عبارات مورد جستجو در ۴۸ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۲
از تاج الاسلام ابوسعد بن محمد السمعانی شنودم در مجلس بر در مشهد شیخ قدس اللّه روحه العزیز کی گفت: من با پدر بهم به حج بودیم، چون از مناسک حج فارغ شدیم پدرم گفت تا شیخ عبدالملک طبری را زیارت کنیم و او از بزرگان مشایخ عصر بوده است و او را کرامات مشهورست، چنانک خواجه بوالفتوح غضایری حکایت گفت کی از یکی از بزرگان متصوفه شنیدم کی گفت روزی در مسجد حرام نشسته بودم پیش شیخ عبدالملک طبری، شخصی از در مسجد درآمد بر هیئت آدمی و لکن نه چون آدمیان، شیخ عبدالملک را گفت: الغدانمر الی سالار؟ شیخ عبدالملک گفت: نعم، آن شخص برفت. درویشی حاضر بود گفت ای شیخ بحرمت مصطفی صلی اللّه علیه و سلم کی بگویی کی این چه کس بود و چه گفت. شیخ عبدالملک گفت خضر بود علیه السلام، گفت فردا می‌آیی تا به مدینه شویم؟ گفتم آیم و ازین چنین کرامات او را بسیارست. تاج الاسلام گفت بهم بخانقاه مکه شدیم به طلب او، گفتند او نماز کرده است و به مسجد عایشه رضی اللّه عنها شده است راه میقات و عمره نیکو می‌کند کی آنجا سنگها درشت و ناخوش است، نرم می‌کند تا پای حاجیان مجروح نگردد. او را آنجا باید طلب کرد. آنجا رفتم و از دور بیستادم و او رادیدم مرقعی پوشیده و میان دربسته و بر سنگی نشسته و سنگی دیگر بمیتین خردمی‌کرد. چون سنگ تمام بشکست روی سوی ما آورد سلام گفت، او جواب داد و گفت نزدیکتر آیید، فراتر شدیم، پدرم گفت من از خراسانم از شهر مرو پسر مظفر سمعانی. گفت می‌دانم، پس گفت به حج آمدۀ؟ پدرم گفت آری گفت بمیهنه نرسیدۀ؟ گفت رسیده‌ام گفت زیارت شیخ بوسعید بکردهٔی؟ گفت کرده‌ام. گفت پس اینجا چه می‌کنی و این راه دراز بچه کار آمدۀ؟ این بگفت و بکار خویش مشغول گشت و ما خدمت کردیم و بازگشتیم. پس تاج الاسلام گفت از آن وقت باز که من این سخن بشنودم بر خویشتن فریضه کرده‌ام هر سالی که مردمان به حج روند من به زیارت شیخ اینجا آیم.
و باسنادی دیگر همین حکایت از ناصح الدین بومحمد پسرعم خویش شنودم که او گفت با رئیس میهنه بسرخس رفته بودم، رئیس میهنه گفت تا بسلام خواجه امام کبیر بخاری شویم، و او امامی بود کی او را امیر اجل از بخارا به تدریس مدرسۀ خویش آورده بود به سرخس، چون درشدیم و مرا تعریف کردند کی فرزند شیخ بوسعید بوالخیرست او دیگر بار برخاست و مرا در بر گرفت و گفت من در جوانی در مرو بودم پیش خواجه امام محمد سمعانی و بر وی فقه تعلیق می‌کردم، او را سفر قبله درافتاد و مرا بمعیدی سپرد و برفت. چون باز آمد مرا می‌بایست که آنچ در غیبت او تعلیق کرده بودم بروی خوانم، یک روز به نزدیک او رفتم تنی دو از بزرگان ایمۀ مرو پیش او نشسته بودند و با وی حدیث می‌کردند، خواجه امام سمعانی حکایت حج خویش می‌گفت، پس گفت چون به مکه رسیدم خواستم کی عبدالملک طبری را زیارت کنم و این حکایت همچنین کی نوشته شد بگفت.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۴
