عبارات مورد جستجو در ۷۷۵ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۱
حسین ای خسرو لب تشنگانم
برادر
برادر جان برادر
فروغ چشم و بازوی توانم
برادر
برادر جان برادر
فلک تا از حجازت پرده افراخت
برادر
رهی جانسوز بنواخت
عراقی ساخت آهنگ فغانم
برادر
برادر جان برادر
اجل از پشت زین با جسم صد چاک
برادر
فکندت بر سر خاک
فلک زد بر زمین از آسمانم
برادر
برادر جان برادر
به دام روزگارت بال و پر ریخت
برادر
فلک خاکم به سر بیخت
همایون طایر عرش آشیانم
برادر
برادر جان برادر
شفق فام آمد از خونت زمین آه
برادر
فلک سوز آتشین آه
ستاره سوخت در هفت آسمانم
برادر
برادر جان برادر
ز شاخ دولتت تا برگ و بر ریخت
برادر
قضا طوفان برانگیخت
وز آن صرصر بهار آمد خزانم
برادر
برادر جان برادر
سموم غم چنانم خشک و تر سوخت
برادر
که تا آتش برافروخت
گلی نگذاشت از یک گلستانم
برادر
برادر جان برادر
ترا تا قامت از پیکان خونریز
برادر
کمان ناوک آویز
ز ناله ناوک از قامت کمانم
برادر
برادر جان برادر
گلت ماند از عطش نیلوفری رنگ
برادر
به دامان این دل تنگ
فشاند از دیده صد باغ ارغوانم
برادر
برادر جان برادر
مرا افکنده بود اندوه اکبر
برادر
به دل یک دوزخ آذر
غمت یک باره زد آتش به جانم
برادر
برادر جان برادر
صفایی زین غم ار گویم بیانی
برادر
نویسم داستانی
زبان سوزد فرو ریزد بنانم
برادر
برادر جان برادر
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۴
افتاده در خون ای پدر از گرز و تیغ و خنجرم
بنهاده سر بر روی خاک ای خاک عالم بر سرم
تو کشته تن در خون طپان، من زنده بر جا جسم و جان
این سخت جانی ای امان، می نامد از خود باورم
گشت از سپهر پرده در، دامان هامونت مقر
زین پس سزد جای ای پدر، در توده ی خاکسترم
تا خوابگه خاک سیه، کردی به طرف قتلگه
زیبد مرا خاشاک ره، بالین و خارا بسترم
تا دور مینایی فلک می دادت از خون گلو
زهر است اگر جز خون دل شد باده ای در ساغرم
وه گر رسیدی دست من یک ره به دامان اجل
تا جامه ی جان در غمت جای گریبان بردرم
در نیل ماتم بردمی کآرم سیه چون بخت خود
گر دشمنان بر سر همی بگذاشتندی معجرم
برگ سفر آمد به ساز، اینک مرا از کوی تو
خون زاد و حسرت راحله، همدم فغان غم رهبرم
خواهم به بالینت همی گریم به کام دل دمی
رخصت کی و مهلت کجا از خصم عدوان پرورم
تن را توان و تاب کو، دل را قرار و خواب کو
هم بر فراق قاسمم هم در عزای اکبرم
جز در غم او کلک من، راند صفایی گر سخن
البته گردد رو سیاه از شرمساری دفترم
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۵
قلم از ازل ندانم چه نوشته بر سر من
مگرم برای ماتم همه زاد مادر من
ای فلک ای فلک ای فلک داد
از دست جفای تو فریاد
به مصاف حق و باطل به خلاف حق گذاری
ز چه پاره پاره افتد بدن برادر من
به زمین ظلم کسوت ز سپهر خصم جامه
نه کفن به پیکر او نه نقاب بر سر من
به حضر ز تف وادی به سفر ز خیل ماتم
تب و تاب همدم وی غم و رنج یاور من
ز عناد دهر بی سر تن چاک قاسم او
ز فساد خصم بی تن سر پاک اکبر من
