عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۷
خدایگانا تا کار ملک راست کنی
بپاستادی و دیری ز پای ننشستی
ز بس که رنج کشیدی به روزگار دراز
فسرده شد دل و روشن روان خود خستی
زریر گشتت گلنار و کوژ شد قد سرو
ز بس که در ره دولت، چونی، کمر بستی
کنون چو شاخ گل اندر کنار جوی بروی
که همچو سرو ز آسیب مهرگان رستی
چو شیر نر بکمد او فتاده بودی و باز
چو شیر نر همه تار کمند بگسستی
نگویمت که بجستی چو شیر نر ز کمند
که چون فرشته ز نیرنگ اهرمن جستی
خدای بر تو ببخشود و دست همت حق
گره گشود کزین بند جاودان رستی
به چوب و تیشه فکرت چو موسی و چو خلیل
هزار جادو و چندین طلسم بشکستی
اسیر شست تو شد عافیت درین دریا
که همچو ماهی آزاد گشته، از شستی
اگر چه قدر تو پوشیده ماند بر دونان
تو قدر مردم صاحب نظر بدانستی
پزشک دانا بودی برای این بیمار
که چاره همه دردش نکو توانستی
جلالت تو نه زین دست و پایگاه بود
که پایدار و قوی پنجه و زبردستی
حضیض و اوج مه و مهر در سپهر یکی است
مقام تست برون از بلندی و پستی
کسان ز جام هوی مست و سرخوشند ولی
تو از می خرد و جام معرفت مستی
بمان به عیش و طرب جاودانه در گیتی
که مایه طرب عالمی تو تا هستی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۲ - در ۱۳۲۱ خطاب بناظم الاسلام کرمانی مدیر جریده نوروز
بیا که همره موسی شویم در که طور
پی کلیم خدا آن مخاطب طوری
که دامنم بگرفته است و می کشد عشقش
چنانچه گرسنه گردد کنار کندوری
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۰
با تو ای چرخ زنم به نیرو گرچه
خود نه پرویز و نه بهرامم و نه شاپورم
لیک مخدوم من آنست که گوید فاش
خازن الملکم و فرمانده نیشابورم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۵
ای ظهور تو چنان پدری
کاشف راز یخرج المیت
گل و ریحان باغ چون نشدی
باری آخر کرفس باش و شبت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۱ - باقای دبیر الملک نوشتم که باقای ذکاء الملک وزیر عدلیه برساند
خدایگانا میرا ز حال خود قدری
به حضرت تو سرایم که جان کتمان نیست
همه پزشکان از من کناره می جویند
مگر که درد مرا ای حکیم درمان نیست
همه دلیران پیش قضا سپر فکنند
بغیر من که چو من پهلوان میدان نیست
دلم چنان پریان خسته اند از غم خویش
که در جهان هیچ اعتنا بدیوان نیست
برای نان نروم زیر بار منت خلق
که آب و نانم جز با خدای منان نیست
ولی ز خجلت یاران خویش در ستهم
که خانه بهر من امروز کم ز زندان نیست
روا نباشد ای خواجه سنگ خائیدن
بویژه بهر کسی کش بکام دندان نیست
قسم بجان تو کز جان دلم به تنگ آمد
اگرچه این تن فرسوده زنده با جان نیست
من آن بهشت کمالم که سرو باغم را
طمع بیاد بهاران و ابر نیسان نیست
هوی و شهوت و آز است زیر فرمانم
چرا که عقلم فرمان پذیر شیطان نیست
چهار طبع مخالف موافقند مرا
کدام گله که در زیر حکم چوپان نیست
وزیر عدلیه از من بغفلت است آری
سرشت انسان هرگز تهی ز نسیان نیست
اگر بزلف بتانش نظر بدی دیدی
چو روز من سر زلف بتی پریشان نیست
تو دانی آنکه بغیر از تعاون و شفقت
یکی عبادت در معبد سلیمان نیست
جهانیان همه آلات کار یکدگرند
جز این در آیه تو ریه و صحف و فرقان نیست
اگر مسلمان بیند ز نوع خویش یکی
زبون و دست نگیرد ورا مسلمان نیست
کرامت و شفقت گر نباشد انسان را
اگر چه زیبا دارد شمایل انسان نیست
ز من بگوی مر او را که همتی فرمای
