۱۳۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴۵

یک دل به دیاری که وفا صاحب تاج است
بی سکهٔ داغت نبود، آنچه رواج است

شاهنشهیم باج ز افتاده نگیرد
هر سرکه بلند است، مرا زیر خراج است

من کودک یونان کدهٔ صاف دلانم
لوح سبقم ساده تر از صفحهٔ عاج است

بیماری عشق است، چه آید ز مسیحا؟
بی فایده جان می کنم و مرگ علاج است

هر لحظه فلک لعبتی از پرده برآرد
این پیر خرف، بین چقدر طفل مزاج است

ای دولت از این عرصه که ماییم کران گیر
از ما سر پا خورده، به هر جا سر و تاج است

گم شد ره بیرون شد، از آن زلف حزین را
ای دل بفروز آتش آهی، شب داج است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۴۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.