عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۵ - در تاریخ در تازه مسجدی
از حکم شه، این در چو به مسجد واشد
هر سو پی تاریخ، دلم جویا شد
ناگاه سروشی آمد از عالم غیب
«ای بنده بیا که باب رحمت واشد»!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۳ - در نوشدن گلدسته و گنبذ روضه یی
دارای جهان ناصر دین «شاه سلیمان »
آن رتبه ده تخت و، برازنده افسر
آن حامی اسلام، که پیوسته رخ دین
از پشتی او، آینه سانست منور
در کشتی، اگر یاد کند کس ز وقارش
کشتی نشود بارکش منت لنگر
تا بیند از آن صورت احوال جهان را
از رای منیر آینه دارد، چو سکندر
آن خسرو عادل، که برافروخت چراغش
از مشعله نسبت فرزندی حیدر
اخلاص شعاری، که بمعماری حکمش
آباد شد این کاخ فلک مرتبه دیگر
گردید دگر بار بلند این خور تابان
آفاق شد از پرتو آن باز منور
چون نامه خود در دو جهانست سیه رو
آن را که نباشد رخ اخلاص بر این در
گلدسته این قبه دگر گشت فلک سا
چون نخل دعائی که از این روضه کشد سر
این گنبذ پرنور چو نوشد، پی تاریخ
دل گفت که:«معمور شد این قبه انور»!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۶ - تاریخ تعمیر گنبذی
از فضل خدا، خدیو ایران
شاهی که جهان ازوست معمور
بلقیس زمانه را «سلیمان »
باشند زهم، همیشه مسرور
بر خوان عطای او نوالش
در کاسه گرفت دست فغفور
رفتند ز بیمش اهل آزار
بر خویش فرو چو نیش زنبور
از یاری حق نمود تعمیر
این گنبذ را بسعی موفور
گنبذ نه، که عالم روان راست
هم چرخ و، هم آفتاب پرنور
از حرمت اوست زائران را
طاعت مقبول و، جرم مغفور
این شکل صنوبری، جهان را
در سینه بود دلی پر از نور
صاحب نظری که، دیده دل
افگند براین مقام پرنور
برداشت چو «دیده »، گفت تاریخ:
«کعبه گردیده بیت معمور»
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۶ - در زاد روز کودکی
بگرامی برادر جانی
که مبادا بدش ز دور فلک
آن بتن مردمی، بجان یاری
آن بخلق آدمی، بخلق ملک
داد یکدانه گوهری ایزد
چه گهر؟ بهر چشم دل عینک!
عمر و توفیق، سرنوشتش باد
حرف غم گرددش ز خاطر حک
تا برد ره بکعبه مقصود
جاده شرع باشدش مسلک
تا برد ره بکعبه مقصود
جاده شرع باشدش مسلک
گردد از نخل عمر برخوردار
نشود لطف حق از او منفک
بهر تاریخ مولدش، گفتم:
«بشب مبعث آمد این کودک »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۶ - تاریخ بنای گنبذی
در عهد شاه دادگر، زیبنده تاج و کمر
اسکندر جمشید فر، یعنی «سلیمان » زمان
شاهنشه گردون خیم، لشکر کش انجم حشم
دریا دل احسان شیم آن مایه امن و امان
فرمانروای ماء وطین، ظلمت زدای کفر و دین
رونق فزای شرع و دین،پشت و پناه شیعیان
دولت قلم، عقلش بنان، دوران فرس، ضبطش عنان
کشور بدن، حکمش روان، مردم رمه، عدلش شبان
شد ناگه از حکم قضا، در مشهد طوس رضا
زآن سان زمین لرزی که شد گیتی شکسته دل از آن
دل چیست؟ والاقبه پر نور شاهنشاه دین!
نور دو چشم مهر و مه، آن مقتدای انس و جان
آن کو پی کسب شرف، آیند هر دم جان بکف
سایند رخ از هر طرف بر در گه او قدسیان
در دیده اهل نظر، دارد بسی نسبت اگر
سایند رخ از هر طرف بر درگه او قدسیان
در دیده اهل نظر، دارد بسی نسبت اگر
از نسبت این خاک در، نازد زمین بر آسمان
از خاک او هر ذره ای، به از هزاران توتیا
در طوف هر لحظه ای، خوشتر ز عمر جاودان
باشد سعادت گر چن، آبش بود این خاک در
گردد جهان گر انجمن، صدرش بود این آستان
معروض شد چون این خبر، بر رای شاه دادگر
معمار اخلاصش، کمر بست از پی تعمیر آن
گردید از فضل خدا، چون حق این خدمت ادا
آمد دل گیتی بجا، گردید از آن روشن جهان
این گنبذ خورشید ظل، تجدید چون شد گفت دل:
چرخ کهن گردید نو، پیر فلک گشته جوان!
