عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶ - در شرح خواب دیدن مرحوم ناظم و سبب نظم این کتاب مستطاب
یکی راز گویم بری از دروغ
پذیرد ورا هر که دارد فروغ
چو بگذشت برسر مرا سال سی
فراز آمدم رنج و انده بسی
شدم از سم رخش غم پایمال
گرفتار و پا بست اهل و عیال
به دهر از درم بود دستم تهی
بدانسان که از میوه سرو سهی
بدی کاش دستم تهی بود وام
کز آن وام بد خواب و خوردم حرام
بریده چو از چهار سو شد امید
جز این راه چاره ندیدم پدید
که آرم به شاهر شهید التجا
زنم بر به دامانش دست رجا
شبی چاره جستم از آن چاره ساز
زدم بر به دامانش دست نیاز
که ای روح پاک تن ممکنات
ازین تنگدستی مرا ده نجات
همی گفتم و ریختم آب چشم
بسی بودم از بخت وارون به خشم
خیال آن زمان بر ملالم فزود
زغم اندر آن لحظه خوابم ربود
یکی بزم دیدم چو بزم بهشت
تو گفتی که بودش زمینو سرشت
به جوی اندرش همچو لعل مذاب
روان شکر و شیر و شهد و شراب
چه گویم ز اوصاف آن بزم خاص
همین بس که بد بارگاه خواص
طبق های زرین در آنجا هزار
زنارنج و لیمون و سیب و انار
همه میوه های بهشتی درخت
که بد در خور مردم نیکبخت
در آنجا جوانان فرخ جمال
همه گلبنان ریاض وصال
ابر صدر آن بزم مینو فضای
یکی تخت پیروزه پیکر به پای
بدان برنشسته یکی شهریار
که روی خدا از رخش آشکار
من استاده همچون گدایان به در
یکی ز انجمن کرد بر من نظر
چو از شه مرا خواست اذن دخول
دران بزم رفتم غمین و ملول
مرا از در مهر بنواختند
فروتر درآن بزم بشناختند
بپرسیدم این نغز بزم آن کیست
خداوند این بزم را نام چیست
بگفتند این بزمگه کربلاست
خداوند آن شاه اهل ولاست
مراین فرقه هستند یاران اوی
به دشت بلا جان نثاران اوی
درآن دم به ناگاه فرخنده شاه
فکند از ره مهر بر من نگاه
بفرمود کای مرد فرسوده غم
بسی دیده از روزگاران ستم
من از هر چه داری امید آگهم
به هرچ آروزی تو کامت دهم
چو اینگونه دیدم به خود مهرشاه
جبین سودم از عجز در پیشگاه
سرودم که ای کار ساز همه
به سوی تو روی نیاز همه
دوچیزم ز بخشایشت هست کام
یکی کم رها سازی از دست وام
دگر آنکه گویا زبانم کنی
به گفتار نیکو بیانم کنی
که نامی به نام تو دفتر کنم
ثنای تو را روز و شب سرکنم
بگفت آنچه کام تو بد دادمت
زبان سخن سنج بگشادمت
درین کار باشد خدایار تو
منم درد و گیتی مددکار تو
پس آنگاه لیمون و رمان چند
زخوان برگرفت آن شه ارجمند
به دست یکی داد زان مهتران
بدادش مر او نیز بردیگران
همان راد مردی که بودم قرین
نهاد آن همه نزد من بر زمین
یکی خرمن اندر برم گرد کرد
ز رمان سرخ و زلیمون زرد
همه میوه ها کاندر آن انجمن
بد از رافت شاه شد زان من
چو برمن زشه پرتو مهر تافت
درون و برونم همه نور یافت
یکی تشنه بودم شدم سیرآب
یکی ذره بودم شدم آفتاب
تن خاکی ام جان دیگر گرفت
سرم افسر از فر داور گرفت
دوصد شکر کافروخت زان محفلم
به نور حسینی چراغ دلم
تعالی الله از بخت بیدار من
که آن شب در آن خواب شد یار من
پذیرد ورا هر که دارد فروغ
چو بگذشت برسر مرا سال سی
فراز آمدم رنج و انده بسی
شدم از سم رخش غم پایمال
گرفتار و پا بست اهل و عیال
به دهر از درم بود دستم تهی
بدانسان که از میوه سرو سهی
بدی کاش دستم تهی بود وام
کز آن وام بد خواب و خوردم حرام
بریده چو از چهار سو شد امید
جز این راه چاره ندیدم پدید
که آرم به شاهر شهید التجا
زنم بر به دامانش دست رجا
شبی چاره جستم از آن چاره ساز
زدم بر به دامانش دست نیاز
که ای روح پاک تن ممکنات
ازین تنگدستی مرا ده نجات
همی گفتم و ریختم آب چشم
بسی بودم از بخت وارون به خشم
خیال آن زمان بر ملالم فزود
زغم اندر آن لحظه خوابم ربود
یکی بزم دیدم چو بزم بهشت
تو گفتی که بودش زمینو سرشت
به جوی اندرش همچو لعل مذاب
روان شکر و شیر و شهد و شراب
چه گویم ز اوصاف آن بزم خاص
همین بس که بد بارگاه خواص
طبق های زرین در آنجا هزار
زنارنج و لیمون و سیب و انار
همه میوه های بهشتی درخت
که بد در خور مردم نیکبخت
در آنجا جوانان فرخ جمال
همه گلبنان ریاض وصال
ابر صدر آن بزم مینو فضای
یکی تخت پیروزه پیکر به پای
بدان برنشسته یکی شهریار
که روی خدا از رخش آشکار
من استاده همچون گدایان به در
یکی ز انجمن کرد بر من نظر
چو از شه مرا خواست اذن دخول
دران بزم رفتم غمین و ملول
مرا از در مهر بنواختند
فروتر درآن بزم بشناختند
بپرسیدم این نغز بزم آن کیست
خداوند این بزم را نام چیست
بگفتند این بزمگه کربلاست
خداوند آن شاه اهل ولاست
مراین فرقه هستند یاران اوی
به دشت بلا جان نثاران اوی
درآن دم به ناگاه فرخنده شاه
فکند از ره مهر بر من نگاه
بفرمود کای مرد فرسوده غم
بسی دیده از روزگاران ستم
من از هر چه داری امید آگهم
به هرچ آروزی تو کامت دهم
چو اینگونه دیدم به خود مهرشاه
جبین سودم از عجز در پیشگاه
سرودم که ای کار ساز همه
به سوی تو روی نیاز همه
دوچیزم ز بخشایشت هست کام
یکی کم رها سازی از دست وام
دگر آنکه گویا زبانم کنی
به گفتار نیکو بیانم کنی
که نامی به نام تو دفتر کنم
ثنای تو را روز و شب سرکنم
بگفت آنچه کام تو بد دادمت
زبان سخن سنج بگشادمت
درین کار باشد خدایار تو
منم درد و گیتی مددکار تو
پس آنگاه لیمون و رمان چند
زخوان برگرفت آن شه ارجمند
به دست یکی داد زان مهتران
بدادش مر او نیز بردیگران
همان راد مردی که بودم قرین
نهاد آن همه نزد من بر زمین
یکی خرمن اندر برم گرد کرد
ز رمان سرخ و زلیمون زرد
همه میوه ها کاندر آن انجمن
بد از رافت شاه شد زان من
چو برمن زشه پرتو مهر تافت
درون و برونم همه نور یافت
یکی تشنه بودم شدم سیرآب
یکی ذره بودم شدم آفتاب
تن خاکی ام جان دیگر گرفت
سرم افسر از فر داور گرفت
دوصد شکر کافروخت زان محفلم
به نور حسینی چراغ دلم
تعالی الله از بخت بیدار من
که آن شب در آن خواب شد یار من
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹ - در خطاب به ساقی حقیقی و استدعای باده ی حقیقت گوید
بده ساقی آن جام یاقوت نام
که چونان ندیده است جمشید جام
درافکن به بلور یاقوت ناب
به جام هلالی بیار آفتاب
ازآن می غم از خاطرم ساز دور
که سرهای عشاق از آن پر زشور
خرد سوز مردان صاحب نظر
جنون بخش رندان بی پا و سر
از آن می که جان در سرود آورد
جم و جام بر وی درود آورد
بهای یکی جرعه زان سرخ می
پر از لعل دیهیم کاووس کی
ز لعل بتان چاشنی خیزتر
زوصل حبیبان دل انگیزتر
آیا میگسارنده ساقی دمی
مرا گر رها خواهی از هر غمی
به جان و سر ساقی سلسبیل
دمادم به من می تو بنما سبیل
که می خوردن هرکه او راست دوست
به طاق دو مردانه ابروی اوست
همان طاق ابرو که جان آفرین
بنا کرد از آن طاق محراب دین
بیاور مرا ساقیا جام می
دمادم به یاد وی و نام وی
چه جام؟ از خدا پر می باقیا
امیر غدیر خمش ساقیا
چه جامی؟ که خورشید از آن منجلی
پر از باده ی صاف مهر علی (ع)
از آن باده حق داده تاج رضا
به مستان میخانه ی مرتضی
به موی تو ساقی که بامهر شاه
کم از پر کاهست کوه گناه
چه جز مهر او در دل پاک نیست
گنه پیشه را از گنه باک نیست
بده می که حق راست فضل عظیم
کف ساقی حوض کوثر کریم
نخواهد که مستان او شرمسار
شوند از گناهان به روز شمار
بده ساقیا ساغری زان شراب
که تا نقش هستی بشویم به آب
سوی عالم جان و دل بگذرم
ازین کشور آب و گل برپرم
دم از مهر ساقی کوثر زنم
در آن بزم مستانه ساغر زنم
خوشا وقت رند صبوحی زده
خوشا حال مست در میکده
مرامی به جام ای بت دل بر آر
بن شاخ اندوهم از گل بی آر
دمی تا بود زندگانی مرا
بیفزا به می شادمانی مرا
که دنیا نپاید به کس پایدار
نماند کسی زنده جز کردگار
بده می که دیگر نیارم به یاد
که چون شد بساط سلیمان به باد
بیا ساقی ای کام بخش دلم
چراغ شبستان مه محفلم
چو لعل خود از طبع گوهر فشان
مرا رشته های گهر برفشان
که تا زین نهم برسمند گستری
سبک پویه رخش ستایشگری
بتازم چنان کاندر آورد من
نگردد سخن گستری مرد من
بتازم بدانگونه تیغ درود
که ترک سپهرم سرآرد فرود
مرحوم (الهامی ) توانمندانه باغ فردوس خود را چهار بخش – حرکت شهادت ح امام حسین (ع) و یاران او – اسارت اهلبیت (ع)و قیام و خونخواهی مختار تقسیم و تنظیم کرده است.
