عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
شاها درِ تو قبله شاهان عالم است
گردون تو را مسحر و گیتی مسلم است
مقصود آفرینش عالم تویی از آنک
ذات مطهرت سبب نظم عالم است
هم چشم مهر و ماه به روی تو روشن است
هم جان جن وانس به یاد تو خرم است
عالم به توست زنده که تو جان عالمی
زین غصه جان خصم تو موقوف یک دم است
هرگز نزاید از تو گرانمایه تر گهر
زان آب و گل که مایه ترکیب آدم است
چون مولد مسیح قدومت مبارک است
چون سجدگاه خضر جنابت مکرم است
هرجا که از حوادث گردون جراحت است
آنرا ز بِرّ و لطف تو صدگونه مرهم است
بنمود خنجر تو در احیای ملک و دین
آن خاصیت که در دم عیسی مریم است
از دین مصطفی رمقی مانده بود بس
امروز زنده کرده شاه معظّم است
ای خسروی که قصه یکروزه رزم تو
صد ساله کارنامه کاووس و رستم است
آنجا که نعت صورت خوبان رود ، تو را
دل سوی قد نیزه و گیسوی پرچم است
چندان بریخت خنجر تو خون دشمنان
کاجزای خاک تا به ثری جمله در نم است
فتح وظفر به جوهر تیغ تو قایمند
نی نی که تیغ تو همه فتح مجسم است
نوک سنانت بر ورق نصرت و ظفر
حرفی است کاندرو همه آفاق مُدغَم است
گرصد هزار عید و عروسی است خصم را
با یک سیاست تو همه عین ماتم است
صد کاسه انگبین را یک ذرّه بس بود
زان چاشنی که در بن دندان ارقم است
از روی قوت ارچه جوان است بخت تو
برچرخ پیر از ره رتبت مقدم است
خصمت برای ملک بسی جهد کرد لیک
توفیق،اصل معتبر وباب معظم است
بر رای روشن تو چو خورشید ظاهرست
گردر ضمیر چرخ یکی راز مبهم است
تا چون شهاب با تو فلک دل نهاد راست
همچون هلال قامت اعدات پر خم است
یکتا شده ست رشته شاهی به عهد تو
الحمدلله ارچه که یکتاست محکم است
خصم تو گر ز ذرّه فزون است در عدد
با آفتاب تیغ تو از ذرّه ای کم است
چون تو به کام خویش رسیدی از ین سپس
گر خصم گرددت همه گیتی که را غم است؟
برتخت ملک رفت سلیمان کنون چه باک؟
گرصد هزار دیو طلبکارِ خاتم است
خرم نشین همیشه وبرخور ز مملکت
کاسباب خرّمی همه پیشت فراهم است
گردون تو را مسحر و گیتی مسلم است
مقصود آفرینش عالم تویی از آنک
ذات مطهرت سبب نظم عالم است
هم چشم مهر و ماه به روی تو روشن است
هم جان جن وانس به یاد تو خرم است
عالم به توست زنده که تو جان عالمی
زین غصه جان خصم تو موقوف یک دم است
هرگز نزاید از تو گرانمایه تر گهر
زان آب و گل که مایه ترکیب آدم است
چون مولد مسیح قدومت مبارک است
چون سجدگاه خضر جنابت مکرم است
هرجا که از حوادث گردون جراحت است
آنرا ز بِرّ و لطف تو صدگونه مرهم است
بنمود خنجر تو در احیای ملک و دین
آن خاصیت که در دم عیسی مریم است
از دین مصطفی رمقی مانده بود بس
امروز زنده کرده شاه معظّم است
ای خسروی که قصه یکروزه رزم تو
صد ساله کارنامه کاووس و رستم است
آنجا که نعت صورت خوبان رود ، تو را
دل سوی قد نیزه و گیسوی پرچم است
چندان بریخت خنجر تو خون دشمنان
کاجزای خاک تا به ثری جمله در نم است
فتح وظفر به جوهر تیغ تو قایمند
نی نی که تیغ تو همه فتح مجسم است
نوک سنانت بر ورق نصرت و ظفر
حرفی است کاندرو همه آفاق مُدغَم است
گرصد هزار عید و عروسی است خصم را
با یک سیاست تو همه عین ماتم است
صد کاسه انگبین را یک ذرّه بس بود
زان چاشنی که در بن دندان ارقم است
از روی قوت ارچه جوان است بخت تو
برچرخ پیر از ره رتبت مقدم است
خصمت برای ملک بسی جهد کرد لیک
توفیق،اصل معتبر وباب معظم است
بر رای روشن تو چو خورشید ظاهرست
گردر ضمیر چرخ یکی راز مبهم است
تا چون شهاب با تو فلک دل نهاد راست
همچون هلال قامت اعدات پر خم است
یکتا شده ست رشته شاهی به عهد تو
الحمدلله ارچه که یکتاست محکم است
خصم تو گر ز ذرّه فزون است در عدد
با آفتاب تیغ تو از ذرّه ای کم است
چون تو به کام خویش رسیدی از ین سپس
گر خصم گرددت همه گیتی که را غم است؟
برتخت ملک رفت سلیمان کنون چه باک؟
گرصد هزار دیو طلبکارِ خاتم است
خرم نشین همیشه وبرخور ز مملکت
کاسباب خرّمی همه پیشت فراهم است
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۱
آنک به حق داور زمان وزمین است
خسرو پیروز بخت نصرة دین است
حامی اسلام بیشکین که چو گردون
مرکب دوران او همیشه بزین است
آنکه در اطراف ملکش از در طاعت
خسرو انجم کمینه قلعه نشین است
وانک ز بهر نثار موکب قدرش
دامن افلاک پر ز دُرّ ثمین است
دولت ودین را برای دفع حوادث
نام بزرگش همیشه نقش نگین است
پیش کف او به نیم ذرّه نسنجد
هرچه در احشای برّ و بحر دفین است
راتب یک روزه نیست بخشش اورا
هر چه پس افکنده شهور و سنین است
عرصه جاهش ورای بحر محیط است
پایه قدرش فراز چرخ برین است
همت او هر زمان زچرخ ببخشد
صدره چندانک طول وعرض زمین است
روی به هر جایگه که آورد او را
دولت واقبال بر یسار و یمین است
شخص سعادت روا بود که ندارد
پای زدرگاه او که حِصن حصین است
چشم فلک خیره شد به نور جبینش
فرّ الهی است آن نه نور جبین است
ای مَلکی کز نسیم خُلق تو دایم
مغز فلک همچو ناف آهوی چین است
ملک تو جایی رسیده است که انجا
پیشگه چرخ صف باز پسین است
دعوی شاهی تو را رسد به حقیقت
لاف زسر پنجه کار شیر عرین است
دشمن تو جان کجا برد؟که خدنگت
پیش وپسش چون قضای بد به کمین است
دین خدا از تو باقی است معونت
لاجرمت روز و شب خدای مُعین است
ملک تو از گردش زمانه مصون باد
کانچه به کارآید از زمانه همین است
خسرو پیروز بخت نصرة دین است
حامی اسلام بیشکین که چو گردون
مرکب دوران او همیشه بزین است
آنکه در اطراف ملکش از در طاعت
خسرو انجم کمینه قلعه نشین است
وانک ز بهر نثار موکب قدرش
دامن افلاک پر ز دُرّ ثمین است
دولت ودین را برای دفع حوادث
نام بزرگش همیشه نقش نگین است
پیش کف او به نیم ذرّه نسنجد
هرچه در احشای برّ و بحر دفین است
راتب یک روزه نیست بخشش اورا
هر چه پس افکنده شهور و سنین است
عرصه جاهش ورای بحر محیط است
پایه قدرش فراز چرخ برین است
همت او هر زمان زچرخ ببخشد
صدره چندانک طول وعرض زمین است
روی به هر جایگه که آورد او را
دولت واقبال بر یسار و یمین است
شخص سعادت روا بود که ندارد
پای زدرگاه او که حِصن حصین است
چشم فلک خیره شد به نور جبینش
فرّ الهی است آن نه نور جبین است
ای مَلکی کز نسیم خُلق تو دایم
مغز فلک همچو ناف آهوی چین است
ملک تو جایی رسیده است که انجا
پیشگه چرخ صف باز پسین است
دعوی شاهی تو را رسد به حقیقت
لاف زسر پنجه کار شیر عرین است
دشمن تو جان کجا برد؟که خدنگت
پیش وپسش چون قضای بد به کمین است
دین خدا از تو باقی است معونت
لاجرمت روز و شب خدای مُعین است
ملک تو از گردش زمانه مصون باد
کانچه به کارآید از زمانه همین است
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۴
شاها اساس ملک به تو استوار باد
عمر تو همچو دور فلک پایدار باد
هر آرزو که در دل اندیشه بگذرد
همچون عروس ملک تورا در کنار باد
هر گل که راحتی به دل آرد نسیم او
درچشم دشمن تو ز نکبت چو خار باد
گر در ممالک تو پریشانیی بود
در زلف لعبتان خطا وتتار باد
در عهد تو بنفشه حزین است بیش نه
درویش اگر ز جود تو باشد چنار باد
صیت تو تا بسیط زمین زیر پی کند
برابلق زمانه به سرعت سوار باد
نازلترین منازل قدر تو تخت شد
عالی ترین مناصب خصم تو دار باد
وانکس که جز به یاد تو سازد نشاط می
جانش همیشه خسته تیر خمار باد
آن اژدها که در دم او گم شود جحیم
پیش زبان تیغ تو در زینهار باد
بحری کزو مجرّه خلیج است فی المثل
در باغ دولت تو یکی جویبار باد
بازی که بر سر علمت دارد آشیان
همواره کرکسان سپهرش شکار باد
بر مرکز مراد تو کان قطب دولت است
تا حشر دایرات فلک را مدار باد
وز نعل مرکب تو که خورشید نصرت است
در گوش آسمان به شرف گوشوار باد
گردون تیز حمله که تندی ازو برند
در پیش قهر تو چو زمین بردبار باد
وقتی که جنبش سپه فتنه ای بود
حفظ تو پیش دولت و ملت حصار باد
جایی که جلوه گاه عروس ظفر بود
بر فرض خصم گوهر تیغت نثار باد
در مغز فتنه خنجر چون گندنات را
تا نخ صور خاصیت کو کنار باد
دارالممالکت که مقر سعادت است
از خرمی همیشه چو دارالقرار باد
از دفتر اسامی و القاب بندگانت
اول ورق سپهر و دوم روزگار باد
تا هفت چرخ بر سر این چار عنصر است
حفظت همیشه بر سر این هفت و چار باد
عمر تو همچو دور فلک پایدار باد
هر آرزو که در دل اندیشه بگذرد
همچون عروس ملک تورا در کنار باد
هر گل که راحتی به دل آرد نسیم او
درچشم دشمن تو ز نکبت چو خار باد
