عبارات مورد جستجو در ۲۷۲ گوهر پیدا شد:
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب سی و یکم: اندر طالب علمی و فقیهی
بدان ای پسر و آگاه باش که در اول سخن گفتم که از پیشها نیز یاد کنم و غرض پیشه نه دوکان داری است، که هر کاری را مردم بر دست گیرد آن چون پیشهٔ باشد، باید که آن کار نیک بداند، تا از آن کار بر بتواند خوردن؛ اکنون چنانک می‌بینم، هیچ پیشه و کاری نیست که آدمی آن بجوید که آن پیشه را از داستان و نظام راستی مستغنی دانی، الا همه را ترتیب دانستن باید و پیشه بسیارست، هر یکی را جدا شرح ممکن نشود، که کتاب دراز گردد و از اصل و نهاد بشود، ولکن هر صفت که هست از سه وجه است: یا علمی که تعلق به پیشهٔ دارد، یا پیشهٔ که تعلق بعلم دارد، {یا خود پیشه‌ایست بصرافت خرد}، اما علمی که تعلق بپیشهٔ دارد جز طبیبی و منجمی و مهندسی و مساحی و شاعری و مانند این و پیشهٔ که تعلق بعلم دارد خنیاگری و بیطاری و مانند این و این هر یکی را سامانیست، چون تو رسم و سامان آن ندانی اگر چه استاد باشی در آن باب همچون اسیری باشی و پیشها خود معروفست، بشرح کردن حاجت نیست، چندانک صورت بندد سامان هر یک بتو نمایم، از بهر آنک از دو بیرون نیست: یا خود ترا بدین دانستن حاجت افتد، از اتفاق روزگار و حوادث زمانه، باری بوقت نیاز از اسرار هر یک آگاه باشی، اگر نیاز نبود هم مهتری باشی، که مهتران را علم پیشها دانستن لابدست. بدان ای پسر که از هیچ علمی برنتوانی خورد الا آخرتی، که اگر خواهی که از علم دنیایی بر خوری نتوانی، مگر بحرفهٔ در وی آمیزی، چون علم شرع که در روزگار قضا و قسام و کرسی داری و مذکری نرود و نفع دنیا بعالم نرسد و در نجوم یا تقویم‌گری و مولودگری و فال‌گویی و آرایش‌گری بجد و هزل درو نرود نفع دنیا بمنجم نرسد و در طب تا دستکاری و رنگ‌آمیزی و هلیله‌دهی باصواب و ناصواب در وی نرود مراد دنیایی طبیب را حاصل نشود، پس بزرگوارترین علمی علم دینست، که اصول آن بر دوام توحید است و فروع آن احکام شرع و بحرفهٔ آن نفع دنیاست، پس ای پسر تا توانی گرد علم دین گرد، تا دنیا و آخرت بدست آید، اما اگر توفیق یابی نخست اصول دین راست کن و آنگاه فروع، که بی‌اصول فروع تقلید بود.
فصل: پس اگر از پیشها چنین که گفتم طالب علمی باشی پرهیزگار و قانع باش و علم دوست و دنیا دشمن و بردبار و خفیف روح و دیر خواب و زود خیز و حریص بکتابت و متواضع و ناملول از کار و حافظ و مکرر کلام و متفحص سیر و متجسس اسرار و عالم دوست و با حرمت و اندر آموختن حریص و بی‌شرم و حق‌شناس استاد خود، باید که کتابها و اجزا و قلم و قلمدان و محبره و کارد قلم تراش و مانند این چیز ها با تو بود و جز ازین دیگر دل تو بچیزی نباشد و هر چه بشنوی یاد گرفتن و باز گفتن و کم سخن و دور اندیش باش، بتقلید راضی مشو، هر طالب علمی که بدین صفت بود زود یگانه روزگار گردد.
فصل: و اگر عالمی مفتی باشی با دیانت باش و بسیار حفظ و بسیار درس و در عبادت و نماز و روزه تجاوز مکن و دو روی مباش، پاک تن و پاک جامه باش و حاضر جواب و هیچ مسئله را تا نکو نیندیشی فتوی مکن بی‌حجتی و بتقلید خود قانع مباش و بتقلید کس کار مکن و رأی خود عالی بین و بر وجهین و قولین قناعت مکن و جز بخط معتمدان کار مکن، هر کتابی را و جز وی را مقدم مدار، اگر روایتی شنوی براویان سخن مجهول منگر، براویان معروف شنو و بر خبر آحاد اعتماد مکن، مگر که براویان معتمد و از خبر متواتر بگریز و مجتهد باش و بتعصب سخن مگوی و اگر مناظره کنی بخصم نگر، اگر قوت او داری و دانی کی سخن او سقط شود مداخله کن بمسئلها و الا سخن را موقوف گردان و بیک مثال قناعت کن و بیک حجت طرد و عکس مگوی، هم سخن اول را نگاه دار تا سخن بازپسین را تباه نکند و اگر مناظرهٔ فقها بود ابتدا خبر مقدم دار و خبر را بقیاس و ممکنات گوی و در مناظرهٔ اصولی موجبات و ناموجبات و ناممکنات بهم عیب نبود، جهد کن تا غرض معلوم گردانی و سخن با زینت گوی، دم بریده مگوی و نیز دم دراز و بی‌معنی مگوی.
فصل: پس ای پسر اگر مذکر باشی حافظ باش و یاد بسیار دار و بر کرسی جلد بنشین و مناظره مکن الا که دانی خصم ضعیف است و بر کرسی هر چه خواهی دعوی کن و اگر سایل باشد باک نبود و تو زبان را فصیح دار و چنان دان که مجلسیان تو بهایم‌اند، چنانک خواهی همی‌گوی، تا بسخن در نمانی ولکن تن و جامه پاک دار و مریدان نعار دار، چنانک در مجلس تو نشسته باشند، تا بهر نکتهٔ که تو بگویی وی نعرهٔ زند و مجلس گرم کند، چون مردمان بگریند تو نیز وقت وقت بگری و اگر در سخنی درمانی باک مدار و بصلوات و تهلیل مشغول باش و بر کرسی گران جان مباش و ترش روی، که آنگاه مجلس تو همچو تو گران جان باشد، از بهر آنک گفته‌اند: کل شیئی من الثقیل ثقیل و متحرک باش بوقت گقتن و در میان گرمی زود سست مشو و مادام مستمع را نگر و اگر مستمع مسکنه خواهد آن گوی و اگر فسانه خواهد فسانه گوی، چون بدانی که عام خریدار چه باشد و چون قبولت افتاد باک مدار، بشیرین سخنی و ببهترین چیز همی‌فروش، کی بوقت قبول بخرند، لکن در قبول دایم با ترس باش، که خصم در قبول پدیدار آید و بجایی که قبول نبود قرار مگیر و هر سؤالی که بر کرسی کنند آن را که دانی جواب ده و آن را که ندانی بگو دعایی خواسته‌اند و سخنی که در مجلس گفتی یاددار، تا دیگر باره مکرر نشود و بهر وقت تازه‌روی باش و در شهر ها بسیار منشین، که مذکران و فال گویان را روزی در پای باشد و در قبول روی تازه دار و ناموس مذکری نگاه دار و همیشه تن و جامه پاک دار و نیز معاملت شرعی بظاهر و باطن خوب دار، چون نماز و روزهٔ بطوع و چرب زبان باش و در بازار مباش، که عام بسیار نگرد، تا بچشم عام عزیز باشی و از قرین بد پرهیز کن و ادب کرسی نگاه دار و این شرط جای دیگر یاد کرده‌ایم و از تکبر و دروغ و رشوت دور باش و خلق را آن فرمای کردن که خود کنی، تا عالمی منصف تو باشند و علم نیکو بدان و آنچ دانستی بعبارتی نیکو بکار بر تا خجل نشوی و بدعوی کردن بی‌معنی و در سخن گفتن و موعظه دادن هر چه گویی با خوف و رجا گوی، یک‌بارگی خلق را از رحمت خدای نومید مگردان و نیز یک‌باره خلق را بی‌طاعتی ببهشت مفرست و بیشتر آن گوی که در آن ماهر باشی و نیک معلوم تو گشته باشد، تا در سخن دعوی بی‌حجت نکرده باشی، که ثمرت دعوی بی‌حجت شرمساری آرد. پس اگر از دانشمندی بدرجهٔ بزرگ افتی و قاضی شوی و چون قضا یافتی حمول و آهسته باش و زیرک و تیز فهم و صاحب تدبیر و بیش بین و مردم شناس و صاحب سیاست و دانا بعلم دین و شناسندهٔ طریق هر دو گروه و از احتیال هر گروه و ترتیب هر مذهبی و هر قومی آگاه باش، باید که حیل القضاة ترا معلوم باشد، تا اگر مظلومی بحکم آید و او را گواه نباشد و بر وی ظلمی میرود و حقی از وی باطل میشود آن مظلوم را فریاد رسی و بتدبیر و حیله حق آن مستحق را بوی رسانی.
حکایت: مردی بود بطبرستان، او را قاضی القضاة ابوالعباس رویانی گفتندی؛ مردی بود مشهور و با علم و ورع و بیش‌بین و باتدبیر، وقتی بمجلس او مردی بحکم آمد و صد دینار بر دیگری دعوی کرد. قاضی خصم را پرسید، خصم انکار کرد. قاضی مدعی را گفت: گوا داری؟ گفت ندارم. قاضی
گفت: پس خصم را سوگند دهم. مدعی زار بگریست و گفت: ای قاضی، سوگندش مده، که سوگند بدروغ خورد و باک ندارد. قاضی گفت: من از شریعت نتوانم بیرون شدن، یا ترا گواه باید، یا وی را سوگند دهم. مرد در پیش قاضی در خاک بغلتید و گفت: زینهار! مرا گواه نیست، وی سوگند بخورد و من مظلوم و مغبون بمانم، تدبیر کار من کن. قاضی چون بر آن جمله زاری مرد بدید دانست که وی راست میگوید، گفت یا خواجه، قصهٔ وام دادن با من بگوی، تا بدانم که اصل این چگونه بوده است. مظلوم گفت: ایها القاضی، این مردی بود چندین ساله دوست من، اتفاق را بر پرستاری عاشق شد، قیمت صد و پنجاه دینار و هیچ وجهی نداشت، شب و روز چون شیفتگان می‌گریست و زاری میکرد؛ روزی بتماشا رفته بودیم، من و وی تنها بر دشت همی‌گشتیم، زمانی بنشستیم، این مرد سخن کنیزک همی‌گفت و زار زار می‌گریست، دلم بر وی بسوخت که بیست ساله دوست من بود، او را گفتم: ای فلان، ترا زر نیست بتمامی بهاء وی و مرا نیست، هیچ‌کس دانی که ترا درین معنی فریاد رسد و مرا در همه املاک صد دینارست، بسالهاء دراز جمع کرده‌ام، این صد دینار بتو دهم، باقی تو وجهی بساز تا کنیزک بخری و یک ماهی بداری، پس از ماهی بفروشی و زر بمن باز دهی؛ این مرد در پیش من در خاک بغلتید و سوگند خورد که یک ماه بدارم و بعد از آن اگر بزیان یا بسود خواهند بفروشم و زر بتو دهم؛ من زر از میان بگشادم و بدو دادم و من بودم و او و حق تعالی، اکنون چهار ماه برآمد، نه زر می‌بینم و نه کنیزک می‌فروشد. قاضی گفت: کجا نشسته بودی درین وقت که زر بدو دادی؟ گفت: بزیر درختی. قاضی گفت: چون بزیر درخت بودی چرا گفتی گواه ندارم؟ پس خصم را گفت: هم اینجا بنشین پیش من و مدعی را گفت: دل مشغول مدار و زیر آن درخت رو و بگوی که قاضی ترا می‌بخواند و اول دو رکعت نماز بگزار و چندبار بر پیغامبر صلوات ده و بعد از آن بگو که: قاضی میگوید بیا و گواهی ده. خصم تبسم کرد، قاضی بدید و نادیده کرد و بر خویشتن بجوشید. مدعی گفت: ایها القاضی، میترسم که آن درخت بفرمان من نیآید. قاضی گفت: این مهر من ببر و درخت را بگوی که: این مهر قاضی است، میگوید که: بیا و گواهی ده، چنانک بر تست پیش من. مرد مهر قاضی بستاند و برفت، خصم هم آنجا پیش قاضی بنشست؛ قاضی بحکمهای دیگر مشغول شد و خود بدین مرد نگاه نکرد، تا یک‌بار در میان حکمی که میکرد روی سوی این مرد کرد و گفت: فلان آنجا رسیده باشد؟ و گفت: نی هنوز، ای قاضی و قاضی بحکم مشغول شد، آن مرد مهر ببرد و بر درخت عرضه کرد و گفت: ترا قاضی همی‌خواند، چون زمانی بنشست دانست که از درخت جواب نیآید، غمگین برگشت و پیش قاضی آمد و گفت: ایها القاضی، رفتم و مهر عرضه کردم، نیامد. قاضی گفت: تو در غلطی که درخت آمد و گواهی بداد؛ روی بخصم کرد و گفت: زر این مرد بده. مرد گفت: تا من اینجا نشسته‌ام هیچ درختی نیامد و گواهی نداد. قاضی گفت: هیچ درختی نیآمد و گواهی نداد، اما اگر زر در زیر آن درخت از وی نگرفتهٔ چون من پرسیدم که این مرد بدرخت رسیده باشد، گفتی: نی هنوز، که ازینجا تا آنجا دورست، اگر زر نستانده بودی در زیر آن درخت، ترا بچه معلوم شد که وی آنجا نرسیده است، چون زر ازو نستانده بودی مرا بگفتی که: کدام درخت؟ و من هیچ درخت نمی‌شناسم، که من در زیر آن درخت از وی زر نگرفته باشم و من نمی‌دانم که وی کجا رفته است؛ مرد را الزام کرد و زر از وی بستاند و بخداوند داد.
