عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۷۱
تا چند درین مقام بیدادگران
روزی به شبی، شبی به روزی گذران
هین کاسهٔ می! که عمر در بیخبری
از کیسهٔ ما میرود ای بیخبران!
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۲۷
ای چرخ ز دریوزهٔ تو میگریم
وز خرقه پیروزهٔ تو میگریم
وی صبح چو بر همه جهان میخندی
از خندهٔ هر روزهٔ تو میگریم
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۷۳
ای شمع سرافراز چه پنداشتهای
کز سرکشی خویش سرافراشتهای
در سوختن و بریدن افکندی سر
با خویش همانا که سری داشتهای
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۴۳
عالم که امان نداد کس را نفسی
خوابیم نمود در هوا و هوسی
ای بیخبرانِ خفته! گفتیم بسی
رفتیم که قدر ما ندانست کسی
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۵
ز حال قاضی و مفتی چه پرسی
چو ایشان نیست اندر عرش و کرسی
بخود بربسته دین مصطفی را
نمی‌داند حقیقت خود خدا را
به ظاهر میروند راه شریعت
شده غافل از اسرار حقیقت
صدف بگزیده و بگذاشته در
نمی‌دانند که دارد گوهر در
شریعت پوست مغز آن حقیقت
میان این و آن باشد طریقت
شریعت چون چراغ راه باشد
طریقت راه آن درگاه باشد
محمد در حقیقت رهنما بود
ولی مقصود این ره مرتضی بود
محمد گفت امت را در این راه
علی سازد ز اصل کار آگاه
محمد هست انوار شریعت
علی مرتضی نور حقیقت
اگر قول نبی امت شنودی
خلافی در ره ملت نبودی
نه بر قول رسول اقرار کردند
سراسر خلق را از راه بردند
شنیدی تو حدیث منزل خم
چرا کردی در آخر راه را گم
نبی گفتا علی باشد امامت
بگوید با تو اسرار قیامت
بخود بربسته دین مصطفی را
نمی‌دانی ره و رسم هدارا
شنیدی تو بیان انما را
چرا منکر شدی قول خدا را
بجو اکنون دلیل و هادی راه
که تا گردی ز سر راه آگاه
تو انّی جاعلٌ فی الارض برخوان
خلیفه بعد پیغمبر علی دان
به قرآن هم اطیعوالله فرمود
ترا زان مصطفی آگاه فرمود
نکردی گوش قول مصطفی را
ندانستی بمعنی مرتضی را
ز قول مصطفی بشنو پیامی
که باشد در جهان آخر امامی
که خلقان جهان را ره نماید
ز اسرار خدا آگه نماید
اگر او در جهان یک دم نباشد
حقیقت عالم و آدم نباشد
ستونست آن حقیقت آسمان را
بود او رهنما خلق جهان را
چو عالم از امامی نیست خالی
کرادانی امام خویش حالی
نبردی گر حقیقت سوی او راه
بمانی مرتد و مردود درگاه
علی را دان امام اندر حقیقت
برو شد ختم اسرار شریعت
علی باشد قسیم جنت و نار
کند بر تو چو بوذر نار گلنار
علی باشد میان خلق قائم
علی را در جهان میدان تو دائم
بجز راه علی راهی نگیری
که نادان خیزی و نادان بمیری
حقیقت اوست قایم در دو عالم
سخن کوتاه شد والله اعلم
دگر پرسی که حق را دیده است او
کدامین قطره شد در بحر لؤلؤ
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۱
عوام الناس را احوال بسیار
عوام الناس را اقوال بسیار
عوام الناس اکثر جاهلانند
حقیقت دین یزدانی ندانند
عوام الناس بس در دین زبونند
بدریای جهالت سرنگونند
عوام الناس جز دعوا ندانند
اگر دعوا کنند معنی ندانند
عوام الناس راه دین کجا دید
سراسر دین ایشان هست تقلید
همه تقلید باشد دین ایشان
نمی‌دانند حقیقت اصل ایمان
عوام الناس خود اغیار باشند
بمعنی دور از اسرار باشند
تو میدان عام را حیوان ناطق
که هستند جملهٔ ایشان منافق
براه دین سراسر ره زنانند
نخوانی مردشان کایشان زنانند
همه دیوند در صورت چوآدم
بصد باره ز اسب و گاو و خر کم
نمی‌دانند دین مصطفی را
نه خود را می‌شناسند نه خدا را
عوام الناس را احوال مشکل