از بهر تاریخش قلم، کرد این دو مصرع را رقم
اول پی افتادن و، ثانی پی تعمیر آن
«افتاد گر از زلزله، این کعبه اهل زمن »
«شد باز آن معمور از حکم «سلیمان » زمان »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۱ - تاریخ میر دیوانی زینل خان
شاهنشه دین پرور، دارای سلیمان فر
آنکو بودش بر در، پیوسته شهان را رو
گردیده ز بس کوته، دست ستم از بیمش
بر خویش صبا لرزد، از گل چو ستاند بو
جودش ز جهان از بس، آیین طلب افگند
بر گوش غریب آید، از فاخته هم کوکو
از بس که خوش است از وی، هر شش جهت عالم
آیینه از این داغست، از بهر چه شد یکرو؟!
فرمود به «زینل خان »، چون میسری دیوان را
کردند دعا شه را، خلق از دل و جان هر سو
آنکو که ز اندیشه، نیک وبد عالم را
با دیده دل بیند، در آینه زانو
از لطف شهنشاه است، بر خلق روان حکمش
از قوت سرچشمه است، غلتانی آب از جو
چون یار شد این دولت، با دولت دیرینش
هم یار شود یارب، توفیق خدا با او
از فکر معمایی، تاریخ طلب بودم
ناگه پی تاریخش، آورد «دو دولت رو»
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۵ - تاریخ وفات حاج باقر
«حاجی باقر»، ز دار دنیای دنی
شد سوی جنان ز حب اولادعلی
تاریخ وفات او چو جستند زمن
گفتم:«حشر وی است با آل نبی »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۶ - تاریخ تشریف تاج
چو شاه تاج بخشت، تاج بخشید
بگیر از، چرخ باج سربلندی
بگفت اندیشه بتاریخش:«الها
مبارکباد تاج سربلندی »!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۷ - تاریخ تعمیر بنائی
«سلیمان » زمان، شاه سکندر عدل دارا دل
فروغ آفتاب رحمت حق، ظل سبحانی
شه باداد و دین، آن کو دو دست عدل و احسانش
بآب لطف شست از روی عالم، گرد ویرانی
وفور نعمتش، پر کرده ز آنسان چشم دلها را
که نتواند کسی دیدن دگر، روی پریشانی
بمعدن کرده کسب میمنت، از نسبت نامش
عبث در چشم خاتمها، ندارد جا سلیمانی
زجان، معمار حسن سعی آن دارای دین پرور
نمود این روضه را تعمیر، از توفیق ربانی
مبارک روضه یی پرنور، کز قدر و شرف آنجا
بود از درگهش دائم، ملک را چشم دربانی
براین درگاه، از اخلاص هرکس جبهه سا گردد
عجب دارم ز غم در حشرش افتد چین به پیشانی
مشو شاد از شکست این بنا، ای خارجی دیگر
که تجدید لباسی نیست نقض کعبه، گر دانی
اگر کاهید، چندی همچو ماه این قبه زرین
شد از خورشید رحمت زود دیگر بدر نورانی
دگر گلدسته از یکدگر پاشیده اش، از نو
بحمدالله، بلندی یافت چون بانگ مسلمانی
چو شد دیگر بلند این قبه، تاریخش خرد گفتا:
که:«باز این بارگه برپا شد از حکم سلیمانی »
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - سپاس یزدان
سزاوار شکر آفریننده ییست
که هر قطره از وی دل زنده ییست
زبان در دهن غنچه فکر اوست
سخن در نفس سبحه ذکر اوست
ز سرچشمه حکمتش خورده آب
کدوی فلک، نرگس آفتاب
ز بس هست بحر عطایش فراخ
سبو پر کند غنچه از جوی شاخ
زمان، جویی از قلزم حکمتش
مکان، گردی از لشکر شوکتش
از او در سفر مهر گیتی فروز
شفق آتش کاروانگاه روز
زمین را نهیبش بخاطر گذشت
که از سبزه مو بر تنش راست گشت
گذشتش مگر قهر او بر زبان
که تبخال زد از نجوم آسمان
سرانگشت صنعش ز درج سپهر
بخیط شعاعی کشد لعل مهر
دهد روز را غازه آفتاب
کشد شانه بر زلف شب از شهاب
نخست از دم صبح گیتی فروز
نمک آورد بر سر خوان روز
حضیض سپهر بزرگیش اوج
ز بحر جلالش دو گیتی دو موج
چنانست از او چشمه آفتاب
کز آن سنگ آتش برد، لعل آب
ز پستان خورشید تابان ز دور
لب ماه نو میمکد شیر نور
بخیاطی جامه گل بهار
