عبارات مورد جستجو در ۷۰۵ گوهر پیدا شد:
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۳ - باز آمدن عبدالجبار
و عبد الجبّار پسر خواجه بزرگ در رسید با ودیعت و مال ضمان و همه مرادها حاصل کرده و مواضعتی درست با باکالیجار بنهاده، و نزدیک امیر بموقعی سخت تمام افتاد. و فرمود تا رسولان گرگان را بروز درآوردند بخوبی و پس مهدها که راست کرده بودند با زنان محتشمان نشابور از آن رئیس و قضاة و فقها و اکابر و عمّال [بشب] پیش مهد دختر باکالیجار بردند- و بر نیم فرسنگ از شهر بود- و خدم و قوم گرگانیان را بعزیزیها در شهر درآوردند. و سرای و کوشکهای حسنکی چون درجات فردوس الاعلی بیاراسته بودند بفرمان امیر، مهد را آنجا فرود آوردند با بسیار زنان چون دایگان و دادگان و خدمتکاران، و زنان خادمان و کنیزکان، و زنان محتشمان نشابور بازگشتند. و آن شب نشابور چون روز شده بود از شمعها و مشعلها. و خادمان حرم سلطانی بدر حرم بنشستند و نوبتی بسیار از پیادگان بدرگاه سرای نامزد شدند و حاجبی با بسیار مردم و چندان چیز ساخته بودند بفرمان عالی که اندازه نبود، و فرود فرستادند . و نیم شب همه قوم سرای حرم سلطانی از شادیاخ آنجا آمدند.
و دیگر روز امیر فرمود تا بسیار زر و جواهر و طرایف آنجا بردند و تکلّفی سخت عظیم ساختند اندر میهمانیها. و زنان محتشمان نشابور را بجمله آنجا بردند، و نثارها بکردند و نان بخوردند و بازگشتند و ودیعت را که ساکن مهد بود کس ندید. و نماز خفتن امیر از شادیاخ برنشست با بسیار مردم از حاشیت و غلامی سیصد خاصّه همه سوار و غلامی سیصد پیاده در پیش و پنج حاجب سرایی، و بدین کوشک حسنکی آمد و فرود سرای حرم رفت با خادمی ده از خواص که روا بودی که حرم را دیدندی، و این خدم و غلامان بوثاقها که گرد بر گرد درگاه بود فرود آمدند که وزیر حسنک آن همه بساخته بود از جهت پانصد و ششصد غلام خویش را، و آفتاب دیدار سلطان بر ماه افتاد و گرگانیان را از روشنایی آن آفتاب فخر و شرف افزود و آن کار پیش رفت بخوبی، چنانکه ایزد، عزّ ذکره، تقدیر کرده بود. و بیرونیان را با چنین حدیث شغلی نباشد نه در آن روزگار و نه امروز، و مراهم نرسد که قلم من ادا کند از خاطر من. و دیگر روز امیر هم در آن خلوت و نشاط بود و روز سوم وقت شبگیر بشادیاخ رفت. و چون روشن شد و بار داد، اولیا و حشم بخدمت آمدند و خواجه بوسهل حمدوی و قومی که با وی نامزد بودند، جامه راه پوشیده پیش آمدند و خدمت وداع کردند . امیر ایشان را نیکوئی گفت و تازه بنواخت. و سوی ری برفتند پس از نماز روز آدینه غرّه رجب این سال اربع و عشرین و اربعمائه .
و کارها رفت سخت بسیار درین مدّت که این مهتر بزرگ به ری بود بر دست وی از هر لونی پسندیده و ناپسندیده، آنچه مثال وی نگاه داشتند و آنچه بر طریق استبداد رفتند، تا آنگاه که بنشابور بازآمدند نزدیک این پادشاه که پس از آن حادثه دندانقان اتّفاق افتاد. و یاد کنم جداگانه درین تصنیف این حالها بابی، بحکم آنکه از ما دور بودند و بر جایی نانزدیک رفته، چنانکه از آن باب آن حالها مقّرر گردد، چنانکه باب خوارزم خواهد بود. و ازین دو باب نخست باب خوارزم پیش گیرم و برانم که هرون پسر خوارزمشاه آلتونتاش عصیان خویش آشکارا کرد و عبد الجبّار پسر خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد متواری شد، که درین دو باب غرائب و نوادر بسیار است. اکنون تاریخ که در آن بودم بر سیاقت خویش برانم و آنچه شرط است بجای آرم:
و روز دوم رجب رسولان و خدم با کالیجار را که با مهد از گرگان آمده بودند، خلعتی فراخور بدادند؛ و خلعتی سخت فاخر، چنانکه ولات را دهند، بنام با کالیجار بدیشان سپردند، و دیگر روز الأحد الثالث من رجب سوی گرگان برفتند.
و با دختر با کالیجار چندان چیز آورده بودند از جهیز معیّن که آن را حدّ و اندازه نبود و تفصیل آن دشوار توان داد. و من که بوالفضلم از ستی زرّین مطربه شنودم- و این زن سخت نزدیک بود بسلطان مسعود، چنانکه چون حاجبهیی شد فرود سرای و پیغامها دادی سلطان او را بسراییان در هر بابی- میگفت که دختر تختی داشت گفتی بوستانی بود، در جمله جهیز این دختر آورده بودند، زمین آن تختهای سیمین درهم بافته و ساخته و بر آن سی درخت زرّین مرتّب کرده و برگهای درختان پیروزه بود با زمرّد و بار آن انواع یواقیت، چنانکه امیر اندر آن بدید و آنرا سخت بپسندید، و گرد بر گرد آن درختان، بیست نرگسدان نهاده و همه سپر غمهای آن از زر و سیم ساخته و بسیار انواع جواهر، و گرد بر گرد این نرگسدانهای سیم طبق زرّین نهاده همه پر عنبر و شمّامههای کافور، این یک صفت جهیز بود و دیگر چیزها برین قیاس میباید کرد.
و خواجه بو الحسن عقیلی را در آخر این جمادی الأخری عارضهیی افتاد و بر پشت وی- نعوذ باللّه من ذلک - چیزی پیدا شد. امیر اطبّا را نزدیک وی فرستاد، و طبیب چه تواند کرد با قضای آمده؟ روز دوشنبه چهارم رجب فرمان یافت، رحمة اللّه علیه.