ازخواجه امام ظهیر الدین اسعد قشیری شنیدم، کی نبیرۀ استاد امام بود، کی گفت مرادر نشابور از جهت صوفیان هفتصد دینار نشابوری قرض افتاده بود، عزم لشکرگاه کردم و لشکر بمرو بود، چون بمیهنه رسیدم فرزندان شیخ بوسعید مرا بازگرفتند چند روزها، و بسیاری مراعات کردند چون مدتی مقام کردم و کارها ساختم تا بمرو روم و پای افزار بپوشیده بودم و برین اندیشه در مشهد شدم، چون چشمم بر تربت شیخ افتاد سر در پیش افکندم و چشم بر هم نهادم،گفتی جملۀ حجابها از پیش چشم من برخاست، شیخ رادیدم معاینه کی مرا می‌گفت این که تو می‌کنی پدرت کرد یا جدت کرد؟ برو، بازگرد و بنشین کی هم آنجا مقصود حاصل آید. من بیرون آمدم و گفتم ستور بازدهید و کری بازستانید، کری تا بنشابور گیرید. من بازگشتم و بنشابور آمدم و در خانقاه بنشستم، حقّ سبحانه و تعالی چنان ساخت که هم در آن ماه هفتصد دینار نشابوری وام گزارده شد و آن سال چندان فتوح بود کی بیرون خرج خانقاه چند مستغل نکو از جهت خانقاه راست شد و هیچ سال مرا معیشت بدان فراخی و خوشی نبود به برکت همت و اشارت شیخ قدس اللّه روحه العزیز.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۵
خواجه امام ابوالمعالی قشیری گفت: بعد از وفات شیخ بوسعید بچند سالها به نشابور در خانقاه شیخ دعوتی کرده بودند و من با پدر خویش و با هر دو عم خود امام ابونصر و امام ابوسعید در آنجای بودیم و جملۀ شهر از اکابر ایمه و متصوفه حاضر بودند و فخر الاسلام ابوالقاسم پسر امام الحرمین ابوالمعالی بامابود واو مردی متکبر و متهور بود و جوان بود، با پدرم سخن بسیار می‌گفت، او را گفت بسیار سخن مگوی شاید کی صوفیان ما را بازخواست کنند. فخرالاسلام گفت برسبلت همۀ صوفیان آنگاه کی به منزلت جنید رسیده باشند! این کلمه بگفت و همچنان سخن می‌گفت. گربۀ از درخانقاه در آمد و ازکنار درگرفت و یک یک را از آن جمع می‌بویید، چون به فخرالاسلام رسید او را ببویید و بر وی شاشید وبدر خانقاه بیرون شد. فخرالاسلام بشکست و بدانست کی این قفا از کجا خورد، برخاست تا استغفار کند، جمع اشارت بخواجه امام بوسعید قشیری کردند که او بزرگتر جمع بود، چون بدانستند که چه رفته است. گفت این استغفار در شیخ ابوسعید ابوالخیر باید کرد کی این کرامات وی بود کی این خانقاه ویست و او بعد به چندین سالها از وفات خویش مشرف است بر حالات که چون از جمع یکی بی‌خردکی در وجود آمد گوش مال آن بچه وجه داد. پس همه جمع برین متفق گشتند و فخرالاسلام روی سوی میهنه کرد و استغفار کرد و جمع را حالتها پدید آمد و خرقها افتاد و وقتی خوش برفت.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۹
اوحد الطایفه محمدبن عبدالسلام از مولا زادگان جد این دعاگوی بود و درین وقت کی حادثۀ غز بیفتادو بیشتر از فرزندان شیخ در آن حادثه شهید گشتند چنانک در میهنه از صلب شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز صد و پانزده کس از شکنجه و زخم تیغ کشته شدند بیرون آنکه بعد ازین حادثه بماهی دو سه بیماری و وبای و قحط کی سبب این حوادث بیشتر ایشان بودند، وفات یافتند و اهل میهنه همچنین و فساد آن بود که در جلاء کلی بودند و میهنه خالی مانده و آنچ از مردمان میهنه مانده بودند متفرق بودند تا بعد از آن به سالی دو سه درویشی چند باز آمدند و حصارکی خراب کی در میهنه بود عمارت کرده بودند و در آنجا متوطن گشتند و از آن حصار تا به مشهد شیخ مسافتی باشد نیک دور. و این اوحد محمدعبدالسلام درین مدت بر سر روضۀ مقدس مجاور بود چه اورا عرجی فاحش بود چنانک حرکتی بدشواری توانستی کرد و چون بوقت حرکت و تفرقۀ مردمان در میهنه چهارپای نبود و آنجا که می‌گریختند زن و فرزند در پیش کرده پیاده و اطفال برگردن نهاده می‌رفتند، او به حکم ضرورت آنجا بماند و پناه با دَرِ مشهد کرد و همچنین تنی سه چهار از نابینایان و ضعفا با او بودند. چون مردمان برفتند ایشان