عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
هر سبزه تر که سر زدست از دل خاک
نوک مژه ایست از تحسر نمناک
گویا که شده خاک اسیران زمین
گریان ز غمی که دیده اند از افلاک
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
خوش آن که دمی با تو کنم سیر چمن
من پر کنم از اشک و تو از گل دامن
ما را نبود رقیب در پیرامن
من باشم و تو باشی و تو باشی و من
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
گل صدبرگ من سنبل بر اطراف سمن دارد
رخ یار من از نسرین خطی بر نسترن دارد
عذارش گرچه از نسرین سواد مشک پیدا کرد
ز مشک سوده رخسارش غباری بر سمن دارد
به چین زلف پرچینش که کرده سنبلش صد ره
به است از نافه مشکی که آهوی ختن دارد
سرابستان خوبی را جمال امروز حاصل کرد
که از رخسار و بالایش گل و سرو چمن دارد
دو فتان نرگس جادوش جان می خواهد از مردم
ندارد جان دریغ آن کو که جانی در بدن دارد
اگر بیند گل اندام مرا روح القدس روزی
شود حیران آن خطی که آن پاکیزه تن دارد
دمش چون نفحه عیسی به عاشق روح می بخشد
تعالی الله! چه لطف است این که آن شیرین دهن دارد
وطن، کوی خرابات است و دور افتادم از آنجا
ولی زین رهگذر شادم که جان عزم وطن دارد
شب قدر، ای قمر! چندان به حسن خود مناز آخر
که زلفش چون مه تابان به زیر هر شکن دارد
به بازار سر زلفش دل و جان برده ام لیکن
کجا آن سنبل مشکین سر سودای من دارد
حروفی زان شدم در دور زلف و نقطه خالش
که نون ابرو و میم دهانش نقش «من » دارد
نسیمی از لب جانان به دست آورد جام جم
چو رند یک جهت زانرو صفا با درد دن دارد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
چشم مستش به خواب می بینم
کار تقوی خراب می بینم
دیده را از خیال لعل لبش
ساغر پر شراب می بینم
عکس رویش میان دیده مدام
همچو ماهی در آب می بینم
پیش زاهد اگرچه عشق خطاست
من عاشق صواب می بینم
ساقیا می بیار کز می تو
همه شب آفتاب می بینم
پیش گلبرگ عارضش ز خیال
غنچه را در نقاب می بینم
ابروی شوخ و چشم سرمستش
فتنه شیخ و شاب می بینم
از خیال رخ و غم زلفش
همه شب ماهتاب می بینم
ای نسیمی نوشته بر رخ دوست
شرح ام الکتاب می بینم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
تا بر اطراف سمن مشک ختن ریخته ای
در گل آتش زده ای، آب سمن ریخته ای
چشم بد دور ز رویت که به گفتار فصیح
آب لؤلؤی تر و در عدن ریخته ای
ورق دفتر گل را به رخ ای لاله عذار
کرده ای ابتر و در صحن چمن ریخته ای
دست رنگین ز رقیبان بداندیش بپوش
تا ندانند که خون دل من ریخته ای
جرعه صافی ارواح مقدس بر خاک
به شراب لب یاقوت شکن ریخته ای
(خاک ره بر سر سرو چمن از فرط کمال
به سهی سرو قد ای سیم بدن ریخته ای)
به لب لعل و شکر خنده مرجان خوشاب
صدف چشم مرا در ز دهن ریخته ای
در کنار گل تر سنبل مشکین صنما
الله الله که چه با وجه حسن ریخته ای
ای نسیمی شده ای صاف تر از باده روح
به سر درد مگر دردی دن ریخته ای
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
آن دم که اجل برابر مرد شود
آهش چو نسیم صبحدم سرد شود
خورشید که پردل تر از او نیست کسی
در وقت فروشدن رخش زرد شود
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
من ذکر تو از مرغ چمن می شنوم
وز لاله و سنبل و سمن می شنوم
تسبیح تو از زبان هر موجودی
من می گویم مدام و من می شنوم
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
من بوی تو از گل و سمن می شنوم
نام تو ز بلبل چمن می شنوم
ذکر تو بود در آفرینش پیدا
من می شنوم همیشه من می شنوم
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
خورشید ازل بتافت از روزن تن
تا چهره خود ببیند اندر روزن
گوید که چو روزن از میان برخیزد
«من باشم و من باشم و من باشم و من »
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۲۳
ای نسیم سحری! غالیه بار آمده ای
مگر از سلسله سنبل یار آمده ای
گر نداری هوس ریختن خون هزار
چیست ای غنچه! که با خنجر خار آمده ای
ای گل! ار سرخ برآیی عجبی نیست که تو
شرمسار رخ آن لاله عذار آمده ای
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵ - چکامه
نظاره کن بدایع گردون را
تا پی بری صنایع بیچون را
تا بینی آن عجایب کز هر یک
کالیوه گشته مغز، فلاطون را
بنگر چگونه ساخته بی پرگار
نقاش صنع این همه برهون را
گر صانعش خدای نه، کی انباشت
از گوهر این سفاین مشحون را
از اندرون و بیرون چون پرداخت
این برکشیده طاق بی آهون را
در این مدارها که به اندازه
ترتیب داده مرکز و کانون را
در تار و پود دیبه زنگاری
کی برکشیده لؤلؤ مکنون را
جولاهه کی تواند با گوهر
دیبا همی ببافد اکسون را
ور گنبد است بی ستن و پایه
کی برفراشت گنبد وارون را
هرگز کسی به گنبد وارون دید
سیر رحی و گردش طاحون را
ترکی است آسمان که دگرگونه
دارد صباح و شام دگرگون را
گاه از فلق گذارد سیمین تاج
گاه از شفق عمامه گلگون را
گیرم که مدرک است همی گردون
ادراک بخش کبود گردون را
ای مانده چون جنین بدل گردون
چون پی بری حقایق بیرون را
دل از خرد به موجد کل بسته است
خاک فسرده و گل مسخون را
رستن ز خاک تیره کجا باشد
ترکیبی از عناصر معجون را
کی ره دهند در صف علیین
جسمی به بند سجین مسجون را
از علت العلل چه خبر باشد
معلول فوق و علت مادون را
مریخ اگر نشیند با ناهید
کی جای ریزد مرخون را
وان زهره گر فضایل برجیسی
داند کجا نوازد قانون را
تیر ار نیوشد از ماه افسانه
با خامه کی طرازد افسون را
کیوان به تیر اگر نگرد کمتر
چین افکند عذار شبه گون را
ماه ار ز نور خویش بدی تابان
هر ماهه نو نکردی عرجون را
ور مهر نور وجهه حق دیدی
نفروختی فروزان کانون را
ای خواجه زی خدای گرا وز خلق
زنجیر در گل دل مجذون را
دیان دین ترا طلبد زی او
بشتاب وهل جماعت مدیون را
جائی برو که بر در وی خورشید
خاضع شده است یوشع بن نون را
آنرا بجو که ز امرش او بارد
ماهی بکام پیکر ذوالنون را
گیرم که چهره زرد کنی چندانک
زرچوبه را بمانی و زریون را
زرچوبه چیست خود چه بود زریون
آنجا که بنگری زر مخزون را
زر نیز خود چه باشدی ای بازر
در خاک دیده پنهان قارون را
تا در درون دیده و دل داری
دیو پلید و اهرمن دون را
آلایشی است در تو که دامانت
خواهد پلیدکردن جیحون را
بشکن طلسم روح مکرم را
بگشای دیده آن دل مفتون را
آسوده کن خیال گرامی را
پاکیزه کن وثاق همایون را
بسیار خفته ماندی و نابینا
بیدار باشد و بینا اکنون را
گر رستمی بزور و فریدونی
بر خود مناز و منگر کایدون را
سیمرغ بود عاقله رستم را