و دیگر روز امیر فرمود تا بسیار زر و جواهر و طرایف آنجا بردند و تکلّفی سخت عظیم ساختند اندر میهمانیها. و زنان محتشمان نشابور را بجمله آنجا بردند، و نثارها بکردند و نان بخوردند و بازگشتند و ودیعت را که ساکن مهد بود کس ندید. و نماز خفتن امیر از شادیاخ برنشست با بسیار مردم از حاشیت و غلامی سیصد خاصّه همه سوار و غلامی سیصد پیاده در پیش و پنج حاجب سرایی، و بدین کوشک حسنکی آمد و فرود سرای حرم رفت با خادمی ده از خواص که روا بودی که حرم را دیدندی، و این خدم و غلامان بوثاقها که گرد بر گرد درگاه بود فرود آمدند که وزیر حسنک آن همه بساخته بود از جهت پانصد و ششصد غلام خویش را، و آفتاب دیدار سلطان بر ماه افتاد و گرگانیان را از روشنایی آن آفتاب فخر و شرف افزود و آن کار پیش رفت بخوبی، چنانکه ایزد، عزّ ذکره، تقدیر کرده بود. و بیرونیان را با چنین حدیث شغلی نباشد نه در آن روزگار و نه امروز، و مراهم نرسد که قلم من ادا کند از خاطر من. و دیگر روز امیر هم در آن خلوت و نشاط بود و روز سوم وقت شبگیر بشادیاخ رفت. و چون روشن شد و بار داد، اولیا و حشم بخدمت آمدند و خواجه بوسهل حمدوی و قومی که با وی نامزد بودند، جامه راه پوشیده پیش آمدند و خدمت وداع کردند . امیر ایشان را نیکوئی گفت و تازه بنواخت. و سوی ری برفتند پس از نماز روز آدینه غرّه رجب این سال اربع و عشرین و اربعمائه .
و کارها رفت سخت بسیار درین مدّت که این مهتر بزرگ به ری بود بر دست وی از هر لونی پسندیده و ناپسندیده، آنچه مثال وی نگاه داشتند و آنچه بر طریق استبداد رفتند، تا آنگاه که بنشابور بازآمدند نزدیک این پادشاه که پس از آن حادثه دندانقان اتّفاق افتاد. و یاد کنم جداگانه درین تصنیف این حالها بابی، بحکم آنکه از ما دور بودند و بر جایی نانزدیک رفته، چنانکه از آن باب آن حالها مقّرر گردد، چنانکه باب خوارزم خواهد بود. و ازین دو باب نخست باب خوارزم پیش گیرم و برانم که هرون پسر خوارزمشاه آلتونتاش عصیان خویش آشکارا کرد و عبد الجبّار پسر خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد متواری شد، که درین دو باب غرائب و نوادر بسیار است. اکنون تاریخ که در آن بودم بر سیاقت خویش برانم و آنچه شرط است بجای آرم:
و روز دوم رجب رسولان و خدم با کالیجار را که با مهد از گرگان آمده بودند، خلعتی فراخور بدادند؛ و خلعتی سخت فاخر، چنانکه ولات را دهند، بنام با کالیجار بدیشان سپردند، و دیگر روز الأحد الثالث من رجب سوی گرگان برفتند.
و با دختر با کالیجار چندان چیز آورده بودند از جهیز معیّن که آن را حدّ و اندازه نبود و تفصیل آن دشوار توان داد. و من که بوالفضلم از ستی زرّین مطربه شنودم- و این زن سخت نزدیک بود بسلطان مسعود، چنانکه چون حاجبهیی شد فرود سرای و پیغامها دادی سلطان او را بسراییان در هر بابی- میگفت که دختر تختی داشت گفتی بوستانی بود، در جمله جهیز این دختر آورده بودند، زمین آن تختهای سیمین درهم بافته و ساخته و بر آن سی درخت زرّین مرتّب کرده و برگهای درختان پیروزه بود با زمرّد و بار آن انواع یواقیت، چنانکه امیر اندر آن بدید و آنرا سخت بپسندید، و گرد بر گرد آن درختان، بیست نرگسدان نهاده و همه سپر غمهای آن از زر و سیم ساخته و بسیار انواع جواهر، و گرد بر گرد این نرگسدانهای سیم طبق زرّین نهاده همه پر عنبر و شمّامههای کافور، این یک صفت جهیز بود و دیگر چیزها برین قیاس میباید کرد.
و خواجه بو الحسن عقیلی را در آخر این جمادی الأخری عارضهیی افتاد و بر پشت وی- نعوذ باللّه من ذلک - چیزی پیدا شد. امیر اطبّا را نزدیک وی فرستاد، و طبیب چه تواند کرد با قضای آمده؟ روز دوشنبه چهارم رجب فرمان یافت، رحمة اللّه علیه.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۳۶ - رفتن امیر سوی هرات
و درین هفته نامهها رسید از سپاه سالار علی عبد اللّه و صاحب برید بلخ بو القاسم حاتمک که: پسران علی تگین چون شنودند که سالار بگتغدی و لشکر ما بناکام از نسا بازگشتند، دیگر باره قصد چغانیان و ترمذ خواستند که کنند، و دو سه منزل از سمرقند برفته بودند، خبر رسید ایشان را که والی چغانیان امیر بوالقاسم مردم بسیار فراآورده است از کنجینه و کمیجیان و سپاه سالار علی ببلخ رسید با لشکری گران و قصد آب جیحون گذشتن دارد، بازگشتند و آن تدبیر باطل کردند. جواب رفت که کار ترکمانان سلجوقی که بنسا بودند قرار یافت و بندگی نمودند و بدانستند که آنچه رفت از باز- گشتن حاجب بگتغدی نه از هنر ایشان بود؛ و از حسن رای ما خلعت و ولایت یافتند و بیارامیدند و مقدّمی بخدمت درگاه خواهد آمد، و ما بنشابور چندان ماندهایم تا رسول ما بازرسد. و مهرگان نزدیک است، پس از مهرگان از راه هرات سوی بلخ آییم تا زمستان آنجا بباشیم و پاسخ این تهوّر دادهآید بأذن اللّه عزّ و جلّ .
