عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۷ - در مدح ناصرالدین طاهر و وصف ربیع
جرم خورشید چو از حوت درآید به حمل
اشهب روز کند ادهم شب را ارجل
کوه را از مدت سایهٔ ابر و نم شب
پر طرایف شود اطراف چه هامون و چه تل
سبزه چون دست به هم درزند اندر صحرا
لاله را پای به گل در شود اندر منهل
ساعد و ساق عروسان چمن را بینی
همه بربسته حلی و همه پوشیده حلل
پیش پیکان گل و خنجر برق از پی آن
تا نسازند کمین و نسگالند جدل
بر محیط فلک از هاله سپر سازد ماه
بر بسیط کره از خوید زره پوشد طل
وز پی آنکه مزاجش نکند فاسد خون
سرخ بید از همه اعضا بگشاید اکحل
هر کرا فصل دی از شغل نما عزلی داد
شحنهٔ نفس نباتیش درآرد به عمل
باد با آب شمر آن کند اندر بستان
که کند با رخ آیینه به سوهان مصقل
وان کند عکس گل و لاله به گردش که به شب
عکس آتش بکند گرد تنور و منقل
مرغزاری شود اکنون فلک و ابر درو
راست چونان که تو گفتی همه ناقه است و جمل
میل اطفال نبات از جهت قوت و قوت
کرده یک روی بر اعلی و دگر در اسفل
هر نماز دگری بر افق از قوس قزح
درگهی بینی افراشته تا اوج زحل
به مثالی که به چیزیش مثل نتوان زد
جز به عالی در دستور جهان صدر اجل
ناصر دین و نصیر دول و صاحب عصر
بلمظفر که دول یافت بدو دین و دول
آنکه رایش دهد اجرام کواکب را نور
وانکه کلکش کند اسرار حوادث را حل
آنکه داخل بود اندر سخنش صدق و صواب
همچو اندر کلمات عربی نحو و علل
وانکه خارج بود از مکرمتش روی و ریا
همچو از معجزه‌های نبوی زرق و حیل
طبع نامیزد بی‌رخصتش الوان حدوث
عقل نشناسد بی‌دفترش اکثر ز اقل
زاید از دست و عنانش همه اعجال صبا
خیزد از پای و رکابش همه آرام جبل
نطق پیش قلمش لال بود چون اخرس
عقل پیش نظرش کژ نگرد چون احول
روز مولود موالید و جودش گفتند
مرحبا ای ز عمل آخر و از علم اول
ای به اجناس شرف در همه اطراف سمر
وی به انواع هنر در همه آفاق مثل
بس بقایی نبود خصم ترا در دولت
چه عجب رایحهٔ گل ببرد روح جعل
ای دعاوی سخا بی‌کف دستت باطل
وی قوانین سخن بی‌سر کلکت مختل
بنده سالیست که تا در کنف خدمت تو
غم ایام نخوردست چه اکثر چه اقل
ورنه با او فلک این کرد ازین پیش همی
کاتش و آب کند با گهر موم و عسل
جز در آیینه و آبت نتوان دید نظیر
جز در اندیشه و خوابت نتوان یافت بدل
هم ترا دارد اگر داردت ایام نظیر
هم ترا آرد اگر آردت افلاک بدل
نه خدایی و دهد دست تو رزق مقدور
نه رسولی و بود نطق تو وحی منزل
هرچه در مدح تو گویم همه دانی که رواست
چیست کان بر تو روا نیست مگر عزوجل
مدحتی کان نه ترا گویم بهتان و خطاست
طاعتی کان نه ترا دارم طغیان و زلل
شعر نیکو نبود جز به محل قابل
شرع کامل نبود جز به نبی مرسل
بود بی‌بالش تو صدر وزارت خالی
بود بی‌حشمت تو کار ممالک مهمل
نتوانم که جهان دگرت گویم از آن
کاین جهانیست مفصل تو جهان مجمل
هست با جود تو ایمن همه عالم ز نیاز
هست با عدل تو خالی همه گیتی ز خلل
کهربا چون گرهٔ ابروی باس تو بدید
خاصیت باز فرستاد مزاجش به ازل
عدل تو مسطر اشغال جهانست کز آن
راست شد قاعده‌ها همچو خطوط جدول
دست عدل تو گشادست چنان بر عالم
که فرو بندد اگر قصد کند دست اجل
بر تو واقف نشود عقل کل از هیچ قیاس
وز تو ایمن نبود خصم تو از هیچ قبل
خصمت ار دولتکی یافت مزور وانرا
روزکی چند نگهداشت بتزویر و حیل
آخرالامر درآمد به سر اسب اجلش
تا درافتاد به یک حادثه چون خر به وحل
گاه با ضربت رمحی ز سماک رامح
گاه با نکبت عزلی ز سماک اعزل
رویش از غصهٔ ایام بر دشمن و دوست
داشتی چون گل دورو اثر خوف و خجل
گوش کاره شود از قصهٔ او لاتسمع
هوش واله شود از غصهٔ او لاتسال
بخت بیدار تو بود آنکه برانگیخت چنین
دولت خفتهٔ او را ز چنان خواب کسل
لله الحمد که تا حشر نمی‌باید بست
در قطار تعبش نیز نه ناقه نه جمل
شد ز فر تو همه مغز چو تجویف دماغ
گرچه دی بود همه پوست چو ترکیب بصل
تا محل همه چیز از شرف او خیزد
جاودان بر همه چیزیت شرف باد و محل
درگهت مقصد ارکان و برو باز حجاب
مجلست ملجا اعیان و درو مدح و غزل
پای اقبال جهان سوی بداندیش تو لنگ
دست آسیب جهان سوی نکوخواه تو شل
روزه پذرفته و روزت همه فرخنده چو عید
وز قضا بستده با دخل ابد وجه ازل
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۸ - در مدح دستور نظام‌الملک صدرالدین محمد
به نیک طالع و فرخنده روز و فرخ فال
به سعد اختر و میمون زمان و خرم حال
به بارگاه وزارت به فرخی بنشست
خدایگان وزیران و قبلهٔ آمال
نظام مملکت و صدر دین و صاحب عصر
سپهر رفعت و قدر و جان عز و جلال
محمدآنکه به اقبال او دهد سوگند
روان پاک محمد به ایزد متعال
زمانه بخشش و خورشیدرای و گردون‌قدر
کریم‌طبع و پسندیده‌فعل و خوب‌خصال
ببسته از پی حکمش میان زمین و زمان
گشاده از پی حمدش زبان نسا و رجال
به گام عقل مساحت کند محیط فلک
به نور رای تصور کند خیال حیال
بهجنب قدر بلندش مدار انجم پست
به پیش رای مصیبش زبان حجت لال
به کینش اندر مضمر عنا و محنت و مرگ
به مهرش اندر مدغم بقا و نعمت و مال
حواله کرد به دیوان و مهر و کینش مگر
خدای نامهٔ ارواح و قسمت آجال
به فر دولت او شیر فرش ایوانش
تواند ار بکند شیر چرخ را چنگال
به حشمتش بکند دیده تیهو از شاهین
به قوتش بکند پنجه روبه از ریبال
ز بیم او همه عمر استخوان دشمن اوست
چو از بخار دخانی زمین گه زلزال
ز دست بخشش او حاکی است اشک سحاب
ز حزم محکم او راوی است سنگ جبال
دلش ملال نداند همی به بخشش و جود
مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال
تو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیر
تو آن کسی که خدایت نیافرید همال
عنایتی بد و صلصال، اصل آدم و تو
از آن عنایت محضی و آدم از صلصال
به قدر و جاه و شرف از کمال بگذشتی
درست شد که کمالیست از ورای کمال
اگر به کوه برند از عنایت تو نشان
وگر به بحر برند از سیاست تو مثال
در آن بنفشه به جای خارهٔ صلب
وزین پشیزه بریزد ز پشت ماهی دال
فلک خرام سمند ترا سزد که بود
جهان به زیر رکاب و فلک به زیر نعال
ز نعل مرکب و از طبل باز تو گیرند
هلال و بدر به چرخ بلند بر اشکال
مه نوی تو به ملک اندر از خسوف مترس
از آنکه راه نباشد خسوف را به هلال
چگونه یازد بدخواه زی تو دست جدل
چگونه آرد بدگوی با تو پای جدال
که شیر رایت قهرت چو کام بگشاید
فرو شوند هزبران به گوشها چو شکال
نهان از آن ننماید ضمیر او که دلش
ز تف هیبت تو همچو لب شکسته سفال
چو باد در قفس انگار کار دولت خصم
از آنکه دیرنپاید چو آب در غربال
شد آنکه دشمن تو داشت گربه در انبان
کنون گهست که با سگ درون شود به جوال
بزرگوارا من بنده گرچه مدت دیر
به خدمتت نرسیدم ز گردش احوال
بخیر بر تو دعا کرده‌ام همی شب و روز
بطبع بر تو ثنا گفته‌ام همی مه و سال
به خدمت تو چنان تشنه بوده‌ام بخدای
که هیچ تشنه نباشد چنان به آب زلال
به بخت تیرهٔ برگشته گفتم آخر هم
به کام باز بگردد سپهر خیره منال
جمال جاه تو از پرده برگشاید روی
همان قدر تو بر بنده گستراند بال
بحق خاتم و کلک تو بر یسار و یمین
که بی‌تو باز ندانسته‌ام یمین ز شمال
به بند چرخ بدم بسته تاکنون که گشاد
خدای بر من و بر دیگران در اقبال
به ایمنی و خوشی در سرای عمر بمان
بفرخی و فرح بر سریر ملک ببال
