عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - در گله از حاج اکبر نواب و مدح فخرالعلماء و ذخرالفضلاء ابولحسن الفسوی الشهیر به خان داماد فرماید
ترک من آفت چینست و بلای ختن است
فتنهٔ پیر و جوان حادثهٔ مرد و زن است
در بهر زلفش یک کابل وجدست و سماع
در بهر چشمش یک بابل سحرست و فن است
دوش تا صبح به هر کوچه منادی کردم
زان سر زلف که هم دلبر و هم دل شکن است
کایها القوم بدانید که آن زلف سیاه
چون غرابیست که هم رهبر و هم راهزن است
ذره را نیست به خورشید فلک راه و بتم
ذره را بسته به خورشیدکه اینم دهن است
خنجر آهخته ز بادامکه اینم مژه است
گوهر افشانده ز یاقوتکه اینم سخن است
قرص خورشیدکه معروف بود در همه شهر
بسته بر سرو و بهجد گوید کاین روی من است
قد خود داند و چون بینم نخل رطبست
روی خود داند و چون بینم برگ سمنست
گه مراگوید ها طره و رخسارم بین
چون نکو یینم آن سنبل و ابا نسترنست
نارون را قدخود خواند ومن خنداخند
گویم ای شوخ بمفریبم کاین نارونست
یاسمن را رخ خود داند و من نرمانرم
گویم ایگل مدهم عشوه که این یاسمن است
آن نهگیسوست معلق به زنخدان او را
که به سیمین چهی آویختهمشکین رسن است
ساخته از مه نخشب چه نخشب آونگ
طرفهتر اینکه به جد گوید کاینم ذقن است
شمع رویش همه نورست همانا خرد است
چین زلفش همه مشکست همانا ختن است
طرهٔ او دل ما برده ازان پرگر هست
زلف او بر رخ ما سوده ازان پر شکن است
تاکند آتش رویش جگر خلق کباب
لب لعلش نمکست و مژهاش بابزن است
تا نگردد همی آن آتش رخساره خموش
زلفش آن آتش افروخته را بادزن است
روی او آینه رنگست همانا حلبست
خط او غالیه بویست همانا چمنست
نور اگر نیست چرا تازه به رویش بصرست
روح اگر نیست چرا زنده به عشق بدن است
شوق چهرش نبود عقل و چو عقلم به سرست
یاد مهرش نبود روح و چو روحم به تن است
عاشقش را به مثل حالت شمعست ازانک
هر نفس شمع صفت زنده به گردن زدن است
روی رخشان وی اندر کنف زلف سیاه
صنمی هستکه اندر بغل برهمن است
دوش آمد به وثاق من و ننشسته بخاست
مرغگفتی ز هوا بر سر سایه فکناست
گفتم اهلالک سهلا بنشین رخت مبر
گفت تبآ لک خاموش چهجای سخن است
هان بمازار دلم راکه نه شرط ادبست
هین بماشوب غمم را که نه رسم فطن است
رو ز نخ کم زن و دم درکش و بیهوده ملای
کهمرا جان و دل از غصه شجن در شجن است
خیز و زان بادهٔ دیرینهگرت هست بیار
ورنه زینجا ببرم رخت که بیتالحزن است
تنگ ظرفست قدح خیز و به پیمای دنم
زانکه صاحب دلی امروز اگر هست دن است
باده آوردم و هی دادم و هی بستد و خورد
هیهمی گفت که می داروی رنج ومحن است
مست چون گشت بهرخ خونجگر ریخت چنانک
رُخش از خون جگر گفتی کانِ یمن است
چهرش از اشک چنان شد که مثل را گفتم
قرص خورشید فلک مطلعِ عقد پرن است
گفتم آخر غمت از کیست میندیش و بگو
گفت آهسته به گوشم که ز صدر ز من است
حاجی اکبر فلک دانش و فر کاهل هنر
هر روایتکه نمایند ز خلقش حسن است
آنکه بر لب نگذشته ز سخا لاولنش
در کلام تواش ایدون سخن از لا و لن است
طنز در شعر تو میراند و خود میداند
که سخنهای تو پیرایهٔ درّ عدن است
حقگواهستکهگفتار تو درگوش خرد
گوهری هست که ملک دو جهانش ثمن است
جای آنستکه بر شعر تو تحسین راند
طفل یک روزه کش آلوده لبان از لبن است
وصف زلفم چو کنی ساز جدل ساز کند
گویی از زلف منش در دل کین کهن است
کژدم زلف منش بسکهگزیدست جگر
عجبینیست گر ازمدحت آنممتحن است
نیست بیمش ز سر زلف من ان شاءالله
عاقبت دزد سر زلف منش راهزن است
گفتم ای تُرک بگو ترکِ شکایت که خطاست
گله از صدر که هم عادل و هم موتمن است
کینه با شعر من و شعر تور جست رواست
فتنهاند این دوو آن در پی دفع فتن است
گفتش انصاف گر این باشد ماشاءالله
میتوان گفت در این قاعده استاد فن است
راستی منصفی امروز در اقطاع جهان
نیست ور هست خداوند جهان بوالحسن است
صدر و مخدوم م آنکو ز شرف پنداری
دوجهان روح مجرّد به یکی پیرهن است
عقل از آنست معظمکه بدو مفتخر است
روح از آنست مکرم که بدو مفتتن است
ملک را خنجر او ماحی کفر و زللست
شرع را خاطر او حامی فرض و سنن است
تیر اهر در صف پیکار روان از پی خصم
همچو سوزنده شهابی ز پی اهریمن است
برق پیکانش به هر بادیه کافروخت شرر
سنگ آن بادیه تا روز جزا بهر من است
آفتاب از علم لشکر او منخسف است
روزگار از شرر خنجر او مرزغن است
مهر او ماهیکش جان موالی فلک است
رمح او شمعی کش قلب اعادی لگن است
گرنه روحی تو خود این عقده گشا از دل خلق
که دل خلق به مهر تو چرا مرتهن است
بخرد ماند شخص تو ازیراک همی
فخر عالم به وی و فخر وی از خو یشتن است
گوهر مهر ترا جان موالف صدف است
سبزهٔ تیغ ترا مغز مخالف چمن است
الفتفضل و دلت الفت شیر و شیرست
قصهٔ جود وکفت قصهٔ تل و دمن است
هرکجا مهر تو در انجمنی چهر افروخت
عیش تا روز جزا خادم آن انجمن است
خصم را تن چو زره سازی و قامت چو مجن
گر زنجمش زر هست ارز سپهرش مجن است
هرکجا ذکر ولای تو طرب در طرب است
هرکجا فکر خلاف تو حزن در حزن است
بدسگال تو به جان سختی اگرکوه شود
گرز فولاد تو فرهاد صفتکوهکن است
خود گرفتم شرر کین تو اندر دل خصم
آتشی هست کش اندر دل خارا وطن است
گر ز فولاد تو آتش کشد از خاره برون
ور به تن خاره شود خصم تو خارا شکن است
صاحبا صدرا سوگند به جانتکه مرا
جان ز آزار حسودان شکن اندر شکن است
گرچه زین پیش ز نواب شکایت کردم
لیک او خود به همه حال خداوند من است
گلهام از دگرانست و بدو بندم جرم
رنج آهو نه ز صیاد بود کز رسن است
مرگ سهراب نهانی بود از مرگ هجیر
گرچه زخمش به تن از تیغ گو پیلتن است
بلبل از گل به چمن نالد و گل مقصد اوست
نفرت او همه از نالهٔ زاغ و زغن است
سخت پژمانم و غژمانم ازین قوم جهول
کز در گبر سخنشان همه از ما و من است
صلهیی از من و ماشان نشود عاید کس
من و ماشان علماللهکهکم از ما و من است
همه در جامهٔ فضلند ولی از در جهل
مردگانند تو گویی که به تنشان کفن است
فضل من بر هنر خویش چرا عرضه دهند
بحر را پایه بر از حوصلهٔ رطل و من است
من کلیمستم و این قوم بن اسرائیلند
نظم و نصر منشان نعمت سلوی و من است
همه را سیر و پیازست به از سلوی و من
اینمرض زادهماللههمه را راهزن است
خویش را پیل شمارند و ندانندکه پیل
پس بزرگست ولی مهتر از آن کرگدن است
من و ایشان همه از پارس بزادیم ولی
نه هرآنکو ز قرن زاد اویس قرن است
خواهم از تیغ به جاشان بدرم پوست به تن
لیگ دستوریم از عقلبلا تعجلن است
تاعجم را صفت از باده و عیش و طرب است
تا عرب را سخن از ناقه و ربع و دمن است
دامن خصم تو از خون جگر باد چنانک
گوییش خون جگر لاله و دام دمن است
اگر این شعر فتد در خور درگاه وصال
یک جهان نور نثارش به سر از ذوالمنن است
فتنهٔ پیر و جوان حادثهٔ مرد و زن است
در بهر زلفش یک کابل وجدست و سماع
در بهر چشمش یک بابل سحرست و فن است
دوش تا صبح به هر کوچه منادی کردم
زان سر زلف که هم دلبر و هم دل شکن است
کایها القوم بدانید که آن زلف سیاه
چون غرابیست که هم رهبر و هم راهزن است
ذره را نیست به خورشید فلک راه و بتم
ذره را بسته به خورشیدکه اینم دهن است
خنجر آهخته ز بادامکه اینم مژه است
گوهر افشانده ز یاقوتکه اینم سخن است
قرص خورشیدکه معروف بود در همه شهر
بسته بر سرو و بهجد گوید کاین روی من است
قد خود داند و چون بینم نخل رطبست
روی خود داند و چون بینم برگ سمنست
گه مراگوید ها طره و رخسارم بین
چون نکو یینم آن سنبل و ابا نسترنست
نارون را قدخود خواند ومن خنداخند
گویم ای شوخ بمفریبم کاین نارونست
یاسمن را رخ خود داند و من نرمانرم
گویم ایگل مدهم عشوه که این یاسمن است
آن نهگیسوست معلق به زنخدان او را
که به سیمین چهی آویختهمشکین رسن است
ساخته از مه نخشب چه نخشب آونگ
طرفهتر اینکه به جد گوید کاینم ذقن است
شمع رویش همه نورست همانا خرد است
چین زلفش همه مشکست همانا ختن است
طرهٔ او دل ما برده ازان پرگر هست
زلف او بر رخ ما سوده ازان پر شکن است
تاکند آتش رویش جگر خلق کباب
لب لعلش نمکست و مژهاش بابزن است
تا نگردد همی آن آتش رخساره خموش
زلفش آن آتش افروخته را بادزن است
روی او آینه رنگست همانا حلبست
خط او غالیه بویست همانا چمنست
نور اگر نیست چرا تازه به رویش بصرست
روح اگر نیست چرا زنده به عشق بدن است
شوق چهرش نبود عقل و چو عقلم به سرست
یاد مهرش نبود روح و چو روحم به تن است
عاشقش را به مثل حالت شمعست ازانک
هر نفس شمع صفت زنده به گردن زدن است
روی رخشان وی اندر کنف زلف سیاه
صنمی هستکه اندر بغل برهمن است
دوش آمد به وثاق من و ننشسته بخاست
مرغگفتی ز هوا بر سر سایه فکناست
گفتم اهلالک سهلا بنشین رخت مبر
گفت تبآ لک خاموش چهجای سخن است
هان بمازار دلم راکه نه شرط ادبست
هین بماشوب غمم را که نه رسم فطن است
رو ز نخ کم زن و دم درکش و بیهوده ملای
کهمرا جان و دل از غصه شجن در شجن است
خیز و زان بادهٔ دیرینهگرت هست بیار
ورنه زینجا ببرم رخت که بیتالحزن است
تنگ ظرفست قدح خیز و به پیمای دنم
زانکه صاحب دلی امروز اگر هست دن است
باده آوردم و هی دادم و هی بستد و خورد
هیهمی گفت که می داروی رنج ومحن است
مست چون گشت بهرخ خونجگر ریخت چنانک
رُخش از خون جگر گفتی کانِ یمن است
چهرش از اشک چنان شد که مثل را گفتم
قرص خورشید فلک مطلعِ عقد پرن است
گفتم آخر غمت از کیست میندیش و بگو
گفت آهسته به گوشم که ز صدر ز من است
حاجی اکبر فلک دانش و فر کاهل هنر
هر روایتکه نمایند ز خلقش حسن است
آنکه بر لب نگذشته ز سخا لاولنش
در کلام تواش ایدون سخن از لا و لن است
طنز در شعر تو میراند و خود میداند
که سخنهای تو پیرایهٔ درّ عدن است
حقگواهستکهگفتار تو درگوش خرد
گوهری هست که ملک دو جهانش ثمن است
جای آنستکه بر شعر تو تحسین راند
طفل یک روزه کش آلوده لبان از لبن است
وصف زلفم چو کنی ساز جدل ساز کند
گویی از زلف منش در دل کین کهن است
کژدم زلف منش بسکهگزیدست جگر
عجبینیست گر ازمدحت آنممتحن است
نیست بیمش ز سر زلف من ان شاءالله
عاقبت دزد سر زلف منش راهزن است
گفتم ای تُرک بگو ترکِ شکایت که خطاست
گله از صدر که هم عادل و هم موتمن است
کینه با شعر من و شعر تور جست رواست
فتنهاند این دوو آن در پی دفع فتن است
گفتش انصاف گر این باشد ماشاءالله
میتوان گفت در این قاعده استاد فن است
راستی منصفی امروز در اقطاع جهان
نیست ور هست خداوند جهان بوالحسن است
صدر و مخدوم م آنکو ز شرف پنداری
دوجهان روح مجرّد به یکی پیرهن است
عقل از آنست معظمکه بدو مفتخر است
روح از آنست مکرم که بدو مفتتن است
ملک را خنجر او ماحی کفر و زللست
شرع را خاطر او حامی فرض و سنن است
تیر اهر در صف پیکار روان از پی خصم
همچو سوزنده شهابی ز پی اهریمن است
برق پیکانش به هر بادیه کافروخت شرر
سنگ آن بادیه تا روز جزا بهر من است
آفتاب از علم لشکر او منخسف است
روزگار از شرر خنجر او مرزغن است
مهر او ماهیکش جان موالی فلک است
رمح او شمعی کش قلب اعادی لگن است
گرنه روحی تو خود این عقده گشا از دل خلق
که دل خلق به مهر تو چرا مرتهن است
بخرد ماند شخص تو ازیراک همی
فخر عالم به وی و فخر وی از خو یشتن است
گوهر مهر ترا جان موالف صدف است
سبزهٔ تیغ ترا مغز مخالف چمن است
الفتفضل و دلت الفت شیر و شیرست
قصهٔ جود وکفت قصهٔ تل و دمن است
هرکجا مهر تو در انجمنی چهر افروخت
عیش تا روز جزا خادم آن انجمن است
خصم را تن چو زره سازی و قامت چو مجن
گر زنجمش زر هست ارز سپهرش مجن است
هرکجا ذکر ولای تو طرب در طرب است
هرکجا فکر خلاف تو حزن در حزن است
بدسگال تو به جان سختی اگرکوه شود
گرز فولاد تو فرهاد صفتکوهکن است
خود گرفتم شرر کین تو اندر دل خصم
آتشی هست کش اندر دل خارا وطن است
گر ز فولاد تو آتش کشد از خاره برون
ور به تن خاره شود خصم تو خارا شکن است
صاحبا صدرا سوگند به جانتکه مرا
جان ز آزار حسودان شکن اندر شکن است
گرچه زین پیش ز نواب شکایت کردم
لیک او خود به همه حال خداوند من است
گلهام از دگرانست و بدو بندم جرم
رنج آهو نه ز صیاد بود کز رسن است
مرگ سهراب نهانی بود از مرگ هجیر
گرچه زخمش به تن از تیغ گو پیلتن است
بلبل از گل به چمن نالد و گل مقصد اوست
نفرت او همه از نالهٔ زاغ و زغن است
سخت پژمانم و غژمانم ازین قوم جهول
کز در گبر سخنشان همه از ما و من است
صلهیی از من و ماشان نشود عاید کس
من و ماشان علماللهکهکم از ما و من است
همه در جامهٔ فضلند ولی از در جهل
مردگانند تو گویی که به تنشان کفن است
فضل من بر هنر خویش چرا عرضه دهند
بحر را پایه بر از حوصلهٔ رطل و من است
من کلیمستم و این قوم بن اسرائیلند
نظم و نصر منشان نعمت سلوی و من است
همه را سیر و پیازست به از سلوی و من
اینمرض زادهماللههمه را راهزن است
خویش را پیل شمارند و ندانندکه پیل
پس بزرگست ولی مهتر از آن کرگدن است
من و ایشان همه از پارس بزادیم ولی
نه هرآنکو ز قرن زاد اویس قرن است
خواهم از تیغ به جاشان بدرم پوست به تن
لیگ دستوریم از عقلبلا تعجلن است
تاعجم را صفت از باده و عیش و طرب است
تا عرب را سخن از ناقه و ربع و دمن است
دامن خصم تو از خون جگر باد چنانک
گوییش خون جگر لاله و دام دمن است
اگر این شعر فتد در خور درگاه وصال
یک جهان نور نثارش به سر از ذوالمنن است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳ - در مطایبه و تخلص به ستایش شاهنشاه فردوس آرامگاه محمد شاه طاب ثراه گوید
هر زمانم که به آن ترک سر و کار افتد
صلح خیزد ز میان کار به پیکار افتد
من به عمد از پی صلح همی جویم جنگ
کز پی صلحم با بوسه سر وکار افتد
نفسم بر دو یک افتد ز سبکروحی شوق
عدد بوسهٔ من چون به سه و چار افتد
بر میانش چو کمر آورم از شوق دو دست
نقطه را ماند کاندر خط پرگار افتد
ای خوش آن وقت که خیزد بت من از پی رقص
از طرب رعشه برآنگنبد دوار افتد
ساعد و ساق چو بالا زند آن ترک پسر
دختر طبع مراکیک به شلوار افتد
خوشتر آن وقت که از غایت مستیش سخن
همچو سرما زده درکام به تکرار افتد
گاه بنشیند و از جای به یکپا خیزد
گاه برخیزد و از پای به یکبار افتد
آفتاب خردش روی نماید به غروب
بسکه چون سایه هم بر در ودیوار افتد
مژهاش از طرف چشم فتد بر رخسار
راست مانند عصا کز کف بیمار افتد
مست در بستر من خسبد و رندان دانند
حالت مستِ که در بستر هشیار افتد
تا به صبح آنقدرش بوسه زنم بر رخسار
که چو منش آبله از بوسه به رخسار افتد
صبح اگر حالت شب عرضه نماید بر شاه
کارم از بیم به سوگند و به انکار افتد
ور به خاک قدم شاهم سوگند دهد
ناگزیرمکه مراکار به اقرار افتد
هم به خاک قدم شهکه قسم مینخورم
گرنه اول بهکفم خاتم زنهار افتد
شاه زنهار اگرم بدهد اقرارکنم
ورنه حاشا زنم و مسأله دشوار افتد
نی خطاگفتم شاه از همهحال آگاهست
می نخواهد که همی پرده ز اسرار افتد
هم خدا داند و هم شاه که هر شب در شهر
زین نمط رندی و قلاشی بسیار افتد
چون بر ابنای جهان بار خدا ستارست
لاجرم سایهٔ او باید ستار افتد
میخوران را شه اگر خواهد بر دار زند
گذر عارف و عامی همه بر دار افتد
ور به دژخیم کند حکم کشان گوش به رند
همه گوشست که در کوچه و بازار افتد
این همه طیبت محضستکه در دولت شاه
گر همه کافر حربیست نکوکار افتد
شعرا را بود این قاعده از عهد قدیم
که حدیث از می و معشوق در اشعار افتد
چون خور این نظم دلاویز جهانگیر شود
گر به خاک در شه درخور ایثار افتد
شاه آزاد جوانبخت محمد شه راد
که جهان با سخن خلقش فرخار افتد
آنکه گر نام عطایش ببری بر لب بحر
ریزهٔ سنگ به قعرش ذر شهوار افتد
خنجر برّان در پنجهٔ او روز عزا
همچو برقیست که در قلزم زخار افتد
رزمگاهی که درو یک ره شمشیر زند
تا به جاوید ز خون خاکش در آغار افتد
دور بین حزمش بر موم چو تایید دهد
موم چون بیضهٔ پولادین ستوار افتد
خار ناچیز چو گلبن همه گل آرد برگ
نظر مهرش اگر روزی بر خار افتد
پرچم رایتش اینسان که بود شقه گشای
زود باشد که درش سایه به بلغار افتد
تا بر اقطار زمین دور فلک سلطانست
این چنین کمتر سلطان جهاندار افتد
تا ز اسلام وز کفرست نشان خنجر شاه
از پی قوت دین قاطع گفتار افتد
صلح خیزد ز میان کار به پیکار افتد
من به عمد از پی صلح همی جویم جنگ
کز پی صلحم با بوسه سر وکار افتد
نفسم بر دو یک افتد ز سبکروحی شوق
عدد بوسهٔ من چون به سه و چار افتد
بر میانش چو کمر آورم از شوق دو دست
نقطه را ماند کاندر خط پرگار افتد
ای خوش آن وقت که خیزد بت من از پی رقص
از طرب رعشه برآنگنبد دوار افتد
ساعد و ساق چو بالا زند آن ترک پسر
دختر طبع مراکیک به شلوار افتد
خوشتر آن وقت که از غایت مستیش سخن
همچو سرما زده درکام به تکرار افتد
گاه بنشیند و از جای به یکپا خیزد
گاه برخیزد و از پای به یکبار افتد
آفتاب خردش روی نماید به غروب
بسکه چون سایه هم بر در ودیوار افتد
مژهاش از طرف چشم فتد بر رخسار
راست مانند عصا کز کف بیمار افتد
مست در بستر من خسبد و رندان دانند
حالت مستِ که در بستر هشیار افتد
تا به صبح آنقدرش بوسه زنم بر رخسار
که چو منش آبله از بوسه به رخسار افتد
صبح اگر حالت شب عرضه نماید بر شاه
کارم از بیم به سوگند و به انکار افتد
ور به خاک قدم شاهم سوگند دهد
ناگزیرمکه مراکار به اقرار افتد
هم به خاک قدم شهکه قسم مینخورم
گرنه اول بهکفم خاتم زنهار افتد
شاه زنهار اگرم بدهد اقرارکنم
ورنه حاشا زنم و مسأله دشوار افتد
نی خطاگفتم شاه از همهحال آگاهست
می نخواهد که همی پرده ز اسرار افتد
هم خدا داند و هم شاه که هر شب در شهر
زین نمط رندی و قلاشی بسیار افتد
چون بر ابنای جهان بار خدا ستارست
لاجرم سایهٔ او باید ستار افتد
میخوران را شه اگر خواهد بر دار زند
گذر عارف و عامی همه بر دار افتد
ور به دژخیم کند حکم کشان گوش به رند
همه گوشست که در کوچه و بازار افتد
این همه طیبت محضستکه در دولت شاه
گر همه کافر حربیست نکوکار افتد
شعرا را بود این قاعده از عهد قدیم
که حدیث از می و معشوق در اشعار افتد
چون خور این نظم دلاویز جهانگیر شود
گر به خاک در شه درخور ایثار افتد
شاه آزاد جوانبخت محمد شه راد
که جهان با سخن خلقش فرخار افتد
آنکه گر نام عطایش ببری بر لب بحر
ریزهٔ سنگ به قعرش ذر شهوار افتد
خنجر برّان در پنجهٔ او روز عزا
همچو برقیست که در قلزم زخار افتد
رزمگاهی که درو یک ره شمشیر زند
تا به جاوید ز خون خاکش در آغار افتد
دور بین حزمش بر موم چو تایید دهد
موم چون بیضهٔ پولادین ستوار افتد
خار ناچیز چو گلبن همه گل آرد برگ
نظر مهرش اگر روزی بر خار افتد
پرچم رایتش اینسان که بود شقه گشای
زود باشد که درش سایه به بلغار افتد
تا بر اقطار زمین دور فلک سلطانست
این چنین کمتر سلطان جهاندار افتد
تا ز اسلام وز کفرست نشان خنجر شاه
از پی قوت دین قاطع گفتار افتد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵ - در ستایش پادشاه رضوان جایگاه محمد شاه غازی طاب الله ثراه فرماید
عجبی عجب آن پسر به سر دارد
مانا که ز حسن خود خبر دارد
وقتستکه سرگران شود با خویش
از بس که کرشمه آن پسر دارد
زان پیش که دل دهم ندانستم
کاو ناز و کرشمه اینقدر دارد
معشوقهٔ قیصرست پنداری
زان این همه نخوت و بطر دارد
طفلست و غرور حسن و دولت را
آمیخته خوش به یکدگر دارد
چون خیره به روی عاشقان بیند
چشمش همه تاچخ و تبر دارد
چون مژه به یکدگر زندگویی
هر یک دو هزار نیشتر دارد
با این همه چون به رقص برخیزد
صد معجزه بلکه بیشتر دارد
آن موی میان بدان همه سستی
کوهی چو احد ز جای بردارد
و آن کوه ز پیچ و تاب پی در پی
چون پردهٔ چین دو صد صور دارد
اندک اندک گهش به زیر آرد
نرمک نرمک گَهش زبر دارد
واندر حرکات چرب و شیرینش
گویی همه روغن و شکر دارد
عاش همه ساعت از تماشایشا
مسکین لب خشک و دیده تر دارد
از شعر تر حکیم قاآنی
این طرفه غزل چه خوش زبر دارد
ترکی که نسب ز کاشغر دارد
از مشک سیه کله به سر دارد
چهری به فراز قامت موزون
چون بر خط استوا قمر دارد
رویی ز نشاط می عرق کرده
چون بر گل ارغوان مطر دارد
قدش شجره نسب چو بر خواند
پیوند به سرو غاتفر دارد
گوییکه جهان نهال قدش را
از تخمهء سرو کاشمر دارد
خوش سرمه همی کشد نمیدانم
کان چشم سیه چه در نظر دارد
مانا خواهد که روز مردم را
از مردم چشم تیره تر دارد
گویدکه وفا به وعده خواهمکرد
باور نکنم وفا مگر دارد
پایینتر از آن کمر که میبندد
از نقرهٔ خام یک سپر دارد
هرخسته که آن سپر به چنگ آرد
پروا نه ز جنگ شیر نر دارد
چون چرمهء گرگ باز پیوندد
زخمی که به کارزار بر دارد
نی نی غلطم دو چشم معصومم
از دیدن آن سرین حذر دارد
کان گرد سرین به شکل گردابست
کشتی چو درو فتد خطر دارد
معجر به هوا برافتد از شوق
هر مادر کاینچنین پسر دارد
عشقش همه خصلت جانسوزی
از خنجر شاه نامور دارد
حسنش همه منصب جهانگیری
از عزم خدیو دادگر دارد
دارای جهان ستان محمد شه
کز قدر سپهر پی سپر دارد
شاهی که ظهارهٔ وجود او
از اطلس هستی آستر دارد
رودی که ز ابر تیغ او خیزد
از مرگ پل از فناگذر دارد
چشمیکه نه با ولای او خسبد
شب تا سحر از عنا سَهَر دارد
از صولت مهر و کین او زاید
ایام هر آنچه خیر و شر دارد
از جنبش تیغ و کلک او خیزد
آفاق هر آنچه نفع و ضر دارد
طفلی که نه با ولای او زاید
سر تا قدم از بلا خطر دارد
گر مدحت او بر اژدها خوانند
زهرش همه طعم نیشکر دارد
شاها ز عنایت تو قاآنی
بر تارک مهر و مه مقرّ دارد
بر دارد تیغ تو سرش از تن
گر دل ز ارادت تو بر دارد
تیغ تو ز بس که جانور کشتست
گویی همه هوش جانور دارد
شاعر نبود هر آنکه گوید شعر
روح الله نیست هر که خر دارد
مزکوم بود حسود و شعر من
خاصیت نافهٔ تتر دارد
آری چکند نوای موسیقی
بیچاره کسی که گوش کر دارد
مانا که ز حسن خود خبر دارد
وقتستکه سرگران شود با خویش
از بس که کرشمه آن پسر دارد
زان پیش که دل دهم ندانستم
کاو ناز و کرشمه اینقدر دارد
معشوقهٔ قیصرست پنداری
زان این همه نخوت و بطر دارد
طفلست و غرور حسن و دولت را
آمیخته خوش به یکدگر دارد
چون خیره به روی عاشقان بیند
چشمش همه تاچخ و تبر دارد
چون مژه به یکدگر زندگویی
هر یک دو هزار نیشتر دارد
با این همه چون به رقص برخیزد
صد معجزه بلکه بیشتر دارد
آن موی میان بدان همه سستی
کوهی چو احد ز جای بردارد
و آن کوه ز پیچ و تاب پی در پی
چون پردهٔ چین دو صد صور دارد
اندک اندک گهش به زیر آرد
نرمک نرمک گَهش زبر دارد
واندر حرکات چرب و شیرینش
گویی همه روغن و شکر دارد
عاش همه ساعت از تماشایشا
مسکین لب خشک و دیده تر دارد
از شعر تر حکیم قاآنی
این طرفه غزل چه خوش زبر دارد
ترکی که نسب ز کاشغر دارد
از مشک سیه کله به سر دارد
چهری به فراز قامت موزون
چون بر خط استوا قمر دارد
رویی ز نشاط می عرق کرده
چون بر گل ارغوان مطر دارد
قدش شجره نسب چو بر خواند
پیوند به سرو غاتفر دارد
گوییکه جهان نهال قدش را
از تخمهء سرو کاشمر دارد
خوش سرمه همی کشد نمیدانم
کان چشم سیه چه در نظر دارد
مانا خواهد که روز مردم را
از مردم چشم تیره تر دارد
گویدکه وفا به وعده خواهمکرد
باور نکنم وفا مگر دارد
پایینتر از آن کمر که میبندد
از نقرهٔ خام یک سپر دارد
هرخسته که آن سپر به چنگ آرد
پروا نه ز جنگ شیر نر دارد
چون چرمهء گرگ باز پیوندد
زخمی که به کارزار بر دارد
نی نی غلطم دو چشم معصومم
از دیدن آن سرین حذر دارد
کان گرد سرین به شکل گردابست
کشتی چو درو فتد خطر دارد
معجر به هوا برافتد از شوق
هر مادر کاینچنین پسر دارد
عشقش همه خصلت جانسوزی
از خنجر شاه نامور دارد
حسنش همه منصب جهانگیری
از عزم خدیو دادگر دارد
دارای جهان ستان محمد شه
کز قدر سپهر پی سپر دارد
شاهی که ظهارهٔ وجود او
از اطلس هستی آستر دارد
رودی که ز ابر تیغ او خیزد
از مرگ پل از فناگذر دارد
چشمیکه نه با ولای او خسبد
شب تا سحر از عنا سَهَر دارد
از صولت مهر و کین او زاید
ایام هر آنچه خیر و شر دارد
از جنبش تیغ و کلک او خیزد
آفاق هر آنچه نفع و ضر دارد
طفلی که نه با ولای او زاید
سر تا قدم از بلا خطر دارد
گر مدحت او بر اژدها خوانند
زهرش همه طعم نیشکر دارد
شاها ز عنایت تو قاآنی
بر تارک مهر و مه مقرّ دارد
بر دارد تیغ تو سرش از تن
گر دل ز ارادت تو بر دارد
تیغ تو ز بس که جانور کشتست
گویی همه هوش جانور دارد
شاعر نبود هر آنکه گوید شعر
روح الله نیست هر که خر دارد
مزکوم بود حسود و شعر من
خاصیت نافهٔ تتر دارد
آری چکند نوای موسیقی
بیچاره کسی که گوش کر دارد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در ستایش امیر کامکار محمدحسنخان سردار فرماید
فلک خورشید و جنت حور و بستان یاسمن دارد
عیان این هرسه را در یکگریبان ماه من دارد
یکی شاهست در لشکر چو در صف بتان آید
یکی ماهست در انجم چو جا در انجمن دارد
قدش از قامت طوبی سبق بر دشت در خوبی
چه جای قامت چوبی که شمشاد چمن دارد
کجا بالعل او همبر کجا با روی او همسر
عقیقی کز یمن خیزد شقیقی کز دمن دارد
سمن بر کاج و گل بر سرو و مه بر نارون بندد
شبه بر عاج و شب بر روز و سنبل بر سمن دارد
به هر جا بوی زلفش تا بپویی ضیمران روید
به هرجا عکس رویش تا بجویی نسترن دارد
عقیقستش لب رنگین عبیرستش خط مشکین
عقیق او شکر ریزد عبیر او شکن دارد
قدش چون نارون موزون لبش چون ناردان گلگون
دلم زان ناردان سازد تنم زین نارون دارد
تنم زان ناتوان آمدکه عشق آن میان جوید
دلم زان بینشان آمد که ذوق آن دهن دارد
بجز آن ماه مشکین مو که بپریشد به رخ گیسو
ندیدم کس که یزدان را اسیر اهرمن دارد
ضمیرم زلف او خواهدکه وصف ضیمرانگوید
روانم روی او جوید که شوق یاسمن دارد
شکر را زان همی نوشم که طعم آن دهان بخشد
سمن را زان همی بویمکه رنگ آن بدن دارد
به بوی زلف مشکینش دلم راه خطاگیرد
به یاد لعل رنگینش سرم شور یمن دارد
لبش جویم از آن جانم خیال ناردان بندد.
