عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۳۰
اجل تاج دین قطعه و رقعه من
فرو خوان و بید مرا عود گردان
تفضل کن و روز منحوس ما را
به دیدار مسعود مسعود گردان
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - در مدح رشید الدین ابوطاهر گوید
در همه عالم یکی محرم نماند
اینت بی یاری مگر عالم نماند
غصه چنان شد که تو بر تو جای
گریه چونان شد که نم در نم نماند
دل بود جای غم و نادرتر آنک
ماند غم بر جای و جای غم نماند
گه گهی لب خنده می کرد یار
بر من مسکین گری کانهم نماند
صد هزاران حیرت از دیدار دوست
راست خواهی بیش ماند و کم نماند
گر دل از جان برگرفتم بر حقم
زانکه یک دم ماند و یک همدم نماند
چون رشید الدین که بر خوردار باد
یک وفادار از بنی آدم نماند
آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است
کنیتش بوطاهر و او طاهر است
از دل و دلبر جدا افتاده ایم
خود چنین تنها چرا افتاده ایم
او گل و من بلبل و از یکدگر
هر دو بی برگ و نوا افتاده ایم
خاکپای و سر برهنه مانده ایم
زانکه غم خوار و ز پا افتاده ایم
خود بجو نخرید ما را هیچ کس
تا بدین حد کم بها افتاده ایم
همچو سایه بر زمین هرکس فتد
ما چو ذره در هوا افتاده ایم
جای آن کز جای برخیزیم نیست
در چنین عصری که ما افتاده ایم
کافران بر ما گواهی می دهند
ای مسلمانان کجا افتاده ایم
دستگیر ما نصیرالدین بس است
گرچه درپای بلا افتاده ایم
آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است
کنیتش بوطاهر و او طاهر است
آنکه رایش رنگ گوهر می دهد
وانکه خلقش بوی عنبر می دهد
دولتش طاوس را دم می دهد
همتش سیمرغ را پر می دهد
صورتش نادیده هم دل می برد
خدمتش ناکرده هم بر می دهد
ماه را هر شب که بنهد مهرها
رای چابک دست او خور می دهد
تیغ خورشید است عالی رای او
هر کجا سر می زند زر می دهد
سحر کلکش بین که همچون خط یار
تعبیه در مشک شکر می دهد
خاک را از حزم پائی می کند
باد را از عزم در سر میدهد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
مقصود ز آفرینش ما جان است
وین گوهر پاک را حقیقت کان است
دل هست کتابی که نوشت است خدای
وین روی که می بینی پشت آن است
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
غم آتش و دل هیمه غمناکان است
غم آب حیات گوهر پاکان است
در هر نفسی که روی برخاک نهی
گر نار در آید ای نکو دخانش آن است؟
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
تا مریم وقت شد هوا جوی بهشت
گشتند فرشتگان دعا گوی بهشت
آن تشنه چو سیر آب شد از جوی بهشت
می آیدم از خاک درش بوی بهشت
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
هر دم خسرو هزار دل شاد کند
هر روز هزار بنده آزاد کند
در وهم کی آید که خداوند ملوک
از کمتر بندگان خود یاد کند
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
سبحان الله در آن جوانی و هوس
روز و شبم اندیشه همی بودی و بس
کاندر پیری ز من نباید کس را
چون پیر شدم مرا نبایست از کس
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۹
آیینه بیار است خط چون زنگش
دل گشت فراخ از دهان تنگش
نقش از پری و رنگ ز گل بر بودست
خورشید منقش و مه گلرنگش
