عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در مدیحه میر عمید سعدالدین
عید شد ایام ما ناآمده ایام عید
چون رسید از راه با شاه جهان میرعمید
سعد دین صدری که دیدار همایونش بفال
همچو نام شاه مسعود است و چون بختش سعید
قبله اهل قلم ممدوح مخدومی که هست
آستان دولتش محراب اصرار و عبید
مبدی انعام و احسان بنده پرور منعمی
در حق هر بنده ای یک مبدی و صدره معید
بر شه از رأی سدید وی بود آسان گشای
سد اسکندر که هست از خاره و روی و حدید
خاره و روی و حدید اندر گداز آید چو موم
ز آتش شمشیر شه چون خشم شه گردد شدید
چون قلم در پیش او اهل قلم خدمت کند
چون قلم از سر قدم سازند تا باشد مفید
خدمتش ارباب دانش را سراسر فایده است
هرکه را دانش بود داند مفید از مستفید
نور چشم اهل علم و عقل در دیدار اوست
هست بی دیدار او دیده غدودی در قدید
هر کسی در دانشی گوید فریدم هست و نیست
آن ویست از جمله دانش بهر فنی فرید
ای بهر فنی ز هر فاضل زیارت نزد شاه
آبروی جاه تو هر روز بادا بر مزید
هست در بازار جودت جان معن زائده
کرده ای خلقان سخای حاتم طی من یزید
پاکبازی دوست داری در سخا با دوستان
بر دل صافی زنی چون پیر صافی بر مرید
سایه وار از آفتاب جود تست اندر فراز
بخل چون از سایه همنام تو دیو مرید
خاص و عام از قاصی و دانی هواخواه تواند
عمرو و زید و جعفر و صالح و یزید و با یزید
از امام اهل حکمت انوری تا سوزنی
در ره یک مدحت تست رقبه حبل الورید
گر در ایام تو باشندی نباشندی بجز
مادح صدر همایون تو حسان و ولید
مهر تو بر صادر و وارد باحسان و کرم
هست افزونتر که باشد مهر والد بر ولید
در ثنا و مدح تو ارباب نظم و نثر را
نی زبان گردد کلیل و نی شود خاطر بلید
چون قلم گیرد بدان نادر نبان آرد زبان
جان بود استاد کامل عقل شاگرد رشید
هر کجا مدح تو خوانند از خوشی و خرمی
دار تنگ مانی گردد و قصر مشید
باش ممدوح بسی مادح که ممدوجان بسی
زنده نامند از دقیق و کسائی و شهید
تا ز روز شب مدد یابند سال و ماه باد
سال و ماه و روز و شب عیشت هنی عمرت مدید
عید باد ایام عمر تو سراسر چون ز تو
عید شد ایام ما ناآمده ایام عید
چون رسید از راه با شاه جهان میرعمید
سعد دین صدری که دیدار همایونش بفال
همچو نام شاه مسعود است و چون بختش سعید
قبله اهل قلم ممدوح مخدومی که هست
آستان دولتش محراب اصرار و عبید
مبدی انعام و احسان بنده پرور منعمی
در حق هر بنده ای یک مبدی و صدره معید
بر شه از رأی سدید وی بود آسان گشای
سد اسکندر که هست از خاره و روی و حدید
خاره و روی و حدید اندر گداز آید چو موم
ز آتش شمشیر شه چون خشم شه گردد شدید
چون قلم در پیش او اهل قلم خدمت کند
چون قلم از سر قدم سازند تا باشد مفید
خدمتش ارباب دانش را سراسر فایده است
هرکه را دانش بود داند مفید از مستفید
نور چشم اهل علم و عقل در دیدار اوست
هست بی دیدار او دیده غدودی در قدید
هر کسی در دانشی گوید فریدم هست و نیست
آن ویست از جمله دانش بهر فنی فرید
ای بهر فنی ز هر فاضل زیارت نزد شاه
آبروی جاه تو هر روز بادا بر مزید
هست در بازار جودت جان معن زائده
کرده ای خلقان سخای حاتم طی من یزید
پاکبازی دوست داری در سخا با دوستان
بر دل صافی زنی چون پیر صافی بر مرید
سایه وار از آفتاب جود تست اندر فراز
بخل چون از سایه همنام تو دیو مرید
خاص و عام از قاصی و دانی هواخواه تواند
عمرو و زید و جعفر و صالح و یزید و با یزید
از امام اهل حکمت انوری تا سوزنی
در ره یک مدحت تست رقبه حبل الورید
گر در ایام تو باشندی نباشندی بجز
مادح صدر همایون تو حسان و ولید
مهر تو بر صادر و وارد باحسان و کرم
هست افزونتر که باشد مهر والد بر ولید
در ثنا و مدح تو ارباب نظم و نثر را
نی زبان گردد کلیل و نی شود خاطر بلید
چون قلم گیرد بدان نادر نبان آرد زبان
جان بود استاد کامل عقل شاگرد رشید
هر کجا مدح تو خوانند از خوشی و خرمی
دار تنگ مانی گردد و قصر مشید
باش ممدوح بسی مادح که ممدوجان بسی
زنده نامند از دقیق و کسائی و شهید
تا ز روز شب مدد یابند سال و ماه باد
سال و ماه و روز و شب عیشت هنی عمرت مدید
عید باد ایام عمر تو سراسر چون ز تو
عید شد ایام ما ناآمده ایام عید
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح ملک الدهاقین
صدر جهان ز مجلس جهان رسید
مهمان همی رسد شه و او میزبان رسید
آراست خانمان به خجسته لقای خویش
کز پیش تخت خوان بسوی خانمان رسید
خلد شهر نخشب و از خلد خوشتر است
صد ره از آنکه صدر بدو شادمان رسید
صدری که آستان رفیقش بمرتبت
گز زآسمان نه برتر تا بآسمان رسید
بر آسمان بساید فرق سر از شرف
هر کز قدم بخدمت این آستان رسید
از آستان او ز ره جاه و منزلت
آسان بآسمان برین بر توان رسید
صدری که بر دهاقین دارد ملک لقب
زی ملک خویش چون ملک کامران رسید
این لفظ بر زبان دهاقین نخشب است
شادی کنیم چون ملک از نزد خان رسید
جسمند اهل نخشب بی جان چوبی و بند
واکنون که او رسید سوی جسم و جان رسید
از دست روزگار ستمگر بعهد او
زی اهل شهر نخشب خط امان رسید
دریای جود و کان سخا کف راد اوست
کاحسان او بجمله خلق جهان رسید
از شهر نخشب است شرف بر همه جهان
کامروز سوی نخشب دریا و کان رسید
شه بوستان دولت نخشب بعدل شاه
یک سرو در دو بستان کسرا گمان رسید
سرو روان بود که بهر بوستان رسد
این سرو سرفراز بدین و بدان رسید
یک چند گه نیابت آن بوستان گذشت
وین چندگه نیابت این بوستان رسید
ای آنکه هرکه دید ترا زاهل این دیار
پند است مادر و پدر مهربان رسید
پنداشت نیست هست حقیقت درین سخن
زینسان سخن بگوش تو از هر زبان رسید
بر تو زبان اهل زمانه دعاگر است
جود و سخای تو چو باهل زمان رسید
نزدیک شه مکانت شه بین و ظن مبر
در کس که کس بدین شرف و این مکان رسید
از رسم و سان خوب رسیدی بدین محل
هر کس بدین محل بهمین رسم و سان رسید
باری سپاس از ملک غیب دان پذیر
کاین جاه و دولت از ملک غیب دان رسید
گویند مهدی آید صاحب قران برون
چون مدت زمانه خوهد بر کران رسید
صاحبقران تو بادی و مدت بسر مباد
چون مملکت جهان بتو صاحب قران رسید
چون آمد از ثنا بدعا بقای تو
شد مستجاب و مژده ور جادان رسید
مهمان همی رسد شه و او میزبان رسید
آراست خانمان به خجسته لقای خویش
کز پیش تخت خوان بسوی خانمان رسید
خلد شهر نخشب و از خلد خوشتر است
صد ره از آنکه صدر بدو شادمان رسید
صدری که آستان رفیقش بمرتبت
گز زآسمان نه برتر تا بآسمان رسید
بر آسمان بساید فرق سر از شرف
هر کز قدم بخدمت این آستان رسید
از آستان او ز ره جاه و منزلت
آسان بآسمان برین بر توان رسید
صدری که بر دهاقین دارد ملک لقب
زی ملک خویش چون ملک کامران رسید
این لفظ بر زبان دهاقین نخشب است
شادی کنیم چون ملک از نزد خان رسید
جسمند اهل نخشب بی جان چوبی و بند
واکنون که او رسید سوی جسم و جان رسید
از دست روزگار ستمگر بعهد او
زی اهل شهر نخشب خط امان رسید
دریای جود و کان سخا کف راد اوست
کاحسان او بجمله خلق جهان رسید
از شهر نخشب است شرف بر همه جهان
کامروز سوی نخشب دریا و کان رسید
شه بوستان دولت نخشب بعدل شاه
یک سرو در دو بستان کسرا گمان رسید
سرو روان بود که بهر بوستان رسد
این سرو سرفراز بدین و بدان رسید
یک چند گه نیابت آن بوستان گذشت
وین چندگه نیابت این بوستان رسید
ای آنکه هرکه دید ترا زاهل این دیار
پند است مادر و پدر مهربان رسید
پنداشت نیست هست حقیقت درین سخن
زینسان سخن بگوش تو از هر زبان رسید
بر تو زبان اهل زمانه دعاگر است
جود و سخای تو چو باهل زمان رسید
نزدیک شه مکانت شه بین و ظن مبر
در کس که کس بدین شرف و این مکان رسید
از رسم و سان خوب رسیدی بدین محل
هر کس بدین محل بهمین رسم و سان رسید
باری سپاس از ملک غیب دان پذیر
کاین جاه و دولت از ملک غیب دان رسید
گویند مهدی آید صاحب قران برون
چون مدت زمانه خوهد بر کران رسید
صاحبقران تو بادی و مدت بسر مباد
چون مملکت جهان بتو صاحب قران رسید
چون آمد از ثنا بدعا بقای تو
شد مستجاب و مژده ور جادان رسید
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدح اطهرالدین بن اشرف الدین
روی من زرین ز عشق یار سیمین بر سزد
بر سر معشوق سیمین بر نثار زر سزد
زرگر رخسار من شد عشق یار سیمبر
اینچنین زر کردن آری از چنان زرگر سزد
دل فدای دلبری کردم که از بس نیکویش
هر که دل دارد مقر آید که او دلبر سزد
دیده چون عبهرش دیدم شمر شد چشم من
گر شمر شد چشم من از بهر آن عبهر سزد
یار من شکر لعب و گلروی و من با درد دل
گر کند درمان دردم زان گل و شکر سزد
چه زنج زنجیر زلفست و دل پر جرم من
چون بدین زنجیر شد بسته بدان چه در سزد
پیش از آن کان چاه سیمین را بخط عنبرین
او بپوشد گر دلم زان چه برآرد سر سزد
سر سزد بر آل تکین از نکوئی یار من
در شرف بر آل یاسین سر امیر اطهر سزد
اطهر و اشرف شه آل حسین بن علی
آنکه عالی جاه او هر روز عالیتر سزد
گر سزیدی از پس جدش دگر پیغمبری
امت جدش بر آنندی که پیغمبر سزد
جز خداوندی که بر وی نام معبودی سزاست
بر خداوندی که باشد مرد را چاکر سزد
جون مناقب نامه آل علی دفتر کنند
نام او چون فاتحه آغاز آن دفتر سزد
از مدار گنبد فیروزه پر اختران
قسم آن والاگهر پیروزی اختر سزد
اطهر از اشرف چو از بحر سیادت گوهریست
از چنان بحر سیادت آنچنان گوهر سزد
آن همائی را که سوی جد او بازو زدی
عنبر گیسوی او بازوش را در بر سزد
عنبرین گیسوی او همبوی خلق جد اوست
وصف خلق جدش ار عنبر کنم عنبر سزد
از چنان شایسته فرزند ارنیازد روز حشر
سید کونین امیرالمؤمنین حیدر سزد
ای جهان از جاه تو همچون جنان از فر و ریب
فر پیغمبر توئی وز تو جهانرا فر سزد
مرعلی مرتضی را بود قنبر یک غلام
هر که مهر مرتضی دارد ترا قنبر سزد
ای در خیبر ز بن برکنده دست باب تو
بدسگالان ترا دل چون در خیبر سزد
ای سر عنتر بتیغ جد تو از تن جدا
جملگی اعدات را سر چون سر عنتر سزد
هر که سازد آذر کین ترا در سینه جای
تا بدوزخ در نیاید هم بدان آذر سزد
هر که او از کوثر مهر تو جامی نوش کرد
منزلش فردوس اعلی مشریش کوثر سزد
خاطرم در مدح تو دریاست بی معبر ولی
خاطر مداح تو دریای بی معبر سزد
این عروس خاطر بنده که صد گنج گهر
از سزاواری او پیرایه و گوهر سزد
گر پسند افتد ترا ایشاه اولاد رسول
بنده مداح را بس دوستی در خور سزد
تا سزا باشد ثنا گستردن آل رسول
بنده در عالم بنام تو ثنا گستر سزد
شاه آل مصطفی و مجتبائی و ترا
هر یکی از آل او از جمله لشگر سزد
تا بتو یاجوج چشم بد نیارد تاختن
از دعای اهل ایمان سد اسکندر سزد
تا نیاساید ز دوران آسمان چنبری
قد اعدادی تو سر تا پای چون چنبر سزد
سالهای عمر تو بادا ز دور آسمان
بی حد و بیمر که بیحد زیبد و بیمر سزد
بر سر معشوق سیمین بر نثار زر سزد
زرگر رخسار من شد عشق یار سیمبر
اینچنین زر کردن آری از چنان زرگر سزد
دل فدای دلبری کردم که از بس نیکویش
هر که دل دارد مقر آید که او دلبر سزد
دیده چون عبهرش دیدم شمر شد چشم من
گر شمر شد چشم من از بهر آن عبهر سزد
یار من شکر لعب و گلروی و من با درد دل
گر کند درمان دردم زان گل و شکر سزد
چه زنج زنجیر زلفست و دل پر جرم من
چون بدین زنجیر شد بسته بدان چه در سزد
پیش از آن کان چاه سیمین را بخط عنبرین
او بپوشد گر دلم زان چه برآرد سر سزد
