عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۰۲
با نقش جهان نقد تو در حشر نگیرند
آری زر این شهر در آن شهر روا نیست!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳۳
در صف حشر، چو بیند کرمت عرض گناه
طاعتم آید و خود را بمیان اندازد
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۴۱
کافرم، گر در دوعالم غیر او دارم کسی
در قیامت دعوی خونم به قاتل میرسد!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۴۴
زهر است عطای خلق، هر چند دوا باشد
حاجت ز که میخواهی، جایی که خدا باشد؟!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۴۶
زند صبح جزا چون بر محک نقد عملها را
همین از کرده های ما خجالت سرخ رو باشد
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۹۷
بخشم و شهوت و حرص، اینقدر مده خود را
نگاهبانی بستان، بدام و دد مگذار
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۰۳
یار پیغمبر همین یک کس از آن چار است و بس
در احد آنکس که یاری کرد، او یار است و بس!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۴۴
ز لطف حق شمر با خویشتن احساس مردم را
اگر ریزش کند ابر، ای گلستان شکر دریا کن
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۶۰
از اینکه دربدری، پیش دوست جای نداری!
ز خلق میطلبی نان، مگر خدای نداری؟!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۶۲
برای یک لب نان دربدر چه میگردی؟
تو راه درگه حق را مگر نمیدانی؟!
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱ - کتاب برزونامه
به نام خداوند کون و مکان
خدای زمین( و) خدای زمان
خداوند ما و نه مانند ما
خداوند روزی ده رهنما
خدایی که چرخ روان آفرید
مکان (و) زمین و زمان آفرید
خدایی که بر بندگان پادشاست
خدایی که روزی ده رهنماست
خداوند هست و خداوند نیست
همه بندگانیم و ایزد یکی ست
که او برتر است از زمان و مکان
بدو کی رسد بندگان را گمان
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۲ - در حق خواجه صحابه
محمد رسولش به هر دو سرای
که بگزیدش از خلق عالم خدای
محمد که ایزد ورا برگزید
ابا او بسی کرد گفت و شنید
همی تا بود این جهان را بقا
درود و ثنا باد بر مصطفی
ابر آل و اصحاب و یاران او
در احکام دین جان سپاران او
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل دوم
اگر خواهی که از حقیقت مرگ اثری بدانی که معنی وی چیست، بدان که آدمی را دو روح است یکی از جنس روح حیوانات و ما آن را «روح حیوانی» نام کنیم و یکی از جنس روح ملایکه و ما آن را «روح انسانی» نام کنیم و این روح حیوانی را منبع دل است، آن گوشت که در جانب چپ نهاده است و وی چون بخاری لطیف است از اخلاط باطن حیوان و وی را مزاجی معتدل آمده است و وی از دل به واسطه عروق ضوارب که آن را نبض و حرکت باشد، به دماغ و جمله اندامها می رسد و این روح حمال قوه حس و حرکت است و چون به دماغ رسد، حرارت وی کم شود و معتدل گردد و چشم از وی قوت بصر پذیرد و گوش از وی قوه شنیدن پذیرد و همچنین همه حواس و مثل وی چون چراغی است که در خانه ای گرد بر می آید، هر کجا می رسد، دیوارهای خانه از وی روشن می شود، پس چنان که روشنائی چراغ در دیوار پیدا می آید، به قدرت ایزد تعالی همچنین قوت بینائی و شنوائی و جمله حواس از این روح در اعضای ظاهر پدید می آید اگر در بعضی عروق، سده ای و بندی افتد، آن عضو که پس از آن بندگان باشد، معطل شود و مفلوج گردد و در وی قوت حس و حرکت نباشد و طبیب جهد آن کند که سده بگشاید.
و مثل این روح چون آتش چراغ است و مثل دل چون فتیله و مثل غذا چون روغن، همچنان که روغن از چراغ بازگیری چراغ بمیرد، چون غذا بازگیری مزاح معتدل این روح باطل شود و حیوان بمیرد و همچنان که اگر چه روغن بود، فتیله چون بسیار روغن بخورد، تباه شود و نیز روغن نپذیرد، همچنین دل به روزگار دراز چنان شود که قبول غذا نکند و همچنان که چیزی که بر چراغ زنی چراغ فرو می رود، اگر چه روغن و فتیله بر جای بود، چون حیوانی را زخمی عظیم رسد بمیرد.
و این روح تا مزاج وی معتدل بود، چنان که شرط است، معانی لطیف را چون قوت حس و حرکت قبول می کند از انوار ملایکه سماوی به دستوری ایزد تعالی چون آن مزاج از آن باطل شود، به غلبت حرارت یا برودت یا به سببی دیگر، شایسته نباشد قبول آن آثار را، چون آئینه ای که تا روی وی راست و صافی باشد، صورتها قبول می کند، از هر چه صورت دارد، چون درست شود و زنگار بخورد، آن صورت قبول نکند، نه از آن سبب که صورتها هلاک شد یا غایب شد، لکن شایستگی وی قبول آن را باطل شد همچنین شایستگی این بخار لطیف معتدل که آن را روح حیوانی نام کردیم، در اعتدال مزاج وی بسته است، چون از اعتدال باطل شود، قبول نکند و چون قوتهای حس و حرکت قبول نکند، اعضا از اعطای انوار او محروم ماند و بی حس و حرکت شود، گویند بمرد.