پس همه حکمها از کتاب نکنند، از خویشتن نیز باید که چنین استخراجها کنند و تدبیر ها سازند و دیگر باید که در خانهٔ خویش سخت متواضع باشی، اما در مجلس حکم هر چند هیوب تر نشینی و ترش روی و بی‌خنده تر با جاه و حشمت باشی و گران سایه و اندک گوی و از شنیدن سخن و حکم کردن البته ملول مباش و از خویشتن ضجرت منمای و صابر باش و مسئلهٔ که افتد اعتماد بر رأی خویش مکن و از مفتیان نیز مشورت خواه و مادام رأی خویش روشن دار و پیوسته خالی مباش از درس و مسئله و مذهب، چنانک گفتم تجربتها نیز بکار دار، که در شریعت رأی قاضی نیز برابر شرعست و بسیار حکم بود که از رای شرع گران آید و قاضی سبک بگیرد و چون قاضی مجتهد باشد روا باشد؛ پس قاضی باید که زاهد و تقی و پارسا و مجتهد باشد و باید که بچند وقت حکم نکند: اول بر گرسنگی و دوم بر تشنگی و سیوم بوقت گرمابه برآمدن و چهارم بوقت دلتنگی و پنجم بوقت اندیشهٔ دنیایی که پیش آید و وکیلان جلد باید که دارد و نگذارد که در وقت حکم پیش وی قصه و سرگذشت گویند و شرح حال خویش نمایند، بر قاضی شرط حکم کردنست نه متفحصی، که بسیار تفحص بود که ناکرده به باشد از کرده و سخن کوتاه کند، زود حواله بگواه و سوگند کند و جایی که داند که مال بسیارست و مردم بی‌باک‌اند تجربتی و تجسسی که بداند کرد بکند، هیچ تقصیر نکند و سهل نگیرد و معدلان نیک را مادام با خود دارد و هرگز حکم کرده باز نشکافد و امر خود قوی و محکم دارد و هرگز بدست خویش قباله و منشور ننویسد، الا که ضرورتی باشد و خط خود را عزیز دارد و سخن خود را سجل کند و بهترین هنری قاضی را علم است و ورع. پس اگر این صناعت نورزی و این توفیق نیابی و نیز لشکری پیشه نباشی باری طریق تجارت بر دست گیر، تا مگر از آن نفعی یابی، که هر چه از روی تجارت باشد حلال باشد و بنزدیک همه کس پسندیده بود و بالله توفیق.
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب سی و دوم: اندر تجارت کردن
ای پسر، بدان و آگاه باش هر چند بازرگانی پیشهٔ نیست که آن را صناعتی مطلق توان گفت ولکن چون بحقیقت بنگری رسوم او چون رسوم پیشه‌ورانست و زیرکان گویند که: اصل بازرگانی بر جهل نهاده‌اند و فرع آن بر عقل، چنانک گفته‌اند: لولا الجهال لهلک الرجال، یعنی اگر نه بی‌خردان اندی جهان تباه شدی و مقصودم ازین سخن آنست که: هر که بطمع افزونی از شرق بغرب رود و بکوه و دریا و جان و تن و خواسته در مخاطره نهد، از دزد و صعلوک و حیوان مردم‌خوار و ناایمنی راه باک ندارد و از بهر مردمان نعمت {شرق} بایشان رساند و بمردمان مشرق نعمت غرب برساند ناچاره آبادانی جهان بود و این جز ببازرگانی نباشد و چنین کارهاء مخاطره آن کس کند که چشم خرد دوخته باشد و بازرگان دو گونه است و هر دو مخاطره است: یکی معامله و یکی مسافره، معامله مقیمان را بود که متاع کاسد بطمع افزونی بخرند و این مخاطره بر مال بود و دلیر و بیش‌بین و مردی باید که او را دل دهد تا چیز کاسد بخرد، بر امید افزونی و مسافر را گفتم که کدامست؛ بر هر دو روی باید که بازرگان دلیر باشد و بی‌باک بر مال و با دلیری باید که با امانت و دیانت باشد و از بهر سود خویش زیان مردمان نخواهد و بطمع سود خویش سرزنش خلق نجوید و معامله با آن کس کند که زبردست او بود و اگر با بزرگتر از خود کند با کسی کند که دیانت و امانت و مروت دارد و از مردم فریبنده بپرهیزد و با مردمی که در متاع بصارت ندارد معامله نکند، تا از درکوب ایمن بود و با مردم تنگ بضاعت و سفیه معامله نکند و اگر بکند طمع از سود ببرد تا دوستی تباه نگردد، چه بسیار دوستی بسبب اندک‌مایه سود زیان تباه شدست و بر طمع بیشی بنسیه معاملت نکند که بسیار بیشی بود که کمی بار آرد و خرد انگارش بزرگ زیان باشد، {چنانکه من گویم، رباعی:
گفتم که اگر دور شوم من ز برش
دیگر نکشد مگر دلم دردسرش
تا گشتم دور دورم از خواب و خورش
بسیار زیان باشد اندک نگرش}
و در اسراف است تا از تصرف بباید از سود مال بتوان خورد، از مایه نباید خوردن، که بزرگترین زیانی بازرگان را از مایه خوردن است و بهترین متاعی آن را دان که برطل و ثمن بخرند و بدرم سنگ فروشند و بدترین متاعی بخلاف این دان و از خریدن غله بامید سود بپرهیز، که غله فروش مادام بد بود و بد نیت باشد و تمام‌ترین دیانتی آنست که بر خرید دروغ نگوید، که کافر و مسلمان را بر خریده دروغ گفتن ناپسند بود، چنانک من در آن دو بیتی گویم، بیت:
ای در دل من فکنده عشق تو فروغ
بر گردن من نهاده تیمار تو یوغ
عشق تو بجان و دل خریدستم من
دانی بخریده بر نگویند دروغ
باید که بیع ناکرده هیچ چیز از دست ندهد و در معامله شرم ندارد، که زیرکان گفته‌اند که: شرم روزی را بکاهد و محابا کردن از بیشی عادت نکند ولیکن بی‌مروتی نیز طریقت نکند، که متصرفان این صناعت گفته‌اند که: اصل بازرگانی تصرفست و مروت، نی تصرف مال نگاه دارد و مروت جاه؟ چنانک در حکایت شنیدم:
حکایت: شنودم که روزی بازرگانی بود، بر در دوکان بیاعی هزار دینار معامله کرد. چون معامله بپایان رسید میان بازرگان و بیاع بحساب قراضهٔ زر خلاف شد؛ بیاع گفت: ترا بر من دیناری زرست. بازرگان گفت: دیناری و قراضهٔ است. بدین حساب اندر از نماز بامداد تا نماز پیشین سخن رفت و بازرگان صداع می‌نمود و فریاد همی‌کرد و از قول خود بهیچ گونه باز نمی‌گشت، تا بیاع دلتنگ شد و دیناری و قراضهٔ ببازرگان داد، بازرگان بستاند و برفت؛ هر که آن میدید مرد بازرگان را ملامت میکرد؛ شاگرد بیاع از پس بازرگان برفت و گفت: ای خواجه، شاگردانه بده. بازرگان آن دینار و قراضه بدو داد. کودک بازگشت. بیاع گفت: ای حرامزاده مردی از بامداد تا نماز پیشین از بهر طسوجی می‌دیدی که چه میکرد، در میان جماعتی و شرم نمی‌داشت، تو طمع کردی که ترا چیزی دهد؟ کودک زر باستاد نمود، مرد عاجز گشت، با خود گفت: سبحان الله! این کودک خوب روی نیست و سخت خرد است، برو ظنی نمی‌توان برد بخطا، این مرد بدین بخیلی چرا کرد این چنین سخا. بیاع بر اثر بازرگان برفت و گفت: یا شیخ، چیزی عجب دیدم از تو، یک روز میان قومی مرا در صداع تسوی زر تا نماز پیشین برنجانیدی و آنگاه جمله بشاگرد من بخشیدی، آن صداع چه بود و این سخاوت چیست؟ مرد گفت: ای خواجه، از من عجب مدار که من مرد بازرگانم و در شرط بازرگانی چنانست که در وقت بیع و شری و تصرف اگر بیک درم مغبون گردم چنان بود که نیمهٔ عمر مغبون بوده باشم و در وقت مروت اگر از کسی بی‌مروتی آید چنان بود که بر ناپاکی اصل خویش گواهی داده باشم، پس من نه مغبونی عمر خواهم و {نه} ناپاکی اصل.
اما بازرگان کم سرمایه باید که از همبازی بپرهیزد و اگر کند با کسی کند که با مروت و غنی باشد و شرمگین تا وقت حیف از او حیفی نرود و نیز بسرمایه یکی متاع نخرد که بکرا او را خرج بسیار افتد و چیزی نخرد که شکسته و مرده باشد و بر سرمایه بخت آزمایی نکند، مگر داند که اگر زیانی کند بیش از نیم سرمایه نبود و اگر کسی نامه دهد که فلان جای برسان، نخست بخوان و آنگاه برسان، که بسیار بلاها در نامهٔ سر بسته باشد، نتوان دانست که حال چون باشد، اما بر نامهٔ نیازمندان زنهار مخور و بهر شهری که در شوی خبر اراجیف مده و چون از راهی درآیی خبر کس مده و بخبر تهنیت تقصیر مکن و بی‌همراه براه بیرون مشو، و همراه ثقة جوی و در کاروان میان انبوهی فرود آی و قماشات جای انبوه بنه و میان سلاح داران مرو و منشین، که صعلوک اول قصد سلاح دار کند، اگر بیاده باشد با سوار همراهی نکند و از مردم بیگانه راه نپرسد، مگر که بصلاح باشد، که بسیار مردم ناپاک باشد که راه غلط نماید و از پس آید و کالا بستاند و اگر کسی ترا براه پیش آید او را بتازه رویی سلام کن و خویشتن را بمضطری و درماندگی بدو منمای و با رصدبانان خیانت مکن، ولیکن بلطف و سخن خوش با ایشان تقصیر مکن در فریفتن ایشان و بی‌زاد و توشه براه بیرون مشو و بتابستان بی‌جامهٔ زمستان مرو، اگر چه راه سخت آبادان بود و مکاری را خشنود دار و چون جایی فرود آیی که آشنا و دلیر نباشی بیاع امین گزین و باید که با سه گروه مردم صحبت داری: با جوانمرد و عیار پیشه و با مردم توانگر و با مروت و حق شناس و جهد کن تا بسرما و گرما و گرسنگی و تشنگی خو کنی و در آسایش اسراف مکن، تا اگر وقتی بضرورت رنجی رسد آسا‌ن‌تر باشد و هر کاری که بتوانی هم تو کن و بر کس ایمن مباش، که دنیا زود فریب است و در خرید و فروخت جلد باش و امین و راست گوی باش و بسیار خرنده و باز فروشنده باش و تا بتوانی بنسیه ستاند و داد مکن، پس اگر کنی با چند گونه مردم مکن: با مردم کم چیز و نو کیسه و دانشمند و علوی و کودک و با وکیلان خاص قاضی و با مفتیان شهر و با خادمان، هرگز با این قوم معامله مکن و هر که کند از صداع و پشیمانی نرهد و مردم چیزی نادیده را بر چیز استوار مدار و بر مردم نا آزموده ایمن مباش و آزموده را بهر وقت میآزمای و آزموده بناآزموده مده و معتمدی بدست آید، که در مثل است که: دیو آزموده به از مردم ناآزموده و مردم را بمردم آزمای، پس بخویشتن، که هر که خود را نشاید ممکن بود که کسی دیگر را هم نشاید؛ اما هر کرا آزمایی بکردار آزمای نه بگفتار و گنجشگی نقد به که طاوسی بنسیه و تا در سفر خشک ده نیم سود یابی بده یازده در دریا منشین، که سفر دریا را سود تا کعب بود و زیان تا گردن و باید که بطمع اندک سرمایهٔ بسیار بباد دهی و اگر بر خشکی واقعهٔ افتد که مال بشود مگر جان بماند، در دریا هر دو را بیم بود، مال را عوض بود و جان را نباشد و نیز کار دریا با کار پادشاه مثل کرده اند که بجمع آید و بجمع بشود، ولکن از بهر آثار تعجب را یک‌بار در نشینی روا بود، بوقت توانگری، که رسول گفته است، صلى‌الله علیه و سلم: ارکبو البحر مرة وانظروا الى آثار عظمة الله تعالى و بوقت ستد و داد بی‌مکاس مباش ولیکن مکاس درخور آخریان کن و کار خویش جمله بدست کسان باز مده، که گفته اند که: بدست کسان مار گرفتن نیکو آید و سود زیانهای خویش جمله همیشه شمار کرده دار و بدست خط خویش هیچ بر خویش واجب مکن، تا اگر وقتی که خواهی که منکر شوی بتوانی پیوسته و کدخدایی پیشه دار، تا از سهو و غلط ایمن باشی و با غلامان و کسان خویش همیشه شمار کرده دار و معاملهٔ خود باز می پرس و مطالعه همی کن، تا از آگاه بودن سود و زیان خویش فرو نمانی و از مردم با خیانت بپرهیز و با مردمان خیانت مکن، که هر که با مردمان خیانت کند و پندارد که آن خیانت با مردمان کردست، غلط سوی اوست، کان خیانت با خود کردست.
حکایت: مردی بود گوسفنددار و رمهای بسیار داشت و او را شبانی بود، بغایت پارسا و مصلح، هر روز شیر گوسفندان چندانک بودی، خود را از سود و زیان و کم بیش، هم چندانک بحاصل کردی، بنزدیک خداوندان گوسفندان بردی؛ آن مرد که شیر بردی آب بر وی نهادی و بشبان دادی و گفتی برو و بفروش و آن شبان آن مرد را نصیحت میکرد و پند میداد که: ای خواجه، با مسلمانان خیانت مکن، که هر که با مردمان خیانت کند عاقبتش نامحمود بود، مرد سخن شبان نشنید و هم چنان آب می‌کرد، تا اتفاق را یک شب این گوسفندان را در رودخانه بخوابانید و خود بر بالای بلند برفت و بخفت و فصل بهار بود، ناگاه بر کوه بارانی عظیم ببارید و سیلی بخاست و اندرین رودخانه افتاد و این گوسفندان را همه را هلاک کرد، [بیت:
گفتی آن آب قطره قطره همه
جمع شد ناگه و ببرد رمه}
و یکروز شبان بشهر آمد و پیش خداوند گوسفندان رفت بی‌شیر، مرد پرسید که: چرا شیر نیاوردی؟ شبان گفت: ای خواجه، ترا گفتم که: آب بر شیر میآمیز، که خیانت باشد، فرمان من نکردی، اکنون آن آبها که همه بنرخ شیر مردمان را داده بودی جمله شدند و دوش حمله آوردند و گوسفندان ترا جمله ببردند.