قدش خواهم از آن طبعم هوای نارون دارد
ز ابجد عاشق جیمم به دنیا طالب سیمم
که رنگ این و شکل آن نشان زان موی و تن دارد
لعاب پر پهن یارب چرا از چشم من خیزد
گر آن خال سیه نسبت به تخم پَر پَهَن دارد
شب ار با وی بنوشم می صبوحی هست از این معنی
که روشن صبح صادق را ز چاک پیرهن دارد
فری زان زلف قیرآگین که بندد پرده بر پروین
تو پنداری شب مشکین ببر عقد پرن دارد
کسی از خویشتن غایب نگردد وین عجب کان مه
به هرجا حاضر آید غایبم از خویشتن دارد
سرانگشان من هرگهکه با زلفشکند بازی
همه بند و گره گیرد همه چین و شکن دارد
شود مرغ دلم تا زآتش رخسار او بریان
دو مژگان بابزن سازد دو گیسو بادزن دارد
گهی نار غمم روشن بدین در باد زن خواهد
گهی مرغ دلم بریان برآن در بابزن دارد
هرآنکو روی او بیندکجا فکر بهشت افتد
هرآنکو زلف او بویدکجا ذکر ختن دارد
الا ای آنکه دل بستی به زلف عنبر آگینش
ندانستی که آن هندو هزاران مکر و فن دارد
خط سبزش نظر کن در شکنج زلف تا دانی
که دور چرخ طوطی راگرفتار زغن دارد
دلم را باز ده ای ترک و ناز و عشوه یکسو نه
که عزم همرهی در موکب فخر زمن دارد
حسنخان میر دریا دل جواد و باذل و بادل
که او را خسرو عادل امین و موتمن دارد
به گرد وقعه تیرش در صف بدخواه پنداری
شهابی در شب تاریک قصد اهرمن دارد
در ایمن چون سنانگیرد حوادث را عنانگیرد
در ایسر چون مجن دارد عدو را در محن دارد
نظام ملک و امن عهد و آرام جهان جوید
توان شیر و بُرز پیل و گرز پیلتن دارد
امیرا مینیارمگفت مدحت خاصه این ساعت
که هجران توام با رنج و انده مقترن دارد
تو تا عزم سفر کردی روانم چون سقر داری
کرا دوزخ بود در جان نه دانش نه فطن دارد
ثنای ناقبول من به تو حالی بدان ماند
که زالی بیع یوسف را بهکف مشتی رسن دارد
مرا بیتالشرف بد خطهٔ شیراز و حرمانت
به جان بیتالشرف را بدتر از بیتالحزن دارد
به چشم خویش میبینم که گردون از فراق تو
ز اشک لالهگون دامان من رشک دمن دارد
ز هجر خویش چون دانیکه قاآنی شود فانی
به همراهش ببر تا نیم جانی در بدن دارد
چه باک ار با تواش گردون اسیر و مبتلا سازد
چه بیم ار با تواش گیهان غریب و ممتحن دارد
اسیری کاو ترا بیند کجا فکر خلاص افتد
غریبی کاو ترا یابد کجا یاد وطن دارد
قوافی گر مکرر شد مکدر زان مبادت دل
که طبع من خواص قند در شیرین سخن دارد
عیان این هرسه را در یکگریبان ماه من دارد
یکی شاهست در لشکر چو در صف بتان آید
یکی ماهست در انجم چو جا در انجمن دارد
قدش از قامت طوبی سبق بر دشت در خوبی
چه جای قامت چوبی که شمشاد چمن دارد
کجا بالعل او همبر کجا با روی او همسر
عقیقی کز یمن خیزد شقیقی کز دمن دارد
سمن بر کاج و گل بر سرو و مه بر نارون بندد
شبه بر عاج و شب بر روز و سنبل بر سمن دارد
به هر جا بوی زلفش تا بپویی ضیمران روید
به هرجا عکس رویش تا بجویی نسترن دارد
عقیقستش لب رنگین عبیرستش خط مشکین
عقیق او شکر ریزد عبیر او شکن دارد
قدش چون نارون موزون لبش چون ناردان گلگون
دلم زان ناردان سازد تنم زین نارون دارد
تنم زان ناتوان آمدکه عشق آن میان جوید
دلم زان بینشان آمد که ذوق آن دهن دارد
بجز آن ماه مشکین مو که بپریشد به رخ گیسو
ندیدم کس که یزدان را اسیر اهرمن دارد
ضمیرم زلف او خواهدکه وصف ضیمرانگوید
روانم روی او جوید که شوق یاسمن دارد
شکر را زان همی نوشم که طعم آن دهان بخشد
سمن را زان همی بویمکه رنگ آن بدن دارد
به بوی زلف مشکینش دلم راه خطاگیرد
به یاد لعل رنگینش سرم شور یمن دارد
لبش جویم از آن جانم خیال ناردان بندد.
قدش خواهم از آن طبعم هوای نارون دارد
ز ابجد عاشق جیمم به دنیا طالب سیمم
که رنگ این و شکل آن نشان زان موی و تن دارد
لعاب پر پهن یارب چرا از چشم من خیزد
گر آن خال سیه نسبت به تخم پَر پَهَن دارد
شب ار با وی بنوشم می صبوحی هست از این معنی
که روشن صبح صادق را ز چاک پیرهن دارد
فری زان زلف قیرآگین که بندد پرده بر پروین
تو پنداری شب مشکین ببر عقد پرن دارد
کسی از خویشتن غایب نگردد وین عجب کان مه
به هرجا حاضر آید غایبم از خویشتن دارد
سرانگشان من هرگهکه با زلفشکند بازی
همه بند و گره گیرد همه چین و شکن دارد
شود مرغ دلم تا زآتش رخسار او بریان
دو مژگان بابزن سازد دو گیسو بادزن دارد
گهی نار غمم روشن بدین در باد زن خواهد
گهی مرغ دلم بریان برآن در بابزن دارد
هرآنکو روی او بیندکجا فکر بهشت افتد
هرآنکو زلف او بویدکجا ذکر ختن دارد
الا ای آنکه دل بستی به زلف عنبر آگینش
ندانستی که آن هندو هزاران مکر و فن دارد
خط سبزش نظر کن در شکنج زلف تا دانی
که دور چرخ طوطی راگرفتار زغن دارد
دلم را باز ده ای ترک و ناز و عشوه یکسو نه
که عزم همرهی در موکب فخر زمن دارد
حسنخان میر دریا دل جواد و باذل و بادل
که او را خسرو عادل امین و موتمن دارد
به گرد وقعه تیرش در صف بدخواه پنداری
شهابی در شب تاریک قصد اهرمن دارد
در ایمن چون سنانگیرد حوادث را عنانگیرد
در ایسر چون مجن دارد عدو را در محن دارد
نظام ملک و امن عهد و آرام جهان جوید
توان شیر و بُرز پیل و گرز پیلتن دارد
امیرا مینیارمگفت مدحت خاصه این ساعت
که هجران توام با رنج و انده مقترن دارد
تو تا عزم سفر کردی روانم چون سقر داری
کرا دوزخ بود در جان نه دانش نه فطن دارد
ثنای ناقبول من به تو حالی بدان ماند
که زالی بیع یوسف را بهکف مشتی رسن دارد
مرا بیتالشرف بد خطهٔ شیراز و حرمانت
به جان بیتالشرف را بدتر از بیتالحزن دارد
به چشم خویش میبینم که گردون از فراق تو
ز اشک لالهگون دامان من رشک دمن دارد
ز هجر خویش چون دانیکه قاآنی شود فانی
به همراهش ببر تا نیم جانی در بدن دارد
چه باک ار با تواش گردون اسیر و مبتلا سازد
چه بیم ار با تواش گیهان غریب و ممتحن دارد
اسیری کاو ترا بیند کجا فکر خلاص افتد
غریبی کاو ترا یابد کجا یاد وطن دارد
قوافی گر مکرر شد مکدر زان مبادت دل
که طبع من خواص قند در شیرین سخن دارد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ - در ستایش شاهزاده مبرور شجاع السلطنه حسنعلی میرزا گوید
به کف هر آنکه سر زلف دلستان دارد
به دست سلسله عمر جاودان دارد
جبین و چهره و ابروی دوست پنداری
به برج قوس مه و مشتری قران دارد
میان جمع پریشان دلی ز منگم شد
بیا که زلف تو از حال او نشان دارد
ز من مپرس دلت صید تیر نازکه شد
ازو بپرس که ابروی چون کمان دارد
فغان که مردهام از هجر و آرزوی وصال
مرا ز هستی خود باز درگمان دارد
هزار جان غمت از من رفته است و هنوز
کشیده ناز تو خنجر که باز جان دارد
دلم به رشتهٔ زلف تو ریسمان بازیست
که دست و پای معلق به ریسمان دارد
هزار مرتبهام کشته از فراق و هنوز
کشیده تیغ و تمنای امتحان دارد
اگر بخندد بر من زمانه عیبی نیست
از آنکه چهرهٔ من رنگ زعفران دارد
مخر به هیچم ای خواجه ترس آنکه ترا
گرانبهایی من سخت دلگران دارد
بغیر هیچ نیارد ستایشی به میان
کسی که وصف میان تو در میان دارد
بغیر نیست نراند نیایشی به زبان
کسیکه نعت دهان تو بر زبان دارد
حبیب روی ترا از رقیب پروا نیست
بلی چه واهمه بلبل ز باغبان دارد
خطت دمید و ز انبات این خجسته نبات
بهار عارض تو روی در خزان دارد
اگر نَه ناسخ فرمان حُسن تو ست چرا
ز بهر کشتن ما سر خط امان دارد
و یا شفاعت ما زان کند ز غمزهٔ تو
که احتیاط ز عدل خدایگان دارد
ابوالشجاع بهادر شه آنکه سطوت او
ز بیم رعشه در اندام انس و جان دارد
تهمتنی که سرانگشت حیرت از قهرش
بروز کین ملکالموت در دهان دارد
شهی که غاشیهٔ عمر و دولتش را چرخ
فکنده برکتف آخرالزمان دارد
هزار زمزمهٔ انبساط و نغمهٔ عیش
به چارگوشه بزمش قدر نهان دارد
هزار طنطنهٔ مرگ و های و هوی اجل
ز یک هزاهز رزمش قضا عیان دارد
هرآن نتاجکه بیداغ طاعتش زاید
ز ابلهی فلکش ننگ دودمان دارد
هر آن گیاه که بی نشو و رأفتش روید
ز پی بلیهٔ آسیب مهرگان دارد
خدنگ دال پرش کر کبیست اندک پر
که زاغ مرگ به منقارش آشیان دارد
شها تویی که دد و دام را ز لاشهٔ خصم
هنوز تیغ تو در مهنه میهمان دارد
به پهندشت وغا زد نفیر شادغرت
هنوز رعشه در اندام کامران دارد
به مرغ مرغاب از خون اژدران در دژ
هنوز قهر تو صد بحر بهرمان دارد
هنوز بارهٔ باخرز و شهربند هری
ز ضرب تیشهٔ قهر تو الامان دارد
هنوز لاشه ی کابل خدا ز سطوت تو
به مرزغن ز فزع چشم خونفشان دارد
هنوز معدن لعلی ز خون خصم تو مرگ
ز مرز خنج تا خاک غوریان دارد
هنوز چهرهٔ افغان گروه را تیغت
ز اشک حادثه همرنگ ارغوان دارد
هنوز دخمهٔ خوارزم شاه را باست
ز دود نایبه چون ملک قیروان دارد
هنوز طایفهٔ قنقرات را قهرت
ز بیم جان تب و لرز اندر استخوان دارد
هنوز خصم ترا روزگار در تک چاه
به بند وکندهگرفتار و ناتوان دارد
توییکه پیکر البرزکوه راگرزت
ز صدمه نرمتر از پود پرنیان دارد
فضای بادیه از رشح ابر راد کفت
هزار طعنه به دریای بیکران دارد
ز فیض جود تو هر قطرهٔ فرومایه
ز پایه مایهٔ صد گنج شایگان دارد
زمین ز قرب جوار حریم حرمت تو
هزارگونه تفاخر بر آسمان دارد
ز بهر نظم جهان رایض قضا دایم
سمند عزم ترا مطلق العنان دارد
وسیع کشورت آن عالمی که ناحیهاش
میان هر قدمیگنج صد جهان دارد
رفیع درگهت آن قلعهای که کنگرهاش
سخن به نحوی درگوش لامکان دارد
قدر همیشه بزرگان هفتکشور را
به خاکبوسی قصر تو موکشان دارد
شهامت تو سخنسنج طوس را بفسوس
ز ذکر رستم دستان ز داستان دارد
به عهد عدل توگرگ از پی رعایت میش
همیشه جنگ و جدل با که با شبان دارد
سری که با تو کند خواهش کله داری
چوگو لیاقت آسیب صولجان دارد
اگرچه من نیم آگه ز غیب و میگویم
خبر ز غیب خداوند غیبدان دارد
ولیکن از جبروت جلال تست عیان
که عزم قلعه گشایی آسمان دارد
ز کنه ذات و صفات تو آن کس آگاهست
که چون تو خامهٔ تقدیر در بنان دارد
کسی عروج به معراج حق تواند کرد
که از معارج توحید نردبان دارد
به دست سلسله عمر جاودان دارد
جبین و چهره و ابروی دوست پنداری
به برج قوس مه و مشتری قران دارد
میان جمع پریشان دلی ز منگم شد
بیا که زلف تو از حال او نشان دارد
ز من مپرس دلت صید تیر نازکه شد
ازو بپرس که ابروی چون کمان دارد
فغان که مردهام از هجر و آرزوی وصال
مرا ز هستی خود باز درگمان دارد
هزار جان غمت از من رفته است و هنوز
کشیده ناز تو خنجر که باز جان دارد
دلم به رشتهٔ زلف تو ریسمان بازیست
که دست و پای معلق به ریسمان دارد
هزار مرتبهام کشته از فراق و هنوز
کشیده تیغ و تمنای امتحان دارد
اگر بخندد بر من زمانه عیبی نیست
از آنکه چهرهٔ من رنگ زعفران دارد
مخر به هیچم ای خواجه ترس آنکه ترا
گرانبهایی من سخت دلگران دارد
بغیر هیچ نیارد ستایشی به میان
کسی که وصف میان تو در میان دارد
بغیر نیست نراند نیایشی به زبان
کسیکه نعت دهان تو بر زبان دارد
حبیب روی ترا از رقیب پروا نیست
بلی چه واهمه بلبل ز باغبان دارد
خطت دمید و ز انبات این خجسته نبات
بهار عارض تو روی در خزان دارد
اگر نَه ناسخ فرمان حُسن تو ست چرا
ز بهر کشتن ما سر خط امان دارد
و یا شفاعت ما زان کند ز غمزهٔ تو
که احتیاط ز عدل خدایگان دارد
ابوالشجاع بهادر شه آنکه سطوت او
ز بیم رعشه در اندام انس و جان دارد
تهمتنی که سرانگشت حیرت از قهرش
بروز کین ملکالموت در دهان دارد
شهی که غاشیهٔ عمر و دولتش را چرخ
فکنده برکتف آخرالزمان دارد
هزار زمزمهٔ انبساط و نغمهٔ عیش
به چارگوشه بزمش قدر نهان دارد
هزار طنطنهٔ مرگ و های و هوی اجل
ز یک هزاهز رزمش قضا عیان دارد
هرآن نتاجکه بیداغ طاعتش زاید
ز ابلهی فلکش ننگ دودمان دارد
هر آن گیاه که بی نشو و رأفتش روید
ز پی بلیهٔ آسیب مهرگان دارد
خدنگ دال پرش کر کبیست اندک پر
که زاغ مرگ به منقارش آشیان دارد
شها تویی که دد و دام را ز لاشهٔ خصم
هنوز تیغ تو در مهنه میهمان دارد
به پهندشت وغا زد نفیر شادغرت
هنوز رعشه در اندام کامران دارد
به مرغ مرغاب از خون اژدران در دژ
هنوز قهر تو صد بحر بهرمان دارد
هنوز بارهٔ باخرز و شهربند هری
ز ضرب تیشهٔ قهر تو الامان دارد
هنوز لاشه ی کابل خدا ز سطوت تو
به مرزغن ز فزع چشم خونفشان دارد
هنوز معدن لعلی ز خون خصم تو مرگ
ز مرز خنج تا خاک غوریان دارد
هنوز چهرهٔ افغان گروه را تیغت
ز اشک حادثه همرنگ ارغوان دارد
هنوز دخمهٔ خوارزم شاه را باست
ز دود نایبه چون ملک قیروان دارد
هنوز طایفهٔ قنقرات را قهرت
ز بیم جان تب و لرز اندر استخوان دارد
هنوز خصم ترا روزگار در تک چاه
به بند وکندهگرفتار و ناتوان دارد
توییکه پیکر البرزکوه راگرزت
ز صدمه نرمتر از پود پرنیان دارد
فضای بادیه از رشح ابر راد کفت
هزار طعنه به دریای بیکران دارد
ز فیض جود تو هر قطرهٔ فرومایه
ز پایه مایهٔ صد گنج شایگان دارد
زمین ز قرب جوار حریم حرمت تو
هزارگونه تفاخر بر آسمان دارد
ز بهر نظم جهان رایض قضا دایم
سمند عزم ترا مطلق العنان دارد
وسیع کشورت آن عالمی که ناحیهاش
میان هر قدمیگنج صد جهان دارد
رفیع درگهت آن قلعهای که کنگرهاش
سخن به نحوی درگوش لامکان دارد
قدر همیشه بزرگان هفتکشور را
به خاکبوسی قصر تو موکشان دارد
شهامت تو سخنسنج طوس را بفسوس
ز ذکر رستم دستان ز داستان دارد
به عهد عدل توگرگ از پی رعایت میش
همیشه جنگ و جدل با که با شبان دارد
سری که با تو کند خواهش کله داری
چوگو لیاقت آسیب صولجان دارد
اگرچه من نیم آگه ز غیب و میگویم
خبر ز غیب خداوند غیبدان دارد
ولیکن از جبروت جلال تست عیان
که عزم قلعه گشایی آسمان دارد
ز کنه ذات و صفات تو آن کس آگاهست
که چون تو خامهٔ تقدیر در بنان دارد
کسی عروج به معراج حق تواند کرد
که از معارج توحید نردبان دارد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - در ستایش دبیر بینظیر میرزا عبدالله منشی فرماید
هله نزدیک شد ای دل که زمستان گذرد
دور بستان شود و عهد شبشان گذرد
ابر بر طرف چمن گریان گریان پوید
لاله بر صحن دمن خندان خندان گذرد
هر سحرکبک چو از راغ خرامد سوی باغ
طفل گویی به شبستان ز دبستان گذرد
مشک بپراکند اندر همه آفاق نسیم
بسکه بر یاسمن و سنبل و ریحانگذرد
ساق بالا زند اندر شمر آب کلنگ
همچو بلقیس که بر تخت سلیمان گذرد
از پس ابر چو خور پی سپر آیدگویی
نیل مصرست کزو موسی عمران گذرد
گلبن از باد چو زیبا صنمی بادهگسار
مست و سر خوش به چمن افتان خیزان گذرد
تا نگویی به زمستان دل ما داشت ملال
نو بهارست زمستان چو به مستان گذرد
کار مشکل شود آنگاه که مشکلگیری
گرش ز اوّل شمری آسان آسان گذرد
خاطر خویش منه درگرو شادی و غم
تات بر دل غم و شادی همه یکسان گذرد
قصهکوتاه مرا طرفه پری رخساریست
که پریوار عیان آید و پنهان گذرد
دل به خطش همه برکوه نشابور چرد
جان به لعلش همه بر کان بدخشان گذرد
خال بر گنج لب از فیض لبش محرومست
چون سکندر که به سرچشمه حیوان گذرد
دل به خط و لب و دندانش به خضری ماند
که به ظلمات همی بر در و مرجان گذرد
من چو با دیدهٔ زار از بر رویش گذرم
ابر آزار تو گویی به گلستان گذرد
جان ز زلفش شودآشفته ولی نیست عجب
که پریشان شود آن کو به پریشان گذرد
دوش افتاد به دنبال من آنسان که همی
در شب تیره شهاب از پی شیطان گذرد
حالی آمد به وثاق من و ننشسته بخاست
همچو دانا که به سرمنزل نادان گذرد
گفتم از بهر چهای بخت سبک بستی رخت
شب وصل تو چرا چون شب هجران گذرد
گفت ای خواجه نه مجنونم کز بیخردی
شهر بگذارد و بیخود به بیابان گذرد
میزبانی چو تو آنگاه به بنگاه خراب
هم خدا داند کآخر چه به مهمان گذرد
گفتم ای ترک خطا ترک جفا گوی کهدوست
بهر پیمانه نباید که ز پیمان گذرد
قرب سالی بود ای مه که ز بیسامانی
روزگارم همه در طاعت یزدان گذرد
جودی جود خداوند مگر گیرد دست
ورنه از فافه به من شب همه طوفانگذرد
خواجهٔ گیتی عبدالله کز فرط جلال
سطح ایوانش از طارم کیوان گذرد
وصف جودش نتوان کرد که ممکن نبود
وصف هر چیز که از حیز امکان گذرد
آفرینش را آن گنج نباشد که در او
توسن فکرت وی از پی جولان گذرد
ملک دنیا ز پی طاعت دادار گزید
طالب گنج بباید که به ویران گذرد
خاطر انباشته از مهر جهاندار چنانک
در ره مهروی اول قدم از جان گذرد
بر جهان از قبل قهر تو و رحمت تو
گذرد آنچه به بیمار ز بحران گذرد
نگذرد بر رخ معموره بی از سیلی سیل
آنچه از لطمهٔ جود تو به عمان گذرد
فتنه را شاید اگر رستم دستان خوانیم
گر به عهد تو تواند که به ایران گذرد
گذرد بر به بداندیش ز شیوا سخنت
آن چه بر اهرمن از آیت قرآن گذرد
کوه در سایهٔ عزم تو اگرگیرد جای
همچو اندیشه ز نه گنبد گردان گذرد
نعمت خان تواش نقمت جان خواهد شد
هرکه در خاطرش اندیشهٔکفرانگذرد
عقل حیرت زده درشخص تور بیند شب و روز
کش به لب نعت جلالت به چه عنوان گذرد
کافر ار رایحهٔ خلق تو یابد به جحیم
حالی از خاطرش اندیشهٔ رضوان گذرد
مؤمن ار نایرهٔ قهر تو بیند به بهشت
حالی از هول سراسیمه به نیران گذرد
بس که لاحول همیخواند و برخویش دمد
فتنه از ساحت عدل تو هراسان گذرد
همچو دزدی که نماید ببر شحنه گذار
گرگ در عهد تو چون از بر چوپان گذرد
گذرد آنچه به چرخ از فزع شوکت تو
برتن گوی کی از لطمهٔ چوگان گذرد
تاگریبان تولای تو افتاده به چنگ
نیست دستی که ز انده به گریبان گذرد
از لعاب دهنش آب بقا نوشد خضر
باد مهر تو اگر بر دم ثعبان گذرد
خاک از اشک حسود تو چنان گل گردد
که برو پیک نظر بر زده دامان گذرد
خشم گیرد خرد از نام عدوی تو چنانک
نام زندیقکه در بزم مسلمانگذرد
نگذرد از شهب ثاقیه بر دیو رجیم
آنچه از کلک تو بر صاحب دیوان گذرد
سرورا ایکه خزان با نفس رحمت تو
خوشتر از عهد شباب و مه نیسان گذرد
شعر خود را چه ستایم که سخندانی تو
بیش از آنست که در وصف سخندان گذرد
روح خاقانی خرم شود از قاآنی
اگر آوازهٔ این شعر به شروان گذرد
دور بستان شود و عهد شبشان گذرد
ابر بر طرف چمن گریان گریان پوید
لاله بر صحن دمن خندان خندان گذرد
هر سحرکبک چو از راغ خرامد سوی باغ
طفل گویی به شبستان ز دبستان گذرد
مشک بپراکند اندر همه آفاق نسیم
بسکه بر یاسمن و سنبل و ریحانگذرد
ساق بالا زند اندر شمر آب کلنگ
همچو بلقیس که بر تخت سلیمان گذرد
از پس ابر چو خور پی سپر آیدگویی
نیل مصرست کزو موسی عمران گذرد
گلبن از باد چو زیبا صنمی بادهگسار
مست و سر خوش به چمن افتان خیزان گذرد
تا نگویی به زمستان دل ما داشت ملال
نو بهارست زمستان چو به مستان گذرد
کار مشکل شود آنگاه که مشکلگیری
گرش ز اوّل شمری آسان آسان گذرد
خاطر خویش منه درگرو شادی و غم
تات بر دل غم و شادی همه یکسان گذرد
قصهکوتاه مرا طرفه پری رخساریست
که پریوار عیان آید و پنهان گذرد
دل به خطش همه برکوه نشابور چرد
جان به لعلش همه بر کان بدخشان گذرد
خال بر گنج لب از فیض لبش محرومست
چون سکندر که به سرچشمه حیوان گذرد
دل به خط و لب و دندانش به خضری ماند
که به ظلمات همی بر در و مرجان گذرد
من چو با دیدهٔ زار از بر رویش گذرم
ابر آزار تو گویی به گلستان گذرد
جان ز زلفش شودآشفته ولی نیست عجب
که پریشان شود آن کو به پریشان گذرد
دوش افتاد به دنبال من آنسان که همی
در شب تیره شهاب از پی شیطان گذرد
حالی آمد به وثاق من و ننشسته بخاست
همچو دانا که به سرمنزل نادان گذرد
گفتم از بهر چهای بخت سبک بستی رخت
شب وصل تو چرا چون شب هجران گذرد
گفت ای خواجه نه مجنونم کز بیخردی
شهر بگذارد و بیخود به بیابان گذرد
میزبانی چو تو آنگاه به بنگاه خراب
هم خدا داند کآخر چه به مهمان گذرد
گفتم ای ترک خطا ترک جفا گوی کهدوست
بهر پیمانه نباید که ز پیمان گذرد