عوام الناس را پایست درگل
عوام الناس این معنی ندانند
عوام الناس در دعوی بمانند
عوام الناس خود خود را زبون کرد
پدویات جهالت سرنگون کرد
کلیم الله را هادی ندانند
همه گوساله را الله خوانند
بیازارند عیسی را بخواری
همه خر را خرند از خوک داری
همی کوشند در آزار درویش
همی هستند در آرایش خویش
از ایشان خویشتن را دور میدار
از ایشان سر خود مستور میدار
براه دین عوام الناس عامند
ندانی پخته ایشان را که خامند
هر آنکس گفت چون منصور اسرار
به ساعت میزنندش بر سر دار
همی کن از عوام الناس پرهیز
ز اهل عام همچون تیر بگریز
ندانی تو عوام الناس مردم
حقیقت راه دین را کرده‌اند گم
نکردند پیروی دین نبی را
نمی‌دانند بقول او وصی را
همه کورند و کر اندر حقیقت
نمی‌دانند اسرار طریقت
بقرآن هم خدا بکم وصم گفت
ز بهر عام این درالمثل سفت
نه بینم کورشان از چشم ظاهر
پس آن کوری بود از دیدهٔ سر
بگوش ظاهرش هم گر نه بینم
حقیقت معنی دیگر ببینم
پس آن کوری بود کوری دلها
تو چشم دل درین اسرار بگشا
بچشم دل حقیقت کور باشند
از آن کز راه معنی دور باشند
به ظاهر جان اگر بینی دریشان
ولیکن در حقیقت مرده شان دان
به ظاهر زنده اما جان ندارند
اگر دانند جان جانان ندانند
حقیقت جان جانان مظهر نور
که او باشد ز چشم عام مستور
هر آنکس کو بنورش راه بیند
حقیقت مظهر الله بیند
بنور او بیابی زندگانی
بمانی در بقای جاودانی
ز سر اولیا پرسی تو احوال
بگویم با تو از احوالشان حال
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در نکوهش مفتی می‬فرماید
من بگویم حالت قاضی تمام
زانکه رشوت گیرد او از خلق عام
او همی بیند که دارد نام وننگ
در شود در نار دوزخ بی‌درنگ
رشوت بسیار و زرهای یتیم
در نهانی گیرد او از روی بیم
پس یتیم بیکسی پیدا کند
مال او در دفتر خود جاکند
قاضیی را یک ملازم بود فرد
ضبط کردی مال ایتام از نبرد
کرد پیدا او یتیمی بی سخن
قاضیش گفتا که مالش ضبط کن
شش هزاری داشت نقره آن یتیم
گفت حق داده مرا خوان نعیم
پس گرفت آن زر بسوی خانه کرد
وز یتیم بی پدر بیگانه کرد
برگرفت او یک هزار از بهر خود
پنج دیگر را بقاضی کرد رد
بی‌تکلّف بهر خود قاضی گرفت
وین حکایت را ز مردم می نهفت
گفت قاضی تو چه کردی وجه را
گفت کردم خرج او بی ماجرا
کرد قاضی یک هزاری قرض از او
گفت دیگر را نگه دار ای نکو
چون برآمد چند روزی زین سخن
گفت با قاضی که با ما رحم کن
وجه آن مسکین یتیم مستمند
برد دزد و اوفتادش در کمند
جمله را دزدان بدزدیدند و رفت
جان از این آتش بوددر تاب و تفت
گفت رو چون برتو این دعوی کنند
با تو این دعویّ بی‌معنی کنند
گوی زر را دزد از من برده است
خاطر من زین سبب افسرده است
من بحفظ آن بکردم جهد نیک
جمله را محکم نهادم زیر ریگ
من زرت را چون امینی بوده‌ام
کی بدان من دست خود آلوده‌ام
هیچ بر تو می‌نیاید مرد باش
وز غم واندوه عالم فرد باش
چون یتیم آن زر طلب کرد از امین
پیش قاضی رفت نالان و غمین
ماجری گفتند با قاضی بهم
کرد قاضی ناتوان را متّهم
گفت قاضی با یتیم ای بوالعجیب
این چنین در شرع ما نبود غریب
اویکی مرد امین عادل است
سالها در محکمه دارد نشست
زو خیانت کی روا باشد روا
بر تو باشد زین حکایت حدّ روا
دیگر آنکه هیچ می‌ناید بشرع
برامین تو برای اصل و فرع
چون یتیم از قاضی اعظم شنید
این سخن را گفت از شرع این بعید
کار قاضی این و کار مفتی آن
کار ملاّی مدرّس را بمان
راه شرع اینست کایشان می‌روند
این همه دنبال شیطان می‌روند
راه راه مصطفی و آل اوست
چون بدانستی برو کاین ره نکوست
من بتو صد بار گفتم صد هزار