ز رشک چهرهٔ بدخواه تو چو زر عیار
ز اشک دیدهٔ بدگوی تو چو بحر طلال
مباد اختر خصم ترا سعود و شرف
مباد کوکب خبت ترا هبوط و زوال
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۰ - در مدح کمال‌الدین ابی‌سعد مسعود بن احمدالمستوفی
خدای خواست که گیرد زمانه جاه و جلال
جمال داد جهان را به جود و جاه و کمال
سپهر معنی مسعود کز قران سعود
نزاد مادر گیتی چو او ستوده خصال
قضا توان و قدر قدرت و ستاره محل
زمانه بخشش و کان دستگاه و بحر نوال
به جنب قدر رفیعش مدار انجم پست
به پیش رای مصیبش زبان حجت لال
به نوک حامه ببندد ره قضا و قدر
به تیر نکته بدوزد لب صواب و محال
گر ابر خاطر او قطره بر زمین بارد
به جای برگ زبان بردمد ز شاخ نهال
چو رای روشن او باشد آفتاب سپهر
گر آفتاب امان یابد ز کسوف و زوال
هلال چرخ معالیش منخسف نشود
از آنکه راه نباشد خسوف را به هلال
سپر برشده را رای او به خدمت خواند
کمر ببست به جوزا چو بندگان به دوال
ز حرص خدمت او سرنگون همی آیند
به وقت مولد از ارحام مادران اطفال
ز شاخ بادرم آید کف چنار برون
گر از مهب کف او وزد نسیم شمال
ترازویی که بدان بار بر او سنجند
سپهر کفهٔ او زیبد و زمین مثقال
ز حرص آنکه ازو سائلان سؤال کنند
همی سؤال بخواهد ز سائلان به سؤال
ایا محامد تو نقش گشته در اوهام
و یا مؤثر تو وقف گشته بر اقوال
خطر ندید هر آنکو ندید از تو قبول
شرف نیافت هر آنکو نجست با تو وصال
تو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیر
تو آن کسی که خدایت نیافرید همال
زمانه سال و مه از خدمت تو جوید نام
ستاره روز و شب از طلعت تو گیرد فال
تو آدمی و همه دشمنان تو ابلیس
تو مهدیی و همه حاسدان تو دجال
به دست حزم بمالی همی مخالفت را
زمانه نیز نبیند چو تو مخالف مال
اگرنه کین تو کفرست پس چرا دارد
سپهر خصم ترا خون مباح و مال حلال
عدو حرارت بیم تو دارد اندر دل
ز دست مردمک دیده زان زند قیفال
بزرگوارا شد مدتی که من خادم
به خدمتت نرسیدم ز گردش احوال
نه آنکه از دل و جان مخلصت نبودستم
گواه دارم، وان کیست ایزد متعال
ز مجلس تو گر ابرام دور داشته‌ام
نه از فراغت من بود بل ز بیم ملال
وگرنه در دو سه موسم ز طبع چون آتش
قصیده‌هات بیاورد می چو آب زلال
به جای دیگر اگر اول التجا کردم
بدیدم آنچه مبیناد هیچ کس به خیال
خدای داند و کس چون خدای نیست که کس
به عمر خویش ندیدست از آن سمج‌تر حال
ثنا قبول به همت کنند اهل ثنا
بلی که مرد به همت پرد چو مرغ به بال
بدین دلیل تویی خواجهٔ به استحقاق
وزین قیاس تویی مهتر به استقلال
نه هرکرا به لقب با کسی مشابهت است
شبیه اوست چنان چون یمین شبیه شمال
که دال نیز چو ذال است در کتابت لیک
به ششصد و نود و شش کمست دال از ذال
ببین که میر معزی چه خوب می‌گوید
حدیث هیات بینو و شکل کعب غزال
در این مقابله یک بیت ازرقی بشنو
نه بر طریق تهجی به وجه استدلال
زمرد و گیه سبز هر دو همرنگند
ولیک زین به نگین‌دان کشند از آن به جوال
همیشه تا که بود نعت زلف در ابیات
همیشه تا که بود وصف خال در امثال
سری که از تو بپیچد بریده باد چو زلف
دلی که از تو بگردد سیاه باد چو خال
هزار سال تو مخدوم و دهر خدمتگار
هزار جای تو ممدوح و بنده مدح سگال
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۱ - در مدح صدرالامم کمال‌الدین محمود
ای به هستی داده گیتی را کمال
ملک را فرخنده هر روز از تو فال
صدر دنیایی و دنیا را به تو
هست هر ساعت کمالی بر کمال
چون وزارت آسمان رفعت شود
هر کرا جاه تو افزاید جلال
بخت بیدار تو حی لاینام
ملک تایید تو ملک لایزال
در مقاتب آفتابت زیردست
در معالی آسمانت پایمال
اوج جاهت را ثوابت در جوار
غور حزمت را حوادث در جوال
ملک را حزم تو دفع چشم بد
فتنه را دور تو دور گوشمال
اصل اوتاد زمین شد حزم تو
زان چنین ثابت اساس آمد جبال
چیده گوش از نطق تو در ثمین
دیده چشم از کلک تو سحر حلال
ناله از کلکت به عدوی شد به خصم
کلک را گو کار خود کردی منال
هر کجا امرت سبک دارد عنان
چرخ بستاند رکاب امتثال
هر کجا قهرت گران دارد رکاب
کوه برتابد عنان احتمال
چون گره بر ابروی قهرت زدند
آسمان گوید کفی‌الله القتال
نیستی یزدان، چرا هست ای عجب
مثل و مانند ترا هستی محال
عفو تو تعیین کند عذر گناه
جود تو تلقین کند حسن سؤال
ای جوانمردی که در ایام تو
هست کمتر ثروت آمال مال
آز را از کثرت برت گرفت
در طباع اکنون ز استغنا ملال
گر شود محسوس دریای دلت
اخترش گوهر بود طوبیش نال
اختران را سعیت ار حامی شود
فارغ آیند از هبود و از وبال
آسمان را نهیت ار منعی کند
منفصل گردد زمان را اتصال
ور کند خورشید رای روشنت
سوی چارم چرخ رای انتقال
از سواد شب نماند گرد روز
آن قدر کاید رخش را زلف و خال
اختران کز علمشان خارج نجست
بر جهان بادی و کی بودی محال
جمله اکنون چون به درگاهت رسند
این از آن می‌پرسد آیا چیست حال
ای بجایی کز تحیر وصف تو
طوطی نطق مرا کردست لال
چون فلک نسگالدت جز نیکویی
بدسگالت را بدی گو می‌سگال
چون روان بر آفرینش قول تست
قیل گو چندان که خواهی باش و فال
طبل را کی سود دارد ولوله
چون باول نافریدندش دوال
ذره گر پنهان کند روی از شعاع
نام هستی هم بر او آید زوال
صاحبا تا شمع و تا پروانه هست
این غرورانگیز و آن صاحب جمال
برنخیزد گفت و گوی و جست و جوی
گرچه سوزد خویشتن را پر و بال
گوش را از انفعال این سخن
باز خر گو ایهاالساقی تعال
جام مالامال نوش از دست آن
کو به سیارات ننماید جمال
جرعهٔ رخسار او از روی عکس
پر می رنگین کند جام هلال
تا که باشد سمت میل آفتاب
گه جنوب از روی دوران گه شمال
سال و مه دورانت اندر سایه باد
ای طفیل دور عمرت ماه و سال
جاودان محروس و محفوظ از هموم
زانکه معصوم آمدستی از همال
سرو اقبال تو تر وز عرق او
باغ دولت را نهال اندر نهال
سد دشمن رخنه چون دندان سین
پشت حاسد کوز چون بالای دال
معتدل اقبال بادی کو چرا
زانکه بنیاد بقا شد اعتدال
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۲ - در مدح ناصرالدین طاهر و تهنیت رمضان و تحویل حمل
سایه افکند مه روزه و روز تحویل
روز مسعود مبارک مه میمون جلیل
سایه‌ای نه که شود از رخ خورشید خجل
سایه‌ای نه که بود بر در خورشید ذلیل
سایه‌ای کز مدد مد سوادش دادست
دست کحال قضا دیدهٔ دین را تکحیل
سایه‌ای کز طرف دامن فضلش دارند
دوش خورشید ردا تارک گردون اکلیل
هر دو فرخنده و میمون و مبارک بادند
چه مه روزه و دیگر چه و روز تحویل
برکه بر ناصر دین صاحب عادل که خدای
همه چیزیش بدادست مگر عیب و عدیل
ثانی سایهٔ یزدان که به عالی عتبه‌اش
نور خورشید قدم می‌ننهد بی‌تقبیل
ای صلاحیت عالم را کلک تو ضمان
رزق ذریت آدم را کف تو کفیل
سایهٔ عدل تو واصل به وجود و به عدم
منهی حزم تو آگه ز کثیر و ز قلیل
نه سر امر تو در پیش ز شرم تغییر
نه رخ رای تو بی‌رنگ ز ننگ تبدیل
حیز حزم تو چونان به اصابت مملوست
که درو همچو خلا گنج نیابد تعطیل
جامهٔ جاه ترا نقش همی بست قضا
واسمان جامهٔ خودرنگ همی‌کرد به نیل
به سر عجز رسد عون تو بی‌هیچ نشان
به دم جور رسد عدل تو بی‌هیچ دلیل
خطبه بر مسرع حکم تو کند باد خفیف
خوشه از خرمن علم تو چند خاک ثقیل
خجلت حلم تو دادست زمین را تسکین
غیرت حکم تو دادست زمان را تعجیل