روز دوشنبه شانزدهم ذو القعده مهرگان بود، امیر، رضی اللّه عنه، بامداد بجشن بنشست، امّا شراب نخورد. و نثارها و هدیهها آوردند از حدّ و اندازه گذشته . و پس از نماز نشاط شراب کرد و رسم مهرگان تمامی بجای آوردند سخت نیکو با تمامی شرایط آن. وصینی از پیش سلجوقیان بیامد؛ و در خلوت با وزیر و صاحب دیوان رسالت گفت که سلطان را عشوه دادن محال باشد، این قوم را بر بادی عظیم دیدم، اکنون که شدم، و مینماید که در ایشان دمیدهاند . و هر چند عهدی کردند؛ مرا که صینیام بر ایشان هیچ اعتماد نیست. و شنودم که بخلوتها استخفاف کردند و کلاههای دو شاخ را بپای بینداختند . و سلطان را کار رفتن سوی هرات پیش نباید گرفت بجدّ، نباید که خللی افتد، من از گردن خویش بیرون کردم. وزیر گفت: «چه محال میگویی؟
سرای پرده بیرون بردهاند و فردا بخواهد رفت. امّا فریضه است این نکته بازنمودن .
اگر میبرود، باری لشکری قوی اینجا مرتّب کند و مقیم شوند.» و پیغام داد سوی امیر درین باب خواجه بونصر را، و وی برفت و با امیر بگفت؛ امیر جواب داد که «نه همانا که از ایشان خلاف آید . و اگر کنند، تدبیر کار ایشان بواجبی فرموده آید، که اینجا بیش ازین ممکن نیست مقام کردن که کار علف سخت دشخوار شده است.
و قدر حاجب را با خیلها و هزار سوار تفاریق بنشابور باید ماند با سوری صاحب دیوان، و وی نیز مردم بسیار دارد، و بسرخس لشکر است، و همچنان بقاین و هرات نیز فوجی قوی یله کنیم ؛ و همگنان را باید گفت تا گوش باشارت صاحب دیوان دارند و اگر حاجت آید و ایشان را بخواند، بزودی بدو پیوندد. و ما از بلخ بحکم آنکه نامههای منهیان میخوانیم از حال این قوم، تدبیرهای دیگر فرموده آید، که مسافت دور نیست. خواجه را باید گفت تا آنچه فرمودهایم امروز تمام کند که بهمه حال ما فردا حرکت خواهیم کرد.» بونصر بیامد و با وزیر بگفت. و همه تمام کردند و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، دیگر روز یوم الاحد التاسع عشر من ذی القعدة از نشابور برفت و سلخ این ماه بهرات آمد. و از هرات روز یکشنبه ششم ذی الحجّه بر راه بون و بغ و بادغیس برفت. و درین راه سخت شادکام بود و بنشاط شراب و صید مشغول. و سالار تلک بمرو الرّود پیش آمد و خدمت کرد از جنگ احمد ینالتگین عاصی مغرور با ظفر و نصرت بازگشته . و با وی لشکری بود سخت آراسته و بسیار مقدّمان با علامت و چتر . و تمک هندوی با تلک همراه بود و تلکی دیگر بود، امیر وی را بسیار بنواخت و نیکوییها گفت و امیدها کرد، و همچنان پیشروان هندوان را. و بر بالایی بایستاد تا لشکر هندو سوار و پیاده بر وی بگذشت آهسته، و نیکو لشکری بود. و پیلان را نیز بگذرانیدند پنجاه و پنج که بخراج ستده بودند از تکرّان . امیر را سخت خوش آمد این لشکر. و در حدود گوزگانان خواجه بونصر را گفت: مسعود محمّد لیث برنایی شایسته آمد و خدمتهای پسندیده کرد بر جانب ری و در هر چه فرمودیم وی را معتمد یافتیم؛ وی را بدیوان رسالت باید برد. بونصر گفت: فرمان بردارم، و وی مستحقّ این نواخت هست. وی را بدیوان آوردند.
روز دوشنبه شانزدهم ذو القعده مهرگان بود، امیر، رضی اللّه عنه، بامداد بجشن بنشست، امّا شراب نخورد. و نثارها و هدیهها آوردند از حدّ و اندازه گذشته . و پس از نماز نشاط شراب کرد و رسم مهرگان تمامی بجای آوردند سخت نیکو با تمامی شرایط آن. وصینی از پیش سلجوقیان بیامد؛ و در خلوت با وزیر و صاحب دیوان رسالت گفت که سلطان را عشوه دادن محال باشد، این قوم را بر بادی عظیم دیدم، اکنون که شدم، و مینماید که در ایشان دمیدهاند . و هر چند عهدی کردند؛ مرا که صینیام بر ایشان هیچ اعتماد نیست. و شنودم که بخلوتها استخفاف کردند و کلاههای دو شاخ را بپای بینداختند . و سلطان را کار رفتن سوی هرات پیش نباید گرفت بجدّ، نباید که خللی افتد، من از گردن خویش بیرون کردم. وزیر گفت: «چه محال میگویی؟
سرای پرده بیرون بردهاند و فردا بخواهد رفت. امّا فریضه است این نکته بازنمودن .
اگر میبرود، باری لشکری قوی اینجا مرتّب کند و مقیم شوند.» و پیغام داد سوی امیر درین باب خواجه بونصر را، و وی برفت و با امیر بگفت؛ امیر جواب داد که «نه همانا که از ایشان خلاف آید . و اگر کنند، تدبیر کار ایشان بواجبی فرموده آید، که اینجا بیش ازین ممکن نیست مقام کردن که کار علف سخت دشخوار شده است.
