عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱
چند گوئی که چو ایام بهار آید
گل بیاراید و بادام به بار آید
روی بستان را چون چهرهٔ دلبندان
از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید
روی گلنار چو بزداید قطر شب
بلبل از گل به سلام گلنار آید
زاروار است کنون بلبل و تا یک چند
زاغ زار آید، او زی گلزار آید
گل سوار آید بر مرکب و، یاقوتین
لاله در پیشش چون غاشیهدار آید
باغ را از دی کافور نثار آمد
چون بهار آید لولوش نثار آید
گل تبار و آل دارد همه مهرویان
هر گهی کاید با آل و تبار آید
بید با باد به صلح آید در بستان
لاله با نرگس در بوس و کنار آید
باغ مانندهٔ گردون شود ایدون کهش
زهره از چرخ سحرگه به نظار آید
این چنین بیهدهای نیز مگو با من
که مرا از سخن بیهده عار آید
شست بار آمد نوروز مرا مهمان
جز همان نیست اگر ششصد بار آید
هر که را شست ستمگر فلک آرایش
باغ آراسته او را به چه کار آید؟
سوی من خواب و خیال است جمال او
گر به چشم توهمی نقش و نگار آید
نعمت و شدت او از پس یکدیگر
حنظلش با شکر، با گل خار آید
روز رخشنده کزو شاد شود مردم
از پس انده و رنج شب تار آید
تا نراند دی دیوانهت خوی بد
نه بهار آید و نه دشت به بار آید
فلک گردان شیری است رباینده
که همی هر شب زی ما به شکار آید
هر که پیش آیدش از خلق بیوبارد
گر صغار آید و یا نیز کبار آید
نشود مانده و نه سیر شود هرگز
گر شکاریش یکی یا دو هزار آید
گر عزیز است جهان و خوش زی نادان
سوی من، باری، می ناخوش و خوار آید
هر کسی را ز جهان بهرهٔ او پیداست
گر چه هر چیزی زین طبع چهار آید
می بکار آید هر چیز به جای خویش
تری از آب و شخودن ز شخار آید
نرم و تر گردد و خوش خوار و گوارنده
خار بیطعم چو در کام حمار آید
سازگاری کن با دهر جفاپیشه
که بدو نیک زمانه به قطار آید
کر بدآمدت گهی، اکنون نیک آید
کز یکی چوب همی منبر و دار آید
گه نیازت به حصار آید و بند و دز
گاه عیبت ز دز و بند و حصار آید
گه سپاه آرد بر تو فلک داهی
گه تو را مشفق و یاری ده و یار آید
نبود هرگز عیبی چو هنر، هرچند
هنر زید سوی عمر و عوار آید
مر مرا گوئی برخیز که بد دینی
صبر کن اکنون تا روز شمار آید
گیسوی من به سوی من ندو ریحان است
گر به چشم تو همی تافته مار آید
شاخ پربارم زی چشم بنی زهرا
پیش چشم تو همی بید و چنار آید
ور همی گوئی من نیز مسلمانم
مر تو را با من در دین چه فخار آید؟
من تولا به علی دارم کز تیغش
بر منافق شب و بر شیعه نهار آید
فضل بر دود ندانی که بسی دارد
نور اگر چند همی هردو ز نار آید؟
چون برادر نبود هرگز همسایه
گرچه با مرد به کهسار و به غار آید
سنگ چون زر نباشد به بها هرچند
سنگ با زر همی زیر عیار آید
دین سرائی است برآوردهٔ پیغمبر
تا همه خلق بدو در به قرار آید
به سرا اندر دانی که خداوندش
نه چنان آید چون غله گزار آید
علی و عترت اوی است مر آن را در
خنک آن کس که در این ساختهدار آید
خنک آن را که به علم و به عمل هر شب
به سرا اندر با فرش و ازار آید
گل بیاراید و بادام به بار آید
روی بستان را چون چهرهٔ دلبندان
از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید
روی گلنار چو بزداید قطر شب
بلبل از گل به سلام گلنار آید
زاروار است کنون بلبل و تا یک چند
زاغ زار آید، او زی گلزار آید
گل سوار آید بر مرکب و، یاقوتین
لاله در پیشش چون غاشیهدار آید
باغ را از دی کافور نثار آمد
چون بهار آید لولوش نثار آید
گل تبار و آل دارد همه مهرویان
هر گهی کاید با آل و تبار آید
بید با باد به صلح آید در بستان
لاله با نرگس در بوس و کنار آید
باغ مانندهٔ گردون شود ایدون کهش
زهره از چرخ سحرگه به نظار آید
این چنین بیهدهای نیز مگو با من
که مرا از سخن بیهده عار آید
شست بار آمد نوروز مرا مهمان
جز همان نیست اگر ششصد بار آید
هر که را شست ستمگر فلک آرایش
باغ آراسته او را به چه کار آید؟
سوی من خواب و خیال است جمال او
گر به چشم توهمی نقش و نگار آید
نعمت و شدت او از پس یکدیگر
حنظلش با شکر، با گل خار آید
روز رخشنده کزو شاد شود مردم
از پس انده و رنج شب تار آید
تا نراند دی دیوانهت خوی بد
نه بهار آید و نه دشت به بار آید
فلک گردان شیری است رباینده
که همی هر شب زی ما به شکار آید
هر که پیش آیدش از خلق بیوبارد
گر صغار آید و یا نیز کبار آید
نشود مانده و نه سیر شود هرگز
گر شکاریش یکی یا دو هزار آید
گر عزیز است جهان و خوش زی نادان
سوی من، باری، می ناخوش و خوار آید
هر کسی را ز جهان بهرهٔ او پیداست
گر چه هر چیزی زین طبع چهار آید
می بکار آید هر چیز به جای خویش
تری از آب و شخودن ز شخار آید
نرم و تر گردد و خوش خوار و گوارنده
خار بیطعم چو در کام حمار آید
سازگاری کن با دهر جفاپیشه
که بدو نیک زمانه به قطار آید
کر بدآمدت گهی، اکنون نیک آید
کز یکی چوب همی منبر و دار آید
گه نیازت به حصار آید و بند و دز
گاه عیبت ز دز و بند و حصار آید
گه سپاه آرد بر تو فلک داهی
گه تو را مشفق و یاری ده و یار آید
نبود هرگز عیبی چو هنر، هرچند
هنر زید سوی عمر و عوار آید
مر مرا گوئی برخیز که بد دینی
صبر کن اکنون تا روز شمار آید
گیسوی من به سوی من ندو ریحان است
گر به چشم تو همی تافته مار آید
شاخ پربارم زی چشم بنی زهرا
پیش چشم تو همی بید و چنار آید
ور همی گوئی من نیز مسلمانم
مر تو را با من در دین چه فخار آید؟
من تولا به علی دارم کز تیغش
بر منافق شب و بر شیعه نهار آید
فضل بر دود ندانی که بسی دارد
نور اگر چند همی هردو ز نار آید؟
چون برادر نبود هرگز همسایه
گرچه با مرد به کهسار و به غار آید
سنگ چون زر نباشد به بها هرچند
سنگ با زر همی زیر عیار آید
دین سرائی است برآوردهٔ پیغمبر
تا همه خلق بدو در به قرار آید
به سرا اندر دانی که خداوندش
نه چنان آید چون غله گزار آید
علی و عترت اوی است مر آن را در
خنک آن کس که در این ساختهدار آید
خنک آن را که به علم و به عمل هر شب
به سرا اندر با فرش و ازار آید
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵
کسی که قصد ز عالم به خواب و خور دارد
اگر چه چهرهش خوب است طبع خر دارد
بخر شمارش مشمارش، ای بصیر، بصیر
اگرچه او بهسر اندر چو تو بصر دارد
نه هرچه با پر باشد ز مرغ باز بود
که موش خوار و غلیواژ نیز پر دارد
ز مردم آن بود، ای پور، از این دو پای روان
که فعل دهر فریبنده را ز بر دارد
چو چاره نیستش از صحبت جهان جهان
اگر جفاش نماید جفاش بردارد
ز بیم درد نهد مرد دنبه بر دنبل
نه زانکه دنبل نزدیک او خطر دارد
جهان اگر شکر آرد به دست چپ سوی تو
به دست راست درون، بی گمان تبر دارد
درخت خرما صدخار زشت دارد و خشک
اگر دو شنگله خرمای خوب و تر دارد
جهان به آستی اندر نهفته دارد زهر
اگرچه پیش تو در دستها شکر دارد
منافق است جهان، گر بنا گزیر حکیم
بجویدش به دل و جان ازو حذر دارد
در این سرای ببیند چو اندرو آمد
که این سرای ز مرگی در دگر دارد
همیشه ناخوش و بیبرگ و بینوا باشد
کسی که مسکن در خانهٔ دو در دارد
چو بر گذشت در این خانه صد هزار بدو
مقر خویش نداردش، ره گذر دارد
به چشم سر نتواندش دید مرد خرد
به چشم دل نگرد در جهان، اگر دارد
اگرت داد نداد، ای پسر، جهان، او را
همی بپای جهاندار دادگر دارد
ز بهر دانا دارد همی بپای خدای
جهان و دین را، نه ز بهر این حشر دارد
بتر بود ز حشر بلکه گاو باشد و خر
کسی که قصد در اینجا به خواب و خور دارد
ز بهر دانش و دین بایدش همی مردم
که خود خورنده جزین بی شمار و مر دارد
به خور مناز چو خر، بل شرف به دانش جوی
که خر به خور شکم از تو فراختر دارد
شکم چو بیش خوری بیش خواهد از تو طعام
به خور مخارش ازیرا که معدهگر دارد
به جوی و جر تو چرا می دوی به روز و شبان
اگر نه معده همی مر تو را به جز دارد
هگرز راه ندادش مگر به سوی سقر
کسی که معده پر از آتش جگر دارد
سلاح دیو لعین است بر تو فرج و گلو
به پیش این دو سلاحت همی سپر دارد
حذرت باید کردن همیشه زین دو سلاح
که تن ز فرج و گلو در به سوی شر دارد
ستم رسیدهتر از تو ندید کس دگری
که در تنت دو ستمگار مستقر دارد
ز دیو تنت حذر کن که بر تو دیو تنت
فسوسها همه از یکدگر بتر دارد
نگر که هیچ گناهت به دیو بر ننهی
اگرت هیچ دل از خویشتن خبر دارد
مباش عام که عامه به جهل تهمت خویش
چه بر قضای خدای و چه بر قدر دارد
تو گوش و چشم دلت بر گشای اگر جاهل
دو چشم و گوش دل خویش کور و کر دارد
قبای شاه ز دیباست نرم و با قیمت
اگرچه زیر و درون پنبه و آستر دارد
نگاه کن که چه چیز است در تنت که تنت
بدوست زنده و زو حسن و زیب و فر دارد
چه گوهر است که یک مشت خاک در تن ما،
به فر و زینت ازو گونهگون هنر دارد؟
بدو دو دست و دو پایت بگیرد و برود
زبان ازو سخن و چشم ازو نظر دارد
چرا که موی تو زو رنگ قیر دارد و مشک
رخانت رنگ طبر خون و معصفر دارد؟
چرا که تا به تن اندر بود نیارامد
تنت مگر که مر این چیز را بطر دارد؟
همی دلت بتپد زو به سان ماهی ازانک
زمنزل دل تو قصد زی سفر دارد
زمنزل دلت این خوب و پرهنر سفری
بدان که روزی ناگاه رخت بردارد
به زیر چرخ قمر در قرار مینکند
قرارگاه مگر برتر از قمر دارد
ازین سرای برون هیچ مینداند چیست
از این سبب همه ساله به دل فکر دارد
جز آن نیابد از این راز کس خبر که دلش
زهوش و عقل در این راه راهبر دارد
شریف جان تو زین قبهٔ کبود برون
چنانکه گفت حکیمی، یکی پدر دارد
ضعیف مرد گمان برد کو همی گوید
«خدای ما به جهان در زن و پسر دارد»
از آن حکیم چو تقلیدی این سخن بشنود
به جهل گفت «چه دانیم ما؟ مگر دارد»
خدای را چه شناسد کسی که بر تقلید
دو چشم تیره و دل سخت چون حجر دارد؟
نه چشم دارد در دل نه گوش، بل چو ستور
ز بهر خواب و خورش چشم و گوش و سر دارد
بزرگ نیست نه دانا به نزد او مگر آنک
عمامهٔ قصب و اسپ و سیم و زر دارد
هزار شکر مر آن را که جود و قدرت او
به صورت بشر اندر چنین بقر دارد
بدین زمان و بدین ناکسان که دارد صبر؟
مگر کسی که ز روی و حجر جگر دارد
زشعر حجت وز پندهاش برتو خوری
اگر درخت دل تو ز عقل بر دارد
اگر چه چهرهش خوب است طبع خر دارد
بخر شمارش مشمارش، ای بصیر، بصیر
اگرچه او بهسر اندر چو تو بصر دارد
نه هرچه با پر باشد ز مرغ باز بود
که موش خوار و غلیواژ نیز پر دارد
ز مردم آن بود، ای پور، از این دو پای روان
که فعل دهر فریبنده را ز بر دارد
چو چاره نیستش از صحبت جهان جهان
اگر جفاش نماید جفاش بردارد
ز بیم درد نهد مرد دنبه بر دنبل
نه زانکه دنبل نزدیک او خطر دارد
جهان اگر شکر آرد به دست چپ سوی تو
به دست راست درون، بی گمان تبر دارد
درخت خرما صدخار زشت دارد و خشک
اگر دو شنگله خرمای خوب و تر دارد
جهان به آستی اندر نهفته دارد زهر
اگرچه پیش تو در دستها شکر دارد
منافق است جهان، گر بنا گزیر حکیم
بجویدش به دل و جان ازو حذر دارد
در این سرای ببیند چو اندرو آمد
که این سرای ز مرگی در دگر دارد
همیشه ناخوش و بیبرگ و بینوا باشد
کسی که مسکن در خانهٔ دو در دارد
چو بر گذشت در این خانه صد هزار بدو
مقر خویش نداردش، ره گذر دارد
به چشم سر نتواندش دید مرد خرد
به چشم دل نگرد در جهان، اگر دارد
اگرت داد نداد، ای پسر، جهان، او را
همی بپای جهاندار دادگر دارد
ز بهر دانا دارد همی بپای خدای
جهان و دین را، نه ز بهر این حشر دارد
بتر بود ز حشر بلکه گاو باشد و خر
کسی که قصد در اینجا به خواب و خور دارد
ز بهر دانش و دین بایدش همی مردم
که خود خورنده جزین بی شمار و مر دارد
به خور مناز چو خر، بل شرف به دانش جوی
که خر به خور شکم از تو فراختر دارد
شکم چو بیش خوری بیش خواهد از تو طعام
به خور مخارش ازیرا که معدهگر دارد
به جوی و جر تو چرا می دوی به روز و شبان
اگر نه معده همی مر تو را به جز دارد
هگرز راه ندادش مگر به سوی سقر
کسی که معده پر از آتش جگر دارد
سلاح دیو لعین است بر تو فرج و گلو
به پیش این دو سلاحت همی سپر دارد
حذرت باید کردن همیشه زین دو سلاح
که تن ز فرج و گلو در به سوی شر دارد
ستم رسیدهتر از تو ندید کس دگری
که در تنت دو ستمگار مستقر دارد
ز دیو تنت حذر کن که بر تو دیو تنت
فسوسها همه از یکدگر بتر دارد
نگر که هیچ گناهت به دیو بر ننهی
اگرت هیچ دل از خویشتن خبر دارد
مباش عام که عامه به جهل تهمت خویش
چه بر قضای خدای و چه بر قدر دارد
تو گوش و چشم دلت بر گشای اگر جاهل
دو چشم و گوش دل خویش کور و کر دارد
قبای شاه ز دیباست نرم و با قیمت
اگرچه زیر و درون پنبه و آستر دارد
نگاه کن که چه چیز است در تنت که تنت
بدوست زنده و زو حسن و زیب و فر دارد
چه گوهر است که یک مشت خاک در تن ما،
به فر و زینت ازو گونهگون هنر دارد؟
بدو دو دست و دو پایت بگیرد و برود
زبان ازو سخن و چشم ازو نظر دارد
چرا که موی تو زو رنگ قیر دارد و مشک
رخانت رنگ طبر خون و معصفر دارد؟
چرا که تا به تن اندر بود نیارامد
تنت مگر که مر این چیز را بطر دارد؟
همی دلت بتپد زو به سان ماهی ازانک
زمنزل دل تو قصد زی سفر دارد
زمنزل دلت این خوب و پرهنر سفری
بدان که روزی ناگاه رخت بردارد
به زیر چرخ قمر در قرار مینکند
قرارگاه مگر برتر از قمر دارد
ازین سرای برون هیچ مینداند چیست
از این سبب همه ساله به دل فکر دارد
جز آن نیابد از این راز کس خبر که دلش
زهوش و عقل در این راه راهبر دارد
شریف جان تو زین قبهٔ کبود برون
چنانکه گفت حکیمی، یکی پدر دارد
ضعیف مرد گمان برد کو همی گوید
«خدای ما به جهان در زن و پسر دارد»
از آن حکیم چو تقلیدی این سخن بشنود
به جهل گفت «چه دانیم ما؟ مگر دارد»
خدای را چه شناسد کسی که بر تقلید
دو چشم تیره و دل سخت چون حجر دارد؟
نه چشم دارد در دل نه گوش، بل چو ستور
ز بهر خواب و خورش چشم و گوش و سر دارد
بزرگ نیست نه دانا به نزد او مگر آنک
عمامهٔ قصب و اسپ و سیم و زر دارد
هزار شکر مر آن را که جود و قدرت او
به صورت بشر اندر چنین بقر دارد
بدین زمان و بدین ناکسان که دارد صبر؟
مگر کسی که ز روی و حجر جگر دارد
زشعر حجت وز پندهاش برتو خوری
اگر درخت دل تو ز عقل بر دارد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۶
خوب یکی نکته یادم است زاستاد
گفت «نگشت آفریده چیز به از داد»
جان تو با این چهار دشمن بدخو
نگرفت آرام جز به داد و به استاد
جانت نماندهاست جز به داد در این بند
داد خداوند را مدار به بیداد
بند نهادند بر تو تا بکشی رنج
تا نکشد رنج بنده کی شود آزاد؟
نیزهٔ کژ در میان کالبد تنگ
جز ز پی راستی نماند و نیفتاد
پند همی نشنوی و بند نبینی
دلت پر آتش که کرد و ست پر از باد؟
پند که دادت؟ همان که بند نهادت
بند که بنهاد؟ پند نیز هم او داد
بسته شنودی که جز به وقت گشادش
جان و روان عدو ازو نشود شاد؟
کار خدائی چنانکه بستهٔ بند است
بسته بود گفتههاش ز اصل و ز بنیاد
بند خداوند را گشاد حرام است
کشتن قاتل بر این سخنت نشان باد
بد کرد آنکو گشاد بستهٔ فعلش
بد کرد آن کس که بند گفتهش بگشاد
جز که به دستوری خدای و رسولش
دانا بند خدای را مگشایاد
چون نتواند گشاد بستهٔ یزدان
دست ضمیرت، چرا نپرسی از استاد؟
امت را کی بود محل نبوت؟
جز که ز مردم هگرز مردم کیزاد؟
جمله مقرند این خران که خداوند
از پس احمد پیمبری نفرستاد
وانگه اگر تو به بوحنیفه نگروی
بر فلک مه برند لعنت و فریاد
دست نگیرد ز بوحنیفه رسولت
طرفهتر است این سخن ز طرفهٔ بغداد
سوی خدای جهان یکی است پیمبر
وینها بگرفتهاند بیش ز هفتاد
مادرشان زاده برضلال و جهالت
مادر هرگز چنین نزاد و مزایاد
رسته ز دلشان خلاف آل محمد
همچو درخت ز قوم رسته ز پولاد
پند مدهشان که پند ضایع گردد
خار نپوشد کسی به زیر خزولاد
بیرون کنشان ز خاندان پیمبر
نیست سزاوار جغد خانهٔ آباد
بر سر آتش نهادت ای تبع دیو
آنکه بر این راه کژت از بنه بنهاد
جز که علی را پس از رسول که را بود
آنکه خلافت بدو رسید ز بنیاد
همچو یکی یار زی رسول که را بود
آنکه برادرش بود و بن عم و داماد؟
یاد ازیرا کنم مر آل نبی را
تا به قیامت کند خدای مرا یاد
شعر دریغ آیدم ز دشمن ایشان
نیست سزاوار گاو نرگس و شمشاد
سود نداردت این نفاق، چه داری
بر لب باد دی و به دل تف مرداد؟
دوستی دشمنان دینت زبان داشت
بام برین کژ شود به کژی بنلاد
نیز نبینم روا اگر بنکوهمت
بر مگسی نیست خوب ضربت فرهاد
رو سپس جاهلی که در خور اوئی
مطرب شاید نشسته بر در نباذ
گفت «نگشت آفریده چیز به از داد»
جان تو با این چهار دشمن بدخو
نگرفت آرام جز به داد و به استاد
جانت نماندهاست جز به داد در این بند
داد خداوند را مدار به بیداد
بند نهادند بر تو تا بکشی رنج
تا نکشد رنج بنده کی شود آزاد؟
نیزهٔ کژ در میان کالبد تنگ
جز ز پی راستی نماند و نیفتاد
پند همی نشنوی و بند نبینی
دلت پر آتش که کرد و ست پر از باد؟
پند که دادت؟ همان که بند نهادت
بند که بنهاد؟ پند نیز هم او داد
بسته شنودی که جز به وقت گشادش
جان و روان عدو ازو نشود شاد؟
کار خدائی چنانکه بستهٔ بند است
بسته بود گفتههاش ز اصل و ز بنیاد
بند خداوند را گشاد حرام است
کشتن قاتل بر این سخنت نشان باد
بد کرد آنکو گشاد بستهٔ فعلش
بد کرد آن کس که بند گفتهش بگشاد
جز که به دستوری خدای و رسولش
دانا بند خدای را مگشایاد
چون نتواند گشاد بستهٔ یزدان
دست ضمیرت، چرا نپرسی از استاد؟
امت را کی بود محل نبوت؟
جز که ز مردم هگرز مردم کیزاد؟
جمله مقرند این خران که خداوند
از پس احمد پیمبری نفرستاد
وانگه اگر تو به بوحنیفه نگروی
بر فلک مه برند لعنت و فریاد
دست نگیرد ز بوحنیفه رسولت
طرفهتر است این سخن ز طرفهٔ بغداد
سوی خدای جهان یکی است پیمبر
وینها بگرفتهاند بیش ز هفتاد
مادرشان زاده برضلال و جهالت
مادر هرگز چنین نزاد و مزایاد
رسته ز دلشان خلاف آل محمد
همچو درخت ز قوم رسته ز پولاد
پند مدهشان که پند ضایع گردد
خار نپوشد کسی به زیر خزولاد
بیرون کنشان ز خاندان پیمبر
نیست سزاوار جغد خانهٔ آباد
بر سر آتش نهادت ای تبع دیو
آنکه بر این راه کژت از بنه بنهاد
جز که علی را پس از رسول که را بود
آنکه خلافت بدو رسید ز بنیاد
همچو یکی یار زی رسول که را بود