و تا بتوانی از خیانت کردن بپرهیز، که هر که بیک‌بار خاین گشت هرگز کسی برو اعتماد نکند و راستی پیشه کن، که بزرگترین طراری راستی است؛ نیک معامله و خوش ستد و داد باش و کس را وعده مکن، چون کردی خلاف مکن و خربده مگوی، چون گویی راست گوی، تا حق تعالی بر معاملهٔ تو برکت کند و در معاملات در حجت ستدن و دادن هشیار باش، چون حجتی بخواهی داد تا نخست حق بدست نگیری حجت از دست منه و هر کجا روی آشنایی طلب کن و اگر بازرگان باشی و هیچ بار بشهری نرفته باشی با نامهٔ محتشمی رو بتعرف خویش، اگر بکار آید، و الا زیانی ندارد و نتوان دانست که حال چون باشد و با مردم ساخته باش و با مردم ناسازنده و جاهل و احمق و کاهل و بی‌نماز و بی‌باک سفر مکن، که گفته‌اند: الرفیق ثم الطریق و هر که ترا امین دارد گمان او در حق خویش دروغ مکن و هر چه خواهی خرید نادیده و نانموده مخر و هر که ترا امین دارد امین خود و او باش و آنچ بخواهی فروختن اول از نرخ آگاه باش و بشرط و پیمان مفروش، تا آخر از داوری و گفت و گوی رسته باشی و طریق کدخدایی نگاه دار، که بزرگترین بازرگانی کدخدایی است از آن خانه باید که کدخدایی پراکنده نکنی و حوایج خانه در سالی بیک‌بار بوقت نوقان جمله بخری، از هر چه ترا بکار آید، دو چندان که در سال بکار شود بخر، پس از نرخ آگاه باش و چون نرخ گران شود، از هر چیزی نیمی بفروش، از آنچ خریده باشی، تا آن یک‌سال رایگان خورده باشی و درین بزه نبود و نه بدنامی و هیچ کس ترا بدین معنی ببخل منسوب نکند، که این از جملهٔ کدخدایی است؛ چون در کدخدایی خویش خللی بینی تدبیر آن کن تا دخل خود زیادت بینی، تا آن خلل در کدخدایی تو راه نیابد، پس اگر چارهٔ زیادت کردن دخل ندانی از خرج کمتر کن، همچنان بود که در دخل زیادت کرده باشی. پس اگر از بازرگانی نیکو نیفتد و خواهی که در علمی شریف باشی از گذشت علم دین هیچ علمی سودمندتر و شریف‌تر از علم طب نیست که رسول گفته است، صلی‌الله علیه و سلم: العلم علمان علم الادیان و علم الابدان.
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب سی و ششم: اندر آداب خنیاگری
بدان ای پسر که اگر خنیاگر باشی خوش خوی و سبک روح باش و خود را بطاقت خویش همیشه پاک جامه دار و مطیب و معطر و خوب زبان باش و چون بسرایی درشوی بمطربی ترش روی و گرفته مباش و همه راههاء گران مزن و همه راههاء سبک مرن، که همه از یک نوع زدن شرط نیست، که آدمی همه یک طبع نباشند، هم چنانک مجلس مختلف است و ازین سبب است که استادان اهل ملاهی این صناعت را ترتیبی نهاده‌اند: اول دستان خسروانی زنند و آن از بهر مجلس ملوک ساخته‌اند و بعد از آن طریقها بوزن گران نهاده‌اند چنانک بدو سرود بتوان گفتن و آن را راه نام کرده‌اند و آن راهی بود که بطبع پیران و خداوندان جد نزدیک تر بود، پس این راه گران از بهر این قوم ساخته‌اند و آنگاه چون دیدند که خلق همه پیر و اهل جد نباشند گفتند این از بهر پیران طریقی نهاده‌اند و از بهر جوانان نیز طریقی بنهیم، پس بجستند و شعرها که بوزن سبکتر بود بر وی راههاء سبک ساختند و خفیف نام کردند، تا از پس هر راهی گران ازین خفیفی بزنند، گفتند تا در هر نوبتی مطربی هم پیران را نصیب باشد و هم جوانان را، پس کودکان و زنان و مردان لطیف طبع نیز بی‌بهره نباشند، تا آنگاه که ترانه گفتن پدید آمد، این ترانه را نصیب این قوم کردند، تا این قوم نیز راحت یابند و لذت، از آنک از وزنها هیچ وزنی لطیف‌تر از وزن ترانه نیست. پس همه از یک نوع مزن و مگوی که چنین باید که گفتم، تا همه را از سماع تو بهره باشد و در مجلسی که بشینی نگاه کن اگر مستمع سرخ روی و دموی روی باشد بیشتر بم بزن و اگر زردروی و صفرایی بود بیشتر زیر بزن و اگر سیاه گونه و نحیف و سودایی بود بیشتر سه تا بزن و اگر سپید پوست و فربه بود و مرطوب بود بیشتر بر بم بزن که این رودها را بر چهار طبع مردم ساخته‌اند؛ هر چند این که گفتم در شرط و آیین مطربی نیست، خواستم که ترا ازین معنی آگاه کنم، تا ترا معلوم بود. دیگر جهد کن تا آنجا که باشی از حکایت و مطایبت و مزاح کردن نیاسایی، تا از رنج مطربی تو کم شود و دیگر اگر خنیاگری باشی که شاعری دانی عاشق شعر خود مباش و همه روایت از شعر خویش مکن، چنانک ترا با شعر خود خوش بود آن قوم را نباشد، که خنیاگران راویان شاعرند، نه راوی شعر خویش‌اند و دیگر اگر نرد باز باشی چون بمطربی روی اگر دو کس با هم نرد می‌بازند تو مطربی خویش باطل مکن و بتعلیم کردن نرد مشغول مشو و بشطرنج، که ترا مطربی خوانده‌اند نی بقامری و نیز سرودی که آموزی ذوق نگاه دار: غزل و ترانه بی‌وزن مگوی و چنان مگوی که سرود جای دیگر بود و زخمه جای دیگر و اگر بر کسی عاشق باشی همه حسب حال خود مگوی، مگر این ترا خوش آید و دیگران را نباید و هر سرودی در معنی دیگر گوی، شعر و غزل بسیار یاد گیر، چون فراقی، وصالی و ملامت و عتاب و رد و منع و قبول و وفا و جفا و احسان و عطا و خشنودی و گله، حسب حالهای وقتی و فصلی، چون سرود های خزانی و زمستانی و تابستانی، باید که بدانی بهر وقت چه باید گفتن و نباید که اندر بهار خزانی گویی و در خزان بهاری و در تابستان زمستانی و در زمستان تابستانی، وقت هر سرودی باید که بدانی، اگر چه استاد بی‌نظیر باشی و در سر کار حریفان را می‌نگر، اگر قوم مردمان خاص و پیران عاقل باشند که صرف مطربی بدانند پس مطربی کن و راهها و نواهای نیک می‌زن، اما سرود بیشتر اندر پیری گوی و در مذمت دنیا و اگر قوم جوانان و کودکان باشند بیشتر طریقهای سبک زن و سرود هایی گوی که در حق زنان گفته باشند، یا در ستایش نبیذخواران و اگر قوم سپاهیان و عیاران باشند دو بیتیهاء ماوراءالنهری گوی، در حرب کردن و خون ریختن و ستودن عیار پیشه‌گی و جگرخواره مباش و همه نواهاء خسروانی مزن و مگوی و دیگر شرط مطربی نیست که نخست بر پردهٔ راست چیزی بزن، پس علی رسم بر هر پردهٔ چون پردهٔ باده و پردهٔ عراق و پردهٔ عشاق و پردهٔ زیر افگنده و پردهٔ بوسلیک و پرده سپاهان و پرده نوا و پرده بسته مگوی، که تا شرط مطربی بجای آورده باشی و آنگاه بر سر کوی ترانه روم، که تو تا شرط مطربی بجای آری مردمان مست شده باشند و رفته؛ اما نگر تا هر کسی چه خواهد و چه راه دوست دارند، چون قدح بدان کس رسد آن گوی که وی خواهد، تا ترا آن دهد که تو خواهی، که خنیاگری را بزرگترین هنری آنست که برای و طبع مستمع رود و در مجلسی که باشی پیش‌دستی مکن پیاله گرفتن را و سیکی بزرگ خواستن را، نبیذ کم خور تا سیم بحاصل کنی، چون سیم یافتی آنگاه تن در نبیذ ده و در مطربی با مستان ستیزه مکن بسرودی که خواهند، اگر چه محال باشد، تو از آن میندیش، بگذار تا میگوید؛ چون نبیذ بخوری و مردمان مست شوند با هم کاران در مناظره مشو، که از مناظره سیم بحاصل نشود و بنگر تا مطرب معربد نباشی که از عربدهٔ تو سیم مطربی از میان برود و سر و روی و دست افزار شکسته شود و یا جامهٔ دریده بخانه شوی و خنیاگران مزدوران مستانند و مزدور معربد را دانی که مزد ندهد و اگر در مجلس کسی ترا بستاید ویرا تواضع نمای، تا دیگران ترا بستایند، اول بهشیاری ستودن بود بی‌سیم، چون مست شود سیم از پس ستودن بود و اگر مستان بخانه میروند یا براهی یا سرودی سخت کردند، چنانک عادت مستان بود، تو از گفتن ملول مشو و می‌گوی تا آنگاه که غرض تو از آن حاصل شود، که مطربان را بهتر هنری صبرست که با مستان کنند و اگر صبر نکند محروم ماند و نیز گفته‌اند که: خنیاگر کر و کور و گنگ باید، یعنی گوش بجایی ندارد که نباید داشتن و بجایی ننگرد که نباید نگریستن و هر جایی که رود چیزی که در جایی دیگر دیده باشد و شنیده باز نگوید، چنین مطرب پیوسته با میزبان باشد و الله اعلم.
نظامی عروضی : مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد
بخش ۱ - مقدمه
دبیری صناعتی است مشتمل بر قیاسات خطابی و بلاغی منتفع در مخاطباتی که در میان مردم است بر سبیل محاورت و مشاورت و مخاصمت در مدح و ذم و حیله و استعطاف و اغراء و بزرگ گردانیدن اعمال و خرد گردانیدن اشغال و ساختن وجوه عذر و عتاب و احکام و ثائق و اذکار سوابق و ظاهر گردانیدن ترتیب و نظام سخن در هر واقعه تا بر وجه اولی و احری ادا کرده آید،
پس دبیر باید که کریم الأصل شریف العرض دقیق النظر عمیق الفکر ثاقب الرای باشد و از ادب و ثمرات آن قسم اکبر و حظ اوفر نصیب او رسیده باشد و از قیاسات منطقی بعید و بیگانه نباشد و مراتب ابناء زمانه شناسد و مقادیر اهل روزگار داند و بحطام دنیاوی و مزخرفات آن مشغول نباشد و بتحسین و تقبیح اصحاب أغراض و ارباب اغماض التفات نکند و غره نشود و عرض مخدوم را در مقامات ترسل از مواضع نازل و مراسم خامل محفوظ دارد و در اثناء کتابت و مساق ترسل بر ارباب حرمت و اصحاب حشمت نستیزد و اگر چه میان مخدوم و مخاطب او مخاصمت باشد او قلم نگاه دارد و در عرض او وقیعت نکند الا بدانکس که تجاوز حد کرده باشد و قدم حرمت از دائرهٔ حشمت بیرون نهاده که واحدة بواحدة و البادیء اظلم و در عنوانات طریق اوسط نگاه دارد و بهر کس آن نویسد که اصل و نسب و ملک و ولایت و لشکر و خزینهٔ او بر آن دلیل باشد الا بکسی که درین باره مضایقتی نموده باشد و تکبری کرده و خردهٔ فرو گذاشته و انبساطی افزوده که خرد آن را موافق مکاتبت نشمرد و ملائم مراسلت بداند درین موضع دبیر را دستوری است و اجازت که قلم بردارد و قدم درگذارد و درین ممر باقصای غایت و منتهای نهایت برسد که اکمل انسان و افضل ایشان صلوات الله و سلامه علیه می فرماید که التکبر مع المتکبر صدقه و البته نگذارد که هیچ غباری در فضاء مکاتبت از هواء مراسلت بر دامن حرمت مخدوم او نشیند و در سیاقت سخن آن طریق گیرد که الفاظ متابع معانی آیند و سخن کوتاه گردد که فصحاء عرب گفته اند خیر الکلام ما قل و دل زیرا که هر گاه که معانی متابع الفاظ افتد سخن دراز شود و کاتب را مکثار خوانند و المکثار مهذار.
اما سخن دبیر بدین درجه نرسد تا از هر علم بهرهٔ ندارد و از هر استاد نکتهٔ یاد نگیرد و از هر حکیم لطیفهٔ نشنود و از هر ادیب طرفهٔ اقتباس نکند پس عادت باید کرد بخواندن کلام رب العزة و اخبار مصطفی و آثار اصحابه و امثال عرب و کلمات عجم و مطالعهٔ کتب سلف و مناظرهٔ صحف خلف چون ترسل صاحب و صابی و قابوس و الفاظ حمادی و امامی و قدامة بن جعفر و مقامات بدیع و حریری و حمید و توقیعات بلعمی و احمد حسن و ابونصر کندری و نامهای محمد عبده و عبدالحمید و سید الرؤساء و مجالس محمد منصور و ابن عبادی و ابن النسابة العلوی و از دواوین عرب دیوان متنبی و ابیوردی و غزی و از شعر عجم اشعار رودکی و مثنوی فردوسی و مدائح عنصری، هر یکی از اینها که بر شمردم در صناعت خویش نسیج و حده بودند و وحید وقت و هر کاتب که این کتب دارد و مطالعهٔ آن فرونگذارد خاطر را تشحیذ کند و دماغ را صقال دهد و طبع را برافروزد و سخن را ببالا کشد و دبیر بدو معروف شود اما چون قرآن داند بیک آیتی از عهدهٔ ولایتی بیرون آید چنانکه اسکافی.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۲ - فصل چهارم: در ذکر کردن ایشان
بدان که حق تعالی اهل حقیقت را به هیچ کار چندان نفرمود که بر ذکر خود که «یا ایها الذین آمنوااذکرو اللّه ذکرا کثیراً». ذکر بسیار حضور و دوستی است. کسی که چیزی را دوست دارد همگی خود بدو دهد. قال رسول اللّه «من احب شیئاً اکثر ذکره». تا در دل محبت حق تعالی پدید نیاید زبان به ذکر او حرکت نکند. پس ذکر تبع محبت است و محبت کار دل است.