کوه اگر حلم ترا نام برد بی‌تعظیم
ابر اگر دست ترا یاد کند بی‌تبجیل
کوه را زلزله چون کیک فتد در پاژه
ابر را صاعقه چون سنگ فتد در قندیل
قبض ارواح کند تف سموم سخطت
بی‌جواز اجل و واسطهٔ عزرائیل
نشر اموات کند صوت صریر قلمت
فارغ از مشغلهٔ صور و دم اسرافیل
چون زمین را شرف مولد تو حاصل شد
آسمان راه نظیرت بزد اندر تحصیل
خود وجود چو تویی بار دگر ممتنع است
ورنه نی فیض گسستست و نه فیاض بخیل
ای شده عرصهٔ کون از پی جاه تو عریض
وز پی مدت عمر تو ابد گشته طویل
خصم اگر در پی دیوار حسد لافی زد
زان سعایت چه ترا، کم مکن از سعی جمیل
اصطناع تو دهد روشنی کار خدم
نور اجرام دهد تابش خورشید صقیل
خواب خرگوش بداندیش تو خوش چندانست
کابن سیرین قضا دم نزند از تاویل
مومیایی همه دانند کرا خرج شود
هر کجا پشه به پهلو زدن آید با پیل
انتقام تو نه آن اخگر اخترسوزست
که در امعای شترمرغ پذیرد تحلیل
کبش مغرور چراگاه بهشت است هنوز
باش تا داغ فنا برنهدش اسماعیل
مسند تست بحق بارز مجموع وجود
وین دگرها همه ترقین عدم را تفصیل
تا توانند که در تربیت روح نهند
آب حیوان را بر آتش دوزخ تفضیل
باد تاثیر حوادث به اضافت با تو
آب دریا و کلیم آتش نمرود و خلیل
حاسدانت ز نوایب همه با هایاهای
گوش پر ولولهٔ طبل ولی طبل رحیل
در ممالک اثرت فتنه نشان شهر به شهر
در مسالک ظفرت بدرقه رو میل به میل
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۳ - در مدح متمن الحضرة سعدالدین اسعد بن اسماعیل
مؤتمن اسعد بن اسماعیل
آن به قدر و شرف عدیم عدیل
هست خورشید آسمان جلال
هست مختار مهتران جلیل
آنکه در خاک حلم او آرام
وانکه در باد حکم او تعجیل
خاک با حلم او چو باد خفیف
باد با طبع او چو خاک ثقیل
بر قدرش قصیر قامت چرخ
بر طبعش غدیر قلزم و نیل
سخنش علم غیب را تفسیر
قلمش راز چرخ را تاویل
نیست با عرض و طول همت او
پیکر آسمان عریض و طویل
غاشیهٔ همتش کشند همی
بر فلک جبرئیل و میکائیل
نبود بر سخاوتش منت
نبود در کفایتش تعطیل
ای بری عفو و عونت از پاداش
وی مصون عهد و قولت از تبدیل
چرخ را رفعت تو گفته قصیر
برق را فکرت تو خوانده کلیل
کوه با عزم محکم تو سبک
ابر با دست بخشش تو بخیل
ای نهاده به خاصیت ز ازل
قدرت اکلیل چرخ را اکلیل
فلک از رشک رتبت و شرفت
در ازل جامه رنگ کرده به نیل
ملک از بهر نامهٔ عملت
خویشتن وقف کرده بر تهلیل
نیست اندر جهان کون و فساد
رزق را چون دل تو هیچ کفیل
نیست اندر بیان باطل و حق
عقل را چون دل تو هیچ دلیل
آفتاب از کف تو بخشد نور
همچو از آفتاب جرم صقیل
ای نزاده ترا زمانه بدل
وی ندیده ترا ستاره بدیل
تویی آن کس که در سخا آید
پشهٔ تو به چشم گردون پیل
منم آن کس که در سخن شاید
موزهٔ من زمانه را مندیل
سخنم شد چنان که بنیوشد
گوش جانش چو محکم تنزیل
گرچه در هر سخن نهد فلکم
بر جهان و جهانیان تفضیل
نیست سنگم به نزد کس که مرا
سنگها زد زمانه بر قندیل
عیبم این بیش نه که کم بودست
دخلم از خرج دبه و زنبیل
کشتهٔ دهرم و صریر قلمت
هست مانند صور اسرافیل
به نشورم رسان که دیدستم
بارها گوشمال عزرائیل
گفته بودم که کدیه‌ای نکنم
اندرین خدمت از کثیر و قلیل
کرمت گفت از آن چه عیب آید
شعر چون بکر بود و مرد معیل
تا کند آسمان همی حرکت
تا کنند اختران همی تحویل
حاسدت زاسمان مباد عزیز
تابعت ز اختران مباد ذلیل
باد طبع تو یار لهو و لعب
باد خصم تو جفت حزن و عویل
خانهٔ دانش از دل تو به پای
دیدهٔ بخشش از کف تو کحیل
ایمن اندر نظاره‌گاه سپهر
گوش جانت ز بانگ طبل رحیل
زنده اسلاف تو به تو چو به من
جدم اسحق و جدت اسماعیل
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۴ - در مدح امیر ضیاء الدین مودود احمد عصمی و تهنیت او به تشریف سلطان
مبارک باد و میمون باد و خرم
همایون خلعت سلطان عالم
بلی خود خلعت سلطان بهرحال
مبارک باشد و میمون و خرم
ترا بیرون ز تشریف شهنشاه
که حد و قدر آن کاریست معظم
نیارد داد گردون هیچ دولت
که نه قدرش بود از قدر تو کم
ایا در امر تو تعجیل مضمر
و یا در نهی تو تاخیر مدغم
مقدم عهد و در دولت مؤخر
مؤخر عهد و در فرمان مقدم
فلک را قدر تو والا ذعالی
جهان را حزم تو بنیاد محکم
کند امن تو آب فتنه تیره
کند سهم تو سور زهره ماتم
زمین تاب عنان تو ندارد
چه جای این حدیثست آسمان هم
ستم تا پای عدلت در میان بست
نهادست از تحیر دست بر هم
کفت را خواستم گفتن زهی ابر
دلت را خواستم گفتن زهی یم
قضا گفتا معاذالله مگو این
که ما را اندرین حکمیست ملزم
دلش را گفته‌ام عقل مجرد
کفش را گفته‌ام جود مجسم
به قدرت آسمانی زان زمین شد
تصرفهای کلکت را مسلم
ز کلک بی‌قرار تست گویی
قرار ملک سطان معظم
نباشد منتظم بی‌کلک تو ملک
حدیث رستمست و رخش رستم
به کلک و رای در ملک آن کنی تو
که در عمر آن نکردست از کف و دم
به اعجاز عصا موسی عمران
به ایجاب دعا عیسی مریم
چه اندر صدر تو دیوان طغری
چه اندر دست دیوان خاتم جم
تویی کز فتح باب دست تو هست
همیشه خشکسال آز را نم
جراحتهای آسیب فلک را
ز داروخانهٔ خلق تو مرهم
همه اسلام رادر راحت و رنج
همه آفاق را در شادی و غم
برد یمن از یمینت نوک خامه
دهد یسر از یسارت نقش خاتم
چو تو در دور آدم کس ندیدست
کریم ابن کریمی تا به آدم
غرض ذات تو بود ارنه نگشتی
بنی‌آدم به کرمنا مکرم
بیانم هست از وصف تو عاجز
زبانم هست در نعت تو ابکم
سخن کوتاه شد گر راست خواهی
تویی مانند تو والله اعلم
الا تا از خم گردون برون نیست
نه صبح اشهب و نه شام ادهم
مبادا صبح تایید ترا شام
مبادا پشت اقبال ترا خم
ابد با مدت عمرت هم آواز
چو از روی تناسب زیر با بم
کمینه پاسبانت بخت بیدار
فروتر بارگاهت چرخ اعظم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۵ - در ستایش اسب صاحب ناصر الدین و تخلص به مدح او
ای زرین نعل آهنین سم
ای سوسن گوش خیزران دم
ای باد صبا گرفته در گل
با آتش تو چو ساق هیزم
سیر تو به گرد خط ناورد
چون گرد سپهر سیر انجم
بر دامن کسوت بهیمه‌ات
بربسته قضا خواص مردم
با نرمی حشوهای شانه‌ات
برکنده قدر بروت قاقم
ره گم نکنی و در تحرک
چون گوی ز پای سر کنی گم
مضطر نشوی ز بستن نعل
دردی ندهی ز اول خم
وقت جو اگر ز عجلت طبع
بر گوشهٔ آسمان زنی سم
از بهر قضیم تو شود جو
در سنبلهٔ سپهر گندم
در خدمت داغ و طوق صاحب
بس تجربهات بی‌تعلم
آن عالم کبریا که عامست
چون رحمت ایزدش ترحم
وهم از پی کبریاش می‌رفت
تا غایت این رونده طارم
چون عاجز شد به طیره برگشت
یعنی که نمی‌کنم تبرم
زان پس خبرش نیافت آری
آنجا که برد پی تسنم
ای پایهٔ کبریات فارغ
از ننگ تصرف توهم
ای حکم ترا قضا پیاپی
وی امر ترا قدر دمادم
صدر تو به پایه تخت جمشید
اسب تو به سایه رخش رستم
با رای تو ذره‌ایست خورشید
با طبع تو قطره‌ایست قلزم
گردون به سر تو خورد سوگند
سر سبزی یافت از تراکم
بیدار نشد سپیده‌دم تاش
رای تو نگفت لاتنم قم
فرمان ترا که باد نافذ
جایز شده بر قضا تقدم
عهد تو و در زمانه تقدیم
آب آمده وانگهی تیمم
با دست تو از ترشح ابر
دایم لب برق با تبسم
از لطف تو زاده نوش زنبور
وز عنف تو رسته نیش کژدم
فتنه نکند همی تجاسر
تا عدل تو می‌کند تجشم
از جملهٔ کاینات کانست
کز دست تو می‌کند تظلم
خالی نگذاشتست هرگز
ای عزم تو خالی از تلعثم
مدح تو ضمیری از تفکر
شکر تو زبانی از ترنم
