عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۱
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۳
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۵
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۶
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۳
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۶
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۷
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۸
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۹
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۳
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۴
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۶
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۷
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۸
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۹
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۰
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۵
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۷
فخرالدین عراقی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ (که به غیر از تو در جهان کس نیست - جز تو موجود جاودان کس نیست)
ای زده خیمهٔ حدوث و قدم
در سراپردهٔ وجود و عدم
جز تو کس واقف وجود تو نیست
هم تویی راز خویش را محرم
از تو غایب نبودهام یک روز
وز تو خالی نبودهام یک دم
آن گروهی که از تو باخبرند
بر دو عالم کشیدهاند رقم
پیش دریای کبریای تو هست
دو جهان کم ز قطرهای شبنم
بیوجودت جهان وجود نداشت
از جمال تو شد جهان خرم
چون تجلی است در همه کسوت
آشکار است در همه عالم
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
تا مرا از تو دادهاند خبر
از خودم نیست آگهی دیگر
سر به دیوانگی بر آوردم
تا نهادم به کوی عشق تو سر
تا ز خاک در تو دور شدم
غرقه گشتم میان خون جگر
خاک پای تو میکشم در چشم
درس عشق تو میکنم از بر
جز تو کس نیست در سرای وجود
نظر این است پیش اهل نظر
گاه واحد، گهی کثیر شوی
این سخن عقل چون کند باور؟
پیش ارباب صورت و معنی
هست از آفتاب روشنتر
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
گر شبی دامنت به دست آرم
تا قیامت ز دست نگذارم
گرد کویت به فرق میگردم
بیش ازین نیست در جهان کارم
گر مرا از سگان خود شمری
هر دو عالم به هیچ نشمارم
چون خیالی شدم ز تنهایی
تا خیال تو در نظر دارم
کار من جز نشاط و شادی نیست
تا به دام غمت گرفتارم
چون به جز تو کسی نمیبینم
غیر ازین بر زبان نمیآرم
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
همه عالم چو عکس صورت اوست
بجز از او کسی ندارد دوست
به مجاز این و آن نهی نامش
به حقیقت چو بنگری همه اوست
شد سبو ظرف آب در تحقیق
عجب این است کاب عین سبوست
قطره و بحر جز یکی نبود
آب دریا، چون بنگری، از جوست
بر دلش کشف کی شود اسرار؟
هر که راضی شود ز مغز به پوست
در رخش روی دوست میبینم
میل من با جمال او زآن روست
گر چه خود غیر او وجودی نیست
لیکن اثبات این حدیث نکوست
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
تا مرا دیده شد به روی تو باز
دامن از غیر تو کشیدم باز
مرغ جان من شکسته درون
در هوای تو میکند پرواز
عشق فرهاد و طلعت شیرین
سر محمود و خاک پای ایاز
بکشی گر ز روی دلداری
گره از کار من گشایی باز
هر نفس با دل شکستهٔ من
سخن عشق خود کنی آغاز
در حقیقت به جز تو نیست کسی
گر چه پوشیدهای لباس مجاز
گفتم اسرار تو بپوشانم
بر زبانم روانه گشت این راز
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
ساقیا، بادهٔ الست بیار
تا به می بشکنیم رنج خمار
آن چنان مستم از می عشقت