حق تعالی چون خواهد که ظاهری را با باطن در دوستی شرکت دهد دوستی شرکت دهد دوستی در باطن بنده نهد و ذکر در ظاهر پیدا کند تا ظاهر به زبان یاد می‌کند و باطن بنده نهد و ذکر در ظاهر پیدا کند تا ظاهر به زبان یاد می‌کندو باطن به دل دوست می‌دارد، و چندان که ذکر می‌افزاید دولت قربت بر درگاه حق می‌افزاید.
جابر عبداللّه الانصاری‑رضی اللّه عنه‑روایت کند که وقتی نشسته بودم رسول بیرون آمد و گفت ای قوم بر شما باد که در روضه‌های بهشت بخرامید و تماشا کنید.گفتیم یا رسول اللّه روضه‌های بهشت کدام است؟ گفت مجالس ذکر. بر شما باد که پیوسته یاد کنندهٔ حق باشید بامداد وشبانگاه. زبان را جز به ذکر خداوند مرانید.
هر که می‌خواهدتا بداند که منزلتبه درگاه حق تعالی چگونه است گو بنگر تا منزلت حق تعالیدر دل او چگونه است که حق تعالی بندگان را چندان قدر نهد در درگاه خود که بنده عظمت حق را در دل خود نهد و آن قدر در دل به کثرت ذکر پدید آید.
و برای این بود که استادابوعلی دقاق‑رحمة اللّه علیه‑گفت ذکر منشور ولایت است. هر که را توقیع ذکر دادند منشور بدو دادند، و هر که را ر ذکر کاهل گردانیدند وی را معزول کردند.
و چون کسی به راه ذکر حق‑سبحانه تعالی‑درآمد همه علایق ازو منقطع گردد. حق‑سبحانه و تعالی‑می‌‌فرماید: «انا جلیس من ذکرنی»، و در مجلس او جز او را راه نبود.
ذالنون مصری‑رحمة اللّه علیه‑گوید هر که حق را یاد کند، چنانکه حقیقت ذکر است، همه چیز در ضمن آن ذکر فراموش کند. و شرفی است ذکر را که هیچ عبادتی دیگر را نیست،و آن شرف آن است که ذکر موقت نیست و عبادات دیگر موقت است. ذکر برای خواص است و عبادت دیگر برای عوام.
جبرئیل‑‑به نزدیک رسول آمد و گفتحق تعالی سلام می‌گوید و می‌فرماید که امت ترا عطایی دادم که هیچ امت را ندادم. گفت این چیست؟ گفت ذکر حق تعالی، در همهٔ اوقات ودر همهٔ احوال.
ذکر بر سه نوع است: ذکر زبان، ذکر دل، ذکر سِرّ
‑اما ذکر زبان یکی به ده است.
‑و ذکر دل را ثواب و جزا معین است.
‑اما ذکر سر را معدود نیست.
ذکر زبان را منشور این است که: «فاذکر اللّه کذکرکم آباؤکم او اشد ذکراً».
ذکر سر را طراز این است که: «فاذکرونی اذکرکم».
ذکر به زبان هر کس را باشد، اما ذکر به دل خاص است، جز به خاصگی ندهند.
متصوفه را ذکر به دل پیوسته باشد که رقم اختصاص بریشان کشیده‌اند. لاجرم با ذکر به زبان و دل و سر باشند.
ذکر دل عزی عظیم دارد. قال رسول اللّه : «خیر الذکر الخفی، و خیر الرزق ما یکفی». بهترین ذکرها ذکر پنهان است، و ذکر پنهان ذکر به دل است.
و ذکر به زبان بی‌غرض ذاکر نباشد،اما در ذکر سرّ، عزل ذاکر است و نیستی اوصاف مذمومه.
ابن العطاررا پرسیدند که ذکر با اسرار چه کند؟ گفت ذکر آفتابی است که چون از برج سری برآید آثار بشریت را در ذاکر بسوزد، تا همه عظمت و جلال مذکور ماند.
«شبلی»‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند از ذکر حقیقتی. گفت غیبت ذاکر از ذکر.
سهل بن عبداللّه‑رحمة اللّه علیه‑چنین گفته است: نه هر که ذکری یاد گرفت اوذکر است، یعنی علم ذکر دیگر است و عین ذکر دیگر. کسیرا که عین ذکر غالب گردد آن همه کس همه ذکر شود، تا در هر چه ازو پدید آید رنگ ذکر دارد.
چنانکهحریریگفت که در میان جماعت جوانی بود پیوسته می‌گفت «اللّه اللّه». روزی نشسته بود چوبی از بالا در افتاد و بر سر آن جوان آمد و سرش بشکست و خون روان شد. قطرات خون بر زمین می‌چکید نقش «اللّه» پدید می‌آمد.
و نیز شنیدم که پیری بوده است درسرخسنام اولقمان.
چندان خداوند را یاد کردکه وقتی در خواب بود و آن بر زبان می‌رفت. وقتی قصد کرد خون از رگ او بر زمین آمد، «اللّه، اللّه»پدید آمد، و آن نتیجهٔ غلبهٔ ذکر بود در سرّ مرد، که باطن او رنگ ذکر گیرد، تا هر چه از وی حادث شود هم در صفت ذکر باشد. وازیننوع ذکر جز در میان متصوفه نتوان یافت، که حق تعالی ایشان را میسر گردانیده است.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۷ - فصل سوم: در خرده‌های ایشان
بدان که متصوفه را الفاظ است و دقیقه‌ها در سخن و خرده‌ها در احوال که هر غافلی بدان واقف نشود، و آن از کتاب و سنت بیرون نیست.
هر چه موافق شرع نباشد هر کس که آن کند مخطی بود و کسی که موافق بود حق تعالی وی را نگاه دارد و ایشان توفیق از حضرت یافته‌اند. پس در حمایت حفظ او باشند.
اول آنکه در میان جماعتی یک کس را دستار بیفتد جمله موافقت کنند، و اگر کسی جامه را پاره کند آن را به ادب خرقه کنند،و از آن هر کسی پاره‌ای بر جامه دوزند سبب یگانگی در میان ایشان. و مدار این بر حدیث است، «قال رسول اللّه المؤمنون کنفس واحدة، و قال‑علیه الصلوة والسلام‑المؤمن للمؤمن کالبینان یشد بعضه بعضاً.»
دیگر آنکه یکدیگر رااخیخوانند، به لفظ «برادر» خطاب کند. و این «را» از کتاب و سنت دلایل است.
اما از کتاب، «قال اللّه تعالی: انما المؤمنون اخوة».
و اما از سنت، آنکه رسول چون آخر الزمانیان را یاد کرد گفت: «واشوقا الی لقاء اخوانی». انبیاء سابق را به لفظ «برادر» یاد کرده است، چنانکه در حدیث بنای گرمابه گفت:«بناها اخی سلیمان». و در حدیث مراج می‌گوید: جبرئیل‑ مرا به آسمانها برد. پیغامبرانی که در آسمانها بودند چونعیسی و ادریس‑‑می‌گفتند «مرحباً بالاخ الصالح» و مرا برادر خواندند.
پس لفظ «اخی» اسمی است که رسول انبیا را بدین نام خوانده است و انبیا‑‑او را بدین نام خوانده‌اند. یاد کرد متصوفه از اینجا است.
دیگر آنکه ترکی از یکی در وجود آید چون خواهند که باز گویند به مقدم خود رجوع کنند. همه در پیش او به حرمت بنشینند تا هر چه مصلحت بود آن مقدم بگوید و همه بپذیرند و هیچ اعتراض نکنند.
و بناءٍ این بدان استکه صحابه‑رضوان اللّه علیهم‑نزدیک رسول در آمدندی، و به حرمت بنشستندی و هیچ‌کس اعتراض و اقتراح نکردی. منتظربودندی تا او چه فرماید. آنچه فرمودی قبلهٔ خودساختندی و گفته‌اند: «الشیخ فی قومه کالنبی فی امته». رجوع متصوفه به مشایخ چون رجوعصحابهاست بهرسول .
دیگرچون در خانقاهی روند گویند باید که مسافر دست راست خالی دارد. بناءٍ این بر آن است کهرسول ‑فرمود که مسلمانی به مسلمانی رسد که دست راست او بگیرد که هیچ دو مسلمان به هم نرسند که دست یک دیگر نگیرند، الا که حق تعالی بر هر دو رحمت کند. ازان روی دست راست به وقت رفتن در خانقاه تهی دارند تا این سنت ازیشان فوت نشود و از آن محروم نمانند.
دیگر آنکه چون مرید را در سماع وقت خوش شود، سنت آن است که پیش مقدمخود رود و روی در پای او بمالد، و این شکر نعمت است که هیچ نیست برابر هدایت و هیچ شکر نیستکاملتر از سجود.
و مبتدی را راه جز بر هدایت حق تعالی نیست به واسطهٔ منتهی.
پس هر گه مبتدی را حالتی تازه شود در سماع آن حالت فتوح است و فتوح نعمت بود از حق تعالی، و این نعمت بدان مبتدی به واسطهٔ شفقت و تربیت پیر رسیده باشد. چوناین نعمت بدو رسد شکر برو واجب باشد.
و یک شکر که در وی دو حق گزارده شود آن کس که پیش مقدم خود روی بر زمین نهد تا حرمت و شکر در آن یک سجود حاصل آید: سجود شکر حق تعالی و حرمت پیر. و این اصلی عظیم است در طریقت. انکار درین از جهل باشد از آنکه عزیز کاری بود که در فعلی دو فایده حاصل آید.
بریدهٔ سلمی‑رضی اللّه عنه‑روایت کند که اعرابی به نزدیکرسول درآمد و گفت یا رسول اللّه دستوری ده تا روی بر پای تو نهم. دستوری داد. او روی بر پای رسول نهاد. پس درین خرده هم سنت باز یافتیم و هم حرمت.
و دیگر آنکه هر که از میان جمع غایب شود حدیث او نکنند که رسول گفته است: «ذکر الغایب غیبة»، و رسول‑علیه الصلوة والسلام‑از غیبت نهی کرده است.
و حق‑سبحانه و تعالی‑می‌فرماید: «ایحب احدکم ان یأکل لخم اخیه میتاً فکر هتموه.»
و دیگر آنکه اختیار ایشان سفره بوده است که هرگز خوان ننهند که رسول پیوسته سفره نهاده است و از خوان نهی کرده است.
دیگر آنکه چون سفره بنهند تا نخست «بسم اللّه» نگویند دست بر آن نبرند. بناءٍ آن بدین اصل است که حق‑سبحانه و تعالی‑می‌فرماید: «ولا تأکلو ممالم یذکر اسم اللّه علیه، و رسول را چنان بودی که چون طعام پیش نهادند دست فراز نکردی تا نخست دعا نگفتی.
دیگر چون بر سفره نشینند سر در پیش افگنند، و طریق حرمت سپرند. اصلاین آن است کهابوهریره‑رضی اللّه عنه‑روایت کند از رسول گفت: هیچ کس از شما مباد که تتبع لقمهٔ برادری کند که نباید که او شرم دارد، و این صاحب نظر را وبال حاصل آید.
دیگر آنکه یکی از ایشان اگر به طعام محتاج بود چون به طعام رسد، اگر محتاجی دیگر بیند، به ترک آن بگوید و ایثار کند.امیرالمؤمنین علی‑رضی اللّه عنه‑مدت سه روز در خانهٔ او هیچ طعام نبود،روز سوم دو سه قرص به دستآوردند و جمع شدند تا به کار برند.درویشی به در حجره آمد و طعام طلب کرد. آن قرصها بروی ایثار کردند.جبرئیل درحال این آیت آورد: «و یؤثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصة». ایشان به امید دریافت این ثنا پیوسته راه ایثار سپردند.
دیگر آنکه چون دعوت روند به وقت سفره میزبان را دعا گویند و آن را انکار نشاید کرد که ابوهریره‑رضی اللّه عنه‑روایت کند که رسول هر گه که نزدیک کسی در رفتی چون طعام پیش آورندی دعا گفتی، و دعا این بودی که آمدن ملایکه به خانهٔ تو متصل بادا، و طعام توقوت صالحان باد. لفظ حدیث دعا این است که: «اکل طعامکم الابرار، وصلت علیکم الملائکة.»
و دیگر آنکه به آخر سفره شیرینی آورند، «قال النبی ان فی بطن ابن آدم زاویه لایلوها الا الحلاوة:»
دیگر چون به جایی روند گویند: «لایتفرقون الاعن دواق».
وقتی جماعتی نزدیکرسول در آمدند. چون خواستند که بیرون شوندرسول گفت صبر کنید تا چیزی بیارند که هر کس لقمه‌ای به کار برید.
و نیز روایت کنند کهرسول هر گه که به خانهٔ یکی از صحابه درشدی گفتی هیچ طعامی هست که بیارید؟ آنچه بودی بیاوردندی، و اگر گفتندی: چیزی نیست، برخاستی و بیرون آمدی.
دیگر آنکه هیچ کس ازیشان طعام تنها نخورد کهرسول گفتند «شر الناس اکل وحده».
دیگرآنکه هر فتوحی که باشد هم در روز خرج کنند و هیچ چیز فردا را ننهند. گویند: «المعلوم شوم».
وقتی رسول به خانهٔ بلال در رفت. قرصی دید آنجا نهاده. گفت ای بلال این چیست؟ گفت یا رسول اللّه فردا را نهاده‌ام. گفت خرج کن که در خزانهٔ خدای تعالی نقصان راه نیابد.
دیگر آنکه چون نقاری ایشان را پیش آید بعد از استغفار شیرینی آوردند. بناءٍ این بر آن است که چون کسی را از صحابه با دیگری وحشتی شدی به نزدیک رسول آمدندی. چون از نقار برخاستندی در حجره خرما طلب کردندی. آنچه بودی بیاوردندی. رسول بر صحابه تفرقه کردی.
دیگر آنکه خادم خانقاه آنچه فتوح باشد نخست پیش جمع آرد. اگر چیزی زیادتآید به خانه برد. اصل این حدیث از آن است کهامیرالمؤمنین علی‑رضی اللّه عنه‑روایت کرد که رسول وقتی چیزی در حجرهآورد.فاطمه‑رضی اللّه عنها‑گفت مرا بده. گفت به تو ندهم و اصحاب صفه بیرون گرسنه می‌باشند. نخست آنجا برم. آنچه زیادت باشد پیش تو باز آرم.
دیگر کسی در میان جمع تفرقه می‌کند، نصیب خود به آخر نهد. مداراین بر آن است کهرسول در آن سفر کهآب اندک بود دست در آن قدح نهاد و از میان انگشتان وی آب روان گشت. جملهٔ صحابه آب خوردند. او بماند وابوبکر‑رضی اللّه عنه‑گفت یا رسول اللّه تو باز خور! گفت«ساقی القوم آخر هم شرباً.»