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
ای زلف تر از سوسن و گل مفروش
وی سوسنت از آب و گلت از آتش
می ده که بر آن سوسن و گل آید خوش
گلرنگ شراب از قدح سوسن وش
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
در دست یک ستمگر افتاد دلم
در پای غمش به سر در افتاد دلم
هر بار به دام مومنی افتادی
این بار به دام کافر افتاد دلم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۰
بدخواه تو گفت ای ملک هفت اقلیم
چون موی شدم کنون نترسم از بیم
آگاه نبوده بود آن دیو رجیم
کز تیر شهاب وش کنی موبدو نیم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۴
دارم ملکا چو ریگ و باران دشمن
بر من شده جمله دوستاران دشمن
در خانه تو بزینهار آمده ام
یک دوست توئی و صد هزاران دشمن
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۰
شاها اگر از بخت نشانی است توئی
وز خلق نسیم بوستانی است توئی
شمسی که بهمت آسمانی است توئی
جانی که بدو زنده جهانی است توئی
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۵
کشید شاهد گل را صبا ز چهره نقاب
نقاب روی زمین گشت سبزه سیراب
محذرات سراپرده بطون عصون
زدند آتش نهضت بپردهای حجاب
ز خار گل نکشد منت از پی تمکین
کنونکه یافت قبول نظاره احباب
بس است خیمه گل را همین که از هر سو
کمند مد شعاع بصر شدست طناب
سوال حال بنفشه ز باغبان کردم
بقد خم شده پیر شکسته داد جواب
که ساکنان درون سراچه دل خاک
فکنده اند بحذب برومیان قلاب
مگو که بی جهت افکنده است هر جانب
شکافها بدل دشت دشنه سیلاب
صلای روی زمین می دهد به اهل زمان
زمان زمان اثر افتتاح این ابواب
درید بر بدن سبزه سیل جامه برف
ربود صوت عنادل ز چشم نرگس خواب
پی تولد اظهار گونه گونه گرفت
عروق ناهیه رنگ مجازی اصلاب
پی تعلم اطفال قمری و بلبل
گشود دور ز اوراق گل هزار کتاب
مگو که هست ز لطف بهار و جنبش باد
فتاده سبزه تر بزمین بر آب حباب
نشان سیلی سیلیست بر زمین که شدست
کبود روی زمین پر ز آبله کف پاب
لطافتیست هوا را که هر کجا گذرد
رطوبتش گل نیلوفر آورد ز سراب
نمود قطره شبنم ببرگ نرگس تر
چنانکه بر لب بیمار رشحه جلاب
طراوتیست زمین را گرو چه خیزد گرد
بذرهاش توان گفت قطرهای گلاب
رطوبتی ز هوا شب مگر گرفت که روز
بر آفتاب فکندست رخت خویش سحاب
بمفلسان چمن تا دهد برسم ذکات
پرست دامن گل از قراحته زر ناب
زری ز خیره گلبن بشرط استنما
مگر که یافته است از مدار خول نصاب
گرفت سخن چمن رونق از نسیم بهار
چنانکه مملکت از سرور بلند جناب
زهی خجسته خیالی که بر تعین او
نیافتست تسلط تصرف القاب
ز بام عرش که باران فیض راست غدیر
مسلطست بگلزار علم او میزاب
ز چتر علم که بر عالمست سایه فکن
مشیدست باوتاد حلم او اطناب
مه سپهر فضیلت فضیل دریا دل
که روشنست باو دیده اولوالالباب
مهیست دیده تمامی در ابتدای طلوع
گل شگفته در آغاز نو بهار شباب
زهی وجود تو آینه دار فیض ازل
خلاف رای تو مستوجب عذاب و عقاب
شده عقاب ستم دیر دور را خفاش
بدور عدل تو ای آفتاب عالمتاب
پناه عدل تو شد حامی عراق عرب
که از تطاول دست ستم نگشت خراب
تویی که رایض اقبال کرده در هر کار
عنان عزم ترا منعطف بصوب ثواب
تویی که لطف ازل قامت قبول ترا
نکرده است مزین مگر بثوب ثواب
