عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر اول
بخش ۹۵ - حکایت عاشق و معشوقی که شب در خلوتی نشسته بودند و در بر همه اغیار بسته ناگاه غلام آن عاشق که باریک نام داشت حلقه بر در زد عاشق گفت کیست گفت منم غلام تو باریک عاشق گفت باز گرد که اگر در باریکی مویی شده ای امشب تو را درین خلوت گنجایی نیست
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۴ - جواب گفتن پدر پسر را
پدر این قصه از زبان پسر
چون نیوشید گفت جان پدر
نیست پوشیده پیش اهل ادب
که بود ریش پر به عرف عرب
لیک آن پر که مرغ حسن و جمال
زند از وی سوی عدم پر و بال
گر چه خیزد همین ز روی و ذقن
رود از وی لطافت همه تن
نرگس چشم ازان شود بی آب
لاله روی ازان شود بی تاب
خم ابرو که خوانیش مه نو
شود از ریش داس عمر درو
قد که باشد نهال تازه و تر
خشک چوبی شود سزای تبر
خط فیروزه رنگ زنگاری
آورد روی در سیه کاری
خال مشکین که بر جبین و عذار
نقطه مشک بود بر گلنار
چون دمد ریش بینیش به صریح
مثل بعرالظباء حول الشیح
وانچه می خوانیش چه سیمین
بینی آن را به چشم عبرت بین
چون نشان سم ستور به راه
وز نم بول ازو دمیده گیاه
لب و سبلت چنان به هم کز موی
لای پالای بر دهان سبوی
رود القصه حسن و ماند ریش
گل دهد جای خویشتن به حشیش
چه حشیشی که آب و گل ببرد
چه گیاهی که گاو و خر بچرد
پس به این خال و خط مشو مغرور
باش از آلایش رعونت دور
کین همه زیب و زینت صور است
حال صورت زمان زمان دگر است
هر که او دل درین صور بسته ست
بگسل از وی که همتش پست است
پی آن رو که عارف معناست
مرد عارف به دوستی اولی ست
چون صور نیست ایمن از تغییر
دامن عاشقان معنی گیر
حسن معنی چو جاودان پاید
عشق آن اعتماد را شاید
حسن سیرت محل تغییر است
عارف از عشق آن کران گیر است
چون شنید این سخن پسر ز پدر
کرد بیرون غرور حسن ز سر
حسن سیرت گرفت با همه پیش
لیک با مرد عارف از همه بیش
چشم و دل بر رضای او می داشت
گوش بر حکم و رای او می داشت
هر چه گفتی به جان نیوشیدی
زهر دادی روان بنوشیدی
عارف تیز چشم معنی بین
کش شهود خدای بود آیین
روی او را چو روشن آینه تافت
که بر آن نور حق معاینه تافت
دایما در تجلی آن نور
بود از چشم خویشتن مستور
ذره بود او ز نور هستی حق
ذره در نور بود مستغرق
حبذا آن دو ناظر و منظور
هر دو ز آلودگی شهوت دور
روی در روی یکدگر کرده
باده از جام یکدگر خورده
سینه آن چو دامن این چاک
دامن این چو دیده آن پاک
حس این آفتاب هستی سوز
عشق آن صبح آفتاب افروز
بود یکچند ازان دو مهرگزار
گرم سودای عشق را بازار
عاقبت چون نهاد رو به زوال
زان پسر آفتاب حسن و جمال
عشق عشاق نیز رخت ببست
آتش اشتیاقشان بنشست
حسن شخص است و عشق چون سایه
سایه از شخص می برد مایه
چون درآید وجود شخص ز پای
نیست ممکن بقای سایه به جای
آن که دایم ز عشق لاف زدی
در محبت در گزاف زدی
ناگهانش به راه اگر دیدی
بی بهانه ز راه گردیدی
بر گرفتی ز دور راه گریز
پای خود درگریز کردی تیز
غیر عارف که رو به ره می داشت
سر آن رشته را نگه می داشت
گر چه عشقش نماند همچو نخست
نشد آیین آشنایی سست
عشق اگر رفت دوستداری ماند
در میانه طریق یاری ماند
چون نیوشید گفت جان پدر
نیست پوشیده پیش اهل ادب
که بود ریش پر به عرف عرب
لیک آن پر که مرغ حسن و جمال
زند از وی سوی عدم پر و بال
گر چه خیزد همین ز روی و ذقن
رود از وی لطافت همه تن
نرگس چشم ازان شود بی آب
لاله روی ازان شود بی تاب
خم ابرو که خوانیش مه نو
شود از ریش داس عمر درو
قد که باشد نهال تازه و تر
خشک چوبی شود سزای تبر
خط فیروزه رنگ زنگاری
آورد روی در سیه کاری
خال مشکین که بر جبین و عذار
نقطه مشک بود بر گلنار
چون دمد ریش بینیش به صریح
مثل بعرالظباء حول الشیح
وانچه می خوانیش چه سیمین
بینی آن را به چشم عبرت بین
چون نشان سم ستور به راه
وز نم بول ازو دمیده گیاه
لب و سبلت چنان به هم کز موی
لای پالای بر دهان سبوی
رود القصه حسن و ماند ریش
گل دهد جای خویشتن به حشیش
چه حشیشی که آب و گل ببرد
چه گیاهی که گاو و خر بچرد
پس به این خال و خط مشو مغرور
باش از آلایش رعونت دور
کین همه زیب و زینت صور است
حال صورت زمان زمان دگر است
هر که او دل درین صور بسته ست
بگسل از وی که همتش پست است
پی آن رو که عارف معناست
مرد عارف به دوستی اولی ست
چون صور نیست ایمن از تغییر
دامن عاشقان معنی گیر
حسن معنی چو جاودان پاید
عشق آن اعتماد را شاید
حسن سیرت محل تغییر است
عارف از عشق آن کران گیر است
چون شنید این سخن پسر ز پدر
کرد بیرون غرور حسن ز سر
حسن سیرت گرفت با همه پیش
لیک با مرد عارف از همه بیش
چشم و دل بر رضای او می داشت
گوش بر حکم و رای او می داشت
هر چه گفتی به جان نیوشیدی
زهر دادی روان بنوشیدی
عارف تیز چشم معنی بین
کش شهود خدای بود آیین
روی او را چو روشن آینه تافت
که بر آن نور حق معاینه تافت
دایما در تجلی آن نور
بود از چشم خویشتن مستور
ذره بود او ز نور هستی حق
ذره در نور بود مستغرق
حبذا آن دو ناظر و منظور
هر دو ز آلودگی شهوت دور
روی در روی یکدگر کرده
باده از جام یکدگر خورده
سینه آن چو دامن این چاک
دامن این چو دیده آن پاک
حس این آفتاب هستی سوز
عشق آن صبح آفتاب افروز
بود یکچند ازان دو مهرگزار
گرم سودای عشق را بازار
عاقبت چون نهاد رو به زوال
زان پسر آفتاب حسن و جمال
عشق عشاق نیز رخت ببست
آتش اشتیاقشان بنشست
حسن شخص است و عشق چون سایه
سایه از شخص می برد مایه
چون درآید وجود شخص ز پای
نیست ممکن بقای سایه به جای
آن که دایم ز عشق لاف زدی
در محبت در گزاف زدی
ناگهانش به راه اگر دیدی
بی بهانه ز راه گردیدی
بر گرفتی ز دور راه گریز
پای خود درگریز کردی تیز
غیر عارف که رو به ره می داشت
سر آن رشته را نگه می داشت
گر چه عشقش نماند همچو نخست
نشد آیین آشنایی سست
عشق اگر رفت دوستداری ماند
در میانه طریق یاری ماند
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۶ - قصه مشاهده کردن شیخ علی رودباری قدس سره مردن آن مرقع پوش شوریده حال را در محبت آن جوان مغرور به حسن و جمال
بوعلی رودباری آن شه دین
خسرو بارگاه صدق و یقین
رفت روزی به جانب حمام
تا سبک گردد از گرانی عام
دید از رقعه های گوناگون
ژنده صوفیانه بر بیرون
یا رب این ژنده گفت کسوت کیست
که درین راه جز به فاقه نزیست
چون درآمد چه دید درویشی
در ره عاشقی وفا کیشی
ایستاده به فرق خودکامی
که سرش می سترد حجامی
موی او چون شدی سترده به تیغ
داشتی بر زمین فتاده دریغ
دمبدم خم شدی به سوی زمین
بهر موی چیدنش ز روی زمین
صاف کرده درون ز حیله و زرق
ریختی آب صافیش بر فرق
عزم رفتن چو کرد تازه جوان
رفت درویش تا برون و روان
بهرش آورد یک دو فوطه خشک
بوی گل زان وزان و نفحه مشک
چون تنش خشک شد ز تری آب
سوی بیرون نهاد رو به شتاب
او خرامان چو سروی اندر پیش
در قفا همچو سایه آن درویش
بوعلی هم روانه در دنبال
تا شود واقف از حقیقت حال
جامه برداشت آن فقیر نژند
به سر آن جوان فرو افکند
رفت و لختی گلاب و عود اندوخت
ریخت بر وی گلاب و عود بسوخت
مروحه بر گرفت و کردش باد
آینه پیش روی وی بنهاد
این همه کرد لیکن آن دلخواه
هیچ گه سوی او نکرد نگاه
صبر درویش مبتلا برسید
ناله از جان دردناک کشید
کای مرا سوخته ز عشوه گری
چه کنم تا تو سوی من نگری
نیست گفتا به زندگان نظرم
پیش رویم بمیر تا نگرم
دید درویش سوی او و بمرد
وینچنین مرگ را حیات شمرد
رفت بیرون جوان و آه نکرد
وز رعونت بدو نگاه نکرد
بوعلی سوی خانقاهش برد
کفنش کرد پس به خاک سپرد
بعد یکچند شد به راه حجاز
آمدش آن پسر به راه افراز
خرقه بس خشن فکنده به بر
شیخ گفتش که ای ستوده پسر
تو نیی آن که سالها زین پیش
لب گشادی به مرگ آن درویش
گفت آری ولی چو آن گفتم
شب به خلوتسرای خود خفتم
آن فقیر ستم رسیده به خواب