تنها و بی‌کس بماندند،حقّ سبحانه به کمال فضل خویش ابواب روزی و نعمت بر آن ضعفا گشاده گردانید و خیرات روی بدان موضع نهاد، و مفسدان تاختن و قصد در باقی کردند و بانواع احسانها می‌رسید تا بحدی کی او حکایت کرد کی در عمر خویش ما را خوشتر از آن یک دو سال نبود و چون مردمان باز آمدند و در حصار متوطن شدند، او همچنان بر سر تربت شیخ بخدمت بیستاد مدت بیست سال زیارت و خدمت آن بقعۀ مبارک می‌کرد و اگر درویشی رسیدی خدمت او بجای آوردی و عورات را به حصار فرستادی و او بر در مشهد می‌بود. پس فراهم آورندۀ این کلمات دعاگوی بخیر پس از آن بمدتها آنجا رسید، از وی سؤال کرد کی درین مدت کی تو بر سر روضۀ مبارک مقیم گشتۀ از کرامات شیخ چه دیدۀ؟ گفت هیچ روز نباشد که مرا کراماتی از آن شیخ ظاهر نگردد کی بر شمردن آن متعذر باشد،اما من ترا دو واقعۀ خویش حکایت کنم این هردو کرامات من دیدم و با مردمان بگفتم کی طاقت پوشیدن نداشتم بعد از آن نیز مثل آن ندیدم و بدانستم کی اگر آن سر نگاه داشتمی بعد از آن چیزها دیدمی بیش ازین، پشیمان شدم و سود نداشت. یکی آن بود که به تابستان باحصار نشدمی به نزدیک فرزندان بلکه همۀ تابستان به در مشهد خفتمی، یک شب خفته بودم و آن شب از شبهای ایام البیض بود که ماه تمام بود، برقرار هر شب درهای مشهد بسته بودم در خواب اول مردی از اهل میهنه اینجا رسید کی به صحرا بوده بود. چون مرا بدید بر در مشهد بر زمین بخفت، چون از شب نیمی بگذشت بیدار شدم، از اندرون مشهد آواز قرآن خواندن می‌آمد، گوش داشتم انا فتحنا می‌خواند، تعجب کردم برخاستم و بنگریستم در مشهد همچنان بسته بود مرا محقّق گشت که این الا آواز شیخ و قرآن خواندن او نیست. حالتی بر من پدید آمد و هرچند جهد کردم خود را نگاه نتوانستم داشتن آن مرد را که آنجا خفته بود بیدار کردم و گفتم بشنو که بعدِ صد و اند سال ازوفات او چگونه صریح می‌توان شنود! چون مرد از خواب بیدار شد آواز در حجاب شد نه من شنودم ونه او. دیگر آنکه مرا معهود بودی کی هر روزی بامداد به زمستان کی از حصار بمشهد آمدمی از جهت چاشت، ما حضری با خود آوردمی کی تا به مشهد مسافتی نیک دور بود و مرا رفتن متعذر. یک روز چیزی نخورده بودم و رنجور گشتم و در آن تب استفراغی برگرفت، دیگر روز بامداد گرسنگی غلبه کرده بود کی یک شبان روز بود تا چیزی نخورده بودم، پارۀ نان و بیضۀ برگرفتم تا بدر مشهد بکار برم. چون آنجا رسیدم درویشی دیدم مرقعی پوشیده بر در مشهد نشسته و سر بخود فرو برده و عصا و ابریق در پهلوی خود نهاده، چون چشم من بر وی افتاد از آدمی گری با من هیچ چیز بنماند و روحی و آسایشی بمن رسید چنانک بی‌خویشتن گشتم، پس آهسته بدر مشهد فراز شدم و در مشهد باز کردم چون آواز در مشهد بشنود سر برآورد، من سلام گفتم او برخاست و جواب داد و مرا دربرگرفت. بنشستم و بپرسیدم و اگرچه هیچ نگفت مرا معلوم گشت که او نماز شام رسیده است و آنجا کسی نبوده است که او را مراعاتی کردی و بی‌برگ مانده است و همه شب آنجا بیدار داشته است. حالی آن نان و بیضه پیش وی بنهادم ومن طریق ایثار می‌سپردم و از جهت موافقت او اندکی بکار می‌بردم و خدمتی بجای می‌آوردم چون فارغ شد دست بشست و وضو تازه کرد و دوی بگزارد و پای افزار کرد و مرا وداع کرد و برفت ومن آن روز نیز گرسنه بماندم اما از راحت صحبت آن درویش آن روز مرا گرسنگی یاد نیامد. چون نماز شام بخانه رفتم در خانه چیزی ناموافق ساخته بودند، نتوانستم