عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۸ - در مدح سلطان سعید شهید ناصرالدین شاه
فرخنده باد نوروز بر شهریار آفاق
بوالنّصر ناصرالدین شاه خجسته اخلاق
خورشید تاجداران فرخنده ظلّ یزدان
فرمانده ی سلاطین مولی الملوک آفاق
گر ظلّ کردگارش خواندم بود سزاوار
باشد خدیو عادل بر خلق ظلّ خلّاق
در جمع خسروانش نتوان نظیر جستن
این بی همال خسرو باشد زخسروان طاق
باشد فروغ رویش بهتر زچارمین نجم
باشد اساس قدرش برتر زهفتمین طاق
چون مفلساتن به دولت خستگان به راحت
دل ها به او است راغب جان ها به او است مشتاق
تیغ خجسته ی او است مفتاح هفت کشور
با این خجسته مفتاح مفتوح گردد آفاق
جستم زنکته دانی مصداق سوره ی فتح
گفتا که رایت او این آیه راست مصداق
برهان فیض سرمد ذات ستوده ی او است
که آسوده عالمی را دارد زفرط اشفاق
هر روز او چو نوروز فیروز باد تا هست
روز وصال معشوق عید سعید عشاق
دیوان نظم من گشت حِرز شهان محیطا
تا نام نیک شاهش گردیده زیب اوراق
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳
شب و روزند انبای زمانه
بگویم کز چه معنی گر تو خواهی
بدین معنی که با هم در نفاقند
تمامی از رعیت تا سپاهی
به معنی در میانشان آن قدر بعد
که باشد از سفیدی تا سیاهی
به صورت آن چنان پیوسته با هم
که مو را در میانه نیست راهی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
ای از نظاره ی تو خجل آفتاب صبح
لعلت بخنده ی نمکین برده آب صبح
تابان ز جیب پیرهنت سینه ی چو سیم
چون روشنی روز سفید از نقاب صبح
ما را چو شمع با تو نشانند رو برو
سوز و گداز نیم شب و اضطراب صبح
دل را فراغ می دهد و دیده را فروغ
دیدار آفتاب و شان و شراب صبح
دیوانه ی جمال تو از مستی خیال
ذوق می شبانه ندانست و خواب صبح
خون شد دلم ز سیر مه و مهر چون شفق
از دیر ماندن شب تار و شتاب صبح
بستان می صبوح فغانی بفال سعد
آندم که آفتاب گشاید نقاب صبح
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
نوروز علم برزد و گل در چمن آمد
خورشید سفر کرده ی من در وطن آمد
مرغی که ز هجران گلی داشت ملالی
در باغ بنظاره سرو چمن آمد
گل باز رسید از سفر و سرو ز گلگشت
پیمانه بیارید که پیمان شکن آمد
یعقوب جوان شد ز صبا من شدم آتش
آن بوی دگر بود کزان پیرهن آمد
همراه صبا بوی مسیحا نفسی بود
زان بوی دل مرده ی من با سخن آمد
در عشق دمی زندگی آرد دو جهان غم
آفت نه همان بود که بر کوهکن آمد
آشفته چنان نیستم از غم که بدانم
کز شاخ چه گل سر زد و چون نسترن آمد
سرمست رسید از ره و خوبان بنظاره
گشتند سراسیمه که هان پیلتن آمد
خاموش نشد از سخن عشق فغانی
هرچند که سنگ ستمش بر دهن آمد
امامی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۹
پناه تیغ و قلم آفتاب مشرق ملک
توئی که نور تو خورشید را بپوشاند
توئی که حرف مدیر تو هر سحر، گیتی
برای رفع حوادث بر آسمان خواند
کنار بحر زند موج ز آب دیده ی ابر
بگاه آنکه بیان تو شکر افشاند
هزار بار بهر دم زمانه دریا را
ز شرم بخشش دست تو آب گرداند
جهان پناها مدح تو و معانی من
بدولت ابد و عمر جاودان ماند
تو آسمان جلالی روا بود که مرا
عنایت تو ز دام زمانه برهاند
چو در عریء شکوهت سپهر سیر شود
زمین حضرت تو بیدقی فرو راند
که بی مراد مرا دائم از چه رو داد
که بیگناه مرا هر دم از چه رنجاند
ز حضرتیم چرا چند گاه نگذارد
بگوشه ایم چرا چند روز ننشاند
چرا ز چرخ شکایت کنم که گرد جهان
بسان دایه ام گرد نقطه گرداند
شود ملازم حضرت دلم به بنیادی
نظام ملک مهان گر سری بجنباند
همیشه تا بقیاس خرد درست شود
که چرخ داده ی خویش از زمانه بستاند