دامن من گرفت و کرد عتاب
کای به تو بعد مرگ هم رویم
مردم و ننگریستی سویم
آن سخن کار کرد در دل من
داغ حسرت نهاد بر دل من
بر سر خاک او گذر کردم
جامه خواجگی بدر کردم
خرقه فقر و فاقه پوشیدم
در ره فقر و فاقه کوشیدم
بهر ترویح روح او هر سال
می گذارم حجی بدین منوال
به سر خاک او همی آیم
چهره بر خاک او همی سایم
می گشایم ز شرمساری خویش
لب به عذر گناهکاری خویش
خسرو بارگاه صدق و یقین
رفت روزی به جانب حمام
تا سبک گردد از گرانی عام
دید از رقعه های گوناگون
ژنده صوفیانه بر بیرون
یا رب این ژنده گفت کسوت کیست
که درین راه جز به فاقه نزیست
چون درآمد چه دید درویشی
در ره عاشقی وفا کیشی
ایستاده به فرق خودکامی
که سرش می سترد حجامی
موی او چون شدی سترده به تیغ
داشتی بر زمین فتاده دریغ
دمبدم خم شدی به سوی زمین
بهر موی چیدنش ز روی زمین
صاف کرده درون ز حیله و زرق
ریختی آب صافیش بر فرق
عزم رفتن چو کرد تازه جوان
رفت درویش تا برون و روان
بهرش آورد یک دو فوطه خشک
بوی گل زان وزان و نفحه مشک
چون تنش خشک شد ز تری آب
سوی بیرون نهاد رو به شتاب
او خرامان چو سروی اندر پیش
در قفا همچو سایه آن درویش
بوعلی هم روانه در دنبال
تا شود واقف از حقیقت حال
جامه برداشت آن فقیر نژند
به سر آن جوان فرو افکند
رفت و لختی گلاب و عود اندوخت
ریخت بر وی گلاب و عود بسوخت
مروحه بر گرفت و کردش باد
آینه پیش روی وی بنهاد
این همه کرد لیکن آن دلخواه
هیچ گه سوی او نکرد نگاه
صبر درویش مبتلا برسید
ناله از جان دردناک کشید
کای مرا سوخته ز عشوه گری
چه کنم تا تو سوی من نگری
نیست گفتا به زندگان نظرم
پیش رویم بمیر تا نگرم
دید درویش سوی او و بمرد
وینچنین مرگ را حیات شمرد
رفت بیرون جوان و آه نکرد
وز رعونت بدو نگاه نکرد
بوعلی سوی خانقاهش برد
کفنش کرد پس به خاک سپرد
بعد یکچند شد به راه حجاز
آمدش آن پسر به راه افراز
خرقه بس خشن فکنده به بر
شیخ گفتش که ای ستوده پسر
تو نیی آن که سالها زین پیش
لب گشادی به مرگ آن درویش
گفت آری ولی چو آن گفتم
شب به خلوتسرای خود خفتم
آن فقیر ستم رسیده به خواب
دامن من گرفت و کرد عتاب
کای به تو بعد مرگ هم رویم
مردم و ننگریستی سویم
آن سخن کار کرد در دل من
داغ حسرت نهاد بر دل من
بر سر خاک او گذر کردم
جامه خواجگی بدر کردم
خرقه فقر و فاقه پوشیدم
در ره فقر و فاقه کوشیدم
بهر ترویح روح او هر سال
می گذارم حجی بدین منوال
به سر خاک او همی آیم
چهره بر خاک او همی سایم
می گشایم ز شرمساری خویش
لب به عذر گناهکاری خویش
جامی : دفتر سوم
بخش ۱۱ - حکایت بیوه زنی از نسا و باورد که سخنی درشت پرداخت و سلطان محمود را گرم ساخت و به سخنی دیگر نرم گردانید و به سر حد دادخواهی رسانید
پیش سلطان عاقبت محمود
که شه تختگاه غزنین بود
پیر زالی ز خطه باورد
خط باوردیان برون آورد
که عوانی ز خلعت دین عور
چشم جانش ز نور ایمان کور
به تغلب گرفت باغش را
ساخت جا کلبه فراغش را
شاه دادش مثال عدل طراز
که عوان ملک او گذارد باز
لیکن آن بد سرشت زشت خصال
تافت گردن از امتثال مثال
گفت مشکل که این عجوز دگر
سوی غزنین کند هوای سفر
بار دیگر عجوز بی سامان
بر زد از ظلم آن عوان دامان
روی در دار ملک غزنین کرد
شیوه دادخواهی آیین کرد
شاه گفتش ببر مثال دگر
کش نباشد ازان مجال گذر
گفت شاها مثال را چه کنم
مایه قیل و قال را چه کنم
آن که اول مثال تو نشنید
خواهد آخر مثال تو بدرید
شه شد از حکم طبع سخت سخن
که رو از غصه خاک بر سر کن
پیرزن گفت با دل صد چاک
که رهی بر سر از چه ریزد خاک
خاک بهتر به فرق سلطانی
که ندارد نفاذ فرمانی
گر چه خوانند شاه و سلطانش
گوش ننهد کسی به فرمانش
شه چو بشنید قول آن دلریش
شد پشیمان از سخت گویی خویش
بحلی خواسته زو به صد خجلی
داد فرمان ز بعد آن بحلی
که گروهی ز رحم گردن تاب
سختدل چون فرشتگان عذاب
گرمخویی کنند و دم سردی
در حق آن عوان باوردی
همچو دزدان کشند بر دارش
بلکه همچون سگان به دیوارش
با چنین خواریش چو خون ریزند
آن مثالش به گردن آویزند
کان که از حکم شاه سر تابد
پس جزاها کزین بتر یابد
چون سیاست بر این قرار گرفت
ظلمجوی از میان کنار گرفت
نام ظالم خود از جهان گم باد
غیبت او حضور مردم باد
که شه تختگاه غزنین بود
پیر زالی ز خطه باورد
خط باوردیان برون آورد
که عوانی ز خلعت دین عور
چشم جانش ز نور ایمان کور
به تغلب گرفت باغش را
ساخت جا کلبه فراغش را
شاه دادش مثال عدل طراز
که عوان ملک او گذارد باز
لیکن آن بد سرشت زشت خصال
تافت گردن از امتثال مثال
گفت مشکل که این عجوز دگر
سوی غزنین کند هوای سفر
بار دیگر عجوز بی سامان
بر زد از ظلم آن عوان دامان
روی در دار ملک غزنین کرد
شیوه دادخواهی آیین کرد
شاه گفتش ببر مثال دگر
کش نباشد ازان مجال گذر
گفت شاها مثال را چه کنم
مایه قیل و قال را چه کنم
آن که اول مثال تو نشنید
خواهد آخر مثال تو بدرید
شه شد از حکم طبع سخت سخن
که رو از غصه خاک بر سر کن
پیرزن گفت با دل صد چاک
که رهی بر سر از چه ریزد خاک
خاک بهتر به فرق سلطانی
که ندارد نفاذ فرمانی
گر چه خوانند شاه و سلطانش
گوش ننهد کسی به فرمانش
شه چو بشنید قول آن دلریش
شد پشیمان از سخت گویی خویش
بحلی خواسته زو به صد خجلی
داد فرمان ز بعد آن بحلی
که گروهی ز رحم گردن تاب
سختدل چون فرشتگان عذاب
گرمخویی کنند و دم سردی
در حق آن عوان باوردی
همچو دزدان کشند بر دارش
بلکه همچون سگان به دیوارش
با چنین خواریش چو خون ریزند
آن مثالش به گردن آویزند
کان که از حکم شاه سر تابد
پس جزاها کزین بتر یابد
چون سیاست بر این قرار گرفت
ظلمجوی از میان کنار گرفت
نام ظالم خود از جهان گم باد
غیبت او حضور مردم باد
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۴ - حکایت آن ساقی که در مجلس نوشیروان گستاخی کرد و عفو کردن نوشیروان آن گستاخی را از وی
بشنو این قصه را که نوشروان
روزی از باده خواست نوش روان
روشن اندیشگان پاک سرشت
ساز کردند مجلسی چو بهشت
ساقیان در نوای نوشانوش
مطربان بر سپهر برده خروش
ساقیی برگرفت ساغر زر
برده تا شاه معدلت گستر
دست او سست شد ز هیبت شاه
خلعت شاه شد ز باده تباه
خاطر شاه را به هم برزد
آتش خشمش از درون سرزد
گفت خواهم چو باده خون تو ریخت
همچو جرعه به خاک راه آمیخت
ساقی از شه چو این وعید شنید
وز وی امضای آن نداشت بعید
برگرفت از میان صراحی را
ریخت بر وی روان صراحی را
زد بر او بانگ کای تباه سیر
چیست این عذر از گناه بتر
گفت شاها چو آمد اول کار
از من این جرم خالی از هنجار
وان نبود آنچنان که بستیزی
به همان جرم خون من ریزی
جرم دیگر بر آن بیفزودم
تخت و تاجت به باده آلودم
تا چو در کشتنم بر آری تیغ
کس نگوید به کشورت که دریغ
کین شهنشاه معدلت پیشه
تافت زین پیشه روی اندیشه
یافت از دور چرخ دیر مدار
دامن عدل او ز ظلم غبار
شد مرا با درون آشفته
کردنی کرده گفتنی گفته
کوتهم شد بر این دقیقه سخن
بعد ازین هر چه بایدت آن کن
شاه گفت ای بر آتشم زده آب
طبع چون آب تو به لطف چو آب
گر چه بود از نخست بد کارت
عذر کار تو خواست گفتارت
عفو کردم جنایت تو تمام
شکر این عفو را بگردان جام
روزی از باده خواست نوش روان
روشن اندیشگان پاک سرشت
ساز کردند مجلسی چو بهشت
ساقیان در نوای نوشانوش
مطربان بر سپهر برده خروش
ساقیی برگرفت ساغر زر
برده تا شاه معدلت گستر
دست او سست شد ز هیبت شاه
خلعت شاه شد ز باده تباه
خاطر شاه را به هم برزد
آتش خشمش از درون سرزد
گفت خواهم چو باده خون تو ریخت
همچو جرعه به خاک راه آمیخت
ساقی از شه چو این وعید شنید
وز وی امضای آن نداشت بعید
برگرفت از میان صراحی را
ریخت بر وی روان صراحی را
زد بر او بانگ کای تباه سیر
چیست این عذر از گناه بتر
گفت شاها چو آمد اول کار
از من این جرم خالی از هنجار