تا شکر مزید نعمت آرد
بادی همه ساله در تنعم
تا حکم نه آسمان روانست
بر هفت زمین ترا تحکم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۶ - در مدح سلطان غیاث الدین ابوشجاع سلیمان شاه‌بن محمد
ای خنجر مظفر تو پشت ملک عالم
وی گوهر مطهر تو روی نسل آدم
ای در زبان رمح تو تکبیر فتح مضمر
وی در مسیر کلک تو اسرار چرخ مدغم
حزمت به هرچه رای کند بر قضا مسلط
عزمت به هرچه روی نهد بر قدر مقدم
آورده بیم رزم تو مریخ را به مویه
وافکنده رشک بزم تو ناهید را به ماتم
خال جمال دولت بر نامهات نقطه
زلف عروس نصرت بر نیزهات پرچم
در اژدهای رایت از باد حملهٔ تو
روح‌الله است گویی در آستین مریم
هم جور کرده دست ز آوازهٔ تو کوته
هم عدل کرده پای بر اندازهٔ تو محکم
در زیر داغ طاعت و فرمان تست یکسر
از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم
دستی چنان قویست ترا در نفاذ فرمان
کز دست تو قبول کند سنگ نقش خاتم
تالیف کرده از کف تو کار نامهاء کان
مدروس کرده با دل تو بار نامهائیم
آنجا که در زه آرد دستت کمان بخشش
ابر از حسد ببرد زه از کمان رستم
دست چنار هرگز بی‌زر برون نیامد
ابر ار به یاد دست تو بارد ز آسمان نم
با آسمان چه گفتم گفتم که هست ممکن
دستی ورای دستت در کارهای عالم
گفتا که دست قدرت و قدر ملک سلیمان
آن خسرو مظفر شاهنشه معظم
آن قدر تست او را بر حل و عقد گیتی
کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلم
تا پایدار دولت او در میانه هستم
همراه با سیاست او با دو دست برهم
گفتم که باز دارد تاثیرهات رایش
گفتا که می‌چگویی تقدیرها را هم
تا چند روز بینی سگبانش برنهاده
شیر مرا قلاده همچو سگ معلم
ای بادپای مرکب تو فکرت مصور
وی آب رنگ خنجر تو نصرت مجسم
ای لمعهٔ سنان تو در حربگاه کرده
بر خصم طول و عرض جهان عرصهٔ جهنم
در هریکی از بیلک تو چرخ کرده تضمین
از سعد و نحس دولت و دین کارهای معظم
من بنده از مکارم اخلاق تو که هرگز
در چشم روزگار مبادی به جز مکرم
زانگه که خاک درگه عالیت بوسه دادم
در هیچ مجلسی نزدم جز به شکر تو دم
عزمی بکرده‌ام که ز دل بندهٔ تو باشم
عزمی چگونه عزمی عزمی چنان مصمم
کز بندگیت کم نکنم تا که کم نگردم
آخر وفای بندگی چون تویی از این دم
زین پس مباد چشمم بی‌طلعت تو روشن
زین پس مباد عیشم بی‌خدمت تو خرم
همواره تا که دارد مشاطگی نیسان
رخسار لاله رنگین زلف بنفشه پر خم
با آفتاب و سایه روان باد امر و نهیت
تا آفتاب و سایه موافق نگشت با هم
یا چون بنفشه باد زبان از قفا کشیده
خصم تو یا چو لاله به خون روی شسته از غم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۷ - در مدح عمادالدین پیروزشاه و خواجه جلال‌الوزرا
ای رایت رفیعت بنیاد نظم عالم
وی گوهر شریفت مقصود نسل آدم
برنامهٔ وجودت شد چار حرف عنوان
کان چار حرف آمد پس چار طبع عالم
هم نام فرخت را زی نامه برد عیسی
کین بود از آن دگرها فضلش فزون عدد کم
بر پنج عمده بودی دین را اساس و اکنون
تا تو عماد دینی شد شش همه معظم
ای آفتاب رایت بر آفتاب غالب
وی آسمان قدرت بر آسمان مقدم
بر نامهٔ وجودت نام رسول عنوان
بر طینت نهادت حفظ خدای مدغم
در عرصهٔ ممالک پیش نفاذ امرت
هم دست‌جور کوته هم پای عدل محکم
دین از تو چون ارم شد ذات عماد ربی
زین بیش می تو گفتی هستی به کنه طارم
باست فروگشاید از خاک صبر و صولت
حفظت نگاه دارد بر آب نقش خاتم
خال جمال دولت بر نامهات نقطه
زلف عروس نصرت بر نیزهات پرچم
در شیر رایت تو باد هوای هیجا
روح‌الله است گویی در آستین مریم
لطف سبک عنانت کوثر کند ز دوزخ
قهر گران رکابت آتش کند ز زمزم
تکبیر فتح گوید سیاره چون برانی
با فکرت مصور با نصرت مجسم
از حرفهای تیغت آیات فتح خیزد
تالیف آیت آری هست از حروف معجم
بی‌رونقا که باشد بی‌باس تو سیاست
بی‌هیزما که باشد بی‌تیغ تو جهنم
از بوستان بزمت شاخی درخت طوبی
بر آستان جاهت گردی سپهر اعظم
پیش شمال امرت پای شمال در گل
پیش سحاب دستت دست سحاب بر هم
آنجا در زه آرد دستت کمان بخشش
ابر از حسد ببرد زه بر کمان رستم
دست چنار هرگز بی‌زر برون نیاید
گر از محیط دستت بردارد آسمان نم
در شاهراه دوران با عزم تیزگامت
گردون چه گفت گفتا من تابعم تقدم
در مشکلات گیتی با رای پیش بینت
اختر چه گفت گفتا من عاجزم تکلم
صایب‌تر از کمانت یک راه رو نزد پی
صادق‌تر از کلامت یک صبحدم نزد دم
از خلوت ضمیرت بویی نبرد هرگز
جاسوس وهم کانجا بر وهم گم شود شم
در هر سخن که گویی گوید قضا پیاپی
ای ملک طفل اسمع ای پیر چرخ اعلم
زودا که داغ حکمت خواهد گرفت یکسر
از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم
با آسمان چه گفتم گفتا که هست ممکن
دستی ورای دستت در کارهای عالم
سوی تو کرد اشارت گفتا که دست حکمش
حکمی چگونه حکمی همچون قضای مبرم
آن قدرتست او را بر حل و عقد گیتی
کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلم
گفتم نفاذ حکمش در تو مؤثر آید
گفتا که می چه گویی در ماورای من هم
تا روز چند بینی سگبانش برنهاده
شیر مرا قلاده همچون سگ معلم
ای یادگار دولت، دولت به تو مشرف
وی حقگزار ملت، ملت به تو مکرم
در مدتی که بودی غایب ز دار دولت
ای در حضور و غیبت شان تو شان معظم
آن ورطه دید حاشا دولت که کنه آنرا
غایت خدای داند والله جل اعظم
تقریر حال دولت چندا که کم کنی به
زان فتنهٔ پیاپی زان آفت دمادم
در دی مه حوادث از بیخ و بن برآمد
ملکی که بود عمری چون نوبهار خرم
الحق نبود درخور با آنچنان دو وقعت
این نیمهٔ رجب را وان آخر محرم
حالی که رای عالی داند چو روز روشن
من بنده چند گویم چندین صریح و مبهم
در جمله ملک و دین را با آن دو زخم مهلک
هر روز تازه گشتی دیگر جراحتی ضم
یارب کجا رسیدی پایان کار ایشان
گر جاه تو نکردی این سودمند مرهم
گیتی خراب گشتی گر در سرای گیتی
سوری چینن نبودی بعد از چنان دو ماتم
همواره تا که باشد در جلوه‌گاه بستان
پیش زبان بلبل سوسن زبان ابکم
در باغ آفرینش از حرص خدمت تو
همچون بنفشه هرگز پشتی مباد بی‌خم
هم خانه با سعادت بختت چو راز با دل
هم گوشه با زمانه عمرت چو زیر بابم
دست گهرفشانت تا صبح حشر باقی
جان خردنگارت تا شام دهر بی‌غم
روزت چو عید فرخ عیدت چو روز میمون
وز روزهٔ تنفس بربسته خصم را دم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح مفخرالسادة مجدالدین ابوطالب نعمه
ای کلک تو پشت ملک عالم
وی روز تو عید دور آدم
هرچ آمده زیر آفرینش
زاندازهٔ کبریای تو کم
وقتی که هنوز آسمان طفل
آدم به طفیل تو مکرم
در سلسلهٔ زمان مخر
بر هندسهٔ جهان مقدم
عدل تو شبی چو روز روشن
روز تو چو روز عید خرم
با رای تو چرخ در مصالح
الحان‌کنان که هان تکلم
با عزم تو دهر در مسالک
اصرارکنان که هین تقدم
صدر تو به پایه تخت جمشید
خنگ تو به سایه رخش رستم
در موکب تو به میخ پروین
مه بر سم مرکبانت محکم
در کوکبهٔ تو طرهٔ شب
بر نیزهٔ بندگانت پرچم
وز عکس طراز رایت تو
آن رفعت ونصرت مجسم
بر دوشت فلک قبای کحلی
در چشم قضا نموده معلم
در دست تو کارنامهٔ جود
با جاه تو بارنامهٔ جم
بر آب روان نگاه دارد
حفظ تو نشان نقش خاتم
در شوره ز فتح باب دستت
با نامیه هم عنان رود یم
در گرد جنیبت نفاذت
هرگز نرسد قضای مبرم
در خشم تو عودهای رحمت
