمند
فرامرز برداشت گرز ستیز
چو زنگی چنان دید شد در گریز
بخندید از آن پاس پرهیزگار
به زنگی چنان گفت مر شهریار
که از کین گذر کن که عم من است
کزین گونه آشوب اهریمن است
فرامرز کردش بسی آفرین
جهان جوی را کای گو پاکدین
غلامی چنین از کجا آمداست
که در کینه نر اژدها آمداست
ز نه بیشه آن داستان کرد یاد
یکایک بر آن سپهدار راد
چنین تا به خرگاه باز آمدند
دلیران لشکر فراز آمدند
جوان سیه پوش کو زخم خورد
جهید او ز دست سپهدار گرد
شنیدم که او بود باذرگشسب
کزینگونه برکاشت از رزم اسب
بیامد بر نامور شهریار
ببوسید روی یل نامدار
ببارید از دیده آب روان
بدو گفت کای نامور پهلوان
توئی یادگار از برادر مرا
جهاندار سهراب رزم آورا
که گوید که هستی تو خود بی پدر
که داری هنر یادگار از پدر
سپهبد بدو گفت کای مهربان
چنین بودنی بود اندر جهان
که از سرزنش کردن خویش گوی
به پیچم من از زابل و کوی روی
چو باید کنون تا بدان در زمان
بکوشم ابا عمه مهربان
بگفتا بایران بباید کشید
ازین بیش این خون نباید کشید
که مادر به رنج است و نالد بزار
شب و روز بر داور کردگار
که بیند یکی روی فرخ پسر
بنالد شب و روز بر دادگر
مر آن نامه کامد ز هیتال شاه
فرامرز بنمود با نیک خواه
که ما از پی شیر نر آمدیم
نه از بهر این گنج و زر آمدیم
به مردی تو را خواستیم آزمود
وگرنه به تو کینه ما را بود
چو رفتی ایا نامور شهریار
سوی راه نه بیشه با گیر و دار
گرفتم به نیروی ارژنگ را
دگر شاه هیتال با هنگ را
ز کین خواستم تابرآرم بدار
نشانم فرو فتنه گیر و دار
کز ایران دوان پاس آمد چه باد
هم اندر زمان آن سپهدار راد
که از دست ایران شد و سیستان
ایا نامور گرد روشن روان
وزین روی ار هنگ دیو دمند
که باشد نژادش ز پولادوند
شده بر سر سیستان با سپاه
نه جای فرار است برکس نه راه
چو بشنیدم این رفت از من درنگ
شتاب آمدم سوی ایران به جنگ
بگفتم گو پیلتن در کجاست
که ایرانیان را از و پشت راست
چنین آگهی دادم آن پاک دین
که رستم به شد سوی خاور زمین
که برد سر دیو ابلیس را
رهاند از او شاه انکیس را
چه از پاس بشنیدم این سر بسر
پی رفتن راه بستم کمر
سپردم به بهزاد ارژنگ را
دگر شاه هیتال باهنگ را
که چون آئی از راه نه بیشه باز
تو دانی و ایشان ایا سرفراز
وز آن پس سوی ملک ایران شدم
پی رزم چون نره شیران شدم
که آمد سپهبد به دنبال من
بدید این گران گرز چنگال من
کنون خیز تا سوی ایران شویم
بیاری شاه دلیران شویم
ز دل درد دیرینه بیرون فکن
ز بهر دل رستم پیلتن
بپرداز دل را ز رنج نیا
بسیج و ز بد کن دلت را رها
بگور جهاندار سهراب گرد
که با درد روزی جوانی بمرد
بدردی که داری نهان در جگر
ز نادیدن روی فرخ پدر
کز ایدر به ایران خرامی چو باد
نیاری ز کار گذشته به یاد
که سوز دل مهربان مادر است
ز نادیدن روی و تزک و سرت
ز بهر دل مادر مهربان
گرآئی نباشد شگفت از جهان
سپهبد چه بشنید این گفتگوی
چه آتش برافروخت از کینه روی
فرامرز را گفت کای نامدار
جهان جوی مردافکن و کامکار
بکشتست بهزاد هیتال را
مر آن شاه باروز و کوپال را
کنون هست در بند ارژنگ شاه
به چاه اندرون با سران سپاه
تو لشکر از ایدر به ایران ببر
به رزم اندرون نره شیران ببر
که من زی سراندیب رانم سپاه
برون آرم از چاه ارژنگ شاه
نشانمش بر تخت ز ان پس چه شیر
به ایران سپاه آورم من دلیر
نه ارجاسب مانم نه ارهنگ را
نمایم به ایشان ره جنگ را
سه روز اندر آن دشت شادان شدند
چهارم نهادند زین بر سمند
فرامرز زی ملک ایران سپاه
ببرد وزین روی آن نیکخواه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۰ - نامه فرستادن زال زر به نزد ارده شیر و به مدد طلبیدن گوید
چه از ساز آن باره پرداخت زال
طلب کرد منشی فرخنده فال
بدو گفت زال ای پسندیده پیر
یکی نامه بنویس بر دل پذیر
بر پور بیژن یل نامدار
به سوی خراسان چو باد بهار
جهان جوی یل سرفراز ارده شیر
که بیم از دم تیغ او برده شیر
که آید به یاری به نزدیک من
کند روشن این جان تاریک من
یکی زی سرافراز رهام شیر
که او مانده از تخم گودرز پیر
که اکنون بود گرد در ملک ری
جهان جوی رهام فرخنده پی
یکی نامه دیگر ابا صد فسوس
به البرز که سوی فیروز طوس
یکی هم سوی گرد گرگین فرست
یک زی سپهدار ژوبین فرست
که در لار دارند هر دو نشست
که هستند آن هر دو فیروزبخت
بگو کش که زی من سپاه آورند
سوی سیستان ره براه آورند
یکی نامه زی شهر هندوستان
به سوی فرامرز یل کن روان
بگویش که ای پور فرخنده روز
چه بودت که نائی سوی نیمروز
چه این نامه آید سوی کامیاب
نیارد درنگ و بیارد شتاب
که آمد قیامت سوی سیستان
ز ترکان و از دیو تیره روان
. . .
ابا تیغ و خفتان و گرز کمند
. . .
ازین لشکر دیو نر اژدها
. . .
بکردند گردان ما را اسیر
زواره تخاره دگر مرزبان
چه سام گرامیست ای پهلوان
گرفتار گشتند آن چار شیر
به چنگال ارهنگ دیو دلیر
چو خورشید مینو ازو خسته شد
چه گور از دم شیر نر رسته شد
بیا ای پسر زود برکش عنان
که رستم به شد سوی خاور دمان
به جای تهمتن توئی یادگار
چه شیران بیاو بیارای گار
که ارهنگ دیو ستمکاره است
به چنگال او دیو بیچاره است
بیاید اگر نامور شهریار
بیارش ابا خویش در کارزار
وگر آنکه ناید بمانش به جای
تو زی من به تندی یکی برگرای
که او را بما صاف بود روان
بهانه گزید و ز ما شد نهان
و دیگر که او راست گوهر تمام
ز ترکان سه پشت از سوی باب و مام
بود مادر از گرد سهراب ترک
دگر مام برزوی گرد سترک
دگر مام او دخت گرسیوز است
بدین گونه اش اصل و هم مروز؟ است
کجا پاک باشد دل او به ما
بترسم که بر ما بیارد بلا
شب تیره آن نامه ها شد روان
روان کرد دستان روشن روان
طلب کرد منشی فرخنده فال
بدو گفت زال ای پسندیده پیر
یکی نامه بنویس بر دل پذیر
بر پور بیژن یل نامدار
به سوی خراسان چو باد بهار
جهان جوی یل سرفراز ارده شیر
که بیم از دم تیغ او برده شیر
که آید به یاری به نزدیک من
کند روشن این جان تاریک من
یکی زی سرافراز رهام شیر
که او مانده از تخم گودرز پیر
که اکنون بود گرد در ملک ری
جهان جوی رهام فرخنده پی
یکی نامه دیگر ابا صد فسوس
به البرز که سوی فیروز طوس
یکی هم سوی گرد گرگین فرست
یک زی سپهدار ژوبین فرست
که در لار دارند هر دو نشست
که هستند آن هر دو فیروزبخت
بگو کش که زی من سپاه آورند
سوی سیستان ره براه آورند
یکی نامه زی شهر هندوستان
به سوی فرامرز یل کن روان
بگویش که ای پور فرخنده روز
چه بودت که نائی سوی نیمروز
چه این نامه آید سوی کامیاب
نیارد درنگ و بیارد شتاب
که آمد قیامت سوی سیستان
ز ترکان و از دیو تیره روان
. . .
ابا تیغ و خفتان و گرز کمند
. . .
ازین لشکر دیو نر اژدها
. . .
بکردند گردان ما را اسیر
زواره تخاره دگر مرزبان
چه سام گرامیست ای پهلوان
گرفتار گشتند آن چار شیر
به چنگال ارهنگ دیو دلیر
چو خورشید مینو ازو خسته شد
چه گور از دم شیر نر رسته شد
بیا ای پسر زود برکش عنان
که رستم به شد سوی خاور دمان
به جای تهمتن توئی یادگار
چه شیران بیاو بیارای گار
که ارهنگ دیو ستمکاره است
به چنگال او دیو بیچاره است
بیاید اگر نامور شهریار
بیارش ابا خویش در کارزار
وگر آنکه ناید بمانش به جای
تو زی من به تندی یکی برگرای
که او را بما صاف بود روان
بهانه گزید و ز ما شد نهان
و دیگر که او راست گوهر تمام
ز ترکان سه پشت از سوی باب و مام
بود مادر از گرد سهراب ترک
دگر مام برزوی گرد سترک
دگر مام او دخت گرسیوز است
بدین گونه اش اصل و هم مروز؟ است
کجا پاک باشد دل او به ما
بترسم که بر ما بیارد بلا
شب تیره آن نامه ها شد روان
روان کرد دستان روشن روان
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۲ - کشتن فرامرز برادر گشتاسپ طهماسپ را گوید
فرامرز چون دید بر گرد بور
به نزدیک طهماسپ آمد ز دور
به طهماسپ گفت ای ستمکاره مرد
سرت برد خواهم ازین در بگرد
چه نامی بدانم یکی نام تو
بگو تا چه باشد سرانجام تو
بدو گفت طهماسپ تو کیستی
چنین از پی کینه بر چیستی
مرا نام در جنگ طهماسپ دان
برادر مرا شاه ارجاسپ دان
همه بلخ اکنون بدست وی است
کنون رای و آهنگ وی بر وی است
همه بلخ را کرد چون تل خاک
بلندی او کشته یکسر مغاک
فرامرز پاسخ چنین باز داد
که شه را فلک خود نگین باز داد
که از راه کابل مرا آورید
کمانم به ترکان بلا آورید
منم بچه آن هژبر ژیان
کز آن تاج زر یافت شاه جهان
نبیره فریدون یل کیقباد
که پیدا از او بود آئین داد
فرامرز پور تهمتن منم
در ایران چو خورشید روشن منم
بدو گفت طهماسپ کی بی بها
بماندی کنون در دم اژدها
هم اکنون سرت را به شمشیر من
بیازم ز بالای در زیر من
ببرم برم پیش ارجاسپ شاه
به بندم کنون دست لهراسپ شاه
بگفت این و برداشت چوب سنان
فرو داد سوی سپهبد عنان
به نیزه برآویختند آن دو مرد
شد از گردشان آسمان لاجورد
شکست آن گران نیزه های بلند
که نگشادشان از زره حلقه بند
بزد دست طهماسب گرز گران
برآورد آمد چه شیر ژیان
که شیر ژیان برد بر تیغ دست
خروشید ماننده فیل مست
زدش بر کمر خنجر آبدار
که نیمش بر شد بزیر سوار
سر ترک طهماسپ آمد به خاک
دو شد گر یکی بود طهماسپ پاک
به شد کشته طهماسب برگرد اسپ
بزد بر سپه تن چه آذرگشسپ
بدان لشکر ترک برکوفتند
چو شیران جنگی برآشوفتند
فرامرز چون شیر پیش سپاه
از ایشان بسی زد به خاک سیاه
سرانجام ترکان چه آن رستخیز
بدیدند کردند رو در گریز
بدنبالشان لشکر زابلی
همی شد ابا لشکر کابلی
فرامرز چون ببر پیش سپاه
جهان کرده بر ترک جنگی سیاه
همه دشت یکسر پر از کشته شد
ز ترکان چنان بخت برگشته شد
گرفتند از ایشان سلاح و ستور
چنان تا نکون گشت از برج هور
بکشتند از آن رزم یکسر سپاه
فرامرز آمد به نزدیک شاه
همی گفت شاه سراسر ورا
چه بود آنکه آمد به پیش اندرا
دریغا از اورنگ تو تاج تو
همان تخت زر پایه عاج تو
دریغا ز فر سر و افسرت
کجا گرز و تیغ کجا خنجرت
دریغا که پژمرده گلبرگ تو
به خاک اندر آمد سر و ترک تو
جهان را سپهدار و شاه نوی
برازنده تخت کیخسروی
به یزدان که نگشایم از کین کمر
نه بردارم از سرم کله خود رز
بدان تا که کین تو ز ارجاسپ شاه
نجویم ایا شاه ایران سپاه
ازین پس مرا خام و شمشیر بس
همان نقل من بیلک و تیر بس
ستم دیده لهراسپ بگشاد چشم
زمانی بهم باز بنهاد چشم
بدانست یل شاه را هست جان
بسر برش ناورده گیتی روان
دگرباره بگشاد شه چشم خویش
فرامرز را گفت کای پاک کیش
ازین خستگی هست تن ناتوان
دگر آنکه بر سر نیامد زمان
ولیکن همه نام و ناموس رفت
همان گنج آکنده با کوس رفت
فرامرز گفتا که ای شهریار
به یزدان دارنده روزگار
که زین برندارم ز پشت سمند
بدان تا سر دشمن آرم به بند
همان تاج با تخت و مهر آن تست
جهان باز در زیر فرمان تست
نشاندند شه را بر اسبی نوان
چنان خسته بردند زی سیستان
خبر یافت از شاه چون زال زر
پذیره شدن را نه بست او کمر
فرامرز آورد شه را به شهر
وز آن شاه را بود سر پر ز قهر
بیامد سپهبد بر زال زر
نیا را چنین گفت ای نیک فر
از ایدر شدم سوی هندوستان
ابا لشکر و کشن گرز گران
بدان تا ز هند آرم آن نامدار
جهانجو سپهدار یل شهریار
جهان جوی از بند خود رسته بود
کمرکین هیتال را بسته بود
میان من و یل بشد کارزار
چه گویم من از مردی شهریار
به مردی چنان است کز شیر کوس
تواند رباید گه رزم و جوش
که امروز برزوی بستی کمر
و یا گرد سهراب فرخنده فر
نمودی بدیشان هنر آشکار
نباشد سواری چه یل شهریار
مر آن رزم پیشینه با زال گفت
دگر هر چه گفت آشکار و نهفت
رسد دمبدم گرد فرمانروا
که دارد یکی آرزوی نیا
ابا لشکر شاه مغرب بهم
به بینی هنرهاش بر بیش و کم
بدو گفت دستان که ای نیک رای
جهان سوز تیغ تو گیتی گشای
یکی نامه زی تو فرستاده ام
بسی پند و اندرزها داده ام
ز بس خشم کز ترک بودم بسر
سخن سرد گفتم بدان نامور
دلم شد در اندیشه از روزگار
که گر بیند آن نامه را شهریار
دل اندوه گردد برنجد ازین
کمر کینه را تنگ بندد ازین
فرامرز گفتا که اکنون چرا
نیائی بر شاه فرمانروا
که شه را تن نازنین خسته است
ز دشمن بدین خستگی رسته است
چنین پاسخش داد دستان پیر
که ای نامور شیر شمشیرگیر
ز لهراسپ چون یاد آید مرا
بغم در دل شاد آید مرا
به پیچد به تن بر همی موی من
فتد آتش تیز در خوی من
دل من ز لهراسپ ترسان بود
چه برگی که از باد لرزان بود
ندانم چه آید بدین دودمان
ز لهراسپ کو هست شاه جهان
بترسم به بینمش از ترس روی
کازو بر تن من شود راست موی
همانا دل زال روشن بدی
خبردار از کار بهمن بدی
که بهمن چه آرد بدین دودمان
بکین پدر چون ببندد میان
به نزدیک طهماسپ آمد ز دور
به طهماسپ گفت ای ستمکاره مرد
سرت برد خواهم ازین در بگرد
چه نامی بدانم یکی نام تو
بگو تا چه باشد سرانجام تو
بدو گفت طهماسپ تو کیستی
چنین از پی کینه بر چیستی
مرا نام در جنگ طهماسپ دان
برادر مرا شاه ارجاسپ دان
همه بلخ اکنون بدست وی است
کنون رای و آهنگ وی بر وی است
همه بلخ را کرد چون تل خاک
بلندی او کشته یکسر مغاک
فرامرز پاسخ چنین باز داد
که شه را فلک خود نگین باز داد
که از راه کابل مرا آورید
کمانم به ترکان بلا آورید
منم بچه آن هژبر ژیان
کز آن تاج زر یافت شاه جهان
نبیره فریدون یل کیقباد
که پیدا از او بود آئین داد
فرامرز پور تهمتن منم
در ایران چو خورشید روشن منم
بدو گفت طهماسپ کی بی بها
بماندی کنون در دم اژدها
هم اکنون سرت را به شمشیر من
بیازم ز بالای در زیر من
ببرم برم پیش ارجاسپ شاه
به بندم کنون دست لهراسپ شاه
بگفت این و برداشت چوب سنان
فرو داد سوی سپهبد عنان
به نیزه برآویختند آن دو مرد
شد از گردشان آسمان لاجورد
شکست آن گران نیزه های بلند
که نگشادشان از زره حلقه بند
بزد دست طهماسب گرز گران
برآورد آمد چه شیر ژیان
که شیر ژیان برد بر تیغ دست
خروشید ماننده فیل مست
زدش بر کمر خنجر آبدار
که نیمش بر شد بزیر سوار
سر ترک طهماسپ آمد به خاک
دو شد گر یکی بود طهماسپ پاک
به شد کشته طهماسب برگرد اسپ
بزد بر سپه تن چه آذرگشسپ
بدان لشکر ترک برکوفتند
چو شیران جنگی برآشوفتند
فرامرز چون شیر پیش سپاه
از ایشان بسی زد به خاک سیاه
سرانجام ترکان چه آن رستخیز
بدیدند کردند رو در گریز
بدنبالشان لشکر زابلی
همی شد ابا لشکر کابلی
فرامرز چون ببر پیش سپاه
جهان کرده بر ترک جنگی سیاه
همه دشت یکسر پر از کشته شد
ز ترکان چنان بخت برگشته شد
گرفتند از ایشان سلاح و ستور
چنان تا نکون گشت از برج هور
بکشتند از آن رزم یکسر سپاه
فرامرز آمد به نزدیک شاه
همی گفت شاه سراسر ورا
چه بود آنکه آمد به پیش اندرا
دریغا از اورنگ تو تاج تو
همان تخت زر پایه عاج تو
دریغا ز فر سر و افسرت
کجا گرز و تیغ کجا خنجرت
دریغا که پژمرده گلبرگ تو
به خاک اندر آمد سر و ترک تو
جهان را سپهدار و شاه نوی
برازنده تخت کیخسروی
به یزدان که نگشایم از کین کمر
نه بردارم از سرم کله خود رز
بدان تا که کین تو ز ارجاسپ شاه