کند رشته از آب و سوزن ز خار
ز باران رگ ابر، تسبیح دار
شب و روز گردان بدست بهار
دود شحنه باد ازو هر طرف
سر پالهنگ سحابش بکف
چنان رزق را رانده سوی بدن
که بر شکر تنگ است راه دهن
پی رزق موران بی دست و پا
کشد خوشه با دوش خود دانه را
ز شوق لب زرق خواران ز خاک
دود دانه تا آسیا سینه چاک
کند از نمو دانه گر سرکشی
ز باران کند ابر لشکر کشی
چنان رعد بر سبزه هی میزند
که از دانه قالب تهی میکند
رود سبزه راه نمو زآن بفرق
که خون میچکد از دم تیغ برق
چو بی اعتدالی نماید سحاب
میانجی کند پرتو آفتاب
شوند این دولشکر چو از هم جدا
بدلجویی سبزه آید هوا
زهی لطف کز رحمت بیکران
نتابد رخ بخشش از عاصیان
اگر خشم گیرد کس از خدمتش
در آشتی میزند رحمتش
کریمی که از بهر عذر گناه
نشان داده درگاه خود را بآه
بآیینه دل چنان داده رو
که آغوش وا کرده بر یاد او
عطا کرد، از گنج انعام خویش
به دل یاد خویش و به لب نام خویش
نفس در میان شد چنان بی سکون
که یک پا درون است و، یک پا برون
ز دل داد شهباز غم را، نوال
ز لب داد مرغ سخن را، دو بال
ز مرخ و عفار دو لب صنع او
برون آورد آتش گفت و گو
کند از نفس نیچه، دیگ از دهن
کشد از زبان تا گلاب سخن
سخن را ز دل، همچو آب روان
فرو ریزد از آبشار زبان
روان سازد از نور نظاره ها
ز دریاچه دیده فواره ها
سخن را به تار نفسها کشان
رسن در گلو آورد تا زبان
فغان کرد، ورد زبان جرس
سخن کرد، پیکان تیر نفس
به ناوک تلاش نهنگی دهد
به پیکان دل پیش جنگی دهد
به فرمان او، تیغ در کینه ها
دود چون نفس، راست تا سینه ها
گه فتنه، چون باد حکمش وزد
ببحر کمانها فتد جزر و مد
تعالی! چه شأن جلالست این؟!
تقدس! چه قدر کمالست این؟!
باین پاکی ذات و این عزشان
نتابد رخ لطف از خاکیان
روان بر فلک شوکت عزتش
کشان بر زمین، دامن رحمتش
چنان مهر او پرتو افگنده است
کزو دانه در خاک هم زنده است
از او سبزه ها چون زبان پرنوا
از او لاله چون کاسه ها پرصدا
کند بحر و بر هر دو ذکرش، ولی
بود ذکر این یک خفی، و آن جلی
بود محو نورش، چه بحر و چه بر
بود پر ز شورش، چه بام و چه در
کف ابرها، سوی بحرش دراز
سر قطره ها، بر زمین نیاز
فلکهاست، سرها بفتراک او
زمینها، جبینهاست بر خاک او
همه بنده او، چه جزو و چه کل
همه زنده او، چه خار و چه گل
ز دلها رهی کرده تا کوی خویش
در این ره برد ناله را سوی خویش
فغان را دهد جوهر کر و فر
دعا را دهد دست و پای اثر
بلب رخصت عرض حاجات داد
بدل خار خار مناجات داد!
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - مناجات
الهی به یکتایی وحدتت
بزخاری قلزم رحمتت
به پیدایی ذات پنهان تو
به گیرایی ذیل احسان تو
به عشقت، کز آن درد جان پرور است
به دردت، کز آن فکر من لاغر است
به یادت کز آن گشته هر جزو، کل
به نامت، کز آن شد نفس شاخ گل
به حفظت، که مرغ هوا را پر است
به جودت که نخل دعا را براست
به علمت، که همخانه رازهاست
به حلمت، که سیلاب شهر خطاست
به حمدت، که سرمایه دولت است
به شکرت، که سرچشمه نعمت است
به احمد، شفیع سیاه و سفید
کزو پشت بر کوه دارد امید
شفیعی که گردد اگر عذرخواه
زند غوطه در بحر بخشش گناه
کی افتادگی را پسندد به ما؟
که بر سایه خود ندارد روا!
ز سایه فگندن، فزون پایه اش
ولیکن جهانیست در سایه اش
چنان بر جهان سایه او نشست
که افتاد بر طاق کسری شکست
شق خامه، کی باشد او را هنر
که سازد به انگشت شق قمر؟!
ز بس حسرت آن کف ارجمند
قلمها به سینه الف میکشند
به مهر سپهر ولایت علی
کزو ظلمت کفر شد منجلی
امامی که بی نشأه مهر او
نخیزد کسی از لحد سرخ رو!