با زخم تو سفتهای مرهم
سبحان‌الله که دید هرگز
در آتش دوزخ آب زمزم
نوک قلم ترا پیاپی
خاک قدم ترا دمادم
اعجاز کف کلیم عمران
آثار دم مسیح مریم
اسرار قضا نهاده کلکت
در خال و خط حروف معجم
آنجا که صریر او مقرر
در معرض او عطارد ابکم
توقیع تو در دیار دولت
تفویض همی کند مسلم
هر صدر به صاحبی مؤید
هر تخت به خسروی معظم
در عدل تو آوخ ار نبودی
معماری کاینات مدغم
زیر لگد نحوس هستی
هر هفت فلک شکسته طارم
باطل شدهٔ قضای قهرت
حاصل نشود به حشر اعظم
کز بیم ملامت نشورش
در منفذ صور بگسلد دم
گر قهر تو بر فلک نهد پای
در محور عالم افکند خم
تاب سخطت زمین ندارد
چه جای زمین که آسمان هم
تا عرصهٔ عالم عناصر
خالی نبود ز شادی و غم
شادی و سعادت تو بادا
با عنصر انتظام عالم
عمرت همه ملک و ملک باقی
دورت همه عید و عید خرم
واندر دو جهان مخالفت را
با عجز و عنا و رنج در هم
با سخرهٔ سیلی حوادث
یا کورهٔ آتش جهنم
نازان ز تو در صدور فردوس
جد و پدر و برادر و عم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۹ - در مدح رضیةالدین مریم
ای فخر همه نژاد آدم
ای سیدهٔ زنان عالم
روح‌القدس از پی تفاخر
مهر تو نهاد مهر خاتم
سلطانت کریمةالنسا خواند
شد ذات شریف تو مکرم
راضی ز تو ای رضیةالدین
جبار تو ذوالجلال اکرم
در خدمت طالع تو دارد
سعد فلکی دو دست برهم
بر خستگی نیازمندان
پیوسته ز لطف تست مرهم
اسبی که عنان‌کش تو باشد
زاقبال شود چو رخش رستم
عمرت ندب هزار گردد
نراد فلک اگر زند دم
روح‌الله اگر چه بود عیسی
تو راحت روح و آن دل هم
موجود شداز تو جود و احسان
چونان که مسیح شد ز مریم
اقبال تو بر فزون به هر روز
در دولت خسرو معظم
آن پادشهی که خسروان را
از هیبت او فرو شود دم
از ورد و تضرعت سحرگاه
بنیاد بقای اوست محکم
با خاک در تو ز ایران راست
بر چهره صفای آب زمزم
در مدح و ثنات شاعران‌راست
تشریف و صلات خز معلم
ارواح ملک به ناله آمد
صوت تو گرفت چون ترنم
جز بر تو ثنا و مدح گفتن
باشد چو تیمم و لب یم
احباب ترا به زیر رانست
ز اقبال توبارگی و ادهم
اعدای ترا زه گریبان
طوقیست بسان مار ارقم
از قربت تو سرور و شادی
وز فرقت تو مراست ماتم
گیرد فلک ار بخشک ریشم
من در ندهم به خویشتن نم
بودی پدرم به مجلس تو
یاری سره و حریف محرم
تو شاد بزی که رفت و زو ماند
میراث به ماندگان او غم
ارجو که رهی شود ز لطفت
بر اغلب مادحان مقدم
تا هشت سپهر و چار طبع‌اند
آمیخته ز امتزاج بر هم
بادات بقا و عز و اقبال
بیش از رقم حروف معجم
ماه رمضان خجسته بادت
تا پیش صفر بود محرم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۰ - در صفت افلاک و بروج و مدح ناصرالدین طاهربن المظفر
جرم خورشید دوش چون گه شام
سر به مغرب فرو کشید تمام
از بر خیمهٔ سپهر بتافت
ماه رزین او چو ماه خیام
چون طناب شفق ز هم بگسست
شب فرو هشت پرده‌های ظلام
گفتیی چرخ پردهٔ کحلیست
از پسش لعبتان سیم‌اندام
به تعجب همی نظر کردیم
من و معشوق من ز گوشهٔ بام
گاه در دور و جنبش افلاک
گاه در سیر و تابش اجرام
گفتیی مهرهای سیمابیست
بر سر حقه‌های مینافام
این ز تاثیر آن نموده اثر
وان به تدبیر این سپرده زمام
محدث صد هزار آرامش
لیکن اندر نهاده بی‌آرام
نه یکی را بدایت و آغاز
نه یکی را نهایت و انجام
تیر در پیش چهرهٔ زهره
از خجالت همی شکست اقلام
زهره در بزم خسرو از پی لهو
به کفی بربط و به دیگر جام
تیغ مریخ در دم عقرب
تخت خورشید بر سر ضرغام
دلو کیوان در اوفتاده به چاه
ماهی مشتری رمیده ز دام
توامان گشته در برابر قوس
سپر یکدگر به دفع خصام
جدی مفتون خوشهٔ گندم
بره مذبوح خنجر بهرام
اسد اندر تحیر از پی ثور
کام بگشاده تا بیابد کام
مایل یکدگر ز نیک و ز بد
کفه‌های ترازوی اقسام
گه به جوی مجره در سرطان
خارج از استوا همی زد گام
گه به کلک شهاب دست اثیر
به فلک بر همی کشید ارقام
گفتیی کلک خواجه در دیوان
ملک را می‌دهد قرار و نظام
خواجهٔ خواجگان هفت اقلیم
ناصر دین حق رضی انام
بوالمظفر که رایت ظفرش
آیتی شد به نصرت اسلام
آنکه با حکم او قضا و قدر
خط باطل کشیده بر احکام
وانکه از بهر او شهور و سنین
داغ طاعت نهند بر ایام
خواهد از رای روشنش هر روز
جرم خورشید روشنایی وام
گیرد از کلک و دفترش هردم
قلم و دفتر عطارد نام
زیبدش مهر چرخ مهر نگین
شایدش طرف چرخ طرف‌ستام
صلح کرد از توسط عدلش
باز با کبک و گرگ با اغنام
بخل را مائدهٔ سخاوت او
معدهٔ آز پر کند ز طعام
زهره در سایهٔ عنایت او
تیغ مریخ برکشد ز نیام
ای به وقت کفایت و دانش
پختهٔ چرخ پیش علم تو خام
وی به گاه صلابت و کوشش
توسن دهر زیر ران تو رام
شاکر نعمتت وضیع و شریف
زایر درگهت خواص و عوام
عدل تو آیتی است از رحمت
جود تو عالمست از انعام
پیش دستت به جای قطر مطر
از خجالت عرق چکد ز غمام
به شرف برگذشتی از افلاک
به هنر درگذشتی از افهام
گر بگویی کفایت تو کشد
بر سر توسن زمانه لگام
ور بخواهی سیاست تو کند
دیدهٔ باشه آشیان حمام
در حساب تو مضمرست اجل
گوییا هست او چو جرم حسام
در رضای تو لازمست صواب
گوییا هست حرف و صوت کلام
رود از سهم در مظالم تو
راز خصم تو با عرق ز مسام
گیرد از امن در حوالی تو
مرغ و ماهی چو در حرم احرام
نکند با عمارت عدلت
آن خرابی که پیش کرد مدام
بر دوام تو عدل تست دلیل
عدل باشد بلی دلیل دوام
نور رایت نجوم گردون را
از حوادث همی دهد اعلام
فیض عقلت نفوس انجم را
بر سعادت همی کند الهام
از پی خدمت تو بندد طبع
نقش تصویر نطفه در ارحام
وز پی مدحت تو زاید عقل
گوهر نظم و نثر در اوهام
نیست ممکن ورای همت تو
که کند هیچ آفریده مقام
خود برازوی وجود ممکن نیست
بس مقامی نه در وجود کدام
تشنگان شراب لطفت را
یاس تلخی نیارد اندر کام
کشتگان سنان قهر ترا
حشر ناممکن است روز قیام
ای ز طبع تو طبعها خرم
وی ز عیش تو عیشها پدرام
بنده سالیست تا درین خدمت
گه به هنگام و گاه بی‌هنگام
دهد از جنس دیگرت زحمت
آرد از نوع دیگرت ابرام
آن همی بیند از تهاون خویش
که بدان هست مستحق ملام
وان نمی‌بیند از مکارم تو
که به شرحش توان نمود قیام
شد مکرم ز غایت کرمت
کرم الحق چنین کنند کرام
تا به اجسام قایمند اعراض
تا به اعراض باقیند اجسام
بی‌تو اجسام را مباد بقا
بی‌تو اعراض را مباد قوام
ساحت آسمانت باد زمین
خواجهٔ اخترانت باد غلام
چرخ بر درگه تو از اوباش
بخت در حضرت تو از خدام
بر سرت سایهٔ ملوک و ملک
بر کفت ساغر مدام مدام
ماه عیدت به فرخی شده نو
وز تو خشنود رفته ماه صیام
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۱ - در مدح ابوالمظفر ناصرالدین طاهربن مظفر
شرف گوهر اولاد نظام
ملک را باز شرف داد و نظام
صاحب مملکت و خواجهٔ عصر
ناصر دین و نصیر اسلام
بوالمظفر که به عون ظفرش
عدل شد ظلم و ضیا گشت ظلام
آن پس از مبدع و پیش از ابداع
آن به از جنبش و پیش از آرام
سیر امرش ببرد کوی صبا
ابر جودش ببرد آب غمام
نهد ار قصد کند همت او
بر محیط فلک اعظم گام
عدلش ار چیره شود بر عالم
دیدهٔ باشه شود جای حمام
امنش ار خیمه زند بر صحرا
گرگ را صلح دهد با اغنام
ای قضا داده به حکم تو رضا
وی قدر داده به دست تو زمام
کند ار جهد کند دولت او
بر سر توسن افلاک لگام
از پی کثرت خدام تو شد
حامل نطفه طباع ارحام
ای ترا گردش افلاک مطیع
وی ترا خواجهٔ اجرام غلام