گر در ممالک تو پریشانیی بود
در زلف لعبتان خطا وتتار باد
در عهد تو بنفشه حزین است بیش نه
درویش اگر ز جود تو باشد چنار باد
صیت تو تا بسیط زمین زیر پی کند
برابلق زمانه به سرعت سوار باد
نازلترین منازل قدر تو تخت شد
عالی ترین مناصب خصم تو دار باد
وانکس که جز به یاد تو سازد نشاط می
جانش همیشه خسته تیر خمار باد
آن اژدها که در دم او گم شود جحیم
پیش زبان تیغ تو در زینهار باد
بحری کزو مجرّه خلیج است فی المثل
در باغ دولت تو یکی جویبار باد
بازی که بر سر علمت دارد آشیان
همواره کرکسان سپهرش شکار باد
بر مرکز مراد تو کان قطب دولت است
تا حشر دایرات فلک را مدار باد
وز نعل مرکب تو که خورشید نصرت است
در گوش آسمان به شرف گوشوار باد
گردون تیز حمله که تندی ازو برند
در پیش قهر تو چو زمین بردبار باد
وقتی که جنبش سپه فتنه ای بود
حفظ تو پیش دولت و ملت حصار باد
جایی که جلوه گاه عروس ظفر بود
بر فرض خصم گوهر تیغت نثار باد
در مغز فتنه خنجر چون گندنات را
تا نخ صور خاصیت کو کنار باد
دارالممالکت که مقر سعادت است
از خرمی همیشه چو دارالقرار باد
از دفتر اسامی و القاب بندگانت
اول ورق سپهر و دوم روزگار باد
تا هفت چرخ بر سر این چار عنصر است
حفظت همیشه بر سر این هفت و چار باد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴۰
سپیده دم که شدم محرم سرای سرور
شنیدم آیت « تو بو الی الله » از لب حور
به گوش جان من آمد ندای حضرت قدس
که ای خلاصه تقدیر و زبده مقدور
جهان رباط خراب است بر گذر گه سیل
گمان مبر که به یک مشت گل شود معمور
بر آستان فنا دل منه که جای دگر
برای نزهت تو بر کشیده اند قصور
مگر تو بی خبری کاندرین مقام تو را
چه دوستان حسودند و دشمنان غیور؟
ببین که چند نشیب و فراز در پیش است
ز آستان عدم تا به پیشگاه نشور
تو را منازل دور و دراز در پیش است
بدین دو روز اقامت چرا شدی مغرور؟
بکوش تا به سلامت به منزلی برسی
که راه سخت مخوف است و منزلت بس دور
تو در میان گروهی غریب مهمانی
چنان مکن که به یکبارگی شوند نفور
نگر که تا شکمت سیر و تنت پوشیده ست
چه مایه جانورند از تو خسته و رنجور
چه بارهاست ز تو بر تن سوام و هوام
چه داغهاست ز تو بر دل وحوش و طیور
به دشت جانوری خار می خورد غافل
تو تیز می کنی از بهر صلب او ساطور
بدان غرض که دهان خوش کنی ز غایت حرص
نشسته ای مترصّد که قی کند زنبور
کناغ چند ضعیفی به خون دل بتند
به جمع آری کین اطلس است و آن سیفور
زکرم مرده کفن بر کشی و در پوشی
میان اهل مروت که داردت معذور؟
به باده دست میالای کان همه خون است
که قطره قطره چکیده ست از دل انگور
به وقت صبح شود همچو روز معلومت
که با که باخته ای عشق در شب دیجور
دل مرا چو گریبان گرفته جذبه حق
فشاند دامن همت ز خاکدان غرور
بشد زخاطرم اندیشه می ومعشوق
برفت لز سرم آواز بر بط و طنبور
زهر چه گفتم و کردم کنون پشیمانم
بجز دعا و ثنای خدایگان صدور
وزیر مشرق و مغرب نصیر دولت ودین
که باد رایت عالیش تا ابد منصور
نه در حدیقه فکرش وزیده باد غلط
نه بر صحیفه عزمش نشسته گرد فتور
به طول و عرض جهان با کمال او صدره
مهندسان خرد معترف شده به قصور
نشسته در دل و چشم ملوک هیبت او
چنانک صورت می در طبیعت مخمور
زهی دقایق لطفت خفی چو جرم سها
ولیک گشته چو خورشید در جهان مشهور
صریر کلک تو در کشف مشکلات جهان
چنانک نغمه داود در ادای زبور
به زیر دامن افلاک خلقت آن مجمر
که کرد جیب افق را پر از بخار بخور
به گرد خطّه اسلام حفظت آن خندق
که می نیابد شَعری بر او مجال عبور
سوی حریم خلافت تو را همان آتش
نموده راه که اول کلیم را سوی طور
تو روی با علمی کرده ای که رایت صبح
به زیر سایه او گم شود به وقت ظهور
ترا به حبل متین است اعتصام چه باک
اگر گسسته شود رشتۀ سنین شهور
چراغ بخت تو زان شمع بر فروخته اند
که آفتاب به پروانه خواهد از وی نور
نهال جاه تو زان حوض یافته ست نما
که از ترشح آن حاصل آمده ست بحور
فراست تو چوافکند نور در عالم
نماند در تُتُق غیب هیچ سر،مستور
همای همت تو کرکسان گردون را
ز عجز و ضعف چو عصفور کرد و ماالعصفور ؟
همیشه تا نتوان کرد حصر دور فلک
تو را چو دور فلک باد عمر نا محصور
صلاح ملک وملک بر عنایتت مبنی
دوام دین و دول بر کفایتت مقصور
شنیدم آیت « تو بو الی الله » از لب حور
به گوش جان من آمد ندای حضرت قدس
که ای خلاصه تقدیر و زبده مقدور
جهان رباط خراب است بر گذر گه سیل
گمان مبر که به یک مشت گل شود معمور
بر آستان فنا دل منه که جای دگر
برای نزهت تو بر کشیده اند قصور
مگر تو بی خبری کاندرین مقام تو را
چه دوستان حسودند و دشمنان غیور؟
ببین که چند نشیب و فراز در پیش است
ز آستان عدم تا به پیشگاه نشور
تو را منازل دور و دراز در پیش است
بدین دو روز اقامت چرا شدی مغرور؟
بکوش تا به سلامت به منزلی برسی
که راه سخت مخوف است و منزلت بس دور
تو در میان گروهی غریب مهمانی
چنان مکن که به یکبارگی شوند نفور
نگر که تا شکمت سیر و تنت پوشیده ست
چه مایه جانورند از تو خسته و رنجور
چه بارهاست ز تو بر تن سوام و هوام
چه داغهاست ز تو بر دل وحوش و طیور
به دشت جانوری خار می خورد غافل
تو تیز می کنی از بهر صلب او ساطور
بدان غرض که دهان خوش کنی ز غایت حرص
نشسته ای مترصّد که قی کند زنبور
کناغ چند ضعیفی به خون دل بتند
به جمع آری کین اطلس است و آن سیفور
زکرم مرده کفن بر کشی و در پوشی
میان اهل مروت که داردت معذور؟
به باده دست میالای کان همه خون است
که قطره قطره چکیده ست از دل انگور
به وقت صبح شود همچو روز معلومت
که با که باخته ای عشق در شب دیجور
دل مرا چو گریبان گرفته جذبه حق
فشاند دامن همت ز خاکدان غرور
بشد زخاطرم اندیشه می ومعشوق
برفت لز سرم آواز بر بط و طنبور
زهر چه گفتم و کردم کنون پشیمانم
بجز دعا و ثنای خدایگان صدور
وزیر مشرق و مغرب نصیر دولت ودین
که باد رایت عالیش تا ابد منصور
نه در حدیقه فکرش وزیده باد غلط
نه بر صحیفه عزمش نشسته گرد فتور
به طول و عرض جهان با کمال او صدره
مهندسان خرد معترف شده به قصور
نشسته در دل و چشم ملوک هیبت او
چنانک صورت می در طبیعت مخمور
زهی دقایق لطفت خفی چو جرم سها
ولیک گشته چو خورشید در جهان مشهور
صریر کلک تو در کشف مشکلات جهان
چنانک نغمه داود در ادای زبور
به زیر دامن افلاک خلقت آن مجمر
که کرد جیب افق را پر از بخار بخور
به گرد خطّه اسلام حفظت آن خندق
که می نیابد شَعری بر او مجال عبور
سوی حریم خلافت تو را همان آتش
نموده راه که اول کلیم را سوی طور
تو روی با علمی کرده ای که رایت صبح
به زیر سایه او گم شود به وقت ظهور
ترا به حبل متین است اعتصام چه باک
اگر گسسته شود رشتۀ سنین شهور
چراغ بخت تو زان شمع بر فروخته اند
که آفتاب به پروانه خواهد از وی نور
نهال جاه تو زان حوض یافته ست نما
که از ترشح آن حاصل آمده ست بحور
فراست تو چوافکند نور در عالم
نماند در تُتُق غیب هیچ سر،مستور
همای همت تو کرکسان گردون را
ز عجز و ضعف چو عصفور کرد و ماالعصفور ؟
همیشه تا نتوان کرد حصر دور فلک
تو را چو دور فلک باد عمر نا محصور
صلاح ملک وملک بر عنایتت مبنی
دوام دین و دول بر کفایتت مقصور
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۶
چون برافراخت خسرو سیارگان علم
در خاک پست کرد سراپرده ظلم
صبح دوم گرفت جهان گو چرا گرفت؟
اندر هوای شاه نزد جز به صدق دم
یک یک زبیم خنجر خورشید اختران
همچون مخالفان شهنشه شدند کم
بر روی آسمان اثر تیرگی نماند
اِلا زگرد موکب فرماندهِ عجم
دارای عهد نصرت دین کز علو قدر
شاید که بر معارج گردون نهد قدم
سلطان نشان اتابک اعظم که عدل او
دارد حریم مملکت از امن چون حرم
بوبکربن محمد کز فر طلعتش
زینت گرفت افسر کرسی و تخت جم
دریا به دستگاه فراخش زند مثل
گردون به آستان بلندش خورد قسم
ای ماه و مهر از قبل طاعت آمده
در حلقه حواشی و در زمره خدم
ذات مطهر تو سپهری ست از علو
طبع مبارک تو جهانی ست از کرم
وقتی که دیگران به حشم التجا کنند
گرد تو از معونت یزدان بود حشم
آن را که زیر دامن توفیق پرورند
از گرم و سرد چرخ بدوکی رسد الم؟
گردون به موج خون در صد بار غوطه خورد
هرگز زمین ملک تو در خود نچیدنم
صد ره فلک به خاک فرو رفت و کس ندید
بر دامن مراد تو هرگز غبار غم
تا کرده دست تو محکم بنای ملک
هر لحظه با عنان تو فتحی شده ست ضم
برتو بدل چگونه گزیند جهان؟!که هست
عهد تو همچو موسم اقبال مغتنم
روی فلک سیه شود آنگاه رای تو