نه قهرش همین فتح خیبر نمود
که مهرش بسی قلعه دل گشود
به شمشیر آن شاه والاگهر
جدا شد حق و باطل از یکدگر
نبی و علی، هردو نسبت بهم
دوتا و، یکی؛ چون زبان قلم
دو سر چون قلم، لیکن از جان یکی
زبانشان دوتا و، سخنشان یکی
قلم وار بردند از آن سر بسر
که مو در میانشان نگنجد مگر
خط شرع گردیده ناخوان از آن
که گنجیده غیری چو مو درمیان
به زهرای ازهر، محیط شرف
که او بود هم گوهر و هم صدف
گهر بود، دریای اسرار را
صدف، یازده در شهوار را
بحق جگر پاره او حسن
کزو شد جگر خسته هر مرد و زن
ز یاقوت، خون از سر کان گذشت
که لعلش زمرد به الماس گشت
ز الماس تا آن خطا سر زده است
به خود از رگ خویش خنجر زده است
به جرمی که الماس از خویش دید
عجب نیست گر رنگش از رخ پرید
به سرو ریاض شهادت، حسین
که از وی جهانیست در شور و شین
شهیدی که تا صبحگاه جزا
به خون غلتد از وی دل و دیده ها
گل صبح، در ماتمش سینه چاک
شب از گرد کلفت، به سر کرده خاک
بود هر دل و سینه یی زآن عزا
شهیدی جدا، کربلائی جدا
دگر شهد ما زهر بادا به کام
شکفتن به دل، خنده بر لب، حرام
به سجاد نور جبین وجود
که از چشم او، ابر آموخت جود
دلش از آتش خوف، دایم کباب
شب و روز چشمش چو نرگس در آب
از آن اشک را بر سر چشم جاست
که با دیده پاک او آشناست
از آن دلنشین است غم اینچنین
که بوده است خاطرش همنشین
چنان بود تسلیم در بند غم
که نگسست تار سرشکش ز هم
خوشا طالع اشک ریزان او
که از دست نگذاشت دامان او
به باقر ثمین گوهر بحر دین
که نازد باو آسمان و زمین
ز دلها چنان ظلمت شبه رفت
کزو گلشن علم، گل گل شکفت
به صادق شه کشور اصل و فرع
بکلک بیان، چهره پرداز شرع
نیفتد گل صبح زان از نمو
که بر خویش میبالد از نام او
به کاظم چراغ شبستان سوز
که شب بود از سوز او رشک روز
ز نورش چنان یافت شب زیب و فر
که شب ابره گردید و، روز آستر
چنان دشمن و دوست را روی داد
که زنجیر هم سر به پایش نهاد
چو زندان او بود دار فنا
سر گریه زنجیروارش به پا
به شاه خراسان، امام گزین
که رو بر درش سوده چرخ برین
رخ طاقت، از خاک او پرصفا
سر سجده، از درگهش عرش سا
به نوباوه گلشن دین، تقی
که مهرش شناسد سعید از شقی
محیط آب از شرم انعام اوست
زر جود را، سکه بر نام اوست
بحق نقی هادی راه دین
که از نورش افروخت شمع یقین
کمالات اگر گلشن است، اوست آب
جهان فی المثل گر گل است، او گلاب
به یکتا در درج دین، عسکری
که میبالد از وی بخود سروری
بخردی، بزرگی از او یافت شان
بطفلی، از او بخت دانش جوان
مبادا سری، کان نه در پای اوست!
سیاه آن دلی، کآن نه مأوای اوست
به مهدی هادی، امام زمان
که نام خوشش نیست حد زبان
فروزان چراغی که گردد چو دود
بگردش شب و روز چرخ کبود
کند صبح مشق علمداریش
بدل مهر را، نیزه برداریش
نه خورشید و ماهست بر آسمان
بود در ره او، دو چشم جهان
ندانم ز بس هست قدرش فزون
که در پرده غیب گنجیده چون؟!
وجودش چراغی بفانوس دان
جهانی از و روشن و، خود نهان
زما گردن و، طوق فرمان از و
زما دست امید و، دامان ازو
بآب رخ جمله پیغمبران
که دادن در راه دین تو جان
بپامردی زمره اوصیا
کز ایشان بپا بود دین را لوا
بتقوی شعاران پر پیچ و تاب
که باشند از آتش دل کباب
بحق شهیدان گلگون قبا
که هستند باغ ترا لاله ها
بصحرا نوردان آگاه تو
که برخود سوارند در راه تو
بویرانه خسبان غربت وطن
که خود شمع خویشتند از سوختن
بخورشید چشمان عبرت نگاه
که با دیده پویند سوی تو راه
به چابک روان ره علم دین
که نبود بجز فکرشان همنشین
بفربه ضمیران لاغر بدن
که از ضعف بالند بر خویشتن
به مظلومی عاجز بی پناه
که بر ابر میسایدش تیغ آه
به کشور گشایان اقلیم درد
که در جنگ خویشند مردان مرد
به غیرت سواران دشمن شکار
که بر فرق خویشند شمشیر وار
به بی دست و پایان فیروز جنگ
به قامت کمانان افغان خدنگ
به افتادگان سرافراخته
به خود ساز مردان بیساخته