معنی مرگ روح حیوانی این بود و فراهم آورنده این اسباب تا این مزاج از اعتدال بیفتد، آفریده ای است از آفریده های خدای عزوجل که وی را «ملک الموت» گویند و خلق از وی نام دانند و حقیقت وی شناختن دراز است.
این معنی مرگ حیوانات است، اما مرگ آدمی بر وجه دیگر است چه وی را این روح حیوانی هست و روح دیگر است که ما آن را روح انسانی گوییم و دل نام کردیم در بعضی از فصول گذشته و وی نه از جنس آن دیگر روح است که آن جسمی است چون هوای لطیف و چون بخاری پخته شده و صافی گشته و نصج یافته، اما این روح انسانی جسم نیست، چه قسمت پذیر نیست ومعرفت حق عزوجل در وی فرود آید، چنان که حق عزوجل قسمت نپذیرد و یکی است محل معرفت یکی هم یکی باشد و قسمت نپذیرد، پس در هیچ جسم قسمت پذیر فرو نیاید، بل در چیزی یگانه نا قسمت پذیر فرود آید.
پس فتیله و آتش چراغ و نور چراغ، هر سه تقدیر کن فتیله چون قالب دل و آتش چراغ مثل روح حیوانی و نور چراغ مثل روح انسانی است و چنان که نور چراغ لطیفتر از چراغ بود و گویی به وی اشارت نتوان کرد، روح انسانی لطیف است به اضافت با روح حیوانی و وی اشارت پذیر نیست و این مثال راست بود، چون از روی لطافت نظر کنی، لکن از وجهی دیگر راست نیست که نور چراغ تبع و فرع وی و چون چراغ باطل بود وی باطل شود و روح انسانی تبع روح حیوانی نیست، بلکه اصل وی است و به باطل شدن وی باطل نشود، بلکه اگر مثال وی خواهی، نوری تقدیر کن که از چراغ لطیفتر باشد و قوام چراغ به وی بود، نه قوام وی به چراغ تا این مثال راست آید.
پس این روح حیوانی، چون مرکب است روح انسانی را، از وجهی و از وجهی چون آلتی چون این روح حیوانی را مزاج باطل شود، قالب بمیرد و روح انسانی بر جای خویش بماند، و لکن بی آلت و مرکب شود و تباهی آلت، سوار را ضایع و معدوم نگرداند، ولکن بی آلت کند.
و این آلت که وی را دادند، برای آن دادند تا معرفت و محبت حق عزوجل صید کند اگر صید کرده است، هلاک شدن آلت خیر وی است تا از بار وی برهد و آن که رسول (ص) گفت، «مرگ تحفه و هدیه مومن است» آن بود که کسی دام برای صید دارد و بار آن همی کشد، چون صید به دست آورد هلاک دام غنیمت وی باشد و اگر، والعیاذبالله، پیش از آن که صید به دست آورد، این آلت باطل شود، حسرت و مصیبت آن را نهایت نباشد و این الم و حسرت اول عذاب قبر بود، نعوذ بالله منه.
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل دوازدهم
وقت آن است که دوزخ روحانی شرح کنیم و به روحانی آن خواهیم که روح را باشد خاص و تن در میان نبود و، «نارالله الموقده التی تطلع علی الافئده» این باشدف و آتشی است که استیلای وی بر دل بود و آن آتش که در تن آویزد، آن را جسمانی گوید.
پس بدان که در دوزخ روحانی سه جنس آتش بود یکی آتش فراق شهوات دنیاوی و دوم آتش تشویر و خجلت و رسواییها و سوم آتش محروم ماندن از جمال حضرت الهیت و نومید گشتن از وی و این هر سه آتش را کار با جان و دل باشد نه با تن و لابد است شرح سبب این هر سه آتش که از اینجا با خویشتن چگونه برند و معنی وی به مثالی که از این عالم به عاریه خواهیم نمودن معلوم شود.
اما صفت اول، آتش فرق شهوات دنیاست و سبب این در عذاب القبر گفته آمد که عشق و بایست بهشت دل است، و دوزخ دل، بهشت است تا با معشوق بود و دوزخ است چون بی معشوق بود پس عاشق دنیا با دنیا در بهشت «فالدنیا جنه الکافر» و در آخرت در دوزخ است که معشوق وی را از وی بازستدند پس یک چیز هم سبب لذت است و هم سبب رنج، ولکن در دو حال مختلف.
و مثال این آتش در دنیا آن بود مثلا که پادشاهی بود که همه روی زمین در طاعت و فرمان وی بود و همیشه به تمتع نیکورویان مشغول بود از کنیزکان و غلامان و زنان و همیشه در تماشای باغها و کوشکهای زیبا، پس ناگاه دشمنی بیاید و وی را بگیرد و به بندگی گیرد و در پیش اهل مملکت وی را سگبانی فرماید و در پیش وی اهل و کنیزکان وی را به کار می دارد و غلامان وی را می فرماید تا به کار می دارند و هرچه در خزانه وی بر وی عزیزتر بود به دشمنان وی می دهدنگاه کن این مرد را بر تن هیچ رنج باشد؟ و آتش فراق زن و فرزند و ولایت و کنیزک و خزانه و نعمت در میان جان وی افتاده، وی را می سوزد و او می خواهد که وی را به یک راه هلاکت کنندی یا بسیاری عذاب بر تن وی موکل کنندی تا از این رنج برهدی.
