عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۸
ای خداوند این کبود خراس
صد هزاران تو را ز بنده سپاس
که به آل رسول خویش مرا
برهاندی از این رمهٔ نسناس
تا متابع بوم رسول تو را
نروم بر مراد خویش و قیاس
هم مقصر بوم به روز و به شب
به سپاست بر آورم انفاس
شکر و حمد تو را زبان قلم است
بندگان را و روز و شب قرطاس
نامه‌ها پیش تو همی آید
هم ز بیدار دل هم از فرناس
هیچ کاری از این دو نامه برون
نکند کافر و خدای‌شناس
آتش دوزخ است ناقد خلق
او شناسد ز سیم پاک نحاس
داد من بی‌گمان بر آیدمی
روز حشر از نبیرهٔ عباس
وز گروهی که با رسول و کتاب
فتنه‌گشتند بریکی به قیاس
این ستوران کرده در گردن
رسن جهل و سلسلهٔ وسواس
من چه کردم اگر بدان جاهل
نفرستاد وحی رب‌الناس؟
با نبوت چه کار بود او را
چون برفت از پس رش و کرباس؟
لاجرم امتش به برکت او
کوفته‌ستند پای خویش به فاس
دو مخالف بخواند امت را
چو دو صیاد صید را سوی داس
برده‌گشتند یکسر این ضعفا
وان دو صیاد هر یکی نخاس
به خراسی کشید هر یک‌شان
که سزاوارتر ز خر به خراس
هر چه کان گفت «لایجوز چنین»
آن دگر گفت «عندنا لاباس»
اینت مسکر حرام کرد چو خوگ
وانت گفتا بجوش و پر کن طاس
دو مخالف امام گشته‌ستند
چون سیاه و سپید و خز و پلاس
نشد از ما بدین رسن یک تا
هر که بشناخت پای خویش از راس
لیکن اندر دل خسان آسان
چون به خس مار درخزد خناس
از ره نام همچو یک دگرند
سوی بی‌عقل هرمس و هرماس
لیکن از راه عقل هشیاران
بشناسند فربهی ز اماس
ای خردمند هوش دار که خلق
بس به اسداس در زدند اخماس
سخت بد گشت نقدها مستان
درم از کس مگر به سخت مکاس
دور باش از مزوری که به مکر
دام قرطاس دارد و انقاس
تیزتر گشت و جهل را بازار
سوی جهال صد ره از الماس
نیست از نوع مردم آنک امروز
شخص و انواع داند و اجناس
خرد و جهل کی شوند عدیل؟
بز را نیست آشنا رواس
می‌شتابد چو سیل سوی نشیب
خلق سوی نشاط و لهو و لباس
من همانا که نیستم مردم
چون نیم مرد رود و مجلس و کاس
تا اساس تنم به پای بود
نروم جز که بر طریق اساس
پاس دارم ز دیو و لشکر او
به سپاس خدای بر تن، پاس
نبوم ناسپاس ازو که ستور
سوی فرزانه بهتر از نسپاس
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۹
ای بستهٔ خود کرده دل خلق به ناموس
ز اندیشه تو را رفته به هر جانب جاسوس
اثبات یقین تو به معقول چه سود است،
چون نیست یقین نفی گمان تو به محسوس؟
تا چند سخن گوئی از حق و حقیقت؟
آب حیوان جوئی در چشمهٔ مطموس!
گر رای تو کفر است مکن پیدا ایمان
ور جای تو دیر است مزن پنهان ناقوس
ای آنکه همه زرقی در فعل چو روباه،
وی آنکه همه رنگی در وصف چو طاووس
تا کی روی آخر ز پی حج به زیارت
از طوس سوی مکه، وز مکه سوی طوس؟
چون نیست ز کان علت مقصود، پس ای دوست
چه مکه و چه کعبه و چه طوس و چه طرطوس
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۸
بفریفت این زمان چو آهرمنش
تا همچو موم نرم کند آهنش
هرکو به گرد این زن پرمکر گشت
گر ز آهنست نرم کند گردنش
گر خیر خیر کرد نخواهی ستم
بر خویشتن حذر کن ازین بد کنش
این دهر بی‌وفا که نزاید هگرز
جز شر و شور از شب آبستنش
ایمن مشو زکینهٔ او ای پسر
هرچند شادمان بود و خوش‌منش
بر روی بی‌خرد نبود شرم و آب
پرهیز کن مگرد به پیرامنش
از تن به تیغ تیز جدا کرده به
آن سر که باک نیستش از سرزنش
چون مرد شوربخت شد و روز کور
خشکی و درد سر کند از روغنش
هر چ او گران بخرد ارزان شود
در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش
بر هرکه تیر راست کند بخت بد
بر سینه چون خمیر شود جوشنش
چون تنگ سخت کرد برو روزگار
جامهٔ فراخ تنگ شود بر تنش
ابر بهار و باد صبا نگذرند
با بخت گشته بر در و بر روزنش
وان را که روزگار مساعد شود
با ناوکی نبرد کند سوزنش
ور بنگرد به دشت سوی خار خشک
از شاخ او سلام کند سوسنش
پروین به جای قطره ببارد ز میغ
گر میغ بگذرد ز بر برزنش
آویخته است زهرش در نوش او
آمیخته است تیره‌ش با روشنش
وین زهرگن ز ما کند از بهر او
روشن چو زهره روی چو آهرمنش
آگه منم ز خوی بد او ازانک
کس نازمود هرگز بیش از منش
زی من یکی است نیک و بد دهر ازانک
سورش بقا ندارد و نه شیونش
مفگن سپر چو تیغ بر آهخت و نیز
غره مشو به لابهٔ مرد افگنش
گر روی تو به کینه بخواهد شخود
چون عاقلان به صبر بچن ناخنش
بر دشمن ضعیف مدار ایمنی
وز خویشتن به نیکوی ایمن کنش
وان را که دست خویش بیابی برو
غافل مباش و بیخ ز بن برکنش
وان را که حاسد است حسد خود بس است
اندر دل ایستاده به پاداشنش
زان رنجه‌تر کسی نبود در جهان
کاندر دلش نشسته بود دشمنش
هرکو زنفس خویش بترسد کسی
نتواند، ای پسر، که کند ایمنش
احسنت و زه مگوی بدآموز را
زیرا که پاک نیست دل و دامنش
خواهد که خرمن تو بسوزند نیز
هر مدبری که سوخته شد خرمنش
دست از دروغ زن بکش و نان مخور
با کرویا و زیره و آویشنش
وصف دروغ نیز دروغ است ازانک
پایان رود طبیعت پالاونش
مشنو دروغ تا نشوی خوار ازانک
چون سیم قلب قلب بود خازنش
در هاونی که صبر بکوبد طبیب
چون صبر تلخ تلخ شود هاونش
گلشن چو کرد مرد درو کاه دود
گلخن شود زدود سیه گلشنش
ز اندیشگان بیهده زاید دروغ
همچون شبه سیاه بود معدنش
پر نور ایزد است دل راست گوی
ز اسفندیار داد خبر بهمنش
چون راست بود خوب نماید سخن
در خوب جامه خوب شود آگنش
از علم زاید و زخرد قول راست
چون مرد نیک نیک بود مسکنش
فرزند جز کریم نباشد بخوی
چون همچو مرد بود نکوخو زنش
ای حجت زمین خراسان بگوی
بر راستی سخن که توی ضامنش
ابلیس در جزیرهٔ تو برنشست
بر بی‌فسار سخت کش توسنش
سالوک‌وار زد به کمرش اندرون
از بهر حرب دامن پیراهنش
جز صبر هیچ حیله ندانم تو را
با مکر دیو و با سپه کودنش
خاموش تو که گوش خرد کر کرد
بر زیر و بم حنجرهٔ مذنش
هرچند بی‌شمار مر او را فن است
خوار است سوی مرد ممیز فنش
هرک اعتماد کرد بر این بی‌وفا
از بیخ و بار برکند این ریمنش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۹
وبال است بر مرد عمر درازش
چو عمر درازش فزود اندر آزش
سوی چشمهٔ شوربختی شتابد
کرا آز باشد دلیل و نهازش
هر آن ناز کغاز او آز باشد
مدارش به ناز و مخوان جز نیازش
به نازی کزو دیگری رنجه گردد
چه نازی که ناید بدین هیچ آزش؟
به خواب اندر است، ای برادر، ستمگر
چه غره شده‌ستی بدان چشم بازش؟
کرا در زیان کسان سود باشد
نداند خردمند باز از گرازش
مکن چشم بر بد کنش بازو گردش
مگرد و مشو تا توانی فرازش
که در مهر او کینه بسته است ازیرا
که بسته است چشم دل این مهره بازش
بده پند و خاموش یک چند روزی
یله کن بر این کرهٔ دور تازش
که خود زود بندازد این شوم کره
بناگاه در چاه هفتاد بازش
جهان فریبنده را نوش بر روی
چو زهر است در پیش و رنج است نازش
کرا داد چیزی کزو باز نستد؟
کرا برگرفت او که نفگند بازش؟
جهان مار بدخوست منوازش از بن
ازیرا نسازدش هرگز نوازش
نمازت برد گرش خواری نمائی
وزو خوار گردی چو بردی نمازش
به راحت شدم من چو زو بازگشتم
درست است این قول و این است رازش
نبینی که گر بازگشتی، به ساعت
به راحت بدل گشت رنج درازش
زگیتی حذر ساز و با او دوالک
مباز و برون کن دل از چنگ بازش
دل از راه دنیا به دین بازگردان
زعلم و عمل جوی زاد و جهازش
کند باز هرگز مگر دست طاعت
دری را که کرده‌است عصیان فرازش؟
اگر جانت مرکب ندارد ز دانش
مکن خیره رنجه به راه حجازش
دلت گر ز بی‌طاعتی زنگ دارد
هلا به آتش علم و طاعت گدازش
کرا جامهٔ عز بربود دنیا
به دین باز گردد بدو اعتزازش
یکی خوب دیبا شمر دین حق را
که علم است و پرهیز نقش و طرازش
کرا دست کوتاه یابی ز دانش
مشو فتنه بر مال و دست درازش
سزد گر ننازی تو بر صحبت او
وگر همچو نرگس بود پی پیازش
کرا ره گشاده شود سوی دانش
حقیقت شود سوی دانا مجازش
و گر چند پنهان و معزول باشد
نداند سرافراز جز سرفرازش
که نادان همان خوی بد پیشت آرد
وگر پاره پاره ببری به گازش
نسازد تو را طبع با گفتهٔ او
چو گفتار تو نوفتد طبع سازش
کسی کو به شهر محبت نیاید
بده سوی دشت عداوت جوازش
به حجت نگه کن که در دین و دنیا
چگونه است از این ناکسان احترازش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۰
هر کس به نسب نیک ندانی و به آلش
بر نسبت او نیست گوا به ز فعالش
زیرا که درختی که مر او را نشناسند
بارش خبر آرد که چه بوده است نهالش
قول تو چه بار است و تو پربار درختی
آباد درختی که چو خرماست مقالش!