دست از دامان حیدر بر مدار
راه حیدر رو که اندر راه او
نور حق بد از دل آگاه او
راه راه اوست دیگر راه نیست
گر روی جای دگر جز چاه نیست
خویش را مفکن تو اندر چاه تن
جهد کن تا تو برون آئی چو من
این همه درها که این عطّار سفت
در درون گوش او کرّار گفت
گفت بشنو گیر درگوش این همه
تا شود روشن شب تو زین همه
ز آنکه شب تاریک و ظلمانی بود
در درونش آب حیوانی بود
من بسی شبها بکنجی بوده‌ام
راه عرفان را بسی فرسوده‌ام
گنج جانست و جواهر معرفت
من از اینها می‌کنم باتو صفت
ای تو مغرور جهان و مال خود
رحم می‌ناید ترا بر حال خود
گر هزاران سال تو زحمت بری
مال دنیا را همه جمع آوری
عاقبت بگذاری و بیرون روی
خود یقین میدان که تو ملعون روی
هست دنیا پر ز آتش بهر کس
اوفتاده اندرو چون خار و خس
ای گرفتار عیال و زن شده
همچو حیوان در پی خوردن شده
باتو کردم بارها این ماجرا
تا به کی تو پروری این نفس را
رو تو از دنیای دون بگذر چو من
گر تو انسانی گذر زین انجمن
ای تودر بازار دنیا بس خراب
می نداری هیچ در عقبی ثواب
بهر یک نان بیسر و سامان شده
در میان مردمان حیران شده
گر تو صد اشتر پر از دیبا کنی
وین جهان را جمله پرغوغا کنی
سقف و ایوان سازی و سلطان شوی
تاجدار ملک هندستان شوی
ور چو اسکندر شوی با تاج و تخت
یا فریدونی شوی با حظّ و بخت
عاقبت راه فنا گیری به پیش
می عدم بینی همه اعضای خویش
بعد از آن در خاک پنهانت کنند
پس عزیزان ختم قرآنت کنند
این چنین ها بین و فکر خویش کن
زاد راهت مظهر درویش کن
رو تو درویشی گزین و پاک باش
در میان عاشقان چالاک باش
رو تو با حق باس و راز حق شنو
تا بیابی سرّ عرفان نو بنو
تو نیابی بی ولی راه خدا
گر هزاران سال باشی رهنما
بی دلیلی راه گم گردد ترا
خوش دلیلی هست شاه اولیا
راه او راه محمّد دان و باش
راه احمد دان ره یزدان و باش
همچو عطّار اندر این ره زن قدم
گر همی خواهی که یابی سرّ جم
رو تو گردی باش اندر پای او
تادری یابی تو از دریای او
گر بمعنیّم رسی انسان شوی
ورنه میرو تا که چون حیوان شوی
من به صنعت سحر دارم در سخن
من هم از حق دارم این سرّکهن
من ز دریاها جواهر آرمت
وندر او سرّها بظاهر آرمت
اهل دل آگه شوند از رمز من
عارفان کردند فهم این سخن
فهم من در جان عاشق نور شد
زین سخن دانای مامستور شد
هر که او مستور شد در راه عشق
هست او از جان و دل آگاه عشق
عشق سرگردان او در کلّ حال
حال او معشوق داند چون زلال
هر که او همرنگ یار خویش بود
از جهان گوی معانی را ربود
ای تو در راه خدا یکرنگ نه
وز درون و وز برون جز رنگ نه
زنگ دل را برتراش و پاک شو
و آنگهی در راه حق چون خاک شو
هر که چون دانه بیفتد سرکشد
خم معنی را به یک دم درکشد
سرفرازی حقّ درویشان بود
آه و سوز و درد هم ز ایشان بود
گر تو می‌خواهی که یابی دولتی
وارهی بی شبهه از هر ذلّتی
رو طریق و راه درویشان بگیر
همچو ایشان باش و با ایشان بگیر
هست شرع احمدی راه درست
هر که جز این راه رفت او رنج جست
هر که در الطاف سرمد باشد او
پیرو شرع محمد باشد او
گر تو یک دم همنشین جان شوی
همچو ناصر سرور ایمان شوی
ناصر خسرو بحق چون راه یافت
همچو منصور او نظر در شاه یافت
تو یقین میدان که شه بیراه نیست
گر روی راه دگر شه راه نیست
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در بیان حال و منع آنهائی که اهل شرند واز خود بیخبرند و دیگران را احتساب فرمایند
بوی سرگین در دماغت هست چست
محتسب گشتی که دینم شد درست
روز مانی احتساب خویش کن
ترک کردار و کتاب خویش کن
گرکنی تو همچو بهمان احتساب