این مثال یک آتش است و هرچند نعمت بیشتر داشته باشد و ولایت صافی تر و مهناتر بوده باشد، این آتش تیزتر بود پس هر که را حد تمتع در دنیا بیشتر بود و دنیا وی را مساعدت بیشتر کرده باشد، عشق وی صعب تر بود و آتش فراق در میان جان وی سوزان تر بود و ممکن نگردد که مثال آن آتش در این جهان توان یافت که رنج دل که در این جهان بود تمام از دل و جان متمکن نشود که حواس و مشغله این جهان دل را مشغول می دارد و شغل چون حجابی بود دل را تا عذاب در وی متمکن نشود و برای آن باشد که این کس اگر چشم و گوش به چیزی مشغول بکند، آن رنج از وی کمتر شود و چون فارغ شود زیادت گردد و بدین سبب بود که صاحب مصیبت چون از خواب درآید، زخم مصیبت بر دل عظیمتر بود که جان صافی شده باشد در خواب، پیش از ان که با محسوسات معادوت کند، هر چه به وی رسد اثر بیش کند تا اگر آوازی خوش شنود که از خواب درآید، اثر در وی بیش کند و سبب آن صفای دل باشد از محسوسات و هرگز تمام صافی نگردد در این جهان و چون بمیرد، مجرد و صافی شود از اثر محسوسات، آنگاه رنج و راحت وی عظیم متمکن باشد در وی تا گمان نبری که آن آتش خواهد بود که در دنیاست، بلکه این آتش را به هفتاد آب بشسته اند، آنگاه به دنیا فرستاده.
صفت آتش دوم و آن آتش شرم و تشویر باشد از رسواییها و مثال این آتش آن بود که پادشاهی مرد حقیر و خسیس را برکشد و برگزیند و نیابت مملکت خویش بدو دهد و وی را در حریم خویش راه دهد تا هیچ کس از وی حجاب نکند و خزانه های خویش به وی سپارد و به همه کارها بر وی اعتماد کند، پس چون آن نعمتها بیاید، در باطن یاغی و طاغی شود و در خزانه وی تصرف کند و با اهل و حرم وی خیانت و فساد می کند و به ظاهر امانت فراپادشاه می نماید پس یک روز در میان آن فساد که با حرم وی می کند، نگاه کند و پادشاه را ببیند که از روزنی می نگرد و وی را می بیند و بداند که هر روز همچنین می دیده است و تاخیر برای آن کرده است تا خیانت وی عظیمتر شود تا وی را به یک راه نکالی گرداند و هلاک کند تقدیر کن که اندر این حال چه آتش تشویر از این رسوایی در دل و جان مرد آید و تن وی به سلامت که خواهدی که اندر این حال به زمین فرو شودی تا از آتش این تشوبر و خجلت و فضیحت برهدی.
پس همچنین تو در این عالم کارها می کنی به عادت که ظاهر آن نیکو نماید و روح و حقیقت آن زشت و رسواست چون روح و حقیقت آن چیز در قیامت تو را مکشوف شود، رسوایی تو آشکار شود و تو به آتش تشویر سوخته گردی مثلا امروز غیبت می کنی و فردا در قیامت خویشتن را چنان بینی که کسی در این جهان گوشت خویشتن می خورد و می پندارد که مرغ بریان است و چون نگاه کند گوشت برادر مرده وی باشد که می خورد بنگر که چگونه رسوا گردد و چه آتش به دل وی رسد و روح و حقیقت غیبت این است و این روح از تو پوشیده است، فردا آشکار شود و برای این است که کسی به خواب بیند که گوشت مرده می خورد، تعبیر این است که غیبت کند.
و اگر تو امروز سنگی در دیواری می اندازی، کسی تو را خبر دهد که آن سنگ از دیوار به خانه تو می افتد و چشم فرزندان تو را کور می کند، در خانه شوی، چشم فرزندان عزیز بینی از سنگ تو کور شده، دانی که چه آتش در دل تو افتد و و چگونه رسوا گردی کسی که در این جهان مسلمانی را حسد کند، در قیامت خویشتن را بر این صفت و صورت بیند که حقیقت حسد و روح وی آن است که تو قصد می کنی به دشمنی که وی را زیان نمی دارد و زیان با تو می آید و دین تو هلاک می کند و طاعتهای تو که نور چشم تو در آن خواهد بود، با دیوان وی نقل می کنند تا تو بی طاعت بمانی و طاعت تو را فردا به کارآمده تر خواهد بود از چشم فرزندان تو امروز که آن سبب سعادت تو است و فردا فرزندان سبب سعادت تو نه اند پس فردا که صورتها تبع ارواح و حقایق شود، هر چیزی که بینند به صورتی بینند که در خور معنی وی باشد،فضیحت و تشویر آنجا خواهد بود و بدان سبب که خواب بدان عالم نزدیکتر است، کارها در خواب به صورتی باشد موافق معنی، چنان که یکی نزدیک ابن سیرین رفت و گفت، «به خواب دیدم که انگشتری بود در دست من و مهر بر فرج زنان و دهان مردان می نهادمی» گفت، «تو موذنی در ماه رمضان، پیش از صبح بانگ نماز می کنی؟» گفت، «چنین است» اکنون نگاه کن که در خواب چگونه روح و حقیقت معامله وی را بر وی عرضه گردند که بانگ نماز به صورت آوازی است و ذکری است و در ماه رمضان روح و حقیقت وی منع کردن است از خوردن و مباشرت کردن و عجب آن که در خواب این همه نمودگار از قیامت به تو نموده اند و تو را از حقیقت دنیا هیچ آگاهی نیست.