فضل و ادب مرد مهین نسبت اوی است
شاید که نپرسی ز پدر وز عم خالش
از کوزه چو آب خوش خوردی نبود باک
گر چون خز ادکن نبود نرم سفالش
در حکمت و علم است جمال تن مردم
نه در حشم و اسپ و جمال است جمالش
آنجا که سخن دان بگشاید در منطق
از مرد سخن هرگز گویند نعالش؟
نفسی که ندارد پر و بال از حکم و علم
آنجا که بود علم بسوزد پر و بالش
گر دانا پرسد که «چرا خاک چو شد سنگ
چون خاک نیاغازد چون آب زلالش؟»
بس حلق گشاده به خرافات و محالات
کو بسته شود سخت بدین سست سؤالش
گر نیست به جعبه‌ش در چون تیر مقالی
کس دست نگیرند ز پیروز و ینالش
ور نیست به دیبا تنش آراسته، شاید،
چون خویشتن آراست به دیبای خصالش
جهل آتش جان آمد و جان نال جهالت
وز آتش نادان نرهد هرگز نالش
چون زانچه نداندش بپرسند سؤالی
از هول شود زایل ازو خوابش و هالش
وز گاه بیفتد به سوی چاه فرودین
وز صدر برانند سوی صف نعالش
ای کرده تو را بسته و مطواع فلان میر
آن میخ کشن ساز و سیه اسپ عقالش
تو همبر آن میر شوی گر طمع خویش
بیرون کنی از دولت و از نعمت و مالش
میری بود آنکو چو به گرمابه درآید
خالی شود از ملکت و از جاه و جلالش؟
وانجا که سخن خیزد از چند و چه و چون
دانای سخن پیشه بخندد ز اقوالش!
بل میر حکیمی است که اندر دل اوی است
خیل و حشم و مملکت و گنج و رجالش
وانجا که سخن خیزد از آیات الهی
سقراط سزد چاکرو ادریس عیالش
آن را نبرم مال همی ظن که خداوند
در سنگ نهاده‌است و در این خاک و رمالش
بل مال یکی جوهر عالی است که دانا
داند که خرد شاید صندوق و جوالش
آن مال خدای است که زنهار نهاده‌است
اندر دل پاکیزهٔ پیغمبر و آلش
آن آب حیات است که جاوید بماند
نفسی که ازین داد کریم متعالش
زین مال و ازین آب رسید احمد تازی
در عالم گویندهٔ دانا به کمالش
نور ازلی را چو دلش راست به پذیرفت
الله زمین شد که ندیدند مثالش
وز برکت این نور فرو خواند قران را
بنبشته بر افلاک و بر و بحر و جبالش
وان کس که همی گوید کاواز شنودی
مندیش از آن جاهل و منیوش محالش
وین نور بر اولاد نبی باقی گشته است
کز نفس پیمبر به وصی بود وصالش
زیرا که نشد دادگر از کرده پشیمان
نه نیز ز کاری بگرفته است ملالش
زین نور بیابی تو اگر سخت بکوشی
با آنکه نیابی ز همه خلق همالش
آن کس که گرش اعمی در خواب بیند
روشن شودش دیده ز پر نور خیالش
آن کس که اگر نامش بر دهر بخوانند
فرخنده شود ساعت و روز و مه و سالش
تا بود قضا بود وفادار یمینش
تا هست قدر هست رضاخواه شمالش
عالم به مثل بدخو و ناساز عروسی است
وز خلق جهان نیست جز او شوی حلالش
هر کو به زنا قصد جهان دارد از اوباش
بس زود بیارند در این ننگ و نکالش
کی نرم کند جز که به فرمان روانش
این شیر به زیر قدمت گردن و یالش؟
تا سعد خداوند به من بنده بپیوست
بگسست زمن دهر و برستم ز وبالش
امروز کزو طالع مسعود شده‌ستم
از دهر کی اندیشم وز بیم زوالش؟
هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد
گر شیر نر است او، بخورد ماده شگالش
ور طالع فالش به مثل مشتری آید
مریخ نهد داغی بر طلعت فالش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۹
این باز سیه پیسه نگر بی‌پر و چنگال
کو هیچ نه آرام همی یابد و نه هال
بی آنکه ببینش تو خوش خوش برباید
گاهی زن و فرزند گهی جان و گهی مال
چون بر تو همی تیز کند چنگ پس او را
جوینده چرائی تو به دندان و به چنگال؟
پر تو و بال تو جوانی و جمال است
وین باز نخواهد به جز این پر و جز این بال
گه منظر و قد صنمی را شکند پست
گه منظر و کاخ ملکی را کند اطلال
احوال دگر گردد ازو بر من و بر تو
هموار و، نخواهد شدن او را دگر احوال
پرهیز که زو پیری غل است و مر او را
نه گردن و دست است و نه قید است و نه اغلال
مانندهٔ ماری است که نیمیش سپید است
از سوی سرو، زشت و سیاه است به دنبال
با مردم هشیار فصیح است اگر چند
گنگ است سوی بی‌خرد و بی‌سخن و لال
روز و مه و سالش نکند پست ازیراک
پاینده بدو پست شده روز و مه و سال
ای خواجه، از این باز وزین مار حذر کن
زیرا الف پشت تو زینهاست شده دال
بنگر که بدل کرد به امروز تو را دی
مر پار تو را باز همو کرد به امسال
دیدی که نه عم بودی و نه خال کسی را
او کرد تو را عم و همو کرد تو را خال
بنگر که کجا خواهدت این باز همی برد
دیوانه مباش آب مپیمای به غربال
مالیده شدی در طلب مال چو تسمه
تا کی زنی اندر طلب مال کنون فال؟
اکنون که نیامدت به کف مال و شدت عمر
ای بی‌خرد این دست بر آن دست همی مال
زینجای چو چیپال تهی‌دست برون رفت
محمود که چندان بستد مال ز چیپال
آن جاه و جلالت که به مالت بود امروز
آن سوی خردمند نه جاه است و نه اجلال
جاهی و جمالی که به صندوق درون است
جاهی و جمالی است گران سنگ و پرآخال
جاهت به خرد باید و اجلال به دانش
تا هیچ نبایدت نه صندوق و نه حمال
چون تنت نکو حال شد از مال ازان پس
جان را به خرد باید کردنت نکو حال
دانا به سخنهای خوش و خوب شود شاد
نادان به سرود و غزل و مطرب و قوال
آن را که بیهوده سخن شاد شود جانش
بفروش به یک دسته خس تره به بقال
وان مرد که او کتب فتاوی و حیل ساخت
بر صورت ابدال بد و سیرت دجال
حیلت نه ز دین است، اگر بر ره دینی
حیلت مسگال ایچ و حذر دار ز محتال
گر دام نبودیش چنین حیلت و رخصت
این خلق نپذرفتی ازو «حدثنا قال»
امثال قران گنج خدای است، چه گوئی
از «حدثنا قال» گشاده شود امثال؟
بر علم مثل معتمدان آل رسولند
راهت ننماید سوی آن علم جز این آل
قفل است مثل، گر تو بپرسی ز کلیدش
پر علت جهل است تو را اکحل و قیفال
پر توست مثلهای قران، تا نگزاریش
آسان نشود بر تو نه امثال و نه اهوال
گوئی قتبی مشکل قرآن بگشاده است
تکیه زده‌ای خیره بر آن خشک شده نال
کس بند خدائی به سگالش نگشاید
با بند خدائی ره بیهوده بمسگال
دادمت نشان سوی طبیبی که‌ت از این درد
تدبیر وی آرد به سوی بهتری اقبال
گر جان تو پر کینهٔ آن شهره طبیب است
شو درد و بلا می کش و همواره همی نال
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۲
گسستم ز دنیای جافی امل
تو را باد بند و گشاد و عمل
غزال و غزل هر دوان مر تو را
نجویم غزال و نگویم غزل
مرا، ای پسر، عمر کوتاه کرد
فراخی‌ی امید و درازی‌ی امل
زمانه به کردار مست اشتری
مرا پست بسپرد زیر سبل
بسی دیدم اجلال و اعزازها
ز خواجهٔ جلیل و امیر اجل
ولیکن ندارد مرا هیچ سود
امیر اجل چون بیاید اجل
اگر عاریت باز خواهد ز ما
زمانه نه جنگ آید و نه جدل
چنانک آمدی رفت باید همی
به تقدیر ایزد تعالی وجل
تهی رفت خواهی چنانک آمدی
نماند همی ملک و مال و ثقل
مرو مفلس آنجا؛ که معلوم توست
که مر مفلسان را نباشد محل
چو ورزه به ابکاره بیرون شود
یکی نان بگیرد به زیر بغل
چو بی‌توشه خواهی همی برشدن
از این تیره مرکز به چرخ زحل؟
پشیزی که امروز بدهی ز دل
درمیت بدهند فردا بدل
ولیکن کسی کو نداده است دوغ
چرا دارد امید شیر و عسل؟
به بغداد رفتی به ده نیم سود
بریدی بسی بر و بحر و جبل
خدایت یکی را به ده وعده کرد
بده گر نداری به دل در خلل