که چونان ندیده است جمشید جام
درافکن به بلور یاقوت ناب
به جام هلالی بیار آفتاب
ازآن می غم از خاطرم ساز دور
که سرهای عشاق از آن پر زشور
خرد سوز مردان صاحب نظر
جنون بخش رندان بی پا و سر
از آن می که جان در سرود آورد
جم و جام بر وی درود آورد
بهای یکی جرعه زان سرخ می
پر از لعل دیهیم کاووس کی
ز لعل بتان چاشنی خیزتر
زوصل حبیبان دل انگیزتر
آیا میگسارنده ساقی دمی
مرا گر رها خواهی از هر غمی
به جان و سر ساقی سلسبیل
دمادم به من می تو بنما سبیل
که می خوردن هرکه او راست دوست
به طاق دو مردانه ابروی اوست
همان طاق ابرو که جان آفرین
بنا کرد از آن طاق محراب دین
بیاور مرا ساقیا جام می
دمادم به یاد وی و نام وی
چه جام؟ از خدا پر می باقیا
امیر غدیر خمش ساقیا
چه جامی؟ که خورشید از آن منجلی
پر از باده ی صاف مهر علی (ع)
از آن باده حق داده تاج رضا
به مستان میخانه ی مرتضی
به موی تو ساقی که بامهر شاه
کم از پر کاهست کوه گناه
چه جز مهر او در دل پاک نیست
گنه پیشه را از گنه باک نیست
بده می که حق راست فضل عظیم
کف ساقی حوض کوثر کریم
نخواهد که مستان او شرمسار
شوند از گناهان به روز شمار
بده ساقیا ساغری زان شراب
که تا نقش هستی بشویم به آب
سوی عالم جان و دل بگذرم
ازین کشور آب و گل برپرم
دم از مهر ساقی کوثر زنم
در آن بزم مستانه ساغر زنم
خوشا وقت رند صبوحی زده
خوشا حال مست در میکده
مرامی به جام ای بت دل بر آر
بن شاخ اندوهم از گل بی آر
دمی تا بود زندگانی مرا
بیفزا به می شادمانی مرا
که دنیا نپاید به کس پایدار
نماند کسی زنده جز کردگار
بده می که دیگر نیارم به یاد
که چون شد بساط سلیمان به باد
بیا ساقی ای کام بخش دلم
چراغ شبستان مه محفلم
چو لعل خود از طبع گوهر فشان
مرا رشته های گهر برفشان
که تا زین نهم برسمند گستری
سبک پویه رخش ستایشگری
بتازم چنان کاندر آورد من
نگردد سخن گستری مرد من
بتازم بدانگونه تیغ درود
که ترک سپهرم سرآرد فرود
مرحوم (الهامی ) توانمندانه باغ فردوس خود را چهار بخش – حرکت شهادت ح امام حسین (ع) و یاران او – اسارت اهلبیت (ع)و قیام و خونخواهی مختار تقسیم و تنظیم کرده است.
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲ - اندرز نامه نوشتن معاویه از برای یزید و مردن او
چو این گفت یاران زجا خاستند
سراسر بدو پوزش آراستند
که ما بنده گانیم و فرمان توراست
دل جمله دربند پیمان تو راست
شه ما پس از تو گزین پور تست
که دارنده ی رسم و دستورتست
تو آسوده جان باش و آزاد دل
که گردی زکردار ما شاد دل
چو این گفته شد پورهند از سریر
به بر خواند زان انجمن یک دبیر
یکی نامه بنگاشت اندر حضور
سراسر به بدرود و اندرز پور
که بعد از من ای راد فرزند من
خرد پیشه پور هنرمند من
زتو سرکشی کس ندارد هوس
درین پادشاهی مگر چار کس
یکی پور فاروق عبداللها
دگر پور صدیق کارآگها
یکی نیز عبدالله ابن زبیر
که گوید منم قدوه ی اهل خیر
به ویژه حسین (ع) علی کش نیا
بود مهتر و بهتر انبیا
ازین چار بیعت به شاهی ستان
که در ملک باشندت از دوستان
مدارا به پور عمر پیشه ساز
به نیرو مکن سوی او ترکتاز
مر آن مرد دین را به خود واگذار
که جز پارسایی ورا نیست کار
به پور ابوبکر خصمی مکن
نگهدار اندرز و بشنو سخن
که دیناری جوی است و دنیا پرست
به زر باید آوردنش دل به دست
هر آن چیز کز شهوتش آرزوست
ببخشا بدو تا شود با تو دوست
زبیری نژاد است مردی دلیر
به حیله چو روبه به حمله چو شیر
مکن کینه ی خود بدو هیچ فاش
اگردوست باشد تو را دوست باش
اگر دشمنی با تو آغاز کرد
ز فرمانبری سرکشی سازکرد
به دست آر او را به دستان و بند
زهم بگسلان پیکرش بند بند
چو زین هر سه ایمن شدی هوشدار
زمانی به گفت پدر گوشدار
پس از من چنین دانم ای نامجوی
که اهل عراق از تو تابند روی
به فرخنده پور نبی (ص) بگروند
همه خواستارش به شاهی شوند
اگر زانکه اورا به دست آوری
مبادا که در وی شکست آوری
از آنرو که فرزند پیغمبر است
نکو یادگاری از آن سرور است
مکش تیغ بر روی او زینهار
به اکرام پیغمبرش پا سدار
مشوران به خویش اهل اسلام را
میاور به زشتی نکونام را
مشو با حسین(ع) علی (ع) بدسگال
که ترسم به ملک تو آید زوال
چو پرداخت آن نامه مهرش نهاد
به اسپهبد خویش ضحاک داد
که این نامه ی من به پورم رسان
که در بیت مقدس بود حکمران
بگفت این و از تنش مرغ روان
به دیگر جهان گشت دردم روان
دمشقی سران جمله درسوک اوی
سیه پوش کردند بازار وکوی
چو بگذشت از سوگواری سه روز
به چارم چو شد مهر گیتی فروز
یکی پیک زی بیت مقدس بتاخت
شه شامیان را خبردار ساخت
سراسر بدو پوزش آراستند
که ما بنده گانیم و فرمان توراست
دل جمله دربند پیمان تو راست
شه ما پس از تو گزین پور تست
که دارنده ی رسم و دستورتست
تو آسوده جان باش و آزاد دل
که گردی زکردار ما شاد دل
چو این گفته شد پورهند از سریر
به بر خواند زان انجمن یک دبیر
یکی نامه بنگاشت اندر حضور
سراسر به بدرود و اندرز پور
که بعد از من ای راد فرزند من
خرد پیشه پور هنرمند من
زتو سرکشی کس ندارد هوس
درین پادشاهی مگر چار کس
یکی پور فاروق عبداللها
دگر پور صدیق کارآگها
یکی نیز عبدالله ابن زبیر
که گوید منم قدوه ی اهل خیر
به ویژه حسین (ع) علی کش نیا
بود مهتر و بهتر انبیا
ازین چار بیعت به شاهی ستان
که در ملک باشندت از دوستان
مدارا به پور عمر پیشه ساز
به نیرو مکن سوی او ترکتاز
مر آن مرد دین را به خود واگذار
که جز پارسایی ورا نیست کار
به پور ابوبکر خصمی مکن
نگهدار اندرز و بشنو سخن
که دیناری جوی است و دنیا پرست
به زر باید آوردنش دل به دست
هر آن چیز کز شهوتش آرزوست
ببخشا بدو تا شود با تو دوست
زبیری نژاد است مردی دلیر
به حیله چو روبه به حمله چو شیر
مکن کینه ی خود بدو هیچ فاش
اگردوست باشد تو را دوست باش
اگر دشمنی با تو آغاز کرد
ز فرمانبری سرکشی سازکرد
به دست آر او را به دستان و بند
زهم بگسلان پیکرش بند بند
چو زین هر سه ایمن شدی هوشدار
زمانی به گفت پدر گوشدار
پس از من چنین دانم ای نامجوی
که اهل عراق از تو تابند روی
به فرخنده پور نبی (ص) بگروند
همه خواستارش به شاهی شوند
اگر زانکه اورا به دست آوری
مبادا که در وی شکست آوری
از آنرو که فرزند پیغمبر است
نکو یادگاری از آن سرور است
مکش تیغ بر روی او زینهار
به اکرام پیغمبرش پا سدار
مشوران به خویش اهل اسلام را
میاور به زشتی نکونام را
مشو با حسین(ع) علی (ع) بدسگال
که ترسم به ملک تو آید زوال
چو پرداخت آن نامه مهرش نهاد
به اسپهبد خویش ضحاک داد
که این نامه ی من به پورم رسان
که در بیت مقدس بود حکمران
بگفت این و از تنش مرغ روان
به دیگر جهان گشت دردم روان
دمشقی سران جمله درسوک اوی
سیه پوش کردند بازار وکوی
چو بگذشت از سوگواری سه روز
به چارم چو شد مهر گیتی فروز
یکی پیک زی بیت مقدس بتاخت
شه شامیان را خبردار ساخت
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۴ - رسیدن نامه ی یزید به ولید
درآن بد نوشته که ای نامدار
ستان از بزرگان یثرب دیار
به شاهی زنو بیعت از بهر من
چنان چون سزد ویژه از چار تن
چه فرزند بوبکر و پور عمر
چه عبدالله آن کو زبیرش پدر
دگر پور دخت رسول خدای
که بابش بود شاه خیبر گشای
نشد هرکه زین چار فرمانپذیر
به خنجر سرش را زتن بازگیر
چو آنگونه منشور والی بخواند
سرانگشت حیرت به دندان رساند
به بر خواند مروان و با چشم تر
زمرگ معاویه دادش خبر
که تا آن زمان والی نو ولید
به فرمان فرمانده ی خود یزید
همی داشت این راز را در نهفت
زمرگ معاویه باکس نگفت
سپس رایزن گشت درکار خویش
وز آنچ آمدش از شه شام پیش
بدو گفت مروان که ای هوشمند
درین نامه هرچ آمدت کار بند
ولید این سخن چون زمروان شنود
فرستاد پیکی به هر چار زود
شبانگه فرستاده شد در حرم
بدید آن سه وپادشاه امم
که بنشسته با هم سرایند راز
به نزدیک قبر رسول حجاز
به ایشان رسانید بعد از اسلام
ز فرمانگذار مدینه پیام
بدان پیک فرمود فرخنده شاه
توزی خواجه ی خود بپیمای راه
که ما نیز بدرود تربت کنیم
قدم سوی بنگاه والی زنیم
چو شد رهسپر پیک با آن سه تن
شهنشاه دین گشت گرم سخن
ستان از بزرگان یثرب دیار
به شاهی زنو بیعت از بهر من
چنان چون سزد ویژه از چار تن
چه فرزند بوبکر و پور عمر
چه عبدالله آن کو زبیرش پدر
دگر پور دخت رسول خدای
که بابش بود شاه خیبر گشای
نشد هرکه زین چار فرمانپذیر
به خنجر سرش را زتن بازگیر
چو آنگونه منشور والی بخواند
سرانگشت حیرت به دندان رساند
به بر خواند مروان و با چشم تر
زمرگ معاویه دادش خبر
که تا آن زمان والی نو ولید
به فرمان فرمانده ی خود یزید
همی داشت این راز را در نهفت
زمرگ معاویه باکس نگفت
سپس رایزن گشت درکار خویش
وز آنچ آمدش از شه شام پیش
بدو گفت مروان که ای هوشمند
درین نامه هرچ آمدت کار بند
ولید این سخن چون زمروان شنود
فرستاد پیکی به هر چار زود
شبانگه فرستاده شد در حرم
بدید آن سه وپادشاه امم