بر مایه بود دایه فریدون را
رو سجده کن به بارگهی روشن
پس برفروز چهره گلگون را
رو تکیه کن به قائمه ای محکم
پس برفراز قامت موزون را
از گلرخان عصر عنب بستان
فرموش کن عصاره افیون را
بیراهه است و دیو و دده زنهار
بی رهنمای مسپر هامون را
دامان خاصه ای بکف آر آنگه
از کف بهل چرا و چه و چون را
هرگز کجا توانی قائم داشت
بی متکا عمود فر ستون را
در احتجاج خصم فرو ماندی
موسی اگر نبودی هارون را
بر صخره کی کنیسه بنا کردی
عیسی اگر نخواندی شمعون را
نوح این سخن به سام همی میگفت
روزی که ساخت سوق ثمانون را
کاین جان رهین حکمت و فضلستی
بستان بها و در ده مرهون را
هرگز مدار منت از این مردم
زیرا که خوار بینی ممنون را
این آز شوخکن کندت جامه
رو از قناعت آور صابون را
سوگند میخورم که در این گیتی
کس نیست رسته منت گردون را
جز خواجه من آنکه ندارد چرخ
از طوق طاعتش سر بیرون را
فرخ نظام سلطنه کز دانش
نگشوده نامه خواند مضمون را
من خواجگان شناخته ام افزون
اما از او نیافتم افزون را
خواندم کتاب دولت سامانی
و آل سبکتکین و فریقون را
یکتن نیافتم که همالستی
این صاحب خجسته میمون را
فضلش نوشته دفتر انگلیون
هم نامه های هرمس و سمنون را
کلکش که جاذبستی رحمت را
تیغش که نایبستی طاعون را
آلوده با عبیر طبرزد را
پالوده از حریر طبر خون را
ز انصاف بیمری که خداداد است
این مقتدر عمید همایون را
گر برخلاف مصلحتش قانون
اجراء شود گزیند قانون را
ای صیت احتشام تو بگرفته
در شش جهت جزیره مسکون را
عفوی است در سرشت تراکان عفو
بر عم خود نبودی مامون را
قدسی است در نهاد تراکان قدس
بی شک نبوده زاده مظعون را
جودی است در وجود تراکان جود
هرگز نبوده احمد طولون را
جودت کم از شمر شمرد مانا
چه زنده رود را و چه جیحون را
دست سحاب نزد کفت ماند
مصدوقه ثلث و تسعون را
عمر و زبیدی ار نگرد تیغت
صمصام را ببخشد و ذوالنون را
بن مقله بر بمقله کشد از جان
آن خامه سیاه شبه گون را
عبدالحمید یحیی آموزد
از سهم و قوس تو الف و نون را
با چون توئی قیاس کجا شاید
این خواجگان بی هنر دون را
دانا چگونه ماند نادان را
رایج کجا نماید مغبون را
رنگ گهر نه بینی خارا را
طعم رطب نباشد زیتون را
میرا به مدحتت صدف طبعم
زاد است این لئالی مکنون را
من نیستم ازان شعرا کایشان
قائد شوند زمره ی غاوون را
در مدح هر خسیس فرو خوانند
شعری دو نامناسب و موزون را
وز فرط بی تمیزی بر مردان
مدح آنچنان کنند که خاتون را
نه زان عروضیان که به هر رکنی
نسبت دهند مطوی و مخبون را
نه زان مرائیان که بر ایشان حق
فرموده والذین یرائون را
بل مادح تو باشم و نستانم
در درگه تو افسر ارغون را
از لب پدید آرم معجز را
وز خامه فاش سازم افسون را
پیش ترانه ی غزل نغزم
بونصر کی نوازد قانون را
روئینه شعر گویم در مدحت
روئین تن است زاده کتایون را
تا آب ماه بگذرد و ایلول
تشرین فراز بینی و کانون را
خواند دو جا فرشته یزدانی
دو سوره بر ز گفته بی چون را
بر طلعت تو سوره ی کوثر را
بر دشمن تو سوره ی ماعون را
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶
با خلق چون حدیث کنم ز این ستاره ها
با کودکان چه گویم ازین گاهواره ها
گهواره های زرین بینی بر آسمان
همچون زمین غنوده در آن شیرخواره ها
چون کودکان به مادر گاهی شوند رام
با مهر و گه نفور شوند این ستاره ها
خورشید را فروزه وزند ارنه در کفست
هر دم چرا زبانه کشد زو شراره ها
سقط الزناد اوست تو گوئی درین فضا
این جذوه ها که بینی چون کوه پاره ها
همواره گرد شمس بگردند این نجوم
چونانکه گرد قلعه طاغی سواره ها
این دانه های در که عروسان چرخ را
در گوش اندرون شده چون گوشواره ها
ناموس شمس را همه هستند متصل
چون دانه های لؤلؤ در سلک یاره ها
این اختران که بینی بر برجها مدام
تابنده چون مصابیح اندر مناره ها
هر یک نصاب خود را ملکیست چون زمین
کاقلیمهاست در وی و دزها و باره ها
از کوه و پشته گشته گرانپشت و کوهه شان
چون پشت سالخوردان از پشتواره ها
رگهای خاکشان همه نرم است از آبها
ستخوان کوهشان همه سخت از حجاره ها
در جویبارهاشان روید درختها
در کوهسارهاشان باشد مغاره ها
وز قله های صعب کلانشان به اتفاق
آتش زند زبانه چو آب از فواره ها
اجرام مستنیرند اینان که روز و شب
از آفتاب باشدشان استناره ها
کشور خدای شمس منیرست و بهر خویش
آراست زین دوایر گردون اداره ها
اقلیم تیر از همه نزریکتر بدو است
چون حاجیان خاص بدارالاماره ها
ناهید باشد از بس وی در مدار خویش
دائر چنانکه خیره شود زو نظاره ها
دیگر زمین که با ما ره طی کند مدام
از خواهران خویش همی بر کناره ها
مه گردوی بگردد و بر وی همی تند
فرمان پذیر تا چه بود زو اشاره ها
در زمهریر ماه نه آبست و نه هوا
ایدر ندارد ایچ به جز سنگ خاره ها
زین گونه بیست ماه فزون گرد اختران
باشد همی رونده چنان چون طیاره ها
بهرام در مدار چهارم به صد شتاب
تازد چنانکه ترکان تازند باره ها
زین بعد چون بدانسو رفتی کواکبی
بینی بگردشند فزون از شماره ها
با اینکه از شماره فزونند ثبت شد
هفتاد و اند کوکبشان در اواره ها
برجیس در مدار ششم راه بسپرد
چابک چو از فلاخن مردان حجاره ها
کیوان همی شتابد در هفتمین مدار
چون فارسان بمعرکها و اغاره ها
و اندر مدار ثامن و تاسع دو روشنی
بینی ز اختران نه چو دیگر ستاره ها
وان ثابتان جمله شموسند اگر چه تو
دانی به راه گمشدگانشان اماره ها
چون رای با فروغ فروغی ذکاء ملک
سازند این شموس درخشان اناره ها
آنکو بپای فکرش شاید شدن بچرخ
چون منجنیقها که گذاری بباره ها
دیباچه کلامش ام الکتاب فضل
بوسیدن رکابش خیرالزیاره ها
ای در بیان مدح صفات کمال تو
قاصر زبان و کلک فصیح العباره ها
بر قینه مغنیه نظم دلکشت
هرگز کسی ندیده خلل ز استعاره ها
آنجا که راه چاره شود بسته بر کسان
از رای روشن تو بجویند چاره ها
داناتری به هر فن و هر کار و هر هنر
از مردم عرب به رسوم و به داره ها
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸ - در ستایش امیر نظام گروسی فرماید
چو در خواب شد دیده پاسبانها
نوای درای آمد از کاروانها
به محمل گزیدند جا خوبرویان
به تن ها دمیدند گفتی روانها
سمن سینگان توأم اندر کژابه
چنان زهره و مشتری را قرانها
بتان پریچهره بر بیسراکان
چو اقمار تابنده بر آسمانها
به جمازه ها بر نشستند گردان
چو بر اخگر تافته بر دخانها
شترها روان یک ز دنبال دیگر
چو عقد لئالی که در ریسمانها
چنان رشته دوک دست عجوزان
مهار شتر در کف ساربانها
دوان تازی اسبان ز پیش قوافل
نشسته بر آن اسبها پهلوانها