بنده را بنده خداوندانند
تا که در حضرت تست از خدام
به قبولی که ز اقبال تو دید
مقصد خاص شد و قبلهٔ عام
تا قیامت شرفی یافت ز تو
که به جایش نتوان کرد قیام
گرچه از خدمت دیرینهٔ او
حاصلی نیست ترا جز ابرام
گر به درگاه تو آبی بودش
نام او پخته شود حکمت خام
علم شعر زند بر شعری
در مدیح تو زند نظم نظام
چون ریاضت ز تو یابد نشگفت
توسن طبعش اگر گردد رام
هم در ایام تو جایی برسد
اگر انصاف بیابد ز ایام
گر به جز پیش تو تا روز اجل
برکشد تیغ فصاحت ز نیام
کشتهٔ تیغ اجل باد چنان
که نشورش نبود روز قیام
تابد از روی حسام تو ظفر
راست همچون گهر از روس حسام
وتد قاف ترا میخ طناب
اوج خورشید ترا ساق خیام
پست با قدر تو قدر کیوان
کند با تیغ تو تیغ بهرام
پیش حکم تو کشد کلک قضا
خط طغیان و خطا بر احکام
شایدت روز سواری و شکار
آسمان مرکب و مه طرف ستام
روز عیش تو نهد دست قدر
بر کف جان و خرد جام مدام
زیبدت روز تماشا و شراب
زهره خنیاگر و ماه نو جام
گر به انگشت ذکا بنمایی
نقطه چون جسم پذیرد اقسام
ور در آیینهٔ خاطر نگری
دهد از راز سپهرت اعلام
مرکز عالمی از غایت حلم
هفت اقلیم ترا هفت اندام
خواهد از رای منیرش هر روز
جرم خورشید فلک تابش وام
کاهد از کلک و بنانش هردم
دفتر و کلک عطارد را نام
واله حکم تو دور افلاک
تابع رای تو سیر اجرام
اول فکرتی و آخر فعل
که جهان شد به وجود تو تمام
وز پی شرح رسوم سیرت
قابل نظم و عروضست کلام
روز کین نفس نفیس تو کند
چون در اوهام عمل در اجسام
تا بود از پی هر شامی صبح
باد بدخواه ترا صبح چو شام
گشته بر خصم تو چون کام نهنگ
همه آفاق وزو یافته کام
هر چه تقدیر کنی بی‌مهلت
وانچه آغاز کنی بی‌انجام
مسند صدر مقام تو مقیم
شربت عیش مدام تو مدام
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۲ - در مدح صاحب نظام‌الدین محمد
ای گرفته عالم از عدلت نظام
ای نظام ابن النظام ابن النظام
ملک اقبال تو ملک لایزال
بخت بیدار تو حی لاینام
روی تقدیر از شکوهت در حجاب
تیغ مریخ از نهیبت در نیام
ملک را بی‌کلک تو بازار کند
عقل را بی‌رای تو اندیشه خام
کشتگان خنجر قهر ترا
حشر ناممکن بود روز قیام
چرخ برتابد زمام روزگار
هر کجا عزم تو برتابد زمام
رایض اقبال تو کردست و بس
توسن ایام را یکباره رام
لاجرم در زیر ران رای تو
ابلقش اکنون همی خاید لگام
گر ترا یزدان و سلطان برکشید
از جهانی تا جهانت شد غلام
حکم یزدان از غرض خالی بود
تا کرا پوشد لباس احتشام
رای سلطان از غرض صافی بود
تا کرا بیند سزای احترام
روز هیجاکز خروش کوس و اسب
آب گردد مغز گردان در عظام
زهرها در بر بجوشد وز نهیب
با عرق بیرون ترابد از مسام
نوک پیکانها چو پیکان قضا
از اجل آرند خصمان را پیام
کوس همچون رعد و شمشیر چو برق
تیر چون باران و گرد چون غمام
زرد گردد روی چرخ نیلگون
سرخ گردد روی تیغ سبزفام
در بر شیر فلک شیر علم
از پی خون عدو بگشاده کام
معرکه مجلس بود ساقی اجل
رمح ریحان خون شراب و خود جام
هرکسی نصرت همی خواهد ز چرخ
وز تو نصرت چرخ می‌خواهد به وام
رایتت بافتح چون همبر شود
کس نداند این کدامست آن کدام
ای جهان را حزم تو حصن حصین
ملک ودین را رای تو پشت تمام
دی نه آن چندان تهاون کرده‌ام
کان بدین خدمت پذیرد التیام
هستم از تشویر آن یک خارجی
تا ابد با خویشتن در انتقام
هست خونم زان گنه بر تو حلال
هست عمرم زین سبب بر من حرام
با لبی بر هم بر خرد و بزرگ
با سری در پیش پیش خاص و عام
حق همی داند کز آن دم تاکنون
نیز برناورده‌ام یکدم به کام
آن گنه‌کارم که نتواند نمود
آسمان در عذر جرم من قیام
گر مرا اندر نیابد عفو تو
ماندم با این ندامتها مدام
گرچه گشتستم ز خذلانی که رفت
درخور صدگونه تادیب و ملام
چون همی دانی که می‌کرد آن نه من
عفو فرمای و کرم کن چون کرام
من چه کردم آنچه آن آمد ز من
تو چه کن آنچ از تو آید والسلام
تا نباشد شام را آثار صبح
باد دایم صبح بدخواهت چو شام
قدرت از گردون گردان بردهقدر
رایت از خورشید تابان برده نام
بخت را دست نکوخواهت به دست
چرخ را پای بداندیشت به دام
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۳ - در مدح ضیاء الدین مودودبن احمد عصمی
مملکت را به کلک داد نظام
ثانی اثنین صدر آل نظام
همچنین جاودان ز کلکش باد
ملک گیتی به رونق و به نظام
صدر دنیی ضیاء دین خدای
سد دولت مؤید الاسلام
میر مودود احمد عصمی
آن بر از جنبش و مه از آرام
آنکه در تحت همتش افلاک
وانکه در حبس طاعتش اجرام
شرفش همچو طبع گردون خاص
کرمش همچو جور گیتی عام
سخنش را مزاج سحر حلال
درگهش را خواص بیت حرام
مطرب بزمگاه او ناهید
حاجب بارگاه او بهرام
روضهٔ خلد مجلسش ز خواص
موقف حشر درگهش ز عوام
دست حکمش گشاده بر شب و روز
داغ طوعش نهاده بر دد ودام
با کفش ابر می‌ندارد پای
با دلش بحر می‌نیارد نام
تشنگان امید لطفش را
یاس تلخی نیارد اندر کام
کشتگان را ز گرگ بستاند
دیت اندر حمایتش اغنام
ای ترا گردش زمانه مطیع
وی ترا خواجهٔ سپهر غلام
مشکل چرخ پیش کلک تو حل
توسن دره زیر ران تو رام
عالمی دیگری تو در عالم
هفت اقلیمت و ز هفت اندام
گر ز جود و سخات دام نهند
نسر طایر درآید اندر دام
ور به یادت ذکات می‌نوشند
جام گیتی نمای گردد جام
رود از سهم در مظالم تو
راز خصم تو با عرق ز مسام
عالم و عادلی بلی چه عجب
عدل بی‌علم برندارد گام
بر دوام تو عدل تست دلیل
عدل باشد بلی دلیل دوام
چکد از شرم با انامل تو
عرق خجلت از مسام غمام
ای تمامی که بعد ذات خدای
هیچ موجود نیست چون تو تمام
گر ز گیتیت برگزیدستند
پادشاه جهان و صدر انام
چون تو کس نیست اهل این تخصیص
جز تو کس نیست اهل این انعام
رای اعلای آن و عالی این
که ادب نیست باز گفتن نام
نیک دانند نیک را از بد
سره دانند پخته را از خام
به تو باشد قوام این منصب
که عرض را به جوهرست قوام
اینکه امروز دیده‌ای چندست
باش باقی بسیست بر ایام
باش تا صبح دولتت پس از این
تیغ خورشید برکشد ز نیام
تا کنی از طناب صبح طناب
تا کنی از خیام چرخ خیام
ای برآورده پای از آن خطه
که به اوصاف آن رسد اوهام
بنده شد مدتی که در خدمت
گه به هنگام و گه به ناهنگام
دهد از جنس دیگرت زحمت
آرد از نوع دیگرت ابرام
آن نمی‌بیند از مکارم تو
که به شرحش توان نمود قیام
وان نمی‌بیند از تهاون خویش
که بدان نیست مستحق ملام
بکرم عذر عفو می‌فرمای
که بزرگان چنین کنند و کرام
تا که فرجام صبح شام بود
باد صبح مخالف تو چو شام
محنت دشمن تو بی‌پایان
مدت دولت تو بی‌فرجام
بر سرت سایهٔ ملوک مقیم
بر کفت ساعر مدام مدام
دوستت دوستکام باد و مباد
هیچ دشمنت جز که دشمن کام
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۴ - در صفت افلاک و بروج و مدح صاحب ناصرالدین
دوش سلطان چرخ آینه فام
آنکه دستور شاه راست غلام
از کنار نبردگاه افق
چون به دست غروب داد زمام
دیدم اندر سواد طرهٔ شب
گوشوار فلک ز گوشهٔ بام
گفتم آن نعل خنگ دستورست
قرةالعین و فخر آل نظام
آسمان گفت کاشکی هستی
که نهد خنگ او به ما بر گام
گفتم آن چیست پس بگو برهان
آسمان با دریغ و درد تمام
گفت ربی و ربک الله گوی
گفتم آوخ هلال ماه صیام
گفت آری مدام نتوان کرد
بر بساط وزیر شرب مدام
شبکی چند احتباس شراب
روزکی چند احتماء طعام
همچو انعام تا کی از خور و خواب
نوبت فاتحه است والانعام