آنکه برادرش بود و بن عم و داماد؟
یاد ازیرا کنم مر آل نبی را
تا به قیامت کند خدای مرا یاد
شعر دریغ آیدم ز دشمن ایشان
نیست سزاوار گاو نرگس و شمشاد
سود نداردت این نفاق، چه داری
بر لب باد دی و به دل تف مرداد؟
دوستی دشمنان دینت زبان داشت
بام برین کژ شود به کژی بنلاد
نیز نبینم روا اگر بنکوهمت
بر مگسی نیست خوب ضربت فرهاد
رو سپس جاهلی که در خور اوئی
مطرب شاید نشسته بر در نباذ
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۸
بالای هفت چرخ مدور دو گوهرند
کز نور هر دو عالم و آدم منورند
اندر مشیمهٔ عدم از نطفهٔ وجود
هر دو مصورند ولی نامصورند
محسوس نیستند و نگنجند در حواس
نایند در نظر که نه مظلم نه انورند
پروردگان دایهٔ قدسند در قدم
گوهرنیند اگرچه به اوصاف گوهرند
زین سوی آفرینش و زان سوی کاینات
بیرون و اندرون زمانه مجاورند
اندر جهان نیند هم ایشان و هم جهان
در ما نیند و در تن ما روح پرورند
گویند هر دو هر دو جهانند، از این قبل
در هفت کشورند و نه در هفت کشورند
این روح قدس آمد و آن ذات جبرئیل
یعنی فرشتگان پرانند و بیپرند
بیبال در نشیمن سفلی گشاده پر
بی پر بر آشیانهٔ علوی همی پرند
با گرم و سرد عالم و خشک و تر جهان
چون خاک و باد هم نفس آب و آذرند
در گنج خانهٔ ازل و مخزن ابد
هر دو نه جوهرند ولی نام جوهرند
هم عالماند و آدم و هم دوزخ و بهشت
هم حاضرند و غایب و هم زهر و شکرند
وز نور تا به ظلمت و ز اوج تا حضیض
وز باختر به خاور وز بحر تا برند
هستند و نیستند و نهانند و آشکار
زان بی تواند و با تو به یک خانه اندرند
در عالم دوم که بود کارگاهشان
ویران کنندگان بنا و بناگرند
روزی دهان پنج حواس و چهار طبع
خوالیگران نه فلک و هفت اخترند
وز مشرفان دهاند بهگرد سرایشان
زان پنج اندرون و از آن پنج بردرند
در پیش هر دو هر دو دکاندار آسمان
استاده هر چه دیر فروشد همی خرند
وان پادشاه ده سر و شش روی و هفت چشم
با چار خصمشان به یکی خانه اندرند
جوهر نیند و جوهر ایشان بود عرض
محور نهادهٔ عرضند و نه محورند
خوانند برتو نامهٔ اسرار بیحروف
دانند کردههای تو بی آنکه بنگرند
پیدا از آن شدند که گشتند ناپدید
زان بی تن و سرند که اندر تن و سرند
وین از صفت بود که نگنجند در جهان
وانگاه در تن و سر ما هر دو مضمرند
آن جایگان بهر تو را ساختند جای
ور نه کدام جای؟ که از جای برترند
سوی تو آمدند ز جائی که جای نیست
آنجا فرشتهاند و بدینجا پیمبرند
بالای مدرج ملکوتاند در صفات
چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه جوهرند
با آنکه هست هر دو جهان ملک این و آن
نفس تو را اگر تو بخواهی مسخرند
گفتارشان بدان و به گفتار کار کن
تا از خدای عزوجل وحیت آورند
بنگر به سایرات فلک را که بر فلک
ایشان زحضرت ملکالعرش لشکرند
بیدانشان اگرچه نکوهش کنندشان
آخر مدبران سپهر مدورند
چندین هزار دیده و گوش از برای چیست؟
زیشان سخن مگوی که هم کور و هم کرند
گوئی مرا که گوهر دیوان ز آتش است
دیوان این زمانه همه از گل مخمرند
جز آدمی نزاد ز آدم در این جهان
وینها از آدماند چرا جملگی خرند؟
دعوی کنند چه که براهیم زادهایم؟
چون ژرف بنگری همه شاگرد آزرند
در بزمگاه مالک ساقیی زبانیند
این ابلهان که در طلب جام کوثرند
خوشی کجاست اینجا؟ کاینجا برادران
از بهر لقمهای هم خصم برادرند
بعد از هزار سال همانی که اولت
زین در درآورند و از آن در برون برند
اینها که آمدند چه دیدند از این جهان؟
رفتند و ما رویم و بیایند و بگذرند
وینها که خفتهاند در این خاک سالها
از یک نشستن پدرانند و مادرند
وینها که دم زدند به حب علی همی
گر زانکه دوستند چرا خصم عمرند؟
وینها که هستشان به ابوبکر دوستی
گر دوستند چونکه همه خصم حیدرند؟
وین سنیان که سیرتشان بغض حیدر است
حقا که دشمنان ابوبکر و عمرند
گر عاقلی ز هر دو جماعت سخن مگوی
بگذارشان بهم که نه افلج نه قمبرند
هانتا از آن گروه نباشی که در جهان
چون گاو میخورند و چون گرگان همی درند
یا کافری به قاعده یا مؤمنی به حق
همسایگان من نه مسلمان نه کافرند
ناصر غلام و چاکر آن کس که این بگفت
«جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند»
کز نور هر دو عالم و آدم منورند
اندر مشیمهٔ عدم از نطفهٔ وجود
هر دو مصورند ولی نامصورند
محسوس نیستند و نگنجند در حواس
نایند در نظر که نه مظلم نه انورند
پروردگان دایهٔ قدسند در قدم
گوهرنیند اگرچه به اوصاف گوهرند
زین سوی آفرینش و زان سوی کاینات
بیرون و اندرون زمانه مجاورند
اندر جهان نیند هم ایشان و هم جهان
در ما نیند و در تن ما روح پرورند
گویند هر دو هر دو جهانند، از این قبل
در هفت کشورند و نه در هفت کشورند
این روح قدس آمد و آن ذات جبرئیل
یعنی فرشتگان پرانند و بیپرند
بیبال در نشیمن سفلی گشاده پر
بی پر بر آشیانهٔ علوی همی پرند
با گرم و سرد عالم و خشک و تر جهان
چون خاک و باد هم نفس آب و آذرند
در گنج خانهٔ ازل و مخزن ابد
هر دو نه جوهرند ولی نام جوهرند
هم عالماند و آدم و هم دوزخ و بهشت
هم حاضرند و غایب و هم زهر و شکرند
وز نور تا به ظلمت و ز اوج تا حضیض
وز باختر به خاور وز بحر تا برند
هستند و نیستند و نهانند و آشکار
زان بی تواند و با تو به یک خانه اندرند
در عالم دوم که بود کارگاهشان
ویران کنندگان بنا و بناگرند
روزی دهان پنج حواس و چهار طبع
خوالیگران نه فلک و هفت اخترند
وز مشرفان دهاند بهگرد سرایشان
زان پنج اندرون و از آن پنج بردرند
در پیش هر دو هر دو دکاندار آسمان
استاده هر چه دیر فروشد همی خرند
وان پادشاه ده سر و شش روی و هفت چشم
با چار خصمشان به یکی خانه اندرند
جوهر نیند و جوهر ایشان بود عرض
محور نهادهٔ عرضند و نه محورند
خوانند برتو نامهٔ اسرار بیحروف
دانند کردههای تو بی آنکه بنگرند
پیدا از آن شدند که گشتند ناپدید
زان بی تن و سرند که اندر تن و سرند
وین از صفت بود که نگنجند در جهان
وانگاه در تن و سر ما هر دو مضمرند
آن جایگان بهر تو را ساختند جای
ور نه کدام جای؟ که از جای برترند
سوی تو آمدند ز جائی که جای نیست
آنجا فرشتهاند و بدینجا پیمبرند
بالای مدرج ملکوتاند در صفات
چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه جوهرند
با آنکه هست هر دو جهان ملک این و آن
نفس تو را اگر تو بخواهی مسخرند
گفتارشان بدان و به گفتار کار کن
تا از خدای عزوجل وحیت آورند
بنگر به سایرات فلک را که بر فلک
ایشان زحضرت ملکالعرش لشکرند
بیدانشان اگرچه نکوهش کنندشان
آخر مدبران سپهر مدورند
چندین هزار دیده و گوش از برای چیست؟
زیشان سخن مگوی که هم کور و هم کرند
گوئی مرا که گوهر دیوان ز آتش است
دیوان این زمانه همه از گل مخمرند
جز آدمی نزاد ز آدم در این جهان
وینها از آدماند چرا جملگی خرند؟
دعوی کنند چه که براهیم زادهایم؟
چون ژرف بنگری همه شاگرد آزرند
در بزمگاه مالک ساقیی زبانیند
این ابلهان که در طلب جام کوثرند
خوشی کجاست اینجا؟ کاینجا برادران
از بهر لقمهای هم خصم برادرند
بعد از هزار سال همانی که اولت
زین در درآورند و از آن در برون برند
اینها که آمدند چه دیدند از این جهان؟
رفتند و ما رویم و بیایند و بگذرند
وینها که خفتهاند در این خاک سالها
از یک نشستن پدرانند و مادرند
وینها که دم زدند به حب علی همی
گر زانکه دوستند چرا خصم عمرند؟
وینها که هستشان به ابوبکر دوستی
گر دوستند چونکه همه خصم حیدرند؟
وین سنیان که سیرتشان بغض حیدر است
حقا که دشمنان ابوبکر و عمرند
گر عاقلی ز هر دو جماعت سخن مگوی
بگذارشان بهم که نه افلج نه قمبرند
هانتا از آن گروه نباشی که در جهان
چون گاو میخورند و چون گرگان همی درند
یا کافری به قاعده یا مؤمنی به حق
همسایگان من نه مسلمان نه کافرند
ناصر غلام و چاکر آن کس که این بگفت
«جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند»
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳
مرد چو با خویشتن شمار کند
داند کاین چرخ می شکار کند
مار جهان را چو دید مرد به دل
دست کجا در دهان مار کند؟
مرد خرد همچو خر ز بهر شکم
پشت نباید که زیر بار کند
سفله جهان، بیوفاست ای بخرد
با تو کجا بیوفا قرار کند؟
سوی گل او اگر تو دست بری
دست تو را خار او فگار کند
خار بدان گل چننده قصد کند
گرچه همی او نه قصد خار کند
یار بد تو اگر تو چند بدو
بد نکنی با تو خار خار کند
بر سر خود چون فگند خاک، تو را
باک ندارد که خاکسار کند
دوستی خوار گشته را مطلب
زانکه تو را گشته خوار خوار کند
دست سیاه و درشت و گنده کند
هرکه همی دست درشخار کند
چرخ یکی آسیاست بر سر تو
روز و شبان زین همی مدار کند
هرکه در این آسیا بماند دیر
روی و سر خویش پرغبار کند
گرچه تو خفتهستی آسیای جهان
هیچ نخسپد همی و کار کند
گاه یکی را ز چه به گاه برد
گاه یکی را ز گه بهدار کند
گاه چو دشمنت در بلا فگند
گاه چو فرزند در کنار کند
نشمرد افعال او مهندس اگر
چند به صد سالیان شمار کند
این نه فلک میکند کز این سخنان
اهل خرد را همی خمار کند
کار کن است این فلک به عمر همی
کار به فرمان کردگار کند
کار خداوند کار خود نکند
بلکه همه کار پیشکار کند
بی درو روزن یکی حصار است این
بی درو روزن یکی حصار کند؟
روی فلک را همی به در و گهر
این شب زنگی چرا نگار کند؟
در فلک را ببرد صبح، مگر
صبح همی با فلک قمار کند
گرد معصفر نگر که وقت سحر
زود همی چرخ برعذار کند
در درمی زر نگر که صبح همی
با شب یا زنده کارزار کند
این فلک روزگار خواره چنین
چند چه گوئی که روزگار کند؟
صانع قادر هگرز بیغرضی
گنبد گردان و کار و بار کند؟
وانگه بر کار کن ستور همه
مردم را میر و کاردار کند؟
مرد در این تنگ راه ره نبرد
گر نه خرد را دلیل و یار کند
جز که ز بهر من و تو مینکند
آنکه همی در شاهوار کند
نیست خبر گاو را ازانکه همی
نایرهای عود را چو نار کند
این و هزاران هزار چیز فلک
بر من و بر تو همی نثار کند
شکر نعیمی که تو خوری که کند؟
گورخر و شیر مرغزار کند؟
شاید اگر چشم سر ز بهر شرف
مرد در این ره یکی چهار کند
روی به علم و به دین نهد ز جهان
کاین دو به دو جهانش بختیار کند
گر تو یکی خشک بید بیهنری
علم تو را سرو جویبار کند
ور چه تو راست مست کرد جهل، همان
علم ز مستیت هوشیار کند
علم زدریا تو را به خشک برد
علم زمستانت را بهار کند
علم دل تیره را فروغ دهد
کند زبان را چو ذوالفقار کند
جانش از آزار آن جهان برهد
هر که ز دین گرد جان ازار کند
پند پذیر، ای پسر، که پند تو را
پای به دین اندر استوار کند
داند کاین چرخ می شکار کند
مار جهان را چو دید مرد به دل
دست کجا در دهان مار کند؟
مرد خرد همچو خر ز بهر شکم
پشت نباید که زیر بار کند
سفله جهان، بیوفاست ای بخرد
با تو کجا بیوفا قرار کند؟
سوی گل او اگر تو دست بری
دست تو را خار او فگار کند
خار بدان گل چننده قصد کند
گرچه همی او نه قصد خار کند
یار بد تو اگر تو چند بدو
بد نکنی با تو خار خار کند
بر سر خود چون فگند خاک، تو را
باک ندارد که خاکسار کند
دوستی خوار گشته را مطلب
زانکه تو را گشته خوار خوار کند
دست سیاه و درشت و گنده کند
هرکه همی دست درشخار کند
چرخ یکی آسیاست بر سر تو
روز و شبان زین همی مدار کند
هرکه در این آسیا بماند دیر
روی و سر خویش پرغبار کند
گرچه تو خفتهستی آسیای جهان
هیچ نخسپد همی و کار کند
گاه یکی را ز چه به گاه برد
گاه یکی را ز گه بهدار کند
گاه چو دشمنت در بلا فگند
گاه چو فرزند در کنار کند
نشمرد افعال او مهندس اگر
چند به صد سالیان شمار کند
این نه فلک میکند کز این سخنان
اهل خرد را همی خمار کند
کار کن است این فلک به عمر همی
کار به فرمان کردگار کند
کار خداوند کار خود نکند
بلکه همه کار پیشکار کند
بی درو روزن یکی حصار است این
بی درو روزن یکی حصار کند؟
روی فلک را همی به در و گهر
این شب زنگی چرا نگار کند؟
در فلک را ببرد صبح، مگر
صبح همی با فلک قمار کند
گرد معصفر نگر که وقت سحر
زود همی چرخ برعذار کند
در درمی زر نگر که صبح همی
با شب یا زنده کارزار کند
این فلک روزگار خواره چنین
چند چه گوئی که روزگار کند؟
صانع قادر هگرز بیغرضی
گنبد گردان و کار و بار کند؟
وانگه بر کار کن ستور همه
مردم را میر و کاردار کند؟
مرد در این تنگ راه ره نبرد
گر نه خرد را دلیل و یار کند
جز که ز بهر من و تو مینکند
آنکه همی در شاهوار کند
نیست خبر گاو را ازانکه همی
نایرهای عود را چو نار کند
این و هزاران هزار چیز فلک
بر من و بر تو همی نثار کند
شکر نعیمی که تو خوری که کند؟
گورخر و شیر مرغزار کند؟
شاید اگر چشم سر ز بهر شرف
مرد در این ره یکی چهار کند
روی به علم و به دین نهد ز جهان
کاین دو به دو جهانش بختیار کند
گر تو یکی خشک بید بیهنری
علم تو را سرو جویبار کند
ور چه تو راست مست کرد جهل، همان
علم ز مستیت هوشیار کند
علم زدریا تو را به خشک برد
علم زمستانت را بهار کند
علم دل تیره را فروغ دهد
کند زبان را چو ذوالفقار کند
جانش از آزار آن جهان برهد
هر که ز دین گرد جان ازار کند
پند پذیر، ای پسر، که پند تو را
پای به دین اندر استوار کند
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶
کسی کز راز این دولاب پیروزه خبر دارد
به خواب و خور چو خر عمر عزیز خویش نگذارد
جز آن نادان که ننگ جهل زیر پی سپر کردش
کسی خود را به کام اژدهای مست نسپارد
خردمندا، چه مشغولی بدین انبار بیحاصل؟
که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد
توی بر خواب و خور فتنه همانا خود نهای آگه
که مر پهلوت را گیتی به خواب و خور همی خارد
نهای ای خاکخوار آگه که هرکهش خاکخور باشد
سرانجام ارچه دیر است این قوی خاکش بیوبارد
فلک مر خاک را، ای خاک خور، در میوه و دانه
ز بهر تو به شور و چرب و شیرین می بیاچارد
نمیبینی کز آن آچار اگر خاکی تهی ماند
تو را، ای خاک خوار، آن خاک بیآچار نگوارد؟
تو را زهر است خاک و دشمنی داری به معده در
که گر خاکش دهی ور نی همی کارت به جان آرد
اگر فرمان او کردی و خوردی خاک شد خامش
و گر نه همچنان دایم به معده در همی ژارد
به دانهٔ گندم اندر چیست کو مر خاک و سرگین را
چنان کردهاست کورا کس همی زین دو نپندارد؟
چگونه بیسر و دندان و حلق و معده آن دانه
همی خاکی خورد همواره کآب او را بیاغارد
کسی کاین پر عجایب صنع و قدرت را نمیبیند
سزد گر مرد بینا جز که نابیناش نشمارد
به دانه تخمها در پیشکارانند مردم را
که هر یک زان یکی کار و یکی پیشهٔ دگر دارد
چو در هر دانهای دانا یکی صانع همی بیند
خدای خویش اینها را نه پندارد نه انگارد
ور اندر یافتن مر پیشکاران را چو درماند
بر آن کو برتر از عقل است خیره وهم بگمارد
کسی شکر خداوندی که او را بندهای بخشد
که او از خاک خرما کرد داند خود بچه گزارد؟
تو را در دانهٔ خرماست، ای بینا دل، این بنده
که او بر سرت هر سالی همی خرما فرو بارد
کسی کز کردگار خویش از این سان قیمتی باید
سزد گر در دو دیدهٔ خویش تخم شکر او کارد
از آن پس کهت نکوئیها فراوان داد بیطاعت
گر او را تو بیازاری تو را بیشک بیازارد
خردمندی که نعمت خورد شکر آنش باید کرد
ازیرا کز سبوی سر که جز سرکه نیاغارد
نشانهٔ بندگی شکر است، هرگز مردم دانا
به نسپاسی ز حد بندگی اندر نیاجارد
میندیش و مینگار، ای پسر، جز خیر و پند ایرا
که دل جز خیر نندیشد قلم جز پند ننگارد
ز دانا جوی پند ایرا که آب پند خوش یابی
چو دانا خوشهٔ دل را به دست عقل بفشارد
اگرت اندوه دین است، ای برادر، شعر حجت خوان
که شعر زهد او از جانت این اندوه بگسارد
تو ای کشتهٔ جهالت سوی او شو تا شوی زنده
که از جهل تو حجت سوی تو آمد نمییارد
به خواب و خور چو خر عمر عزیز خویش نگذارد
جز آن نادان که ننگ جهل زیر پی سپر کردش
کسی خود را به کام اژدهای مست نسپارد
خردمندا، چه مشغولی بدین انبار بیحاصل؟
که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد
توی بر خواب و خور فتنه همانا خود نهای آگه
که مر پهلوت را گیتی به خواب و خور همی خارد
نهای ای خاکخوار آگه که هرکهش خاکخور باشد
سرانجام ارچه دیر است این قوی خاکش بیوبارد
فلک مر خاک را، ای خاک خور، در میوه و دانه
ز بهر تو به شور و چرب و شیرین می بیاچارد
نمیبینی کز آن آچار اگر خاکی تهی ماند
تو را، ای خاک خوار، آن خاک بیآچار نگوارد؟
تو را زهر است خاک و دشمنی داری به معده در
که گر خاکش دهی ور نی همی کارت به جان آرد
اگر فرمان او کردی و خوردی خاک شد خامش
و گر نه همچنان دایم به معده در همی ژارد
به دانهٔ گندم اندر چیست کو مر خاک و سرگین را
چنان کردهاست کورا کس همی زین دو نپندارد؟
چگونه بیسر و دندان و حلق و معده آن دانه
همی خاکی خورد همواره کآب او را بیاغارد
کسی کاین پر عجایب صنع و قدرت را نمیبیند
سزد گر مرد بینا جز که نابیناش نشمارد
به دانه تخمها در پیشکارانند مردم را
که هر یک زان یکی کار و یکی پیشهٔ دگر دارد
چو در هر دانهای دانا یکی صانع همی بیند
خدای خویش اینها را نه پندارد نه انگارد
ور اندر یافتن مر پیشکاران را چو درماند
بر آن کو برتر از عقل است خیره وهم بگمارد
کسی شکر خداوندی که او را بندهای بخشد
که او از خاک خرما کرد داند خود بچه گزارد؟
تو را در دانهٔ خرماست، ای بینا دل، این بنده
که او بر سرت هر سالی همی خرما فرو بارد
کسی کز کردگار خویش از این سان قیمتی باید
سزد گر در دو دیدهٔ خویش تخم شکر او کارد
از آن پس کهت نکوئیها فراوان داد بیطاعت
گر او را تو بیازاری تو را بیشک بیازارد
خردمندی که نعمت خورد شکر آنش باید کرد
ازیرا کز سبوی سر که جز سرکه نیاغارد
نشانهٔ بندگی شکر است، هرگز مردم دانا
به نسپاسی ز حد بندگی اندر نیاجارد
میندیش و مینگار، ای پسر، جز خیر و پند ایرا
که دل جز خیر نندیشد قلم جز پند ننگارد
ز دانا جوی پند ایرا که آب پند خوش یابی
چو دانا خوشهٔ دل را به دست عقل بفشارد
اگرت اندوه دین است، ای برادر، شعر حجت خوان
که شعر زهد او از جانت این اندوه بگسارد
تو ای کشتهٔ جهالت سوی او شو تا شوی زنده
که از جهل تو حجت سوی تو آمد نمییارد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۴
ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر،