نجویم ایا شاه ایران سپاه
ازین پس مرا خام و شمشیر بس
همان نقل من بیلک و تیر بس
ستم دیده لهراسپ بگشاد چشم
زمانی بهم باز بنهاد چشم
بدانست یل شاه را هست جان
بسر برش ناورده گیتی روان
دگرباره بگشاد شه چشم خویش
فرامرز را گفت کای پاک کیش
ازین خستگی هست تن ناتوان
دگر آنکه بر سر نیامد زمان
ولیکن همه نام و ناموس رفت
همان گنج آکنده با کوس رفت
فرامرز گفتا که ای شهریار
به یزدان دارنده روزگار
که زین برندارم ز پشت سمند
بدان تا سر دشمن آرم به بند
همان تاج با تخت و مهر آن تست
جهان باز در زیر فرمان تست
نشاندند شه را بر اسبی نوان
چنان خسته بردند زی سیستان
خبر یافت از شاه چون زال زر
پذیره شدن را نه بست او کمر
فرامرز آورد شه را به شهر
وز آن شاه را بود سر پر ز قهر
بیامد سپهبد بر زال زر
نیا را چنین گفت ای نیک فر
از ایدر شدم سوی هندوستان
ابا لشکر و کشن گرز گران
بدان تا ز هند آرم آن نامدار
جهانجو سپهدار یل شهریار
جهان جوی از بند خود رسته بود
کمرکین هیتال را بسته بود
میان من و یل بشد کارزار
چه گویم من از مردی شهریار
به مردی چنان است کز شیر کوس
تواند رباید گه رزم و جوش
که امروز برزوی بستی کمر
و یا گرد سهراب فرخنده فر
نمودی بدیشان هنر آشکار
نباشد سواری چه یل شهریار
مر آن رزم پیشینه با زال گفت
دگر هر چه گفت آشکار و نهفت
رسد دمبدم گرد فرمانروا
که دارد یکی آرزوی نیا
ابا لشکر شاه مغرب بهم
به بینی هنرهاش بر بیش و کم
بدو گفت دستان که ای نیک رای
جهان سوز تیغ تو گیتی گشای
یکی نامه زی تو فرستاده ام
بسی پند و اندرزها داده ام
ز بس خشم کز ترک بودم بسر
سخن سرد گفتم بدان نامور
دلم شد در اندیشه از روزگار
که گر بیند آن نامه را شهریار
دل اندوه گردد برنجد ازین
کمر کینه را تنگ بندد ازین
فرامرز گفتا که اکنون چرا
نیائی بر شاه فرمانروا
که شه را تن نازنین خسته است
ز دشمن بدین خستگی رسته است
چنین پاسخش داد دستان پیر
که ای نامور شیر شمشیرگیر
ز لهراسپ چون یاد آید مرا
بغم در دل شاد آید مرا
به پیچد به تن بر همی موی من
فتد آتش تیز در خوی من
دل من ز لهراسپ ترسان بود
چه برگی که از باد لرزان بود
ندانم چه آید بدین دودمان
ز لهراسپ کو هست شاه جهان
بترسم به بینمش از ترس روی
کازو بر تن من شود راست موی
همانا دل زال روشن بدی
خبردار از کار بهمن بدی
که بهمن چه آرد بدین دودمان
بکین پدر چون ببندد میان
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۴ - فرستادن ارجاسپ ارهنگ دیو را بجنگ لهراسپ و آمدن ارجاسپ به سیستان و آگاه شدن لهراسپ گوید
بفرمود ارجاسپ ارهنگ را
که بر باره کین بکش تنگ را
بری بر سپاهی از ایدر زمان
که من رفت خواهم سوی سیستان
دو دست جهان جوی فیروز طوس
به بند و بگیر از وی آن بوق وکوس
سر راه ایرانیان را به بند
نه آبادمان و نه پست و بلند
دگر پور گودرز رهام را
بگردنش افکن خم خام را
برآورد ارهنگ لشکر ز جای
بگردون برآمد غو کره و نای
براند از در بلخ لشکر ز جای
شد ایران پر از بانگ و فریاد و وای
بیابان گرفت و به جرجان رسید
پی کین ز جرجان به ایران کشید
وزین روی بنواخت ارجاسپ کوس
جهان شد ز گرد سپه آبنوس
بزد خیمه بر دامن سیستان
سیه شد ز گرد سپاهش جهان
در شهر بر بست زال سوار
برآراست از کینه برج و حصار
چو لهراسپ بشنید کارجاسپ شاه
سوی سیستان راند از کین سپاه
شد از بیم رخساره شاه زرد
بدو زال گفت ای شه رادمرد
مخور غم که آید ز ایران سپاه
دمادم بیاری فرخنده شاه
که شد نامه من بر سرکشان
ازین کار دادم بر ایشان نشان
جهان جوی فیروز طوس دلیر
دگر گرد رهام گودرز پیر
دگر اردشیر سرافراز جست
که از بیژن اوراست گوهر درست
بیاید بدین کین گو نامور
نه ارجاسپ ماند نه تاج و کمر
ستانم دگر بلخ ز ارجاسپ من
ابا گنج بدهم به لهراسپ من
جهان کدخدا گفت کای زال پیر
به بلخ اندرون هست یک آبگیر
شنیدم که گرد است چون تل خاک
بلندیش را کرده اندر مغاک
زمرد زن بلخ تا سی هزار
ببردند ترکان بدان گیر و دار
زریز گرامی که بد پور من
ببردند ترکان از آن انجمن
دگر رفته بر باد ناموس نیز
همان افسر و بوق هم کوس نیز
چسان پادشاهی کنم بلخ را
ندیده منجم مه سلخ را
توان دید اگر چهره ماه سلخ
شود شاه لهراسپ در شهر بلخ
بدو گفت دستان که ای شهریار
گر ارجاسپ ز ایران نماید فرار
چنان بلخ آباد سازم دگر
که ویران نگشتست کوئی مگر
گر از دست رفتست شه را زریر
چه گشتاسپ داری سوار دلیر
به شهر اندرون شاه زابل گروه
بدان لشکر ترک گیتی ستوه
که بر باره کین بکش تنگ را
بری بر سپاهی از ایدر زمان
که من رفت خواهم سوی سیستان
دو دست جهان جوی فیروز طوس
به بند و بگیر از وی آن بوق وکوس
سر راه ایرانیان را به بند
نه آبادمان و نه پست و بلند
دگر پور گودرز رهام را
بگردنش افکن خم خام را
برآورد ارهنگ لشکر ز جای
بگردون برآمد غو کره و نای
براند از در بلخ لشکر ز جای
شد ایران پر از بانگ و فریاد و وای
بیابان گرفت و به جرجان رسید
پی کین ز جرجان به ایران کشید
وزین روی بنواخت ارجاسپ کوس
جهان شد ز گرد سپه آبنوس
بزد خیمه بر دامن سیستان
سیه شد ز گرد سپاهش جهان
در شهر بر بست زال سوار
برآراست از کینه برج و حصار
چو لهراسپ بشنید کارجاسپ شاه
سوی سیستان راند از کین سپاه
شد از بیم رخساره شاه زرد
بدو زال گفت ای شه رادمرد
مخور غم که آید ز ایران سپاه
دمادم بیاری فرخنده شاه
که شد نامه من بر سرکشان
ازین کار دادم بر ایشان نشان
جهان جوی فیروز طوس دلیر
دگر گرد رهام گودرز پیر
دگر اردشیر سرافراز جست
که از بیژن اوراست گوهر درست
بیاید بدین کین گو نامور
نه ارجاسپ ماند نه تاج و کمر
ستانم دگر بلخ ز ارجاسپ من
ابا گنج بدهم به لهراسپ من
جهان کدخدا گفت کای زال پیر
به بلخ اندرون هست یک آبگیر
شنیدم که گرد است چون تل خاک
بلندیش را کرده اندر مغاک
زمرد زن بلخ تا سی هزار
ببردند ترکان بدان گیر و دار
زریز گرامی که بد پور من
ببردند ترکان از آن انجمن
دگر رفته بر باد ناموس نیز
همان افسر و بوق هم کوس نیز
چسان پادشاهی کنم بلخ را
ندیده منجم مه سلخ را
توان دید اگر چهره ماه سلخ
شود شاه لهراسپ در شهر بلخ
بدو گفت دستان که ای شهریار
گر ارجاسپ ز ایران نماید فرار
چنان بلخ آباد سازم دگر
که ویران نگشتست کوئی مگر
گر از دست رفتست شه را زریر
چه گشتاسپ داری سوار دلیر
به شهر اندرون شاه زابل گروه
بدان لشکر ترک گیتی ستوه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۹ - داستان خلاص شدن شهریار از بند فرانک گوید
کنون ای سراینده داستان
ز گفتار دهقان روشن روان
مر این رزمگه ایدر اکنون بدار
سخن گستر از نامور شهریار
که کردش فرانک به بند اندرون
بگویم کنون تا که شد کار چون
جهان جوی هشت ماه در بند ماند
که در دیده جز اشک خونین نراند
بر این هشت مه بود آشوب و جنگ
ز لشکر بدی دشت ناورد تنگ
گهی در سر اندیب و گه در سرند
ز بند جهان جوی مگشاد بند
دلارام گفتا بگردان خویش
که آن زن بما مکر آورد پیش
کنون من هم از مکر کاری کنم
که اندر جهان یادگاری کنم
به مکر و تزویرش آرم بدست
که جز مکر وی را نباید شکست
به آئین بازارگا(نا)ن لباس
بپوشید و شد با هزاران سپاس
چهل اشتر از لعل و در بار کرد
همی نام خود قهر تجار کرد
ز مردان دو صد گرد با خویش برد
شترها به زنجان زنگی سپرد
به سوی سراندیب برداشت راه
از اینگونه آن ماه شد کینه خواه
شبی بود در خیمه آن ماه شاد
که مضراب دیو اندر آمد چو باد
که شاید رباید مه زاد را
به بند آورد سرو آزاد را
شد آگاه از آن دیو آن سیمبر
بزد دست و خنجر کشید از کمر
چو آمد به نزدیک او نره دیو
بزد تیغ بانوی با رای و نیو
بینداخت و بگذاشت او را بتن
ز پیش پری شد نهان اهرمن
سحرگه از آنجای بربست بار
شتر کرد زنجان زنگی قطار
چنین تا که منزل سراندیب شد
جهانی پر از زینت و زیب شد
به دشت سراندیب آمد فرود
بزد خیمه خویش نزدیک رود
صد از نامداران شمشیر زن
که در رزم بودند چون اهرمن
سپرد آن دلاور بزنکی زوش
که بنشین کمین را و بگشای گوش
چو آواز شیپور من بشنوی
نباید که بر جایگه بغنوی
بیا با دلیران خنجر گذار
به نزدیک من درگه کارزار
به شد گرد زنجان و شد در کمین
چنان چونکه بر گور شیر عرین
خبر شد سراندیب یانرا که باز
بیامد یکی خواجه سرفراز
ورا بار یکسر جواهر بود
جواهر شناس است و ماهر بود
ز گفتار دهقان روشن روان
مر این رزمگه ایدر اکنون بدار
سخن گستر از نامور شهریار
که کردش فرانک به بند اندرون
بگویم کنون تا که شد کار چون
جهان جوی هشت ماه در بند ماند
که در دیده جز اشک خونین نراند
بر این هشت مه بود آشوب و جنگ
ز لشکر بدی دشت ناورد تنگ
گهی در سر اندیب و گه در سرند
ز بند جهان جوی مگشاد بند
دلارام گفتا بگردان خویش
که آن زن بما مکر آورد پیش
کنون من هم از مکر کاری کنم
که اندر جهان یادگاری کنم
به مکر و تزویرش آرم بدست
که جز مکر وی را نباید شکست
به آئین بازارگا(نا)ن لباس
بپوشید و شد با هزاران سپاس
چهل اشتر از لعل و در بار کرد
همی نام خود قهر تجار کرد
ز مردان دو صد گرد با خویش برد
شترها به زنجان زنگی سپرد
به سوی سراندیب برداشت راه
از اینگونه آن ماه شد کینه خواه
شبی بود در خیمه آن ماه شاد
که مضراب دیو اندر آمد چو باد
که شاید رباید مه زاد را
به بند آورد سرو آزاد را
شد آگاه از آن دیو آن سیمبر
بزد دست و خنجر کشید از کمر
چو آمد به نزدیک او نره دیو
بزد تیغ بانوی با رای و نیو
بینداخت و بگذاشت او را بتن
ز پیش پری شد نهان اهرمن
سحرگه از آنجای بربست بار
شتر کرد زنجان زنگی قطار
چنین تا که منزل سراندیب شد
جهانی پر از زینت و زیب شد
به دشت سراندیب آمد فرود
بزد خیمه خویش نزدیک رود
صد از نامداران شمشیر زن
که در رزم بودند چون اهرمن
سپرد آن دلاور بزنکی زوش
که بنشین کمین را و بگشای گوش
چو آواز شیپور من بشنوی
نباید که بر جایگه بغنوی
بیا با دلیران خنجر گذار
به نزدیک من درگه کارزار
به شد گرد زنجان و شد در کمین
چنان چونکه بر گور شیر عرین
خبر شد سراندیب یانرا که باز
بیامد یکی خواجه سرفراز
ورا بار یکسر جواهر بود
جواهر شناس است و ماهر بود
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در منقبت امیر المومنین (ع) گوید
ای با سپهر بوقلمون هیبتت به جنگ
روز و شب از نهیب تو گردیده رنگ رنگ
تیغت نهنگ معر که و جوش جوهرش
طوفان ماهیان بود از جنبش نهنگ
شیر حقی و طایر فرخنده یا علی
عنقا بروز جنگ برآری بزیر چنگ
دستت بذوالفقار دوسر یک اشاره کرد
این یک سرش ختا بگرفت آن یکی فرنگ
بر تنگ دلدلت مه نو حلقه یی بود
یک نیمه گشته ظاهر و یک نیمه زیر تنگ
برقی است دلدل تو که گر بگذرد بکوه
گلهای آتشین جهد از نعل او ز سنگ
در بند تو به سلسله های زر آفتاب
در طوق توزقوس و قزح چرخ نیل رنگ
در قبضه مراد تو خم شد کمان چرخ
تیر فلک ز سهم تو شد راست چون خدنگ
طوطی بقصد کشتن باز از عدالتت
منقار او چنانکه بخون ناخن پلنگ
گردون ز بارگاه تو گردن اگر کشد
تیغ دوسر در آورد او را به پالهنگ
ای شهسوار ملک عرب کی رسد بتو
کیخسرو از شکوه و تهمتن به فر و هنگ
روز دغا ز خیل سلیمان حشر ترا
هر مور صد تهمتن و هر پشه صد پلنگ
روی زمین بموی سفید آفتاب رفت
تا بی غبار لشگر دشمن کند کرنگ
ناچخ بکف دوان یکهفته بر فلک
پیکی است در کاب تو با صدهزار ننگ
زنگ زردی که ماه نوش یک زبان است
بر بسته تا بعرش رساند صدای زنگ
شهباز قدرتی وصف دشمنان تو
از حمله ات ز هم گسلد چون صف کلنگ
تیغت که فرق تا بقدم غرق گوهرست
غواص بحر جنگ شود با تن پلنگ
خصم ستاره سوخته ات گر رود بباغ
گلخن کند ز بخت سیه سبزه والنگ
نبود درنگ خصم تو در دهر و گر بود
رو زردی از درنگ برآرد چو بادرنگ
نور تو تافت بر همه دلها مگر دلی
کآیینه اش ز ظلمت کفرست زیر زنگ
خصم از تو روسیه بسیه بختی خودست
ز آیینه نیست روسیهی بر سپاه زنگ
پیش تو شاه متقیان هیچ دور نیست
گر زهره همچو عود بر آتش بسوخت چنگ
ای میر نحل چاشنی شهد نطق تو
دارد حلاوتی که در آرد شکر به تنگ
تو مظهر عجایبی و در ثنای تو
عقل و حواس بیخود و فهم خواص دنگ
شرمنده ام که تحفه من نیست جز سخن
از راه نظم قافیه تنگ بسته تنگ
گلدسته نیست شاخ گیاهی است پیش تو
این نخل گل که طبع من آراست شوخ و شنگ
اهلی سگ تواست و بدین افتخار اوست
ترسم کزو کنند سگان در تو ننگ
کالنقش فی الحجر بنگین دلش بود
مهر تو همچو مهر و نه مهری به ریوورنگ
هفتاد سال در رهت ای کعبه مراد
رفتم بفرق و باز نماندم بعذر لنگ
سلمان وشم بواقعه فریاد رس شدی
در دشت ارژن از کف شیر سیاه رنگ
اکنون به واقعم برهان راژدهای نفس
کاین مار دل سیاه بمن بسته راه تنگ
مرغ دلم بروضه جانبخش خود رسان
زان پیش کآید از قفس تنگ تن بتنگ
یارب مقام روضه شاهم کن از کرم
چندانکه مانده است مرا در جهان درنگ
روز و شب از نهیب تو گردیده رنگ رنگ
تیغت نهنگ معر که و جوش جوهرش
طوفان ماهیان بود از جنبش نهنگ
شیر حقی و طایر فرخنده یا علی
عنقا بروز جنگ برآری بزیر چنگ
دستت بذوالفقار دوسر یک اشاره کرد
این یک سرش ختا بگرفت آن یکی فرنگ
بر تنگ دلدلت مه نو حلقه یی بود
یک نیمه گشته ظاهر و یک نیمه زیر تنگ
برقی است دلدل تو که گر بگذرد بکوه
گلهای آتشین جهد از نعل او ز سنگ
در بند تو به سلسله های زر آفتاب
در طوق توزقوس و قزح چرخ نیل رنگ
در قبضه مراد تو خم شد کمان چرخ
تیر فلک ز سهم تو شد راست چون خدنگ
طوطی بقصد کشتن باز از عدالتت
منقار او چنانکه بخون ناخن پلنگ
گردون ز بارگاه تو گردن اگر کشد
تیغ دوسر در آورد او را به پالهنگ
ای شهسوار ملک عرب کی رسد بتو
کیخسرو از شکوه و تهمتن به فر و هنگ
روز دغا ز خیل سلیمان حشر ترا
هر مور صد تهمتن و هر پشه صد پلنگ
روی زمین بموی سفید آفتاب رفت
تا بی غبار لشگر دشمن کند کرنگ
ناچخ بکف دوان یکهفته بر فلک
پیکی است در کاب تو با صدهزار ننگ
زنگ زردی که ماه نوش یک زبان است
بر بسته تا بعرش رساند صدای زنگ
شهباز قدرتی وصف دشمنان تو
از حمله ات ز هم گسلد چون صف کلنگ
تیغت که فرق تا بقدم غرق گوهرست
غواص بحر جنگ شود با تن پلنگ
خصم ستاره سوخته ات گر رود بباغ
گلخن کند ز بخت سیه سبزه والنگ
نبود درنگ خصم تو در دهر و گر بود
رو زردی از درنگ برآرد چو بادرنگ
نور تو تافت بر همه دلها مگر دلی
کآیینه اش ز ظلمت کفرست زیر زنگ
خصم از تو روسیه بسیه بختی خودست
ز آیینه نیست روسیهی بر سپاه زنگ
پیش تو شاه متقیان هیچ دور نیست
گر زهره همچو عود بر آتش بسوخت چنگ
ای میر نحل چاشنی شهد نطق تو
دارد حلاوتی که در آرد شکر به تنگ
تو مظهر عجایبی و در ثنای تو
عقل و حواس بیخود و فهم خواص دنگ
شرمنده ام که تحفه من نیست جز سخن
از راه نظم قافیه تنگ بسته تنگ
گلدسته نیست شاخ گیاهی است پیش تو
این نخل گل که طبع من آراست شوخ و شنگ
اهلی سگ تواست و بدین افتخار اوست
ترسم کزو کنند سگان در تو ننگ