دیگر چون جایی در روند گویند ما حضر بیارید که تکلف شرط نیست. یکی از صحابه روایت کند که نزدیک سلمان در رفتم. نان و ماهی پیش آورد و گفت ما حضر این بود،که رسول نهی فرموده است از تکلف که: «انا و اتقیاءٍ امتی البر امن التکلف.».
و دیگر خرده‌ها باشد ایشان را که اصل آن رست باز آید، لیکن ذکر آن کتاب را از فایده بار دارد.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۹ - فصل پنجم: در صحبت ایشان
بدان که صحبت کاری عزیز «است»و آن را شرایط است، تا مرد در آن درست آید.
و معظم‌ترین آن ترک خصومت و قطع اعتراض استدر همه کارها. از آنکه صحبت یاری دادن استبه همه روی و بار کشیدن است به همه وجه. و این کسی را مسلم شود که در معرفت حق تعالی راسخ قدم باشد. تا اگر کاری بیند که معتاد نبودداند که نتیجهٔ تقدیر است، بدان اعتراض نکند.
حق تعالی رسول را صحبت با کسی فرمود که ایشان به حق نزدیک باشند که «واصبر نفسک مع الذین یدعون ربهم بالغداة والعشی یریدون وجهه»، با کسانی نشین که بامداد و شبانگاه طالب و ذاکر ما باشند و از ما مشاهده خواهند.
و در جملهٔ حقیقت صحبت ترک انکار و قطعاعتراض است که صحبت با سه نوع مردم تواند بود: با کسی بزرگتر، یا با کسی برابر، یا کسی کهتر. اگر صحبت با بزرگتر بود انکار احوال و اعتراض نکند از جهت، و اگر با کهتر بود هم نباید از جهت شفقت، و با برابر جهت مروت. در هر سه حال شرط نیست و این چنین کس عزیز باشد.
و این بود که رسول هجرت کرد. از همهٔ صحابه جزابوبکر صدیق‑رضی‌اللّه عنه‑کس با وی نرفت. از آنکه به همه وجهی شایستهٔ وی بود و حق تعالی او را یار خواند، «اذیقول لصحابه لا تحزن ان اللّه معنا».چون در غار رفت خود را فدای او کرد. جامه پاره کرد و در سوراخها نهاد، و پاشنه در یک سوراخ نهاد که جامه نمانده بود. مارپاشنهٔ او را زخم کرد و بنجنبید و ننالید. از آنکه سید‑علیه الصلوة والسلام‑سر بر زانوی او نهاده بود. گفت نباید که بیدار شود و این طریق محبت بود که می‌سپرد.
ابوالقاسم قشیری‑رحمة اللّه علیه‑در آداب صحبت آورده است که در آن وقت که در صحبت استادابوعلیدقاقبودم هرگز اعتراض در دل من نگردید در مدت عمر و او، در وقتی پیش او نشسته بودم با خود اندیشه می‌کردم که اگر حق‑سبحانه تعالی‑در عهد من رسول فرستد وی را در دل خود چون یابم؟ هر چند اندیشه کردم، چندان حرمت استاد بر دل من غالب بود که گفتم ممکن نبود که دیگری در دل خود قدری توانم نهاد بالای استادابوعلی دقاق.
ابوبکر طمستانیگفته است صحبت با حق دارید اگر توانید، یا با کسی که او را با حق تعالی وقتی باشد،یا با پیری که با صحبت او از دست جهل برهید. با هرکس صحبت نتوان داشت که چون درست آیدت یگانگی باید در همه احوال.
یک نشان آن باشد که تصرف در مال یکدیگر نافذ دارند. چنانکه مردی نزدیکابراهیم ادهم‑قدس اللّه روحه‑رفت.گفت آرزومند صحبت توام. گفت بدان شرط که دست من در مال تو چنان بود که دست تو در مال خود. و هرکسی اندرین مقام درست نیاید. برای این است که با هر کس صحبت نتوان کرد.
سهل بن عبداللّه التستری‑رحمة اللّه علیه‑چنین گفت که با خواجهٔ با غفلت و دهخدای با مداهنت و صوفی جاهل صحبت میکنید که رنج افزاید.
در باب صحبت، مشایخ را سخن بسیار است؛ آنچه مهمتر بود یاد کردیم و سخنی که به ظاهر ایشان تعلق دارد بدین فصل ختم افتاد والسلم.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۳۰ - فصل پنجم: در سماع
بدان که شریفتر احوال و عزیزتر اوقات که از حق تعالی به بنده رسد سماع است، و هیچ درجه از درجهٔ روحانی عالی‌تر از سماع نیت. ازآن که مردم درین عالم غریب‌اند
هر وقت باید که از پیوندگان اصلی بشاشت آید که آدمی ضعیف‌الحال است، بی‌وسیلتی آن نصیب نیابد و آن وسیلت در سماع است، و هیچ وسیلتی عظیم‌تر از سماع نیست.
و آنکه در آن مقدمات گفته شد حاصل نگردد مگر به سماع که جمعیت به ظاهر و باطن غالب گردد.
و هر چه از منظومات و منثورات به وی رسد، وهم پاک او به مدد همت تتبع آن بکند از شنیده، پس آن تحصیل راوجدگویند.
اگر از آن وجدی که در باطن حاصل شود شمه «ای» به ظاهر رساند کالبد در لذت ادراک نسیم روحانی حرکتی کند آن را حال خوانند.
اهل طریقت را سماع لابد است، از آنکه مدد روح و طراوت وقت و جمعیت خاطر و فراغت دل در سماع توان یافت و برهان کمال حیات و نشان اقبال وقت ادراک لذت سماع است. وهر کس که از وی بهره ندارد حواس باطن او مختل است، و هر که را خلل به حواس راه یافت میان او و بهایم فرق نماند.
اسماعیل ابن علیهگفت باشافعی‑رحمة اللّه علیه‑می‌رفتیم. کسی چیزی می‌گفت.او گفت بیا تا آنجا رفتیم و بنشیدیم. و مرا گفت ترا خوش آمد؟ گفتم نه. گفت ترا حس نیست.
درجات خلایق در سماع متفاوت است. بعضی را واجب است شنیدن، و بعضی را لازم است ناشنیدن.
ابوعلی دقاق‑رحمة اللّه علیه‑گفته است سماع عوام را حرام است، و خواص را حلال، و خواص خواص را که محققانند واجب.
اما کسی را که عادت شود و اسیر صورت بود وی را از سماع بهره شرک بود.
و کسی را که به ارادت شنود و قدمگاه محبت دارد حاصل وی از سماع توحید و معرفت باشد.
و کسی که به حقیقت شنود و قدمگاه محبت دارد حاصل وی از سماع توحید و معرفت باشد.
و هر که را بر حقیقت سماع وقوف افتاد وقتذوق او موقوف عادت و عبارت نباشد، بل که همیشه مستغرق حقیقت باشد.
و کسی که او را بر رموز و اشارت و اسرار وقوف نباشد وی را احتراز اولیتر که بزرگان گفته‌اند ظاهر سماع فتنه است، و باطن وی عبرت.
هر که شناسندهٔ اشارت و دانندهٔ رمز باشد به سر عبرت او رسد. و هر که اسیر هوی باشد به فتنهٔ او باز ماند.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گفته است سماع را به سه چیز حاجت است: به زمان، و مکان، و اخوان.
و مقصود ازین هر سه تکلف ظاهر و کره مردم و خلوت مکان نبوده است، بلکه مقصود او فراغت وقت و خلوت دل و جمعیت حواس ظاهر و حفظ خطرات باطن بوده است که چون کسی را این اسباب حاصل شد برخوردار گردد برآنچه شنود.
و اگر این قاعده مختل باشد هر حیلت و تکلف که سازد البته ذوق نیابد، از آنکه سماع به باطن تعلق دارد و از وی جز اثری به ظاهر نرسد.
بزرگان طریقت چنین گفته‌اند: سماع واردی است که از حق تعالی به دلی رسد و از احوال غیبتبا او بگوید، و عهد ازل با او تازه کند. اماپذیرفتن دلها از آن وارد بر دو نوع است:
بعضی باشند که قوت همت و صحت عزیمت بر قبول حیات ایشان غالب باشد، هر چه بدیشان رسد پنهان و متواری دارند. باطنشاندر قوت استماع مات می‌شود و ظاهرشان ساکن.
و بعضی باشند که فزع محبت و جزع جنون بر دل ایشان مستولی باشد. چون لمعهٔ برق سماع در روزن دل ایشان بتابد قوت جزع بر سکون حرمت ترجیح گیرد. به تأثیر آن برق متحرک شود. انفعال در طبع او پیدا آید، به ظاهر نقل می‌کند. چشمرا گریان کند به مدد آن برق غالب. وقت باشد که مستولی‌تر شود، زبان را در و لوله آرد. وقتباشد که کاملتر شود و غلبهٔ حیرت ظاهر در تحیر باطن منعقد شود.
چون محبت رایت همت زیادتی گیرد برخاستنو در گشتن و جامه دریدن و حرکت زیادتی کردن اثر آن باشد و این همه احوال عین سماع است و هیچ دل ازین احوال بی‌مدد سماع نیست.
پس معلوم شد که وجد دو نوع است: ساکن و متحرک. و هر دو محض حق است.
و در حقیقت سماع و تفاوت وجد سخن بسیار است، این کتاب احتمال آن نکند خوض نکرده‌ایم در بیان حقایق که غرض تصحیح احوال متصوفه بود به دلیل شرعی، هر کلمه‌ایرا به دلیلیاز سنت موکد کردیم، و از شرع حقایق و نشر معانی تحرز نموده.
و در سماع چند اشکال است که حل آن به اخبار اولیتر که به برهان عقلی. اول اباحت سماع است و در روا داشتن و شنیدن اشعار و اجازت حرکت. در وی اخبار آمده است:
عایشه‑رحمة اللّه علیه‑روایت کند که روز عیدرسول ‑نشسته بود، کنیزکی حبشی درآمد و پیشرسول ‑قولی آغاز کرد. می‌گفت و دف می‌زد. امیرالمؤمنینعمر‑رضی‌اللّه عنه‑از در حجره به حدتی تمام درآمد گفت حجرهٔرسولو آواز مزامیر! خواستکه وی را زجر کند رسول ‑گفت یا عمر بگذار که هر قومی را عیدی است، و عید ما این است.
دیگر روز فتح،رسول می‌آمد. جماعتی پیش او باز آمدند و دف می‌زدند و شعر می‌خواندند که: «طلع البدر علینا».
و نیز پیشرسول شعرها خوانده‌اند، انکار نکرده است.
انسگوید‑رضی‌اللّه عنه‑که چون انصار خندق می‌کندند این ابیات می‌گفتند که شعر:
نحن الذی بایعوا محمداً
علی الجهاد مالقینا ابداً
رسول ایشان را جواب داد و گفت:
لاهم الا عیش الآخرة
فاکرم الانصار والمهاجرة
لاهم ‌الا «العیش»عیش ‌الآخرة
فاکرم الانصار والمهاجرة
این لفظرسول شعرنیست لیکن به شعر نزدیک است.
پیش رسول شعرهاخواندندی، و او یاران را از آن باز نداشتی.
و روایت است که از صحابه شعر درخواستی تا بخواندندی.
و نیزمعاذ‑رضی‌اللّه عنه‑گوید که رسول را گفتم که اگر دانستمی که تو سماع می‌کنی آواز خویش را بیاراستمی.
و این حدیث دلیل است بر جواز سماع سماع.
و اما اشکالی دیگر رقص است و آن مسلم است. در اخبار آمده است که وقتیداود‑‑زبور می‌خواند حالتی بر وی غالب شد. برپای خاست و گرد برگشت.
و نیز در توریت آمده است که «شوقناکم فلم تشتاقوا و زمرمناکم فلم ترقصوا.»
سعیدابن المسیبوقتی در کوچه‌ای از کوچه‌هایمکهمی‌گذشتعاص‌بن وابل‌السهمیقولی می‌خواند، دروی اثر کرد.ساعتی بایستاد و باری چند پای برمی‌گرفت و برزمین می‌نهاد.
یکی از بزرگان دین گوید که لذت کامل در هیچ حالت نتوان یافت الا در حالت سماع.
هر گه کهداود‑‑زبور خواندن گرفتی پری و آدمی و وحوش و طیور به سماع آواز فرو شده بودند کهرسول گفتابوموسی الاشعریرا،‑رضی‌اللّه عنه‑آوازی داده‌اند همچو آوازداود.
اما نعره زدن در وقت آنکه چیزی خوش شنود که وقت او بدان خوش شود هیچ عیبی نیست که رسول وقتی اینآیت می‌خواند: «فکیف اذا جئنا من کل امة بشهید»، نعره‌ای بزد و به گریستن ایستاد و به ترک خواندن بگفت. پسنعره زدن در وقت آنکه چیزی خوش آید عیبی نیست.
عایشه‑رضی‌اللّه عنه‑روایت کند که یکی از خویشان به یکی از انصار می‌دادند، رسول درآمد و گفت آن زن را به خانهٔ او فرستادی؟
گفت فرستادم یا رسول اللّه!
گفت هیچ کس با وی فرستادی که آنجا چیزی بر گوید از سماع؟
گفت نفرستادم یا رسولاللّه.
رسول گفت اگر کسی را بفرستادی که گفتی «آتیناکم فحیانا و حیاکم» بهتر بودی.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گوید نزدیکسری سقطی‑رحمة اللّه علیه‑شدم.
گفت وقتی مردی را دیدم افتاده از هوش بشده.
گفتم او را چه بوده است؟
گفتند آیتی از قرآن بخواندند از هوش بشد.
گفتم بگو تا دیگر باره برخوانند. بخواندند. مرد باهوش آمد. مرا گفت تو چه دانستی؟ گفتم چشمیعقوب‑‑به سبب پیراهنیوسف‑‑تاریک شد، و هم به سبب پیراهن او روشن گشت. ووی را نیکو آمد از من و بپسندید.
اما جامه پاره کردن معنی ندارد بلکه کراهیت است.
در خبر است که وقتیداود‑‑آمد و چیزی می‌گفت. یکی برخاست و جامه پاره کرد.جبرئیل‑‑آمد و گفت یاداودحق تعالی می‌گوید که آن را بگوی که دل را در دوستی ما پاره کنی بهتر از آنکه جامه برآوازداود.