بر سرت آید عذاب بی‌حساب
برگذر زین کار و از آزار خلق
ورنه چون دزدان بیاویزی بحلق
دزد دنیا خود متاعی برده بود
یا زمال اهل دنیا خورده بود
تو کنی رخنه بدین مصطفی
هیچ شرمی می نداری از خدا
تو کنی دلهای مردم را ملول
می نداری شرم از روح رسول
گر نباشد جمله کار تو ریا
در ره این فش از کجا و تو کجا
ای ترا افعال زشت و خلق هم
از تو حق گشته ملول و خلق هم
ای تو با این فسق و دستار بلند
در میان خلق گشته خود پسند
ای گرفته سبحه از بهر ریا
از ریا بگذر تو وبا راه آ
چند گردی بهر آزار کسان
شرم دار از خالق هر دو جهان
دل بدست آر و مجو آزار دل
ز آنکه باشدمخزن اسرار دل
خود نکوتر باشد از صد کعبه دل
ساز دل نیکوتر است از ساز گل
دل بود منزلگه اسرار غیب
گر نمی‌دانی تو راخود نیست عیب
عیب من آنست که گفتم راست را
بشنو ازمن خود یکی درخواست را
ترک آزار دل دانا بکن
تا نیفتی چون درخت از بیخ وبن
هر که آزار دل دانا کند
در دو عالم خویش را رسوا کند
رو مجو آزار دلها بی‌گناه
ورنه باشی در دو عالم رو سیاه
جهد کن دلهای ایشان شاد ساز
تا شود درهای جنّت بر تو باز
رو تو بی‌منّت بدستت آر دل
ز آنکه از منّت بسی باشد خجل
هر که یک دل را بیازارد چو جان
جمله دلها را بیازارد عیان
این چنین کس از بدیها بدتر است
بلکه او خود در جهان چون کافر است
چند گویم من بتو ای هیچکس
هیچ کردی خویش را همچو مگس
ترک کن افعال بد را نیک شو
بر طریق صالحان نیک رو
من چگویم باتو تو خود هیچ کس
در میان خلق گشتی خرمگس
ای که آزردی دل عطار را
من بتوکی گویم این اسرار را
این همه اسرار از دل آمده
باتو گفتن راز مشکل آمده
بعد من گر خوانی این مظهر تمام
زینهارش تو نگهدار از عوام
بود این مظهر چو جوهر ذات بود
وین معانی از صفات ذات بود
رو تو جوهر خوان شو و جوهرشناس
تا بیابی علم معنی بی قیاس
رو تو جوهر دان و مظهر نیز هم
تا نگردی در معانی متّهم
مظهر وجوهر هم از گنج وی است
خود بدست ابلهان رنج وی است
از برای روح احمد جوهرم
و از برای نور حیدر مظهرم
نیک دان و نیکخوان و گوش کن
تا که روشن گرددت سرّ کهن
در جهان بسیار معنا گفته‌اند
درّ اسرار معانی سفته‌اند
از زمان مصطفا تا این زمان
واز زمان آدم آخر زمان
از ولی و شیخ و شاعر تا نجوم
کس ندانسته چو عطّار این علوم
هست او شاگرد حیدر بی‌شکی
تو چه میدانی از اینها خود یکی
نیست چون عطّار مرغی در جهان
زانکه هست او بلبل این بوستان
هیچ میدانی که این دادم ز کیست
وین همه افغان و فریادم ز کیست
بهر آن است تا بدانی خویش را
چند برخود میزنی تو نیش را
خویش را و نیش را بشناس تو
تا شود کارت چو حال من نکو
خویش تو پیراست باراه آردت
نیش تو کفر است گمراه آردت
گر نیابی پیر جوهر پیش آر
وانگهی مظهر چو جان خویش دار
چند گوئی تو به نااهلان سخن
دم نگهدار ومعانی ختم کن
تانگویندت توئی اهل حلول
یا توئی همچون روافض بوالفضول
یا نه دین ناصبی بربوده‌ای
یا نه تو همچون خوارج بوده‌ای
یا بگویند اتّحادی بوده‌ای
یا تو کیش ملحدان بربوده‌ای
گر نگویم راست اینها نشنوم
من بدین مصطفی آسوده‌ام
هرچه گویندم کنمشان منبحل
ز آنکه دارم مهر شاهی را بدل
آنچه او گفتا بگو من گفته‌ام
من بگفت دیگران کی رفته‌ام
گفت دیگر ابلهان قیل است وقال
گفت شاه اولیا حالست حال
قال را در درس مان و حال گیر
تا شوی واصل تودرعرفان پیر
پیر تو شاهست دیگر پیر نیست
در دو عالم همچو او یک میر نیست
نور او از نور احمد تافته
حق بدست قدرتش بشکافته
سرّ ایشان کس نداند جز الاه
این سخن روشن شد از ماهی بماه
قصد من بسیار مردم کرده‌اند