ز ستیزه های کیوان همه خاک بستر وی
ز زبانه های افغان همه دود معجر من
تن یاوران به یک سر، سر سروران به یکسو
چه مصیبت است یا رب که بسوزد اختر من
سوی کوفه ره سپارم به اسیری ای برادر
غم تست توشه ی تن سر تست رهبر من
ز ثبات جان مرا بس عجب است و این عجب تر
که در آتش جدایی نگداخت پیکر من
چو به بزم غم بسر شد ز تو دور باده خواران
کند آسمان را ز خون همه دوره ساغر من
مگر از لحد برآید پی دادخواهی ما
برسان صبا از این غم خبری به مادر من
غم قتل و رنج غارت لب خشک و چشم گریان
بنه ار یقین نداری قدمی برابر من
عجب است اگر نسوزد چو سپند از آتش جان
تن چاک چاک او را دل داغ پرور من
به عنایت شهیدان چه غم از گنه صفایی
که ولای اهل بیت است شفیع محشر من
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۸
ای شه مظلوم حسین وای وای
بی کس و محروم حسین وای وای
در ره تسلیم و رضا جز توکیست
جان به وفا کرده فدا جز تو کیست
بر سر بازار ولا جز تو کیست
مشتری جنس بلا جز تو کیست
غرقه ی دریای فنا وای وای
تشنه ی صحرای بلا وای وای
سر ز بدن مانده جدا وای وای
رفته سوی ملک بقا وای وای
خیل زنا صف به صف آراستند
قتل ترا یک تنه برخاستند
حرمت و جاه تو فروکاستند
ذل تو عزت خود خواستند
خسرو اقلیم الم وای وای
سرور بی خیل و حشم وای وای
کشته ی شمشیر ستم وای وای
تشنه لب وادی غم وای وای
قودم دغا قدر تو نشناختند
رایت حرب تو برافراختند
نخل تو از پای در انداختند
اسب ستم بر بدنت تاختند
یوسف گل پیرهنم وای وای
کشته خونین کفنم وای وای
بلبل شیرین سخنم وای وای
طوطی شکر شکنم وای وای
اهل جفا بهر تو اندوختند
هر چه جفا و ستم آموختند
ز آتش خشمی که برافروختند
خیمه و خرگاه ترا سوختند
میر علمدار توکو وای وای
لشکر و انصار توکو وای وای
مادر غم خوار تو کو وای وای
باب وفادار تو کو وای وای
چون تو به سوادی غم افتاده کیست
درد و بلا را چو تو آماده کیست
تن به دواهی همه در داده کیست
دل به شهادت چو تو بنهاده کیست
شاه ملایک سپهم وای وای
غرقه به خون بی گنهم وای وای
سر به زیر خاک رهم وای وای
خفته به خاک سپهم وای وای
رخش به عزم جدل انگیختی
گرد عزا بر رخ ما ریختی
خاک به خون بدن آمیختی
خاک سیه بر سر ما بیختی
بی تو چه سازدم به جهان وای وای
کز توصبوری نتوان وای وای
خاک مرا بر سر جان وای وای
زیست کنم بی تو چسان وای وای
روی بدان وجه خدایی کنم
زین پس از آن باب گدایی کنم
در غم او نوحه سرایی کنم
نوحه سرایی چو صفایی کنم
تا ز غمم باز خرد وای وای
بنده ی خویشم شمرد وای وای
از سر جرمم گذرد وای وای
نام گناهم نبرد وای وای
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۴۵
آه که شد برادرم غرقه به خون برابرم
خاک عجب مصیبتی ریخت زمانه برسرم
کاش از این خبر صبا قصه برد به مادرم
کشته برادر از جفا گشته اسیر خواهرم
وای که بی برادرم ساخت زمانه آخرم
در غم یاوران مرا صبر کجا قرار کو
تاب و توان و طاقتم از در اختیار کو
قاسم نو خطم کجا اصغر شیرخوار کو
اکبر نوجوان چه شد میر علمدار کو
از ستم معاندین بی کس و خوار و مضطرم