سر سزد بر آل تکین از نکوئی یار من
در شرف بر آل یاسین سر امیر اطهر سزد
اطهر و اشرف شه آل حسین بن علی
آنکه عالی جاه او هر روز عالیتر سزد
گر سزیدی از پس جدش دگر پیغمبری
امت جدش بر آنندی که پیغمبر سزد
جز خداوندی که بر وی نام معبودی سزاست
بر خداوندی که باشد مرد را چاکر سزد
جون مناقب نامه آل علی دفتر کنند
نام او چون فاتحه آغاز آن دفتر سزد
از مدار گنبد فیروزه پر اختران
قسم آن والاگهر پیروزی اختر سزد
اطهر از اشرف چو از بحر سیادت گوهریست
از چنان بحر سیادت آنچنان گوهر سزد
آن همائی را که سوی جد او بازو زدی
عنبر گیسوی او بازوش را در بر سزد
عنبرین گیسوی او همبوی خلق جد اوست
وصف خلق جدش ار عنبر کنم عنبر سزد
از چنان شایسته فرزند ارنیازد روز حشر
سید کونین امیرالمؤمنین حیدر سزد
ای جهان از جاه تو همچون جنان از فر و ریب
فر پیغمبر توئی وز تو جهانرا فر سزد
مرعلی مرتضی را بود قنبر یک غلام
هر که مهر مرتضی دارد ترا قنبر سزد
ای در خیبر ز بن برکنده دست باب تو
بدسگالان ترا دل چون در خیبر سزد
ای سر عنتر بتیغ جد تو از تن جدا
جملگی اعدات را سر چون سر عنتر سزد
هر که سازد آذر کین ترا در سینه جای
تا بدوزخ در نیاید هم بدان آذر سزد
هر که او از کوثر مهر تو جامی نوش کرد
منزلش فردوس اعلی مشریش کوثر سزد
خاطرم در مدح تو دریاست بی معبر ولی
خاطر مداح تو دریای بی معبر سزد
این عروس خاطر بنده که صد گنج گهر
از سزاواری او پیرایه و گوهر سزد
گر پسند افتد ترا ایشاه اولاد رسول
بنده مداح را بس دوستی در خور سزد
تا سزا باشد ثنا گستردن آل رسول
بنده در عالم بنام تو ثنا گستر سزد
شاه آل مصطفی و مجتبائی و ترا
هر یکی از آل او از جمله لشگر سزد
تا بتو یاجوج چشم بد نیارد تاختن
از دعای اهل ایمان سد اسکندر سزد
تا نیاساید ز دوران آسمان چنبری
قد اعدادی تو سر تا پای چون چنبر سزد
سالهای عمر تو بادا ز دور آسمان
بی حد و بیمر که بیحد زیبد و بیمر سزد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح دهقان میرعمید
دهقان میر عمید صدر همایون که بخت
بر سر او چون همای سایه دولت فکند
آنکه چو افشین و معن وآنکه چو سحبان و فضل
در ره فضل و هنر بنده اویند اند
صد یک آنکو کند بر زر و بر سیم خویش
گرگ درنده نکرد با رمه گوسفند
در ره آزادگی است قول وی و فعل او
پاک ز تزویر و زرق دور ز تلبیس و فند
کلک سبک سیر اوست از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیز رونده نوند
روشنی و خرمی مملکت از کلک اوست
گر چه سر کلک او تیره رخست و نژند
ای زتو در باغ فضل سرو هنر سرفراز
وز تو شده نخل جهل سرزده و بیخ کند
بهره ورند از سخات اهل صلاح و فساد
زاهد و عابد چنانک مفلس و قلاش و رند
کف جواد تو چون ابر بهار است راست
زوزده بر شوره زار ژاله چو بر کشتمند
آمد فصل بهار و آمدنت را بباغ
از گل و سبزه فکند مفرش قال و پرند
بر گل نو زندباف مطربی آغاز کرد
خواند بالحان خوش نامه پازند و زند
قاعده بزم ساز بر گل و لعلی نبید
کز سفرت سوده شد نعل کمیت و سمند
باد بهاری اگر بر تو گل افشان کند
جز بسر آستین جای مروب و مرند
مطرب بزم تو باد آنکه کند از فلک
زهره نشاط زمین تا شود او را لوند
خصم تو چون شمع باد بر گذر تند باد
بر کف تو چون چراغ باده انگور بند
باده بخور روز و شب از کف سمین بران
شاد بزی سال و ماه با صنم نوشخند
بر سر او چون همای سایه دولت فکند
آنکه چو افشین و معن وآنکه چو سحبان و فضل
در ره فضل و هنر بنده اویند اند
صد یک آنکو کند بر زر و بر سیم خویش
گرگ درنده نکرد با رمه گوسفند
در ره آزادگی است قول وی و فعل او
پاک ز تزویر و زرق دور ز تلبیس و فند
کلک سبک سیر اوست از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیز رونده نوند
روشنی و خرمی مملکت از کلک اوست
گر چه سر کلک او تیره رخست و نژند
ای زتو در باغ فضل سرو هنر سرفراز
وز تو شده نخل جهل سرزده و بیخ کند
بهره ورند از سخات اهل صلاح و فساد
زاهد و عابد چنانک مفلس و قلاش و رند
کف جواد تو چون ابر بهار است راست
زوزده بر شوره زار ژاله چو بر کشتمند
آمد فصل بهار و آمدنت را بباغ
از گل و سبزه فکند مفرش قال و پرند
بر گل نو زندباف مطربی آغاز کرد
خواند بالحان خوش نامه پازند و زند
قاعده بزم ساز بر گل و لعلی نبید
کز سفرت سوده شد نعل کمیت و سمند
باد بهاری اگر بر تو گل افشان کند
جز بسر آستین جای مروب و مرند
مطرب بزم تو باد آنکه کند از فلک
زهره نشاط زمین تا شود او را لوند
خصم تو چون شمع باد بر گذر تند باد
بر کف تو چون چراغ باده انگور بند
باده بخور روز و شب از کف سمین بران
شاد بزی سال و ماه با صنم نوشخند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در مدح اسفهسالار
پری دیدار حوری یاسمن خد
دری رفتار کبکی نارون قد
نه نی خدوی اندر یاسمن رنگ
نه بی قد وی اندر نارون حد
برشک از نور رویش ماه و خورشید
بدرد از بوی زلفش عنبر وند
بلای دین بزهر آگین دو نرگس
شفای جای بنوش آگین دو بسد
ز سبلتگاه و دندان و لب او
نشان در و مرجان و زبر جد
چه بویست اندران زلف معنبر
چه رنگست اندران خد مورد
هزاران جان چه جای عشقبازیست
فدائی خواهد آن سرو سمن خد
ولیکن زو کسی را بهره ای نیست
بجز صلوا علی آل محمد
کرا یارای آن باشد که باشد
بر او والی بجز والای صفهد
خداوند خداوندان دولت
سپهسالار منصور مؤید
پناه لشکر خاقان اعظم
بنای عز و جاه اصل سودد
شجاعی در وغا و جنگ بی مثل
جوادی در سخا و جود مفرد
برزم اندر بود آشوب میدان
ببزم اندر فروغ گاه و مسند
چو بیرون شد بمیدان روز هیجا
سر گردنکشان آرد بمقصد
بروز رزم خاک ره نماید
بچشمش گوهر و یاقوت و عسجد
شود مطرود جان از خصم او چون
طرید او بمیدان دید مطرد
اگر زآهن سپر سازد نگردد
سنان و تیغ و تیر از خصم آورد
ور از میدان مردی گاه حمله
جریده لشگری دارد مجرد
بلاد ترک را ز اعدای خاقان
تهی دارد بشمشیر مهند
بیک حمله ز هم بیرون کشاند
بگرد او گر از آهن بود سد
نهایت نیست مردیهای او را
چنان چون مردمیهای ورا حد
سخای او برون از حد و از وهم
عطای او برون از وهم و از حد
شمار بخشش یکروزه او
چو بنویسی بباید صد مجلد
در اخلاق پسندیده بهر باب
برایت باقی است از حیدر و جد
بنازد جد ازو در روز محشر
چنان کاکنون همی نازد بمهتد
همیشه شادمان و کامران باد
بهر کام و مرادی یافته ید
بدان شادی که نوشد تا ابد باد
هزاران شادی دیگر معدد
موفر عز و جاه و دولت او
مباد اندر جهان الا مؤید
دری رفتار کبکی نارون قد
نه نی خدوی اندر یاسمن رنگ
نه بی قد وی اندر نارون حد
برشک از نور رویش ماه و خورشید
بدرد از بوی زلفش عنبر وند
بلای دین بزهر آگین دو نرگس
شفای جای بنوش آگین دو بسد
ز سبلتگاه و دندان و لب او
نشان در و مرجان و زبر جد
چه بویست اندران زلف معنبر
چه رنگست اندران خد مورد
هزاران جان چه جای عشقبازیست
فدائی خواهد آن سرو سمن خد
ولیکن زو کسی را بهره ای نیست
بجز صلوا علی آل محمد
کرا یارای آن باشد که باشد
بر او والی بجز والای صفهد
خداوند خداوندان دولت
سپهسالار منصور مؤید
پناه لشکر خاقان اعظم
بنای عز و جاه اصل سودد
شجاعی در وغا و جنگ بی مثل
جوادی در سخا و جود مفرد
برزم اندر بود آشوب میدان
ببزم اندر فروغ گاه و مسند
چو بیرون شد بمیدان روز هیجا
سر گردنکشان آرد بمقصد
بروز رزم خاک ره نماید
بچشمش گوهر و یاقوت و عسجد
شود مطرود جان از خصم او چون
طرید او بمیدان دید مطرد
اگر زآهن سپر سازد نگردد
سنان و تیغ و تیر از خصم آورد
ور از میدان مردی گاه حمله
جریده لشگری دارد مجرد
بلاد ترک را ز اعدای خاقان
تهی دارد بشمشیر مهند
بیک حمله ز هم بیرون کشاند
بگرد او گر از آهن بود سد
نهایت نیست مردیهای او را
چنان چون مردمیهای ورا حد
سخای او برون از حد و از وهم
عطای او برون از وهم و از حد
شمار بخشش یکروزه او
چو بنویسی بباید صد مجلد
در اخلاق پسندیده بهر باب
برایت باقی است از حیدر و جد
بنازد جد ازو در روز محشر
چنان کاکنون همی نازد بمهتد
همیشه شادمان و کامران باد
بهر کام و مرادی یافته ید
بدان شادی که نوشد تا ابد باد
هزاران شادی دیگر معدد
موفر عز و جاه و دولت او
مباد اندر جهان الا مؤید
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در مدح صاحب ملک الدهاقین
صاحب عادل بنیکی از سفر آمد
رفت به فرخندگی و با ظفر آمد
اینت خجسته سفر کز آمدن او
کشت امید جهانیان ببر آمد
چشمه خورشید بود خواجه و حضرت
باخترش بود و سوی باختر آمد
چشمه خورشید سوی باختر خویش
با شرف و عز و جاه و با خطر آمد
اهل سمرقند راز آمدن او
شد طرب از سر تو و حزن بسر آمد
مژده ور یکدگر شدند خلایق
زآمدن او بشهر چون خبر آمد
موسم عید آمد وز آمدن عید
عید خرامیدنش خجسته تر آمد
گشت بجای سلام تهنیت اینست
خواجه خرامید و عید بر اثر آمد
از پس یک عید چون گذشت بهر سال
مدت هفتاد روز تا دگر آمد
عید خرامیدنش به آمد کز وی
عید دگر تا بهفت روز برآمد
خواجه بخلق نکو بعید نظر کرد
عید همه خلق را نکو نظر آمد
صاحب عادل عمر که بر همه گیتی
از ره انصاف و عدل چون عمر آمد
شهره وزیر آنکه بر سپهر خلافت
همچو مه و آفتاب مشتهر آمد
همت او را قیاس کردم با چرخ
چرخ برین زیر و همتش زبر آمد
دست چو بادش بگاه جود و فتوت
ابر سخا سایه عطا مطر آمد
از کف رادش سخاوت آمد بر خلق
زان بزیارت گواه بر خطر آمد
پر خطر از ابر قطره مطراوی
وز کف او بدره بدره سیم و زر آمد
او چو جهانست معتبر گه بخشش
هر دو جهان یک جهان مختصر آمد
شاد بود چون وزیر عالم عادل
شاه جهان را جهان معتبر آمد
ملک کمربند و تاج دارد و اینش
مصلحت ملک شاه تاجور آمد
تاجورانرا برای صنعت کلکش
از ظفر و فتح بر میان کمر آمد
خسرو چین را بهمت قدم او
نصرت و فیروزی و ظفر بدر آمد
بی جدل و حرب کین بیک نظر او
شاه جهانرا هزار فتح برآمد
بنده نوازیست کز لطایف و احسان
عام و حشم راز حشمت پدر آمد
گشت قوی دین سیدالبشر از وی
زانکه ورا خلق سیدالبشر آمد
باد ورا سید البشر بقیامت
عذر خود جرم چون بحشر درآمد
باد ازو هرچه خیر و خوبی مقبول
هرگز ازو خود کجا بدی بسر آمد
روزه سپر باد پیش او ز بلیات
زانکه در اخبار روزه چون سپر آمد
رفت به فرخندگی و با ظفر آمد
اینت خجسته سفر کز آمدن او
کشت امید جهانیان ببر آمد
چشمه خورشید بود خواجه و حضرت
باخترش بود و سوی باختر آمد
چشمه خورشید سوی باختر خویش
با شرف و عز و جاه و با خطر آمد
اهل سمرقند راز آمدن او
شد طرب از سر تو و حزن بسر آمد
مژده ور یکدگر شدند خلایق
زآمدن او بشهر چون خبر آمد
موسم عید آمد وز آمدن عید
عید خرامیدنش خجسته تر آمد
گشت بجای سلام تهنیت اینست
خواجه خرامید و عید بر اثر آمد
از پس یک عید چون گذشت بهر سال
مدت هفتاد روز تا دگر آمد
عید خرامیدنش به آمد کز وی
عید دگر تا بهفت روز برآمد
خواجه بخلق نکو بعید نظر کرد
عید همه خلق را نکو نظر آمد
صاحب عادل عمر که بر همه گیتی
از ره انصاف و عدل چون عمر آمد
شهره وزیر آنکه بر سپهر خلافت
همچو مه و آفتاب مشتهر آمد
همت او را قیاس کردم با چرخ
چرخ برین زیر و همتش زبر آمد
دست چو بادش بگاه جود و فتوت
ابر سخا سایه عطا مطر آمد
از کف رادش سخاوت آمد بر خلق
زان بزیارت گواه بر خطر آمد
پر خطر از ابر قطره مطراوی
وز کف او بدره بدره سیم و زر آمد