بر چهره زمانه ز عصیان کشد رقم
هرکس که چون قلم نرود پیش تو به سر
تقدیر بر جریده عمرش کند قلم
پهلو تهی کند فلک از تیغ تو ولیک
از دشمنان دولت تو پر کند شکم
خصم تو را زمانه به تعجیل می برد
از عرصه وجود سوی حیّز عدم
از حضرت تو تیره شود ساحت فلک
در مجلس تو رشک برد روضه ارم
شاها زمانه بیخ ستم را به آب داد
زان تیغ آب رنگ ببر بیخ آن ستم
بیم است کز تغابن این چرخ نیلگون
خون فسرده جوش زند در رگ بقم
زین پس مکن برانجم و افلاک اعتماد
کانجم شدند خاین و افلاک متهم
شمشیر تیز داری و باروی کامکار
گرد از فلک برآور و از و روزگار هم
تا چرخ قد خمیده نگردد تمام راست
در قامت مراد تو هرگز مباد خم
چون گل همیشه بادی خندان و سرخ روی
خصم تو چون بنفشه سر افکنده ودژم
در خاک پست کرد سراپرده ظلم
صبح دوم گرفت جهان گو چرا گرفت؟
اندر هوای شاه نزد جز به صدق دم
یک یک زبیم خنجر خورشید اختران
همچون مخالفان شهنشه شدند کم
بر روی آسمان اثر تیرگی نماند
اِلا زگرد موکب فرماندهِ عجم
دارای عهد نصرت دین کز علو قدر
شاید که بر معارج گردون نهد قدم
سلطان نشان اتابک اعظم که عدل او
دارد حریم مملکت از امن چون حرم
بوبکربن محمد کز فر طلعتش
زینت گرفت افسر کرسی و تخت جم
دریا به دستگاه فراخش زند مثل
گردون به آستان بلندش خورد قسم
ای ماه و مهر از قبل طاعت آمده
در حلقه حواشی و در زمره خدم
ذات مطهر تو سپهری ست از علو
طبع مبارک تو جهانی ست از کرم
وقتی که دیگران به حشم التجا کنند
گرد تو از معونت یزدان بود حشم
آن را که زیر دامن توفیق پرورند
از گرم و سرد چرخ بدوکی رسد الم؟
گردون به موج خون در صد بار غوطه خورد
هرگز زمین ملک تو در خود نچیدنم
صد ره فلک به خاک فرو رفت و کس ندید
بر دامن مراد تو هرگز غبار غم
تا کرده دست تو محکم بنای ملک
هر لحظه با عنان تو فتحی شده ست ضم
برتو بدل چگونه گزیند جهان؟!که هست
عهد تو همچو موسم اقبال مغتنم
روی فلک سیه شود آنگاه رای تو
بر چهره زمانه ز عصیان کشد رقم
هرکس که چون قلم نرود پیش تو به سر
تقدیر بر جریده عمرش کند قلم
پهلو تهی کند فلک از تیغ تو ولیک
از دشمنان دولت تو پر کند شکم
خصم تو را زمانه به تعجیل می برد
از عرصه وجود سوی حیّز عدم
از حضرت تو تیره شود ساحت فلک
در مجلس تو رشک برد روضه ارم
شاها زمانه بیخ ستم را به آب داد
زان تیغ آب رنگ ببر بیخ آن ستم
بیم است کز تغابن این چرخ نیلگون
خون فسرده جوش زند در رگ بقم
زین پس مکن برانجم و افلاک اعتماد
کانجم شدند خاین و افلاک متهم
شمشیر تیز داری و باروی کامکار
گرد از فلک برآور و از و روزگار هم
تا چرخ قد خمیده نگردد تمام راست
در قامت مراد تو هرگز مباد خم
چون گل همیشه بادی خندان و سرخ روی
خصم تو چون بنفشه سر افکنده ودژم
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۳
ای بر زده به تقویت ملک آستین
سلطان بر حقیقتی و شاه راستین
شهپر برای تیر تو افکند روح قدس
گیسو فدای پرچم تو کرد حور عین
در دیده ی سهیل سنانت کشیده میل
در ابروی هلال کمانت فکنده چین
که در دیار ارمن و گه در دیار فرس
دشمن ز تو هزیمت و حاسد ز تو حزین
جز تو که ساخت از پی تمکین تاج وتخت؟
جز تو که کرد از پی اصلاح ملک و دین؟
در عرصه دو ملک دو کار چنین شگرف؟
در مدت دوماه دو فتح چنین مبین؟
خصم ارچه نرم گشت نگوید به ترک ملک
تا بر نیارد آتش تیغت قرار کین
تا موم را در آتش سوزنده نفکنی
از کام او برون نشود طعم انگبین
یاسین نوشت خصم تو یک چند اگرچه داشت
صد گونه ظلم وبغض و حسد در دلش کمین
تا عاقبت چو پا به صف آخر اوفتاد
چون تیز کرد بأس تو دندان برو چو سین
بودند قلعه هات همه پر ز سیم و زر
از جود،صرف کردی و بخریدی آفرین
سلطان بر حقیقتی و شاه راستین
شهپر برای تیر تو افکند روح قدس
گیسو فدای پرچم تو کرد حور عین
در دیده ی سهیل سنانت کشیده میل
در ابروی هلال کمانت فکنده چین
که در دیار ارمن و گه در دیار فرس
دشمن ز تو هزیمت و حاسد ز تو حزین
جز تو که ساخت از پی تمکین تاج وتخت؟
جز تو که کرد از پی اصلاح ملک و دین؟
در عرصه دو ملک دو کار چنین شگرف؟
در مدت دوماه دو فتح چنین مبین؟
خصم ارچه نرم گشت نگوید به ترک ملک
تا بر نیارد آتش تیغت قرار کین
تا موم را در آتش سوزنده نفکنی
از کام او برون نشود طعم انگبین
یاسین نوشت خصم تو یک چند اگرچه داشت
صد گونه ظلم وبغض و حسد در دلش کمین
تا عاقبت چو پا به صف آخر اوفتاد
چون تیز کرد بأس تو دندان برو چو سین
بودند قلعه هات همه پر ز سیم و زر
از جود،صرف کردی و بخریدی آفرین
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۱
ای قصر ملک را ز معالیت کنگره
حزم تو گرد مرکز اسلام دایره
در طلعتت نجوم افق را مطالعه
در منظرت سعود فلک را مناظره
چون مفتی ضمیر تو گیرد قلم به دست
برجیس زمین زند از رشک محبره
زان روز باز حجت عدل تو قاطع است
کامد زبان خنجر تو در محاوره
انکار دولت تو کسی را مسلم است
کز عقل و شرع سرکشد اندر مکابره
سوء المزاج خصم تو زان دیر درکشد
کز دیو عشوه داد جهانش مزوره
با طاعت تو آن نفس آید نهاد خصم
کاسیب قهر تو دهدش سنگ جندره
در تنگنای معرکه گردون تند را
از صدمت رکاب تو باشد مخاطره
تا بر کفت نتیجه احسان نوشته اند
هر دم زمانه را کند از سر مصادره
از بهر مرکبت که سزد نعل او هلال
شد کهکشان چو آخور و پروین چو توبره
خورشید را که از حَشَمت یک سواره ای است
قانع به دیدبانی این سبز منظره
آن جرأت از کجاست که با چون تو راعیی
از مرغزار چرخ رباید همی بره
چندان بقات باد که هنگام حصر آن
عاجز شود محاسب و هم از مؤامره
حزم تو گرد مرکز اسلام دایره
در طلعتت نجوم افق را مطالعه
در منظرت سعود فلک را مناظره
چون مفتی ضمیر تو گیرد قلم به دست
برجیس زمین زند از رشک محبره
زان روز باز حجت عدل تو قاطع است
کامد زبان خنجر تو در محاوره
انکار دولت تو کسی را مسلم است
کز عقل و شرع سرکشد اندر مکابره
سوء المزاج خصم تو زان دیر درکشد
کز دیو عشوه داد جهانش مزوره
با طاعت تو آن نفس آید نهاد خصم
کاسیب قهر تو دهدش سنگ جندره
در تنگنای معرکه گردون تند را
از صدمت رکاب تو باشد مخاطره
تا بر کفت نتیجه احسان نوشته اند
هر دم زمانه را کند از سر مصادره
از بهر مرکبت که سزد نعل او هلال
شد کهکشان چو آخور و پروین چو توبره
خورشید را که از حَشَمت یک سواره ای است
قانع به دیدبانی این سبز منظره
آن جرأت از کجاست که با چون تو راعیی
از مرغزار چرخ رباید همی بره
چندان بقات باد که هنگام حصر آن
عاجز شود محاسب و هم از مؤامره
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۷
سریر سلطنت اکنون کند سرافرازی
که سایه بر سرش افکند خسرو غازی
فلک کلاه غرور این زمان ز سر بنهد
که هست افسر شه بر سر سرافرازی
خطاب خسرو انجم کنون بگردانند
که مصلحت نبود خسروی به انباری
همای چتر همایون چو پر و بال گشاد
ازین سپس نکند جغد دعوی بازی
چنین که قلزم دعوی درآمده ست به جوش
ز موج او نه خطایی رهد نه ابخازی
چنان بساخت جهان را نوای دولت شاه
که از طبیعت اضداد رفت ناسازی
از آن گذشت که گستاخیی کند پس ازین
سحر به پرده دری یا صبا به غمازی
از آن سپس که صدا بانگ پنح نویت شاه
کند منادی اسلام را هم آوازی
خدایگان سلاطین عصر نصرة دین
که دولتش به حوادث همی کند بازی
شکوه شهیر شاهین همتش بشکست
دل عقاب سپهر از بلند پروازی
سنان و پرچم رمحش یکی به سر تیزی
گرفته قله گردون یکی به سر بازی
زهی به مصر ممالک تو را عنایت حق
عزیز کرده و الحق سزای اعزازی
مسافران فلک را به وهم همراهی
مدبران قضا را به ذهن همرازی
ز مجلس تو نظر نگسلد همی ناهید
بدان طمع که به خنیاگریش بنوازی
تو ملک بردی ازین پس به گرد تو که رسد؟
که این سخن مثل مرغزیست با رازی
اگر به غیبت تو خصم فرصتی طلبد
حدیث سگ بود و دستگاه بزازی
سپهر از خط حکم تو سر نخواهد تافت
اگ به تیغ سیاست سرش بیندازی
عیار مهر در اخلاص تو نخواهد گشت
اگر به بوته کین سالهاش بگدازی
تو را به ملک زمین تهنیت نیارم گفت
که عقل را بود آنجا مجال طنازی
سپهر و مهر به خاک در تو می نازند
بسیط خاک چه باشد که تو بدان نازی؟
ستاره دامن عصمت ز بیم درچیند
چو دست حکم سوی جیب آسمان یازی
اجل ز دشمن جاهت جهان بپردازد
چو لحظه ای به مهمات مُلک پردازی
همیشه تا غم و شادی به نوع ممتازند
تو شاد زی که ز شاهان به عدل ممتازی
نفاد امر تو در مملکت چنان بادا
که اسب حکم بر اجرام آسمان تازی
ریاضت تو چنان کرده ملک ترکی را