کنون که کار جهان جاودانه یکسان نیست
من از قضای فلک جاودان ادیبستم
ولی بجان تو سلطان همیشه سلطان نیست
همی نه تنها سلطان همیشه نیست بتخت
که آسیای فلک هم هماره گردان نیست
بفضل و احسان دیوان شدند خادم جم
که هیچ بند گرانتر ز فضل و احسان نیست
اگر تو وارث آن خاتم سلیمانی
چه شد که دیو دل منت زیر فرمان نیست
بزن لگامش و رامش کن ای حکیم بزرگ
که کشتنی است ترا گر سزای قربان نیست
مرا بمنت کیوان و تیر در مفکن
که کلک طبعم کمتر ز تیر و کیوان نیست
بروت کیوان از باد من فسرده چنانک
که هیچ گونه ورا موی در زنخدان نیست
دلم بدام خود افکن چو گوی در چوگان
که امتحانی بهتر ز گوی و چوگان نیست
مهل طرازم عنوان بدانکس از غم خود
که در دفاتر خلقش طراز و عنوان نیست
بدست خویش مرا وارهان ز غم مگذار
به دیگری که بهر کس ارادت آسان نیست
ترا طریق تعاون نبایدم آموخت
که هیچ نکته پوشیده بر تو پنهان نیست
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۳ - در مرثیت برادر میرزا سید محمد مجتهد طباطبائی
برادر پدر ما اگر ز دنیا رفت
زسوگ او همه دلخسته و پریشانیم
بر این بزرگ پدر کردگار غم ندهاد
که ما شریک غم آن وجود ذیشانیم
چو اوست حجة الاسلام و ما مسلمانان
بزیر سایه او از خجسته کیشانیم
بنص آیت المؤمنون اخوه تمام
برادریم و ز جان غمگسار ایشانیم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۸ - ماده تاریخ در سوگ حسین خان فرزند نظام السلطنه مافی
چو رفت برباد زدست بیداد
شعار نرگس عذار سنبل
فغان بر آمد ز سرو و شمشاد
خروس برخاست ز لاله و گل
شدند مرغان به سوگواری
ز دیده سیل سرشک جاری
فتاد در دشت خروس و زاری
برآمد از باغ نفیر و غلغل
شکست نسرین بدست یاره
شقایق افروخت به دل شراره
سمن گریبان نمود پاره
بنفشه بگشود گره ز کاکل
در این مصیبت که دید سردار
ز چرخ بی مهر ز دهر غدار
مگر نهد رخ بخاک دلدار
بدامن صبر کند توسل
اگر بر افتد ز داغ فرزند
یکی شراره به کوه الوند
همی تو گویی ز ریشه خود کند
ز بسکه افتد در او تزلزل
گرش فشانی بصخر صما
وگر چشانی به کوه خارا
نه صخر صما شود شکیبا
نه کوه خارا کند تحمل
چو ما نداریم خبر ز حکمت
صبور باشیم به هر مصیبت
که دادنش هست عطا و رحمت
گرفتنش نیز بود تفضل
متاز مرکب در این مراحل
مجو اقامت در این منازل
که ساغر غم در این صحاری
گهی بدور است و گه تسلسل
مگیر بر خویش زمانه را سخت
مباش غره به دولت و بخت
کنار این رود چه گستری رخت
تو نیز خواهی گذشتن از پل
بجا نماند در این بر و بوم
نه اختر سعد نه طالع شوم
نه مهتر چین نه قیصر روم
نه ماه خلخ نه شاه کابل
حسین تاریخ نهفت در قبر
پدر ز داغش گریست چون ابر
ولی زند دست بدامن صبر
کسیکه دارد بحق توکل
ز داغ پر دود فضای بستان
بهار شادی شده زمستان
گلی سفر کرد ازین گلستان
که در عزایش گریست بلبل
ز سوگ آن مه دودیده دریاست
بدل شراره بسینه سوداست
دل زمانه زسنگ خاراست
اگر نسوزد بلا تامل
سنین عمرش چهارده بود
به چرخ دانش دو هفته مه بود
دو تن رفیقش درون ره بود
یکی تفکر یکی تعقل
امیری آن سوگ دمی که بشنفت
دلش همی شد بسوز و غم جفت
درون گلزار به بلبلان گفت
برای تاریخ دریغ ازین گل
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۰
من که در دانش و هنر طاقم
شمع ایوان و شمس آفاقم
دختر قاضی نیشابورم
ماه پرویز و شاه شاپورم
رشک شیرین و جفت پرویزم
از لب اندر سخن شکر ریزم