جهان جای الفنج غلهٔ تو است
چه بی کار باشی در این مستغل؟
جهان را به سایهٔ درختی زدند
حکیمان هشیار دانا مثل
بپرهیز از این بی‌وفا سایه زانک
بسی داند این سایه مکر و حیل
گهی دست می‌یابد و گاه پای
به یک دست و یک پای لنگ است و شل
به دست زمانه کند آسمان
همی ساخته قصرها را طلل
به مکر جهان سجده کردند خلق
همی پیش ازین پیش لات و هبل
حدیث هبل سوی دانا نبود
شگفتی‌تر ازین پیش لات و هبل
حدیث هبل سوی دانا نبود
شگفتی‌تر از کار حرب جمل
وز این قوم کز فتنگی مانده‌اند
هنوز اندر آن زشت و تیره وحل
چگونه برد حمله بر شیر میش
کسی این ندیده‌است از اهل ملل
تو ای بی‌خرد گر نه دیوانه‌ای
مر آن میش را چون شده‌ستی حمل
به خونابه شوئی همی روی خویش
سزای تو جاهل بد آن مغتسل
تو را علت جهل کالفته کرد
کزین صعبتر نیست چیز از علل
نبینی که عرضه کند علتت
همی جان مسکینت را بر وجل؟
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۳
مانده به یمگان به میان جبال
نیستم از عجز و نه نیز از کلال
یکسره عشاق مقال منند
در گه و بیگه به خراسان رجال
وز سخن ونامهٔ من گشت خوار
نامهٔ مانی و نگارش نکال
نام سخن‌های من از نثر و نظم
چیست سوی دانا؟ سحر حلال
گر شنوندی همی اشعار من
گنگ شدی رؤبه و عجاج لال
ور به زمین آمدی از چرخ تیر
برقلم من شده بودی عیال
ور به گمان است دل تو درین
چاشنیم گیر چه باید جدال؟
جز سخن من ز دل عاقلان
مشکل و مبهم را نارد زوال
خیره نکرده‌است دلم را چنین
نه غم هجران و نه شوق وصال
عشق محال است نباشد هگرز
خاطر پرنور محل محال
نظم نگیرد به دلم در غزل
راه نگیرد به دلم بر غزال
از چو منی صید نیابد هوا
زشت بود شیر شکار شگال
نیست هوا را به دلم در مقر
نیست مرا نیز به گردش مجال
دل به مثل نال و هوا آتش است
دور به از آتش سوزنده، نال
نیست بدین کنج درون نیز گنج
نامدم اینجای ز بهر منال
مال نجسته‌است به یمگان کسی
زانکه نبوده است خود اینجای مال
نیز در این کنج مرا کس نبود
خویش و نه همسایه و نه عم و خال
بل چو هزیمت شدم از پیش دیو
گفت مرا بختم از اینجا «تعال»
با دل رنجور در این تنگ جای
مونس من حب رسول است و آل
چشم همی دارم تا در جهان
نو چه پدید آید از این دهر زال
گر تو نی آگاهی از این گند پیر
منت خبر گویم از این بد فعال
سیرت او نیست مگر جادوی
عادت او نیست مگر کاحتیال
تاج نهد بر سرت، آنگاه باز
خرد بکوبدت به زیر نعال
بی‌هنرت گر بگزیند چو زر
بی‌گنهت خوار کند چون سفال
گر نه همی با ما بازی کند
چند برون آردمان چون خیال؟
زید شده تشنه به ریگ هبیر
عمرو شده غرقه در آب زلال
رنجه زگرمای تموز آن و، این
خفته و آسوده به زیر ظلال
ازچه کند دهر جز از سنگ سخت
ایدون این نرم و رونده رمال؟
وز چه پدید آورد این زال را؟
جز که ازین دخترکی با جمال
دیر نپاید به یکی حال بر
این فلک جاهل بی‌خواب و هال
زود بگرداند اقبال و سعد
زان ملک مقبل مسعود فال
مهتر و کهتر همه با او به خشم
عالم و جاهل همه زو نال نال
نیست کسی جز من خشنود ازو
نیک نگه کن به یمین و شمال
کیست جز از من که نشد پیش او
روی سیه کرده به ذل سال؟
راست که از عادتش آگه شدم
زان پس بر منش نرفت افتعال
ای رهی و بندهٔ آز و نیاز
بوده به نادانی هفتاد سال
یک ره از این بندگی آزاد شو
ای خر بدبخت، برآی از جوال
گرت نباید که شوی زار و خوار
گوش طمع سخت بگیر و بمال
دست طمع کرده میان تو را
پیش شه و میر دو تا چون دوال
سیل طمع برد تو را آب‌روی
پای طمع کوفت تو را فرق و یال
ذل بود بار نهال طمع
نیک بپرهیز از این بد نهال
کم خور و مفروش به نان آب‌روی
سنگ خور از ننگ و سفال سکال
زشت بود بودن آزاده را
بندهٔ طوغان و عیال ینال
شرم نداری همی از نام زشت
بر طمع آنکه شوی خوب حال؟
من نشوم گر بشود جان من
پیش کسی که‌ش نپسندم همال
بلخ تو را دادم و یمگان ستد
وین درهٔ تنگ و جبال و تلال
چون ز تو من باز گسستم ز من
بگسل و کوتاه کن این قیل و قال
دست من و دامن آل رسول
وز دگران پاک بریدم حبال
از پس آن کس که تو خواهی برو
نیست مرا با تو جدال و مقال
فصل کند داوری ما به حشر
آنکه جز او نیست دگر ذوالجلال
فردا معلوم تو گردد که کیست
پیش خدا از تو و من بر ضلال
بد چه سگالی که فرومایگی است
خیره بر این حجت نیکو سگال
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۶
امتت را چون نبینی بر چه سانند؟ ای رسول
بیشتر جز مر ستوران را نمانند، ای رسول
گر نگشته‌ستند فتنه بر جهان از دین حق
چون جهانند و طلب گار جهانند، ای رسول؟
از قوی عهدی که کردی بر همه روز غدیر
چون خر از نشتر جهانند و رمانند، ای رسول
سود دنیا را همی جویند و نندیشند هیچ
گرچه از دین و شریعت بر زیانند، ای رسول
چون زمان داده است تا محشر خدای ابلیس را
جمله قومش بر امید آن زمانند، ای رسول
زانکه خان دوستی دیو شد دل شان همه
دشمنان اهل بیت و خاندانند، ای رسول
این مسلمانان به نام، از کشتن اولاد تو
چون جهودان نیز پیغمبر کشانند، ای رسول
روی گرداننده از پاکیزه فرزندان تو
کور و گمره بر طریق این و آنند، ای رسول
بی‌گمان چون بر وصی و اولاد او دشمن شدند
بر تو ای خیرالبشر پس بی گمانند، ای رسول
چون خروسان بر زدن دعوی کنند اینها ولیک
وقت حجت پر کنیده ماکیانند، ای رسول
چون فقیهان خوانم اینها را، که علم فقه را
جز که از بهر ریاست می‌نخوانند، ای رسول؟
بر زبان هر کو براند نام فرزندان تو
چون مرا از خان و مان او را برانند، ای رسول
وز طمع در جامگی و خوردن مال یتیم
مانده بر درگاه میر و شاه و خانند، ای رسول
هر که زیشان چیزکی پرسد ز علم فقه ازو
بر امید ساخته زنبیل و خوانند ای رسول
پر لجاجند از مذاهب تا چو آید میزبان
بر طریق و مذهب این میزبانند، ای رسول
چشم دل در پیش حق می‌باز نتوانند کرد
وز جهالت جان به باطل برفشانند،ای رسول
آز آن فرعون دورت جاودان آورد خلق
امت فرعون دور و جاودانند، ای رسول
جاودان را امتند و نیستند آگاه ازان
جادوان اندر عذاب جاودانند، ای رسول
از مصیبت‌های فرزندان تو چون بشنوند
زان شنودن بخت بد را شادمانند، ای رسول
دوستان خاندان اندر میان دشمنان
همچو میوهٔ خوش به برگ اندر نهانند،ای رسول
عهد فرزندانت را تعویذ گردن کرده‌اند
تا بدان ز ابلیس دور اندر امانند، ای رسول
مؤمنان چون تشنگانند و امامان زمان
ابر رحمت را بر ایشان آسمانند، ای رسول
رحمت ایزد توی بر خلق و، فرزندان تو
همچو تو بر ما رحیم و مهربانند، ای رسول
دوستان اهل بیت تو به نور علمشان،
چون به قیمت زر، به حکمت داستانند،ای رسول
چون وصی را رد کرده‌ستند امت بیشتر
از پس بهمان و شاگرد فلانند، ای رسول؟
جز که ما را نیست معلوم این که فرزندان تو
خازن علمند و گنجور قرانند، ای رسول
جز که شیعت کس نمی‌گوید رحیق و سلسبیل
ناصبی یکسر همه جویای نانند، ای رسول
فتنه گشتستند بر الفاظ بی معنی همه
نیستند اینها قرآن خوان، طوطیانند، ای رسول
لفظ بی‌معنی چه باشد؟ شخص بی‌جان از قیاس
اهل بیتت شخص دین را پاک جانند، ای رسول