خورد و ایشان اعتماد کرده بودند کی من چیزی خورده‌ام، آن شب گرسنه بخفتم و دیگر روز بامداد چون نماز گزاردم برقرار معهود بدر مشهد آمدم و در باز کردم و در رفتم و خدمت کردم. اینجا کی مردمان کفش بیرون کنند برابر پای تربت شیخ کوزۀ نوکبود دیدم پر آب آنجا نهاده و دو تا نان سپید گرم بر سر آن کوزه نهاده، چون دست فرا آن نان کردم اثر حرارت آن نان بدست من می‌رسید، برداشتم و گریستن بر من افتادو دانستم کی این الا محض کرامات شیخ نیست چه درین ساعت اینجا هیچ کس نبود و در دیه کس متوطن نبود کی آن ساعت آن نان پخته بود. بنشستم و آن نان بکار بردم و هرگز تا عمر من بود از آن خوشتر هیچ طعام نخورده بودم و از آن سردتر و خوش و شیرین‌تر آب نخورده بودم و کرامتی دیگر کی من گرسنۀ دو شبانه روزه بودم، بدان دوتا نان سبک چنان سیر شدم کی تا دو روز دیگر مرا اشتهای هیچ طعام نبود. چون نماز شام بحصار آمدم و مردمان به جماعت آمدند این سخن در حوصلۀ من نگنجید چندانکه جهد کردم خود را نگاه نتوانستم داشتن، گفتم ای مردمان شما ندانید کی چه دارید و حقّ این تربت بزرگوار بواجب نگاه نمی‌دارید و این همه بلاها و محنتها از آن می‌بینید و این قصه حکایت کردم، پس حاضران بگریستند اما من پس از آن ازین جنس هیچ دیگر ندیدم کی نااهلی کردم و بدانستم کی اگراین کرامت شیخ اظهار نکردمی بسیار چیزها بر من آشکارا خواست گشت، پشیمان گشتم اما هیچ سود نداشت و لکن از کراماتهای او بردیگران ظاهر شد در حضور من، سخت بسیارست و بر شمردن آن متعذر. شیخ گفته است قدس اللّه روحه فرخ آنکس کی ما را دید و فرخ آنکس کی آنکس رادید کی ما را دید، همچنین هفت کس برشمرد کی فرخ آنکس کی او هفت کس را دید کی او ما را دید.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۲۰
بدانکه کراماتی کی بعد ازوفات شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز ظاهرگشته است بیش از آنست کی در بیان قلم توان آورد چنانک پسر خال داعی ابوالفرج بن المفضل و برادرزادۀ داعی المنور بن ابی سعید حکایت کردند کی درین ایام فترت غُزکی میهنه خراب شده بودو در دیه کسی متوطن نه، مردم میهنه آن قدر کی مانده بودند در حصار بودند و بدیه می‌آمدند، از جهت هیزم درختان توت کی در محلها بود می‌افکندند، ما هر دو با شاگردان بمحلۀ صوفیان آمدیم به نزدیک مشهد درختی می‌زدیم و روز گرمگاه بود و جز ما در محله کسی دیگر نبود و ماچنانک بی‌ادبی کودکان باشد مشغله می‌کردیم و شاگردان تبر می‌زدند و آواز غلبۀ مادر محله افتاده، از در مشهد آوازی شنیدیم کی این چیست کی شما می‌کنید! ما بازنگریستیم پیری دیدیم بر در مشهد ایستاده،محاسنی تا بناف چنانک صفت شیخ ما بود، سرخ و سپید، بانگ بر ما زد کی آخر وقت نیامد کی ما از بی‌ادبی برهیم؟ چون چشم ما بر وی افتاد بگریختیم، آلتها آنجا بگذاشتیم تا بعد از نماز دیگر که در آن محله آدمی پدید آمد ما رفتیم و تبر و جامها برداشتیم و برفتیم و بعد از آن نیز در آن محله از آن جنس بی‌ادبی نکردیم و ازین جنس وقایع بسیار است که حصر آن دشوار بودو اگر آن همه بیاریم کتاب دراز گردد. و همچنین فواید انفاس او و حکایات و کرامات او امثال این بیست مجلد باحالت شیخ قطرۀ بودست از دریایی، چنانک خواجه امام بوالحسن مالکی گفت کی از چند کس از مشایخ بزرگ شنوده‌ام کی می‌گفتند مردمان تعجب می‌کنند از بسیاری کرامات شیخ بوسعید و اشرافی کی او را بر خاطرها و احوال