بی بی آغاست نام فرخ من
شهد گیرد شکر ز پاسخ من
هست اشرف برادرم قاضی
که از اویند شاهدان راضی
زده در زرگران و فوشنجان
استکان و پیاله و فنجان
بسکه مشتاق وصل و تشنه وقف
میجهد از زمین خانه بسقف
زن قاضی است خانم اشرف
صاحب اعتبار و مجد و شرف
عیبش این بس که در بلندی و پست
ریش قاضی ندارد اندر دست
قاضی از وصل زن ملول و ستوه
دل زن هم ز شو پر از اندوه
هر دو ناگفته و نسنجیده
از حریف شبانه رنجیده
مصلحی نیست کژ طریق صلاح
این دو دل را دهد بهم اصلاح
تا بدانند قدر یکدیگر
به برند از نهال مهر ثمر
تا بغلطند بر فراز سریر
تا بسایند استخوان بحریر
تا بیفتند هر دو از حرکت
دور ماند قضای بی برکت
از دل و جان رفیق و دوست شوند
چون دو مغز اندرون پوست شوند
نوشی و قاضیه دو خواهر من
راست گویم دو گنج گوهر من
قاضیه خواهر بزرگ من است
گوسفند است اگر چه گرگ من است
چشمه نوش از لب نوشی
بر دهان بسته قفل خاموشی
دختر خواهرم بود مخصوص
که کند وقف بر عموم و خصوص
تا علی اوسطش شناخت بها
گفت خیرالامور اوسطها
پسر من غلام حیدر خان
شکلائی است تازه اندر خوان
گشته رویش شعار شاه حبش
زده مویش بهند و چین آتش
شوهرم رفته است در تربت
از وطن رو نهاده در غربت
بر کمر زد ز چابکی دامان
تا که نظمیه را دهد سامان
کار نظمیه را نکرده درست
خفته با دختر ریاست پست
ای صبا گر رسی بر آن سر کوی
از زبان من حزین برگوی
کوه سیماب را بتیشه تیز
بیستون کردی ای ملک پرویز
وصل شیرین نصیب خود کردی
عالمی را رقیب خود کردی
اندر آن بزم دلکش عالی
جای فرهاد کوهکن خالی
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۰
بنام ایزدان امشاسپندان
کز ایشان دیو و اهریمن به زندان
نخست افروزه اهورمزدا
خدای زنده دادار توانا
خجسته و همن و اندیشه نیک
که آموزیم از وی پیشه نیک
ستوده ایزد اردی بهشتی
که باشد رسته از هر گونه زشتی
چو شهریور چو اسفندار مینا
چو خرداد و چو مرداد توانا
بروز اورمزد از فرودین ماه
که زیور جسته دیهیم از سر شاه
نماز آرم به شادروان جمشید
که باشد برتر از ایوان خورشید
شهنشاها کنون کز باد نوروز
زمین پیروزه گون شد تخت پیروز
درخت سرو پوشد زمردین رخت
نشیند گل چو شاهان بر سر تخت
به پیش گل ستد بر پایه لاله
یکی چون می یکی هم چون پیاله
رده بسته به بستان سرو و ناژو
شده دستان سرا مرغ سخنگو
بنازد افسر زرین از این سر
چنان کز افسر زرینه گوهر
جهان داور ترا دیهیم بخشید
نگین و تخت هفت اقلیم بخشید
سپیده دم فروغ بامدادی
به پیشین و پسین خورشید دادی
گل سوری درودت فاش گوید
بدیهیم از سرت شاباش گوید
کمینه یادگارت جشن نوروز
که از دریا درآوردی درین روز
تو بستی یوغ و گاوآهن بورزو
زمین شیار کردی با سم گاو
تو اندر ساغر افکندی می از تاک
ز آب آباد کردی گلشن خاک
تو آوردی ز کاریز آب در جوی
کنار جوی کشتی سرو دلجوی
کجا خوی تو آنجا نوبهار است
که در پیش تو گل پژمان و خوار است
ز شاهان هخامنش و مه آباد
گرفت این تخت و ایزد مر ترا داد
جهان از شادی جشن تو نازد
ستاره از رخ و بشن تو نازد
بهشت از گلشن مهر تو خاکی است
جهان از باغ امید تو شاخی است
رهی کز پرتو شه آذر خشم
نماینده ز سوی چار بخشم
بپای تخت شه چون خاک راهم
ازیرا سوده بر کیوان کلاهم
بدربارت گروه چارگانه
مرا بگزیده اند اندر میانه
نخست از کاخ هورستار موبد
نگهبان جهان از دیده بد
دوم از بار تورستار آنان
که گوئی چترمندان پهلوانان