تو بر زمی و از برت این چرخ مدور
این چرخ مدور چه خطر دارد زی تو
چون بهرهٔ خود یافتی از دانش مضمر؟
تا کی تو به تن بر خوری از نعمت دنیا؟
یک چند به جان از نعم دانش برخور
بی سود بود هر چه خورد مردم در خواب
بیدار شناسد مزهٔ منفعت و ضر
خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب؟
دادار چه رانده است بر این گوی مغبر؟
این خاک سیه بیند و آن دایرهٔ سبز
گه روشن و گه تیره گهی خشک و گهی تر
نعمت همه آن داند کز خاک بر آید
با خاک همان خاک نکو آید و درخور
با صورت نیکو که بیامیزد با او
با جبهٔ سقلاطون با شعر مطیر
با تشنگی و گرسنگی دارد محنت
سیری شمرد خیر و همه گرسنگی شر
بیدار شو از خواب خوش، ای خفته چهل سال،
بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر
از خواب و خور انباز تو گشته است بهائم
آمیزش تو بیشتر است انده کمتر
چیزی که ستورانت بدان با تو شریکند
منت ننهد بر تو بدان ایزد داور
نعمت نبود آنکه ستوران بخورندش
نه ملک بود آنکه به دست آرد قیصر
گر ملک به دست آری و نعمت بشناسی
مرد خرد آنگاه جدا داندت از خر
بندیش که شد ملک سلیمان و سلیمان
چونان که سکندر شد با ملک سکندر
امروز چه فرق است از این ملک بدان ملک؟
این مرده و آن مرده و املاک مبتر
بگذشته چه اندوه و چه شادی بر دانا
نا آمده اندوه و گذشته است برابر
اندیشه کن از حال براهیم و ز قربان
وان عزم براهیم که برد ز پسر سر
گر کردی این عزم کسی ز آزر فکرت
نفرین کندی هر کس بر آزر بتگر
گر مست نه ای منشین با مستان یکجا
اندیشه کن از حال خود امروز نکوتر
انجام تو ایزد به قران کرد وصیت
بنگر که شفیع تو کدام است به محشر
فرزند تو امروز بود جاهل و عاصی
فردات چه فریاد رسد پیش گروگر؟
یا گرت پدر گبر بود مادر ترسا
خشنودی ایشان به جز آتش چه دهد بر؟
دانی که خداوند نفرمود به جز حق
حق گوی و حق اندیش و حق آغاز و حق آور
قفل از دل بردار و قران رهبر خود کن
تا راه شناسی و گشاده شودت در
ور راه نیابی نه عجب دارم ازیراک
من چون تو بسی بودم گمراه و محیر
بگذشته زهجرت پس سیصد نود و چار
بنهاد مرا مادر بر مرکز اغبر
بالندهٔ بیدانش مانند نباتی
کز خاک سیه زاید وز آب مقطر
از حال نباتی برسیدم به ستوری
یک چند همی بودم چون مرغک بی پر
در حال چهارم اثر مردمی آمد
چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر
پیموده شد از گنبد بر من چهل و دو
جویان خرد گشت مرا نفس سخنور
رسم فلک و گردش ایام و موالید
از دانا بشنیدم و برخواند ز دفتر
چون یافتم از هرکس بهتر تن خود را
گفتم «ز همه خلق کسی باید بهتر:
چون باز ز مرغان و چو اشتر ز بهائم
چون نخل ز اشجار و چو یاقوت ز جوهر
چون فرقان از کتب و چو کعبه ز بناها
چون دل ز تن مردم و خورشید ز اختر»
ز اندیشه غمی گشت مرا جان به تفکر
ترسنده شد این نفس مفکر ز مفکر
از شافعی و مالک وز قول حنیفی
جستم ره مختار جهان داور رهبر
هر یک به یکی راه دگر کرد اشارت
این سوی ختن خواند مرا آن سوی بربر
چون چون و چرا خواستم و آیت محکم
در عجز به پیچیدند، این کور شد آن کر
یک روز بخواندم ز قران آیت بیعت
کایزد به قران گفت که «بد دست من از بر»
آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند
چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر
گفتم که «کنون آن شجر و دست چگونه است،
آن دست کجا جویم و آن بیعت و محضر؟»
گفتند که «آنجانه شجر ماندو نه آن دست
کان جمع پراگنده شد آن دست مستر
آنها همه یاران رسولند و بهشتی
مخصوص بدان بیعت و از خلق مخیر»
گفتم که «به قرآن در پیداست که احمد
بشیر و نذیر است و سراج است و منور
ور خواهد کشتن به دهن کافر او را
روشن کندش ایزد بر کامهٔ کافر
چون است که امروز نماندهاست از آن قوم؟
جز حق نبود قول جهان داور اکبر
ما دست که گیریم و کجا بیعت یزدان
تا همجوم مقدم نبود داد مخر؟
ما جرم چه کردیم نزادیم بدان وقت؟
محروم چرائیم ز پیغمبر و مضطر؟»
رویم چو گل زرد شد از درد جهالت
وین سرو به ناوقت بخمید چو چنبر
ز اندیشه که خاک است و نبات است و ستور است
بر مردم در عالم این است محصر
امروز که مخصوصاند این جان و تن من
هم نسخهٔ دهرم من و هم دهر مکدر
دانا به مثل مشک و زو دانش چون بوی
یا هم به مثل کوه و زو دانش چون زر
چون بوی و زر از مشک جدا گردد وز سنگ
بی قدر شود سنگ و شود مشک مزور
این زر کجا در شود از مشک ازان پس؟
خیزم خبری پرسم از آن درج مخبر
برخاستم از جای و سفر پیش گرفتم
نز خانم یاد آمد و نز گلشن و منظر
از پارسی و تازی وز هندی وز ترک
وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر
وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری
درخواستم این حاجت و پرسیدم بیمر
از سنگ بسی ساختهام بستر و بالین
وز ابر بسی ساختهام خیمه و چادر
گاهی به نشیبی شده هم گوشهٔ ماهی
گاهی به سر کوهی برتر ز دو پیکر
گاهی به زمینی که درو آب چو مرمر
گاهی به جهانی که درو خاک چو اخگر
گه دریا گه بالا گه رفتن بیراه
گه کوه و گهی ریگ و گهی جوی و گهی جر
گه حبل به گردن بر مانند شتربان
گه بار به پشت اندر مانندهٔ استر
پرسنده همی رفتم از این شهر بدان شهر
جوینده همی گشتم از این بحر بدان بر
گفتند که «موضوع شریعت نه به عقل است
زیرا که به شمشیر شد اسلام مقرر»
گفتم که «نماز از چه بر اطفال و مجانین
واجب نشود تا نشود عقل مجبر؟»
تقلید نپذرفتم و حجت ننهفتم
زیرا که نشد حق به تقلید مشهر
ایزد چو بخواهد بگشاید در رحمت
دشواری آسان شود و صعب میسر
روزی برسیدم به در شهری کان را
اجرام فلک بنده بد، افلاک مسخر
شهری که همه باغ پر از سرو و پر از گل
دیوار زمرد همه و خاک مشجر
صحراش منقش همه مانندهٔ دیبا
آبش عسل صافی مانندهٔ کوثر
شهری که درو نیست جز از فضل منالی
باغی که درو نیست جز از عقل صنوبر
شهری که درو دیبا پوشند حکیمان
نه تافتهٔ ماده و نه بافتهٔ نر
شهری که من آنجا برسیدم خردم گفت
«اینجا بطلب حاجت و زین منزل مگذر»
رفتم بر دربانش و بگفتم سخن خود
گفتا «مبر اندوه که شد کانت به گوهر
دریای معین است در این خاک معانی
هم در گرانمایه و هم آب مطهر
این چرخ برین است پر از اختر عالی
لابل که بهشت است پر از پیکر دلبر»
رضوانش گمان بردم این چون بشنیدم
از گفتن با معنی و از لفظ چو شکر
گفتم که «مرا نفس ضعیف است و نژند است
منگر به درشتیی تن وین گونهٔ احمر
دارو نخورم هرگز بی حجت و برهان
وز درد نیندیشم و ننیوشم منکر»
گفتا «مبر انده که من اینجای طبیبم
بر من بکن آن علت مشروح و مفسر»
از اول و آخرش بپرسیدم آنگاه
وز علت تدبیر که هست اصل مدبر
وز جنس بپرسیدم وز صنعت و صورت
وز قادر پرسیدم و تقدیر مقدر
کاین هر دو جدا نیست یک از دیگر دایم
چون شاید تقدیم یکی بر دوی دیگر؟
او صانع این جنبش و جنبش سبب او
محتاج غنی چون بود و مظلم انور؟
وز حال رسولان و رسالات مخالف
وز علت تحریم دم و خمر مخمر
وانگاه بپرسیدم از ارکان شریعت
کاین پنج نماز از چه سبب گشت مقرر؟
وز روزه که فرمودش ماه نهم از سال
وز حال زکات درم و زر مدور
وز خمس فی و عشر زمینی که دهند آب
این از چه مخمس شد و آن از چه معشر؟
وز علت میراث و تفاوت که درو هست
چون برد برادر یکی و نیمی خواهر؟
وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم
«چون است غمی زاهد و بیرنج ستمگر؟
بینا و قوی چون زید و آن دگری باز
مکفوف همی زاید و معلول ز مادر؟
یک زاهد رنجور و دگر زاهد بیرنج!
یک کافر شادان و دگر کافر غمخور!
ایزد نکند جز که همه داد، ولیکن
خرسند نگردد خرد از دیده به مخبر
من روز همی بینم و گوئی که شب است این
ور حجت خواهم تو بیاهنجی خنجر
گوئی «به فلان جای یکی سنگ شریف است
هر کس که زیارت کندش گشت محرر
آزر به صنم خواند مرا و تو به سنگی
امروز مرا پس به حقیقت توی آزر»
دانا که بگفتمش من این دست به برزد
صد رحمت هر روز بر آن دست و بر آن بر
گفتا «بدهم داروی با حجت و برهان
لیکن بنهم مهری محکم به لبت بر»
ز آفاق و ز انفس دو گوا حاضر کردش
بر خوردنی و شربت و من مرد هنرور
راضی شدم و مهر بکرد آنگه و دارو
هر روز به تدریج همی داد مزور
چون علت زایل شد بگشاد زبانم
مانند معصفر شد رخسار مزعفر
از خاک مرا بر فلک آورد جهاندار
یک برج مرا داد پر از اختر ازهر
چون سنگ بدم، هستم امروز چو یاقوت
چون خاک بدم، هستم امروز چو عنبر
دستم به کف دست نبی داد به بیعت
زیر شجر عالی پر سایهٔ مثمر
دریای بشنیدی که برون آید از آتش؟
روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟
خورشید تواند که کند یاقوت از سنگ
کز دست طبایع نشود نیز مغیر؟
یاقوت منم اینک و خورشید من آن کس
کز نور وی این عالم تاری شود انور
از رشک همی نام نگویمش در این شعر
گویم که «خلیلی است کهش افلاطون چاکر
استاد طبیب است و مؤید ز خداوند
بل کز حکم و علم مثال است و مصور»
آباد بر آن شهر که وی باشد دربانش
آباد بر آن کشتی کو باشد لنگر
ای معنی را نظم سخن سنج تو میزان،
ای حکمت را بر تو که نثری است مسطر،
ای خیل ادب صفزده اندر خطب تو،
ای علمزده بر در فضل تو معسکر،
خواهم که ز من بندهٔ مطواع سلامی
پوینده و پاینده چو یک ورد مقمر
زاینده و باینده چو افلاک و طبایع
تا بنده و رخشنده چو خورشید و چو اختر
چون قطره چکیده ز بر نرگس و شمشاد
چون باد وزیده ز بر سوسن و عبهر
چون وصل نکورویان مطبوع و دلانگیز
چون لفظ خردمندان مشروح و مفسر
پر فایده و نعمت چون ابر به نوروز
کز کوه فرو آید چو مشک معطر
وافی و مبارک چود دم عیسی مریم
عالی و بیاراسته چون گنبد اخضر
زی خازن علم و حکم و خانهٔ معمور
با نام بزرگ آن که بدو دهر معمر
زی طالع سعد و در اقبال خدائی
فخر بشر و بر سر عالم همه افسر
مانند و جگر گوشهٔ جد و پدر خویش
در صدر چو پیغمبر و در حرب چو حیدر
بر مرکبش از طلعت او دهر مقمر
وز مرکب او خاک زمین جمله معنبر
بر نام خداوند بر این وصف سلامی
در مجلس برخواند ابو یعقوب ازبر
وانگاه بر آن کس که مرا کردهاست آزاد
استاد و طبیب من و مایهٔ خرد و فر
ای صورت علم و تن فضل و دل حکمت
ای فایدهٔ مردمی و مفخر مفخر
در پیش تو استاده بر این جامهٔ پشمین
این کالبد لاغر با گونهٔ اصفر
حقا که به جز دست تو بر لب ننهادم
چون بر حجرالاسود و بر خاک پیمبر
شش سال ببودم بر ممثول مبارک
شش سال نشستم به در کعبه مجاور
هر جا که بوم تا بزیم من گه و بیگاه
در شکر تو دارم قلم و دفتر و محبر
تا عرعر از باد نوان است همی باد
حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر
تو بر زمی و از برت این چرخ مدور
این چرخ مدور چه خطر دارد زی تو
چون بهرهٔ خود یافتی از دانش مضمر؟
تا کی تو به تن بر خوری از نعمت دنیا؟
یک چند به جان از نعم دانش برخور
بی سود بود هر چه خورد مردم در خواب
بیدار شناسد مزهٔ منفعت و ضر
خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب؟
دادار چه رانده است بر این گوی مغبر؟
این خاک سیه بیند و آن دایرهٔ سبز
گه روشن و گه تیره گهی خشک و گهی تر
نعمت همه آن داند کز خاک بر آید
با خاک همان خاک نکو آید و درخور
با صورت نیکو که بیامیزد با او
با جبهٔ سقلاطون با شعر مطیر
با تشنگی و گرسنگی دارد محنت
سیری شمرد خیر و همه گرسنگی شر
بیدار شو از خواب خوش، ای خفته چهل سال،
بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر
از خواب و خور انباز تو گشته است بهائم
آمیزش تو بیشتر است انده کمتر
چیزی که ستورانت بدان با تو شریکند
منت ننهد بر تو بدان ایزد داور
نعمت نبود آنکه ستوران بخورندش
نه ملک بود آنکه به دست آرد قیصر
گر ملک به دست آری و نعمت بشناسی
مرد خرد آنگاه جدا داندت از خر
بندیش که شد ملک سلیمان و سلیمان
چونان که سکندر شد با ملک سکندر
امروز چه فرق است از این ملک بدان ملک؟
این مرده و آن مرده و املاک مبتر
بگذشته چه اندوه و چه شادی بر دانا
نا آمده اندوه و گذشته است برابر
اندیشه کن از حال براهیم و ز قربان
وان عزم براهیم که برد ز پسر سر
گر کردی این عزم کسی ز آزر فکرت
نفرین کندی هر کس بر آزر بتگر
گر مست نه ای منشین با مستان یکجا
اندیشه کن از حال خود امروز نکوتر
انجام تو ایزد به قران کرد وصیت
بنگر که شفیع تو کدام است به محشر
فرزند تو امروز بود جاهل و عاصی
فردات چه فریاد رسد پیش گروگر؟
یا گرت پدر گبر بود مادر ترسا
خشنودی ایشان به جز آتش چه دهد بر؟
دانی که خداوند نفرمود به جز حق
حق گوی و حق اندیش و حق آغاز و حق آور
قفل از دل بردار و قران رهبر خود کن
تا راه شناسی و گشاده شودت در
ور راه نیابی نه عجب دارم ازیراک
من چون تو بسی بودم گمراه و محیر
بگذشته زهجرت پس سیصد نود و چار
بنهاد مرا مادر بر مرکز اغبر
بالندهٔ بیدانش مانند نباتی
کز خاک سیه زاید وز آب مقطر
از حال نباتی برسیدم به ستوری
یک چند همی بودم چون مرغک بی پر
در حال چهارم اثر مردمی آمد
چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر
پیموده شد از گنبد بر من چهل و دو
جویان خرد گشت مرا نفس سخنور
رسم فلک و گردش ایام و موالید
از دانا بشنیدم و برخواند ز دفتر
چون یافتم از هرکس بهتر تن خود را
گفتم «ز همه خلق کسی باید بهتر:
چون باز ز مرغان و چو اشتر ز بهائم
چون نخل ز اشجار و چو یاقوت ز جوهر
چون فرقان از کتب و چو کعبه ز بناها
چون دل ز تن مردم و خورشید ز اختر»
ز اندیشه غمی گشت مرا جان به تفکر
ترسنده شد این نفس مفکر ز مفکر
از شافعی و مالک وز قول حنیفی
جستم ره مختار جهان داور رهبر
هر یک به یکی راه دگر کرد اشارت
این سوی ختن خواند مرا آن سوی بربر
چون چون و چرا خواستم و آیت محکم
در عجز به پیچیدند، این کور شد آن کر
یک روز بخواندم ز قران آیت بیعت
کایزد به قران گفت که «بد دست من از بر»
آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند
چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر
گفتم که «کنون آن شجر و دست چگونه است،
آن دست کجا جویم و آن بیعت و محضر؟»
گفتند که «آنجانه شجر ماندو نه آن دست
کان جمع پراگنده شد آن دست مستر
آنها همه یاران رسولند و بهشتی
مخصوص بدان بیعت و از خلق مخیر»
گفتم که «به قرآن در پیداست که احمد
بشیر و نذیر است و سراج است و منور
ور خواهد کشتن به دهن کافر او را
روشن کندش ایزد بر کامهٔ کافر
چون است که امروز نماندهاست از آن قوم؟
جز حق نبود قول جهان داور اکبر
ما دست که گیریم و کجا بیعت یزدان
تا همجوم مقدم نبود داد مخر؟
ما جرم چه کردیم نزادیم بدان وقت؟
محروم چرائیم ز پیغمبر و مضطر؟»
رویم چو گل زرد شد از درد جهالت
وین سرو به ناوقت بخمید چو چنبر
ز اندیشه که خاک است و نبات است و ستور است
بر مردم در عالم این است محصر
امروز که مخصوصاند این جان و تن من
هم نسخهٔ دهرم من و هم دهر مکدر
دانا به مثل مشک و زو دانش چون بوی
یا هم به مثل کوه و زو دانش چون زر
چون بوی و زر از مشک جدا گردد وز سنگ
بی قدر شود سنگ و شود مشک مزور
این زر کجا در شود از مشک ازان پس؟
خیزم خبری پرسم از آن درج مخبر
برخاستم از جای و سفر پیش گرفتم
نز خانم یاد آمد و نز گلشن و منظر
از پارسی و تازی وز هندی وز ترک
وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر
وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری
درخواستم این حاجت و پرسیدم بیمر
از سنگ بسی ساختهام بستر و بالین
وز ابر بسی ساختهام خیمه و چادر
گاهی به نشیبی شده هم گوشهٔ ماهی
گاهی به سر کوهی برتر ز دو پیکر
گاهی به زمینی که درو آب چو مرمر
گاهی به جهانی که درو خاک چو اخگر
گه دریا گه بالا گه رفتن بیراه
گه کوه و گهی ریگ و گهی جوی و گهی جر
گه حبل به گردن بر مانند شتربان
گه بار به پشت اندر مانندهٔ استر
پرسنده همی رفتم از این شهر بدان شهر
جوینده همی گشتم از این بحر بدان بر
گفتند که «موضوع شریعت نه به عقل است
زیرا که به شمشیر شد اسلام مقرر»
گفتم که «نماز از چه بر اطفال و مجانین
واجب نشود تا نشود عقل مجبر؟»
تقلید نپذرفتم و حجت ننهفتم
زیرا که نشد حق به تقلید مشهر
ایزد چو بخواهد بگشاید در رحمت
دشواری آسان شود و صعب میسر
روزی برسیدم به در شهری کان را
اجرام فلک بنده بد، افلاک مسخر
شهری که همه باغ پر از سرو و پر از گل
دیوار زمرد همه و خاک مشجر
صحراش منقش همه مانندهٔ دیبا
آبش عسل صافی مانندهٔ کوثر
شهری که درو نیست جز از فضل منالی
باغی که درو نیست جز از عقل صنوبر
شهری که درو دیبا پوشند حکیمان
نه تافتهٔ ماده و نه بافتهٔ نر
شهری که من آنجا برسیدم خردم گفت
«اینجا بطلب حاجت و زین منزل مگذر»
رفتم بر دربانش و بگفتم سخن خود
گفتا «مبر اندوه که شد کانت به گوهر
دریای معین است در این خاک معانی
هم در گرانمایه و هم آب مطهر
این چرخ برین است پر از اختر عالی
لابل که بهشت است پر از پیکر دلبر»
رضوانش گمان بردم این چون بشنیدم
از گفتن با معنی و از لفظ چو شکر
گفتم که «مرا نفس ضعیف است و نژند است
منگر به درشتیی تن وین گونهٔ احمر
دارو نخورم هرگز بی حجت و برهان
وز درد نیندیشم و ننیوشم منکر»
گفتا «مبر انده که من اینجای طبیبم
بر من بکن آن علت مشروح و مفسر»
از اول و آخرش بپرسیدم آنگاه
وز علت تدبیر که هست اصل مدبر
وز جنس بپرسیدم وز صنعت و صورت
وز قادر پرسیدم و تقدیر مقدر
کاین هر دو جدا نیست یک از دیگر دایم
چون شاید تقدیم یکی بر دوی دیگر؟
او صانع این جنبش و جنبش سبب او
محتاج غنی چون بود و مظلم انور؟
وز حال رسولان و رسالات مخالف
وز علت تحریم دم و خمر مخمر
وانگاه بپرسیدم از ارکان شریعت
کاین پنج نماز از چه سبب گشت مقرر؟
وز روزه که فرمودش ماه نهم از سال
وز حال زکات درم و زر مدور
وز خمس فی و عشر زمینی که دهند آب
این از چه مخمس شد و آن از چه معشر؟
وز علت میراث و تفاوت که درو هست
چون برد برادر یکی و نیمی خواهر؟
وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم
«چون است غمی زاهد و بیرنج ستمگر؟
بینا و قوی چون زید و آن دگری باز
مکفوف همی زاید و معلول ز مادر؟
یک زاهد رنجور و دگر زاهد بیرنج!
یک کافر شادان و دگر کافر غمخور!