زمین قدر ترا بر سپهر دستی باد
که در مراتب تو آسمان فرو ماند
مباد خاطر مداحت از مدیح تو خرد
که گنده پیر جهان قدر او نمی داند
بنعمت تو که باد آنکه ز آستان تواش
شکوه جاه تو گه گه چه کنم می راند
که پای جانش تا در رکاب جسم بود
عنان همت ازین آستان نگرداند
تو کامران و نکو نام در زمانه بمان
که در جهان ز تو نام نکو همی ماند
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۴
راهی ز زبان ما بدل پیوستست
کاسرار جهان جان در آن ره بستست
تا هست زبان بسته، گشاده است آنرا
چون گشت زبان گشاده آن ره بستست
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۰
آن را که دلش خانهٔ توحید بود
در کون و مکان طالب تجرید بود
وآن را که شب و روز بود بر در او
شبها همه قدر و روزها عید بود
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۷۳
ای خدمت تو سعادت و پیروزی
مولای تو بودن سبب بهروزی
از خدمت تو دست ندارم که زتو
هم عمر فزون می شود و هم روزی
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۸۹ - الاسرار
آن قوم که راه بین فتادند و شدند
کس را زیقین خبر ندادند و شدند
آن بند که هیچ کس ندانست گشود
یک بند دگر بَرو نهادند و شدند
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۱۳۰ - الصدق
صدق است که مرد را همی بخشد جان
از صدق بود همیشه دشوار آسان
ای دوست در آن کوش که صادق باشی
از صدق ملک شود حقیقت انسان
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۷۱
جان از قبل زبان به بیم خطر است
کم گفتن مرد هم به جای سپر است
دانا که سخن نگوید آن از هنر است
گر گوید بد و گر نگوید گهر است
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۱۴۳
دل کز پی آب و نان در آتش نبود
جز خاک پریشان و مشوّش نبود
پیرانه به کنجی به سکونت بنشین
کز موی سپید کودکی خوش نبود
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۱۴۵
در کوی قناعت ارچه دیر آمده ایم
بر نیستی خویش دلیر آمده ایم
گر ناخوش و گر خوش است این باقی عمر
باری به سر آمدی که سیر آمده ایم
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۶۸
ای دل اگرت زنفس معزول کنند
میلت سوی مقبلان مقبول کنند
هرگه که تو قدر قرب حق نشناسی
ناچار به باطلیت مشغول کنند
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۸۰
گر عمر بود تو را فزون از پانصد
افسانه شوی عاقبت از روی خرد
باری چو فسانه می شوی ای بخرد
افسانهٔ نیک شو نه افسانهٔ بد
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۲۶
زین گونه که در نهاد زیر و زبری است
اومید بهی نیست که بیم بتری است
دلتنگ به کار خویشتن درنگریست
تشویش نهاد او زکوته نظری است
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۸۸
در مملکت جهان فریدون شده گیر
وز گنج و زر و خواسته قارون شده گیر
بر چرخ رسیده قصر هامان شده گیر
روزی دو درو بوده و بیرون شده گیر
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۹۵
جهدی بکن ار پند پذیری دو سه روز
تا پیشتر از مرگ بمیری دو سه روز
دنیا زن پیر است چه باشد گر تو
با پیر زنی انس نگیری دو سه روز
اوحدالدین کرمانی : الباب الخامس: فی حسن العمل و ما یتضمّنه من المعانی ممّا اطلق علیه اسم الحسن
شمارهٔ ۲۵
تا چند بری به بدگمانی گفتن
بد باشی اگر نیک ندانی گفتن
من گرچه بدم تا نبود در تو بدی
نه بد شنوی نه بد توانی گفتن
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۵۸
مردار چه به کار خویش سرگردان است
هم چارهٔ او ازو بود گردانست
نامرد بود که او نسازد با کس
آن کس که بساخت با همه مرد آن است