او چو جهانست معتبر گه بخشش
هر دو جهان یک جهان مختصر آمد
شاد بود چون وزیر عالم عادل
شاه جهان را جهان معتبر آمد
ملک کمربند و تاج دارد و اینش
مصلحت ملک شاه تاجور آمد
تاجورانرا برای صنعت کلکش
از ظفر و فتح بر میان کمر آمد
خسرو چین را بهمت قدم او
نصرت و فیروزی و ظفر بدر آمد
بی جدل و حرب کین بیک نظر او
شاه جهانرا هزار فتح برآمد
بنده نوازیست کز لطایف و احسان
عام و حشم راز حشمت پدر آمد
گشت قوی دین سیدالبشر از وی
زانکه ورا خلق سیدالبشر آمد
باد ورا سید البشر بقیامت
عذر خود جرم چون بحشر درآمد
باد ازو هرچه خیر و خوبی مقبول
هرگز ازو خود کجا بدی بسر آمد
روزه سپر باد پیش او ز بلیات
زانکه در اخبار روزه چون سپر آمد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در مدح ثقة الدین
ای سرو سرمایه کرام سمرقند
نام تو مشهورتر ز نام سمرقند
شمس امینان و صائبان ثقة الدین
معتمد شاه و خاص و عام سمرقند
احمد بن الامام آنکه ز رتبت
سرور و سرمایه کرام سمرقند
از تو پسر صاین و امین سمرقند
پور و پدر مفتی و امام سمرقند
گر بسمرقند هیچ نعمت نبود
فر تو بس نعمت تهام سمرقند
از خوشی و خرمی چو دار سلام است
با فر و زیب تو هر مقام سمرقند
خواهد دار السلام تا تو دروئی
کاید هر روز بر سلام سمرقند
هر که درو بنگرد بدیده تعظیم
گردد از جمله عظام سمرقند
بیت حرامست خانه تو ز تعظیم
حامی او اهل احترام سمرقند
خان و در جود او نهاده گشاده
از ره انعام بر عوام سمرقند
هست ز خوان تو ای کریم بسی خلق
بیخبر از عشرت طعام سمرقند
خوان نه و نان ده کریم وار و میندیش
از حسد و طعنه لئام سمرقند
کرد ترا مام و باب راد بدینسان
از شفقت نیک باب و مام سمرقند
بشنوی ارچه زبان ندارد شکرت
از در و دیوار و صحن و بام سمرقند
گر چه سمرقند بی کلام نگوید
گوید مدح تو بی کلام سمرقند
شهری نبود در او همامی نبود
ای تو و فرزند تو همام سمرقند
بر تو و فرزند تست امن و صیانت
بر قلم بوئیان قوام سمرقند
کار شما بر نظام باد و به رونق
ای ز شما رونق و نظام سمرقند
نام تو مشهورتر ز نام سمرقند
شمس امینان و صائبان ثقة الدین
معتمد شاه و خاص و عام سمرقند
احمد بن الامام آنکه ز رتبت
سرور و سرمایه کرام سمرقند
از تو پسر صاین و امین سمرقند
پور و پدر مفتی و امام سمرقند
گر بسمرقند هیچ نعمت نبود
فر تو بس نعمت تهام سمرقند
از خوشی و خرمی چو دار سلام است
با فر و زیب تو هر مقام سمرقند
خواهد دار السلام تا تو دروئی
کاید هر روز بر سلام سمرقند
هر که درو بنگرد بدیده تعظیم
گردد از جمله عظام سمرقند
بیت حرامست خانه تو ز تعظیم
حامی او اهل احترام سمرقند
خان و در جود او نهاده گشاده
از ره انعام بر عوام سمرقند
هست ز خوان تو ای کریم بسی خلق
بیخبر از عشرت طعام سمرقند
خوان نه و نان ده کریم وار و میندیش
از حسد و طعنه لئام سمرقند
کرد ترا مام و باب راد بدینسان
از شفقت نیک باب و مام سمرقند
بشنوی ارچه زبان ندارد شکرت
از در و دیوار و صحن و بام سمرقند
گر چه سمرقند بی کلام نگوید
گوید مدح تو بی کلام سمرقند
شهری نبود در او همامی نبود
ای تو و فرزند تو همام سمرقند
بر تو و فرزند تست امن و صیانت
بر قلم بوئیان قوام سمرقند
کار شما بر نظام باد و به رونق
ای ز شما رونق و نظام سمرقند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح مؤید
ای عامل خراج کفایت نمای راد
دستور خسرو و شرف دست میرزاد
خورشید جاودان مؤید یمین دین
کز سایه یمین تو زفتان شوند راد
رادیست حرفت کف و کلک و بنان تو
خلقی زحرفت کف و کلک و بنانت راد
تا از بنان و کلک و کف تو بمن رسید
تشریف و خلعتی که نشاید گرفت و داد
مادح نماند جز من و ممدوح جز توئی
من مادح از نژاد و تو ممدوح از نژاد
زان مهتران نئی تو که در خدمت و ثنات
بستن میان نشاید و نتوان زبان گشاد
دست و در دل تو گشاد است و طبع نیز
پاینده چون در دل و دستت گشاده باد
شعر مرا هر آینه از هزل چاشنی
ماند بجای بلبل و گشنیز و بغمخواد
تا بر حسود تو برم آن چاشنی بکار
کوبم در اجازه که تا بگذرم چو باد
گر کیقباد و کسری گردد حسود تو
صد . . . در . . . زن کسری و کیقباد
ناگفته خوبتر بتو از حاسدان تو
ایشان کنید خود که از ایشان کنند یاد
از حب خویش یاد کنم وآنچه بایدم
خواهم ز مجلس تو چو شاگرد از اوستاد
ای صدر اهل فضل مرا نان و جامه نیست
در گردنم هم از غله خانه غل فتاد
بر مجلس رفیع تو اطناب قصه را
این بنده رفع کرد و بر ایجاب دل نهاد
ده ساله کدخدائی شاهان بیک زمان
داری و بیش دارد ازین امر تو نفاذ
یک ماهه کدخدائی کردم ز تو سوآل
جودت سوآل من باجابت قرین کناد
دستور خسرو و شرف دست میرزاد
خورشید جاودان مؤید یمین دین
کز سایه یمین تو زفتان شوند راد
رادیست حرفت کف و کلک و بنان تو
خلقی زحرفت کف و کلک و بنانت راد
تا از بنان و کلک و کف تو بمن رسید
تشریف و خلعتی که نشاید گرفت و داد
مادح نماند جز من و ممدوح جز توئی
من مادح از نژاد و تو ممدوح از نژاد
زان مهتران نئی تو که در خدمت و ثنات
بستن میان نشاید و نتوان زبان گشاد
دست و در دل تو گشاد است و طبع نیز
پاینده چون در دل و دستت گشاده باد
شعر مرا هر آینه از هزل چاشنی
ماند بجای بلبل و گشنیز و بغمخواد
تا بر حسود تو برم آن چاشنی بکار
کوبم در اجازه که تا بگذرم چو باد
گر کیقباد و کسری گردد حسود تو
صد . . . در . . . زن کسری و کیقباد
ناگفته خوبتر بتو از حاسدان تو
ایشان کنید خود که از ایشان کنند یاد
از حب خویش یاد کنم وآنچه بایدم
خواهم ز مجلس تو چو شاگرد از اوستاد
ای صدر اهل فضل مرا نان و جامه نیست
در گردنم هم از غله خانه غل فتاد
بر مجلس رفیع تو اطناب قصه را
این بنده رفع کرد و بر ایجاب دل نهاد
ده ساله کدخدائی شاهان بیک زمان
داری و بیش دارد ازین امر تو نفاذ
یک ماهه کدخدائی کردم ز تو سوآل
جودت سوآل من باجابت قرین کناد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در توبه و انابه
در هر گناه سخره دیوم بخیر خیر
یارب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر
من پیرو دیو پیرو چو گردیم هر دو جفت
هر لحظه صد گناه جوان زاید از دو پیر
راه سعیر میسپرم وز فساد مغز
سودای من بحور و بتکیه گه و سریر
یک پخته نی که گویدم ای خام پر ستیز
حور و سریر کی بود اندر ره سریر
مویم چو شیر گشت و شد از عمر شیر باز
کز یک گناه باز نگردم بعمر سیر
در سر و در علانیه کردم گناه و داشت
از سر و از علانیه من خبر خبیر
بودم دوان چو گو بدشت فساد و فسق
تا زنده و مراغه گرو بار ناپذیر
صیاد پیری آمد و بر اصطیاد من
داس و کمند و تیر گشاد از چهار تیر
یک تیر او زمستان یک تیر او بهار
یک تیر او تموز و دگر تیر ماه تیر
از داس پی زد و بکمندم ببند کرد
وانگاه از کمان بمن انداخت شصت تیر
چون شصت تیر خوردم شد تیره خاطرم
آنخاطری که نور ازو یافت ماه تیر
پیری چو عمر من بمه و سال صید کرد
شد روزهای روشن من چون شبان تیر
این سال و ماه و روز و شب عمر من زمن
چون من میپرد بدو پر چو شیر و قیر
چون قیر گشت نامه اعمال من ز جرم
بر من و بال و جرم زقمطیر و از نقیر
چون طفل خرد کو شود از تربیت بزرگ
جرم صغیر من شد از اصرار من کبیر
گر باد عفو خالق اکبر بمن وزد
نی از کبیر ماند جرمم نه از صغیر
جرم کثیر دارم لیکن چو بنگرم
با عفو کردگار قلیل آید این کثیر
آسایشی نباشدم از ناله های زار
آسوده بسکه بودم بر ناله های زیر
هستم چو نار دانه در تیرمه ز شر
وز خیر همچو یخ که بود در بهار و تیر
لیسیدم آستان بزرگان و مهتران
چون یوز مسته کو طلبد کاسه پنیر
مأمور امر حق بده بایست مرمرا
من گوش خوش گشاده بفرمانده و امیر
مدح وزیر گفتم و سلطان و یافتم
روزی ز روزنامه سلطان بی وزیر
آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست
هست از همه گزیر و زالله ناگزیر
دارای آسمان و زمین خالق بشر
کز وی بماست آمده خیرالبشر بشیر
آن صانعی که هست ز تأثیر صنع او
چندین هزار شمع شب آرای بر اثیر
ملک کمینه بنده عاصیش در بهشت
افزون بود زملک فریدون و اردشیر
از خرمی چو عرصه جنت شود زمین
چون بگذراند از بروی عارض مطیر
جنت رضای اوست و رضای ورا ثمر
چندین هزار نعمت الوان بی نظیر
حور و قصور و مرغ و می و شیر و انگبین
حوران خوب صورت و مرغان خوش صفیر
خشم ویست دوزخ و خشم ورا اثر
بی حد عنا و کرم و فروان غم و زحیر
اهل ورا عذاب ز هرگونه رنج و غم
وز درد آن برآمده از هر یکی نفیر
کس حمیم بر لب و زقوم بر اثر
یکروی تف نار و دگر روی ز مهریر
در زیر بار جرم و زلل مانده چون خزان
از هر سوئی شهیق برآورده و زفیر
گردنده و رونده بفرمان و حکم اوست
گردون مستدیر و مه و مهر مستنیر
لاشی ء و شی ء بقدرت و تقدیر او شوند
او بر هر آنچه نام بشئی اوفتد قدیر
ای آنکه یک مفکر روشن ضمیر را
کیفیت تو ناید در فکرت و ضمیر
هستی یکی و هست مرا بر یگانگیت
اقرار و دیده و دل از اقرار من قریر
هر چند کز گناه مرا آبروی نیست
باشد بتو هآب من و مرجع و مصیر
بپذیر توبه من و بگذر ز جرم من
وز آتش جحیم خلاصم ده ای مجیر
ور دیو با من از ره توبه جدل زند
من بنده را تو باش در آن معرکه نصیر
ای سوزنی چو سوزن ز نگاره خورده ای
بی آب و بی فروغ و فرومایه و حقیر
بیرنگ شو که تابد خیاط صنع حق
دوزد هم از پی تن تو حله و حریر
بسیار هزل گفتی یک چند زهد گوی
بنمای نقد نظم بهر ناقد بصیر
چون طبع را مخمر کردی برهد و پند
زان گفته ها چو موی برون آی از خمیر
چو نان شوی که باشی استاد شاعران
اندر تنور نظم تو بندند زو فطیر
بر مهر مصطفی زی و اصحاب و آل او
با دوستی شبرزی با دوستی شبیر
چون نامه بقای تو خواهند در نوشت
عنوان بنام حق کن و بر نام حق بمیر
یارب ز دیو دین مرا در حصار دار
زین پس همان بسلسله او مرا اسیر
یارب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر
من پیرو دیو پیرو چو گردیم هر دو جفت
هر لحظه صد گناه جوان زاید از دو پیر
راه سعیر میسپرم وز فساد مغز
سودای من بحور و بتکیه گه و سریر
یک پخته نی که گویدم ای خام پر ستیز
حور و سریر کی بود اندر ره سریر
مویم چو شیر گشت و شد از عمر شیر باز
کز یک گناه باز نگردم بعمر سیر
در سر و در علانیه کردم گناه و داشت
از سر و از علانیه من خبر خبیر
بودم دوان چو گو بدشت فساد و فسق
تا زنده و مراغه گرو بار ناپذیر
صیاد پیری آمد و بر اصطیاد من
داس و کمند و تیر گشاد از چهار تیر
یک تیر او زمستان یک تیر او بهار
یک تیر او تموز و دگر تیر ماه تیر
از داس پی زد و بکمندم ببند کرد
وانگاه از کمان بمن انداخت شصت تیر
چون شصت تیر خوردم شد تیره خاطرم
آنخاطری که نور ازو یافت ماه تیر
پیری چو عمر من بمه و سال صید کرد
شد روزهای روشن من چون شبان تیر
این سال و ماه و روز و شب عمر من زمن
چون من میپرد بدو پر چو شیر و قیر
چون قیر گشت نامه اعمال من ز جرم
بر من و بال و جرم زقمطیر و از نقیر
چون طفل خرد کو شود از تربیت بزرگ
جرم صغیر من شد از اصرار من کبیر
گر باد عفو خالق اکبر بمن وزد
نی از کبیر ماند جرمم نه از صغیر
جرم کثیر دارم لیکن چو بنگرم
با عفو کردگار قلیل آید این کثیر
آسایشی نباشدم از ناله های زار
آسوده بسکه بودم بر ناله های زیر
هستم چو نار دانه در تیرمه ز شر
وز خیر همچو یخ که بود در بهار و تیر
لیسیدم آستان بزرگان و مهتران