ایزد نکند جز که همه داد، ولیکن
خرسند نگردد خرد از دیده به مخبر
من روز همی بینم و گوئی که شب است این
ور حجت خواهم تو بیاهنجی خنجر
گوئی «به فلان جای یکی سنگ شریف است
هر کس که زیارت کندش گشت محرر
آزر به صنم خواند مرا و تو به سنگی
امروز مرا پس به حقیقت توی آزر»
دانا که بگفتمش من این دست به برزد
صد رحمت هر روز بر آن دست و بر آن بر
گفتا «بدهم داروی با حجت و برهان
لیکن بنهم مهری محکم به لبت بر»
ز آفاق و ز انفس دو گوا حاضر کردش
بر خوردنی و شربت و من مرد هنرور
راضی شدم و مهر بکرد آنگه و دارو
هر روز به تدریج همی داد مزور
چون علت زایل شد بگشاد زبانم
مانند معصفر شد رخسار مزعفر
از خاک مرا بر فلک آورد جهاندار
یک برج مرا داد پر از اختر ازهر
چون سنگ بدم، هستم امروز چو یاقوت
چون خاک بدم، هستم امروز چو عنبر
دستم به کف دست نبی داد به بیعت
زیر شجر عالی پر سایهٔ مثمر
دریای بشنیدی که برون آید از آتش؟
روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟
خورشید تواند که کند یاقوت از سنگ
کز دست طبایع نشود نیز مغیر؟
یاقوت منم اینک و خورشید من آن کس
کز نور وی این عالم تاری شود انور
از رشک همی نام نگویمش در این شعر
گویم که «خلیلی است کهش افلاطون چاکر
استاد طبیب است و مؤید ز خداوند
بل کز حکم و علم مثال است و مصور»
آباد بر آن شهر که وی باشد دربانش
آباد بر آن کشتی کو باشد لنگر
ای معنی را نظم سخن سنج تو میزان،
ای حکمت را بر تو که نثری است مسطر،
ای خیل ادب صفزده اندر خطب تو،
ای علمزده بر در فضل تو معسکر،
خواهم که ز من بندهٔ مطواع سلامی
پوینده و پاینده چو یک ورد مقمر
زاینده و باینده چو افلاک و طبایع
تا بنده و رخشنده چو خورشید و چو اختر
چون قطره چکیده ز بر نرگس و شمشاد
چون باد وزیده ز بر سوسن و عبهر
چون وصل نکورویان مطبوع و دلانگیز
چون لفظ خردمندان مشروح و مفسر
پر فایده و نعمت چون ابر به نوروز
کز کوه فرو آید چو مشک معطر
وافی و مبارک چود دم عیسی مریم
عالی و بیاراسته چون گنبد اخضر
زی خازن علم و حکم و خانهٔ معمور
با نام بزرگ آن که بدو دهر معمر
زی طالع سعد و در اقبال خدائی
فخر بشر و بر سر عالم همه افسر
مانند و جگر گوشهٔ جد و پدر خویش
در صدر چو پیغمبر و در حرب چو حیدر
بر مرکبش از طلعت او دهر مقمر
وز مرکب او خاک زمین جمله معنبر
بر نام خداوند بر این وصف سلامی
در مجلس برخواند ابو یعقوب ازبر
وانگاه بر آن کس که مرا کردهاست آزاد
استاد و طبیب من و مایهٔ خرد و فر
ای صورت علم و تن فضل و دل حکمت
ای فایدهٔ مردمی و مفخر مفخر
در پیش تو استاده بر این جامهٔ پشمین
این کالبد لاغر با گونهٔ اصفر
حقا که به جز دست تو بر لب ننهادم
چون بر حجرالاسود و بر خاک پیمبر
شش سال ببودم بر ممثول مبارک
شش سال نشستم به در کعبه مجاور
هر جا که بوم تا بزیم من گه و بیگاه
در شکر تو دارم قلم و دفتر و محبر
تا عرعر از باد نوان است همی باد
حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۵
ای ذات تو ناشده مصور
اثبات تو عقل کرده باور
اسم تو ز حد و رسم بیزار
ذات تو ز نوع و جنس برتر
محمول نهای چنانکه اعراض
موضوع نهای چنانکه جوهر
فعلت نه به قصد آمر خیر
قولت نه به لفظ ناهی شر
حکم تو به رقص قرص خورشید
انگیخته سایههای جانور
صنع تو به دور دور گردان
آمیخته رنگهای دلبر
ببریده در آشیان تقدیس
وصف تو ز جبرئیل شهپر
بگشاده به شهنمای تنزیه
حسنت زعروس عرش زیور
هم بر قدمت حدوث شاهد
هم با ازلت ابد مجاور
ای گشته چو آفتاب تابان
از سایهٔ نور خود مستر
معشوق جهانی و نداری
یک عاشق با سزای در خور
بنهفته به سحر گنج قارون
یک در تو در دو دانه گوهر
عالم هم از این دو گشت پیدا
آدم هم از این دو برد کیفر
عالم چو یکی رونده دریا
سیاره سفینه، طبع لنگر
آبش چو نبات سنگ حیوان
درش چو عقیق تو سخنور
غواص چه چیز؟عقل فعال
شاینده به عقل یک پیمبر
علت چو سیاست فرودین
از دست چه جنس؟ خصم بی مر
آخر چه؟ هر آنچه بود اول
مقصود چه؟ آنچه بود بهتر
بنگر به صواب اگر نهای کور
بشنو به حقیقت ار نهای کر
ای باز هوات در ربوده
از دام زمانه چون کبوتر
وی نخرهٔ حرص درکشیده
ناگه چو رسن سرت به چنبر
در قشر بمانده کی توانی
دیدن به خلاصهٔ مقشر؟
از توبه و از گناه آدم
خود هیچ ندانی، ای برادر
سر بسته بگویم، ار توانی
بردار به تیغ فکرتش سر
درویش کند ز راه ترتیب
نزدیکی تو به سوی داور
در خلد چگونه خورد گندم
آنجا چو نبود شخص نانخور؟
بل گندمش آنگهی ببایست
کز خلد نهاد پای بر در
این قصه همه بدید آدم
ابلیس نیامده ز مادر
در سجده نکردنش چه گوئی؟
مجبور بدهست یا مخیر؟
گر قادر بد، خدای عاجز
ور عاجز بد، خدا ستمگر
کاری که نه کار توست مسگال
راهی که نه راه توست مسپر
بیهوده مجوی آب حیوان
در ظلمت خویش چون سکندر
کان چشمه که خضر یافت آنجا
با دیو فرشته نیست همبر
اثبات تو عقل کرده باور
اسم تو ز حد و رسم بیزار
ذات تو ز نوع و جنس برتر
محمول نهای چنانکه اعراض
موضوع نهای چنانکه جوهر
فعلت نه به قصد آمر خیر
قولت نه به لفظ ناهی شر
حکم تو به رقص قرص خورشید
انگیخته سایههای جانور
صنع تو به دور دور گردان
آمیخته رنگهای دلبر
ببریده در آشیان تقدیس
وصف تو ز جبرئیل شهپر
بگشاده به شهنمای تنزیه
حسنت زعروس عرش زیور
هم بر قدمت حدوث شاهد
هم با ازلت ابد مجاور
ای گشته چو آفتاب تابان
از سایهٔ نور خود مستر
معشوق جهانی و نداری
یک عاشق با سزای در خور
بنهفته به سحر گنج قارون
یک در تو در دو دانه گوهر
عالم هم از این دو گشت پیدا
آدم هم از این دو برد کیفر
عالم چو یکی رونده دریا
سیاره سفینه، طبع لنگر
آبش چو نبات سنگ حیوان
درش چو عقیق تو سخنور
غواص چه چیز؟عقل فعال
شاینده به عقل یک پیمبر
علت چو سیاست فرودین
از دست چه جنس؟ خصم بی مر
آخر چه؟ هر آنچه بود اول
مقصود چه؟ آنچه بود بهتر
بنگر به صواب اگر نهای کور
بشنو به حقیقت ار نهای کر
ای باز هوات در ربوده
از دام زمانه چون کبوتر
وی نخرهٔ حرص درکشیده
ناگه چو رسن سرت به چنبر
در قشر بمانده کی توانی
دیدن به خلاصهٔ مقشر؟
از توبه و از گناه آدم
خود هیچ ندانی، ای برادر
سر بسته بگویم، ار توانی
بردار به تیغ فکرتش سر
درویش کند ز راه ترتیب
نزدیکی تو به سوی داور
در خلد چگونه خورد گندم
آنجا چو نبود شخص نانخور؟
بل گندمش آنگهی ببایست
کز خلد نهاد پای بر در
این قصه همه بدید آدم
ابلیس نیامده ز مادر
در سجده نکردنش چه گوئی؟
مجبور بدهست یا مخیر؟
گر قادر بد، خدای عاجز
ور عاجز بد، خدا ستمگر
کاری که نه کار توست مسگال
راهی که نه راه توست مسپر
بیهوده مجوی آب حیوان
در ظلمت خویش چون سکندر
کان چشمه که خضر یافت آنجا
با دیو فرشته نیست همبر
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۲
پشتم قوی به فضل خدای است و طاعتش
تا دررسم مگر به رسول و شفاعتش
پیش خدای نیست شفیعم مگر رسول
دارم شفیع پیش رسول آل و عترتش
با آل او روم سوی او هیچ باک نیست
برگیرم از منافق ناکس شناعتش
دین خدای ملک رسول است و، خلق پاک
امروز امتان رسولند و رعیتش
گر سوی آل مرد شود مال او چرا
زی آل او نشد ز پیمبر شریعتش؟
بر بندهٔ تو طاعت تو نیست نیم از انک
پیغمبر تو راست ز طاعت بر امتش
گفتت که بنده را تو به بیطاعتی مکش
وانگه نکشتت ار تو نبودی به طاعتش
اندر حمایتی تو ز پیغمبر خدای
مشکن حمایتش که بزرگ است حمایتش
پیغمبر است پیش رو خلق یکسره
کز قاف تا به قاف رسیده است دعوتش
آل پیمبر است تو را پیش رو کنون
از آل او متاب و نگهدار حرمتش
فرزند اوست حرمت او چون ندانیش
پس خیره خیر امید چه داری به رحمتش؟
آگه نهای مگر که پیمبر کرا سپرد
روز غدیر خم ز منبر ولایتش؟
آن را سپرد کایزد مر دین و خلق را
اندر کتاب خویش بدو کرد اشارتش
آن را که چون چراغ بدی پیش آفتاب
از کافران شجاعت پیش شجاعتش
آن را که همچو سنگ سر مره روز بدر
در حرب همچو موم شد از بیم ضربتش
آن را که در رکوع غنی کرد بی سؤال
درویش را به پیش پیمبر سخاوتش
آن را که چون دو نام نهادش رسول حق
امروز نیز دوست سوی خلق کنیتش
آن را که هر شریفی نسبت بدو کنند
زیرا که از رسول خدای است نسبتش
آن را که کس به جای پیمبر جز او نخفت
با دشمنان صعب به هنگام هجرتش
آن را که مصطفی، چو همه عاجز آمدند،
در حرب روز بدر بدو داد رایتش
شیری، مبارزی، که سرشته است کردگار
اندر دل مبارز مردان محبتش
در حربگه پیمبر ما معجزی نداشت
از معجزات نیز قویتر ز قوتش
قسمت نشد به خلق درون دوزخ و بهشت
بر کافر و مسلمان الا به قسمتش
در بود مر مدینهٔ علم رسول را
زیرا جز او نبود سزای امانتش
گر علم بایدت به در شهر علم شو
تا بر دلت بتابد نور سعادتش
او آیت پیمبر ما بود روز حرب
از ذوالفقار بود و ز صمصام آیتش
گنج خدای بود رسول و، ز خلق او
گنج رسول خاطر او بود و فکرتش
هر کو عدوی گنج رسول است بی گمان
جز جهل و نحس نیست نشان سلامتش
شیر خدای را چو مخالف شود کسی
هرگز مکن مگر به خری هیچ تهمتش
شیر خدای بود علی، ناصبی خر است
زیرا همیشه میبرمد خر ز هیبتش
هرک آفت خلاف علی بود در دلش
تو روی ازو بتاب و بپرهیز از آفتش
لیکن چو حرمت تو بدارد تو از گزاف
مشکن، ز بهر حرمت اسلام، حرمتش
اندر مناظره سخن سرد ازو مگیر
زیرا که نیست جز سخن سرد آلتش
چون علم نیستش که بگوید، جز این محال
چون بند سخت گشت چه چیز است حیلتش؟
دشنام دارد او همه حجت کنون ولیک
روزشمار که شنود این سست حجتش؟
دعوی همی کند که من اهل جماعتم
لیکن ز جمع دیو گشن شد جماعتش
ابلیس قادر است ولیکن به خلق در
جز بر دروغ و حیلهگری نیست قدرتش
قیمت سوی خدای به دین است و خلق را
آن است قیمتی که به دین است قیمتش
نصرت به دین کن ای بخرد مر خدای را
گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش
غره مشو به دولت و اقبال روزگار
زیرا که با زوال همال است دولتش
دنیا به سوی من به مثل بیوفا زنی است
نه شاد باش ازو نه غمی شو ز فرقتش
نیک است ازان که نیک و بدش بر گذشتنی است
چیزی دگر همی نشناسم فضیلتش
زهر است نعمتش چو نیابد همی رها
از مرگ هر کسی که چشیده است نعمتش
با محنتش به نعمتش اندر مکن طمع
زیرا ز نعمتش نشود دور محنتش
شاید که همتم نبود صحبت جهان
چون نیست جز که مالش من هیچ همتش
بسیار داد خلعتم اول وزان سپس
از من یگان یگان همه بربود خلعتش
از روزگار و خلق ملولم کنون ازانک
پشتم به کردگار و رسول است و ملتش
بیحاجتم به فضل خداوند، لاجرم،
اندر جهان ز هر که به من نیست حاجتش
تا در دلم قران مبارک قرار یافت
پر برکتست و خیر دل از خیر و برکتش
منت خدای را که نکردهاست منتی
پشتم به زیر بار مگر فضل و منتش
منت خدای را که به وجود امام حق
بشناختم به حق و یقین و حقیقتش
آن بی قرین ملک که جز او نیست در جهان
کز ملک دیو یکسره خالی است ملکتش
با طلعت مبارک مسعود او ز سعد
خالی است مشتری را در قوس طلعتش
یارب، به فضل خویش تو توفیق ده مرا
تا روز و شب بدارم طاعت به طاعتش
و اندر رضای او گه و بیگه به شعر زهد
مر خلق را به رشته کنم علم و حکمتش
مستنصری معانی و حکمت به نظم و نثر
بر امتت که خواند الا که حجتش؟
تا دررسم مگر به رسول و شفاعتش
پیش خدای نیست شفیعم مگر رسول
دارم شفیع پیش رسول آل و عترتش
با آل او روم سوی او هیچ باک نیست
برگیرم از منافق ناکس شناعتش
دین خدای ملک رسول است و، خلق پاک
امروز امتان رسولند و رعیتش
گر سوی آل مرد شود مال او چرا
زی آل او نشد ز پیمبر شریعتش؟
بر بندهٔ تو طاعت تو نیست نیم از انک
پیغمبر تو راست ز طاعت بر امتش
گفتت که بنده را تو به بیطاعتی مکش
وانگه نکشتت ار تو نبودی به طاعتش
اندر حمایتی تو ز پیغمبر خدای
مشکن حمایتش که بزرگ است حمایتش
پیغمبر است پیش رو خلق یکسره
کز قاف تا به قاف رسیده است دعوتش
آل پیمبر است تو را پیش رو کنون
از آل او متاب و نگهدار حرمتش
فرزند اوست حرمت او چون ندانیش
پس خیره خیر امید چه داری به رحمتش؟
آگه نهای مگر که پیمبر کرا سپرد
روز غدیر خم ز منبر ولایتش؟
آن را سپرد کایزد مر دین و خلق را
اندر کتاب خویش بدو کرد اشارتش
آن را که چون چراغ بدی پیش آفتاب
از کافران شجاعت پیش شجاعتش
آن را که همچو سنگ سر مره روز بدر
در حرب همچو موم شد از بیم ضربتش
آن را که در رکوع غنی کرد بی سؤال
درویش را به پیش پیمبر سخاوتش
آن را که چون دو نام نهادش رسول حق
امروز نیز دوست سوی خلق کنیتش
آن را که هر شریفی نسبت بدو کنند
زیرا که از رسول خدای است نسبتش
آن را که کس به جای پیمبر جز او نخفت
با دشمنان صعب به هنگام هجرتش
آن را که مصطفی، چو همه عاجز آمدند،
در حرب روز بدر بدو داد رایتش
شیری، مبارزی، که سرشته است کردگار
اندر دل مبارز مردان محبتش
در حربگه پیمبر ما معجزی نداشت
از معجزات نیز قویتر ز قوتش
قسمت نشد به خلق درون دوزخ و بهشت
بر کافر و مسلمان الا به قسمتش
در بود مر مدینهٔ علم رسول را
زیرا جز او نبود سزای امانتش
گر علم بایدت به در شهر علم شو
تا بر دلت بتابد نور سعادتش
او آیت پیمبر ما بود روز حرب
از ذوالفقار بود و ز صمصام آیتش
گنج خدای بود رسول و، ز خلق او
گنج رسول خاطر او بود و فکرتش
هر کو عدوی گنج رسول است بی گمان
جز جهل و نحس نیست نشان سلامتش
شیر خدای را چو مخالف شود کسی
هرگز مکن مگر به خری هیچ تهمتش
شیر خدای بود علی، ناصبی خر است
زیرا همیشه میبرمد خر ز هیبتش
هرک آفت خلاف علی بود در دلش
تو روی ازو بتاب و بپرهیز از آفتش
لیکن چو حرمت تو بدارد تو از گزاف
مشکن، ز بهر حرمت اسلام، حرمتش
اندر مناظره سخن سرد ازو مگیر
زیرا که نیست جز سخن سرد آلتش
چون علم نیستش که بگوید، جز این محال
چون بند سخت گشت چه چیز است حیلتش؟
دشنام دارد او همه حجت کنون ولیک
روزشمار که شنود این سست حجتش؟
دعوی همی کند که من اهل جماعتم
لیکن ز جمع دیو گشن شد جماعتش
ابلیس قادر است ولیکن به خلق در
جز بر دروغ و حیلهگری نیست قدرتش
قیمت سوی خدای به دین است و خلق را
آن است قیمتی که به دین است قیمتش
نصرت به دین کن ای بخرد مر خدای را
گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش
غره مشو به دولت و اقبال روزگار
زیرا که با زوال همال است دولتش
دنیا به سوی من به مثل بیوفا زنی است
نه شاد باش ازو نه غمی شو ز فرقتش
نیک است ازان که نیک و بدش بر گذشتنی است
چیزی دگر همی نشناسم فضیلتش
زهر است نعمتش چو نیابد همی رها
از مرگ هر کسی که چشیده است نعمتش
با محنتش به نعمتش اندر مکن طمع
زیرا ز نعمتش نشود دور محنتش
شاید که همتم نبود صحبت جهان
چون نیست جز که مالش من هیچ همتش
بسیار داد خلعتم اول وزان سپس
از من یگان یگان همه بربود خلعتش
از روزگار و خلق ملولم کنون ازانک
پشتم به کردگار و رسول است و ملتش
بیحاجتم به فضل خداوند، لاجرم،
اندر جهان ز هر که به من نیست حاجتش
تا در دلم قران مبارک قرار یافت
پر برکتست و خیر دل از خیر و برکتش
منت خدای را که نکردهاست منتی
پشتم به زیر بار مگر فضل و منتش
منت خدای را که به وجود امام حق
بشناختم به حق و یقین و حقیقتش
آن بی قرین ملک که جز او نیست در جهان
کز ملک دیو یکسره خالی است ملکتش
با طلعت مبارک مسعود او ز سعد
خالی است مشتری را در قوس طلعتش
یارب، به فضل خویش تو توفیق ده مرا
تا روز و شب بدارم طاعت به طاعتش
و اندر رضای او گه و بیگه به شعر زهد
مر خلق را به رشته کنم علم و حکمتش
مستنصری معانی و حکمت به نظم و نثر
بر امتت که خواند الا که حجتش؟
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۳
چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش؟
به بستان جامهٔ زربفت بدریدند خوبانش
منقش جامههاشان را کهشان پوشید فروردین
فرو شست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش
همانا با خزان گل را به بستان عهد و پیمان بود
که پنهان شد چو بدگوهر خزان بشکست پیمانش
ز سر بنهاد شاخ گل به باغ آن تاج پر درش
به رخ بر بست خورشید آن نقاب خز خلقانش
همان که سر که پوشیدش به دیبا باد نوروزی
خزانی باد پنهان کرد در محلوج کوهانش
یکی گردنده گوئی بر شد از دریا سوی گردون
که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش
نهنگی را همی ماند که گردون را بیوبارد
چو از دریا برآمد جوش از بحر هر عصیانش
نباشد جز که یک میدان نشیب و کوه و هامونش
نیاید بیش یک لقمه خراب و خاک و عمرانش
نپوشد جز بدو عالم ز خز و تو ز پیراهن
نگردد جز که از خورشید فرسوده گریبانش
بغرد همچو اژدرها چو بر عالم بیاشوبد
ببارد آتش و دود از میان کام و دندانش
خزینهٔ آب و آتش گشت بر گردون که پنداری
زخشم خویش و از رحمت مرکب کرد یزدانش
بمیرد چون بگرید سیر تا هشیار پندارد
که چیزی جز که گریه نیست ترکیب تن و جانش
مگر تخت سلیمان است کز دریا سحرگاهان
نباشد زی که و هامون مگر بر باد جولانش
چنین تیره چرائی، ای مبارک تخت رخشنده؟
همانا کز سلیمانت بدزدیدند دیوانش
تو مرغان را همی سایه کنی امروز، اگر روزی
تو را سایه همی کردند و، او را نیز، مرغانش
فلک را پرده و که را کلاه و خاک را خیمه
میانجی کرد یزدانت میان چرخ و ارکانش
چو دایهٔ مهربانی جمله فرزندان عالم را
همی گردی کجا هستند در آباد و ویرانش
به فعل خوب تو خوب است روی زشت تو زی آن
که او مر آفرینش را بداند راه و سامانش
نه اندر صورت خوب است زیب مرد و نیکوئی
ولیکن در خوی خوب است خوبیی مرد و در دانش
سخن عنوان نامهٔ مردم آمد، هر که را خواهی
که برخوانی به چشم گوش بنگر سوی عنوانش
دو صورت هست مردم را به هر دو بنگر و بررس
به چشم از روی پیدائش به گوش از جان پنهانش
نپرسد مرد را کس که «ت چرا رخ نیست چون دیبا؟»
ولیکن «چونکه نادانی؟» بسی گویند مردانش
نکوهش مرگ را ماند، ستایش زندگانی را،
چو نادانی بود علت مدان جز علم درمانش
بمیرد صورت جسمی، سخن ماند ز ما زنده،
سخن دان را بر این دعوی چو خورشید است برهانش
همی طاووس را بکشی ز بهر پر رنگینش
بداری زنده بلبل را ز بهر خوب الحانش
به حکمت کوش تا باشد که باشی بلبل یزدان
بمانی جاودان اندر بهشت خلد رضوانش
نبینی چند احسان کرد بی طاعت بجای تو؟
اگر طاعت کنی بی شک مضاعف گردد احسانش
نبینی، گر خردمندی، که تو کرسی یزدانی؟
نبینی کز جهان جز بر تو ننبشته است فرمانش؟
زمین خوان خدای است، ای برادر، پر ز نعمتها
که جز مردم نیابد بر همی از نعمت و خوانش
نیابد آن خوشی حیوان که مردم یابد از دنیا
و گرچه زو فزون از ما تواند خورد حیوانش
ندارد شادمانش روی خوب و خز و سقلاطون
نبخشد بوی خوش هرگز عبیر و عنبر و بانش
بیابان است اگر باع است یکسان است سوی او
نه شاد و خوش کند اینش نه مستوحش کند آنش