سوم از باس و سورستار این مرز
که خوانیشان کدیور یا کشاورز
چهارم سودوزورستار سودین
پرستاران خرگاه فرودین
همایون بادت ای شاهنشه این جشن
درختت باد سبز و خرم و گشن
همه در درگهت فرمان گذاریم
همه در خاک راهت جان سپاریم
گر ایزد یار باشد بخت همراه
که این فرمان بر این در درگه شاه
بکار لشگر و کشور بکوشیم
می از خون بداندیشان بنوشیم
همه هم دست و هم آواز باشیم
درون انجمن همراز باشیم
ز گله گرگ رانیم از چمن بوم
چنان تازیم بر یونان و بر روم
که از بیم سپهداران ایران
نماند بوم جز در کاخ ویران
سران ترک و سرداران تازی
نیارند اندرین سو ترکتازی
اگر کار جهانرا راست کردیم
بزرگی بهر خود درخواست کردیم
تموز و دی بباغ ما بهار است
شب ما روز و زندان لاله زار است
وگرنه از بهار و باغ و گلگشت
چه سود آنرا که دور از خانمان گشت
چه سود از لاله چون دل داغدار است
چه سود از گل که تن پژمان و زار است
درودت گویم و کوته کنم گفت
بمان شاها بشادی جاودان جفت
زبان ما زبون است از سپاست
بجان و دل همی داریم پاست
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۲
بشنو از من داستان مختصر
رو در آن مجلس بیفکن یک نظر
فرقه ای گرم غزلخوانی شده
مست حق در بزم روحانی شده
رو بر آن در کن که هرگز بسته نیست
خسته آنجا شو که آنجا خسته نیست
عالمی پروانه این شمع شد
دوست با دشمن در اینجا جمع شد
با خبر با بی خبر آمیخته
خاک با زر خار بر گل ریخته
عاشق و معشوق گشته همقدم
کف زنان شاه و گدا در پیش هم
مهر و قهر و صلح و جنگ اینجا یکیست
شیر و نخجیر و پلنگ اینجا یکی است
مؤمن اینجا کافر اینجا آمده
عاشق اینجا دلبر اینجا آمده
ظالم و مظلوم سر مست غمند
عاقل و دیوانه همدست همند
ریخته خلقی به روی همدگر
خام و پخته جمله از خود بیخبر
مسجد و میخانه و دیر است این
پر ز یاران خالی از غیر است این
می فروش و زاهد اینجا باهمند
قاتل و مقتول با هم محرمند
قطره و دریا یکی در پیششان
صد سلیمان آمده درویششان
مستی از جام اخوت یافته
مهر از مهر نبوت یافته
کی طبیب از دردشان یارد علاج
زانکه خو کرده است علت با مزاج
بلبل و گلزار و گل اینجا ببین
جز راهمدوش کل اینجا ببین
کافر از این در مسلمان آمده
قطره در این جوی عمان آمده
خفتگان همراز با بیدارها
مست ها رقصنده با هوشیارها
شور محشر در جهان پیدا شده
زشت رویان جملگی زیبا شده
ظلمت و تاریکی اینجا نور شد
اهرمن با چهره چون حور شد
کرد شیطان بر گل آدم سجود
زد عدم خرگه بصحرای وجود
عشق بر بام استغنا لوا
گفت الرحمن علی العرش استوی
پیرها گشته جوان از یک نظر
غلغل اندر خاک افکند این خبر
خضر زد پیش سکندر گام شوق
شیخ بگرفت از قلندر جام ذوق
هم رحیم اینجا برحمن یار شد
مور مسکین با سلیمان یار شد
سر در این جا نفرت از سامان گرفت
درد اینجا وحشت از درمان گرفت
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۸۳
لا حول و لا قوة الا بالله
چاقو داده است بر من آن غیرت ماه
دست ستم و زبان بدگویان را
با این چاقو ببرم انشاء الله
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۴ - بند چهارم
سپیده چو زد دامن چرخ چاک
پر از سیم و زر گشت دامان خاک
بت من ز بحر تقارب کشید
به گوش خرد گوهری تابناک
فعولن فعولن فعلون فعول
بخوان ای پریچهره روحی فداک
سیامک مجرد اشو هست پاک
چمی معنوی دان و زمیاد خاک
نمشته عقیده نمیر ای شرح
قرار است هر نیز و عیب است آک
فراتین کلام شهادت بود