چون یوز مسته کو طلبد کاسه پنیر
مأمور امر حق بده بایست مرمرا
من گوش خوش گشاده بفرمانده و امیر
مدح وزیر گفتم و سلطان و یافتم
روزی ز روزنامه سلطان بی وزیر
آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست
هست از همه گزیر و زالله ناگزیر
دارای آسمان و زمین خالق بشر
کز وی بماست آمده خیرالبشر بشیر
آن صانعی که هست ز تأثیر صنع او
چندین هزار شمع شب آرای بر اثیر
ملک کمینه بنده عاصیش در بهشت
افزون بود زملک فریدون و اردشیر
از خرمی چو عرصه جنت شود زمین
چون بگذراند از بروی عارض مطیر
جنت رضای اوست و رضای ورا ثمر
چندین هزار نعمت الوان بی نظیر
حور و قصور و مرغ و می و شیر و انگبین
حوران خوب صورت و مرغان خوش صفیر
خشم ویست دوزخ و خشم ورا اثر
بی حد عنا و کرم و فروان غم و زحیر
اهل ورا عذاب ز هرگونه رنج و غم
وز درد آن برآمده از هر یکی نفیر
کس حمیم بر لب و زقوم بر اثر
یکروی تف نار و دگر روی ز مهریر
در زیر بار جرم و زلل مانده چون خزان
از هر سوئی شهیق برآورده و زفیر
گردنده و رونده بفرمان و حکم اوست
گردون مستدیر و مه و مهر مستنیر
لاشی ء و شی ء بقدرت و تقدیر او شوند
او بر هر آنچه نام بشئی اوفتد قدیر
ای آنکه یک مفکر روشن ضمیر را
کیفیت تو ناید در فکرت و ضمیر
هستی یکی و هست مرا بر یگانگیت
اقرار و دیده و دل از اقرار من قریر
هر چند کز گناه مرا آبروی نیست
باشد بتو هآب من و مرجع و مصیر
بپذیر توبه من و بگذر ز جرم من
وز آتش جحیم خلاصم ده ای مجیر
ور دیو با من از ره توبه جدل زند
من بنده را تو باش در آن معرکه نصیر
ای سوزنی چو سوزن ز نگاره خورده ای
بی آب و بی فروغ و فرومایه و حقیر
بیرنگ شو که تابد خیاط صنع حق
دوزد هم از پی تن تو حله و حریر
بسیار هزل گفتی یک چند زهد گوی
بنمای نقد نظم بهر ناقد بصیر
چون طبع را مخمر کردی برهد و پند
زان گفته ها چو موی برون آی از خمیر
چو نان شوی که باشی استاد شاعران
اندر تنور نظم تو بندند زو فطیر
بر مهر مصطفی زی و اصحاب و آل او
با دوستی شبرزی با دوستی شبیر
چون نامه بقای تو خواهند در نوشت
عنوان بنام حق کن و بر نام حق بمیر
یارب ز دیو دین مرا در حصار دار
زین پس همان بسلسله او مرا اسیر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - در مدح قدر خان
سلطان شرق شاه قدرخان ملکدار
ملک پدر گرفت بتأیید کردگار
فیروز کرد و فرخ کرد و خجسته کرد
بر خاص و عام دیدن او روز روزگار
بفزود نور دیده و دلهای شهریان
از گرد نعل مرکب میمون شهریار
شاهی رسید ملک سمرقند را که هست
جمشید صف موکب و خورشید صدر بار
از شرق تا بغرب ببخشد بیک سوآل
ور قاف تا بقاف بگیرد بیک سوار
شاهی که هست روز نبرد و مبارزت
یک تن که حمله آرد در روی صد هزار
رنج موافقان برد از دست گنج بخش
آب مخالفان برد از تیغ آبدار
پیدا کند شجاعت و مردی بتیغ خویش
چونانکه کرد حیدر تازی بذوالفقار
خصمانه چون بجنگ درآید بروز حرب
بر خصم کارزار کند وقت کارزار
میراث خوار خسرو غازی است ملکرا
میراث را نماند میراث خوار خوار
تأثیر عدل او کند آن ملکرا چنان
کز خار ظلم میوه عدل آورد ببار
ای از شهان بگوهر شاهی بزرگتر
ملکی چو تو نبیند شاهی بزرگوار
شاها بزرگوارا از بندگان خویش
خدمت پذیر و جرم و جنایت فرو گذار
بنشین بشادمانی بر تخت مملکت
تا یابد از تو مسند تو عز و افتخار
بفرست بندگان بکنار همه جهان
تا آنکسان کز امر تو باشند بر کنار
گیرند در میان و بنزد تو آورند
بند میان بخدمت تو بسته استوار
عفو و عقوبت تو بود بر همه روان
آنسان که کام تو بود ای شاه کامکار
بادت شراب خون عدو و شکار خصم
یکساعت از شراب میاسای و از شکار
جان عدو شکر که شکاریست بیملال
خون حسود خور که شرابیست بی خمار
جان تو پادشاها در زینهار حق
بر جان خویش دشمن تو خورده زینهار
ملک پدر گرفت بتأیید کردگار
فیروز کرد و فرخ کرد و خجسته کرد
بر خاص و عام دیدن او روز روزگار
بفزود نور دیده و دلهای شهریان
از گرد نعل مرکب میمون شهریار
شاهی رسید ملک سمرقند را که هست
جمشید صف موکب و خورشید صدر بار
از شرق تا بغرب ببخشد بیک سوآل
ور قاف تا بقاف بگیرد بیک سوار
شاهی که هست روز نبرد و مبارزت
یک تن که حمله آرد در روی صد هزار
رنج موافقان برد از دست گنج بخش
آب مخالفان برد از تیغ آبدار
پیدا کند شجاعت و مردی بتیغ خویش
چونانکه کرد حیدر تازی بذوالفقار
خصمانه چون بجنگ درآید بروز حرب
بر خصم کارزار کند وقت کارزار
میراث خوار خسرو غازی است ملکرا
میراث را نماند میراث خوار خوار
تأثیر عدل او کند آن ملکرا چنان
کز خار ظلم میوه عدل آورد ببار
ای از شهان بگوهر شاهی بزرگتر
ملکی چو تو نبیند شاهی بزرگوار
شاها بزرگوارا از بندگان خویش
خدمت پذیر و جرم و جنایت فرو گذار
بنشین بشادمانی بر تخت مملکت
تا یابد از تو مسند تو عز و افتخار
بفرست بندگان بکنار همه جهان
تا آنکسان کز امر تو باشند بر کنار
گیرند در میان و بنزد تو آورند
بند میان بخدمت تو بسته استوار
عفو و عقوبت تو بود بر همه روان
آنسان که کام تو بود ای شاه کامکار
بادت شراب خون عدو و شکار خصم
یکساعت از شراب میاسای و از شکار
جان عدو شکر که شکاریست بیملال
خون حسود خور که شرابیست بی خمار
جان تو پادشاها در زینهار حق
بر جان خویش دشمن تو خورده زینهار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در مدح ملک محمد بن سلیمان
ای زپشت ارسلان خان ارسلان خان دگر
ملکداری را نزیبد جز تو سلطان دگر
سایه یزدان توئی شاهی ترا زیبد بحق
سایه دیگر نشاید همچو یزدان دگر
خسرو غازی محمدبن سلیمان آنکه بود
مرنهاد پادشاهی را سلیمان دگر
از جهانداری برآسود و جهانرا گفت دان
از پس من شه قدر خانرا جهانبان دگر
خسروا گردون گردان کرد خواهد تا ابد
بر ثبات ملک تو هر روز پیمان دگر
دولت و پیروزی و فتح و ظفر هر ساعتی
با تو سازند ای ملک میثاق و پیمان دگر
شاید از اقبال و بخت تو که کیهان آفرین
آفریند از پی ملک تو کیهان دگر
ملک باب خود گرفتی باد بر تو پایدار
این خود آن تست شاها هم گری و آن دگر
تو چنان کردی بشاهی کاندر این گیتی بجز
حکم و فرمان تو نبود حکم و فرمان دگر
لشگر توران فرستی سوی ایران بی عدد
تا بایران در پدید آرند توران دگر
هم زایران گر بخواهی سوی توران آوری
تا بتوران در بنا سازند ایران دگر
در صف کین آزمائی خسروا هر ساعتی است
بازوی و تیغ ترا مردی و برهان دگر
آبگون شمشیرت از شیران جنگی در مصاف
خون چنان ریزد که گوئی هست طوفان دگر
هر که یک میدان به بیند صفحه تیغ ترا
از اجل مهلت نیابد تا بمیدان دگر
گر زسندانها سپر سازد عدو در پیش خویش
بگذرانی نیزه از سندان بسندان دگر
ور سپندان بر سپندانی بود پیکان تو
بررباید یک سپندان بر سپندان دگر
بر هر آن جائی که نگشائی دو تیر از روی حکم
هست بر سوفار پیشین نوک پیکان دگر
خنجرت را آب و افسان حنجر بدخواه تست
خو بر این کرد و نخواهد اسب و افسان دگر
چون سوار آئی بمیدان در زمان آید پدید
آسمان دیگر و کین جوی کیوان دگر
تیغ جانخواه تو عزرائیل را گوید بجنگ
کی اخی جائی نشانی ده مرا جان دگر
خسروا از تو و ترکان تو ما را روزگار
رستم دیگر پدید آورد و دستان دگر
کرد یک دستان بدستان و فلک از ما ببرد
نیست بر . . . رند دستان روی دستان دگر
از تو ایشاه جهان وز بندگان تو جهان
یوسف دیگر بما بنمود و اخوان دگر
عفو بر اخوان گمار ای یوسف کنعان از آنک
تا نیارد شرم یک عصیان بعصیان دگر
گر لباس عفو تو بر خلق پوشد خلق تو
در همه عالم نماند هیچ عریان دگر
شهر بر یعقوب دیگر شد پدیدار از تو باز
تا سمرقند ترا شد نام کنعان دگر
شهریارا شادمان بنشین بتخت ملک خویش
تا برد منشور خانی از تو صد خان دگر
سیرت و سان پدر کن با رعیت روز و شب
خود ندانی شهریارا سیرت و سان دگر
تا ز دوران . . . شاها جهانرا دید نیست
تیر و تابستان و نیسان و زمستان دگر
عالم از فر تو بادا چون بنیسان بوستان
عدل تو بر دوستان بادا برینسان دگر
مدت ملک تو بادا بر همه روی زمین
تا نباشد چرخ را امکان دوران دگر
ملکداری را نزیبد جز تو سلطان دگر
سایه یزدان توئی شاهی ترا زیبد بحق
سایه دیگر نشاید همچو یزدان دگر
خسرو غازی محمدبن سلیمان آنکه بود
مرنهاد پادشاهی را سلیمان دگر
از جهانداری برآسود و جهانرا گفت دان
از پس من شه قدر خانرا جهانبان دگر
خسروا گردون گردان کرد خواهد تا ابد
بر ثبات ملک تو هر روز پیمان دگر
دولت و پیروزی و فتح و ظفر هر ساعتی
با تو سازند ای ملک میثاق و پیمان دگر
شاید از اقبال و بخت تو که کیهان آفرین
آفریند از پی ملک تو کیهان دگر
ملک باب خود گرفتی باد بر تو پایدار
این خود آن تست شاها هم گری و آن دگر
تو چنان کردی بشاهی کاندر این گیتی بجز
حکم و فرمان تو نبود حکم و فرمان دگر
لشگر توران فرستی سوی ایران بی عدد
تا بایران در پدید آرند توران دگر
هم زایران گر بخواهی سوی توران آوری
تا بتوران در بنا سازند ایران دگر
در صف کین آزمائی خسروا هر ساعتی است
بازوی و تیغ ترا مردی و برهان دگر
آبگون شمشیرت از شیران جنگی در مصاف
خون چنان ریزد که گوئی هست طوفان دگر
هر که یک میدان به بیند صفحه تیغ ترا
از اجل مهلت نیابد تا بمیدان دگر
گر زسندانها سپر سازد عدو در پیش خویش
بگذرانی نیزه از سندان بسندان دگر
ور سپندان بر سپندانی بود پیکان تو
بررباید یک سپندان بر سپندان دگر
بر هر آن جائی که نگشائی دو تیر از روی حکم
هست بر سوفار پیشین نوک پیکان دگر
خنجرت را آب و افسان حنجر بدخواه تست
خو بر این کرد و نخواهد اسب و افسان دگر
چون سوار آئی بمیدان در زمان آید پدید
آسمان دیگر و کین جوی کیوان دگر
تیغ جانخواه تو عزرائیل را گوید بجنگ
کی اخی جائی نشانی ده مرا جان دگر
خسروا از تو و ترکان تو ما را روزگار
رستم دیگر پدید آورد و دستان دگر
کرد یک دستان بدستان و فلک از ما ببرد
نیست بر . . . رند دستان روی دستان دگر
از تو ایشاه جهان وز بندگان تو جهان
یوسف دیگر بما بنمود و اخوان دگر
عفو بر اخوان گمار ای یوسف کنعان از آنک
تا نیارد شرم یک عصیان بعصیان دگر
گر لباس عفو تو بر خلق پوشد خلق تو
در همه عالم نماند هیچ عریان دگر
شهر بر یعقوب دیگر شد پدیدار از تو باز
تا سمرقند ترا شد نام کنعان دگر
شهریارا شادمان بنشین بتخت ملک خویش
تا برد منشور خانی از تو صد خان دگر
سیرت و سان پدر کن با رعیت روز و شب
خود ندانی شهریارا سیرت و سان دگر
تا ز دوران . . . شاها جهانرا دید نیست
تیر و تابستان و نیسان و زمستان دگر
عالم از فر تو بادا چون بنیسان بوستان
عدل تو بر دوستان بادا برینسان دگر
مدت ملک تو بادا بر همه روی زمین
تا نباشد چرخ را امکان دوران دگر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح سلطان مسعود بن حسن
ای شهنشاه فریدون فر دارا دار و گیر
جم نگین نوذر سنان قارن کمان بهرام تیر
خسرو بهرام تیری کز گشاد شست تو
زآفتاب و مه سپر بر سر کشد بهرام تیر
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و خط و نصیب و قسم و بخش و بهر تیر
سال عالم لطف و عنف و مهر کینت مایه کرد
تا زمستان و بهار آورد تابستان و تیر
ظلمت ظلم از جهان برداشت عکس تیغ تو
ظلمت شب را چو عکس شمع خورشید منیر
آفتابی خسروا تیغ تو شمع آفتاب
مرکب کیهان نوردت آسمان مستدیر
شاه توران دار ایران گیر بود افراسیاب