و قدر حاجب را با خیلها و هزار سوار تفاریق بنشابور باید ماند با سوری صاحب دیوان، و وی نیز مردم بسیار دارد، و بسرخس لشکر است، و همچنان بقاین و هرات نیز فوجی قوی یله کنیم ؛ و همگنان را باید گفت تا گوش باشارت صاحب دیوان دارند و اگر حاجت آید و ایشان را بخواند، بزودی بدو پیوندد. و ما از بلخ بحکم آنکه نامههای منهیان میخوانیم از حال این قوم، تدبیرهای دیگر فرموده آید، که مسافت دور نیست. خواجه را باید گفت تا آنچه فرمودهایم امروز تمام کند که بهمه حال ما فردا حرکت خواهیم کرد.» بونصر بیامد و با وزیر بگفت. و همه تمام کردند و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، دیگر روز یوم الاحد التاسع عشر من ذی القعدة از نشابور برفت و سلخ این ماه بهرات آمد. و از هرات روز یکشنبه ششم ذی الحجّه بر راه بون و بغ و بادغیس برفت. و درین راه سخت شادکام بود و بنشاط شراب و صید مشغول. و سالار تلک بمرو الرّود پیش آمد و خدمت کرد از جنگ احمد ینالتگین عاصی مغرور با ظفر و نصرت بازگشته . و با وی لشکری بود سخت آراسته و بسیار مقدّمان با علامت و چتر . و تمک هندوی با تلک همراه بود و تلکی دیگر بود، امیر وی را بسیار بنواخت و نیکوییها گفت و امیدها کرد، و همچنان پیشروان هندوان را. و بر بالایی بایستاد تا لشکر هندو سوار و پیاده بر وی بگذشت آهسته، و نیکو لشکری بود. و پیلان را نیز بگذرانیدند پنجاه و پنج که بخراج ستده بودند از تکرّان . امیر را سخت خوش آمد این لشکر. و در حدود گوزگانان خواجه بونصر را گفت: مسعود محمّد لیث برنایی شایسته آمد و خدمتهای پسندیده کرد بر جانب ری و در هر چه فرمودیم وی را معتمد یافتیم؛ وی را بدیوان رسالت باید برد. بونصر گفت: فرمان بردارم، و وی مستحقّ این نواخت هست. وی را بدیوان آوردند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۴۰ - جشن مهرگان
و روز شنبه بیست و چهارم ذی القعده مهرگان بود؛ امیر، رضی اللّه عنه، بجشن مهرگان بنشست، نخست در صفّه سرای نو در پیشگاه، و هنوز تخت زرّین و تاج و و مجلس خانه راست نشده بود، که آن را زرگران در قلعت راست میکردند و پس از این بروزگار دراز راست شد و آن را روزی دیگرست، چنانکه نبشته آید بجای خویش. و خداوندزادگان و اولیا و حشم پیش آمدند و نثارها بکردند و بازگشتند. و همگان را در آن صفّه بزرگ که بر چپ و راست سرای است، بمراتب بنشاندند. و هدیهها آوردن گرفتند از آن والی چغانیان و با کالیجار والی گرگان- که چون بو الحسن عبد الجلیل از آن ناحیت بازگشت و خراسان مضطرب شد، صواب چنان دید که با کالیجار را استمالت کند تا بدست بازآید و رسولی آمد و از اینجا معتمدی رفت و از سر مواضعتی نهاده آمد. با کالیجار هر چند آزرده و زده و کوفته بود، باری بیارامید و از جهت وی قصدی نرفت و فسادی پیدا نیامد- و از آن والی مکران و صاحب دیوان خراسان سوری و دیگر عمّال اطراف ممالک ؛ و نیک روزگار گرفت تا آنگاه که ازین فراغت افتاد. پس امیر برخاست و بسرایچه خاصّه رفت و جامه بگردانید و بدان خانه زمستانی بگنبد آمد که بر چپ صفّه بار است- و چنان دو خانه، تابستانی براست و زمستانی بچپ، کس ندیده است و گواه عدل خانهها بر جای است که بر جای باد، بباید رفت و بدید- و این خانه را آذین بسته بودند سخت عظیم و فراخ و آنجا تنور [ی] نهاده بودند که بنردبان فرّاشان بر آنجا رفتندی و هیزم نهادندی، و تنور بر جای است. آتش در هیزم زدند و غلامان خوانسالار با بلسکها درآمدند و مرغان گردانیدن گرفتند و خایه و کواژه و آنچه لازمه روز مهرگان است ملوک را از سوخته و برگان روده میکردند . و بزرگان دولت بمجلس حاضر آمدند و ندیمان نیز بنشستند و دست بکار کردند و خوردنی علی طریق الاستلات میخوردند.
و شراب روان شد به بسیار قدحها و بلبلهها و ساتگینها و مطربان زدن گرفتند و روزی بود چنان که چنین پادشاه پیش گیرد . و وزیر شراب نخوردی، یک دو دور شراب بگشت، او بازگشت. و امیر تا نزدیک نماز پیشین ببود، چندانکه ندیمان بیرونی بازگشتند، پس بصفّه نائبان آمد که از باغ دور نیست و آنجا مجلسی خسروانی ساخته بودند و ندیمان خاصّ و مطربان آنجا آمدند و تا نماز دیگر ببود، پس از آن بازگشتند.
و روز یکشنبه نهم ذی الحجّة و دوم روز از آن عید کردند و امیر، رضی اللّه عنه، بدان خضرا آمد که بر زبر میدان است و روی بدشت شابهار و بایستاد و نماز عید کرده آمد و رسم قربان بجای آورده شد و امیر از خضرا بزیر آمد و در صفّه بزرگ که خوان راست کرده بودند، بنشست و اولیا و حشم و بزرگان را بخوان فرود آوردند و بر خوان شراب دادند و بازگردانیدند.
دیگر روز امیر بار داد و پس از بار با وزیر و اعیان دولت خالی کرد و پس از مناظره بسیار قرار گرفت که امیر بر جانب بست رود وزیر با وی باشد تا اگر حاجت آید، رایت عالی بهرات رود و اگر نه وزیر را بفرستد. و خداوندزاده امیر مودود و سپاه سالار علی عبد اللّه مثال یافتند تا با مردم خویش و لشکری قوی سلطانی ببلخ روند و آنجا مقیم باشند تا همه خراسان مشحون باشد ببزرگان و حشم؛ و بازگشتند و کارها راست کردند. و دیگر روز امیر بر پیل نشست و با خاصّگان بدشت شابهار بایستاد تا فرزند عزیز و سپاه سالار و لشکر آراسته پیش آمدند تعبیه کرده و بگذشتند و این دو محتشم و مقدّمان رسم خدمت بجای آوردند و سوی بلخ رفتند- و خلعت یافته بودند، پیش از آنکه برفتند- و امیر بسعادت بکوشک آمد.