فره و هر روح خوش تابناک
وکالت بود «برگماری » ولیک
تو کنگاش دان مشورت بیم باک
هم آواز و همداستان متفق
فدا برخی انبازی است اشتراک
بود شرط پیغون و ورفان شفیع
می و عنبر و مشک ناویژه تاک
سرک حصبه بوشاسب دان احتلام
صدائی که از خفته آید خراک
کجسته است ملعون و برموته، چیز
جهانه ز شاخ درختان شتراک
توسک است در پارسی باقلا
قدید است و انسان و خشکیده کاک
کمسته بتازی بود لااقل
همان خواربار است اندک خوراک
سماروغ را قارج گویند لیک
ابوزینه جز تخم مرغ است هاک
چو داماد انوشه عروسش بیوک
شبین شاه بالا کرایه سلاک
بود مهر خوان منصب و ماژ عیش
ادک فرج زن دان جزیره اداک
خرابات ماخور بود یا لهر
چو بوزه فقاع است و طوفان کلاک
بود سنسن الکن سخنور فصیح
تگه تیس دان قوچ جنگی است راک
بتاریخ مرداس شد مار دوش
ولی نام ضحاک شد اژدهاک
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳۳ - پایه آیین مازدیسی بر سه چیز است
دین زرتشت که روشن ز فروغش در و دشت
پایه اش بر همت و هوخت بود با هورشت
چم اینان «منشن » باشد و کوشن،کنشن
و این سخن ار همه جا گفته چو در گات و چه یشت
پاکی فکرت و قول و عملت جان تو را
پاک سازد ز بدی ورنه پلیدی و پلشت
آن بدیها که روان تیره و تن زشت کند
همه از «دژمت » و «دژهوخت » شد و دژهورشت
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۸
سی چهل سال از این پیش و یا برتر از این
مادرم بود به گیتی نه چو مادرتر از این
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۱۷ - آیین غسل و روزه حقیقت سه روزه
غسل روزه حقیقت این است
راه دین و طریقت این است
که بگوئی زصدق دل یکبار
جستم از پیر خرقه این اسرار
دیدن یار و ساغر ابرار
نام طاس مقدس رزبار
اولش هست یار و آخر یار
حکم خاوندگار در هر کار
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۲۴ - رفتن بانو از حصار برای زینهار بخانه حاجی میرزا باقر جاور سیانی
پس آنگه یکی توسنی تند خواست
بر آمد ببالای او گشت راست
همی چست راند آن سبک روح را
یم قلزم وکشتی نوح را
تو گفتی که ماهی است بالای ابر
و یا آفتابی به درش هژبر
تکاور همی راند در دشت و کوه
سواران بگردش گروها گروه
محمد بدان پهلوان پیش رو
نهاده سر از بهر یاری گرو
بخود گفت بانو که امروز روز
مرا نیست جز آه و افغان و سوز
همی شیر نوشم ز پستان مرگ
بخشکد درخت مرا سبز برگ
که ای کاش مادر نزادی مرا
و یا در کف شیر دادی مرا
که در جنگ شیران شدن غرق خون
به از دست خرگوش بودن زبون
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۱۲ - در زیارت خفتگان بستر خاک
چون گذارت فتد به گورستان
بر مزار گذشتگان برخوان
که سلام علیکم ای احباب
ای اسیران خاک و رفته به خواب
ای به صد آرزو غنوده به خاک
دارم امید از شه سهاک
اولا رهروان و مردان را
معنی سیر رهنوردان را
کرم خاندان عشق و وفا
خلعت جاودان وصل و بقا
اول از یار و آخر از یار است
حکم خاوندگار ستوار است
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۱۳
نام محمودش که محمودست بشمر پس بگو
عاقبت محمود سوی احمد محمود شد
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۱۶
ای کودک نوزاده که پیران جهان را
تعلیم کنی دانش و تلقین کنی اسرار
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۲۷
به ابی انت و امی ز خدا می خواهم
که رساند زره لطف بدان درگاهم