تصرف تو در احکام کارخانه دهر
فزون تر از اثر عالمست در اعراب
نشانه قبه عرشست هر کجا که شود
قد تو تیر کمانخانه خم محراب
اگر شهد صفت در مذاق لطف تو هست
منافع متضمن برون ز حصر و حساب
حرارت غضبت نیز نیست بی نفعی
سرور سینه بی سوز دل دهد چو شراب
شها فضولی زارم که گردش گردون
فکنده است بسر رشته امیدم تاب
هوای وصل توام پیر کرد بس که ز بود
سمند عمر ز دستم عنان برسم شتاب
امید هست که حالا درین نشیمن غم
کند لقای تو سلب کدورتم ایجاب
امید هست که تا هست نوبهار خزان
درین سراچه حیرت مهیمن وهاب
عموم فیض رساند ترا و در هر دم
دری بروی رضایت گشاید از هر باب
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۹
خیز ساقی که بهار انجمن بزم آراست
ز چمن بوی گل و ناله بلبل برخاست
یاسمین و سمن و یاسمن و سوسن و گل
همه ظاهر شده در بزم چمن جام کجاست
نیست زخمی که درین فصل نیابد مرهم
سبزه طرف چمن نسخه جلاب شفاست
تا صداعی نکشد کوه ز نالیدن سیل
صبح بر صحن فلک بهر همین صندل ساست
بس که صحرا شده از باغ بزینت بهتر
باغبان نیز سراسیمه سیر صحراست
در چمن من نه همین ذوقم امروز
کین هوس در همه کس در همه دم در همه جاست
ره بتخانه دیت بست هوا بر راهب
تا ریاحین فرح انگیز و چمن روح فزاست
هست تشبیه ریاحین به بتان محض غلط
بچمن نسبت بتخانه چین عین خطاست
بت جمادیست چه داند روش دلجویی
رسم دلجویی ازان جوی که در نشو و نماست
شست حیرت خط افسون عزایم خونرا
تا بر اطراف چمن شاهد گل جلوه نماست
نیست نظاره گل کم ز تماشای پری
فرق این هر دو بر دیده دانش پیداست
در چنین روز که همرنگ بهشت است چمن
در چنین فصل که تحریک هوا غم فرساست
ما ازان رو بتماشای خوش داریم
که چون برم طرب افزای ولی نعمت ماست
آن زکی طبع که در سایه جمعیت او
بر چمن اهل نظر را نظر استغناست
جویبار قلمش چشمه تنفیذ امور
سبزه زار رقمش صفحه تصویر زکاست
نظر همتش از هر گذری فیض رسان
اثر دولتش از هر گرهی عقده گشاست
کلک اندیشه او بر همه صورت جاری
دیده دانش او بر همه معنی بیناست
ملک ادراک فلک مرتبه عبدالرحمن
که نهال قلمش سرو گلستان زکاست
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
باز این لطف چه لطف است که در طبع هواست
وین چه فیض فرح افزاست که در سیر صباست
آنچه فصل است تحریک نسیم سحری
همه جا فیض رسان و همه را روح فزاست
روش ابر بر اوراق گوهر ریز
جنبش باد بر اطراف چمن غالیه ساست
اگر دیده دل هست قدم نه در باغ
حقه غنچه بدست آر که پر شهد و شفاست
سیر صحراست کنون سلطنت روی زمین
سایه ابر بهر سر که فتد ظل هماست
غنچه را نطق فرو بسته و راهی دارد
که بشکرانه توفیق طراوت گویاست
سبزه با آنکه خموشست زبانی دارد
که ز کیفیت آثار نعم نکته سراست
دوش رفتم بچمن بهر تماشا دیدم
اثر بهجتی از رنگ ریاحین پیداست
غنچه می کرد پر از باده شبنم مینا
لاله می شست قدح بزم طرب می آراست
آتش گل ز دل مرغ چمن داشت کباب
هر طرف نغمه ای از فاخته ای برمی خواست
من شدم مایل آن بزم ولی دل نگذاشت
من شدم طالب آن جمع ولی طبع نخواست
که چرا . . . بزم فنا باید بود
این نه بزم فرح افزای ولی نعمت ماست
آن ولی نعمت وافی قلم صافی دل
که می مجلسش از میکده فیض بقاست
اوست امروز که روی سخن خلق باوست