نمد زین بزیر و گژین جامه در بر
فرو هشته دامان برگستوانها
گرفته رهی دور در پیش و سرخوش
رها کرده ز اسبان تازی عنانها
سواره دلیران به پیچیده سرها
پیاده یلان تنگ بسته میانها
یکی چست چون اختران بر فلکها
یکی تند چون تیرها از کمانها
زمین همچو گردون پر از ماه و اختر
در او از پی رهروان کهکشانها
بناگه یکی ز آسکون تیره ابری
برآمد چو دودی که از دیگدانها
رخ خور به میغ سیه گشت پنهان
چو در زیر پر، بیضه ماکیانها
بشورید ابر سیاه از جوانب
ببارید سیم سپید از کرانها
دمان ابر تاری چو پیلان جنگی
وزان باد صرصر چنان پیلبانها
پراکنده شد سونش سیم چندان
که گفتی گشودند درهای کانها
نسیمی که از دامن که وزیدی
بتن در همی شد چو نوک سنانها
به روی گژین جامه پهلوانان
ز سنجاب پوشیده شد طیلسانها
چو برداشتی باد دامان محمل
درخشیدی از چرخها فرقدانها
سمن سینه ترکان مشکینه مو را
ز کافور سیمینه شد ارغوانها
بتان بسد روی یاقوت لب را
ز الماس و بیجاده شد بهر مانها
ز بس بر شبه سیم سودند گفتی
چو پیران شدستند یکسر جوانها
زمین چون بحار و نجائب سفائن
علمهای گندآوران بادبانها
بتان جمله آکنده دامان به گوهر
یلان یکسره کنده دلها ز جانها
تو گفتی مگر شور محشر برآمد
که کر شد همی گوش چرخ از فغانها
ز یکسو عوای ذئآب و ثعالب
ز سوی دگر خلق را الامانها
فلک میزبان بود و مردم خورشها
دد و دام هامون همه میهمانها
جز این میهمانان ندیدم کسی را
ز دندان چکد زهر و خون از دهانها
همی ریخت مردم ز بالای زینها
چو از شاخها برگها در خزانها
قباها به تن های مردم کفنها
ولی مر، ددان را چو دستار خوانها
دریده ز دندان بو جعده دلها
خراشیده چنگال بن دایه رانها
دوان جوق گرگان ز دنبال مردم
چنان کز پی گوسپندان شبانها
ز ناف یکی سر بر آورده نشتر
ز کام یکی آخته کلبتانها
من اندر پی کاروان او فتاده
چنان حلقه ها در بن ریسمانها
همی رفت معشوق و من در پی او
چو دلدادگان از پی دلستانها
به گوشم وزان باد چون باد غرها
ز چشمم روان آب چون ناودانها
مر آن باد پا خنگ پولادسم را
کز آهن به تن باشدش استخوانها
رگ و پی بر اندامش انسان که گویی
همی رسته از خارها خیزرانها
یکی بانگ بر وی زدم تا همی شد
شناور چو مرغی که در آبدانها
بسنبید الماس با آهنین سم
چو با سوزن در زیان پرنیان ها
ببرف اندرون سینه مالان همی شد
چو در ریگها باره ترکمانها
فتادم به پیش از همه کاروانان
گشادم به تحمید ایزد زبانها
بدیدم به محمل بت نازنین را
که بد چون گل تازه در گلستانها
کنون سرو بن کرده چون بید مجنون
همش ارغوان ها شده زعفرانها
گرفتم عنان و زمام نجیبش
بر او خواندم از دوستی داستانها
زبانم غم عشق را شد مفسر
لبم قصه شوق را ترجمانها
ز بس راندم از مهر با وی سخنها
ز بس خواندم از صدق بر وی بیانها
دلش مهربان شد به من گرچه بودی
از آن سنگدلها و نامهربانها
پی آنکه ره زودتر آید به پایان
ز نرد سخن ساز شد نردبانها
مرا گفت هیچت اگر دانشستی
ندانی چرا سودها از زیانها
بدین روزگاران که بارد به گیتی
ز ابر سیه مرگها و هوانها
ز رفتن فرو مانده تازی نوندان
ز کالا نظر بسته بازارگانها
نیایند گرگان برون از منازل
نپرند مرغان بر از آشیانها
نه تنها مرا بلکه خود را بخواری
چرا کردی آواره از خانمانها
ز ایوان ره کاخ دیوان گرفتی
به بیغولها راندی از شارسانها
شدی در پی مرگها و بلاها
زدی بر دم تیغها و سنانها
مگر ز آتشستی ترا روی و پیکر
مگر ز آهنستی ترا استخوانها
مگر نقد جان زان متاع است، کو را
ز بازار بردی چنان رایگانها
بدو گفتم ای گلبن باغ شادی
که رویت بود چون گل بوستانها
ندانی که مرد آنگهی پخته گردد
که فرسوده گردد ز دور زمانها
بنشنیده باشی که رستم چگونه
پی گرگساران بپیمود خوانها
نتابید از آهنگ پیلان جنگی
نترسید از آوای شیر ژیانها
ز پولاد بودش ببر پیرهن ها
ز خورشید بودش به سر سایبانها
سرون بر کشید از سر نره دیوان
جگر بر درید از دل پهلوانها
کرا کسب دانش به تجریب باید
بدینسانش پیمود باید کرانها
به چنگال پتیاره در خون طپیدن
به از خون دل درکشیدن به خوانها
بدندان شیر اوفتادن از آن به
که ناز پزشکان بیمارسانها
چو بشنید یار این سخن گفت خامش
ازین بیش بر من مخوان چیستانها
برای من، این باد رنگین، چه بافی
که بستوهم از عشوه باد خوانها
پشیزی نخرم فسونت ور از بر
فرو خوانی انجیلها و قرانها
نه بر جان مباح است بیزاری از تن
نه بر تن گواراست بدرود جانها
سر آدمی نی درخت است کز نو
بروید پس از اره باغبانها
بمن راستی کن که نیکو شناسم
سخن راستان را ز افسانه خوانها
بگفتم بتا راستی را سرایم
حدیثی که بشنودم از باستانها
که بیدانشان چون بمانند عاجز
شتابند اندر پی کاردانها
بپویند کوران سبیل بصیران
بجویند خردان طریق کلانها
ندانی که دانش پژوهان گیتی
ز دانا بجویند هر سو نشانها
چنان مرد گم کرده راهی که جوید
نشان ره اندر پی کاروانها
من این سهمگین درها را از آن ره
ببیزم که دارم به دل آرمانها
سه سال است دور از حضور امیرم
وزان آستان بر دگر آستانها
بهار نشاطم خزان گشت ازیرا
چه در فرودینها چه در مهرگانها
مشدر شدم خانه در نرد عذرا
بدست حریف اندرم کعبتانها
قضا پیر زال است و من تار پنبه
فلک هچنان چرخه دو کدانها
روانم کنون بر درش تاستانم
از آن عنبرین خاک قوت روانها
اگر بار دیگر ببوسم سرایش
ز بختم سزد، شکرها و امتنانها
ز دلها نهم بر درش پیشکشها
ز جانها برم در برش ارمغانها
فشانم بر او جان چنان چون که دیدی
ز پروانه بر شمعها جا فشانها
ایا حضرتت مظهر مردمی ها
ایا نسبتت مفخر خاندانها
ز فضلت مهالک ریاض تنعم
ز عدلت مفازات دارالامانها
تو کیفر دهی حادثات فلکها
تو جبران کنی نائبات زمانها
بکشتم همه ملک را زیر و بالا
نمودم همه خلق را امتحانها
نجستم نظیرت بچندین ممالک
ندیدم قرینت به چندین قرانها
نه میری بود چون تو در سطح گیتی
نه ماهی دمد چون تو بر آسمانها
ندانند قدرت گر این تنگ چشمان
نگویند مدحت گر این بی زبانها
مخور غم که تو مهری و خلق، کوران
مجو کین که تو ماهی اینان کتانها
چو عدلت نهد تیرها بر کمانها
چو بأست زند تیغها بر فسانها
پلنگان بنالند در کوهساران
هژبران بمیرند در نیستانها
اگر شارسان بر نگاری نماند
به فرزانه بهرام بر شارسانها
وگر خامه ات بر ورق مشک بیزد
ببندند عنبرفروشان دکانها
جهان را به یکروز بخشی ازیرا
جهانبانت هر روز بخشد جهانها
بسائل دهی بدره ها بیسگانی
بشاعر دهی گنجها را یگانها
ببرد پرند کجت دشمنان را
ببر دیبه مرگ چون پرنیانها
تو چون آذر آبادگان کعبه کردی
به کعبه کنند آذر آبادگانها