خاطر مسکین من آزرده‌اند
جور بسیار از جهان بر من رسید
جور دنیا راه همی باید کشید
ناصرخسرو ز سرّ آگاه بود
نه چو تو او مرتد و گمراه بود
ناصر خسرو که اندوهی گرفت
رفت و منزل در سر کوهی گرفت
ناصر خسرو بحق پی برده بود
از میان خلق بیرون رفته بود
یار او یک غار بود و تار بود
او بنور و نار حق در کار بود
رو تو در کار خدامردانه باش
وز وجود خویشتن بیگانه باش
تا ببینی مظهر سلطان عشق
وانمائی در جهان برهان عشق
عشق چبود قبلهٔ سلطان دل
عشق چبود کعبهٔ میدان دل
عشق چبود مقصد ومقصود تو
عشق باشد عابد و معبود تو
عشق دارد درجهان دیوانه‌ها
عشق کرده خانمان ویرانه‌ها
عشق باشد تاج جمله اولیا
عشق گفته بامحمّد انّما
عشق گفته با محمّد در شهود
در نهان و آشکارا هرچه بود
عشق گفته با محمّد راز خود
هم از او بشنیده خود و آواز خود
عشق گفته آنچه پنهانی بود
عشق گفته آنچه سبحانی بود
عشق گفته راز پنهانی بما
رو بگو عطّار آن را برملا
عشق گفته رو بگو اسرار من
خود مترسان خویش را ازدار من
عشق گفتا من شدم همراه تو
عشق گفتا من شدم خود شاه تو
عشق گفتا من بتو ایمان دهم
بعد از آنی در معانی جان دهم
عشق گفتا شرع تعلیمت کنم
در طریق عشق تعظیمت کنم
عشق گفتا خود حقیقت آن ماست
وین معانی و بیان در شأن ماست
عشق گوید جملهٔ عالم منم
در میان جان و تن محرم منم
عشق گوید من بجمله انبیا
گفته‌ام راز نهانی بر ملا
عشق گوید اولیا شاگرد من
خواندن درس معانی ورد من
عشق گوید همنشین تو شدم
درس و تکرار و معین تو شدم
عشق گوید غافلی از حال من
از بد ونیک و ازین افعال من
عشق گوید فعل من نیکست و نیک
واندر این دریا نهانم همچو ریگ
عشق گوید تو برو بیهوش شو
پیش عشق او چو من پرجوش شو
عشق گوید غافلی از یار من
گوش کن یک لحظه از اسرار من
عشق گوید گر ز من غافل شدی
خود یقین میدان که بی‌حاصل شدی
عشق می‌گوید منم دریای راز
با توحاضر بوده‌ام من در نماز
عشق گوید که مراخود یاد کن
وین دل غمگین من تو شاد کن
عشق گوید رو ز شیطان دور شو
وانگهی چون جان جانان نور شو
عشق گوید رو بدین شه گرو
وانگهی اسرار حق از شه شنو
عشق گوید که همو مقصود بود
با محمّد حامد ومحمود بود
عشق گوید گر بدانی شاه را
همچو خورشیدی ببینی ماه را
عشق گوید راه او راه من است
همچو عطّاری که آگاه من است
عشق گوید من بعالم آمدم
از برای دید آدم آمدم
عشق گوید گه نهانم گه عیان
من بجسم تو درآیم همچو جان
عشق گوید گر تو می‌خواهی مرا
رو بپوشان جامهٔ شاهی مرا
عشق گوید که لسان غیب من
این کتب را گفته‌ام بی عیب من
عشق گوید که بسی اسرارها
من دراین مظهر بگفتم بارها
عشق می‌گوید که این راز من است
بر سردست شهان باز من است
عشق می‌گوید که با حق راز من
از برون و از درون آواز من
عشق می‌گوید همه حیوان بدند
یک یکی در راه او انسان شدند
عشق می‌گوید که سلطانی کنم
باشه خود سرّ پنهانی کنم
عشق می‌گوید که دیدم رازها
مرغ معنی کرده است پروازها
عشق می‌گوید مدار حق منم
در معانی پود و تار حق منم
عشق می‌گوید نبی بر حق شتافت
زان بقرب حضرت اوراه یافت
عشق می‌گوید ولی بر من گذشت
تیر مهر او ز جان و تن گذشت
عشق می‌گوید علیٌ بابها
روزها گویم بتو زین بابها
عشق می‌گوید که بابم را شناس
وین معانی را بمظهر کن قیاس
عشق گوید چند می‌گویم بتو
سرّ اسرار نهانی تو بتو
عشق می‌گوید علی را می‌شناس
این معانی بشنو و میدار پاس
عشق می‌گوید علی چون روح بود
خود بدریای معانی نوح بود
عشق می‌گوید علی با حق چه گفت
هرچه گفته بود او آخر شنفت
عشق می‌گوید که ای گم کرده راه
می‌طلب از شاه مردان تو پناه
