۱۳۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۷

ای از نظاره ی تو خجل آفتاب صبح
لعلت بخنده ی نمکین برده آب صبح

تابان ز جیب پیرهنت سینه ی چو سیم
چون روشنی روز سفید از نقاب صبح

ما را چو شمع با تو نشانند رو برو
سوز و گداز نیم شب و اضطراب صبح

دل را فراغ می دهد و دیده را فروغ
دیدار آفتاب و شان و شراب صبح

دیوانه ی جمال تو از مستی خیال
ذوق می شبانه ندانست و خواب صبح

خون شد دلم ز سیر مه و مهر چون شفق
از دیر ماندن شب تار و شتاب صبح

بستان می صبوح فغانی بفال سعد
آندم که آفتاب گشاید نقاب صبح
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.