وان نبود آنچنان که بستیزی
به همان جرم خون من ریزی
جرم دیگر بر آن بیفزودم
تخت و تاجت به باده آلودم
تا چو در کشتنم بر آری تیغ
کس نگوید به کشورت که دریغ
کین شهنشاه معدلت پیشه
تافت زین پیشه روی اندیشه
یافت از دور چرخ دیر مدار
دامن عدل او ز ظلم غبار
شد مرا با درون آشفته
کردنی کرده گفتنی گفته
کوتهم شد بر این دقیقه سخن
بعد ازین هر چه بایدت آن کن
شاه گفت ای بر آتشم زده آب
طبع چون آب تو به لطف چو آب
گر چه بود از نخست بد کارت
عذر کار تو خواست گفتارت
عفو کردم جنایت تو تمام
شکر این عفو را بگردان جام
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۹ - مقاوله شاعر مادح با خواجه ممدوح
شاعری را به خواجه ممدوح
که بر او ریخت بدره های فتوح
روزی اندر میان نقار افتاد
هر دو را زان نقار کار افتاد
گفت خواجه که شرم باد تو را
زانچه گویی، نماند یاد تو را
زان همه زر که عاری از همه عیب
بارها ریختم تو را در جیب
گفت شاعر که راست می گویی
زین سخن راه راست می پویی
لیک زان غافلی که من کردم
که تو را قبله سخن کردم
شعر من هست مرغ فرخ فال
وز مدیح تو نامه هاش به بال
تو نشسته درون دروازه
کرده از تو جهان پرآوازه
زر که دادی به من خدای گواست
که ازان یک درم نمانده به جاست
آن رفیق هزار قافله رفت
وین ز راه شکم به مزبله رفت
زان فروزد سخن گزار چراغ
زین بسوزد به رهگذار دماغ
زان به سر تاج افتخارت ماند
زین به فرقم غبار غارت ماند
هر یکی را ذخیره چیست ببین
با دل تنگ و تیره کیست ببین
که بر او ریخت بدره های فتوح
روزی اندر میان نقار افتاد
هر دو را زان نقار کار افتاد
گفت خواجه که شرم باد تو را
زانچه گویی، نماند یاد تو را
زان همه زر که عاری از همه عیب
بارها ریختم تو را در جیب
گفت شاعر که راست می گویی
زین سخن راه راست می پویی
لیک زان غافلی که من کردم
که تو را قبله سخن کردم
شعر من هست مرغ فرخ فال
وز مدیح تو نامه هاش به بال
تو نشسته درون دروازه
کرده از تو جهان پرآوازه
زر که دادی به من خدای گواست
که ازان یک درم نمانده به جاست
آن رفیق هزار قافله رفت
وین ز راه شکم به مزبله رفت
زان فروزد سخن گزار چراغ
زین بسوزد به رهگذار دماغ
زان به سر تاج افتخارت ماند
زین به فرقم غبار غارت ماند
هر یکی را ذخیره چیست ببین
با دل تنگ و تیره کیست ببین
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۲ - اندوهگین شدن شاه از تمادی شعف سلامان به صحبت ابسال و وی را به قوت همت از تمتع به وی بازداشتن
شاه یونان چون سلامان را بدید
کو به ابسال و وصالش آرمید
عمر رفت و زین خسارت بس نکرد
وز ضلالت روی دل واپس نکرد
ماند خالی زافسر شاهی سرش
تا که گردد سربلند از افسرش
تخت را افکند در پا بخت او
تا کف پای که بوسد تخت او
در درون افتاد ازین غم آتشش
وقت شد زین حال ناخوش ناخوشش
بر سلامان قوت همت گذاشت
تا ز ابسالش بکلی باز داشت
لحظه لحظه جانب او می شتافت
لیک نتوانستی از وی بهره یافت
روی او می دید و جانش می طپید
لیک با وصلش نیارستی رسید
زین تغابن در ره سخت اوفتاد
خر بمرد و بر زمین رخت اوفتاد
مرد مفلس را ازین بدتر چه غم
گنج در پهلو و کیسه بی درم
تشنه را زین سختر چه بود عذاب
چشمه پیش چشم و لب محروم از آب
اهل دوزخ را چه محنت زین بتر
آتش اندر جان و جنت در نظر
بر سلامان چون شد این محنت دراز
شد در راحت به روی وی فراز
شد بر او روشن که آن هست از پدر
تا مگر زان ورطه اش آرد بدر
ترس ترسان در پدر آورد روی
توبه کار و عذر خواه و عفو جوی
آری آن مرغی که باشد نیکبخت
آخر آرد سوی اصل خویش رخت
کو به ابسال و وصالش آرمید
عمر رفت و زین خسارت بس نکرد
وز ضلالت روی دل واپس نکرد
ماند خالی زافسر شاهی سرش
تا که گردد سربلند از افسرش
تخت را افکند در پا بخت او
تا کف پای که بوسد تخت او
در درون افتاد ازین غم آتشش
وقت شد زین حال ناخوش ناخوشش
بر سلامان قوت همت گذاشت
تا ز ابسالش بکلی باز داشت
لحظه لحظه جانب او می شتافت
لیک نتوانستی از وی بهره یافت
روی او می دید و جانش می طپید
لیک با وصلش نیارستی رسید
زین تغابن در ره سخت اوفتاد
خر بمرد و بر زمین رخت اوفتاد
مرد مفلس را ازین بدتر چه غم
گنج در پهلو و کیسه بی درم
تشنه را زین سختر چه بود عذاب
چشمه پیش چشم و لب محروم از آب
اهل دوزخ را چه محنت زین بتر
آتش اندر جان و جنت در نظر
بر سلامان چون شد این محنت دراز
شد در راحت به روی وی فراز
شد بر او روشن که آن هست از پدر
تا مگر زان ورطه اش آرد بدر
ترس ترسان در پدر آورد روی
توبه کار و عذر خواه و عفو جوی
آری آن مرغی که باشد نیکبخت
آخر آرد سوی اصل خویش رخت
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۴ - رسیدن سلامان پیش شاه و اظهار شفقت نمودن شاه با وی
چون پدر روی سلامان را بدید
وز فراق عمر کاه او رهید
بوسه های رحمتش بر فرق داد
دست مهر از لطف بر دوشش نهاد
کای وجودت خوان احسان را نمک
چشم انسان را جمالت مردمک
روضه جان را نهال نوبری
آسمان را آفتاب دیگری
باغ دولت را گل نوخاسته
برج شاهی را مه ناکاسته
عرصه آفاق لشکرگاه توست
سرکشان را روی در درگاه توست
پای تا سر لایق تختی و تاج
نیست تخت و تاج را بی تو رواج
تاج را مپسند بر فرق خسان
تخت را در زیر پای ناکسان
ملک ملک توست بستان ملک خوش
ملک را بیرون مکن از سلک خویش
دست ازین شاهد که داری بازکش
شاهی و شاهد پرستی نیست خوش
دور کن حینای این شاهد ز دست
شاه باید بود یا شاهد پرست
وز فراق عمر کاه او رهید
بوسه های رحمتش بر فرق داد
دست مهر از لطف بر دوشش نهاد
کای وجودت خوان احسان را نمک
چشم انسان را جمالت مردمک
روضه جان را نهال نوبری
آسمان را آفتاب دیگری
باغ دولت را گل نوخاسته
برج شاهی را مه ناکاسته
عرصه آفاق لشکرگاه توست
سرکشان را روی در درگاه توست
پای تا سر لایق تختی و تاج
نیست تخت و تاج را بی تو رواج
تاج را مپسند بر فرق خسان
تخت را در زیر پای ناکسان
ملک ملک توست بستان ملک خوش
ملک را بیرون مکن از سلک خویش
دست ازین شاهد که داری بازکش
شاهی و شاهد پرستی نیست خوش
دور کن حینای این شاهد ز دست
شاه باید بود یا شاهد پرست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۷۶ - خاتمه کتاب
جامی ای کرده بساط عمر طی
در خیال شعر بودن تا به کی
همچو خامه چند باشی خامکار
در سواد شعر پیچی نامه وار
موی تو شد در سیه کاری سفید
رو سفیدی زین هنر کم دار امید
زانچه گفتی وقت عذر آوردن است
ورد خود استغفرالله کردن است
وقف استغفار کن نفس و نفس
نفس را در این نفس هم آر و بس
ز آب استغفار چون شستی دهان
گو دعا و مدحت شاه جهان
مدح شاه کامران یعقوب بیگ
فیض باران آمد و من تشنه ریگ
ریگ تشنه کی شود از آب سیر
بر وداع او کجا باشد دلیر
چون بود سیری ازین آبم محال
بر دعا بهتر بود ختم مقال
عالم از فیض نوالش تازه شد
نوبت عدلش بلند آوازه شد
هر دمش جاه و جمالی تازه باد
مدت ملکش برون ز اندازه باد
در خیال شعر بودن تا به کی
همچو خامه چند باشی خامکار
در سواد شعر پیچی نامه وار
موی تو شد در سیه کاری سفید
رو سفیدی زین هنر کم دار امید
زانچه گفتی وقت عذر آوردن است
ورد خود استغفرالله کردن است
وقف استغفار کن نفس و نفس
نفس را در این نفس هم آر و بس
ز آب استغفار چون شستی دهان
گو دعا و مدحت شاه جهان
مدح شاه کامران یعقوب بیگ
فیض باران آمد و من تشنه ریگ
ریگ تشنه کی شود از آب سیر
بر وداع او کجا باشد دلیر
چون بود سیری ازین آبم محال
بر دعا بهتر بود ختم مقال
عالم از فیض نوالش تازه شد
نوبت عدلش بلند آوازه شد
هر دمش جاه و جمالی تازه باد
مدت ملکش برون ز اندازه باد
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۵۰ - مقاله پانزدهم در تنبیه آنان که صبح شیب از شب شباب ایشان دمیده است و در آن صبحگاهی نسیم آگاهی به مشام ایشان نرسیده