بندگان خدای تعالی بود و شیخ بوسعید گفت که صاحب کرامات را درین درگاه بس منزلتی نیست زیرا کی او به منزلت جاسوسیست و پدید بود کی جاسوس را بر درگاه پادشاه چه منزلت تواند بود تو جهد کن تا صاحب ولایت باشی تا همه تو باشی و هرچ باشد ترا باشد. و ازین سخن شیخ معلوم می‌شود کی کرامات و اشراف بر خواطر هیچ نیست با حالتی کی شیخ ما را بوده است، اما عوام خلق را چشم برین قدر از منزلت شیخ بیش نمی‌افتادست و این نیز عظیم می‌دانسته‌اند و ایشان را آن حالت شگرف می‌آمده است و این خود به نزدیک منزلت شیخ هیچ چیز نبوده است به سبب آنکه تامرد به مقامی بزرگتر نرسد آنکه دانسته باشد حقّیرش نیاید و او را این بنسبت باز آنکه او در آن بوده است هیچ نیامده است اما ما را عظیم از آن سبب می‌آید کی از آنچ حقّیقتست بی‌خبریم و از کارها جز ظاهر نمی‌بینیم و آن نیز تمام نه،حقّ سبحانه و تعالی بینایی کرامت کناد پیش از مرگ کی فردا همه زندۀ این کلمات مبارک خواهند بود.
دعاگوی بخیر درمی‌خواهد از کرم بزرگان کی این مجموع مطالعه کنند و از حالات و مقالات شیخ ما قدس اللّه روحه لذتی یابند یا حالتی و وقتی روی نماید در آن حالت و وقت این ضعیف و دعاگوی را فراموش نکنند واین گناه کار عاصی را بدعا یاد دارند و اگر کسی را از این سخنهای مبارک و ازین حالات شریف هدایتی روی نماید و یا رونده را در راه طریقت و حقّیقت ازین انفاس عزیز گشایشی حاصل آید بهمت ودعا ازین بیچاره غافل نباشند و در اوقات وخلوات بر خاطر مبارک می‌گذارند و فراموش نفرمایند ان شاء اللّه تعالی.
حقّ سبحانه و تعالی برکات این پادشاه دین و سلطان اهل یقین و پیشوای اهل طریقت و مقتدای اهل حقّیقت در هیچ حالت ازما و از کافۀ اسلام منقطع مگرداناد و ما را در دنیا و آخرت درزمرۀ خادمان آن حضرت مبارک و چاکران مقدس حشر کناد و در قیامت بخدمت او مستسعد گرداناد تا چنانک فرمودست کی جواب کهتر بر مهتر بود، شفیع خطاها و زلات ما باشد و دل ما را بر محبت خویش و تن ما را بر خدمت دوستان خویش وقف داراد و ما را یک طرفة العین و کم از آن بما و خلق بازمگذاراد و آنچ ناگزیر دین و دنیا و آخرت ماست یا خدمت و دوستی او و حضرت اوست و محبت او، بارزانی داراد بحقّ محمد و آله اجمعین والحمدلله رب العالمین و الصلوة علی رسوله محمد صلی اللّه علیه و سلم.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۵ - ابومحفوظ معروف بن فیروز الکرخی
و از این طائفه بود ابومحفوظ معروف بن فیروز الکرخی از جملۀ پیران بزرگ بود و دعاءِ او مستجاب بود. بغدادیانرا هر حال کی پیش آید بسر گور وی شوند و دعا کنند شفا پدیدار آید. و گویند گور معروف تریاک آزموده است.
و او از جمله مولایان علی بن موسی الرّضا علیه السّلام بود وفات وی اندر سنه مأتین بود. و گویند اندر سنه احدی و مأتین بود و استاد سرّی سَقَطی بود و او را گفت روزی چون ترا بخدای حاجتی باشد بمن سوگند برو ده.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که پدر و مادر معروف ترسا بودند و او را فرا مؤدّب دادند مؤدّب گفت بگو ثالِثُ ثَلاثه او گفت بل هُوَ اللّهُ الْواحِدُ. مؤدّبش بزد زخمی به نیرو، و معروف بگریخت و پدر و مادرش همی گفتند کاشکی بازآمدی بر هر دین که خواستی موافقت وی کردیمی. پس بر دست علیّ بن موسی الرّضا مسلمان شد و با سرای آمد و در به زد گفتند کیست گفت معروف گفتند بر کدام دینی گفت بر دین حنیفی، پدر و مادرش مسلمان شدند.