که هم عنان برود با شریعت تازی
که سایه بر سرش افکند خسرو غازی
فلک کلاه غرور این زمان ز سر بنهد
که هست افسر شه بر سر سرافرازی
خطاب خسرو انجم کنون بگردانند
که مصلحت نبود خسروی به انباری
همای چتر همایون چو پر و بال گشاد
ازین سپس نکند جغد دعوی بازی
چنین که قلزم دعوی درآمده ست به جوش
ز موج او نه خطایی رهد نه ابخازی
چنان بساخت جهان را نوای دولت شاه
که از طبیعت اضداد رفت ناسازی
از آن گذشت که گستاخیی کند پس ازین
سحر به پرده دری یا صبا به غمازی
از آن سپس که صدا بانگ پنح نویت شاه
کند منادی اسلام را هم آوازی
خدایگان سلاطین عصر نصرة دین
که دولتش به حوادث همی کند بازی
شکوه شهیر شاهین همتش بشکست
دل عقاب سپهر از بلند پروازی
سنان و پرچم رمحش یکی به سر تیزی
گرفته قله گردون یکی به سر بازی
زهی به مصر ممالک تو را عنایت حق
عزیز کرده و الحق سزای اعزازی
مسافران فلک را به وهم همراهی
مدبران قضا را به ذهن همرازی
ز مجلس تو نظر نگسلد همی ناهید
بدان طمع که به خنیاگریش بنوازی
تو ملک بردی ازین پس به گرد تو که رسد؟
که این سخن مثل مرغزیست با رازی
اگر به غیبت تو خصم فرصتی طلبد
حدیث سگ بود و دستگاه بزازی
سپهر از خط حکم تو سر نخواهد تافت
اگ به تیغ سیاست سرش بیندازی
عیار مهر در اخلاص تو نخواهد گشت
اگر به بوته کین سالهاش بگدازی
تو را به ملک زمین تهنیت نیارم گفت
که عقل را بود آنجا مجال طنازی
سپهر و مهر به خاک در تو می نازند
بسیط خاک چه باشد که تو بدان نازی؟
ستاره دامن عصمت ز بیم درچیند
چو دست حکم سوی جیب آسمان یازی
اجل ز دشمن جاهت جهان بپردازد
چو لحظه ای به مهمات مُلک پردازی
همیشه تا غم و شادی به نوع ممتازند
تو شاد زی که ز شاهان به عدل ممتازی
نفاد امر تو در مملکت چنان بادا
که اسب حکم بر اجرام آسمان تازی
ریاضت تو چنان کرده ملک ترکی را
که هم عنان برود با شریعت تازی
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۳
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴۱
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۵۳
ای بر سر ساکنان گردون
گسترده همای دولتت پر
در پای جنیبت تو افتاد
از حمله هیبت تو صرصر
آمد به حمایت حسامت
از دست[ مواهب] تو گوهر
ترس از تو و بازگشت با تو
پس چیست سپهر و کیست اختر؟
ای بس دم صبح را که پاست
در سینه شب شکست لشکر
وی بس شب خصم را که تیغت
پیوست به صبح روز محشر
زان روز که بهر حفظ اسلام
در دست تو نور داد خنجر
هر جا که دو تن فراهم آیند
این است حدیث کای برادر
روزی که به زخم گرز خسرو
می کوفت عدوی ملک را سر
چون گل که برون دمد ز غنچه
بر می جوشید خون ز مغفر
ای چشم سپهر در تو حیران
در بنده به چشم لطف بنگر
مپسند که با چنین معانی
کافاق شده ست ازو معطر
بی عطر بود مرا شب و روز
از آتش فاقه دل چو مجمر
وز غصه سروران ملکت
هر لحظه رخم به خون شود تر
صد بار به مدح یک به یک شان
بر گردن دهر بسته زیور
وین محتشمان نهاده با بخل
صد منت دیگرم به سر بر
تا خود به چه دانش و کفایت
در ملک تو گشته اند سرور
هم طبع زمانه باش زنهار
جز ناکس و بی هنر مپرور
چندانک خری کری ستاند
گر هیچ کری کند بده زر
تا باز خرم به دولت تو
خود را ز جفای این همه خر
گسترده همای دولتت پر
در پای جنیبت تو افتاد
از حمله هیبت تو صرصر
آمد به حمایت حسامت
از دست[ مواهب] تو گوهر
ترس از تو و بازگشت با تو
پس چیست سپهر و کیست اختر؟
ای بس دم صبح را که پاست
در سینه شب شکست لشکر
وی بس شب خصم را که تیغت
پیوست به صبح روز محشر
زان روز که بهر حفظ اسلام
در دست تو نور داد خنجر
هر جا که دو تن فراهم آیند
این است حدیث کای برادر
روزی که به زخم گرز خسرو
می کوفت عدوی ملک را سر
چون گل که برون دمد ز غنچه
بر می جوشید خون ز مغفر
ای چشم سپهر در تو حیران
در بنده به چشم لطف بنگر
مپسند که با چنین معانی
کافاق شده ست ازو معطر
بی عطر بود مرا شب و روز
از آتش فاقه دل چو مجمر
وز غصه سروران ملکت
هر لحظه رخم به خون شود تر
صد بار به مدح یک به یک شان
بر گردن دهر بسته زیور
وین محتشمان نهاده با بخل
صد منت دیگرم به سر بر
تا خود به چه دانش و کفایت
در ملک تو گشته اند سرور
هم طبع زمانه باش زنهار
جز ناکس و بی هنر مپرور
چندانک خری کری ستاند
گر هیچ کری کند بده زر
تا باز خرم به دولت تو
خود را ز جفای این همه خر
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۵۶
سر اکابر دولت صفی دولت و دین
تویی که نیست تو را در جهان عدیل و نظیر
به هر مهم که ضمیر تو خلوتی سازد
درون پرده بگنجد مدبر تقدیر
به هر مقام که قدرت به صدر بنشیند
ز آستانه نیابد گذر سپهر اثیر
به جمع روز و شب ار بر زمانه حکم کنی
روا ندارد بر امتثال آن تاخیر
بزرگوارا دانند همگنان که نبود
به اردبیل مرا داعیی قلیل و کثیر
برون ز خدمت تو مقصدی نداشته ام
چرا نمی گذرد یاد من تو را به ضمیر؟
ز خطه ای به تو افتاده ام که وقت وداع
صدور بر پی من ناله کرده اند و نفیر
به صد هنر ز جهان بر سر آمدم چون ست
که مانده ام چو جهان پیش همت تو حقیر؟
فضیلتی که بر ابنای روزگار مراست
علی العموم شناسند ناقدان بصیر
اگر به نسبت آن مکرمت طمع دارم
زمانه نیز سرافکنده ماند از تشویر
ز روزگار مرا غصه ها بسی ست که نیست
مجال آن که کنم شمه ای از ان تقریر
به پشتی کرمت کردم این عتاب که او
مشیر و محرم من بود اندرین تدبیر
اگرچه رسم بزرگی تو به شناسی لیک
بگویمت سخنی از من آن به خرده مگیر
کسی که بر همه احرار سروری جوید
روا ندارد در حق چون منی تقصیر
تویی که نیست تو را در جهان عدیل و نظیر
به هر مهم که ضمیر تو خلوتی سازد
درون پرده بگنجد مدبر تقدیر
به هر مقام که قدرت به صدر بنشیند
ز آستانه نیابد گذر سپهر اثیر
به جمع روز و شب ار بر زمانه حکم کنی
روا ندارد بر امتثال آن تاخیر
بزرگوارا دانند همگنان که نبود
به اردبیل مرا داعیی قلیل و کثیر
برون ز خدمت تو مقصدی نداشته ام
چرا نمی گذرد یاد من تو را به ضمیر؟
ز خطه ای به تو افتاده ام که وقت وداع
صدور بر پی من ناله کرده اند و نفیر
به صد هنر ز جهان بر سر آمدم چون ست
که مانده ام چو جهان پیش همت تو حقیر؟
فضیلتی که بر ابنای روزگار مراست
علی العموم شناسند ناقدان بصیر
اگر به نسبت آن مکرمت طمع دارم
زمانه نیز سرافکنده ماند از تشویر
ز روزگار مرا غصه ها بسی ست که نیست
مجال آن که کنم شمه ای از ان تقریر
به پشتی کرمت کردم این عتاب که او
مشیر و محرم من بود اندرین تدبیر
اگرچه رسم بزرگی تو به شناسی لیک
بگویمت سخنی از من آن به خرده مگیر
کسی که بر همه احرار سروری جوید
روا ندارد در حق چون منی تقصیر
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۱۸
قلم را که دشمن بود دوستش
بجز رگ نیفتاده در پوستش
سلیمانی آورد رگ از ازل
به زنّار بستن ازان شد مثل
مپیوند با هیچکس زینهار
که ناقص بود ظرف پیونددار
ازان زیستن به چه؟ نازیستن
که یک لحظه با اقربا زیستن
ببین نخل و دوری گزین از تبار
کز افزونی شاخ افتد ز بار
بود رنج باریک، خویش ضعیف
قویدستیاش را که باشد حریف؟
نه امروزی این حرف، دیرینه است
که پیوند بر خرقه هم پینه است
ز نشو و نما کی فزاید سرور؟
نیفتد اگر دانه از خوشه دور
به خویش از ملاقات خویشان مبال
وبالند خویشان، حذر از وبال
مصیبت بود غیبتی در حضور
ز پیوستگان باش پیوسته دور
صدف را که لنگر به دریا درست
خرابیش از نسبت گوهرست
نظر کن بر آهن چو شد کورهساز
که از زاده خود بود در گداز
ز خویش کجاندیش به قصه طی
کمان راست پیوند در زیر پی
ز خویشان کمالت پذیرد زوال
ز پاجوش، از زور افتد نهال
زهی عاقبتبین نیکوسرشت
کزین پیش اقارب عقارب نوشت
دلیلی عجب روشن و دلکش است
که شمع از رگ خویش در آتش است
کی آزار بیگانه باشد چو خویش؟
ز مژگان خلد موی در دیده بیش
بود خاربن گر جهان سربهسر
گل از خار گلبن خورد نیشتر
دل از جور خویشان شود تیره بیش
بود باده ناصاف از دُرد خویش
به بیگانه کم آشناراست جنگ
ز خویشی بود دشمن شیشه، سنگ
ز بس رفته بر من ز خویشان ستم
چه خویشان، که بیزارم از خویش هم
برِ اهلِ معنی بود فرقها
ز مضمون بیگانه تا آشنا
ز پیراهن خود نیم بیهراس
بلایی بود دشمنی در لباس
نباید ز خویشانت ایمن نشست
ز پیوند، هر شاخ یابد شکست
ز قطع تعلق چه بهتر بود؟
گل چیده را جای بر سر بود
نخواهی که سنگ آیدت بر بلور
ز خویشان به فرسنگها باش دور
مکن آشنایی به بیگانه سر
ز بیگانه، چون آشنا شد، حذر