که ز مستی نمی شوم هشیار
بی کمال وجود تو نبود
دو جهان را به نیم جو مقدار
هاتف غیب گفت در گوشم
که: به تحقیق بشنو ای گفتار
اصل و فرع جهان وجود شماست
لیس فیالدار غیرکم دیار
بر زبان فصیح میشنوم
از همه کاینات این اسرار
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
حسن پوشیده بود زیر نقاب
عشق برداشت از میانه حجاب
هر دو در روی خویش فتنه شدند
هر دو با هم شدند مست و خراب
در خرابات عاشقی با هم
هر دو خوردند بیقدح می ناب
هر که را هست دیدهٔ بیدار
نرود چشم بخت او در خواب
جزو را هست سوی کل رغیب
قطره را هست سوی یم ابواب
دیدن غیر تو خطا باشد
نظر این است پیش اهل صواب
چون به جز خود کسی نمیبیند
زان جهت میکند به خویش خطاب
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
ای ز عکس رخت جهان روشن
به خیال تو چشم جان روشن
گشته از رویت آفتاب خجل
شده از نورت آسمان روشن
هست از پرتو جمال رخت
از مکان تا بلامکان روشن
به زبان شرح عشق نتوان گفت
که نمیگردد از بیان روشن
گرچه خود غیر را وجودی نیست
بر عراقی شد این زمان روشن
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
در سراپردهٔ وجود و عدم
جز تو کس واقف وجود تو نیست
هم تویی راز خویش را محرم
از تو غایب نبودهام یک روز
وز تو خالی نبودهام یک دم
آن گروهی که از تو باخبرند
بر دو عالم کشیدهاند رقم
پیش دریای کبریای تو هست
دو جهان کم ز قطرهای شبنم
بیوجودت جهان وجود نداشت
از جمال تو شد جهان خرم
چون تجلی است در همه کسوت
آشکار است در همه عالم
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
تا مرا از تو دادهاند خبر
از خودم نیست آگهی دیگر
سر به دیوانگی بر آوردم
تا نهادم به کوی عشق تو سر
تا ز خاک در تو دور شدم
غرقه گشتم میان خون جگر
خاک پای تو میکشم در چشم
درس عشق تو میکنم از بر
جز تو کس نیست در سرای وجود
نظر این است پیش اهل نظر
گاه واحد، گهی کثیر شوی
این سخن عقل چون کند باور؟
پیش ارباب صورت و معنی
هست از آفتاب روشنتر
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
گر شبی دامنت به دست آرم
تا قیامت ز دست نگذارم
گرد کویت به فرق میگردم
بیش ازین نیست در جهان کارم
گر مرا از سگان خود شمری
هر دو عالم به هیچ نشمارم
چون خیالی شدم ز تنهایی
تا خیال تو در نظر دارم
کار من جز نشاط و شادی نیست
تا به دام غمت گرفتارم
چون به جز تو کسی نمیبینم
غیر ازین بر زبان نمیآرم
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
همه عالم چو عکس صورت اوست
بجز از او کسی ندارد دوست
به مجاز این و آن نهی نامش
به حقیقت چو بنگری همه اوست
شد سبو ظرف آب در تحقیق
عجب این است کاب عین سبوست
قطره و بحر جز یکی نبود
آب دریا، چون بنگری، از جوست
بر دلش کشف کی شود اسرار؟
هر که راضی شود ز مغز به پوست
در رخش روی دوست میبینم
میل من با جمال او زآن روست
گر چه خود غیر او وجودی نیست
لیکن اثبات این حدیث نکوست
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
تا مرا دیده شد به روی تو باز
دامن از غیر تو کشیدم باز
مرغ جان من شکسته درون
در هوای تو میکند پرواز
عشق فرهاد و طلعت شیرین
سر محمود و خاک پای ایاز
بکشی گر ز روی دلداری
گره از کار من گشایی باز
هر نفس با دل شکستهٔ من
سخن عشق خود کنی آغاز
در حقیقت به جز تو نیست کسی
گر چه پوشیدهای لباس مجاز
گفتم اسرار تو بپوشانم
بر زبانم روانه گشت این راز
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
ساقیا، بادهٔ الست بیار
تا به می بشکنیم رنج خمار
آن چنان مستم از می عشقت
که ز مستی نمی شوم هشیار
بی کمال وجود تو نبود
دو جهان را به نیم جو مقدار
هاتف غیب گفت در گوشم
که: به تحقیق بشنو ای گفتار
اصل و فرع جهان وجود شماست
لیس فیالدار غیرکم دیار
بر زبان فصیح میشنوم