و از این معانی است که در خبر چنین است که «روز قیامت دنیا را بیاورند و صورت پیرزنی چنین و چنین، هر که وی را ببیند، گوید، «نعوذ بالله منک» گویند، «این آن دنیاست که تو در طلب وی خویشتن را هلاک می کردی» چندان تشویر خورند هر آن که وی را بینند که خواهند که ایشان را به آتش برند تا از شرم برهند.
و مثال این رسواییها چنان است که حکایت کنند که، یکی از ملوک پسر خویش را زن داده بود پسر آن شب پیشین شراب خورده بود چون مست شد به طلب عروس بیرون آمد قصد حجره کرد، راه غلط کرد و از سرای بیرون افتاد و همچنین می شد تا جایی رسید خانه ای دید و چراغی پیدا آمد پنداشت که خانه عروس بازیافت چون در شد، قومی را دید خفته هر چند آواز داد کسی جواب نداد پنداشت که در خوابند یکی را دید چادر نوی در کشیده گفت، «این عروس است» در بر وی بخفت و چادر از وی باز کرد، بوی خوش به بینی وی رسید گفت، «بی شک عروس است که بوی خوش به کار داشته است» تا روز با وی مباشرت می کرد و زبان در دهان وی می کرد و رطوبتها از وی به وی می رسیدمی پنداشت که وی را مردمی می کند و گلاب بر وی می زند چون روز بر آمد و باهوش آمد، نگاه کرد آن گورستان گبرگان بود و آن خفتگان مردگان بودند و آن که چادر نو داشت، که پنداشت عروس است، پیرزنی بود زشت، که در آن نزدیکی مرده بود و این بوی خوش از حنوط وی می آمد و آن رطوبتها که بر وی پدید می شده بود همه نجاستهای وی بود و چون نگاه کرد هفت اندام خویش در نجاست دید و در دهان خویش و گلو، از آب دهان وی، تلخی و ناخوشی یافت خواست که از تشویر و رسوایی و آلودگی آن هلاک شود و ترسید که نباشد که پادشاه و لشکر وی را ببینند تا در آن اندیشه بود پادشاه و محتشمان لشکر در طلب وی بیامده بودند و وی را در میان آن فضیحت بدیدند و او می خواست که به زمین فرو شدی تا از آن فضیحت برستی.
پس، فردا همه اهل دنیا، لذتها و شهوتهای دنیا هم بر این صفت بینند و اثری که از ملابست شهوات در دل ایشان مانده باشد، همچون اثر آن نجاستها و تخلیها بود که در گلو و زبان و اندام وی مانده بود و رسواتر و عظیمتر که تمامی و صعبی کار آن جهان مثالی نیارد، ولکن این نمودگاری اندک است شرح یک آتش را که در دل و جان افتد و کالبد از آن بی خبر که آن آتش شرم و تشویر گویند.
صفت آتش سوم، آتش حسرت محروم ماندن بود از جمال حرت الهیت و نومید شدن از یافتن آن سعادت و سبب آن نابینایی و جهل باشد که از این جهان برده بود که معرفت حاصل نکرده بود به تعلیم و مجاهده و نیز دل را صافی نکرده باشد تا جمال حضرت الهیت در وی بنماید، پس از مرگ، چنان که در آیینه ای روشن نماید که زنگار معصیت و شهوات دنیا دل وی را تاریک گردانیده باشد تا در نابینایی بماند.
و مثال آن آتش چنان بود که تقدیر کنی تو که با قومی به شب تاریک جایی رسی که آنجا سنگ ریزه بسیار بود که لون وی نتوان دید یاران تو گویند که چندانکه توانی از این بردار که ما شنیده ایم که در این منفعت بسیار بود و هر کس از ایشان چندانکه توانند برگیرند و تو هیچ برنگیری و گویی حماقت تمام باشد که به نقد رنج بر خویشتن نهم و بار گران می کشم و خود ندانم که فردا این به کار آید یا نه؟ پس ایشان این بار می کشند و از آنجا بروند و تو تهی دست با ایشان همی روی و بر ایشان همی خندی و ایشان را به احمقی گرفته برایشان افسوس می داری و می گویی هر که را عقل بود و زیرکی باشد، آسان و آسوده می رود، چنین که من می روم و هر که احمق بود، از خویشتن خری سازد و بار می کشد بر طمع محال چون به روشنایی رسد، نگاه کند، آن همه گوهر و یاقوت سرخ باشد و قیمت هر یکی از آن صدهزار دینار آن قوم حسرت خورند که چرا بیشتر برنگرفتیم و تو از غبن آن که هیچ برنگرفتی هلاک شوی و آتش آن حسرت در جان تو افتد پس ایشان آن بفروشند و ولایت روی زمین بدان بگیرند و نعمتها چنان که می خواهند می خورند و آنجا که می خواهند می باشند و تو را گرسنه و تشنه و برهنه دارند و به بندگی گیرند و کار می فرمایند هر چند تو گویی، « از این نعمت خویش مرا نصیبی کنید» «افیطوا علینا منالماء او مما رزقکم الله، قالوا ان الله حرمها علی الکافرین» گویند، «تو دوش نه بر ما می خندیدی، ما امروز بر تو می خندیم «ان تسخر وامنا فانا نسخر منکم کما تسخرون»
پس مثال حسرت فوت شدن نعمت بهشت و دیدار حق، عزوجل، این است و این جواهر مثال طاعتهاست و این تاریکی مثال دنیاست و کسانی که جواهر طاعت برنداشتند که گفتند، «در حال رنج نقد چرا کشیم، برای نعمت نسیه که در شک است؟» فردا فریاد همی کنند، «افیطوا علینا من الماء» و چرا حسرت نبرند که فردا چندانی انواع سعادت و نعمت ایزد، عزوعلا، بر اهل معرفت و طاعت ریزد که همه نعمتهای دنیا در مقابله یک ساعت آن نباشد بلکه آخر کسی را که از دوزخ بیرون آورند، چندان به وی دهند که ده بار مثل این دنیا بود و این مماثلت نه به مساحت و مقدار بود، بلکه در روح نعمت بود و آن شادی لذت است، چنان که گویند: گوهری مثل ده دینار است در قیمت و روح، نه در ماهیت و وزن و مساحت.