اوست امروز که میزان فنون فصحاست
همچو نامه همه را قد پی تعظیمش خم
همچو خامه همه را کار به تدبیرش راست
مظهر رحمت حق حضرت عبدالرحمان
که گل فطرتش از گلشن توفیر وفاست
ای گرانمایه در بحر سعادت که ترا
کارساز همه ساعت اثر فیض سخاست
لاله غرقه بخونم من و بزم طربت
گلشن عیش نشاط و چمن ذوق و صفاست
آمدم داغ دل و چاک گریبانم بین
چاره کن که ز برق ستم و دست جفاست
دو سه روزم به نم و فیض نظر خرم دار
که بهر سال دو سه روز مرا نشو و نماست
سرورا بیغم و اندوه نبودست دمی
تا فضولی ز درت چون غم و اندوه جداست
چون نیاید سوی بزم طربت چون او را
هست معلوم که درد همه را از تو دواست
هست امید که تا بهر چمن آرایی
ابر بر سنبل و نسرین و سمن غالیه ساست
متصل از اثر فیض دعایت یابد
کام دل هر که ترا همچو من از اهل دعاست
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۲
هر که را از لوح دل نقش تعلق زایل است
متصل نقش جمال دوست بر لوح دل است
طالب و مطلوب را از هم جدایی نیست لیک
در طریق دوست آثار تعلق حایل است
احتمالی نیست حرمان را درین ره مطلقا
طالب محروم گویا در تردد کاهل است
روح را ماییم مانع از عروج عرش قرب
ور نه این علوی باصل خود جبلی مایل است
جسم را از ماست استعداد تکلیف عذاب
ور نه بر خلق از خدا رحمت عموما شامل است
ترک جان بی شک بجانان می رساند مرده را
ای مرید وصل فانی شو که فانی واصل است
هیچ فردی را مدان بیهوده در سلک وجود
کین گمان اطلاق افعال عبث بر فاعل است
بی هنر گر سعی در اظهار عیب کس کند
نیست بر معیوب عیب او بجعل جاعل است
هست محض فیض موجودات را عین وجود
غافل از فیض حق است آنکس که از خود غافل است
از اسیر خاک سیر عالم علوی مجوی
اقتدای طینت سفلی بطبع سافل است
چون بسر حد حقیقت نیست راهی عقل را
زین تردد هر که آسایش گزیند عاقل است
گر چه بی وجهست بر هر ناقص اطلاق کمال
ناقصی گر نقص خود داند بوجهی کامل است
از که پرسم ره سوی عرفان که در بزم وجود
هر کرا دیدم ز جام بیخودی لایعقل است
زین ره مشکل مگر ما را بسر منزل برد
اقتدای آن که حلال جمیع مشکل است
آن که تا حد الوهیت ز سلک بندگی
ذات پاکش را بهر شانی که گویی قابل است
جود او بحریست بی ساحل محیط کاینات
خاک بر فرقی که از بحر چنان بر ساحل است
تا قبول او بشرع اثبات حقیت نمود
جز شریعت هر که هر دینی که دارد باطل است
در نماز ار داد سائل را نگین نبود عجب
اهل حق را هر چه در دست است نذر سائل است
هست از هر کار خیر افضل طواف روضه اش
روضه جز آن که این خیرالعمل را عامل است
در نبوت بود موسی را به هارون از کلیم
مخبر این نکته فرمان الهی نازل است
گفت احمد حیدر است از من چو هارون از کلیم
هر کرا دیدم بدین نقل مصحح ناقل است
می شود معلوم ازین مضمون طریق اتحاد
در ادای لحمک لحمی نبی هم قایل است
اول و آخر محقق شد که بی مهر علی
علم و فضل اولین و آخرین بی حاصل است
با وجود خلقت انسی ملک محتاج اوست
در حقیقت بین مگو کین نشئه در آب و گل است
مبغض او را ز طبع بد کمان ترک بغض
احتمال رفع سمیت ز زهر قاتل است
هیچ فضلی نیست چون حب امیرالمؤمنین
چون فضولی هر کرا این فضل باشد فاضل است
شکرلله ز ابتدای عمر تا غایت مرا
روضه خاک در شاه ولایت منزل است