الا تا جهان جاودان از تو خرم
بمانی همی جاودان جاودانها
همه ساقیان تو زرین کلاهان
همه منشیان تو مشکین بنانها
همه چاکران تو بوذرجمهران
همه عاملان تو نوشیرونها
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در عید سعید فطر ۱۳۱۲ در کرمانشاه
نماز شام کز قندیل کوکب
چراغان کرد گردون خیمه شب
فرو بستند گوئی نو عروسان
بگردن عقد لؤلؤی مثقب
و یا گسترده بر طاقی بعمدا
پرندی نیلگون یک سر مذهب
و یا چون خیمه ای با میخ زرین
که از مشکین طنابستی مطنب
و یا با کلک زرین بر نبشتند
به مشکین لوح سطری چند معرب
و یا پیروزه گون طشتی است وارون
ز گوهرهای گوناگون لبالب
فلک کجر و بسان پیل شطرنج
شهب تازنده چون اسبان اشهب
یکی چون اسب راهش از چپ و راست
یکی چون پیل رفتارش مورب
مجره همچو شیرین جوی فرهاد
ز کوه بیستون گردیده منصب
ثریا همچو انگور از بر تاک
فضای چرخ چون باغی معنب
نمودی فرقدان دو شمع کافور
بصحنی از عبیروبان مطیب
فرو کوبیده «عذرا» از «زبانی »
دو زرین میخ بر سیمینه جوزب
درخشان هقعه بر پستان جوزا
فروزان شوله بر دنبال عقرب
یکی چون گوهر اندر تاج زرین
یکی چون آتش اندر نوک مثقب
بنات النعش تابان از بر قطب
چو شاگردان بر استاد مکتب
ز کوه بیستون برشد شباهنگ
چو از چاه مقنع ماه نخشب
بطین بگرفت در بطن الحمل جای
چنان کاندر و جار خویش ثعلب
عوائذ بر تن تنین هویدا
چنان چون بثرها بر جلد اجرب
سعود آورده اندر اخبیه رخت
خیامش را سماک الارض مضرب
همی تابید عین الاثور از چرخ
چنان طرف سیه چشمان ایرب
به خون بهرام چون شمشیر حیدر
دو پیکر چون دو نیم اعضای مرحب
بکرسی ذات کرسی چون بر اورنگ
صفیه دختر حی اخطب
گرفته سعد ذابح دشنه بر کف
چو اندر جنگ خوزستان مهلب
چنان خنیاگران در بزم ناهید
گرفته چنک در کف نای بر لب
همی افروخت نار از چهره برحبیس
چنان زیبا نگاری خسته از تب
همی برکند کیوان موی سبلت
چو پیری دردمند از داء ثعلب
نیازی حاجیانستند گوئی
بهنگام جمار اندر محصب
ظلیم از سهم رامی خسته چونان
شترمرغی ز پیکانی مشعب
چو ملاحان سهیل از جانب قطب
بدریای جنوب افکنده مرکب
ستاده بر فراز تخت جبار
نشسته در کنار نهر ارنب
غمیضا در سرشک دیده مغمور
عبور از راه دریا جسته مهرب
همی در شورش آمد کلب احمر
چو برناقه حمیرا کلب حوئب
هویدا شد هلال ماه شوال
چو زرین مشعلی در شام غیهب
و یا در کاخی از پیروزه قندیل
و یا بر شاخی از بیحاده اخطب
و یا چون کشتییی در ناف دریا
و یا چون حلقه در جوف سبسب
و یا زیبا نگاری نیلگون رخت
بزرین وسمه ابرویش مخضب
مکرم ماند بر جای مبارک
معظم راند دنبال مرجب
مه من آن غزال عنبرین خال
بت من آن نگار سیم غبغب
پی دیدار مه شد بر سر بام
چو اندر کرسی تدویر کوکب
هلال عید را دی از بن چرخ
چو پیری گوژ بر طاقی محدب
و یا خود مشربه سیمین پرازمی
بدست ساقی پاکیزه مشرب
چو مه را دید آن بنده خورشید
زمین بوسید بر میر معذب
بشکر میر از لب شکر افشاند
پس این مطلع سرود از شکرین لب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - کنگره آسمان در برج دلو
شامگهی کز افق گشت نهان آفتاب
پرده زرین گرفت مهر زنیلی قباب
از علم لاجورد پرچم زرین گسست
خیمه و خرگاه شب بست به مشکین طناب
شام سه شنبه که بود آخر ماه صفر
چتر شب نیلگون تیره چو پر غراب
رفته ز بعد هزار سیصد و سی و دو سال
از سنه هجرت احمد ختمی مآب
پرده نشینان چرخ رقص کنان آمدند
بر سر بازار و کوی بی کله و بی نقاب
خواجه اختر شناس رفت سحرگه ببام
سینه پر از نور علم سر تهی از خمر خواب
منظرة الشمس را با عدسیهای او
کرد سوی آسمان صفحه گشود از کتاب
وزن کواکب شمرد جمله بمیزان فکر
فاصله و قربشان کرد بدقت حساب
یافت زحل را که داشت دو منطقه بر میان
ساخته از هشت مه نور و فروغ اکتساب
گفتی آورده هشت مجمر زرین که کشت
مجمره زرد هشت خاموش از التهاب
چارمه مشتری بر مثل چار شمع
بر طبق لاجورد در لگن زر ناب
ذات الکرسی خطیب چو عیسی اندر صلیب
پنجه کف الخضیب چو مریم از خون خضاب
ساخته یکسر نجوم از لهب و از رجوم
در فلک خود هجوم بهر ذهاب و ایاب
چرخ سیه پیرهن دوخت پرندی بتن
ریخت بر او از پرن گوهر و در خوشاب
محفل شورای چرخ ساخته در برج دلو
گشته کواکب در آن گرم سئوال و جواب
دو نیر، و یک دبیر، دو سعد روشن ضمیر
زهره و برجیس و تیر پیش مه و آفتاب
تیر در این کنفرانس خط دبیری گرفت
مهر درخشان رئیس ماهش نائب مناب
زهره به آهنک نغز رابط محفل شده
مشتری افکنده پهن مسند فصل الخطاب
مهر درخشان به تیر گفت چه داری خبر
از زمی و اهل آن و آدمی و خاک و آب
تیر کشید از بغل دفتر سیمین و زود
پیشنهادی که داشت خواند بصد آب و تاب
گفت بظاهر زمین در نظر ما بود
گوهری از خاک و آب یا لمعان سر آب
لیک چو خوش بنگری نیست چنین بلکه هست
مذبحه ای از ادیم مهلکه ای از تراب
آدمی اندر زمین بوالعجبی آیتی است
هر که در او دیده گفت هذا شئی عجاب
از ستم و جور وی جان نبرد هیچ شئی
بگسلد از گور پی بر کند از شیر ناب
در قلل کوهسار پلنگ از او خسته جان
در شکم رودبار نهنگ ز او دلکباب
خشک و تر اندر بلادشت و در اندر عنا
بحر و بر اندر عزا جانور اندر عذاب
اسبی دارد روان ساخته در زیر ران
برق و بخارش عنان آهن و آتش رکاب
هر دم شکلی کند گونه این اسب را
تا به دگرگونه شکل گردد از آن کامیاب
در ره باریک و سخت سازد از او نردبان
در شب تاریک و تار آرد از آن ماهتاب
گه شده غواصه اش در دل یم بیدرنگ
گه شده طیاره اش سوی هوا با شتاب
گاه گرامافنی کرده پی حبس صوت
گه تلفن ساخته بهر بیان و خطاب
سکه آهن بخاک چو سکه بر سیم و زر
فلک مسلح در آب جلوه کند چون حباب
آدمی از حدس و رجم کرده نظر سوی نجم
وزن وی و ثقل و حجم ساخته یکسر حساب
دوره ی اقمارها وادی و کهسارها
جدول و انهارها کرده رقم در کتاب
کار زمین ساخته قائم و پرداخته
پس سوی ما تاخته خاکی بی فرو آب
ساخته گردونه ای چتر دگرگونه ای
گنبد وارونه ای بسته به چرخ و طناب
گاه چو مرغ از نشیب پره زند بر هوا
گاه چو باد از فراز حمله کند بر سحاب
چون از عطارد شنید نیر اعظم حدیث
جمله کواکب شدند در قلق و اضطراب
زهره به برجیس گفت گردنشین کادمی
سطح تو خواهد نمود مرتع خیل و دواب
ماه بناهید گفت الحذر از این رقیب
سوی تو خواهد کشید صارم کین از قراب
تیر به خورشید گفت الحذر از این رقیب
کز تو برآرد دمار ای شه مالک رقاب
وا عجبا کادمی در پی آن اوفتاد
کاید و بر ما کند بی خبری فتح باب
باید نظاره کرد دردگران چاره کرد
زآنکه بشر پاره کرد پرده شرم و حجاب
روی بشر هر که دید بویش هر کس شنید