که بنشسته با هم سرایند راز
به نزدیک قبر رسول حجاز
به ایشان رسانید بعد از اسلام
ز فرمانگذار مدینه پیام
بدان پیک فرمود فرخنده شاه
توزی خواجه ی خود بپیمای راه
که ما نیز بدرود تربت کنیم
قدم سوی بنگاه والی زنیم
چو شد رهسپر پیک با آن سه تن
شهنشاه دین گشت گرم سخن
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۵ - گفتگوی امام علیه السلام با آن سه تن
بفرمود کای مهتران سترگ
برآنم که رو داده کاری بزرگ
معاویه بربسته زین نشئه رخت
نشسته یزیدش به بالای تخت
دراین شب گمانم که خواهد ولید
زما اخذ بیعت برای یزید
بدین کار چاره چه و چیست رای
شدن خوب تر یا که ماندن به جای
به پاسخ سرودند کای رهنما
تو داناتری کارها را زما
تو زی او روان شوکه ما هرسه تن
نخواهیم رفتن درآن انجمن
چو گفتند این شه به ایوان خویش
ره از تربت پاک بنهاد پیش
به کاخ ولیدی چو بنمود جای
زخویشان و یاران رزم آزمای
گزین کرد سی مرد خنجر گزار
همه جنگجوی و همه نامدار
شهنشه بدان پاکدینان سرود
که ای نامداران با فر وجود
از یدر بیاید همراه من
بدانجا که خواهم شدن گامزن
درآنجا به بیغوله ای درکمین
نشینید چون ضغیم خشمگین
درآنگه که آواز من بشنوید
درآنجا که من هستم اندر شوید
درآرید دست و بیازید تیغ
مدارید از جنگ جستن دریغ
چو این گفت بنمود زیب سرا
همان نغز دستار پیغمبرا
بپوشید دراعه ی مصطفی
بیفزود زان جامه تن را صفا
گرفت آن خداوند موسی غلام
به کف برعصای رسول انام
سوی والی یثرب آورد روی
شهنشاه و یاران به همراه اوی
چو خور درسرای امارت بتافت
همه برزن وکوی از او نوریافت
نگهبان یثرب شدش پیشباز
ببردش به پاس بزرگی نماز
چو آسود لختی پی گفتگوی
به شه والی یثرب آورد روی
نخستین نمود او چو گفتار سر
زمرگ معاویه دادش خبر
سپس خواند منشور دارای شام
به فرخنده فرزند خیرالانام
بدو گفت: ایدون ترا چیست رای
بیندیش ژرف و به پاسخ گرای
که در کار بیعت چه گویی همی
زمهر و زکین تا چه جویی همی
شهش گفت: نبود سزا ای ولید
که بیعت نهانی کنم با یزید
یک امشب درنگ آر تا صبحدم
کنم هرچه باید همی کردیاد
تو بنشین به گاه و بساز انجمن
بخوان مردمان را بر خویشتن
من آیم بدان انجمن بامداد
کنم هر چه باید همی کرد یاد
که مردم بدانند و آگه شوند
چو من بگروم سربسر بگروند
بدو گفت والی جز این نیست رای
همه هر چه فرمودی آرم به جای
همه کار بندم به دلخواه تو
برو باد دادار همراه تو
چو مروان دون ازولید این شنید
بزد نعره سخت وزجا بردمید
برآنم که رو داده کاری بزرگ
معاویه بربسته زین نشئه رخت
نشسته یزیدش به بالای تخت
دراین شب گمانم که خواهد ولید
زما اخذ بیعت برای یزید
بدین کار چاره چه و چیست رای
شدن خوب تر یا که ماندن به جای
به پاسخ سرودند کای رهنما
تو داناتری کارها را زما
تو زی او روان شوکه ما هرسه تن
نخواهیم رفتن درآن انجمن
چو گفتند این شه به ایوان خویش
ره از تربت پاک بنهاد پیش
به کاخ ولیدی چو بنمود جای
زخویشان و یاران رزم آزمای
گزین کرد سی مرد خنجر گزار
همه جنگجوی و همه نامدار
شهنشه بدان پاکدینان سرود
که ای نامداران با فر وجود
از یدر بیاید همراه من
بدانجا که خواهم شدن گامزن
درآنجا به بیغوله ای درکمین
نشینید چون ضغیم خشمگین
درآنگه که آواز من بشنوید
درآنجا که من هستم اندر شوید
درآرید دست و بیازید تیغ
مدارید از جنگ جستن دریغ
چو این گفت بنمود زیب سرا
همان نغز دستار پیغمبرا
بپوشید دراعه ی مصطفی
بیفزود زان جامه تن را صفا
گرفت آن خداوند موسی غلام
به کف برعصای رسول انام
سوی والی یثرب آورد روی
شهنشاه و یاران به همراه اوی
چو خور درسرای امارت بتافت
همه برزن وکوی از او نوریافت
نگهبان یثرب شدش پیشباز
ببردش به پاس بزرگی نماز
چو آسود لختی پی گفتگوی
به شه والی یثرب آورد روی
نخستین نمود او چو گفتار سر
زمرگ معاویه دادش خبر
سپس خواند منشور دارای شام
به فرخنده فرزند خیرالانام
بدو گفت: ایدون ترا چیست رای
بیندیش ژرف و به پاسخ گرای
که در کار بیعت چه گویی همی
زمهر و زکین تا چه جویی همی
شهش گفت: نبود سزا ای ولید
که بیعت نهانی کنم با یزید
یک امشب درنگ آر تا صبحدم
کنم هرچه باید همی کردیاد
تو بنشین به گاه و بساز انجمن
بخوان مردمان را بر خویشتن
من آیم بدان انجمن بامداد
کنم هر چه باید همی کرد یاد
که مردم بدانند و آگه شوند
چو من بگروم سربسر بگروند
بدو گفت والی جز این نیست رای
همه هر چه فرمودی آرم به جای
همه کار بندم به دلخواه تو
برو باد دادار همراه تو
چو مروان دون ازولید این شنید
بزد نعره سخت وزجا بردمید
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۶ - برانگیختن مروان حکم ولید را در بیعت از امام و رفتن آنحضرت ازآنجا به خشم
بدو گفت کاین کرده نبود پسند
به دهر اندر از بخرد هوشمند
همین شب یکی گفت من در پذیر
ازاین مرد پیمان بیعت بگیر
چو برخیزد از جایگاه نشست
تو را با حسین علی نیست دست
تودانی که او زاده ی حیدر است
چو فرخ پدر ضیغم داور است
چو از دست ما گردد امشب رها
بتابد سراز رزم او اژدها
اگر من به جای تو می بودمی
ازین گونه گفتار نشنودمی
مر او را به بیعت درآوردمی
ویا سر به تیغش جدا کردمی
برازنده ی فر پیغمبری
خداوند سر پنجه ی حیدر ی
زمروان چواین گفتش آمد به گوش
بدان مرد بی باک برزد خویش
که هان ای بد اندیش مرد پلید
تو خواهی مرا سرزپیکر برید؟
ویا این امیری که دراین دیار
به حکم یزید است فرمانگذار؟
تورا نیست یارا و این مرد را
که با من سگالید ناورد را
چو رخ زو بتابید گفت:ای ولید
نه ماییم آل رسول (ص) مجید؟
خلافت زیزدان سزاوار ماست
بزرگی و دین پروری کار ماست
علی جانشین نبی بود و بس
پس از وی نبد جز حسن هیچ کس
چو فرخ برادرم بربست رخت
منم درخلافت سزاوار تخت
نه آن زشت بدخو یزید پلید
کزو شوم تر چشم گردون ندید
که کارش نه غیر از قمار و شراب
به خونریزی اهل دین درشتاب
چنین کس که گشته ازو دین تباه
زمن پیروی کردن او مخواه
مجوی از خداوند دین بنده گی
نه زیبد زداور سرافکنده گی
بگفت این و یازنده بالا فراشت
قدم درسرای ولایت گذاشت
به دهر اندر از بخرد هوشمند
همین شب یکی گفت من در پذیر
ازاین مرد پیمان بیعت بگیر
چو برخیزد از جایگاه نشست
تو را با حسین علی نیست دست
تودانی که او زاده ی حیدر است
چو فرخ پدر ضیغم داور است
چو از دست ما گردد امشب رها
بتابد سراز رزم او اژدها
اگر من به جای تو می بودمی
ازین گونه گفتار نشنودمی
مر او را به بیعت درآوردمی
ویا سر به تیغش جدا کردمی
برازنده ی فر پیغمبری
خداوند سر پنجه ی حیدر ی
زمروان چواین گفتش آمد به گوش
بدان مرد بی باک برزد خویش
که هان ای بد اندیش مرد پلید
تو خواهی مرا سرزپیکر برید؟
ویا این امیری که دراین دیار
به حکم یزید است فرمانگذار؟
تورا نیست یارا و این مرد را
که با من سگالید ناورد را
چو رخ زو بتابید گفت:ای ولید
نه ماییم آل رسول (ص) مجید؟
خلافت زیزدان سزاوار ماست
بزرگی و دین پروری کار ماست
علی جانشین نبی بود و بس
پس از وی نبد جز حسن هیچ کس
چو فرخ برادرم بربست رخت
منم درخلافت سزاوار تخت
نه آن زشت بدخو یزید پلید
کزو شوم تر چشم گردون ندید
که کارش نه غیر از قمار و شراب
به خونریزی اهل دین درشتاب
چنین کس که گشته ازو دین تباه
زمن پیروی کردن او مخواه
مجوی از خداوند دین بنده گی
نه زیبد زداور سرافکنده گی
بگفت این و یازنده بالا فراشت
قدم درسرای ولایت گذاشت
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۷ - برآشفتن مروان به ولید به علت دست برداشتن از امام علیه السلام
چو شه سوی آرامگه شد چمان
برآشفت مروان به والی دمان
که ای بی خرد مرد ناهوشمند
تو را هر چه گفتم نیامد پسند
همی خوار مایه گرفتی تو کار
تفو باد برچون تو فرمانگذار
نبینی کز اینت چه آید همی
چه آشوب ازین کار زاید همی
بدو گفت والی که ای تیره بخت
همی بینمت دل چو فولاد سخت
بترس از جهاندار یزدان پاک
چه خواهی به دنیا درینم هلاک
به دارنده ی آشکار و نهان
که بخشندم ار ملک و مال جهان
نجویم ره فتنه انگیختن
به فرزند پیغمبر آویختن
تو خواهی که پور پیمبر شهید
شود تاکه خوشنود گردد یزید
هرآنکس که ریزد زکین خون او
نگردد به روز جزا سرخ رو
بدو گفت مروان پر از خشم و کین
کنون گر نگه داشتی پاس دین
نکو کردی ای میر فرمان تراست
سپس کاربند آنچه دانی سزاست
اگر آشکارا چنین کرد یاد
نهانش دگر بود آن بد نهاد
چو مروان پلیدی به گیتی نبود
به آل نبی زو چها رخ نمود
چو رفت از جهان زاده ی پور صخر
زقتل شه دین همی کرد فخر
برآشفت مروان به والی دمان
که ای بی خرد مرد ناهوشمند
تو را هر چه گفتم نیامد پسند
همی خوار مایه گرفتی تو کار
تفو باد برچون تو فرمانگذار
نبینی کز اینت چه آید همی
چه آشوب ازین کار زاید همی
بدو گفت والی که ای تیره بخت
همی بینمت دل چو فولاد سخت
بترس از جهاندار یزدان پاک
چه خواهی به دنیا درینم هلاک
به دارنده ی آشکار و نهان
که بخشندم ار ملک و مال جهان