وارث افراسیابی این بدار و آن بگیر
در حسن خلقی و مسعود اختری آن ظن مبر
کز جهانداران کسی اندر جهان داری نظیر
خاطب از نام تو شاهنشاه مسعود حسن
احسن القولست و از سعد فلک تحسین پذیر
در نیام تیغ تو تأیید و نصرت مضمر است
تیغ برکش تا در آرد آنچه دارد در ضمیر
چون مؤید گردی و منصور بر هر دشمنی
منت از نعم المؤید دار و از نعم النصیر
اندر ایام تو برخوان غرور روزگار
ناکسان کس شده خوردند در لوزینه سیر
عدل تو در طینت آدم محمز کرد حق
تا برآری خلق را از ظلم چون مو از خمیر
از زیانکاران روز و شب ز عدلت خوف نیست
کاروانی را و شهریرا ز قطمیر و نقیر
از جهان آوازه عدل تو ظلم آواره کرد
ظلم کو ظالم کجا افسانه گویم خیر خیر
راست آید از من ار گویم ز عدل تو بدشت
بره از پستان گرگ گرسنه شد سیر شیر
در سرای بار تو گر جانشان باز آمدی
حاجب بار تو بودی اردوان و اردشیر
نام پیغمبر بشیر است و نذیر اندر نبی
تو نه پیغمبر ولیکن هم نذیری هم بشیر
بر وفای وعده نیک و جزای خیر کرد
بر وفاداران بشیری بر جفاکاران نذیر
برفرازد چون عبیدان سهم آوازت نوا
رایت آلت چو آتش برفرازد بر اثیر
لشگری کز جنبش ایشان نفیر عام خاست
خاست از اندک غلام خاص تو زایشان نفیر
کوه آهن غله ندهد بس کزان گردنکشان
غل بغل زنجیر در زنجیر پیوستی اسیر
گر کنی بر سد اسکندر . . . را آزمون
بگذرد از سد اسکندر چو سوزن از حریر
سوزنی در سلک مدح خسرو دریادل آر
هرچه در دریای خاطر لؤلؤئی داری خطیر
پادشاها شاعران باشند امیران سخن
من چو مداح تو باشم بر سخن باشم امیر
تا امیرم بر سخن گنج سخن باید نهاد
باید از گنج سخن میر سخن را ناگزیر
نام میری بر چو من پیری کجا لایق بود
بنده مداح پیرم بنده مداح پیر
شاد باش ای دوستان از دولت تو شادمان
دیر زی ای دشمنان از هیبت تو زود میر
شاد باش و دیر زی تا برخوری کاندر حوری
برخور از تیغ و نگین و شاهی و تاج و سریر
جم نگین نوذر سنان قارن کمان بهرام تیر
خسرو بهرام تیری کز گشاد شست تو
زآفتاب و مه سپر بر سر کشد بهرام تیر
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و خط و نصیب و قسم و بخش و بهر تیر
سال عالم لطف و عنف و مهر کینت مایه کرد
تا زمستان و بهار آورد تابستان و تیر
ظلمت ظلم از جهان برداشت عکس تیغ تو
ظلمت شب را چو عکس شمع خورشید منیر
آفتابی خسروا تیغ تو شمع آفتاب
مرکب کیهان نوردت آسمان مستدیر
شاه توران دار ایران گیر بود افراسیاب
وارث افراسیابی این بدار و آن بگیر
در حسن خلقی و مسعود اختری آن ظن مبر
کز جهانداران کسی اندر جهان داری نظیر
خاطب از نام تو شاهنشاه مسعود حسن
احسن القولست و از سعد فلک تحسین پذیر
در نیام تیغ تو تأیید و نصرت مضمر است
تیغ برکش تا در آرد آنچه دارد در ضمیر
چون مؤید گردی و منصور بر هر دشمنی
منت از نعم المؤید دار و از نعم النصیر
اندر ایام تو برخوان غرور روزگار
ناکسان کس شده خوردند در لوزینه سیر
عدل تو در طینت آدم محمز کرد حق
تا برآری خلق را از ظلم چون مو از خمیر
از زیانکاران روز و شب ز عدلت خوف نیست
کاروانی را و شهریرا ز قطمیر و نقیر
از جهان آوازه عدل تو ظلم آواره کرد
ظلم کو ظالم کجا افسانه گویم خیر خیر
راست آید از من ار گویم ز عدل تو بدشت
بره از پستان گرگ گرسنه شد سیر شیر
در سرای بار تو گر جانشان باز آمدی
حاجب بار تو بودی اردوان و اردشیر
نام پیغمبر بشیر است و نذیر اندر نبی
تو نه پیغمبر ولیکن هم نذیری هم بشیر
بر وفای وعده نیک و جزای خیر کرد
بر وفاداران بشیری بر جفاکاران نذیر
برفرازد چون عبیدان سهم آوازت نوا
رایت آلت چو آتش برفرازد بر اثیر
لشگری کز جنبش ایشان نفیر عام خاست
خاست از اندک غلام خاص تو زایشان نفیر
کوه آهن غله ندهد بس کزان گردنکشان
غل بغل زنجیر در زنجیر پیوستی اسیر
گر کنی بر سد اسکندر . . . را آزمون
بگذرد از سد اسکندر چو سوزن از حریر
سوزنی در سلک مدح خسرو دریادل آر
هرچه در دریای خاطر لؤلؤئی داری خطیر
پادشاها شاعران باشند امیران سخن
من چو مداح تو باشم بر سخن باشم امیر
تا امیرم بر سخن گنج سخن باید نهاد
باید از گنج سخن میر سخن را ناگزیر
نام میری بر چو من پیری کجا لایق بود
بنده مداح پیرم بنده مداح پیر
شاد باش ای دوستان از دولت تو شادمان
دیر زی ای دشمنان از هیبت تو زود میر
شاد باش و دیر زی تا برخوری کاندر حوری
برخور از تیغ و نگین و شاهی و تاج و سریر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در مدح رکن الدین
هم ز آفریدگان و هم از آفریدگار
بر شاه باد هر نفسی آفرین شمار
شاهی که اصل و فرع نهال نهاد او
از آفرین بنشو و نما یافت برگ و بار
باشد ملک ملقن هر مالک سخن
در نظم آفرین ملک در سرای تار
بی آفرین شاه نباشد بهیچ وقت
هیچ آفرین سرائی در هیچ روزگار
جایت اگر ندارد هیچ آفریده را
بی آفرین شه ملک آفریده دار
دارای ملک مشرق و چین رکن دین قلج
تمغاج خان فتح یمین و ظفر یسار
شاهی که با عطای یمین و یسار او
دریا و کوه را نبود عدت و یسار
شاهنشه سلاطین مسعود بن حسن
مسعود بخت شاه حسن خلق شهریار
چون شهریار شهر سمرقند را نداشت
از شهرهای روی زمین هیچ شهریار
تا داد ملک شهر سمرقند شد ترا
تو دار ملک داری و اعدات ملک دار
حضرت بهشت روی زمین بود و از تو شد
اندر بهشت روی زمین آسمان نگار
ور ملک تو نشان زبهشت و زآسمان
شهر از بهشت خرم و از آسمان حصار
از منظر حصار چو خورشید از آسمان
تابی ز برج عدل و منور کنی دیار
خورشید ملک و سایه یزدان توئی شها
خورشید و سایه ای که بشبدیز شد سوار
از نور و نار مهر و هوای تو خلق را
دل هست ازان قیاس که باشد زدانه نار
خورشید نور و نار بود نور و نار باش
باشد ز بهر مصلحت خلق نور و نار
در روز کارزار تو زار است کار خصم
خصم از کجا و کی و کدام و چه کارزار
خورشید وار از فلک خسروی بتاب
هم روز بار دادن و هم روز کارزار
تا ذره وار بر تو موالی دهند عرض
تا منهزم شوند معادی ستاره وار
از بیشمار یاغی و طاغی که جمع شد
شمشیر تو کشید قلم دو خط شمار
چون در شکار شیر نمودی یگانگی
گشتند جمله شیر شکاران تراشکار
از هیبت تو شیر شکاران نهان شدند
زانسان که تا بحشر نگردند آشکار
طاقی ز ملکداران باقی بمان بملک
وز تیغ جان طاغی و یاغی ز تن برآر
بر اهل بغی و طغیان چون بر گوزن گور
تیری همی گشای و سنانی همی گذار
کام دل از هزار یکی . . . ده ای بران
تا از مخالفانت نماند یک از هزار
دنیا که هست مزرعه حرت در او
از بهر داس فضل ملک تخم عدل کار
عدلست و فضل و مرحمت و بر و مکرمت
کار تو شاه و هر چه جز اینست نیست کار
کار جهان اگر گذرانست باک نیست
مگذر از این جهان و جهانرا همی گذار
ای سوزنی برشته خاطر برشته کن
در مدح شاه عالمیان در شاهوار
بر پادشاه عالمیان باد آفرین
هم ز آفریدگان و هم از آفریدگار
بر شاه باد هر نفسی آفرین شمار
شاهی که اصل و فرع نهال نهاد او
از آفرین بنشو و نما یافت برگ و بار
باشد ملک ملقن هر مالک سخن
در نظم آفرین ملک در سرای تار
بی آفرین شاه نباشد بهیچ وقت
هیچ آفرین سرائی در هیچ روزگار
جایت اگر ندارد هیچ آفریده را
بی آفرین شه ملک آفریده دار
دارای ملک مشرق و چین رکن دین قلج
تمغاج خان فتح یمین و ظفر یسار
شاهی که با عطای یمین و یسار او
دریا و کوه را نبود عدت و یسار
شاهنشه سلاطین مسعود بن حسن
مسعود بخت شاه حسن خلق شهریار
چون شهریار شهر سمرقند را نداشت
از شهرهای روی زمین هیچ شهریار
تا داد ملک شهر سمرقند شد ترا
تو دار ملک داری و اعدات ملک دار
حضرت بهشت روی زمین بود و از تو شد
اندر بهشت روی زمین آسمان نگار
ور ملک تو نشان زبهشت و زآسمان
شهر از بهشت خرم و از آسمان حصار
از منظر حصار چو خورشید از آسمان
تابی ز برج عدل و منور کنی دیار
خورشید ملک و سایه یزدان توئی شها
خورشید و سایه ای که بشبدیز شد سوار
از نور و نار مهر و هوای تو خلق را
دل هست ازان قیاس که باشد زدانه نار
خورشید نور و نار بود نور و نار باش
باشد ز بهر مصلحت خلق نور و نار
در روز کارزار تو زار است کار خصم
خصم از کجا و کی و کدام و چه کارزار
خورشید وار از فلک خسروی بتاب
هم روز بار دادن و هم روز کارزار
تا ذره وار بر تو موالی دهند عرض
تا منهزم شوند معادی ستاره وار
از بیشمار یاغی و طاغی که جمع شد
شمشیر تو کشید قلم دو خط شمار
چون در شکار شیر نمودی یگانگی
گشتند جمله شیر شکاران تراشکار
از هیبت تو شیر شکاران نهان شدند
زانسان که تا بحشر نگردند آشکار
طاقی ز ملکداران باقی بمان بملک
وز تیغ جان طاغی و یاغی ز تن برآر
بر اهل بغی و طغیان چون بر گوزن گور
تیری همی گشای و سنانی همی گذار
کام دل از هزار یکی . . . ده ای بران
تا از مخالفانت نماند یک از هزار
دنیا که هست مزرعه حرت در او
از بهر داس فضل ملک تخم عدل کار
عدلست و فضل و مرحمت و بر و مکرمت
کار تو شاه و هر چه جز اینست نیست کار
کار جهان اگر گذرانست باک نیست
مگذر از این جهان و جهانرا همی گذار
ای سوزنی برشته خاطر برشته کن
در مدح شاه عالمیان در شاهوار
بر پادشاه عالمیان باد آفرین
هم ز آفریدگان و هم از آفریدگار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - در مدح علی بن حسین بن ذوالفقار
ای شهریار شرق و شه آل ذوالفقار
با شاه ذوالفقار بنام و نبرد یار
بر ذوالفقار و بازوی تو آفرین کند
روز نبرد جان علی شیر ذوالفقار
روح از هوا بحرب علی گفت لافتی
الاعلی چو شد زعلی کشته ذوالحمار
اکنون همان منادی روحست و بر تو جست
کز تست زنده نام حسین بن ذوالفقار
خورشید حمله حشم تو رعیت است
بیش شماره ذره شمار سپاه دار
خورشیدوار نیزه تو نور افکند
جمشیدواران بنشینی بصدر بار
اندر سر حسام تو باشد قرار ملک
وندر نیام نیست حسام ترا قرار
در خدمت رکاب تو گردان لشکرند
با همت تهمتن و زور سفندیار
هریک بگاه حمله چو صرصر مصاف گر
در حمله چون سکندر گرد مصاف وار
زارست کار آنکه بوقت مبارزت
با کمترین غلام تو افتد بکارزار
از شیر رایت تو درافتد بروز حرب
ترس و هراس و بیم بشیران مرغزار
جز در مصاف دشمن تو سیر طعمه نیست
شیر اجل چو تیز کند پنجه بر شکار
هم در میان بیشه زتأثیر عدل تو
آهو بشیر سر کند و بره شیر خوار
پیش سنان نیزه سندان گداز تو
چون عنکبوت خانه بود آهنین حصار
در پیش اژدهای دمان در محاربت
بر تار عنکبوت دو اسبه شوی سوار
در حصن و آهنی بامان باشد آنکه بست
از عنکبوت هیبت تو بر میانش تار
هر دشمنی که کین تو در سینه راز داشت
شد بر زبان خنجر تو رازش آشکار
اندر مصاف رستم دستانی ارچه خصم
چون روزگار حیله و دستان برد بکار
گوئی که در تو گفت امام سخن رشید
ای در مصاف رستم دستان روزگار
آن روزگار خویش بآزادگی گذاشت
کز روزگار بندگیت کرد اختیار
یک ساعت سخای یمین و یسار تو
تا تو یمین خویش ندانستی از یسار
در چشم همیت تو کزو دور چشم بد
سیم حلال بی خطر است و زر عیار
از بسکه خازن تو بزوار زر دهد
باشد چو تنگ زر کف دستش پر از نگار
باد سخاوت تو اگر بر زمین وزد
بر سائلت خزانه قارون کند نثار
آبادتر ولایت توران بعهد تو
کز عدل تست کشور توران بهشت وار
با سرکشان توران آهنگ باده کن
ای باده هوای تو بی زحمت خمار
تا میر مجلس تو بساقی کند خطاب
خیز ای بهشتی و بمن آن جام می بیار
تا آسمان بشکل چو لشکر گهی است گرد
سیارگان چو لشکر و خورشید شهریار