گرفتار خویشان و یاران مباش
که خویشان نانند و یاران آش
مگر باز دانسته دشمن ز دوست؟
که مسطر رگ آورده بیرون ز پوست
اگر خامه خواهد که سرور شود
پس از قطع پیوند و رگ، سر شود
چو خویشت قوی شد به او نگروی
مبادا رگ چشم هرگز قوی
به مهر برادر چرایی اسیر؟
بخوان قصه یوسف و پند گیر
صدف گرچه سر برده در زیر آب
ز پرورده خویش گردد خراب
ازین بیش، دیگر چه گفتن توان
به هم اقربا راست، خون در میان
مشو غافل از دُرد مینای خویش
برآید به گل، چشمه از لای خویش
بود امنتر، گر کنی آزمون
کُششهای تیغ از کششهای خون
ز خویشان چه خواهی ازین بیش دید؟
که هرکس بدی دید، از خویش دید
به گیتی نیابی نشان حضور
مگر باشی از خویش نزدیک، دور
نشینند زانو به زانوی هم
ولی دشمن رنگ بر روی خویش
کمان گر بود سست، اگر زور بیش
بود در کشاکش ز پیوند خویش
ز نسبت بود دشمنی در جهان
چو دست شهنشاه، با بحر و کان
شهنشاه دینپرور دینپناه
فلک قدر، شاه جهان پادشاه
فلک را جمالش مهین آفتاب
جهان را وجودش بهین انتخاب
به دورش ز آفت کرم در پناه
ز عفوش به دیوار، پشت گناه
در ایوان قصرش، فلک پردهای
ز جودش سخا، دستپروردهای
چو نخل نوی، باغبان گو ببال
که پرورده در بوستان این نهال
اگر یابد از احتسابش خبر
کند تخته دکان خود شیشهگر
کسی را که نهیش گذشت از ضمیر
خلد در جگر ناله نی چو تیر
مسافر ندارد ز نهیش خبر
که با ساز ره، میکند راه سر
ز عدلش ستمپیشه را ریشه سست
شکست جهانی به عدلش درست
بود تازهرویی به عهدش گرو
چو خورشید، یکروی و هر صبح نو
ز دستش کرم شد کرامتمآب
به دریا نسب میرساند سحاب
سحاب از گوهر آب برداشته
که دُرّی چنین در صدف کاشته
جهان دیده از تاجداران بسی
به فرّ از تو بر سر نیامد کسی
به جنب جلالت چه آن و چه این
بود یک نگینوار، روی زمین
به فرض ار خورد آب تیغت درخت
فتد بر زمین سایهاش لختلخت
به انداز خصم تو پبکان به کیش
چو ماهی کند رقص در آب خویش
به تیغی فتد دشمنت در غلط
که شد بیضه فولاد آن را سقط
گزیده است خصم تو را در خیال
که چون غنچه، پیکان برآورده بال
ازان آسمان آسمانی کند
که بر درگهت آستانی کند
ازان سایه خویش خواندت خدا
که چون سایه از وی نباشی جدا
***
جهان پادشاها! فلک درگها!
ز راز دل قدسیان آگها!
بود مهر، یک واله روی تو
غباری بود چرخ از کوی تو
کجا این رخ و مهر انور کجا؟
کجا چرخ و اقبال این در کجا؟
ز مهرت سرشته سراپا گلم
به عشقت فروبرده ناخن دلم
پریشان مو را به سنبل چه کار
بهارست مغزم ز بویت، بهار
ز سر، دیده را زان پسندیدهام
که محوست در دیدنت، دیدهام
ازان مایل سروم از هر نهال
که دارد هوای قدت در خیال
ندیدم ز مهرت وفادارتر
دوانیده خوش ریشهای در جگر
ندیدم درین عالم آب و گل
وفادارتر از دل خویش، دل
دلم کاین وفاداری اندوخته
وفا را ز مهر تو آموخته
تو خوش بگذران روزگار مرا
به گردون مینداز کار مرا
کمین بنده آستان توام
اگر نیک اگر بد، ازان توام
قبول تو خواهم درین بارگاه
تو گر خواهیام، هیچکس گو مخواه
ز شاهان اگر ملک خواهی و مال
حلالت بود پادشاها، حلال
به فن، پنجه دشمنان را مپیچ
به افسون توان مار را کرد گیچ
مدان عیب، تزویر والاگهر
بود آب در شیر گوهر، هنر
بود راست ناوک، ولی وقت کار
ضرورش بود ناخن مستعار
چه حاجت، نگه داشتن روی کس؟
بود روی شمشیر در کار و بس
اگر ملک خواهی که گردد زیاد
به جز تیغ، بر کس مکن اعتماد
***
ندانم که بود از سلاطین دهر
که میگشت شبها بر اطراف شهر
به هر سو به سودا سری میکشید
غم مفلسان را به زر میخرید
چو شادی ز دلها خبر میگرفت
دلی گر غمی داشت، برمیگرفت
کسی را که بودی تبی تابسوز
نمودی پرستاریاش تا به روز
ستمدیدهای آه اگر میکشید
به درد دلش در نفس میرسید
چو بر تنگدستی فکندی گذر
کَفَش ساختی غنچهسان پر ز زر
شبی گر چو خور، شمع مسکین شدی
چو گل خرقه او زرآگین شدی
غریبی که دیدی ز غم پا به گل
بچیدیش تا درد غربت ز دل
چو از ظالمی گشتی آگاه، شام
به فردا نینداختیش انتقام
نبود آگه از سرّ آن نیکرای
به جز محرمی چند، بعد از خدای
بر آن ملک باشد خدا را نظر
که سلطان کند کدخدایانه سر
***
غنیمت شمار ای جوان، وقت خویش
که مرگی بود پیری از مرگ پیش
زهی بیتمیزی و بیحاصلی
که از فکر دنیا، ز دین غافلی
ز دنیات نتوان بریدن به تیغ
غم دین نداری، دریغا دریغ
سگ نفس را رفته از کار، چشم
تو از عینکش کردهای چارچشم
بقای جوانی چو گل اندکیست
چه مردن، چه پیری، به معنی یکیست
چو سیلاب، عهد جوانی گذشت
منم مانده چون سیل مالیده دشت
بجز رگ نیفتاده در پوستش
سلیمانی آورد رگ از ازل
به زنّار بستن ازان شد مثل
مپیوند با هیچکس زینهار
که ناقص بود ظرف پیونددار
ازان زیستن به چه؟ نازیستن
که یک لحظه با اقربا زیستن
ببین نخل و دوری گزین از تبار
کز افزونی شاخ افتد ز بار
بود رنج باریک، خویش ضعیف
قویدستیاش را که باشد حریف؟
نه امروزی این حرف، دیرینه است
که پیوند بر خرقه هم پینه است
ز نشو و نما کی فزاید سرور؟
نیفتد اگر دانه از خوشه دور
به خویش از ملاقات خویشان مبال
وبالند خویشان، حذر از وبال
مصیبت بود غیبتی در حضور
ز پیوستگان باش پیوسته دور
صدف را که لنگر به دریا درست
خرابیش از نسبت گوهرست
نظر کن بر آهن چو شد کورهساز
که از زاده خود بود در گداز
ز خویش کجاندیش به قصه طی
کمان راست پیوند در زیر پی
ز خویشان کمالت پذیرد زوال
ز پاجوش، از زور افتد نهال
زهی عاقبتبین نیکوسرشت
کزین پیش اقارب عقارب نوشت
دلیلی عجب روشن و دلکش است
که شمع از رگ خویش در آتش است
کی آزار بیگانه باشد چو خویش؟
ز مژگان خلد موی در دیده بیش
بود خاربن گر جهان سربهسر
گل از خار گلبن خورد نیشتر
دل از جور خویشان شود تیره بیش
بود باده ناصاف از دُرد خویش
به بیگانه کم آشناراست جنگ
ز خویشی بود دشمن شیشه، سنگ
ز بس رفته بر من ز خویشان ستم
چه خویشان، که بیزارم از خویش هم
برِ اهلِ معنی بود فرقها
ز مضمون بیگانه تا آشنا
ز پیراهن خود نیم بیهراس
بلایی بود دشمنی در لباس
نباید ز خویشانت ایمن نشست
ز پیوند، هر شاخ یابد شکست
ز قطع تعلق چه بهتر بود؟
گل چیده را جای بر سر بود
نخواهی که سنگ آیدت بر بلور
ز خویشان به فرسنگها باش دور
مکن آشنایی به بیگانه سر
ز بیگانه، چون آشنا شد، حذر
گرفتار خویشان و یاران مباش
که خویشان نانند و یاران آش
مگر باز دانسته دشمن ز دوست؟
که مسطر رگ آورده بیرون ز پوست
اگر خامه خواهد که سرور شود
پس از قطع پیوند و رگ، سر شود
چو خویشت قوی شد به او نگروی
مبادا رگ چشم هرگز قوی
به مهر برادر چرایی اسیر؟
بخوان قصه یوسف و پند گیر
صدف گرچه سر برده در زیر آب
ز پرورده خویش گردد خراب
ازین بیش، دیگر چه گفتن توان
به هم اقربا راست، خون در میان
مشو غافل از دُرد مینای خویش
برآید به گل، چشمه از لای خویش
بود امنتر، گر کنی آزمون
کُششهای تیغ از کششهای خون
ز خویشان چه خواهی ازین بیش دید؟
که هرکس بدی دید، از خویش دید
به گیتی نیابی نشان حضور
مگر باشی از خویش نزدیک، دور
نشینند زانو به زانوی هم
ولی دشمن رنگ بر روی خویش
کمان گر بود سست، اگر زور بیش
بود در کشاکش ز پیوند خویش
ز نسبت بود دشمنی در جهان
چو دست شهنشاه، با بحر و کان
شهنشاه دینپرور دینپناه
فلک قدر، شاه جهان پادشاه
فلک را جمالش مهین آفتاب
جهان را وجودش بهین انتخاب
به دورش ز آفت کرم در پناه
ز عفوش به دیوار، پشت گناه
در ایوان قصرش، فلک پردهای
ز جودش سخا، دستپروردهای
چو نخل نوی، باغبان گو ببال
که پرورده در بوستان این نهال
اگر یابد از احتسابش خبر
کند تخته دکان خود شیشهگر
کسی را که نهیش گذشت از ضمیر
خلد در جگر ناله نی چو تیر
مسافر ندارد ز نهیش خبر
که با ساز ره، میکند راه سر
ز عدلش ستمپیشه را ریشه سست
شکست جهانی به عدلش درست
بود تازهرویی به عهدش گرو
چو خورشید، یکروی و هر صبح نو
ز دستش کرم شد کرامتمآب
به دریا نسب میرساند سحاب
سحاب از گوهر آب برداشته
که دُرّی چنین در صدف کاشته
جهان دیده از تاجداران بسی
به فرّ از تو بر سر نیامد کسی
به جنب جلالت چه آن و چه این
بود یک نگینوار، روی زمین
به فرض ار خورد آب تیغت درخت
فتد بر زمین سایهاش لختلخت
به انداز خصم تو پبکان به کیش
چو ماهی کند رقص در آب خویش
به تیغی فتد دشمنت در غلط
که شد بیضه فولاد آن را سقط
گزیده است خصم تو را در خیال
که چون غنچه، پیکان برآورده بال
ازان آسمان آسمانی کند
که بر درگهت آستانی کند
ازان سایه خویش خواندت خدا
که چون سایه از وی نباشی جدا
***
جهان پادشاها! فلک درگها!