کالنقش فی الحجر بنگین دلش بود
مهر تو همچو مهر و نه مهری به ریوورنگ
هفتاد سال در رهت ای کعبه مراد
رفتم بفرق و باز نماندم بعذر لنگ
سلمان وشم بواقعه فریاد رس شدی
در دشت ارژن از کف شیر سیاه رنگ
اکنون به واقعم برهان راژدهای نفس
کاین مار دل سیاه بمن بسته راه تنگ
مرغ دلم بروضه جانبخش خود رسان
زان پیش کآید از قفس تنگ تن بتنگ
یارب مقام روضه شاهم کن از کرم
چندانکه مانده است مرا در جهان درنگ
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - مدح سید شریف
ای گفته اسان تو با چرخ نیل رنگ
کاهسته باش تا نخورد شیشه ات بسنگ
روی زمین ز تیغ تو آن موج خون زند
کز موج لرزه در تن بحر افتد از نهنگ
سید شریف ایکه کمر بسته تر است
از تاج مهر عار وز تخت سپهر ننگ
خورشید در سپهر بلرزد چو عکس از آب
گر در کف تو تیغ بجنبد بعزم جنگ
طفلی که حسن بخت نزادش به بندگیت
نیل سعادتش نکشد چرخ نیل رنگ
روشن شود بصیقل تیغت چو آفتاب
گر زنگ کفر از در چین است تا فرنگ
جایی که آفتاب شدت زین زر سزاست
گر کهکشان کنند مرصع دوال تنگ
از شرم زنگ پیک تو پر پنبه میکند
پیک صبا چو غنچه زرین دهان زنگ
این معجزیست تیغ ترا کو بدشمنان
بخشد طراز جامه لعل از تن پلنگ
جاییکه خاک زر کند اکسیر لطف تو
کان را چه میکنند چه حاجت بدنگ دنگ
سرخ است از نشانه عدل تو پای کبک
بس کو بخون باز فرو برده است چنگ
بازت بفاخته نگه خشم از آن گرفت
کز بیضه سر برون نکند جز بپای لنگ
بر دشمن بداختر تو شوره زار باد
گلزار آسمان که النگ است در النگ
در راست بازیست قضا با ضمیر تو
با فهم چون تویی نتوان بافت ریوورنگ
دعوی خصم با چو تویی خنده آورد
کان مستی غرور بود از خیال تنگ
خط خط کنی هژبر چو ببر از لسان تیغ
گل گل ز زخم تیغ کنی شیر چون پلنگ
باز این غزل شنو که پی استماع آن
خاموش گشت زهره و از کف نهاد چنگ
ای صورتت ز آینه دل ز دوده زنگ
رنگ از رخ عقیق به دریوزه کرده رنگ
شاه بتان بصورت و معنی تویی که عقل
در معنیت چو صورت دیوار مانده دنگ
جاییکه سر و قد تو خیزد عجب مدار
گرد زمین فرو شود از شرم خود خدنگ
ای خونبها، بود که به قتلم شوی سوار
دامان ناز برزده با صدهزار سنگ
خطت نشان فتنه دور قمر دهد
زان رو که گرد کعبه برآمد سپاه زنگ
کی میشکست بتکده آزری خلیل
گر صورتی بشکل تو میساخت شوخ و شنگ
بگشا زبان که باز گشاید حدیث تو
کار شکر اگر چه فرو بسته است تنگ
اهلی که پای عقل بوصف تو لنگ یافت
زد دست بر دعا چو گدایان به عذر لنگ
تا در شکارگاه فلک مه رود چو باز
باز ارد از هلال بسر شهپر کلنگ
بادا درنگ مرغ سعادت بنام تو
چندانکه هست طایر افالک را درنگ
کاهسته باش تا نخورد شیشه ات بسنگ
روی زمین ز تیغ تو آن موج خون زند
کز موج لرزه در تن بحر افتد از نهنگ
سید شریف ایکه کمر بسته تر است
از تاج مهر عار وز تخت سپهر ننگ
خورشید در سپهر بلرزد چو عکس از آب
گر در کف تو تیغ بجنبد بعزم جنگ
طفلی که حسن بخت نزادش به بندگیت
نیل سعادتش نکشد چرخ نیل رنگ
روشن شود بصیقل تیغت چو آفتاب
گر زنگ کفر از در چین است تا فرنگ
جایی که آفتاب شدت زین زر سزاست
گر کهکشان کنند مرصع دوال تنگ
از شرم زنگ پیک تو پر پنبه میکند
پیک صبا چو غنچه زرین دهان زنگ
این معجزیست تیغ ترا کو بدشمنان
بخشد طراز جامه لعل از تن پلنگ
جاییکه خاک زر کند اکسیر لطف تو
کان را چه میکنند چه حاجت بدنگ دنگ
سرخ است از نشانه عدل تو پای کبک
بس کو بخون باز فرو برده است چنگ
بازت بفاخته نگه خشم از آن گرفت
کز بیضه سر برون نکند جز بپای لنگ
بر دشمن بداختر تو شوره زار باد
گلزار آسمان که النگ است در النگ
در راست بازیست قضا با ضمیر تو
با فهم چون تویی نتوان بافت ریوورنگ
دعوی خصم با چو تویی خنده آورد
کان مستی غرور بود از خیال تنگ
خط خط کنی هژبر چو ببر از لسان تیغ
گل گل ز زخم تیغ کنی شیر چون پلنگ
باز این غزل شنو که پی استماع آن
خاموش گشت زهره و از کف نهاد چنگ
ای صورتت ز آینه دل ز دوده زنگ
رنگ از رخ عقیق به دریوزه کرده رنگ
شاه بتان بصورت و معنی تویی که عقل
در معنیت چو صورت دیوار مانده دنگ
جاییکه سر و قد تو خیزد عجب مدار
گرد زمین فرو شود از شرم خود خدنگ
ای خونبها، بود که به قتلم شوی سوار
دامان ناز برزده با صدهزار سنگ
خطت نشان فتنه دور قمر دهد
زان رو که گرد کعبه برآمد سپاه زنگ
کی میشکست بتکده آزری خلیل
گر صورتی بشکل تو میساخت شوخ و شنگ
بگشا زبان که باز گشاید حدیث تو
کار شکر اگر چه فرو بسته است تنگ
اهلی که پای عقل بوصف تو لنگ یافت
زد دست بر دعا چو گدایان به عذر لنگ
تا در شکارگاه فلک مه رود چو باز
باز ارد از هلال بسر شهپر کلنگ
بادا درنگ مرغ سعادت بنام تو
چندانکه هست طایر افالک را درنگ
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۳ - بیرون رفتن ورقه از شهر یمن به جنگ کردن
بگرد وی اندر سواری هزار
خروشان به کردار موج بحار
همه تیغها از نیام آخته
زحمیت همه جنگ را ساخته
ز دولت همه کامها یافته
ز محنت همه روی برتافته
بدین سان سوی کینه دادند روی
به تن کان آهن به دل سنگ و روی
یکی کنده ای کنده بودند ژرف
بدو اندر آبی به کردار برف
سپه سر به سر کنده بگذاشتند
به مردی همه گردن افراشتند
چو شیر دژ آگه برآشوفتند
همی کوس کینه رو کوفتند
چو رویینه نای اندر آمد به دم
در افتاد باد صبا در علم
شهانشاه بحرین و شاه عدن
عجب داشتند از سپاهٔمن
همی هر دو گفتند با یک دگر:
شگفتی بدین مایه لشکر نگر!
کی بر ما دلیری همی چون کنند
همی جنگ از اندازه بیرون کنند!
نترسند از خنجر ما همی
وزین بی کران لشکر ما همی
سران و شها نشان اسیر منند
همه خستهٔ تیغ و تیر منند
تن میرشان زیر بند منست
ببند اندرون مستمند منست
رمه بی شبان سخت حیران بود
سپه بی ملک هم بدین سان بود
عجب کار کین هست اندک سپاه
همی جنگ جویند بی پادشاه
مگر شهریار نو آورده اند
که از قوتش دل قوی کرده اند
و یا شان ز جایی مدد آمدست
یکی لشکری بی عدد آمدست
امیر عدن گفت: اینست راست
هر آن کو جزین داند از وی خطاست
وگر این سخن نایدت استوار
نگه کن بر آن شیر ابلق سوار
یکی بر سپه اسپ تازد همی
چو شیر دژم سرفرازد همی
یکی کو ستورش بپرد همی
سمش پشت ماهی بدرد همی
سر از آسمان بر گذارد همی
ز شمشیر او مرگ بارد همی
سرش ز آتش کین بجوشد همی
تنش جامهٔ رزم پوشد همی
ز سهمش جهان در خروش آمدست
گمانی برم من کی دوش آمدست
که آن لشکر امروز خرم ترند
ز کار شه خویش بی غم ترند
همه رایشان جز به پیکار نیست
تو گویی ملکشان گرفتار نیست
بدان شیر جنگی بنازد همی
به نیروی وی سرفرازد همی
ندانم همی من ورا نام چیست
وزین آمدن مر ورا کام چیست؟
شهانشاه بحرین گفت: ای عجب!
عجب مانه ام نیز من زین سبب!
به من گر سپارید خال مرا
عزیز مرا هم حمال مرا
ولیک ار به مثل این نبهره سوار
نهنگ نبردست و شیر شکار
اسیر آرم او را و لشکرش را
ببرم به تیغ بلا سرش را
شهانشاه بحرین و آن عدن
بگفتند ازین سان فراوان سخن
کی ناگاه ورقه چو ابر سیاه
ز کینه درآمد به پیش سپاه
بگردید اندر مصاف نبرد
سیه کرد گردون ز بسیار گرد
همی کرد در گرد میدان طواف
بکردند در زیر اسپش مصاف
بگفت آمد آن گرد رزم آزمای
کی که را به نیرو در آرد ز پای
من آن آتش دل گدازم به چنگ
که دریا ز بیمم شود خاره سنگ
من آنم کجا از سپهر بلند
زحل را در آرم به خم کمند
من آنم کی چون تیغ پیدا کنم
ز خون روی صحرا چو دریا کنم
منم نامور ورقه ابن الهمام
سوار عرب آفتاب کرام
من امروز از کینهٔ خال خویش
درآرم جهان زیر کوپال خویش
اگر پیشتر زین، من ایدر بدی
برویش مگر این بلا نامدی
چنان شاه گرد افگن شیر گیر
نگشتی گرفتار روباه پیر
ولکن کنون چون خبر یافتم
سوی جنگ و پیکار بشتافتم
اگر خال خود را به جای آورم
ویا چرخ را زیر پای آورم
جهان بر شما تنگ زندان کنم
ز خونتان زمین همچو طوفان کنم
مرا از شما گشت کوتاه چنگ
درآیم به صلح و نپویم به جنگ
وفا کرده و عهد پیوسته شد
ازین داوری جمله بگسسته شد
وگر سر بتابید از رای من
ببینید تیغ صف آرای من
بگیرم به شمشیر راه شما
کنم سرنگون صدر گاه شما
کی آید پذیره کنون سوی من
بدیدار تیغ با جوی من
اگر یک تن آید ز پیشم خطاست
گر آیند سی سی و صد سد رواست
همی گفت و می گشت اندر مصاف
ایا جنگ جویان گوینده لاف
بیایید سوی مصاف و نبرد
نبرد آزمایید تا کیست مرد
درآمد سواری به میدان جنگ
به نیروی پیل و به سهم پلنگ
نشسته بر اسپی دونده سمند
ابا تیغ و رمح و کمان و کمند
به نزدیک ورقه درآمد ز راه
بگفت آمد آن صف در و کینه خواه
تو ای خیر مسر مرد گم بوده بخت
کشیدی سر خویش در بند سخت
اگر سروری لاف چندین مزن
که از لاف زن بهٔکی پیرزن
تن خویش تا کی ستایی همی؟
سوی ننگ تا کی گرایی همی؟
بیاهین کی پیش آمدت هم نبرد
پدید آید اکنون کدامست مرد
بیا تا یکی رای جولان کنیم
به کین جستن آهنگ میدان کنیم
کنون کآمدم من جفای ترا
نجویم ازین پس وفای ترا
بگفت این سخن واندر آن ساده دشت
زحمیت یکی گرد ورقه بگشت
یکی حمله آورد چون شیر نر
به نیزه همی جست بروی ظفر
سبک ورقه بگرفت رمحش به چنگ
به مردی ستد زو به میدان جنگ
ابا نیزهٔ او برو حمله کرد
سوار عرب ورقهٔ شیر مرد
بزد نیزه بر مرد لشکر لشکر
ز کین دل آمد به بازوش بر
دو بازوش بر هر دو پهلو بدوخت
چو بر ساخت آن زخم جانش بسوخت
دگر باره زد بانگ را بر سمند
پس آواز کردش به بانگی بلند
کی ای شه سواران لشکرشکن
سواران بحرین و آن عدن
همهٔک بهٔک پیشم آیید هین
به مردی نبرد آزمایید هین
کتا یک بهٔک اندر آرم ببند
سران را سر آرم به خم کمند.
سوار دگر صف در و کینه خواه
برون زد ستور از میاه سپاه
بگردید گردش به کین و غضب
به گفتار خود هیچ نگشاد لب
یکی نیزه انداخت بر ورقه بر
درآمد سر نیزه بر درقه بر
سر نیزهٔ مرد بشکست خرد
ندید ایچ شادی از آن دست برد
درآمد بدو ورقه برسان دود
گرفتش کمر وز فرس در ربود
میان مصاف اندر آن خشم و کین
به بالا برآورد و زد بر زمین
سر و گردن مرد بر هم شکست
ز چنگ چنان کس به جان می نرست
سه دیگر مبارز همان کشته شد
چهارم ز شمشیر سر گشته شد
ز پنجم به نیزه جدا کرد جان
ز ششم به شمشیر بستد روان
ز هفت و ز هشت و ز نه درگذشت
همی گشت تا دشت پرکشته گشت
همی کشت تا از سپاه عدن
به شمشیر کم کرد شست و سه تن
نیارست دیگر کس آمد برش
ز هول سر نیزه و خنجرش
چنان هیبت افتاد زو در نبرد
کی خون شد ببر در دل مرد مرد
همه دیده شان تیره گشت از نهیب
همه پایشان سست گشت ازر کیب
نیارست کس کرد رای نبرد
تهی گشت از آن خیل جای نبرد
شد آگاه ورقه پناه عرب
که بر بود سهمش ز دلها طرب
همی گشت در گرد میدان چو باد
وز آن کارزارش همی کرد یاد
همی گفت ورقه به لفظ عرب
که من دست بردی نمایم عجب
بگفت این و سوی سپه داد روی
بگفت: ای دلیران پرخاش جوی
چه دارید بر جای چندین درنگ
چراتان شد از جنگ کوتاه چنگ
شما جنگ جویان کجا دیده اید
که از یک تن ایدون بترسیده اید
ولکن اگر شد چنین تان منش
نه واجب کند بر شما سرزنش
که نخچیر اگر چند باشد دلیر
نیارد شدن سوی پیکار شیر
و گرچه دل گرد پر کین بود
اسیر سر چنگ شاهین بود
طمع به شما من جزین داشتم
دریغا کتان مرد پنداشتم
کنون نزد من کمترید از زنان
ایا گرد گیران و نیزه زنان
بگفت این و افگند آن صف پناه
تن خویش اندر میان سپاه
بهٔک حمله آن صف در و جان ربای
سپه را همه بر ربودش ز جای
برمح و به شمشیر و گرز و کمند
سپه را همه جمله بر هم فگند
سپاهش چو کردند زی او نگاه
بدیدندش اندر میان سپاه
چو شیری کی گم کرده باشد شکار
سران را همی سر برید آشکار
همه لشکر ورقهٔ جنگ جوی
نهادند سوی خداوند روی
چو دریای جوشان و سیل روان
به کف بر نهادند جان و روان
همان خوار مایه سپاهٔمن
فگندند تن بر سپاه عدن
دمان ورقه در پیش و لشکر ز پس
ز دشمن همی کینه جستندو بس
نبد لشکر ورقه بیش از هزار
سواران گردن کش و نامدار
سواری که آن بداندیش بود
ز پنجه هزاران عدد بیش بود
برهنه سر و پای از تخت خویش
بجست و بنازید از بخت خویش
سراسیمه از تخت بیرون دوید
بشد شاد چون روی ورقه بدید
ز شادی به خاک اندر آمد ز پای
همی شکر کردش ز پیش خدای
ورا از بلند اختر و رای خویش
بیاورد و بنشاند بر جای خویش
ببد شاد وز دل بپالود غم
غلامی سیه دید با او بهم
به دست وی اندر بریده دوسر
شده غرقه در خاک و خون هر دو سر
از آن هر دو سر خون چکان بر زمین
ملک گفت ایا در خورآفرین
چه اند این دو سر وین غلام آن کیست؟
بگو حال خود زود تا حال چیست؟
از آن بد سگالان رها چون شدی
بدی با بلا، بی بلا چون شدی؟
همه قصه ورقه بدو باز گفت
هم از آشکارا و هم از نهفت
بگفت این سر دشمنان تواند
گرفتار بخت جوان تواند
سر میر بحرین و شاه عدن
گسسته ز جان و بریده ز تن
بدین سان ز پیش تو آورده ام
بدین هر دو بی دین کمین کرده ام
کنون هرچ خواهی بکن کام تست
هنر کز من آید همه نام تست
چو گل گشت از گفت او خال اوی
مبارک شد ایام و احوال اوی
هم اندر شب تیره لشکر بخواند
سران را همه پیش خود در نشاند
ز شهر یمن در شب تیره رنگ
به بیرون شدو کرد آهنگ جنگ
به پیش اندرون ورقهٔ شیر مرد
همی راند و می جست مرد نبرد
سحرگه به هنگام بانگ خروس
برآمد دم نای و آواز کوس
فگندند بر دشمنان خویشتن
صف آشوب گردان لشکر شکن
میان سپه در عیان شد خبر
که هر دو ملک را بریدند سر
چو بی میر شد لشکر دشمنان
به سوی هزیمت کشیدند عنان
چو شد منهزم بی کرانه سپاه
سپاهٔمنشان گرفتند راه
به تاراج دادند همواره روی
به لشکر گه دشمنان کینه جوی
ز بس مال و بس بی کران خواسته
همه کارشان گشت آراسته
مظفر به شهر یمن در شدند
ز مال و ز شادی توانگر شدند
بهٔک هفته از خرمی هیچ کس
نیاسود، می باده خوردند و بس
ملک ورقه را مال بسیار داد
ستور و درم داد و دینار داد
هزار اشتر ماده و سرخ موی
همه کوه کوهان هنجار جوی
هزار اسپ که پیکر باد پای
قوی یال مه نعل پولاد خای
ز دینار و ز تاج و تخت بلند
ز گاو و خر و استر و گوسفند
نه چندان به ورقه بدادش ز مال
که گفتن توان، آن مبارک خصال
که داند چه داد او بدان مهربان
تو گفتی مگر هست مال جهان
عجب شادمان گشت از خال خویش
که از حد بیرون بدش مال خویش
همیشه دو چشمش سوی راه بود
همیشه دلش سوی گلشاه بود
به شهر یمن کرد چندین درنگ
کی شدرویش از درد چون بادرنگ
خروشان به کردار موج بحار
همه تیغها از نیام آخته
زحمیت همه جنگ را ساخته
ز دولت همه کامها یافته
ز محنت همه روی برتافته
بدین سان سوی کینه دادند روی
به تن کان آهن به دل سنگ و روی
یکی کنده ای کنده بودند ژرف
بدو اندر آبی به کردار برف
سپه سر به سر کنده بگذاشتند
به مردی همه گردن افراشتند
چو شیر دژ آگه برآشوفتند
همی کوس کینه رو کوفتند
چو رویینه نای اندر آمد به دم
در افتاد باد صبا در علم
شهانشاه بحرین و شاه عدن
عجب داشتند از سپاهٔمن
همی هر دو گفتند با یک دگر:
شگفتی بدین مایه لشکر نگر!