و احوال سماع را دلایل بسیار است از کتاب و سنت. این جا بدین قدر اقتصار کنیم تا آنچه لابد است بدین جمله حاصل آید و کتاب را به این قدر ختم کنیم.
فترت روزگار عذرخواه است خلل و تقصیری را که در سخن آمده است که همه چیزها درین وقت فاسد مزاج شده است. اگر تفاوت معنی یا تبدیل کلمه‌ای باشد تعلق به انقلاب احوال دارد و اگر بر معنی رضا افتد تأیید الهیت و مدد عزت باشد.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۳۰
در آن وقت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود شیخ بوعبداللّه باکو در خانقاه شیخ ابوعبدالرحمن سلمی بود و پیر آن خانقاه بعد ازو او بود و این بوعبداللّه باکو هرگاهی سؤال کردی از شیخ بر وجه اعتراض و شیخ آنرا جواب گفتی. روزی از شیخ سؤال کرد کی ای شیخ، چند چیز می‌بینیم از تو که از پیران خویش ندیده‌ایم. یکی آنست که پیران را در برابر جوانان می‌نشانی و خردانرا در کارها با بزرگان برابر می‌داری و در تفرقه میان خرد و بزرگ هیچ فرق نمی‌فرمایی، و دیگر جوانان را در سماع در رقص کردن اجازت می‌دهی، دیگر خرقۀ که از درویشی جدا گردد باز بدان درویش می‌فرمایی و می‌گویی اَلْفَقیرُ اَولی بِخِرقَتِه و پیران ما این چنین نکرده‌اند. شیخ گفت دیگر هیچ هست؟ گفت نه. شیخ گفت اما حدیث خردان وبزرگان، هیچ کس ازیشان در چشم ما خرد نیست و هر ک قدم در طریقت نهاد اگرچه جوان باشد بنظر پیران باید نگاه کردن کی آنچ بهفتاد سال بمانداده‌اند روا بود که بروزی بدو خواهندداد، چون اعتقاد چنین باشد هیچ کس در چشم خرد ننماید و حدیث رقص جوانان در سماع، اما جوانان را نفس از هوا خالی نباشد و ایشان را هوای نفس غالب باشد و هوا بر همه اعضا غلبه کند اگر دست بر هم زنند هوای دستشان بریزد و اگر پای بردارند هوای پایشان کم شود، چون بدین طریق هوا از اعضاء ایشان نقصان گیرد از دیگر کبایر خویشتن نگاه توانندداشتن، چون همه هواها جمع شود و العیاذباللّه در کبیره ماندن، آن آتش هوادر سماع ریزد اولیتر کی به چیزی دیگر ریزد. و آن خرقه کی از آن درویش جدا شود به حکم جمع باشد و دلهای جمع و چون به حکم جمع دلهای ایشان مشغول باشد جمع خرقه در سر او افکنند و بار خرقۀ آن درویش از دل خود بردارند چون دستشان در حال به جامۀ دیگر نرسد، آن درویش بسر خرقه خودبرسد و آن از دست جمع باشد این خرقه همان خرقه نبود. شیخ بوعبداللّه گفت اگر ما شیخ را ندیدیمی صوفی ندیدیمی.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۹۹
آورده‌اند کی درآن وقت کی شیخ در خانقاه کوی عدنی کویان بود، روزی سفره نهاده بودند و شیخ با درویشان چیزی بکار می‌بردند در میانه شیخ بومحمد جوینی درآمد و سلام کرد شیخ سلام وی جواب نداد و التفات نکرد، بومحمد بشکست و برنجید و بنشست. چون طعام بکار بردند و دست بشستند شیخ بر پای خاست و سلام بومحمد جوینی جواب بازداد پس گفت که سلام نامیست از نامهای حقّ جل جلاله و ما روا نداریم که با دهان آلوده نام او بریم. بومحمد خوش دل گشت وگفت آنچ شیخ را هست از طریقت و شریعت کس را نیست! و جملۀ متصوفه کی حاضر بودند از آن کلمه فایده گرفتند. از اینجاست کی چون صوفیان بر سفره باشند سلام نگویند تا فارغ نشوند.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۹۰
شیخ گفت هر قرایی کی در سماع درویشان او بطّال طریقت است.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۶۸
شیخ را درویشی پرسید کی فتوت چیست؟ گفت صاحب همتی باید تا با وی حدیث فتوت توان کرد، با صاحب منیت حدیث فتوت نتوان کرد. پس گفت: زلّة صاحب الهمة طاعة و طاعة صاحب المنیّة زلة، فتوّت و شجاعت و لطافت و ظرافت نباتهاییست که در بوستان کشش روید و روزها و گرسنگیها و بیداریهای شب و صدقۀ بسیار، هرچ کوشش اثبات می‌کند کشش محو می‌کند.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۷۵
شیخ گفت کسی کی براه حقّ درآید نخستین نامی کی برو نهند نام مریدی بود و هزار چیز آورده‌اند که مرید را بباید تا نام مریدی بر وی افتد اول آنست که چون جامه بگرداند همه چیزها او را بخلاف خلق باشد، گفتش نه چون آن خلق باشد و رفتنش نه چون آن خلق باشد... وچند گویی بنرسد.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۷۷
شیخ یک روز سخن مترسمان می‌گفت پس گفت اول رسمی بود کی مردم بتکلف بکند آنگه آن عادت شود آنگه آن عادت طبیعت شود آنگه آن طبیعت حقّیقت شود. پس شیخ ابوبکر مؤدب را گفت برخیز و دوات و کاغذ بیار تا از رسوم و عادات خانقاهیان فصلی بگوییم، چون بیاورد گفت بنویس و بدانکه اندر عادت و رسوم خانقاهیان ده چیزست کی برخود فریضه دارند به سنت اصحاب صفه رضی اللّه عنهم و اهل خانقاه را صوفی از آن گویند کی صافی باشند و بافعال اهل صفه مقتدی باشند اما این ده چیز کی برخود فریضه دارند و در موافقت کتاب خدای تعالی و سنت مصطفی علیه السلام بود، یکی آنست کی جامه پاک دراند کی گفت وَثِیابکَ فَطَهّر و پیوسته باطهارت باشند کی گفت فیهِ رِجالٌ یُحِبونَ اَنْ یَتَطَهَّرُوا وَاللّه یَحِبُّ المُطَهِّرین دوم آنکه در مسجد یا بقعۀ از خیر نشنیند چنانک گفت یُسَبِّحُ لَهُ فِیها بِالغُدوِّوَالاصالْ رِجالٌ سیم آنکه باول وقت نمازها به جماعت کنند چنانک گفت: وَالَّذِینَ هُمْ عَلی صَلواتِهِمْ یُحافِظون چهارم آنکه به شب بسیار نماز کنند چنانک گفت: وَمِن اللَیلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلةً لکَ پنجم آنکه سحرگاه استغفار و دعا بسیار کند چنانک گفت: وَبِالاَسحارِهُمْ یَسْتَغْفِرُون ششم آنکه بامدادان چندانکه توانند قرآن برخوانند و تا آفتاب برنتابد حدیث نکنند چنانک گفت اِنَّ قُرآنَ الفَجْرِ کانَ مَشهُوداً هفتم آنکه میان نماز شام وخفتن بوردی و ذکری مشغول باشند چنانک گفت وَمِنَ اللَّیلِ فَسَبِّحهُ وَاِدْبارَ النُّجُوم هشتم نیازمندان را و ضعیفان را و هرکه بدیشان پیوست وی را درپذیرند و رنج ایشان بکشند چنانک گفت: وَلا تَطُرد الَّذِینَ یَدْعُونَ ربَّهُمْ بِالغدوَةِ والعَشِّی یُریدُون وَجْهَه نهم آنکه بی‌موافقت یکدیگر چیزی نخورند چنانک گفت وَالمُوفُونَ بِعَهْدِهِم اِذا عاهَدُوا دهم آنکه بی دستوری یکدیگر غایب نگردند چنانک گفت: وَاِذا کانُوا مَعَهُ عَلی اَمرٍ جامِعٍ لَم یَذْهَبُوا حَتْی یَسْتَأذِنُوه. و جز ازین اوقات فراغت ایشان بسه کار بود یا علم آموختن یا بوردی مشغول بودن یا به کسی راحتی و چیزی رسانیدن. پس هرکه این جمع را دوست داردو بدآنچ تواند ایشان را یاری دهد درفضل و ثواب ایشان شریک باشد کی گفت فَاسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ اَنَّی اُضیعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنکُمْ مِن ذَکَرٍ اَوانُثَی بَعْضُکُمْ مِنْ بَعْضٍ و پیغامبر گفت صلی اللّه علیه من احب قوماً فهو منهم و اندرین قوم باشد آنکه مصطفی گفت رب اشعث اغبرذی طمرین لایؤبه به لواقسم علی اللّه لابره منهم البراء ابن عازب وبا خدای عالم در حقّ ایشان گفت: اُولئِک هُمُ الرّاشِدونَ فَضْلاً مِنَ اللّه وَنِعْمةً وَاللّه عَلِیمٌ حَکیم و صلی اللّه علی محمد و آله اجمعین.
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۴ - از نامه قائم مقام به فرزندش محمد
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وان پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد زپیش مستان
غلامان را بگو تا مشک سایند
کنیزان را بگو تا عود سوزند
قائم مقام فراهانی : اشعار عربی
به میرزا محمد بروجردی نبشته
جاء الکتاب فجائنی روح و ریحان و راحه
مما حوی نکت البلاغه و البراعه و الفصاحه
جمعت صحیفتک الشریفه بالکنایه و الصراحه
بین اللطافه و النظافه والظرافه و الملاحه
ما کان فیها سیئی لولم یکن فی الاستماحه
اقصر فان الاستماحه اس بنیان الوقاحه
ماذا یضرک ان ارحت اخا و نفسک مستراحه
لم ترعینی مثلکم فاضلا
لکل شیء شاء و شاآ
یبدع فی الکتب و فی غیرها
بدایعا ان شاء انشاء آ
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب پنجم - در مجاهدة
قالَ اللّهُ تَعالی والَّذینَ جاهَدوا فینالَنَهْدِیَّنَهُمْ سُبُلَنا. ابوسعید خَدری رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید پرسیدند پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم از فاضلترین جهاد، گفت کلمۀ حق پیش سلطان ستمکار گفتن و اشک از چشم ابوسعید فرو ریخت.
استاد ابوعلی دقّاق گوید هر که ظاهر خویش را بیاراید بمجاهدة، خدای باطن او را بیاراید بمشاهدة.
و بدانک هر که اندر بدایت صاحب مجاهدة نباشد ازین طریقت هیچ به وی نیابد.
ابوعثمان مغربی راست کی هرکه پندارد که این در بر وی بازگشایند و هیچ چیز یابد از حقیقت مگر بمجاهدة اندر غلط است.
استاد ابوعلی گفت هر که اندر بدایت او را برخاستی نبود اندر نهایت ویرا نشستی نبود.
و هم از وی شنیدم اندر لفظ اَلْحَرَکَةُ بَرَکَةْ، حرکات ظاهر برکات سرّ برآورد.
بویزید گفت بدوازده سال آهنگر نفس خویش بودم و پنج سال آینۀ دل خویش بودم و یکسال اندر آینه می نگریستم، زُنّاری دیدم بر میان خویش ظاهر دوازده سال در آن بودم تا ببریدم. پس بنگرستم دیگر بار در باطن خویش زُنّاری دیدم پنج سال اندر آن کردم تا چگونه ببرم پس مرا کشف افتاد، بخلق نگریستم همه را مرده دیدم، چهار تکبیر بر ایشان کردم.
و از سَرّی همی آید که گفت یا جوانان کار بجوانی کنید پیش تا به پیری رسید که ضعیف شوید چنین که من و اندرین وقت هیچ جوان طاقت عبادت وی نداشتی. ابوالحسن خرّاز راست گفت این کار بر سه چیز بنا کرده اند ناخوردن الّا بوقت فاقت و ناخفتن مگر بوقت غلبۀ خواب و سخن ناگفتن مگر بوقت ضرورت.
ابراهیم ادهم گفت مرد بجایگاه نیکان نرسد تا شش عقبه بنگذارد اوّل درِ نعمت دربندد و درِ سختی بر خود بگشاید و دوّم درِ عِزّ ببندد و درِ ذُلّ بگشاید و سوم درِ توانگری ببندد و درِ درویشی بگشاید. چهارم درِ سیری ببندد و درِ گرسنگی بگشاید و پنجم درِ خواب ببندد و درِ بیداری بگشاید و ششم درِ امید ببندد و درِ منتظر بودن مرگ را بگشاید.
ابوعمرو نُجَیْد گوید هرکه تنش بر وی گرامی بود دین وی بر وی خوار بود.
ابوعلی رودباری گوید صوفی پس پنج روز اگر گوید گرسنه ام ویرا ببازار فرستید تا کسب کند.
و بدانک اصل مجاهدة خو باز کردن نفس است از آنچه دوست دارد یعنی خلاف کردن اندر همه روزگار و نفس را دو صفت است شتافتن بشهوات و سرکشیدن از طاعات چون وقت نشستن بر اسب هوا سرکشی کند لگام تقوی واجب بود باز کشیدن و چون حرونی کند بقیام کردن موافقت، تازیانۀ مخالفت بر وی فرو گذاشتن و چون بوقت خشم از جای برخیزد مراعات کردن حال او که هیچ منازلت نیست عاقبت او نیکوتر از عاقبت خشمی که سلطان او برفق شکسته کنی و آتش او بمدارا فرو نشانی و چون شراب رعونت شیرین شود اندر ذوق او، بهیچ چیز آرام نگیرد مگر بمناقب او گفتن و آراستن آنچه چشم وی بر آن افتاده است واجب بود این بر وی بشکستن به رنج و مذلّت و بپوشیدن تا حقارت اصل خویش بداند. و جهد عام اندر عملِ بسیار بود و جهد خاص اندر صافی کردن احوال کی گرسنگی کشیدن و بی خوابی سهل بود و آسان، و معالجت اخلاق بد کردن تا باخلاق نیکو بدل شود صعب است و دشوار.
و از پوشیدگیهای آفات نفس و اسرار علّتهای نفس آنست که مدح دوست دارد و هرکه جرعتی از وی بخورد هفت آسمان و هفت زمین بمژۀ چشم بردارد و نشان این آنست که چون این ازو منقطع شود کاهلی و سستی اندر وی پیدا آید.