بارند لشکر تو ز سیارگان فزون
بگرفته زین کنار جهان تا بدان کنار
تو شهریاروار چو خورشید آسمان
گسترده نور عدل بهر کشور و دیار
بادا هزار سال بشادی و خرمی
بر هر یک از هزار زیادت شده هزار
با شاه ذوالفقار بنام و نبرد یار
بر ذوالفقار و بازوی تو آفرین کند
روز نبرد جان علی شیر ذوالفقار
روح از هوا بحرب علی گفت لافتی
الاعلی چو شد زعلی کشته ذوالحمار
اکنون همان منادی روحست و بر تو جست
کز تست زنده نام حسین بن ذوالفقار
خورشید حمله حشم تو رعیت است
بیش شماره ذره شمار سپاه دار
خورشیدوار نیزه تو نور افکند
جمشیدواران بنشینی بصدر بار
اندر سر حسام تو باشد قرار ملک
وندر نیام نیست حسام ترا قرار
در خدمت رکاب تو گردان لشکرند
با همت تهمتن و زور سفندیار
هریک بگاه حمله چو صرصر مصاف گر
در حمله چون سکندر گرد مصاف وار
زارست کار آنکه بوقت مبارزت
با کمترین غلام تو افتد بکارزار
از شیر رایت تو درافتد بروز حرب
ترس و هراس و بیم بشیران مرغزار
جز در مصاف دشمن تو سیر طعمه نیست
شیر اجل چو تیز کند پنجه بر شکار
هم در میان بیشه زتأثیر عدل تو
آهو بشیر سر کند و بره شیر خوار
پیش سنان نیزه سندان گداز تو
چون عنکبوت خانه بود آهنین حصار
در پیش اژدهای دمان در محاربت
بر تار عنکبوت دو اسبه شوی سوار
در حصن و آهنی بامان باشد آنکه بست
از عنکبوت هیبت تو بر میانش تار
هر دشمنی که کین تو در سینه راز داشت
شد بر زبان خنجر تو رازش آشکار
اندر مصاف رستم دستانی ارچه خصم
چون روزگار حیله و دستان برد بکار
گوئی که در تو گفت امام سخن رشید
ای در مصاف رستم دستان روزگار
آن روزگار خویش بآزادگی گذاشت
کز روزگار بندگیت کرد اختیار
یک ساعت سخای یمین و یسار تو
تا تو یمین خویش ندانستی از یسار
در چشم همیت تو کزو دور چشم بد
سیم حلال بی خطر است و زر عیار
از بسکه خازن تو بزوار زر دهد
باشد چو تنگ زر کف دستش پر از نگار
باد سخاوت تو اگر بر زمین وزد
بر سائلت خزانه قارون کند نثار
آبادتر ولایت توران بعهد تو
کز عدل تست کشور توران بهشت وار
با سرکشان توران آهنگ باده کن
ای باده هوای تو بی زحمت خمار
تا میر مجلس تو بساقی کند خطاب
خیز ای بهشتی و بمن آن جام می بیار
تا آسمان بشکل چو لشکر گهی است گرد
سیارگان چو لشکر و خورشید شهریار
بارند لشکر تو ز سیارگان فزون
بگرفته زین کنار جهان تا بدان کنار
تو شهریاروار چو خورشید آسمان
گسترده نور عدل بهر کشور و دیار
بادا هزار سال بشادی و خرمی
بر هر یک از هزار زیادت شده هزار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - در مدح افتخار الدین رضا ابن شمس الدین عمر
داستان عشق فرهاد آمد و شیرین بسر
وان من نوشد ز سر در عشق آن شیرین پسر
آن بت شیرین که با یاد لب شیرین او
گردد اندر کام اگر پنداری افسنتین شکر
آنکه رویم چون کمر کرد و سرشکم چون میان
تا که بربست از بر سیمین میان زرین کمر
آذر برزین شرر شد در دل من عشق او
تا سر مژگان من شد ابر فروردین مطر
ز ابر فروردین من هرگز مطر کی کم شود
تا برافزونتر شود زان آذر برزین شرر
پیش او کردم همه راز دل مسکین عیان
راز چون کردم عیان شد از دل مسکین خبر
من چو شاهین ترازو داشتم باری بدل
در شکار جان من زلف وی از شاهین بتر
گوئیا آنکس که داند صورت داد از ستم
وین ستمکاری از آن شاهین ترین شاهین نگر
دادخواهم خواست زان شاهین شکار زاغ رنگ
ز افتخار دین رضا فرزند شمس الدین عمر
نامور میر خراسان آنکه نام نیک اوست
در عراق و شام و هند و روم و ترک چین سمر
آن پیمبر زاده آخر زمان کایزد بحق
از برای جد او را آفرید از طین بشر
صدر و بدر آل یاسین آنکه هر با دانشی
مدح صدر او کند چون سوره یس زبر
ایشه آل علی کز روی عالی همتی
هست پای همتت از فرق علیین زبر
تا شود مولای تو آید بدین جد تو
فیض آمد پیش تخت تو ز قسطنطین خبر
ذات هر کس از هنر تزیین پذیرد در جهان
وز بزرگی تو گرفت از ذات تو تزیین هنر
دیگری از صاحب و سحبان بدانائی و فضل
وز سخا و مردمی از حاتم و افشین دگر
دولتی داری و اقبالی بدانسان کز قیاس
گر بمالی بر حجر دستی شود در حین گهر
همتی داری که گیتی پر زر و گوهر شود
زر را چون خاک ره دانی و گوهر را حجر
منظری داری بدیع آئین که در هر دیده ای
نور بفزاید در آن صنع بدیع آیین نظر
گر خیال فر تو اعمی بدل صورت کند
گردد از نور دلش در وقت روشن بین بصر
ز آرزوی سم و پشت مرکب میمون تو
بر فلک گردد چو نعل و چون حنای زین قمر
هر که از بغض تو سازد باز زاد و راحله
کرد باید چار و ناچارش سوی سجین سفر
هیبت تو چون بنات النعششان بپراکند
گر کند اعدای تو چون بر فلک پروین حشر
از جفا و کین تو هر کو بیندیشد بدل
جز بجان خود نبیند جز جفا و کین اثر
حاسدت را نبت دولت بر نروید تا ابد
ور بروید نابکار آید چو بر سرگین خضر
شربت کین تو غسلین است مراعدات را
چشم باید داشتن زان شربت غسلین ضرر
ای بحق فرزند حیدر در صف اعدای خویش
مینمائی قوت و برهان که در صفین پدر
گندناگون تیغ تو چون گند سر بدرود
حاسدانت را وزان بر تو کند تحسین ظفر
از نهیب رمح طنین پیکر تو دشمنان
همچنان جویند گز تنین زهر آگین حذر
ور بناگه سایه رمح تو بر تنین فتد
از سنان چون زبانش بفکند تنین ز فر
از سر تیغ و سنان رمح خون آشام تو
خون بدخواهان تو بادا علی التعیین هدر
از تن دشمنت کم باد آنچه بر بالین نهد
آستان تو کند بهر امان بالین مگر
تا که از یغما و تکسین از برای رزم و بزم
بندگان آرند شیطان بند حور العین صور
از برای رزم دشمن وز برای بزم دوست
جز بت یغما مخوه جز لعبت تکسین مخر
پیش چشم او تبانی شوخ چون نرگس بچشم
در بر او لعبتانی نرم چون نسرین ببر
از لب و رخسار دلبندان و زلف و جعدشان
برگ گل چین و شکر مز حلقه گیر و چین شمر
آفرین ایزد از احباب تو در مگذراد
خود نداند کردن از اعدای تو نفرین گذر
وان من نوشد ز سر در عشق آن شیرین پسر
آن بت شیرین که با یاد لب شیرین او
گردد اندر کام اگر پنداری افسنتین شکر
آنکه رویم چون کمر کرد و سرشکم چون میان
تا که بربست از بر سیمین میان زرین کمر
آذر برزین شرر شد در دل من عشق او
تا سر مژگان من شد ابر فروردین مطر
ز ابر فروردین من هرگز مطر کی کم شود
تا برافزونتر شود زان آذر برزین شرر
پیش او کردم همه راز دل مسکین عیان
راز چون کردم عیان شد از دل مسکین خبر
من چو شاهین ترازو داشتم باری بدل
در شکار جان من زلف وی از شاهین بتر
گوئیا آنکس که داند صورت داد از ستم
وین ستمکاری از آن شاهین ترین شاهین نگر
دادخواهم خواست زان شاهین شکار زاغ رنگ
ز افتخار دین رضا فرزند شمس الدین عمر
نامور میر خراسان آنکه نام نیک اوست
در عراق و شام و هند و روم و ترک چین سمر
آن پیمبر زاده آخر زمان کایزد بحق
از برای جد او را آفرید از طین بشر
صدر و بدر آل یاسین آنکه هر با دانشی
مدح صدر او کند چون سوره یس زبر
ایشه آل علی کز روی عالی همتی
هست پای همتت از فرق علیین زبر
تا شود مولای تو آید بدین جد تو
فیض آمد پیش تخت تو ز قسطنطین خبر
ذات هر کس از هنر تزیین پذیرد در جهان
وز بزرگی تو گرفت از ذات تو تزیین هنر
دیگری از صاحب و سحبان بدانائی و فضل
وز سخا و مردمی از حاتم و افشین دگر
دولتی داری و اقبالی بدانسان کز قیاس
گر بمالی بر حجر دستی شود در حین گهر
همتی داری که گیتی پر زر و گوهر شود
زر را چون خاک ره دانی و گوهر را حجر
منظری داری بدیع آئین که در هر دیده ای
نور بفزاید در آن صنع بدیع آیین نظر
گر خیال فر تو اعمی بدل صورت کند
گردد از نور دلش در وقت روشن بین بصر
ز آرزوی سم و پشت مرکب میمون تو
بر فلک گردد چو نعل و چون حنای زین قمر
هر که از بغض تو سازد باز زاد و راحله
کرد باید چار و ناچارش سوی سجین سفر
هیبت تو چون بنات النعششان بپراکند
گر کند اعدای تو چون بر فلک پروین حشر
از جفا و کین تو هر کو بیندیشد بدل
جز بجان خود نبیند جز جفا و کین اثر
حاسدت را نبت دولت بر نروید تا ابد
ور بروید نابکار آید چو بر سرگین خضر
شربت کین تو غسلین است مراعدات را
چشم باید داشتن زان شربت غسلین ضرر
ای بحق فرزند حیدر در صف اعدای خویش
مینمائی قوت و برهان که در صفین پدر
گندناگون تیغ تو چون گند سر بدرود
حاسدانت را وزان بر تو کند تحسین ظفر
از نهیب رمح طنین پیکر تو دشمنان
همچنان جویند گز تنین زهر آگین حذر
ور بناگه سایه رمح تو بر تنین فتد
از سنان چون زبانش بفکند تنین ز فر
از سر تیغ و سنان رمح خون آشام تو
خون بدخواهان تو بادا علی التعیین هدر
از تن دشمنت کم باد آنچه بر بالین نهد
آستان تو کند بهر امان بالین مگر
تا که از یغما و تکسین از برای رزم و بزم
بندگان آرند شیطان بند حور العین صور
از برای رزم دشمن وز برای بزم دوست
جز بت یغما مخوه جز لعبت تکسین مخر
پیش چشم او تبانی شوخ چون نرگس بچشم
در بر او لعبتانی نرم چون نسرین ببر
از لب و رخسار دلبندان و زلف و جعدشان
برگ گل چین و شکر مز حلقه گیر و چین شمر
آفرین ایزد از احباب تو در مگذراد
خود نداند کردن از اعدای تو نفرین گذر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح فخر الدین احمد
ای بت گلرنگ روی آن باده گلگون بیار
کز فروغ او شود گلرنگ روی باده خوار
باده ای کز وی خورد بیمار گردد تندرست
باده ای کز وی خورد بیکار بازآید بکار
باده ای کز وی جدا گردد بخیل از رادمرد
باده ای کز وی شود پیدا حکیم از بادسار
باده ای چون گوهر رخشان که اندر نیک و بد
گوهر پنهان مردم گردد از وی آشکار
باده سوری بکف گیر ای بت گلرنگ روی
آن گل سوری که بر سرو روان آید ببار
در میان انجمن بخرام و ساقی باش از آنک
باده سوری زمرد گلرخ آید خوشگوار
ساقی از سرور روان خیزد چو کرد آغاز سور
صاحب اقبالی شهی زاولاد صاحب ذوالفقار
شاه بی معزولی از ملک شرف اشرف که هست
تا ابد این ملک را در خاندان او قرار
کرد خویشی با بزرگی کز بزرگان جهان
خواند بتوان خسرو صاحبقران روزگار
فخر دین احمد که تا با مصطفی خیزد بحشر
خویشتن را ساخت از اولاد او خویش و تبار
هر که او خویش و تبار آل پیغمبر بود
در دو گیتی باشد ایمن از خسار و از تبار
مهتران دین و دنیا بر مراد یکدگر
دین و دنیا را گرفتند این و آن اندر کنار
فخر دین و اشرف از خویشی بیاری آمدند
زین چه به باشد که گرد یار خویش و خویش یار
ای شه آل نبی رایات شادی بر فراز
تا هواخواهان تو دل هدیه آرند و نثار
تیره ماه آمد بخدمت تا کند در باغها
شاخساران را بروز سور تو دینار بار
دست نقاشان چین و کله بندان ساختند
در سرای تو بهاری خرم از نقش و نگار
تاج صاحبدولتی از بهر سورت شد پدید
تیر مه در باغ نو وندر سرایت نوبهار
تا بهار از تیر مه یک فصل بودی در میان
در سر او باغ باشد هر دو در یک فصل یار
ای نکوخواهان تو پیوسته شادان و عزیز
وی بداندیشان تو همواره اندر خار خار
حاصل آمد فخر دینرا و ترا از یکدگر
صد هزاران عز بی ذل فخر هم بی هیچ عار
خاندان پاک ختم انبیا را بی خلاف
عز و جاه و فخر و سنگ است از تو تا روز شمار
برخور از فرزند زیبا اظهر اشرف نسب
ای شه سادات اشرف سیرت اظهر شعار
مقتدای مشرق و مغرب بجاه و سروری
اطهر و اشرف بدند از جمع سادات کبار
چون تو باشی اظهر و اشرف بود فرزند تو
نام نیک و نسبت پاک از تو ماند یادگار
تا بود ملک شرف باقی بر آل مصطفی
کاندرین شرکت ندارد هیچ شه در روزگار
خسرو ملک شرف بادی و پیش و پس ترا