ای تنت از شمع گدازنده تر
شعله زنان آتش شیبت ز سر
داده سر سبز تو آتش فشان
از شجر اخضر و نارش نشان
چرخ که بر فرق تو کافور ریخت
بر تو هم از شعر تو کافور بیخت
تا که کند سردی کافور سرد
بر دل گرمت هوس خواب و خورد
کرده شب موی تو تصویر صبح
روز اجل راست تباشیر صبح
گردش دولابی چرخ برین
بر سر آرام گرفته زمین
کالبد جوجو آزادگان
در ته سنگ ستم افتادگان
آردکنان بس که بفرسود و کاست
موی تو پر گرد ازان آسیاست
پشت تو مانند کمان گشته کوز
خشک شده پوست بر آن همچو توز
رشته اشک تو بر آن بسته زه
ناوک آه تو بر آن تیر نه
جز پی آن نیست که کاری کنی
در ره مقصود شکاری کنی
قد تو لام و الف آمد عصا
هر دو پی نفی وجود تو لا
یعنی از آیینه لوح وجود
نفی شود صورت بود تو زود
یک نشناسی ز دو وقت شمار
تا نکند شیشه دو چشم تو چار
پا به دم مار ز نادیدنت
خلق به فریاد ز نشنیدنت
سنگ به دندانت شدی لخت لخت
موم کنون پیش تو چون سنگ سخت
با همه رخنه که به دندان توست
نامده یک حرف برون زان درست
نایدت از دست که جنبی زجای
تا نشود دست مددگار پای
لرزش دست تو به هنگام کار
برده ز دست تو برون اختیار
چون گره سیم شده مشت تو
رفته چو سیماب ز انگشت تو
قوت امساک نماندت به دست
گر چه که امساک تو را دست بست
قاعده حرص جز امساک نیست
چاره امساک بجز خاک نیست
پیش که با خاک روی خاک شو
پیش که ناپاک روی پاک شو
پیر شدی شیوه پیرانه گیر
شیوه پیرانه خوش آید ز پیر
دست ز فتراک جوانان بدار
عشق و جوانی به جوانان گذار
چون تو ازین پیری خویشی ملول
کی کندت طبع جوانان قبول
شعله زنان آتش شیبت ز سر
داده سر سبز تو آتش فشان
از شجر اخضر و نارش نشان
چرخ که بر فرق تو کافور ریخت
بر تو هم از شعر تو کافور بیخت
تا که کند سردی کافور سرد
بر دل گرمت هوس خواب و خورد
کرده شب موی تو تصویر صبح
روز اجل راست تباشیر صبح
گردش دولابی چرخ برین
بر سر آرام گرفته زمین
کالبد جوجو آزادگان
در ته سنگ ستم افتادگان
آردکنان بس که بفرسود و کاست
موی تو پر گرد ازان آسیاست
پشت تو مانند کمان گشته کوز
خشک شده پوست بر آن همچو توز
رشته اشک تو بر آن بسته زه
ناوک آه تو بر آن تیر نه
جز پی آن نیست که کاری کنی
در ره مقصود شکاری کنی
قد تو لام و الف آمد عصا
هر دو پی نفی وجود تو لا
یعنی از آیینه لوح وجود
نفی شود صورت بود تو زود
یک نشناسی ز دو وقت شمار
تا نکند شیشه دو چشم تو چار
پا به دم مار ز نادیدنت
خلق به فریاد ز نشنیدنت
سنگ به دندانت شدی لخت لخت
موم کنون پیش تو چون سنگ سخت
با همه رخنه که به دندان توست
نامده یک حرف برون زان درست
نایدت از دست که جنبی زجای
تا نشود دست مددگار پای
لرزش دست تو به هنگام کار
برده ز دست تو برون اختیار
چون گره سیم شده مشت تو
رفته چو سیماب ز انگشت تو
قوت امساک نماندت به دست
گر چه که امساک تو را دست بست
قاعده حرص جز امساک نیست
چاره امساک بجز خاک نیست
پیش که با خاک روی خاک شو
پیش که ناپاک روی پاک شو
پیر شدی شیوه پیرانه گیر
شیوه پیرانه خوش آید ز پیر
دست ز فتراک جوانان بدار
عشق و جوانی به جوانان گذار
چون تو ازین پیری خویشی ملول
کی کندت طبع جوانان قبول
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲ - جامی که قوی شکسته حال است
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳۴ - عقد نهم در مقام توبه که پشت بر مخالفات کردن است و روی در موافقات آوردن
پیش ازان کایدت این واقعه پیش
به که از توبه کنی چاره خویش
دامن از نفس و هوا درچینی
پس زانوی وفا بنشینی
هر چه بد باشد ازان بازآیی
عقد اصرار ز دل بگشایی
زانچه بگذشت پشیمان باشی
اشک اندوه ز مژگان پاشی
ره به سر حد خطا کم سپری
سوی اقلیم جفا کم گذری
گل این باغ همه یکرنگ است
بانگ مرغانش به یک آهنگ است
میوه کامسال ز شاخش چینی
بر همان صورت پارش بینی
بوی آنه هست همان رنگ همان
به کمال خودش آهنگ همان
پار خوش بود به چشم و دل تو
چیست امسال ازان حاصل تو
باشد اندر نظر نکته شناس
سال دیگر به همین طرز و قیاس
نیست در کار ز تکرار بزه
لیکن آن می برد از کار مزه
چند باشی ز معاصی مزه کش
توبه هم بی مزه ای نیست بچش
ملک از وصمت عصیان پاک است
دیو کافر منش و بی باک است
نکند طبع ملک میل گناه
ناید از توبه گری دیو به راه
خاصه آدمی آمد توبه
مایه محرمی آمد توبه
گرت از نسبت آدم نه اباست
ربنا گو و ظلمنات کجاست
چهره پر گرد کن از خاک نیاز
مژه از خون جگر رنگین ساز
جامه خود چو فلک زن در نیل
به درون شعله فکن چون قندیل
دیده را سرمه بیداری کش
رخت در زاویه خواری کش
فرش آن زاویه خاکستر کن
جا در او با دل چون اخگر کن
سینه از ناخن حسرت بخراش
حرف میل گنه از دل بتراش
دست بردار به درگاه خدای
کای خطابخش خطاگر بخشای
گریه و زاری و خواریم نگر
بر جگر ناوک کاریم نگر
آتش افکند به دل آوخ من
بس بود آتش دل دوزخ من
ز آتش دل شده ام گرم نفس
در گنه سوزیم این آتش بس
زین قبل گرد تواضع می تن
در زاری و تضرع می زن
بو که در دل کند اینت اثری
وا شود بر رخت از توبه دری
ور نه دریوزه کنان از زن و مرد
بر در هر کس و ناکس می گرد
درد دل می کن و همت می خواه
تا ازین ورطه برون آری راه
ای بسا شیر ز عجز آمده تنگ
کش شود صید نما روبه لنگ
وی بسا مرد فرومانده به جای
کش کشد پیرزنی خار ز پای
ای رقم کرده تو حرف گناه
نامه عمرت ازین حرف سیاه
گر نیی خامه سیهکاری چند
بهر هر حرف نگونساری چند
وای اگر عهد بقا پشت دهد
مرگ بر حرف تو انگشت نهد
گسترد دست اجل مهد فراق
وز فزع ساق تو پیچد بر ساق
دوستان نغمه غم ساز کنند
دشمنان خرمی آغاز کنند
وارثان حلقه به گرد سر تو
حلقه کوبان ز طمع بر در تو
از برون سو به تو گریان نگرند
وز درون خرم و خندان گذرند
هیچ تن را سر سودای تو نی
هیچ کس را غم فردای تو نی
به که از توبه کنی چاره خویش
دامن از نفس و هوا درچینی
پس زانوی وفا بنشینی
هر چه بد باشد ازان بازآیی
عقد اصرار ز دل بگشایی
زانچه بگذشت پشیمان باشی
اشک اندوه ز مژگان پاشی
ره به سر حد خطا کم سپری
سوی اقلیم جفا کم گذری
گل این باغ همه یکرنگ است
بانگ مرغانش به یک آهنگ است
میوه کامسال ز شاخش چینی
بر همان صورت پارش بینی
بوی آنه هست همان رنگ همان
به کمال خودش آهنگ همان
پار خوش بود به چشم و دل تو
چیست امسال ازان حاصل تو
باشد اندر نظر نکته شناس
سال دیگر به همین طرز و قیاس
نیست در کار ز تکرار بزه
لیکن آن می برد از کار مزه
چند باشی ز معاصی مزه کش
توبه هم بی مزه ای نیست بچش
ملک از وصمت عصیان پاک است
دیو کافر منش و بی باک است
نکند طبع ملک میل گناه
ناید از توبه گری دیو به راه
خاصه آدمی آمد توبه
مایه محرمی آمد توبه
گرت از نسبت آدم نه اباست
ربنا گو و ظلمنات کجاست
چهره پر گرد کن از خاک نیاز
مژه از خون جگر رنگین ساز
جامه خود چو فلک زن در نیل
به درون شعله فکن چون قندیل
دیده را سرمه بیداری کش
رخت در زاویه خواری کش
فرش آن زاویه خاکستر کن
جا در او با دل چون اخگر کن
سینه از ناخن حسرت بخراش
حرف میل گنه از دل بتراش
دست بردار به درگاه خدای
کای خطابخش خطاگر بخشای
گریه و زاری و خواریم نگر
بر جگر ناوک کاریم نگر
آتش افکند به دل آوخ من
بس بود آتش دل دوزخ من
ز آتش دل شده ام گرم نفس
در گنه سوزیم این آتش بس
زین قبل گرد تواضع می تن
در زاری و تضرع می زن
بو که در دل کند اینت اثری
وا شود بر رخت از توبه دری
ور نه دریوزه کنان از زن و مرد
بر در هر کس و ناکس می گرد
درد دل می کن و همت می خواه
تا ازین ورطه برون آری راه
ای بسا شیر ز عجز آمده تنگ
کش شود صید نما روبه لنگ
وی بسا مرد فرومانده به جای
کش کشد پیرزنی خار ز پای
ای رقم کرده تو حرف گناه
نامه عمرت ازین حرف سیاه
گر نیی خامه سیهکاری چند
بهر هر حرف نگونساری چند
وای اگر عهد بقا پشت دهد
مرگ بر حرف تو انگشت نهد
گسترد دست اجل مهد فراق