خلق را از بهر معنی قران باید امام
این امامان مزور بی‌بیانند، ای رسول
این امامان سوی اهل حکمت از بی‌حاصلی
همچنان کاندر بیابان نردبانند، ای رسول
شاعیان مر ناصبی را در سؤال مشکلات
راست همچون در نواله استخوانند، ای رسول
شیعت حق را امامان زمان اهل بیت
از پی ابلیس دور اندر امانند، ای رسول
دل گران دارند شیعت بر سبکساران خلق
رایگان این ناکسان را بر کران‌اند، ای رسول
چون به مشکل‌های تاویلی بگیرم راهشان
جز بسوی زشت گفتن ره ندانند، ای رسول
چون نگشتند از طریق بهتری این امتت
بد سگال و بد فعال و بد نشانند، ای رسول
در میان خلق دین حق نمانده‌ستی ولیک
اهل بیت و مؤمنان اندر میانند، ای رسول
ار تو مردم بودیی و امروز امت مردمند
پس نپندارم که اینها مردمانند، ای رسول
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۸
این روزگار بی‌خطر و کار بی‌نظام
وام است بر تو گر خبرت هست، وام، وام
بر تو موکلند بدین وام روز و شب
بایدت باز داد به ناکام یا به کام
دل بر تمام توختن وام سخت کن
با این دو وام‌دار تو را کی رود کلام؟
اندر جهان تهی‌تر ازان نیست خانه‌ای
کز وام کرد مرد درو فرش و اوستام
شوم است مرغ وام، مرو را مگیر صید
بی‌شام خفته به که چو از وام خورده شام
رفتنت سوی شهر اجل هست روز روز
چون رفتن غریب سوی خانه گام گام
جوی است و جر بر ره عمرت ز دردها
ره پر ز جر و جوی و هوا سرد و، تار بام
لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن
زین جر و جوی کوفتن و راه بی‌نظام
هر روز روزگار نویدی دگر دهدت
کان را هگرز دید نخواهی همی خرام؟
ای روزگار، چونکه نویدت حلال گشت
ما را و، گشت پاک خرامت همه حرام؟
احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک
فردا برو به چنگ و جفا بر کشی حسام؟
هر کو قرین توست نبیند ز تو مگر
کردارهای ناخوش و گفتارهای خام
گفتارهات من به تمامی شنوده‌ام
زیرا که من زبان تو دانم همه تمام
بیزارم از تو و همه یارانت، مر مرا
تا حشر با شما نه علیک است و نه سلام
در کار خویش عاجز و درمانده نیستم
فضل مرا به جمله مقرند خاص و عام
لیکن مرا به گرسنگی صبر خوشتر است
چون یافتن ز دست فرومایگان طعام
با آب‌روی تشنه بمانی ز آب جوی
به چون ز بهر آب زنی با خران لطام
از چاشت تا به شام تو را نیست ایمنی
گر مر تو راست مملکت از چاچ تا به شام
آزاده و کریم بیالاید از لئیم
چون دامن قبات نیفشانی از لئام
مامیز با خسیس که رنجه کند تو را
پوشیده نرم نرم چو مر کام را ز کام
جز رنجگی هگرز چه بینی تو از خسیس
جز رنجگی چه دید هگرز از ز کام کام؟
بدخو شدی ز خوی بد یار بد، چنانک
خنجر خمیده گشت چو خمیده شد نیام
گر شرمت است از آنکه پس ناکسی روی
پرهیز کن ز ناکس و با او مکش زمام
شهوت فرو نشان و به کنجی فرو نشین
منشین بر اسپ غدر و طمع را مده لگام
در نامهٔ طمع ننوشته است دست دهر
ز اول مگر که ذل و سرانجام وای مام
ای بی‌وفا زمانه مرا با تو کار نیست
زیرا که کارهای تو دام است، دام، دام
بی‌باک و بدخوی که ندانی به گاه خشم
مر نوح را ز سام و نه مر سام را ز حام
من دست خویش در رسن دین حق زدم
از تو هگرز جست نخواهم نشان و نام
تدبیر آن همی کنم اکنون که بر شوم
زین چاه زشت و ژرف بدین بی‌قرار بام
سوی بهشت عدن یکی نردبان کنم
یک پایه از صلات و دگر پایه از صیام
ای بر سر دو راه نشسته در این رباط
از خواب و خورد بیهده تا کی زنی لکام؟
از طاعت تمام شود، ای پسر، تو را
این جان ناتمام سرانجام کار تام
ایزد پیام داد به تو کاهلی مکن
در کار، اگر تمام شنوده‌ستی آن پیام
گفتا که «کارهای جهان جمله بازی است
جای مقام نیست، مجو اندرو مقام»
دست از جهان سفله به فرمان کردگار
کوتاه کن، دراز چه افگنده‌ای زمام؟
گر عمر خویش نوح تو را داد و سام نیز
زایدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام
سنگی زده است پیری بر طاس عمر تو
کان را به هیچ روی نیابد کسی لحام
پیری و سستی آمد و کشتیم خفت و خیز
زین بیشتر نساخت کسی مرگ را طعام
فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان
فرجام‌جوی روی ندارد به رود و جام
وز گشت روزگار مشو تنگ دل که چرخ
بر یک نهاد ماند نخواهد همی مدام
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۰
دام است جهان تو، ای پسر، دام
زین دام ندارد خبر دد و دام
در دام به دانه مباش مشغول
دانهٔ تو چه چیز است جز می و جام؟
خور خوار شده‌ستی چو مرغ لیکن
ناچاره پشیمان شوی به فرجام
امید چه داری که کام یابی؟
در دام کسی کام یابد ای خام؟
کامستی اگر پایدی، ولیکن
کامی که نپاید نباشد آن کام
زین قد چو تیر و الف چه لافی؟
کین زود شود چون کمان و چون لام
جان وام خدای است در تن تو
یک روز ز تو باز خواهد این وام
گر باز دهی وام او به خوشی،
ور نی بستاند به کام و ناکام
اندر طلب وام تازیان است
همواره چنین سال و ماه و ایام
چون با پدرت چاشت خورد گیتی
ناچار خورد با تو ای پسر شام
خوش است جهان از ره چشیدن
چون شکر و چون شیر و مغز بادام
لیکن سوی مرد خرد خوشی‌هاش
زهر است همه چون فروشد از کام
گیتی چو دو در خانه است، او را
آغاز یکی در، دگر در انجام
زین در چو در آئی بدان برون شو
در سر چنین گفت نوح با سام
بیهوده چه داری طمع در این جای
آرام؟ که این نیست جای آرام
بس بی خطر و خوار کام یابی
زین جای بی‌اندام و عمر سوتام
دل را ز جهان بازکش که گیهان
بسیار کشیده است چون تو در دام
ای بس ملکان را که او فرو خورد
با ملکت و با چاکران و خدام
بهرام کجا رفت و اردوان کو؟
گیرم که توی اردوان و بهرام
از بهر چه اندر سرای فانی
بردی علم ای خام خیره بر بام؟
ناتام در این جایت آوریدند
تا روزی از این جا برون شوی تام
اسلام دبستان توست و عالم
مانند سرائی است خوش پر اصنام
در خانهٔ استاد علم و دینت
پیغمبرت استاد و چوب صمصام
اسلام دبستان توست، پورا،
بتخانه پر اسپ است و مال و استام
بنگر که چگونه از این دبستان
بگریخته سوی بتان شد این عام
اینها که همه فتنهٔ بتانند
از دین چه به کارستشان مگر نام؟
آنک او بدود پیش میر ده میل
هرگز نرود زی نماز ده گام
این غاشیه کش گشته پیش غالب
وان بسته میانک به پیش بسطام
زی عامه چو تو مال و ملک داری
خواهی علوی باش و خواه حجام
این دیو سران را مدار مردم
گر هیچ بدانی لطف ز دشنام
گر رام شدند این خران بتان را
باری تو اگر خر نه‌ای مشو رام
دانی که محال است اگر بماند
ارواح چنین در سرای اجسام
دانی که چون این جای نیست جائی است
روحی که مجرد شده است از اندام
یک یک چو برون می‌روند از این جا
این کار به آخر رسد سرانجام
آن گاه بیابند داد هر کس
مظلوم بگیرد گلوی ظلام
آن روز بباید ستمگران را
داد ضعفا داد و داد ایتام
غایب نشده است ایچ از اول کار
تا آخر چیزی ز علم علام
هرگز نپسندد ز خلق بیداد
آنک این فلک او آفرید و اجرام
این حکم د راین کارکرد پیداست
با آنکه رسول آمده است و پیغام
لیکن نکند حکم حاکم عدل
تا وقت نیاید فراز و هنگام
امروز بد و نیک می‌نویسند
