عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۷۰
شمعی که ز سوز خویش بر خود بگریست
این خنده به سر بریدنش باری چیست
در عشق چو شمعِ مرده میباید زیست
پس در همه کس چو شمع روشن نگریست
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۷۵
چون شمع دمی نبود خشنود از خویش
در سوز برآورد بسی دود از خویش
گفتم که مسوز، گفت: تو بی خبری
زان میسوزم تا برَهم زود از خویش
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۷۸
آتش همه با شمع جفا خواهد کرد
وز سوختنش بی سر وپا خواهد کرد
کردش ز عسل جدا به گرمی آخر
وز موم به نرمیش جدا خواهد کرد
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۸۵
ای شمع! اگرچه مجلس افروختهای
اما تن نرمُ نازکت سوختهای
تو سر زده در دهان گرفتی آتش
نفط اندازی از که در آموختهای
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۹۱
شمع است که همچو سرکشی میخندد
وز بیخبری در آتشی میخندد
پس میگرید جملهٔ شب در غم صبح
بر گریهٔ او صبح خوشی میخندد
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۹۲
شمعی که به یک دو شب فرو میگذرد
گه سوخته گه کشته به کو میگذرد
در خندهٔ بی فایدهٔ او منگر
بنگر چه بلا بر سرِ او میگذرد
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۹۳
ای آتش شمع سوز ناساز مشو
در شمع سرافروز و سرافراز مشو
گر شمع شهد دور شد آن همه رفت
چه بر سر او زنی پیش باز مشو
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۳
شمع آمد و گفت: جان فشان آمده‌ام
کز کشتن و سوختن به جان آمده‌ام
آتش به زبان از آن برآرم هر شب
کز آتشِ تیزتر زبان آمده‌ام
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۹
شمع آمد و گفت: من به صد جان نرهم
وز آتش سوزنده تن آسان نرهم
از هستی خویش ماندهام در آتش
تا نکشندم ز آتش سوزان نرهم
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۱۶
شمع آمد و گفت: با چنین کار درشت
تاکی دارم نهاده بر لب انگشت
آن را که به آتش است زنده که بسوخت
و آن راکه به بادی بتوان کشت که کشت
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۱۷
شمع آمد و گفت: چون منم دشمنِ من
کو کس که به گازی ببُرد گردنِ من
گر بُکْشَنْدم تنم بماند زنده
ور زنده بمانم بنماند تنِ من
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۲۰
شمع آتش را گفت که طبعی که تر است
در شیب مرا مسوز چون بالا خواست
آتش گفتش که هست بالای تو راست
گردر شیبت بسوزم آن هم بالاست
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۲۱
شمع آمد و گفت: نیست اینجا جایم
تا آمدهام هست به رفتن رایم
گرچه بنشانند مرا هر روزی
بنشانده هنوز همچنان بر پایم
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۲۲
شمع آمد و گفت: من نیم قلب مجاز
مومی که بود نقره چو قلبش بگداز
گر قلب شود موم همان نقره بود
خود موم سر از پای کجا ماند باز
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۲۳
شمع آمد وگفت: جاودان افتادن
به زانکه چو من به هر میان افتادن
از شهد چو موم نقره دور افتادم
بر نقره ازین بِهْ نتوان افتادن
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۲۵
شمع آمد و گفت: من نیم عهد شکن
یک ذرّه نبود بیوفایی در من
آتش بر من همه جهان کرد سیاه
من از آتش همه جهان را روشن
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۳۰
شمع آمد و گفت: می بر افروزندم
تا کشتن و سوختن در آموزندم
هرگز چون شمع سایه نبود کس را
از بهر چه میکُشند و میسوزندم
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۳۲
شمع آمد و گفت: چند از افروختنم
وز خامی خود سوختن آموختم
چون من نزدم اناالحقی چون حلاج
فتوی که دهد به کشتن و سوختنم
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۳۷
شمع آمد و گفت: کیست گمراه چو من
در حلق طناب مانده ناگاه چو من
تا خام رگی چو موم نبود نرود
از جهل به ریسمان فرو چاه چو من
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۴۴
شمع آمد و گفت: بیسرم باید مُرد
هر لحظه به سوز دیگرم باید مُرد
چون مردهٔ یادم ز سرم باید زیست
چون زندهٔ بیخواب و خورم باید مرُد