به بیدار خوابان بالین فکر
به هشیار مستان سرجوش ذکر
به ذلت عزیزان عزلت گزین
به غیبت حضوران خلوت نشین
به شوریدگیهای سرهای گرم
به گیرندگیهای دلهای نرم
به درد سر ضبط خیل و رمه
به آسودگیهای ترک همه
به جمعیت خاطر سادگی
با منیت راه افتادگی
به دیر آشنایی مقصودها
به برگشتگیهای تیر دعا
به خاموشی حالهای عیان
به حرافی رازهای نهان
به باریدن ابرهای کرم
به نگرفتن طبع اهل همم
به اجرای احکام تقدیرها
به هرزه در آیی تدبیرها
به پرباری نخل آزادگی
به پرکاری صفحه سادگی
به دلسوزی حسرت دردمند
به غمخواری تلخ گویی پند
به شیرین زبانی عذر خطا
به خوش خویی بخشش جرم ها
به صحرادویهای فصل بهار
به روشندلیهای شبهای تار
به گلگونی چهره زرد عشق
به شیرینی تلخی درد عشق
به تمکین سرشار حسن و جمال
به بی لنگریهای شوق وصال
به دلچسبی لذت یادها
به بالا بلندی فریادها
به بی طاقتی های طغیان درد
به جانسوزی آتش آه سرد
به فرمان روایان حکم جمال
به حیرت نگاهان بزم وصال
به آوارگی های رسم حیا
به بی صاحبی های ملک وفا
به خون گرمی لاله رنگ شرم
به دلچسبی گفتگوهای نرم
به شوریدگی های صوت هزار
به دیوانگی های جوش بهار
به اوراد آب و بتسبیح گل
به سجاده سینه و مهر دل
به چشم تر گلشن از ژاله ها
به دلسوزی بلبل از ناله ها
به خونباری دیده نوبهار
به پرخونی دامن کوهسار
به جوش گل و طبخ آب و هوا
به هیزم کشی های نشو و نما
به شبخیزی شبنم پاکزاد
به بیدار تخم خاکی نهاد
به پیچانی و طره تابها
به غلتانی ناله آب ها
به گفتار رعد و، به کردار ابر
به بی تابی درد و تمکین صبر
به شرم خموشی، به نطق کلام
به خوش وقتی صبح، و اندوه شام
به تسبیح سیاره و، مهر و مهر
سجود زمین و رکوع سپهر
به هر ذره یی از سمک تا سما
که هستند با مهر تو آشنا
به هر چیز و هرکس ز آثار تو
که دارند راهی بدربار تو
که رحمی کنی بر من و زاریم
به رویم نیاری گنه کاریم
به درگاه عفو تو پادشاه
نیاورده ام تحفه یی جز گناه
همه غفلت و مستی آورده ام
متاع تهیدستی آورده ام
تهیدست از آن آمدم بر درت
که گیرم تو را دامن مغفرت
ندارم بجز خود فروشی خرید
به جای عمل بسته بار امید
گناهم یکی باشد، امید صد
به روی امیدم منه دست رد
سزاوار عفو تو گر نیستم
دگر بنده عاصی کیستم؟!
به جز معصیت گر چه نندوختم
مسوزم، که من خود به خود سوختم
کجا لایق آتشت این خس است
مرا آتش رنگ خجلت بس است
شدم گر بسی از درت کو به کوی
کنون روی آوردم، اما چه روی!
به سختی است چون عقده مشکلم
گرو در سیاهی برد از دلم
چه رو از سیاهی سیه تر بسی
چنین رو مبادا نصیب کسی
مگر گریه ام شست و شویی دهد
مگر خجلتم رنگ و رویی دهد
چگویم ز نفس شقاوت سرشت؟!
چگویم از این بدرگ جمله زشت؟!
چگویم از این ابر اندوه بار؟!
چگویم از این دیو وارونه کار؟!
چگویم از این خصم فرزانگی؟!
چگویم از این دشمن خانگی؟!
چگویم از این آتش عمر سوز؟!
چگویم از این باد عصیان فروز؟!
چگویم از این خود سر بد گهر؟!
چگویم از این لافی بیهنر؟!
از این آشنا روی بیگانه خو؟!
از این حرف نشناس بیهوده گو؟!
از این زشت بی نور ظلمت نژاد؟!
از این تیره بخت کدورت نهاد؟!
نبوده است زشتی باین غنج و ناز
ندیدم سیاهی باین ترکتاز!
تو بخشی رهایی مگر زین عدو
که من نیستم مرد میدان او
ذلیلم، سوی خویش را هم بده
دخیلم، ز دشمن پناهم بده
اسیرم، مرا از من آزاد کن
کریمی، دلم را بخود شاد کن
فقیرم، ندارم بجز احتیاج
حکیمی، بکن خسته یی را علاج
ز سوز غمت شمع راه خودم
گدای توام، پادشاه خودم
چو هستم گدایت، مران از درم
مکن روشناس در دیگرم
گدای توام، دارم از خلق رو
بجز درگهت نایدم سر فرو
رخم بر درت تا سر فخر سود
ندارد کسی جز تو پیشم وجود
تو هستی مرا، هیچکس گو مباش
محیط کرم هست، خس گو مباش
توام بی نیازی ده ای بی نیاز
توام دستگیری کن ای کارساز
رحیمی! رحیمی!! ببین زاریم!
کریمی! کریمی!! بکن یاریم!