طیره گشتم ازو والحق بود
جای آن طیرگی در آن هنگام
ماه چون در حجاب می‌نوشد
از سرای سپهر مینافام
خیمه‌ای دیدم از زمانه برون
واندران خیمه درج کرده خیام
مجمعی از مخدرات درو
همه آتش لباس و آب اندام
سکنه‌شان را مدار بی‌آغاز
ساکنان را مسیر بی‌فرجام
تیر در هجر چهرهٔ زهره
گشته از اشتیاق بی‌آرام
زهره در پیش چشم بهمن و دی
به کفی بربط و به دیگر جام
تیغ مریخ پیش صیقل قلب
تخت خورشید زیر سایهٔ شام
دلو کیوان در اوفتاده به چاه
ماهی مشتری بجسته ز دام
توامان در ازاء ناوک قوس
منع را خصم‌وار کرده قیام
حدی مفتون خوشهٔ گندم
بره مذبوح خنجر بهرام
اسد اندر کمین کینهٔ ثور
کام بگشاده تا بیابد کام
در ترازوی چرخ چیزی نه
جز مراد لئام و غبن کرام
جویبار مجره را سرطان
زیر پی درکشیده بود و خرام
هر زمانی مسیر کلک شهاب
بر زبان رقم به وجه پیام
ساکنان سواد مسکون را
دادی از راز روزگار اعلام
راست همچون مسیر کلک وزیر
که دهد ملک را قرار و نظام
صاحب آن ذوالجلالتین که هست
بر ازو ذوالجلال والاکرام
افتخار انام ناصر دین
صدر اسلام و اختیار انام
صاهربن مظفر آنکه ظفر
رایتش را ملازمست مدام
آنکه از بهر خدمتش بندد
نقش تصویر نطفه در ارحام
آنکه از بهر مدحتش زاید
گوهر نظم و نثر در اوهام
آن تمامی که روز استغناش
نه ز نقصان نشان گذاشت نه نام
متصل مدتی که باقی شد
به طفیل بقای او ایام
آنکه خشمش طلایهٔ زحمت
وانکه عفوش بهانهٔ انعام
آنکه خورشید آسمان بگزارد
سایه‌ها را ز نور رایش وام
ژاله خورشید شعله بارد اگر
درجهد برق خاطرش به غمام
آسمان در ازاء حکم روانش
خط باطل کشید بر احکام
دور او آنگه آسمان را حکم
آسمان باری از کجا و کدام
ای ز پاس تو تیره آب ستم
وز شکوه تو نان حادثه خام
تیغ باس تو تا کشیده شدست
حادثه خنجرست و حبس نیام
چون جلای خدای جای تو خاص
چون عطای خدای جود تو عام
اصطناعت چو آب جان‌پرور
انتقامت چو خاک خون‌آشام
شاکر نعمتت وضیع و شریف
عاشق خدمتت خواص و عوام
زیر طوق تو گردون شب و روز
لوح داغ تو شانهٔ دد و دام
بی‌زمین بوس نور و سایه نداد
سدهٔ ساحت ترا ابرام
که بود دهر کت نبوسد خاک
چکند چرخ کت نباشد رام
جذب عدلت به خاصیت بکشد
با عرق راز مجرمان ز مسام
بر دوام تو عدل تست دلیل
عدل باشد بلی دلیل دوام
بانفاذت ز گرگ بستاند
دیت کشتگان خود اغنام
تشنگان زلال لطفت را
نکند تلخ ناامیدی کام
کشتگان سموم قهر ترا
حشر ناممکن است روز قیام
خون خصمت حلال دارد چرخ
ور بود در حریم بیت حرام
خاضع آید کلاه گوشهٔ عرش
گوشهٔ بالش ترا به سلام
فیض عقلت نفوس انجم را
به سعادت همی کنند الهام
عالیا پایهٔ مدیح تو وای
که چه پرها بریختند اوهام
من کیم تا به آستانش رسد
دست نطقم ز آستین کلام
انوری هم حدیث لااحصی
بس دلیری مکن لکل مقام
سخنت چون الف ندارد هیچ
چه کشی از پی قبولش لام
ای جوادی که ازدحام سحاب
با کفت هست التیام لئام
تا به اجسام قائمند اعراض
تا به اعراض باقیند اجسام
بی‌تو اجسام را مباد بقا
بی‌تو اعراض را مباد قیام
گل عز تو در بهار وجود
تازه باد و عدم گرفته ز کام
با مرادت سپهر سست مهار
با حسودت زمانه سخت لگام
درگهت را سیاست از حجاب
خضرتت را سیادت از خدام
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۵ - در مدح صاحب جلال‌الدین احمدبن مخلص
ای به استحقاق شاه شرق را قایم مقام
وز قدیم‌الدهر شاهان پیشوای خاص و عام
قدر تو کیوان و او را مشتری در کوکبه
رای تو خورشید و او را آسمان در اهتمام
فتنه‌ها از بخت بیدار تو در زندان خواب
تیغها از عهدهٔ کلک تو در حبس نیام
کلک تو جذر اصم را بشنواند از صماخ
هرچه بر شاخ خواطر از سخن پخته است و خام
گوش گردون بر صریر کلک تو دانی ز چیست
زانکه در ترتیب عالم کلک تست او را امام
راستی به با کف و کلک تو بیرون برده‌اند
نام صاحب از کفاة و نام حاتم از کرام
ملک را حبل متین جز دامن جاهت نبود
لاجرم تنبیهش افتاد و بدو کرد اعتصام
تا چه فعالی که چرخ مستبد هرگز نداد
در یکی فرمان میان امر و نهیت التیام
رتبت تو بر تو مقصورست چون خورشید و نور
چون تویی را از وزارت کی فزاید احترام
زاسمان قرآن تمام آمد هم از بدو نزول
آنکه می‌گوید هم از تذهیب مصحف شد تمام
ای ترا در سلک بیعت هم ضعیف و هم قوی
وی ترا در داغ طاعت هم خواص و هم عوام
لطف تو از قهر تو پیدا چو آب اندر زجاج
عفو تو در خشم تو پنهان چو مغز اندر عظام
مسندت گر جوهری قایم به ذات آمد رواست
عقل ازین تسلیم هرگز باز پس ننهاد گام
ملک و ملت چون عرض شد باری اندر جنب او
زانکه هست این هردو را دایم بدین مسند قوام
بدر در اصل لغت ماه تمام آمد ولیک
تو نه آن بدری بگویم تو کدامی او کدام
تو تمام با ثباتی باز بدر آسمان
از دو نقصان در تحیر از خلف هم از امام
پایهٔ قدر ترا از مه نشان می‌خواستم
گفت او تن کی دهد با ما در این خلقان خیام
سبز خنگ آسمان در زیر زرین قدر تست
زان ز ماهش نعل کردستند و از پروین ستام
دایهٔ جود ترا گفتم کرا خواهی رضیع
گفت باری آز را کو نیست امکان فطام
ابر را گفتم چه گویی در محیط دست او
گفت هان درمی‌کشی یا نه زبانت را به کام
گفتمش چون گفت هرگز دیده‌ای ای ساده‌دل
فتوی از محض کرم مفتی ز ابنای لئام
رعد را معنی دیگر نیست الا قهقهه
برق چون در نسبت دستش نخندد بر غمام
تا چه کردستند بحر و کان به جای دست او
این چنین کو می‌کشد زین هر دو مسکین انتقام
صاحبا صدرا خداوندا چه خوانم در ندات
کز علو پایه وصفت می‌نگنجد در کلام
می‌نیارم از ره فکرت رسیدن در تو وای
چون توان بر آسمان آخر شدن از راه بام
خسرو صاحب‌قران طوطی که از انصاف تو
باز را تیهو هوا خواهست و شاهین را حمام
ملک او را هست رایت چون سکندر را خضر
تیغ او را هست کلکت چون ملکشه را نظام
هرکجا با تیغ چونان شد چنین کلکی قرین
چرخ در فرمان بری بالله اگر خاید لگام
هرکجا تیغی چنان کلک چنین را شد معین
فتنه‌جو در خوابگه حقا اگر سازد مقام
تیغ او کلک ترا هر ساعتی گوید ببین
کار من کشور گشادن کار تو دادن نظام
آن حشم کز اختیار آسمان بیرون شدند
داده‌اند اکنون به دست اختیار تو زمام
وان کسان کابنای شاهانشان غلامی کرده‌اند
گشته‌اند اکنون به سمع و طاعتت یکسر غلام
آنکه زر شد در مسام کان ز بیم او عرق
می‌رود رازش کنون پیشت عرق‌وار از مسام
وانکه نشنیدی پیام آیتی در شان عدل
می‌برد اکنون ز عدلت سوی مظلومان پیام
تا نه بس گر تو بوی در خدمت این پادشاه
من همی بینم که زاید توامان جاهت مدام
سکه را لب گشته از شادی نامش خنده‌ناک
خطبه را رخ گشته از تاثیر ذکرش لعل‌فام
ملک را رای تو گر افزون کند نشگفت ازآنک
صید کم ناید چو مستظهر بود از دانه دام
عالمی معمور خواهد شد ز عدل تو چنانک
عون تو بیرون نهد رخت خرابی از مدام
صاحبا من بنده را بی‌خدمت میمون تو
هیچ شب حامل نشد الا به صبحی همچو شام
گرچه انعام تو عام آمد ادای شکر آن
خاصه اندر ذمت من بنده دارد حکم وام
زانکه بر من همچو روزی دایم و بی‌سابقه است
خرد باشد این چنین انعام وانگه بر دوام
گرچه سوسن ده‌زبان گردم چو بلبل صد لغت
هم نیارم کرد تا باشم به شکر آن قیام
از فلک با این همه گرد در همایون خدمتت
مدتی باشم طبیعی چون دگر یاران به کام
گرنه از آب سخن پیدا کنم سحر حلال
در مدیحت بر تنم باد جهان بادا حرام
ای حروف آفرینش را کمال تو الف