ساحلی دارم چو دریای نجف بهر نجات
غم ندارم زانکه گرداب حوادث هائل است
یاربم در خاک این درگاه روزی کن ثبات
تا ثوابت ثابت و دور فلک مستعجل است
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۸
گل آمد باز گلشن فکر لطف از جنان دارد
زمین از سبزه نو حیز رنگ آسمان دارد
فکنده در چمن آب روان بر پیچ و خم راهی
چمن با آب حکم آسمان و کهکشان دارد
ز برک لاله هر دم قطره قطره می چکد شبنم
چو محبوبان گلرخ لاله لعل درفشان دارد
ربوده آب چون آیینه عکس غنچه از گلبن
چو خوبان سمنبر آب شکل دلستان دارد
نمی دانم چه می گوید صبا در گوش گل هر دم
پیامی غالبا از عندلیب ناتوان دارد
صبا پیغام بلبل می گذارد پیش گل اما
چه حاصل گوش گل را گوهر شبنم گران دارد
به گل عرض نیازی می کند بلبل نمی دانم
که با نازک مزاجان شرح درد دل زبان دارد
ز خود بر دست گلرا ذوق استغنای محبوبی
چه می داند که بلبل از چه فریاد و فغان دارد
غرور گل نگر گل راز بلبل نیک می داند
نمی داند که کم آزار عمر جاودان دارد
هوا از غنچه بر بازوی گلبن بست تعویذی
که از هر آفت آن تعویذ او را در امان دارد
ز تشریف بهار آمد خبر گویا که از غنچه
برای تهنیت هر شاخ گلبن صد دهان دارد
درون باغ سیر آب شبها نیست بیهوده
متاع حسن گل حفظ بقا زین پاسبان دارد
سوی گلشن مرو ابر نیسان غنیمت دان
که هر جوهر که می خواهد دلت این کاروان دارد
ز برق ابر آوازی مشو غافل سخن بشنو
که بهر غافلان حرف نصیحت در زبان دارد
سپر بر سر کشید از پیکر گل در چمن گلبن
خم قوس و قزح پنداشت تیری در کمان دارد
صلایی می زند هر دم صدای آب مرغان را
که بسم الله درآید هرکه ذوق بوستان دارد
بزینتهای گوناگون دل شادی که در عالم
فریدون داشت یا جمشید حالا باغبان دارد
فلک لطفی که پنهان داشت ظاهر کرد چون غنچه
به تنگ آمد ز پنهان داشتن تا که نهان دارد
به ملک آرایی و عالم فروزی فصل گل مطلق
خواص حسن تدبیر امیر کاردان دارد
زهی فرخنده رایی آسمان قدری ملک شانی
که از هر برتری بر تو علو قدر شان دارد
فرید عصر جعفر بیک بی همتا که در خلقت
شرف بر جمله افراد ابنای زمان دارد
شکوهش خاک را چون گرد باد از غایت همت
بگردون می تواند بر دگر خود را بران دارد
اقامت سنگ را در آستانش می کند گوهر
توان در آستانش یافت هر فیضی که کان دارد
ز عدلست این که در معموره ملک سلیمانی
باستقلال حشمت مسند نوشیروان دارد
ز صدقست این که شنقار شکار انداز اقبالش
چو شهبازان برج اولیا هم آشیان دارد
ایا سردار صاحب عدل صایب رای صافی دل
که دریای صفاتت موجهای بی کران دارد
زمانه لب فرو بستست از اوصاف تو یعنی
که مشهورست این معنی چه حاجت بر بیان دارد
ترا زیبد ثنا از جمله خلق جهان زیرا
تو داری از فضیلت هر چه هرکس در جهان دارد
ترا هرکس که دارد دانشی ممتاز می داند
بعقل خرده دان از هر که عقل خرده دان دارد
ملک در صورت انسان ندارد صورتی اما
یقین است این که در شان تو هرکس این گمان دارد
خداوندا فضولی روزگاری شد که دور از تو
فراغ از دانش و بینش ملال از جسم و جان دارد
همیشه بی تردد در مقامی ساکنست اما
بیاد خاک پایت متصل اشک روان دارد
نه بهر چاره جستن می برد ره صوی همدردی
نه بهر راز گفتن همزبان مهربان دارد
نه در سلک فقیران می تواند یافت تمکینی
