عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۸۳
شمع آمد و گفت: دولتم دوری بود
کان شد که مرا پردهٔ زنبوری بود
نوری که از او کار جهان نور گرفت
زان نور نصیب من همه نوری بود
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۸۶
شمع آمد و گفت: دائماً در سفرم
میسوزم و میگدازم و میگذرم
بخت بدِ من چو رشته در کارم کرد
بنگر که ازین رشته چه آید به سرم
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۸۹
شمع آمد و گفت: کار در کار افتاد
در سوختنم گریستن زار افتاد
از بس که عسل بخوردم از بیخبری
در من افتاد آتش و بسیار افتاد
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۹۰
شمع آمد و گفت: عمر خوش خوش بگذشت
دورم همه در سوز مشوش بگذشت
گر آب ز سر در گذرد سهل بود
این است بلا کز سرم آتش بگذشت
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۹۱
شمع آمد و گفت: جمع اگر بنشینند
بر من دگری به راستی بگزینند
چون گردن راستان بمی باید زد
بیچاره کژان! چو راستان این بینند
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۹۳
شمع آمد و گفت: خیز و جانبازی بین
با آتش سینه سوز و دمسازی بین
هر چند که سرفرازیم میبینی
آن سرسری افتاد سراندازی بین
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۹۴
شمع آمد و گفت: کشتهٔ ایامم
سرگشتهٔ روزگارِ نافرجامم
با آن که بریدهاند صد بار سرم
شیرینی انگبین نرفت از کامم
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۹۸
شمع آمد و گفت: از سر دردی که مراست
اشک افشانم بر رخ زردی که مراست
هر چند که اشک من ز آتش خیزد
افسرده شود از دم سردی که مراست
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۹۹
شمع آمد و گفت: ماندهام بیخور و خَفْت
وز آتش تیز در بلای تب و تفت
گرچه بنشانند مرا هر سحری
هم بر سر پایم که بمی باید رفت
عطار نیشابوری : باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه
شمارهٔ ۱
پروانه به شمع گفت: ای در سر سوز
هر لحظه مرا به شیوهٔ دیگر سوز
گر کارِ مرا هیچ سری پیدا نیست
پیداست سرِ کارِ تُرا کمتر سوز
عطار نیشابوری : باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه
شمارهٔ ۲
پروانه به شمع گفت: چند افروزی
خوش سوزی اگر سوز ز من آموزی
هر لحظه سری دگر برآری در سوز
ای شمع برو که سرسری میسوزی
عطار نیشابوری : باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه
شمارهٔ ۳
پروانه به شمع گفت: «از روزِ نخست
چون کشته شوم بر سرت از عهد درست
زنهار به اشکِ خود بشویی تو مرا»
شمعش گفتا: «شهید رانتوان شست»
عطار نیشابوری : باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه
شمارهٔ ۴
پروانه به شمع گفت: عیدِ تو خوش است
قربانم کن که من یزیدِ تو خوش است
هم وعدهٔ تو خوش و وعید تو خوش است
تو شاهدِ ما و ما شهیدِ تو خوش است
عطار نیشابوری : باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه
شمارهٔ ۵
پروانه به شمع گفت: یارم باشی
گفتا که اگر کشتهٔ زارم باشی
دَرْ رو به میان آتش و پاک بسوز
گر میخواهی که در کنارم باشی
عطار نیشابوری : باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه
شمارهٔ ۷
پروانه به شمع گفت: چون خوش افتاد
حالی که مرا با چو تو سرکش افتاد
گویند که در سوخته افتد آتش
این سوختهٔ تو چون در آتش افتاد
عطار نیشابوری : باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه
شمارهٔ ۸
پروانه به شمع گفت: کیفر بردیم
وز دستِ تو جان یک ره دیگر بردیم
شمعش گفتا: کنون مترس از آتش
کان آتشِ سینه سوز با سر بردیم
عطار نیشابوری : باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه
شمارهٔ ۹
پروانه به شمع گفت: گرینده مباش
شمعش گفتا: ز من پراکنده مباش
کاتش بسرم چو اشک در پای افتاد
سر میفکنندم که سر افکنده مباش
عطار نیشابوری : باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه
شمارهٔ ۱۰
پروانه به شمع گفت: میسوزم خویش
شمعش گفتا که نیستی دور اندیش
یک لحظه تو سوختی و رستی از خویش
من شب تا روز سوختن دارم پیش
عطار نیشابوری : باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه
شمارهٔ ۱۱
پروانه به شمع گفت: میسوزم زار
شمعش گفتا که سوختن بادت کار
زان میسوزی که میپرستی آتش
آتش مپرست و کافری دست بدار
عطار نیشابوری : باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه
شمارهٔ ۱۲
پروانه به شمع گفت: چندی سوزم
شمعش گفتا: سوختنت آموزم
تو پر سوزی به یکدم و من همه شب
میسوزم و میگریم و میافروزم