کی بر ما دلیری همی چون کنند
همی جنگ از اندازه بیرون کنند!
نترسند از خنجر ما همی
وزین بی کران لشکر ما همی
سران و شها نشان اسیر منند
همه خستهٔ تیغ و تیر منند
تن میرشان زیر بند منست
ببند اندرون مستمند منست
رمه بی شبان سخت حیران بود
سپه بی ملک هم بدین سان بود
عجب کار کین هست اندک سپاه
همی جنگ جویند بی پادشاه
مگر شهریار نو آورده اند
که از قوتش دل قوی کرده اند
و یا شان ز جایی مدد آمدست
یکی لشکری بی عدد آمدست
امیر عدن گفت: اینست راست
هر آن کو جزین داند از وی خطاست
وگر این سخن نایدت استوار
نگه کن بر آن شیر ابلق سوار
یکی بر سپه اسپ تازد همی
چو شیر دژم سرفرازد همی
یکی کو ستورش بپرد همی
سمش پشت ماهی بدرد همی
سر از آسمان بر گذارد همی
ز شمشیر او مرگ بارد همی
سرش ز آتش کین بجوشد همی
تنش جامهٔ رزم پوشد همی
ز سهمش جهان در خروش آمدست
گمانی برم من کی دوش آمدست
که آن لشکر امروز خرم ترند
ز کار شه خویش بی غم ترند
همه رایشان جز به پیکار نیست
تو گویی ملکشان گرفتار نیست
بدان شیر جنگی بنازد همی
به نیروی وی سرفرازد همی
ندانم همی من ورا نام چیست
وزین آمدن مر ورا کام چیست؟
شهانشاه بحرین گفت: ای عجب!
عجب مانه ام نیز من زین سبب!
به من گر سپارید خال مرا
عزیز مرا هم حمال مرا
ولیک ار به مثل این نبهره سوار
نهنگ نبردست و شیر شکار
اسیر آرم او را و لشکرش را
ببرم به تیغ بلا سرش را
شهانشاه بحرین و آن عدن
بگفتند ازین سان فراوان سخن
کی ناگاه ورقه چو ابر سیاه
ز کینه درآمد به پیش سپاه
بگردید اندر مصاف نبرد
سیه کرد گردون ز بسیار گرد
همی کرد در گرد میدان طواف
بکردند در زیر اسپش مصاف
بگفت آمد آن گرد رزم آزمای
کی که را به نیرو در آرد ز پای
من آن آتش دل گدازم به چنگ
که دریا ز بیمم شود خاره سنگ
من آنم کجا از سپهر بلند
زحل را در آرم به خم کمند
من آنم کی چون تیغ پیدا کنم
ز خون روی صحرا چو دریا کنم
منم نامور ورقه ابن الهمام
سوار عرب آفتاب کرام
من امروز از کینهٔ خال خویش
درآرم جهان زیر کوپال خویش
اگر پیشتر زین، من ایدر بدی
برویش مگر این بلا نامدی
چنان شاه گرد افگن شیر گیر
نگشتی گرفتار روباه پیر
ولکن کنون چون خبر یافتم
سوی جنگ و پیکار بشتافتم
اگر خال خود را به جای آورم
ویا چرخ را زیر پای آورم
جهان بر شما تنگ زندان کنم
ز خونتان زمین همچو طوفان کنم
مرا از شما گشت کوتاه چنگ
درآیم به صلح و نپویم به جنگ
وفا کرده و عهد پیوسته شد
ازین داوری جمله بگسسته شد
وگر سر بتابید از رای من
ببینید تیغ صف آرای من
بگیرم به شمشیر راه شما
کنم سرنگون صدر گاه شما
کی آید پذیره کنون سوی من
بدیدار تیغ با جوی من
اگر یک تن آید ز پیشم خطاست
گر آیند سی سی و صد سد رواست
همی گفت و می گشت اندر مصاف
ایا جنگ جویان گوینده لاف
بیایید سوی مصاف و نبرد
نبرد آزمایید تا کیست مرد
درآمد سواری به میدان جنگ
به نیروی پیل و به سهم پلنگ
نشسته بر اسپی دونده سمند
ابا تیغ و رمح و کمان و کمند
به نزدیک ورقه درآمد ز راه
بگفت آمد آن صف در و کینه خواه
تو ای خیر مسر مرد گم بوده بخت
کشیدی سر خویش در بند سخت
اگر سروری لاف چندین مزن
که از لاف زن بهٔکی پیرزن
تن خویش تا کی ستایی همی؟
سوی ننگ تا کی گرایی همی؟
بیاهین کی پیش آمدت هم نبرد
پدید آید اکنون کدامست مرد
بیا تا یکی رای جولان کنیم
به کین جستن آهنگ میدان کنیم
کنون کآمدم من جفای ترا
نجویم ازین پس وفای ترا
بگفت این سخن واندر آن ساده دشت
زحمیت یکی گرد ورقه بگشت
یکی حمله آورد چون شیر نر
به نیزه همی جست بروی ظفر
سبک ورقه بگرفت رمحش به چنگ
به مردی ستد زو به میدان جنگ
ابا نیزهٔ او برو حمله کرد
سوار عرب ورقهٔ شیر مرد
بزد نیزه بر مرد لشکر لشکر
ز کین دل آمد به بازوش بر
دو بازوش بر هر دو پهلو بدوخت
چو بر ساخت آن زخم جانش بسوخت
دگر باره زد بانگ را بر سمند
پس آواز کردش به بانگی بلند
کی ای شه سواران لشکرشکن
سواران بحرین و آن عدن
همهٔک بهٔک پیشم آیید هین
به مردی نبرد آزمایید هین
کتا یک بهٔک اندر آرم ببند
سران را سر آرم به خم کمند.
سوار دگر صف در و کینه خواه
برون زد ستور از میاه سپاه
بگردید گردش به کین و غضب
به گفتار خود هیچ نگشاد لب
یکی نیزه انداخت بر ورقه بر
درآمد سر نیزه بر درقه بر
سر نیزهٔ مرد بشکست خرد
ندید ایچ شادی از آن دست برد
درآمد بدو ورقه برسان دود
گرفتش کمر وز فرس در ربود
میان مصاف اندر آن خشم و کین
به بالا برآورد و زد بر زمین
سر و گردن مرد بر هم شکست
ز چنگ چنان کس به جان می نرست
سه دیگر مبارز همان کشته شد
چهارم ز شمشیر سر گشته شد
ز پنجم به نیزه جدا کرد جان
ز ششم به شمشیر بستد روان
ز هفت و ز هشت و ز نه درگذشت
همی گشت تا دشت پرکشته گشت
همی کشت تا از سپاه عدن
به شمشیر کم کرد شست و سه تن
نیارست دیگر کس آمد برش
ز هول سر نیزه و خنجرش
چنان هیبت افتاد زو در نبرد
کی خون شد ببر در دل مرد مرد
همه دیده شان تیره گشت از نهیب
همه پایشان سست گشت ازر کیب
نیارست کس کرد رای نبرد
تهی گشت از آن خیل جای نبرد
شد آگاه ورقه پناه عرب
که بر بود سهمش ز دلها طرب
همی گشت در گرد میدان چو باد
وز آن کارزارش همی کرد یاد
همی گفت ورقه به لفظ عرب
که من دست بردی نمایم عجب
بگفت این و سوی سپه داد روی
بگفت: ای دلیران پرخاش جوی
چه دارید بر جای چندین درنگ
چراتان شد از جنگ کوتاه چنگ
شما جنگ جویان کجا دیده اید
که از یک تن ایدون بترسیده اید
ولکن اگر شد چنین تان منش
نه واجب کند بر شما سرزنش
که نخچیر اگر چند باشد دلیر
نیارد شدن سوی پیکار شیر
و گرچه دل گرد پر کین بود
اسیر سر چنگ شاهین بود
طمع به شما من جزین داشتم
دریغا کتان مرد پنداشتم
کنون نزد من کمترید از زنان
ایا گرد گیران و نیزه زنان
بگفت این و افگند آن صف پناه
تن خویش اندر میان سپاه
بهٔک حمله آن صف در و جان ربای
سپه را همه بر ربودش ز جای
برمح و به شمشیر و گرز و کمند
سپه را همه جمله بر هم فگند
سپاهش چو کردند زی او نگاه
بدیدندش اندر میان سپاه
چو شیری کی گم کرده باشد شکار
سران را همی سر برید آشکار
همه لشکر ورقهٔ جنگ جوی
نهادند سوی خداوند روی
چو دریای جوشان و سیل روان
به کف بر نهادند جان و روان
همان خوار مایه سپاهٔمن
فگندند تن بر سپاه عدن
دمان ورقه در پیش و لشکر ز پس
ز دشمن همی کینه جستندو بس
نبد لشکر ورقه بیش از هزار
سواران گردن کش و نامدار
سواری که آن بداندیش بود
ز پنجه هزاران عدد بیش بود
برهنه سر و پای از تخت خویش
بجست و بنازید از بخت خویش
سراسیمه از تخت بیرون دوید
بشد شاد چون روی ورقه بدید
ز شادی به خاک اندر آمد ز پای
همی شکر کردش ز پیش خدای
ورا از بلند اختر و رای خویش
بیاورد و بنشاند بر جای خویش
ببد شاد وز دل بپالود غم
غلامی سیه دید با او بهم
به دست وی اندر بریده دوسر
شده غرقه در خاک و خون هر دو سر
از آن هر دو سر خون چکان بر زمین
ملک گفت ایا در خورآفرین
چه اند این دو سر وین غلام آن کیست؟
بگو حال خود زود تا حال چیست؟
از آن بد سگالان رها چون شدی
بدی با بلا، بی بلا چون شدی؟
همه قصه ورقه بدو باز گفت
هم از آشکارا و هم از نهفت
بگفت این سر دشمنان تواند
گرفتار بخت جوان تواند
سر میر بحرین و شاه عدن
گسسته ز جان و بریده ز تن
بدین سان ز پیش تو آورده ام
بدین هر دو بی دین کمین کرده ام
کنون هرچ خواهی بکن کام تست
هنر کز من آید همه نام تست
چو گل گشت از گفت او خال اوی
مبارک شد ایام و احوال اوی
هم اندر شب تیره لشکر بخواند
سران را همه پیش خود در نشاند
ز شهر یمن در شب تیره رنگ
به بیرون شدو کرد آهنگ جنگ
به پیش اندرون ورقهٔ شیر مرد
همی راند و می جست مرد نبرد
سحرگه به هنگام بانگ خروس
برآمد دم نای و آواز کوس
فگندند بر دشمنان خویشتن
صف آشوب گردان لشکر شکن
میان سپه در عیان شد خبر
که هر دو ملک را بریدند سر
چو بی میر شد لشکر دشمنان
به سوی هزیمت کشیدند عنان
چو شد منهزم بی کرانه سپاه
سپاهٔمنشان گرفتند راه
به تاراج دادند همواره روی
به لشکر گه دشمنان کینه جوی
ز بس مال و بس بی کران خواسته
همه کارشان گشت آراسته
مظفر به شهر یمن در شدند
ز مال و ز شادی توانگر شدند
بهٔک هفته از خرمی هیچ کس
نیاسود، می باده خوردند و بس
ملک ورقه را مال بسیار داد
ستور و درم داد و دینار داد
هزار اشتر ماده و سرخ موی
همه کوه کوهان هنجار جوی
هزار اسپ که پیکر باد پای
قوی یال مه نعل پولاد خای
ز دینار و ز تاج و تخت بلند
ز گاو و خر و استر و گوسفند
نه چندان به ورقه بدادش ز مال
که گفتن توان، آن مبارک خصال
که داند چه داد او بدان مهربان
تو گفتی مگر هست مال جهان
عجب شادمان گشت از خال خویش
که از حد بیرون بدش مال خویش
همیشه دو چشمش سوی راه بود
همیشه دلش سوی گلشاه بود
به شهر یمن کرد چندین درنگ
کی شدرویش از درد چون بادرنگ
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰ - باز نمودن راز خود، فرامرز و بانو گشسب با رستم زال و جنگ کردن ایشان
برفتند اندوه گین هر دوان
به ایوان رستم گو پهلوان
تهمتن بدیدند در پیش در
زمین بوسه دادند پیش پدر
ببوسیدشان روی و پرسید حال
که امروز دارید گویا ملال
غبار از چه بنشسته بر رویتان
پریشان چرا گشته این مویتان
گل سرختان سخت پژمرده است
مگر از کسیتان دل آزرده است
چنین پاسخ آورد بانو شتاب
کای سر هوای دلت کامیاب
به فر تو از کس نداریم باک
جگرگاه دشمن بسازیم چاک
ولیکن بد امروز ما را نبرد
ابا یک دلاور سرافراز مرد
تو گفتی مگر اژدها بد به جنگ
که از جنگ در وی زیان شد نهنگ
به زورش نباشد هژبر ژیان
ببودش به بر چون تو ببر بیان
وگرنه به صد پهلوان بود راست
که امروز با ما به پیکار خاست
کنون شرط کردیم که فردا به گاه
بکوشیم با دشمن کینه خواه
بگفتا برادر به یاری خویش
بیارم چو آیید فردا به پیش
اگر عم شود یار ما باب هم
بیاریم بر جان بدخواه، غم
ببندیمشان خوار و زار و نژند
بیاریمشان بسته اندر کمند
تهمتن بدو گفت فردا به گاه
بیایم چو شیر اندر آن جایگاه
شما را به گیتی چو من یار کس
ز دشمن، خداتان نگهدار بس
دعا کرد بانو بر آن پهلوان
برفتند بیدار و روشن روان
بشد رستم آنگه بر زال زر
بگفت این همه داستان سر به سر
ز جنگ و ز کشتی و زور سران
وز آن شرط فردا به یکدیگران
رخ زال چون گل شکفتن گرفت
بیایم بدو گفت بینم شگفت
ببینم دلیری ز فرزند خویش
بچینم گل از شاخ پیوند خویش
برفتند از آن پس به آرامگاه
ببستند بر دیده ها خواب راه
چو شب دست در دامن خاک زد
سفیده گریبان شب چاک زد
ز جا جست رستم ابا هردوان
برفتند شادان و روشن روان
برفتند با هم دو آزاده خوی
بدان سان که شان بد به دل آرزوی
فکندند هر دو شکار از شتاب
بکردند با هم بر آتش کباب
نشستند بر سایه سرو و بید
بخوردند با هم کباب و نبید
گهی با کباب و گهی با شراب
چو گشتند از باده مست خواب
بگفتند با هم گوی زاد مرد
بیامد بر ما به رستم نبرد
اگر ما چو گرگیم، او میش راه
همان به که ناید دگر پیش ماه
چو رستم برانگیخت از آن تیره گرد
از آن گرد پیدا دو آزاده مرد
بجستند از آنجا بسان پلنگ
نشستند در صدر زین خدنگ
بجستند از آنجا بسان پلنگ
نشستند در صدر زین خدنگ
بجوشید رستم چو آذرگشسب
بیامد به پیکار بانو گشسب
زواره به جنگ فرامرز شیر
درآمد چو غرنده ببر دلیر
تهمتن کمربند بانو گرفت
بدان سان که بانو ازو شد شگفت
همان بانو از کین گرفتش کمر
همی زور کردند بر یکدگر
چو آتش برافروخت شد زردرو
چو سنبل برآشفته شد موی او
یکی زور کرد آن مه زابلی
به بازو گرفتش به چنگ یلی
که شد پای رستم جدا از رکیب
به دل گفت آمد به تنگی نشیب
بپیچید بر زین به مرد نشست
بیازید بگرفت دستش به دست
بشد رستم از دختر خویش شاد
به دل گفت زین سان که دارد به یاد
سرانجام رستم برافروخت جنگ
گرفتش کمربند آن ماه تنگ
به سوراخ موشی شد از دست اسب
فرو رفت و افتاد بانو گشسب
مجالش نداد آن گو زورمند
فروبست بازوی گرد بلند
فرامرز چون بسته همشیره دید
جهان بین خود را همی تیره دید
فرا رفت پیش زواره به کین
ربودش ز زین و زدش بر زمین
تهمتن به یاری رسیدش فراز
گرفتش سر ره برو جنگ ساز
فکنده ابر گردن او کمند
کشیدند هر دو به یال سمند
زواره، فرامرز بگسست خام
نیامد سر مرد جنگی به دام
گرفتند هر دو دوال کمر
ربودند سر پنجه بر یکدگر
که از روی صحرا بر آمد غبار
یکی نعره زد همچو ابر بهار
سواری پس از نعره آمد پدید
که ترکش سراندر ثریا کشید
فراز یکی اسب تازی نژاد
گران تر ز کوه و سبک تر ز باد
به برگستوان اندرون ناپدید
ز تندی تو گفتی بخواهد پرید
حمایل، یکی تیغ زرین نیام
که تابش به خورشید دادی پیام
قبایش زخفتان، زره پیرهن
تو گفتی که دارد ز پولاد، تن
عمودی گران سنگ در پیش زین
تو گفتی که کوهست آن آهنین
پس آنگه بگفتا به آواز سخت
که خوش آن که از روی اقبال بخت
ز سر بفکند این کلاه غرور
کند گر به هستی زسر نیزه دور
زتن دور دارد گزند مرا
دهد بوسه، نعل سمند مرا
تهمتن چو کوه روان را بدید
بدانست کان پهلوان در رسید
بیامد رکاب پدر بوسه داد
به نزدیک او سر به پیششش نهاد
زواره همیدون به دل شادمان
ببوسید پای گو پهلوان
فرامرز حیران در آن کار بود
دو چشمش بدان راه مروار بود
سوار دلاور بغرید باز
بیامد بر گرد پیکار ساز
مرا سهم، نام و نشان، سهمناک
زپیلان ندارم گه جنگ، باک
فرامرز پاسخ چنین داد بار
که ای گرد کردنکش نامدار
فرامرز پور تهمتن منم
چو کوه گران زیر در جوشنم
نیا زال سام نریمان بود
که او از نژاد کریمان بود
تو خود گو شهان بندگی چون کنند
سران هم سرافکندگی چون کنند
نخواهم زیانی کشیدن ز کس
به هر ره مکن باد را در قفس
به کینه چو نراژدها و چو گرگ
نسنجد در جنگ مرد بزرگ
بگفت این و بار رستم تیز جنگ
چو شیر ژیان اندر آمد به جنگ
دگر بار گرزی برانگیختند
به پیکار کین با هم آمیختند
ز نیروی آن دو گو زورمند
فروماند در زیر هر دو سمند
پیاده شدند آن دو گرد نبرد
زمانی رساندند بر ماه گرد
پیاده به هم هر دو کوشان شدند
چو دریای جوشان خروشان شدند
بدین گونه تا سایه گسترد هور
به هم هر دو جنگی نمودند زور
بنالید رستم به پروردگار
وزو خواست فیروزی و زینهار
که ای داور ماه و پروین و هور