نجویم ره فتنه انگیختن
به فرزند پیغمبر آویختن
تو خواهی که پور پیمبر شهید
شود تاکه خوشنود گردد یزید
هرآنکس که ریزد زکین خون او
نگردد به روز جزا سرخ رو
بدو گفت مروان پر از خشم و کین
کنون گر نگه داشتی پاس دین
نکو کردی ای میر فرمان تراست
سپس کاربند آنچه دانی سزاست
اگر آشکارا چنین کرد یاد
نهانش دگر بود آن بد نهاد
چو مروان پلیدی به گیتی نبود
به آل نبی زو چها رخ نمود
چو رفت از جهان زاده ی پور صخر
زقتل شه دین همی کرد فخر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۸ - در نکوهش روزگار و مویه گری برسبط احمد مختار علیه صلوات الملک الجبار
چه بد رسم بی مهری ای روزگار
که باکس نگردی دمی سازگار
سپهرا تو را کینه کارست و بس
نکردی چرا جزبه کین یک نفس
بسی مهتر ای چرخ بیدادگر
زکین تو شد کو به کو دربه در
بسی شهریار از تو ای بدسگال
شد آواره از تختگاه جلال
دمی از تو کشور خدایان دین
ندیدند آسودگی در زمین
نخست از ستیز تو ای بدنهاد
برون آدم از باغ مینو افتاد
صفی الله از جورت آسیب یافت
که از خلد جا درسراندیب یافت
شد از تو خلیل الله نیکنام
زبابل گریزان سوی مصر و شام
چمید از تو صدیق پیغمبرا
زکنعان به زندان مصر اندرا
چو از جور دروتو آشوب یافت
هم از مصرموسی به مدین شتافت
زکید تو ای چرخ آسیمه سار
زبطحا فراری شداحمد به غار
وز آنجا سوی یثرب آورد روی
ستم ها کشید از تو ای زشتخوی
چو با حیدرت سازگاری نبود
زیثرب سوی کوفه هجرت نمود
فکندی پس از یثرب ای پر نفاق
حسین علی رابه مرز عراق
تو سبط نبی ر ا ز روی جفا
برون کردی از تربت مصطفی
تو کردی ز بیداد وکین و ستم
امیر حرم را برون از حرم
زگشت تو کشو خدای جهان
شد آوراه از کشور و خانمان
همانا نترسیدی از خشم اوی
که با داور خود شدی کینه جوی
به شاهی کت اینگونه گردنده کرد
چه بد کردی ای گنبد گرد گرد
کنون اول داستان غم است
که یثرب زمین بنگه ماتم است
روان پیمبر بموید کنون
بدان تربت تابناک اندرون
کنون باید از غم کشیدن خروش
کنون باید آمد چو دریا به جوش
کنون باید از دیده ی اشکبار
فرو سیل ریزم چون ابر بهار
ازین پس من و دیده ی خونفشان
ازین پس من و ناله ی رعدشان
ازین پس من و خاک ماتم به سر
زاشک خود اندر به گل تاکمر
ازین پس من و همچو گل جامه چاک
چو بلبل نواهای اندوهناک
پس از هجرت زاده ی بوتراب
نتابد به یثرب زمین آفتاب
پس از کاروان دیار حجاز
که آهنگ هجرت نمودند ساز
نه رو در ره آرد دگر کاروان
نه هودج نهد بر شتر ساربان
که باکس نگردی دمی سازگار
سپهرا تو را کینه کارست و بس
نکردی چرا جزبه کین یک نفس
بسی مهتر ای چرخ بیدادگر
زکین تو شد کو به کو دربه در
بسی شهریار از تو ای بدسگال
شد آواره از تختگاه جلال
دمی از تو کشور خدایان دین
ندیدند آسودگی در زمین
نخست از ستیز تو ای بدنهاد
برون آدم از باغ مینو افتاد
صفی الله از جورت آسیب یافت
که از خلد جا درسراندیب یافت
شد از تو خلیل الله نیکنام
زبابل گریزان سوی مصر و شام
چمید از تو صدیق پیغمبرا
زکنعان به زندان مصر اندرا
چو از جور دروتو آشوب یافت
هم از مصرموسی به مدین شتافت
زکید تو ای چرخ آسیمه سار
زبطحا فراری شداحمد به غار
وز آنجا سوی یثرب آورد روی
ستم ها کشید از تو ای زشتخوی
چو با حیدرت سازگاری نبود
زیثرب سوی کوفه هجرت نمود
فکندی پس از یثرب ای پر نفاق
حسین علی رابه مرز عراق
تو سبط نبی ر ا ز روی جفا
برون کردی از تربت مصطفی
تو کردی ز بیداد وکین و ستم
امیر حرم را برون از حرم
زگشت تو کشو خدای جهان
شد آوراه از کشور و خانمان
همانا نترسیدی از خشم اوی
که با داور خود شدی کینه جوی
به شاهی کت اینگونه گردنده کرد
چه بد کردی ای گنبد گرد گرد
کنون اول داستان غم است
که یثرب زمین بنگه ماتم است
روان پیمبر بموید کنون
بدان تربت تابناک اندرون
کنون باید از غم کشیدن خروش
کنون باید آمد چو دریا به جوش
کنون باید از دیده ی اشکبار
فرو سیل ریزم چون ابر بهار
ازین پس من و دیده ی خونفشان
ازین پس من و ناله ی رعدشان
ازین پس من و خاک ماتم به سر
زاشک خود اندر به گل تاکمر
ازین پس من و همچو گل جامه چاک
چو بلبل نواهای اندوهناک
پس از هجرت زاده ی بوتراب
نتابد به یثرب زمین آفتاب
پس از کاروان دیار حجاز
که آهنگ هجرت نمودند ساز
نه رو در ره آرد دگر کاروان
نه هودج نهد بر شتر ساربان
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۹ - درخطاب به ارواح مقدسه ی بزرگان دین
بنال ای مدینه بزار ای حرم
خروشان شو ای مرز بطحا زغم
سرازپاک تربت برآر – ای رسول
زپر نور مرقد برآی ای بتول
به بدرود فرزند فرخ فرا
ببارید خون از دو چشم ترا
بنال ای حسن شدزمان فراق
که دارد برادرت عزم عراق
زهجرشهنشاه آزادگان
بنالید ای هاشمی آزاده گان
کنید ازنی دل ره ناله باز
که دیدار او را نبینید باز
همی شاه خواهد زیثرب شدن
پس از این شدن نیست باز آمدن
چمان سوی بنگاه ویران او
رسند از پس او اسیران او
نه عباس همراه و نی اکبرش
نه عون سرافراز و نی جعفرش
نه قاسم نه عبدالله و اصغرا
نه یاران و خویشان فرخ فرا
بیاید زنی چند ماتمزده
یکی مرد همراهشان غمزده
پدر کشته زنجیر کین دیده ای
ستیز از یزید لعین دیده ای
بزن دست غم برسر ای جبرئیل
که سبط نبی راست وقت رحیل
چونی بند بگشا زفریاد خویش
به بدرود فرزند استاد خویش
تو نیز ای سرافیل شور نشور
بدم درجهان افکن از نفخ صور
وداع حرم کرد میر حرم
درین بزم تو – نای ماتم بدم
ایا زایران دیار نجف
غلامان شاه سریر شرف
ندارم چو خود ره بدان بارگاه
که بوسم همی تربت پاک شاه
شما چون بدان آستان رو نهید
زجان بوسه برخاک پاکش دهید
رسانید بعد از درود و سلام
زکهتر غلامی به شاهی پیام
که ای آنکه هستی خدا راتودست
خداوند دین شاه یزدان پرست
غنودن به تربت درون تا به چند
برآور سر از بارگاه بلند
که فرزند تو جسته پیوند تو
به جان و به دل آرزومند تو
چمان با دل دردناک آیدت
به پوزش سوی خاک پاک آیدت
یکی از جنان سوی دنیاگرای
به زین بهشتی تکاور برآی
پذیره شو از مهر فرزند را
همان نور چشم و جگر بند را
وراباش یک چندگه میزبان
پدر را پسر به بود میهمان
بروگشت خواهد به کین چون سپهر
نگهدار یکچند گاهش به مهر
بسا زود بروی بمویی همی
به خون از غمش رخ بشویی همی
بسا زود بینی همایون سرش
به دست سنان تا سنان اندرش
بسا زودکش سربه خاکسترا
ببینی به بنگاه خولی درا
بسا زود در بزم پور زیاد
بدان سر ستم ها ببینی زیاد
بسا زود کز چوب دست یزید
ببینی بدان سرچه خواهد رسید
تو خود دانی ای دست پروردگار
که افتاده کلک و زبانم زکار
غم اندر تن من توانی نهشت
که یارم سرود و توانم نوشت
مدد کن مگر با زبانی دگر
کنم قصه ی هجرت شاه سر
خروشان شو ای مرز بطحا زغم
سرازپاک تربت برآر – ای رسول
زپر نور مرقد برآی ای بتول
به بدرود فرزند فرخ فرا
ببارید خون از دو چشم ترا
بنال ای حسن شدزمان فراق
که دارد برادرت عزم عراق
زهجرشهنشاه آزادگان
بنالید ای هاشمی آزاده گان
کنید ازنی دل ره ناله باز
که دیدار او را نبینید باز
همی شاه خواهد زیثرب شدن
پس از این شدن نیست باز آمدن
چمان سوی بنگاه ویران او
رسند از پس او اسیران او
نه عباس همراه و نی اکبرش
نه عون سرافراز و نی جعفرش
نه قاسم نه عبدالله و اصغرا
نه یاران و خویشان فرخ فرا
بیاید زنی چند ماتمزده
یکی مرد همراهشان غمزده
پدر کشته زنجیر کین دیده ای
ستیز از یزید لعین دیده ای
بزن دست غم برسر ای جبرئیل
که سبط نبی راست وقت رحیل
چونی بند بگشا زفریاد خویش
به بدرود فرزند استاد خویش
تو نیز ای سرافیل شور نشور
بدم درجهان افکن از نفخ صور
وداع حرم کرد میر حرم
درین بزم تو – نای ماتم بدم
ایا زایران دیار نجف
غلامان شاه سریر شرف
ندارم چو خود ره بدان بارگاه
که بوسم همی تربت پاک شاه
شما چون بدان آستان رو نهید
زجان بوسه برخاک پاکش دهید
رسانید بعد از درود و سلام
زکهتر غلامی به شاهی پیام
که ای آنکه هستی خدا راتودست
خداوند دین شاه یزدان پرست
غنودن به تربت درون تا به چند
برآور سر از بارگاه بلند
که فرزند تو جسته پیوند تو
به جان و به دل آرزومند تو
چمان با دل دردناک آیدت
به پوزش سوی خاک پاک آیدت
یکی از جنان سوی دنیاگرای
به زین بهشتی تکاور برآی
پذیره شو از مهر فرزند را
همان نور چشم و جگر بند را
وراباش یک چندگه میزبان
پدر را پسر به بود میهمان
بروگشت خواهد به کین چون سپهر
نگهدار یکچند گاهش به مهر
بسا زود بروی بمویی همی
به خون از غمش رخ بشویی همی
بسا زود بینی همایون سرش
به دست سنان تا سنان اندرش
بسا زودکش سربه خاکسترا
ببینی به بنگاه خولی درا
بسا زود در بزم پور زیاد
بدان سر ستم ها ببینی زیاد
بسا زود کز چوب دست یزید
ببینی بدان سرچه خواهد رسید
تو خود دانی ای دست پروردگار
که افتاده کلک و زبانم زکار
غم اندر تن من توانی نهشت
که یارم سرود و توانم نوشت
مدد کن مگر با زبانی دگر
کنم قصه ی هجرت شاه سر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۱ - مامورشدن امام بار دیگربه سفر عراق در روضه جدش به عالم واقعه