پدید آمد، پس ای دانا، که عالم خوان یزدان است
و حیوان چونکه طفلانند و جز تو نیست مهمانش
مر این را چاشنی پندار و شکرش کن زیادت را
و گر کفرانش پیش آری بترس از بند و تاوانش
به چشم دل نکو بنگر ببین این خوان پر نعمت
که بنهاده است پیش تو در این زنگاری ایوانش
اگر دانی که مهمانی چرا پس پست ننشستی؟
بباید بهر تو یکسر زخوان ساران و پایانش
که جز تو نیز خواهد بود مهمانان مر ایزد را
که میخواند در این خوانشان ازو افلاک و دورانش
تو را افلاک و دوران خواند در میدان یزدانی
برونت رفت باید تا نگردد تنگ میدانش
همی خواهندت از میدان برون راندن به دشواری
که با هر خواندهای این است رسم و سیرت و سانش
زمان چوگان گردون است و میدان خاک و تو بر وی
مگر گوئی یکی گردنده گوئی پیش چوگانش
یکی زندان تنگ است این که باغش ظن برد نادان
سوار است آنکه پندارد که بستان است زندانش
حذر کن زین ره افگن یار و بد خو دشمن خندان
که تا خلقت نگیرد ناگهان نشناسی آسانش
اگر با میر صحبت کرد میرانید میرش را
و گر با خان برادر شد خیانت دید ازو خانش
نیاساید ز بیدادی که مرکب تیز رو دارد
فرو سایدت اگر سنگی که بس تیز است سوهانش
بکش نفس ستوری را به دشنهٔ حکمت و طاعت
بکش زین دیو دستت را که بسیار است دستانش
یکی غول فریبنده است نفس آرزو خواهت
که بیباکی چرا خورش است و نادانی بیابانش
به ره باز آید این گم راه دیوت گر بخواهی تو
مسلمانی بیابد گر خرد باشد سلیمانش
که را عقل از فضایل خلعتی دینی بپوشاند
نداند کرد از آن خلعت هگرز این دیو عریانش
مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردن کش
ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش
مرا در دین نپندارد کسی حیران و گم بوده
جز آن حیران که حیرانی دگر کردهاست حیرانش
مرا گویند بد دین است و فاضل، بهتر آن بودی
که دینش پاک بودی و نبودی فضل چندانش
نبیند چشم ناقص طلعت پر نور فاضل را
که چشمش را بخست از دیدن او خار نقصانش
که چون خفاش نتواند که بیند روی من نادان
زمن پنهان شود زیرا منم خورشید رخشانش
مغیلان است جاهل پیشم و، من پیش او ریحان
ندارد پیش ریحانم خطر ناخوش مغیلانش
همی گوید «بپرسیدش پس از ایمان به فرقان او
به پیغمبر رسول مصطفی از فضل یارانش
اگر کمتر ندارد مر علی را از همه یاران
نباشد جز که باطل زی خدای اسلام و ایمانش»
اگر منکر شوم دعویش را بر کفر و جهل من
گواهی یکسره بدهند جهال خراسانش
چرا گوید خردمند آنچه ندهد بر صواب آن
گوائی عقل بی آفت نه نیز آیات فرقانش؟
چرا گویم که بهتر بود در عالم کسی زان کس
که بر اعدای دین بر تیغ محنت بود بارانش؟
از آن سید که از فرمان ربالعرش پیغمبر
وصی کردش در آن معدن که منبر بود پالانش
از آن مشهور شیر نر که اندر بدر و در خیبر
هوا از چشم خون بارید بر صمصام خندانش
شدی حیران و بی سامان و کردی نرم گردن را
اگر دیدی به صف دشمنان سام نریمانش
کسی کو دیگری را برگزیند بر چنین حری
بپرسد روز حشر ایزد ز تن بی روی بهتانش
به بستان جامهٔ زربفت بدریدند خوبانش
منقش جامههاشان را کهشان پوشید فروردین
فرو شست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش
همانا با خزان گل را به بستان عهد و پیمان بود
که پنهان شد چو بدگوهر خزان بشکست پیمانش
ز سر بنهاد شاخ گل به باغ آن تاج پر درش
به رخ بر بست خورشید آن نقاب خز خلقانش
همان که سر که پوشیدش به دیبا باد نوروزی
خزانی باد پنهان کرد در محلوج کوهانش
یکی گردنده گوئی بر شد از دریا سوی گردون
که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش
نهنگی را همی ماند که گردون را بیوبارد
چو از دریا برآمد جوش از بحر هر عصیانش
نباشد جز که یک میدان نشیب و کوه و هامونش
نیاید بیش یک لقمه خراب و خاک و عمرانش
نپوشد جز بدو عالم ز خز و تو ز پیراهن
نگردد جز که از خورشید فرسوده گریبانش
بغرد همچو اژدرها چو بر عالم بیاشوبد
ببارد آتش و دود از میان کام و دندانش
خزینهٔ آب و آتش گشت بر گردون که پنداری
زخشم خویش و از رحمت مرکب کرد یزدانش
بمیرد چون بگرید سیر تا هشیار پندارد
که چیزی جز که گریه نیست ترکیب تن و جانش
مگر تخت سلیمان است کز دریا سحرگاهان
نباشد زی که و هامون مگر بر باد جولانش
چنین تیره چرائی، ای مبارک تخت رخشنده؟
همانا کز سلیمانت بدزدیدند دیوانش
تو مرغان را همی سایه کنی امروز، اگر روزی
تو را سایه همی کردند و، او را نیز، مرغانش
فلک را پرده و که را کلاه و خاک را خیمه
میانجی کرد یزدانت میان چرخ و ارکانش
چو دایهٔ مهربانی جمله فرزندان عالم را
همی گردی کجا هستند در آباد و ویرانش
به فعل خوب تو خوب است روی زشت تو زی آن
که او مر آفرینش را بداند راه و سامانش
نه اندر صورت خوب است زیب مرد و نیکوئی
ولیکن در خوی خوب است خوبیی مرد و در دانش
سخن عنوان نامهٔ مردم آمد، هر که را خواهی
که برخوانی به چشم گوش بنگر سوی عنوانش
دو صورت هست مردم را به هر دو بنگر و بررس
به چشم از روی پیدائش به گوش از جان پنهانش
نپرسد مرد را کس که «ت چرا رخ نیست چون دیبا؟»
ولیکن «چونکه نادانی؟» بسی گویند مردانش
نکوهش مرگ را ماند، ستایش زندگانی را،
چو نادانی بود علت مدان جز علم درمانش
بمیرد صورت جسمی، سخن ماند ز ما زنده،
سخن دان را بر این دعوی چو خورشید است برهانش
همی طاووس را بکشی ز بهر پر رنگینش
بداری زنده بلبل را ز بهر خوب الحانش
به حکمت کوش تا باشد که باشی بلبل یزدان
بمانی جاودان اندر بهشت خلد رضوانش
نبینی چند احسان کرد بی طاعت بجای تو؟
اگر طاعت کنی بی شک مضاعف گردد احسانش
نبینی، گر خردمندی، که تو کرسی یزدانی؟
نبینی کز جهان جز بر تو ننبشته است فرمانش؟
زمین خوان خدای است، ای برادر، پر ز نعمتها
که جز مردم نیابد بر همی از نعمت و خوانش
نیابد آن خوشی حیوان که مردم یابد از دنیا
و گرچه زو فزون از ما تواند خورد حیوانش
ندارد شادمانش روی خوب و خز و سقلاطون
نبخشد بوی خوش هرگز عبیر و عنبر و بانش
بیابان است اگر باع است یکسان است سوی او
نه شاد و خوش کند اینش نه مستوحش کند آنش
پدید آمد، پس ای دانا، که عالم خوان یزدان است
و حیوان چونکه طفلانند و جز تو نیست مهمانش
مر این را چاشنی پندار و شکرش کن زیادت را
و گر کفرانش پیش آری بترس از بند و تاوانش
به چشم دل نکو بنگر ببین این خوان پر نعمت
که بنهاده است پیش تو در این زنگاری ایوانش
اگر دانی که مهمانی چرا پس پست ننشستی؟
بباید بهر تو یکسر زخوان ساران و پایانش
که جز تو نیز خواهد بود مهمانان مر ایزد را
که میخواند در این خوانشان ازو افلاک و دورانش
تو را افلاک و دوران خواند در میدان یزدانی
برونت رفت باید تا نگردد تنگ میدانش
همی خواهندت از میدان برون راندن به دشواری
که با هر خواندهای این است رسم و سیرت و سانش
زمان چوگان گردون است و میدان خاک و تو بر وی
مگر گوئی یکی گردنده گوئی پیش چوگانش
یکی زندان تنگ است این که باغش ظن برد نادان
سوار است آنکه پندارد که بستان است زندانش
حذر کن زین ره افگن یار و بد خو دشمن خندان
که تا خلقت نگیرد ناگهان نشناسی آسانش
اگر با میر صحبت کرد میرانید میرش را
و گر با خان برادر شد خیانت دید ازو خانش
نیاساید ز بیدادی که مرکب تیز رو دارد
فرو سایدت اگر سنگی که بس تیز است سوهانش
بکش نفس ستوری را به دشنهٔ حکمت و طاعت
بکش زین دیو دستت را که بسیار است دستانش
یکی غول فریبنده است نفس آرزو خواهت
که بیباکی چرا خورش است و نادانی بیابانش
به ره باز آید این گم راه دیوت گر بخواهی تو
مسلمانی بیابد گر خرد باشد سلیمانش
که را عقل از فضایل خلعتی دینی بپوشاند
نداند کرد از آن خلعت هگرز این دیو عریانش
مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردن کش
ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش
مرا در دین نپندارد کسی حیران و گم بوده
جز آن حیران که حیرانی دگر کردهاست حیرانش
مرا گویند بد دین است و فاضل، بهتر آن بودی
که دینش پاک بودی و نبودی فضل چندانش
نبیند چشم ناقص طلعت پر نور فاضل را
که چشمش را بخست از دیدن او خار نقصانش
که چون خفاش نتواند که بیند روی من نادان
زمن پنهان شود زیرا منم خورشید رخشانش
مغیلان است جاهل پیشم و، من پیش او ریحان
ندارد پیش ریحانم خطر ناخوش مغیلانش
همی گوید «بپرسیدش پس از ایمان به فرقان او
به پیغمبر رسول مصطفی از فضل یارانش
اگر کمتر ندارد مر علی را از همه یاران
نباشد جز که باطل زی خدای اسلام و ایمانش»
اگر منکر شوم دعویش را بر کفر و جهل من
گواهی یکسره بدهند جهال خراسانش
چرا گوید خردمند آنچه ندهد بر صواب آن
گوائی عقل بی آفت نه نیز آیات فرقانش؟
چرا گویم که بهتر بود در عالم کسی زان کس
که بر اعدای دین بر تیغ محنت بود بارانش؟
از آن سید که از فرمان ربالعرش پیغمبر
وصی کردش در آن معدن که منبر بود پالانش
از آن مشهور شیر نر که اندر بدر و در خیبر
هوا از چشم خون بارید بر صمصام خندانش
شدی حیران و بی سامان و کردی نرم گردن را
اگر دیدی به صف دشمنان سام نریمانش
کسی کو دیگری را برگزیند بر چنین حری
بپرسد روز حشر ایزد ز تن بی روی بهتانش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۴
نگذاشت خواهد ایدرش
بر رغم او صورت گرش
جز خاک هرگز کی خورد
آن را که خاک آمد خورش
فرزند این دهر آمدهاست
این شخص منکر منظرش
چون گربه مر فرزند را
می خورد خواهد مادرش
کردند وعدهش دیگری
به زین نیامد باورش
از غدر ترساند همی
پر غدر دهر کافرش
گوید به نسیه نقد ند
هد هر که نیک است اخترش
با زرق بفروشد تنش
در دام خویش آرد سرش
جز غدر ناید زین جهان
زنهار ناصح مشمرش
تیره شمر روشنش را
حنظل گمان بر شکرش
باطل کند شبهای او
تابنده روز انورش
ناچیز گردد پیرو زرد
آن نوبهار اخضرش
بنشاند آب آذرش را
بگزید آب از آذرش
یک رکن او چون دوست شد
دشمن شودت آن دیگرش
گر بنگرد در خویشتن
مردم به چشم خاطرش
وین دشمنان را بسته بیند
یک یک اندر پیکرش
چون خانههای دشمنان
سازند دیوار و درش
وین خانه را بیند یکی
خیمه بیآرام از برش
زیرش چهار استون زده
هریک سزا و درخورش
داند که ناورد آن کهش آورد
از گزافه ایدرش
وین دشمنان ویران همی
خواهند کرد این منظرش
واندر بلا و رنج تا
هرگز ندارد داورش
بیطاعتی داد این جهان
پر از نعیم بیمرش
وین بی کناره جانور
گشتند بنده یکسرش
گردن نیارد برد ازو
نه کهتر و نه مهترش
گر نه جهان میراث داد
او را خدای قادرش
کرسیش چون شد اسپ و خر
حمال چون گشت استرش؟
زاغش نگر صاحب خبر
بلبل نگر خنیاگرش
بل ملک او شد خاک زر
فرزند او خدمت گرش
ندهد جز او را بوی خوش
کافور و مشک و عنبرش
شادان جز او را کی کند
از جانور سیم و زرش؟
بی طاعتی میراث داد
ایزد ز ملک ظاهرش
گر طاعتش دارد دهد
بیشک بسی زین بهترش
چون داد ملک خود به تو
گر نیستی هم گوهرش؟
از مرد یابد ملک هر
گز جز پسر یا دخترش
خود نشنود ترسا چنین
گفتاری از پیغمبرش
منکر شدش نادان ولی
کن نیست دانا منکرش
هر کو بداند حق را
این قول ناید منکرش
بشناس مبدع را زخا
لق تا نداری همبرش
حیدر همین کردهاست اشا
رت خلق را بر منبرش
بر دیگران در علم تو
حیدست فضل و مفخرش
روح القدس بودی، چو بر
منبر نشستی، یاورش
رستم سزا بودی، چو او
دلدل ببستی، چاکرش
ننوشت کفر و شرک را
جز تیغ ایمان گسترش
جز تیغ و دل بر لشکر
اعدا نبودی لشکرش
جز سر چرا هرگز نجس
تی تیغ تیز سر خورش
گردن به طاعت نه گزا
فه داد عمرو و عنترش
بر خوان اگر نه بیهشی
آثار فتح خیبرش
بر سر نباشد گر نبا
شد حب حیدر افسرش
فخرست روز حشر ما
در گردن جان چنبرش
دستش نگیرد حیدرم
دستم نگیرد عمرش
رفتم پس آبشخورم
رو گو پس آبشخورش
بر رغم او صورت گرش
جز خاک هرگز کی خورد
آن را که خاک آمد خورش
فرزند این دهر آمدهاست
این شخص منکر منظرش
چون گربه مر فرزند را
می خورد خواهد مادرش
کردند وعدهش دیگری
به زین نیامد باورش
از غدر ترساند همی
پر غدر دهر کافرش
گوید به نسیه نقد ند
هد هر که نیک است اخترش
با زرق بفروشد تنش
در دام خویش آرد سرش
جز غدر ناید زین جهان
زنهار ناصح مشمرش
تیره شمر روشنش را
حنظل گمان بر شکرش
باطل کند شبهای او
تابنده روز انورش
ناچیز گردد پیرو زرد
آن نوبهار اخضرش
بنشاند آب آذرش را
بگزید آب از آذرش
یک رکن او چون دوست شد
دشمن شودت آن دیگرش
گر بنگرد در خویشتن
مردم به چشم خاطرش
وین دشمنان را بسته بیند
یک یک اندر پیکرش
چون خانههای دشمنان
سازند دیوار و درش
وین خانه را بیند یکی
خیمه بیآرام از برش
زیرش چهار استون زده
هریک سزا و درخورش
داند که ناورد آن کهش آورد
از گزافه ایدرش
وین دشمنان ویران همی
خواهند کرد این منظرش
واندر بلا و رنج تا
هرگز ندارد داورش
بیطاعتی داد این جهان
پر از نعیم بیمرش
وین بی کناره جانور
گشتند بنده یکسرش
گردن نیارد برد ازو
نه کهتر و نه مهترش
گر نه جهان میراث داد
او را خدای قادرش
کرسیش چون شد اسپ و خر
حمال چون گشت استرش؟
زاغش نگر صاحب خبر
بلبل نگر خنیاگرش
بل ملک او شد خاک زر
فرزند او خدمت گرش
ندهد جز او را بوی خوش
کافور و مشک و عنبرش
شادان جز او را کی کند
از جانور سیم و زرش؟
بی طاعتی میراث داد
ایزد ز ملک ظاهرش
گر طاعتش دارد دهد
بیشک بسی زین بهترش
چون داد ملک خود به تو
گر نیستی هم گوهرش؟
از مرد یابد ملک هر
گز جز پسر یا دخترش
خود نشنود ترسا چنین
گفتاری از پیغمبرش
منکر شدش نادان ولی
کن نیست دانا منکرش
هر کو بداند حق را
این قول ناید منکرش
بشناس مبدع را زخا
لق تا نداری همبرش
حیدر همین کردهاست اشا
رت خلق را بر منبرش
بر دیگران در علم تو
حیدست فضل و مفخرش
روح القدس بودی، چو بر
منبر نشستی، یاورش
رستم سزا بودی، چو او
دلدل ببستی، چاکرش
ننوشت کفر و شرک را
جز تیغ ایمان گسترش
جز تیغ و دل بر لشکر
اعدا نبودی لشکرش
جز سر چرا هرگز نجس
تی تیغ تیز سر خورش
گردن به طاعت نه گزا
فه داد عمرو و عنترش
بر خوان اگر نه بیهشی
آثار فتح خیبرش
بر سر نباشد گر نبا
شد حب حیدر افسرش
فخرست روز حشر ما
در گردن جان چنبرش
دستش نگیرد حیدرم
دستم نگیرد عمرش
رفتم پس آبشخورم
رو گو پس آبشخورش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۶
چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش؟
زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش
بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد
بیچارگی و زردی و کوژی و نوانیش
تا زاغ به باغ اندر بگشاد فصاحت
بر بست زبان از طرب لحن غوانیش
شرمنده شد از باد سحر گلبن عریان
وز آب روان شرمش بربود روانیش
کهسار که چون رزمهٔ بزاز بد اکنون
گر بنگری از کلبهٔ نداف ندانیش
چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش
چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش
بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون
چون پیر که یاد آیدش از روز جوانیش
خورشید بپوشید ز غم پیرهن خز
این است همیشه سلب خوب خزانیش
بر مفرش پیروزه به شب شاه حبش را
آسوده و پاکیزه و بلور است اوانیش
بنگر به ستاره که بتازد سپس دیو
چون زر گدازیده که بر قیر چکانیش
مانند یکی جام یخین است شباهنگ
بزدوده به قطر سحری چرخ کیانیش
گر نیست یخین چونکه چو خورشید بر آید
هر چند که جویند نیابند نشانیش؟
پروین به چه ماند؟ به یکی دستهٔ نرگس
یا نسترن تازه که بر سبزه فشانیش
وین دهر دونده به یکی مرکب ماند
کز کار نیاساید هر چند دوانیش
گیتیت یکی بندهٔ بدخوست مخوانش
زیرا ز تو بدخو بگریزد چو بخوانیش
بیحاصل و مکار جهانی است پر از غدر
باید که چو مکار بخواندت برانیش
جز حنظل و زهرت نچشاند چو بخواندت
هرچند که تو روز و شبان نوش چشانیش
از بهر جفا سوی تو آمد، به در خویش
مگذار و ز در زود بران گر بتوانیش
دشمن، چو نکو حال شدی، گرد تو گردد
زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش
چونان که چو بز بهتر و فربهتر گردد
از بهر طمع بیش کند مرد شبانیش
هرچند که دیر آید سوی تو بیاید،
چون سوی پدرت آمد، پیغام نهانیش
فرزند بسی دارد این دهر جفا جوی
هریک بد و بیحاصل چون مادر زانیش
ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند
گر تو به مثل بر فلک ماه رسانیش
طاعت به گمانی بنمایدت ولیکن
لعنت کندت گر نشود راست گمانیش
بد فعل و عوان گر چه شود دوست به آخر
هم بر تو به کار آرد یک روز عوانیش
گه غدر کند بر تو گه مکر فروشد
صد لعنت بر صنعت و بر بازرگانیش
بر گاه نبینی مگر آن را که سزا هست
کز گاه برانگیزی و در چاه نشانیش
پند و سخن خوب بر آن سفله دریغ است
زنهار که از نار جویی بد برهانیش
پند تو تبه گردد در فعل بد او
پرواره کژ آید چو بود کژ مبانیش
چون پند نپذرفت زخود دور کنش زود
تا جان عزیزت برهانی ز گرانیش
زیرا که چو تیر کژ تو راست نباشد
آن به که به زودی سوی بدخواه جهانیش
آن است خردمند که جز بر طلب فضل
ضایع نشود یک نفس از عمر زمانیش
وز خلق تواضع نکند بدگهری را
هرچند که بسیار بود گوهر کانیش
کان مرد سوی اهل خرد سست بود سخت
کز بهر طمع سست شود سخت کمانیش
در صدر خردمندان بیفضل نه خوب است
چون رشتهٔ لولو که بود سنگ میانیش
چون راه نجوئی سوی آن بار خدائی
کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش؟
صد بندهٔ مطواع فزون است به درگاه
از قیصری و سندی و بغدادی و خانیش
مستنصر بالله که او فضل خدای است
موجود و مجسم شده در عالم فانیش
آنکو سرش از فضل خداوند بتابد
فردا نکند آتش و اغلال شبانیش
ایزدش عطا داد به پیغمبر ازیراک
اوی است حقیقت یکی از سبع مثانیش
در عالم دین او سوی ما قول خدای است
قولی که همه رحمت و فضل است معانیش
با همت عالیش فلک را و زمین را
پست است بلندی و حقیر است کلانیش
چون مرکب او تیز شود کرد نیارد
تنین فلک روز ملاقات عنانیش
غره نکند هر که بدیده است سپاهش
این عالم ازان پس به فراخی مکانیش
ناید حسد و رشک کمین چاکر او را
نز ملک فلانی و نه از مال فلانیش
هر کو رهیش گشت چو من بنده ازان پس
از علم و هنر باشد دینار و شیانیش
بر عالم علویش گمان بر چو فرشته
هرچند که اینجا بود این جسم عیانیش
زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش
بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد
بیچارگی و زردی و کوژی و نوانیش
تا زاغ به باغ اندر بگشاد فصاحت
بر بست زبان از طرب لحن غوانیش
شرمنده شد از باد سحر گلبن عریان
وز آب روان شرمش بربود روانیش
کهسار که چون رزمهٔ بزاز بد اکنون
گر بنگری از کلبهٔ نداف ندانیش
چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش
چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش
بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون
چون پیر که یاد آیدش از روز جوانیش
خورشید بپوشید ز غم پیرهن خز
این است همیشه سلب خوب خزانیش
بر مفرش پیروزه به شب شاه حبش را
آسوده و پاکیزه و بلور است اوانیش
بنگر به ستاره که بتازد سپس دیو
چون زر گدازیده که بر قیر چکانیش
مانند یکی جام یخین است شباهنگ
بزدوده به قطر سحری چرخ کیانیش
گر نیست یخین چونکه چو خورشید بر آید
هر چند که جویند نیابند نشانیش؟
پروین به چه ماند؟ به یکی دستهٔ نرگس
یا نسترن تازه که بر سبزه فشانیش
وین دهر دونده به یکی مرکب ماند
کز کار نیاساید هر چند دوانیش
گیتیت یکی بندهٔ بدخوست مخوانش
زیرا ز تو بدخو بگریزد چو بخوانیش
بیحاصل و مکار جهانی است پر از غدر
باید که چو مکار بخواندت برانیش
جز حنظل و زهرت نچشاند چو بخواندت
هرچند که تو روز و شبان نوش چشانیش
از بهر جفا سوی تو آمد، به در خویش
مگذار و ز در زود بران گر بتوانیش
دشمن، چو نکو حال شدی، گرد تو گردد
زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش
چونان که چو بز بهتر و فربهتر گردد
از بهر طمع بیش کند مرد شبانیش
هرچند که دیر آید سوی تو بیاید،
چون سوی پدرت آمد، پیغام نهانیش
فرزند بسی دارد این دهر جفا جوی
هریک بد و بیحاصل چون مادر زانیش
ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند
گر تو به مثل بر فلک ماه رسانیش
طاعت به گمانی بنمایدت ولیکن
لعنت کندت گر نشود راست گمانیش
بد فعل و عوان گر چه شود دوست به آخر
هم بر تو به کار آرد یک روز عوانیش
گه غدر کند بر تو گه مکر فروشد
صد لعنت بر صنعت و بر بازرگانیش
بر گاه نبینی مگر آن را که سزا هست
کز گاه برانگیزی و در چاه نشانیش
پند و سخن خوب بر آن سفله دریغ است
زنهار که از نار جویی بد برهانیش
پند تو تبه گردد در فعل بد او
پرواره کژ آید چو بود کژ مبانیش
چون پند نپذرفت زخود دور کنش زود
تا جان عزیزت برهانی ز گرانیش
زیرا که چو تیر کژ تو راست نباشد
آن به که به زودی سوی بدخواه جهانیش
آن است خردمند که جز بر طلب فضل
ضایع نشود یک نفس از عمر زمانیش
وز خلق تواضع نکند بدگهری را
هرچند که بسیار بود گوهر کانیش
کان مرد سوی اهل خرد سست بود سخت
کز بهر طمع سست شود سخت کمانیش
در صدر خردمندان بیفضل نه خوب است
چون رشتهٔ لولو که بود سنگ میانیش
چون راه نجوئی سوی آن بار خدائی
کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش؟
صد بندهٔ مطواع فزون است به درگاه
از قیصری و سندی و بغدادی و خانیش
مستنصر بالله که او فضل خدای است
موجود و مجسم شده در عالم فانیش
آنکو سرش از فضل خداوند بتابد
فردا نکند آتش و اغلال شبانیش
ایزدش عطا داد به پیغمبر ازیراک
اوی است حقیقت یکی از سبع مثانیش
در عالم دین او سوی ما قول خدای است
قولی که همه رحمت و فضل است معانیش
با همت عالیش فلک را و زمین را
پست است بلندی و حقیر است کلانیش
چون مرکب او تیز شود کرد نیارد
تنین فلک روز ملاقات عنانیش
غره نکند هر که بدیده است سپاهش
این عالم ازان پس به فراخی مکانیش
ناید حسد و رشک کمین چاکر او را
نز ملک فلانی و نه از مال فلانیش
هر کو رهیش گشت چو من بنده ازان پس
از علم و هنر باشد دینار و شیانیش
بر عالم علویش گمان بر چو فرشته
هرچند که اینجا بود این جسم عیانیش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۷
گردش این گنبد و مکر و دهاش
گرد بر آرد همی از اولیاش
کینه نجوید مگر از دوستان
برچه نهادی تو الهی بناش؟
گرچه جفا دارد با عاقلان
زشت نگویند ز بهر تراش
هر که مرو را کند این دردمند
کرد نداند به جهان کس داوش
سخت دو روی است ندانم همی
دشمنش از دوست نه روی از قفاش
گر به من از دهر جفائی رسد
نیز رسیدهاست بدو خود جفاش
هر که جفا جوید بر خویشتن
چشم که دارد مگر ابله وفاش؟
این همه آرایش باغ بهار
بینی وین زیب و جمال و بهاش
وین که چو گل روی بشوید به شب
مشک دمد بر رخ شسته صباش
وین که بگرداند هزمان همی
بلبل نو نو به شگفتی نواش
وین که همی ابر به مشک و گلاب
هر شب و هر روز بشوید لقاش
وین که همی بر کتف شاخ گل
باد بیفشاند رومی قباش
وین که چو آهو بخرامد به دشت
سنبل تر است و بنفشه چراش
وین که به جوی اندر از عکس گل
سرخ عقیق است تو گوئی حصاش
دیدهٔ نرگس چو شود تیره ابر
لولوی شهوار کشد توتیاش
وین که اگر باد به گل بروزد
عنبر پاشد به هوا بر هباش
دیر نپاید که کند گشت چرخ
این همه را یکسره ناچیز و لاش
از کتف گلبن سوری به قهر
باد خزانی برباید رداش
وآنچه که بنواختش اردیبهشت
عرضه کند آذر و دی بر بلاش
تیره شود صورت پرنور او
کند شود کار روان و رواش
گرچه چو تیر است کنون پشت شاخ
باز کند مهر ضعیف و دوتاش
هرچه کنون هست زمرد مثال
باز نداند خرد از کهرباش
سیرت این چرخ چنین یافتم
بایدمان کرد بر این ره رهاش
نیش زمانه چو بر آشفته شد
خوار شود همچو عدو آشناش
قد تو گرچند چو تیر است راست
زود کند گشت زمان چون حناش
گر بگمانی تو ز بدهای او
قامت چون نون منت بس گواش
ژرف به من بنگر و بر خوان زمن
نسخت زرق و حیل و کینههاش
مرکب من بود زمان پیش ازین
کرد ندانست ز من کس جداش
گشته شب و روز به درگاه من
خشندیم آب و مرادم گیاش
جز به هوای دل من تاختن
شاد و سرافراز نبودی هواش
تا به مرادم زنخش نرم بود
پاک صواب است تو گفتی خطاش
واکنون چون کار به آخر رسید
سوی من آورد عنان عناش
هرچه به آغازی بوده شود
طمع مدار، ای پسر، اندر بقاش
گشتن آن چرخ پس، ای هوشمند
نیک دلیل است تو را بر فناش
زیر یکی فرش وشی گسترد
باز بدزدد ز یکی بوریاش
هیچ شنودی که به آل رسول
رنج و بلا چند رسید از دهاش؟
دفتر پیش آر، بخوان حال آنک
شهره ازو شد به جهان کربلاش
تشنه کشته شد و نگرفت دست
حرمت و فضل و شرف مصطفاش
وان کس کو کشت مر آن شمع را
باز فرو خورد همین اژدهاش
غافل کی بود خداوند ازانک
رفت در این سبز و بلند آسیاش؟
لیکن نشتابد در کارهاش
زانکه نه این است سزای جزاش
چون به نهایت برسد کار خلق
خود برسد باز به هر کس سزاش
گرچه دراز است مراین را زمان
ثابت کردهاست خرد منتهاش
رفته برین است نهاد جهان
دیگر نکنند ز بهر مراش
چون و چرا بیش نداند جز آنک
بر نرسد خلق به چون و چراش
دهر همی گوید ک «ای مردمان
رفتنیم من» به زبان شماش
طاعت دارید رسولانش را
تکیه مدارید چنین بر قضاش
عقل عطائی است شما را ازو
سخت شریف است و بزرگ این عطاش
آنکه چنین داند دادن عطا
هیچ قیاسی نپذیرد سخاش
هرکه رود بر ره خرم بهشت
بی شک جز عقل نباشد عصاش
جز که به نیروی عطای خدای
گفت نداند به سزا کس ثناش
معذرت حجت مظلوم را
رد مکن یارب و بشنو دعاش
ای شده مر طبع تو را بنده شعر
طبع تو افزوده جمال و بهاش
شعر شدی گر بشنیدی زشرم
شعر تو بر پشت کسائی کساش
گرد بر آرد همی از اولیاش
کینه نجوید مگر از دوستان
برچه نهادی تو الهی بناش؟
گرچه جفا دارد با عاقلان
زشت نگویند ز بهر تراش
هر که مرو را کند این دردمند
کرد نداند به جهان کس داوش
سخت دو روی است ندانم همی
دشمنش از دوست نه روی از قفاش
گر به من از دهر جفائی رسد
نیز رسیدهاست بدو خود جفاش
هر که جفا جوید بر خویشتن
چشم که دارد مگر ابله وفاش؟
این همه آرایش باغ بهار
بینی وین زیب و جمال و بهاش
وین که چو گل روی بشوید به شب
مشک دمد بر رخ شسته صباش
وین که بگرداند هزمان همی
بلبل نو نو به شگفتی نواش
وین که همی ابر به مشک و گلاب
هر شب و هر روز بشوید لقاش
وین که همی بر کتف شاخ گل
باد بیفشاند رومی قباش
وین که چو آهو بخرامد به دشت
سنبل تر است و بنفشه چراش
وین که به جوی اندر از عکس گل
سرخ عقیق است تو گوئی حصاش
دیدهٔ نرگس چو شود تیره ابر
لولوی شهوار کشد توتیاش
وین که اگر باد به گل بروزد
عنبر پاشد به هوا بر هباش
دیر نپاید که کند گشت چرخ
این همه را یکسره ناچیز و لاش
از کتف گلبن سوری به قهر
باد خزانی برباید رداش
وآنچه که بنواختش اردیبهشت
عرضه کند آذر و دی بر بلاش
تیره شود صورت پرنور او
کند شود کار روان و رواش
گرچه چو تیر است کنون پشت شاخ
باز کند مهر ضعیف و دوتاش
هرچه کنون هست زمرد مثال
باز نداند خرد از کهرباش
سیرت این چرخ چنین یافتم
بایدمان کرد بر این ره رهاش
نیش زمانه چو بر آشفته شد
خوار شود همچو عدو آشناش
قد تو گرچند چو تیر است راست
زود کند گشت زمان چون حناش
گر بگمانی تو ز بدهای او
قامت چون نون منت بس گواش
ژرف به من بنگر و بر خوان زمن
نسخت زرق و حیل و کینههاش
مرکب من بود زمان پیش ازین
کرد ندانست ز من کس جداش
گشته شب و روز به درگاه من
خشندیم آب و مرادم گیاش
جز به هوای دل من تاختن
شاد و سرافراز نبودی هواش
تا به مرادم زنخش نرم بود
پاک صواب است تو گفتی خطاش
واکنون چون کار به آخر رسید
سوی من آورد عنان عناش
هرچه به آغازی بوده شود
طمع مدار، ای پسر، اندر بقاش
گشتن آن چرخ پس، ای هوشمند
نیک دلیل است تو را بر فناش
زیر یکی فرش وشی گسترد
باز بدزدد ز یکی بوریاش
هیچ شنودی که به آل رسول
رنج و بلا چند رسید از دهاش؟
دفتر پیش آر، بخوان حال آنک
شهره ازو شد به جهان کربلاش
تشنه کشته شد و نگرفت دست
حرمت و فضل و شرف مصطفاش
وان کس کو کشت مر آن شمع را
باز فرو خورد همین اژدهاش
غافل کی بود خداوند ازانک
رفت در این سبز و بلند آسیاش؟
لیکن نشتابد در کارهاش
زانکه نه این است سزای جزاش
چون به نهایت برسد کار خلق
خود برسد باز به هر کس سزاش
گرچه دراز است مراین را زمان
ثابت کردهاست خرد منتهاش
رفته برین است نهاد جهان
دیگر نکنند ز بهر مراش
چون و چرا بیش نداند جز آنک
بر نرسد خلق به چون و چراش
دهر همی گوید ک «ای مردمان
رفتنیم من» به زبان شماش
طاعت دارید رسولانش را
تکیه مدارید چنین بر قضاش
عقل عطائی است شما را ازو
سخت شریف است و بزرگ این عطاش
آنکه چنین داند دادن عطا
هیچ قیاسی نپذیرد سخاش
هرکه رود بر ره خرم بهشت
بی شک جز عقل نباشد عصاش
جز که به نیروی عطای خدای
گفت نداند به سزا کس ثناش
معذرت حجت مظلوم را
رد مکن یارب و بشنو دعاش
ای شده مر طبع تو را بنده شعر
طبع تو افزوده جمال و بهاش
شعر شدی گر بشنیدی زشرم
شعر تو بر پشت کسائی کساش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۰
هر کس به نسب نیک ندانی و به آلش
بر نسبت او نیست گوا به ز فعالش
زیرا که درختی که مر او را نشناسند
بارش خبر آرد که چه بوده است نهالش
قول تو چه بار است و تو پربار درختی
آباد درختی که چو خرماست مقالش!
فضل و ادب مرد مهین نسبت اوی است
شاید که نپرسی ز پدر وز عم خالش
از کوزه چو آب خوش خوردی نبود باک
گر چون خز ادکن نبود نرم سفالش
در حکمت و علم است جمال تن مردم
نه در حشم و اسپ و جمال است جمالش
آنجا که سخن دان بگشاید در منطق
از مرد سخن هرگز گویند نعالش؟
نفسی که ندارد پر و بال از حکم و علم
آنجا که بود علم بسوزد پر و بالش
گر دانا پرسد که «چرا خاک چو شد سنگ
چون خاک نیاغازد چون آب زلالش؟»
بس حلق گشاده به خرافات و محالات
کو بسته شود سخت بدین سست سؤالش
گر نیست به جعبهش در چون تیر مقالی
کس دست نگیرند ز پیروز و ینالش
ور نیست به دیبا تنش آراسته، شاید،
چون خویشتن آراست به دیبای خصالش
جهل آتش جان آمد و جان نال جهالت
وز آتش نادان نرهد هرگز نالش
چون زانچه نداندش بپرسند سؤالی
از هول شود زایل ازو خوابش و هالش
وز گاه بیفتد به سوی چاه فرودین
وز صدر برانند سوی صف نعالش
ای کرده تو را بسته و مطواع فلان میر
آن میخ کشن ساز و سیه اسپ عقالش
تو همبر آن میر شوی گر طمع خویش
بیرون کنی از دولت و از نعمت و مالش
میری بود آنکو چو به گرمابه درآید
خالی شود از ملکت و از جاه و جلالش؟
وانجا که سخن خیزد از چند و چه و چون
دانای سخن پیشه بخندد ز اقوالش!
بل میر حکیمی است که اندر دل اوی است
خیل و حشم و مملکت و گنج و رجالش
وانجا که سخن خیزد از آیات الهی
سقراط سزد چاکرو ادریس عیالش
آن را نبرم مال همی ظن که خداوند
در سنگ نهادهاست و در این خاک و رمالش
بل مال یکی جوهر عالی است که دانا
داند که خرد شاید صندوق و جوالش
آن مال خدای است که زنهار نهادهاست
اندر دل پاکیزهٔ پیغمبر و آلش
آن آب حیات است که جاوید بماند
نفسی که ازین داد کریم متعالش
زین مال و ازین آب رسید احمد تازی
در عالم گویندهٔ دانا به کمالش
نور ازلی را چو دلش راست به پذیرفت
الله زمین شد که ندیدند مثالش
وز برکت این نور فرو خواند قران را
بنبشته بر افلاک و بر و بحر و جبالش
وان کس که همی گوید کاواز شنودی
مندیش از آن جاهل و منیوش محالش
وین نور بر اولاد نبی باقی گشته است
کز نفس پیمبر به وصی بود وصالش
زیرا که نشد دادگر از کرده پشیمان
نه نیز ز کاری بگرفته است ملالش
زین نور بیابی تو اگر سخت بکوشی
با آنکه نیابی ز همه خلق همالش
آن کس که گرش اعمی در خواب بیند
روشن شودش دیده ز پر نور خیالش
آن کس که اگر نامش بر دهر بخوانند
فرخنده شود ساعت و روز و مه و سالش
تا بود قضا بود وفادار یمینش
تا هست قدر هست رضاخواه شمالش
عالم به مثل بدخو و ناساز عروسی است
وز خلق جهان نیست جز او شوی حلالش
هر کو به زنا قصد جهان دارد از اوباش
بس زود بیارند در این ننگ و نکالش
کی نرم کند جز که به فرمان روانش
این شیر به زیر قدمت گردن و یالش؟
تا سعد خداوند به من بنده بپیوست
بگسست زمن دهر و برستم ز وبالش
امروز کزو طالع مسعود شدهستم
از دهر کی اندیشم وز بیم زوالش؟
هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد
گر شیر نر است او، بخورد ماده شگالش
ور طالع فالش به مثل مشتری آید
مریخ نهد داغی بر طلعت فالش
بر نسبت او نیست گوا به ز فعالش
زیرا که درختی که مر او را نشناسند
بارش خبر آرد که چه بوده است نهالش
قول تو چه بار است و تو پربار درختی
آباد درختی که چو خرماست مقالش!
فضل و ادب مرد مهین نسبت اوی است
شاید که نپرسی ز پدر وز عم خالش
از کوزه چو آب خوش خوردی نبود باک
گر چون خز ادکن نبود نرم سفالش
در حکمت و علم است جمال تن مردم
نه در حشم و اسپ و جمال است جمالش
آنجا که سخن دان بگشاید در منطق
از مرد سخن هرگز گویند نعالش؟
نفسی که ندارد پر و بال از حکم و علم
آنجا که بود علم بسوزد پر و بالش
گر دانا پرسد که «چرا خاک چو شد سنگ
چون خاک نیاغازد چون آب زلالش؟»
بس حلق گشاده به خرافات و محالات
کو بسته شود سخت بدین سست سؤالش
گر نیست به جعبهش در چون تیر مقالی
کس دست نگیرند ز پیروز و ینالش
ور نیست به دیبا تنش آراسته، شاید،
چون خویشتن آراست به دیبای خصالش
جهل آتش جان آمد و جان نال جهالت
وز آتش نادان نرهد هرگز نالش
چون زانچه نداندش بپرسند سؤالی
از هول شود زایل ازو خوابش و هالش
وز گاه بیفتد به سوی چاه فرودین
وز صدر برانند سوی صف نعالش
ای کرده تو را بسته و مطواع فلان میر
آن میخ کشن ساز و سیه اسپ عقالش
تو همبر آن میر شوی گر طمع خویش
بیرون کنی از دولت و از نعمت و مالش
میری بود آنکو چو به گرمابه درآید
خالی شود از ملکت و از جاه و جلالش؟
وانجا که سخن خیزد از چند و چه و چون
دانای سخن پیشه بخندد ز اقوالش!
بل میر حکیمی است که اندر دل اوی است
خیل و حشم و مملکت و گنج و رجالش
وانجا که سخن خیزد از آیات الهی
سقراط سزد چاکرو ادریس عیالش
آن را نبرم مال همی ظن که خداوند
در سنگ نهادهاست و در این خاک و رمالش
بل مال یکی جوهر عالی است که دانا
داند که خرد شاید صندوق و جوالش
آن مال خدای است که زنهار نهادهاست
اندر دل پاکیزهٔ پیغمبر و آلش
آن آب حیات است که جاوید بماند
نفسی که ازین داد کریم متعالش
زین مال و ازین آب رسید احمد تازی
در عالم گویندهٔ دانا به کمالش
نور ازلی را چو دلش راست به پذیرفت
الله زمین شد که ندیدند مثالش
وز برکت این نور فرو خواند قران را
بنبشته بر افلاک و بر و بحر و جبالش
وان کس که همی گوید کاواز شنودی
مندیش از آن جاهل و منیوش محالش
وین نور بر اولاد نبی باقی گشته است
کز نفس پیمبر به وصی بود وصالش
زیرا که نشد دادگر از کرده پشیمان
نه نیز ز کاری بگرفته است ملالش
زین نور بیابی تو اگر سخت بکوشی
با آنکه نیابی ز همه خلق همالش
آن کس که گرش اعمی در خواب بیند
روشن شودش دیده ز پر نور خیالش
آن کس که اگر نامش بر دهر بخوانند
فرخنده شود ساعت و روز و مه و سالش
تا بود قضا بود وفادار یمینش
تا هست قدر هست رضاخواه شمالش
عالم به مثل بدخو و ناساز عروسی است
وز خلق جهان نیست جز او شوی حلالش
هر کو به زنا قصد جهان دارد از اوباش
بس زود بیارند در این ننگ و نکالش
کی نرم کند جز که به فرمان روانش
این شیر به زیر قدمت گردن و یالش؟
تا سعد خداوند به من بنده بپیوست
بگسست زمن دهر و برستم ز وبالش
امروز کزو طالع مسعود شدهستم
از دهر کی اندیشم وز بیم زوالش؟
هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد
گر شیر نر است او، بخورد ماده شگالش
ور طالع فالش به مثل مشتری آید
مریخ نهد داغی بر طلعت فالش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۱
ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش
وز عمر و جهان بهرهٔ خود کرده فراموش
هر گه که همیشه دل تو بیهش و خفته است
بیدار چه سود است تو را چشم چو خرگوش؟
این دهر نهنگ است، فرو خواهد خوردنت
فتنه چه شدی خیره تو بر صورت نیکوش؟
بیدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار
بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش
باغی که بد از برف چو گنجینه نداف
بنگرش به دیبای مخلق شده چون شوش
وین کوه برهنه شده را باز نگه کن
افگنده پرندین سلبی بر کتف و دوش
بربسته گل از ششتری سبز نقابی
و آلوده به کافور و به شنگرف بناگوش
بر عالم چشم دل بگمار به عبرت
مدهوش چرا ماندهای ای مدبر بیهوش؟
در باغ پدید آمد مینوی خداوند
بندیش و مقر آی به یزدان و به مینوش
بنگر که چه گویدت همی گنبد گردان
گفتار جهان را به ره چشمت بنیوش
گویندهٔ خاموش به جز نامه نباشد
بشنو سخن خوب ز گویندهٔ خاموش
گویدت همی: گر چه دراز است تو را عمر
بگذشته شمر یکسره چون دوش و پرندوش
دانی که بقا نیست مگر عمر، پس او را
بر چیز فنائی مده، ای غافل، و مفروش
این عاریتی تن عدوی توست عدو را
دانا نگرد خیره چنین تنگ در آگوش
ور عاریتی باز ستاندت تو رخ را
بر عاریتی هیچ مه بخراش و مه بخروش
از میش تن خویش به طاعت چو خردمند
در علم و عمل فایدهٔ خویش همی دوش
زین خانهٔ الفنج و زین معدن کوشش
بر گیر هلازاد و مرو لاغر و دریوش
پرهیز همی ورز، در الفغدن دانش
دایم ز ره چشم و ره گوش همی کوش
با طاعت و با فکرت خلوت کن ازیراک
مشغول شده ستند سفیهان به خلالوش
در طاعت بیطاقت و بیتوش چرائی؟
ای گاه ستمگاری با طاقت و با توش!