تا بقیامت کشید محنت و رنج و عذاب
مهر چو این برشنفت چهره ترش کرد و گفت
بس کن و کوتاه گیر قصه دور از صواب
خاک طفیل من است خادم خیل من است
عاصم ذیل من است آدم خاک انتساب
گر ز می تیره رنگ خیره سرآید به جنگ
برد رمش با خدنگ بسوزمش ز التهاب
تیر چو این بر شنید پرده برخ برکشید
جای تکلم ندید گشت بتندی مجاب
زهره بر افروخت چهر خواست اجازت ز مهر
ساخت بطاق سپهر این غزل اندر رباب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۰
سپیده دم چو در آغاز سال و ماه عرب
گرفت مار سیه مهره سپید بلب
یکی سیه قصب داشت گیتی اندر بر
دریده گشت گریبان آن سیاه قصب
سپیده خیمه سیمین فراشت بر کهسار
ز هم گسست طناب سیاه خیمه شب
طلایه سپه آفتاب راند از پیش
ستارگان بگرفتند جمله راه هرب
کشید گفتی با گاز آهنین خورشید
ز طاق گنبد پیروزه میخهای ذهب
گرفت پروین راه از فراز سوی نشیب
ز تاک گفتی چیدند خوشهای عنب
نظاره کردم آن مرئة المسلسله را
که داشت دست بزنجیر و تن اسیر تعب
چو ذات کرسی می رفت بر فراز سریر
بدست یاره و از سیم طوق در غبغب
بنات نعش که در گرد قطب بودندی
نشسته چون بگه غزل دختران عرب
چنان شدند پریشان که لشکر سلجوق
ز رایت مغولان شد پریش اینت عجب
افق چو بحر محیط و مجره نهر روان
که آب نهر بدریا فرو شود ز مصب
سمآء مبنی مانند صفحه سیمین
بر آن سطور و حروف سطور آن معرب
بشست ز آب طلا آن سطور را خورشید
چو اوستادان الواح طفل در مکتب
تمام خلق در این روز رنگ شب پوشند
چه شد که جامه بهمرنگ روز پوشد شب
همه سپید سلب را سیه پلاس کند
فلک پلاس سیه را کند سپیده سلب
برفت کله انجم درون صیره غرب
ز کوهسار چو جنباند گرگ خیره ذنب
همی تو گفتی جوقی کبوتران بپرید
ز برج سیمین از بازی آتشین مخلب
فتاد زهره ز اورنگ آبنوش به خاک
شکست چنگش در چنگ و نایش اندر لب
تو گوئی افتاد اندر قموص از سر تخت
صفیه زوج نبی دخت حی بن اخطب
بدست چرخ یکی تیغ آتشین دیدم
چو ذوالفقار علی روز کشتن مرجب
چنینه روزی کز بامداد تا به غروب
بگوش خلق ز گردون رسید بانگ طرب
مرا رسید بشارت ز منهیان سرای
که کرده اینک میر خدایگانت طلب
ستوده خصلت فرخنده فرامیر نظام
جهان فضل و هنر آسمان عقل و ادب
از این بشارت از جای جستمی چونان
که برق بینی از مطلع و صبا ز مهب
همی گرفتم در دست خامه و دفتر
همی کشیدم در پای موزه و جورب
کجا که درگه آن آفتاب رخشان بود
همی بسودم و بوسیدمی دو روی و دولب
امیر اعظم فرمود مر مرا باری
که ای تو راکب و دانش ترا بهین مرکب
منت همیدون خواندم بیار تا گویم
سماع را چه مقام و نشاط را چه سبب
بروز غره سال عرب دمیده مهی
نه چون هلال محرم نه چون مه نخشب
ز شوق عزت تابنده شد یکی خورشید
به چرخ نصرت رخشنده شد یکی کوکب
بلند اختری از آسمان مجد و کمال
طلوع کرد ز تأیید و لطف حضرت رب
پدرش والا نواب نصرت الدوله
که از نژاد شهانش بود تبار و نسب
خجسته مادر او عزت الملوک بود
یکی فریشته از دودمان جاه و حسب
چراغ و چشم ولیعهد پادشاه عجم
ملک مظفر دین مهتر از ملوک عرب
کریمه ی خود بر این کریم داد از آنک
همیشه ابعد ممنوع باشد از اقرب
از آن سپرد که این گوهر درخشنده
پدید آید با یک جهان کمال و ادب
چو لؤلؤئی که پدیدار گردد از دو صدف
چو فضه که نمودار آید از دو ذهب
خجسته زاد پسر از چنین پدر مادر
ستوده آید مولود از چنین ام و اب
بدین طراوت خیزد ازین دو دریا در
بدین حلاوت ریزد ازین دو نخله رطب
ازین دو شاخ بدین خرمی برآید برگ
ازین دو باغ بدین تازگی بروید حب
خجسته مادرش اما خجسته تر پدرش
پدرش نیک نجیب است و مادرش انجب
ز هر دو سوی شریف و ز هر دو سوی عزیز
ز هر دو سوی کریم و ز هر دو سو اطیب
چنین پسر شد در خورد اسب و تیغ و سپه
چنین پسر شد شایان اسم و رسم و لقب
پی چراغان در مولد چنین مولود
بروز روشن آبستن است شب همه شب
مگر ندیدی آن صبحدم که زاد زمام
فروخت گردون شمعی ز عنبر اشهب
خدایگانا ای آنکه تیغ احدب تو
نموده پشت فلک را براستی احدب
مبارزان و دلیران روزگار تمام
بنام تیغ تو خوانند در خطوب خطب
نسیم خویت آذر بتازه ترعود است
شرار خشمت آتش به خشکتر ز حطب
ز پای تا سر اگر لطف و رحمتی نه شگفت
که از ملک همه مهر آید و ز دیو غضب
بدل رحیمت عفو خدای راست دلیل
کف کریمت رزق عباد راست سبب
ز همت تو شود حرص بود لامه تمام
ز نعمت تو شود سیر دیده اشعب
گفت طبیبی درمان فرست و درد شناس
که شد خزانه والا بر این طبیب مطب
عدوی تو سر انگشت آنچنان خاید
که پشت و پهلو خارند اشتران جرب
به لشکر تو ز بس پاکدامنند توان
سپرد دختر دوشیزه بر جوان عزب
تو حکمرانی ما بین اوس با خزرج
تو صلح دانی با جنگ بکر با تغلب
خلاف رای تو ممنوع شد بهر ملت
قبول امر تو محتوم شد بهر مذهب
هزار سال بزی تا هزار سال منت
هزار مدح سرایم چو جر دل وقعنب
گهی بمال کنم تهنیت گه از فرزند
گهی به جاه کنم تهنیت گه از منصب
بویژه روز چنین تهنیت بدین مولود
سرایمت به سرور و ستایمت به طرب
تبارک الله ازین شاهزاده فرخ
کزو فتاده بسطح زمانه شور و شعب
مبین به خردیش ایدر که جذوه ای ز آتش
بیک دقیقه زند بر فراز چرخ لهب
چو کوکبی است که در چشم ما نماید خرد
ولی بگردون کی خرد باشدی کوکب
الا چو عشق جمیل است بر بثینه همی
الا چو باشد مهر شریح بر زینب
چو زلف معشوق اندر تن عدویت تاب
چو جان عاشق در جسم دشمنانت تب
همی به جام موالیت نوش از زنبور
همی بجان اعادیت نیش از عقرب
یکی همیشه سزاوار مدح و نعت و سپاس
یکی هماره گرفتار شتم و لعنت و سب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - قصیده
چو بانوی شب از آن زلفکان پر خم و تاب
بسود غالیه بر مشک و سیم بر سیماب
نجوم ثابته دیدم درون خیمه شب
بسان بیضه زرین بزیر پر غراب
و یا تو گفتی دوشیزگان سیم تنند
بشب گشوده ز رخ برقع و زتن جلباب
ستارگان زبر کهکشان چو سیم تنان
به سبزه بر شده از آن بس که روی شسته در آب
فروخت پروین از زر سرخ هفت چراغ
بنات کبری از سیم ساده هفت رکاب
بنات صغری مانند کشتییی کز موج
درون بحر شمالی فتاده در گرداب
چهار سعد بدیدم فراز مشکین دلو
ستاده اند و فرو شسته از دو زلف خضاب
چنانکه چار عرابی ز آب چاه بدلو
کند براویه بندد بر اشتران صعاب
اگر ندیدی بیرون ز شست تیرانداز
کمان بی زه تیر زرین کند پرتاب
کمان چرخ همی بین که بی زه و بی شست
بسی گشاد دهد ناوک زرین ز شهاب
عقاب و نسر ندیدم قرین مگر بفلک
دونسر طایر آسوده در پناه عقاب
شبی چنین من و یاری گزیده از خوبان
چنانکه حور بهشت از کواعب اتراب
سهی قدی که مثالش نه ماه در کشمیر
پریرخی که همالش نه ترک در صقلاب