گه ز جفای دشمنان پیش تو شکوه سرکنم
روی زمین ز خون دل از ره ی دیده ترکنم
یکسره شرق و غرب را از غم خود خبر کنم
بسکه پدر پدر کنم گوش سپهر کر کنم
جامه ی جان چو پیرهن منع مکن که بردرم
من که ندادمی زکف یکسر مو به عالمت
نعش نهاده برزمین می روم از براین دمت
زیبد اگر رود مرا خون ز دو دیده در غمت
سینه به جای پیرهن پاره کنم به ماتمت
کشته تو و هنوز من زنده که خاک برسرم
محنت همرهان همی فرقت یاوران مرا
وحشت کودکان همی دهشت دختران مرا
غارت خانمان همی حسرت خواهران مرا
گر نکشد کشد همی داغ برداران مرا
بخت سیاه شوم بین آه بسوزد اخترم
گشته نگون ز صدر زین برسر خاک تیره گون
پیکر پاره پاره ات خفته به خاک غرق خون
کمترم از سکون معین دشمنم از بلا فزون
باز به سرکشی و کین بخت و ستاره رهنمون
و ز سر کینه نگذرد خصم ستیزه گسترم
همچو صفایی از وفا باقی عمر خویشتن
در غم شاه کربلا برسر آن شدم که من
جز به عزای او زبان باز ببندم از سخن
بو که به چشم مرد و زن سر چو برآرم از کفن
چشم رضا و مرحمت باز کند به محشرم
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۱۳- تاریخ وفات میر صفی جرمقی
چون میر صفی به ملک باقی
از دار فنا نمود رحلت
آسود خود از وصول و ما را
فرسود به ابتلای هجرت
بگذشت و گذاشت دوستان را
تا حشر به سینه داغ حسرت
تاریخ وفاتش از صفائی
درخواست هنر ز روی رحمت
گفت آه و فرانگاشت فی الفور
شد میرصفی به سوی جنت
۱۲۷۲ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۱۶- تاریخ مرگ ماماچه و مشاطه جندق در یک روز
از مردن ماماچه و مشاطه ی این مرز
کو ترک نما مادر گیتی ره و هر هفت
مشاطه و ماماچه ز دنیا همه رفتند
تاریخ فتاد این دو نفر را که ز کف رفت
۱۳۰۷ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۲۹- تاریخ وفات آقا زین العابدین سمنانی
در ماتم زین عابدین آه
تن با تب و تاب توأم آمد
این آتشه سینه تاب تا حشر
داغ دل اهل عالم آمد
هنگام سرور و سور نوروز
هنگامه ی شور و ماتم آمد
افسوس که ابتدای رامش
ما را همه نوبت غم آمد
آغاز نشاط و شادمانی
غم بر سر غم فراهم آمد
اندوه جوان و پیر بفزود
آرامش مرد و زن کم آمد
بنیان شکیب سست افتاد
ارکان ملال محکم آمد
از حسرت این جوان ناکام
کار همه شهر درهم آمد
تا نخل قدش درآمد از پای
پشت گل و ارغوان خم آمد
دامان سیاه جامگان ز اشک
چون دامن نیل گون یم آمد
جان ها ز نشاط و ناز محروم
دل ها به ملال محرم آمد
بنگاشت صفائیش به تاریخ
با خامه ی خود چو همدم آمد
از مردن این جوان محروم
عید همگان محرم آمد
۱۳۰۵ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۴۴- تاریخ وفات میرزا ابوالحسن
میرزا ابوالحسن چو رحل رجوع
برد زین تنگنا مکان به معاد
خواست تاریخ رحلتش ز رهی
مخلص مشفقی ز اهل وداد
صنع وی دستگیر ما همه بود
فضل وی پایمرد ما همه باد
با سر کظم وپای عفو بگو
بی سؤالش خدا بیامرزاد
۱۲۸۰ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۴۵- تاریخ وفات میرزا عبدالحسین جندقی
رفت عبدالحسین و جندق را