چون بر تو هوای دل تو میبکشد تیر
در پیش هوا تو ز ره صبر فرو پوش
تو جوشن دین پوش، دل بیخردت را
بگداخته شو، گو، ز ره دیده برون جوش
در معدهت بر جان تو لعنت کند امشب
نانی که به قهر از دگری بستدهای دوش
تو گردنت افراخته وان عاجز مسکین
بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش
هر چند تو را نوش کند جاهلی آتش
بر خیره مخور، کاتش هرگز نشود نوش
ای حجت اگر گنگ نخواهی که بمانی
در پیش خداوند، سوی حجت کن گوش
وز عمر و جهان بهرهٔ خود کرده فراموش
هر گه که همیشه دل تو بیهش و خفته است
بیدار چه سود است تو را چشم چو خرگوش؟
این دهر نهنگ است، فرو خواهد خوردنت
فتنه چه شدی خیره تو بر صورت نیکوش؟
بیدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار
بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش
باغی که بد از برف چو گنجینه نداف
بنگرش به دیبای مخلق شده چون شوش
وین کوه برهنه شده را باز نگه کن
افگنده پرندین سلبی بر کتف و دوش
بربسته گل از ششتری سبز نقابی
و آلوده به کافور و به شنگرف بناگوش
بر عالم چشم دل بگمار به عبرت
مدهوش چرا ماندهای ای مدبر بیهوش؟
در باغ پدید آمد مینوی خداوند
بندیش و مقر آی به یزدان و به مینوش
بنگر که چه گویدت همی گنبد گردان
گفتار جهان را به ره چشمت بنیوش
گویندهٔ خاموش به جز نامه نباشد
بشنو سخن خوب ز گویندهٔ خاموش
گویدت همی: گر چه دراز است تو را عمر
بگذشته شمر یکسره چون دوش و پرندوش
دانی که بقا نیست مگر عمر، پس او را
بر چیز فنائی مده، ای غافل، و مفروش
این عاریتی تن عدوی توست عدو را
دانا نگرد خیره چنین تنگ در آگوش
ور عاریتی باز ستاندت تو رخ را
بر عاریتی هیچ مه بخراش و مه بخروش
از میش تن خویش به طاعت چو خردمند
در علم و عمل فایدهٔ خویش همی دوش
زین خانهٔ الفنج و زین معدن کوشش
بر گیر هلازاد و مرو لاغر و دریوش
پرهیز همی ورز، در الفغدن دانش
دایم ز ره چشم و ره گوش همی کوش
با طاعت و با فکرت خلوت کن ازیراک
مشغول شده ستند سفیهان به خلالوش
در طاعت بیطاقت و بیتوش چرائی؟
ای گاه ستمگاری با طاقت و با توش!
چون بر تو هوای دل تو میبکشد تیر
در پیش هوا تو ز ره صبر فرو پوش
تو جوشن دین پوش، دل بیخردت را
بگداخته شو، گو، ز ره دیده برون جوش
در معدهت بر جان تو لعنت کند امشب
نانی که به قهر از دگری بستدهای دوش
تو گردنت افراخته وان عاجز مسکین
بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش
هر چند تو را نوش کند جاهلی آتش
بر خیره مخور، کاتش هرگز نشود نوش
ای حجت اگر گنگ نخواهی که بمانی
در پیش خداوند، سوی حجت کن گوش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۲
جهان را دگرگونه شد کارو بارش
برو مهربان گشت صورت نگارش
به دیبا بپوشید نوروز رویش
به لولو بشست ابر گرد از عذارش
به نیسان همی قرطهٔ سبز پوشد
درختی که آبان برون کرد ازارش
گهی در بارد گهی عذر خواهد
همان ابر بدخوی کافور بارش
که کرد این کرامت همان بوستان را
که بهمن همی داشتی زارو خوارش؟
پر از حلقه شد زلفک مشک بیدش
پر از در شهوار شد گوشوارش
به صحرا بگسترد نیسان بساطی
که یاقوت پود است و پیروزه تارش
گر ارتنگ خواهی به بستان نگه کن
که پر نقش چین شد میان و کنارش
درم خواهی از گلبانش گذر کن
وشی بایدت مگذر از جویبارش
چرا گر موحد نگشته است گلبن
چنین در بهشت است هال و قرارش
وگر آتش است اندر ابر بهاری
چرا آب ناب است بر ما شرارش؟
شکم پر ز لولوی شهوار دارد
مشو غره خیره به روی چو قارش
نگه کن بدین کاروان هوائی
که کافور و در است یکرویه بارش
سوی بوستانش فرستاده دریا
به دست صبا داده گردون مهارش
که دیده است هرگز چنین کاروانی
که جز قطره باری ندارد قطارش؟
به سال نو ایدون شد این سال خورده
که برخاست از هر سوی خواستارش
چو حورا که آراست این پیرزن را؟
همان کس که آراست پیرار و پارش
کناره کند زو خردمند مردم
نگیرد مگر جاهل اندر کنارش
دروغ است گفتارهاش، ای برادر
به هرچهت بگوید مدار استوارش
فریبنده گیتی شکارت نگیرد
جز آنگه که گوئی «گرفتم شکارش»
به جنگ من آمد زمانه، نبینی
سرو روی پر گردم از کارزارش
چو دود است بیهیچ خیر آتش او
چو بید است بیهیچ بر میوه دارش
به خرما بنی ماند از دور لیکن
به نسیه است خرما و نقد است خارش
نخرد به جز غمر خارش به خرما
ازین است با عاقلان خارخارش
پر از عیب مردم ندارد گرامی
کسی را که دانست عیب و عوارش
بسوزد، بدوزد، دل و دست دانا،
به بیخیر خارش، به بینور نارش
سوی دهر پر عیب من خوار ازانم
که او سوی من نیز خوار است بارش
به دین یافته است این جهان پایداری
اگر دین نباشد برآید دمارش
چو من از پس دین دویدم بباید
دویدن پس من به ناچار و چارش
چو من مرد دینم همی مرد دنیا
نه آید به کارم نه آیم به کارش
نبیند زمن لاجرم جز که خواری
نه دنیا نه فرزند زنهار خوارش
کسی را که رود و می انده گسارد
بود شعر من هرگز انده گسارش؟
تو،ای بیخرد، گر خود از جهل مستی
چه بایدت پس خمر و رنج خمارش؟
نبید است و نادانی اصل بلائی
که مرد مهندس نداند شمارش
یکی مرکب است، ای پسر، جهل بدخوی
که بر شر یازد همیشه سوارش
یکی بدنهال است خمر، ای برادر
که برگش همه ننگ و، عار است بارش
نیارم که یارم بود جاهل ایرا
کرا جهل یار است یار است مارش
نگر گرد میخواره هرگز نگردی
که گرد دروغ است یکسر مدارش
چو دیوانه میخواره هرچهت بگوید
نه بر بد نه بر نیک باور مدارش
به خواب اندرون است میخواره لیکن
سرانجام آگه کند روزگارش
کسی را که فردا بگریند زارش
چگونه کند شادمان لالهزارش؟
جهان دشمنی کینهدار است بر تو
نباید که بفریبدت آشکارش
من آگاه گشته ستم از غدر و غورش
چگونه بوم زین سپس یار غارش
نهام یار دنیا به دین است پشتم
که سخت و بلند است و محکم حصارش
در این حصار از جهان کیست؟ آن کس
که بگداخت کفر از تف ذوالفقارش
هزبری که سرهای شیران جنگی
ببوسند خاک قدم بندهوارش
به مردی چو خورشید معروف ازان شد
که صمصام دادش عطا کردگارش
به زنهار یزدان درون جای یابی
اگرجای جوئی تو در زینهارش
اگر دهر منکر شود فضل او را
شود دشمن دهر دلیل و نهارش
که دانست بگزاردن فام احمد
مگر تیغ و بازوی خنجر گزارش
علی آنکه چون مور شد عمرو و عنتر
ز بیم قوی نیزهٔ مار سارش
خطیبان همه عاجز اندر خطابش
هزبران همه روبه اندر غبارش
همه داده گردن به علم و شجاعت
وضیع و شریف و صغارو کبارش
چه گویم کسی را که ابلیس گمره
کشیدهاست از راه یک سو فسارش؟
بگویم چو گوید «چهارند یاران»
بیاهنجم از مغز تیره بخارش
چهار است ارکان عالم ولیکن
یکی برتر و بهتر است از چهارش
چهار است فصل جهان نیز ولیکن
بر آن هرسه پیداست فضل بهارش
دهد راز دل عاقلی جز به مردم
اگر چند نزدیک باشد حمارش؟
هگرز آشنائی بود همچو خویشی
که پیوسته زو شد نبی را تبارش؟
علی بود مردم که او خفت آن شب
به جای نبی بر فراش و دثارش
همه علم امت به تایید ایزد
یکی قطرهٔ خرد بود از بحارش
گر از جور دنیا همی رست خواهی
نیابی مرادت جز اندر جوارش
من آزاد آزاد گردان اویم
که بنده است چون من هزاران هزارش
یکی یادگار است ازو بس مبارک
منت ره نمایم سوی یادگارش
فلک چاکر مکنت بیکرانش
خرد بندهٔ خاطر هوشیارش
درختی است عالی پر از بار حکمت
که به اندیشه بایدت خوردن ثمارش
اگر پند حجت شنودی بدو شو
بخور نوش خور میوهٔ خوش گوارش
مترس از محالات و دشنام دشمن
که پر ژاژ باشد همیشه تغارش
برو مهربان گشت صورت نگارش
به دیبا بپوشید نوروز رویش
به لولو بشست ابر گرد از عذارش
به نیسان همی قرطهٔ سبز پوشد
درختی که آبان برون کرد ازارش
گهی در بارد گهی عذر خواهد
همان ابر بدخوی کافور بارش
که کرد این کرامت همان بوستان را
که بهمن همی داشتی زارو خوارش؟
پر از حلقه شد زلفک مشک بیدش
پر از در شهوار شد گوشوارش
به صحرا بگسترد نیسان بساطی
که یاقوت پود است و پیروزه تارش
گر ارتنگ خواهی به بستان نگه کن
که پر نقش چین شد میان و کنارش
درم خواهی از گلبانش گذر کن
وشی بایدت مگذر از جویبارش
چرا گر موحد نگشته است گلبن
چنین در بهشت است هال و قرارش
وگر آتش است اندر ابر بهاری
چرا آب ناب است بر ما شرارش؟
شکم پر ز لولوی شهوار دارد
مشو غره خیره به روی چو قارش
نگه کن بدین کاروان هوائی
که کافور و در است یکرویه بارش
سوی بوستانش فرستاده دریا
به دست صبا داده گردون مهارش
که دیده است هرگز چنین کاروانی
که جز قطره باری ندارد قطارش؟
به سال نو ایدون شد این سال خورده
که برخاست از هر سوی خواستارش
چو حورا که آراست این پیرزن را؟
همان کس که آراست پیرار و پارش
کناره کند زو خردمند مردم
نگیرد مگر جاهل اندر کنارش
دروغ است گفتارهاش، ای برادر
به هرچهت بگوید مدار استوارش
فریبنده گیتی شکارت نگیرد
جز آنگه که گوئی «گرفتم شکارش»
به جنگ من آمد زمانه، نبینی
سرو روی پر گردم از کارزارش
چو دود است بیهیچ خیر آتش او
چو بید است بیهیچ بر میوه دارش
به خرما بنی ماند از دور لیکن
به نسیه است خرما و نقد است خارش
نخرد به جز غمر خارش به خرما
ازین است با عاقلان خارخارش
پر از عیب مردم ندارد گرامی
کسی را که دانست عیب و عوارش
بسوزد، بدوزد، دل و دست دانا،
به بیخیر خارش، به بینور نارش
سوی دهر پر عیب من خوار ازانم
که او سوی من نیز خوار است بارش
به دین یافته است این جهان پایداری
اگر دین نباشد برآید دمارش
چو من از پس دین دویدم بباید
دویدن پس من به ناچار و چارش
چو من مرد دینم همی مرد دنیا
نه آید به کارم نه آیم به کارش
نبیند زمن لاجرم جز که خواری
نه دنیا نه فرزند زنهار خوارش
کسی را که رود و می انده گسارد
بود شعر من هرگز انده گسارش؟
تو،ای بیخرد، گر خود از جهل مستی
چه بایدت پس خمر و رنج خمارش؟
نبید است و نادانی اصل بلائی
که مرد مهندس نداند شمارش
یکی مرکب است، ای پسر، جهل بدخوی
که بر شر یازد همیشه سوارش
یکی بدنهال است خمر، ای برادر
که برگش همه ننگ و، عار است بارش
نیارم که یارم بود جاهل ایرا
کرا جهل یار است یار است مارش
نگر گرد میخواره هرگز نگردی
که گرد دروغ است یکسر مدارش
چو دیوانه میخواره هرچهت بگوید
نه بر بد نه بر نیک باور مدارش
به خواب اندرون است میخواره لیکن
سرانجام آگه کند روزگارش
کسی را که فردا بگریند زارش
چگونه کند شادمان لالهزارش؟
جهان دشمنی کینهدار است بر تو
نباید که بفریبدت آشکارش
من آگاه گشته ستم از غدر و غورش
چگونه بوم زین سپس یار غارش
نهام یار دنیا به دین است پشتم
که سخت و بلند است و محکم حصارش
در این حصار از جهان کیست؟ آن کس
که بگداخت کفر از تف ذوالفقارش
هزبری که سرهای شیران جنگی
ببوسند خاک قدم بندهوارش
به مردی چو خورشید معروف ازان شد
که صمصام دادش عطا کردگارش
به زنهار یزدان درون جای یابی
اگرجای جوئی تو در زینهارش
اگر دهر منکر شود فضل او را
شود دشمن دهر دلیل و نهارش
که دانست بگزاردن فام احمد
مگر تیغ و بازوی خنجر گزارش
علی آنکه چون مور شد عمرو و عنتر
ز بیم قوی نیزهٔ مار سارش
خطیبان همه عاجز اندر خطابش
هزبران همه روبه اندر غبارش
همه داده گردن به علم و شجاعت
وضیع و شریف و صغارو کبارش
چه گویم کسی را که ابلیس گمره
کشیدهاست از راه یک سو فسارش؟
بگویم چو گوید «چهارند یاران»
بیاهنجم از مغز تیره بخارش
چهار است ارکان عالم ولیکن
یکی برتر و بهتر است از چهارش
چهار است فصل جهان نیز ولیکن
بر آن هرسه پیداست فضل بهارش
دهد راز دل عاقلی جز به مردم
اگر چند نزدیک باشد حمارش؟
هگرز آشنائی بود همچو خویشی
که پیوسته زو شد نبی را تبارش؟
علی بود مردم که او خفت آن شب
به جای نبی بر فراش و دثارش
همه علم امت به تایید ایزد
یکی قطرهٔ خرد بود از بحارش
گر از جور دنیا همی رست خواهی
نیابی مرادت جز اندر جوارش
من آزاد آزاد گردان اویم
که بنده است چون من هزاران هزارش
یکی یادگار است ازو بس مبارک
منت ره نمایم سوی یادگارش
فلک چاکر مکنت بیکرانش
خرد بندهٔ خاطر هوشیارش
درختی است عالی پر از بار حکمت
که به اندیشه بایدت خوردن ثمارش
اگر پند حجت شنودی بدو شو
بخور نوش خور میوهٔ خوش گوارش
مترس از محالات و دشنام دشمن
که پر ژاژ باشد همیشه تغارش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۶
گر دگرگون بود حالت پارسال
چونکه دیگر گشت باز امسال حال؟
تیر بودی چون شدهستی چون کمان؟
لاله بودی چون شدهستی چون تلال؟
ای نشاندهٔ دست روز و سال و ماه
برکند روزیت دست ماه و سال
پر صقالت بود روی، از گشت چرخ
گشت روی پر صقالت چون شکال
گر عیالت بود دی فرزند و زن
بر عیال اکنون چرا گشتی عیال؟
با جمال اکنون کجا جوید تو را؟
کز تو می هر روز بگریزد جمال
گر ز تو بگریزد آن کهت می بجست
زاهد است او، زینهار از وی منال
زانکه چون دیگر شدهستی سر به سر
پس حرامی محض اگر بودی حلال
ای بسی مالیده مردان را به قهر
پیشت آمد روزگاری مرد مال
روزگار آنجات میخواند که نیست
سودمند آنجا عیال و ملک و مال
مال و ملک از زهد و از طاعت گزین
علم عم باید تو را، پرهیز خال
فعل نیکو را لباس جانت کن
شاید ار بر تن نپوشی جز جوال
روی نیکو زشت باشد هر گهیک
زشت باشد روی نیکو را فعال
جز کز اصل نیک ناید فعل نیک
بار بد باشد چو بد باشد نهال
در تن ناخوب فعل نیک را
جمع کن چون انگبین اندر سفال
دیوت از طاعت پری گردد چنانک
چون به زر بندی کمر گردد دوال
نیک نام از صحبت نیکان شوی
همچو از پیغمبر تازی بلال
چون سوی خورشید دارد روی خویش
ماه تابنده شود خوش خوش هلال
دانیال از خیرها شد نامور
نامور نامد ز مادر دانیال
مر تو را سگالد یار تو
چون مر او را تو بوی نیکو سگال
گر طمع داری مدیح از من همی
از مدیح من چرائی گنگ و لال؟
بیهمال است از خلایق مصطفی
تا گزیدش کردگار بیهمال
راستی را پیشه کن کاندر جهان
نیست الا راستی عزم الرجال
راستی در کار برتر حیلت است
راستی کن تا نبایدت احتیال
چون فرود آمد به جائی راستی
رخت بربندد از آنجا افتعال
جانور گردد همی از راستی
چون برآمیزد طبایع به اعتدال
جز به دین اندر نیابی راستی
حصن دین را راستی شد کوتوال
زشت بار است، ای برادر، بار آز
دور بفگن بار آز از پشت و یال
گر کمندی یابد از روی طمع
زود بندد گردن شیران شگال
ور بکاری آزمون را تخم آز
گر بروید بر نیارد جز محال
اسپ آزت سوی بدبختی برد
زین بخت بد فرونه زین عقال
من بر این مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گه یمین و گه شمال
زین سواری حاصلی نامد مرا
جز که تشنهٔ محنت و گرد ملال
زین اسپ آز ذل است ای پسر
نعل او خواری، عنان او سال
تا فرود آئی به آخر گرچه دیر
بر در شهر نمیدی لامحال
سوی شهر بینیازی ره بپرس
چند گردی کور و کر اندر ضلال؟
گرد دنیا چند گردی چون ستور؟
دور کن زین بد تنور این خشک نال
گر همی عز و جلالت بایدت
چون نگردی گرد دین ذوالجلال؟
عمر فانی را به دین در کار بند
تا بیابی عمر و ملک بیزوال
یافتهستی روزگار، امروز کن
خویشتن را نیک روز و نیک فال
آن جهان را این جهان چون آینه است
نیک بندیش اندر این نیکو مثال
گر گهی باشد خیال و گاه نه
پس چه چیزی تو، نگوئی، جز خیال؟
گر به دنیا در نبینی راه دین
وز ره دانش نیلفنجی کمال
بی گمان شو زانکه ناید حاصلی
زین سرای پر خیالت جز وبال
علم را از جایگاه او بجوی
سر بتاب از عمرو و زید و قال قال
قال اول جز پیمبر کس نگفت
وانگهی زی آل او آمد مقال
جز که زهرا و علی و اولادشان
مر رسول مصطفی را کیست آل؟
صف پیشین شیعتان حیدرند
جز که شیعت دیگران صف النعال
حبل ایزد حیدر است او را بگیر
وز فلان و بوفلان بگسل حبال
بیخطر باشد فلان با او چنانک
پیش زرگر بیخطر باشد کلال
تا نبودم من به حیدر متصل
علم حق با من نمیکرد اتصال
همچو این تاریک رویان روی من
تیره بود و تار بام و بیصقال
چون به من بر تافت نور علم او
روی دین را خالم اکنون، خوب خال
شعر من بر علم من برهان بس است
جان فزای و پاک چون آب زلال
چونکه دیگر گشت باز امسال حال؟
تیر بودی چون شدهستی چون کمان؟
لاله بودی چون شدهستی چون تلال؟
ای نشاندهٔ دست روز و سال و ماه
برکند روزیت دست ماه و سال
پر صقالت بود روی، از گشت چرخ
گشت روی پر صقالت چون شکال
گر عیالت بود دی فرزند و زن
بر عیال اکنون چرا گشتی عیال؟
با جمال اکنون کجا جوید تو را؟
کز تو می هر روز بگریزد جمال
گر ز تو بگریزد آن کهت می بجست
زاهد است او، زینهار از وی منال
زانکه چون دیگر شدهستی سر به سر
پس حرامی محض اگر بودی حلال
ای بسی مالیده مردان را به قهر
پیشت آمد روزگاری مرد مال
روزگار آنجات میخواند که نیست
سودمند آنجا عیال و ملک و مال
مال و ملک از زهد و از طاعت گزین
علم عم باید تو را، پرهیز خال
فعل نیکو را لباس جانت کن
شاید ار بر تن نپوشی جز جوال
روی نیکو زشت باشد هر گهیک
زشت باشد روی نیکو را فعال
جز کز اصل نیک ناید فعل نیک
بار بد باشد چو بد باشد نهال
در تن ناخوب فعل نیک را
جمع کن چون انگبین اندر سفال
دیوت از طاعت پری گردد چنانک
چون به زر بندی کمر گردد دوال
نیک نام از صحبت نیکان شوی
همچو از پیغمبر تازی بلال
چون سوی خورشید دارد روی خویش
ماه تابنده شود خوش خوش هلال
دانیال از خیرها شد نامور
نامور نامد ز مادر دانیال
مر تو را سگالد یار تو
چون مر او را تو بوی نیکو سگال
گر طمع داری مدیح از من همی
از مدیح من چرائی گنگ و لال؟
بیهمال است از خلایق مصطفی
تا گزیدش کردگار بیهمال
راستی را پیشه کن کاندر جهان
نیست الا راستی عزم الرجال
راستی در کار برتر حیلت است
راستی کن تا نبایدت احتیال
چون فرود آمد به جائی راستی
رخت بربندد از آنجا افتعال
جانور گردد همی از راستی
چون برآمیزد طبایع به اعتدال
جز به دین اندر نیابی راستی
حصن دین را راستی شد کوتوال
زشت بار است، ای برادر، بار آز
دور بفگن بار آز از پشت و یال
گر کمندی یابد از روی طمع
زود بندد گردن شیران شگال
ور بکاری آزمون را تخم آز
گر بروید بر نیارد جز محال
اسپ آزت سوی بدبختی برد
زین بخت بد فرونه زین عقال
من بر این مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گه یمین و گه شمال
زین سواری حاصلی نامد مرا
جز که تشنهٔ محنت و گرد ملال
زین اسپ آز ذل است ای پسر
نعل او خواری، عنان او سال
تا فرود آئی به آخر گرچه دیر
بر در شهر نمیدی لامحال
سوی شهر بینیازی ره بپرس
چند گردی کور و کر اندر ضلال؟
گرد دنیا چند گردی چون ستور؟
دور کن زین بد تنور این خشک نال
گر همی عز و جلالت بایدت
چون نگردی گرد دین ذوالجلال؟
عمر فانی را به دین در کار بند
تا بیابی عمر و ملک بیزوال
یافتهستی روزگار، امروز کن
خویشتن را نیک روز و نیک فال