که خوش سستم و سخت افتاده ام
عصای جوانی ز کف داده ام
عصا ده مرا ز اعتقاد درست
که جان سست و پا سست و عزم است سست
تو رحمی کن بر من تیره بخت
که دل سخت و رو سخت کار است سخت
از این سستی و سختیم نیست باک
قبول تو برداردم گر ز خاک
گرفتست غفلت رگ خواب من
شده رفتن عمر سیلاب من
تو بیداریم ده، که مردم ز خواب
تو معماریم کن، که گشتم خراب
به خوناب دل سبز کن دانه ام
به سیلاب آباد کن خانه ام
به اشکی، دلم از غم آزاد کن
خرابم، به سیلابم آباد کن
به مردم همه در و گوهر بده
چو گوهر بمن دیده تر بده
چه غم گر مرا نیست سیم و زری؟!
بده نان خشکی و چشم تری!
سخن را باشک آشنا کن چنان
که بی هم نگردند از دل روان
سخن را ز دل رهبر اشک کن
به شادابی گوهر اشک کن
فنون سخن جمله ورزیده ام
همین گفته ام، هیچ نشنیده ام
به نطقم زبان و، به دل گوش ده
سخن را اثر، درد را جوش ده
ز معنی دلم را اثر خیز کن
حریر زبان را سخن بیز کن
سخن را به خلق آشنا ساز و گرم
چو آب دم تیغ برا و نرم
به کلکم بده نرمی گفت و گو
چر مغز قلم کن سخن را در او
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۳
فرازنده دست و تیغ زبان
چنین کرده تسخیر ملک بیان
که شاه ملک خیل انجم سپاه
جهانبخش دریا دل دین پناه
ندانم چه در مدح آن شه سزاست
بجر اینکه فرزند شیر خداست
بفرزندیش داده شاه نجف
ز شمشیر، برهان قاطع بکف
شد از تیغ او خانه انقلاب
بسیلاب خون مخالف خراب
ز موج نهیبش دل دشمنان
چو از حمله باد، ریگ روان
بمشاطگی کرد از تیغ کین
ز خون عدو غازه روی دین
زره پیش شمشیر آن نامدار
چو پیش تف شعله موج چنار
سمندش فشردی چو بر کوه نعل
خزیدی چو خون در رگ سنگ لعل
بشمشیر تا بازوش یار شد
رگ کوه انگشت زنهار شد
ز روزی که عدلش بدیوان نشست
فراری است هر بد نهادی که هست
شود تا سبکبار بهر فرار
به هر سال می افگند پوست، مار
در ایم آن شاه فیروز جنگ
نمیبرد ترسیدن از چهره رنگ
ستم را نبود آن قدر دسترس
که پیری ستاند جوانی ز کس
در ایام عدلش کسی را چو حد
که لب از ندامت بدندان گزد؟!
به عهدش چنان روزگار آرمید
که دل از تپیدن نشانی ندید
نه دست سیاست چنان زو قوی
که جرأت کند ناله در شبروی
رود از آن بهر سوی صیقل دوتا
که برده است زنگ از دل آیینه را
ندادیش اگر باغبان اول آب
نیارستی از گل گرفتن گلاب
بشاخی اگر زور کردی ثمر
نهادی بپایش همان لحظه سر
به ترویج مذهب میان را چو بست
به گلگون کشورگشایی نشست
به هرسو علم راست کردی ز کین
شدی راست همچون علم پشت دین
شدی شعله تیغ او چون بلند
سر سرکشان ساختی چون سپند
کمند عزیمت به هر سو فگند
سر مرز و بومی در آمد به بند
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۶
چه درگاه؟ درگاه شاه گزین!
امام هدی، قبله هشتمین!
چه درگاه؟ درگاه شمع هدی!
شه دین علی بن موسی الرضا
امامی که از یاد قدرش زمین
شد انگشتر آسمان را نگین
از آن است پیر خرد تازه رو
که رخ شسته از چشمه رای او
ز رایش نظر یافت مرآت علم
ز قدرش گران شد ترازوی علم
کرم دستگیری از او یافته
شجاعت دلیری از او یافته
رخ ذلت از خاک او پر صفا
سر طاعت از مهر او عرش سا
اگر نه غبار درش توتیاست
بگو دیده روز، روشن چراست؟!
کی این آب و رنگ است در گوهرش
نساید اگر مهر، رخ بردرش؟!
بود ریزش رحمت بیحساب
گل سجده درگهش را گلاب
ز شرح کمالش، زبان یک ورق
ز در ثنایش، دهان یک طبق
سخن در مدیحش بود زآن فزون
که از عهده اش گفتن آید برون
زبان را ببازار او نیست دست
ز وصفش سخن ورنه بر می شکست
دل معنی از فکر مدحش فگار
زر لفظ از نام او سکه دار
ندارد سخن مدحتی در خورش
از این پس سر فکر و خاک درش
چه در قبله آرزوی ملک
چه در سجده گاه شکوه فلک
ز گلریزی سجده از فرق ها
ازو تا به جنت بسی فرق ها
ز فیض اجابت در آن آستان
شکفت از دعا غنچه های دهان
در آن روضه از اشک اخلاص ها
شده بر فلک نخل های دعا
در و رسته از اشک چشم ملک
گل آفتاب از سفال فلک
ز بس جذبه با خاک آن منزل است
از آن روضه بیرون شدن مشکل است
ندانم در آن روضه پرصفا
چه سان میرود کوری از دیده ها؟!