عشق می‌گوید که ایمان نیستت
ز آنکه مهر شاه مردان نیستت
عشق می‌گوید که شاهم اولیاست
با محمّد نور او در انّماست
عشق می‌گوید که علم اوّلین
پیش سلطان جهان باشد یقین
عشق می‌گوید که حق بیزار شد
از کسی کو از یکی با چار شد
عشق می‌گوید که ایمان چار نیست
در درون خود یکی دان چار نیست
عشق می‌گوید که جز یک یار نیست
جز یکی اندر جهان دیّار نیست
یار را یک دان نه یک را چار دان
تا شوی در ملک جان اسراردان
گفتگو بگذار مذهب خود یکی است
گر ندانی یک در ایمانت شکی است
تو براه شرع احمد رو چو من
تا شوی در ملک معنی بی سخن
من لسان الغیب دارم در زبان
زان لسان الغیب خوانندم عیان
تو لسان الغیب را نشنیده‌ای
ز آن طریق جاهلان بگزیده‌ای
رو براه مظهر و مظهر بخوان
تاشوی درمظهر من راز دان
مظهر و جوهر از این دریا بود
گه نهان گشته گهی پیدا بود
ای نهان و آشکارا جمله تو
در عیان مرد دانا جمله تو
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی التعصب
ای تعصب بند بندت کرده بند
چند گوئی چند از هفتاد و اند
در سلامت هفتصد ملت ز تو
لیک هفتاد و دو پر علت ز تو
هست کیش و راه و ملت بیشمار
تا تو بشماری نیابی روزگار
هر زمان خونی دگر نتوان گرفت
با همه کس تیغ بر نتوان گرفت
تو یکی پس در یکی رو بیشکی
تا یکی اندر یکی باشد یکی
بی تعصب گرد و بی تقلید شو
شرک سوز و غرقهٔ توحید شو
گر تو هستی دوربین و راز دان
پس طبیعت از شریعت باز دان
تا کنی تو پس روی صدیق را
یا علی آن عالم تحقیق را
چون تو بر تقلید باشی کار ساز
شرع را از طبع کی دانی تو باز
گر تو بر تقلید خواهی رفت راه
کوه باشی نه جوی ارزی نه کاه
کره خر بر شریعت کی رود
یا رود جز بر طبیعت کی رود
کره خر کز پس مادر رود
چون بتقلیدی رود هم خر رود
چون صحابه غرق توحید آمدند
نه چو تو پس رو بتقلید آمدند
تو در ایشان گرتصرف میکنی
در چراغ چارمین پف میکنی
چون صحابه یک بیک آزادهاند
در هدایت چون نجوم افتادهاند
گر کسی در یک تن از آن قوم پاک
کرد طعنی بر ستاره ریخت خاک
گر ستاره یک بیک خواهند رفت
جمله آخر در فلک خواهند رفت
هر یکی چون از فلک تابندهاند
رهبرند و راهرو تا زندهاند
نور بخشند و جهان افروز پاک
گر تو کوری مینبینی زان چه باک
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
رفت یک روزی مگر بهلول مست
در بر هارون و بر تختش نشست
خیل او چندان زدندش چوب و سنگ
کز تن او خون روان شد بیدرنگ
چون بخورد آن چوب بگشاد او زفان
گفت هارون را که ای شاه جهان
یک زمان کاین جایگه بنشستهام
از قفا خوردن ببین چون خستهام
تو که اینجا کردهٔ عمری نشست
بس که یک یک بند خواهندت شکست
یک نفس را من بخوردم آن خویش
وای بر تو زانچه خواهی داشت پیش
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
الحكایة و التمثیل
در رهی محمود میشد با سپاه
دید پیری پشته در بسته براه
پیش اوشد خسرو صاحب کمال
گفت ای پیر این چه داری در جوال
گفت تا شب ای شه پیروز من
خوشه بر میچیدهام امروز من
این جوال از خوشه پر درکردهام
روی سوی طفلکان آوردهام
تا جوینی سازم این اطفال را
ای گرامی با تو گفتم حال را
شاه گفتش از برای توشه تو
از کجا بر چیدهٔ این خوشه تو
گفت بی شک چون مسلمانی بود
از زمینی کان نه سلطانی بود
زانکه باشد آن زمین بی شک حرام
کی نهم من در زمین غصب گام
هم نباشد خوشهٔ ایشان حلال
گر خورم زینجا بود وزرو وبال
شاه گفت ای بدگمان ناتمام
مال سلطان را چرا گوئی حرام
گفت با پیری و ضعف و افتقار
آیدم از مال سلطانیت عار
زان ندارم لقمهٔ خود را روا