قرب سالی بود ای مه که ز بیسامانی
روزگارم همه در طاعت یزدان گذرد
جودی جود خداوند مگر گیرد دست
ورنه از فافه به من شب همه طوفانگذرد
خواجهٔ گیتی عبدالله کز فرط جلال
سطح ایوانش از طارم کیوان گذرد
وصف جودش نتوان کرد که ممکن نبود
وصف هر چیز که از حیز امکان گذرد
آفرینش را آن گنج نباشد که در او
توسن فکرت وی از پی جولان گذرد
ملک دنیا ز پی طاعت دادار گزید
طالب گنج بباید که به ویران گذرد
خاطر انباشته از مهر جهاندار چنانک
در ره مهروی اول قدم از جان گذرد
بر جهان از قبل قهر تو و رحمت تو
گذرد آنچه به بیمار ز بحران گذرد
نگذرد بر رخ معموره بی از سیلی سیل
آنچه از لطمهٔ جود تو به عمان گذرد
فتنه را شاید اگر رستم دستان خوانیم
گر به عهد تو تواند که به ایران گذرد
گذرد بر به بداندیش ز شیوا سخنت
آن چه بر اهرمن از آیت قرآن گذرد
کوه در سایهٔ عزم تو اگرگیرد جای
همچو اندیشه ز نه گنبد گردان گذرد
نعمت خان تواش نقمت جان خواهد شد
هرکه در خاطرش اندیشهٔکفرانگذرد
عقل حیرت زده درشخص تور بیند شب و روز
کش به لب نعت جلالت به چه عنوان گذرد
کافر ار رایحهٔ خلق تو یابد به جحیم
حالی از خاطرش اندیشهٔ رضوان گذرد
مؤمن ار نایرهٔ قهر تو بیند به بهشت
حالی از هول سراسیمه به نیران گذرد
بس که لاحول همیخواند و برخویش دمد
فتنه از ساحت عدل تو هراسان گذرد
همچو دزدی که نماید ببر شحنه گذار
گرگ در عهد تو چون از بر چوپان گذرد
گذرد آنچه به چرخ از فزع شوکت تو
برتن گوی کی از لطمهٔ چوگان گذرد
تاگریبان تولای تو افتاده به چنگ
نیست دستی که ز انده به گریبان گذرد
از لعاب دهنش آب بقا نوشد خضر
باد مهر تو اگر بر دم ثعبان گذرد
خاک از اشک حسود تو چنان گل گردد
که برو پیک نظر بر زده دامان گذرد
خشم گیرد خرد از نام عدوی تو چنانک
نام زندیقکه در بزم مسلمانگذرد
نگذرد از شهب ثاقیه بر دیو رجیم
آنچه از کلک تو بر صاحب دیوان گذرد
سرورا ایکه خزان با نفس رحمت تو
خوشتر از عهد شباب و مه نیسان گذرد
شعر خود را چه ستایم که سخندانی تو
بیش از آنست که در وصف سخندان گذرد
روح خاقانی خرم شود از قاآنی
اگر آوازهٔ این شعر به شروان گذرد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۲ - در ستایش نواب شاهزادهٔ رضوان جایگاه فریدون میرزا حکمران فارس طاب الله ثراه فرماید
ماهم ز در درآمد و بر من سلام کرد
مشکوی من ز طرهٔ خود مشکفامکرد
با هم دمید ماه من و مهر آسمان
روشن جهان ازاین دو ندانمکدام کرد
رضوان ندانما که به غلمان چه خشمکرد
کاو تنگدل ز خلد به گیتی خرام کرد
غلمان مگو فریشته به ذکر مهین خدای
زی من به مدح خسرو دنیا پیام کرد
دارای ملک فارس فریدون راستین
کاو را خدای بار خدای انامکرد
باری نگارم آمد و بنشست و هر نفس
مستانه بر رسوم تواضع قیام کرد
وهم آمدم به پیش که دیوانه شد مگر
از بس نمود لابه و از بس سلام کرد
دزدیده کرد خنده و از دیده اشک ریخت
دل زو رمیده بدین حیله رامکرد
زخمیکه تیر غمزهٔ او زد به جان من
آن زخم را به زخم دگر التیام کرد
آن عنبرین دو زلف که رقاص روی اوست
گاهی به شکل دال و گهی شکل لام کرد
تا بوی زلف او همی از باد بشنوم
پا تا سرم شعور محبت مشامکرد
عارض نمود و مجلس من پرفروغ ساخت
گیسو گشود و محفل من پرظلام کرد
آن را ز صبح روشن نایب مناب ساخت
وی را زشام تاری قایم مقام کرد
بر من نمود یک دم وصلش هزار سال
از بس زروی و موی عیان صبح و شام کرد
برجست و پیش خم شد و بر سرکشید می
از کف قرابه از گلوی خویش جام کرد
زان پس دوید و رخشم از آخر برون کشید
زین بر نهاد و تنگکشید و لجام کرد
باد رونده را به شکم برکشید تنگ
برق جهنده را به سر اندر زمام کرد
برپشت باد همچو سلیمان نهاد تخت
وآنگه به تخت همچو سلیمان مقام کرد
تا بسته بود چون کرهٔ خاک بدگران
چون باز شد چو گنبد گردون خرام کرد
که بود تا فسار بسر داشت رخش من
بادی رونده شد چو مر او را لگامکرد
که هیچ بادگردد الحق نگار من
معجز نمود و آیت قدرت تمامکرد
گفتا ز جای خیز و برون آی و برنشین
کامروز بخت کار جهان با قوام کرد
گفتم چه موجبستکه باید به جان و دل
زحمت شمرد رحمت و راحت حرامکرد
گفتا ندانیا که شهنشاه نیک بخت
شه را روانه از ری رخت نظامکرد
و ایدون پی پذیره جهاندار ملک جم
پا در رکاب رخش ثریا ستام کرد
تا پشت گاو و ماهی کوبیده گشت دشت
از بسکه خاص و عام برو ازدحامکرد
از بانگ چگ جان خلایق به وجد خاست
از بوی عود مغز ملایک زکام کرد
رخت نظام کرد به بر حکمران فارس
کار جهان و خلق جهان با نظامکرد
گیهان به ذکر تهنیتش افتتاح جست
هم بر دعای دولت او اختتامکرد
شاها توبی که هرکه ترا نیکنام خواست
او را خدای در دو جهان نیکنام کرد
تخت ترا زمانه صفت لایزالگفت
بخت ترا ستاره لقب لا ینام کرد
آبیکه خورده بود امل بیرضای تو
خوی شد ز خجلت تو و قصد مسامکرد
یاربکه در زمانه ملک شادکام باد
کز فضل در زمانه مرا شادکامکرد
مشکوی من ز طرهٔ خود مشکفامکرد
با هم دمید ماه من و مهر آسمان
روشن جهان ازاین دو ندانمکدام کرد
رضوان ندانما که به غلمان چه خشمکرد
کاو تنگدل ز خلد به گیتی خرام کرد
غلمان مگو فریشته به ذکر مهین خدای
زی من به مدح خسرو دنیا پیام کرد
دارای ملک فارس فریدون راستین
کاو را خدای بار خدای انامکرد
باری نگارم آمد و بنشست و هر نفس
مستانه بر رسوم تواضع قیام کرد
وهم آمدم به پیش که دیوانه شد مگر
از بس نمود لابه و از بس سلام کرد
دزدیده کرد خنده و از دیده اشک ریخت
دل زو رمیده بدین حیله رامکرد
زخمیکه تیر غمزهٔ او زد به جان من
آن زخم را به زخم دگر التیام کرد
آن عنبرین دو زلف که رقاص روی اوست
گاهی به شکل دال و گهی شکل لام کرد
تا بوی زلف او همی از باد بشنوم
پا تا سرم شعور محبت مشامکرد
عارض نمود و مجلس من پرفروغ ساخت
گیسو گشود و محفل من پرظلام کرد
آن را ز صبح روشن نایب مناب ساخت
وی را زشام تاری قایم مقام کرد
بر من نمود یک دم وصلش هزار سال
از بس زروی و موی عیان صبح و شام کرد
برجست و پیش خم شد و بر سرکشید می
از کف قرابه از گلوی خویش جام کرد
زان پس دوید و رخشم از آخر برون کشید
زین بر نهاد و تنگکشید و لجام کرد
باد رونده را به شکم برکشید تنگ
برق جهنده را به سر اندر زمام کرد
برپشت باد همچو سلیمان نهاد تخت
وآنگه به تخت همچو سلیمان مقام کرد
تا بسته بود چون کرهٔ خاک بدگران
چون باز شد چو گنبد گردون خرام کرد
که بود تا فسار بسر داشت رخش من
بادی رونده شد چو مر او را لگامکرد
که هیچ بادگردد الحق نگار من
معجز نمود و آیت قدرت تمامکرد
گفتا ز جای خیز و برون آی و برنشین
کامروز بخت کار جهان با قوام کرد
گفتم چه موجبستکه باید به جان و دل
زحمت شمرد رحمت و راحت حرامکرد
گفتا ندانیا که شهنشاه نیک بخت
شه را روانه از ری رخت نظامکرد
و ایدون پی پذیره جهاندار ملک جم
پا در رکاب رخش ثریا ستام کرد
تا پشت گاو و ماهی کوبیده گشت دشت
از بسکه خاص و عام برو ازدحامکرد
از بانگ چگ جان خلایق به وجد خاست
از بوی عود مغز ملایک زکام کرد
رخت نظام کرد به بر حکمران فارس
کار جهان و خلق جهان با نظامکرد
گیهان به ذکر تهنیتش افتتاح جست
هم بر دعای دولت او اختتامکرد
شاها توبی که هرکه ترا نیکنام خواست
او را خدای در دو جهان نیکنام کرد
تخت ترا زمانه صفت لایزالگفت
بخت ترا ستاره لقب لا ینام کرد
آبیکه خورده بود امل بیرضای تو
خوی شد ز خجلت تو و قصد مسامکرد
یاربکه در زمانه ملک شادکام باد
کز فضل در زمانه مرا شادکامکرد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۶ - در ستایش شاهزاده ی کیوان سریر اردشیر میرزا دام اقباله فرماید
صبح آفتاب چون ز فلک سر زد
ماهم به خشم سندان بر در زد
جستم ز جاگشودم درگفتی
خورشید از کنار افق سر زد
ای بس که حنده خندهٔ نوشینش
بر بسته بسته قند مکرّر زد
ننشسته بردرید گریبان را
پهلو ز تن به صبح منرر زد
چون داغ دیدان به ملامت جنگ
در حلقهای زلف معنبر زد
گفتی به قهر پنجه یکی شاهین
غافل به پرّ و بال کبوتر زد
بر روی خویش نازده یک لطمه
از روی خشم لطمهٔ دیگر زد
ای بسکه خنده صفحهٔ کافورش
زان لطمه بر لطیمهٔ عنبر زد
نیلیتر از بنفشهستان آمد
از بس طپانچه بر گل احمر زد
گفتی به عمد شاخهٔ نیلوفر
پیرایه را به فرق صنوبر زد
در خون دیده طرهٔ او گفتی
زاغی به خون خویش همی پر زد
از دانه دانه اشک دو رخسارش
بس طعنه بر نجوم دو پیکر زد
در لب گرفته زلف سیه گفتی
دزدی به بارخانهٔ گوهر زد
بر هر رگم ز خشم دو چشم او
از هر نگه هزاران نشتر زد
بر جان همه شرنگ ز شکر ریخت
بر دل همه خدنگ ز عنبر زد
هر مژهاش ز قهر به هر عضوم
چندین هزار ناوک و خنجر زد
هم نرگسش به کینم ترکش بست
هم عبهرش به جانم آذر زد
نیلی شدش ز بسکه رخ از سیلی
گفتی به نیل دیبهٔ ششتر زد
بگداخت شکّرین لب نوشینش
از بس ز دیده آب به شکّر زد
افروخت زیر زلف رخش گفتی
دوزخ زبانه در دل کافر زد
در موج اشک مردمک چشمش
بس دست و پا چو مرد شناور زد
سر تا قدم چون نیل شدش نیلی
از بس طپانچه بر سر و پیکر زد
زد دست و زلف و کاکل مشکین را
چون کار روزگار بهم بر زد
بگشود چین ز جعد و گره از زلف
بر روی پاک و قلب مکدّر زد
چونان که مار حلقه زند بر گنج
مویش به گرد رویش چنبر زد
شد چون بنات نعش پراکنده
از بسکه چنگ بر زر و زیور زد
بر زرد چهره سیلی پی در پی
گفتی چو سکه بود که بر زر زد
چندان که باد سرد کشید از دل
اشکش ز دیده موج فزون تر زد
موج از قفای موج همی گفتی
بحر دمان ز جنبش صرصر زد
گفتی ز خون دیده سِتبرَق را
صباغ سان به خم معصفر زد
بیهوش گشت عبهر فتانش
زاشکش به رخ گلاب همی برزد
گفتی کسوف یافت مگر خورشید
از بس طپانچه بر مه انور زد
گفتمش ناله از چه کنی چندین
کافغانت بر به جان من آذر زد
گفتا ز دوری تو همی مویم
کاتش به موی موی من اندر زد
ایدون مر آن غلامک دیرینت
زین باز بر به پشت تکاور زد
گفتم خمش که صاعقهٔ آهت
آتش بهکشت جان من اندر زد
یک سال بیش رفت که هجرانم
آتش به جان مام و برادر زد
در ری ازین فزون بنیارم ماند
کاهم به جان زبانه چو اخگر زد
اینگفت و سفت لعل به مروارید
وز خشم سنگریزه به ساغر زد
گفت از پی علاج کنون باید
دست رجا به دامن داور زد
مظلوم وش ز بهر تظلم چنگ
در دامن خدیو مظفّر زد
شهزاده اردشیر که جودش طعن
بر فضل معن و همت جعفر زد
فرماندهی که خادم قصر او
بیغاره از جلال به قیصر زد
رایش بها به مهر منور داد
قهرش قفا به چرخ مدور زد
خود او بهرزمیکتنهچونخورشید
با صد هزار بیشه غضنفر زد
کس دیده غیر او که به یک حمله
بر صد هزار بادیه لشکر زد
اختر بدند دشمن و او خورشید
خورشیدوش به یک فلک اختر زد
از خون زمین رزم بدخشان شد
در کین چو او نهیب بر اشقر زد
بر عرق حلقِ خصم سنان او
پنداشتی ز پیکان نشتر زد
زد برگرهره دشما دین تنها
چون مرتضی که بر صف کافر زد
دیگر نشان کسی بنداد از او
کوپال هرکرا که به مغفر زد
در رزم تیغ کینه چو بهمن آخت
در بزم جام زر چو سکندر زد
ساغر به بزم عیش چو خسرو خورد
صارم به رزم خصم چو نوذر زد
جمشیدوار تخت چو بر بپراست
خورشید وار بادهٔ احمر زد
بر بام آسمان برین قدرش
ایبسکه پنج نوبه چو سنجر زد
جز تیر او عقاب شنیدستی
کاندر طوافگاه اجل پر زد
جز تیغ او نهنگ شنیدستی
کاو همچو لجه موج ز جوهر زد
خرگاه عز و رایت دولت را
بر فرق چرخ و تارک اختر زد
نعلین جاه و مقدم حشمت را
بر ارج ماه و فرق دو پیکر زد
با برق گویی ابر قرین آمد
چون دست او به قبضهٔ خنجر زد
کفران نمود بر نعمش دشمن
او تیغ کینه از پی کیفر زد
نشکفت اگر به طاعت ما چربد
ضربی که شه به دشمن ابتر زد
کافزون ز طاعت ثقلین آمد
آن ضربتیکه حیدر صفدر زد
شیر خدا علی که حسام او
آتش به جان فرقهٔ کافر زد
او بود ماشطهٔ صور خلقت
دست ازل چو خامه به دفتر زد
لا بلکه نیست دست صور پیرا
گر نقش دست خالق اکبر زد
جز او که اوست دست خدا آری
دست خدا به دفتر زیور زد
جز او پی شکستن بتها در
کی پایکس به دوش پیمبر زد
از راست جز به عون و لای او
نتوان قدم به عرصهٔ محشر زد
کوته کنم سخن که سزای او
نتوان دم از ستایش درخور زد
ماهم به خشم سندان بر در زد
جستم ز جاگشودم درگفتی
خورشید از کنار افق سر زد
ای بس که حنده خندهٔ نوشینش
بر بسته بسته قند مکرّر زد
ننشسته بردرید گریبان را
پهلو ز تن به صبح منرر زد
چون داغ دیدان به ملامت جنگ
در حلقهای زلف معنبر زد
گفتی به قهر پنجه یکی شاهین
غافل به پرّ و بال کبوتر زد
بر روی خویش نازده یک لطمه
از روی خشم لطمهٔ دیگر زد
ای بسکه خنده صفحهٔ کافورش
زان لطمه بر لطیمهٔ عنبر زد
نیلیتر از بنفشهستان آمد
از بس طپانچه بر گل احمر زد
گفتی به عمد شاخهٔ نیلوفر
پیرایه را به فرق صنوبر زد
در خون دیده طرهٔ او گفتی
زاغی به خون خویش همی پر زد
از دانه دانه اشک دو رخسارش
بس طعنه بر نجوم دو پیکر زد
در لب گرفته زلف سیه گفتی
دزدی به بارخانهٔ گوهر زد
بر هر رگم ز خشم دو چشم او
از هر نگه هزاران نشتر زد
بر جان همه شرنگ ز شکر ریخت
بر دل همه خدنگ ز عنبر زد
هر مژهاش ز قهر به هر عضوم
چندین هزار ناوک و خنجر زد
هم نرگسش به کینم ترکش بست
هم عبهرش به جانم آذر زد
نیلی شدش ز بسکه رخ از سیلی
گفتی به نیل دیبهٔ ششتر زد
بگداخت شکّرین لب نوشینش
از بس ز دیده آب به شکّر زد
افروخت زیر زلف رخش گفتی
دوزخ زبانه در دل کافر زد
در موج اشک مردمک چشمش
بس دست و پا چو مرد شناور زد
سر تا قدم چون نیل شدش نیلی
از بس طپانچه بر سر و پیکر زد
زد دست و زلف و کاکل مشکین را
چون کار روزگار بهم بر زد
بگشود چین ز جعد و گره از زلف
بر روی پاک و قلب مکدّر زد
چونان که مار حلقه زند بر گنج
مویش به گرد رویش چنبر زد
شد چون بنات نعش پراکنده
از بسکه چنگ بر زر و زیور زد
بر زرد چهره سیلی پی در پی
گفتی چو سکه بود که بر زر زد
چندان که باد سرد کشید از دل
اشکش ز دیده موج فزون تر زد
موج از قفای موج همی گفتی
بحر دمان ز جنبش صرصر زد
گفتی ز خون دیده سِتبرَق را
صباغ سان به خم معصفر زد
بیهوش گشت عبهر فتانش
زاشکش به رخ گلاب همی برزد
گفتی کسوف یافت مگر خورشید
از بس طپانچه بر مه انور زد
گفتمش ناله از چه کنی چندین
کافغانت بر به جان من آذر زد
گفتا ز دوری تو همی مویم
کاتش به موی موی من اندر زد
ایدون مر آن غلامک دیرینت
زین باز بر به پشت تکاور زد
گفتم خمش که صاعقهٔ آهت
آتش بهکشت جان من اندر زد
یک سال بیش رفت که هجرانم
آتش به جان مام و برادر زد
در ری ازین فزون بنیارم ماند
کاهم به جان زبانه چو اخگر زد
اینگفت و سفت لعل به مروارید
وز خشم سنگریزه به ساغر زد
گفت از پی علاج کنون باید
دست رجا به دامن داور زد
مظلوم وش ز بهر تظلم چنگ
در دامن خدیو مظفّر زد
شهزاده اردشیر که جودش طعن
بر فضل معن و همت جعفر زد
فرماندهی که خادم قصر او
بیغاره از جلال به قیصر زد
رایش بها به مهر منور داد
قهرش قفا به چرخ مدور زد
خود او بهرزمیکتنهچونخورشید
با صد هزار بیشه غضنفر زد
کس دیده غیر او که به یک حمله
بر صد هزار بادیه لشکر زد
اختر بدند دشمن و او خورشید
خورشیدوش به یک فلک اختر زد
از خون زمین رزم بدخشان شد
در کین چو او نهیب بر اشقر زد
بر عرق حلقِ خصم سنان او
پنداشتی ز پیکان نشتر زد
زد برگرهره دشما دین تنها
چون مرتضی که بر صف کافر زد
دیگر نشان کسی بنداد از او
کوپال هرکرا که به مغفر زد
در رزم تیغ کینه چو بهمن آخت
در بزم جام زر چو سکندر زد
ساغر به بزم عیش چو خسرو خورد
صارم به رزم خصم چو نوذر زد
جمشیدوار تخت چو بر بپراست
خورشید وار بادهٔ احمر زد
بر بام آسمان برین قدرش
ایبسکه پنج نوبه چو سنجر زد
جز تیر او عقاب شنیدستی
کاندر طوافگاه اجل پر زد
جز تیغ او نهنگ شنیدستی
کاو همچو لجه موج ز جوهر زد
خرگاه عز و رایت دولت را
بر فرق چرخ و تارک اختر زد
نعلین جاه و مقدم حشمت را
بر ارج ماه و فرق دو پیکر زد
با برق گویی ابر قرین آمد
چون دست او به قبضهٔ خنجر زد
کفران نمود بر نعمش دشمن
او تیغ کینه از پی کیفر زد
نشکفت اگر به طاعت ما چربد
ضربی که شه به دشمن ابتر زد
کافزون ز طاعت ثقلین آمد
آن ضربتیکه حیدر صفدر زد
شیر خدا علی که حسام او
آتش به جان فرقهٔ کافر زد
او بود ماشطهٔ صور خلقت
دست ازل چو خامه به دفتر زد
لا بلکه نیست دست صور پیرا
گر نقش دست خالق اکبر زد
جز او که اوست دست خدا آری
دست خدا به دفتر زیور زد
جز او پی شکستن بتها در
کی پایکس به دوش پیمبر زد
از راست جز به عون و لای او
نتوان قدم به عرصهٔ محشر زد
کوته کنم سخن که سزای او
نتوان دم از ستایش درخور زد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۷ - در ستایش مولای متقیان امیر مؤمنان علی بن ابیطالب
بجز لب تو کزو گفت شکرین خیزد
که دیده لعل کزو جوی انگبین خیزد
عجب ز سادگی سرو بوستان دارم
که پیش قامت موزونت از زمین خیزد
قد تو سرو بود طرّهٔ تو مشک اگر
ز سرو ماه بروید ز مشک چین خیزد
کند به دوزخ اگر جای چو تو غلمانی
بهشتی از سر سودای حور عین خیزد
ز هر زمین که فتد عکس عارض تو برو
قسم به جان تو یک عمر یاسمین خیزد
همه خدایپرستان سفر کنند به چین
چو ترک کافر من گر بتی ز چین خیزد
«هزار بیشه هژبرم چنان نترساند
که آن غزال غزلخوانم از کمین خیزد
ولی به آهوی چشمت قسم که نگریزم
هزار لجه نهنگم گر ازکمین خیزد
بدا به حالت ابلیس کاو نمیدانست
که گوهری چو تو از کان ماء و طین خیزد
بر آستان تو ترسم فرشته رشک برد
به نالهیی که مرا از دل حزین خیزد
چو شرح گوهر اشکم دهد به جای حروف
ز نوک خامه همی گوهر ثمین خیزد
به قد همچو کمانم مبین که هردم ازو
چو تیر ناز صد آه دلنشین خیزد
چه قرنها گذرد تا قران زهره و ماه
اثر کند که قران تو بیقرین خیزد
ز رشک نازکی و نوبهار طلعت تو
طراوت و طرب از طبع فرودین خیزد
مدام از نی کلکم که رشک نیشکرست
به وصف لعل تو گفتار شکرین خیزد
بدان رسیده که بر طبع خویش رشک برم
کزان سفینه چسان گوهری چنین خیزد
سزد که سجده برم پیش طبع قاآنی
کزو نهفته همی مدح شاه دین خیزد
علیکه گر کندش مدح طفل ابجدخوان
ز آسمان و زمین بانگ آفرین خیزد
شهی که خاتم قدرت کند چو در انگشت
هزار ملک سلیمانش از نگین خیزد
اگر بر ادهم گردون کند به خشم نگاه
نشان داغ مه و مهرش از سرین خیزد
به روی زین جو نشیند گمان بری که مگر
هزار بیشه غضنفر ز پشت زین خیزد
شبیه پیکر یکران اوست کوه گران
زکوه اگر روش صرصر بزین خیزد
شها دوبینی ذات و رسول خدای
نه از دو دیده که از دیدهٔ دوبین خیزد
به روز عرض سخا صد هزار گنج گهر
ز آستین تو ای شاه راستین خیزد
به جای موج ز رشک کف تو بحر محیط
زمان زمان عرق شرمش از جبین خیزد
به روز رزم تو هر خون که خورده در زهدان
ز بیم خشم تو از چشم هر جنین خیزد
به نزد شورش رزم تو شور و غوغایی
کز آسمان و زمین روز واپسین خیزد
هزار بار به نسبت از آن بود کمتر
که روز معرکه از پشهیی طنین خیزد
برای آنکه ترا روز و شب سلامکنند
ز جن و انس و ملایک صفیر سین خیزد
مخالفان ترا هر زمان به جای نفس
ز سینه ناله برآید ز دل انین خیزد
ز من که غرق گناهم ثنای حضرت تو
چنان غریب که گوهر ز پارگین خیزد
تو آن شهی که گدایان آستان ترا
هزار دامن گوهر ز آستین خیزد
گدای راهنشینم ولی به همت تو
یسار گنج گهربارم از یمین خیزد
شها ثناگر خود را ممان به درگه خلق
که شرمسار کند جان و شرمگین خیزد
چنان به یک نظر لطف بینیازشکن
که از سر دو جهان از سر یقین خیزد
هزار سال بقا باد دوستان ترا
به شرط آنکه ز هر آنش صد سنین خیزد
که دیده لعل کزو جوی انگبین خیزد