گهی به پیکرم از سیم ساده کرده قبای
گهی بگردنم از مشک ناب بسته طناب
از آن عذار مطرز و زان جمال بدیع
از آن رحیق مصفا و زان عقیق خوشاب
بمغز بیخته مشک و بچشم داده فروغ
بکام ریخته شکر بجام کرده شراب
هوا لطیف و زمین سبز و من بزیر درخت
گرفته ماه در آغوش و خفته در مهتاب
شب دراز به پایان رسید و من همه شب
فتاده تا نفس بامداد مست و خراب
چو زد سپیده سر از کوه مؤذن اندر بام
بذکر حق شد و آمد امام در محراب
هزار در صف بستان و کبک در بر کوه
یکی سرود شنید و یکی نواخت رباب
بت من آن بدو رخ لاله و بقامت سرو
چو آفتاب برآورد سر برون ز حجاب
چه گفت گفت دریغا ز نقد عمر عزیز
که رایگان ز کف ما همی رود بشتاب
چو عمر در گذرست ای عزیز جهدی کن
مهل بخیره شود صرف و حاصلی دریاب
چو پیر گشتی بگسل ز نوجوانان مهر
که جاودانه نماند کسی ز شیخ و ز شاب
بگاه پیری نتوان پی جوان رفت
بدور شیب نشاید ز سر گرفت شباب
ز جای خیز پی شکر داور متعال
کمر ببند بدرگاه ایزد وهاب
چو آدمی نکند ذکر حق بشام و سحر
نه آدمیست که کمتر شد از وحوش و دواب
زبان مرغ بتکبیر باز و ما خاموش
دو چشم نرگس بیدار و ما غنوده بخواب
برو بنام خدای یگانه کن تسبیح
سپس بچهره برافشان ز آب دیده گلاب
هر آنچه می طلبی از کس از خدای بخواه
که اوست در همه گیتی مسبب الاسباب
چو این شنیدم راندم ز خویش شیطانرا
شدم ز راه خطا باز در طریق صواب
در آب رفتم با پیکری چو نیلوفر
وز آب شستم سجاده و گلیم و ثیاب
سپس بخاک نهادم بعجز پیشانی
ز هر دو چشمم جاری سرشک چون میراب
پس از نماز گشادم زبان باستغفار
بدان امید که حق غافر است و من تواب
بسوز سینه همی گفتم ای کسی که توئی
برآوردنده این نه طباق و هشت قباب
تو ابر و باد فراز آری از بخار و دخان
تو رعد و برق فروزی همی ز میغ و سحاب
چو باب توبه گشودی بروی ما ز کرم
مبند باب رجایا مفتح الابواب
مسوز این تن خاکی ز تاب آتش خشم
که خاکرا نبود تاب هیچگونه عذاب
بناگهان ز سروشم رسید مژده عفو
فتاد در دلم از نور ایزدی فرتاب
ندا رسید بگوش اندرم که یا عبدی
عفوت عنک و انی لغافر من تاب
بشرط آنکه ببندی زبان ز هجو کسان
بهیچ گونه تنی را نیازری ز عتاب
بجز دو طایفه کانان سزای دشنامند
ولی نه از در اجمال بلکه با اطناب
نخست آنکه بدیوان عدل گشته مقیم
وظیفه میرد و اجری برد باستصواب
سپس درافتد در پوستین خلق و بود
گزنده همچو کلاب و درنده همچو ذئاب
دوم کسی که ز جراحی و کحالی و طب
نه هیچ دیده معلم نه هیچ خوانده کتاب
بدکتریش قناعت نه بلکه از در جهل
خدای طب شمرد خویشرا چو اسکولاب
مبرزالحکما مبرزالاطبا نام
بخویش بسته و فربه شده از این القاب
بشصت سالگی اندر بسان تازه عروس
گهی بچهره سپیداب سوده گه سرخاب
سبالهاش برآمیخته بکسماتیک
بزیر بینی و بالای لب شده کژ تاب
چنانکه انتروگایتف بزیر دو ویرگول
بهیئت افقی بر فراز یک سیلاب
ز گالش و کروات و فکل تو پنداری
برون زاست فرنگی شد آن فرنگ مآب
نهاده لوحی بالای در نوشته بآن
مطب دکتر ریقو سلالة الانجاب
گرفته دیپلم طب از حسین بیک بیطار
عمل نموده بسی در طویله نواب
براه مدرسه چندین هزار کفش بپای
دریده است و بسر کفش خورده از طلاب
چنان مسلط و ماهر به علم و موسیقی
که تار عمر کسانرا بدرد از مضراب
بود مؤذن مسجد گواه حکمت وی
چنانکه هست شهود ثعالب از ازناب
نکرده فرق خراسان ز ماوراء النهر
همی نداند لحن مسیحی از رهاب
ز یک اشاره بروزی هزار قبرستان
کند عمارت و آباد در جهان خراب
بغنچنار و بکارا، شمندوفر، ورتوش
چو او نداند کس در ورق شمار و حساب
بجفت کردن و دزدیدن ورق از بانک
مسلمست و بگیر دهمی ز نرد کعاب
نگشته تا بکنون کس برو حریف قمار
که ماهر آمده آن بدلعاب در العاب
ولی نداند در دیده عنکبوت و عنب
ز خوشه عنب و عنکبوت اسطرلاب
ز نام جمله عقاقیر آنچه او آموخت
بنفشه است و سه پستان و خرفه و عناب
نه هضم کیلوس آرد تمیز از کیموس
نه آب کشک تواند شناخت از کشکاب
کند بجای اماله حجامت از مبطون
دهد بجای سقنقور بر علیل سداب
نداند ایچ بسان حکیم خندابی
بجز گرفتن خون از عروق و دادن آب
از آن قبل که بدولاب هیچ در منه نیست
دهد در منه بسی بر مریض در دولاب
همیشه گوید ایرانیان هنرمندند
ولی دریغ که ایران تهی است از اسباب
بعهد رستم اگر بود چرخ خیاطی
ببخیه دوخته میگشت پهلوی سهراب
شنیده ام یکی از این گروه بی پروا
که بود بی خبر از هر علوم و هر آداب
دو سال پیش بهمسایگیش مردی بود
که فقر و پیریش از تن ربوده طاقت و تاب
دو گاو شیرده اندر سرای مسکین بود
ز شیرشان بسراداده رنگ و روغن و آب
خوراک و پوشش مردان و کودکان و زنان
فراهم آمده زان شیر همچو شکر ناب
بهر صباح از آن شیر صاف دکتر را
نواله دادی با دوغ و مسکه و دوشاب
نه دست مزد از او خواستی نه شیربها
ز آفرینش دل شاد داشت رخ شاداب
ز اتفاق یکی روز خسته نتوانست
که شیر با قدح آرد فراز و مسکه بقاب
نماز شام ببازار دید دکتر را
گرفته از سر بیمار سوی خانه شتاب
درود خواند و تواضع نمود و خدمت کرد
چو بندگانش بزد بوسه بر عنان و رکاب
چو چشم دکتر بی آبرو بر او افتاد
بصد هزار عتابش همی نمود خطاب
که دی چرا نفرستادی آن وظیفه شیر
ز آشکار فکندی مرا به پیچ و بتاب
ببخش گفت که از خانه داشتم غیبت
تو دانی آنک نگهدار حجت است غیاب
چو این شنید بزد بانک کای خبیث لئیم
مریض داده مرا وجه و شیر بدنایاب
چو شیر یافت نشد سیم خود ز من بگرفت
تو این ضرر زدیم ای پلید خانه خراب
بگفتش ای خرک آخر تو کیستی و چه ای
نه آخذی بنواصی نه مالکی برقاب
نه من خراج گذارم نه تو خراج ستان
نه تو زکوة ستانی نه مال من بنصاب
مگر که شیر مرا خود خریده ای بسلف
و یا من و تو به هم بر شکسته ایم جناب
بگفت این و بتندی جدا شد از بر وی
تنی ز درد نزار و دلی ز غصه کباب
برفت دکتر بی آبرو سحرگاهان
کجا که حافظ صحت نشسته با اصحاب
نشست و گفت هویدا شد است میکروبی
درون فضله گاوان بسان زهر مذاب
چو آن جراثیم اندر طویله برخیزند
شوند گرد بنیش و پرفراش و ذباب
ز نیش پشه و پر مگس دود آن زهر
بخون آدمیان زانکه عرق شد جذاب
چو شد بخون کسی این بلای گوناگون
همیشه باشد رنجور و دردمند اعصاب
کنون بباید در شهر ما نماند گاو
طویله شان هم باید شود خراب و یباب
وگرنه دردی بر مردمان هجوم آرد
که از علاجش عاجز شوند اولوالالباب
چو این شنیدند اجزای حفظ صحه تمام
فروشدند ز فکرت بسان خر بخلاب
یکی نخواست ز گفتار او دلیل و سند
یکی نکرد بتحقیق آن سئوال و جواب
یکی نگفتش کین فضله تجربت کردی
و یا بذوق زبان چرب داری ای مرتاب