دگر شب به بدرود خیرالبشر (ع)
به سوی حرم رفت آن تاجور
دو تاکرد بالا زبهر نماز
همی سود رخ بردر بی نیاز
به درگاه یزدان برافراشت دست
که ای آفریننده ی هرچه هست
قدم جز به حکم تو ننهاده ام
زبان جز به امر تو نگشاده ام
نه ره در درونم کسی جز تو یافت
نه جز سوز تو در دل و دیده تافت
خدایا به این تربت تابناک
به آن شه که خفت اندرین جای پاک
گزین بهر من آنچه اندر جهان
توزان راضی و مصطفی (ص) شادمان
چنین تا سحرگاه زاری نمود
که بر تربت پاک خوابش ربود
درآن خواب خوش گشت برشهریار
درخشنده چهر رسول آشکار
سروشان خروشان به گردش ورا
رده بر رده بسته پر در پرا
بیامد به بالین آن شه فراز
جهاندار پیغمبر سر افراز
چو جان درکشیدش درآغوش تنگ
زدش بوسه برلعل یاقوت رنگ
بگفت: ای دو چشم ازتوام روشنا
حسین ای مرا نو گل گلشنا
بهین میوه ی شاخ بار آورم
جگر گوشه ی نازنین دخترم
بسا – زود کز تیغ دشمن سرت
شود دور از نازنین پیکرت
گروهی زکین سر برندت زتن
که دانند خود را زیاران من
بودشان زمن با چنین زشتکار
امید شفاعت به روز شمار
کناد این ستمگر گروه پلید
خداشان به روز جزا نا امید
به زودی ازین خاکدان خراب
سوی باب و مام و برادر شتاب
که مشتاق فرخنده روی تواند
شب و روز درآرزوی تواند
به مینو تورا هست یک پایگاه
که آنرا شهادت بود راست راه
بدان پایگاهت نباشد رهی
مگر تشنه لب جان به جانان دهی
به فرخ نیا برد آن شه نماز
درپوزش و لابه بنمود باز
که ای تاجور جد فرخنده فر
مرا زین جهان سوی فردوس بر
مرانیست حاجت به دنیا درون
همان به که آیم زدامش برون
سرودش پیمبر که ای پاک جان
کنون بایدت زیستن درجهان
که نوشی زجام شهادت رحیق
به مینو سپس با من آیی رفیق
کنون زی عراق از مدینه بچم
ببر نیز همراه اهل حرم
که خواهد همی داور بی نظیر
تورا کشته و اهلبیت ات اسیر
چو این گفته شد شه برآمد زخواب
غریوان سوی خانه شد با شتاب
چو بنشست لختی همی خواند پیش
همی پرده گی ها و خویشان خویش
به ایشان بگفت آنچه درخواب دید
وزین ره بسی کرد گفت و شنید
شنیدند چون بانوان حجاز
مر آن راز پنهان ز دانای راز
نوا گشت ازایشان بدانگونه راست
که از پرده ی چرخ فریاد خاست
پر آوای ماتم شد آن بارگاه
خروش از زمین شد به خرگاه ماه
شهنشاه گفتا ز شیون چه سود
بسیج سفر کرده بایست زود
دگر شب که هنگام بدرود مهر
سیه پوش گردید نیلی سپهر
به سوی حرم رفت آن تاجور
دو تاکرد بالا زبهر نماز
همی سود رخ بردر بی نیاز
به درگاه یزدان برافراشت دست
که ای آفریننده ی هرچه هست
قدم جز به حکم تو ننهاده ام
زبان جز به امر تو نگشاده ام
نه ره در درونم کسی جز تو یافت
نه جز سوز تو در دل و دیده تافت
خدایا به این تربت تابناک
به آن شه که خفت اندرین جای پاک
گزین بهر من آنچه اندر جهان
توزان راضی و مصطفی (ص) شادمان
چنین تا سحرگاه زاری نمود
که بر تربت پاک خوابش ربود
درآن خواب خوش گشت برشهریار
درخشنده چهر رسول آشکار
سروشان خروشان به گردش ورا
رده بر رده بسته پر در پرا
بیامد به بالین آن شه فراز
جهاندار پیغمبر سر افراز
چو جان درکشیدش درآغوش تنگ
زدش بوسه برلعل یاقوت رنگ
بگفت: ای دو چشم ازتوام روشنا
حسین ای مرا نو گل گلشنا
بهین میوه ی شاخ بار آورم
جگر گوشه ی نازنین دخترم
بسا – زود کز تیغ دشمن سرت
شود دور از نازنین پیکرت
گروهی زکین سر برندت زتن
که دانند خود را زیاران من
بودشان زمن با چنین زشتکار
امید شفاعت به روز شمار
کناد این ستمگر گروه پلید
خداشان به روز جزا نا امید
به زودی ازین خاکدان خراب
سوی باب و مام و برادر شتاب
که مشتاق فرخنده روی تواند
شب و روز درآرزوی تواند
به مینو تورا هست یک پایگاه
که آنرا شهادت بود راست راه
بدان پایگاهت نباشد رهی
مگر تشنه لب جان به جانان دهی
به فرخ نیا برد آن شه نماز
درپوزش و لابه بنمود باز
که ای تاجور جد فرخنده فر
مرا زین جهان سوی فردوس بر
مرانیست حاجت به دنیا درون
همان به که آیم زدامش برون
سرودش پیمبر که ای پاک جان
کنون بایدت زیستن درجهان
که نوشی زجام شهادت رحیق
به مینو سپس با من آیی رفیق
کنون زی عراق از مدینه بچم
ببر نیز همراه اهل حرم
که خواهد همی داور بی نظیر
تورا کشته و اهلبیت ات اسیر
چو این گفته شد شه برآمد زخواب
غریوان سوی خانه شد با شتاب
چو بنشست لختی همی خواند پیش
همی پرده گی ها و خویشان خویش
به ایشان بگفت آنچه درخواب دید
وزین ره بسی کرد گفت و شنید
شنیدند چون بانوان حجاز
مر آن راز پنهان ز دانای راز
نوا گشت ازایشان بدانگونه راست
که از پرده ی چرخ فریاد خاست
پر آوای ماتم شد آن بارگاه
خروش از زمین شد به خرگاه ماه
شهنشاه گفتا ز شیون چه سود
بسیج سفر کرده بایست زود
دگر شب که هنگام بدرود مهر
سیه پوش گردید نیلی سپهر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۲ - رفتن امام به بدرود قبر مادر و گفتگوی حضرت صدیقه با آن جناب
درآن تیره شب سروباغ رسول
روان شد به بدرود قبر بتول
بدان تربت ازدیده بگشاد –رود
به مادر فرستاد لختی درود
که ای مام نیک اختر مهربان
مرا پرورانده به روز و شبان
منم ناز پروده ی نوش تو
که پیوسته بودم درآغوش تو
منم آنکه چون پاک زاده ی مرا
به دامان خود شیر دادی مرا
بدان ای سر بانوان بهشت
که آواره گی شد مرا سرنوشت
من اینک برفتم تو بدرود باش
دژم ازغم نازنین رود باش
به پایان رسانید چون شه پیام
بدو آمد از قبر زهرا سلام
از آن پاک تربت صدایی شنفت
همانا بدو بانوی خلد گفت
که ای بر شکفته گل باغ من
فزودی زنو داغ برداغ من
به مینو که غم را درآن نیست بار
نمودی روان مرا سوگوار
دریغا نیم زنده در روزگار
که با کاروانت شوم رهسپار
بنالم جرس وار در قافله
هیون را بپویم ز پی مرحله
به هر منزل از دیده ی اشکبار
بشویم ز مشکینه مویت غبار
زبد پاس درهر مکانت کنم
پرستاری کودکانت کنم
نمانم که دراین ره هولناک
فتند ازشتر کودکانت به خاک
درین ره تو را ای پسندیده پور
یکی مویه پرداز باشد ضرور
که چون کشته گردی به آوردگاه
زشمشیر بیداد کوفی سپاه
بنالد به مرگت همی زار زار
بگرید به سوگت چو ابر بهار
ببندد دو روشن جهان بین تو
کشد ناوک ازجسم خونین تو
کفن درتن چاک چاکت کند
چو جان جای درجسم خاکت کند
ازآن پس که بدرود مادر نمود
شه آهنگ قبر برادر نمود
روان شد به بدرود قبر بتول
بدان تربت ازدیده بگشاد –رود
به مادر فرستاد لختی درود
که ای مام نیک اختر مهربان
مرا پرورانده به روز و شبان
منم ناز پروده ی نوش تو
که پیوسته بودم درآغوش تو
منم آنکه چون پاک زاده ی مرا
به دامان خود شیر دادی مرا
بدان ای سر بانوان بهشت
که آواره گی شد مرا سرنوشت
من اینک برفتم تو بدرود باش
دژم ازغم نازنین رود باش
به پایان رسانید چون شه پیام
بدو آمد از قبر زهرا سلام
از آن پاک تربت صدایی شنفت
همانا بدو بانوی خلد گفت
که ای بر شکفته گل باغ من
فزودی زنو داغ برداغ من
به مینو که غم را درآن نیست بار
نمودی روان مرا سوگوار
دریغا نیم زنده در روزگار
که با کاروانت شوم رهسپار
بنالم جرس وار در قافله
هیون را بپویم ز پی مرحله
به هر منزل از دیده ی اشکبار
بشویم ز مشکینه مویت غبار
زبد پاس درهر مکانت کنم
پرستاری کودکانت کنم
نمانم که دراین ره هولناک
فتند ازشتر کودکانت به خاک
درین ره تو را ای پسندیده پور
یکی مویه پرداز باشد ضرور
که چون کشته گردی به آوردگاه
زشمشیر بیداد کوفی سپاه
بنالد به مرگت همی زار زار
بگرید به سوگت چو ابر بهار
ببندد دو روشن جهان بین تو
کشد ناوک ازجسم خونین تو
کفن درتن چاک چاکت کند
چو جان جای درجسم خاکت کند
ازآن پس که بدرود مادر نمود
شه آهنگ قبر برادر نمود
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۴ - دربیان آمدن جناب محمد حنفیه به خدمت امام
بیامد به نزد شه راستین
محمد گزین پور ضر غام دین
چو آمد به نزدیک فرخنده شاه
توگفتی قرین شد به خورشید ماه
دو تا کرد بالا و بوسید خاک
کشید از درون ناله ی دردناک
که ای چون پدر برتر ازهر چه هست
زبر دست شاهان تو را زیر دست
بفرما که عزم کجا می کنی؟
ازاین مرز دوری چرا می کنی؟
چنین دانم ای شه که جویی فراق
ازاین پاک تربت به سوی عراق
بدانجا مرو سوی بطحا شتاب
که انجاست کارتو با چاه و آب
درآنجا درنگ ار نبودت به کام
سبک سوی مرز یمن کن خرام
که اهل یمن دوستار تواند
به فرماندهی خواستار تواند
درآنجا درنگ ار نبودت به کام
سبک سوی مرز یمن کن خرام
که اهل یمن دوستار تواند
به فرماندهی خواستار تواند
در آنجا هم ار شد دگرگونه کار
سوی بادیه بند از آن مرز- بار
مرو زی عراق ای برادر مرو
یکی پند کهتر برادر شنو
تو دیدی که با مرتضی و حسن
چه کردند آن قوم پیمانشکن
مکن دوده را بی خداوندگار
مکن شهر دین را تو بی شهریار
چو فرخ برادرش را دید شاه
بدان پوزش و ناله و اشگ و آه
مراورا چو جان تنگ دربر گرفت
به افغان او مویه اندر گرفت
سرودش که ای پر دل نامور
به مردی مرا یادگار از پدر