وز فزع ساق تو پیچد بر ساق
دوستان نغمه غم ساز کنند
دشمنان خرمی آغاز کنند
وارثان حلقه به گرد سر تو
حلقه کوبان ز طمع بر در تو
از برون سو به تو گریان نگرند
وز درون خرم و خندان گذرند
هیچ تن را سر سودای تو نی
هیچ کس را غم فردای تو نی
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳۵ - حکایت آن فرو رفته به چاه جاه که از دست دوک ریسی رشته عنایتش به چنگ افتاد و کمند نجات او گشت
می شد اندر حشم حشمت و جاه
پادشاوار وزیری در راه
گرد او حلقه مرصع کمران
موکبش ناظم عالی گهران
دیدن حشمت او باده اثر
چشم نظارگیان مست نظر
هر که آن دولت و شوکت نگریست
بانگ برداشت که این کیست این کیست
بود چابک زنی آنجا حاضر
گفت تا چند که این کیست آخر
رانده ای از حرم قرب خدای
کرده در کوکبه دوران جای
خورده از شعبده دهر فریب
مبتلا گشته به این زینت و زیب
زیر این دایره پر خم و پیچ
مانده ای از همه محروم به هیچ
آمد آن زمزمه در گوش وزیر
داشت در سینه دلی پند پذیر
بر هدف کارگر آمد تیرش
صید شد کوه سپر نخجیرش
همه اسباب وزارت بگذاشت
به حرم راه زیارت برداشت
بود تا بود در آن پاک حریم
همچو پاکان به دل پاک مقیم
ای خوش آن جذبه که ناگاه رسید
زخم آن بر دل آگاه رسید
صاحب جذبه ز خود باز رهد
وز بد و نیک خرد باز رهد
جای در کعبه امید کند
روی در قبله جاوید کند
پادشاوار وزیری در راه
گرد او حلقه مرصع کمران
موکبش ناظم عالی گهران
دیدن حشمت او باده اثر
چشم نظارگیان مست نظر
هر که آن دولت و شوکت نگریست
بانگ برداشت که این کیست این کیست
بود چابک زنی آنجا حاضر
گفت تا چند که این کیست آخر
رانده ای از حرم قرب خدای
کرده در کوکبه دوران جای
خورده از شعبده دهر فریب
مبتلا گشته به این زینت و زیب
زیر این دایره پر خم و پیچ
مانده ای از همه محروم به هیچ
آمد آن زمزمه در گوش وزیر
داشت در سینه دلی پند پذیر
بر هدف کارگر آمد تیرش
صید شد کوه سپر نخجیرش
همه اسباب وزارت بگذاشت
به حرم راه زیارت برداشت
بود تا بود در آن پاک حریم
همچو پاکان به دل پاک مقیم
ای خوش آن جذبه که ناگاه رسید
زخم آن بر دل آگاه رسید
صاحب جذبه ز خود باز رهد
وز بد و نیک خرد باز رهد
جای در کعبه امید کند
روی در قبله جاوید کند
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳۸ - حکایت آن متورع آبی از قبول مرغابی شکار کرده به چنگل بازی طعمه از غیر وجه خورده
خسروی عاقبت اندیشی کرد
روی در قبله درویشی کرد
با بزرگی که در آن کشور بود
بر سر اهل صفا سرور بود
نوبتی چند به هم بنشستند
عقد پیروی و مریدی بستند
برد صد تحفه خدمت سوی پیر
هیچ ازو پیر نشد تحفه پذیر
روزی از بالش زین مسند ساخت
قاصد صید سوی صحرا تاخت
باز را دیده بینا بگشاد
کله از سر گره از پا بگشاد
کرد ازان باز رها کرده ز قید
متعاقب دو سه مرغابی صید
صید را از خم فتراک آویخت
جانب پیر جنیبت انگیخت
بندگی کرد که ای خاص خدای
لقمه پاک است به این روزه گشای
هست ازین طعمه درین منزلگاه
پنجه کسب خلایق کوتاه
پیر خندید که ای پاک نهاد
نامت از لوح بقا پاک مباد
جره بازت که شکاری فکن است
جره از جوزه هر بیوه زن است
رخشت این ره چو به پایان برده ست
جو ز توزیع گدایان خورده ست
نیروی بازوی باز اندازت
باشد از دست ستم پردازت
چشمه کز سنگ تراود پاک است
تیره از رهگذر گلناک است
هر که آلوده به گل رهگذرش
کی ز گل پاک بود آبخورش
روی در قبله درویشی کرد
با بزرگی که در آن کشور بود
بر سر اهل صفا سرور بود
نوبتی چند به هم بنشستند
عقد پیروی و مریدی بستند
برد صد تحفه خدمت سوی پیر
هیچ ازو پیر نشد تحفه پذیر
روزی از بالش زین مسند ساخت
قاصد صید سوی صحرا تاخت
باز را دیده بینا بگشاد
کله از سر گره از پا بگشاد
کرد ازان باز رها کرده ز قید
متعاقب دو سه مرغابی صید
صید را از خم فتراک آویخت
جانب پیر جنیبت انگیخت
بندگی کرد که ای خاص خدای
لقمه پاک است به این روزه گشای
هست ازین طعمه درین منزلگاه
پنجه کسب خلایق کوتاه
پیر خندید که ای پاک نهاد
نامت از لوح بقا پاک مباد
جره بازت که شکاری فکن است
جره از جوزه هر بیوه زن است
رخشت این ره چو به پایان برده ست
جو ز توزیع گدایان خورده ست
نیروی بازوی باز اندازت
باشد از دست ستم پردازت
چشمه کز سنگ تراود پاک است
تیره از رهگذر گلناک است
هر که آلوده به گل رهگذرش
کی ز گل پاک بود آبخورش
جامی : سبحةالابرار
بخش ۹۱ - عقد بیست و هشتم در بذل و جود که اول آن اعطای درهم و دینار است و آخر آن بذل وجود
ای درم گرد تو بسیار شده
دین تو در سر دینار شده
گنج جود است کف تو مپسند
از هر انگشت بر آنجا دو سه بند
دست بسته بود از مرد درشت
بهر آزار درم جویان مشت
مشت پرز که نماید مدخل
مشت پر کرده بود بر سایل
کف بی جود وی از خوی نه خوب
بر گدایان ز قفا سیلی کوب
پنجه خود به مساحت بگشای
بر درم جود در راحت بگشای
غنچه سان خرده چه پیچی به ورق
خرج کن همچو گل آن را به طبق
موجب قبض بود جمع درم
مایه بسط و طرب بذل و کرم
بین کفت را که به بیشی و کمی
قبض و بسط از درم و بی درمی
باش چون حقه که هست از زر و مال
خواه پر خواه تهی بر یک حال
نه چو همیان که زر و بی زریش
می دهد فربهی و لاغریش
عقد همیان که پر از سیم و زر است
بر میان تو چو زرین کمر است
بر میان همچو کمر مپسند آن
جز پی خدمت حاجتمندان
گنج از امساک بود خاک به سر
کان ز امساک شود زیر و زبر
هر چه داری ز در و گوهر ناب
ریز بر خاک و برآ خوش چو سحاب
بار فقر ار فکنی از یک تن
بار منت منهش بر گردن
کوهی از فقر اگر آید پیش
کاهی از منت ازان باشد بیش
چون عطابخش خدا آمد و بس
به که دانا ننهد منت کس
در کرم حیله گری بیش نیی
جود را رهگذری بیش نیی
چیست چندین عظموت و جبروت
پشت لب بر زدن و باد بروت
کیسه بیشتر از کان که شنید
کاسه گرمتر از آش که دید
هر زر و مال که بخشیده دهی
باید از وجه پسندیده دهی
به ستم سیم ستانی ز کسان
تا کشی خوان کرم بهر خسان
نیست لایقتر ازین هیچ کرم
کز کسان بازکشی دست ستم
قحبه کز کسب زنا بخشد زر
بخل صد بار ز جودش بهتر
جود او دود شرارت شرر است
بخل او نخل سعادت ثمر است
مالت از دزد به تاراج افتد
به که نی در کف محتاج افتد
ابر باید که به صحرا بارد
زان چه حاصل که به دریا بارد
می دهد سبزه و گل صحرا را
می کند آبله رو دریا را
دل فاسق که به زر شاد کنی
مجلس فسق وی آباد کنی
به می و نقل کنی یاوریش
مطرب و شاهد و شمع آوریش
ظلم زور ز زر یافته هست
ظلم را تیغ زراندود به دست
از زر و سیم بر او جود مکن
ظلم را تیغ زر اندود مکن
هر چه بخشی که بگیری دگری
آن نه جود است که بیع است و شری
تخم تلبیس بود دانه به دام
نیست بر گرسنه مرغان انعام
صید گر دانه که می افشاند
می کند حیله که جان بستاند
همتی ورز درین کاخ منیر
همچو خورشید ببخش و مپذیر
فیض خور نیست به هر شیب و فراز
بهر نفعی که به وی گردد باز
بر عطا صیت و ثنایی مطلب
وز عطاخواه جزایی مطلب
ور فتد زو دو صدت گنج به چنگ
باز ده ور چه کشد کار به جنگ
دین تو در سر دینار شده
گنج جود است کف تو مپسند
از هر انگشت بر آنجا دو سه بند
دست بسته بود از مرد درشت
بهر آزار درم جویان مشت
مشت پرز که نماید مدخل
مشت پر کرده بود بر سایل
کف بی جود وی از خوی نه خوب
بر گدایان ز قفا سیلی کوب
پنجه خود به مساحت بگشای
بر درم جود در راحت بگشای
غنچه سان خرده چه پیچی به ورق
خرج کن همچو گل آن را به طبق
موجب قبض بود جمع درم
مایه بسط و طرب بذل و کرم
بین کفت را که به بیشی و کمی
قبض و بسط از درم و بی درمی
باش چون حقه که هست از زر و مال
خواه پر خواه تهی بر یک حال
نه چو همیان که زر و بی زریش
می دهد فربهی و لاغریش
عقد همیان که پر از سیم و زر است
بر میان تو چو زرین کمر است
بر میان همچو کمر مپسند آن
جز پی خدمت حاجتمندان
گنج از امساک بود خاک به سر