و امیر سعید را خلعتی فاخر راست کرده بودند، بپوشید و پیش آمد و سلطان او را بنواخت و مثال داد تا بغزنین مقام کند بکوشک خواجه بزرگ ابو العباس اسفرایینی بدیه آهنگران. و بقلعت سرهنگ بوعلی کوتوال را خلعت دادند و مثال یافت تا پیش کار فرزند و کارهای غزنین باشد. و فقیه نوح را این سال ندیمی خداوند- زاده فرمود سلطان، و وی مردی است که حال او در وجاهت امروز پوشیده نیست و دوست من است، این مقدار از حال او بازنمودم و بر اثر دیگر نمایم بر رسم تاریخ که حالها بگردد. و خواجه محمّد منصور مشکان را، رحمة اللّه علیه، هم ندیمی وی فرمودند. سلطان این فرزند را برمیکشید و در باب تجمّل و غلامان و آلت و حاشیت و خدمتگاران وی زیادتها میفرمود، و مینمود که او را دوستتر دارد. پدر دیگر خواست و خدای، عزّ و جلّ، دیگر، که پادشاهزاده بکودکی و جوانی گذشته شد، چنانکه بیارم بر اثر، و تخت ملک پس از پدر مودود یافت و کینه او این شیربچه بازخواست. و همه رفتهاند، خدای، عزّ و جلّ، بر ایشان رحمت کناد و سلطان معظّم ابراهیم را بقا باد بحقّ محمّد و آله اجمعین .
چون امیر مسعود ازین کارها فارغ شد، سرای پرده بر راه بست بزدند و از غزنین حرکت کرد روز پنجشنبه سیزدهم ذو الحجّه [و] در تگین آباد [آمد] روز چهار- شنبه بیست و ششم این ماه؛ و هفت روز آنجا مشغول بود بنشاط و شراب و پس سوی بست کشید، و اللّه اعلم .
و شراب روان شد به بسیار قدحها و بلبلهها و ساتگینها و مطربان زدن گرفتند و روزی بود چنان که چنین پادشاه پیش گیرد . و وزیر شراب نخوردی، یک دو دور شراب بگشت، او بازگشت. و امیر تا نزدیک نماز پیشین ببود، چندانکه ندیمان بیرونی بازگشتند، پس بصفّه نائبان آمد که از باغ دور نیست و آنجا مجلسی خسروانی ساخته بودند و ندیمان خاصّ و مطربان آنجا آمدند و تا نماز دیگر ببود، پس از آن بازگشتند.
و روز یکشنبه نهم ذی الحجّة و دوم روز از آن عید کردند و امیر، رضی اللّه عنه، بدان خضرا آمد که بر زبر میدان است و روی بدشت شابهار و بایستاد و نماز عید کرده آمد و رسم قربان بجای آورده شد و امیر از خضرا بزیر آمد و در صفّه بزرگ که خوان راست کرده بودند، بنشست و اولیا و حشم و بزرگان را بخوان فرود آوردند و بر خوان شراب دادند و بازگردانیدند.
دیگر روز امیر بار داد و پس از بار با وزیر و اعیان دولت خالی کرد و پس از مناظره بسیار قرار گرفت که امیر بر جانب بست رود وزیر با وی باشد تا اگر حاجت آید، رایت عالی بهرات رود و اگر نه وزیر را بفرستد. و خداوندزاده امیر مودود و سپاه سالار علی عبد اللّه مثال یافتند تا با مردم خویش و لشکری قوی سلطانی ببلخ روند و آنجا مقیم باشند تا همه خراسان مشحون باشد ببزرگان و حشم؛ و بازگشتند و کارها راست کردند. و دیگر روز امیر بر پیل نشست و با خاصّگان بدشت شابهار بایستاد تا فرزند عزیز و سپاه سالار و لشکر آراسته پیش آمدند تعبیه کرده و بگذشتند و این دو محتشم و مقدّمان رسم خدمت بجای آوردند و سوی بلخ رفتند- و خلعت یافته بودند، پیش از آنکه برفتند- و امیر بسعادت بکوشک آمد.
و امیر سعید را خلعتی فاخر راست کرده بودند، بپوشید و پیش آمد و سلطان او را بنواخت و مثال داد تا بغزنین مقام کند بکوشک خواجه بزرگ ابو العباس اسفرایینی بدیه آهنگران. و بقلعت سرهنگ بوعلی کوتوال را خلعت دادند و مثال یافت تا پیش کار فرزند و کارهای غزنین باشد. و فقیه نوح را این سال ندیمی خداوند- زاده فرمود سلطان، و وی مردی است که حال او در وجاهت امروز پوشیده نیست و دوست من است، این مقدار از حال او بازنمودم و بر اثر دیگر نمایم بر رسم تاریخ که حالها بگردد. و خواجه محمّد منصور مشکان را، رحمة اللّه علیه، هم ندیمی وی فرمودند. سلطان این فرزند را برمیکشید و در باب تجمّل و غلامان و آلت و حاشیت و خدمتگاران وی زیادتها میفرمود، و مینمود که او را دوستتر دارد. پدر دیگر خواست و خدای، عزّ و جلّ، دیگر، که پادشاهزاده بکودکی و جوانی گذشته شد، چنانکه بیارم بر اثر، و تخت ملک پس از پدر مودود یافت و کینه او این شیربچه بازخواست. و همه رفتهاند، خدای، عزّ و جلّ، بر ایشان رحمت کناد و سلطان معظّم ابراهیم را بقا باد بحقّ محمّد و آله اجمعین .
چون امیر مسعود ازین کارها فارغ شد، سرای پرده بر راه بست بزدند و از غزنین حرکت کرد روز پنجشنبه سیزدهم ذو الحجّه [و] در تگین آباد [آمد] روز چهار- شنبه بیست و ششم این ماه؛ و هفت روز آنجا مشغول بود بنشاط و شراب و پس سوی بست کشید، و اللّه اعلم .
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۵۰ - رای زدن در باب هانسی
و روز آدینه پیش از نماز، یازدهم ذو القعده، امیر بشکار رفت و استادم و همه قوم با وی بودند، بدشت رخامرغ و شکاری نیکو رفت و بسیار شکار یافتند از انواع.
و بکوشک نو بازآمد روز یکشنبه بیست و یکم این ماه.