عجب ز سادگی سرو بوستان دارم
که پیش قامت موزونت از زمین خیزد
قد تو سرو بود طرّهٔ تو مشک اگر
ز سرو ماه بروید ز مشک چین خیزد
کند به دوزخ اگر جای چو تو غلمانی
بهشتی از سر سودای حور عین خیزد
ز هر زمین که فتد عکس عارض تو برو
قسم به جان تو یک عمر یاسمین خیزد
همه خدایپرستان سفر کنند به چین
چو ترک کافر من گر بتی ز چین خیزد
«هزار بیشه هژبرم چنان نترساند
که آن غزال غزلخوانم از کمین خیزد
ولی به آهوی چشمت قسم که نگریزم
هزار لجه نهنگم گر ازکمین خیزد
بدا به حالت ابلیس کاو نمیدانست
که گوهری چو تو از کان ماء و طین خیزد
بر آستان تو ترسم فرشته رشک برد
به نالهیی که مرا از دل حزین خیزد
چو شرح گوهر اشکم دهد به جای حروف
ز نوک خامه همی گوهر ثمین خیزد
به قد همچو کمانم مبین که هردم ازو
چو تیر ناز صد آه دلنشین خیزد
چه قرنها گذرد تا قران زهره و ماه
اثر کند که قران تو بیقرین خیزد
ز رشک نازکی و نوبهار طلعت تو
طراوت و طرب از طبع فرودین خیزد
مدام از نی کلکم که رشک نیشکرست
به وصف لعل تو گفتار شکرین خیزد
بدان رسیده که بر طبع خویش رشک برم
کزان سفینه چسان گوهری چنین خیزد
سزد که سجده برم پیش طبع قاآنی
کزو نهفته همی مدح شاه دین خیزد
علیکه گر کندش مدح طفل ابجدخوان
ز آسمان و زمین بانگ آفرین خیزد
شهی که خاتم قدرت کند چو در انگشت
هزار ملک سلیمانش از نگین خیزد
اگر بر ادهم گردون کند به خشم نگاه
نشان داغ مه و مهرش از سرین خیزد
به روی زین جو نشیند گمان بری که مگر
هزار بیشه غضنفر ز پشت زین خیزد
شبیه پیکر یکران اوست کوه گران
زکوه اگر روش صرصر بزین خیزد
شها دوبینی ذات و رسول خدای
نه از دو دیده که از دیدهٔ دوبین خیزد
به روز عرض سخا صد هزار گنج گهر
ز آستین تو ای شاه راستین خیزد
به جای موج ز رشک کف تو بحر محیط
زمان زمان عرق شرمش از جبین خیزد
به روز رزم تو هر خون که خورده در زهدان
ز بیم خشم تو از چشم هر جنین خیزد
به نزد شورش رزم تو شور و غوغایی
کز آسمان و زمین روز واپسین خیزد
هزار بار به نسبت از آن بود کمتر
که روز معرکه از پشهیی طنین خیزد
برای آنکه ترا روز و شب سلامکنند
ز جن و انس و ملایک صفیر سین خیزد
مخالفان ترا هر زمان به جای نفس
ز سینه ناله برآید ز دل انین خیزد
ز من که غرق گناهم ثنای حضرت تو
چنان غریب که گوهر ز پارگین خیزد
تو آن شهی که گدایان آستان ترا
هزار دامن گوهر ز آستین خیزد
گدای راهنشینم ولی به همت تو
یسار گنج گهربارم از یمین خیزد
شها ثناگر خود را ممان به درگه خلق
که شرمسار کند جان و شرمگین خیزد
چنان به یک نظر لطف بینیازشکن
که از سر دو جهان از سر یقین خیزد
هزار سال بقا باد دوستان ترا
به شرط آنکه ز هر آنش صد سنین خیزد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱ - در ستایش شاهزاده کیوان سریر اردشیر میرزا و تشبیب به مدح شاهنشاه اسلام پناه
سحر بشیر ملکزاده اردشیر آمد
مرا دوباره به پستان شوق شیر آمد
نگشته بود تباشیر صبح فاش هنوز
که سوی من زره آن ماهرو بشیر آمد
سیه غلامکم از خوشدلی صفیری زد
که خواجه مژده که از ره یکی سفیر آمد
هنوز داشت دوصد گام راه تا بر من
کس از دو زلف همی نکهت عبیر آمد
گه مصافحه سرپنجگان سیمینش
درون دست من از نازکی حریر آمد
چو در برش بگرفتم دو دست من لغزید
ز طرف دوشش و در یک بقل خمیر آمد
به چشم من همه اندامش از روانی و لطف
چو شعرهای ملکزاده اردشیر آمد
دو سال پیشترک کاش نامه میآورد
چو عذر قافیه خواهم دریغ دیر آمد
اگر چه وقتی آمد که از حرارت تب
مزاج ما همه سوزانتر از سعیر آمد
ولی چو آمد رنجم برفت پنداری
که پیک رحمت از گنبد اثیر آمد
مرا ز سلسلهٔ رنج و درد کرد خلاص
گمان بری که بر روی تن زریر آمد
سپرد نامه و بگشود نامه را دیدم
که بوی مشکم در مغز جایگیر آمد
نه نامه بود یکی درج بود پر ز گهر
به چشم ارچه گهرها به رنگ قیر آمد
مگر ز مردمک چشم بود دودهٔ او
که چشم تار من از دیدنش بصیر آمد
به گاه خواندنش از فرط وجد درگوشم
چو چنگ باربد آواز بم و زیر آمد
رست نیشکرم از دوگوش بسکه درو
همی عبارت شیرین و دلپذیر آمد
فکنده بود تب از پا مرا هزاران شکر
که حرز مهر ویم باز دستگیر آمد
چه شکر جودش گویم که پیش همت او
هزار جودی همسنگ یک نقیر آمد
احاطه یافته بر هرچه هست همت او
از آنکه همت او عالم کبیر آمد
به هرچه حکم کند قادرست پنداری
که آفرینش در چنگ او اسیر آمد
به کوه روزی اوصاف عزم او خواندم
ادا نکرده سخن کوه در مسیر آمد
ملکنژادا ای کز کمال عز و شرف
چو ذات پاک خرد خاطرت خطیر آمد
به خاک پای تو تا شوکت ترا دیدم
جهان هستی در چشم من حقیر آمد
مگرکه شخص تو تمثال خود ز عقلکشید
که ذات پاک تو چون عقل بینظیر آمد
به درگه تو سماوات سبع را دیدم
همی به شکل کم از عرض یک شعیر آمد
لباس عقل که کون و مکان در او گنجد
به قد قدر تو سنجیدمش قصیر آمد
تو خود به دانش صد عالمکبیرستی
به نسبت ارچه تنت عالم صغیر آمد
شود ز فرط غنا مستجار هرچه غنیست
هر آن گدا که به جود تو مستجیر آمد
صفات خلق تو هر گه نگاشت خامهٔ من
صدای شهپر جبریلش از صریر آمد
تنور عمر عدو سرد به که نان هوس
هر آنچه پخت به کام امل فطیر آمد
ز دشمن تو نفورند خلق پنداری
ز مادر و پدرش طعم و بوی سیر آمد
ز هم معانی و الفاظ سبق میجستند
چو یاد مدح توام دوش در ضمیر آمد
قلیل جود تو دنیاست وانچه هست درو
زهی قلیلکه دارای صدکثیر آمد
چه رزمگاهان زین پیش کز سموم اجل
هوای معرکه سوزانتر از اثیر آمد
به گوش گردون گفتی که زیبق افکندند
ز بسکه نعرهٔ رویین خم و نفیر آمد
گمان نمود مخالف چو تف تیغ تو دید
که از گلوی جهنم برون زفیر آمد
چو دید رمح تورا بدسگال با خود گفت
اجل کشیده سنان باز خیرخیر آمد
چو خارپشت سخنگو بالامان برخاست
ز بسکه بر تن خصم تو چوب تیر آمد
عقاب تیر تو با بشکرد کبوتر مرگ
ز هر کرانه چو صباد در صفیر آمد
بدان رسید که قهرت جهان خراب کند
ولیک رحمت تو خلق را مجیر آمد
ز فر طالع منصور بر زمانه ببال
که ناصرالدین شه مر ترا نصیر آمد
به مرد فتنه در آن روز کاو به طالع سعد
طراز تاج شد و زینت سریر آمد
از آن به پیر و جوان واجبست طاعت او
که هم به بخت جوان هم به عقل پیر آمد
فلک چگونه تواند که دم زند ز خلاف
که نظم ملکش در عهدهٔ امیر آمد
مهین اتابک اعظم یگانه صدر جهان
که بحر باکف رادشکم از غدیر آمد
ستاره صدرا ای آنکه جرمکوهگرن
به نزد حلم تو همسنگ یک ستیر آمد
مبین به سردی طبعم که در تن از نوبه
هزار نوبتم امسال زمهریر آمد
و گرنه در همه آفاق دانی آنکه چو من
نه یک سخنور زاد و نه یک دبیر آمد
مرا به مهر تو ایزد سرشته است روان
از آن ز مدح توام طبع ناگزیر آمد
فسون چرخ مرا از تو دورکرد آری
هلاک سهراب از حیلت هجیر آمد
درین سفر همه قسم من از جهان گویی
بلا و رنج و غم و نقمت و زحیر آمد
ولی شکایتم از دست روزگار خطاست
که این مقدرم از ایزد قدیر آید
توانگرست بحمدالله از خرد مغزم
اگر چه دست من از سیم و زر فقیر آمد
به جیش نظم مسخرکنم حصار هنر
به زیر پا چه غم ار فرش من حصیر آمد
ولیک با همه دانش خجالت از تو برم
چو قطرهیی که بر لجهٔ قعیر آمد
همی بمان که شود روشن از تو شام ابد
چنانکه صبح ازل از رخت منیر آمد
به آفتاب شبیهست شعر قاآنی
عجب نباشد اگر در جهان شهیر آمد
مرا دوباره به پستان شوق شیر آمد
نگشته بود تباشیر صبح فاش هنوز
که سوی من زره آن ماهرو بشیر آمد
سیه غلامکم از خوشدلی صفیری زد
که خواجه مژده که از ره یکی سفیر آمد
هنوز داشت دوصد گام راه تا بر من
کس از دو زلف همی نکهت عبیر آمد
گه مصافحه سرپنجگان سیمینش
درون دست من از نازکی حریر آمد
چو در برش بگرفتم دو دست من لغزید
ز طرف دوشش و در یک بقل خمیر آمد
به چشم من همه اندامش از روانی و لطف
چو شعرهای ملکزاده اردشیر آمد
دو سال پیشترک کاش نامه میآورد
چو عذر قافیه خواهم دریغ دیر آمد
اگر چه وقتی آمد که از حرارت تب
مزاج ما همه سوزانتر از سعیر آمد
ولی چو آمد رنجم برفت پنداری
که پیک رحمت از گنبد اثیر آمد
مرا ز سلسلهٔ رنج و درد کرد خلاص
گمان بری که بر روی تن زریر آمد
سپرد نامه و بگشود نامه را دیدم
که بوی مشکم در مغز جایگیر آمد
نه نامه بود یکی درج بود پر ز گهر
به چشم ارچه گهرها به رنگ قیر آمد
مگر ز مردمک چشم بود دودهٔ او
که چشم تار من از دیدنش بصیر آمد
به گاه خواندنش از فرط وجد درگوشم
چو چنگ باربد آواز بم و زیر آمد
رست نیشکرم از دوگوش بسکه درو
همی عبارت شیرین و دلپذیر آمد
فکنده بود تب از پا مرا هزاران شکر
که حرز مهر ویم باز دستگیر آمد
چه شکر جودش گویم که پیش همت او
هزار جودی همسنگ یک نقیر آمد
احاطه یافته بر هرچه هست همت او
از آنکه همت او عالم کبیر آمد
به هرچه حکم کند قادرست پنداری
که آفرینش در چنگ او اسیر آمد
به کوه روزی اوصاف عزم او خواندم
ادا نکرده سخن کوه در مسیر آمد
ملکنژادا ای کز کمال عز و شرف
چو ذات پاک خرد خاطرت خطیر آمد
به خاک پای تو تا شوکت ترا دیدم
جهان هستی در چشم من حقیر آمد
مگرکه شخص تو تمثال خود ز عقلکشید
که ذات پاک تو چون عقل بینظیر آمد
به درگه تو سماوات سبع را دیدم
همی به شکل کم از عرض یک شعیر آمد
لباس عقل که کون و مکان در او گنجد
به قد قدر تو سنجیدمش قصیر آمد
تو خود به دانش صد عالمکبیرستی
به نسبت ارچه تنت عالم صغیر آمد
شود ز فرط غنا مستجار هرچه غنیست
هر آن گدا که به جود تو مستجیر آمد
صفات خلق تو هر گه نگاشت خامهٔ من
صدای شهپر جبریلش از صریر آمد
تنور عمر عدو سرد به که نان هوس
هر آنچه پخت به کام امل فطیر آمد
ز دشمن تو نفورند خلق پنداری
ز مادر و پدرش طعم و بوی سیر آمد
ز هم معانی و الفاظ سبق میجستند
چو یاد مدح توام دوش در ضمیر آمد
قلیل جود تو دنیاست وانچه هست درو
زهی قلیلکه دارای صدکثیر آمد
چه رزمگاهان زین پیش کز سموم اجل
هوای معرکه سوزانتر از اثیر آمد
به گوش گردون گفتی که زیبق افکندند
ز بسکه نعرهٔ رویین خم و نفیر آمد
گمان نمود مخالف چو تف تیغ تو دید
که از گلوی جهنم برون زفیر آمد
چو دید رمح تورا بدسگال با خود گفت
اجل کشیده سنان باز خیرخیر آمد
چو خارپشت سخنگو بالامان برخاست
ز بسکه بر تن خصم تو چوب تیر آمد
عقاب تیر تو با بشکرد کبوتر مرگ
ز هر کرانه چو صباد در صفیر آمد
بدان رسید که قهرت جهان خراب کند
ولیک رحمت تو خلق را مجیر آمد
ز فر طالع منصور بر زمانه ببال
که ناصرالدین شه مر ترا نصیر آمد
به مرد فتنه در آن روز کاو به طالع سعد
طراز تاج شد و زینت سریر آمد
از آن به پیر و جوان واجبست طاعت او
که هم به بخت جوان هم به عقل پیر آمد
فلک چگونه تواند که دم زند ز خلاف
که نظم ملکش در عهدهٔ امیر آمد
مهین اتابک اعظم یگانه صدر جهان
که بحر باکف رادشکم از غدیر آمد
ستاره صدرا ای آنکه جرمکوهگرن
به نزد حلم تو همسنگ یک ستیر آمد
مبین به سردی طبعم که در تن از نوبه
هزار نوبتم امسال زمهریر آمد
و گرنه در همه آفاق دانی آنکه چو من
نه یک سخنور زاد و نه یک دبیر آمد
مرا به مهر تو ایزد سرشته است روان
از آن ز مدح توام طبع ناگزیر آمد
فسون چرخ مرا از تو دورکرد آری
هلاک سهراب از حیلت هجیر آمد
درین سفر همه قسم من از جهان گویی
بلا و رنج و غم و نقمت و زحیر آمد
ولی شکایتم از دست روزگار خطاست
که این مقدرم از ایزد قدیر آید
توانگرست بحمدالله از خرد مغزم
اگر چه دست من از سیم و زر فقیر آمد
به جیش نظم مسخرکنم حصار هنر
به زیر پا چه غم ار فرش من حصیر آمد
ولیک با همه دانش خجالت از تو برم
چو قطرهیی که بر لجهٔ قعیر آمد
همی بمان که شود روشن از تو شام ابد
چنانکه صبح ازل از رخت منیر آمد
به آفتاب شبیهست شعر قاآنی
عجب نباشد اگر در جهان شهیر آمد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴ - در ستایش شهنشاه ماضی محمد شاه غازی فرماید
سرین دلبر من سیم ناب را ماند
ز بسکه نرم و لطیفست آب را ماند
هنوز نامده در چشم من روز از هوش
بهخاصیت همه گوییکه خواب را ماند
درست نقطهٔ سرخی که در میان ویست
به جام سیمینگلگون شراب را ماند
کنار او همه رخشان میان او همه چین
بدندو وصفیکیشیخ و شاب را ماند
به ماه ماند و در وی نشان بوسهٔ من
گمان بریکلف ماهتاب را ماند
شعاع او همه چشم مرا کند خیره
اگر غلط نکنم آفتاب را ماند
به روی یکدیگر افتد از دو سو گویی
که جمله دفتر اهل حساب را ماند
چو در ازار قصب یار سازدش پنهان
سهیل رفته به زیر سحاب را ماند
به روی او ز قفا طرهٔ نگارینم
غلالههای خطا بر ثواب را ماند
فراز تحسین یا نی نویشته نفرین
به روی غفران یا نی عذاب را ماند
و یا به خرمن نسرین ز بر به شکل کمند
همی نگون شده شاخهٔ سداب را ماند
و یا به قرص قمر برهمی به هیات مار
به خویش حلقه زده مشک ناب را ماند
و یا به خیمهٔ سیماب رنگ سیمین لون
همی ز عنبر سارا طناب را ماند
و یا به پرّ حواصل که برزده خرمن
پراکنیدهٔ پر غراب را ماند
و یا به برزو برو کتف پور کیکاووس
کمند پر خم افراسیاب را ماند
و یا به پهلوی بدخواه شه فراز رکاب
دوال خسرو مالک رقاب را ماند
خدیو راد محمدشه آفتاب ملوک
که برق او به وغا التهاب را ماند
بسان شیر دژ آگه بود پیادهٔ شاه
بهروز جنگ و عدویشکلاب را ماند
به هرکجاکه فرازد خیام دولت و فر
بلندگردون بر آن قباب را ماند
سپهر توسنگویی بودکمیت ملک
که ماه یکشبه به روی رکاب را ماند
نهیب تیغملک چیست بوم و جان عدو
که جای ا و بر و بوم خراب را ماند
بلارکش بود الماس رنگ و آتش فعل
ولی به واقعه لعل مذاب را ماند
به شیر ماند در خوردن و فشاندن خون
چنانکه دشمن خسرو دواب را ماند
ز بسکهشادیخیزبتعهد دولت شاه
همی معاینه عهد شباب را ماند
ثنا و منقبت من به چهر دولت شه
بر آفتاب درخشان نقاب را ماند
دوام دولت او تا گهیکه حاجب او
بگوید ایدون یومالحساب را ماند
ز بسکه نرم و لطیفست آب را ماند
هنوز نامده در چشم من روز از هوش
بهخاصیت همه گوییکه خواب را ماند
درست نقطهٔ سرخی که در میان ویست
به جام سیمینگلگون شراب را ماند
کنار او همه رخشان میان او همه چین
بدندو وصفیکیشیخ و شاب را ماند
به ماه ماند و در وی نشان بوسهٔ من
گمان بریکلف ماهتاب را ماند
شعاع او همه چشم مرا کند خیره
اگر غلط نکنم آفتاب را ماند
به روی یکدیگر افتد از دو سو گویی
که جمله دفتر اهل حساب را ماند
چو در ازار قصب یار سازدش پنهان
سهیل رفته به زیر سحاب را ماند
به روی او ز قفا طرهٔ نگارینم
غلالههای خطا بر ثواب را ماند
فراز تحسین یا نی نویشته نفرین
به روی غفران یا نی عذاب را ماند
و یا به خرمن نسرین ز بر به شکل کمند
همی نگون شده شاخهٔ سداب را ماند
و یا به قرص قمر برهمی به هیات مار
به خویش حلقه زده مشک ناب را ماند
و یا به خیمهٔ سیماب رنگ سیمین لون
همی ز عنبر سارا طناب را ماند
و یا به پرّ حواصل که برزده خرمن
پراکنیدهٔ پر غراب را ماند
و یا به برزو برو کتف پور کیکاووس
کمند پر خم افراسیاب را ماند
و یا به پهلوی بدخواه شه فراز رکاب
دوال خسرو مالک رقاب را ماند
خدیو راد محمدشه آفتاب ملوک
که برق او به وغا التهاب را ماند
بسان شیر دژ آگه بود پیادهٔ شاه
بهروز جنگ و عدویشکلاب را ماند
به هرکجاکه فرازد خیام دولت و فر
بلندگردون بر آن قباب را ماند
سپهر توسنگویی بودکمیت ملک
که ماه یکشبه به روی رکاب را ماند
نهیب تیغملک چیست بوم و جان عدو
که جای ا و بر و بوم خراب را ماند
بلارکش بود الماس رنگ و آتش فعل
ولی به واقعه لعل مذاب را ماند
به شیر ماند در خوردن و فشاندن خون
چنانکه دشمن خسرو دواب را ماند
ز بسکهشادیخیزبتعهد دولت شاه
همی معاینه عهد شباب را ماند
ثنا و منقبت من به چهر دولت شه
بر آفتاب درخشان نقاب را ماند
دوام دولت او تا گهیکه حاجب او
بگوید ایدون یومالحساب را ماند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶ - در مدح امیرالامراء نظام الدوله حسین خان در ایام حکومت فارس
دلی که هر چه کند بر مراد یار کند
نخست ترک مراد خود اختیارکند
گرچه ترک مراد خود اختیاری نیست
که عاشق آنچه نماید به اضطرارکند
غریب را که به غربت اسیر یاری شد
که گفته بود اقامت در آن دیارکند
به اضطرار کمندش برد به جانب شهر
غزال را که به صحرا کسی شکار کند
ولی غزال از آن پس که شد اسیرکمند
جز آنکه گردن طاعت نهد چکار کند
ز قید صورت و معنی کسی تواند رست
که در هوای یکی ترک صدهزار کند
نخست آیت فرقان عاشقی حمدست
که حمد پیشه کند هرکه رو به یار کند
نه با ارادت او نام مال و جاه برد
نه با محبت او فکر ننگ و عارکند
بلاست یکهسواری ستاده در صف عشق
کسیست مرد که آهنگ آن سوار کند
محیط دایره آنکس بهسر تواند برد
که پای جهد چو پرگار استوار کند
نه عاشقستکسیکز ملامت اندیشد
که هرکه میطلبد صبر بر خمارکند
نه رستمستکسیکز مصاف رویینتن
سپر بیفکند و ترک کارزار کند
نه عاشقست چو بلبل کسی به صورت گل
که احتراز ز گلچین و زخم خار کند
به کیش عشق کمانوار گوشمالش ده
چو تیر هرکه ز قربان شدن فرارکند
به اتفاق بزرگان کسیست طالبگنج
که مشت تا به کتف در دهان مار کند
کسیست طالب یوسف به اعتقاد درست
که صد رهش چو زلیخا عزیز خوار کند
روان فدای خلیلی نما چو اسماعیل
ورت زمانه چو ابلیس سنگسار کند
چنانکه من ز رخ ماه خود نتابم مهر
به صد بلا اگرم عشق او دچارکند
هزارگونه جفا دیدم از جهان و هنوز
دلم متابعت مهر آن نگارکند
نگار نام بتست و بتی بود مه من
که ماه سجده بر او صد هزار بارکند
دمیده مشک خطش گویی آن دو آهوی چشم
بر آن سرستکه مشک خود آشکارکند
رخش سیه شده اندک ز همنشینی زلف
سیاهکار نکو را سیاهکار کند
به ملک روم اگر چین زلف بگشاید
فضای مملکت روم زنگبار کند
به وقت ناز چو کاکل به روی بپریشد
چو شعر من همه آفاق مشکبار کند
چو شام تیره حصاری کشد ز چنبر زلف
چو ماه چارده جا اندران حصار کند
به وصل عکس رخ او به هجر خون دلم
به هر دو وقت مرا دیده لالهزار کند
به حیله کس نتواند برو چشاند زهر
که زهر را لب او شه خوشگوار کند
مرا بهار و خزان هر دو پیش یکسان است
که او به چهره خزان مرا بهارکند
وگر بهشت دهندم کناره میگیرم
در آن زمانکه مرا -ای درکنارند
هرآنکه هست خریدار ماه صورت او
فلک ز مهر بر او مشتری نثارند
چگونهدر شب تاریک خوانمش بر خویش
که جلوهٔ رخ او لیل را نهار کند
دکان مشک فرو شست گویی آن سر زلف
که طبله طبله برو مشک چین قطار کند
خلیفهٔ شب و روزست زانکهگیتی را
به چهره روشن سازد به طره تار کند
به جبر بوسه زند بر لب و دهان کسی
که مدح و منقبت صاحب اختیار کند
کهینه بندهٔ خسرو مهینه خواجهٔ عصر
که روزگار به ذات وی افتخارکند
فضای مملکت عصر را مساعی او
بدان رسیده که آزرم قندهار کند
به روز همتش ار دانه بر زمین پاشند
هنوز ناشده در خاک، برگ و بار کند
کس ار به باع برد نام او عجب نبوذ
که مرغ مدحش از اوج شاخسار کند
ز شرم همت او بحرها عرق ریزند
اگر به عزم سفر رو سوی بحار کند
وگر زبانهکشد تیغ او به بحر محیط
هرآنچه آب بود اندرو بخارکند
همین نه مدحت خسرو کند به بیداری
که چون به خواب رود مدح شهریار کند
به حزم توسن اجرام را نماید زین
به بخت بُختی افلاک را مهار کند
به تیغ روز وغا ملک را سمین سازد
بهکلکگاه سخاگنج را نزارکند
چنان بود کف او زرفشان ز فرط کرم
که نامه را گه تحریر زرنگار کند
عدو ز فکرت شمشیر او به روز نبرد
اگر به خلد برندش خیال نارند
به روز رزم که گردون سیاهپوش شود
ز بسکه گرد سپه بر فلکگذار کند
بر آفتاب شود شاهراه منطقه گم
همی ز هر طرف آسیمهسر مدار کند
ز بسکه حادثه بارد ز آسمان به زمین