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل پانزدهم
گروهی از ابلهان که ایشان را به قوت آن است که کارها به بصیرت خویش بشناسند و نه توفیق یابند که از شریعت قبول کنند، در کار آخرت متحیر باشند و شک بر ایشان غالب بود و باشد که چون شهوت غلبت گیرد و موافق طبع ایشان آن نماید که آخرت را انکار کنند، در باطن ایشان آن انکار پدیدار آید و شیطان آن را تربیت کند و پندارند که هر چه آمده است در صفت دوزخ برای هراس دادن آمده است و هرچه در بهشت گفته اند همه عشوه است بدین سبب به متابعت شهوت مشغول شوند و از ورزیدن شریعت باز ایستند و در کسانی که شریعت ورزند به چشم حقارت نگرند و گویند که ایشان در جوال اند و فریفته اند و چنین احمق را کجا قوت این باشد که چنین اسرار به برهان معلوم تواند کرد، پس وی را دعوت باید کرد تا در یک سخن ظاهر نیک تامل کند و با وی گویند، «اگرچه غالب ظن تو آن است که این صد و بیست و چهار هزار پیغامبر و همه اولیا و علما و حکما غلط کردند و مغرور بودند و تو با احمقی خویش چندین حال بدانستی، آخر ممکن نیست که این غلط تو را افتاده باشد و مغرور بودی که حقیقت آخرت ندانسته ای و عذاب روحانی فهم نکرده و وجه و مثال روحانیات از عالم محسوسات ندانسته ای؟» اگر چنان است که غلط خویش روا دارد و گوید، «چنان که دانم که دو از یکی بیشتر بود و همچنین دانم که روح را حقیقتی نیست و وی را بقایی نتواند بود، و وی را هیچ راحتی و رنجی نتواند بود پس از مرگ، نه روحانی و نه جسمانی»، آن کس را مزاج تباه شده باشد و از وی نومید باید شد که وی از آن قوم است که خدای تعالی گفت، «و ان تدعهم الی الهدی فلن یهتدوا اذا ابدا»، و اگر گوید، «محال بودن این مرا ضروری نیست، چه این ممکن است ولکن بعید است، و چون این حال مرا به حقیقت معلوم نیست و به ظن غالب معلوم نیست، به گمانی ضعیف چرا خویشتن همه عمر در حجر تقوی کنم و از لذات بازایستم» با وی گوئیم که اکنون که بدین مقدار اقرار دادی، بر تو واجب شد به حکم عقل که راه شرع فراپیش گیری که خطر چون عظیم باشد به گمان ضعیف از وی بگریزند، چه اگر تو قصد طعامی کنی که بخوری و کسی گوید ماری دهان در این طعام کرده است، تو دست باز کشی، اگرچه گمان آن بود که وی دروغ می گوید و برای آن می گوید تا وی بخورد، ولکن چون ممکن بود که راست می گوید با خویشتن گویی، «اگر نخورم رنج این گرسنگی سهل است و اگر بخورم نباید که او راست گفته باشد و من هلاک شوم» و همچنین اگر بیمار شوی و در خطر باشی، تعویذشناسی گوید، «یک درم سیم بده تا تو را تعویذ کنم و بر کاغذی و نقشی بر آن کنم که بهتر شوی» هرچند که ظن غالب تو آن بود هر آن نقش با تندرستی هیچ مناسبت ندارد، ولکن گویی، «باشد که راست می گوید و ترک آن یک درم گفتن سهل است» و اگر منجم گوید، «چون ماه به فلان جای رسد فلان داروی تلخ بخور تا بهتر شوی» آن رنج بکشی به قول وی و گویی، «باشد که راست می گوید و اگر دروغ می گوید، آن رنج سهل است.»
پس نزدیک هیچ عاقل، قول صد و بیست و چهار هزار پیغمبر و اتفاق جمله بزرگان عالم چون اولیاء و حکما کمتر از قول منجمی و تعویذنویسی و طبیبی ترسا نباشد که به قول وی رنجی اندک بر خود نهد اندک بر خود نهد تا از رنج آن که عظیمتر است، باشد که خلاصی یابد و رنج و زیان که اندک گردد، به اضافت اندک گردد چون کسی که حساب برگیرد که عمر دنیا چند است و از ابد که آن را اول نیست به نسبت با ازل که آن را آخر نیست چند یک است، داند که این رنج کشیدن، اندک باشد در جنب آن خطر عظیم که با خویشتن گوید که، «اگر ایشان راست می گویند و من اندر چنان عذابی بمانم چه کنم، و مرا این راحت دنیا که روزی چند بگذاشته ام چه سود کند؟ و ممکن باشد که راست می گویند.»