همه هر چه گفتی پسندم درست
مرا دربه سوی تو و رای توست
ولی رفتنم زی عراق ازحجاز
بود حکم دانای پوشیده راز
مرا غیر فرمانبری چاره نیست
وزین پس نیارم درین ملک زیست
یکی نامه پس شاه فرخ سرشت
به اندرز فرخ برادر نوشت
بدو داد واو رفت و شه باز ماند
به رخ بر همی از مژه خون
محمد گزین پور ضر غام دین
چو آمد به نزدیک فرخنده شاه
توگفتی قرین شد به خورشید ماه
دو تا کرد بالا و بوسید خاک
کشید از درون ناله ی دردناک
که ای چون پدر برتر ازهر چه هست
زبر دست شاهان تو را زیر دست
بفرما که عزم کجا می کنی؟
ازاین مرز دوری چرا می کنی؟
چنین دانم ای شه که جویی فراق
ازاین پاک تربت به سوی عراق
بدانجا مرو سوی بطحا شتاب
که انجاست کارتو با چاه و آب
درآنجا درنگ ار نبودت به کام
سبک سوی مرز یمن کن خرام
که اهل یمن دوستار تواند
به فرماندهی خواستار تواند
درآنجا درنگ ار نبودت به کام
سبک سوی مرز یمن کن خرام
که اهل یمن دوستار تواند
به فرماندهی خواستار تواند
در آنجا هم ار شد دگرگونه کار
سوی بادیه بند از آن مرز- بار
مرو زی عراق ای برادر مرو
یکی پند کهتر برادر شنو
تو دیدی که با مرتضی و حسن
چه کردند آن قوم پیمانشکن
مکن دوده را بی خداوندگار
مکن شهر دین را تو بی شهریار
چو فرخ برادرش را دید شاه
بدان پوزش و ناله و اشگ و آه
مراورا چو جان تنگ دربر گرفت
به افغان او مویه اندر گرفت
سرودش که ای پر دل نامور
به مردی مرا یادگار از پدر
همه هر چه گفتی پسندم درست
مرا دربه سوی تو و رای توست
ولی رفتنم زی عراق ازحجاز
بود حکم دانای پوشیده راز
مرا غیر فرمانبری چاره نیست
وزین پس نیارم درین ملک زیست
یکی نامه پس شاه فرخ سرشت
به اندرز فرخ برادر نوشت
بدو داد واو رفت و شه باز ماند
به رخ بر همی از مژه خون
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۵ - آمدن زنان بنی هاشم
که ناگه رسیدند زار و نوان
برشاه دین هاشمی بانوان
همه مویه ساز و همه موی کن
همه دست غم برسر و سینه زن
شه آن بانوان را چو آنگونه دید
همان آه و فغان ایشان شنید
بفرمود کای داغدیده زنان
مباشید اینگونه برسر زنان
شکیب اندرین کار پیش آورید
همه رو به مشکوی خویش آورید
به زنهار یزدان بمانید و بس
که زنهار او به نه زنهار کس
چولختی تسلی زغم دادشان
سوی پرده ی خود فرستاد شان
رسول خدا را زاهل حرم
زنی بود در پرده بس محترم
به دوده گزین و به دانش تمام
کزو بود خوشنود خیرالانام
کجا ام سلمه ورا نام بود
ازو شاه دین شاد و پدرام بود
چو بشنید شه دارد آهنگ راه
سوی او خرامید با اشک و آه
به شه گفت:کای پاک فرزند من
امید دل آرزمند من
تو از مادر و جد خود یادگار
به نزد منی اندرین روزگار
به گیتی دراز پنج آل عبا (ع)
تو ماندستی ازخسرو دین به جا
مسوزان دل من به نار فراق
زیثرب مکن عزم مرز عراق
شنیدم ز پیغمبر دادگر
درآندم که می داد ما را خبر
که نوشد حسین آب تیغ بلا
زبد خواه دین تشنه درکربلا
درین روزم آن ساعت آمد به یاد
که آن ساعت اندر جهان خود مباد
یکی بشنو ازمادرپیر پند
ز یثرب زمین بار هجرت مبند
زقتل خود ای شاه آخر زمان
به گردون مبر دود ازاین دودمان
شهش گفت: کای مادر محترم
رسول خدا را گزین تر حرم
همی دانم آن مرز را کاندر آن
شوم کشته ازکین بد گوهران
به یزدان که چرخ و زمین آفرید
شهی چون رسول امین آفرید
که دانم ز مردان دین چند تن
شود بی سر ازتیغ کین بهر من
وگر خواهی اینک نمایم تو را
حجاب از نظر برگشایم تو را
پس آنگه به انگشت معجز نمای
اشارت نمود آن شه پاک رای
برشاه دین هاشمی بانوان
همه مویه ساز و همه موی کن
همه دست غم برسر و سینه زن
شه آن بانوان را چو آنگونه دید
همان آه و فغان ایشان شنید
بفرمود کای داغدیده زنان
مباشید اینگونه برسر زنان
شکیب اندرین کار پیش آورید
همه رو به مشکوی خویش آورید
به زنهار یزدان بمانید و بس
که زنهار او به نه زنهار کس
چولختی تسلی زغم دادشان
سوی پرده ی خود فرستاد شان
رسول خدا را زاهل حرم
زنی بود در پرده بس محترم
به دوده گزین و به دانش تمام
کزو بود خوشنود خیرالانام
کجا ام سلمه ورا نام بود
ازو شاه دین شاد و پدرام بود
چو بشنید شه دارد آهنگ راه
سوی او خرامید با اشک و آه
به شه گفت:کای پاک فرزند من
امید دل آرزمند من
تو از مادر و جد خود یادگار
به نزد منی اندرین روزگار
به گیتی دراز پنج آل عبا (ع)
تو ماندستی ازخسرو دین به جا
مسوزان دل من به نار فراق
زیثرب مکن عزم مرز عراق
شنیدم ز پیغمبر دادگر
درآندم که می داد ما را خبر
که نوشد حسین آب تیغ بلا
زبد خواه دین تشنه درکربلا
درین روزم آن ساعت آمد به یاد
که آن ساعت اندر جهان خود مباد
یکی بشنو ازمادرپیر پند
ز یثرب زمین بار هجرت مبند
زقتل خود ای شاه آخر زمان
به گردون مبر دود ازاین دودمان
شهش گفت: کای مادر محترم
رسول خدا را گزین تر حرم
همی دانم آن مرز را کاندر آن
شوم کشته ازکین بد گوهران
به یزدان که چرخ و زمین آفرید
شهی چون رسول امین آفرید
که دانم ز مردان دین چند تن
شود بی سر ازتیغ کین بهر من
وگر خواهی اینک نمایم تو را
حجاب از نظر برگشایم تو را
پس آنگه به انگشت معجز نمای
اشارت نمود آن شه پاک رای
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۶ - نشان دادن امام زمین کربلا را
فراز زمین ها همه گشت پست
به فرمان آن داور حقپرست
سپس وادی کربلا شد بلند
بدیدش عیان بانوی مستمند
زمینی به چشم آمدش پر بلا
به خاک اندرش خون اهل ولا
زهر دشت دشتش غم انگیزتر
زهر خاک خاکش بلا خیز تر
زجعد چمن چهرگان مشکبوی
زخون صنوبر قدان سرخ روی
بسی گلرخان خفته درخاک اوی
که هریک به ازجان تن پاک اوی
زمینی زخون چون گلستان شده
زبانگ عزا بلبستان شده
نمود آن شهنشاه فرخنده نام
بدو تربت خویش و یاران تمام
همان جای خرگاه عز و جلال
همان جایگاه عزیزان و آل
برآمد سپس دست شه زآستین
کفی خاک برداشت ازآن زمین
زهی قدرت شاه فرمانروا
به یثرب خود و دست درنینوا
شهنشه به بانو چو آن خاک داد
به خاک از مژه اشک خونین گشاد
بگفتش چو آن تربت ای شهریار
زجد تو دارم کفی یادگار
به رازی بدو گفت دارای دین
که ای بانوی بانوان گزین
نگه دار درشیشه این خاک را
ببو دایم این تربت پاک را
روان از همایون تن من برون
چو آید هم این خاک گردد چو خون
نگهداشت بانو مرآن خاک را
کز آن آبرو بود افلاک را
چه خاکی به از پاک جان ملک
ستایشگرش ازشما تا سمک
به فرمان آن داور حقپرست
سپس وادی کربلا شد بلند
بدیدش عیان بانوی مستمند
زمینی به چشم آمدش پر بلا
به خاک اندرش خون اهل ولا
زهر دشت دشتش غم انگیزتر
زهر خاک خاکش بلا خیز تر
زجعد چمن چهرگان مشکبوی
زخون صنوبر قدان سرخ روی
بسی گلرخان خفته درخاک اوی
که هریک به ازجان تن پاک اوی
زمینی زخون چون گلستان شده
زبانگ عزا بلبستان شده
نمود آن شهنشاه فرخنده نام
بدو تربت خویش و یاران تمام
همان جای خرگاه عز و جلال
همان جایگاه عزیزان و آل
برآمد سپس دست شه زآستین
کفی خاک برداشت ازآن زمین
زهی قدرت شاه فرمانروا
به یثرب خود و دست درنینوا
شهنشه به بانو چو آن خاک داد
به خاک از مژه اشک خونین گشاد
بگفتش چو آن تربت ای شهریار
زجد تو دارم کفی یادگار
به رازی بدو گفت دارای دین
که ای بانوی بانوان گزین
نگه دار درشیشه این خاک را
ببو دایم این تربت پاک را
روان از همایون تن من برون
چو آید هم این خاک گردد چو خون
نگهداشت بانو مرآن خاک را
کز آن آبرو بود افلاک را
چه خاکی به از پاک جان ملک
ستایشگرش ازشما تا سمک
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۷ - رفتن علیا مکرمه زینب خاتون به بدرود قبر مطهر مادر بزرگوار خود
شنیدم سربانوان بهشت
بهین دخت زهرای مینو سرشت
شبی رفت افسرده و دل دژم
به بدرود مادر چمان ازحرم
چو برتربت پاک زهرا چمید
خروشید ازدل چو آنجا رسید
همی ریخت مویان به زیر نقاب
به گلبرگ رخ از دو دیده گلاب
که این عصمت پاک پروردگار
گزین دخت پیغمبر تاجدار
حسین (ع) آنکه بودت گل گلشنا
ز رویش جهان بین بدت روشنا
زکین بد اندیش بیچاره گشت
زهجرتگه جدش آواره گشت
من از این سفر سخت ترسانمی
ز عزم برادر هراسانمی
سفر کش ز آغاز دل خون بود
ندانم که انجام آن چون بود؟
چو این گفت خاتون به جوش و خروش
ازآن تربت آمد چنینش به گوش
که ای دخت فرخنده دیدار من
اسیر بلا زینب زار من
شکیبا کن ازهر غمی خویش را
زدل دور کن رنج و تشویش را
هرآنچ ایزد پاک برسرنوشت
ازآن پای بیرون نبایست هشت
خدا راست حکمت بسی زین سفر
که جز اوکس از آن ندارد خبر
در این ره به همراهتان از وطن
من آیم به جان گر نیایم به تن
برو کودکان را پرستار باش
به هر رنج و تیمارشان یار باش
چو آمد به هوش از حرم شد برون
دو دیده پر از آب و دل پر ز خون
بیامد سوی خانه با داغ و درد
همی اشک گرمش بد و آه سرد
بهین دخت زهرای مینو سرشت
شبی رفت افسرده و دل دژم
به بدرود مادر چمان ازحرم
چو برتربت پاک زهرا چمید
خروشید ازدل چو آنجا رسید
همی ریخت مویان به زیر نقاب