فرازنده دانش و فر و زور
مرا زور بازو ز یاری تست
جهان روشن از کردگاری تست
هم از تست فیروزی و فر و زور
مکن شرمگین مر مرا پیش پور
بگفت این و بر بودش از روی خاک
بزد بر زمین جوشنش کرد چاک
کمر بست بازوی او را به بند
فرامرز از آن بند شد دردمند
به ایوان رستم گو پهلوان
تهمتن بدیدند در پیش در
زمین بوسه دادند پیش پدر
ببوسیدشان روی و پرسید حال
که امروز دارید گویا ملال
غبار از چه بنشسته بر رویتان
پریشان چرا گشته این مویتان
گل سرختان سخت پژمرده است
مگر از کسیتان دل آزرده است
چنین پاسخ آورد بانو شتاب
کای سر هوای دلت کامیاب
به فر تو از کس نداریم باک
جگرگاه دشمن بسازیم چاک
ولیکن بد امروز ما را نبرد
ابا یک دلاور سرافراز مرد
تو گفتی مگر اژدها بد به جنگ
که از جنگ در وی زیان شد نهنگ
به زورش نباشد هژبر ژیان
ببودش به بر چون تو ببر بیان
وگرنه به صد پهلوان بود راست
که امروز با ما به پیکار خاست
کنون شرط کردیم که فردا به گاه
بکوشیم با دشمن کینه خواه
بگفتا برادر به یاری خویش
بیارم چو آیید فردا به پیش
اگر عم شود یار ما باب هم
بیاریم بر جان بدخواه، غم
ببندیمشان خوار و زار و نژند
بیاریمشان بسته اندر کمند
تهمتن بدو گفت فردا به گاه
بیایم چو شیر اندر آن جایگاه
شما را به گیتی چو من یار کس
ز دشمن، خداتان نگهدار بس
دعا کرد بانو بر آن پهلوان
برفتند بیدار و روشن روان
بشد رستم آنگه بر زال زر
بگفت این همه داستان سر به سر
ز جنگ و ز کشتی و زور سران
وز آن شرط فردا به یکدیگران
رخ زال چون گل شکفتن گرفت
بیایم بدو گفت بینم شگفت
ببینم دلیری ز فرزند خویش
بچینم گل از شاخ پیوند خویش
برفتند از آن پس به آرامگاه
ببستند بر دیده ها خواب راه
چو شب دست در دامن خاک زد
سفیده گریبان شب چاک زد
ز جا جست رستم ابا هردوان
برفتند شادان و روشن روان
برفتند با هم دو آزاده خوی
بدان سان که شان بد به دل آرزوی
فکندند هر دو شکار از شتاب
بکردند با هم بر آتش کباب
نشستند بر سایه سرو و بید
بخوردند با هم کباب و نبید
گهی با کباب و گهی با شراب
چو گشتند از باده مست خواب
بگفتند با هم گوی زاد مرد
بیامد بر ما به رستم نبرد
اگر ما چو گرگیم، او میش راه
همان به که ناید دگر پیش ماه
چو رستم برانگیخت از آن تیره گرد
از آن گرد پیدا دو آزاده مرد
بجستند از آنجا بسان پلنگ
نشستند در صدر زین خدنگ
بجستند از آنجا بسان پلنگ
نشستند در صدر زین خدنگ
بجوشید رستم چو آذرگشسب
بیامد به پیکار بانو گشسب
زواره به جنگ فرامرز شیر
درآمد چو غرنده ببر دلیر
تهمتن کمربند بانو گرفت
بدان سان که بانو ازو شد شگفت
همان بانو از کین گرفتش کمر
همی زور کردند بر یکدگر
چو آتش برافروخت شد زردرو
چو سنبل برآشفته شد موی او
یکی زور کرد آن مه زابلی
به بازو گرفتش به چنگ یلی
که شد پای رستم جدا از رکیب
به دل گفت آمد به تنگی نشیب
بپیچید بر زین به مرد نشست
بیازید بگرفت دستش به دست
بشد رستم از دختر خویش شاد
به دل گفت زین سان که دارد به یاد
سرانجام رستم برافروخت جنگ
گرفتش کمربند آن ماه تنگ
به سوراخ موشی شد از دست اسب
فرو رفت و افتاد بانو گشسب
مجالش نداد آن گو زورمند
فروبست بازوی گرد بلند
فرامرز چون بسته همشیره دید
جهان بین خود را همی تیره دید
فرا رفت پیش زواره به کین
ربودش ز زین و زدش بر زمین
تهمتن به یاری رسیدش فراز
گرفتش سر ره برو جنگ ساز
فکنده ابر گردن او کمند
کشیدند هر دو به یال سمند
زواره، فرامرز بگسست خام
نیامد سر مرد جنگی به دام
گرفتند هر دو دوال کمر
ربودند سر پنجه بر یکدگر
که از روی صحرا بر آمد غبار
یکی نعره زد همچو ابر بهار
سواری پس از نعره آمد پدید
که ترکش سراندر ثریا کشید
فراز یکی اسب تازی نژاد
گران تر ز کوه و سبک تر ز باد
به برگستوان اندرون ناپدید
ز تندی تو گفتی بخواهد پرید
حمایل، یکی تیغ زرین نیام
که تابش به خورشید دادی پیام
قبایش زخفتان، زره پیرهن
تو گفتی که دارد ز پولاد، تن
عمودی گران سنگ در پیش زین
تو گفتی که کوهست آن آهنین
پس آنگه بگفتا به آواز سخت
که خوش آن که از روی اقبال بخت
ز سر بفکند این کلاه غرور
کند گر به هستی زسر نیزه دور
زتن دور دارد گزند مرا
دهد بوسه، نعل سمند مرا
تهمتن چو کوه روان را بدید
بدانست کان پهلوان در رسید
بیامد رکاب پدر بوسه داد
به نزدیک او سر به پیششش نهاد
زواره همیدون به دل شادمان
ببوسید پای گو پهلوان
فرامرز حیران در آن کار بود
دو چشمش بدان راه مروار بود
سوار دلاور بغرید باز
بیامد بر گرد پیکار ساز
مرا سهم، نام و نشان، سهمناک
زپیلان ندارم گه جنگ، باک
فرامرز پاسخ چنین داد بار
که ای گرد کردنکش نامدار
فرامرز پور تهمتن منم
چو کوه گران زیر در جوشنم
نیا زال سام نریمان بود
که او از نژاد کریمان بود
تو خود گو شهان بندگی چون کنند
سران هم سرافکندگی چون کنند
نخواهم زیانی کشیدن ز کس
به هر ره مکن باد را در قفس
به کینه چو نراژدها و چو گرگ
نسنجد در جنگ مرد بزرگ
بگفت این و بار رستم تیز جنگ
چو شیر ژیان اندر آمد به جنگ
دگر بار گرزی برانگیختند
به پیکار کین با هم آمیختند
ز نیروی آن دو گو زورمند
فروماند در زیر هر دو سمند
پیاده شدند آن دو گرد نبرد
زمانی رساندند بر ماه گرد
پیاده به هم هر دو کوشان شدند
چو دریای جوشان خروشان شدند
بدین گونه تا سایه گسترد هور
به هم هر دو جنگی نمودند زور
بنالید رستم به پروردگار
وزو خواست فیروزی و زینهار
که ای داور ماه و پروین و هور
فرازنده دانش و فر و زور
مرا زور بازو ز یاری تست
جهان روشن از کردگاری تست
هم از تست فیروزی و فر و زور
مکن شرمگین مر مرا پیش پور
بگفت این و بر بودش از روی خاک
بزد بر زمین جوشنش کرد چاک
کمر بست بازوی او را به بند
فرامرز از آن بند شد دردمند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲ - اندر شکار رفتن فرامرز با بانو گشسب
پس آنگاه چون لخت و دولت به هم
برفتند با کوس و چتر و علم
ابا باز و شاهین و با چرخ و یوز
برفتند آن هر دو یل کینه توز
شکارافکنان تا به توران زمین
که از چرخشان دل نبودی غمین
گزیدند سرچشمه ای دلپذیر
کشیدند از آن خسروانی سریر
همان سبز خیمه برافراختند
چو شیران به نخجیرگه تاختند
بکشتند بسیار آهو و گور
دویدند از چشمه نزدیک و دور
ز هر گونه اسپان برانگیختند
به آهو و گور اندر آویختند
به شمشیر و تیر و کمان و کمند
بکشتند بسیار و کردند بند
زنخجیر گشتند و گشتند باز
به نزدیک آن خیمه دلنواز
ز شبگیر بانو به صحرا و دشت
فکندند صید اندر آن پهن دشت
پس آنگه نشستند با ناز و نوش
برآورد جام از سرای سروش
بدین گونه بودند تا قرص مهر
فرو شد در این کارگاه سپهر
به مغرب چو خورشید نزدیک شد
ز گرد سپه روز تاریک شد
چو بانو به گرد اندران بنگرید
سپاهی گران دید کامد پدید
سپاهی کم و بیش تا سی هزار
همه دشت از ایشان گرفته غبار
فرامرز گفتا که این ها که اند
به نزدیک ما آمده از چه اند
سپهدار این لشکران کسیتند
گذرشان بدین جانب از چیستند
چنین داد پاسخ که توران سپاه
گزینند هم اندرین شاه را
همانا درین نامدار انجمن
سپهدار گردیست شمشیرزن
ولیکن تو دل را زغم دور کن
به مرگ سپهدارشان سور کن
از این خیل لشکر میندیش هیچ
ز بس تاب نادیده چندین مپیچ
که گر کینه ورزند ما آن کنیم
که از آمدنشان پشیمان کنیم
کشیدند بر مرکبان تنگ تنگ
سواره ستادند بر عزم جنگ
وز آن سان چو لشکر کشیدند تنگ
بدیدند آن خیمه سبز رنگ
عنان را کشیدند توران سپاه
بدان خیمه کردند مردم نگاه
سپهدار بد شیده شیرمرد
چو پیران و هومان و فرشیدورد
چو لهاک و گرسیوز تیزجنگ
چو کلباد ویسه دلاور نهنگ
گروی و دمور و سپهرم دگر
همان نیز نستیهن نامور
دگر پیلسم آن گو شیر نر
دگر بود بسیار پرخاشخر
همانا که بودند هفتاد مرد
دلیران و مردان روز نبرد
دگرگونه با هریکی بد درفش
چو سرخ و چو سبز و چو زرد و بنفش
از آن خیمه شان در دل آمد نهیب
سر سرفرازان از آن در نشیب
بگفتند که امروز روز بلاست
غم افزود ازو شادمانی بکاست
همانا که این خیمه رستمست
که چون او نبرده به گیتی کم است
به عزم شکار اندر این مرغزار
کمین کرده چون شیر در رهگذار
در این گفتگو بود توران سپاه
که آن هر دو گرد از پس گرد راه
تو گفتی به کین جنگ ساز آمدند
چو نزدیک ایشان فراز آمدند
چو پیران بدید آن دو آذرگشسب
بیامد به نزدیک بانو گشسب
بپرسید کای نامور سرکشان
بگویید با من زنام و نشان
چه نامید از خیل نام آوران
کدام از دلیران و گندآوران
فرامرز گفت ای سرانجمن
منم پور رستم گو پیلتن
دگر نامداری چو آذر گشسب
مرا خواهر و نام بانو گشسب
شکارافکنان هر طرف در گذار
که جایی گرفتیم در مرغزار
شما باز گویید نام و نژاد
به جنگ اندر آیید یا صلح و داد
چو بشنید پیران، فرامرز راد
فرود آمد و خاک را بوسه داد
که ای پهلوان زاده صلحست پیش
عزیزید از مردم دیده بیش
به اولاد رستم منم چون رهی
تو را بنده ام هر چه فرمان دهی
نباشد به از صلح در راه دین
که گوید که نفرین به از آفرین
فرامرز گفتا چه نامی به نام
که هستی چو طوطی شیرین کلام
به گفتار نیکو بگفتی سخن
ولیکن نهانت ندانم زبن
به پاسخ چنین گفت پیران منم
که بر دشمنان شما دشمنم
برفتند با کوس و چتر و علم
ابا باز و شاهین و با چرخ و یوز
برفتند آن هر دو یل کینه توز
شکارافکنان تا به توران زمین
که از چرخشان دل نبودی غمین
گزیدند سرچشمه ای دلپذیر
کشیدند از آن خسروانی سریر
همان سبز خیمه برافراختند
چو شیران به نخجیرگه تاختند
بکشتند بسیار آهو و گور
دویدند از چشمه نزدیک و دور
ز هر گونه اسپان برانگیختند
به آهو و گور اندر آویختند
به شمشیر و تیر و کمان و کمند
بکشتند بسیار و کردند بند
زنخجیر گشتند و گشتند باز
به نزدیک آن خیمه دلنواز
ز شبگیر بانو به صحرا و دشت
فکندند صید اندر آن پهن دشت
پس آنگه نشستند با ناز و نوش
برآورد جام از سرای سروش
بدین گونه بودند تا قرص مهر
فرو شد در این کارگاه سپهر
به مغرب چو خورشید نزدیک شد
ز گرد سپه روز تاریک شد
چو بانو به گرد اندران بنگرید
سپاهی گران دید کامد پدید
سپاهی کم و بیش تا سی هزار
همه دشت از ایشان گرفته غبار
فرامرز گفتا که این ها که اند
به نزدیک ما آمده از چه اند
سپهدار این لشکران کسیتند
گذرشان بدین جانب از چیستند
چنین داد پاسخ که توران سپاه
گزینند هم اندرین شاه را
همانا درین نامدار انجمن
سپهدار گردیست شمشیرزن
ولیکن تو دل را زغم دور کن
به مرگ سپهدارشان سور کن
از این خیل لشکر میندیش هیچ
ز بس تاب نادیده چندین مپیچ
که گر کینه ورزند ما آن کنیم
که از آمدنشان پشیمان کنیم
کشیدند بر مرکبان تنگ تنگ
سواره ستادند بر عزم جنگ
وز آن سان چو لشکر کشیدند تنگ
بدیدند آن خیمه سبز رنگ
عنان را کشیدند توران سپاه
بدان خیمه کردند مردم نگاه
سپهدار بد شیده شیرمرد
چو پیران و هومان و فرشیدورد
چو لهاک و گرسیوز تیزجنگ
چو کلباد ویسه دلاور نهنگ
گروی و دمور و سپهرم دگر
همان نیز نستیهن نامور
دگر پیلسم آن گو شیر نر
دگر بود بسیار پرخاشخر
همانا که بودند هفتاد مرد
دلیران و مردان روز نبرد
دگرگونه با هریکی بد درفش
چو سرخ و چو سبز و چو زرد و بنفش
از آن خیمه شان در دل آمد نهیب
سر سرفرازان از آن در نشیب
بگفتند که امروز روز بلاست
غم افزود ازو شادمانی بکاست
همانا که این خیمه رستمست
که چون او نبرده به گیتی کم است
به عزم شکار اندر این مرغزار
کمین کرده چون شیر در رهگذار
در این گفتگو بود توران سپاه
که آن هر دو گرد از پس گرد راه
تو گفتی به کین جنگ ساز آمدند
چو نزدیک ایشان فراز آمدند
چو پیران بدید آن دو آذرگشسب
بیامد به نزدیک بانو گشسب
بپرسید کای نامور سرکشان
بگویید با من زنام و نشان
چه نامید از خیل نام آوران
کدام از دلیران و گندآوران
فرامرز گفت ای سرانجمن
منم پور رستم گو پیلتن
دگر نامداری چو آذر گشسب
مرا خواهر و نام بانو گشسب
شکارافکنان هر طرف در گذار
که جایی گرفتیم در مرغزار
شما باز گویید نام و نژاد
به جنگ اندر آیید یا صلح و داد
چو بشنید پیران، فرامرز راد
فرود آمد و خاک را بوسه داد
که ای پهلوان زاده صلحست پیش
عزیزید از مردم دیده بیش
به اولاد رستم منم چون رهی
تو را بنده ام هر چه فرمان دهی
نباشد به از صلح در راه دین
که گوید که نفرین به از آفرین
فرامرز گفتا چه نامی به نام
که هستی چو طوطی شیرین کلام
به گفتار نیکو بگفتی سخن
ولیکن نهانت ندانم زبن
به پاسخ چنین گفت پیران منم
که بر دشمنان شما دشمنم
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲۰ - جواب نوشتن زال و رستم به هرسه پادشاهان هندوستان
چونزدیک دستان رسید این پیام
فرخواند دستان به رستم تمام
به دل رستم اندیشه کرد از نهان
که این هر سه شاهان نژاد مهان
زمن آرزو این چنین خواستند
زبان را بدین خواهش آراستند
کجا می شود اینکه هردو گیاه
بسازند با هم سفید وسیاه
سه شاه اند هریک دلیرو گزین
چه جیپور وجیپال رای کزین
اگرچه شود دوست ور دشمنند
به هر چیز هرسه زیان منند
هرآن کس که بانو رباید ز زین
وی از مهتری پیش من شد گزین
چو بشنید دستان بدین سان نوشت
جواب همه مهتران خوب وزشت
زگفتار رستم همه سربه سر
فرستاده نزدیک شاهان خبر
چو پاسخ شنیدند از زال زر
برفتند با تاج وتخت وکمر
همان هر سه شه با سپاه گران
برفتند گردان نام آوران
زدریا و خشکی برآمد سپاه
جهان گشته از گرد لشکر سیاه
سرسرفرازان روز نبرد
زدریا وخشکی برآرنده گرد
زهر مرز چندان بیامد سپاه
که پوینده را گشت دشوار راه
زخشکی پلنگ و ز دریا نهنگ
سوار اندر آمد به میدان جنگ
چو رستم نگه کرد ولشکر بدید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
تهمتن نگه کرد ز افراز کوه
سپه دید چندان که که شد ستوه
که هرچند بیننده را بود راه
درفش و سنان بود وپیل وسپاه
همه دامن کوه لشکر گرفت
فروماند رستم از آن درشگفت
از آرایش گونه گون مرغزار
تو گفتی بهشت است در نوبهار
سراپرده و خیمه نزدیک آب
طنابش بپیوسته اندر طناب
سرنیزه را برهوا جای نی
پی مور را برزمین پای نی
سه شاه گران همچو پیلان مست
همی پیلشان جایگاه نشست
دمنده سپاهی چو دریای زنگ
به بالا درخت و به بازو چو سنگ
بیاراسته پشت پیلان جنگ
به پولاد ودیبا و چرم پلنگ