از همه کاینات این اسرار
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
حسن پوشیده بود زیر نقاب
عشق برداشت از میانه حجاب
هر دو در روی خویش فتنه شدند
هر دو با هم شدند مست و خراب
در خرابات عاشقی با هم
هر دو خوردند بیقدح می ناب
هر که را هست دیدهٔ بیدار
نرود چشم بخت او در خواب
جزو را هست سوی کل رغیب
قطره را هست سوی یم ابواب
دیدن غیر تو خطا باشد
نظر این است پیش اهل صواب
چون به جز خود کسی نمیبیند
زان جهت میکند به خویش خطاب
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
ای ز عکس رخت جهان روشن
به خیال تو چشم جان روشن
گشته از رویت آفتاب خجل
شده از نورت آسمان روشن
هست از پرتو جمال رخت
از مکان تا بلامکان روشن
به زبان شرح عشق نتوان گفت
که نمیگردد از بیان روشن
گرچه خود غیر را وجودی نیست
بر عراقی شد این زمان روشن
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
فخرالدین عراقی : ترجیعات
شمارهٔ ۲ (که همه اوست هر چه هست یقین - جان و جانان و دلبر و دل و دین)
طاب روحالنسیم بالاسحار
این دورالندیم بالانوار
در خماریم، کو لب ساقی؟
نیم مستیم کو کرشمهٔ یار؟
طرهای کو؟ که دل درو بندیم
چهرهای کو؟ که جان کنیم نثار
خیز، کز لعل یار نوشین لب
به کف آریم جان نوش گوار
که جزین باده بار نرهاند
نیم مستان عشق را ز خمار
در سر زلف یار دل بندیم
تا به روز آید آخر این شب تار
ز آفتابی که کون ذرهٔ اوست
بر فروزیم ذرهوار عذار
چون که همرنگ آفتاب شویم
شاید آن لحظه گر کنیم اقرار
کاشکار و نهان همه ماییم
«لیس فیالدار غیرنا دیار»
ور نشد این سخن تو را روشن
جام گیتینمای را به کف آر
تا ببینی درو، که جمله یکی است
خواه یکصد شمار و خواه هزار
هر پراگندهای، که جمع شود
بر زبانش چنین رود گفتار
گر عراقی زبان فرو بستی
آشکارا نگشتی این اسرار
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
اکئوس تلاء لات بمدام
ام شموس تهللت بغمام؟
از صفای می و لطافت جام
در هم آمیخت رنگ جام و مدام
همه جام است و نیست گویی می
یا مدام است و نیست گویی جام
چون هوا رنگ آفتاب گرفت
هر دو یکسان شدند نور و ظلام
روز و شب با هم آشتی کردند
کار عالم از آن گرفت نظام
گر ندانی که این چه روز و شب است؟
یا کدام است جام و باده کدام؟
سریان حیات در عالم
چون می و جام فهم کن تو مدام
انکشاف حجاب علم یقین
چون شب و روز فرض کن، وسلام
ور نشد این بیان تو را روشن
جمله ز آغاز کار تا انجام
جام گیتینمای را به کف آر
تا ببینی به چشم دوست مدام
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
آفتاب رخ تو پیدا شد
عالم اندر تفش هویدا شد
وام کرد از جمال تو نظری
حسن رویت بدید و شیدا شد
عاریت بستد از لبت شکری
ذوق آن چون بیافت گویا شد
شبنمی بر زمین چکید سحر
روی خورشید دید و دروا شد
بر هوا شد بخاری از دریا
باز چون جمع گشت دریا شد
غیرتش غیر در جهان نگذاشت
لاجرم عین جمله اشیا شد
نسبت اقتدار و فعل به ما
هم از آن روی بود کو ما شد
جام گیتینمای او ماییم
که به ما هرچه بود پیدا شد
تا به اکنون مرا نبود خبر
بر من امروز آشکارا شد
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
ما چنین تشنه و زلال وصال
همه عالم گرفته مالامال
غرق آبیم و آب میجوییم
در وصالیم و بیخبر ز وصال
آفتاب اندرون خانه و ما
در بدر میرویم، ذره مثال
گنج در آستین و میگردیم
گرد هر کوی بهر یک مثقال
چند گردیم خیره گرد جهان؟
چند باشیم اسیر ظن و خیال؟
در ده، ای ساقی، از لبت جامی
کز نهاد خودم گرفت ملال
آفتابی ز روی خود بنمای
تا چو سایه رخ آورم به زوال
تا ابد با ازل قرین گردد
دی و فردای ما شود همه حال
در چنین حال شاید ار گویم
گر چه باشد به نزد عقل محال
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
ای به تو روز و شب جهان روشن