زمین چو منهزمان بانگ زینهار کند
امل به روز بقا خنده قاهقاه زند
اجل ز بیم فنا گریه زار زار کند
بهگرد معرکهگردهن ستاده سرگردان
که در میانه اگر گم شود چه کار کند
سپهر پشت نماید زمین شکم دزدد
دمی که دست بر آن گرز گاوسار کند
سنان نیزهٔ او را زمانه از سر خصم
گمان شاخ درختان میوهدار کند
زهی سخای تو چندان که حرص همت تو
گهر ز سنگ و زر از خاک شوره زار کند
مخالفت چوشود کشته سرفرازترست
از آنکه جا ز زمین بر فراز دار کند
به چشم فتنهکه در خواب باد تا محشر
بلارکت اثر برگ کو کنار کند
کند ز عدل تو گرگ آنچنان حراست میش
که دایه تربیت طفل شیرخوار کند
ز اهتمام تو ملک آنچنان بود ایمن
که عنکبوت نیارد مگس شکار کند
به ضرب آهن تیغش برآری از دل سنگ
به سنگ خصمت اگر جای چون شرار کند
حساب نیک و بد خلق را به روز جزا
به نیم لحظه تواندکه کردگار کند
ولیک روز جزا زان دراز شد کایزد
عطا و جود تو را یک به یک شمار کند
بزرگوارا این خادمت ز بیجایی
بدان رسیده که از مملکت فرار کند
نه آتشستکه بالا رود به چرخ اثیر
نه صرصرست که در بحر و بر گذار کند
نه شیر شرزه که در بیشه معتکف گردد
نه مارگرزهکه آرامگه به غارکند
نه قمری است که بر شاخ سرو گیرد جای
نه مرغزارکه مأوا به مرغزار کند
نهنگ نیست که ساکن شود به لجهٔ بحر
پلنگ نیست که مسکن به کوهسار کند
فرشته نیستکه بر آسمانگشاید بال
ستاره نیست که گرد فلک مدار کند
نه خاک تاری تا رو نهد به مرکز خویش
نه آب جاری تا جا به جویبار کند
نه عقل صرفکه در لامکان مکانگیرد
نه جان پاک که بیجایی اختیار کند
نهنگ لجهٔ فضلست و دست او دریا
از آن عزیمت دریا نهنگوار کند
گرفتم آنکه بود در شاهوار سخن
نه جایگه به صدف دُرّ شاهوار کند
گرفتم آنکه بود مهر نوربار هنر
نه جایگه به فلک مهر نور بار کند
ز التفات تو دارد طمعکه چون خورشید
به خانهیی چو چهارم فلک مدارکند
حکیم گوید کاینده را همی زیبد
که حال خود را از رفته اعتبارکند
هزار خانه وکشور بدانکسی دادی
که مرگشان به دو قرن دگر شکار کند
همان نه خانه بجا ماند و نه خانه خدای
که انقلاب جهان هر دو را غبارکند
مگر مدایح من در زمانه ماند و بس
کش از محامد تو چرخ یادگار کند
سپهر از آن همه دلکش قصور محمودی
به مدح عنصری امروز افتخار کند
جهان از آن همه آواز سنج سنجرشاه
به شعر انوری امروز اختصارکند
بسی ز بخت خود اندر زمانه نومیدم
مگر که لطف تو بازم امیدوار کند
به هرکه تاکه بود نام از یسار و یمین
قضا یمین ترا مایهٔ یسار کند
نخست ترک مراد خود اختیارکند
گرچه ترک مراد خود اختیاری نیست
که عاشق آنچه نماید به اضطرارکند
غریب را که به غربت اسیر یاری شد
که گفته بود اقامت در آن دیارکند
به اضطرار کمندش برد به جانب شهر
غزال را که به صحرا کسی شکار کند
ولی غزال از آن پس که شد اسیرکمند
جز آنکه گردن طاعت نهد چکار کند
ز قید صورت و معنی کسی تواند رست
که در هوای یکی ترک صدهزار کند
نخست آیت فرقان عاشقی حمدست
که حمد پیشه کند هرکه رو به یار کند
نه با ارادت او نام مال و جاه برد
نه با محبت او فکر ننگ و عارکند
بلاست یکهسواری ستاده در صف عشق
کسیست مرد که آهنگ آن سوار کند
محیط دایره آنکس بهسر تواند برد
که پای جهد چو پرگار استوار کند
نه عاشقستکسیکز ملامت اندیشد
که هرکه میطلبد صبر بر خمارکند
نه رستمستکسیکز مصاف رویینتن
سپر بیفکند و ترک کارزار کند
نه عاشقست چو بلبل کسی به صورت گل
که احتراز ز گلچین و زخم خار کند
به کیش عشق کمانوار گوشمالش ده
چو تیر هرکه ز قربان شدن فرارکند
به اتفاق بزرگان کسیست طالبگنج
که مشت تا به کتف در دهان مار کند
کسیست طالب یوسف به اعتقاد درست
که صد رهش چو زلیخا عزیز خوار کند
روان فدای خلیلی نما چو اسماعیل
ورت زمانه چو ابلیس سنگسار کند
چنانکه من ز رخ ماه خود نتابم مهر
به صد بلا اگرم عشق او دچارکند
هزارگونه جفا دیدم از جهان و هنوز
دلم متابعت مهر آن نگارکند
نگار نام بتست و بتی بود مه من
که ماه سجده بر او صد هزار بارکند
دمیده مشک خطش گویی آن دو آهوی چشم
بر آن سرستکه مشک خود آشکارکند
رخش سیه شده اندک ز همنشینی زلف
سیاهکار نکو را سیاهکار کند
به ملک روم اگر چین زلف بگشاید
فضای مملکت روم زنگبار کند
به وقت ناز چو کاکل به روی بپریشد
چو شعر من همه آفاق مشکبار کند
چو شام تیره حصاری کشد ز چنبر زلف
چو ماه چارده جا اندران حصار کند
به وصل عکس رخ او به هجر خون دلم
به هر دو وقت مرا دیده لالهزار کند
به حیله کس نتواند برو چشاند زهر
که زهر را لب او شه خوشگوار کند
مرا بهار و خزان هر دو پیش یکسان است
که او به چهره خزان مرا بهارکند
وگر بهشت دهندم کناره میگیرم
در آن زمانکه مرا -ای درکنارند
هرآنکه هست خریدار ماه صورت او
فلک ز مهر بر او مشتری نثارند
چگونهدر شب تاریک خوانمش بر خویش
که جلوهٔ رخ او لیل را نهار کند
دکان مشک فرو شست گویی آن سر زلف
که طبله طبله برو مشک چین قطار کند
خلیفهٔ شب و روزست زانکهگیتی را
به چهره روشن سازد به طره تار کند
به جبر بوسه زند بر لب و دهان کسی
که مدح و منقبت صاحب اختیار کند
کهینه بندهٔ خسرو مهینه خواجهٔ عصر
که روزگار به ذات وی افتخارکند
فضای مملکت عصر را مساعی او
بدان رسیده که آزرم قندهار کند
به روز همتش ار دانه بر زمین پاشند
هنوز ناشده در خاک، برگ و بار کند
کس ار به باع برد نام او عجب نبوذ
که مرغ مدحش از اوج شاخسار کند
ز شرم همت او بحرها عرق ریزند
اگر به عزم سفر رو سوی بحار کند
وگر زبانهکشد تیغ او به بحر محیط
هرآنچه آب بود اندرو بخارکند
همین نه مدحت خسرو کند به بیداری
که چون به خواب رود مدح شهریار کند
به حزم توسن اجرام را نماید زین
به بخت بُختی افلاک را مهار کند
به تیغ روز وغا ملک را سمین سازد
بهکلکگاه سخاگنج را نزارکند
چنان بود کف او زرفشان ز فرط کرم
که نامه را گه تحریر زرنگار کند
عدو ز فکرت شمشیر او به روز نبرد
اگر به خلد برندش خیال نارند
به روز رزم که گردون سیاهپوش شود
ز بسکه گرد سپه بر فلکگذار کند
بر آفتاب شود شاهراه منطقه گم
همی ز هر طرف آسیمهسر مدار کند
ز بسکه حادثه بارد ز آسمان به زمین
زمین چو منهزمان بانگ زینهار کند
امل به روز بقا خنده قاهقاه زند
اجل ز بیم فنا گریه زار زار کند
بهگرد معرکهگردهن ستاده سرگردان
که در میانه اگر گم شود چه کار کند
سپهر پشت نماید زمین شکم دزدد
دمی که دست بر آن گرز گاوسار کند
سنان نیزهٔ او را زمانه از سر خصم
گمان شاخ درختان میوهدار کند
زهی سخای تو چندان که حرص همت تو
گهر ز سنگ و زر از خاک شوره زار کند
مخالفت چوشود کشته سرفرازترست
از آنکه جا ز زمین بر فراز دار کند
به چشم فتنهکه در خواب باد تا محشر
بلارکت اثر برگ کو کنار کند
کند ز عدل تو گرگ آنچنان حراست میش
که دایه تربیت طفل شیرخوار کند
ز اهتمام تو ملک آنچنان بود ایمن
که عنکبوت نیارد مگس شکار کند
به ضرب آهن تیغش برآری از دل سنگ
به سنگ خصمت اگر جای چون شرار کند
حساب نیک و بد خلق را به روز جزا
به نیم لحظه تواندکه کردگار کند
ولیک روز جزا زان دراز شد کایزد
عطا و جود تو را یک به یک شمار کند
بزرگوارا این خادمت ز بیجایی
بدان رسیده که از مملکت فرار کند
نه آتشستکه بالا رود به چرخ اثیر
نه صرصرست که در بحر و بر گذار کند
نه شیر شرزه که در بیشه معتکف گردد
نه مارگرزهکه آرامگه به غارکند
نه قمری است که بر شاخ سرو گیرد جای
نه مرغزارکه مأوا به مرغزار کند
نهنگ نیست که ساکن شود به لجهٔ بحر
پلنگ نیست که مسکن به کوهسار کند
فرشته نیستکه بر آسمانگشاید بال
ستاره نیست که گرد فلک مدار کند
نه خاک تاری تا رو نهد به مرکز خویش
نه آب جاری تا جا به جویبار کند
نه عقل صرفکه در لامکان مکانگیرد
نه جان پاک که بیجایی اختیار کند
نهنگ لجهٔ فضلست و دست او دریا
از آن عزیمت دریا نهنگوار کند
گرفتم آنکه بود در شاهوار سخن
نه جایگه به صدف دُرّ شاهوار کند
گرفتم آنکه بود مهر نوربار هنر
نه جایگه به فلک مهر نور بار کند
ز التفات تو دارد طمعکه چون خورشید
به خانهیی چو چهارم فلک مدارکند
حکیم گوید کاینده را همی زیبد
که حال خود را از رفته اعتبارکند
هزار خانه وکشور بدانکسی دادی
که مرگشان به دو قرن دگر شکار کند
همان نه خانه بجا ماند و نه خانه خدای
که انقلاب جهان هر دو را غبارکند
مگر مدایح من در زمانه ماند و بس
کش از محامد تو چرخ یادگار کند
سپهر از آن همه دلکش قصور محمودی
به مدح عنصری امروز افتخار کند
جهان از آن همه آواز سنج سنجرشاه
به شعر انوری امروز اختصارکند
بسی ز بخت خود اندر زمانه نومیدم
مگر که لطف تو بازم امیدوار کند
به هرکه تاکه بود نام از یسار و یمین
قضا یمین ترا مایهٔ یسار کند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۲ - در ستایش پادشاه ماضی محمد شاه غازی طاب الله ثراه گوید
هر دل اسیر زلف تو بیدادگر بود
کارش ز تار زلف تو آشفتهتر بود
آشوب ملک شاهی و بیدادکار تست
ترکی و ترک لابد بیدادگر بود
در ملک حسن شاهی زان شور و شرکنی
شک نیست حس چونین با شور و شر بود
شمشاد مهرچهری و خورشید مهجبین
مانات مهر مادر و ماهت پدر بود
باور نیفتدم که بدین حسن و دلبری
نقشی به چین و سروی در غاتفر بود
در چین و کاشغر ز پی چون تو دلفریب
همواره پای اهل نظر رهسپر بود
ورنه چو بست صورت با چون تویی وصال
خواهم نه چین بماند و نهکاشغر بود
هرجاکه جلوه سازکنیگشت قندهار
هر جا خرام ناز کنی کاشمر بود
هرگه به زلف شانه زنی تبتست کوی
ور برکشی نقاب سرا شوشتر بود
رویت به نور با مه گردون برابرست
زلفت به رنگ دایهٔ مشک تتر بود
ماه فلک نه حاشاکی مشک پرورد
مشک تتر نه کلاکی با قمر بود
روی تو ماه باشد و طرفه بود که ماه
برجرم روشنش زره از مشک تر بود
چندان که وصف خوبی یوسف نمودهاند
ستوار نایدمکه ز تو خوبتر بود
یوسف اگر به چاهی وقتی نهفت چهر
چاهی ترا بهگرد زنخ مستتر بود
یاقوت را به گونه همی ماند آن دو لب
الّا که در میانش دو رشته گهر بود
پر حلقه طرهٔ تو کتاب مجسطی است
سر داده بسکه دایره یک با دگر بود
کژدم سپر به سالی یک مه شد آفتاب
دایم بر آفتاب تو کژدم سپر بود
(:ر حیرتمکه چشم تو ماند از چه رو سقیم
با اینهمهکه در لب تو نیشکر بود
داند دل جریح که گاه نگه ترا
درنوک مژه تعبیه صد نیشتر بود
در زیر دام زلف تو از خال دانهایست
کاین دانه دام مردم صاحبنظر بود
قدت صنوبرست و ندیدم صنوبری
کوهیش بر به زیر و مهی بر زبر بود
باشد به حکم عادت سیم و کمر بهکوه
چونستکوه سیم ترا درکمر بود
پیمای نیستکوه سرین تو در خرم
لرزان مدام از چه سبب اینقدر بود
بلور ساده است که چونین ز عکس او
روشن سر او بام و در و بوم و بر بود
اندر ازار سرخ بجای سرین تو
نسرین به بار و سیم به خروار در بود
مسکین دلمکه در طلب سیم تو مدام
همچون گدای گرسنه دل دربهدر بود
بیزر بهکف نیاید سیم تو مر مرا
اشکی بسان سیم و رخی همچو زر بود
با زر چهر و سیم سرشکم بود محال
کم بر مراد خاطر هرگز ظفر بود
من آن زمان که دادم تن در بلای عشق
گشتم یقین که جان و تنم در خطر بود
چون نیست درکنارم سروقدت چسود
گر بیتو از سرشککنارم شمر بود
ای غیرت ستاره ز هجر تو تا به کی
شب تا به صبح چشمم اختر شمر بود
یک ره در آ بهکلبه مسکین اگرچه تو
قدت بزرگ وکلبهٔ ما مختصر بود
چندین متاز توسن و دل را مکن خراب
زین فتنه ترسمتکه در آخر ضرر بود
آخر نه خانهٔ دل ما ملک پادشاست
دانیکه شاه از همه جا باخبر بود
شاهنشه زمانه محمد شه آنکه مهر
هر صبح از سجود درش مفتخر بود
گیهان خدای آنکش در حل و عقد ملک
دستی قضا به قدرت و دستی قدر بود
ظل خدا خدیو بشر کز طریق حق
دارای ملک و ملت خیرالبشر بود
در روزکین به نهب روان گفتئی اجل
تیغ خمیده قامت او را پسر بود
گردون بهکاخدولت او چیست قبهایست
گیتی ز ملک شوکت او یک اثر بود
جوییست از محیط عطایش هرآنچه یم
خشک و ترش به خوان کرم ماحضر بود
از مهر او بهشت برینست یک ورق
وز قهر او لهیب سقر یک شرر بود
صدره به چرخ نازد خاک از برای آنک
رامش در او گزیده چنین تاجور بود
در روز رزم و بزم ز شمشیر و جام می
دستش هماره حامله خیر و شر بود
وقتیکه جام جوید گوهرفشان شود
وقتی که تیغ گیرد دشمن شکر بود
هرجا به عودسوزی رامش طلب کند
هرجا بهکینهتوزی پرخاشخر بود
جامش موالیان را کوثر شود به طعم
تیغش مخالفان را سوزان سقر بود
تا از پس شکوفه شجر بارور شود
یارب نهال دولت او بارور بود
کارش ز تار زلف تو آشفتهتر بود
آشوب ملک شاهی و بیدادکار تست
ترکی و ترک لابد بیدادگر بود
در ملک حسن شاهی زان شور و شرکنی
شک نیست حس چونین با شور و شر بود
شمشاد مهرچهری و خورشید مهجبین
مانات مهر مادر و ماهت پدر بود
باور نیفتدم که بدین حسن و دلبری
نقشی به چین و سروی در غاتفر بود
در چین و کاشغر ز پی چون تو دلفریب
همواره پای اهل نظر رهسپر بود
ورنه چو بست صورت با چون تویی وصال
خواهم نه چین بماند و نهکاشغر بود
هرجاکه جلوه سازکنیگشت قندهار
هر جا خرام ناز کنی کاشمر بود
هرگه به زلف شانه زنی تبتست کوی
ور برکشی نقاب سرا شوشتر بود
رویت به نور با مه گردون برابرست
زلفت به رنگ دایهٔ مشک تتر بود
ماه فلک نه حاشاکی مشک پرورد
مشک تتر نه کلاکی با قمر بود
روی تو ماه باشد و طرفه بود که ماه
برجرم روشنش زره از مشک تر بود
چندان که وصف خوبی یوسف نمودهاند
ستوار نایدمکه ز تو خوبتر بود
یوسف اگر به چاهی وقتی نهفت چهر
چاهی ترا بهگرد زنخ مستتر بود
یاقوت را به گونه همی ماند آن دو لب
الّا که در میانش دو رشته گهر بود
پر حلقه طرهٔ تو کتاب مجسطی است
سر داده بسکه دایره یک با دگر بود
کژدم سپر به سالی یک مه شد آفتاب
دایم بر آفتاب تو کژدم سپر بود
(:ر حیرتمکه چشم تو ماند از چه رو سقیم
با اینهمهکه در لب تو نیشکر بود
داند دل جریح که گاه نگه ترا
درنوک مژه تعبیه صد نیشتر بود
در زیر دام زلف تو از خال دانهایست
کاین دانه دام مردم صاحبنظر بود
قدت صنوبرست و ندیدم صنوبری
کوهیش بر به زیر و مهی بر زبر بود
باشد به حکم عادت سیم و کمر بهکوه
چونستکوه سیم ترا درکمر بود
پیمای نیستکوه سرین تو در خرم
لرزان مدام از چه سبب اینقدر بود
بلور ساده است که چونین ز عکس او
روشن سر او بام و در و بوم و بر بود
اندر ازار سرخ بجای سرین تو
نسرین به بار و سیم به خروار در بود
مسکین دلمکه در طلب سیم تو مدام
همچون گدای گرسنه دل دربهدر بود
بیزر بهکف نیاید سیم تو مر مرا
اشکی بسان سیم و رخی همچو زر بود
با زر چهر و سیم سرشکم بود محال
کم بر مراد خاطر هرگز ظفر بود
من آن زمان که دادم تن در بلای عشق
گشتم یقین که جان و تنم در خطر بود
چون نیست درکنارم سروقدت چسود
گر بیتو از سرشککنارم شمر بود
ای غیرت ستاره ز هجر تو تا به کی
شب تا به صبح چشمم اختر شمر بود
یک ره در آ بهکلبه مسکین اگرچه تو
قدت بزرگ وکلبهٔ ما مختصر بود
چندین متاز توسن و دل را مکن خراب
زین فتنه ترسمتکه در آخر ضرر بود
آخر نه خانهٔ دل ما ملک پادشاست
دانیکه شاه از همه جا باخبر بود
شاهنشه زمانه محمد شه آنکه مهر
هر صبح از سجود درش مفتخر بود
گیهان خدای آنکش در حل و عقد ملک
دستی قضا به قدرت و دستی قدر بود
ظل خدا خدیو بشر کز طریق حق
دارای ملک و ملت خیرالبشر بود
در روزکین به نهب روان گفتئی اجل
تیغ خمیده قامت او را پسر بود
گردون بهکاخدولت او چیست قبهایست
گیتی ز ملک شوکت او یک اثر بود
جوییست از محیط عطایش هرآنچه یم
خشک و ترش به خوان کرم ماحضر بود
از مهر او بهشت برینست یک ورق
وز قهر او لهیب سقر یک شرر بود
صدره به چرخ نازد خاک از برای آنک
رامش در او گزیده چنین تاجور بود
در روز رزم و بزم ز شمشیر و جام می
دستش هماره حامله خیر و شر بود
وقتیکه جام جوید گوهرفشان شود
وقتی که تیغ گیرد دشمن شکر بود
هرجا به عودسوزی رامش طلب کند
هرجا بهکینهتوزی پرخاشخر بود
جامش موالیان را کوثر شود به طعم
تیغش مخالفان را سوزان سقر بود
تا از پس شکوفه شجر بارور شود
یارب نهال دولت او بارور بود
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۳ - در ستایش نواب فریدون میرزا فرماید
هرکرا دل سپیدکار بود
با سیه طرگانش یار بود
شود از قیدکفر و دین آزاد
بسته هر دل به زلف یار بود
به کمند بتان گرفتارست
زی من آنکس که رستگار بود
چون به کاری نهاد باید دل
خود ازین خوبتر چکار بود
زندهیی را که میل خوبان نیست
مرده است ارچه زندهوار بود
تجربت رفت و جز به عشق بتان
مرد را فوت روزگار بود
خاصه چون یار من که از رخ و زلف
رشککشمیر و قندهار بود
چین زلفش حصار ماه و به حسن
شور چین فتنهٔ حصار بود
گرد رخ زلفکانش پنداری
روم محصور زنگبار بود
یا همی صف کشیده بر در چین
از دو سو لشکر بهار بود
قامتش یک بهشت سرو و به سرو
کی شقیق و بنفشه یار بود
عارضش یک سپهر ماه و به ماه
کی زره زلف مشکبار بود
لبش اهواز نیست لیک در او
شکر و قند بار بار بود
چشمش آهوست در نگاه اگر
دیدی آهو که جانشکار بود
زلفش افعی بود گر افعی را
هیچگه لاله درکنار بود
چشم او کافر آمدست و چسانش
تکیه بر تیغ ذوالفقار بود
ور همی نرگسست از مژه چون
گرد نرگس دمیده خار بود
لب او لعل و لعل کس نشنید
صدف در شاهوار بود
غبغبش چاهگفتم ار به مثل
چاه را ماه در جوار بود
رخ او لاله است و این عجبست
کز رخش لاله داغدار بود
تخم فتنه است خال و در ره دل
رخ رنگینش فتنهزار بود
دیدم آن چهر و زلف و دانستم
صبح را پرده شام تار بود
بجز از چشم او ندیدهکسی
ترک بیباده در خمار بود
وصف چهرش نگفته دفتر من
همچو ارژنگ پرنگار بود
به لب لعل او اشارتکرد
کلک من زان شکرنثار بود
وصف چشمش نمودهام زانرو
سخنم سحر آشکار بود
دیده روی ستاره کردارش
چشمم از آن ستاره بار بود
به خیال دو زلف و سبز خطش
خاطرم پر ز مور و مار بود
فکر مژگانش در دلم بگذشت
سینهام زان سبب فکار بود
دیدم آن روی کاو مرا دیگر
نه گلستان نه نوبهار بود
کز بهار و چمن فراغت نه
هرکرا چشم پرنگار بود
کی چمیدنکند چو قامت یار
سرو گیرم به جویبار بود
کی دمیدن کند چو طلعت دوست
لاله گیرم که در ایار بود
کی بود همچو ترک من خندان
کبک گیرم به کوهسار بود
کی خرام آورد چو دلبر من
گیرم آهو به هر دیار بود
گفتم از چشم همچو اوست گوزن
کی قدحگیر و میگسار بود
در خرامستگر تذرو چو دوست
کی زرهپوش و کینگذار بود
ترک من نوش جان و نوش لبست
خاصه وقتیکه بادهخوار بود
وقتی ار شورشیکند سهلست
کانهم از تلخی عقار بود
کبکوگور وگوزنو نیک تذرو
یار خوشتر ز هر چهار بود
گلشنی نوشکفته است و لیک
هرکنارش دو صد هزار بود
سر نهد در کف ارادت او
هر کرا در کف اختیار بود
دلفریبست گاه بردن دل
حیلهپرداز و سحرکار بود
زره رستمست زلفش و دل
همچو خود سفندیار بود
سنگ در سنگ سنگ در دل کوه
واو بر این هر سه کامگار بود
لیک سنگش به زیر سیم نهان
کوه سیمینش در ازار بود
کشد اینکوه را به هر طرفی
با میانی که مویوار بود
تن ما نیست آن میان نحیف
اینقدر از چه بردبار بود
وین عجبکشگه خرام آنکوه
همچو سیماب بیقرار بود
راست پنداری از نهیب ملک
پیکر خصم نابکار بود
دادگر آفتاب ملک و ملک
کش فلک خنگ راهوار بود
شاه فیروز فر فریدون شه
کافریدونش پردهدار بود
آنکه در پیش شیر شادروانش
بیروان شیر مرغزار بود
روز کین از سنان نیزهٔ او
جرم گردون به زینهار بود
هرکجا تافت رای روشن او
قرص خورشید سخت تار بود
بخت او را اگر کنند لبوس
فر و اقبالش پود و تار بود
عدل او دهر را شدست پناه
تیغ او ملک را حصار بود
چون ز آهنکند حصارکسی
لاجرم سخت استوار بود
منصب خود به تیغ او سپرد