بی‌کار نمانده است و یافه اقلام
غره چه شده‌ستی به عمر فانی
مشتاب به کار و ز دیگ ماشام
کاین گنبد گردان گرد بدرام
شوریده بسی کرد کار پدرام
گر حاکم حکام را مقری
در خلق چرائی چو گرگ و ضرغام؟
«ای مام» یتیمان سوی تو خواراست
لیکن تو بسی کرد خواهی «ای مام»
امروز بده داد خویش کایزد
فردا همه بر حق راند احکام
وز تو نپذیرند اگر تو فردا
گوئی که چنین بود قسم قسام
از حجت بشنو سخن به حجت
بر حجت حجت به دل بیارام
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۱
به راه دین نبی رفت ازان نمی‌یاریم
که راه با خطر و ما ضعیف و بی‌یاریم
چون روز دزد ره ما گرفت اگر به سفر
بجز به شب نرویم، ای پسر، سزاواریم
ازین به ستان ستاره به روز پنهانیم
ز چشم خلق و به شب رهبریم و بیداریم
وگر به شخص ز جاهل نهان شدیم، به علم
چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم
به حکمت است و خرد بر فرود مردان را
و گرنه ما همه از روی شخص همواریم
یکی ز ما چو گل است و یکی چو خار به طبع
اگرچه یکسره جمله به سان گلزاریم
سخن به علم بگوئیم تا ز یک‌دیگر
جدا شویم که ما هر دو اهل گفتاریم
سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست
که بی‌سخن من و تو هردو نقش دیواریم
جهان، خدای جهان را مثل چوبستانی است
که ما به جمله بدین بوستان در اشجاریم
بیای تا من و تو هر دو، ای درخت خدا،
ز بار خویش یکی چاشنی فرو باریم
لجاج و مشغله ماغاز تا سخن گوئیم
که ما ز مشغلهٔ تو ز خانه آواریم
اگر تو ای بخرد ناصبی مسلمانی
تو را که گفت که ما شیعت اهل زناریم؟
محمد و علی از خلق بهترند چه بود
گر از فلان و فلان شان بزرگتر داریم؟
خزینه‌دار خدایندو، سرهای خدای
همی به ما برسانند کاهل اسراریم
به غار سنگین در نه، به غار دین اندر
رسول را، ز دل پاک صاحب الغاریم
ز علم بهرهٔ ما گندم است و بهر تو کاه
گمان مبر که چو تو ماستور و که خواریم
به خمر دین چو تو خر، مست گشته‌ای شاید
که خویشتن بکشیم از تو ما که هشیاریم
ز بهر تو که همی خویشتن هلاک کنی
به بی هشی، همگان روز و شب به تیماریم
چو آگهیم که مستی و بی‌خرد، ما را
اگرچه سخت بیازاری از تو نازاریم
وز آن قبل که تو حکمت شنود نتوانی
همیشه با تو به حکمت دهان به مسماریم
تو را که مار گزیده‌است حیله تریاق است
ز ما بخواه، گمان چون بری که ما ماریم؟
تو گرد چون و چرا گر همی نیاری گشت
چرا و چون تو را ما به جان خریداریم
خرد ز بهر چه دادندمان، که ما به خرد
گهی خدای‌پرست و گهی گنه‌کاریم؟
«مکن بدی تو و نیکی بکن» چرا فرمود
خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم؟
چرا که گرگ ستمگاره نیست سوی خدای
به فعل خویش گرفتار و ، ما گرفتاریم؟
چرا به بانگ و خروش و فغان بی معنی
کلنگ نیست سبکسار و ما سبکساریم؟
چرا بر آهو و نخچیر روزه نیست و نماز؟
چرا من و تو بدین کارها گران‌باریم؟
چه داد یزدان ما را ز جملگی حیوان
مگر خرد که بدان بر ستور سالاریم؟
اگر به فضل و خرد بر خران خداوندیم
همان به فضل و خرد بندگان جباریم
خرد تواند جستن ز کار چون و چرا
که بی‌خرد به مثل ما درخت بی‌باریم
خرد چرا که نجوید که ما به امر خدای
چرا که یک مه تا شب به روز ناهاریم؟
به خون ناحق ما را چرا نمیراند
خدای، گر سوی او خونی و ستمگاریم؟
وگر گناه نخواهد ز ما و ما بکنیم
نه بنده‌ایم خداوند را که قهاریم
وگر به خواست وی آید همی گناه از ما
نه‌ایم عاصی بل نیک و خوب کرداریم
اگر مر این گره سخت را تو بگشائی
حقت به جان به دل بنده‌وار بگزاریم
وگر تو گرد چنین کارها نیاری گشت
مگرد، وز بر ما دور شو، که ما یاریم
وگر بپرسی از این مشکلات مر ما را
به پیش حملهٔ تو پای، سخت بفشاریم
به دست خاطر روشن بنای مشکل را
برآوریم به چرخ و به زر بنگاریم
مبارزان سپاه شریعتیم و قران
از آنکه شیعت حیدر، سوار کراریم
به نزد مردم بیمار ناخوش است شکر
شگفت نیست که ما نزد تو ز کفاریم
یکی ز ما و هزار از شما اگر چه شما
چو مار و مورچه بسیار و ما نه بسیاریم
سپه نباشد پانصد ستور بر یک مرد
روا بود که شما را سپاه نشماریم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۲
بسی رفتم پس آز اندر این پیروزه گون پشکم
کم آمد عمر و نامد مایه آز و آرزو را کم
فرو بارید مروارید گرد این سیه دیبا
که بر دو عارض من بست دست بی‌وفا عالم
به مروارید و دیبا شاد باشد هر کسی جز من
که دیبای بناگوشم به مروارید شد معلم
بگریم من بر این نرگس که بر عارض پدید آمد
مرا، زیرا که بفزاید چو نرگس را بیاید نم
درخت مردمی را نیست اسپرغم به جز پیری
خرد بار درخت اوست شکر طعم و عنبر شم
ز بر خمد درخت، آری، ولیکن بر درخت تو
شکوفه هست و باری نیست، بی بر چون گرفتی خم؟
به چشم دل ببین بستان یزدان را گشن گشته
به گوناگون درختانی که بنشانده‌ستشان آدم
گرفته بر یکی خنجر یکی مرهم یکی نشتر
یکی هپیون یکی عنبر یکی شکر یکی علقم
یکی چون مرغ پرنده ولیک پرش اندیشه
یکی مانندهٔ گزدم ولیکن نیش او در فم
یکی را سر همی ساید ز فر و فخر بر کیوان
یکی را سر نشاید جز به زیر سنگ چون ارقم
یکی را بیخ فضل و، برگ علم و، بار او رحمت
همه گفتار او حکمت همه کردار او محکم
یکی را روی کفر و، دست جور و، پای او تهمت
همه کردار او فاسد همه گفتار او مبهم
یکی چون آب زیر که به قول خوش فریبنده
چو شاخی بار او نشتر ولیکن برگ او مبرم
یکی گوید شریفم من عرابی گوهر و نسبت
یکی گوید عجم را پادشا مر جد من بد جم
شرف در علم و فضل است ای پسر، عالم شو و فاضل
تو علم آور نسب، ماور چو بی‌علمان سوی بلعم
نه چون موسی بود هر کس که عمرانش پدر باشد
نه چون عیسی بود هر کس که باشد مادرش مریم
ز راه شخص ماننده‌است نادان مرد با دانا
چنان کز دور جمع سور ماننده است با ماتم
به پیغمبر عرب یکسر مشرف گشت بر مردم
ز ترک و روم و روس و هند و سند و گیلی و دیلم
اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد
یکی سنگی بود رکن و یکی شوراب چه زمزم
اگر دانش بیلفنجی به فضل تو شرف یابد
پدرت و مادر و فرزند و جد خویش و خال و عم
چو چشم از نور و ماه از خور به دانش گشت دل زیبا
چو جسم از جان و باغ از نم به دانش گشت جان خرم
شریعت کان دانش گشت و فرقان چشمهٔ حکمت
یکی مر زر دین را که یکی مر آب دین را یم
مکان علم فرقان است و جان جان تو علم است
از این جان دوم یک دم به جان اولت بر دم
اگر با سر شبان خلق صحبت کرد خواهی تو
کناره کرد بایدت ای پسر زین بی کرانه رم
سخن با سر شبان جز سخته و پخته مگو از بن
ولیکن با رم از هر گونه‌ای کاید همی بر چم
سخن چون تار توزی خوب و باریک و لطیف آور
سخن چون تار باید تا برون آئی ز تار و تم
پدید آرد سخن در خلق عالم بیشی و کمی
چو فردا این سخن گویان برون آیند از این پیشکم
تو را بر بام زاری زود خواهد کرد نوحه‌گر
تو بیچاره همی مستی کنی بر بانگ زیر و بم
سوی رود و سرود آسان دوی لیکنت مزدوران
سوی محراب نتوانند جنبانید به بیرم
سبک باشی به رقص اندر، چو بانگ مذنان آید