بیرخت چشم عاشقان روشن
به حدیث تو کام دل شیرین
به جمال تو چشم جان روشن
شد به نور جمال روشن تو
عالم تیره ناگهان روشن
آفتاب رخ جهانگیرت
میکند دم به دم جهان روشن
ز ابتدا عالم از تو روشن شد
کز یقین میشود گمان روشن
مینماید ز روی هر ذره
آفتاب رخت عیان روشن
کی توان کرد در خم زلفت
خویشتن را ز خود نهان روشن؟
ای دل تیره، گر نگشت تو را
سر توحید این بیان روشن
اندر آیینهٔ جهان بنگر
تا ببینی همان زمان روشن
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
مطرب عشق مینوازد ساز
عاشقی کو؟ که بشنود آواز
هر نفس پردهای دگر ساز
هر زمان زخمهای کند آغاز
همه عالم صدای نغمه اوست
که شنید این چنین صدای دراز؟
راز او از جهان برون افتاد
خود صدا کی نگاه دارد راز؟
سر او از زبان هر ذره
هم تو بشنو، که من نیم غماز
چه حدیث است در جهان؟ که شنید
سخن سرش از سخن پرداز
خود سخن گفت و خود شنید از خود
کردم اینک سخن برت ایجاز
عشق مشاطهای است رنگ آمیز
که حقیقت کند به رنگ مجاز
تا به دام آورد دل محمود
بترازد به شانه زلف ایاز
نه به اندازهٔ تو هست سخن
عشق میگوید این سخن را باز
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
عشق ناگاه برکشید علم
تا بهم بر زند وجود و عدم
بیقراری عشق شورانگیز
شر و شوری فکند در عالم
در هر آیینه حسن دیگرگون
مینماید جمال او هردم
گه برآید به کسوت حوا
گه برآید به صورت آدم
گاه خرم کند دل غمگین
گاه غمگین کند دل خرم
گر کند عالمی خراب چه باک؟
مهر را از هلاک یک شبنم
مینماید که هست و نیست جهان
جز خطی در میان نور و ظلم
گر بخوانی تو این خط موهوم
بشناسی حدوث را ز قدم
معنی حرف کون ظاهر کن
تا بدانی بقدر خویش تو هم
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
ای رخت آفتاب عالمتاب
در فضای تو کاینات سراب
در نیاید به چشم تو دو جهان
کی به چشم تو اندر آید خواب؟
پیش ازین بیرخت چه بود جهان؟
سایهای در عدم سرای خراب
ز استوا مهر طلعت تو بتافت
سایه از نور مهر یافت خضاب
مهر چون سایه از میان برداشت
ما چه باشیم در میان؟ دریاب
اول و آخر اوست در همه حال
ظاهر و باطن اوست در همه باب
گر صد است، ار هزار، جمله یکی است
در نیاید به جز یکی به حساب
برف خوانند آب را، چو ببست
باز چون حل شود چه گویند آب؟
آب چون رنگ و بوی گل گیرد
لاجرم نام او کنند گلاب
بر زبان فصیح هر ذره
میکند عشق لحظه لحظه خطاب
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
روی جانان به چشم جان دیدن
خوش بود، خاصه رایگان دیدن
خوش بود در صفای رخسارش
آشکارا همه نهان دیدن
جز در آیینهٔ رخش نتوان
عکس رخسار او عیان دیدن
بوی او را بدو توان دریافت
روی او را بدو توان دیدن
دیدن روی دوست خوش باشد
خاصه رخسارهای چنان دیدن
خود گرفتم که در صفای رخش
نتوانی همه نهان دیدن
میتوان آنچه هست و بود و بود
در رخ او یکان یکان دیدن
در خم زلف او، چه خوش باشد
دل گم گشته ناگهان دیدن!
اندر آیینهٔ جهان باری
میتوانی به چشم جان دیدن
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
یارب، آن لعل شکرین چه خوش است؟
یارب، آن روی نازنین چه خوش است؟
با لبش ذوق هم نفس چه نکوست؟
با رخش حسن هم قرین چه خوش است ؟
از خط عنبرین او خواندن
سخن لعل شکرین چه خوش است؟
ور ز من باورت نمیافتد
بوسه زن بر لبش، ببین چه خوش است؟
مهر جانان به چشم جان بنگر
در میان گمان یقین چه خوش است؟
من ز خود گشته غایب ، او حاضر
عشق با یار هم چنین چه خوش است ؟
آنکه اندر جهان نمی گنجد
در میان دل حزین چه خوش است ؟
تا فشاند بر آستان درش
عاشقی جان در آستین چه خوش است ؟
در جهان غیر او نمیبینم
دلم امروز هم برین چه خوش است؟
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
بیدلی را، که عشق بنوازد
جان او جلوهگاه خود سازد