اجل آنجاکهکارزار بود
جان کش از دست تیغ او نبرد
خصم اگر یک اگر هزار بود
کوه بینی درون بحر چو او
درکفش گرزگاوسار بود
آفتابیست بر سپهر برین
چون به خنگ فلک سوار بود
با کف درفشان بود چو سحاب
چون که بر تخت روزبار بود
عالمی را یسار داده یمینش
که یمینش جهان یسار بود
جام بلور در کفش گویی
آفتابی ستارهبار بود
ابر جوشندهایست ناشرگنج
گر به رامش درونش یار بود
ببر کوشندهایست ناهب جان
چون خداوند گیرودار بود
بحر آنجا همیکند افغان
چرخ اینجا به زینهار بود
معدن آنجا فقیر و مفلس گشت
دشمن اینجا ضعیف و زار بود
اندرین هر دو وقت دشمن و دوست
لاجرم صاحب اقتدار بود
دوستان بر به تخت دارایی
دشمنان بر فراز دار بود
زر به هر جا بود عزیز آید
جز که در دست شاه خوار بود
عدل او را درون چشم فتن
اثر برگ کوکنار بود
دشمن گوهرست و سیم کفش
چون که بر تخت زرنگار بود
عالم خلق را چو درنگری
از وجود وی افتخار بود
وصف او کس یکی ز صد نکند
وقتش ار تا صف شمار بود
لیک قصد من آنکه داند خلق
کز مدیح ویم دثار بود
نه فلگ را بهگرد مرکز خاک
تا روان روز و شب مدار بود
بر سر خلق و حکم جاویدان
حکمفرما و تاجدار بود
با سیه طرگانش یار بود
شود از قیدکفر و دین آزاد
بسته هر دل به زلف یار بود
به کمند بتان گرفتارست
زی من آنکس که رستگار بود
چون به کاری نهاد باید دل
خود ازین خوبتر چکار بود
زندهیی را که میل خوبان نیست
مرده است ارچه زندهوار بود
تجربت رفت و جز به عشق بتان
مرد را فوت روزگار بود
خاصه چون یار من که از رخ و زلف
رشککشمیر و قندهار بود
چین زلفش حصار ماه و به حسن
شور چین فتنهٔ حصار بود
گرد رخ زلفکانش پنداری
روم محصور زنگبار بود
یا همی صف کشیده بر در چین
از دو سو لشکر بهار بود
قامتش یک بهشت سرو و به سرو
کی شقیق و بنفشه یار بود
عارضش یک سپهر ماه و به ماه
کی زره زلف مشکبار بود
لبش اهواز نیست لیک در او
شکر و قند بار بار بود
چشمش آهوست در نگاه اگر
دیدی آهو که جانشکار بود
زلفش افعی بود گر افعی را
هیچگه لاله درکنار بود
چشم او کافر آمدست و چسانش
تکیه بر تیغ ذوالفقار بود
ور همی نرگسست از مژه چون
گرد نرگس دمیده خار بود
لب او لعل و لعل کس نشنید
صدف در شاهوار بود
غبغبش چاهگفتم ار به مثل
چاه را ماه در جوار بود
رخ او لاله است و این عجبست
کز رخش لاله داغدار بود
تخم فتنه است خال و در ره دل
رخ رنگینش فتنهزار بود
دیدم آن چهر و زلف و دانستم
صبح را پرده شام تار بود
بجز از چشم او ندیدهکسی
ترک بیباده در خمار بود
وصف چهرش نگفته دفتر من
همچو ارژنگ پرنگار بود
به لب لعل او اشارتکرد
کلک من زان شکرنثار بود
وصف چشمش نمودهام زانرو
سخنم سحر آشکار بود
دیده روی ستاره کردارش
چشمم از آن ستاره بار بود
به خیال دو زلف و سبز خطش
خاطرم پر ز مور و مار بود
فکر مژگانش در دلم بگذشت
سینهام زان سبب فکار بود
دیدم آن روی کاو مرا دیگر
نه گلستان نه نوبهار بود
کز بهار و چمن فراغت نه
هرکرا چشم پرنگار بود
کی چمیدنکند چو قامت یار
سرو گیرم به جویبار بود
کی دمیدن کند چو طلعت دوست
لاله گیرم که در ایار بود
کی بود همچو ترک من خندان
کبک گیرم به کوهسار بود
کی خرام آورد چو دلبر من
گیرم آهو به هر دیار بود
گفتم از چشم همچو اوست گوزن
کی قدحگیر و میگسار بود
در خرامستگر تذرو چو دوست
کی زرهپوش و کینگذار بود
ترک من نوش جان و نوش لبست
خاصه وقتیکه بادهخوار بود
وقتی ار شورشیکند سهلست
کانهم از تلخی عقار بود
کبکوگور وگوزنو نیک تذرو
یار خوشتر ز هر چهار بود
گلشنی نوشکفته است و لیک
هرکنارش دو صد هزار بود
سر نهد در کف ارادت او
هر کرا در کف اختیار بود
دلفریبست گاه بردن دل
حیلهپرداز و سحرکار بود
زره رستمست زلفش و دل
همچو خود سفندیار بود
سنگ در سنگ سنگ در دل کوه
واو بر این هر سه کامگار بود
لیک سنگش به زیر سیم نهان
کوه سیمینش در ازار بود
کشد اینکوه را به هر طرفی
با میانی که مویوار بود
تن ما نیست آن میان نحیف
اینقدر از چه بردبار بود
وین عجبکشگه خرام آنکوه
همچو سیماب بیقرار بود
راست پنداری از نهیب ملک
پیکر خصم نابکار بود
دادگر آفتاب ملک و ملک
کش فلک خنگ راهوار بود
شاه فیروز فر فریدون شه
کافریدونش پردهدار بود
آنکه در پیش شیر شادروانش
بیروان شیر مرغزار بود
روز کین از سنان نیزهٔ او
جرم گردون به زینهار بود
هرکجا تافت رای روشن او
قرص خورشید سخت تار بود
بخت او را اگر کنند لبوس
فر و اقبالش پود و تار بود
عدل او دهر را شدست پناه
تیغ او ملک را حصار بود
چون ز آهنکند حصارکسی
لاجرم سخت استوار بود
منصب خود به تیغ او سپرد
اجل آنجاکهکارزار بود
جان کش از دست تیغ او نبرد
خصم اگر یک اگر هزار بود
کوه بینی درون بحر چو او
درکفش گرزگاوسار بود
آفتابیست بر سپهر برین
چون به خنگ فلک سوار بود
با کف درفشان بود چو سحاب
چون که بر تخت روزبار بود
عالمی را یسار داده یمینش
که یمینش جهان یسار بود
جام بلور در کفش گویی
آفتابی ستارهبار بود
ابر جوشندهایست ناشرگنج
گر به رامش درونش یار بود
ببر کوشندهایست ناهب جان
چون خداوند گیرودار بود
بحر آنجا همیکند افغان
چرخ اینجا به زینهار بود
معدن آنجا فقیر و مفلس گشت
دشمن اینجا ضعیف و زار بود
اندرین هر دو وقت دشمن و دوست
لاجرم صاحب اقتدار بود
دوستان بر به تخت دارایی
دشمنان بر فراز دار بود
زر به هر جا بود عزیز آید
جز که در دست شاه خوار بود
عدل او را درون چشم فتن
اثر برگ کوکنار بود
دشمن گوهرست و سیم کفش
چون که بر تخت زرنگار بود
عالم خلق را چو درنگری
از وجود وی افتخار بود
وصف او کس یکی ز صد نکند
وقتش ار تا صف شمار بود
لیک قصد من آنکه داند خلق
کز مدیح ویم دثار بود
نه فلگ را بهگرد مرکز خاک
تا روان روز و شب مدار بود
بر سر خلق و حکم جاویدان
حکمفرما و تاجدار بود
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۴ - در ستایش شاهزاده مبرور فریدون میرزا فرماید
هرجاکه پارسی بت من جلوهگر شود
بس شیخ پارسا که به رندی سمر شود
گر در طراز شاهد من بگذرد به ناز
از طلعتش طراز طراز دگر شود
ور بگذرد به عزم سیاحت به روم و چین
هرجا بتی است سنگدل و سیمبر شود
ور بنگرد به باغ گل از بهر دیدنش
با آنکه جمله روست سراپا بصر شود
زانرو به چشم من مژگان نیشتر شده
تا خونفشانیم ز غمش بیشتر شود
یزدانکه آفریده مژه بهر پاس چشم
پس چون همی به چشم مرا نیشتر شود
زان نیش تر چو شیشهٔ حجام هر دمم
لبریز خون دو دیدهٔ حسرتنگر شود
در موج خون دو دیدهٔ من ماندی بدان
کوه عقیق سایهفکن در شمر شود
ای لعبت حصار ز رخ پرده برفکن
زان پیشکاب دیدهٔ من پردهدر شود
بنیاد صبر و طاقتم از روی و موی تو
تاکی چو روی و موی تو زیر و زبر شود
زیر و زبر همی چکنی روی و موی خویش
مگذار ابر تیره حجاب قمر شود
حالم تبه نخواهی خال سیه بپوش
کان دانه دام مردم صاحبظر شود
رخسار آبدار تو در زلف تابدار
ماند به گرد ماه که کژدم سپر شود
.کژدم سپر شود مهگردون وای شگفت
در پیشگرد ماه توکژدم سپر شود
بیداد گرچه عادت ترکان بود
ترکی ندیدهام چو تو بیدادگر شود
هر جا که قدفرازی جانها هبا بود
هرجاکه رخفروزی خونها هدر شهرد
با آنکه از غم تو به عالم شدم عَلَم
هر روز حال من علمالله بتر شود
دل رند و لاابالی و شیدا شد از غمت
خرم غمیکه مایهٔ چندین هنر شود
تو دل بری و روزی ما خون دل بود
تو می خوری و قسمت ما دردسر شود
گویی دو چشم من شمری پر کواکبست
هر شبکه بیرخ توکواکبشمر شود
آیی شبی به دامنم ایکاش مر مرا
تا دامنم ز سروقدتکاشمر شود
زی مرز غاتفر به ساحت چرا رویم
هرجا تو پرده برفکنی غاتفر شود
ور نسخه یی برند ز رویت به زنگبار
یغما شود حصار شود کاشغر شود
چونانکه سیم اشک من از رنگ لعل تو
مرجان شود عقیق شود معصفر شود
ای ترک جز لبت شَهِدالله نیافتم
شهدی که پردهدار سی و دو گهر شود
جز زلف تیرهٔ تو ندیدمکه زاغ را
ماه دو هفته تعبیه در زیر پر شود
آهو کند ز خون جگر مشک و مشک را
زاهوی مشکبار تو خون در جگر شود
خالت به زیر زلف گرید به رخ چنانک
هندویی از حبش به سوی شوشتر شود
ترکا توبی که از دل سختت بر آب جوی
افسونی ار دمند به سختی حجر شود
یا حسرتا بدین دل سختیکه مر مراست
مشکلکه تیر نالهٔ ماکارگر شود
ازعشق روی و موی تو بیخوابوخور شدم
وین عیش عاشقست که بی خواب و خور شود
برخیز و می بیاور و بنشین و بوسه ده
تا جیب و آستین و لبم پر شکر شود
یک ره میان بزم به عشرت کمر گشای
تا بویه دست من به میانتکمر شود
از فر بخت تخت سلیمان دهم به باد
گر دل مرا به مور خطت راهبر شود
طوبی لک ای نگار بهشتیکه قامتت
طوبیصفت هماره به خوبی سمر شود
برجه بیا بگو بشنو می بده بنوش
مگذار عمر بر سر بوک و مگر شود
وز بهر آنکه رنج جهانت رود ز یاد
چندان بخوان مدیح ملک کت ز بر شود
تا تنگ شکرتکه در آن جای بوسه نیست
باشد که بوسه جای شه نامور شود
شاه جهان فریدونکاندر صف نبرد
گردون چوگرد خنگ ورا بر اثر شود
آن بوالمظفری که غبار سمند او
هنگام وقعه سرمهٔ چشم ظفر شود
نه وهم با رکایب او همعنان رود
نه چرخ با عزایم او همسفر شود
هر آهویی که در کنف حفظ او گریخت
نشگفت اگر معاینه چون شیر نر شود
جایی نبیند از جهت جاه او برون
تا هر کجا که پیک نظر پیسپر شود
تا گه بود بر ایمن و گاهی بر ایسرش
گه ماه تیغ گردد و گاهی سپر شود
ماند همی به گرز تو در دست راد تو
گرکوه بوقبیس به بحر خزر شود
صیت عطای تست که چون نور آفتاب
یک چشم زد ز خاور تا باختر شود
تا پشت بوالبشر بگریزد ز بیم تو
گر نطفهٔ عدو ز سنانت خبر شود
کمتر نتیجهیی بود از لطف و عنف تو
هر خیر و شر که حاملهٔ نفع و ضر شود
کمتر وسیلهیی بود از مهر وکین تو
هر نفع و ضر که رابطهٔ خیر و شر شود
هرخشک و هر تریکهبههر بحر و هر بریست
گاه نوال جود ترا ماحضر شود
حزم تو اختراع وجود و عدم کند
رای تو پیشکار قضا و قدر شود
لله درّک ای ملکی کز هراس تو
در چشم مور شیر ژیان مستتر شود
نبود عجب که نطفهٔ خصمت ز بطن مام
از بیم باژگونه به صلب پدر شود
تنها نه جانور شود از هیبتت گیا
کز رحمت تو نیزگیا جانور شرد
هر نطفهیی زکلک تو تخم عنایتیست
کز آن هزار شاخ امل بارور شود
بر نیل مصر تابد اگر برق تیغ تو
آبش شرار گردد و موجش شرر شود
در بزم مادح تو فلک پهن کرده گوش
تا از مدایحت چو صدف پر درر شود
بر درگهت نماز برد از در نیاز
هر صبح کافتاب ز مشرق بدر شود
از بیم برق تیغ تو در دودمان خصم
مشکلکه هیچ ظفه ازین پس پسر شود
زان ساده شد چو اطلس رومی مهین سپهر
تا جامهٔ جلال ترا آستر شود
آتش کشد نفیر و ز دل برکشد زفیر
خصم ترا به حشر مقر گر سقر شود
خصم ترا به جنت اگر جا دهد خدای
جنت سقر شود چو مر او را مقر شود
روزیکه از هزاهز ترکان فتنهجوی
اقطاع روزگار پر از شور و شر شود
مغز ستاره از شرر تیغ بردمد
گوش زمانه از فزع کوس کر شود
گردون شود چو بیشهٔ شیران مردمال
از تیر چوبهاکه به عیوق بر شود
ای بس صلیبها که شود در هوا پدید
چون تیرها برنده با یکدگر شود
احجار پهنه جوشن و خود و زره شود
اشجار عرصه ناوک و تیغ و تبر شود
نوک سنانت از جگر خصم نابکار
خون آن قدر خورد که به رنگ جگر شود
از آب هفت دریا تف سنان تو
نگذارد آن قدر که پی مور تر شود
دیبای سرخ گسترد از بس پرند تو
دشت وغا معاینه چون شوشتر شود
تا بنگرد نبرد تو در دشت کارزار
خود یلان چو درع سراپا بصر شود
در دست دشمن تو زبانی شود سنان
تا سر کند فغان و بر او نوحهگر شود
شاهاگر این قصیده شود مر ترا پسند
چون صیت همتت به جهان مشتهر شود
چون سیم و زر عزیز بود لیک خود مباد
کاو نزد شاه خوارتر از سیم و زر شود
او چونگهر یتیم بود شه یتیمدوست
شایدگر از قبول ملک مفتخر شود
گو شاهم اعتبار کند گرچه گفتهاند
«یارب مباد آنکه گدا معتبر شود»
گرچه ز طول مدح تو کس را ملال نیست
لیکن به ار ثنا به دعا مختص شود
چون جیب قوس سینهٔ خصمت دریده باد
چندانکه خط سهم عمود وتر شود
جاری چو آب امر تو درکوه و دشت باد
ساری چو باد حکم تو در بحر و بر شود
بس شیخ پارسا که به رندی سمر شود
گر در طراز شاهد من بگذرد به ناز
از طلعتش طراز طراز دگر شود
ور بگذرد به عزم سیاحت به روم و چین
هرجا بتی است سنگدل و سیمبر شود
ور بنگرد به باغ گل از بهر دیدنش
با آنکه جمله روست سراپا بصر شود
زانرو به چشم من مژگان نیشتر شده
تا خونفشانیم ز غمش بیشتر شود
یزدانکه آفریده مژه بهر پاس چشم
پس چون همی به چشم مرا نیشتر شود
زان نیش تر چو شیشهٔ حجام هر دمم
لبریز خون دو دیدهٔ حسرتنگر شود
در موج خون دو دیدهٔ من ماندی بدان
کوه عقیق سایهفکن در شمر شود
ای لعبت حصار ز رخ پرده برفکن
زان پیشکاب دیدهٔ من پردهدر شود
بنیاد صبر و طاقتم از روی و موی تو
تاکی چو روی و موی تو زیر و زبر شود
زیر و زبر همی چکنی روی و موی خویش
مگذار ابر تیره حجاب قمر شود
حالم تبه نخواهی خال سیه بپوش
کان دانه دام مردم صاحبظر شود
رخسار آبدار تو در زلف تابدار
ماند به گرد ماه که کژدم سپر شود
.کژدم سپر شود مهگردون وای شگفت
در پیشگرد ماه توکژدم سپر شود
بیداد گرچه عادت ترکان بود
ترکی ندیدهام چو تو بیدادگر شود
هر جا که قدفرازی جانها هبا بود
هرجاکه رخفروزی خونها هدر شهرد
با آنکه از غم تو به عالم شدم عَلَم
هر روز حال من علمالله بتر شود
دل رند و لاابالی و شیدا شد از غمت
خرم غمیکه مایهٔ چندین هنر شود
تو دل بری و روزی ما خون دل بود
تو می خوری و قسمت ما دردسر شود
گویی دو چشم من شمری پر کواکبست
هر شبکه بیرخ توکواکبشمر شود
آیی شبی به دامنم ایکاش مر مرا
تا دامنم ز سروقدتکاشمر شود
زی مرز غاتفر به ساحت چرا رویم
هرجا تو پرده برفکنی غاتفر شود
ور نسخه یی برند ز رویت به زنگبار
یغما شود حصار شود کاشغر شود
چونانکه سیم اشک من از رنگ لعل تو
مرجان شود عقیق شود معصفر شود
ای ترک جز لبت شَهِدالله نیافتم
شهدی که پردهدار سی و دو گهر شود
جز زلف تیرهٔ تو ندیدمکه زاغ را
ماه دو هفته تعبیه در زیر پر شود
آهو کند ز خون جگر مشک و مشک را
زاهوی مشکبار تو خون در جگر شود
خالت به زیر زلف گرید به رخ چنانک
هندویی از حبش به سوی شوشتر شود
ترکا توبی که از دل سختت بر آب جوی
افسونی ار دمند به سختی حجر شود
یا حسرتا بدین دل سختیکه مر مراست
مشکلکه تیر نالهٔ ماکارگر شود
ازعشق روی و موی تو بیخوابوخور شدم
وین عیش عاشقست که بی خواب و خور شود
برخیز و می بیاور و بنشین و بوسه ده
تا جیب و آستین و لبم پر شکر شود
یک ره میان بزم به عشرت کمر گشای
تا بویه دست من به میانتکمر شود
از فر بخت تخت سلیمان دهم به باد
گر دل مرا به مور خطت راهبر شود
طوبی لک ای نگار بهشتیکه قامتت
طوبیصفت هماره به خوبی سمر شود
برجه بیا بگو بشنو می بده بنوش
مگذار عمر بر سر بوک و مگر شود
وز بهر آنکه رنج جهانت رود ز یاد
چندان بخوان مدیح ملک کت ز بر شود
تا تنگ شکرتکه در آن جای بوسه نیست
باشد که بوسه جای شه نامور شود
شاه جهان فریدونکاندر صف نبرد
گردون چوگرد خنگ ورا بر اثر شود
آن بوالمظفری که غبار سمند او
هنگام وقعه سرمهٔ چشم ظفر شود
نه وهم با رکایب او همعنان رود
نه چرخ با عزایم او همسفر شود
هر آهویی که در کنف حفظ او گریخت
نشگفت اگر معاینه چون شیر نر شود
جایی نبیند از جهت جاه او برون
تا هر کجا که پیک نظر پیسپر شود
تا گه بود بر ایمن و گاهی بر ایسرش
گه ماه تیغ گردد و گاهی سپر شود
ماند همی به گرز تو در دست راد تو
گرکوه بوقبیس به بحر خزر شود
صیت عطای تست که چون نور آفتاب
یک چشم زد ز خاور تا باختر شود
تا پشت بوالبشر بگریزد ز بیم تو
گر نطفهٔ عدو ز سنانت خبر شود
کمتر نتیجهیی بود از لطف و عنف تو
هر خیر و شر که حاملهٔ نفع و ضر شود
کمتر وسیلهیی بود از مهر وکین تو
هر نفع و ضر که رابطهٔ خیر و شر شود
هرخشک و هر تریکهبههر بحر و هر بریست
گاه نوال جود ترا ماحضر شود
حزم تو اختراع وجود و عدم کند
رای تو پیشکار قضا و قدر شود
لله درّک ای ملکی کز هراس تو
در چشم مور شیر ژیان مستتر شود
نبود عجب که نطفهٔ خصمت ز بطن مام
از بیم باژگونه به صلب پدر شود
تنها نه جانور شود از هیبتت گیا
کز رحمت تو نیزگیا جانور شرد
هر نطفهیی زکلک تو تخم عنایتیست
کز آن هزار شاخ امل بارور شود
بر نیل مصر تابد اگر برق تیغ تو
آبش شرار گردد و موجش شرر شود
در بزم مادح تو فلک پهن کرده گوش
تا از مدایحت چو صدف پر درر شود
بر درگهت نماز برد از در نیاز
هر صبح کافتاب ز مشرق بدر شود
از بیم برق تیغ تو در دودمان خصم
مشکلکه هیچ ظفه ازین پس پسر شود
زان ساده شد چو اطلس رومی مهین سپهر
تا جامهٔ جلال ترا آستر شود
آتش کشد نفیر و ز دل برکشد زفیر
خصم ترا به حشر مقر گر سقر شود
خصم ترا به جنت اگر جا دهد خدای
جنت سقر شود چو مر او را مقر شود
روزیکه از هزاهز ترکان فتنهجوی
اقطاع روزگار پر از شور و شر شود
مغز ستاره از شرر تیغ بردمد
گوش زمانه از فزع کوس کر شود
گردون شود چو بیشهٔ شیران مردمال
از تیر چوبهاکه به عیوق بر شود
ای بس صلیبها که شود در هوا پدید
چون تیرها برنده با یکدگر شود
احجار پهنه جوشن و خود و زره شود
اشجار عرصه ناوک و تیغ و تبر شود
نوک سنانت از جگر خصم نابکار
خون آن قدر خورد که به رنگ جگر شود
از آب هفت دریا تف سنان تو
نگذارد آن قدر که پی مور تر شود
دیبای سرخ گسترد از بس پرند تو
دشت وغا معاینه چون شوشتر شود
تا بنگرد نبرد تو در دشت کارزار
خود یلان چو درع سراپا بصر شود
در دست دشمن تو زبانی شود سنان
تا سر کند فغان و بر او نوحهگر شود
شاهاگر این قصیده شود مر ترا پسند
چون صیت همتت به جهان مشتهر شود
چون سیم و زر عزیز بود لیک خود مباد
کاو نزد شاه خوارتر از سیم و زر شود
او چونگهر یتیم بود شه یتیمدوست
شایدگر از قبول ملک مفتخر شود
گو شاهم اعتبار کند گرچه گفتهاند
«یارب مباد آنکه گدا معتبر شود»
گرچه ز طول مدح تو کس را ملال نیست
لیکن به ار ثنا به دعا مختص شود
چون جیب قوس سینهٔ خصمت دریده باد
چندانکه خط سهم عمود وتر شود
جاری چو آب امر تو درکوه و دشت باد
ساری چو باد حکم تو در بحر و بر شود
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۶ - در مدح حسینخان صاحباختیار فرماید
بهار آمدکه ازگلبن همی بانگ هزار آید
به هر ساعت خروش مرغ زار از مرغزار آید
تو گویی ارغنون بستند بر هر شاخ و هر برگی
ز بس بانگ تذرو و صلصل و دراج و سار آید
بجوشد مغز جان چون بوی گل از گلستان خیزد
بپرد مرغ دل چون بانگ مرغ از شاخسار آید
خروش عندلیب و صوت سار و ناله ی قمری
گهی ازگل گهی از سروبن گه از چنار آید
تو گویی ساحت بستان بهشت عدن را ماند
ز بس غلمان و حور آنجا قطار اندر قطار آید
یکیگیرد بهکف لالهکه ترکیب قدح دارد
یکی برگل کند تحسین کزو بوی نگار آید
کی با دلبر ساده به طرف بوستان گردد
یکی با ساغر باده به طرف جویبار آید
یکی بیند چمن را بیتأمل مرحبا گوید
یکی بوید سمن را مات صنعکردگار آید
یکی بر لاله پاکوبد که هیهی رنگ میدارد
یکی از گل به وجد آید که بخبخ بوی یار آید
یکی بر سبزه میغلطد یکی بر لاله میرقصد
یکی گاهی رود از هش یکی گه هوشیار آید
ز هر سوتی نواش، ارغنون و چگ و نی آید
ز هرکویی صدای بربط و طنبور و تار آید
کی آنجا نوازد نی یکی آنجاگسارد می
صدای های و هوی و هی ز هر سو صدهزار آید
به هر جا جشنی و جوشی به هر گامی قدح نوشی
نماند غالبا هوشی چو فصل نوبهار آید
مگر در سنبلستان ماه من ژولیدهگیسو را
که از سنبل به مغزم بوی جان بیاختیار آید
الا یا ساقیا می ده به جان من پیاپی ده
دمادم هی خور و هی ده که میترسم خمار آید