ساخت از مرگ خویش حزن آباد
ریخت آب قرارها بر خاک
رفت نار وقارها بر باد
خواستیم از صفائیش تاریخ
که بفرمای مصرعی انشاد
گفت برادر پای شرک و بگو
میرزا را خدا بیامرزاد
۱۳۰۹ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۵۰- تاریخ رحلت محمدشاه قاجار
گشت چون شه را ز دنیا رو به عقبی
باد جای اندر جوار کردگارش
خسرو عادل محمد شاه غازی
آنکه بود از سلطنت پیوسته عارش
باد جاوید از تولای محمد
فضل یزدان پایمرد و دستیارش
دارم امید از کرامات کریمان
شهد از حنظل بجوشد گل ز خارش
رحلتش را زد رقم کلک صفائی
نورها بارد الهی بر مزارش
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۵۵- تاریخ وفات مرحوم مبرورفاضل آگاه میرزا حبیب الله طاب الله ثراه
در سوگ حبیب الله محروم به هم
کردند به سر خاک سیه دیر و حرم
بر لوح مزار از در تاریخ رحیل
داغ دل مادر پدرش کرد رقم
۱۲۸۴ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۶۰- تاریخ درگذشت میرزا عباس مستوفی متخلص به ارم برادر زاده ی یغمای جندقی
از مرگ تو، من تنها نه به غم
یک سلسله را انداخت به هم
تاریخ وفات با پای امید
عباس ارم رفتی به ارم
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۶۷- تاریخ وفات میرزا زین العابدین جندقی
شیخ شاکر جامع علم و عمل
پیر صابر صاحب عین الیقین
مرشد رهبر امام مقتدا
زیب بخش دین خیر المرسلین
زبده ی زهاد نخبه ی راستان
قدوه ی عباد قبله ی راستین
میرزا آئین گر یاسای شرع
سید ذوالمجد زین العابدین
روی رغبت یافت از ظلمت به نور
رخش همت تاخت بر عرش از زمین
رخت هستی بست از دنیای دون
باز شد بارش به فردوس برین
از نسای دنیوی ببرید انس
در جنان مألوف شد با حور عین
از اصاغر طاق و جفت افتاد فرد
با اکابر در بهشت آمد قرین
هجر خود بگماشت بر جان بنات
داغ خود بگذاشت بر قلب بنین
سال تحویلش صفائی برنگاشت
آه رونق رفت از اسلام و دین
۱۲۵۳ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۷۶- تاریخ وفات نوروز علی خان مزینانی
چون بست رخت رحلت از این تیره خاکدان
خان زین جهان به جانب جنت گرفت ره
کلک صفائی از پی تاریخ برنگاشت
وی را بهشت پاک برین باد جایگه
۱۲۵۵ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۷۸- جعفر آباده ای شد سوی نیران و نیست
جعفر آباده ای شد سوی نیران و نیست
نفی چنین ناکسان درخور افسوس و آه
عین عن اخراج کن وز پی سالش بگو
جعفر آباده (ای) رفت به گور سیاه
۱۲۸۳ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۸۸- سید صفی ز ری به سقر چون نهاد روی
سید صفی ز ری به سقر چون نهاد روی
قاضی نمود در غمش آغاز وای وای
کلک صفایی از در تاریخ زد رقم
سیدصفی به سوی درک رفته های های
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۹۵- ماده تاریخ فوت حاجی ملاجلال کاشی
حاجی ملا جلال کاشی
بیگانه ز دین ز علم ناشی
بار سفر از زمانه بربست
سوی سقر از جهان کمر بست
پوشید ثیاب آتش اوبار
نوشید شراب آتشین بار
دست اجلش ز پا درآورد
نخل املش عنا برآورد
جاروب قضا غبار او رفت