به گلبرگ رخ از دو دیده گلاب
که این عصمت پاک پروردگار
گزین دخت پیغمبر تاجدار
حسین (ع) آنکه بودت گل گلشنا
ز رویش جهان بین بدت روشنا
زکین بد اندیش بیچاره گشت
زهجرتگه جدش آواره گشت
من از این سفر سخت ترسانمی
ز عزم برادر هراسانمی
سفر کش ز آغاز دل خون بود
ندانم که انجام آن چون بود؟
چو این گفت خاتون به جوش و خروش
ازآن تربت آمد چنینش به گوش
که ای دخت فرخنده دیدار من
اسیر بلا زینب زار من
شکیبا کن ازهر غمی خویش را
زدل دور کن رنج و تشویش را
هرآنچ ایزد پاک برسرنوشت
ازآن پای بیرون نبایست هشت
خدا راست حکمت بسی زین سفر
که جز اوکس از آن ندارد خبر
در این ره به همراهتان از وطن
من آیم به جان گر نیایم به تن
برو کودکان را پرستار باش
به هر رنج و تیمارشان یار باش
چو آمد به هوش از حرم شد برون
دو دیده پر از آب و دل پر ز خون
بیامد سوی خانه با داغ و درد
همی اشک گرمش بد و آه سرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۸ - در بیان مامور فرمودن امام(ع)حضرت ابوالفضل العباس را
چو روز دگر بر هیون سپهر
درخشنده هودج بیاراست مهر
خداوند دین داور حق پرست
زخلوتگه آمد به جای نشست
به بر خواند فرخنده عباس را
سپهدار دین زبده ی ناس را
بدو گفت:کای از پدر یادگار
شتربان بخواه و هیونان بیار
حرم را عماری به اشتر ببند
که زی مکه باید شد ای ارجمند
یل گیتی افروز با آفرین
سپهدار نام آور شاه دین
خداوند دین را ستایش نمود
وزان پس فرستاده ای راسرود
که آرد ز هامون شتربان گله
گزیند ازآن پس هیون یله
به فرمان سالار فرخ نژاد
فرستاده ای شد به هامون چو باد
همه ساربانان به بر خواند و گفت
سخن ها کز اسپهبد شه شنفت
شتربان چوآگه شد ازسرگذشت
به شهر اندر آورد اشتر ز دشت
کشیدن اشتران رابه زرین مهار
به هر یک بزد هودجی شاهوار
ز رویین درا چون درآمد خروش
سپهبد رسید آن خروشش به گوش
زجا جست مانند پرآن تذرو
بیفراشت بالا چو یا زنده سرو
به اهل حرم گفت میر جوان
که وقت رحیل است ای بانوان
برآمد زگفتار سالار نیو
زاهل حریم شهنشه غریو
به پا خاست خاتون مریم کنیز
همه بانوانش به همراه نیز
خروشان و جوشان رده دررده
همه دل پریشان و ماتمزده
خرامید ازپرده زینب برون
چو مهر ازپس پرده ی نیلگون
جدا شد یکی زان میان با شتاب
چنان ذره از پرتو آفتاب
برفت و به عباس داد این خبر
که آمد مهین دخت خیرالبشر
شنید این چو اسپهبد ارجمند
بیفراخت بالا چو سرو بلند
کشید ازمیان دشنه ی سر درو
درآن انجمن گشت او پیشرو
بزد نعره چون ضغیم پرزخشم
که ای اهل یثرب بپوشید چشم
که چون مه برون شد زبرج سرای
بهین دخت پیغمبر پاکرای
جوانان هاشم نژاد گزین
برآهیخته ازمیان تیغ کین
زده حلقه یکسر درآن انجمن
پس و پشت عباس شمشیر زن
زگلبرگ رخ بر زمین لاله پاش
برآمد به گردون غو درو باش
ندا آمد از کردگار جلیل
به شاگرد شیر خدا جبرییل
که بردار فوجی زخیل ملک
چمان شو به سوی زمین ازفلک
چو رفتید یک سو به شیب ازفراز
غلامانه بر دخت شاه حجاز
به پوزش درود و نیاز آورید
به پاس شکوهش نماز آورید
ملایک رده بر رده صف به صف
همه اندر آن بزم بهر شرف
پر و بال سازید فرش تراب
که تا بگذرد دختر بوتراب
زگردنده گردون سروشان همه
چو رعد بهاران خروشان همه
چمیدند سوی زمین پرفشان
بدانسان که دادار فرمودشان
همه گستراندند پرهای خویش
که خاتون براو بر نهد پای خویش
سخن کوته آمد برون دخت شاه
به کوی ازحرم همچو یک چرخ ماه
به هودج درون شد چو رخشنده مهر
ابر هودج نیلفام سپهر
دگر بانوان شه راستین
ابر ناقه گشتند محمل نشین
چو گشتند آن پرده گی ها سوار
به برخواست شه باره ی راهوار
درخشنده هودج بیاراست مهر
خداوند دین داور حق پرست
زخلوتگه آمد به جای نشست
به بر خواند فرخنده عباس را
سپهدار دین زبده ی ناس را
بدو گفت:کای از پدر یادگار
شتربان بخواه و هیونان بیار
حرم را عماری به اشتر ببند
که زی مکه باید شد ای ارجمند
یل گیتی افروز با آفرین
سپهدار نام آور شاه دین
خداوند دین را ستایش نمود
وزان پس فرستاده ای راسرود
که آرد ز هامون شتربان گله
گزیند ازآن پس هیون یله
به فرمان سالار فرخ نژاد
فرستاده ای شد به هامون چو باد
همه ساربانان به بر خواند و گفت
سخن ها کز اسپهبد شه شنفت
شتربان چوآگه شد ازسرگذشت
به شهر اندر آورد اشتر ز دشت
کشیدن اشتران رابه زرین مهار
به هر یک بزد هودجی شاهوار
ز رویین درا چون درآمد خروش
سپهبد رسید آن خروشش به گوش
زجا جست مانند پرآن تذرو
بیفراشت بالا چو یا زنده سرو
به اهل حرم گفت میر جوان
که وقت رحیل است ای بانوان
برآمد زگفتار سالار نیو
زاهل حریم شهنشه غریو
به پا خاست خاتون مریم کنیز
همه بانوانش به همراه نیز
خروشان و جوشان رده دررده
همه دل پریشان و ماتمزده
خرامید ازپرده زینب برون
چو مهر ازپس پرده ی نیلگون
جدا شد یکی زان میان با شتاب
چنان ذره از پرتو آفتاب
برفت و به عباس داد این خبر
که آمد مهین دخت خیرالبشر
شنید این چو اسپهبد ارجمند
بیفراخت بالا چو سرو بلند
کشید ازمیان دشنه ی سر درو
درآن انجمن گشت او پیشرو
بزد نعره چون ضغیم پرزخشم
که ای اهل یثرب بپوشید چشم
که چون مه برون شد زبرج سرای
بهین دخت پیغمبر پاکرای
جوانان هاشم نژاد گزین
برآهیخته ازمیان تیغ کین
زده حلقه یکسر درآن انجمن
پس و پشت عباس شمشیر زن
زگلبرگ رخ بر زمین لاله پاش
برآمد به گردون غو درو باش
ندا آمد از کردگار جلیل
به شاگرد شیر خدا جبرییل
که بردار فوجی زخیل ملک
چمان شو به سوی زمین ازفلک
چو رفتید یک سو به شیب ازفراز
غلامانه بر دخت شاه حجاز
به پوزش درود و نیاز آورید
به پاس شکوهش نماز آورید
ملایک رده بر رده صف به صف
همه اندر آن بزم بهر شرف
پر و بال سازید فرش تراب
که تا بگذرد دختر بوتراب
زگردنده گردون سروشان همه
چو رعد بهاران خروشان همه
چمیدند سوی زمین پرفشان
بدانسان که دادار فرمودشان
همه گستراندند پرهای خویش
که خاتون براو بر نهد پای خویش
سخن کوته آمد برون دخت شاه
به کوی ازحرم همچو یک چرخ ماه
به هودج درون شد چو رخشنده مهر
ابر هودج نیلفام سپهر
دگر بانوان شه راستین
ابر ناقه گشتند محمل نشین
چو گشتند آن پرده گی ها سوار
به برخواست شه باره ی راهوار
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۹ - درستودن ذوالجناح و سوار شدن امام برآن و بیرون رفتن از مدینه به عراق
بدش یادگار آن خداوند دین
یکی باره ازسید المرسلین
جهان تنگ درپیش یک گام او
براق شهادت زحق نام او
یکی گوی زر قرص خور در دمش
یکی نعل سیمین هلال ازسمش
فتاده زیک سم آن تیز تک
مه نو گه دو به بام فلک
شدی آن همایون تک رهنمون
به یک جنبش ازهر دوگیتی برون
نمودی سوار ار برای شنا
رکاب ار به پهلوی او آشنا
به کیهان ندیدیش بی شک و ریب
مگر دربیابان و میدان غیب
همین بس که آن باره ی سرفراز
بدی اسب پیغمبر بی نیاز
ندیده گه تک ستاره خوی اش
ندیده است چشمی غبار پی اش
برآمد شهنشاه گردون براق
بدان باره چون مصطفی بربراق
نه شه گر عنانش نگه داشتی
قدم زانسوی چرخ بگذاشتی
زشوق سواری چنان ذوالجناح
برون آمدش ازجوارح جناح
چو بنشست بر پشت آن شاه دین
رسید این ندا زآسمان بر زمین
که زین تو ای باره عرش خدای
بود راکبت ایزد رهنمای
سمندی چنان را سواری چنین
سزا باشد اربر نشیند به زین
ازین به نیامد به کیهان سوار
مگر احمد و صاحب ذوالفقار
توگفتی چو آن شه به زین برنشست
که یزدان به عرش برین برنشست
سرودشان دویدندش ازچپ و راست
زنه پرده ی چرخ فریاد خاست
روان آن شهنشاه را بنده وار
قضا و قدر از یمین و یسار
نشستند زان پس یلان دلیر
براسبان آهو تک خود چو شیر
یکی کاروان شد ز یثرب روان
خداوند دین میر آن کاروان
همه دشت بانگ روارو گرفت
زماه علم چرخ پرتو گرفت
بهین معنی صورت کاف و نون
چو جان ازتن یثرب آمد برون
چه جانی که جز پاک ذات خدای
فدایش همه اهل هردوسرای
همه نوریان پیکری تابناک
درآن پیکر آن پاک تن جان پاک
چنین جان زپیکر چو بیرون شود
همه آفرینش دگرگون شود
چه آید ازآن تن که جانیش نیست
تو بیجان تنی هیچ دیدی که زیست؟
یکی باره ازسید المرسلین
جهان تنگ درپیش یک گام او
براق شهادت زحق نام او
یکی گوی زر قرص خور در دمش
یکی نعل سیمین هلال ازسمش
فتاده زیک سم آن تیز تک
مه نو گه دو به بام فلک
شدی آن همایون تک رهنمون
به یک جنبش ازهر دوگیتی برون
نمودی سوار ار برای شنا
رکاب ار به پهلوی او آشنا
به کیهان ندیدیش بی شک و ریب
مگر دربیابان و میدان غیب
همین بس که آن باره ی سرفراز
بدی اسب پیغمبر بی نیاز
ندیده گه تک ستاره خوی اش
ندیده است چشمی غبار پی اش
برآمد شهنشاه گردون براق
بدان باره چون مصطفی بربراق
نه شه گر عنانش نگه داشتی
قدم زانسوی چرخ بگذاشتی
زشوق سواری چنان ذوالجناح
برون آمدش ازجوارح جناح
چو بنشست بر پشت آن شاه دین
رسید این ندا زآسمان بر زمین
که زین تو ای باره عرش خدای
بود راکبت ایزد رهنمای
سمندی چنان را سواری چنین
سزا باشد اربر نشیند به زین
ازین به نیامد به کیهان سوار