کان ز امساک شود زیر و زبر
هر چه داری ز در و گوهر ناب
ریز بر خاک و برآ خوش چو سحاب
بار فقر ار فکنی از یک تن
بار منت منهش بر گردن
کوهی از فقر اگر آید پیش
کاهی از منت ازان باشد بیش
چون عطابخش خدا آمد و بس
به که دانا ننهد منت کس
در کرم حیله گری بیش نیی
جود را رهگذری بیش نیی
چیست چندین عظموت و جبروت
پشت لب بر زدن و باد بروت
کیسه بیشتر از کان که شنید
کاسه گرمتر از آش که دید
هر زر و مال که بخشیده دهی
باید از وجه پسندیده دهی
به ستم سیم ستانی ز کسان
تا کشی خوان کرم بهر خسان
نیست لایقتر ازین هیچ کرم
کز کسان بازکشی دست ستم
قحبه کز کسب زنا بخشد زر
بخل صد بار ز جودش بهتر
جود او دود شرارت شرر است
بخل او نخل سعادت ثمر است
مالت از دزد به تاراج افتد
به که نی در کف محتاج افتد
ابر باید که به صحرا بارد
زان چه حاصل که به دریا بارد
می دهد سبزه و گل صحرا را
می کند آبله رو دریا را
دل فاسق که به زر شاد کنی
مجلس فسق وی آباد کنی
به می و نقل کنی یاوریش
مطرب و شاهد و شمع آوریش
ظلم زور ز زر یافته هست
ظلم را تیغ زراندود به دست
از زر و سیم بر او جود مکن
ظلم را تیغ زر اندود مکن
هر چه بخشی که بگیری دگری
آن نه جود است که بیع است و شری
تخم تلبیس بود دانه به دام
نیست بر گرسنه مرغان انعام
صید گر دانه که می افشاند
می کند حیله که جان بستاند
همتی ورز درین کاخ منیر
همچو خورشید ببخش و مپذیر
فیض خور نیست به هر شیب و فراز
بهر نفعی که به وی گردد باز
بر عطا صیت و ثنایی مطلب
وز عطاخواه جزایی مطلب
ور فتد زو دو صدت گنج به چنگ
باز ده ور چه کشد کار به جنگ
جامی : سبحةالابرار
بخش ۹۲ - حکایت اعرابی که در معامله احسان و کرم بدره دینار و درم مهمانان به تخویف از زخم نیزه باز پس گردانید
آن عرابی به شتر قانع و شیر
در یکی بادیه شد مرحله گیر
ناگهان جمعی از ارباب قبول
شب در آن مرحله کردند نزول
خاست مردانه به مهمانیشان
شتری برد به قربانیشان
روز دیگر ره پیشینه سپرد
بهر ایشان شتر دیگر برد
عذر گفتند که باقیست هنوز
چیزی از داده دوشین امروز
گفت حاشا که ز پس مانده دوش
دیگ جود آیدم امروز به جوش
روز دیگر به کرم ورزی پشت
کرد محکم شتری دیگر کشت
بعد ازان بر شتری راکب شد
بهر کاری ز میان غایب شد
قوم چون خوان نوالش خوردند
عزم رحلت ز دیارش کردند
دست احسان و کرم بگشادند
بدره زر به عیالش دادند
دور ناگشته هنوز از دیده
میهمانان کرم ورزیده
آمد آن طرفه عرابی از راه
دید آن بدره در آن منزلگاه
گفت کین چیست زبان بگشودند
صورت حال بدو بنمودند
خاست بدره به کف و نیزه به دوش
وز پی قوم برآورد خروش
کای سفیهان خطا اندیشه
وی لئیمان خساست پیشه
بود مهمانیم از محض کرم
نه چو بیع از پی دینار و درم
داده خویش ز من بستانید
پس رواحل به ره خود رانید
ور نه تا جان برود از تنتان
در تن از نیزه کنم روزنتان
داده خویش گرفتند و گذشت
وان عرابی ز قفاشان برگشت
در یکی بادیه شد مرحله گیر
ناگهان جمعی از ارباب قبول
شب در آن مرحله کردند نزول
خاست مردانه به مهمانیشان
شتری برد به قربانیشان
روز دیگر ره پیشینه سپرد
بهر ایشان شتر دیگر برد
عذر گفتند که باقیست هنوز
چیزی از داده دوشین امروز
گفت حاشا که ز پس مانده دوش
دیگ جود آیدم امروز به جوش
روز دیگر به کرم ورزی پشت
کرد محکم شتری دیگر کشت
بعد ازان بر شتری راکب شد
بهر کاری ز میان غایب شد
قوم چون خوان نوالش خوردند
عزم رحلت ز دیارش کردند
دست احسان و کرم بگشادند
بدره زر به عیالش دادند
دور ناگشته هنوز از دیده
میهمانان کرم ورزیده
آمد آن طرفه عرابی از راه
دید آن بدره در آن منزلگاه
گفت کین چیست زبان بگشودند
صورت حال بدو بنمودند
خاست بدره به کف و نیزه به دوش
وز پی قوم برآورد خروش
کای سفیهان خطا اندیشه
وی لئیمان خساست پیشه
بود مهمانیم از محض کرم
نه چو بیع از پی دینار و درم
داده خویش ز من بستانید
پس رواحل به ره خود رانید
ور نه تا جان برود از تنتان
در تن از نیزه کنم روزنتان
داده خویش گرفتند و گذشت
وان عرابی ز قفاشان برگشت
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۲۲ - حکایت امیرالمؤمنین حسن رضی الله عنه با آن جوان منزوی
حسن آن سبط نبی سر ولی
طلعتش مطلع انوار جلی
رفت در خانه آن تازه جوان
در ره اهل دل از گرم روان
دید بر خلق خدا در بسته
وز همه خلق جدا بنشسته
گفت کام تو ز یکتایی چیست
مونس جانت به تنهایی کیست
گفت آن کس که مقیم دلم اوست
تخم دل کشته در آب و گلم اوست
من و اوییم درین تنهایی
نیست کس را به میان گنجایی
باز گفتا که درین کاشانه
مر تو را چیست متاع خانه
گفت چیزی که درین خانه مراست
ترسکاری دل از قهر خداست
گرد این خانه چو در می نگرم
غیر ازین نیست متاع دگرم
باز گفتا که دهد دور و دراز
مجلس خوش حسن بصری ساز
وعظ او پرده غفلت بدرد
کاهلی را ز جبلت ببرد
چون سوی مجلس او می نروی
تا ازو نکته حکمت شنوی
گفت ناید بجز از بی خبران
حق پرستی به حدیث دگران
ای بد آن بنده که در راه خدای
پند ناصح دهدش قوت پای
من به بیداری خود در کارم
گو مکن مرغ سحر بیدارم
طلعتش مطلع انوار جلی
رفت در خانه آن تازه جوان
در ره اهل دل از گرم روان
دید بر خلق خدا در بسته
وز همه خلق جدا بنشسته
گفت کام تو ز یکتایی چیست
مونس جانت به تنهایی کیست
گفت آن کس که مقیم دلم اوست
تخم دل کشته در آب و گلم اوست
من و اوییم درین تنهایی
نیست کس را به میان گنجایی
باز گفتا که درین کاشانه
مر تو را چیست متاع خانه
گفت چیزی که درین خانه مراست
ترسکاری دل از قهر خداست
گرد این خانه چو در می نگرم
غیر ازین نیست متاع دگرم
باز گفتا که دهد دور و دراز
مجلس خوش حسن بصری ساز
وعظ او پرده غفلت بدرد
کاهلی را ز جبلت ببرد
چون سوی مجلس او می نروی
تا ازو نکته حکمت شنوی
گفت ناید بجز از بی خبران
حق پرستی به حدیث دگران
ای بد آن بنده که در راه خدای
پند ناصح دهدش قوت پای
من به بیداری خود در کارم
گو مکن مرغ سحر بیدارم
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۸ - گوش خالی فرزند ارجمند را به گوهر پند گوهر بند کردن و لوح ساده اش را به نقوش نصیحت نشانمند ساختن
بیا ای جگر گوشه فرزند من
بنه گوش بر گوهر پند من
صدف وار بنشین دمی لب خموش
چو گوهر فشانم به من دار گوش
شنو پند و دانش به آن یار کن
چو دانستی آنگه به آن کار کن
ز گوش ار نیفتد به دل نور هوش
چه سوراخ موش و چه سوراخ گوش
به دانش که با آن کنش یار نیست
به جز ناخردمند را کار نیست
نیاید ز دل سرمه دانیت خوش
چو نبود ازان دیده ات سرمه کش
بزرگان که تعلیم دین کرده اند
به خردان وصیت چنین کرده اند
که ای همچو خورشید روشن ضمیر
چو صبح از صفا شیوه صدق گیر
به هر کار دل با خدا راست دار
که از راستکاری شوی رستگار
به طاعت چه حاصل که پشتت دوتاست
چو روی دلت نیست با قبله راست
همی باش روشندل و صاف رای
به انصاف با بندگان خدای
به هر ناکس و کس درین کارگاه
ز خود می ده انصاف و از کس مخواه
دم صبحگاهان چو گردان سپهر
بر آفاق مگشای جز چشم مهر
ازان چرخ را برتری حاصل است
که هر ذره را مهر او شامل است
چو باید بزرگیت پیرانه سر
به چشم بزرگی به پیران نگر
همی کن به پیران بی کس کسی
کزین شیوه دانم به پیری رسی
به تخصیص پیری که سرور بود
به پیری به هم پیر پرور بود
به خردان به چشم حقارت مبین
بسا خرد صدر بزرگی نشین
بود قیمت گوهر از آب و رنگ
چه غم زانکه خرد است نسبت به سنگ
به هر دشمنی کان برونی بود
وگر دشمنیهاش خونی بود
به حلم و مدارا چو کوه آی پیش
ز تیغ جفایش مکش فرق خویش
به خصم درونی که آن نفس توست
ز تو بردباری نباشد درست
در آزار او تیغ خونریز باش
به خونریزیش دمبدم تیز باش
نصیحتگری بر دل دوستان
بود چون دم صبح بر بوستان
به باغ ار نباشد صبا بهره ده
ز دل غنچه را کی گشاید گره
به درویش محتاج بخشش نمای