کردهام دایم برین حق را گوا
تو که داری این همه پیل و سپاه
هفت کشور را توئی امروز شاه
نیست شرمت با همه ملک جهان
از جهان قسمت ستانی هر زمان
روز و شب از مال درویشان خوری
روزی از خون دل ایشان خوری
میستانی گاه از ده گه ز شهر
زر بزخم چوب از مردم بقهر
عالمی بر هم نهی وزر و وبال
گوئی این مال منست آنگه حلال
اینهمه ملک و ضیاع و کار و بار
کاین زمانت جمع شد ای شهریار
مادرت از دوک رشتن گرد کرد
یا پدر از دانه کشتن گرد کرد
میبری مال مسلمانان بزور
گوئیا ایمان نداری تو بگور
صد هزاران خصم درهم میکنی
تا که یک لقمه مسلم میکنی
هر که در آفاق سلطان آمدست
سرور جمله سلیمان آمدست
او برای قوت خود زنبیل بافت
نه چو تو قالی قال و قیل بافت
کار اوآمد بیک زنبیل راست
وان تو ناید بپانصد پیل راست
گرچه درویشم من و فتوت تو
ننگ دارم گر خورم از قوت تو
تو که داری این همه وان تو نیست
جز گدائی هیچ درمان تو نیست
چون کنی دون همتی خود نظر
پس بعالی همتی من نگر
مال و ملکت میبباید سوختن
پادشاهی از منت آموختن
این بگفت ودرگذشت از پیش شاه
شاه میکرد از پسش حیران نگاه
از کمال آن سخن وز رشک او
شد چو باران بهاری اشک او
مرغ همت خاصه در راه صواب
دانهٔ بر دام داند آفتاب
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
الحكایة و التمثیل
آن مخنث دید ماری را عظیم
جست همچون باد بر بامی ز بیم
گوئیا جست آن زمان از زیر تیغ
گفت کو مردی و سنگی ای دریغ
نیست نامردی تو در دست تو
خود ندارد زور تیر از شست تو
گرچه بسیاری نمائی رستمی
نیست ممکن از مخنث محکمی
گرچه نامی بس نکو کردت پدر
لیک ننگی آمدی تو ای پسر
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحكایة و التمثیل
در رهی محمود میشد با سپاه
از سپاه و پیل او عالم سیاه
هم زمین همچون فلک بود از شرار
هم فلک همچون زمین بود از غبار
گاو گردون و زمین از بانگ کوس
هردو قانع گشته از یک من سبوس
بود پیش راه در ویرانهٔ
بر سر دیوار اودیوانهٔ
چون بدید از دور روی شهریار
گفت ای سرگشتهٔ فرتوت کار
این همه پیل و سپاه و کار چیست
وین همه آشوب و گیر و دار چیست
گفت تا با این همه از پیش و پس
گردهٔ نان میخورم هر روز بس
مرد مجنون گفت من خوش میخورم
زانکه من بی این همه شش میخورم
چون نصیبت زین همه یک ماندهست
گرد کردن این همه بی فائدهست
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحكایة و التمثیل
آن حکیمی در تفکر میگذشت
دید سرگین دان و گورستان بدشت
نعرهٔ زد گفت ای نظارگان
اینت نعمت اینت نعمت خوارگان
ای عجب با این چنین نفسی درون
میکند هم در خدائی سر برون
زشتی عالم همه از خبث اوست
وانگهی دارد خدائی نیز دوست
هست در هر نفس این دعوی ولیک
خویش بر فرعون ظاهر کرد نیک
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
گفت آن دیوانه بس بی برگ بود
زیستن بر وی بتر از مرگ بود
در شکم نان برجگر آبی نداشت
در همه عالم خور و خوابی نداشت
از قضا یک روز بس خوار و خجل
سوی نیشابور میشد تنگدل
دید از گاوان همه صحرا سیاه
همچو صحرای دل از ظلم و گناه
باز پرسید او که این گاوان کراست
گفت این ملک عمید شهر ماست
رفت از آنجا چشمها خیره شده
دید صحرای دگر تیره شده
بود زیر اسب صحرائی نهان
اسب گفتی باز میگیرد جهان
گفت این اسبان کراست اینجایگاه
گفت هست آن عمید پادشاه
رفت لختی نیز آن ناهوشمند
دید صحرائی دگر پر گوسفند
گفت آن کیست چندینی رمه
مرد گفتآن عمیدست این همه
رفت لختی نیز چون دروازه دید
ماه وش ترکان بی اندازه دید
هر یکی روئی چو ماه آراسته
جمله همچون سرو قد پیراسته