چراغان آن روضه دانی ز چیست؟
بصد شمع جویای هر حاجتی است
بر نور آن بارگاه از ادب
سیه شد نفس بس که دزدید شب
برش تا دم نور زد بی حجاب
لب صبح تبخاله زد ز آفتاب
مگو گنبذ است، آفتابی است آن
ز دریای رحمت حبابی است آن
گریزان از او تیرگی با شتاب
چو دود شب از مجمر آفتاب
بود آسمان پیش آن بارگاه
چو نقش کلف بر رخ قرص ماه
چنان است پیشش سپهر بلند
که از مجمری جسته باشد پسند
از آن رشک افلاک گردیده است
که برگرد آن خاک گردیده است
خطوط شعاعی از آن بارگاه
کشد میل در دیده مهر و ماه
مگر سجده کرده است صبحش ز دور
که از مهر دارد بسر تاج نور؟!
ز بس نور قندیل آن بارگاه
نماند او نامه کس، سیاه
ز بس نور آن صحن قدسی مکان
چو شمعی است جاروب آن آستان
بود صحن آن روضه عرش سای
حصار امانی ز قهر خدای
حصارش از آن گنبذ چون سپهر
درخشنده چون هاله ماه و مهر
بر گنبذش آسمان در نظر
نمایان چو فیروزه از تاج زر
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۷
ز بهر طواف حریمی چنین
قدم ساخت از سر شهنشاه دین
چو خود را در آن آستان جای داد
امیدش لب از بهر رخصت گشاد
طلب کرد خاک که درش سوی خویش
زمین سایی در گهش برد پیش
سرشکش ز خوشحالی اینچنین
غبار رهش پاک کرد از جبین
بتحسین آن عزم بدخواه کاه
غبار درش کرد روبوس شاه
ز بهر بغل گیریش بی مجاز
شد از دوره گنبذ آغوش باز
بدلداریش از غم روز کین
لب سجده بوسید شه را جبین
در آن روضه چون شد برای نماز
دو تا گشت و قامت برافراخت باز
شه انس و جن، قبله روزگار
بر افلاک سودش سر افتخار
علم دادش از قامت افراختن
کمر بستش از قد دوتا ساختش
ز توفیق، تعویذ بازوش کرد
ز فیض ضریحش، زره پوش کرد
ز هر دست برداشت در دعا
بدادش یکی تیغ کشورگشا
چو شد حاجی روضه بوالحسن
نمودش ادب راه بیرون شدن
از آن روضه آمد برون شهریار
به جان فیض بخش و به دل کامگار
از آن خاک تشریف فیضش ببر
وز آن سجده اش تاج شاهی بسر
از آنجا دگر روی برده نهاد
از آن آستان پشت بر کوه داد
مسخر چو شد ملک فیضی چنان
به تسخیر ملک دگر شد روان
دگر باره از لشکر پر شکوه
سراسر چو دریا شد آن دشت و کوه
واعظ قزوینی : اضافات
مرثیه شاه شهدا گوهر دریای امامت حضرت حسین بن علی «ع »
ای ناله زجا برخیز، که شد باز محرم
ای گریه فرو ریز، که شد نوبت ماتم
ای مردمک، از اشک فرو ریختن آموز
در ماتم شاه شهدا، سرور عالم
تابان نه هلالست دراین ماه ز گردون
بر سینه کشیده است الف قرص مه از غم
یا شعله افروخته یی، در دل چرخ است
کز آه مصیبت زدگان، گشته قدش خم
یا آنکه ز شمشیر ستم، در دل گردون
زخمی است که هر سال شود تازه از این غم
یا آنکه خراشی است برخسار، جهان را
در تعزیه اشرف ذریت آدم
یا ناخن آغشته بخونی است فلک را
از بس که خراشیده ز غم سینه عالم
نی نی غلطم پره قفل در شادی است
یا بر رخ ایام، کلید در ماتم
بر چهره ایام، چه خونها که روان کرد
این خنجر کج از جگر مردم عالم!
هرشب نه مه نو شود افزون، که فلک را
بر سینه خراش است که ریزد بسر هم
آتش همه را از تف این شعله بجان است
دل گر همه سنگ است، از این ماه، کتان است!
زآن دیده خود سنگ، پر از اشک شرر کرد
کاین آتش محنت به دل سنگ اثر کرد
درکان نه عقیق است، که از غصه یمن را
بی آبی آن تشنه لبان، خون به جگر کرد
تا صورت این واقعه را دید، ندانم
چون آب دگر با قدح آینه سر کرد؟!
چون چشم جهان دید پر از ناوک بیداد؟
جسمی که ستم کرد بر او هر که نظر کرد
نگسست ز هم، قافله اشک یتیمان
تا شاه شهیدان ز جهان عزم سفر کرد
هر شام نه خورشید نهان شد بته خاک
در ماتم آن خسرو دین خاک بسر کرد!
زین تعزیه، هر شام شفق نیست بر افلاک
خورشید بدامان فلک چشم کند پاک!