و ابد را معنی آن باشد که اگر همه عالم پر از گاورس کنند و مرغی را بفرمایند تا هر هزار سال یکی دانه گاورس بر می گیرد، آن گاورس برسد و از ابد هیچ کم نشود، پس چندین مدت عذاب، اگر روحانی بود و اگر جسمانی بود و اگر خیالی بود، چگونه توان کشید و عمر دنیا را در جنب آن چقدر باشد؟ و هیچ عاقلی نباشد که در اندیشه تمام نکند که راه احتیاط رفتن و حذر کردن از چنین خطر واجب بود، اگرچه با رنج بود و اگرچه با گمان بود که خلق برای بازرگانی در دریا نشینند و سفرها دراز می کنند، و رنجهای بسیار می کشند، همه به گمان می کنند اگر این مرد را یقین نیست، آخر گمانی ضعیف هست؟ پس اگر بر خویشتن شفقت دارد، به احتمال این فراگیرد.
و برای این بود که امیرالمومنین علی (ع) با ملحدی مناظره می کرد، گفت، «اگر چنان است که تو می گویی، هم تو رستی و هم ما و اگر چنان است که ما می گوییم، ما رستیم و تو افتیدی و در عذاب ابدی ماندی» و این سخن که امیرالمومنین علی (ع) گفته است، به مقدار ضعف عقل آن ملحد گفته است، نه بدان که وی در گفته و اعتقاد خویش در شک بود، لکن دانست که آنچه راه یقین است، فهم آن ملحد احتمال نکند.
پس بدان که هر که در عالم جز به زاد آخرت مشغول است، به غایت احمق است و سبب آن غفلت است و اندیشه ناکردن که شهوات دنیا ایشان را خود چندان می فرونگذارد که اندر این اندیشه کنند وگرنه که یقین می داند و آن کس که به گمان غالب می داند و آن کس که گمان ضعیف می برد، بر همه واجب باشد به حکم عقل که از آن خطر عظیم حذر کنند و راه ایمنی و احتیاط گیرند تا سلامت یابند انشاءالله.
تمام شد سخن در عنوان مسلمانی، از معرفت نفس، معرفت حق، جل و جلاله و عظم شأنه و عز کبریاوه و لااله غیره و معرفت دنیا و معرفت آخرت پس از این ارکان معاملت مسلمانی آغاز کنیم، انشاءالله العزیز وحده .
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۲ - رکن اول (در عبادات است)
(و آن ده اصل است)
اصل اول: در درست کردن اعتقاد اهل سنت
اصل دوم: در طلب علم
اصل سوم: در طهارت
اصل چهارم: در نماز
اصل پنجم: در زکات
اصل ششم: در روزه
اصل هفتم: در حج
اصل هشتم: در قرآن خواندن
اصل نهم: در ذکر و تسبیح
اصل دهم: دروردها و وقتها که عبادت راست
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۷ - اصل سیم
بدان که خدای سبحانه و تعالی می گوید، «ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین خدای پاکان را دوست دارد» و رسول (ص) گفت، «الطهور شطر الایمان پاکی یک نیمه مسلمانی است.» و نیز می گوید، «بنی الدین علی النظافه بنای مسلمانی بر پاکی است.» پس گمان مبر که این همه فضل و بزرگی پاکی راست که در تن و جامه باشد به استعمال آب، بلکه پاکی بر چهار طبقه است:
طبقه اول پاکی سر دل است از هر چه جز حق تعالی است، چنان که حق تعالی می گوید، «قل الله ثم ذرهم» و مقصود از این آن است تا چون از غیر حق تعالی خالی باشد به حق تعالی مشغول و مستغرق شود و این تحقیق کلمه «لااله الاالله» بود و این درجه ایمان صدیقان است و پاکی از غیر حق یک نیمه ایمان است تا از غیر حق تعالی پاک نشود به ذکر حق تعالی آراسته نگردد.
طبقه دوم پاکی ظاهر دل است از اخلاق ناپسندیده چون، حسد و کبر و ریا و حرص و عداوت و رعونت و غیر آن آراسته شود به اخلاق پاک و پسندیده چون، تواضع و قناعت و توبه و صبر و خوف و رجا و محبت و غیر آن، و این درجه ایمان متقیان است و پاکی از اخلاق مذموم یک نیمه از ایمان است.
طبقه سوم پاکی جوارح است و اندام های تن از معصیتها چون، غیبت و دروغ و حرام خوردن و خیانت کردن و درنامحرم نگریستن و غیر آن تا آراسته شود به ادب و فرمانبرداری در کارها. و این درجه ایمان پارسایان است و پاک داشتن اندامها از جمله حرامها یک نیمه ایمان است.
طبقه چهارم پاک داشتن تن و جامه است از نجاستها تا جمله تن آراسته شود به رکوع و سجود و ارکان نماز و این درجه پاکی مسلمانی است که فرق میان مسلمان و کافر در معاملت به دین، نماز است و این پاکی نیز یک نیمه از ایمان است.
پس بدین وجه معلوم شود که در همه طبقه های ایمان، پاکی یک نیمه ایمان است و به حکم آن که نیمه پیشین است گفت، «بنی الدین علی النظافه بنای دین بر وی است.»
پس این طهارت تن و جامه که همگنان روی بدان آورده اند و جهد همه در آن کنند، درجه بازپسین طهارتهاست، ولکن از آن که آسان تر است و نفس را نیز در وی نصیب است که پاکیزگی خوش باشد و نفس به راحت بود اندر آن و هر کسی نیز آن را ببیند و پارسائی وی بدان بداند، بدین سبب بر مردمان آسانتر بود.