و روز یکشنبه چهارم ذو الحجّه بجشن مهرگان نشست و از آفاق مملکت هدیهها که ساخته بودند پیشکش را در آن وقت بیاوردند، و اولیا و حشم نیز بسیار چیز آوردند و شعرا شعر خواندند و صلت یافتند، که این خداوند شعر میخواست و بر آن صلتهای شگرف میفرمود. و آن قصائد ننبشتم؛ و اگر طاعنی گوید: چرا از آن امیر محمود، رضی اللّه عنه، بیاورده است و از آن امیر مسعود، رضی اللّه عنه، نیاورده، جواب آن است که این روزگار بما نزدیکتر است و اگر آن همه قصائد آورده شدی، سخت دراز گشتی، و معلوم است که در جشنها بر چه نمط گویند. و پس از شعر بسر نشاط و شراب رفت و روزی خرّم بپایان آمد.
و روز شنبه عید اضحی کردند با تکلّف و کارها رفت این روز از تعبیه لشکر پیاده و سوار بدرگاه بودن و آلت و زینت بیاندازه اظهار کردن، که رسولان ارسلان خان و بغرا خان و لشکر خان والی سکمان آمده بودند و خوانهای با تکلّف نهادند و شراب خوردند.
و روز دیگر امیر مودود را خلعت دادند خلعتی که چنان نیافته بود که در آن کوس و علامتها و دبدبه بود، و ولایت بلخ او را فرمود و منشور داد و وی برین جمله بخانه باز شد و همه بزرگان و اولیا و حشم بفرمان سلطان نزدیک او رفتند- و بسرای ارسلان جاذب میبود- و سخت بسزا حق گزاردند، چنانکه بهیچ وقت چنان نگزارده بودند.
[رای زدن امیر مسعود در باب غزو هانسی]
و سدیگر روز عید پس از بار خالی کرد و وزیر و سپاه سالار و عارض و استادم و حاجبان بگتغدی و بو النّضر را بازگرفت و سخن رفت در باب حرکت امیر تا بر کدام جانب صوابتر است. این قوم گفتند: خداوند آنچه اندیشیده است با بندگان بگوید.
که صواب آن باشد که رای عالی بیند، تا بندگان آنچه دانند بگویند. امیر گفت:
مرا امسال که به بست آن نالانی افتاد پس از حادثه آب، نذر کردم که اگر ایزد، عزّ ذکره، شفا ارزانی دارد بر جانب هندوستان روم تا قلعت هانسی را گشاده آید. و از آن وقت باز که بناکام از آنجا بازگشتم بضرورت، چه نالانی افتاد و باز بایست گشت، غصّه در دل دارم و بدل من مانده است، و مسافت دور نیست؛ عزیمت را بر آن مصمّم کردهام که فرزند مودود را ببلخ فرستم و خواجه و سپاه سالار با وی روند با لشکرهای تمام؛ و حاجب سباشی بمرو است با لشکری قوی، چنانکه ترکمانان زهره نمیدارند که بآبادانیها درآیند، و سوری نیز بنشابور است با فوجی مردم و بطوس و قهستان و هرات و دیگر شهرها شحنه تمام است، نباشد در خراسان فتنهیی و نرود فسادی، و گر رود شما همه بیکدیگر نزدیکاید و سخت زود در توان یافت. و پسران علی تگین بیارامیدند بمواضعت و عبد السّلام نزدیک ایشان است و عهدها استوارتر میکند. و چنانکه بوسهل حمدوی نبشته است، پسر کاکو را بس قوّتی نیست و از مردم او هیچ کاری نیاید و ترکمانان بر گفتار وی اعتمادی نمیکنند، نباشد آنجا هم خللی. من باری این نذر از گردن بیفگنم و پس از آنکه قلعت هانسی گشاده آمد، هیچ شغلی دیگر پیش نگیریم و بازگردیم، چنانکه پیش از نوروز بغزنین بازرسیم. و ما این اندیشیدهایم و ناچار این اندیشه را امضا باید کرد. اکنون آنچه شما درین دانید، بیمحابا بازگویید.
وزیر در حاضران نگریست. گفت: چه گویید درین که خداوند میگوید؟
سپاه سالار گفت «من و مانند من که خداوندان شمشیریم فرمان سلطان نگاه داریم و هر کجا فرماید برویم و جان فدا کنیم. عیب و هنر این کارها خواجه بزرگ داند که در میان مهمّات ملک است و آنچه او خوانده و شنوده و داند و بیند ما نتوانیم دانست، و این شغل وزیران است نه پیشه ما» و روی بحجّاب کرد و گفت: شما همین میگویید که من گفتم؟ گفتند: گوییم. وزیر عارض و بونصر را گفت: سپاه سالار و حاجبان این کار در گردن من کردند و خویشتن را دور انداختند، شما چه گویید؟ عارض مردی کمر سخت بود، گفت: معلوم است که پیشه من چیست، من از آن زاستر ندانم شد ؛ و چنان گران است شغل عرض که از آن بهیچ کاری نباید پرداخت. بونصر مشکان گفت: این کار، چنانکه مینماید، در گردن خواجه بزرگ افتاد، سخن جزم بباید گفت که خداوند چنین میفرماید. و من بنده نیز آنچه دانم بگویم؛ و بنعمت سلطان که هیچ مداهنت نکنم. وزیر گفت «من بهیچ حال روا ندارم که خداوند بهندوستان رود، چه صواب آن است که ببلخ رود و ببلخ هم مقام نکند و تا مرو برود، تا خراسان بدست آید و ری و جبال مضبوط شود. و نذر وفا توان کرد ؛ و اگر مراد گشادن هانسی است سالار غازیان و لشکر لوهور و حاجبی که از درگاه نامزد شود آن کار را بسنده باشد، هم آن مراد بجای آید و هم خراسان بر جای بماند. و اگر خداوند بخراسان نرود و ترکمانان یک ناحیت بگیرند، یک ناحیت نه اگر یک دیه بگیرند، و آن کنند که عادت ایشان است از مثله کردن و کشتن و سوختن، ده غزو هانسی برابر آن نرسد .