سیه شد از ریا روزم بده آب ریا سوزم
به جانت گر دوصد خرمن ریا یک جو به کار آید
نمیدانیکنار سبزه چون لذت دهد باده
خصوص آن دم که از گلزار باد مشکبار آید
به حق باده خوارانی که می نوشد با خوبان
که بیخوبان بهکامم آبکوثر ناگوار آید
شراب تلخ میخواهم به شیرینیکه از شورش
خرد دیوانه گردد کوه و صحرا بیقرار آید
دلم بر دشت شوخی شاهدی شنگی که همچو او
نه ماهی از ختن خیزد نه ترکی از حصار آید
چو باد آن زلف تاریکش به رخسارش بشوراند
پی تاراج چینگویی سپاه زنگبار آید
دمی کز همگشایم حلقهای زلف مشکینش
به مغزم کاروان در کاروان مشک تتار آید
به جان اوکه هرگهکاکل وگیسوی او بینم
جهان گویی به چشم من پر از افعیّ و مار آید
چو بوسم لعل شیرینش لبم هندوستان گردد
چو بینم روی رنگینش دو چشمم قندهار آید
نظر از بوستان بندم اگر او چهره بگشاید
کنار از دوستانگیرمگرم او درکنار آید
کنار خویش را پر عقرب جراره میبینم
دمی کاندر کنارم با دو زلف تا بدار آید
نگاهم چون همیغلطد ز روی او بهموی او
به چشمم عالم هستی پر از دود و شرار آید
و خط و زلف و مژه و ابرو وگیسویش
جهانتاریکدر چشممچو یکمشتغبار آید
چهرمزست این نمیدانم که چون زلف و رخش بینم
به چشمم هر دوگیتی گاه روشنگاه تار آید
رخش اهواز را ماند کزو کژدم همی خیزد
دمیکان زلف پر چینش به روی آبدار آید
کشد موی میانش روز و شبکوهگرانگویی
مرا ماند که با این لاغری بس بردبار آید
لب قاآنی از وصف لبش بنگاله را ماند
کزو هردم نبات و قند و شکر باربار آید
الا یا سرو سیمینا ببین آن باده و مینا
که گویی از کُهِ سینا تجلی آشکار آید
مرا گویی که تحسین کن چو سرتاپای من بینی
تو سر تا پای تحسینی تو را تحسین چه کار آید
بجوشد مغز من هرگه که گویی فخر خوبانم
تو خلاق نکویانی ترا زین فخر عار آید
گلتخوانم مهت دانم نه هیچت وصف نتوانم
که حیرانم نمیدانم چه وصفت سازگار آید
تو چون در خانه آیی خانه رشک بوستان گردد
اگر فصل خزان در بوستان آیی بهار آید
غریبیکز تو برگردد به شهر خویش مینالد
که پندارد به غربت از بر خویش و تبار آید
چرا باید کشیدن منت نقاش و صورتگر
تو در هر خانهکآیی خانه پر نقشا و نگار آید
نگارا صبح نوروزست و روز بوسهات امروز
که در اسلام این سنت به هر عیدی شعار آید
به یادتهست در مستی دو مه زین پیش میگفتم
که چون نوروز آید نوبت بوس وکنار آید
تو شکر خنده میکردی و نیک آهسته میگفتی
بود نوروز من روزی که صاحباختیار آید
حسینخان میر ملکجم که چون در بزم بنشیند
نصیب اهلگیتی از یمین او یسار آید
بهگاهکینهگر تنها نشیند از بر توسن
بد اندیشش چنان داند که یک دنیا سوار آید
بهگاه خشم مژگانهای او در چشم بدخواهان
چو تیر تهمتن در دیدهٔ اسفندیار آید
چو از دست زرافشانش نگارد خامهام وصفی
ورق اندر در و دیوان شعرم زرنگار آید
حکیمی گفته هر کس خون خورد لاغر شود اکنون
یقینم شد که شمشیرش ز خونخوردن نزار آید
به روز رزم او در گوش اهل مشرق و مغرب
به هر جانب که رو آرند بانگ زینهار آید
ز شوق آنکه بر مردم کف رادش ببخشاید
زر از کان سیم از معدن دُر از قعر بحار آید
بهروز واقعهزالماس تیغشبسکه خون جوشد
توگویی پهنهٔگیتی همه یاقوت زار آید
محاسب گفت روزی بشمرم جودش ولی ترسم
ز خجلت برنیارد سر اگر روز شمار آید
گه کین با کف زربخش چون بر رخش بنشیند
بدان ماند که ابری بر فراز کوهسار آید
حصاری نیست ملک آفرینش را مگر حزمش
چه غم جیش فا راکاندران محکم حصار آید
فلک قد را ملک صد را بهار آید به هر سالی
به بوی آنکه از خلقت بهگیتی یادگار آید
بهعیدتتهنیتگویند ومنگویمتوخود عیدی
به عیدت تهنیت هر کاو نماید شرمسار آید
مرا نوروز بد روزی که دیدم چهر فیروزت
دگر نوروزها در پیش من بیاعتبار آید
الا تا نسبت صد را اگر با چارصد سنجی
چنان چون نسبت ده با چهلیک با چهار آید
حساب دولتت افزوناز آنکاندر حساب افتد
شمار مدتت بیرون ازان کاندر شمار آید
تو پنداری دهانت بحر عمانست قاآنی
که از وی رشته اندر رشته در شاهوار آید
به هر ساعت خروش مرغ زار از مرغزار آید
تو گویی ارغنون بستند بر هر شاخ و هر برگی
ز بس بانگ تذرو و صلصل و دراج و سار آید
بجوشد مغز جان چون بوی گل از گلستان خیزد
بپرد مرغ دل چون بانگ مرغ از شاخسار آید
خروش عندلیب و صوت سار و ناله ی قمری
گهی ازگل گهی از سروبن گه از چنار آید
تو گویی ساحت بستان بهشت عدن را ماند
ز بس غلمان و حور آنجا قطار اندر قطار آید
یکیگیرد بهکف لالهکه ترکیب قدح دارد
یکی برگل کند تحسین کزو بوی نگار آید
کی با دلبر ساده به طرف بوستان گردد
یکی با ساغر باده به طرف جویبار آید
یکی بیند چمن را بیتأمل مرحبا گوید
یکی بوید سمن را مات صنعکردگار آید
یکی بر لاله پاکوبد که هیهی رنگ میدارد
یکی از گل به وجد آید که بخبخ بوی یار آید
یکی بر سبزه میغلطد یکی بر لاله میرقصد
یکی گاهی رود از هش یکی گه هوشیار آید
ز هر سوتی نواش، ارغنون و چگ و نی آید
ز هرکویی صدای بربط و طنبور و تار آید
کی آنجا نوازد نی یکی آنجاگسارد می
صدای های و هوی و هی ز هر سو صدهزار آید
به هر جا جشنی و جوشی به هر گامی قدح نوشی
نماند غالبا هوشی چو فصل نوبهار آید
مگر در سنبلستان ماه من ژولیدهگیسو را
که از سنبل به مغزم بوی جان بیاختیار آید
الا یا ساقیا می ده به جان من پیاپی ده
دمادم هی خور و هی ده که میترسم خمار آید
سیه شد از ریا روزم بده آب ریا سوزم
به جانت گر دوصد خرمن ریا یک جو به کار آید
نمیدانیکنار سبزه چون لذت دهد باده
خصوص آن دم که از گلزار باد مشکبار آید
به حق باده خوارانی که می نوشد با خوبان
که بیخوبان بهکامم آبکوثر ناگوار آید
شراب تلخ میخواهم به شیرینیکه از شورش
خرد دیوانه گردد کوه و صحرا بیقرار آید
دلم بر دشت شوخی شاهدی شنگی که همچو او
نه ماهی از ختن خیزد نه ترکی از حصار آید
چو باد آن زلف تاریکش به رخسارش بشوراند
پی تاراج چینگویی سپاه زنگبار آید
دمی کز همگشایم حلقهای زلف مشکینش
به مغزم کاروان در کاروان مشک تتار آید
به جان اوکه هرگهکاکل وگیسوی او بینم
جهان گویی به چشم من پر از افعیّ و مار آید
چو بوسم لعل شیرینش لبم هندوستان گردد
چو بینم روی رنگینش دو چشمم قندهار آید
نظر از بوستان بندم اگر او چهره بگشاید
کنار از دوستانگیرمگرم او درکنار آید
کنار خویش را پر عقرب جراره میبینم
دمی کاندر کنارم با دو زلف تا بدار آید
نگاهم چون همیغلطد ز روی او بهموی او
به چشمم عالم هستی پر از دود و شرار آید
و خط و زلف و مژه و ابرو وگیسویش
جهانتاریکدر چشممچو یکمشتغبار آید
چهرمزست این نمیدانم که چون زلف و رخش بینم
به چشمم هر دوگیتی گاه روشنگاه تار آید
رخش اهواز را ماند کزو کژدم همی خیزد
دمیکان زلف پر چینش به روی آبدار آید
کشد موی میانش روز و شبکوهگرانگویی
مرا ماند که با این لاغری بس بردبار آید
لب قاآنی از وصف لبش بنگاله را ماند
کزو هردم نبات و قند و شکر باربار آید
الا یا سرو سیمینا ببین آن باده و مینا
که گویی از کُهِ سینا تجلی آشکار آید
مرا گویی که تحسین کن چو سرتاپای من بینی
تو سر تا پای تحسینی تو را تحسین چه کار آید
بجوشد مغز من هرگه که گویی فخر خوبانم
تو خلاق نکویانی ترا زین فخر عار آید
گلتخوانم مهت دانم نه هیچت وصف نتوانم
که حیرانم نمیدانم چه وصفت سازگار آید
تو چون در خانه آیی خانه رشک بوستان گردد
اگر فصل خزان در بوستان آیی بهار آید
غریبیکز تو برگردد به شهر خویش مینالد
که پندارد به غربت از بر خویش و تبار آید
چرا باید کشیدن منت نقاش و صورتگر
تو در هر خانهکآیی خانه پر نقشا و نگار آید
نگارا صبح نوروزست و روز بوسهات امروز
که در اسلام این سنت به هر عیدی شعار آید
به یادتهست در مستی دو مه زین پیش میگفتم
که چون نوروز آید نوبت بوس وکنار آید
تو شکر خنده میکردی و نیک آهسته میگفتی
بود نوروز من روزی که صاحباختیار آید
حسینخان میر ملکجم که چون در بزم بنشیند
نصیب اهلگیتی از یمین او یسار آید
بهگاهکینهگر تنها نشیند از بر توسن
بد اندیشش چنان داند که یک دنیا سوار آید
بهگاه خشم مژگانهای او در چشم بدخواهان
چو تیر تهمتن در دیدهٔ اسفندیار آید
چو از دست زرافشانش نگارد خامهام وصفی
ورق اندر در و دیوان شعرم زرنگار آید
حکیمی گفته هر کس خون خورد لاغر شود اکنون
یقینم شد که شمشیرش ز خونخوردن نزار آید
به روز رزم او در گوش اهل مشرق و مغرب
به هر جانب که رو آرند بانگ زینهار آید
ز شوق آنکه بر مردم کف رادش ببخشاید
زر از کان سیم از معدن دُر از قعر بحار آید
بهروز واقعهزالماس تیغشبسکه خون جوشد
توگویی پهنهٔگیتی همه یاقوت زار آید
محاسب گفت روزی بشمرم جودش ولی ترسم
ز خجلت برنیارد سر اگر روز شمار آید
گه کین با کف زربخش چون بر رخش بنشیند
بدان ماند که ابری بر فراز کوهسار آید
حصاری نیست ملک آفرینش را مگر حزمش
چه غم جیش فا راکاندران محکم حصار آید
فلک قد را ملک صد را بهار آید به هر سالی
به بوی آنکه از خلقت بهگیتی یادگار آید
بهعیدتتهنیتگویند ومنگویمتوخود عیدی
به عیدت تهنیت هر کاو نماید شرمسار آید
مرا نوروز بد روزی که دیدم چهر فیروزت
دگر نوروزها در پیش من بیاعتبار آید
الا تا نسبت صد را اگر با چارصد سنجی
چنان چون نسبت ده با چهلیک با چهار آید
حساب دولتت افزوناز آنکاندر حساب افتد
شمار مدتت بیرون ازان کاندر شمار آید
تو پنداری دهانت بحر عمانست قاآنی
که از وی رشته اندر رشته در شاهوار آید
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۹ - در ستایش کهف الادانی و الاقاصی وزیر بینظیر جناب حاجی آقاسی
از شب نرفته دوش پاسی دو بیشتر
من پاسدار آنک آن مه کند گذر
هردم به خویشتنگویان به زیر لب
کایدون شب مرا طالع شود سحر
بربوی آنکه کی خورشید سر زند
میرفت وقت من با بوک و با مگر
بسته روان دو چشم بر چرخ تیره جرم
وز روشنان چرخ در چشم من سهر
بس فکرها که کرد اندر دلم گذار
بر طمع اینکه یار بر من کند گذر
گردون باژگون بر من نمود عِرض
از سیر دم به دم بساگونگو صور
تمثالهای نغز باروی تابناک
آورد نو به نو از پشت یکدگر
گفتی نشستهاند در آبگون غراب
خوبان قندهار ترکان غاتفر
کیوان نموده چهر چون پیر منحنی
بهرام تفته رخ چون ترک کینهور
ناهید و مشتری چون اهل زهد و لهو
آن ارغنون به کف این طیلسان بسر
ماهی و گاو را جایی شده مقام
خرچنگ و شیر را سویی شده مقر
هم خوشه هم بره بیدانه و سُروی
همکژدم و کمان بیچشم و بی وتر
نسر و سماک او بد جفت و بر خلاف
آن رامح این بهعزل آن ساکن این بپر
گردان بنات نعش گرد جدی چنانک
افلاک را مدار پیرامن مدر
گفتیکه آسمانگردیده آسکون
زو ماهیان سیم آورده سر بهدر
یا نی یکی ارم آکنده از سمن
یا نی یکی صدف آموده از دُرر
من بر مدار چرخ بردوخته دو چشم
تاکی زمان هجر آید همی بهسر
تاگاه آنکه ماه بنشست بر زمین
ناگاه بر فلک برخاست بانگ در
زان سهمگین صدا جستم فرا ز جا
آسیمه سر دوان رفتمش بر اثر
هم برگمان غیر اندر دلم هراس
هم با خیال یار اندر سرم بطر
با خوف و با رجا گفتم کیی هلا
کاین وقت شب گذشت نتوان به بوم و بر
دزدی و یا قرین در صلح یا به کین
باری کهیی چهیی بنمای و برشمر
با خشم گفت هی هوش حکیم بین
کا-هاز آشنا نشناسد از دگر
بگشای در مایست تا بنگریکهکیست
ای دلت منتظر ای جانت محتضر
در باز کردمش حیران و تن زده
تا بنگرم که کیست آن دزد خانهبر
چون بنگریستم دزدیده زیر چشم
دیدم که بود یار آن ترک سیمبر
از شوق مقدمش چرخی زدم سه چار
میخواست از تنم کردن روان سفر
گفتم به چشم من بخبخ درآ درآ
ای شمع کاشغر ای سرو کاشمر
بردمش در وثاق گفتمش از وفاق
هان برفکنکله هین برگشاکمر
بنشست و برفکند از روی دلبری
زان چهر دلستان آن زلف دلشکر
گفتی طلوعکرد در آن فضای تنگ
یک چرخ مشتری یک آسمان قمر
خالش به تیرگی آزرم زنگبار
چهرش به روشنی آشوب کاشغر
قد یک بهشت سرو رخ یک سپهر ماه
این ماه سرو چرخ آن سرو ماهبر
از زلف خم بهخم یک شهربند ه دام
از چشم باسقم یک دهر شور و شر
سنگیش در بغل باغیش در رخان
کوهیش در ازار موییش در کمر
لب یک بدخش لعل خط یک تتار مشک
لعلی گهرفشان مشکی قمر سپر
رخسار و زلف او جبریل و اهرمن
گفتار و لعل او یاقوت و نیشکر
یاقوت را بود گر نیشکر بدل
جبریل را بودگر اهرمن به بر
چشمش گه نگه گفتی که بسته است
در هر سر مژه صد جعبه نیشتر
مطبوع و دلربا از فرق تا قدم
منظور و دلنشین از پای تا به سر
شاید که تاجری از شرم پیکرش
در پارس ناورد دیبای شوشتر
باری نگار من ننشسته بر بساط
گفتا شراب سرخ آور به جام زر
داری به چهر من تاکی نظر هلا
برخیز و برفکن درکار می نظر
بینقل و بینبید دل را رسد حزن
بیجام و بیقدح جان را بود خطر
گرچه بودگنه مندیش و می بده
با فضل کردگار جرمست مُغتفر
برجسته در زمان آوردمش به پیش
زان جوهر خرد زان پایهٔ ظفر
زان میکه مور ازو گر قطرهیی خورد
در حمله برکند چنگال شیر نر
زان می که گر فروغش افتد به شورهزار
خاکش شود سمن سنگش شود گهر
زان می که جسم ازو یکسر خرد شود
نارفته در گلو نگذشته در جگر
وان رشک حور عین از شیشه ی بلور
در جام زر فکند آن لعل معصفر
چون خورد ساغری پر کرد دیگری
بر من بداد و گفت ای مرد هوشور
از می شدن خراب آید نکوترم
چون منقلب بود اوضاع دهر در
بگذشته زان که مرد اندر طریق فقر
مقبولتر بود چندانکه بیخبر
مظور چون یکیست از این همه برون
با این رمه چری تاکی به جوی و جر
تن خانه فناست ویران شدنش به
جان آیت بقاست آباد خوبتر
در پیش عاشقان هستی بود و بال
درکیش بیدلان مستی بود هنر
تن کوی خواهشست دل کاخ آرزو
زین کوی شو برون زین کاخ رو بدر
در عالم بقا بس عیشها کنی
بتوانی ارگذشت زین عیش مختصر
از خویش درگذرگر یار بایدت
تا هستی تو هست یارست مستتر
در جلوهگاه دوست بود توشد حجاب
این پرده برفکن آن جلوه درنگر
از هٔد هست و نیست وارسته شو هلا
گر در حریم دوست بایدت مستقر
وارستگی بهست از قید کفر و دین
وارستگی خوشست از فکر نفع و ضر
زین چار مادرت باید گریختن
خواهیمسیحوش گر رفت زی پدر
هرکس طلب کند با یار خرگهی
وصل مدام را در شام و در سحر
سودای عم و خال دارد همی وبال
برخیز و از جهان بگریز و از پسر
وارستگان نهند بر فرق چرخ پای
آزادگان زنند با آفتاب بر
وارسته در جهان دانیکنون کی است
مولای نامدار دستور نامور
گردون هنگ و هش دریای عز و مجد
گیهان داد و دین دنیای فال و فر
آقاسی آنکه هست شخصش درین جهان
چون روح در بدن چون نور در بصر
جودش چو فیض ابر نازل به خار و گل
فیضشچو نور مهر شاملبه خشک و تر
ازکاخ قدر او طاقیست نه رواق
از ملک جاه او شبریست بحر و بر
نفس شریف اوست گر هیچ جلوهکرد
تأیید آسمان در کسوت بشر
هرچند بوالبشر نسرایمش ولیک
امروز خلق را باشد همی پدر
بر یاد قهر او سم زاید از عسل
وز باد مهر او گل روید از حجر
با ابر دست او ابرست چون دخان
با بحر طبع او بحرست چون شمر
در حفظ مملکت کلکش قویترست
از رمح سام یل از تیر زال زر
او قطب وقت و دهر گردان بهگرد او
چونان نه فلک پیراهن مدر
دل در هوای او نیندیشد از جنان
جان با ولای او نهراسد از سفر
بر هرچه امر اوست اجرا دهد قضا
بر هرچه حکم اوست اذعانکند قدر
آنجا که قدر اوست گردون بود زمین
آنجاکه قهر اوست دوزخ بود شرر
با عزم ثاقبش صرصر بود گران
با رای روشنش انجم بود کدر
در حفظ تن بود نامش به روز کین
بهتر ز صد سپاه افزون ز صد سپر
آنجاکه تیغ اوست از امن نی نشان
آنجاکهکلک اوست از ظلم نی خبر
در عهد عدل او اندر تمام ملک
جایی نمانده است از ظلم وکین اثر
کلب هگثث «- است تا روز وایسیا
میزان داد و دین رزّاق رزق بر
ای صدر راستین ای بدر راستان
کز وصف ذات تو عاجز بود فکر
ایدونکه درکف یزدان ودیعه هشت
آمال انس و جان ارزاق جانور
دورست چون منی ، هشیار نکته دان
در عهد چون تویی بردن چنین خطر
با آنکه در سخن همواره کلک من
ریزد به یک نفس یک آسکون غرر
گاه حساب مال صفرست دست من
بر عیش سالیان زان نبودم ظفر
ارجو که جود تو آسوده داردم
از فکر آب و نان از یاد خواب و خور
تا در جهان رود از مهر و مه سخن
تا در زمین بود از آب و گل ثمر
جان عدوی تو از اشک دیده گل
جاه حبیب تو از اوج ماه بر
من پاسدار آنک آن مه کند گذر
هردم به خویشتنگویان به زیر لب
کایدون شب مرا طالع شود سحر
بربوی آنکه کی خورشید سر زند
میرفت وقت من با بوک و با مگر
بسته روان دو چشم بر چرخ تیره جرم
وز روشنان چرخ در چشم من سهر
بس فکرها که کرد اندر دلم گذار
بر طمع اینکه یار بر من کند گذر
گردون باژگون بر من نمود عِرض
از سیر دم به دم بساگونگو صور
تمثالهای نغز باروی تابناک
آورد نو به نو از پشت یکدگر
گفتی نشستهاند در آبگون غراب
خوبان قندهار ترکان غاتفر
کیوان نموده چهر چون پیر منحنی
بهرام تفته رخ چون ترک کینهور
ناهید و مشتری چون اهل زهد و لهو
آن ارغنون به کف این طیلسان بسر
ماهی و گاو را جایی شده مقام
خرچنگ و شیر را سویی شده مقر
هم خوشه هم بره بیدانه و سُروی
همکژدم و کمان بیچشم و بی وتر
نسر و سماک او بد جفت و بر خلاف
آن رامح این بهعزل آن ساکن این بپر
گردان بنات نعش گرد جدی چنانک
افلاک را مدار پیرامن مدر
گفتیکه آسمانگردیده آسکون
زو ماهیان سیم آورده سر بهدر
یا نی یکی ارم آکنده از سمن
یا نی یکی صدف آموده از دُرر
من بر مدار چرخ بردوخته دو چشم
تاکی زمان هجر آید همی بهسر
تاگاه آنکه ماه بنشست بر زمین
ناگاه بر فلک برخاست بانگ در
زان سهمگین صدا جستم فرا ز جا
آسیمه سر دوان رفتمش بر اثر
هم برگمان غیر اندر دلم هراس
هم با خیال یار اندر سرم بطر
با خوف و با رجا گفتم کیی هلا
کاین وقت شب گذشت نتوان به بوم و بر
دزدی و یا قرین در صلح یا به کین
باری کهیی چهیی بنمای و برشمر
با خشم گفت هی هوش حکیم بین
کا-هاز آشنا نشناسد از دگر
بگشای در مایست تا بنگریکهکیست
ای دلت منتظر ای جانت محتضر
در باز کردمش حیران و تن زده
تا بنگرم که کیست آن دزد خانهبر
چون بنگریستم دزدیده زیر چشم
دیدم که بود یار آن ترک سیمبر
از شوق مقدمش چرخی زدم سه چار
میخواست از تنم کردن روان سفر
گفتم به چشم من بخبخ درآ درآ
ای شمع کاشغر ای سرو کاشمر
بردمش در وثاق گفتمش از وفاق
هان برفکنکله هین برگشاکمر
بنشست و برفکند از روی دلبری
زان چهر دلستان آن زلف دلشکر
گفتی طلوعکرد در آن فضای تنگ
یک چرخ مشتری یک آسمان قمر
خالش به تیرگی آزرم زنگبار
چهرش به روشنی آشوب کاشغر
قد یک بهشت سرو رخ یک سپهر ماه
این ماه سرو چرخ آن سرو ماهبر
از زلف خم بهخم یک شهربند ه دام
از چشم باسقم یک دهر شور و شر
سنگیش در بغل باغیش در رخان
کوهیش در ازار موییش در کمر
لب یک بدخش لعل خط یک تتار مشک
لعلی گهرفشان مشکی قمر سپر
رخسار و زلف او جبریل و اهرمن
گفتار و لعل او یاقوت و نیشکر
یاقوت را بود گر نیشکر بدل
جبریل را بودگر اهرمن به بر
چشمش گه نگه گفتی که بسته است
در هر سر مژه صد جعبه نیشتر
مطبوع و دلربا از فرق تا قدم
منظور و دلنشین از پای تا به سر
شاید که تاجری از شرم پیکرش
در پارس ناورد دیبای شوشتر
باری نگار من ننشسته بر بساط
گفتا شراب سرخ آور به جام زر
داری به چهر من تاکی نظر هلا
برخیز و برفکن درکار می نظر
بینقل و بینبید دل را رسد حزن
بیجام و بیقدح جان را بود خطر
گرچه بودگنه مندیش و می بده
با فضل کردگار جرمست مُغتفر
برجسته در زمان آوردمش به پیش
زان جوهر خرد زان پایهٔ ظفر
زان میکه مور ازو گر قطرهیی خورد
در حمله برکند چنگال شیر نر
زان می که گر فروغش افتد به شورهزار
خاکش شود سمن سنگش شود گهر
زان می که جسم ازو یکسر خرد شود