ز راز دل قدسیان آگها!
بود مهر، یک واله روی تو
غباری بود چرخ از کوی تو
کجا این رخ و مهر انور کجا؟
کجا چرخ و اقبال این در کجا؟
ز مهرت سرشته سراپا گلم
به عشقت فروبرده ناخن دلم
پریشان مو را به سنبل چه کار
بهارست مغزم ز بویت، بهار
ز سر، دیده را زان پسندیدهام
که محوست در دیدنت، دیدهام
ازان مایل سروم از هر نهال
که دارد هوای قدت در خیال
ندیدم ز مهرت وفادارتر
دوانیده خوش ریشهای در جگر
ندیدم درین عالم آب و گل
وفادارتر از دل خویش، دل
دلم کاین وفاداری اندوخته
وفا را ز مهر تو آموخته
تو خوش بگذران روزگار مرا
به گردون مینداز کار مرا
کمین بنده آستان توام
اگر نیک اگر بد، ازان توام
قبول تو خواهم درین بارگاه
تو گر خواهیام، هیچکس گو مخواه
ز شاهان اگر ملک خواهی و مال
حلالت بود پادشاها، حلال
به فن، پنجه دشمنان را مپیچ
به افسون توان مار را کرد گیچ
مدان عیب، تزویر والاگهر
بود آب در شیر گوهر، هنر
بود راست ناوک، ولی وقت کار
ضرورش بود ناخن مستعار
چه حاجت، نگه داشتن روی کس؟
بود روی شمشیر در کار و بس
اگر ملک خواهی که گردد زیاد
به جز تیغ، بر کس مکن اعتماد
***
ندانم که بود از سلاطین دهر
که میگشت شبها بر اطراف شهر
به هر سو به سودا سری میکشید
غم مفلسان را به زر میخرید
چو شادی ز دلها خبر میگرفت
دلی گر غمی داشت، برمیگرفت
کسی را که بودی تبی تابسوز
نمودی پرستاریاش تا به روز
ستمدیدهای آه اگر میکشید
به درد دلش در نفس میرسید
چو بر تنگدستی فکندی گذر
کَفَش ساختی غنچهسان پر ز زر
شبی گر چو خور، شمع مسکین شدی
چو گل خرقه او زرآگین شدی
غریبی که دیدی ز غم پا به گل
بچیدیش تا درد غربت ز دل
چو از ظالمی گشتی آگاه، شام
به فردا نینداختیش انتقام
نبود آگه از سرّ آن نیکرای
به جز محرمی چند، بعد از خدای
بر آن ملک باشد خدا را نظر
که سلطان کند کدخدایانه سر
***
غنیمت شمار ای جوان، وقت خویش
که مرگی بود پیری از مرگ پیش
زهی بیتمیزی و بیحاصلی
که از فکر دنیا، ز دین غافلی
ز دنیات نتوان بریدن به تیغ
غم دین نداری، دریغا دریغ
سگ نفس را رفته از کار، چشم
تو از عینکش کردهای چارچشم
بقای جوانی چو گل اندکیست
چه مردن، چه پیری، به معنی یکیست
چو سیلاب، عهد جوانی گذشت
منم مانده چون سیل مالیده دشت
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۵ - و برای او همچنین
ز دولت نخل امید کسی گر بارور گردد
بباید با ضعیفانش محبت بیشتر گردد
به آب تلخ سازد چون صدف کان گهر گردد
ترا گر کشتی تن خواهی از غم بیخطر گردد
مده آزار دلریشان که بینم دردسر گردد
همه روی زمین ملک تو شد دیگر چه میخواهی
به جز طبل نفیر و زینت و افسر چه میخواهی
به غیر از حشمت و اسباب و سیم و زر چه میخواهی
ز خون این ضعیفان ستمپرور چه میخواهی
نمیترسی که روزی روی دولت از تو برگردد
به بازوی یلی گیری ز سر گر افسر دارا
چه فرعون ار نمائی ادعای «ربکم اعلی»
چو اندر حق گذاری نیست پای عدل تو برجا
ستون خیمهات گر بگذرد زین گبند خضرا
به یک آه سحرگاهی همه زیر و زبر گردد
تو را گفتند سلطان یعنی ای سلطان عدالت کن
تو را خواندند عادل پس ز مظلومان حمایت کن
تو را گویند راعی پس رعیت را حمایت کن
نگفتندت که بر بالین راحت استراحت کن
بود سلطان کسی کز زیردستان باخبر گردد
شبی هرگز گدایی را به خوان خود نمیخوانی
نمیبخشی به یک سائل بهای لقمه نانی
بجوزا گر نروید حاصلت از تخم میزانی
شوی شاکی ز دست کردگار اما نمیدانی
که آن قحط مروت باعث قطع ممر گردد
دمی ای تابع حرص و هوا از خویش یادآور
خیال جمعی ار داری مکن در جمع سیم و زر
چه خواهی کرد در میزان عدل حضرت داور
تو را کامروز در خاطر نباشد خوف از محشر
گناه کیست در فردا تو را جا در سقر گردد
اگر بار املها را ز دوش خویش برداری
طمع از آرزوی نفس دوراندیش برداری
دل از شیطانی ابلیس کافر کیش برداری
توانی لشگر اندوه را از پیش برداری
گر عالم بر تو از سوراخ سوزن تنگتر گردد
به شمشیر طمع خون تمام خلق میریزی
نیندیشی ز برق کیفر آه سحر خیزی
به تعمیر درون خویشتن با خلق بستیزی
زنان شبههناکت در جهان چون نیست پرهیزی
مبین از چشم کوکب گر دعایت بیاثر گردد
خدایا بندگانت را به ظل لطف راهی ده
ز غوغای قیامت در جواز خود پناهی ده
به ما از این همه غفلت زبان عذر خواهی ده
(به صامت) از ره الطاف تخفیف گناهی ده
بر آن درگه نیاید کس که تا نومید برگردد
بباید با ضعیفانش محبت بیشتر گردد
به آب تلخ سازد چون صدف کان گهر گردد
ترا گر کشتی تن خواهی از غم بیخطر گردد
مده آزار دلریشان که بینم دردسر گردد
همه روی زمین ملک تو شد دیگر چه میخواهی
به جز طبل نفیر و زینت و افسر چه میخواهی
به غیر از حشمت و اسباب و سیم و زر چه میخواهی
ز خون این ضعیفان ستمپرور چه میخواهی
نمیترسی که روزی روی دولت از تو برگردد
به بازوی یلی گیری ز سر گر افسر دارا
چه فرعون ار نمائی ادعای «ربکم اعلی»
چو اندر حق گذاری نیست پای عدل تو برجا
ستون خیمهات گر بگذرد زین گبند خضرا
به یک آه سحرگاهی همه زیر و زبر گردد
تو را گفتند سلطان یعنی ای سلطان عدالت کن
تو را خواندند عادل پس ز مظلومان حمایت کن
تو را گویند راعی پس رعیت را حمایت کن
نگفتندت که بر بالین راحت استراحت کن
بود سلطان کسی کز زیردستان باخبر گردد
شبی هرگز گدایی را به خوان خود نمیخوانی
نمیبخشی به یک سائل بهای لقمه نانی
بجوزا گر نروید حاصلت از تخم میزانی
شوی شاکی ز دست کردگار اما نمیدانی
که آن قحط مروت باعث قطع ممر گردد
دمی ای تابع حرص و هوا از خویش یادآور
خیال جمعی ار داری مکن در جمع سیم و زر
چه خواهی کرد در میزان عدل حضرت داور
تو را کامروز در خاطر نباشد خوف از محشر
گناه کیست در فردا تو را جا در سقر گردد
اگر بار املها را ز دوش خویش برداری
طمع از آرزوی نفس دوراندیش برداری
دل از شیطانی ابلیس کافر کیش برداری
توانی لشگر اندوه را از پیش برداری
گر عالم بر تو از سوراخ سوزن تنگتر گردد
به شمشیر طمع خون تمام خلق میریزی
نیندیشی ز برق کیفر آه سحر خیزی
به تعمیر درون خویشتن با خلق بستیزی
زنان شبههناکت در جهان چون نیست پرهیزی
مبین از چشم کوکب گر دعایت بیاثر گردد
خدایا بندگانت را به ظل لطف راهی ده
ز غوغای قیامت در جواز خود پناهی ده
به ما از این همه غفلت زبان عذر خواهی ده
(به صامت) از ره الطاف تخفیف گناهی ده
بر آن درگه نیاید کس که تا نومید برگردد
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - شکایت از زندگی در هند و مدح حضرت امیر مؤمنان (علیه السّلام)
با همه دعوی اسلام چو اصحاب سعیر
روزگاری ست که در دوزخ هندیم اسیر
از ضعیفی شدهام چون رگ اندیشه نزار
در جوانی شده ام پیرتر از عالم پیر
از قضا سخرهٔ هندم، نه ز حرص و نه ز آز
کس نیارد به جهان پنجه زدن با تقدیر
لله الحمدکه از دولت پایندهٔ فقر
نیست چشم طمعم بر نعم شاه و وزیر
صبح، شبنم صفتم جرعهٔ آبی ست نهار
شام برکف چو هلالم لب نانی ست فطیر
باشد از چشم دل افتادهٔ من، دُرّ خوشاب
چون صدف هست گدای کف من ابر مطیر
فطرتم مشعله افروز عقول است و کنون
شده گم، راه نجات من ازین خاکِ چو قیر