شدن بآمل و آمدن این بلا بار آورد، این رفتن بهندوستان بتر از آن است. آنچه مقدار دانش بنده است بازنمود و از گردن خویش بیرون کرد، رای عالی برتر است.»
استادم گفت: من همین گویم و نکتهیی برین زیادت آرم: اگر خداوند بیند، پوشیده کسان گمارد تا از لشکری و رعیّت و وضیع و شریف پرسد که حال خراسان و خوارزم و ری و جبال در اضطراب بدان جمله است که هست و سلطان بهانسی میرود، صواب است یا ناصواب؟ تا چه گویند، که بنده چنان داند که همگان گویند: ناصواب است.
بندگان سخن فراخ میگویند که دستوری داده است و فرمان خداوند را باشد.
امیر گفت: مرا مقرّر است دوستداری و مناصحت شما. و این نذر است که در گردن من آمده است و بتن خویش خواهم کرد. و اگر بسیار خلل افتد در خراسان، روا دارم که جانب ایزد، عزّ ذکره، نگاه داشته باشم، که خدای، تعالی، این همه راست کند . وزیر گفت «چون حال برین جمله است، آنچه جهد آدمی است بجای آورده آید، امید است که درین غیبت خللی نیفتد.» و بازگشتند. و دیگر قوم همچنان خدمت کردند و بازگشتند، چون بیرون آمدند، جایی خالی بنشستند و گفتند: این خداوند را استبدادی است از حدّ و اندازه گذشته، و گشادهتر ازین نتوان گفت؛ و محال باشد دیگر سخن گفتن که بیادبی باشد، و آنچه از ایزد، عزّ ذکره، تقدیر کرده شده است دیده آید. و بپراگندند.
و بکوشک نو بازآمد روز یکشنبه بیست و یکم این ماه.
و روز یکشنبه چهارم ذو الحجّه بجشن مهرگان نشست و از آفاق مملکت هدیهها که ساخته بودند پیشکش را در آن وقت بیاوردند، و اولیا و حشم نیز بسیار چیز آوردند و شعرا شعر خواندند و صلت یافتند، که این خداوند شعر میخواست و بر آن صلتهای شگرف میفرمود. و آن قصائد ننبشتم؛ و اگر طاعنی گوید: چرا از آن امیر محمود، رضی اللّه عنه، بیاورده است و از آن امیر مسعود، رضی اللّه عنه، نیاورده، جواب آن است که این روزگار بما نزدیکتر است و اگر آن همه قصائد آورده شدی، سخت دراز گشتی، و معلوم است که در جشنها بر چه نمط گویند. و پس از شعر بسر نشاط و شراب رفت و روزی خرّم بپایان آمد.
و روز شنبه عید اضحی کردند با تکلّف و کارها رفت این روز از تعبیه لشکر پیاده و سوار بدرگاه بودن و آلت و زینت بیاندازه اظهار کردن، که رسولان ارسلان خان و بغرا خان و لشکر خان والی سکمان آمده بودند و خوانهای با تکلّف نهادند و شراب خوردند.
و روز دیگر امیر مودود را خلعت دادند خلعتی که چنان نیافته بود که در آن کوس و علامتها و دبدبه بود، و ولایت بلخ او را فرمود و منشور داد و وی برین جمله بخانه باز شد و همه بزرگان و اولیا و حشم بفرمان سلطان نزدیک او رفتند- و بسرای ارسلان جاذب میبود- و سخت بسزا حق گزاردند، چنانکه بهیچ وقت چنان نگزارده بودند.
[رای زدن امیر مسعود در باب غزو هانسی]
و سدیگر روز عید پس از بار خالی کرد و وزیر و سپاه سالار و عارض و استادم و حاجبان بگتغدی و بو النّضر را بازگرفت و سخن رفت در باب حرکت امیر تا بر کدام جانب صوابتر است. این قوم گفتند: خداوند آنچه اندیشیده است با بندگان بگوید.
که صواب آن باشد که رای عالی بیند، تا بندگان آنچه دانند بگویند. امیر گفت:
مرا امسال که به بست آن نالانی افتاد پس از حادثه آب، نذر کردم که اگر ایزد، عزّ ذکره، شفا ارزانی دارد بر جانب هندوستان روم تا قلعت هانسی را گشاده آید. و از آن وقت باز که بناکام از آنجا بازگشتم بضرورت، چه نالانی افتاد و باز بایست گشت، غصّه در دل دارم و بدل من مانده است، و مسافت دور نیست؛ عزیمت را بر آن مصمّم کردهام که فرزند مودود را ببلخ فرستم و خواجه و سپاه سالار با وی روند با لشکرهای تمام؛ و حاجب سباشی بمرو است با لشکری قوی، چنانکه ترکمانان زهره نمیدارند که بآبادانیها درآیند، و سوری نیز بنشابور است با فوجی مردم و بطوس و قهستان و هرات و دیگر شهرها شحنه تمام است، نباشد در خراسان فتنهیی و نرود فسادی، و گر رود شما همه بیکدیگر نزدیکاید و سخت زود در توان یافت. و پسران علی تگین بیارامیدند بمواضعت و عبد السّلام نزدیک ایشان است و عهدها استوارتر میکند. و چنانکه بوسهل حمدوی نبشته است، پسر کاکو را بس قوّتی نیست و از مردم او هیچ کاری نیاید و ترکمانان بر گفتار وی اعتمادی نمیکنند، نباشد آنجا هم خللی. من باری این نذر از گردن بیفگنم و پس از آنکه قلعت هانسی گشاده آمد، هیچ شغلی دیگر پیش نگیریم و بازگردیم، چنانکه پیش از نوروز بغزنین بازرسیم. و ما این اندیشیدهایم و ناچار این اندیشه را امضا باید کرد. اکنون آنچه شما درین دانید، بیمحابا بازگویید.