به زانو در پدید آیدت ناگه علت بلغم
ستمگاری و اندر جان خود تخم ستم کاری
ولیکن جانت را فردا گزاید تخم بار سم
تو را فردا ندارد سود آب‌روی دنیائی
اگر بر رویت ای نادان برانی آب رود زم
تو را غم کم نیاید تا به دین دنیا همی جوئی
چو دنیا را به دین دادی همان ساعت شوی کم غم
تو را دیوی است اندر طبع رستم‌خو ستم پیشه
به بند طاعتش گردن ببند و رستی از رستم
در این پیروزه گون طارم مجوی آرام و آسایش
که نارامد به روز و، شب همی ناساید این طارم
اگر حکمت به دست آری به آسانی روی زین جا
وگر حکمت نیلفنجی برون شد بایدت به ستم
نیاید با تو زین طارم برون جز طاعت و حکمت
بچر وز بهر طاعت چر، بچم وز بهر حکمت چم
ز بهر آنچه کاید با تو گر غمگین بوی شاید
ز بهر آنچه کایدر ماند خواهد چون بوی مغتم؟
ز بهر چیز بی‌حاصل نرنجی به بود، زیرا
بسی بهتر سوی دانا ز مرد ژاژخای ابکم
گشاده‌ستی به کوشش دست، بر بسته دهان و دل
دهن بر هم نهاده‌ستی مگر بنهی درم بر هم
نباید نرم کردن گردن از بهر درم کس را
نبشته‌است این سخن در پندنامه سام را نیرم
گهر یابد به شعر حجت اندر طبع خواننده
اگر هرگز به شعر اندر گهر یابد کسی مدغم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۴
دل ز افتعال اهل زمانه ملا شدم
زایشان به قول و فعل ازیرا جدا شدم
تا همچو زید و عمرو مرا کور بود دل
عیبم نکرد هیچ کسی هر کجا شدم
گاهی ز درد عشق پس خوب چهرگان
گاهی ز حرص مال پس کیمیا شدم
نه باک داشتم که همی عمر شد به باد
نه شرم داشتم که ضمیری خطا شدم
وقت خزان به بار رزان شد دلم خراب
وقت بهار شاد به آب و گیا شدم
وین آسیا دوان و درو من نشسته پست
ایدون سپید سار در این آسیا شدم
پنداشتم که دهر چراگاه من شده‌است
تا خود ستوروار مر او را چرا شدم
گر جور کرد، باز دگر باره سوی او
میخواره‌وار از پس هیهایها شدم
یک چندگاه داشت مرا زیر بند خویش
گه خوب‌حال و باز گهی بی‌نوا شدم
وز رنج روزگار چو جانم ستوه گشت
یک چند با ثنا به در پادشا شدم
گفتم مگر که داد بیابم ز دیو دهر
چون بنگریستم ز عنا در بلا شدم
صد بندگی شاه ببایست کردنم
از بهر یک امید کزو می‌روا شدم
جز درد و رنج چیز نیامد به‌حاصلم
زان کس که سوی او به امید شفا شدم
وز مال شاه و میر چو نومید شد دلم
زی اهل طیلسان و عمامه و ردا شدم
گفتم که راه دین بنمایند مر مرا
زیرا که ز اهل دنیا دل پرجفا شدم
گفتند «شاد باش که رستی زجور دهر
تا شاد گشت جانم و اندر دعا شدم
گفتم چو نامشان علما بود و حال خوب
کز دست جهل و فقر چو ایشان رها شدم
تا چون به قال و قیل و مقالات مختلف
از عمر چند سال میان‌شان فنا شدم
گفتم، چو رشوه بود و ریا مال و زهدشان،
«ای کردگار باز به چه مبتلا شدم؟»
از شاه زی فقیه چنان بود رفتنم
کز بیم مور در دهن اژدها شدم
مکر است بی‌شمار و دها مر زمانه را
من زو چنین رمیده به مکر و دها شدم
چون غدر کرد حیله نماندم جز انک ازو
فریادخواه سوی نبی مصطفی شدم
فریاد یافتم ز جفا و دهای دیو
چون در حریم قصر امام اللوا شدم
دانی که چون شدم چو ز دیوان گریختم ؟
ناگاه با فریشتگان آشنا شدم
بر جان من چو نور امام‌الزمان بتافت
لیل السرار بودم شمس الضحی شدم
«نام بزرگ» امام زمان است، از این قبل
من از زمین چو زهره بدو بر سما شدم
دنیا به قهر حاجت من می روا کند
از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم
فرعون روزگار زمن کینه‌جوی گشت
چون من به علم در کف موسی عصا شدم
اعدای اولیای خدایم عدو شدند
چون اولیاء او را من ز اولیا شدم
ای امتی ز جهل عدوی رسول خویش
حیران من از جهالت و شومی‌ی شما شدم
گر گفتم از رسول علی خلق را وصی‌است
سوی شما سزای مساوی چرا شدم؟
ور گفتم اهل مدح و ثنا آل مصطفاست
چون زی شما سزای جفا و هجا شدم؟
عیبم همی کنند بدانچه‌م بدوست فخر
فخرم بدانکه شیعت اهل عبا شدم
از بهر دین زخانه براندند مر مرا
تا با رسول حق به هجرت سوا شدم
معروف و ناپدید سها بود بر فلک
من بر زمین کنون به مثال سها شدم
شکر آن خدای را که به یمگان زفضل او
برجان و مال شیعت فرمان‌روا شدم
تا میر مؤمنان جهان مرحبام گفت
نزدیک مؤمنان ز در مرحبا شدم
نه پیش جز خدای جهان ایستاده‌ام
زان پس، نه هیچ نیز کسی را دو تا شدم
احرار روزگار رضاجوی من شدند
چون من گزیدهٔ علی مرتضی شدم
احمد لوای خویش علی را سپرده بود
من زیر این بزرگ و مبارک لوا شدم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۶
ای بار خدای و کردگارم
من فضل تو را سپاس دارم
زیرا که به روزگار پیری
جز شکر تو نیست غمگسارم
جز گفتن شعر زهد و طاعت
صد شکر تو را که نیست کارم
توفیق دهم برانکه در دل
جز تخم رضای تو نکارم
راز دل هرکسی تو دانی
دانی که چگونه دل فگارم
دانی که چگونه من به یمگان
تنها و ضعیف و خوار و زارم
میخواره عزیز و شاد و، من زانک
می می‌نخورم نژند و خوارم
از بیم سپاه بوحنیفه
بیچاره و مانده در حصارم
زیرا که به دوستی‌ی رسولت
زی لشکر او گناه‌کارم
در دوستی رسول و آلش
بر محنت پای می‌فشارم
تو داد دهی به روز محشر
زین یک رمه گاو بی‌فسارم
با این رمهٔ ستور گمره
هرگز نروم نه من حمارم
هرچند به خوب و خوش سخن‌ها
خرمای عزیز خوش گوارم
زی عامه چو خار خوارم ایراک
در دیدهٔ کور عامه خارم
زین یک رمه گرگ و خرس گمره
یارب به تو است زینهارم
ای یار نبید و رود و ساغر
من یار تو بود می‌نیارم
زیرا که مر این سهٔار بد را
ای خواجه تو یار و من نه یارم
مستی تو و مست مست خواهد
با من چه چخی که هوشیارم؟
رو تو به قطار خویش ایراک
من با تو شتر نه در قطارم
من، گر تو سواری ای جهان جوی،
بر مرکب خوش سخن سوارم
من گر چه تو شاه و پیشگاهی
با قول چو در شاهوارم
من گر تو به بلخ شهریاری
در خانهٔ خویش شهریارم
گر من به سلام زی تو آیم
زنهار مده هگرز ، بارم
من بار نخواهم از تو زیراک
بار تو کشد به زیر بارم
از بهر خور، ای رفیق، چون خر
من پشت به زیر بار نارم
گه نرمم و گه درشت، چون تیغ،
پیداست نهان و آشکارم
با جاهل و بی‌خرد درشتم
با عاقل و نرم بردبارم
تا تو بمنش مرا نخواهی
مندیش که منت خواستارم
آنگه که مرا شکر شماری
من پست ازان پست شمارم
گر موم شوی تو روغنم من
ور سرکه شوی منت شخارم
با غدر ندارم آشنائی
بل هر دو یکی است پود و تارم
کینه نکشم چو عذر خواهی
بل جرم به عذر درگذارم
پاک است ز فحش‌ها زبانم
همچون ز حرام‌ها ازارم
ناید شر و مکر درشمارم
نه دوغ دروغ در تغارم
لافی نزدم بدن فضایل
زیرا که به فضل خود مشارم
بل من به نمایش ره خویش
حق فضلا همی گزارم
زیرا که جهان چو این و آن را
یک چند گرفته بد شکارم
من خفته به جهل و او همی برد
با ناز گرفته در کنارم
گه وعده به باغ مهرگان داد
گه باز به دشت نوبهارم
رویم به گل و به مشک بنگاشت
چون دید که فتنهٔ نگارم
امروز همی ضعیف بینی
این قامت چفتهٔ نزارم
آن روز گرم بدیدیی تو
پنداشتیی که من چنارم
وین چرخ همی کشید خوش‌خوش
چون اشتر سوی چر مهارم
آن روز قوی و شاد بودم
و امروز ضعیف و سوکوارم
بر روی چو زر شده عقیقم