دل او را ز غم به جان آرد
تن او را ز غصه بگدازد
به خودش آنچنان کند مشغول
که به معشوق هم نپردازد
چون کند خانه خالی از اغیار
آن گهی عشق با خود آغازد
زلف خود را به رخ بیاراید
روی خود را به حسن بترازد
بر لب خویش بوسها شمرد
با رخ خویش عشقها بازد
چون درون را همه فرو گیرد
ناگهی از درون برون تازد
با عراقی کرشمهای بکند
دل او را به لطف بنوازد
تا به مستی ز خویشتن برود
به جهان این سخن دراندازد
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
این دورالندیم بالانوار
در خماریم، کو لب ساقی؟
نیم مستیم کو کرشمهٔ یار؟
طرهای کو؟ که دل درو بندیم
چهرهای کو؟ که جان کنیم نثار
خیز، کز لعل یار نوشین لب
به کف آریم جان نوش گوار
که جزین باده بار نرهاند
نیم مستان عشق را ز خمار
در سر زلف یار دل بندیم
تا به روز آید آخر این شب تار
ز آفتابی که کون ذرهٔ اوست
بر فروزیم ذرهوار عذار
چون که همرنگ آفتاب شویم
شاید آن لحظه گر کنیم اقرار
کاشکار و نهان همه ماییم
«لیس فیالدار غیرنا دیار»
ور نشد این سخن تو را روشن
جام گیتینمای را به کف آر
تا ببینی درو، که جمله یکی است
خواه یکصد شمار و خواه هزار
هر پراگندهای، که جمع شود
بر زبانش چنین رود گفتار
گر عراقی زبان فرو بستی
آشکارا نگشتی این اسرار
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
اکئوس تلاء لات بمدام
ام شموس تهللت بغمام؟
از صفای می و لطافت جام
در هم آمیخت رنگ جام و مدام
همه جام است و نیست گویی می
یا مدام است و نیست گویی جام
چون هوا رنگ آفتاب گرفت
هر دو یکسان شدند نور و ظلام
روز و شب با هم آشتی کردند
کار عالم از آن گرفت نظام
گر ندانی که این چه روز و شب است؟
یا کدام است جام و باده کدام؟
سریان حیات در عالم
چون می و جام فهم کن تو مدام
انکشاف حجاب علم یقین
چون شب و روز فرض کن، وسلام
ور نشد این بیان تو را روشن
جمله ز آغاز کار تا انجام
جام گیتینمای را به کف آر
تا ببینی به چشم دوست مدام
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
آفتاب رخ تو پیدا شد
عالم اندر تفش هویدا شد
وام کرد از جمال تو نظری
حسن رویت بدید و شیدا شد
عاریت بستد از لبت شکری
ذوق آن چون بیافت گویا شد
شبنمی بر زمین چکید سحر
روی خورشید دید و دروا شد
بر هوا شد بخاری از دریا
باز چون جمع گشت دریا شد
غیرتش غیر در جهان نگذاشت
لاجرم عین جمله اشیا شد
نسبت اقتدار و فعل به ما
هم از آن روی بود کو ما شد
جام گیتینمای او ماییم
که به ما هرچه بود پیدا شد
تا به اکنون مرا نبود خبر
بر من امروز آشکارا شد
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
ما چنین تشنه و زلال وصال
همه عالم گرفته مالامال
غرق آبیم و آب میجوییم
در وصالیم و بیخبر ز وصال
آفتاب اندرون خانه و ما
در بدر میرویم، ذره مثال
گنج در آستین و میگردیم
گرد هر کوی بهر یک مثقال
چند گردیم خیره گرد جهان؟
چند باشیم اسیر ظن و خیال؟
در ده، ای ساقی، از لبت جامی
کز نهاد خودم گرفت ملال
آفتابی ز روی خود بنمای
تا چو سایه رخ آورم به زوال
تا ابد با ازل قرین گردد
دی و فردای ما شود همه حال
در چنین حال شاید ار گویم
گر چه باشد به نزد عقل محال
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
ای به تو روز و شب جهان روشن
بیرخت چشم عاشقان روشن
به حدیث تو کام دل شیرین
به جمال تو چشم جان روشن
شد به نور جمال روشن تو
عالم تیره ناگهان روشن
آفتاب رخ جهانگیرت
میکند دم به دم جهان روشن
ز ابتدا عالم از تو روشن شد
کز یقین میشود گمان روشن
مینماید ز روی هر ذره
آفتاب رخت عیان روشن
کی توان کرد در خم زلفت
خویشتن را ز خود نهان روشن؟
ای دل تیره، گر نگشت تو را
سر توحید این بیان روشن
اندر آیینهٔ جهان بنگر
تا ببینی همان زمان روشن
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