اما پاکی دل از حسد و کبر و ریا و دوستی دنیا و پاکی از معصیت و گناه، نفس را در آن هیچ نصیب نیست و چشمهای خلق بر آن نیوفتد که آن نظاره گاه حق است نه نظاره گاه خلق، بدین سبب هر کسی در آن رغبت نکند.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۸ - فصل(احتیاط به چه شرایطی رواست)
این طهارت ظاهرا گرچه درجه بازپسین است، فصل وی نیز بزرگ است، ولیکن به شرط آن که ادب وی نگاه دارد و وسوسه و اسراف را بدان راه ندهد چون به حد وسوسه و اسراف رسد مکروه و ناپسندیده بودو باشد که بزهکار گردد و این احتیاطها که عادت صوفیان است از جورب داشتن، و ازار به سر درگرفتن و آب پاک به یقین طلب کردن و آفتابه نگاهداشتن تا کسی دست بر وی فرانکند، همه نیکوست و کسانی را از فقها و دیگران که آن نگاه ندارند، نیست که بر ایشان اعتراضی کنند الا به شرطی و ایشان را نیز نیست که بر فقها و دیگران که احتیاط نکنند اعتراض کردن اصلا، چه آن احتیاطها نیکوست، ولکن به شش شرط:
شرط اول آن که به سبب روزگار بردن بدان، از کاری فاضلتر از آن باز نماند، چه اگر کسی را قدرت آن باشد که به آموختن علمی مشغول شود یا به فکرتی مشغول شود که آن زیادت کشفی باشد یا به کسبی مشغول شود که آن کفایت عیال وی بود تا او را از خلق سوال نباید کردن و از دست مردمان نباید خوردن و روزگار بردن به احتیاط طهارت وی را باز دارد از این، نشاید که بدین احتیاطها مشغول بود که این همه مهمتر است از احتیاط طهارت و به چنین سبب بود که هرگز صحابه به چنین احتیاطها مشغول نشدند که ایشان به جهاد و کسب و طلب علم و به کارهای مهمتر از این مشغول بودند و برای این بود که پای برهنه برفتندی و بر زمین نماز کردندی و بر خاک نشستندی و طعام خوردندی و دست بر کف پای مالیدندی و از عرق ستوران حذر نکردندی و جهد بیشتر در پاکی دل کردندی نه در پاکی تن و جامه. پس اگر کسی بدین صفت بود، صوفیان را بر وی اعتراض نرسد و کسی که به کاهلی از احتیاط دست بدارد، وی را نشاید که بر اهل احتیاط اعتراض کند که کردن احتیاط از ناکردن فاضلتر است.
شرط دوم آن که خویشتن از ریا و رعونت نگاه دارد که هر که احتیاط کند، از سر تا پای وی منادی می کند که، «من پارسایم که خویشتن چنین پاک می دارم»، و وی را از آن شرفی پدید آید اگر پای بر زمین نهد یا از آفتابه دیگر طهارت کند، ترسد که از چشم مردمان بیفتد. باید که خویشتن را در این بیازماید و در پیش مردمان پای بر زمین نهد و راه رخصت سپرد و در سر تدارک احتیاط بکند، اگر نفس وی در این منازعتی کند، بدان که آفت ریا به وی راه یافته است، اکنون بر وی واجب بود که پای برهنه رود و بر زمین نماز کند و از احتیاط دست بدارد که ریا حرام است و احتیاط سنت، چون از حرام حذر نتواند الا به ترک احتیاط، بر وی واجب بود ترک احتیاط گفتن.
شرط سیم آن که گاه گاه نیز راه رخصت می رود و احتیاط بر خویشتن فرض نگرداند، چنان که رسول (ص) از مهطره مشرکی طهارت کرده است و عمر از سبوی زنی ترسا طهارت کرده است و ایشان در بیشتر احوال بر خاک نماز کرده اند و کسی که در خفتن میان خویش و میان خاک هیچ حجاب نکردی، وی را بزرگتر داشتندی پس چون سیرت ایشان را مهجور کند و ناشایست دارد و نفس وی مسامحت نکند موافقت ایشان را، دلیل آن باشد که نفس در این احتیاط شرفی یافته است، مهم باشد که دست از این بدارد.
شرط چهارم آن که هر احتیاطی که در آن رنج مسلمانی باشد دست بدارد که رنجاندن دل خلق حرام است و ترک احتیاط حرام نیست، چنان که کسی قصد آن کند که دست وی بگیرد در سلام یا معانقه کند و دست و روی وی عرق دارد، وی خویشتن بازکشد، این حرام باشد، بلکه خلق نیکو و تقرب نمودن بدان مسلمان در این وقت از هزار احتیاط مبارکتر بود و فاضلتر و همچنین اگر کسی پای بر سجده وی نهد و از آفتابه وی طهارت کند و از کوزه وی آب خورد، نشاید که منع کند و کراهیت اظهار کند که رسول (ص) آب زمزم خواست، عباس گفت، «دستهای بسیار در آب کرده اند و شوریده کرده تا تو را دلوی خاص طلب کنم و بر آب برکشم» گفت، «نی! من برکت دست مسلمانان را دوستتر دارم.»