وانگهش از لاجورد سرمدی بر چهره لام
ای از آن برتر که در طی زبان آید ثنات
هرچه مدحست اندرین مصراع گفتم والسلام
تا نباشد چاره هرگز بعد را از اتصال
تا نباشد چاره هرگز جسم را از انقسام
منقسم خاطر مبادی هرگز از گردون دون
متصل اقبال بادی دایم از اجرام رام
از بهشتت باد ساقی وز رحیقت باد می
از سپهرت باد مجلس وز هلالت باد جام
از اقالیم نفاذ تو توقف را خروج
در گلستان بقای تو تباهی را ز کام
از وجودت جاودان سعد علو پاینده ذات
یعنی از هستیت مسعود و علی پاینده نام
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۶ - در تهنیت ماه رمضان و مدح مجد الدین ابوالحسن عمرانی
مرحبا نو شدن و آمدن عید صیام
حبذا واسطهٔ عقد شهور و ایام
خرم و فرخ و میمون و مبارک بادا
بر خداوند من آن صدر کرم فخر کرام
مجد دین بوالحسن عمرانی آنکه به جود
کف دستش ید بیضا بنماید به غمام
آنکه فرش ببرد آب ز کار برجیس
وانکه سهمش ببرد رنگ ز روی بهرام
صاعد و هابط گردونش ببوسند رکاب
اشهب و ادهم گیتیش بخایند لگام
روضهٔ خلد بود مجلس انسش ز خواص
موقف حشر بوددرگه بارش ز عوام
دولتی دارد طفل و خردی دارد پیر
شرفی دارد خاص و کرمی دارد عام
در غناییست جهان از کرم او که زکوة
عامل از عجز همی طرح کند بر ایتام
هر کرا چرخ به تیغ سخطش کرد هلاک
نفخهٔ صور نشورش ندهد روز قیام
هر کرا از تف کینش عطشی دارد قضا
جگرش تر نکند چرخ جز از آب حسام
ای ترا گردش نه گنبد دوار مطیع
وی ترا خواجهٔ هفت اختر سیاره غلام
پایهٔ قدر و کمال تو برون از جنبش
مایهٔ حلم و وقار تو فزون از آرام
کند از رای مصیبت تو ملک فائده کسب
خواهد از قدر رفیع تو فلک مرتبه وام
تویی آن کس که کشیده است بر اوراق فلک
خطوات قلمت خط خطا بر احکام
مه ز دور فلکی زیر فلک راست چنانک
معنی مه ز کلام آمده در تحت کلام
نیست برتر ز کمال تو مقامی معلوم
بلی از پردهٔ ابداع برون نیست مقام
مستفاد نظر تست بقای ارواح
مستعار کرم تست نمای اجسام
دست تو حکم تو گشادست قضا بر شب و روز
داغ طوع تو نهادست قدر بر دد ودام
حکم بر طاق مراد تو نهادند افلاک
حزم در سلک رضای تو کشیدند اجرام
شرح رسم تو کند تیر چو بردارد کلک
یاد بزم تو خورد زهره چو بردارد جام
از پی کثرت خدام تو بخشنده قوی
نطفه را صورت انسی همه اندر ارحام
وز پی شرح اثرهای تو پوشند نفوس
جوف را کسوت اصوات همی در اوهام
مرغ در سایهٔ امن تو پرد گرد هوا
وحش از نعمت فیض تو چرد گردکنام
اگر از جود تو گیتی به مثل به دام نهد
طایر و واقع گیتیش درآیند به دام
هر کجا غاشیهٔ منهی پاس تو برند
باز در دوش کشد غاشیهٔ کبک و حمام
هر کجا حاشیهٔ مهدی عدل تو رسید
کشتگان را دیت از گرگ بخواهند اغنام
بر دوام تو دلیلست قوی عدل تو زانک
برنگردند ز هم تا به ابد عدل ودوام
امن را بازوی انصاف تو می‌بخشد زور
چرخ را رایض اقبال تو می‌دارد رام
چون همی بینم با پاس تو بر پنجم چرخ
تیغ مریخ ابد مانده در حبس نیام
در سخا خاصیتی داری وان خاصیت چیست
نعمت اندک و آفاق رهین انعام
چرخ را گو که بقدر کرمت هستی ده
پس از آن باز بیا وز تو درآموز اکرام
یک سؤالست مرا از تو خداوند و در آن
راستی نیستم اندر خور تهدید و ملام
نه که در حکم فلک ملک جهان آمد و بس
وان ندیدست که چندست و درو چیست حطام
گیرم امروز به تو داد چو شب را بدهی
بهر فردات جهان دگرش کو و کدام
ای فلک را به بقای تو تولای بزرگ
وی جهان را به وجود تو مباهات تمام
بنده رادر دو مه از تربیت دولت تو
کارهاشد همه با رونق و ترتیب و نظام
گشت در مجلس ارکان جهان از اعیان
تا که در خدمت درگاه تو شد از خدام
چون گران‌مایه شد از بس که ستاند تشریف
چون گران‌سایه شد از بس که نماید ابرام
ظاهر و باطنش احسان تو بگرفت چنانک
عرق از جود تو میزایدش اکنون ز مسام
عزم دارد که به جز نام تو هرگز نبرد
تا از او در همه آفاق نشان باشد و نام
گر جهان را ننماید به سخن سحر حلال
در مدیح تو برو عیش جهان باد حرام
نیز دربان کسش روی نبیند پس از این
نه به مداحی کان روی ندارد به سلام
مدتی بر در این وز پی آن سودا پخت
لاجرم ماند طمعهاش به آخر همه خام
دید در جنب تو امروز که هستند همه
رنگ حلوای سر کوی و گیاه لب بام
سخن صدق چه لذت دهد از سوز سماع
مثل راست چه قوت دهد از قوت لئام
تا زمام حدثان در کف دورست مقیم
تا عنان دوران در کف حکمست مدام
باد بر دست جنیبت‌کش فرمانت روان
فلک تیز عنان تا به ابد نرم لگام
دوستکام دو جهان بادی واندر دو جهان
دشمنی را مرساناد قضا بر تو به کام
آن مپیچاد مگر سوی مراد تو عنان
وان متاباد مگر سوی رضای تو زمام
محنت خصم تو چون دور فلک بی‌پایان
مدت عمر تو چون عمر ابد بی‌فرجام
بخت بیدار و همه کار مقیمت به مراد
عیش پدرام و همه میل مدامت به مدام
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۸ - در شکر مجلس صاحب ناصرالدین
ای بارگاه صاحب عادل خود این منم
کز قربت تو لاف زمین بوس می‌زنم
تا دامن بساط ترا بوسه داده‌ام
بر جیب چرخ می‌سپرد پای دامنم
تا پای بر مساکن صحنت نهاده‌ام
پیوسته با تجلی طورست مسکنم
با برکهٔ تو رای نباشد به کوثرم
با روضهٔ تو یاد نیاید ز گلشنم
دور از سعادت تو درین روزها دلم
کز دوری بساط تو خون بود در تنم
با جان دلشکسته که در عهد من مباد
گر عهد خدمت تو همه عمرم بشکنم
می‌گفت بی‌بساط همایون چگونه‌ای
گفتا چنان که دانی جانی همی کنم
لیکن ز هجر خدمت میمون صاحبست
نی از فراق بارگهش اشک و شیونم
آن دوستکام خواجهٔ دنیا کز اعتقاد
بی‌بندگیش دشمن خویش و چه دشمنم
ای صدر آفرینش از اقبال آفرینت
با طبع پر لطیفه چو دریا و معدنم
با این همه کمال تو در هر مباحثه
آن لکنتم دهد که تو پنداری الکنم
زایندگی خاطر آبستنم چه سود
چون از نتیجهٔ خلف اینجا سترونم
از روز روشن و شب تیره نهفته‌اند
اندازهٔ کمال تو وین هست روشنم
چون تیر فکرتم به نشانه نمی‌رسد
معذور باشم ار سپر عجز بفکنم
با جان من اگرنه هوای ترا رگیست
خون خشک‌باد در رگ جان همچو روینم
یک جوز صدق کم نکنم در هوای تو
تا برنچیند مرغ اجل همچو ارزنم
چون نی شکر همه کمرم بندگیت را
آزاد چند باشم نه سرو و سوسنم
در خرمن قبول تو کاهی اگر شوم
گردون برد به کاهکشان کاه خرمنم
ور سایهٔ عنایت تو بر سرم فتد
خورشید و مه به تهنیت آید به روزنم
زین پیش با عنا چو می و شیر داشتی
دستان آب و روغن ایام توسنم
وامروز در حمایت جاهت به خدمتی
اندر چراغ می‌کند از بیم روغنم
در بوستان مجلس لهو ار ز خارجی
چون در میان سرو و سمن سیروراسنم
با باد در لطافت ازین پس مری کنم
گر خاک درگه تو بماند نشیمنم
از کیمیای خدمت تو زرکان شوم
گرچه کنون به منزلت زنگ آهنم
در نظم این قصیده که فتوی همی دهد
ابیات او به صدق مباهات کردنم
در نظم این قصیده چه گر درج کرده‌ام
یعنی حدیث خویش کزین‌سان و زان فنم
گر از سر مدیح تو اندر گذشته‌ام
زین صد هزار خون معانی به گردنم
تو برتر از ثنای منی لاجرم سخن
همچون لعاب پیله به خود بر همی تنم
وصف تو آن چنان‌که تویی هیچ‌کس نگفت
من کیستم چه دانم آخر نه من منم
وین در زمین عافیت اعقاب خویش را
تخمیست کز برای شرف می‌پراکنم
تا گردباد را نبود آن مکان که او
گوید که من به منصب باران بهمنم
باد از مکان و منصب تو هرکه در وجود
در منصبی که باشد گوید ممکنم