همه گردن پیل با طوق زر
سواران ابر پیل و زرین کمر
تهمتن زدیدارشان خیره ماند
فرستاد بانوی مه را بخواند
پس آنگاه بانو و دستان روان
برفتند نزدیک آن پهلوان
چو رفتند برتیغ آن کوه سخت
بدیدند آن لشکر و تاج وتخت
سپاهی بدیدند بیش از شمار
نبد هیچ پیدا میان و کنار
زبس خیمه و گاه و پرده سرای
زمین را گشاده ندیدند جای
نشسته به هر انجمن خسروی
زهر کشوری نامور مهتری
برافروخت رخسار بانو چوماه
بدو گفت دستان که اینک سپاه
همه خواستگاران روی تواند
شب وروز در گفتگوی تواند
زمین را زلشگر نماندست تاو
گرانست برپشت ماهی و گاو
همی ترسم ای روشن پرخرد
که گیرد به هندوستانت برد
ززینت رباید چو از پردلی
زما دور ماند مه کابلی
بدو گفت بانو که ای پهلوان
به اندیشه مسپار جان وروان
پناهم به یزدان فریاد رس
به سختی نگیرد مرا دست کس
اگر یار باشد خداوند هور
فزاینده دانش و پر و زور
از ایشان نباشد کسی هم نبرد
ندانم زهندو کسی را به مرد
به نیروی جان آفرین کردگار
نترسم ز خصمان بد روزگار
نباشد به زورم مگر پور تو
ابا باب من هست دستور تو
براو آفرین کرد زال دلیر
که روبه چه سنجد به پیکار شیر
دل وزهره پهلوانیت هست
همی روزگار جوانیت هست
فرخواند دستان به رستم تمام
به دل رستم اندیشه کرد از نهان
که این هر سه شاهان نژاد مهان
زمن آرزو این چنین خواستند
زبان را بدین خواهش آراستند
کجا می شود اینکه هردو گیاه
بسازند با هم سفید وسیاه
سه شاه اند هریک دلیرو گزین
چه جیپور وجیپال رای کزین
اگرچه شود دوست ور دشمنند
به هر چیز هرسه زیان منند
هرآن کس که بانو رباید ز زین
وی از مهتری پیش من شد گزین
چو بشنید دستان بدین سان نوشت
جواب همه مهتران خوب وزشت
زگفتار رستم همه سربه سر
فرستاده نزدیک شاهان خبر
چو پاسخ شنیدند از زال زر
برفتند با تاج وتخت وکمر
همان هر سه شه با سپاه گران
برفتند گردان نام آوران
زدریا و خشکی برآمد سپاه
جهان گشته از گرد لشکر سیاه
سرسرفرازان روز نبرد
زدریا وخشکی برآرنده گرد
زهر مرز چندان بیامد سپاه
که پوینده را گشت دشوار راه
زخشکی پلنگ و ز دریا نهنگ
سوار اندر آمد به میدان جنگ
چو رستم نگه کرد ولشکر بدید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
تهمتن نگه کرد ز افراز کوه
سپه دید چندان که که شد ستوه
که هرچند بیننده را بود راه
درفش و سنان بود وپیل وسپاه
همه دامن کوه لشکر گرفت
فروماند رستم از آن درشگفت
از آرایش گونه گون مرغزار
تو گفتی بهشت است در نوبهار
سراپرده و خیمه نزدیک آب
طنابش بپیوسته اندر طناب
سرنیزه را برهوا جای نی
پی مور را برزمین پای نی
سه شاه گران همچو پیلان مست
همی پیلشان جایگاه نشست
دمنده سپاهی چو دریای زنگ
به بالا درخت و به بازو چو سنگ
بیاراسته پشت پیلان جنگ
به پولاد ودیبا و چرم پلنگ
همه گردن پیل با طوق زر
سواران ابر پیل و زرین کمر
تهمتن زدیدارشان خیره ماند
فرستاد بانوی مه را بخواند
پس آنگاه بانو و دستان روان
برفتند نزدیک آن پهلوان
چو رفتند برتیغ آن کوه سخت
بدیدند آن لشکر و تاج وتخت
سپاهی بدیدند بیش از شمار
نبد هیچ پیدا میان و کنار
زبس خیمه و گاه و پرده سرای
زمین را گشاده ندیدند جای
نشسته به هر انجمن خسروی
زهر کشوری نامور مهتری
برافروخت رخسار بانو چوماه
بدو گفت دستان که اینک سپاه
همه خواستگاران روی تواند
شب وروز در گفتگوی تواند
زمین را زلشگر نماندست تاو
گرانست برپشت ماهی و گاو
همی ترسم ای روشن پرخرد
که گیرد به هندوستانت برد
ززینت رباید چو از پردلی
زما دور ماند مه کابلی
بدو گفت بانو که ای پهلوان
به اندیشه مسپار جان وروان
پناهم به یزدان فریاد رس
به سختی نگیرد مرا دست کس
اگر یار باشد خداوند هور
فزاینده دانش و پر و زور
از ایشان نباشد کسی هم نبرد
ندانم زهندو کسی را به مرد
به نیروی جان آفرین کردگار
نترسم ز خصمان بد روزگار
نباشد به زورم مگر پور تو
ابا باب من هست دستور تو
براو آفرین کرد زال دلیر
که روبه چه سنجد به پیکار شیر
دل وزهره پهلوانیت هست
همی روزگار جوانیت هست
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲۱ - جنگ کردن پادشاهان هندوستان با بانوگشسب
چو خورشید بنمود زرین درفش
سفیده برآورد تیغ بنفش
سرشاه انجم برآمد زخواب
برون جست کافور از مشک ناب
همه تاجداران روی زمین
که بودند با تاج وتخت و نگین
به امید روی درخشنده ماه
کمربست شاهان زرین کلاه
به میدان سه شه با سپاه آمدند
همه خواستگاران ماه آمدند
که تا از میان دختر نامدار
زشاهان کدامین کند خواستار
برون آمد از شهر دستان به راه
ابا نامداران زابل سپاه
زیک سو زواره ابا سرکشان
بیامد برون با سپاه گران
همان رستم و هم فرامرز راد
ابا نامداران دستان نژاد
کشیدند بر دشت،پرده سرای
نشستندگردان همه جابه جای
گرانمایه دستان خورشید نور
برآمد چو جمشید برتخت خور
بزرگان نشستند در پیشگاه
به سر برنهادند زرین کلاه
پری پیکران پیش تختش به پای
سرزلفشان بر سمن مشک سای
تهمتن نشست از برتخت زر
ابا نامداران زرین کمر
گرانمایه بانو زره پوش شد
به ظلمت نهان چشمه نوش شد
کمر ترکش خسروانی ببست
یکی نیزه پهلوانی به دست
بیامد به نزدیک دستان فراز
پیاده شد وبرد پیشش نماز
پس آنگه برآمد به بالای بور
چو شیری که برگور آید به شور
نخست او بیامد به آوردگاه
نهنگ ژیان بود جیپور شاه
بپوشید ساز جوانان جنگ
زترکش فروهشته دم پلنگ
زمانی درآن دشت جولان نمود
زبازو هنرهای مردان نمود
در آورد جیپال یک حمله کرد
چو شیر اندر آمد به عزم نبرد
بگفتش که ای بدرگ شوم تن
به میدان کین پیش دستی به من
ندانی که چون رای جنگ آورم
سرسروران زیر سنگ آورم
چو رای گزین دید این کار کرد
به میدان درآمد چو شیر نبرد
چنین گفت کای مردم بی خرد
کنند آنچنان کز خرد برخورد
به هر جنگ پیشم سپر بفکنید
درین جنگ چون پیش دستی کنید
نخستین شما را درآرم ز اسب
پس آنگه کنم جنگ بانو گشسب
از این گفته آشفته شد زال زر
به بانوی یل گفت بنما هنر
که این هرسه شه تیغ را برکشند
سپه یک به یک یکدگر را کشند
سفیده برآورد تیغ بنفش
سرشاه انجم برآمد زخواب
برون جست کافور از مشک ناب
همه تاجداران روی زمین
که بودند با تاج وتخت و نگین
به امید روی درخشنده ماه
کمربست شاهان زرین کلاه
به میدان سه شه با سپاه آمدند
همه خواستگاران ماه آمدند
که تا از میان دختر نامدار
زشاهان کدامین کند خواستار
برون آمد از شهر دستان به راه
ابا نامداران زابل سپاه
زیک سو زواره ابا سرکشان
بیامد برون با سپاه گران
همان رستم و هم فرامرز راد
ابا نامداران دستان نژاد
کشیدند بر دشت،پرده سرای
نشستندگردان همه جابه جای
گرانمایه دستان خورشید نور
برآمد چو جمشید برتخت خور
بزرگان نشستند در پیشگاه
به سر برنهادند زرین کلاه
پری پیکران پیش تختش به پای
سرزلفشان بر سمن مشک سای
تهمتن نشست از برتخت زر
ابا نامداران زرین کمر
گرانمایه بانو زره پوش شد
به ظلمت نهان چشمه نوش شد
کمر ترکش خسروانی ببست
یکی نیزه پهلوانی به دست
بیامد به نزدیک دستان فراز
پیاده شد وبرد پیشش نماز
پس آنگه برآمد به بالای بور
چو شیری که برگور آید به شور
نخست او بیامد به آوردگاه
نهنگ ژیان بود جیپور شاه
بپوشید ساز جوانان جنگ
زترکش فروهشته دم پلنگ
زمانی درآن دشت جولان نمود
زبازو هنرهای مردان نمود
در آورد جیپال یک حمله کرد
چو شیر اندر آمد به عزم نبرد
بگفتش که ای بدرگ شوم تن
به میدان کین پیش دستی به من
ندانی که چون رای جنگ آورم
سرسروران زیر سنگ آورم
چو رای گزین دید این کار کرد
به میدان درآمد چو شیر نبرد
چنین گفت کای مردم بی خرد
کنند آنچنان کز خرد برخورد
به هر جنگ پیشم سپر بفکنید
درین جنگ چون پیش دستی کنید
نخستین شما را درآرم ز اسب
پس آنگه کنم جنگ بانو گشسب
از این گفته آشفته شد زال زر
به بانوی یل گفت بنما هنر
که این هرسه شه تیغ را برکشند
سپه یک به یک یکدگر را کشند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۲ - آغاز داستان فرامرز نامه و سرگذشت آن گوید
ایا دوستداران والا گهر
زمن بشنوید این چنین سر به سر
زنو آورم داستانی زپی
زهندوستان آورم ملک ری
که روزی زایام کاوس کی
ندایی به هند آمدش پی زپی
به نام خداوند روزی رسان
یکی قصه آرم برون از نهان
به توفیق آن قادر کردگار
کنم نظم ها چون در شاهوار
زمردی و جنگ فرامرز گرد
زگیتی چنان گوی دولت ببرد
یکی روز با رامش و میگسار
نشسته دلیران بر شهریار
شبان و رمه سربه سر انجمن
فریبرز و توس گو پیلتن
فرامرز و گودرز وبهرام و گیو
چه گستهم ورهام و گرگین نیو
زمن بشنوید این چنین سر به سر
زنو آورم داستانی زپی
زهندوستان آورم ملک ری
که روزی زایام کاوس کی
ندایی به هند آمدش پی زپی
به نام خداوند روزی رسان
یکی قصه آرم برون از نهان
به توفیق آن قادر کردگار
کنم نظم ها چون در شاهوار
زمردی و جنگ فرامرز گرد
زگیتی چنان گوی دولت ببرد
یکی روز با رامش و میگسار
نشسته دلیران بر شهریار
شبان و رمه سربه سر انجمن
فریبرز و توس گو پیلتن
فرامرز و گودرز وبهرام و گیو
چه گستهم ورهام و گرگین نیو
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۳ - رسیدن نامه نوشاد هندی به نزدیک شاه کیکاوس
که ناگه در آمد یکی نامدار
که می بار خواهد بر شهریار
به دربان چنین گفت کای نامدار
خبرکن زمن بک بر شهریار
که پیغام آوردم از شاه هند
سخن های چندین در او مستمند
همان گه ز در رفت دربان شاه
زمین را ببوسید در پیشگاه
به شه گفت که آمد یکی نامدار
زهندوستان بر در شهریار
سخن دارد از شاه هندوستان
همان کشور هند و جادوستان
بفرمود کاید بر شهریار
درون شد ز در هندوی نامدار
ستایش بسی کرد ونامه بداد
زهندوستان کرد بسیار یاد
زنوشاد هندی بدو آفرین
بسی کرد و بوسید روی زمین
دبیرآمد و نامه بگشاد سر
نخست آفرین کرد بر دادگر
خداوند جوزا و بهرام و هور
که بدهد به قسمت،خور پیل ومور
وزو آفرین بر شه نیک پی
جهاندار فرخنده کاوس کی
جهانجوی با دانش ودین وداد
سرافراز از تخمه کیقباد
پس ازآفرین جهاندار کی
غم و درد فرزند بفکند پی
نوشته به زاری ودرد وغریو
بلا وغم و رنج کناس دیو
بدان ای سرافراز دیهیم و گنج
که جانم ستوه آمد از درد ورنج
چنان دان که در وادی مرغزار
یکی چشمه ساریست خوش جویبار
درختی در آن مرز شاخ بلند
به نزدیک آن شاخ،کاخ بلند
درو گنبد سال خورده بزرگ
در آن تیره گنبد بلایی بزرگ
یکی دیو در وی سیاه وبلند
ستبر وسیه روی و ناهوشمند
دلیرو قوی بال چون برف،موی
دوان ببروشیرش همه چارسوی
درآید به هر سال در خان من
بسوزد بسی مرز وایوان من
نگردد زمن تا زمن دختری
ستاند به کردار نیک اختری
سه دختر بدم چون سه خرم بهار
زمن بستد آن دیو نا هوشیار
چو کاوسمان شهریاری کند
سزد گر دراین رنج یاری کند
دگر آنکه در خطه هند بار
یکی شهریار است بس نامدار
مرو را به هندوستان کید نام
دلیرو سرافراز و گسترده کام
به هنگام کین،تیغ آهن گذار
به پیش سپاهست نهصدهزار
شماره ز پیلان جنگی مکن
قلم درکش و بار سنگین مکن
به گردون همی برفرازد کلاه
فرستد بر هرسالمان باج خواه
بدان نامور ما نداریم تاو
چو کاوس جوید زما باژ وساو
نخستین زما باج بستاند اوی
وز آن پس زما باج نستاند اوی
وز آن پس طلب دارد آن ساو و باج
وگرنه دگر ره نجوید خراج
دگر آنکه در بیشه مرزغون
یکی گرگ پیدا شده پرفسون
چو گوران دو شاخ و چو پیلان دو نیش
دل عالمی گشته زان گرگ ریش
تبه شد بسی لشکر جنگجوی
نیارد کسی کردن آهنگ اوی
یکی ژنده بینی چو یک ژنده پیل
همه سر چو برف وهمه تن چو نیل
زسر تا به پایش کشیده رقم
خط نازنین سرخ همچون بقم
به دندان،یکی پیل بردارد اوی
به یک دم جهان را بسوزاند اوی
همی نام او گرگ گویا بود
سخنگوی بیداد پویا بود
دگر آنکه در دامن شهر هند
یکی کوه بینی دراز وبلند
یکی دره در کوه خارا بود
که از دیدنش خیره برنا شود
درو اژدهایی بلند وپلید
کزان سان همی اژدها کس ندید
فتاده تن خیره اش خم به خم
جهان را همی برفروزد به دم
نروید گیاه از دو فرسنگیش
بلرزد جهان از تن جنگیش
جهان از دم او شود سوخته
ازو بس جوانی شد افروخته
مهیبست گویی همه کام او
خردمند جو تا کند نام او
نبرد ورا کس نبندد میان
نزیبد کس او را جز ایرانیان
گر از تخمه سام جنگی سوار
به ایران بود جنگی نامدار
بپیماید این ره به فرمان کی
ببرد مر این جمله را پای وپی
دگر آن که در بیشه خوم سار
پدید آمده کرگدن سی هزار
چو شیران که از بند گردد یله
به کردار گوران به هر سو گله
به هر مرز بومی که پی بسپرند
زمین برشکافند و خارا درند
چو پیلان به زورند وآهو به تک
چو شیران بغرند دیوان به رگ
به گردن ستبر وبه سینه فراخ
زپیشانی آنکه برون کرده شاخ
همه گشته زین مرز تا مرز دود
شگفتی دو گوشت توان کی شنود
چو کاوس کی یار باشد بدین
همه هند خوانند بدو آفرین
بدین پنج اگر رنج فرماید او
وز آن پس ز ما گنج پیماید او
چو ایرانیان پای بینم به رنج
به پاداش آن برگشاییم گنج
وگر چون ز ایران تهی شد هنر
چه باید مر داد این گنج و زر
چرا داد باید به ایران خراج
فرستادن تاج با تخت عاج
هر آ ن کس که خواهد که گردد بلند
از این نام گردآید و ارجمند
دبیر گرانمایه چون این سخن
فروخواند آن نامه آمد به بن
دل پیر کاوس زان بردمید
زجام و زباده دم اندر کشید
به گردان چنین گفت پرمایه شاه
که ای نامداران زرین کلاه
هرآن کو بدین کار بندد میان
برافروزد او نام ایرانیان
ببخشم مر او را کلاه و کمر
دو بهره زگیتی همه سربه سر
رخ نامداران دگر شد به رنگ
شد از خشم گردان دل شاه تنگ
زکرسی برآمد فرامرز گو
بگفتا منم هند را پیش رو
سرکید هندی به شمشیر تیز
ببرم نمایم ورا رستخیز
وز آن پس بیایم سوی مرغزار
بگیرم همان دیو ناسازگار
همان دخت نوشاد هندی زبند
رهانم به فرمان شه ارجمند
همان گرگ گویا به کوپال سام
بکوبم زنم آتش اندر کنام
همان مار جوشان به تدبیر و رای
بسوزم به فر جهانبان خدای
وز آن پس به تنها من و کرگدن
بگیرم کنم بی روانشان بدن
وگر یک هزار است وگر صد هزار
چو من بر شم تیغ سام سوار
به نیروی شاه وبه فر پدر
تهی سازم از کرگدن بوم وبر
چو شد گفته فرمان دهد پور زال
ازین پنج گونه برآرم دمار
رخ شاه زان گرد جنگی سرشت