دل ز در گوش ایشان در خروش
خواجگان شهرشان حلقه بگوش
در جهان حسن آن هر لشگری
ختم کرده نیکوئی و دلبری
گفت مجنون کاین غلامان آن کیست
وین همه سرو خرامان آن کیست
گفت شهر آرای عیدند این همه
بندهٔ خاص عمیدند این همه
چون درون شهر رفت آن ناتوان
دید ایوانی سرش در آسمان
کرده دکانی ز هر سوئی دراز
عالمی سرهنگ آنجا سر فراز
هر زمان خلقی فراوان میرسید
شور ازان ایوان بکیوان میرسید
کرد آن دیوانه از مردی سؤال
کانکیست این قصر با چندین کمال
گفت این قصر عمیدست ای پسر
تو که باشی چون ندانی این قدر
مرد مجنون دید خود رانیم جان
وز تهی دستی نبودش نیم نان
آتشی در جان آن مجنون فتاد
خشمگین گشت و دلش درخون فتاد
ژندهٔ داشت او ز سر بر کند زود
پس بسوی آسمان افکند زود
گفت گیر این ژنده دستار اینت غم
تا عمیدت را دهی این نیز هم
چون همه چیزی عمدیت را سزاست
در سرم این ژنده گر نبود رواست
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
گفت وقت حلق خلقی در حجاز
بهر سنت موی میکردند باز
از یکی پرسید آن مجنون راه
کز چه اندازید موی اینجایگاه
گفت موی افکندن اینجا سنت است
ترک این سنت دلیل محنت است
چون شنود القصه آن دیوانه راز
گفت ای مشتی گدای بی نیاز
حلقه سر گر سنتی آمد نه خرد
پس فریضه ریش میباید سترد
زانکه در ریش تو چندان باد هست
کان بلای صد دل آزاد هست
زینچه گفتم بر شما صد منّت است
کاین فریضه بهتر از صد سنت است
کار کن چون وقت کارت این دمست
زانکه این یک دم ترا صد عالمست
تاکی از خواب هوس بیدار شو
همچو بیداران دین در کار شو
گر نخواهی کشت کرد امروز تو
چون کنی فردا میان سوز تو
عطار نیشابوری : بخش سی و هشتم
الحكایة و التمثیل
برزفان میراند یحیی بن المعاد
کای خداوندان علم و اعتقاد
قصرهاتان هست یکسر قیصری
خانهاتان کسروی نه حیدری
جامهاتان جمله خاتونی شده
مرکبانتان جمله قارونی شده
رویهاتان گشته ظلمانی همه
خویهاتان جمله شیطانی همه
هم عروسیهای فرعونی کنید
ماتم گبرانه صد لونی کنید
هم بعادتهای شدادی درید
هم بکبر و نخوت عادی درید
این همه دارید و هم زین بیش نیز
احمدی تان نیست آخر هیچ چیز
روز و شب مشغول رسم و کار و بار
نیستتان با دین احمد هیچ کار
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
خطبهٔ در نعت و توحید خدای
کرده بود انشا بزرگی رهنمای
سجع بود آن خطبه رنجی برده بود
پیش شیخ کرکان آورده بود
چون بخواند آن خطبه را در پیش او
خواست تحسین طبع دوراندیش او
شیخ گفتا بر دلم صد غم نهاد
آن دل بیکارکاین برهم نهاد
هر که دل زندهست در سودای دین
نبودش بی هیچ شک پروای این
یک نشان مرد بیکار این بود
شغل مشغولان پندار این بود
مرد را آن خطبه بر دل سرد شد
خجلتش آورد و رویش زرد شد
حال من با این کتاب اینست و بس
حجت بیکاری دینست و بس
چند گوی آخر ای دل تن بزن
نفس را خاموش کن گردن بزن
چند شعر چون شکر گوئی تو خوش
همچو بادامی زفان در کام کش
پنبه را یکبارگی برکش ز گوش
در دهن نه محکم و بنشین خموش
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
قومی که بخواب مرگ سرباز نهند
تا حشر ز قال و قیل خود باز رهند
تا کی گوئی کسی خبر باز نداد
چون بیخبرند از چه خبر باز دهند
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان علامتهای بخیل
سه علامت ظاهر آمد در بخیل
با تو گویم یاد گیرش ای خلیل
اولا از سایلان ترسان بود
وز بلای جوع هم لرزان بود
چون رسد در ره بخویش و آشنا
بگذرد چون باد و گوید مرحبا
نبود از مالش کسی را فایده
کم رسد با کس ز خوانش مایده