نه پیش صاحبان مسند و منصب مکان دارد
گهی در فقر با خود نقش عزم روم می بندد
گهی از فاقه سودای ره هندوستان دارد
ره بهبود خود کردست کم حالا نمی داند
که چون بر حال خود پردازد و خود را چه سان دارد
به چندین محنت و غم باز دارد خاطر شادی
که نقش مهر تو بر صفحه جان و جنان دارد
تدارک می کند صد درد را توفیق این دولت
که گاهی دست رس بر خاکبوس آستان دارد
الهی از گل و نسرین و سنبل تا اثر باشد
الهی تا بهار اندر جهان نام و نشان دارد
چمن پیرای گلزار فرخ بخش جهان دایم
بهار دولتت را فارغ از بیم خزان دارد
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۱
شد از شکوفه چمن را لطافتی حاصل
نماند نامیه را از خزان گره در دل
به روزگار خزان چشم زخم دهر رسید
طلسم سلطنت زمهریر شد باطل
نهفت از نظر دهر چهره اندوه
صحیفه گل تر در میانه شد حائل
فشاند سیم شکوفه باب جوی درخت
درخت گشت غنی آب جوی شد سائل
نهاد روی به مصر حدیقه یوسف گل
کشیده ابر سوی گوشه چمن محمل
اگر چه هست کدورت ز رنگ آینه را
کدورت دل عالم ز سبزه شد زایل
کمال سحر هوا بین که از تصرف او
بدیده رنگ زمرد نموده مهره گل
کشید سرو قدانرا هوای گل سویی
که هر چه هست به هم جنس خود بود مایل
گرفت صحن چمن رونق از لطافت گل
چنانکه ملک بتدبیر سرور کامل
گل ریاض عدالت بهار گلشن ملک
کفیل نظم ممالک بجوهری قابل
محیط دایره معدلت محمد بیک
که لطف بیحد او هست بحربی ساحل
ز جذب غالب او جسته روزگار مدد
به عزم صایب او گشته حل هر مشکل
سموم نایبه را ارتباط او مانع
سکون حادثه را التفات او کافل
حذاقتش همه کل و جزو را حاوی
حمایتش همه خاص و عام را شامل
زهی وجود تو چون آفتاب عالم تاب
رسانده پرتو رأفت بعالی و سافل
رسوم عرف تو احکام شرع را محیی
هجوم رشک تو اعدای ملک را قاتل
بلطف تو متضمن اعانت عالم
بقهر تو متحتم اهانت جاهل
مدام دشمن جانت ز فیض راحت دور
همیشه سالک راهت بکام دل واصل
کسی که از ره طوع و رضای تو خارج
احاطه غضب کرد کار را داخل
کسی که گشته ز نزدیک و دور بنده تو
گرفته کام ز مأمول عاجل و اجل
ز فیض عدل تو البته می برد بهره
به بهترین عمل هر که می شود عامل
غنیمت است وجود تو در ریاست ملک
نشان لطف الهیست حاکم عادل
شها فضولی بیچاره خاک درگه تست
باو گهی نظری کن ازو مشو غافل
محب تست اگر حاضرست اگر غایب
غلام تست اگر مدبرست و گر مقبل
امید هست که تا هست دور گردون را
بکر مرکز ثابت مدار مستعجل
سعادت ابدی خاک آستان ترا
کند چو سایر خدام درگهت منزل
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۲
خیز ای ناقه دوران روش گردون تن
که چو بدرت کف پا هست هلالت گردن
ای چو دوران روشت لیک نه بیرحم چو او
هر کرا دید غریبست رسانده بوطن
تویی آن بادیه پیمای بیابان پرورد
که ز تو هست بیابان همه دم رشک چمن
هر کجا بوده دمی جای تو دندان و کفت
خارها را همه رفته شگفاینده سمن
حیرتی داده مرا دست که در خوردن خار
بود کف آنکه چو سیماب فشاندی ز دهن
پا گرفتی ز زمین خار و برای حلت
دادی از درج باو در ثمین بهر ثمن
از تو آید که کنی رهبری اهل طریق
که قدم بر قدم صالحی و ویس قرن
سزد از اطلس زربفت خورت جل چون کوه
زیبدت همچو خور از شعشعه نور رسن
چند آیی بسر زانو و فریاد زنی