چنان شد که گل در بساط بهشت
چنین گفت با رستم زال زر
که پنهان نماند نژاد و گهر
فرامرز یل روی من زنده کرد
مرا خرم و انجمن بنده کرد
همش رای و فرهنگ وهم هوش و سنگ
همش دست و بازوی وهم گرز جنگ
نژاد وی از تخم جمشید شاه
به گیتی به کردار تابنده ماه
پدر بر پدر هردو گرد ودلیر
جهانگیر و جنگ آور و مرد شیر
هم او را سزد شاهی هندبار
که جنگ آورست وقوی نامدار
همانا جز او هرکه پوید به هند
نباشد برکید هندی پسند
به کناس دیو و به مار و به گرگ
نشاید بجز پهلوان بزرگ
بفرمود تا شاهی مرز هند
همیدون چنان تا به دریای سند
نوشتند منشور بر نام اوی
زهر در بجست آن زمان جنگجوی
جهانجوی چون مهر منشور کرد
چو ماه آن دو رخ سوی گنجور کرد
بفرمود تا تاج وانگشتری
یکی تخت و پیرایه آذری
بیاورد تاجش به سر برنهاد
جهاندار ازو شاد و او نیز شاد
بگفتا ز گردان هر آن نامور
که خواهی یکایک به همراه بر
نگه کرد بیژن سوی شهریار
که جاوید زی تا بود روزگار
به جایی که خورشید زابلستان
به پیروزی رفتند در گلستان
به هند و به دریا وهرگرم وسرد
پس ایدر بگو ما چه خواهیم کرد
دلیران به می خوردن اندر ستخر
چوباشند ما زان نداریم فخر
سرما به جایی که درپی نهند
بویژه که فرمان بدو کی نهند
گرانمایه خسرو به گنجور گفت
که یک دست جامه برآر از نهفت
کلاه و کمر یکسره شاهوار
یکی تیغ پرمایه گوهر نگار
سه اسب گرانمایه با زین زر
سه ریدک همه خوب و زرین کمر
گرانمایه گنجور چون آن ببرد
جهان کدخدایش به بیژن سپرد
ز ایران و وز لشکر نامدار
فرامرز بستد همی ده هزار
ز زابل گزین کرد صد نامور
زکابل دو صد گرد والاگهر
یکی هفته در کار هندوستان
به سرکرده شد سوی جادوستان
که می بار خواهد بر شهریار
به دربان چنین گفت کای نامدار
خبرکن زمن بک بر شهریار
که پیغام آوردم از شاه هند
سخن های چندین در او مستمند
همان گه ز در رفت دربان شاه
زمین را ببوسید در پیشگاه
به شه گفت که آمد یکی نامدار
زهندوستان بر در شهریار
سخن دارد از شاه هندوستان
همان کشور هند و جادوستان
بفرمود کاید بر شهریار
درون شد ز در هندوی نامدار
ستایش بسی کرد ونامه بداد
زهندوستان کرد بسیار یاد
زنوشاد هندی بدو آفرین
بسی کرد و بوسید روی زمین
دبیرآمد و نامه بگشاد سر
نخست آفرین کرد بر دادگر
خداوند جوزا و بهرام و هور
که بدهد به قسمت،خور پیل ومور
وزو آفرین بر شه نیک پی
جهاندار فرخنده کاوس کی
جهانجوی با دانش ودین وداد
سرافراز از تخمه کیقباد
پس ازآفرین جهاندار کی
غم و درد فرزند بفکند پی
نوشته به زاری ودرد وغریو
بلا وغم و رنج کناس دیو
بدان ای سرافراز دیهیم و گنج
که جانم ستوه آمد از درد ورنج
چنان دان که در وادی مرغزار
یکی چشمه ساریست خوش جویبار
درختی در آن مرز شاخ بلند
به نزدیک آن شاخ،کاخ بلند
درو گنبد سال خورده بزرگ
در آن تیره گنبد بلایی بزرگ
یکی دیو در وی سیاه وبلند
ستبر وسیه روی و ناهوشمند
دلیرو قوی بال چون برف،موی
دوان ببروشیرش همه چارسوی
درآید به هر سال در خان من
بسوزد بسی مرز وایوان من
نگردد زمن تا زمن دختری
ستاند به کردار نیک اختری
سه دختر بدم چون سه خرم بهار
زمن بستد آن دیو نا هوشیار
چو کاوسمان شهریاری کند
سزد گر دراین رنج یاری کند
دگر آنکه در خطه هند بار
یکی شهریار است بس نامدار
مرو را به هندوستان کید نام
دلیرو سرافراز و گسترده کام
به هنگام کین،تیغ آهن گذار
به پیش سپاهست نهصدهزار
شماره ز پیلان جنگی مکن
قلم درکش و بار سنگین مکن
به گردون همی برفرازد کلاه
فرستد بر هرسالمان باج خواه
بدان نامور ما نداریم تاو
چو کاوس جوید زما باژ وساو
نخستین زما باج بستاند اوی
وز آن پس زما باج نستاند اوی
وز آن پس طلب دارد آن ساو و باج
وگرنه دگر ره نجوید خراج
دگر آنکه در بیشه مرزغون
یکی گرگ پیدا شده پرفسون
چو گوران دو شاخ و چو پیلان دو نیش
دل عالمی گشته زان گرگ ریش
تبه شد بسی لشکر جنگجوی
نیارد کسی کردن آهنگ اوی
یکی ژنده بینی چو یک ژنده پیل
همه سر چو برف وهمه تن چو نیل
زسر تا به پایش کشیده رقم
خط نازنین سرخ همچون بقم
به دندان،یکی پیل بردارد اوی
به یک دم جهان را بسوزاند اوی
همی نام او گرگ گویا بود
سخنگوی بیداد پویا بود
دگر آنکه در دامن شهر هند
یکی کوه بینی دراز وبلند
یکی دره در کوه خارا بود
که از دیدنش خیره برنا شود
درو اژدهایی بلند وپلید
کزان سان همی اژدها کس ندید
فتاده تن خیره اش خم به خم
جهان را همی برفروزد به دم
نروید گیاه از دو فرسنگیش
بلرزد جهان از تن جنگیش
جهان از دم او شود سوخته
ازو بس جوانی شد افروخته
مهیبست گویی همه کام او
خردمند جو تا کند نام او
نبرد ورا کس نبندد میان
نزیبد کس او را جز ایرانیان
گر از تخمه سام جنگی سوار
به ایران بود جنگی نامدار
بپیماید این ره به فرمان کی
ببرد مر این جمله را پای وپی
دگر آن که در بیشه خوم سار
پدید آمده کرگدن سی هزار
چو شیران که از بند گردد یله
به کردار گوران به هر سو گله
به هر مرز بومی که پی بسپرند
زمین برشکافند و خارا درند
چو پیلان به زورند وآهو به تک
چو شیران بغرند دیوان به رگ
به گردن ستبر وبه سینه فراخ
زپیشانی آنکه برون کرده شاخ
همه گشته زین مرز تا مرز دود
شگفتی دو گوشت توان کی شنود
چو کاوس کی یار باشد بدین
همه هند خوانند بدو آفرین
بدین پنج اگر رنج فرماید او
وز آن پس ز ما گنج پیماید او
چو ایرانیان پای بینم به رنج
به پاداش آن برگشاییم گنج
وگر چون ز ایران تهی شد هنر
چه باید مر داد این گنج و زر
چرا داد باید به ایران خراج
فرستادن تاج با تخت عاج
هر آ ن کس که خواهد که گردد بلند
از این نام گردآید و ارجمند
دبیر گرانمایه چون این سخن
فروخواند آن نامه آمد به بن
دل پیر کاوس زان بردمید
زجام و زباده دم اندر کشید
به گردان چنین گفت پرمایه شاه
که ای نامداران زرین کلاه
هرآن کو بدین کار بندد میان
برافروزد او نام ایرانیان
ببخشم مر او را کلاه و کمر
دو بهره زگیتی همه سربه سر
رخ نامداران دگر شد به رنگ
شد از خشم گردان دل شاه تنگ
زکرسی برآمد فرامرز گو
بگفتا منم هند را پیش رو
سرکید هندی به شمشیر تیز
ببرم نمایم ورا رستخیز
وز آن پس بیایم سوی مرغزار
بگیرم همان دیو ناسازگار
همان دخت نوشاد هندی زبند
رهانم به فرمان شه ارجمند
همان گرگ گویا به کوپال سام
بکوبم زنم آتش اندر کنام
همان مار جوشان به تدبیر و رای
بسوزم به فر جهانبان خدای
وز آن پس به تنها من و کرگدن
بگیرم کنم بی روانشان بدن
وگر یک هزار است وگر صد هزار
چو من بر شم تیغ سام سوار
به نیروی شاه وبه فر پدر
تهی سازم از کرگدن بوم وبر
چو شد گفته فرمان دهد پور زال
ازین پنج گونه برآرم دمار
رخ شاه زان گرد جنگی سرشت
چنان شد که گل در بساط بهشت
چنین گفت با رستم زال زر
که پنهان نماند نژاد و گهر
فرامرز یل روی من زنده کرد
مرا خرم و انجمن بنده کرد
همش رای و فرهنگ وهم هوش و سنگ
همش دست و بازوی وهم گرز جنگ
نژاد وی از تخم جمشید شاه
به گیتی به کردار تابنده ماه
پدر بر پدر هردو گرد ودلیر
جهانگیر و جنگ آور و مرد شیر
هم او را سزد شاهی هندبار
که جنگ آورست وقوی نامدار
همانا جز او هرکه پوید به هند
نباشد برکید هندی پسند
به کناس دیو و به مار و به گرگ
نشاید بجز پهلوان بزرگ
بفرمود تا شاهی مرز هند
همیدون چنان تا به دریای سند
نوشتند منشور بر نام اوی
زهر در بجست آن زمان جنگجوی
جهانجوی چون مهر منشور کرد
چو ماه آن دو رخ سوی گنجور کرد
بفرمود تا تاج وانگشتری
یکی تخت و پیرایه آذری
بیاورد تاجش به سر برنهاد
جهاندار ازو شاد و او نیز شاد
بگفتا ز گردان هر آن نامور
که خواهی یکایک به همراه بر
نگه کرد بیژن سوی شهریار
که جاوید زی تا بود روزگار
به جایی که خورشید زابلستان
به پیروزی رفتند در گلستان
به هند و به دریا وهرگرم وسرد
پس ایدر بگو ما چه خواهیم کرد
دلیران به می خوردن اندر ستخر
چوباشند ما زان نداریم فخر
سرما به جایی که درپی نهند
بویژه که فرمان بدو کی نهند
گرانمایه خسرو به گنجور گفت
که یک دست جامه برآر از نهفت
کلاه و کمر یکسره شاهوار
یکی تیغ پرمایه گوهر نگار
سه اسب گرانمایه با زین زر
سه ریدک همه خوب و زرین کمر
گرانمایه گنجور چون آن ببرد
جهان کدخدایش به بیژن سپرد
ز ایران و وز لشکر نامدار
فرامرز بستد همی ده هزار
ز زابل گزین کرد صد نامور
زکابل دو صد گرد والاگهر
یکی هفته در کار هندوستان
به سرکرده شد سوی جادوستان
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۶ - رفتن فرامرز به هندوستان در شهر نوشاد و پذیره شدن نوشاد وآمدن در شهر به عقب او
چو رستم سخن ها سراسر براند
زمژگان بسی خون دل برفشاند
گرفتند مریکدیگر را به بر
بسی بوسه دادند بر چشم و سر
وز آن جا فرامرز یل شد روان
بیامد خرامان سوی هندوان
به نوشاد آنگه خبرشد از وی
که آید یل نامور جنگجوی
پذیره شدش تا به فرسنگ چند
سری پر زتاب ودلی مستمند
به شادی زنوشاد زان مرز شد
یکایک به روی فرامرز شد
ورا دید با چتر وکوس و درای
نهاده به سرتاج و بر پیل جای
فروبسته برپیل جنگیش تخت
یکی تخت زیبا چو زرین درخت
پیاده شد او را ستایش گرفت
ابر بندگی ها ستایش گرفت
بدو گفت کای گرد فیروزگر
مبارک پی تو براین بوم وبر
بدان را دو چشم از رخت دورباد
جهان،بنده و چرخ،مزدور باد
بپرسید از آن کار و از روزگار
چوبگریست زان کار نوشاد زار
زکناس نالید و برگفت اوی
کزآن دخترانم چه آمد به روی
فرامرز گفتا که دل شادکن
وز اندوه دختر دل آزاد کن
که من مغز او زان سرتیرگون
به نیروی یزدان برآرم برون
سپارم ترا دختران سر به سر
به فر جهاندار فیروزگر
زمین را ببوسید نوشاد وگفت
که از تخم سام این نباشد شگفت
فرامرز چون شد به شهر اندرش
شد از بام او زرفشان افسرش
زرافشان برآمد زهر بام و کوی
شد از مشک وعنبر جهان چارسوی
ابر درگه کاخ نوشاد پیل
فکنده همه فرش دیبا دومیل
همه بام در زیور آراسته
چو فردوس شد گیتی آراسته
برآمد زرافشان به کاخ بزرگ
برآن نامور تخت پیل سترگ
برآمد دم مشکبویان زکوی
جهان مجمر و عود شد چارسوی
فرود آمد از پیل جنگی دلیر
سوی تخت نوشاد شه شد چو شیر
چو دید اندر آن حقه دلپذیر
زعاج و زبرجد نهاده سریر
به لعل و بلورین برآموده تاج
همه فرش زراوفتاده سراج
همه سقف او نقطه زر و سیم
زصندل همان چوب ایوان مقیم
نگاریده این نقش های سپهر
چوهرمزد و بهرام و کیوان ومهر
زبرج حمل تا به حوت اندران
برآورده یک یک همه پیکران
همه نقش شب کرده پرآبنوس
همه روز برچهره سندروس
همان هفت کشور زمین وخیال
چو ایام سیبوع وبا ماه و سال
همان پایه تخت بر پشت شیر
تو گویی که زندست و غر ودلیر
فرامرز بر شد بر آن تخت زر
به کرسی دلیران والاگهر
کمر بسته نوشاد چون سروری
شده خیره در ماه سرو سهی
درآن برز بالا و آهستگی
در آن گرز و کوپال و شایستگی
بفرمود هرگونه خوان وخورش
که آرد همی مرد خوالیگرش
فرامرز و نوشاد و چندین دلیر
نشستند و خوردند چو گشتند سیر
نهادند زان پس می و چنگ پیش
به جام بلورین زده چنگ خویش
فرامرز یل چون شد از باده مست
چنین گفت کای مرد یزدان پرست
چرا می نگویی سخن های کید
زما هر دو گویی کدامیم صید
بدو گفت کای مهتر نیمروز
اگر بر شمارم شود نیم روز
زکید بداندیش ناکس سخن
همانا که آن هم نیاید به بن
سپاهش دلیراست و لشکر بسی
ولی چون تو با او ندیدم کسی
فزون صدهزار است جنگ آورش
زپیلان جنگی نترسد دلش
به هرسال بفرستد او باج خواه
نیارم بدو نیز کردن نگاه
مرا چل هزار است مرد نبرد
نیارم برابر شد آورد کرد
زر و گنج او را که داند شمار
به هر گوشه گنجش بود صدهزار
دو دختست او را چو خرم بهار
گرانمایه گرد جنگی سوار
شنیدم که در روز آورد وکین
هرآن کس که پشتش نهد برزمین
نباشد جز او جفت آن دخترم
دو بهره ورا شاهی و لشکرم
بسا رزم سازان گران نامور
به کشتی گری در نهادند سر
بکوشید با او چو شیر ژیان
ولیکن نشد هیچ عاجز از آن
سمن رخ یکی و سمن بر یکی
که پیدا نه رخشان زماه اندکی
سمن رخ بسی گرد و چابک تر است
دلیران شه را یکایک سراست
فرامرز گفت ای شه نامدار
دو چشمت سوی باده و جام دار
که من کید را با سمن رخ که هست
بیارم به پشت فروبسته دست
بیارم همان گنج هندوستان
فرستم سوی زابل وسیستان
نباید مرا لشکر و ساز وکوس
نه پیلان که گیتی کنند آبنوس
تو بنشین و با لشکری باده نوش
من وگرز و میدان کید و خروش
مرا دو هزار است گردن فراز
سپاه تو را من ندارم نیاز
سپاه فراوان چه سازم همین
چه خود گرزکین برفرازم به کین
بدین سان یکی هفته در چنگ و نوش
نشستند و برشد به کیوان خروش
به یاد جهاندار کاوس کی
ببودند با رامش ورود و می
زمژگان بسی خون دل برفشاند
گرفتند مریکدیگر را به بر
بسی بوسه دادند بر چشم و سر
وز آن جا فرامرز یل شد روان
بیامد خرامان سوی هندوان
به نوشاد آنگه خبرشد از وی
که آید یل نامور جنگجوی
پذیره شدش تا به فرسنگ چند
سری پر زتاب ودلی مستمند
به شادی زنوشاد زان مرز شد
یکایک به روی فرامرز شد
ورا دید با چتر وکوس و درای
نهاده به سرتاج و بر پیل جای
فروبسته برپیل جنگیش تخت
یکی تخت زیبا چو زرین درخت
پیاده شد او را ستایش گرفت
ابر بندگی ها ستایش گرفت
بدو گفت کای گرد فیروزگر
مبارک پی تو براین بوم وبر
بدان را دو چشم از رخت دورباد
جهان،بنده و چرخ،مزدور باد
بپرسید از آن کار و از روزگار
چوبگریست زان کار نوشاد زار
زکناس نالید و برگفت اوی
کزآن دخترانم چه آمد به روی
فرامرز گفتا که دل شادکن
وز اندوه دختر دل آزاد کن
که من مغز او زان سرتیرگون
به نیروی یزدان برآرم برون
سپارم ترا دختران سر به سر
به فر جهاندار فیروزگر
زمین را ببوسید نوشاد وگفت
که از تخم سام این نباشد شگفت
فرامرز چون شد به شهر اندرش
شد از بام او زرفشان افسرش
زرافشان برآمد زهر بام و کوی
شد از مشک وعنبر جهان چارسوی
ابر درگه کاخ نوشاد پیل
فکنده همه فرش دیبا دومیل
همه بام در زیور آراسته
چو فردوس شد گیتی آراسته
برآمد زرافشان به کاخ بزرگ
برآن نامور تخت پیل سترگ
برآمد دم مشکبویان زکوی
جهان مجمر و عود شد چارسوی
فرود آمد از پیل جنگی دلیر
سوی تخت نوشاد شه شد چو شیر
چو دید اندر آن حقه دلپذیر
زعاج و زبرجد نهاده سریر
به لعل و بلورین برآموده تاج