می دانش نکنم در قدح از بیم فلک
این تنک ظرف مبادا شنود بوی عصیر
بی صریر قلم پرده گشایی که مراست
عندلیبان گلستان نسرایند صفیر
می خزد در شکن نامهٔ من محشر شور
می دمد از گلوی خامهٔ من نعرهٔ شیر
با کمیتِ قلم من فکند نعل کمیت
با ضمیرم نکند جرأت اندیشه جریر
آب حیوان شده از خجلت نظمم پنهان
شرمسار از سعت دامن دریاست غدیر
لطف وجودت به هم آمیخته چون شعله و نور
لفظ و معنی به هم آمیخته چون شکر و شیر
در مصاف سخنم لال شود، تیغ زبان
از صریر قلمم آب شود زهرهٔ شیر
گر چه عالم شده در نقطههٔ کلکم مضمر
لیک چون مَردُمکم در نظر دهر، حقیر
عقل روشن چه کند، شب پرهٔ جهل بلاست؟
طعن ظلمت زند این کور به خورشید منیر
سفله طبعانِ جهان جمع به یک ماحضرند
به سفه گُرسنه، از لقمهٔ دانش همه سیر
هر یک از موعظه افراخته رایات جدل
هریک از طعنِ زبان، آخته بر من شمشیر
در شکست دل من کرده به هم عهد و قرار
طالع پیر و جوان، دیدهٔ اعمیّ و قریر
یکی از جهل زند طعنه،که دانش غلط است
نسزد این همه در فکر معیشت تقصیر
یکی از عقل زند لاف که بایست گرفت
دامن عاطفت شاه عطابخش و وزیر
آن یکی می دهدم پند که در هند مجوی
کام بی تربیت قدرشناسان امیر
یک اپن رخ کندم ماتکه بایستی داد
مهرهٔ طرح به این فیل شناسان کبیر
وان دگر ساز کند نغمه که بایستی ساخت
پردهٔ مصلحت وقت، ملایم چو حریر
سفله ای طعن غرورم زند و نخوت طبع
خربطی نسبت فخرم دهد و جاه خطیر
سخن بی سر و بن را نتوان شرح نوشت
سر اندیشه فرو برده به خود کلک دبیر
قصه کوتاه که هر یک به نوایی دادند
ناقهٔ هوش مرا در حدی از صوت حمیر
می خلد خار به چشمم ز جمال که و مه
می خزد مار به گوشم ز فسون بم و زیر
بس که از صورت بی معنی خلقم به شگفت
تکیه بر بالش حیرت زدهام چون تصویر
از تغافل نهدم پیر خرد، پنبه به گوش
خفتگان شب جهلند به گلبانگ نفیر
همسر خویش حریفان همه را کرده خیال
سفله، پنداشته با خود همه را شبه و نظیر
شده از دست رَدَم گونهٔ افلاک کبود
جامه نیلی نکنم در غم دنیای حقیر
راحت و رنج حیات گذران است چو موج
نشود شادی و غم پای نفس را زنجیر
جسم و جان را به بیان رشته الفت سُست است
نتوان طول امل داشت به این عمر قصیر
خاک خُسبی نکند فطرت عالی گهرم
آتش از میل طبیعی رود آسان به اثیر
من کجا و سر این قوم فرومایه کجا؟
چه محل آینه را بر سر زانوی ضریر؟
حرف حق در دلشان نشتر الماس بود
جوق باطل صفتانی که مشارند و مشیر
به کرم اشعب و در جوهر مردی، جعده
به حسب باقل وقت و به نسب ابن کثیر
ذکر این فرقه دون، کلک و ورق را ستم است
وصف ایشان نتوان گفت و نشاید تحریر
کینه در خاطر پاکت ز خسان نیست حزین
صفحه ی آب محال است شود نقش پذیر
شرط تعریضگر اخلاق پسندیده بود
کاش یاران ننمایند به حالت تقصیر
چون تو را سلطنت ملک قناعت دادند
طبل رسواییت ای کاش شود عالمگیر
سایه گستر شودت بال همای دولت
دام خاموشیت ار کرد نفس را نخجیر
لقمهٔ شعر منه بر کف هر سفله شعار
قلیه بی جاست خری را که بود مست شعیر
پای اندیشه درین وادی پر خار بخست
کاشکی خامه عنان تابد ازین راه خطیر
ره به جایی نبرم بس که خمارآلودم
من چنین بی خبر و چون دم تیغ است مسیر
نشکند بادهٔ گلرنگ خماری که مراست
ساقیا جرعه ده از میکده خمّ غدیر
دلم از ساقی کوثر شده سرمست شراب
دایه زان پیش که شوید لب و کامم از شیر
این می مهر و ولای شه دین است که ساخت
خنده زن بر گل خُلدم خس و خاشاک ضمیر
من نصیری صفت و او به کرم بنده نواز
چه غمستم،که مرا در دو جهان است نصیر
از غروری که سرم داغ غلامی دارد
پای از ناز نهم بر سر خورشید منیر
پیش چشمم که به اقبال نوالش سیر است
هست گردی به کف باد، سلیمان و سریر
سرورا، بنده نوازا، به تو شاد است دلم
نگذاری که شوم در غم ایام اسیر
منم آن پیر غلامی که به قدّ چو کمان
بوده ام چشم و دل مُنکر شأنت را تیر
قلمم گرد برآورده ز بنیاد خلاف
کرده بر صفحهٔ من، روی مخالف چون قیر
دلم از بتکدهٔ هند نفور است نفور
تنگی سینه به لب آرَدَم از ناله نفیر
چکد از آب و هوایش همه سمّ ارقم
دمد از پرده ی خاکش، همه دام تزویر
از کرمهای تو امّید رهایی دارم
ورنه سخت است به من، خصمی ایام شریر
می رود دست و دل همّت از افلاس ز کار
نپسندی که به طوفان دهدم موج حصیر
مشکل افتاده به ما جمع پریشان دل، کار
سهل الله علینا ببشیر و نذیر
روزگاری ست که در دوزخ هندیم اسیر
از ضعیفی شدهام چون رگ اندیشه نزار
در جوانی شده ام پیرتر از عالم پیر
از قضا سخرهٔ هندم، نه ز حرص و نه ز آز
کس نیارد به جهان پنجه زدن با تقدیر
لله الحمدکه از دولت پایندهٔ فقر
نیست چشم طمعم بر نعم شاه و وزیر
صبح، شبنم صفتم جرعهٔ آبی ست نهار
شام برکف چو هلالم لب نانی ست فطیر
باشد از چشم دل افتادهٔ من، دُرّ خوشاب
چون صدف هست گدای کف من ابر مطیر
فطرتم مشعله افروز عقول است و کنون
شده گم، راه نجات من ازین خاکِ چو قیر
می دانش نکنم در قدح از بیم فلک
این تنک ظرف مبادا شنود بوی عصیر
بی صریر قلم پرده گشایی که مراست
عندلیبان گلستان نسرایند صفیر
می خزد در شکن نامهٔ من محشر شور
می دمد از گلوی خامهٔ من نعرهٔ شیر
با کمیتِ قلم من فکند نعل کمیت
با ضمیرم نکند جرأت اندیشه جریر
آب حیوان شده از خجلت نظمم پنهان
شرمسار از سعت دامن دریاست غدیر
لطف وجودت به هم آمیخته چون شعله و نور
لفظ و معنی به هم آمیخته چون شکر و شیر
در مصاف سخنم لال شود، تیغ زبان
از صریر قلمم آب شود زهرهٔ شیر
گر چه عالم شده در نقطههٔ کلکم مضمر
لیک چون مَردُمکم در نظر دهر، حقیر
عقل روشن چه کند، شب پرهٔ جهل بلاست؟
طعن ظلمت زند این کور به خورشید منیر
سفله طبعانِ جهان جمع به یک ماحضرند
به سفه گُرسنه، از لقمهٔ دانش همه سیر
هر یک از موعظه افراخته رایات جدل
هریک از طعنِ زبان، آخته بر من شمشیر
در شکست دل من کرده به هم عهد و قرار
طالع پیر و جوان، دیدهٔ اعمیّ و قریر
یکی از جهل زند طعنه،که دانش غلط است
نسزد این همه در فکر معیشت تقصیر
یکی از عقل زند لاف که بایست گرفت
دامن عاطفت شاه عطابخش و وزیر
آن یکی می دهدم پند که در هند مجوی
کام بی تربیت قدرشناسان امیر
یک اپن رخ کندم ماتکه بایستی داد
مهرهٔ طرح به این فیل شناسان کبیر
وان دگر ساز کند نغمه که بایستی ساخت
پردهٔ مصلحت وقت، ملایم چو حریر
سفله ای طعن غرورم زند و نخوت طبع
خربطی نسبت فخرم دهد و جاه خطیر
سخن بی سر و بن را نتوان شرح نوشت
سر اندیشه فرو برده به خود کلک دبیر
قصه کوتاه که هر یک به نوایی دادند
ناقهٔ هوش مرا در حدی از صوت حمیر
می خلد خار به چشمم ز جمال که و مه
می خزد مار به گوشم ز فسون بم و زیر
بس که از صورت بی معنی خلقم به شگفت
تکیه بر بالش حیرت زدهام چون تصویر
از تغافل نهدم پیر خرد، پنبه به گوش
خفتگان شب جهلند به گلبانگ نفیر
همسر خویش حریفان همه را کرده خیال
سفله، پنداشته با خود همه را شبه و نظیر
شده از دست رَدَم گونهٔ افلاک کبود
جامه نیلی نکنم در غم دنیای حقیر
راحت و رنج حیات گذران است چو موج
نشود شادی و غم پای نفس را زنجیر
جسم و جان را به بیان رشته الفت سُست است
نتوان طول امل داشت به این عمر قصیر