و یکی از پیران اندر مسجد نماز میکرد همه بصف اوّل بسالهای بسیار روزی ویرا عایقی افتاد کی پگاه بمسجد نتوان شد چون اندر آمد بصف آخر بایستاد، بیک چند او را نیز در مسجد ندیدند، از سبب این ازو بپرسیدند گفت چندین ساله نماز قضا میکردم که چنان دانسته بودم که اخلاق بجای آورده ام بخدای، آن روز که مردمان مرا بآخر صف دیدند، خجل شدم، دانستم که نشاط من اندر آن روزگار از رؤیت مردمان بوده است، نمازها قضا کردم.
مرتعش گوید چندین حجّ کردم بر تجرید، مرا پیدا گشت که آن همه حظّ نفس بوده است از آنک مادرم روزی گفت سبوئی آب برکش، بر من گران بود، دانستم که فرمان بردن نفس از آن حجّ ها به حظ و شُرب بودست نفس را که اگر از نفس فانی بودمی آنچه حقّ شرع بودی بر من گران نیامدی.
زنی را پرسیدند که بزاد بر آمده بود از حال او گفت اندر حال برنائی اندر خویشتن حالها میدیدم پنداشتمی آن قوّت حال است چون پیر شدم آن از من بشد، دانستم که آن قوّت برنائی بوده است و من حال پنداشتم.
استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ گوید که هیچکس نبود از پیران که حکایت این پیرزن بشنید الّا که بنبخشودند بر وی و گفتند انصاف بازو بوده است.
ذوالنّون مصری گوید خدای عزیز نکند بندۀ را به عزّی عزیزتر از آنک به وی نماید خواری نفس او و هیچ بنده را خوار نکند خوارتر از آنک او را از خواری نفس او محجوب کند تا ذلّ نفس خویش بیند.
ابراهیم خواصّ گوید هیچ چیز نبود که مرا بترساند الّا که در زیر قدم آوردم.
محمّدبن الفضل گوید راحت اندر خلاص یافتن است از آروزهای نفس.
ابوعلی رودباری گوید آفت از سه چیز درآید، بیماری طبیعت و ملازمت عادت و فساد صحبت، گفتم بیماری طبیعت چیست گفت حرام خوردن، گفتم ملازمت عادت چیست گفت بحرام نگریستن و شنیدن گفتم فساد صحبت چیست گفت آنچه هرچه اندر نفس فرا دیدار آید از شهوات متابعت وی کنی.
ابوالقاسم نصرآبادی گوید زندان تو تن توست و نفس توست چون از وی بیرون آمدی براحت افتادی جاودانه.
ابوالحسین ورّاق گوید ابتدا کار ما اندر مسجد ابوعثمان ایثار بودی بفتوحی که بودی و شب معلوم با ما نبودی و چون کسی بمکروهی پیش بازآمدی از وی کینه نگرفتیمی بنفس و عذر خواستیمی و تواضع کردیمی او را، چون حقارتی فرا دیدار آمدی اندر دل ما از کسی، او را خدمت کردی و نیکوئی، تا آن بشدی.
ابوحفض گوید نفس همه تاریکی است چراغ او سرّ اوست و نور چراغ او توفیق است هرکه اندر سرّ او صحبت نکند توفیقی از خدای، کار او همه تاریکی بود.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید معنی آنچه چراغ او سرّ اوست آن خواهد که سرّ بنده بود میان او و میان خدای تعالی و آن محل اخلاص وی بود و بدان بداند که حادثها بخدایست نه به وی و نه ازوست و تا از حیلة و قوت خویش بیزار شود بر دوام اوقات پس دست در توفیق زند از شرّ نفس خویش که آنکس که توفیق او را درنیابد علم او را سود ندارد بنفس خویش و نه بخداوند خویش و از بهر این گفتند پیران هر که او را سّرّ نباشد مُصِرّ باشد.
ابوعثمان گوید هیچکس عیبهای نفس خویش نبیند مادام که او را از خویشتن چیزی نیکو آید، عیبهای خویش کسی بیند کی اندر حالها خویشتن را نکوهیده دارد.
ابوحفص گوید زود بود هلاک آنکس کی عیب خویش نبیند که معاصی برید کفرست.
ابوسلیمان گوید هیچ چیز مرا از اعمال خویش نیکو نیامدست که من بدان ثواب چشم داشته ام از خدای.
سری گوید دور باشید از همسایگان توانگر و قرّایی بازاری و عالمان امیران.
ذوالنّون گوید فساد بر خلق از شش چیز درآید از ضعیفی نیّت اندر کار آخرت، دیگر آنک تنهاء ایشان گرو شهوت ایشان بود، سه دیگر غلبۀ امل دراز دارد با نزدیکی اجل، چهارم ایثار رضاء خلقان بر رضاء حق، پنجم متابعت کردن هوا و بازپس افکندن سنّت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، ششم آنک زلّتهای سلف حجّت خویش کرده اند و هنرهاء ایشان جمله دفن کرده اند.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب ششم - در خَلْوَت و عُزْلت
ابوهُرَیره گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت بهترین زندگانی مرد آنست که مردی بود عنان اسب خویش گرفته، اندر سبیل خدای هرجا که آوازی برآید یا بیمی بود بر پشت اسب بود، مرگ همی جوید یا کشتن و یا مردی که گوسفندان دارد در غاری ازین غارها یا رودی ازین رودها و نماز بپای میدارد و زکوة می دهد و خدای را همی پرستد تا آنگهی که مرگ آید، او نیست از مردمان مگر در خیر.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ که خلوت صفت اهل صفوت بود و عزلت از نشانهای وصلت بود و مرید و مبتدی را چاره نبود از عزلت اندر اوّل کار از ابناء جنس او و اندر نهایت از خلوت تا متحقّق شود وی با انس وی و حق بنده چون عزلت اختیار کرد آنست کی اعتقاد کند کی بدین عزلت سلامت خلق میخواهد از شرّ خویش و قصد سلامت خویش نکند از شرّ خلق که اول قسمت نتیجه خُرد داشتن نفس او بود و دوم مزیّت خویش دیدن بر خلق و هر که خویشتن حقیر دارد متواضع بود و هر که فضل خویش بیند بر دیگران متکبّر بود.
رهبانی را دیدند گفتند او را تو راهبی گفت نه که من سگبانی ام این نفس من سگی است فرا مردمان همی افتد، ویرا از میان ایشان بیرون آورده ام تا مردمان از وی سلامت یابند.
مردی به کسی بگذشت از پارسایان آن پیر جامه از وی فراهم گرفت آن مرد گفت جامه چرا فراهم گرفتی از من کی جامۀ من پلید نیست گفت ظن خطا کردی پیراهن من است که پلید است. جامه فراهم گرفتم تا جامۀ تو پلید نگردد. و از آداب عزلت آنست که علم حاصل کند آن قدر کی اعتقاد وی درست گردد تا دیو ویرا از راه به نبرد بوسواس و علم شرعیّات را بیاموزد آن قدر که فریضه بگزارد تا بناء کار وی بر بنیاد محکم باشد.
و عزلت اندر حقیقت جدا باز شدنست از خصلتهای نکوهیده زیرا که تأثیر در بدل کردن صفات نکوهیده است بصفات پسندیده نه دور شدن از وطن و برای این گفته اند کی عارف کیست گفتند کَائنٌ بَائِنٌ با مردمان بود بظاهر و از ایشان دور بود بسرّ.
از استاد ابوعلی شنیدم گفت آنچه مردمان می پوشند می پوش و آنچه ایشان میخورند میخور ولیکن بسرّ ازیشان جدا می باش.
و هم از استاد ابوعلی شنیدم گفت یکی بیامد پیش من گفت از دور جای آمده ام بنزدیک تو گفتم این حدیث به قطع مسافت نیست و سفر کردن، گامی از نفس فراتر شو که مقصود تو حاصل شد.
از ابویزید حکایت کنند گفت حق را تعالی بخواب دیدم گفتم ترا چگونه یابم گفت خود را بگذار و بیا.
ابوعثمان مغربی گوید هر که خلوت بر صحبت اختیار کند باید کی از یاد کرد همه چیزها خالی شود مگر یاد کرد خدای، او از همه ارادتها خالی بود از جمیع اسباب. اگر برین صفت نباشد خلوت وی بلا و هلاک بود.
و گفته اند تنها شدن بخلوت جامع تر بود دواعی سلوت را.
یحیی بن معاذ گوید بنگر انس خویش بخلوت و انس تو بازو اندر خلوت اگر انس تو بخلوت بود چون از خلوت بیرون ائی انس تو بشود و اگر انس تو بدو بود اندر خلوت همه جایها ترا یکی است، دشت و کوه و بیابان.
مردی بزیارت ابوبکر ورّاق آمد چون خواست که باز گردد گفت مرا وصیّتی کن گفت خیر دنیا و آخرت در خلوت و قلّت یافتم و شرّ دنیا و آخرت در کثرت و اختلاط.
جُرَیری را پرسیدند از عزلت گفت شدن اندر میان زحمتها و نگاهداشتن سرّ که بر تو زحمت نکند و نفس جدا باز کردن از خلق و سر تو بسته بود بحق.
و گفته اند که هرکه عزلت اختیار کند عزّ او را حاصل شود.
و گفته اند از سهل که خلوت درست نیاید مگر بحلال خوردن و حلال خوردن درست نیاید مگر بگزاردن حق خدای.
ذوالنّون گوید هیچ ندیدم حاصل کردن اخلاص را بهتر از خلوت.
ابوعبداللّه رملی گوید دوست تو خلوت باد و طعام تو گرسنگی و حدیث تو مناجات، یا بمیری یا بخدای رسی.
ذوالنّون گوید نیست آنکه محتجب گشت از خلق بخلوت تا بنشیند چنانک آنکسی کی محتجب گردد ازیشان بخدای.
جنید گوید سختی عزلت آسان تر از مدارای آمیختن.
مکحول گوید اگر در آمیختن مردمان خیر بود اندر عزلت از ایشان سلامت بود.
یحیی بن معاذ گوید تنهائی نشست صدّیقانست.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که شبلی گفت یا مردمان الافلاس الافلاس گفتند یا بابکر علامت افلاس چیست گفت از علامت افلاس استیناس بود بمردمان.
یحیی بن ابی کثیر گوید هر کی با مردمان آمیزد مدارا باید کرد و هر که مدارا کند ریا کرده باشد.
سعدبن حرب گوید نزدیک مالک بن مِعْوَلْ شدم بکوفه ویرا دیدم در سرای خویش تنها گفتم متوحش نگردی از تنهائی گفت چنان دانم که هیچکس با خدای مستوحش نگردد.
جنید راست، گفت هرکه خواهد که دین وی بسلامت بود و تن و دل وی آسوده بود گو از مردمان جدا باش که این زمانۀ وحشت است و خردمند آنست که تنهائی اختیار کند.
بو یعقوب سوسی گوید تنها بودن نتواند مگر کسی که از جملۀ اقویا بود اما امثال ما را اجتماع سودمندتر تا در برابر یکدیگر کار می کنند.
ابوالعبّاس دامغانی گوید شبلی مرا وصیّت کرد و گفت تنهائی پیشه گیر و نام خویش از دیوان قوم بیرو کن و روی فرا دیوار کن تا آنگاه که اجل درآید.
کسی بنزدیک شعیب بن حرب آمد گفت چرا آمدی گفت تا نزدیک تو بباشم گفت عبادت شرکت برنتابد، هر که را با خدای انس نبود با هیچ چیزش انس نبود.
یکی را ازین قوم پرسیدند که آنجا هیچکس هست که با زو موانستی بود گفت هست، دست فرا کرد و مصحف قرآن برداشت گفت اینست و درین معنی شاعر گوید.
شعر:
وکُتْبُکَ حَولی ما تُفارِقُ مَضْجَعی
وَ فِیها شِفاءُ للَّذیّ اَنا کاتِمُ
مردی ذوالنّون مصری را پرسید که عزلت کی درست آید مرا گفت آنگاه که از نفس خویش عزلت گیری.
ابن المبارک را گفتند داروی دل چیست گفت مردمان نادیدن.
و گفته اند که چون خدای خواهد که بندۀ را از ذلّ معصیت با عزّ طاعت آرد تنهائی بر وی آسان کند و بقناعت ویرا توانگر کند و بعیب تن خویش بینا کند و هرکه این او را دادند خیر دنیا و آخرت او را دادند.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب دهم - در خاموشی
ابوهریره رضی اللّه عَنْه گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت هر که بخدای ایمان دارد و روز واپسین، گو همسایه را رنجه مدار. و هر که ایمان دارد بخدای و روز واپسین گو مهمان نیکودار و هر که ایمان دارد بخدا و روز واپسین گو نیکو گوی یا خاموش باش.
و عقبة بن عامر گوید گفتم یا رسول اللّه نجات اندر چیست؟ گفت زبان نگه دار و با مردمان نیکوکار باش و بر گناه خویش گریه کن.
استاد امام گوید رَحِمَةُ اللّهُ خاموشی سلامت است و اصل آنست و بر آن ندامت باشد چون ویرا از آن باز دارند واجب آن بود که فرمان شرع در آن نگاه دارد، و خاموشی در وقت خویش صفت مردانست چنانک سخن اندر موضع خویش از شریفترین خصلتهاست.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که هرکه از حق خاموش گردد دیوی بود گنگ.
و خاموشی از ادب حضرتست قالَ اللّهُ تَعالی وَاذا قَرِیْ القُرآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ واَنْصِتوا و خداوند تعالی خبر داد از پریان بحضرت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَلمّا حَضَرُوه قالوا اَنْصِتوا.