داد خواهی مگر از جور سپهر پر فن
نیستی ظالم و این طرفه که چون مظلومان
دارد از دست تو زنگ تو دمادم شیون
در جواب خبر راه بآهنگ حدی
جرس آندم که ز تحریک تو آید به سخن
ز ره ذوق دلی نیست که از جا نرود
مگر آن دل که بود چون جرست از آهن
تو رسی لیک ز بار غم چرخ کج رو
هست در سینه چو عشاق ترا داغ کهن
بوی موی تو چنین چین شده همچون نافه
خوشتر از رایحه نافه آهوی ختن
گاه فرد آمده چون جوهر فرد خردی
منتظم گاه بسلکی شده چون در عدن
گاه سر تافته از چرخ بسان رشته
گاه پا بسته یک رشته شده چون سوزن
می کشی از ره غمخواری و بی پروایی
گاه بار همه گاه از همه باری دامن
همه افتاده چو بر داشته تست ز خاک
همه آواره چو از لطف تو دارد مسکن
من هم افتاده از لطف سوی من بخرام
من هم آواره ام از ناز مکش سر از من
دی شنیدم که ز آهنگ حجازی به عراق
می بری قافله باز ز بابل به یمن
تا شوی زایر یثرب بزمان اسعد
تا کشی رخت به بطحا به طریق ایمن
من چو در قید معاش و غم آنجا زارم
قدم بسته دلی سوخته چون شمع لکن
چون نهی باز در آن ملک بشکرانه آن
که ترا داده قضا قدرت آنجا رفتن
چشم دارم که پیام من دل سوخته را
بگذاری چو فرایض نگذاری چو سنن
گویی اندوه دل من بمقیمان بقیع
ز من خسته نهی روی بدرگاه حسن
آن ولی عهد علی کز ره احسان نطقش
شهد داده عوض زهر جفای دشمن
هر دلی کان نه پر از دوستیش دشمن جان
هر سری کان نه فدای ره او بار بدن
قدسیان آرزوی طوف مزارش کردند
که شود مکتسب آن فایده در سر و علن
بهر آمد شد آن طایفه بگشاد قضا
هر طرف بام فلک را ز کواکب روزن
خلوت قدس که بالاتر آن روزنهاست
همه شب می شود از شمع مزارش روشن
ای مصفا گهر معدن زهرا که ز تو
پیشتر نآمده بیرون گهری زان معدن
همه ابرام تو لازم چو قضای مبرم
همه احکام تو محکم چو فعال متقن
مرقدت گوهر دریای امل را صندوق
قبه ات مزرعه حسن عمل را خرمن
آفتاب از پی تعظیم و تواضع برخواست
هر کجا قبه پر نور تو شد سایه فکن
بس که از فیض مزار تو شرف یافت بقیع
گردم مرگ کسی را شود آنجا مدفن
ز پی دوختن حله حور از رضوان
به تبرک طلبند مردم ازو تار کفن
کرمت سد سدید است باحداث فتور
حرمت حصن حصین است ز آسیب فتن
تن پاکیزه تو منزل آیات قبول
دل بشگفته تو غنچه علوی گلشن
سالک راه رضای تو ندانسته که چیست
در عمل توبه ده و توبه کن و توبه شکن
قابل خدمت درگاه تو در حین عمل
اشرف روی زمین اجمل ارباب ز من
ای ز توفیق ولایت بمدد کاری حق
کرده آزاد ز اغلال علایق گردن
بس که هرگز گنهی در تو نگشت است یقین
بس که نگذشته ترا فکر خطایی در ظن
توبه در ذمت تو هیچ ندارد منت
نیست جز منت توفیق خدای ذی المن
دهر را طعن زنی گفت زن عشوه گریست
تند شد دهر که بر من بزنی طعنه مزن
آنکه مردست بمن دست تعرض نرساند
بکر را چون نرسد مرد چرا باشد زن
ای کمر بسته احرام بطوف حرمش
رو مگردان که همین است طریق احسن
الامانت چو درین طرفه تجارت یابی
گهر سود درو فایده محزن محزن
یاد کن از الم فقر فضولی حزین
که اسیر غم در دست و گرفتار محن
همچو یوسف چو شوی پادشه مصر قبول
که گهی یاد کن از معتکف بیت حزن
هست امید که تا هست بارباب نیاز
بنیه کعبه ز آسیب معاصی مأمن
یابی آسایش کونین ز حج حرمین
یابم از طوف حسن کام بوجه احسن