مگر احمد و صاحب ذوالفقار
توگفتی چو آن شه به زین برنشست
که یزدان به عرش برین برنشست
سرودشان دویدندش ازچپ و راست
زنه پرده ی چرخ فریاد خاست
روان آن شهنشاه را بنده وار
قضا و قدر از یمین و یسار
نشستند زان پس یلان دلیر
براسبان آهو تک خود چو شیر
یکی کاروان شد ز یثرب روان
خداوند دین میر آن کاروان
همه دشت بانگ روارو گرفت
زماه علم چرخ پرتو گرفت
بهین معنی صورت کاف و نون
چو جان ازتن یثرب آمد برون
چه جانی که جز پاک ذات خدای
فدایش همه اهل هردوسرای
همه نوریان پیکری تابناک
درآن پیکر آن پاک تن جان پاک
چنین جان زپیکر چو بیرون شود
همه آفرینش دگرگون شود
چه آید ازآن تن که جانیش نیست
تو بیجان تنی هیچ دیدی که زیست؟
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۳۰ - آمدن گروه ملایکه به خدمت امام(ع)به یاری آن بزرگوار
چو از شهر یثرب شه تاجدار
برون آمد و ناشده رهسپار
ز فرخ سروشان چرخ برین
گروهی چمیدند سوی زمین
به دست ایزدی دشنه ها استوار
به پرنده اسبان مینو سوار
درفش خدایی برافراشته
به فرمان شه دیده بگماشته
رسیدند چون نزد شاه حجاز
به پوزش ببردند لختی نماز
بگفتند کای یافته برسپهر
زسم سمندت به سر تاج مهر
پی یاری ات زآسمان آمدیم
به فرخنده موکب چمان آمدیم
نبی را به پیکار چندی درا
پرستار بودیم و یاری گرا
کنون گر پذیری تو را یاوریم
همه زانچه فرمان دهی نگذریم
به پاسخ به ایشان بفرمود شاه
که ما را بود کربلا وعده گاه
شما از زمین سوی گردون روید
همه بر به جای خود اندر شوید
به سربر مرا سایه ی زینهار
بس از بخشش پاک پروردگار
سروشان به فرمان آن تاجور
به گردون پریدند بار دگر
برون آمد و ناشده رهسپار
ز فرخ سروشان چرخ برین
گروهی چمیدند سوی زمین
به دست ایزدی دشنه ها استوار
به پرنده اسبان مینو سوار
درفش خدایی برافراشته
به فرمان شه دیده بگماشته
رسیدند چون نزد شاه حجاز
به پوزش ببردند لختی نماز
بگفتند کای یافته برسپهر
زسم سمندت به سر تاج مهر
پی یاری ات زآسمان آمدیم
به فرخنده موکب چمان آمدیم
نبی را به پیکار چندی درا
پرستار بودیم و یاری گرا
کنون گر پذیری تو را یاوریم
همه زانچه فرمان دهی نگذریم
به پاسخ به ایشان بفرمود شاه
که ما را بود کربلا وعده گاه
شما از زمین سوی گردون روید
همه بر به جای خود اندر شوید
به سربر مرا سایه ی زینهار
بس از بخشش پاک پروردگار
سروشان به فرمان آن تاجور
به گردون پریدند بار دگر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۳۱ - آمدن گروه جنیان به خدمت امام علیه السلام
چو آنان برفتند ازگرد شاه
گروهی بیامد زجنی سپاه
به دست اندرون جمله راتیغ تیز
مراینان چون آنان بگفتند نیز
که ما جنیان دوستدار توایم
به هر کارخدمتگزار توایم
بدین گونه فرمود فرخنده شاه
بدان نامداران جنی سپاه
که یاری نخواهم من از هیچ کس
مرایار جان آفرین است و بس
به فرمان من جمله تن دردهید
ازیدر سوی جان خود رخ نهید
دهم روز ماه محرم که من
کنم رزم با دشمن خویشتن
گرایید یکسر به دشت بلا
به نزد من آیید درکربلا
شنیدند چون جنیان این سخن
برفتند زی بنگه خویشتن
چو جنی سپه گشت زانجا روان
بپیمود زی مکه ره کاروان
گروهی بیامد زجنی سپاه
به دست اندرون جمله راتیغ تیز
مراینان چون آنان بگفتند نیز
که ما جنیان دوستدار توایم
به هر کارخدمتگزار توایم
بدین گونه فرمود فرخنده شاه
بدان نامداران جنی سپاه
که یاری نخواهم من از هیچ کس
مرایار جان آفرین است و بس
به فرمان من جمله تن دردهید
ازیدر سوی جان خود رخ نهید
دهم روز ماه محرم که من
کنم رزم با دشمن خویشتن
گرایید یکسر به دشت بلا
به نزد من آیید درکربلا
شنیدند چون جنیان این سخن
برفتند زی بنگه خویشتن
چو جنی سپه گشت زانجا روان
بپیمود زی مکه ره کاروان
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۳۲ - ورود امام علیه السلام به مکه ی معظمه
چو روزی سه ازماه شعبان گذشت
زدیدار شه مکه پر نور گشت
همه مکیان پیشباز آمدند
به سوی خدیو حجاز آمدند
در پوزش ولابه کردند باز
ببردند بر موکب شه نماز
که شاد آمدی ای شه راستین
زفر تو خرم شد این سرزمین
همه شهر ما از تو پر نور شد
روان های ما جمله مسرور شد
سپس کرد آن یادگار رسول
به جایی که شایسته بودش نزول
چو آمد به سوی عراق این خبر
که شد مکه سالار دین را مقر
یکی نامور بد خزاعی نژاد
که نامش سلیمان بد آن پاکزاد
به دل دشتی مهر شیر خدای
زیاران حیدر بد آن پاکرای
بزرگان کوفی به بنگاه اوی
برفتند و کردند سر گفتگوی
نخستین حبیب آن جوانمرد پیر
و دیگر مسیب یل شیر گیر
دگر دوستان کزولای علی (ع)
بد آیینه ی قلبشان صیقلی
سخن را سلیمان زبان برگشاد
نخست آن دلاور چنین کرد یاد
که ای نامداران فرخنده بخت
زگیتی معاویه بربست رخت
به جایش نشسته بد اختر پسر
که باماست همچون پدر کینه ور
شه دین رخ از بیعتش تافته
زیثرب سوی مکه بشتافته
مراین آرزو بودمان دیر باز
که این روزگار خوش آید فراز
برآورد آن آرزو کردگار
که بد در دل ما بسی روزگار
هم ایدون یکی رای فرخ دهید
خرد گرد آرید و پاسخ دهید
اگر نیست جز راستی کارتان
زکژی به یکسوست هنجارتان
بخوانید شه راسوی مرز خویش
ره یاری او بگیرید پیش
مباد آنکه شه رابه مرز عراق
بخوانید و جویید با وی نفاق
چو این گفت یاران زجا خاستند
بدین گونه پاسخ بیاراستند
که ما هرگز از راستی نگذریم
به جز راه فرمانبری نسپریم
کسی را ندانیم فرمانروای
ابر خویش جز پور شیر خدای
هم ایدر بدینگونه پیمان کنیم
که جان درراه شه گروگان کنیم
چو کوته شد این گفتگوی دراز
سوی شه یکی نامه کردند ساز
که ای داور تختگاه شرف
گرانمایه فرزند شاه نجف
شه شامیان زین جهان دو روی
سوی دار دیگر بیاورده روی
جهان شد به کام دل دوستان
گل خرمی رست ازبوستان
کنون چشم بیدار فتنه بخفت
شد انصاف پیدا ستم رخ نهفت
تویی باور دین پیغمبری
تویی وارث مسند حیدری
تو دانی که ما را همه درجهان
به پیکر پی یاری توست جان
چو آسوده مانی به بطحا زمین
بچم زی عراق ای خداوند دین
که لشگر بسی داری آراسته
همه ازدل و جان تو را خواسته
نخواهیم بر خود روا حکم کس
تویی حکمران برهمه خلق و بس
چو آن نامه را شد به پاسخ سخن
نهادند مهرش همه انجمن
به پیکی سپردند چون تند باد
فرستاده آورد وشه را بداد
شهنشاه نگشود لب درجواب
به پاسخ نفرمود چندی شتاب
پیاپی همی آمدش بر ورا
زکوفه پیام و پیام آورا
مرآن نامه ها نزد اهل سیر
ده و دو هزار آمد اندر شمر
زدیدار شه مکه پر نور گشت
همه مکیان پیشباز آمدند
به سوی خدیو حجاز آمدند
در پوزش ولابه کردند باز
ببردند بر موکب شه نماز
که شاد آمدی ای شه راستین
زفر تو خرم شد این سرزمین
همه شهر ما از تو پر نور شد
روان های ما جمله مسرور شد
سپس کرد آن یادگار رسول
به جایی که شایسته بودش نزول
چو آمد به سوی عراق این خبر
که شد مکه سالار دین را مقر
یکی نامور بد خزاعی نژاد
که نامش سلیمان بد آن پاکزاد
به دل دشتی مهر شیر خدای
زیاران حیدر بد آن پاکرای
بزرگان کوفی به بنگاه اوی
برفتند و کردند سر گفتگوی
نخستین حبیب آن جوانمرد پیر
و دیگر مسیب یل شیر گیر
دگر دوستان کزولای علی (ع)
بد آیینه ی قلبشان صیقلی
سخن را سلیمان زبان برگشاد
نخست آن دلاور چنین کرد یاد
که ای نامداران فرخنده بخت
زگیتی معاویه بربست رخت
به جایش نشسته بد اختر پسر
که باماست همچون پدر کینه ور
شه دین رخ از بیعتش تافته
زیثرب سوی مکه بشتافته
مراین آرزو بودمان دیر باز
که این روزگار خوش آید فراز
برآورد آن آرزو کردگار
که بد در دل ما بسی روزگار
هم ایدون یکی رای فرخ دهید
خرد گرد آرید و پاسخ دهید
اگر نیست جز راستی کارتان
زکژی به یکسوست هنجارتان
بخوانید شه راسوی مرز خویش
ره یاری او بگیرید پیش
مباد آنکه شه رابه مرز عراق
بخوانید و جویید با وی نفاق
چو این گفت یاران زجا خاستند
بدین گونه پاسخ بیاراستند
که ما هرگز از راستی نگذریم
به جز راه فرمانبری نسپریم
کسی را ندانیم فرمانروای
ابر خویش جز پور شیر خدای
هم ایدر بدینگونه پیمان کنیم
که جان درراه شه گروگان کنیم
چو کوته شد این گفتگوی دراز
سوی شه یکی نامه کردند ساز
که ای داور تختگاه شرف
گرانمایه فرزند شاه نجف
شه شامیان زین جهان دو روی
سوی دار دیگر بیاورده روی
جهان شد به کام دل دوستان
گل خرمی رست ازبوستان
کنون چشم بیدار فتنه بخفت
شد انصاف پیدا ستم رخ نهفت
تویی باور دین پیغمبری
تویی وارث مسند حیدری
تو دانی که ما را همه درجهان
به پیکر پی یاری توست جان
چو آسوده مانی به بطحا زمین
بچم زی عراق ای خداوند دین
که لشگر بسی داری آراسته
همه ازدل و جان تو را خواسته
نخواهیم بر خود روا حکم کس
تویی حکمران برهمه خلق و بس
چو آن نامه را شد به پاسخ سخن
نهادند مهرش همه انجمن
به پیکی سپردند چون تند باد
فرستاده آورد وشه را بداد
شهنشاه نگشود لب درجواب
به پاسخ نفرمود چندی شتاب
پیاپی همی آمدش بر ورا
زکوفه پیام و پیام آورا
مرآن نامه ها نزد اهل سیر
ده و دو هزار آمد اندر شمر