لشکری زال نبی فرمانبر و طاعت گذار
امت جد تو پیش تخت تو از طبع خویش
چون غلامان پادشاهان را مطیع و بردبار
کز فروغ او شود گلرنگ روی باده خوار
باده ای کز وی خورد بیمار گردد تندرست
باده ای کز وی خورد بیکار بازآید بکار
باده ای کز وی جدا گردد بخیل از رادمرد
باده ای کز وی شود پیدا حکیم از بادسار
باده ای چون گوهر رخشان که اندر نیک و بد
گوهر پنهان مردم گردد از وی آشکار
باده سوری بکف گیر ای بت گلرنگ روی
آن گل سوری که بر سرو روان آید ببار
در میان انجمن بخرام و ساقی باش از آنک
باده سوری زمرد گلرخ آید خوشگوار
ساقی از سرور روان خیزد چو کرد آغاز سور
صاحب اقبالی شهی زاولاد صاحب ذوالفقار
شاه بی معزولی از ملک شرف اشرف که هست
تا ابد این ملک را در خاندان او قرار
کرد خویشی با بزرگی کز بزرگان جهان
خواند بتوان خسرو صاحبقران روزگار
فخر دین احمد که تا با مصطفی خیزد بحشر
خویشتن را ساخت از اولاد او خویش و تبار
هر که او خویش و تبار آل پیغمبر بود
در دو گیتی باشد ایمن از خسار و از تبار
مهتران دین و دنیا بر مراد یکدگر
دین و دنیا را گرفتند این و آن اندر کنار
فخر دین و اشرف از خویشی بیاری آمدند
زین چه به باشد که گرد یار خویش و خویش یار
ای شه آل نبی رایات شادی بر فراز
تا هواخواهان تو دل هدیه آرند و نثار
تیره ماه آمد بخدمت تا کند در باغها
شاخساران را بروز سور تو دینار بار
دست نقاشان چین و کله بندان ساختند
در سرای تو بهاری خرم از نقش و نگار
تاج صاحبدولتی از بهر سورت شد پدید
تیر مه در باغ نو وندر سرایت نوبهار
تا بهار از تیر مه یک فصل بودی در میان
در سر او باغ باشد هر دو در یک فصل یار
ای نکوخواهان تو پیوسته شادان و عزیز
وی بداندیشان تو همواره اندر خار خار
حاصل آمد فخر دینرا و ترا از یکدگر
صد هزاران عز بی ذل فخر هم بی هیچ عار
خاندان پاک ختم انبیا را بی خلاف
عز و جاه و فخر و سنگ است از تو تا روز شمار
برخور از فرزند زیبا اظهر اشرف نسب
ای شه سادات اشرف سیرت اظهر شعار
مقتدای مشرق و مغرب بجاه و سروری
اطهر و اشرف بدند از جمع سادات کبار
چون تو باشی اظهر و اشرف بود فرزند تو
نام نیک و نسبت پاک از تو ماند یادگار
تا بود ملک شرف باقی بر آل مصطفی
کاندرین شرکت ندارد هیچ شه در روزگار
خسرو ملک شرف بادی و پیش و پس ترا
لشکری زال نبی فرمانبر و طاعت گذار
امت جد تو پیش تخت تو از طبع خویش
چون غلامان پادشاهان را مطیع و بردبار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در مدح تاج الامرا حسن
نوشد بجهان جهان دیگر
چرخ دگر و زمان دیگر
زان نقش شد ارسلان سلیمان
آمد نقش ارسلان دیگر
سالار صف سپاه دین آنک
هست از شرف آسمان دیگر
تاج الامرا حسن کز احسان
بحر دگر است و کان دیگر
آن شیردلی که همچنو نیست
در خلخ پهلوان دیگر
میری که سپهر پیر ناورد
زیباتر از او جوان دیگر
در روز مصاف رایت اوست
چون رایت کاویان دیگر
از مردی او زنند مردان
هر روزی داستان دیگر
میدان صف مبارزت را
پندارد بوستان دیگر
دردی بسر بنفشه گون تیغ
کار و گل و ارغوان دیگر
هر روز کند به نیکنامی
فعل و ره و رسم و سان دیگر
نخشب بجمال او شد امروز
از بعد جنان جنان دیگر
جز سایه عدل او بنخشب
کو جایگه امان دیگر
نام پدر و نیا بنگذاشت
ضایع بکف کسان دیگر
وین حشمت خاندان خود را
نفکند بخاندان دیگر
ای همچو پدر بروز هیجا
شیر یله ژیان دیگر
بعد از ملکی که جان ستاند
شمشیر تو جان ستان دیگر
در ملک شهنشهی که ندهند
در دهر چنو نشان دیگر
تیغ تو بس است پاسبانش
بی منت پاسبان دیگر
صفی که زیک کران بحیله
دیدن نتوان کران دیگر
تنها شکنی چو حمله کردی
بی زحمت همعنان دیگر
رمح تو زبس صواب زخمی
سنبد بسنان سنان دیگر
جز حلق مخالفان نشاید
مرتیغ ترا فسان دیگر
برنده خدنگ تست بیجان
هر روز بقصد جان دیگر
مرغیست که جز دل مخالف
نپسندد آشیان دیگر
دشمن که هوای تو نکوشد
هر لحظه کشد هوان دیگر
آرایش کار ملکرا نیست
جز رأی تو قهرمان دیگر
ای بر حشم و رعیت خویش
خال وعم مهربان دیگر
امروز بعید میزبانی
نبود چو تو میزبان دیگر
مهمان تو هست شاه شاهان
زین بهتر میهمان دیگر
مداح تو صد هزار کس هست
هر سو بیکی زبان دیگر
زیشان چو محمد بن مسعود
نی کهتر و مدح خوان دیگر
هر لحظه فزون خوهد زمدحت
در خاطر خود توان دیگر
وز جود کف تو هر زمانی
یابد صلت گران دیگر
مادام که تا مرین جهانرا
نازند بدل جهان دیگر
در ملک جهان مباد جز تو
کس والی و کامران دیگر
چرخ دگر و زمان دیگر
زان نقش شد ارسلان سلیمان
آمد نقش ارسلان دیگر
سالار صف سپاه دین آنک
هست از شرف آسمان دیگر
تاج الامرا حسن کز احسان
بحر دگر است و کان دیگر
آن شیردلی که همچنو نیست
در خلخ پهلوان دیگر
میری که سپهر پیر ناورد
زیباتر از او جوان دیگر
در روز مصاف رایت اوست
چون رایت کاویان دیگر
از مردی او زنند مردان
هر روزی داستان دیگر
میدان صف مبارزت را
پندارد بوستان دیگر
دردی بسر بنفشه گون تیغ
کار و گل و ارغوان دیگر
هر روز کند به نیکنامی
فعل و ره و رسم و سان دیگر
نخشب بجمال او شد امروز
از بعد جنان جنان دیگر
جز سایه عدل او بنخشب
کو جایگه امان دیگر
نام پدر و نیا بنگذاشت
ضایع بکف کسان دیگر
وین حشمت خاندان خود را
نفکند بخاندان دیگر
ای همچو پدر بروز هیجا
شیر یله ژیان دیگر
بعد از ملکی که جان ستاند
شمشیر تو جان ستان دیگر
در ملک شهنشهی که ندهند
در دهر چنو نشان دیگر
تیغ تو بس است پاسبانش
بی منت پاسبان دیگر
صفی که زیک کران بحیله
دیدن نتوان کران دیگر
تنها شکنی چو حمله کردی
بی زحمت همعنان دیگر
رمح تو زبس صواب زخمی
سنبد بسنان سنان دیگر
جز حلق مخالفان نشاید
مرتیغ ترا فسان دیگر
برنده خدنگ تست بیجان
هر روز بقصد جان دیگر
مرغیست که جز دل مخالف
نپسندد آشیان دیگر
دشمن که هوای تو نکوشد
هر لحظه کشد هوان دیگر
آرایش کار ملکرا نیست
جز رأی تو قهرمان دیگر
ای بر حشم و رعیت خویش
خال وعم مهربان دیگر
امروز بعید میزبانی
نبود چو تو میزبان دیگر
مهمان تو هست شاه شاهان
زین بهتر میهمان دیگر
مداح تو صد هزار کس هست
هر سو بیکی زبان دیگر
زیشان چو محمد بن مسعود
نی کهتر و مدح خوان دیگر
هر لحظه فزون خوهد زمدحت
در خاطر خود توان دیگر
وز جود کف تو هر زمانی
یابد صلت گران دیگر
مادام که تا مرین جهانرا
نازند بدل جهان دیگر
در ملک جهان مباد جز تو
کس والی و کامران دیگر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - در مدح ابوالعلا عمربن محمد بن علا
سخن سرای نگوید ثنا سزای سزا بر
بجز بمجلس والای سید الوزرا بر
ابوالعلا عمربن محمد بن علاکو
زرای و همت عالی کشید سر بعلا بر
اجل صاحب کز جاه و حرمت قدم او
کند تکبر و گردنکشی زمین بسما بر
صفی دولت باقی که دولت از دل صافی
دهد سزایش بوسه چو حاجیان بصفا بر
معین ملت باقی که جز بعونش ملت
خطر بود که تبدل کند فنا ببقا بر
جهان پیر کهن راست تکیه بر قلم او
بر آنصفت که بود تکیه پیر را بعصا بر
زمانه را نبود هیچ کام و هیچ هوائی
جز آنکه کام روا داردش به کام و هوا بر
به پیش رایش خورشید بر سپهر چهارم
بود حقیر نماینده چون هبا به هوا بر
نهاد خصمش چون در هوا هباست بر او
خطر ندارد بنیاد در هوا به هبا بر
سپهر و مهر هوای ورا گزید بدانسان
که وقف کرد دل حاسدش برنج و بلا بر
زنیک عهدی او عهد بست مادر گیتی
به نیک عهدی او میرود براه وفا بر
فتاده خصم ورا برکشد بلند ولیکن
بدست ذل و مشقت بدار رنج و عنا بر
نتافت هیچکسی روی راز خدمت صدرش
که صد طپانچه نخورد از فلک بر وی و قفا بر
ز خدمت او بند قبا گشادن باشد
به نزد عقل چو زنار بستن به قفا بر
به باغ قدر سهی سرو قد و حشمت و جاهش
همی فرازد قد را بفر قدین و سها بر
اگر بمهر سها از بر سمای ویستی
سها فسوس گرفتی بنور شمس سما بر
صبا وزید نیارد بروی باغ و بساتین
نخست تا نوزد باد خلق او بصبا بر
گیا نگردد خشک از تف تموز و خزان بر
اگر سرشک مراعات او چکد بگیا بر
بروی عذرا وامق نبود عاشق از انسان
که هست عاشق کف عطا دهش بسخا بر
کف عطاده او را ندید کس که نبیند
دو کف بکف ثریا همان عطا بعطا بر
ازو عطا بعطا در بود بنزد همه کس
بنزد او همه کس را بود ثنا بثنا بر
ایا زمانه مباهی ببنده بودن صدرت
توئی که مصدر مطلق بصدری و ببها بر
کمینه بنده صدر تو گر خوهد بستاند
مصدران جهانرا چو بندگان ببها بر
دو ملک را بیکی کلک همچو تیر تو داری
بدان دو ملک سزا پادشاه کامروا بر
خطا نیامد و نامد زنوک کلک تو هرگز
بپادشاه خراسان ز راه چین و ختا بر
ز سهم کلک تو تیر فلک بشمس گریزد
بسوزدش چو بخواند خط ورا بخطا بر
صلاح ملک بکلک تو اندرست سراسر
توان منادی کرد این حدیث را بعلا بر
ز خلق تو همه خلق خدای شاکر بینم
خدای داند کز وی چه نعمتی تو بما بر
خلایق است که از بهر پایداری جاهت
گشاده اند زیانها و دستها بدعا بر
همیشه تا به بقا بر کسی فنا نگزیند
چنان کجا نپسندد کسی سخط بر ضا بر
بقای تو برضای خدای باد و عدو را
اجل روان سخط کوفته بطبل فنا بر
درین جهان که جهانبان چو تو ندید و نبیند
هزار سال فزونتر ترا بواد بقا بر
بجز بمجلس والای سید الوزرا بر
ابوالعلا عمربن محمد بن علاکو
زرای و همت عالی کشید سر بعلا بر
اجل صاحب کز جاه و حرمت قدم او
کند تکبر و گردنکشی زمین بسما بر
صفی دولت باقی که دولت از دل صافی
دهد سزایش بوسه چو حاجیان بصفا بر
معین ملت باقی که جز بعونش ملت
خطر بود که تبدل کند فنا ببقا بر
جهان پیر کهن راست تکیه بر قلم او
بر آنصفت که بود تکیه پیر را بعصا بر
زمانه را نبود هیچ کام و هیچ هوائی
جز آنکه کام روا داردش به کام و هوا بر
به پیش رایش خورشید بر سپهر چهارم
بود حقیر نماینده چون هبا به هوا بر
نهاد خصمش چون در هوا هباست بر او
خطر ندارد بنیاد در هوا به هبا بر
سپهر و مهر هوای ورا گزید بدانسان
که وقف کرد دل حاسدش برنج و بلا بر
زنیک عهدی او عهد بست مادر گیتی
به نیک عهدی او میرود براه وفا بر
فتاده خصم ورا برکشد بلند ولیکن
بدست ذل و مشقت بدار رنج و عنا بر
نتافت هیچکسی روی راز خدمت صدرش
که صد طپانچه نخورد از فلک بر وی و قفا بر
ز خدمت او بند قبا گشادن باشد
به نزد عقل چو زنار بستن به قفا بر
به باغ قدر سهی سرو قد و حشمت و جاهش
همی فرازد قد را بفر قدین و سها بر
اگر بمهر سها از بر سمای ویستی
سها فسوس گرفتی بنور شمس سما بر
صبا وزید نیارد بروی باغ و بساتین
نخست تا نوزد باد خلق او بصبا بر
گیا نگردد خشک از تف تموز و خزان بر
اگر سرشک مراعات او چکد بگیا بر
بروی عذرا وامق نبود عاشق از انسان
که هست عاشق کف عطا دهش بسخا بر
کف عطاده او را ندید کس که نبیند
دو کف بکف ثریا همان عطا بعطا بر
ازو عطا بعطا در بود بنزد همه کس
بنزد او همه کس را بود ثنا بثنا بر
ایا زمانه مباهی ببنده بودن صدرت
توئی که مصدر مطلق بصدری و ببها بر
کمینه بنده صدر تو گر خوهد بستاند
مصدران جهانرا چو بندگان ببها بر
دو ملک را بیکی کلک همچو تیر تو داری
بدان دو ملک سزا پادشاه کامروا بر
خطا نیامد و نامد زنوک کلک تو هرگز
بپادشاه خراسان ز راه چین و ختا بر
ز سهم کلک تو تیر فلک بشمس گریزد
بسوزدش چو بخواند خط ورا بخطا بر
صلاح ملک بکلک تو اندرست سراسر
توان منادی کرد این حدیث را بعلا بر
ز خلق تو همه خلق خدای شاکر بینم
خدای داند کز وی چه نعمتی تو بما بر
خلایق است که از بهر پایداری جاهت
گشاده اند زیانها و دستها بدعا بر
همیشه تا به بقا بر کسی فنا نگزیند
چنان کجا نپسندد کسی سخط بر ضا بر
بقای تو برضای خدای باد و عدو را
اجل روان سخط کوفته بطبل فنا بر
درین جهان که جهانبان چو تو ندید و نبیند
هزار سال فزونتر ترا بواد بقا بر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - در مدح صاحب الصدر عمر
کار دین صدر دنیا صاحب عادل عمر
راست گشت از بذل دنیائی بدنیا سربسر
هرچه در عالم ببینی خیر بینی زانکه هست
عامر آن صدر دنیا صاحب عادل عمر
هرکه در دنیا برآرد مسجدی از بهر حق
باشد آن مسجد اگر چون آشیان سنگ خور
حقتعالی خانه ای سازد مراو را در بهشت
هست بر گفتار من ناطق شده نص خبر
صاحب عادل بسی مسجد نهاد اندر جهان
هر یکی چون کعبه از آذین ببذل سیم و زر
مسجد جامع ز بعد آنکه از آتش نماند
اندر او چیزی بجز انگشت و خاکستر اثر
ز اعتقاد نیک و دین پاک و دست بیدریغ
کرد همچون بیت معمور از فروغ زیب و فر
منبر و محراب و طاقی کرد کز دیدار او
روح گردد تازه و خرم دل و روشن بصر
هر که یک مسجد کند یک خانه دارد در بهشت
او که چندین کرده باشد کی بود بیرون در
زین قبل تا حصن دینش باشد آبادان ربض
کرد آباد آن ربض تا شد حصین این مستقر
خصم دنیا را ظفر نبود بما برزین ربض
خصم دینش را نباشد زان ربض بر وی ظفر
تا بوی بر عقبه عقبی بود آسان گذار
عقبه کش کرد بر هر رهروی آسان گذر
چون بدو بر عقبه عقبی بود آسان گذار
عقبه های شغل دنیا را کجا باشد خطر
از برای فقه و تذکیر و نظر در راه شرع
مدرسه آراست از قصر خورنق خوبتر
روز محشر در ترازوی وی آید بیگمان
هر ثوابی کان بود از فقه و تذکیر و نظر
هم کنون باشد که بر کردند این فرخنده جای
بورشاد و بوالوزیر او امام معتبر
همچنین گردد که گفتم ورنگشتی کی شدی
اینچنین بنیاد خیری از چنان بنیاد شر
از برای روزه داران را همیشه خوان خویش
همچو خوان جنت آراید بهر شام و سحر
چون بود از خوان او هر روزه داری بهره مند
باشد از پاداش او هر روزه داری بهره ور
هیچکس چون صاحب عادل مدان در راه دین
در همه روی زمین از راهرو وز راه بر
بر سر خلق خدای از راه دین و اعتقاد
هست مشفق تر بسی از عم و خال و از پدر
اوست اندر باغ دین مصطفی چون گلبنی
عدل بیخ و فضل شاخ و جود برگ و بذل بر
گفتن اندر وی توان این هست و در وی لایق است
ای شکفته گلبنی بر رفته تا خورشید سر
تا دهد گلبرگ بوی و تا دهد خورشید نور
تا بود آن بر سپهر و تا بود این بر شجر
فرق او بادا چو برگ گلبن و رخ برگ گل
طلعتش با فره خورشید و با نور قمر
ماه روزه اش باد میمون و همایون روز عید
تا بگیتی خواهد آمد روزه و عید دگر
عید او بادا سعید و حال او فرخنده باد
روزه اش بادا قبول کردگار دادگر
راست گشت از بذل دنیائی بدنیا سربسر
هرچه در عالم ببینی خیر بینی زانکه هست
عامر آن صدر دنیا صاحب عادل عمر
هرکه در دنیا برآرد مسجدی از بهر حق
باشد آن مسجد اگر چون آشیان سنگ خور
حقتعالی خانه ای سازد مراو را در بهشت
هست بر گفتار من ناطق شده نص خبر
صاحب عادل بسی مسجد نهاد اندر جهان
هر یکی چون کعبه از آذین ببذل سیم و زر
مسجد جامع ز بعد آنکه از آتش نماند
اندر او چیزی بجز انگشت و خاکستر اثر
ز اعتقاد نیک و دین پاک و دست بیدریغ
کرد همچون بیت معمور از فروغ زیب و فر
منبر و محراب و طاقی کرد کز دیدار او
روح گردد تازه و خرم دل و روشن بصر
هر که یک مسجد کند یک خانه دارد در بهشت
او که چندین کرده باشد کی بود بیرون در
زین قبل تا حصن دینش باشد آبادان ربض
کرد آباد آن ربض تا شد حصین این مستقر
خصم دنیا را ظفر نبود بما برزین ربض
خصم دینش را نباشد زان ربض بر وی ظفر
تا بوی بر عقبه عقبی بود آسان گذار
عقبه کش کرد بر هر رهروی آسان گذر
چون بدو بر عقبه عقبی بود آسان گذار
عقبه های شغل دنیا را کجا باشد خطر
از برای فقه و تذکیر و نظر در راه شرع
مدرسه آراست از قصر خورنق خوبتر
روز محشر در ترازوی وی آید بیگمان
هر ثوابی کان بود از فقه و تذکیر و نظر
هم کنون باشد که بر کردند این فرخنده جای
بورشاد و بوالوزیر او امام معتبر
همچنین گردد که گفتم ورنگشتی کی شدی
اینچنین بنیاد خیری از چنان بنیاد شر
از برای روزه داران را همیشه خوان خویش
همچو خوان جنت آراید بهر شام و سحر
چون بود از خوان او هر روزه داری بهره مند
باشد از پاداش او هر روزه داری بهره ور
هیچکس چون صاحب عادل مدان در راه دین
در همه روی زمین از راهرو وز راه بر
بر سر خلق خدای از راه دین و اعتقاد
هست مشفق تر بسی از عم و خال و از پدر
اوست اندر باغ دین مصطفی چون گلبنی
عدل بیخ و فضل شاخ و جود برگ و بذل بر
گفتن اندر وی توان این هست و در وی لایق است
ای شکفته گلبنی بر رفته تا خورشید سر
تا دهد گلبرگ بوی و تا دهد خورشید نور
تا بود آن بر سپهر و تا بود این بر شجر
فرق او بادا چو برگ گلبن و رخ برگ گل
طلعتش با فره خورشید و با نور قمر
ماه روزه اش باد میمون و همایون روز عید
تا بگیتی خواهد آمد روزه و عید دگر
عید او بادا سعید و حال او فرخنده باد
روزه اش بادا قبول کردگار دادگر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - در مدح صاحب عادل ضیاء الدین
بکام دل رسید از بخت شاه کامران سنجر
بصدر صاحب عادل ضیاء دین پیغمبر
بشد بر طالع میمون بفرخ فال باز آمد
بدان طالع شدن لایق بدین فال آمدن در خور
بزرگان خراسانرا زیادت شد بفر او
جمال و رونق و زینت فروغ و آب و زیب و فر
ورا از طاعت سلطان سلطانان زیادت شد
شکوه و حشمت و دولت نعیم و نار و کام و کر
بزرگانرا صلت فرمود و خلعت یافت از سلطان
رهی باشند سلطانان را بزرگان رهی پرور
رهی باشند و سلطان رهی پرور کند زینسان
جهان خدمت کند آنرا که شد زی شاه خدمتگر
بخدمت پیش سلطان رفت و مخدوم خراسان شد
چو خدمتگر سلطان سزد مخدوم صد کشور
چو شد فرمانبر صاحب اگر بر خاک خشک افتد
چو گردون سبز گردد شاخ و برگ و گل چنو اختر
چو شد فرمانبر صاحب بطاعت کردن سلطان
بجز سلطان و صاحب شد ورا مطواع و فرمانبر
بباغ همت سلطان نهالی چون ضیاء الدین
که جز وی باشد از صاحب چه آرد جز سعادت بر
ز بخت صاحب عادل بهر کاری که رو آرد
بجز معجز همه چیزی بباید داشتن باور
بکار دین یزدانی و شغل ملک سلطانی
کسی کاقبال صاحب را شود منکر بود منکر
ایا فرزانه فرزندی که اندر دولت صاحب
برادروار با اقبال یک بابی و یک مادر
بدیدار همایون تو ای فرزند شایسته
کریم عادل و عالم جوانی یافت باز از سر
دل و پشتی تو صاحب را و صاحب خلق عالم را
نه صاحب را پسر چون تو نه عالم را چنو مهتر
توئی آن گوهری مهتر که پیش کف راد تو
خجالت دارد آن ابری که باران دارد از گوهر
فلک همت خداوندی و رای عالم آرایت
چو خورشید فلک عالی و رخشان و ضیا گستر
ز رأی تو منور عالم و خلق همه عالم
شده بر رأی تو فتنه چو بر خورشید نیلوفر
چو نیلوفر هر آن سایل که کف پیش تو بگشاید
چو نیلوفر نهد بر کف ز احسان تو طشت زر
نه بیند روز روشن حاسد جاه تو زان معنی
که از رأی تو بی بهره است چون شب پر زنور خور
نباشد چشم بدخواه تو روشن تا بدانگاهی
که اندر چشمه خورشید نبود خانه شبپر
ملک خلق و فلک قدری و از شرم تو بگشاید
ملک را بازو از بازو فلکرا چنبر از چنبر
بچشم همت خویش ار بخواهی دید کیوان را
بجز در میخ نعل مرکب میمون خون منگر
فلک بر تارک کیوان کند مسند مر آن را کاو
سنات را کند بالین و از خاک درت مسند
کسی کو نیک بختی را نداند تا کجا جوید
ندا آید ز درگاه تو کاینجا جوی و درمگذر
جهان فری ندارد بی تو خاصه حضرت صدرت
گر از من باورت ناید بپرس از عام و از لشکر
گر انسان بنده احسان بود بر هر که چشم افتد
تو آنرا بی گمان جز بنده احسان خود مشمر
چو دوزخ بود حضرت بی تو و مالک فراق تو
شراب هجر تو غسلین و سوز شوق تو آذر
کنون حضرت چو جنت گشت و شد رضوان وصال تو
نسیم خلد تو غلمان و کف راد تو کوثر
شوند اکنون بجاه تو رعیت در پناه تو
چو اهل جنت آسوده ز گوناگون بلا و شر
بقای عمر تو خواهند و جاه و دولت صاحب
که هر دو جاودان بادند برخوردار یکدیگر
الا تا در دل هر باب حرمت جوی در گیتی
بود فرزند حرمت دار و انده زای و عیش آور
دل باب تو بادا از تو با شادی و بی انده
تو آن فرزند با شادی و بی اندوه تا محشر
بصدر صاحب عادل ضیاء دین پیغمبر
بشد بر طالع میمون بفرخ فال باز آمد
بدان طالع شدن لایق بدین فال آمدن در خور
بزرگان خراسانرا زیادت شد بفر او
جمال و رونق و زینت فروغ و آب و زیب و فر
ورا از طاعت سلطان سلطانان زیادت شد
شکوه و حشمت و دولت نعیم و نار و کام و کر
بزرگانرا صلت فرمود و خلعت یافت از سلطان
رهی باشند سلطانان را بزرگان رهی پرور
رهی باشند و سلطان رهی پرور کند زینسان
جهان خدمت کند آنرا که شد زی شاه خدمتگر
بخدمت پیش سلطان رفت و مخدوم خراسان شد
چو خدمتگر سلطان سزد مخدوم صد کشور
چو شد فرمانبر صاحب اگر بر خاک خشک افتد
چو گردون سبز گردد شاخ و برگ و گل چنو اختر
چو شد فرمانبر صاحب بطاعت کردن سلطان
بجز سلطان و صاحب شد ورا مطواع و فرمانبر
بباغ همت سلطان نهالی چون ضیاء الدین
که جز وی باشد از صاحب چه آرد جز سعادت بر
ز بخت صاحب عادل بهر کاری که رو آرد
بجز معجز همه چیزی بباید داشتن باور
بکار دین یزدانی و شغل ملک سلطانی
کسی کاقبال صاحب را شود منکر بود منکر
ایا فرزانه فرزندی که اندر دولت صاحب
برادروار با اقبال یک بابی و یک مادر
بدیدار همایون تو ای فرزند شایسته
کریم عادل و عالم جوانی یافت باز از سر
دل و پشتی تو صاحب را و صاحب خلق عالم را
نه صاحب را پسر چون تو نه عالم را چنو مهتر
توئی آن گوهری مهتر که پیش کف راد تو
خجالت دارد آن ابری که باران دارد از گوهر
فلک همت خداوندی و رای عالم آرایت
چو خورشید فلک عالی و رخشان و ضیا گستر
ز رأی تو منور عالم و خلق همه عالم
شده بر رأی تو فتنه چو بر خورشید نیلوفر
چو نیلوفر هر آن سایل که کف پیش تو بگشاید
چو نیلوفر نهد بر کف ز احسان تو طشت زر
نه بیند روز روشن حاسد جاه تو زان معنی
که از رأی تو بی بهره است چون شب پر زنور خور
نباشد چشم بدخواه تو روشن تا بدانگاهی
که اندر چشمه خورشید نبود خانه شبپر
ملک خلق و فلک قدری و از شرم تو بگشاید
ملک را بازو از بازو فلکرا چنبر از چنبر
بچشم همت خویش ار بخواهی دید کیوان را
بجز در میخ نعل مرکب میمون خون منگر
فلک بر تارک کیوان کند مسند مر آن را کاو
سنات را کند بالین و از خاک درت مسند
کسی کو نیک بختی را نداند تا کجا جوید
ندا آید ز درگاه تو کاینجا جوی و درمگذر
جهان فری ندارد بی تو خاصه حضرت صدرت
گر از من باورت ناید بپرس از عام و از لشکر
گر انسان بنده احسان بود بر هر که چشم افتد
تو آنرا بی گمان جز بنده احسان خود مشمر
چو دوزخ بود حضرت بی تو و مالک فراق تو
شراب هجر تو غسلین و سوز شوق تو آذر
کنون حضرت چو جنت گشت و شد رضوان وصال تو
نسیم خلد تو غلمان و کف راد تو کوثر
شوند اکنون بجاه تو رعیت در پناه تو
چو اهل جنت آسوده ز گوناگون بلا و شر
بقای عمر تو خواهند و جاه و دولت صاحب
که هر دو جاودان بادند برخوردار یکدیگر
الا تا در دل هر باب حرمت جوی در گیتی
بود فرزند حرمت دار و انده زای و عیش آور
دل باب تو بادا از تو با شادی و بی انده
تو آن فرزند با شادی و بی اندوه تا محشر