اسلام به مهد ایمنی خفت
کاشان اگرش ز فتنه فرسود
اینک ز فساد او بر آسود
حق کرد کفن به قامتش راست
تابوت به جای تختش آراست
زد چاک به تن پدر برایش
پیراهن صبر در عزایش
رندی پی روزنامه ی او
زد بانگ به صد نوازشش سو
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۹ - تجدید مطلع
شهی کز آستینش آشکارا دست یزدان شد
به خاک آستانش حضرت جبریل دربان شد
وجودش در تجلّی از عدم باشد بسی اقدم
حدوثش در حقیقت با قِدم یکرنگ و یکسان شد
زهی سودای باطل کی توانم مدح آن شاهی
که مدّاحش خدا، راوی پیمبر مدح قرآن شد
چنین شاهی که خلقت شد جهان یکسر به فرمانش
ببین کاهل جهان را عاقبت در تحت فرمان شد
مگو انصار و یاری داشت آن مظلوم بی یاور
که هرجور و جفایی شد بر او ز انصار و یاران شد
ز ناچاری به بیعت داد دست آن شاه بی لشگر
چو یک انسان نبودش یاور آخر کارش اینسان شد
مگو بیعت که از شمشیر خوردن صعب تر بودش
چو او با زاده ی سفیان قرین عهد و پیمان شد
مگوئید آب کز آتش بسی سوزنده تر بودش
همان آبی کزان مرغ دلش در سینه بریان شد
چرا ناید مرا خوناب دل از دیده بر دامن
که در یک آب خوردن خون دل او را به دامان شد
دو سبط مصطفی دادند جان از آب و بی آبی
ز بی آبی حسین امّا حسن از آب بی جان شد
حسین پیش از شهادت گر نشان تیز شد امّا
حسن بعد از شهادت نعش پاکش تیرباران شد
حسین را، گر علی اکبر شد از جور خسان کشته
حسن هم قاسمش پامال از سمّ ستوران شد
«وفایی» گر، زغمهایش بگوید تا صف محشر
بیان کی می تواند، زان یکی از صد هزاران شد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۲ - تجدید مطلع
چو گشت رایت دارای روزگار عیان
سپاه ظلمت شب منهزم شد از میدان
مگر تو گفتی شد نور مهدوی ظاهر
مگر تو گفتی شد رجعت امام زمان
ولیّ حضرت داور، وصیّ پیغمبر
سلیل حیدر صفدر خلاصه ی امکان
ز انبیا همه اقدم بر اوصیا خاتم
امام اکبر و اعظم خلیفه ی رحمان
به وصف قدرش یک نسخه سربسر توراة
به مدح ذاتش یک آیه جمله ی قرآن
قصایدی که به مدحش نوشته کاتب صُنع
نخست مطلع آن «هل اتی علی الانسان»
نه واجب است و نه ممکن وجود کامل او
بود چنانکه توان گفتش هم این و هم آن
ولیّ مطلق و فیض نخست و جلوه ی حق
کمال قدرت و غیث زمین و غوث زمان
همه ملایک از بهر خدمتش چاکر
همه خلایق بر، خوان نعمتش مهمان
اگر، ز صنف ملک خوانمش زهی تهمت
اگر، ز نوع بشر دانمش زهی بهتان
تمام ریزه خور خوان نعمت اویند
ز جنّ و انس و شریف و وضیع و خورد و کلان
اگر که پرتو لطفش معین ذرّه شود
شود ز چشمه ی خورشید خشک تر، عمّان
سحاب جودش گر قطره را کند یاری
شود جهان همه دریا، کران تا به کران
اگر که صولت او روبرو شود، به جِبال
زبیم او همه گردند همچو ریگ روان
نهیب قهرش اگر در، رسد به گوش فلک
اسد، به دامن جدی و حمل شود پنهان
اگر، به ابلق لیل و نهار اشاره کند
که تا روند عنان بر عنان به یک عنوان
روند گوش به گوش از نهیب سطوت او
چنانکه تفرقه ی روز و شب ز هم نتوان
به مهر و ماه کند امر، اگر، به سرعت سیر
به نیم لحظه نمایند طیّ تمام زمان