فرو بسته کارش به بخشش گشای
بود او چو لب تشنه کشت و تو میغ
چرا داری از کشت باران دریغ
ز نادان که اسراردان سخن
نباشد بگردان عنان سخن
چو گردد ازو خرمنت شعله خیز
پی کشتن شعله روغن مریز
تواضع کن آن را که دانشور است
به دانش ز تو قدر او برتر است
بود دانش آب و زمین بلند
ز آب روان کی شود بهره مند
کی افتد به کف مرد را در ناب
سر خود نبرده فرو زیر آب
زبان سوده شد زین سخن خامه را
ورق شد سیه زین رقم نامه را
چه خوش گفت دانا که در خانه کس
چو باشد ز گوینده یک حرف بس
همان به که در کوی دل ره کنیم
زبان را بدین حرف کوته کنیم
بیا ساقی و طرح نو درفکن
گلین خشت از طارم خم بکن
برآور به خلوتگه جست و جوی
به آن خشت بر من در گفت و گوی
بیا مطرب و عود را ساز ده
ز تار ویم بر زبان بند نه
چو او پرده سازد شوم جمله گوش
نشینم ز بیهوده گویی خموش
بنه گوش بر گوهر پند من
صدف وار بنشین دمی لب خموش
چو گوهر فشانم به من دار گوش
شنو پند و دانش به آن یار کن
چو دانستی آنگه به آن کار کن
ز گوش ار نیفتد به دل نور هوش
چه سوراخ موش و چه سوراخ گوش
به دانش که با آن کنش یار نیست
به جز ناخردمند را کار نیست
نیاید ز دل سرمه دانیت خوش
چو نبود ازان دیده ات سرمه کش
بزرگان که تعلیم دین کرده اند
به خردان وصیت چنین کرده اند
که ای همچو خورشید روشن ضمیر
چو صبح از صفا شیوه صدق گیر
به هر کار دل با خدا راست دار
که از راستکاری شوی رستگار
به طاعت چه حاصل که پشتت دوتاست
چو روی دلت نیست با قبله راست
همی باش روشندل و صاف رای
به انصاف با بندگان خدای
به هر ناکس و کس درین کارگاه
ز خود می ده انصاف و از کس مخواه
دم صبحگاهان چو گردان سپهر
بر آفاق مگشای جز چشم مهر
ازان چرخ را برتری حاصل است
که هر ذره را مهر او شامل است
چو باید بزرگیت پیرانه سر
به چشم بزرگی به پیران نگر
همی کن به پیران بی کس کسی
کزین شیوه دانم به پیری رسی
به تخصیص پیری که سرور بود
به پیری به هم پیر پرور بود
به خردان به چشم حقارت مبین
بسا خرد صدر بزرگی نشین
بود قیمت گوهر از آب و رنگ
چه غم زانکه خرد است نسبت به سنگ
به هر دشمنی کان برونی بود
وگر دشمنیهاش خونی بود
به حلم و مدارا چو کوه آی پیش
ز تیغ جفایش مکش فرق خویش
به خصم درونی که آن نفس توست
ز تو بردباری نباشد درست
در آزار او تیغ خونریز باش
به خونریزیش دمبدم تیز باش
نصیحتگری بر دل دوستان
بود چون دم صبح بر بوستان
به باغ ار نباشد صبا بهره ده
ز دل غنچه را کی گشاید گره
به درویش محتاج بخشش نمای
فرو بسته کارش به بخشش گشای
بود او چو لب تشنه کشت و تو میغ
چرا داری از کشت باران دریغ
ز نادان که اسراردان سخن
نباشد بگردان عنان سخن
چو گردد ازو خرمنت شعله خیز
پی کشتن شعله روغن مریز
تواضع کن آن را که دانشور است
به دانش ز تو قدر او برتر است
بود دانش آب و زمین بلند
ز آب روان کی شود بهره مند
کی افتد به کف مرد را در ناب
سر خود نبرده فرو زیر آب
زبان سوده شد زین سخن خامه را
ورق شد سیه زین رقم نامه را
چه خوش گفت دانا که در خانه کس
چو باشد ز گوینده یک حرف بس
همان به که در کوی دل ره کنیم
زبان را بدین حرف کوته کنیم
بیا ساقی و طرح نو درفکن
گلین خشت از طارم خم بکن
برآور به خلوتگه جست و جوی
به آن خشت بر من در گفت و گوی
بیا مطرب و عود را ساز ده
ز تار ویم بر زبان بند نه
چو او پرده سازد شوم جمله گوش
نشینم ز بیهوده گویی خموش
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۱ - خردنامه هرمس
ز هرمس که هر مس زر ناب کرد
جهان پر گهرهای نایاب کرد
به ما درس حکمت چنین آمده ست
سزاوار صد آفرین آمده ست
که ای مهبط فضل جان آفرین
نمودار صنع جهان آفرین
به دانشوری شکر نعمت گزار
گه شکر بر نعمت کردگار
نباشد چنان هیچ شکری شگرف
که نعمت شود در حق خلق صرف
نهد لقمه از خوان فضل خدای
به کام فقیران بی دست و پای
تمنای دنیا و سودای دین
به یک سینه با هم نگردد قرین
چو دین بایدت رخ ز دنیا بتاب
کز آبادی این شود آن خراب
به هر پیشه آن کس که دانا بود
به جمع همه کی توانا بود
چو گیرد به کف دوک ریسندگی
کشد نوک کلک از نویسندگی
ور آغاز نامه نوشتن کند
کی آهنگ پشمینه رشتن کند
نیاید ز یک دست کردن دو کار
نشاید به یک دل گرفتن دو یار
چو پرهیزگاری شود پیشه ات
بود خیرخواهی در اندیشه ات
حذر کن ز راهی که رو در شر است
که آن ره سوی چه تو را رهبر است
قدم را نگهدار ازین تیره راه
مبادا که ناگه در افتی به چاه
به سوگند ناراست مگشا زبان
که دل را گزند است و جان را زیان
به هر سفله اش نیز تلقین مکن
وز آن خویش را رخنه در دین مکن
همی دانم از خوی ناساز او
که گردی به بشکستن انباز او
به راه جهالت مشو تیز گام
مبر دست مکنت به کسب حرام
که گر کیسه ات را دهد فربهی
کند سینه ات را ز ایمان تهی
مکن میل دنیا و لذات او
که نعت خوشی نیست در ذات او
گرفتار دنیا به دریاست غرق
گران سنگ باری نهاده به فرق
به ساحل نیفکنده زان موج رخت
دهد جان شیرین در آن موج سخت
به اخلاق اهل کرم روی کن
به اکرام هر نیک و بد خوی کن
به اکرام نیکان به نیکی گرای
که خشنود باشد ز نیکان خدای
به تعظیم شو با بدان سازگار
بدی شان به نیکی ز خود باز دار
اگر یابی آگاهی از عیب کس
به هر کس ازان بر نیاور نفس
تو هستی بشر دیگران هم بشر
نباشد بشر پای تا سر هنر
ز خیر بشر شرش افزون تر است
حروف بشر بیشتر زان شر است
مبادا که چو عیبی از جیب تو
زند سر کند دیگری عیب تو
تهیدستی و زهد و طاعتوری
به از مال بسیار و جرم آوری
چو آید به سر نوبت مال و جاه
رود مالت از دست و ماند گناه
دو مردن بود آدمیزاد را
گرفتار این محنت آباد را
یکی مردن از شهرت حرص و آز
ز بایست ها داشتن دست باز
دوم رشته جان بریدن ز تن
گسستن کشش های روح از بدن
کسی کو به مرگ نخستین شتافت
ز مرگ دوم عمر جاوید یافت
درین موج زن لجه رنج و بیم
ندارد جز این بهره مرد حکیم
که خود را کشیده ست بر ساحلی
گرفته ز موجش برون منزلی
گشاده ز دل دیده اعتبار
به نظاره بنشسته لیل و نهار
که چون دیگران غرق دریا شوند
به موج اندرون زیر و بالا شوند
متاع خود آخر به طوفان دهند
جگر تشنه و خشک لب جان دهند
چو با تو شود مدعی سخت گوی
به جز راه حلم و مدارا مپوی
شود چون ز انصاف خیزد خطاب
خطاپیشگان را دلیل صواب
اگر نرم خواهی حریف درشت
بود راحت کف به از رنج مشت
خشونت ز پولاد مردآزمای
به سوهان توان سود نی چوب سای
نیاراسته دل به فضل و ادب
مکن زینت جامه و جا طلب
چو نقش ادب از درون کاستی
برون را چه حاصل که آراستی
تو در بند زیور پی دیگران
تف افکن به روی تو دانشوران
جهان پر گهرهای نایاب کرد
به ما درس حکمت چنین آمده ست
سزاوار صد آفرین آمده ست
که ای مهبط فضل جان آفرین
نمودار صنع جهان آفرین
به دانشوری شکر نعمت گزار
گه شکر بر نعمت کردگار
نباشد چنان هیچ شکری شگرف
که نعمت شود در حق خلق صرف
نهد لقمه از خوان فضل خدای
به کام فقیران بی دست و پای
تمنای دنیا و سودای دین
به یک سینه با هم نگردد قرین
چو دین بایدت رخ ز دنیا بتاب
کز آبادی این شود آن خراب
به هر پیشه آن کس که دانا بود
به جمع همه کی توانا بود
چو گیرد به کف دوک ریسندگی
کشد نوک کلک از نویسندگی
ور آغاز نامه نوشتن کند
کی آهنگ پشمینه رشتن کند
نیاید ز یک دست کردن دو کار
نشاید به یک دل گرفتن دو یار
چو پرهیزگاری شود پیشه ات
بود خیرخواهی در اندیشه ات
حذر کن ز راهی که رو در شر است
که آن ره سوی چه تو را رهبر است
قدم را نگهدار ازین تیره راه
مبادا که ناگه در افتی به چاه
به سوگند ناراست مگشا زبان
که دل را گزند است و جان را زیان
به هر سفله اش نیز تلقین مکن
وز آن خویش را رخنه در دین مکن
همی دانم از خوی ناساز او
که گردی به بشکستن انباز او
به راه جهالت مشو تیز گام
مبر دست مکنت به کسب حرام
که گر کیسه ات را دهد فربهی