وقالَ اللّهُ تَعالی وَخَشَعَتِ الاَصْوأتُ لّلرَّحْمنِ فَلا تَسْمَعُ اِلّا هَمْساً و فرق بسیار بود میان بندۀ که خاموش بود صیانت کردن را از دروغ و غیبت و میان بندۀ که خاموش بود از غلبۀ سلطان هیبت برو و اندرین معنی گفته اند:
شعر:
اُفَکِّر ما اَقولُ اِذا افْتَرَقْنا
وَ اُحْکِمُ دائِباً حُجَجَ اَلمقالِ
فَاَنْساها اِذا نَحْنُ الْتَقَیْنا
فَاَنْطِقُ حینَ اَنْطِقُ بِالمُحالِ
و هم درین معنی گفته اند:
شعر:
فَیا لَیْلُ کَم مِن حاجَةٍ لی مُهِمَّةٍ
اذا جِئْتُکُمْلَم اَدْرِ یا لَیْلُ ماهِیا
و هم اندرین معنی گوید:
شعر:
وَکَمْحَدیثٍ لَکِ حتّی اِذا
مُکِّنْتُ مِنْلُقْیاکِ اُنْسیتُهُ
و خاموشی بر دو قسمت بود خاموشی ظاهر بود و خاموشی ضمایر بود، خداوند توکّل دلش خالی بود از تقاضاء روزی و عارف را دلش خاموش بود اندر مقابلۀ حکم بنعت وفاق، این بنیکوئی صنع او ایمن باشد و آن دیگر بجملۀ حکم او قانع بود و اندرین معنی گفته اند:
شعر:
تَجْری عَلَیْکَ صُروفُهُ
وَ هُمومُ سِرّکَ مُطْرِقَه
و بسیار بود که سبب خاموشی حیرتی بدیهی بود، کشفی درآید بر صفت نابیوسان عبارتها گنگ گردد، عبارة و نطق نبود و شواهد ناپدید شود، آنجا نه علم بود و نه حسّ. قالَ اللّهُ تَعالی یَوْم یَجْمَعُ اللّهُ الرُسُلَ فَیَقولُ ماذا اُجِبْتُم قالوا لاعِلْمَ لَنا.
امّا ایثار خداوندان مجاهدت خاموشی بود چون دانستند آفت سخن و حظّ نفس کی اندر وی است و اظهار صفات مدح و میل بر آن کی باز اشکال خویش پیدا آید بنیکوئی گفتن و چیزهاء دیگر از آفات خَلْق و این صفت خداوندان ریاضت باشد و این یک رُکن است از ارکان اندر حکم منازلت و بی عیب کردن خُلق.
و گفته اند چون داود طائی عزم کرد که اندر خانه نشیند و نیّت کرد بر آنکه بمجلس ابوحنیفه رَحِمَهُ اللّه آید که شاگرد او بود و اندر میان علما نشیند و اندر مسألۀ سخن نگوید چون تن وی قوی شد بر این خصلت یکسال تمام این ریاضت بکرد پس اندر خانه بنشست و عُزلت اختیار کرد.
عمر عبدالعزیز چون نامۀ نبشتی اگر لفظی نیکو در آنجا بودی نامه بدریدی.
بشربن الحارث گوید چون عجب آید ترا سخن، خاموش باش و چون خاموشی ترا عجب آید سخن گوی.
سهل عبداللّه گوید خاموشی درست نیاید کسی را تا خلوت نگیرد و توبه درست نیاید تا خاموشی پیشه نگیرد.
ابوبکر فارسی گوید هر که خاموشی او را وطن نباشد اندر فضول بود و اگرچه خاموش بود و خاموشی نه تنها زفان راست دلرا و اندامهاء دیگر را نیز خاموشی باید.
یکی ازین طائفه گفتست هر که خاموشی بغنیمت ندارد چون سخن گوید لغو بود.
ممشاد دینوری گوید حکیمان که حکمت یافتند بخاموشی و تفکّر یافتند.
ابوبکر فارسی را پرسیدند از صمت سِرّ، گفت مشغول نابودن بماضی و مستقبل.
هم ابوبکر فارسی گوید چون بنده سخن آن قدر گوید که ویرا از آن چاره نبود بکارش آید اندر حد خاموشی بود.
معاذبن جبل گوید با مردمان اندک گوئید و با خدای سخن بسیار گوئید مگر دل شما خدایرا بیند.
ذوالنّون مصری را پرسیدند که کیست خویشتن دارتر گفت آنکه زبان نگه دارتر است.
ابن مسعود گوید هیچ چیز نیست سزاوارتر بدارازی اندر حبس از زفان.
علی بن بکّار گوید خدای هر چیزی را دو در کردست و زفانرا چهار در کردست دو لب دو درگاهست و دو رستۀ دندان دو درگاه دیگر.
روایت کنند که ابوبکر صدّیق رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ سنگی اندر دهان داشتی بچندین سال تا سخن کم گوید.
ابوحمزۀ بغدادی گویند سخن نیکو گفتی هاتفی آواز داد سخنهای نیکو بسیار گفتی اگر خاموش باشی نیکوتر بود، نیز سخن نگفت تا فرمان یافت، و پس از آن بهفته ای بیش نزیست.
بسیار بود که خاموشی بر سبیل تأدیب افتد سخن گوی را که ترک ادبی را کرده باشد اندر چیزی.
شبلی گوید چون اندر حلقۀ بنشستی و چیزی بپرسیدندی از وی گفتی وَ وَقَعَ اَلْقَوْلُ عَلَیْهِمْ بِماظَلَمُوا فَهُم لایَنْطِقون.
و بسیار بود که خاموشی اولی تر بود سخن گوی را از آنک اندر قوم کسی بود بسخن گفتن اولی تر ازو.
ابن سمّاک گوید میان شاه کرمانی و یحیی معاذ دوستی بود بیک شهر جمع آمدند شاه بمجلس یحیی نشدی، او را پرسیدند ازین گفت صواب اندر اینست، پس معاودت کردند تا روزی اتّفاق افتاد که بمجلس شد و جائی بنشست که یحیی ندانست چون یحیی بسخن درآمد خاموش شد و گفت اینجا کسی است بسخن گفتن اولی تر از من و سخن برو بسته شد، شاه گفت نگفتم شما را که آمدن من صواب نیست.
و بسیار بود که خاموشی بر متکلّم درآید از بهر معنی را که در حاضران بود و آن آن بود که آنجا کسی بود نه اهل، سماع آن سخن را، خدای زبان سخن گوی را مصون دارد، غیرت و صیانت سخن را از آنک اهل نبود.
و بسیار بود که سبب خاموشی که افتد سخن گوی را آن بود که یکی را از حاضران خدای تعالی حال او داند که آن سخن فتنۀ او باشد بدانک اندر وهم اوفتد که این حال منست و نبود، تا چیزی بر خویشتن نهد که طاقت آن ندارد خداوند تعالی رحمت کند که آن سخن بگوش او نیاید صیانت و عصمت او را ازین هر دو حال.
پیران گفته اند بود که سبب آن بود که کسی حاضر بود نه اهل سماع آن سخن از جنّیان که مجلس این قوم از جنّیان خالی نبود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ گفت وقتی بمرو بیمار شدم و آرزوی نشابورم بگرفت بخواب دیدم که قائلی گوید ی مرا، تو ازین شهر بنتوانی شد که جماعتی از پریان سخن توشان خوش آمدست و بمجلس تو حاضر آیند از بهر ایشان بازداشتۀ اینجا.
یکی از حکیمان گوید مردم را یک زبان آفریده اند و دو گوش و دو چشم، تا شنودن و دیدن بیشتر بود از گفتن.
و ابراهیم ادهم را بدعوتی خواندند چون بنشست مردم دست به غیبت بردند گفت نزدیک ما گوشت از سپس نان خورند و شما نخست گوشت میخورید اشارت بسخن خدای کرد عزّوجلّ اَیُحِبُّ اَحَدُکُم اَنْ یَْأکُلَ لَحْمَ اَخیهِ مَیْتاً فَکَرِهتُموه.
و یکی دیگر گفتست خاموشی زبان حکمتست.
کسی دیگر گفتست خاموشی فرا آموز هم چنانک سخن، اگر چنان بود که سخن ترا راه نماید خاموشی ترا نگاه دارد.
و گفته اند عفّت زبان خاموشی بود و گفته اند مثل زبان مثل ددگان بود که اگر او را بسته نداری در تو افتد.
ابوحفص را پرسیدند که از دو حال کدام بزرگترست ولّی را خاموشی یا سخن گفتن؟ گفت اگر سخن گوی آفت سخن بداند هرچند تواند خاموش باشدی اگر عمر نوح بود او را و اگر خاموش آفت خاموشی بداندی از خدای تعالی فراخواهدی تا دو چندان عمرش دهد که نوح را داد تا سخن گوید و گفته اند صمت عام بزبان بود و صمت عارفان بدل بود و صمت محبّان بخواطر اسرار بود.
کسی را گفتند سخن گوی گفت مرا زبان سخن نیست گفتند پس سماع کن، گفت اندر من جای سماع نیست.
کسی دیگر گوید سی سال بیستادم که زبانم هیچی سماع نکرد مگر از دلم پس سی سال دیگر درنگ کردم دلم نشنید الّا از زبانم.
و یکی از مردمان گفتست زبانت از سخن دلت بنرهد، و اگر خاک شوی از حدیث نفس رهائی نیابی. و اگر همه جهدها بکنی روح تو با تو سخن نگوید زیرا که پوشندۀ رازست.
و گفته اند زبان جاهل کلید هلاک وی بود.
و گفته اند محبّ چون خاموش بود هلاک شود و عارف چون خاموش بود پادشاه گردد.
فضیل عیاض رَحِمَهُ اللّهُ گوید هر که سخن از عمل شمرد سخنش اندک بود مگر آنک او را بکار باید.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب هیجدهم - در غیبت
در غیبت
قالَ اللّهُ تَعالی اَیُحِبُ اَحَدُکُم اَنْ یْأکُلَ لَحْمَ اَخیهِ مَیْتاً. ابوهُرَیْره گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که مردی با رسول علیه السّلام نشسته بود برخاست و برفت بعضی از قوم گفتند چه عاجز کسی است رسول گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گوشت برادر خویش بخوردید و او را غیبت کردید.
خداوند تعالی وحی کرد بموسی علیه السّلام که هر که بمیرد و توبه کرده باشد از غیبت، آخر کسی بود که اندر بهشت شود و هرکه بمیرد ومُصِرّ بود بر آن، اوّل کسی بود که در دوزخ شود.
کسی گوید اندر نزدیک ابن سیرین شدم. حجّاج را غیبت کردم، ابن سیرین گفت خدای تعالی حاکمی عادلست چنانک از حجّاج انصاف ستاند حجّاج را نیز انصاف دهد و تو فردا چون خدایرا بینی کمترین گناهی که کرده باشی سختر بود بر تو از بزرگترین گناهی که حجّاج کرده باشد.
ابراهیم ادهم را بدعوتی خواندند آنجا شد، مردی را یاد کردند که نیامده بود و گفتند او گرانیست ابراهیم گفت این معنی با من نفس کردست که حاضر آمده ام جائی که مردمان راغیبت کنند برخاست و بیرون شد و هیچ چیز نخورد تا بسه روز. و گفته اند مثل آنک مردمانرا غیبت کند چنان بود که کسی منجنیقی بر پای کند و حسنات خویش شرق و غرب می اندازد.
یکی خراسانی را تفرقه می کند و یکی عراقی را و یکی حجازی را و یکی ترک را، حسنات خویش است که تفرفه می کند و چون از آن فارغ شود هیچ از حسنات او باو نماند.
و گویند بندۀ باشد روز قیامت که نامۀ وی بیارند و در آنجا هیچ نیکوئی نبود، گوید نماز و روزه و طاعت من کو گویند همه عملهای تو باطل شد، بغیبت کردن مسلمانان.
و گفته اند هر که او را غیبت کنند ایزد تعالی نیمی از گناهش بیامرزد.
سفیان بن الحسین گوید نزدیک ایاس بن معاویه بودم، کسی را غیبت کردم مرا گفت امسال غزاء روم و ترکستان کردی گفتم نه، گفت روم و ترک از تو آسوده اند و برادر مسلمان از تو آسوده نیست.
و گفته اند در قیامت نامۀ بندۀ فرا وی دهند نیکوئیها و حسنات بیند که نکرده باشد گویند این بدانست که ترا غیبت کرده اند و تو ندانستۀ.
سفیان ثوری را پرسیدند از قول پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اِنَّ اللّهَ یُبْغِضُ اَهْلَ الْبَیْتِ اللَّحِمینَ. معنی خبر آنست که خدای دشمن دارد اهل خانۀ را که اندرو گوشت بسیار بود گفت آنرا خواست که مردمانرا غیبت کنند که غیبت کردن، گوشت مسلمان خوردن باشد.
بنزدیک عبداللّه مبارک حدیث غیبت همی رفت گفت اگر کسی را غیبت کردمی پدر و مادر را کردمی که ایشان اولیتراند بحسنات من.
یحیی بن معاذ گوید حظّ مؤمن از تو سه چیز باید که بود که یکی آنک اگر منفعتی نتوانی کرد او را مضرّتی نرسانی و اگر شادش نکنی اندهگنش نکنی و اگر مدح او نکنی او را مذمّت نگوئی.
حسن بصری را گفتند فلان ترا غیبت کرد، طبقی حلوا فرستاد آن مرد را گفت شنیدم که همه حسنات خویش بمن فرستادی بهدیه، خواستم که ترا مکافات کنم بدان.
انس گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت هر که چادر شرم بینداخت او را غیبت نباشد.
جنید گوید اندر مسجد شونیزیه نشسته بودم منتظر جنازۀ و اهل بغداد جمله منتظر این جنازه، تا نماز کنیم. درویشی دیدم اثر عبادت بر وی، چیزی میخواست از مردمان، با خویشتن گفتم اگر این درویش کار کی بکردی تا خویشتن را صیانت کردی بهتر بودی، چون بازگشتم، ورد شب بر من مانده بود از نماز و گریستن و چیزهای دیگر، آن همه وردها بر من گران آمد و بیدار می بودم نشسته، خوابم گرفت آن درویش را بخواب دیدم که او را بیاوردند برخوانی نهاده، پیش من و گفتند بخور از گوشت او که تو او را غیبت کردی و حال مرا پیدا کردند گفتم من او را غیبت نکردم، با خویشتن چیزی گفتم، گفتند تو از آن جمله نباشی که مثل آن از تو رضا دهند، از وی حلالی خواه. چون بامداد بود او را طلب بسیار کردم، باز نیافتم، بعد از گردیدن بسیار، او را دیدم بر کنارۀ جوئی که تره شسته بودند آن برگ ترها می چید که از آن بیفتاده بود، سلام کردم بر وی گفت باز سر آن خاطر شوی یا نه یا اباالقاسم گفتم نه گفت غَفَراللّهُ لَنا وَلَکَ.
از ابوجعفر بلخی می آید که وی گوید بنزدیک ما جوانی بود از اهل بلخ، مجاهده و عبادت بسیار کردی ولیکن غیبت کردی از هر گونۀ، روزی دیدم او را بنزدیک مخنّثان گفتم او را که یا فلان این چه حالست گفت آن وَقیعت من در مردمان مرا اینجا فکندست، بمخنّثی ازینان مبتلا شده ام اکنون خدمت ایشان میکنم و آن حالها که تو دیدی همه شد.