اگر که ذرّه یی از علم او به خلق رسد
شوند خلق جهان هریکی چو صد لقمان
اگر، ز وسعت خلقش مدد به نقطه رسد
کند به دایره مرکز احاطه دایره سان
اگر، ز چهره ی عفوش نقاب بر گیرد
به هر گناه شود عذرخواه صد غفران
ز وصف قدر و جلالش زبان ناطقه لال
نمی رسد به کمالش قیاس وهم و گمان
خوش آن زمان که در آید برون زمکمن غیب
شود جهان همه از یُمن مقدمش چو جنان
ز جور و ظلم و تعدّی جهان شود خالی
به عهد عدلش گردد زمانه امن چنان
که آشیانه کبوتر، کند به چنگل باز
به گلّه گرگ شود پاسبان به جای شبان
نفاق و کفر به ایمان بدل شود، که اگر
به نی دمند برآید از آن صدای اذان
به چوب خشگ ببندد چو اوّل و ثانی
شود ز معجز او چوب خشگ سبز چنان
که سُست عهدان در اعتقاد سُست شوند
جدا شود چو شب تیره کفر از ایمان
شها، به جان تو سوگند شوق دیدارت
ز ناشکیب دلم بُرده صبر و تاب و توان
نه روز هجر سر آید نه عمر، می ماند
رسیده عمر به پایان و هجر بی پایان
به قدر صبر توام عمر نوح می باید
که تا خلاص توان شد مگر از این طوفان
به عهد هجر تو باران فتنه می بارد
مگر که جودی وصل توام رهاند از آن
جهان پیر، پُر از ظلم و جور، شد آخر
ز قسطِ و عدل بکن این جهانِ پیر جوان
بپیچ دست قضا و ببند پای قدر
گرت نه بنده ی حکمند و تابع فرمان
برآر، دست خدایی ز آستین ای شاه
بگیر، ز اهل ستم دادِ دوده ی عدنان
هر آن سری که نباشد به خطّ فرمانت
قلم صفت سرِ او را، به تیغ شق گردان
پی ثنای تو اشعار من چنان ماند
که دُر، برند، به دریا و گوهر اندر کان
چنان نماید شعرم که ابلهانه برند
شکر، به خطّه ی بنگاله زیره در کرمان
ولیک بلبل باید که در محبّت گل
به صد ترانه و دستان همی کند افغان
بود، به مدح و ثنای تو ذات من مجبور
که مام داده به عشق تو شیرم از پستان
اگرچه لایق مدح تو نیست اشعارم
ولی چه چاره جز اینم نبود در دکّان
صفات مصطفوی گر برون ز ادراک است
به قدر قوّه نموده است سعی خود حسّان
ز مدح او نشد افزون مقام مصطفوی
ولی بماند ز حسّان به روزگار نشان
منم «وفایی» کز یُمن همّتت امروز
گذشته رشته ی نظمم ز گوهر غلطان
به مدحت تو شدم نکته سنج و نغمه سرا
که دوستی را، معیار باشد و میزان
همیشه تا که کند انّما افاده ی حصر
علی مفید ضرر، تا که هست و بهر زیان
بود برای محبّ تو منحصر شادی
رسد زیان و ضرر، مر، عدوت را، بر جان
پس از ثنای امام زمان بود لازم
زبان حالی از او گردد در زمانه بیان
که در مصیبت جدّش حسین تشنه جگر
همیشه در، اسف و حُزن و ماتم است و فغان
زبان حال مقامش به این سخن گویا
که کاش بودم و بستم به خدمت تو میان
هزار حیف نبودم به کربلا آن روز
که در رکاب تو سر داده جان کنم قربان
میان ما ز قضا طول دهر فاصله شد
نشد که تا بشوم پیش مرگت از دل و جان
به جرم اینکه چنین کرد دهر دون پرور
کشم به تیغ ز پروردگان او چندان
که چهر دهر نمایم ز خونشان رنگین
که دجله دجله کنم خون به روزگار روان
به انتقام فشارم گلوی دهر ز قهر
که تا برون کنمش خون فاسد از شریان
ولی اگر همه یکباره قتل عام کنم
تلافی سرِ یک موی اصغرت نتوان