سری سقطی گوید معروف را بخواب دیدم، چنانک زیر عرش ایستاده بودی حق سُبْحانَهُ وتَعالی فرشتگان را گفتی این کیست گفتند تو بهتر دانی یارب، از حق تعالی ندا آمد کی این معروف کرخی است که از دوستی من مست شده است و با هوش نیاید الاّ بدیدار من.
معروف گفت یکی از اصحاب داود الطّائی مرا گفت نگر دست از کار باز نداری که آن ترا نزدیک کند برضاء خداوند گفتم چیست آن عمل گفت دوام طاعت خدای و حرمت مسلمانان و نصیحت کردن ایشانرا.
محمّدبن الحسین گوید از پدر خویش شنیدم که کرخی را دیدم بخواب پس از مرگ او، ویرا گفتم خدای با تو چه کرد گفت بیامرزید گفتم بزهد و ورع تو، گفت نه بقبول کردن من به پند پسر سمّاک و بر درویشی بایستادن و دوستی درویشان، و پند پسر سمّاک این بود که معروف گفت بکوفه میشدم و مردی را دیدم و او را ابن سمّاک گفتند مردمانرا پند همی داد و اندر بیان سخنش همی رفت که هر که بجملگی از خدای برگردد خدای بجملگی ازو برگردد. و هر کی با خدای گردد بکلّی، خدای عزّوجلّ بر وی برحمت بازگردد، و همه خلق بازو گرداند و هرکس کی وقتی بازگردد و وقتی باز آید حق سُبْحانَهُ وتَعالی باشد کی وقتی برو رحمت کند، سخن او اندر دل من افتاد و با خدای گشتم و همه شغلها دست بداشتم مگر خدمت علیّ بن موسی الرّضا و این سخن او را بگفتم، گفت اگر پند پذیری این کفایتست.
سری السقطی گوید از وی شنیده ام این حکایت.
و معروف را گفتند در آن بیماری که بمرد وصیّتی بکن. گفت چون بمیرم پیراهن من بصدقه دهید کی من همی خواهم کی از دنیا بیروم شوم برهنه همچنانک درآمدم برهنه.
و مردی سقّا را دید کی همی گفت خدای رحمت کناد بر آنک ازین آب خورد، او فراستد و بخورد گفتند نه تو روزه داشتی گفت روزه داشتم ولیکن گفتم مگر دعاء او اندر من رسد.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۴۴ - ابوالحسن بنان بن محمّد الحمّال
و از این طایفه بود ابوالحسن بنان بن محمّدالحمّال، و اصل وی از واسط بود، بمصر بودی و آنجا فرمان یافت، وفاة وی اندر سنۀ ست عشر و ثلثمایه بود، صاحب کرامات بود و حال او بزرگ بود.
بنانرا پرسیدند از برترین حال صوفیان گفت ایمن بودن بدانچه ضمان کرده اند و بفرمانها قیام کردن و نگاهداشتن سِرّ و از هر دو جهان خالی شدن.
ابوعلی رودباری گوید کی بنان حمّال را فرا پیش شیر افکندند او را همی بوئید و هیچ تصرف نکرد و چون ازان رهائی یافت گفتند اندر آن وقت اندر دل تو چه بود گفت اندر خلاف علما اندیشه میکردم که آب دهان او چون باشد.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۲ - فصل
پس این کرامات باشد که اجابت دعایی بود و بود که طعامی پدید آید بوقت فاقت بی آنک سببی بود ظاهر یا بوقت تشنگی، آب پدیدار آید یا مسافتی دور بود آسان گردانند بریدن آن، بمدّتی نزدیک یا از دشمنی برهد یا از هاتفی آوازی یا خطابی شنود، یا آنچه بدین ماند از چیزها که نقض عادت بود.
و بدانک بسیارست از مقدورات که امروز بقطع دانیم که آن نشاید که کرامات اولیا بود و آن بضرورت توان دانست یا مانند ضرورت یکی از آن آنکه مردی پدید آید که او را مادر و پدر نبود یا جمادی بهیمۀ گردد یا حیوانی و امثال این بسیار بود.