نارفته در گلو نگذشته در جگر
وان رشک حور عین از شیشه ی بلور
در جام زر فکند آن لعل معصفر
چون خورد ساغری پر کرد دیگری
بر من بداد و گفت ای مرد هوشور
از می شدن خراب آید نکوترم
چون منقلب بود اوضاع دهر در
بگذشته زان که مرد اندر طریق فقر
مقبولتر بود چندانکه بیخبر
مظور چون یکیست از این همه برون
با این رمه چری تاکی به جوی و جر
تن خانه فناست ویران شدنش به
جان آیت بقاست آباد خوبتر
در پیش عاشقان هستی بود و بال
درکیش بیدلان مستی بود هنر
تن کوی خواهشست دل کاخ آرزو
زین کوی شو برون زین کاخ رو بدر
در عالم بقا بس عیشها کنی
بتوانی ارگذشت زین عیش مختصر
از خویش درگذرگر یار بایدت
تا هستی تو هست یارست مستتر
در جلوهگاه دوست بود توشد حجاب
این پرده برفکن آن جلوه درنگر
از هٔد هست و نیست وارسته شو هلا
گر در حریم دوست بایدت مستقر
وارستگی بهست از قید کفر و دین
وارستگی خوشست از فکر نفع و ضر
زین چار مادرت باید گریختن
خواهیمسیحوش گر رفت زی پدر
هرکس طلب کند با یار خرگهی
وصل مدام را در شام و در سحر
سودای عم و خال دارد همی وبال
برخیز و از جهان بگریز و از پسر
وارستگان نهند بر فرق چرخ پای
آزادگان زنند با آفتاب بر
وارسته در جهان دانیکنون کی است
مولای نامدار دستور نامور
گردون هنگ و هش دریای عز و مجد
گیهان داد و دین دنیای فال و فر
آقاسی آنکه هست شخصش درین جهان
چون روح در بدن چون نور در بصر
جودش چو فیض ابر نازل به خار و گل
فیضشچو نور مهر شاملبه خشک و تر
ازکاخ قدر او طاقیست نه رواق
از ملک جاه او شبریست بحر و بر
نفس شریف اوست گر هیچ جلوهکرد
تأیید آسمان در کسوت بشر
هرچند بوالبشر نسرایمش ولیک
امروز خلق را باشد همی پدر
بر یاد قهر او سم زاید از عسل
وز باد مهر او گل روید از حجر
با ابر دست او ابرست چون دخان
با بحر طبع او بحرست چون شمر
در حفظ مملکت کلکش قویترست
از رمح سام یل از تیر زال زر
او قطب وقت و دهر گردان بهگرد او
چونان نه فلک پیراهن مدر
دل در هوای او نیندیشد از جنان
جان با ولای او نهراسد از سفر
بر هرچه امر اوست اجرا دهد قضا
بر هرچه حکم اوست اذعانکند قدر
آنجا که قدر اوست گردون بود زمین
آنجاکه قهر اوست دوزخ بود شرر
با عزم ثاقبش صرصر بود گران
با رای روشنش انجم بود کدر
در حفظ تن بود نامش به روز کین
بهتر ز صد سپاه افزون ز صد سپر
آنجاکه تیغ اوست از امن نی نشان
آنجاکهکلک اوست از ظلم نی خبر
در عهد عدل او اندر تمام ملک
جایی نمانده است از ظلم وکین اثر
کلب هگثث «- است تا روز وایسیا
میزان داد و دین رزّاق رزق بر
ای صدر راستین ای بدر راستان
کز وصف ذات تو عاجز بود فکر
ایدونکه درکف یزدان ودیعه هشت
آمال انس و جان ارزاق جانور
دورست چون منی ، هشیار نکته دان
در عهد چون تویی بردن چنین خطر
با آنکه در سخن همواره کلک من
ریزد به یک نفس یک آسکون غرر
گاه حساب مال صفرست دست من
بر عیش سالیان زان نبودم ظفر
ارجو که جود تو آسوده داردم
از فکر آب و نان از یاد خواب و خور
تا در جهان رود از مهر و مه سخن
تا در زمین بود از آب و گل ثمر
جان عدوی تو از اشک دیده گل
جاه حبیب تو از اوج ماه بر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۶ - در ستایش زهره ی زهرای آسمان شهریاری عزیزالدوله که شاهنشاه ماضی را بهین دختر و خسرو غازی را گرامی خواهر فرماید
ای طرهٔ مشکین تو همشیرهٔ قنبر
وی خال سیه فام تو نوباوهٔ عنبر
دنبالهٔ ابروی تو در چنبر گیسو
چون قبضهٔ شمشیر علی درکف قنبر
بر چهرهٔ تو طرهٔ مشکین تو گویی
استاده بلال حبشی پیش پیمبر
من چشم به زلفت نکنم باز که ترسم
چشمم چو زره پر شود از حلقه و چنبر
گیسوی تو بر قامت رعنای تو گویی
ماری سیه آویخته از شاخ صنوبر
زنهار که گوید که پری بال ندارد
اینک رخ خوب تو پری زلف تواش پر
پرسی همی از من که لب من به چه ماند
قندست لب لعل توگفتیم مکرر
خواهم شبکی با تو به کنجی بنشینم
جایی که در آنجا نبود جز می و ساغر
بر کف قدحی باده که امی ز فروغش
برخواند از الفاظ معانی همه یکسر
وز پرتو جامش بتوان دید در ارحام
هر بچه که زاید پس ازین تا صف محشر
آنقدر بنوشیمکه می در عوض خوی
بیرون جهد از هرچه مسام است به پیکر
من خندهکنان خیزم و بر روی تو افتم
چون ماه تو در زیر و چو مریخ من از بر
هی بویمت و هی زنم از بوی تو عطسه
هی بوسمت و هی خورم از بوس تو شکر
چندان زنمت بوسه که سر تاقدمت را
از بوسه نمایم چو رخ خویش مجدر
ای طرهٔ مشکین تو با مشک پسرعم
وی چهرهٔ سیمین تو با سیم برادر
چشم و مژهات هیچ نگویم به چه ماند
ترکی که شود مست و برد دست به خنجر
مسکیندلکم چون رهد از چنبر زلفت
در پنجهٔ شاهین چه برآید ز کبوتر
رفتم به میان تو کنم رخنه چو یأجوج
بستی ز سرین در ره من سد سکندر
پیوسته زمین تر شدی از آب رخ تو
گر آب رخت را نبدی شعلهٔ آذر
رخساره نمودی و دلم بردی و رفتی
مانا صنما از پریان داری گوهر
زلف تو به روی تو سر افکنده ز خجلت
بنیوش دلیلی که نکو داری باور
زنگی چو در آیینه رخ خویش ببیند
شرم آیدش از خویش و به زانو فکند سر
جز بر رخ زردم مفکن چشم ازیراک
بیمار غذایی نخورد غیر مزعفر
گر صورت بازی شدی از حسن مجسم
مژگان تو چنگش بدی و زلف تو شهپر
هرگه فکنم چشم بر آن کاکل پیچان
هرگه که زنم دست بر آن زلف معنبر
زین یک شودم مشت پر از کژدم اهواز
زان یک شودم چشم پر از افعی حَمیَر
یک روز اگرت تنگ در آغوش بگیرم
تا صبح قیامت نفسم هست معطر
منگر به حقارت سوی قاآنی کز مهر
شد مشتری دانش او زهرهٔکشور
دخت ملک ملکستان آسیه سلطان
کش عصمت و عفت بود از آسیه برتر
او جان شه و مردمک دیدهٔ شاهست
زانروست عزیزش لقب از شاه مظفر
جز دامن شاهش نبود جایگه آری
جز در دل دریا نبود مسکن گوهر
چون چهره نهد شاه به رخسارشگویی
از چرخ درآمد به زمین برج دو پیکر
هر صبح که رخسار خود از آب بشوید
هر قطره از آن آب شود مهر منور
فربه شود از قرب شهنشاه اگرچه
نزدیکی خورشید کند مه را لاغر
ای زینت آغوش و بر داور دوران
کزصورت تو معنی جانگشته مصور
خیزد پی تعظیم رخ خوب تو هر روز
خورشید ز گردون چو سپند از سر مجمر
از نور تو در پردهٔ اصلاب توان دید
ایمان ز رخ مومن وکفر از دلکافر
تو مرکز حسنی و ملک دایرهٔ جود
زان است تو را جا به دل شاه دلاور
شه را تو به برگیری و بسیار عجیبست
مرکز که همی دایره را گیرد در بر
گویند ملک می نخورد پس ز چه بوسد
لبهای تو کش نشوه ز می هست فزونتر
در دفتر اگر وصف عفاف تو نگارند
همچون پری از دیده نهان گردد دفتر
انصاف ده امروز به غیر از تو که دارد
مهتاب به پیراهن و خورشید به معجر
مامت بود آن شمسهٔ ایوان جلالت
کز بدر رخش جای عرق میچکد اختر
وز بس که بر او عفت او پرده کشیدست
عاجز بود از مدحت او وهم سخنور
تنها نه همین پوشد رخساره ز مردان
کز غایت عصمت ز زنانست مستر
از حجره برون ناید الا به شب تار
تا سایه همش نیز نبیند به ره اندر
در آینه هرگه نگرد عکس رخ خویش
بیگانه شماردش رود در پس چادر
جز او که بر او پرده کشد عصمت زهرا
مردم همگی عور درآیند به محشر
در بطن مشیتکه خلایق همه بودند
نامحرم و محرم بر هم خفته سراسر
او درکنف فاطمه دور از همه مردم
محجوب بد اندر حجب رحمت داور
گویی که خدیجه است هم آغوش محمد
زیراکه بتولی چو ترا آمده مادر
ای دخت شه ای مردمک چشم شهنشاه
ای همچو خردکامل و چون روح مطهر
بی پرده برون آ که کست روی نبیند
بنیوش دلیل و مشو از بنده مکدر
گویند حکیمان که رود خط شعاعی
از چشم سوی آنچه به چشمست برابر
تا خط شعاعی به بصر باز نگردد
در باصره حاصل نشود صورت مبصر
حسن تو به حدیستکه آن خط ز رخ تو
برگشتنش از فرط وله نیست میسر
مشاطهٔ حسن تو بود سلطان آری
هم مهر بباید که کند مه را زیور
چون شانه کند موی ترا جیب و کنارش
تا روز دگر پر بود از نافهٔ اذفر
چون روی ترا شوید و ساید به رخت دست
فیالحال بروید ز کفش لالهٔ احمر
از جنت و کوثر نکند یاد که او را
رخسار و لب تست به از جنت و کوثر
تا از اثر نامیه هر سال به نوروز
بر فرق نهد لاله کله گوشهٔ قیصر
آغوش ملک باد شب و روز و مه و سال
از چهره و چشم تو پر از لاله و عبهر
وی خال سیه فام تو نوباوهٔ عنبر
دنبالهٔ ابروی تو در چنبر گیسو
چون قبضهٔ شمشیر علی درکف قنبر
بر چهرهٔ تو طرهٔ مشکین تو گویی
استاده بلال حبشی پیش پیمبر
من چشم به زلفت نکنم باز که ترسم
چشمم چو زره پر شود از حلقه و چنبر
گیسوی تو بر قامت رعنای تو گویی
ماری سیه آویخته از شاخ صنوبر
زنهار که گوید که پری بال ندارد
اینک رخ خوب تو پری زلف تواش پر
پرسی همی از من که لب من به چه ماند
قندست لب لعل توگفتیم مکرر
خواهم شبکی با تو به کنجی بنشینم
جایی که در آنجا نبود جز می و ساغر
بر کف قدحی باده که امی ز فروغش
برخواند از الفاظ معانی همه یکسر
وز پرتو جامش بتوان دید در ارحام
هر بچه که زاید پس ازین تا صف محشر
آنقدر بنوشیمکه می در عوض خوی
بیرون جهد از هرچه مسام است به پیکر
من خندهکنان خیزم و بر روی تو افتم
چون ماه تو در زیر و چو مریخ من از بر
هی بویمت و هی زنم از بوی تو عطسه
هی بوسمت و هی خورم از بوس تو شکر
چندان زنمت بوسه که سر تاقدمت را
از بوسه نمایم چو رخ خویش مجدر
ای طرهٔ مشکین تو با مشک پسرعم
وی چهرهٔ سیمین تو با سیم برادر
چشم و مژهات هیچ نگویم به چه ماند
ترکی که شود مست و برد دست به خنجر
مسکیندلکم چون رهد از چنبر زلفت
در پنجهٔ شاهین چه برآید ز کبوتر
رفتم به میان تو کنم رخنه چو یأجوج
بستی ز سرین در ره من سد سکندر
پیوسته زمین تر شدی از آب رخ تو
گر آب رخت را نبدی شعلهٔ آذر
رخساره نمودی و دلم بردی و رفتی
مانا صنما از پریان داری گوهر
زلف تو به روی تو سر افکنده ز خجلت
بنیوش دلیلی که نکو داری باور
زنگی چو در آیینه رخ خویش ببیند
شرم آیدش از خویش و به زانو فکند سر
جز بر رخ زردم مفکن چشم ازیراک
بیمار غذایی نخورد غیر مزعفر
گر صورت بازی شدی از حسن مجسم
مژگان تو چنگش بدی و زلف تو شهپر
هرگه فکنم چشم بر آن کاکل پیچان
هرگه که زنم دست بر آن زلف معنبر
زین یک شودم مشت پر از کژدم اهواز
زان یک شودم چشم پر از افعی حَمیَر
یک روز اگرت تنگ در آغوش بگیرم
تا صبح قیامت نفسم هست معطر
منگر به حقارت سوی قاآنی کز مهر
شد مشتری دانش او زهرهٔکشور
دخت ملک ملکستان آسیه سلطان
کش عصمت و عفت بود از آسیه برتر
او جان شه و مردمک دیدهٔ شاهست
زانروست عزیزش لقب از شاه مظفر
جز دامن شاهش نبود جایگه آری
جز در دل دریا نبود مسکن گوهر
چون چهره نهد شاه به رخسارشگویی
از چرخ درآمد به زمین برج دو پیکر
هر صبح که رخسار خود از آب بشوید
هر قطره از آن آب شود مهر منور
فربه شود از قرب شهنشاه اگرچه
نزدیکی خورشید کند مه را لاغر
ای زینت آغوش و بر داور دوران
کزصورت تو معنی جانگشته مصور
خیزد پی تعظیم رخ خوب تو هر روز
خورشید ز گردون چو سپند از سر مجمر
از نور تو در پردهٔ اصلاب توان دید
ایمان ز رخ مومن وکفر از دلکافر
تو مرکز حسنی و ملک دایرهٔ جود
زان است تو را جا به دل شاه دلاور
شه را تو به برگیری و بسیار عجیبست
مرکز که همی دایره را گیرد در بر
گویند ملک می نخورد پس ز چه بوسد
لبهای تو کش نشوه ز می هست فزونتر
در دفتر اگر وصف عفاف تو نگارند
همچون پری از دیده نهان گردد دفتر
انصاف ده امروز به غیر از تو که دارد
مهتاب به پیراهن و خورشید به معجر
مامت بود آن شمسهٔ ایوان جلالت
کز بدر رخش جای عرق میچکد اختر
وز بس که بر او عفت او پرده کشیدست
عاجز بود از مدحت او وهم سخنور
تنها نه همین پوشد رخساره ز مردان
کز غایت عصمت ز زنانست مستر
از حجره برون ناید الا به شب تار
تا سایه همش نیز نبیند به ره اندر
در آینه هرگه نگرد عکس رخ خویش
بیگانه شماردش رود در پس چادر
جز او که بر او پرده کشد عصمت زهرا
مردم همگی عور درآیند به محشر
در بطن مشیتکه خلایق همه بودند
نامحرم و محرم بر هم خفته سراسر
او درکنف فاطمه دور از همه مردم
محجوب بد اندر حجب رحمت داور
گویی که خدیجه است هم آغوش محمد
زیراکه بتولی چو ترا آمده مادر
ای دخت شه ای مردمک چشم شهنشاه
ای همچو خردکامل و چون روح مطهر
بی پرده برون آ که کست روی نبیند
بنیوش دلیل و مشو از بنده مکدر
گویند حکیمان که رود خط شعاعی
از چشم سوی آنچه به چشمست برابر
تا خط شعاعی به بصر باز نگردد
در باصره حاصل نشود صورت مبصر
حسن تو به حدیستکه آن خط ز رخ تو
برگشتنش از فرط وله نیست میسر
مشاطهٔ حسن تو بود سلطان آری
هم مهر بباید که کند مه را زیور
چون شانه کند موی ترا جیب و کنارش
تا روز دگر پر بود از نافهٔ اذفر
چون روی ترا شوید و ساید به رخت دست
فیالحال بروید ز کفش لالهٔ احمر
از جنت و کوثر نکند یاد که او را
رخسار و لب تست به از جنت و کوثر
تا از اثر نامیه هر سال به نوروز
بر فرق نهد لاله کله گوشهٔ قیصر
آغوش ملک باد شب و روز و مه و سال
از چهره و چشم تو پر از لاله و عبهر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۷ - گریز این قصیدهٔ در نسخهٔ دیگر به نام امیر دیوان میرزا نبی خان دیده شد لهذا از محل تغییر تحریر شد
ای طرهٔ مشکین تو با مشک پسرعم
ای خال تو با مردمک دیده برادر
بیرابطه آن یک را عودست همی خال
بیواسطه این یک را عنبر شده مادر
رخسار تو در طلعت حوریست بهشتی
گر حور بهشتی بود از مشکش معجر
هر رنگ که در گیتی در روی تو مدغم
هر سحر که در عالم در چشم تو مضمر
زودست کز آن اشک شود عاشق رسوا
زودستکز آن فتنه برآشوبدکشور
ای ترک یکی منع دو چشمان بکن از سحر
ارنه رسد آسیبت از میر مظفر
سالار نبی رسم و نبی اسم که شخصش
از فضل مجسم بود از جود مخمر
تیغش به چه ماند به یکی سوزان آتش
عزمش به چه ماند به یکی پران صرصر
زان یک زند آندم همه گر چوب و اگر سنگ
این یک همی از سنگ برون آرد آذر
خنگش به چه ماند به یکی باد سبکسیر
گرزش به چه ماند به یکی کوه گرانسر
رمحش به چه ماند به یکی نخلکه ندهد
در وقعه به جز از سر دشمنش همی بر
درکشتی اگر آیت حزمش بنگارند
حاجت نبود درگه طوفانش به لنگر
دولت شده بر چهر دلارایش شیدا
صولت شده بر شخص توانایش چاکر
آنجا که بود کاخ جلال وی و گردون
آن سطح محدب بود این سطح مقعر
بخشنده کف رادش چندان که تو گویی
در حوزهٔ او گشته ضمین رزق مقدر
ابنای زمان را در او کعبهٔ حاجت
از بس که همی سیم بر افشاند و گوهر
مسکین نرودش از در جز با دل خرم
زایر نشودش از بر جز با کف پر زر
بالاست همی بختش و افلاک بود دون
روشن بودش رای و خورشید مکدر
خواهم چو همی مدحت خلقش بنگارم
ننگاشته چون باغ ارم گردد دفتر
آزاده امیرا سوی این نظم نظر کن
کاید ز قبول تو یکی تافته اختر
خلاق سخن گر نبود مردم به یکدم
چندین گهر از طبع برون نادر ایدر
تا آنکه چو خورشید به برج حمل آید
شام سیه و روز سپیدست برابر
اعدای ترا تیره چو شب باد همی روز
احباب تو را شب همه چون روز منور
ای خال تو با مردمک دیده برادر
بیرابطه آن یک را عودست همی خال
بیواسطه این یک را عنبر شده مادر
رخسار تو در طلعت حوریست بهشتی
گر حور بهشتی بود از مشکش معجر
هر رنگ که در گیتی در روی تو مدغم
هر سحر که در عالم در چشم تو مضمر
زودست کز آن اشک شود عاشق رسوا
زودستکز آن فتنه برآشوبدکشور
ای ترک یکی منع دو چشمان بکن از سحر
ارنه رسد آسیبت از میر مظفر
سالار نبی رسم و نبی اسم که شخصش
از فضل مجسم بود از جود مخمر
تیغش به چه ماند به یکی سوزان آتش
عزمش به چه ماند به یکی پران صرصر
زان یک زند آندم همه گر چوب و اگر سنگ
این یک همی از سنگ برون آرد آذر
خنگش به چه ماند به یکی باد سبکسیر
گرزش به چه ماند به یکی کوه گرانسر
رمحش به چه ماند به یکی نخلکه ندهد
در وقعه به جز از سر دشمنش همی بر
درکشتی اگر آیت حزمش بنگارند
حاجت نبود درگه طوفانش به لنگر
دولت شده بر چهر دلارایش شیدا
صولت شده بر شخص توانایش چاکر
آنجا که بود کاخ جلال وی و گردون
آن سطح محدب بود این سطح مقعر
بخشنده کف رادش چندان که تو گویی
در حوزهٔ او گشته ضمین رزق مقدر
ابنای زمان را در او کعبهٔ حاجت
از بس که همی سیم بر افشاند و گوهر
مسکین نرودش از در جز با دل خرم
زایر نشودش از بر جز با کف پر زر
بالاست همی بختش و افلاک بود دون
روشن بودش رای و خورشید مکدر
خواهم چو همی مدحت خلقش بنگارم
ننگاشته چون باغ ارم گردد دفتر
آزاده امیرا سوی این نظم نظر کن
کاید ز قبول تو یکی تافته اختر
خلاق سخن گر نبود مردم به یکدم
چندین گهر از طبع برون نادر ایدر
تا آنکه چو خورشید به برج حمل آید
شام سیه و روز سپیدست برابر
اعدای ترا تیره چو شب باد همی روز
احباب تو را شب همه چون روز منور
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۱ - در تغزل و تشبیب
بس دلبرکانند به هر بوم و به هر بر
یارب چکند یک دل با این همه دلبر
آن میبردش از چپ و این میکشد از راست
مسکیندلکم مانده در اینکشمکش اندر
گه میکشدش این به دو ابروی مقوس
گه میکشدش آن به دو گیسوی معنبر
این میکندش صید بدو تافته چوگان
آن مینهدش قید به دو بافته چنبر
این میکشدش گه به رخ از ابرو شمشیر
آن میزندش گه به تن از مژگان خنجر
گاهی غمش از شوق سرینی شده فربه
گاهی تنش از عشق میانی شده لاغر
گه تاب برد آن یکش از تاب دو سنبل
گه خواب برد آن یکش از خواب دو عبهر
گه میچرد از زلف بتی سنبل بویا
گه میخورد از لعل لبی قند مکرر
مسکین دلکم راکه خدا باد نگهدار
خود را نتواند که نگهدارد در بر
بیند لب آن را لبش از غصه شود خشک
بیند رخ این را رخش از گریه شود تر
گه طرهٔ آن بیند و اندوه کند ساز
گه غرهٔ این بیند و فریاد کند سر
گه موی مهی بیند بر روی پریشان
از مویه به خود پیچد چون موی بر آذر
گه خال بتی بیند چون عود بر آتش
واهش ز درون خیزد چون دود ز مجمر
چون تاب گهی جای کند در شکن زلف
چون خال گهی پای نهد بر رخ دلبر
من این دل سودازده بالله که نخواهم
بیرون کشمش با رگ و با ریشه ز پیکر
بفروشمش ار کس خرد از من به زر و سیم
کامروز همم سیم به کار آید و هم زر
ور کس به زر و سیم دل از من نستاند
بشتابم و سوداکنمش با دل دیگر
نینی غلطم کس دل دیوانه نخواهد
دیوانه بود هرکه به دیوانهکند سر
یارب چکند یک دل با این همه دلبر
آن میبردش از چپ و این میکشد از راست
مسکیندلکم مانده در اینکشمکش اندر
گه میکشدش این به دو ابروی مقوس
گه میکشدش آن به دو گیسوی معنبر
این میکندش صید بدو تافته چوگان
آن مینهدش قید به دو بافته چنبر
این میکشدش گه به رخ از ابرو شمشیر
آن میزندش گه به تن از مژگان خنجر
گاهی غمش از شوق سرینی شده فربه
گاهی تنش از عشق میانی شده لاغر
گه تاب برد آن یکش از تاب دو سنبل
گه خواب برد آن یکش از خواب دو عبهر
گه میچرد از زلف بتی سنبل بویا
گه میخورد از لعل لبی قند مکرر
مسکین دلکم راکه خدا باد نگهدار
خود را نتواند که نگهدارد در بر
بیند لب آن را لبش از غصه شود خشک
بیند رخ این را رخش از گریه شود تر
گه طرهٔ آن بیند و اندوه کند ساز
گه غرهٔ این بیند و فریاد کند سر
گه موی مهی بیند بر روی پریشان
از مویه به خود پیچد چون موی بر آذر
گه خال بتی بیند چون عود بر آتش
واهش ز درون خیزد چون دود ز مجمر
چون تاب گهی جای کند در شکن زلف
چون خال گهی پای نهد بر رخ دلبر
من این دل سودازده بالله که نخواهم
بیرون کشمش با رگ و با ریشه ز پیکر
بفروشمش ار کس خرد از من به زر و سیم
کامروز همم سیم به کار آید و هم زر
ور کس به زر و سیم دل از من نستاند
بشتابم و سوداکنمش با دل دیگر
نینی غلطم کس دل دیوانه نخواهد
دیوانه بود هرکه به دیوانهکند سر