بر فرق چو شیر گشت قارم
زان می که بدان زمانه خوردم
امروز همی کند خمارم
چون سیرت چرخ را بدیدم
کو کرد نژند و خنگ سارم
بیدار شدم زخواب، لابل
بیدارم کرد کردگارم
بزدودم زود زنگ غفلت
از چشم و ز مغز پر بخارم
بستردم گرد بی فساری
از عارض و روی و از عذارم
برکندم جهل و گمرهی را
از بیخ ز باغ و جویبارم
تا رسته شدم ز دهر، با او
بسیاری بود کارزارم
مختار امام عصر گشتم
چون طاعت و دین شدم اختیارم
اکنون چو ز مشکلی بپرسی
سر لاجرم و زنخ نخارم
گوشم شنوا شده است ازیرا
علم است همیشه گوشوارم
چشمم بینا شده‌است ازیرا
از حق و یقین بر انتظارم
زین پس نکند شکار هرگز
نه باز و نه یوز روزگارم
آنگه به تبار بود، پورا،
یکسر همه ناز و افتخارم
وامروز به من کند همی فخر
هم اهل زمین و هم تبارم
آنگه به مثل سفال بودم
و اکنون به یقین زر عیارم
برخیز و بیازمای ار ایدونک
به قول نداری استوارم
وین شعر ز پیش آزمایش
بر خوان و بدار یادگارم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۸
ای عجب ار دشمن من خود منم
خیره گله چون کنم از دشمنم؟
دشمن من این تن بد مهر مست
کرده گره دامن بر دامنم
وایم از این دشمن بدخو که هیچ
زو نشود خالی پیراهنم
جامه بدرند از اعدا و آنک
جامه‌ش بدرید ز خود، خود منم
دشمن من چاهی و تیره است و من
برتر از این تیزرو روشنم
این فلکی جان مرا شصت سال
داشت در این زندان چاهی تنم
گر نشدم عاشق و بی‌دل چرا
مانده به چاه اندر چون بیژنم؟
چونکه در این چاه چو نادان به باد
داده تبر در طلب سوزنم
نیست جز آن روی که دل زین خسیس
خوش خوش بی‌رنج و جفا برکنم
پیش ازین سفله به چاه اوفتد
من سر از این چه به فلک برکنم
در طلب دانش و دین چند گاه
دامن مردان به کمر در زنم
گرد کسی گردم کز بند جهل
طاعتش آزاد کند گردنم
آنکه چو آب خوش علمش بکرد
از تعب آتش جهل ایمنم
تا تن من گشت به پیرامنش
دیو نگشته است به پیرامنم
تا دل من طاعت او یافته است
طاعت من دارد آهرمنم
پیش‌رو خلق پس از مصطفی
کز پس او فخر بود رفتنم
بوالحسن آن معدن احسان کزو
دل به سخن گشته است آبستنم
گرت به سیم و زر دین حاجت است
بر سر هر دو من ازو خازنم
عالم و افلاک نیرزد همی
بی‌سخن او به یکی ارزنم
آتشم ار آهن و روئی وگر
آب شوی آب تورا آهنم
بیخ سفاهت ز دل تو به پند
برکنم و حکمت بپراگنم
وز سر جاهل به سخن تاج فخر
پیش خردمند به پای افگنم
مرد تؤی گر نه چنین یابیم
ور نه چنینم که بگفتم زنم
شاد شدی چون بشنیدی که پار
بیران شد گوشه‌ای از مسکنم
شادیت انده شود امسال اگر
برگذری بر درو بر برزنم
نیستم آن من که سلاح فلک
کار کند بر زره و جوشنم
چرخ مرا بنده بود چون ازو
ایزد دادار بود ضامنم
شاد من از دین هدی گشته‌ام
پس که تواند که کند غمگنم؟
گر تنم از جامه برهنه شود
علم و خرد گرد تنم بر تنم
گرچه زمان عهدم بشکست من
عهد خداوند زمان نشکنم
روی خدا و دل عالم معد
کز شرفش حکمت را معدنم
آنکه چو بگذارم نامش به دل
فرخ نوروز شود بهمنم
خلق به رنج است و من از فر او
هم به دل و هم به جسد ساکنم
خلق مرا گفت نیارد که خیز
جز به گه «قدقامت» مذنم
میوهٔ معقول به دست خرد
از شجر حکمت او می‌چنم
سوزن سوزانم در چشم جهل
لیکن در باغ خرد سوسنم
گوئی ک«ز خلق جدا چون شدی؟»
زشت نشایدت بدین گفتم
روغن و کنجاره بهم خوب نیست
ویشان کنجاره و من روغنم
از فلک ریمن باکیم نیست
رام بسی بود همین ریمنم
گر تنم از گلشن دورست من
از دل پر حکمت در گلشنم
دهر بفرسود و بفرسودمان
بر فلک جافی ازین خشمنم
شصت و دو سال است که بکوبد همی
روز و شبان در فلکی هاونم
چشم همی دارم همواره تا
کی بود از کوفتنش رستنم
تاش نسائی ندهد مشک بوی
فضل ازین است فرو سودنم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۰
این چه خلق و چه جهان است، ای کریم؟
کز تو کس ر امی نبینم شرم و بیم
راست کردند این خران سوگند تو
پرکنی زینها کنون بی‌شک جحیم
وان بهشتی با فراخی‌ی آسمان
نیست آن از بهر اینها ای رحیم
زانک ازینها خود تهی ماند بهشت
ور به تنگی نیست نیم از چشم میم
بر شب بی‌طاعتی فتنه است خلق
کس نمی‌جوید ز صبح دین نسیم
کس نمی‌خرد رحیق و سلسبیل
روی زی غسلین نهادند و حمیم
از در مهلت نیند اینها ولیک
تو، خدایا، هم کریمی هم حلیم
ای رحیم از توست قوت برحذر
مر مرا از مکر شیطان رجیم
من نگویم تو قدیم و محدثی
کافریدهٔ توست محدث یا قدیم
زاده و زاینده چون گوید کسیت؟
هردو بندهٔ توست زاینده و عقیم
در حریم خانهٔ پیغمبرت
مر مرا از توست دو جهانی نعیم
تو سزائی گر بداری بنده را
اندر این بی‌رنج و پرنعمت حریم
مر مرا غربت ز بهر دین توست
وین سوی من بس عظیم است ای عظیم
هم غریبم مرد باید، بی‌گمان
بی‌رفیق و خویش و بی‌یار و ندیم
در غریبی نان دستاسین و دوغ
به چو در دوزخ ز قوم و خون و ریم
هرکه را محنت نه جاویدی بود
محنت او محنتی باشد سلیم
گر ندارم اسپ، خر بس مرکبم
ور نیابم خز، درپوشم گلیم
دام دیو است، ای کبل، بر پای و سر
مر تو را دستار خیش و کفش ادیم
من ز بهر دین شدم چون زر زرد
تو ز دین ماندی چو سیم از بهر سیم
از دروغ توست در جانم دریغ
وز ستم توست ریشم پرستیم
چند جوئی آنچه ندهندت همی؟
چیز ناموجود کی جوید حکیم؟
در مقام بی‌بقا ماندن مجوی
تا نمانی در عذاب ایدون مقیم
در ره عمری شتابان روز و شب
ای برادر گر درستی یا سقیم
می‌روی هموار و گوئی کایدرم
مار می‌گیری که این ماهی است شیم
چشم داری ماه را تا نو شود
تا بیابی از سپنجی سیم تیم
مرگ را می‌جوئی و آگه نه‌ای
من چنین نادان ندیدم، ای کریم
سال سی خفتی کنون بیدار شو
گر نخفتی خواب اصحاب الرقیم
بر تنت وام است جانت، گر چه دیر
باز باید داد وام، ای بد غریم
جور بر بیوه و یتیم خود مکن
ای ستم‌گر بر زن بیوه و یتیم
زان مقام اندیش کانجا همبرند
با رعیت هم امیر و هم زعیم
از که دادت حجت این پند تمام؟
از امام خلق عالم بوتمیم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۱
از من برمید غمگسارم
چون دید ضعیف و خنگ‌سارم
گرد در من همی نیارد
گشتن نه رفیقم و نه یارم
زین عارض همچو پر شاهین
شاید که حذر کند شکارم
نشناخت مرا رفیق پارین
زیرا که چنین ندید پارم
چون چنبر چفته دید ازیرا
این قد چو سرو جویبارم
وز طلعت من زمان به زر آب
شسته همه صورت و نگارم
گر گویمش این همان نگار است
ترسم که ندارد استوارم
با جور زمانه هیچ حیلت
جز صبر ندارم و، ندارم
زین دیو چو جاهلان نترسم
زیرا که نیاید او به کارم
یزدانش نداد هیچ دستی
جز بر تن و پیکر نزارم
کرد آنچه توانش بود و طاقت
با این تن پیر پر عوارم
کافور سپید گشت ناگه
این عنبر تر بر این عذارم
این تن صدف است و من بدو در
مانندهٔ در شاهوارم
چون در تمام گردم، آنگه
این تیره صدف بدو سپارم
جز علم و عمل همی نورزم
تا بسته در این حصین حصارم
تیمار ندارم از زمانه
آسانش همی فرو گذارم
تا روی به سوی من نیارد
من روی به سوی او نیارم
در دست امیر و شاه ندهم
بر آرزوی مهی مهارم
زین پاک شده‌است و بی خیانت
هم دامن و دست و هم ازارم