وزیر در حاضران نگریست. گفت: چه گویید درین که خداوند میگوید؟
سپاه سالار گفت «من و مانند من که خداوندان شمشیریم فرمان سلطان نگاه داریم و هر کجا فرماید برویم و جان فدا کنیم. عیب و هنر این کارها خواجه بزرگ داند که در میان مهمّات ملک است و آنچه او خوانده و شنوده و داند و بیند ما نتوانیم دانست، و این شغل وزیران است نه پیشه ما» و روی بحجّاب کرد و گفت: شما همین میگویید که من گفتم؟ گفتند: گوییم. وزیر عارض و بونصر را گفت: سپاه سالار و حاجبان این کار در گردن من کردند و خویشتن را دور انداختند، شما چه گویید؟ عارض مردی کمر سخت بود، گفت: معلوم است که پیشه من چیست، من از آن زاستر ندانم شد ؛ و چنان گران است شغل عرض که از آن بهیچ کاری نباید پرداخت. بونصر مشکان گفت: این کار، چنانکه مینماید، در گردن خواجه بزرگ افتاد، سخن جزم بباید گفت که خداوند چنین میفرماید. و من بنده نیز آنچه دانم بگویم؛ و بنعمت سلطان که هیچ مداهنت نکنم. وزیر گفت «من بهیچ حال روا ندارم که خداوند بهندوستان رود، چه صواب آن است که ببلخ رود و ببلخ هم مقام نکند و تا مرو برود، تا خراسان بدست آید و ری و جبال مضبوط شود. و نذر وفا توان کرد ؛ و اگر مراد گشادن هانسی است سالار غازیان و لشکر لوهور و حاجبی که از درگاه نامزد شود آن کار را بسنده باشد، هم آن مراد بجای آید و هم خراسان بر جای بماند. و اگر خداوند بخراسان نرود و ترکمانان یک ناحیت بگیرند، یک ناحیت نه اگر یک دیه بگیرند، و آن کنند که عادت ایشان است از مثله کردن و کشتن و سوختن، ده غزو هانسی برابر آن نرسد .
شدن بآمل و آمدن این بلا بار آورد، این رفتن بهندوستان بتر از آن است. آنچه مقدار دانش بنده است بازنمود و از گردن خویش بیرون کرد، رای عالی برتر است.»
استادم گفت: من همین گویم و نکتهیی برین زیادت آرم: اگر خداوند بیند، پوشیده کسان گمارد تا از لشکری و رعیّت و وضیع و شریف پرسد که حال خراسان و خوارزم و ری و جبال در اضطراب بدان جمله است که هست و سلطان بهانسی میرود، صواب است یا ناصواب؟ تا چه گویند، که بنده چنان داند که همگان گویند: ناصواب است.
بندگان سخن فراخ میگویند که دستوری داده است و فرمان خداوند را باشد.
امیر گفت: مرا مقرّر است دوستداری و مناصحت شما. و این نذر است که در گردن من آمده است و بتن خویش خواهم کرد. و اگر بسیار خلل افتد در خراسان، روا دارم که جانب ایزد، عزّ ذکره، نگاه داشته باشم، که خدای، تعالی، این همه راست کند . وزیر گفت «چون حال برین جمله است، آنچه جهد آدمی است بجای آورده آید، امید است که درین غیبت خللی نیفتد.» و بازگشتند. و دیگر قوم همچنان خدمت کردند و بازگشتند، چون بیرون آمدند، جایی خالی بنشستند و گفتند: این خداوند را استبدادی است از حدّ و اندازه گذشته، و گشادهتر ازین نتوان گفت؛ و محال باشد دیگر سخن گفتن که بیادبی باشد، و آنچه از ایزد، عزّ ذکره، تقدیر کرده شده است دیده آید. و بپراگندند.
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۶
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۳۸
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۴۲
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۵۴
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۹۵
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۴۶
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۵۰
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۸۸
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۰۰
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۰۱
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۱۹
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۲۶
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۷۱
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۷۹
امیر پازواری : سهبیتیها
شمارهٔ ۱۳
امیر پازواری : ده و بیشتر از دهبیتیها
شمارهٔ ۵
امیر گنه: گوهر چاردَهْ ماهِ منیره
این شهرْ همه جا گوهرِ نَومْ خجیره
دِ دیمْ سرخهْ گلْ، کنّه دِ چشْ ره خیره
بَرْفهْ صد هزارْ تیرْ زَنّهْ شه رهی رهْ
هرگز تَلهْ دارْ میوهْ نیارده شیره
خُوونهْ خجیر بو، هر چَنْ که یارْ خجیره
پرْ بَدیمهْ خوبونْ، همه مونگه چیره
نَونهْ مرهْ یارْ که چشْ کنّه خیره
دْ زلفْ به بناگوشْ، حلقهی زنجیره
بسی ترک و تات، ته د زلفِ زنجیره
هر کس که تنه چیره دین و دل گیره
وی شه ترکش آسا گرفتارِ تیره
شَکرْخندهْ، آهو مجشْ، خیره چیره
سیُو اَژدرهْ، حلقه دوسّهْ میره
زَورْدَسِّ عالمْ همه ته اسیره
شاه، ته مطبخ چاهْ اُوکش و مزّیره
یا چشمِ مَست بدیمه یا کُحِل چیره
یا ترکِ خوشْ اندازِ قَیْقاجِ تیره
صَدفْ تابونه، روز که ورزمْ ته میره
تا کَیْ دَچینی گلْ که منه خمیره
این شهرْ همه جا گوهرِ نَومْ خجیره
دِ دیمْ سرخهْ گلْ، کنّه دِ چشْ ره خیره
بَرْفهْ صد هزارْ تیرْ زَنّهْ شه رهی رهْ
هرگز تَلهْ دارْ میوهْ نیارده شیره
خُوونهْ خجیر بو، هر چَنْ که یارْ خجیره
پرْ بَدیمهْ خوبونْ، همه مونگه چیره
نَونهْ مرهْ یارْ که چشْ کنّه خیره
دْ زلفْ به بناگوشْ، حلقهی زنجیره
بسی ترک و تات، ته د زلفِ زنجیره
هر کس که تنه چیره دین و دل گیره
وی شه ترکش آسا گرفتارِ تیره
شَکرْخندهْ، آهو مجشْ، خیره چیره
سیُو اَژدرهْ، حلقه دوسّهْ میره
زَورْدَسِّ عالمْ همه ته اسیره
شاه، ته مطبخ چاهْ اُوکش و مزّیره
یا چشمِ مَست بدیمه یا کُحِل چیره
یا ترکِ خوشْ اندازِ قَیْقاجِ تیره
صَدفْ تابونه، روز که ورزمْ ته میره
تا کَیْ دَچینی گلْ که منه خمیره