و بیشتر قرا آن جاهل این دقایق نشناسند و خویش اندر چینند از کسی که احتیاط نکند و وی را برنجانند و باشد که با پدر و مادر رفیق و برادر سخنهای درشت گویند، چون دست به آفتابه و جامه ایشان دراز کرده باشند، و این همه حرام است چگونه روا باشد به سبب احتیاطی که واجب نیست، و بیشتر آن باشد که قومی که این کنند تکبری در سر ایشان پدید آید، که منت بر مردمان نهند که ما خود چنین می کنیم و به غنیمت دارند که خویشتن از کسی فراهم گیرند تا وی را برنجانند و پاکی خویش عرضه کنند و فخر خویش پدید آرند و دیگران را نجس نام کنند بدان که چنان که صحابه آسان فراگرفته باشند فرا گیرد و اگر کسی در استنجا به سنگ اقتصار کند این خود از کبایر شناسند و این همه از خباثت اخلاق است و دلیل نجاست باطن است و دل پاک داشتن از این خباثت فریضه است این همه سبب هلاک است و احتیاط دست به داشتن سبب هلاکت نیست.
شرط پنجم آن که همین احتیاط در خوردنی و پوشیدنی و گفتنی نگاه دارد که آن مهمتر است، چون مهمتر دست ندارد، دلیل آن بود که این احتیاط برای رعونت یا برای عادت می کند چنان که کسی طعام خورد در وقتی که گرسنگی وی به ضرورت نباشد، آنگاه تا دست و دهان نشوید نماز نکند و این مقدار نداند که هرچه نجس است بی ضرورت چرا می خورد؟ و اگر پاک است دست چرا می شوید؟ پس بر جامه ای که عامیان شسته باشند نماز می نکند و طعامی که در خانه عوام پخته باشند چرا می خورد؟ و احتیاط در پاکی لقمه مهمتر است و بیشتر این قوم در خانه بازاریان طعام پخته خورند و بر جامه ایشان نماز نکنند و این نه نشان صدق باشد در این کار.
شرط ششم آن که این احتیاط به منکرات و منهیات ادا نکند، چنان که بر سه بار زیادت کند در طهارت، که بار چهارم نهی است یا طهارت دراز بکشد و مسلمانی در انتظار وی می باشد که این نشاید یا آب بسیار بریزد تا نماز اول وقت تاخیر کند یا امام باشد اهل جماعت در انتظار دارد یا مسلمانی را وعده داده باشد به کاری و آن دیر می شود، یا به سبب آن روزگار کسب وی می شود و عیال وی ضایع می ماند که این چنین کارها به سبب احتیاطی که فریضه نیست، مباح نگردد یا سجاده فراخ فروافکند در مسجد تا کسی جامه به وی بازنزند که از این سه چیز منکر بود، یکی آن که پاره ای از مسجد غصب کرده باشد از مسلمانان و حق وی بیش از آن نیست که وی سجده کند و دوم آن که چنین صف پیوسته نتوان داشت و سنت آن است که کتف به کتف برادروار و پیوسته، سوم آن که از مسلمانی حذر می کند چنان که از سگ و نجاستها حذر کند و این نشاید و همچنین منکرات بسیار که بسی قرای جاهل به سبب احتیاط ارتکاب کنند و ندانند.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۱۰ - قسم اول
بدان که هرچه حق تعالی بیافریده است از جمادات، همه پاک است، مگر شرابی که مستی آرد، که اندک و بسیار وی پلید است و هرچه جانور است همه پاک است الا سگ و خوک و هر جانوری که بمیرد پلید است مگر چهار، آدمی و ماهی و ملخ و هرچه در تن وی خون روان نیست، چون مگس و زنبور و کژدم و کرم که در طعام افتد و هرچه در باطن جانوران مستحیل و گردیده شود همه پلید است مگر آنچه اصل جانوران است چون منی و خایه مرغ و کرم ابریشم و هرچه گردیده نباشد چون غرق و اشک پاک بود و هرچه پلید است با آن نماز نشاید کرد، مگر پنج نوع که از آن عفو کرده اند به سبب دشواری یکی اثر استنجا که پس از آن سه سنگ به کار داشتی بماند به شرط آن که از جایگاه خویش فراتر نشده باشد، دوم گل شاه راه اگرچه در وی نجاست به یقین می بیند، لیکن آن مقدار که خویشتن از آن نگاه نتوان داشت معفو بود، مگر کسی که بیفتد پاستوری جامه وی تباه کند که آن نادر باشد و معفو نبود سوم نجاست که بر موزه شود، آن قدر که از آن حذر نتوان کرد معفو بود چون با موزه نماز کند، آنگاه که موزه در زمین مالد چهارم خون کیک اندک و بسیار آن از جامه تو و جامه دیگری معفو بود، اگرچه با آن عرق کرده باشد پنجم خوناب که از بثرات بیرون آید که پوست آدمی از آن خالی نباشد و همچنین رطوبتی روشن که از بثرات جرب بیرون آید، مگر آن که بزرگ باشد و از وی ریمی بیرون آید، آن همچون دمل باشد و نادر بود و شستن آن واجب بود اگر اثری پس از شستن بماند، امیدواریم که معفو بود اما اگر کسی رگ زده باشد یا جراحتی رسیده باشد بباید شست خون آن را، پس اگر اثری بماند و خطر بود در شستن، نماز قضا باید کرد که این عذری نادر باشد.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۱۲ - قسم دوم
و اندر وی پننج چیز بباید دانست: ادب قضای حاجت، استنجا، وضو، و غسل و تیمم.