شدند خامش ازیرا که جاهلان بودند
ز صدر تا بنعال و زباب تا محراب
پس از مشاوره کردند جمله پیشنهاد
سوی مقام وزات بنامه و کتاب
کزان مقام بنظمیه حکم سخت رسد
که هرچه گاو به تهران برند در دولاب
چو ماجرا به مقام وزیر داخله رفت
نوشت حکم بنظمیه سخت در این باب
که گاوها را یکسره برون کنید از شهر
طویله شانهم سازید مستوی بتراب
شگرف واقعه ای دیدم آنزمان که هنوز
مرا بود ز غم گاودار دیده پر آب
ز شهر بیرون دیدم قطیع گاوان را
روانه همچو پلنگ از کنام و شیر از غاب
وداع کرده بر آخور روانه گشته بدشت
چو از جوادر و غزلان بمرغزار و سراب
ز آه گاوان روح اپیس و برمایون
بخست و ثور و ثریا شدند هر دو کباب
ایا خر خرف یاغی نعامی عیر
حدیث من بشنو نیک و نکته را دریاب
تو آن خری که ندانسته ای و نشناسی
ترنجبین و عسل راز حنظل و جلباب
تو آن خری که ارسطو بود بنزد تو خر
توان خریکه فلاطون بود به پیش تو گاب
خدای شاخ و دمت را بریده است از آن
ستیزه داری باذوالقرون و الاذناب
خران ز جور تو آزاد و گاو در آزار
دلیل جنسیت است این و نیست جای عتاب
از آن قبل شده خرپرست و گاو آزار
که خر نکوتر داند سپوز یا ایقاب
گمان بری که ز تخم خر مسیحستی
بارث یافته ای این شرافت از اصلاب
در این عقیده اگر سخت راسخی اینک
منت کنم ببراهین و با ادله مجاب
نخست آنکه حمار مسیح تخم نداشت
که بود ماده و زحمت ندیده از عزاب
بخوان صحایف توراة و صحف انگلیون
که شرح واقعه ثبت است اندرین دو کتاب
گرفتم آنکه زجدات و امهات تو هست
بگو کدام خرت شد نیا کدامین باب
شرافت پسران است یکسر از پدران
بامهات نمانند هیچگه اعقاب
دوم بفرض محال ار قضیه راست بود
منم که چشمه نسل ترا کشم زیراب
ببوق خود فکنم باد و نفخ صور کنم
که یادآوری از آیت فلاانساب
گرفتم اینکه بسرگین گاو زهری هست
بتر ز زهری کافعی فشاند از انیاب
در این معامله وجدان پاک می گوید
چرا پسندی بر اهل ده بلا و عذاب
مگر نه مردم رستاق بندگان حقند
چرا کنیشان مسموم ای ستوده خباب
اگر براستی این گفته ای جوابم ده
وگر دروغ زنی نیست تکیه بر کذاب
چنینه پیش نهاد ار دوباره پیش آری
روم که پیشنهادت بشویم از پیشاب
که شیر گاو بزهر کشنده تریاق است
ولی دهان ترا زهر قاتل است لعاب
چرا برای چه در پوستین گاو افتی
همی دری بتن بی گناه چرم و اهاب
مگر ندیدی در هند هندوان بر گاو
پرستش آرند از روی صدق بهر ثواب
مگر نه بینی زرتشتیان همی سازند
ز ضرع گاو گهی پادیاب و گه دستاب
مگر نرفته ای اندر فرنگ تابیزی
بریش و پشم خود از فضله بقراطیاب
مگر ندانی تخم و باز فضله گاو
همی بسوزد چون سیم ساده از تیزاب
بجوی آب تو روزی هزار لاشه سگ
در او فتاده و اجزای آن سرشته در آب
بریزد آن آب اندر ترا به حوض سرای
وزان بیاری معجون و شربت و جلاب
دهی به بیمار آن زهر و خود بنوشی ازانک
همت بحای طعامست و هم بجای شراب
ولی ز گاو که شیرش بزهر جاندارو
بود چو خون بشرائین و روح در اعصاب
ز روی جهل بپرهیزی و کناره کنی
که خوش تر آیدت از شیر گاوریم کلاب
خدای عز و جل روز حشر در پاداش
ترا کشد بعقابین از این دو گونه عقاب
سرت بکوره حداد و کون بشاخ بقر
چنان دهد که ندانی ره ایاب و ذهاب
بشهر ما نبود کس ز گاو مسکین تر
میان خیل بهایم درون جمع دواب
که ماده و نرشان خادمند ما رابل
ز اولیای نعم بلکه بهترین ارباب
یکی ز زرع دهد بر گرسنگان سیری
یکی بضرع کند کام تشنگان سیراب
بروزگار جوانی کفیل حرفت ماست
چو پیر گشت فتد زیر دشنه قصاب
بتر ز قصاب این ظلمهای گوناگون
که وارد است بر این جانور بغیر حساب
خران بشهر خرامنده زیر جل سمور
سگان خزیده و غلطیده در خز و سنجاب
ولیک گاو زبان بسته بی گنه گشته است
برون ز آخور و آواره در تلال و هضاب
بدان مثابه که هنگام نار استمطار
بدمب گاوان آتش فروختند اعراب
بجای خورد گیاسبزه و نواله کنند
چرا بدشتی بی آب و خالی از اعشاب
تو بامداد خوری تا بشب ز شب تا صبح
بکار گادن پرداختی چه فحل ضراب
ولیک گاو زبان بسته روز و شب میرد
در آرزوی شتر خار و حسرت لبلاب
ایا نسیم سحرگاه به حافظ الصحه
سلام من برسان با تحیت و آداب
سپس بگو که بجز نفی گاو از این کشور
چه کرده ای که ترا این رسوم شد ایجاب
بجز زری که ز حبیب مسافران بکرج
چه در ذهاب گرفتی چه در طریق ایاب
چه کردی و چه نمودی کدام کار تو بود
بدهر قابل تحسین و لایق اعجاب
بجای اینهمه سیم زری که از دولت
همی گرفتی و انباشتی بکیس و جراب
بجای آن همه صرف دوا و رسم طبیب
که در ولایات آنرا ستانی و برکاب
پی سرایت منع و باز حد شمال
چرا نه بستی سدی متین ز راه صواب
چرا خرابی نانرا نپرسی از خباز
چرا نظافت جو را نخواهی از میراب
بگاورانی تا کی شتر چرانا خیز
ببند و بر گاو نه رخوت و ثیاب
نه روی خاک توانی باین شرافت زیست
نه بر سپهر توانی شدن باین اسباب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - بشهر قم پس از تسطیح راه فرماید
ایا نگار دل آویز ترک شهرآشوب
که هم ضیأعیونی و هم حیات قلوب
شنیده بودم از بخردان و دانایان
که ناگزیر ز خوی بداست صورت خوب
وفا بجای نه آنرا که غمزه سرمست
یمین بجای نه آنرا که پنجه مخضوب
نمونه ای ز شعار تو باشد این گفتار
حقیقتی ز سلوک تو باشد این اسلوب
تو آن نبودی که روز وشب بدی طالب
من آن نبودم کت سال و مه بدم مطلوب
نگفتیم که تو چون وامقی و من عذرا
نگفتمت که تو چون یوسفی و من یعقوب
کسی فروشد یوسف بدرهم معدود
کسی فریبد عاشق بوعده ی عرقوب
بس است جور جفا ای ستمگر طناز
بس است ناز و فریب ای پریرخ محبوب
مساز خشم و مکن تندی و مشو سرکش
مباش سخت و مزن طعنه و مکن آشوب
سرود شادی بسرای و ساز مهر بساز
نوای مستی برخوان و طبل عیش بکوب
بآستین خود از آستانه گرد فشان
بتار گیسوی خود صحن بارگاه بروب
که میر اعظم دستور معدلت گستر
زری رسید سوی قم و ذالک المطلوب
امین سلطان ابن امیر سلطان آنک
ستاره باردش از دست و مهر و مه زهبوب
نموده فخر بنام بلند او دانش
چو آل ایوب از نام نجم دین ایوب
هم او بکشور فضل و هنر خداوند است
هم او به لشکر جود و کرم بود یعسوب
بود کمالش فطری و دانشش ذاتی
نه این به تعلیمستی نه آن دگر مکسوب
نه طبع او متهور نه قلب او خائف
نه رأی او متزلزل نه وعد او مکذوب
ز سنگ و چوب همی بشنوی بگوش احسنت
بخاک زهره مسکوئیان شود مسکوب
بر اطاعت تو خود اطاعت ابوین
بود حرام که این واجبست و آنمندوب
تو راه تهران زی قم نموده ای مفتوح
تو چتر احسان در ملک کرده منصوب
که دیده بود که صد میل راه دور و دراز
کسی ببرد از گاه صبح تا بغروب
که دیده بود که کشتی روان شود بزمین