هرگز نشوم به کام دشمن
تا بر تن خویش کامگارم
نه منت هیچ ناسزائی
مالیده کند به زیر بارم
بر اسپ معانی و معالی
در دشت مناظره سوارم
چون حمله برم به جمله خصمان
گمراه شوند در غبارم
چشم حکما به خار مشکل
در چند و چرا و چون بخارم
بر سیرت آل مصطفی‌ام
این است قوی‌تر افتخارم
نزدیک خران خلق ایراک
همواره چنین ذلیل و خوارم
ای جاهل ناصبی، چه کوشی
چندین به جفا و کارزارم؟
تو چاکر مرد با دوالی
من شیعت مرد ذوالفقارم
رنجیت نبود تا گمانت
آن بود که من چو تو حمارم
واکنون که شدی ز حالم آگاه
یک سو چه کشی سر از فسارم؟
از دور نگه کنی سوی من
گوئی که یکی گزنده مارم
شادان شده‌ای که من به یمگان
درمانده و خوار و بی‌زوارم
در کوه بود قرار گوهر
زین است به کوه در قرارم
چونان که به غار شد پیمبر
من نیز همان کنون به غارم
هرچند که بی‌رفیق و یارم
درماندهٔ خلق روزگارم
من شکر خدای را به طاعت
با طاقت تن همی گزارم
باری نه چو تو ز خمر دنیا
سر پر ز بخار و پر خمارم
شاید که ز شهر خویش دورم
تا نیست سوی امیر بارم
زیرا که بس است علم و حکمت
امروز ندیم و غم گسارم
گر کنده شده است خان و مانم
حکمت رسته است در کنارم
شاید که نداندم نفایه
چون سوی خیاره نامدارم
گر تو به تبار فخر داری
من مفخر گوهر و تبارم
اشعار به پارسی و تازی
برخوان و بدار یادگارم
ای آنکه چهار یار گوئی
من با تو بدین خلاف نارم
شش بود رسول نیز مرسل
بندیش نکو در اعتذارم
از پنج چو بهتر است ششم
بهتر ز سه باشد این چهارم
ای بار خدای خلق یکسر
با توست به روز حق شمارم
من شیعت حیدرم عفو کن
این یک گنه بزرگوارم
من رانده ز خان و مان به دینم
زین است عدو دو صد هزارم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۳
اگر بر تن خویش سالار و میرم
ملامت همی چون کنی خیر خیرم؟
چه قدرت رود بر تن منت ازان پس؟
نه من همچو تو بندهٔ چرخ پیرم
اسیرم نکرد این ستمگاره گیتی
چو این آرزو جوی تن گشت اسیرم
چو من پادشاه تن خویش گشتم
اگر چند لشکر ندارم امیرم
به تاج و سریرند شاهان مشهر
مرا علم دین است تاج و سریرم
چو مر جاهلان را، سوی خود نخواند
نه بوی نبید و نه آوای زیرم
چه کار است پیش امیرم چو دانم
که گر میر پیشم نخواند نمیرم؟
به چشمم ندارد خطر سفله گیتی
به چشم خردمند ازیرا خطیرم
ازان پس که این سفله را آزمودم
به جرش درون نوفتم گر بصیرم
حقیر است اگر اردشیر است زی من
امیری که من بر دل او حقیرم
به نزدیک من نیست جز ریگ و شوره
اگر نزد او من نه مشکین عبیرم
به گاه درشتی درشتم چو سوهان
به هنگام نرمی به نرمی‌ی حریرم
چون من دست خویش از طمع پاک شستم
فزونی ازین و ازان چون پذیرم؟
زمن تا کسی پنج و شش برنگیرد
ازو من دو یا سه مثل برنگیرم
به جان خردمند خویش است فخرم
شناسند مردان صغیر و کبیرم
هم از روی فضل و هم از روی نسبت
زهر عیب پاکیزه چون تازه شیرم
به باریک و تاری ره مشکل اندر
چو خورشید روشن به خاطر منیرم
نظام سخن را خداوند دو جهان
دل عنصری داد و طبع جریرم
ز گردون چو بر نامهٔ من بتابد
ثنا خواند از چرخ تیر دبیرم
تن پاک فرزند آزادگانم
نگفتم که شاپور بن اردشیرم
ندانم جزین عیب مر خویشتن را
که بر عهد معروف روز غدیرم
بدانست فخرم که جهال امت
بدانند دشمن قلیل و کثیرم
وزان گشت تیره دل مرد نادان
کزوی است روشن به جان در ضمیرم
زمن سیر گشتند و نشگفت ازیرا
سگ از شیر سیر است و من نره شیرم
ازیرا نظیرم همی کس نیابد
که بر راه آن رهبر بی‌نظیرم
کنون رهبری کرد خواهند کوران
مرا، زین قبل با فغان و نفیرم
چگونه به پیش من آید ضعیفی
که از ننگ او ننگ دارد خمیرم؟
وز امروز او هست بهتر پریرم
وگر او سموم است من زمهریرم
نه‌ای آگه ای مانده در چاه تاری
که بر آسمان است در دین مسیرم؟
نه بس فخرم آنک از امام زمانه
سوی عاقلان خراسان سفیرم؟
چو من بر بیان دست خاطر گشادم
خردمند گردن دهد ناگزیرم
چو تیر سخن را نهم پر حجت
نشانه شود ناصبی پیش تیرم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۴
گر تو ای چرخ گردان مادرم
چون نه‌ای تو دیگر و من دیگرم؟
ای خردمندان، که باشد در جهان
با چنین بد مهر مادر داورم؟
چونکه من پیرم جهان تازه جوان
گر نه زین مادر بسی من مهترم؟
مشکلی پیش آمده‌ستم بس عجب
ره نمی‌داند بدو در خاطرم
یا همی برمن زمانه بگذرد
یا همی من بر زمانه بگذرم
گرگ مردم خوار گشته‌است این جهان
بنگر اینک گر نداری باورم
چون جهان می‌خورد خواهد مرمرا
من غم او بیهده تا کی خورم؟
ای برادر، گر ببینی مر مرا
باورت ناید که من آن ناصرم
چون دگرگون شد همه احوال من
گر نشد دیگر به گوهر عنصرم؟
حسن و بوی و رنگ بود اعراض من
پاک بفگند این عرضها جوهرم
شیر غران بودم اکنون روبهم
سرو بستان بودم اکنون چنبرم
لاله‌ای بودم به بستان خوب رنگ
تازه، و اکنون چون بر نیلوفرم
آن سیه مغفر که بر سر داشتم
دست شستم سال بربود از سرم
گر شدم غره به دنیا لاجرم
هر جفائی را که دیدم درخورم
گر تو را دنیا همی خواند به زرق
من دروغ و زرق او را منکرم
آن کند با تو که با من کرد راست
پیش من بنشین و نیکو بنگرم
فعل های او زمن بر خوان که من
مر تو را زین چرخ جافی محضرم
ای مسلمانان، به دنیا مگروید
من شما را زو گواه حاضرم
با شما گر عهد بست ابلیس ازو
گر وفا یابید ازو من کافرم
این جهان بود، ای پسر، عمری دراز
هر سوئی یار و رفیق بهترم
رفته‌ام با او به تاریکی بسی
تا تو گفتی دیگری اسکندرم
زیرپای خویش بسپرد او مرا
من ره او نیز هرگز نسپرم
گر جهان با من کنون خنجر کشد
علم توحید است با وی خنجرم
نیز از این عالم نباشم برحذر
زانکه من مولای آل حیدرم
افسر عالم امام روزگار
کز جلالش بر فلک سود افسرم
فر او پر نور کرد اشعار من
گرت باید بنگر اینک دفترم
ای خردمندی که نامم بشنوی
زین خران گر هوشیاری مشمرم
وز محال عام نادان همچو روز
پاک دان هم بستر و هم چادرم
هیچ با بوبکر و با عمر لجاج
نیست امروز و نه روز محشرم
کار عامه است این چنین ترفندها
نازموده خیره خیره مشکرم
آن همی گوید که سلمان بود امام
وین همی گوید که من با عمرم
اینت گوید مذهب نعمان به است
وانت گوید شافعی را چاکرم
گر بخرم هیچ کس را بر گزاف
همچو ایشان لامحاله من خرم
مر مرا بر راه پیغمبر شناس
شاعرم مشناس اگرچه شاعرم
چند پرسی «بر طریق کیستی؟»
بر طریق و ملت پیغمبرم
چون سوی معروف معروفم چه باک
گر سوی جهال زشت و منکرم!
گر به حجت پیشم آید آفتاب
بی‌گمان گردی کزو روشن‌ترم
ظاهری را حجت ظاهر دهم
پیش دانا حجت عقلی برم
پیش دانا به آستین دست دین
روی حق از گرد باطل بسترم
نیست برمن پادشاهی آز را
میر خویشم، نیست مثلی همبرم
گر تو را گردن نهم از بهر مال
پس خطا کرده‌است بر من مادرم
ای برادر، کوه دارم در جگر
چون شوی غره به شخص لاغرم
برتر از گردون گردانم به قدر
گرچه یک چندی بدین شخص اندرم
شخص جان من به سان منظری است
تا از این منظر به گردون بر پرم
مر مرا زین منظر خوب، ای پسر
رفته گیر و مانده اینجا منظرم
منبر جان است شخصم گوش‌دار
پند گیر اکنون که من بر منبرم