خاک خُسبی نکند فطرت عالی گهرم
آتش از میل طبیعی رود آسان به اثیر
من کجا و سر این قوم فرومایه کجا؟
چه محل آینه را بر سر زانوی ضریر؟
حرف حق در دلشان نشتر الماس بود
جوق باطل صفتانی که مشارند و مشیر
به کرم اشعب و در جوهر مردی، جعده
به حسب باقل وقت و به نسب ابن کثیر
ذکر این فرقه دون، کلک و ورق را ستم است
وصف ایشان نتوان گفت و نشاید تحریر
کینه در خاطر پاکت ز خسان نیست حزین
صفحه ی آب محال است شود نقش پذیر
شرط تعریضگر اخلاق پسندیده بود
کاش یاران ننمایند به حالت تقصیر
چون تو را سلطنت ملک قناعت دادند
طبل رسواییت ای کاش شود عالمگیر
سایه گستر شودت بال همای دولت
دام خاموشیت ار کرد نفس را نخجیر
لقمهٔ شعر منه بر کف هر سفله شعار
قلیه بی جاست خری را که بود مست شعیر
پای اندیشه درین وادی پر خار بخست
کاشکی خامه عنان تابد ازین راه خطیر
ره به جایی نبرم بس که خمارآلودم
من چنین بی خبر و چون دم تیغ است مسیر
نشکند بادهٔ گلرنگ خماری که مراست
ساقیا جرعه ده از میکده خمّ غدیر
دلم از ساقی کوثر شده سرمست شراب
دایه زان پیش که شوید لب و کامم از شیر
این می مهر و ولای شه دین است که ساخت
خنده زن بر گل خُلدم خس و خاشاک ضمیر
من نصیری صفت و او به کرم بنده نواز
چه غمستم،که مرا در دو جهان است نصیر
از غروری که سرم داغ غلامی دارد
پای از ناز نهم بر سر خورشید منیر
پیش چشمم که به اقبال نوالش سیر است
هست گردی به کف باد، سلیمان و سریر
سرورا، بنده نوازا، به تو شاد است دلم
نگذاری که شوم در غم ایام اسیر
منم آن پیر غلامی که به قدّ چو کمان
بوده ام چشم و دل مُنکر شأنت را تیر
قلمم گرد برآورده ز بنیاد خلاف
کرده بر صفحهٔ من، روی مخالف چون قیر
دلم از بتکدهٔ هند نفور است نفور
تنگی سینه به لب آرَدَم از ناله نفیر
چکد از آب و هوایش همه سمّ ارقم
دمد از پرده ی خاکش، همه دام تزویر
از کرمهای تو امّید رهایی دارم
ورنه سخت است به من، خصمی ایام شریر
می رود دست و دل همّت از افلاس ز کار
نپسندی که به طوفان دهدم موج حصیر
مشکل افتاده به ما جمع پریشان دل، کار
سهل الله علینا ببشیر و نذیر
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - خطاب به یکی از سخیفان و فرومایگان
تا گشت عدل و رای تو معمار روزگار
در هم شکسته شد در و دیوار روزگار
از سیل بیخ و بُن کن ظلمت نمانده است
آسودگی به سایهٔ دیوار روزگار
غیر از فغان و شکوه نخیزد ترانه ای
با زخمهٔ مخالفت، از تار روزگار
دل نشکفد چو غنچهٔ پیکان به دور تو
لب خنده ای نمانده به سوفار روزگار
در کشور تمیز تو، صد طعنه می رود
از موزهٔ زمانه به دستار روزگار
افتاده است از تو به کار جهان گره
تنها تویی تو، عقدهٔ دشوار روزگار
مانند ذات بی بدلت، پاره دنبه ای
هرگز نبوده است به شلوار روزگار
رای تو گشته ناسخ احکام عقل و عرف
شعری بجا نمانده ز آثار روزگار
میزان معدلت، ز تو نااستوار شد
جز سنگ کم نمانده به بازار روزگار
از بس به دهر، سیرت زشت است آشکار
نتوان گشود دیده، به رخسار روزگار
در عهدت، آب و آینه از عکس عاریند
از بس ندیدنی شده دیدار روزگار
کو دست و تیغ حق طلبی کز میان برد
ای مدّت حیات تو زنار روزگار؟
ترسم بنات نعش، به افسون شود یتیم
از عشوهٔ تو مادر غدّار روزگار
افتاده از میامن عهد مبارکت
با ریش گاو و ...ون خران، کار روزگار
ناید ز خامه، وصف امینان حضرتت
یکسر سبک سر و همه طرار روزگار
خاییده خامه را عوض لقمه از شره
بربوده مهره، از دهن مار روزگار
جوع البقرگرفته خران را به عهد تو
یک برگ کاه نیست در انبار روزگار
گاو زمین ندیده گرانجان تر از تویی
ای لاشهٔ خبیث تو، سربار روزگار
کناس را ز نکهت کوی تو نفرت است
ای نکبت تو، مایهٔ ادبار روزگار
از بس کشیده ای به قطار بهادران
سایس نمانده است به طومار روزگار
جز کرم شب فروز به گیتی نیامده ست
کون سوخته تر از تو، در ادوار روزگار
همسنگ با گهر نهی از بخل قطره را
پیشت یکی ست، اندک و بسیار روزگار
در خاک نرم، میخ زدن جایگیر نیست
تاکی کنم به ناف تو، مسمار روزگار؟
در هم شکسته شد در و دیوار روزگار
از سیل بیخ و بُن کن ظلمت نمانده است
آسودگی به سایهٔ دیوار روزگار
غیر از فغان و شکوه نخیزد ترانه ای
با زخمهٔ مخالفت، از تار روزگار
دل نشکفد چو غنچهٔ پیکان به دور تو
لب خنده ای نمانده به سوفار روزگار
در کشور تمیز تو، صد طعنه می رود
از موزهٔ زمانه به دستار روزگار
افتاده است از تو به کار جهان گره
تنها تویی تو، عقدهٔ دشوار روزگار
مانند ذات بی بدلت، پاره دنبه ای
هرگز نبوده است به شلوار روزگار
رای تو گشته ناسخ احکام عقل و عرف
شعری بجا نمانده ز آثار روزگار
میزان معدلت، ز تو نااستوار شد
جز سنگ کم نمانده به بازار روزگار
از بس به دهر، سیرت زشت است آشکار
نتوان گشود دیده، به رخسار روزگار
در عهدت، آب و آینه از عکس عاریند
از بس ندیدنی شده دیدار روزگار
کو دست و تیغ حق طلبی کز میان برد
ای مدّت حیات تو زنار روزگار؟
ترسم بنات نعش، به افسون شود یتیم
از عشوهٔ تو مادر غدّار روزگار
افتاده از میامن عهد مبارکت
با ریش گاو و ...ون خران، کار روزگار
ناید ز خامه، وصف امینان حضرتت
یکسر سبک سر و همه طرار روزگار
خاییده خامه را عوض لقمه از شره
بربوده مهره، از دهن مار روزگار
جوع البقرگرفته خران را به عهد تو
یک برگ کاه نیست در انبار روزگار
گاو زمین ندیده گرانجان تر از تویی
ای لاشهٔ خبیث تو، سربار روزگار
کناس را ز نکهت کوی تو نفرت است
ای نکبت تو، مایهٔ ادبار روزگار
از بس کشیده ای به قطار بهادران
سایس نمانده است به طومار روزگار
جز کرم شب فروز به گیتی نیامده ست
کون سوخته تر از تو، در ادوار روزگار
همسنگ با گهر نهی از بخل قطره را
پیشت یکی ست، اندک و بسیار روزگار
در خاک نرم، میخ زدن جایگیر نیست
تاکی کنم به ناف تو، مسمار روزگار؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
یک دل به دیاری که وفا صاحب تاج است
بی سکهٔ داغت نبود، آنچه رواج است
شاهنشهیم باج ز افتاده نگیرد
هر سرکه بلند است، مرا زیر خراج است
من کودک یونان کدهٔ صاف دلانم
لوح سبقم ساده تر از صفحهٔ عاج است
بیماری عشق است، چه آید ز مسیحا؟
بی فایده جان می کنم و مرگ علاج است
هر لحظه فلک لعبتی از پرده برآرد
این پیر خرف، بین چقدر طفل مزاج است
ای دولت از این عرصه که ماییم کران گیر
از ما سر پا خورده، به هر جا سر و تاج است
گم شد ره بیرون شد، از آن زلف حزین را
ای دل بفروز آتش آهی، شب داج است
بی سکهٔ داغت نبود، آنچه رواج است
شاهنشهیم باج ز افتاده نگیرد
هر سرکه بلند است، مرا زیر خراج است
من کودک یونان کدهٔ صاف دلانم
لوح سبقم ساده تر از صفحهٔ عاج است
بیماری عشق است، چه آید ز مسیحا؟
بی فایده جان می کنم و مرگ علاج است
هر لحظه فلک لعبتی از پرده برآرد
این پیر خرف، بین چقدر طفل مزاج است
ای دولت از این عرصه که ماییم کران گیر
از ما سر پا خورده، به هر جا سر و تاج است
گم شد ره بیرون شد، از آن زلف حزین را
ای دل بفروز آتش آهی، شب داج است
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