که دیده بود ز آهن کند کسی مرکوب
که دیده بود که شمشاد ارغوان روید
ز ریشه و شجر خمط و گلبن از خروب
که دیده بود بر اثر رود شور و وادی خشک
زلال حیوان نوشد کسی بزرین کوب
که دیده بود بدین دلکشی قصور و بیوت
که دیده بود بدین محکمی حصون و دروب
تو آن سرافیلستی که بردی از خاطر
گریوه ملک الموت راه پر آشوب
نعوذ بالله از آن ره که خار سم شکنش
بچشم راکب در میشد از سم مرکوب
به دره اش ننمودی گذر مسافر و هم
که خاطرش نشدی بر هزار فکر مشوب
وگر رقیب و عتید اندران گذشتندی
ز هول فرق نکردندی از ثواب ذنوب
وگر سلیمان در ساحتش بساط افکند
خروش مسنی الضر کشید چون ایوب
گوزن در وی لنگ وعقاب در وی مات
سپهر در وی تار و قمر درو محجوب
ستاره آنجا همچون زکال تیره و تار
فرشته در وی مانند اهرمن منکوب
ز خارهاش که از خاره همچو خرمابن
کشید سر تن و جان مسافران مصلوب
فروختندی مردم ز تنگدستی و قحط
در این بیابان محبوب را بهای حبوب
ز کار تو دگر آن صحن نغز جان پرور
که برنهادی و گشتی ز کردکار مثوب
چنانچه شمس و قمر بر مناره اش شب و روز
دو مؤذنند بوقت طلوع و گاه غروب
یکی دعای تو خواند ز بهترین هنجار
یکی ثنای تو راند به خوشترین اسلوب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۷
باغ پیروز و چمن پدرام است
یار در مجلس و می در جام است
فال فرخنده و گیتی بمراد
بخت بیدار و جهان بر کام است
اختر میمون ما را یار است
توسن گردون ما را رام است
امن و راحت را اینک گاه است
عیش و عشرت رانک هنگام است
که خداوند اجل میر نظام
میهمان عضدالاسلام است
وز پی خدمت میر اندر بزم
آسمان در شمر خدام است
باد از خاک رهش گلبیز است
باده از شوق لبش گلفام است
تاک چون شاهد زرین پوش است
جوی چون دلبر سیم اندام است
سیب مانند کف برجیس است
نار همرنگ رخ بهرام است
چون زمرد بدل سنگ درون
مغزها در شکم بادام است
راست پنداری بادام دو مغز
دو بچه در شکم یکمام است
بط درون شط با رخت سپید
همچو حاجی بگه احرام است
به اذان آید قمری بر سرو
همچنان مؤذن کاندر بام است
لوحش الله که از دست امیر
ابر را مخزن گوهر وام است
بارک الله که میرم گه رزم
در یکی بیشه دو صد ضرغام است
داو را میرا الله الحمد
که بداندیش تو روزش شام است
حرز اقبال ترا بر بازو
سکه بخت ترا بر نام است
کلک تو طوطی شکرشکن است
رمح تو ماهی بحر آشام است
آن یکی چون قلم بن مقله
آن یکی چون علم رهام است
چشم تقدیرت بر فرمان است
گوش گردونت بر پیغام است
قهر تو خرمن جان را شرر است
مهر تو گردن دل را رام است
در معارک رخ تو عباس است
در شداید لب تو بسام است
ماه تابانت در رخسار است
ابر آبانت در اکمام است
دشمنت زشت تر از ابلیس است
حاسدت خوارتر از بلعام است
از لبت هر چه تراود مطبوع
گر همه لطف وگر دشنام است
هر سری کو ز کمندت بجهد
مبتلای ورم سرسام است
تو از اسرار کسان باخبری
راست گویم ز حقت الهام است
چون بجنبی تو بجنبد گردون
چون بیارامی خاک آرام است
بمرادآباد اینک سفرت
همچو شیری است که در آجام است
میزبان تو امام بن امام
کرمش وافر وجودش عام است
اسدالمله والدین آنکو
اسداللهش فرخ نام است
لقبش خواجه امام است ولی
کنیتش نیز ابوالایتام است
رمزها را لب او کشاف است
رزقها را کف وی قسام است
گاه بخشش کف او قاموس است
وقت جنبش دل او طمطام است
باز گسترد یکی خوان شگرف
که درازایش پانصد گام است
مرغ و ماهی را بر سفره وی
هر شبانروز صلای عام است
به طفیل میر این خواجه مگر
خلق را جمله پی اطعام است
صحنها چیده که از غیرتشان
چهره شمس نهاری شام است
لوتها پخته که با لذتشان
خورش دیگ معانی خام است
تا که در گیتی تکرار و مرور
در شهور اندر و در اعوام است
میر را بینم در باغ مراد
تا ابد شاد و خوش و پدرام است
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳۳
چو شد چهره شاهد صبح ابلج
ز خورشید بستند زرینه هودج
بت من کمر بسته آمد به مشکو
سلحشور و شاکی السلاح و مدجج
به خوئی چو مینو بموئی چو عنبر
بروئی چو ورد و خطی چون بنفسج
دو گیسو مطرا دو عارض مصفا
دو جادو مکحل دو ابر و مزجج
مرا گفت برخیز و عزم سفرکن
که خنگ تو ملجم همی گشت و مسرج
هلا چند مانی درین گور تاری
چو کرم بریشم بزندان فیلج
گرایدون نیایی ازین خانه بیرون
نخواهی دگر یافتن راه مخرج
پس آنگه بیاورد تا زنده رخشی
که تخمش زیحموم و مادرش اعوج
یکی مرکبی سخت و ستوار و توسن
یکی باره ای تند و رهوار و هیدج
ز پشت کمیت سواران کنده
و یا تخم تازی نوندان مذحج
به بیغوله اندر شدی چون عراده
بز حلوفه اندر شدی همچو مزلج
رکابش فرا پیشم آورد و گفتا
که اینست مرکوب و اینست منهج
نشستم بران باره کوه پیکر
شدم از طریق اندرون زی معرج
شبی قیرگون بود و دشتی پر از دد
هوا آذر افشان و ره تار و معوج
چو دریا همه چاهساران مقعر
چو سلم همه کوهساران مدرج
چو بر صخر صمازدی نعل توسن
بزیر سمش خاره گشتی مدحرج
گهی تند راندم گهی نرم و توسن
گهی راست بر زین نشستم گهی کج
گهی از خراسان شدم زی سپاهان
گهی از سپاهان شدم سوی ایذج
همی تاختم بارگی در بیابان
چو هندو سوی گنگ و حاجی سوی حج
ندانستم اینسان مضیق است این ره
ندانستم اینسان عمیق است این فج
اگر نیک دانستمی این شدائد
نه جستم ستبداد و نه کردمی لج
از آن پس که شد ساقم از خار خونین
بغلطیدن از خاره بر تارکم شج
رسیدم بدربار میر معظم
که دینار دانش از او شد مروج
یگانه امیر کبیری که باشد
بفر فریدون و بازوی ایرج
رخ علم را کرده از می مصفا
تن جهل را کرده در خون مضرج
بر فکر او چشم تقدیر، اکمه
بر هوش او پای تدبیر، اعرج
ز علمش به پیکر ردائی است معلم
ز حکمت ببر طیلسانی مدبج
امیرا تو محتاج خلقی بخدمت
ولی خلق بر خدمت تست احوج
چو مرخ و عفار است کلکت ازیرا
ززند تو نارالقری شد مؤجج
رقیبت کجا با تو باشد هم ترازو
کجا همچو شمشاد شد شاخ عوسج
تو خود بهره ای و حسودت نه بهره
تو چون زرنقدی رقیب تو بهرج
تو در فضل چون در سخا حاتم طی
که بد پور عبدالله سعد خشرج
سر افسر از فضل داری چنان چون
شهانند از تاج شاهی متوج
بر این خلق چون بنگری جمعشانرا
چو دندانه شانه بینی مفرج
بقامت درازند و با رأی کوته
هم از ریش پهنند و با عقل کوسج
رفیق نفاقند چون بکر و تغلب
نه جفت و فاقند چون اوس و خزرج
بحکمت شفا ده بهر جان خسته
بگفتار ستوار کن جسم افلج
باصلاحشان کوش با عقل متقن
بجبرانشان خیز با رأی منضج
منه تا شود راه تکلیف بسته
مهل تا بود باب تعلیم مرتج
که یافع شود طفل بعد از ترعرع
که یانع شود میوه زان پس که بدفج
بکن پشم این ابلهان را ز سبلت
بزن پنبه این خسان را به محلج