ز آن روز که بر خاک فتد آن قد و قامت
بر خویش فرو رفت ز غم صبح قیامت
آفاق بسر خاک سیه ریخت ز ظلمت
در خاک نهان گشت چو خورشید امامت
آن روز که کندند ز جا خیمه اورا
چون کرد دگر خرگه افلاک اقامت؟!
بر نیزه، چو دید آن سر آغشته بخون را
پنداشت جهان، سرزده خورشید قیامت
هرکس که تن بی نفسش دید و نفس زد
باشد ز نفس، بر لبش انگشت ندامت
آن کس که لب تشنه او دید و، نشد آب
بر سینه زند از دل خود سنگ ملامت
از بار گران غم آن تشنه لبان بود
کآندم نتوانست ز جا خاست قیامت
آن را که نشد دیده پر از خون ز عزایش
باشد مژه دندان، نگه انگشت ندامت
آن کیست که چون لعل پر از خون جگر نیست
در ماتم آن گوهر دریای امامت؟!
روز، آتش آهی است که خیزد ز دل شام
شب، خاک سیاهی است که بر سر کند ایام!
بحر از غم این واقعه، یک چشم پر آبست
افلاک پر از آه، چو خرگاه حبابست
نگذاشته نم در دل کس گریه خونین
این موج فشرده است که گویند سرابست!
در سینه افلاک نه مهر است که، دایم
زین آتش جانسوز دل چرخ کبابست!
تا گل گل خون شهدا ریخته برخاک
چشم گل از این واقعه پر اشک گلابست
زین غصه که در خاک تپیدند شهیدان
بر خاک تپیدن صفت موج سرابست
از حسرت آن تشنه لب بادیه غم
هر موج، خراشی است که بر چهره آبست
با چهره پرخون، چو درآید بصف حشر
ز آن شور ندانم که کرا فکر حسابست؟!
خواهد که رساند به جزا قاتل او را
ز آن این همه با ابلق ایام شتابست
ای صبح جزا، سوخت دل خلق از این غم
شاید تو براین داغ شوی پنبه مرهم!
شمشیر نبود آنکه براو خصم ز کین زد
بود آتش سوزنده که بر خانه دین زد
هر گرد که برخاست از آن معرکه، خود را
بر آینه خاطر جبریل امین زد
باران نبود، کز غم لب تشنگی اش، بحر
خود را به فلک برد و ز حسرت به زمین زد
تا تشنه لب دید عقیق یمن، از غم
صد چاک نمایان به دل از نقش نگین زد
خون ریخت بسر پنجه خورشید جهانتاب
از بس که زغم بر سر خود چرخ برین زد
روز و شب از این واقعه خونابه فشان است
چشم مه و خورشید چنین سرخ، از آن است!
آن روز قرار از فلک بی سر و پا رفت
کآرام دل فاطمه از دار فنا رفت
در ماتم او گنبد افلاک سیه شد
دود جگر سوخته از بس بهوا رفت
در ماتم او، آب بقا جامه سیه کرد
آن روز که او تشنه لب از دار فنا رفت
. . .
ز آن ظلم و ستمها که به شاه شهدا رفت
از ظالم سنگین دل بیرحم خسی چند
بر سرور اخیار چه گویم که چها رفت؟!
پر خون چو خدنگش بدل خاک فگندند
صد جا بدل همچو گلشن چاک فگندند!
پر ساخته این غصه ز بس کوه گران را
تا همنفسی یافته، سر کرده فغان را
آه، این چه عزائی است، که هرشب فلک پیر
در نیل کشد جامه زمین را و زمان را؟!
ز آن روز که این تعزیه شد رسم در ایام
خجلت بود از زیور خورشید جهان را
بسته است ره خنده بر ایام، ندانم
چون کرد صدف بهر گهر باز دهان را؟!
زآن روز که گردید روان خون شهیدان
چون پای بره رفت دگر، آب روان را؟!
ز آن روز که گردید باین حرف، ندانم
در خویش چه سان داد دهن جای زبان را؟!
از جرأت قومی که بر او تیر کشیدند
انگشت ز ناوک بدهن بود کمان را
ز آن روز که آن نخل قد از پای درآمد
چون دید چمن بر سر پا سرو روان را؟!
پیش نفس صبح، ز مهر آینه گیرند
تا غرقه بخون دیده شه کون و مکان را
در حوصله لفظ، نگنجد دگر این حرف
واعظ ز سخن به که ببندیم زبان را
کز گریه دل و دیده خونبار فرو ماند
طاقت ز شنیدن، سخن از کار فروماند
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۹
تا شود آگاه از احوال هر نزدیک و دور
بر فراز تخت از آن جا داده ایزد شاه را
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۲
گشت یکشب در میان، وصل بت رعنای ما
کربلائی شد پلاس تیره بختیهای ما!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۲
خصم چون تندی کند، افتادگی آن را رواست
خاکساریها در این توفان، چو خاک کربلاست
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۹۰
ما را چو باز طایر دل پای بست تست
مانند بهله، زندگی ما بدست تست
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۹۵
ما را چو باز رشته جانها بدست اوست
مانند بهله زندگی ما بدست اوست