همه فرش زراوفتاده سراج
همه سقف او نقطه زر و سیم
زصندل همان چوب ایوان مقیم
نگاریده این نقش های سپهر
چوهرمزد و بهرام و کیوان ومهر
زبرج حمل تا به حوت اندران
برآورده یک یک همه پیکران
همه نقش شب کرده پرآبنوس
همه روز برچهره سندروس
همان هفت کشور زمین وخیال
چو ایام سیبوع وبا ماه و سال
همان پایه تخت بر پشت شیر
تو گویی که زندست و غر ودلیر
فرامرز بر شد بر آن تخت زر
به کرسی دلیران والاگهر
کمر بسته نوشاد چون سروری
شده خیره در ماه سرو سهی
درآن برز بالا و آهستگی
در آن گرز و کوپال و شایستگی
بفرمود هرگونه خوان وخورش
که آرد همی مرد خوالیگرش
فرامرز و نوشاد و چندین دلیر
نشستند و خوردند چو گشتند سیر
نهادند زان پس می و چنگ پیش
به جام بلورین زده چنگ خویش
فرامرز یل چون شد از باده مست
چنین گفت کای مرد یزدان پرست
چرا می نگویی سخن های کید
زما هر دو گویی کدامیم صید
بدو گفت کای مهتر نیمروز
اگر بر شمارم شود نیم روز
زکید بداندیش ناکس سخن
همانا که آن هم نیاید به بن
سپاهش دلیراست و لشکر بسی
ولی چون تو با او ندیدم کسی
فزون صدهزار است جنگ آورش
زپیلان جنگی نترسد دلش
به هرسال بفرستد او باج خواه
نیارم بدو نیز کردن نگاه
مرا چل هزار است مرد نبرد
نیارم برابر شد آورد کرد
زر و گنج او را که داند شمار
به هر گوشه گنجش بود صدهزار
دو دختست او را چو خرم بهار
گرانمایه گرد جنگی سوار
شنیدم که در روز آورد وکین
هرآن کس که پشتش نهد برزمین
نباشد جز او جفت آن دخترم
دو بهره ورا شاهی و لشکرم
بسا رزم سازان گران نامور
به کشتی گری در نهادند سر
بکوشید با او چو شیر ژیان
ولیکن نشد هیچ عاجز از آن
سمن رخ یکی و سمن بر یکی
که پیدا نه رخشان زماه اندکی
سمن رخ بسی گرد و چابک تر است
دلیران شه را یکایک سراست
فرامرز گفت ای شه نامدار
دو چشمت سوی باده و جام دار
که من کید را با سمن رخ که هست
بیارم به پشت فروبسته دست
بیارم همان گنج هندوستان
فرستم سوی زابل وسیستان
نباید مرا لشکر و ساز وکوس
نه پیلان که گیتی کنند آبنوس
تو بنشین و با لشکری باده نوش
من وگرز و میدان کید و خروش
مرا دو هزار است گردن فراز
سپاه تو را من ندارم نیاز
سپاه فراوان چه سازم همین
چه خود گرزکین برفرازم به کین
بدین سان یکی هفته در چنگ و نوش
نشستند و برشد به کیوان خروش
به یاد جهاندار کاوس کی
ببودند با رامش ورود و می
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۹ - رفتن فرامرز به جنگ گرگ گویا با بیژن و سوار شدن بیژن برگرگ (و) رفتن در کوه و کشته شدن گرگ به دست بیژن
یکی هفته زان گونه بد شادکام
برآن بستر از گرگ بردند نام
به نوشاد گفت ار بگویی رواست
که مأوای آن گرگ گویا کجاست
بدو گفت از ایدر سه روزه برون
یکی بیشه ای نام او مرزغون
همیشه در آن مرغزار آید او
به هامون ز بهر شکار آید او
زآسیب او شیر از آن مرغزار
گریزان شود بر سر کوهسار
پلنگان ز دندان او خسته دل
بسا مرز زان گرگ بشکسته دل
سخن هرچه گویی جوابت دهد
به تک آهوان در کبابت دهد
بفرمود بستن گرانمایه بار
کشیدن بنه سوی آن مرغزار
چو شد سوی هامون شبان و رمه
به تندی بگردید یک یک همه
زهامون همان گرگ پیدا نبود
نگه کرد و جایی هویدا نبود
بفرمود تا برکشیدند نای
چو بشنید ناگه درآمد زجای
بغرید آمد به سوی سپاه
پراکنده شد لشکر هندوشاه
بماندند ایرانیان در میان
بیامد به کردار شیرژیان
پذیره شدش بیژن تیزچنگ
رها کرد وآمد بسان نهنگ
کمان را بپیچید و بفشرد شصت
بپیوست با او خدنگ درشت
بزد بر برو سینه گرگ پیر
وزو غرقه شد یکسره چوب تیر
بدو گفت گرگ ای بد بدهنر
تو زین گرگ گویا نداری خبر
که نالند پیلان ز دندان من
نپویند پهلوی میدان من
زنهصد همانا که سالست بیش
که تا من برآوردم این یال خویش
به پیکار من کس در این مرغزار
نیامد نگردید در وی شکار
شما را همانا رسیدست مرگ
بدین سان بیایید با تیغ وترک
ازو بیژن گیو شد در شگفت
بدان دیو بر تیرباران گرفت
رسیده پس آن گرگ نیرویمند
سمند جوان را به دندان فکند
چو دید از سر زین گو نامدار
چومرغی برآن دیو برشد سوار
بدان پیکرش دید چون خارموی
بجست و گرفتش یکایک سروی
گرفتش به دست دلاور سرون
به دست دگر خنجر آبگون
بزد بر سرکتف آن دیو زوش
زگردان لشکر برآمد خروش
چو از خنجر تیز،بیداد کرد
تن دیو از آن درد،فریادکرد
به یاری رسیدش فرامرز گو
به شمشیر سام اندر آورد غو
چو از زخم او سست شد نره دیو
بیاورد سوی بیابان غریو
پس اندر دمان پهلوان و سپاه
هوا شد زگرز دلیران سیاه
همان دیوبد سوی کهسار شد
از آن انجمن ناپدیدار شد
زگردان لشکر برآمد دریغ
که شد دیو از آن دشت می خورد تیغ
دریغ آن چنان بیژن گیو گرد
که بر دیو بنشست وبادش ببرد
هر آن کس که بر دیو گردد سوار
ندانم که چون باشد انجام کار
که داند که این جادوی جنگجوی
کجا رفت بیژن چه سازد بدوی
فرامرز یل،دامن کوهسار
نگه کرد و آمد سوی دشت و غار
به هردشت و غاری که بد بنگرید
زگرگ و ز بیژن نشانی ندید
به نومید آمد سوی مرغزار
بزد خیمه بردامن جویبار
چو ابر بهاران بریزنده نم
که برگیو شیر ازمن آمد ستم
اگر گیو گودرز زان آگهی
بیابد شود تن ز جانش تهی
از آن سو که بیژن بدو شد سوار
چو بازآمد آن دیو بر کوهسار
چو دیو اندر آمد به گرد دره
یکی غار بد سهمناک و نزه
بدان غار در شد همان دیو زوش
بایستاد برجای وبرزد خروش
بدو گفت کای بیژن زورمند
فرودآی و بنشین به جای بلند
چوافزون شده مرتو را خون من
چو خستی در این چهره گلگون من
تو را من یکی پای مزدآورم
به دیده زمین پیش تو بسپرم
که من سالیان تا در این دشت کین
بدین سان به تنها سپارم زمین
چو جمشید را بود انگشتری
به فرمان او مرغ ودیو و پری
بفرمود کاخی دراین تیره غار
به الماس کردند در این سنگ قار
به فرمان او چون که شد کرده کاخ
بیاورد گنج از جهان فراخ
در این تیره کهسار کرد او نهان
وز آن پس به استخر رفت از جهان
مرا پاسبان کرده بر تیره کوه
بدان تا نگهدارمش از گروه
مرا گفت از ایدر تو بیدار باش
شب و روز در کوه، هشیار باش
شنیده بدو گفت ز اختر شناس
که این دیو گردد ز درد وهراس
که آن روز آید یکی سرفراز
بدین دیو سازد نبرد دراز
براین گرگ،شیری سواره شود
وز الماس او دیو،پاره شود
بدان کان برآرنده گنج ماست
گر او را نمایی یکی ره سزاست
فرود آی در غار و بردار پی
ببر گنج بر سوی کاوس کی
کنون بشنو و پاسبان را مزن
که آهوت گویند هر انجمن
بدو گفت بیژن که افسوس مکن
که برمن نگیرد بدین سان سخن
به خنجر ببرم تو را یال و پشت
بدارم سرویت بدین سان به مشت
بدین تیز خنجر نمایمت رنج
اگر خود به دستت هزارست گنج
به افسون نیاری به در برد جان
هم اکنون ازینت برآرم روان
بدوگفت گرگ ای گو دلپذیر
تو این گفته من به بازی مگیر
زجمشید زین سان بسی بود گنج
رها کن مرا در سرای سپنج
در این غار در شو شگفتی بین
که نالد ز گنج دلیران زمین
از او خیره شد بیژن جنگجوی
چنین گفت کای زشت ناخوب روی
زگنج ار سخن راست گویی چنین
بدین کار کردی نکویی همین
همیدون سوارم سوی گنج بر
بکاف آن در گنج بردار سر
دگر چون تو را رای آویزی است
سوار تو را خنجر تیزی است
بدارم به دستت یکایک سروی
ببرم همی یالت از چارسوی
به غار اندرون رفت دیو بلند
به چنگل یکی سنگ خواره بکند
یکی مغفر آهنین برگرفت
گرانمایه بیژن چو دید آن شگفت
به خنجر سرش را ببرید خوار
بیفتاد آن دیو در غارتار
از آن دیو پتیاره یک سو جهید
به غار اندرون گرگ شد ناپدید
فروشد بدان نردبان نامور
فرو کرده دید او زخارا دو در
گرانمایه بیژن چو در باز کرد
به نام خدا رفتن آغازکرد
یکی چار صفه برآورده دید
تو گفتی خدایش چنان آفرید
درو زر به خرمن فرو ریخته
زهر سو چراغی درآویخته
یکایک بدو رشته زر ناب
فروهشته یکسر به در خوشاب
جواهر چو آتش فروزان دروی
وزآن گوهران خیره شد جنگجوی
ز زرپاره تخته نهاده به هم
نهاده بر آن تخته هم تاج جم
فروهشته زان تاج زرگوشوار
همه دانه گوهر شاهوار
برآن تخت زیبا ده انگشتری
چو رخساره زهره و مشتری
کمرهای زرین فزون از هزار
به هرگوشه بد جامه شاهوار
زمشک و زعنبر زکافور ناب
ز فیروزه و لعل و در خوشاب
چنان بد کز اندازه و حد برون
نهاده به سر تاج گوهر نگار
دو شمشیر زرین کشید از نیام
دو انگشتری لعل خورشید فام
سه جام مرصع به در یتیم
برآورد از آن گنج بی رنج و بیم
کیانی کمر بر میان بست شیر
برون آمد از گنج خانه دلیر
برآن بستر از گرگ بردند نام
به نوشاد گفت ار بگویی رواست
که مأوای آن گرگ گویا کجاست
بدو گفت از ایدر سه روزه برون
یکی بیشه ای نام او مرزغون
همیشه در آن مرغزار آید او
به هامون ز بهر شکار آید او
زآسیب او شیر از آن مرغزار
گریزان شود بر سر کوهسار
پلنگان ز دندان او خسته دل
بسا مرز زان گرگ بشکسته دل
سخن هرچه گویی جوابت دهد
به تک آهوان در کبابت دهد
بفرمود بستن گرانمایه بار
کشیدن بنه سوی آن مرغزار
چو شد سوی هامون شبان و رمه
به تندی بگردید یک یک همه
زهامون همان گرگ پیدا نبود
نگه کرد و جایی هویدا نبود
بفرمود تا برکشیدند نای
چو بشنید ناگه درآمد زجای
بغرید آمد به سوی سپاه
پراکنده شد لشکر هندوشاه
بماندند ایرانیان در میان
بیامد به کردار شیرژیان
پذیره شدش بیژن تیزچنگ
رها کرد وآمد بسان نهنگ
کمان را بپیچید و بفشرد شصت
بپیوست با او خدنگ درشت
بزد بر برو سینه گرگ پیر
وزو غرقه شد یکسره چوب تیر
بدو گفت گرگ ای بد بدهنر
تو زین گرگ گویا نداری خبر
که نالند پیلان ز دندان من
نپویند پهلوی میدان من
زنهصد همانا که سالست بیش
که تا من برآوردم این یال خویش
به پیکار من کس در این مرغزار
نیامد نگردید در وی شکار
شما را همانا رسیدست مرگ
بدین سان بیایید با تیغ وترک
ازو بیژن گیو شد در شگفت
بدان دیو بر تیرباران گرفت
رسیده پس آن گرگ نیرویمند
سمند جوان را به دندان فکند
چو دید از سر زین گو نامدار
چومرغی برآن دیو برشد سوار
بدان پیکرش دید چون خارموی
بجست و گرفتش یکایک سروی
گرفتش به دست دلاور سرون
به دست دگر خنجر آبگون
بزد بر سرکتف آن دیو زوش
زگردان لشکر برآمد خروش
چو از خنجر تیز،بیداد کرد
تن دیو از آن درد،فریادکرد
به یاری رسیدش فرامرز گو
به شمشیر سام اندر آورد غو
چو از زخم او سست شد نره دیو
بیاورد سوی بیابان غریو
پس اندر دمان پهلوان و سپاه
هوا شد زگرز دلیران سیاه
همان دیوبد سوی کهسار شد
از آن انجمن ناپدیدار شد
زگردان لشکر برآمد دریغ
که شد دیو از آن دشت می خورد تیغ
دریغ آن چنان بیژن گیو گرد
که بر دیو بنشست وبادش ببرد
هر آن کس که بر دیو گردد سوار
ندانم که چون باشد انجام کار
که داند که این جادوی جنگجوی
کجا رفت بیژن چه سازد بدوی
فرامرز یل،دامن کوهسار
نگه کرد و آمد سوی دشت و غار
به هردشت و غاری که بد بنگرید
زگرگ و ز بیژن نشانی ندید
به نومید آمد سوی مرغزار
بزد خیمه بردامن جویبار
چو ابر بهاران بریزنده نم
که برگیو شیر ازمن آمد ستم
اگر گیو گودرز زان آگهی
بیابد شود تن ز جانش تهی
از آن سو که بیژن بدو شد سوار
چو بازآمد آن دیو بر کوهسار
چو دیو اندر آمد به گرد دره
یکی غار بد سهمناک و نزه
بدان غار در شد همان دیو زوش
بایستاد برجای وبرزد خروش
بدو گفت کای بیژن زورمند
فرودآی و بنشین به جای بلند
چوافزون شده مرتو را خون من
چو خستی در این چهره گلگون من
تو را من یکی پای مزدآورم
به دیده زمین پیش تو بسپرم
که من سالیان تا در این دشت کین
بدین سان به تنها سپارم زمین
چو جمشید را بود انگشتری
به فرمان او مرغ ودیو و پری
بفرمود کاخی دراین تیره غار
به الماس کردند در این سنگ قار
به فرمان او چون که شد کرده کاخ
بیاورد گنج از جهان فراخ
در این تیره کهسار کرد او نهان
وز آن پس به استخر رفت از جهان
مرا پاسبان کرده بر تیره کوه
بدان تا نگهدارمش از گروه
مرا گفت از ایدر تو بیدار باش
شب و روز در کوه، هشیار باش
شنیده بدو گفت ز اختر شناس
که این دیو گردد ز درد وهراس
که آن روز آید یکی سرفراز
بدین دیو سازد نبرد دراز
براین گرگ،شیری سواره شود
وز الماس او دیو،پاره شود
بدان کان برآرنده گنج ماست
گر او را نمایی یکی ره سزاست
فرود آی در غار و بردار پی
ببر گنج بر سوی کاوس کی
کنون بشنو و پاسبان را مزن
که آهوت گویند هر انجمن
بدو گفت بیژن که افسوس مکن
که برمن نگیرد بدین سان سخن
به خنجر ببرم تو را یال و پشت
بدارم سرویت بدین سان به مشت
بدین تیز خنجر نمایمت رنج
اگر خود به دستت هزارست گنج
به افسون نیاری به در برد جان
هم اکنون ازینت برآرم روان
بدوگفت گرگ ای گو دلپذیر
تو این گفته من به بازی مگیر
زجمشید زین سان بسی بود گنج
رها کن مرا در سرای سپنج
در این غار در شو شگفتی بین
که نالد ز گنج دلیران زمین
از او خیره شد بیژن جنگجوی
چنین گفت کای زشت ناخوب روی
زگنج ار سخن راست گویی چنین
بدین کار کردی نکویی همین
همیدون سوارم سوی گنج بر
بکاف آن در گنج بردار سر
دگر چون تو را رای آویزی است
سوار تو را خنجر تیزی است
بدارم به دستت یکایک سروی
ببرم همی یالت از چارسوی
به غار اندرون رفت دیو بلند
به چنگل یکی سنگ خواره بکند
یکی مغفر آهنین برگرفت
گرانمایه بیژن چو دید آن شگفت
به خنجر سرش را ببرید خوار
بیفتاد آن دیو در غارتار
از آن دیو پتیاره یک سو جهید
به غار اندرون گرگ شد ناپدید
فروشد بدان نردبان نامور
فرو کرده دید او زخارا دو در
گرانمایه بیژن چو در باز کرد
به نام خدا رفتن آغازکرد
یکی چار صفه برآورده دید
تو گفتی خدایش چنان آفرید
درو زر به خرمن فرو ریخته
زهر سو چراغی درآویخته
یکایک بدو رشته زر ناب
فروهشته یکسر به در خوشاب
جواهر چو آتش فروزان دروی
وزآن گوهران خیره شد جنگجوی
ز زرپاره تخته نهاده به هم
نهاده بر آن تخته هم تاج جم
فروهشته زان تاج زرگوشوار
همه دانه گوهر شاهوار
برآن تخت زیبا ده انگشتری
چو رخساره زهره و مشتری
کمرهای زرین فزون از هزار
به هرگوشه بد جامه شاهوار
زمشک و زعنبر زکافور ناب
ز فیروزه و لعل و در خوشاب
چنان بد کز اندازه و حد برون
نهاده به سر تاج گوهر نگار
دو شمشیر زرین کشید از نیام
دو انگشتری لعل خورشید فام
سه جام مرصع به در یتیم
برآورد از آن گنج بی رنج و بیم
کیانی کمر بر میان بست شیر
برون آمد از گنج خانه دلیر