مطرب عشق مینوازد ساز
عاشقی کو؟ که بشنود آواز
هر نفس پردهای دگر ساز
هر زمان زخمهای کند آغاز
همه عالم صدای نغمه اوست
که شنید این چنین صدای دراز؟
راز او از جهان برون افتاد
خود صدا کی نگاه دارد راز؟
سر او از زبان هر ذره
هم تو بشنو، که من نیم غماز
چه حدیث است در جهان؟ که شنید
سخن سرش از سخن پرداز
خود سخن گفت و خود شنید از خود
کردم اینک سخن برت ایجاز
عشق مشاطهای است رنگ آمیز
که حقیقت کند به رنگ مجاز
تا به دام آورد دل محمود
بترازد به شانه زلف ایاز
نه به اندازهٔ تو هست سخن
عشق میگوید این سخن را باز
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
عشق ناگاه برکشید علم
تا بهم بر زند وجود و عدم
بیقراری عشق شورانگیز
شر و شوری فکند در عالم
در هر آیینه حسن دیگرگون
مینماید جمال او هردم
گه برآید به کسوت حوا
گه برآید به صورت آدم
گاه خرم کند دل غمگین
گاه غمگین کند دل خرم
گر کند عالمی خراب چه باک؟
مهر را از هلاک یک شبنم
مینماید که هست و نیست جهان
جز خطی در میان نور و ظلم
گر بخوانی تو این خط موهوم
بشناسی حدوث را ز قدم
معنی حرف کون ظاهر کن
تا بدانی بقدر خویش تو هم
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
ای رخت آفتاب عالمتاب
در فضای تو کاینات سراب
در نیاید به چشم تو دو جهان
کی به چشم تو اندر آید خواب؟
پیش ازین بیرخت چه بود جهان؟
سایهای در عدم سرای خراب
ز استوا مهر طلعت تو بتافت
سایه از نور مهر یافت خضاب
مهر چون سایه از میان برداشت
ما چه باشیم در میان؟ دریاب
اول و آخر اوست در همه حال
ظاهر و باطن اوست در همه باب
گر صد است، ار هزار، جمله یکی است
در نیاید به جز یکی به حساب
برف خوانند آب را، چو ببست
باز چون حل شود چه گویند آب؟
آب چون رنگ و بوی گل گیرد
لاجرم نام او کنند گلاب
بر زبان فصیح هر ذره
میکند عشق لحظه لحظه خطاب
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
روی جانان به چشم جان دیدن
خوش بود، خاصه رایگان دیدن
خوش بود در صفای رخسارش
آشکارا همه نهان دیدن
جز در آیینهٔ رخش نتوان
عکس رخسار او عیان دیدن
بوی او را بدو توان دریافت
روی او را بدو توان دیدن
دیدن روی دوست خوش باشد
خاصه رخسارهای چنان دیدن
خود گرفتم که در صفای رخش
نتوانی همه نهان دیدن
میتوان آنچه هست و بود و بود
در رخ او یکان یکان دیدن
در خم زلف او، چه خوش باشد
دل گم گشته ناگهان دیدن!
اندر آیینهٔ جهان باری
میتوانی به چشم جان دیدن
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
یارب، آن لعل شکرین چه خوش است؟
یارب، آن روی نازنین چه خوش است؟
با لبش ذوق هم نفس چه نکوست؟
با رخش حسن هم قرین چه خوش است ؟
از خط عنبرین او خواندن
سخن لعل شکرین چه خوش است؟
ور ز من باورت نمیافتد
بوسه زن بر لبش، ببین چه خوش است؟
مهر جانان به چشم جان بنگر
در میان گمان یقین چه خوش است؟
من ز خود گشته غایب ، او حاضر
عشق با یار هم چنین چه خوش است ؟
آنکه اندر جهان نمی گنجد
در میان دل حزین چه خوش است ؟
تا فشاند بر آستان درش
عاشقی جان در آستین چه خوش است ؟
در جهان غیر او نمیبینم
دلم امروز هم برین چه خوش است؟
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
بیدلی را، که عشق بنوازد
جان او جلوهگاه خود سازد
دل او را ز غم به جان آرد
تن او را ز غصه بگدازد
به خودش آنچنان کند مشغول
که به معشوق هم نپردازد
چون کند خانه خالی از اغیار
آن گهی عشق با خود آغازد
زلف خود را به رخ بیاراید
روی خود را به حسن بترازد
بر لب خویش بوسها شمرد
با رخ خویش عشقها بازد
چون درون را همه فرو گیرد
ناگهی از درون برون تازد
با عراقی کرشمهای بکند
دل او را به لطف بنوازد
تا به مستی ز خویشتن برود
به جهان این سخن دراندازد
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین