عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۵۷
ذکر حق ای یار من بسیار کن
تا توانی کار خوش در کار کن
پاک باش و بی وضو یک دم مباش
جز که با پاکان دمی همدم مباش
دور باش از مجلس نقش خیال
صحبتی می دار با اهل کمال
یک سر موئی خلاف دین مکن
ور کند شخصی تو اش تحسین مکن
رهروان راه حق را دوست دار
رهروی می جو و راهی می سپار
گر بیابی جامی از زر یا سفال
نوش کن از هر دو جام آب زلال
گرم باش و آتشی خوش برفروز
بود و نابودت ز سر تا پا بسوز
معنی توحید جامع را بجو
از همه مصنوع صانع را بجو
هرچه بینی مظهر اسما نگر
هر که یابی دوستدار ما نگر
سیدی گر پیشت آید یا غلام
می رسان از ما سلامی والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۵۸
تا نگیری دامن رهبر به دست
کی ز گمراهی توانی بازرست
ره بیابان است و تو گمره کجا
ره توانی برد ای مرد خدا
دیدهٔ تو بسته و راهی دراز
بی دلیلی چون روی راه حجاز
رهروی کن در طریق نیستی
شاید اندر هیچ منزل نایستی
رهنمائی جو قدم در راه نه
گر روی در راه با همراه به
کار بی مرشد کجا گردد تمام
مرشدی باید مکمل والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۶۲
چشم اهل مراقبت باید
که نظر را به غیر نگشاید
آینه صدهزار اگر شمرد
در همه آینه یکی نگرد
خواه تنها و خواه با تنها
چون بود با خدا بود همه جا
گوشهٔ چشم سوی او دارد
نقش او در خیال بنگارد
در گلستان اگر گلی چیند
شیشهٔ پر گلاب را بیند
گر خرد را فروشد آن عاقل
نشود از خدای خود غافل
سایه و آفتاب بر من و تو
خط موهوم می نماید دو
خط موهوم اگر براندازی
خانه از غیر او به پردازی
همه جا آفتاب تابان است
نظری کن ببین که این آن است
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۶۷
در هر آن پیرهن که خواهی مرد
خواه کرباس گیر و خواهی برد
هم در آن پیرهن شوی محشور
در ما صبیح دیده‌ ام مسطور
آنکه گوید که پیرهن این است
گو بگو ظاهر سخن این است
ور بگوید که پیرهن بدن است
یوسفی در درون پیرهن است
ممکن است این و آن ولی بر ما
پیرهن از صفت بود جان را
جامهٔ جان چنان که یافته‌ ای
هم تو پوشی همان که بافته‌ ای
آنچه رشتی و بافتی جانا
خود بپوشی پلاس یا دیبا
گر پلاس است جامه‌ ات آن دم
هیچ سودی ندارت ماتم
ور حریر است و جامهٔ شاهی
خوش بپوشش که خوشتر از ماهی
پیرهن چون برون کنی از تن
هنر و عیب تن شود روشن
آشکارا شود چنانکه بود
بنماید به تو همان که بود
جامه از علم وز عمل می‌ دوز
جامه دوزی بیا ز ما آموز
خلعت خاص پوش سلطانی
حیف باشد که برهنه مانی
خرقه دوزم ز وصلهٔ اخلاق
بهر یاران خود علی الاطلاق
هرکه را پیرهن چنین باشد
یوسف او در آستین باشد
گر چه بسیار جامه بخشیدیم
به از این جامه‌ ای نپوشیدیم
بستان یادگار ما درپوش
تاج بر سر نه و علم بر دوش
جامهٔ آخرت چنین باشد
آخر این سخن همین باشد
گفت پیغمبر خدا که خدا
این چنین گفت از کرم با ما
هر که داند که من که سلطانم
گر به بخشم گناه بتوانم
عفو فرمایمش گناه تمام
هیچ باکم نه از خواص و عوام
سخنی با موحد است ای یار
هر که شرک آورد رود در ناز
ما نداریم شرک و می‌داند
گر به بخشد گناه بتواند
پای تا سر همه گنه کاریم
لیکن امید عفو می ‌داریم
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۷۶
گرفتار صورت چو گردد چنان
خلافی به صورت نماید عیان
ز صورت گذر کن تو معنی طلب
که یابی تو در ملک معنی طرب
هیولی یکی و به صورت هزار
یکی را به صورت هزارش شمار
ز خلق خدا نیک آگاه شو
بیا همدم نعمت‌اللّه شو
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۸۲
جنّت ذاتند اعیان گوش کن
در چنین جنّت شرابی نوش کن
عالم ارواح جنات صفات
جمله می ‌یابند ازین جنّت حیات
ملک باشد جنّت خاص ملک
بینم اینجا حضرت خاص ملک
جنّت افعال این جنّت بود
جنّت زیبای پر حکمت بود
جنّت او عین روح و جسم ماست
ساتر اوئیم و جنّت اسم ماست
جنّت او با تو چون کردم بیان
جنّت تو با تو گویم هم بدان
سر بیت اللّه اگر دانی توئی
جنّت حضرت که می خوانی توئی
جنّت زاهد بود در آن سرا
بوستانی بس نزه پر میو‌ه‌ها
نعمت بسیار و حوران بی شمار
هر چه خواهد نفس باشد صد هزار
جنّـت اعمال می خوانند این
نیکوئی کن تا جزا یابی چنین
عارفان را جنّتی دیگر بود
جنّت ایشان ازین خوشتر بود
گر به خلق حق تخلق یافتی
با چنین جنّت تعلق یافتی
متصف شو با صفات حضرتش
تا بیابی جنّتی از رحمتش
جنّت ذاتست اعلای جنان
جنّت صاحبدلان است آن چنان
در ظهور ذات این جنّت بود
در چنین جنّت چنان حضرت بود
با تو گفتم جنّت هر دو سرا
در بهشت جاودان ما درآ
حال جنّت نیک دریابی تمام
گر تو از اهل بهشتی والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳
علمی که تو را پاک کند از من و ما
ماء القدسش نام کند مرد خدا
خواهی که حدث پاک شود از تو تمام
برخیز و بشو جامهٔ هستی و بیا
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
بنواخت مرا لطف الهی به خدا
هر درد که بود از کرم کرد دوا
تشریف خلافت او به سیّد بخشید
او را بشناس و یک زمانی به خود آ
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹
مطلوب خود از خود طلب ای طالب ما
خود را بشناس یک زمانی به خود آ
گر عاشق صادقی یکی را دو مگو
کافر باشی اگر بگوئی دو خدا
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
در جام جهان نما نظر کن همه را
آنگه ز وجود خود خبر کن همه را
گفتی که خیال غیر باشد در دل
لطفی کن و از خانه به در کن همه را
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
از خود بگذر نور خدا را بطلب
در بحر درآ و عین ما را بطلب
سلطان سراپردهٔ توحید بجو
از دُردی درد دل دوا را بطلب
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
در دیدهٔ ما نور خدا را بطلب
در بحر در آ و عین ما را بطلب
سلطان سراپردهٔ توحید بجو
ور درد دلت هست دوا را بطلب
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۶
از عالم کفر تا به دین یک نفس است
وز منزل شک تا به یقین یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوار مدار
کاین حاصل عمر ما همین یک نفس است
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷
صحبت با غیر اگر چه از بهر خداست
چون غیر بود در آن میان عین خطاست
بگذر تو ز غیر و باش همصحبت او
ور صحبت غیر بایدت عین خطاست
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۴
بیماری اگر کنی دوا به باشد
ور تو به از این شدی تو را به باشد
گر خار نشانیم برش گل نبود
ور بکاریم کار ما به باشد
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۵
در هر آنی به ما عطایی بخشد
شاهی جهان به هر گدایی بخشد
گنجی که نهایتش خدا می داند
سلطان به کرم به بینوایی بخشد
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۹
یاری که چنان است خلیلش خوانند
چون مظهر اسماست جمیلش خوانند
یاری که بود جمیل مانند خلیل
شاید که جهانیان جلیلش خوانند
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۴
داند عالم اگر نکو اهل بود
کان علم که بی عمل بود سهل بود
علمی که عمل طلب کند از عالم
گر زان که عمل نمی‌کند جهل بود
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۴
گر علم به تعلیم الهی یابند
گنجینه و گنج پادشاهی یابند
طالب علما علم چنین گر خوانند
انعام خدا لایتناهی یابند
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۹
فقری که از او غنای مطلق آید
گر زان که طلب کنی به جان می شاید
من فقر همی جویم و آن خواجه غنا
از خواجهٔ ما فقر و غنا می آید