کند سینه ات را ز ایمان تهی
مکن میل دنیا و لذات او
که نعت خوشی نیست در ذات او
گرفتار دنیا به دریاست غرق
گران سنگ باری نهاده به فرق
به ساحل نیفکنده زان موج رخت
دهد جان شیرین در آن موج سخت
به اخلاق اهل کرم روی کن
به اکرام هر نیک و بد خوی کن
به اکرام نیکان به نیکی گرای
که خشنود باشد ز نیکان خدای
به تعظیم شو با بدان سازگار
بدی شان به نیکی ز خود باز دار
اگر یابی آگاهی از عیب کس
به هر کس ازان بر نیاور نفس
تو هستی بشر دیگران هم بشر
نباشد بشر پای تا سر هنر
ز خیر بشر شرش افزون تر است
حروف بشر بیشتر زان شر است
مبادا که چو عیبی از جیب تو
زند سر کند دیگری عیب تو
تهیدستی و زهد و طاعتوری
به از مال بسیار و جرم آوری
چو آید به سر نوبت مال و جاه
رود مالت از دست و ماند گناه
دو مردن بود آدمیزاد را
گرفتار این محنت آباد را
یکی مردن از شهرت حرص و آز
ز بایست ها داشتن دست باز
دوم رشته جان بریدن ز تن
گسستن کشش های روح از بدن
کسی کو به مرگ نخستین شتافت
ز مرگ دوم عمر جاوید یافت
درین موج زن لجه رنج و بیم
ندارد جز این بهره مرد حکیم
که خود را کشیده ست بر ساحلی
گرفته ز موجش برون منزلی
گشاده ز دل دیده اعتبار
به نظاره بنشسته لیل و نهار
که چون دیگران غرق دریا شوند
به موج اندرون زیر و بالا شوند
متاع خود آخر به طوفان دهند
جگر تشنه و خشک لب جان دهند
چو با تو شود مدعی سخت گوی
به جز راه حلم و مدارا مپوی
شود چون ز انصاف خیزد خطاب
خطاپیشگان را دلیل صواب
اگر نرم خواهی حریف درشت
بود راحت کف به از رنج مشت
خشونت ز پولاد مردآزمای
به سوهان توان سود نی چوب سای
نیاراسته دل به فضل و ادب
مکن زینت جامه و جا طلب
چو نقش ادب از درون کاستی
برون را چه حاصل که آراستی
تو در بند زیور پی دیگران
تف افکن به روی تو دانشوران
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۱ - داستان رسیدن سکندر در سفر دریا به فرشته کوه قاف و طلب نصیحت از وی
سکندر شهنشاه اقلیم راز
به اقلیم گیری چو شد سرفراز
سپاهش ز خشکی برآورد گرد
ز خشکی سوی تری آهنگ کرد
چو کشتی لب خویش را خشک یافت
زمام عزیمت سوی بحر تافت
سپه را به ساحل که آرام داد
به تنهاروی پا به دریا نهاد
قد گیر شد آب همچون زمین
نشد خاطر از بیم غرقش غمین
همی رفت بر آب بی ترس و باک
بدانسان که پوینده بر روی خاک
پس از آب شد کوه قافش مطاف
چو طفلان رسید از «الف بی » به «قاف »
قوی پیکری دید بس باشکوه
زده دست ها در کمرگاه کوه
بدو گفت این کوه را نام چیست
تو را نزد این کوه آرام چیست
چه اندیشه در خاطر آورده ای
که دستش چنین در کمر کرده ای
بگفتا که این را بود قاف نام
زمین را کند لنگری صبح و شام
ازان دست ها در کمر دارمش
که جنبیدن از جای نگذارمش
به هر بقعه در عالم آب و گل
ازین کوه یک رگ بود متصل
چو بر بقعه ای خشم گیرد خدای
ازان رگ بجنبانم آن را ز جای
به یک لحظه زیر و زبر سازمش
ز بنیاد هستی براندازمش
بدینسان سخن را چو شد فتح باب
گشادند با هم زبان خطاب
سؤالات مشکل در انداختند
جوابات روشن بپرداختند
به لطف مقالات و حسن سماع
رساندند صحبت به حد وداع
سکندر بدو گفت کای سرفراز
که باشد به رویت در فیض باز
درین راه مپسندم از واپسان
به من زین در باز فیضی رسان
بگو نکته ای چند داناپسند
که در دین و دنیا بود سودمند
ازان پی به گنج معانی برم
به اصحاب خود ارمغانی برم
بگفت ای سکندر درین کهنه کاخ
که رخش امل راست میدان فراخ
به چشم خرد ناظر وقت باش
به حسن عمل حاضر وقت باش
چو شب در رسد یاد فردا مکن
به دل فکر بیهوده را جا مکن
مخور غم که فردا چه پیش آیدم
ز ایام بر دل چه نیش آیدم
ز خوان سپهرم چه روزی شود
کز اسباب دولت فروزی شود
چو زرین علم برکشدم صبحدم
سپر بفکند شاه انجم حشم
مگو چون رسد شب چه سان بگذرد
به سود جهان یا زیان بگذرد
خداوندگاری که شب می برد
چو شب می برد روز می آورد
شب و روز هر یک به تقدیر اوست
گرفتار زنجیر تسخیر اوست
چو خواهد چنان بگذراند شبت
که ناید ز خنده فراهم لبت
وگر خواهد آنسان کند روز تو
که از حد رود گریه و سوز تو
بکن هر چه امروزت آید ز دست
که خواهد اجل دستت از کار بست
بکار آنچه خواهی چه گندم چه جو
که امروز کشت است و فردا درو
مقامات فردوس عنبر سرشت
که باشد نظرگاه اهل بهشت
بود صورت فعل های جمیل
به سوی ریاض جنانشان دلیل
به اسباب گیتی مکن خرمی
که بسیار او راست رو در کمی
به شادی در او غنچه ای کم شکفت
که آخر به صد غصه در خون نخفت
ز آهن دلی بگسل و موم باش
پناه اسیران مظلوم باش
به هر کس ره چرب و نرمی سپر
منه پای چون شمع ازین ره بدر
چو سبزه لطیفی درشتی مکن
چو گل نازکی خارپشتی مکن
غضب را بر آتش زن از حلم آب
مکن در بد و نیک گیتی شتاب
منه پا به ره جز به تدبیر و رای
که افتد به رو قاصد تیزپای
بسا کار کاول نماید صواب
ولیکن چو برداری از وی حجاب
به لوح جبین از شکاف قلم
ز خط خطا بینی او را رقم
به اقلیم گیری چو شد سرفراز
سپاهش ز خشکی برآورد گرد
ز خشکی سوی تری آهنگ کرد
چو کشتی لب خویش را خشک یافت
زمام عزیمت سوی بحر تافت
سپه را به ساحل که آرام داد
به تنهاروی پا به دریا نهاد
قد گیر شد آب همچون زمین
نشد خاطر از بیم غرقش غمین
همی رفت بر آب بی ترس و باک
بدانسان که پوینده بر روی خاک
پس از آب شد کوه قافش مطاف
چو طفلان رسید از «الف بی » به «قاف »
قوی پیکری دید بس باشکوه
زده دست ها در کمرگاه کوه
بدو گفت این کوه را نام چیست
تو را نزد این کوه آرام چیست
چه اندیشه در خاطر آورده ای
که دستش چنین در کمر کرده ای
بگفتا که این را بود قاف نام
زمین را کند لنگری صبح و شام
ازان دست ها در کمر دارمش
که جنبیدن از جای نگذارمش
به هر بقعه در عالم آب و گل
ازین کوه یک رگ بود متصل
چو بر بقعه ای خشم گیرد خدای
ازان رگ بجنبانم آن را ز جای
به یک لحظه زیر و زبر سازمش
ز بنیاد هستی براندازمش
بدینسان سخن را چو شد فتح باب
گشادند با هم زبان خطاب
سؤالات مشکل در انداختند
جوابات روشن بپرداختند
به لطف مقالات و حسن سماع
رساندند صحبت به حد وداع
سکندر بدو گفت کای سرفراز
که باشد به رویت در فیض باز
درین راه مپسندم از واپسان
به من زین در باز فیضی رسان
بگو نکته ای چند داناپسند
که در دین و دنیا بود سودمند
ازان پی به گنج معانی برم
به اصحاب خود ارمغانی برم
بگفت ای سکندر درین کهنه کاخ
که رخش امل راست میدان فراخ
به چشم خرد ناظر وقت باش
به حسن عمل حاضر وقت باش
چو شب در رسد یاد فردا مکن
به دل فکر بیهوده را جا مکن
مخور غم که فردا چه پیش آیدم
ز ایام بر دل چه نیش آیدم
ز خوان سپهرم چه روزی شود
کز اسباب دولت فروزی شود
چو زرین علم برکشدم صبحدم
سپر بفکند شاه انجم حشم
مگو چون رسد شب چه سان بگذرد
به سود جهان یا زیان بگذرد
خداوندگاری که شب می برد
چو شب می برد روز می آورد
شب و روز هر یک به تقدیر اوست
گرفتار زنجیر تسخیر اوست
چو خواهد چنان بگذراند شبت
که ناید ز خنده فراهم لبت
وگر خواهد آنسان کند روز تو
که از حد رود گریه و سوز تو
بکن هر چه امروزت آید ز دست
که خواهد اجل دستت از کار بست
بکار آنچه خواهی چه گندم چه جو
که امروز کشت است و فردا درو
مقامات فردوس عنبر سرشت
که باشد نظرگاه اهل بهشت
بود صورت فعل های جمیل
به سوی ریاض جنانشان دلیل
به اسباب گیتی مکن خرمی
که بسیار او راست رو در کمی
به شادی در او غنچه ای کم شکفت
که آخر به صد غصه در خون نخفت
ز آهن دلی بگسل و موم باش
پناه اسیران مظلوم باش
به هر کس ره چرب و نرمی سپر
منه پای چون شمع ازین ره بدر
چو سبزه لطیفی درشتی مکن
چو گل نازکی خارپشتی مکن
غضب را بر آتش زن از حلم آب
مکن در بد و نیک گیتی شتاب
منه پا به ره جز به تدبیر و رای
که افتد به رو قاصد تیزپای
بسا کار کاول نماید صواب
ولیکن چو برداری از وی حجاب
به لوح جبین از شکاف قلم
ز خط خطا بینی او را رقم