آن جهان را این جهان چون آینه است
نیک بندیش اندر این نیکو مثال
گر گهی باشد خیال و گاه نه
پس چه چیزی تو، نگوئی، جز خیال؟
گر به دنیا در نبینی راه دین
وز ره دانش نیلفنجی کمال
بی گمان شو زانکه ناید حاصلی
زین سرای پر خیالت جز وبال
علم را از جایگاه او بجوی
سر بتاب از عمرو و زید و قال قال
قال اول جز پیمبر کس نگفت
وانگهی زی آل او آمد مقال
جز که زهرا و علی و اولادشان
مر رسول مصطفی را کیست آل؟
صف پیشین شیعتان حیدرند
جز که شیعت دیگران صف النعال
حبل ایزد حیدر است او را بگیر
وز فلان و بوفلان بگسل حبال
بیخطر باشد فلان با او چنانک
پیش زرگر بیخطر باشد کلال
تا نبودم من به حیدر متصل
علم حق با من نمیکرد اتصال
همچو این تاریک رویان روی من
تیره بود و تار بام و بیصقال
چون به من بر تافت نور علم او
روی دین را خالم اکنون، خوب خال
شعر من بر علم من برهان بس است
جان فزای و پاک چون آب زلال
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۷
ای به سر برده خیره عمر طویل
همه بر قال قال و گفتن قیل
خبر آری که این روایت کرد
جعفر از سعد و سعد از اسمعیل
که پسر بود دو مر آدم را
مه قابیل و کهترش هابیل
مر کهین را خدای ما بگزید
تا بکشتش بدین حسد قابیل
اندر این قصه نفع و فایده چیست؟
بنمای آن و بفگن این تطویل
گر مراد تو زین سخن قصه است
نیست این قصه سخت خوب و نبیل
چون نخوانی حدیث دعد و رباب
یا حدیث بثینه و ان جمیل؟
کان ازین خوشتر است، داده بده
خشم یک سو فگن بیار دلیل
ور ندانی تو یار قابیلی
مانده جاوید در عذاب وبیل
نیست آگاهیت که پر مثل است
ای خردمند سر به سر تنزیل
کعبه رامی که خواست کرد خراب؟
سورةالفیل را بده تفصیل
گر ندانی که این مثل بر کیست
بروی بر طریق ملعون پیل
نیست تنزیل سوی عقل مگر
آب در زیر کاه بیتاویل
اندر افتی به چاه نادانی
چون نیابی به سوی علم سبیل
هیچ مردم مگر به نادانی
بر سر خویش کی زند سجیل؟
هیچ کس دیدهای که گفت «منم
عدوی جبرئیل و میکائیل»؟
یا چه گوئی سرای پیغمبر
جز به بیدانشی فروخت عقیل؟
بفگن از پشت خویش جهل و بدانک
جهل باری است سخت زشت و ثقیل
دل و همت بلند و روشن کن
روی روشن چه سود و قد چو میل؟
چون نیاموختی چه دانی گفت؟
چیز برناید از تهی زنبیل
کردی از بر قران و پیش ادیب
نحو سعدان نخوانده، صرف خلیل
وانگهی «قال قال حدثنا»
گفتهای صدهزار بر تقلیل
چه به کار اینت؟ چون ز مشکلها
آگهی نیستت کثیر و قلیل
تا نرفتی به حج نهای حاجی
گرچه کردی سلب کبود به نیل
تن به علم و عمل فریشته کن
نام چه صالح و چه اسمعیل
تره و سرکه هست و نانت نیست
قامتت کوته است و جامه طویل
آب و قندیل هست با تو ولیک
روغنت هیچ نیست در قندیل
لاجرم چونت مرد پیش آید
زو ببایدت جست میل به میل
از تو زایل نگشت علت جهل
چون طبیبیت کرد عزرائیل
با سبکسار کس مکن صحبت
تا نمانی حقیر و خوار و ذلیل
ز استر و محملت فرود افتی
ای پسر، چون سبک بودت عدیل
مگزین چیز بر سخا که ثنا
ماهی است و سخا برو نشپیل
دود دوزخ نبیند ایچ سخی
بوی جنت نیابد ایچ بخیل
جز که در کار دین و جستن علم
در همه کارها مکن تعجیل
چون بود بر حرام وقف تنت
یا بود بر هجا زبانت سبیل
به همه عمر مر تو را نبود
جز که دیو لعین ندیم و وکیل
ذوالجلال از تو هیچ راضی نیست
چند جوئی رضای میر جلیل؟
بنکوهی جهود و ترسا را
تو چه داری بر این دو تن تفضیل؟
چون ندانی که فضل قرآن چیست
پس چه فرقان تو را و چه انجیل
سیل مرگ از فراز قصد تو کرد
خیز، برخیز از مهول مسیل
کردهای هیچ توشهای ره را؟
نیک بنگر یکی به رای اصیل
بنگر آن هول روز را که کند
هول او کوه را کثیب مهیل
بد بدل شد به نیکت ار نکنی
مر گزیدهٔ خدای را تبدیل
وز جهان علم دین بری و سخا
حکمت و پند ماند از تو بدیل
شعر حجت بدیل حجتدار
پر ز معنی خوب و لفظ جزیل
همه بر قال قال و گفتن قیل
خبر آری که این روایت کرد
جعفر از سعد و سعد از اسمعیل
که پسر بود دو مر آدم را
مه قابیل و کهترش هابیل
مر کهین را خدای ما بگزید
تا بکشتش بدین حسد قابیل
اندر این قصه نفع و فایده چیست؟
بنمای آن و بفگن این تطویل
گر مراد تو زین سخن قصه است
نیست این قصه سخت خوب و نبیل
چون نخوانی حدیث دعد و رباب
یا حدیث بثینه و ان جمیل؟
کان ازین خوشتر است، داده بده
خشم یک سو فگن بیار دلیل
ور ندانی تو یار قابیلی
مانده جاوید در عذاب وبیل
نیست آگاهیت که پر مثل است
ای خردمند سر به سر تنزیل
کعبه رامی که خواست کرد خراب؟
سورةالفیل را بده تفصیل
گر ندانی که این مثل بر کیست
بروی بر طریق ملعون پیل
نیست تنزیل سوی عقل مگر
آب در زیر کاه بیتاویل
اندر افتی به چاه نادانی
چون نیابی به سوی علم سبیل
هیچ مردم مگر به نادانی
بر سر خویش کی زند سجیل؟
هیچ کس دیدهای که گفت «منم
عدوی جبرئیل و میکائیل»؟
یا چه گوئی سرای پیغمبر
جز به بیدانشی فروخت عقیل؟
بفگن از پشت خویش جهل و بدانک
جهل باری است سخت زشت و ثقیل
دل و همت بلند و روشن کن
روی روشن چه سود و قد چو میل؟
چون نیاموختی چه دانی گفت؟
چیز برناید از تهی زنبیل
کردی از بر قران و پیش ادیب
نحو سعدان نخوانده، صرف خلیل
وانگهی «قال قال حدثنا»
گفتهای صدهزار بر تقلیل
چه به کار اینت؟ چون ز مشکلها
آگهی نیستت کثیر و قلیل
تا نرفتی به حج نهای حاجی
گرچه کردی سلب کبود به نیل
تن به علم و عمل فریشته کن
نام چه صالح و چه اسمعیل
تره و سرکه هست و نانت نیست
قامتت کوته است و جامه طویل
آب و قندیل هست با تو ولیک
روغنت هیچ نیست در قندیل
لاجرم چونت مرد پیش آید
زو ببایدت جست میل به میل
از تو زایل نگشت علت جهل
چون طبیبیت کرد عزرائیل
با سبکسار کس مکن صحبت
تا نمانی حقیر و خوار و ذلیل
ز استر و محملت فرود افتی
ای پسر، چون سبک بودت عدیل
مگزین چیز بر سخا که ثنا
ماهی است و سخا برو نشپیل
دود دوزخ نبیند ایچ سخی
بوی جنت نیابد ایچ بخیل
جز که در کار دین و جستن علم
در همه کارها مکن تعجیل
چون بود بر حرام وقف تنت
یا بود بر هجا زبانت سبیل
به همه عمر مر تو را نبود
جز که دیو لعین ندیم و وکیل
ذوالجلال از تو هیچ راضی نیست
چند جوئی رضای میر جلیل؟
بنکوهی جهود و ترسا را
تو چه داری بر این دو تن تفضیل؟
چون ندانی که فضل قرآن چیست
پس چه فرقان تو را و چه انجیل
سیل مرگ از فراز قصد تو کرد
خیز، برخیز از مهول مسیل
کردهای هیچ توشهای ره را؟
نیک بنگر یکی به رای اصیل
بنگر آن هول روز را که کند
هول او کوه را کثیب مهیل
بد بدل شد به نیکت ار نکنی
مر گزیدهٔ خدای را تبدیل
وز جهان علم دین بری و سخا
حکمت و پند ماند از تو بدیل
شعر حجت بدیل حجتدار
پر ز معنی خوب و لفظ جزیل
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۱
طمع ندارم ازین پس زخلق جاه و محل
مگر به خالق و دادار خلق عز و جل
حرام را چو ندانستمی همی ز حلال
چو سرو قامت من در حریر بود و حلل
به طبع رفت به زیرم همی جهان جهان
چو خوش لگام یکی اسپ تیز رو به مثل
دوان به سوی من از هر سوی حلال و حرام
چو سیل تیره و پر خس به پستی از سر تل
من فریفته گشته به جهل، تکیه زده
به قول جعفر و زید و ثنای خیل و خول
فگند پهن بساطی به زیر پای نشاط
به عمر کوته خود در دراز کرده امل
مرا خبر نه ازانک این جهان مرد فریب
به دست راست شکر دارد و به چپ حنظل
گر از دروغ و ز درغل جهی بجه ز جهان
که هم دروغ زن است این جهان و هم درغل
مدار دست گزافه به پیش این سفله
که دست باز نیابی مگر شکسته و شل
ز پیش آنکه تو را برنهد به طاق جهان
تو بر نه او را، ای پور، مردوار به پل
محل و جاه چه جوئی به چاکری ز امیر؟
چگونه باشد با چاکریت جاه و محل؟
به دست جان تو بر دنبلی به دست طمع
ببر دو دست طمع تا بیفتد این دنبل
روا بود که به میر اجل تو پشت کنی
اگر امیر اجل باز دارد از تو اجل
تو را به درگه میر اجل که برد؟ طمع
اگر طمع نبود خود تؤی امیر اجل
وگر اجل به امیر اجل نیز رسد
چرا کنی، تو بغا، دست پیش او به بغل؟
چرا که باز نگردی به طاعت خالق
به هر دو قول و عمل تا عفو کندت زلل؟
به توبه تازه شود طاعت گذشته چنانک
طری و تازه شود تیره روی باغ به طل
حلال و خوش خور و طاعت کن و دروغ مگو
بدین سه کاری گوئی به روز حشر بحل
چو گور دشت بسی رفتهای نشیب و فراز
چو عندلیب بسی گفتهای سرود و غزل
چو روزگار بدل کرد تیر تو به کمان
چرا کنون نکنی تو غزل به زهد بدل؟
هزار شکر خداوند را که خرسند است
دلم ز مدح و غزل بر مناقب و مقتل
اگرچه زهد و مناقب جمال یافت به من
مرا بلند نشد قدر جز بدین دو قبل
شرف همی به حمل یابد آفتاب ارچند
نیافته است خطر جز که ز آفتاب حمل
به زهد و طاعت یابد عمارت و نزهت
دل معطل مانده، شده خراب و طلل
سبک به سوی در طاعت خدای گرای
اگرچه از بزه برتو گران شده است ثقل
اگرچه غرقهای از فضل او نمید مباش
به علم کوش و زین غرق جهل بیرون چل
به سوخته بر سرکه و نمک مکن که تو را
گلاب شاید و کافور سازد و صندل
مکن چنانکه در این باب عامیان گویند
«چو سر برهنه کند تا به جان بکوشد کل»
سوار چون تو نباشد به نزد مرد حکیم
اگر تو این خر لنگت برون بری ز وحل
دراز گشت مقامت در این رباط کهن
گران شدی و سبک جان بدی تو از اول
چو کاهلان همه خوردی و چیز نلفغدی
کنون بباید بیتوشه رفتن ای منبل
ازین ربودی و دادی بدان به زرق و فسوس
ازان برین زدی و زین بران به زرق و حیل
تو را جوانی و جلدی گلیم و سندل بود
کنونت سوخت گلیم و دریده شد سندل
همه شدند رفیقان، تو را بباید شد،
به کاهلی نگذارندت ایدرو به کسل
رهی درازت پیش است و سهمگن که درو
طعام و آب نشاید مگر به علم و عمل
دروغ و مکر و خلل بر ره تو خار و خس است
چو خار و خس بود آری دروغ و مکر و خلل
به راستی رو، پورا، و راستی فرمای
کز این دو گشت محمد پیمبر مرسل
نخست منزلت از دین حق به راستی است
درین خلاف نکرده است خلق از اهل ملل
اگر به دین حق اندر به راستی بروی
سرت ز تیره و حل برشود به چرخ زحل
چو گاو مهمل منشین ز دین و، دانش جوی
اگر تو گاو نهای مانده از خرد مهمل
یکیت مشعله باید، یکی دلیل به راه
دلیل خویش عمل گیر، وز خرد مشعل
ز جهل بر وحلی، گر به علم دین برسی
خدای عز و جل دست گیردت ز وحل
به گوش در سخن حجت ای پسر عسل است
جز از سخن نخورد کس به راه گوش عسل
مگر به خالق و دادار خلق عز و جل
حرام را چو ندانستمی همی ز حلال
چو سرو قامت من در حریر بود و حلل
به طبع رفت به زیرم همی جهان جهان
چو خوش لگام یکی اسپ تیز رو به مثل
دوان به سوی من از هر سوی حلال و حرام
چو سیل تیره و پر خس به پستی از سر تل
من فریفته گشته به جهل، تکیه زده
به قول جعفر و زید و ثنای خیل و خول
فگند پهن بساطی به زیر پای نشاط
به عمر کوته خود در دراز کرده امل
مرا خبر نه ازانک این جهان مرد فریب
به دست راست شکر دارد و به چپ حنظل
گر از دروغ و ز درغل جهی بجه ز جهان
که هم دروغ زن است این جهان و هم درغل
مدار دست گزافه به پیش این سفله
که دست باز نیابی مگر شکسته و شل
ز پیش آنکه تو را برنهد به طاق جهان
تو بر نه او را، ای پور، مردوار به پل
محل و جاه چه جوئی به چاکری ز امیر؟
چگونه باشد با چاکریت جاه و محل؟
به دست جان تو بر دنبلی به دست طمع
ببر دو دست طمع تا بیفتد این دنبل
روا بود که به میر اجل تو پشت کنی
اگر امیر اجل باز دارد از تو اجل
تو را به درگه میر اجل که برد؟ طمع
اگر طمع نبود خود تؤی امیر اجل
وگر اجل به امیر اجل نیز رسد
چرا کنی، تو بغا، دست پیش او به بغل؟
چرا که باز نگردی به طاعت خالق
به هر دو قول و عمل تا عفو کندت زلل؟
به توبه تازه شود طاعت گذشته چنانک
طری و تازه شود تیره روی باغ به طل
حلال و خوش خور و طاعت کن و دروغ مگو
بدین سه کاری گوئی به روز حشر بحل
چو گور دشت بسی رفتهای نشیب و فراز
چو عندلیب بسی گفتهای سرود و غزل
چو روزگار بدل کرد تیر تو به کمان
چرا کنون نکنی تو غزل به زهد بدل؟
هزار شکر خداوند را که خرسند است
دلم ز مدح و غزل بر مناقب و مقتل
اگرچه زهد و مناقب جمال یافت به من
مرا بلند نشد قدر جز بدین دو قبل
شرف همی به حمل یابد آفتاب ارچند
نیافته است خطر جز که ز آفتاب حمل
به زهد و طاعت یابد عمارت و نزهت
دل معطل مانده، شده خراب و طلل
سبک به سوی در طاعت خدای گرای
اگرچه از بزه برتو گران شده است ثقل
اگرچه غرقهای از فضل او نمید مباش
به علم کوش و زین غرق جهل بیرون چل
به سوخته بر سرکه و نمک مکن که تو را
گلاب شاید و کافور سازد و صندل
مکن چنانکه در این باب عامیان گویند
«چو سر برهنه کند تا به جان بکوشد کل»
سوار چون تو نباشد به نزد مرد حکیم
اگر تو این خر لنگت برون بری ز وحل
دراز گشت مقامت در این رباط کهن
گران شدی و سبک جان بدی تو از اول
چو کاهلان همه خوردی و چیز نلفغدی
کنون بباید بیتوشه رفتن ای منبل
ازین ربودی و دادی بدان به زرق و فسوس
ازان برین زدی و زین بران به زرق و حیل
تو را جوانی و جلدی گلیم و سندل بود
کنونت سوخت گلیم و دریده شد سندل
همه شدند رفیقان، تو را بباید شد،
به کاهلی نگذارندت ایدرو به کسل
رهی درازت پیش است و سهمگن که درو
طعام و آب نشاید مگر به علم و عمل
دروغ و مکر و خلل بر ره تو خار و خس است
چو خار و خس بود آری دروغ و مکر و خلل
به راستی رو، پورا، و راستی فرمای
کز این دو گشت محمد پیمبر مرسل
نخست منزلت از دین حق به راستی است
درین خلاف نکرده است خلق از اهل ملل
اگر به دین حق اندر به راستی بروی
سرت ز تیره و حل برشود به چرخ زحل
چو گاو مهمل منشین ز دین و، دانش جوی
اگر تو گاو نهای مانده از خرد مهمل
یکیت مشعله باید، یکی دلیل به راه
دلیل خویش عمل گیر، وز خرد مشعل
ز جهل بر وحلی، گر به علم دین برسی
خدای عز و جل دست گیردت ز وحل
به گوش در سخن حجت ای پسر عسل است
جز از سخن نخورد کس به راه گوش عسل
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۷
حاجیان آمدند با تعظیم
شاکر از رحمت خدای رحیم
جسته از محنت و بلای حجاز
رسته از دوزخ و عذاب الیم
آمده سوی مکه از عرفات
زده لبیک عمره از تنعیم
یافته حج و کرده عمره تمام
باز گشته به سوی خانه سلیم
من شدم ساعتی به استقبال
پای کردم برون ز حد گلیم
مر مرا در میان قافله بود
دوستی مخلص و عزیز و کریم
گفتم او را «بگو که چون رستی
زین سفر کردن به رنج و به بیم
تا ز تو باز ماندهام جاوید
فکرتم را ندامت است ندیم
شاد گشتم بدانکه کردی حج
چون تو کس نیست اندر این اقلیم
باز گو تا چگونه داشتهای
حرمت آن بزرگوار حریم:
چون همی خواستی گرفت احرام
چه نیت کردی اندر آن تحریم؟
جمله برخود حرام کرده بدی
هرچه مادون کردگار قدیم؟»
گفت «نی» گفتمش «زدی لبیک
از سر علم و از سر تعظیم
میشنیدی ندای حق و، جواب
باز دادی چنانکه داد کلیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو در عرفات
ایستادی و یافتی تقدیم
عارف حق شدی و منکر خویش
به تو از معرفت رسید نسیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چون میکشتی
گوسفند از پی یسیر و یتیم
قرب خود دیدی اول و کردی
قتل و قربان نفس شوم لئیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو میرفتی
در حرم همچو اهل کهف و رقیم
ایمن از شر نفس خود بودی
وز غم فرقت و عذاب جحیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو سنگ جمار
همی انداختی به دیو رجیم
از خود انداختی برون یکسر
همه عادات و فعلهای ذمیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو گشتی تو
مطلع بر مقام ابراهیم
کردی از صدق و اعتقاد و یقین
خویشی خویش را به حق تسلیم؟»
گفت «نی» گفتمش «به وقت طواف
که دویدی به هروله چو ظلیم
از طواف همه ملائکتان
یاد کردی به گرد عرش عظیم؟»
گفت «نی»گفتمش «چو کردی سعی
از صفا سوی مروه بر تقسیم
دیدی اندر صفای خود کونین
شد دلت فارغ از جحیم و نعیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو گشتی باز
مانده از هجر کعبه بر دل ریم
کردی آنجا به گور مر خود را
همچنانی کنون که گشته رمیم؟»
گفت « از این باب هر چه گفتی تو
من ندانستهام صحیح و سقیم»
گفتم «ای دوست پس نکردی حج
نشدی در مقام محو مقیم
رفتهای مکه دیده، آمده باز
محنت بادیه خریده به سیم
گر تو خواهی که حج کنی، پس از این
این چنین کن که کردمت تعلیم»
شاکر از رحمت خدای رحیم
جسته از محنت و بلای حجاز
رسته از دوزخ و عذاب الیم
آمده سوی مکه از عرفات
زده لبیک عمره از تنعیم
یافته حج و کرده عمره تمام
باز گشته به سوی خانه سلیم
من شدم ساعتی به استقبال
پای کردم برون ز حد گلیم
مر مرا در میان قافله بود
دوستی مخلص و عزیز و کریم
گفتم او را «بگو که چون رستی
زین سفر کردن به رنج و به بیم
تا ز تو باز ماندهام جاوید
فکرتم را ندامت است ندیم
شاد گشتم بدانکه کردی حج
چون تو کس نیست اندر این اقلیم
باز گو تا چگونه داشتهای
حرمت آن بزرگوار حریم:
چون همی خواستی گرفت احرام
چه نیت کردی اندر آن تحریم؟
جمله برخود حرام کرده بدی
هرچه مادون کردگار قدیم؟»
گفت «نی» گفتمش «زدی لبیک
از سر علم و از سر تعظیم
میشنیدی ندای حق و، جواب
باز دادی چنانکه داد کلیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو در عرفات
ایستادی و یافتی تقدیم
عارف حق شدی و منکر خویش
به تو از معرفت رسید نسیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چون میکشتی
گوسفند از پی یسیر و یتیم
قرب خود دیدی اول و کردی
قتل و قربان نفس شوم لئیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو میرفتی
در حرم همچو اهل کهف و رقیم
ایمن از شر نفس خود بودی
وز غم فرقت و عذاب جحیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو سنگ جمار
همی انداختی به دیو رجیم
از خود انداختی برون یکسر
همه عادات و فعلهای ذمیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو گشتی تو
مطلع بر مقام ابراهیم
کردی از صدق و اعتقاد و یقین
خویشی خویش را به حق تسلیم؟»
گفت «نی» گفتمش «به وقت طواف
که دویدی به هروله چو ظلیم
از طواف همه ملائکتان
یاد کردی به گرد عرش عظیم؟»
گفت «نی»گفتمش «چو کردی سعی
از صفا سوی مروه بر تقسیم
دیدی اندر صفای خود کونین
شد دلت فارغ از جحیم و نعیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو گشتی باز
مانده از هجر کعبه بر دل ریم
کردی آنجا به گور مر خود را
همچنانی کنون که گشته رمیم؟»
گفت « از این باب هر چه گفتی تو
من ندانستهام صحیح و سقیم»
گفتم «ای دوست پس نکردی حج
نشدی در مقام محو مقیم
رفتهای مکه دیده، آمده باز
محنت بادیه خریده به سیم
گر تو خواهی که حج کنی، پس از این
این چنین کن که کردمت تعلیم»