هوش مصنوعی: شیخ ابوعبداللّه باکو از شیخ درباره برخی رفتارهای غیرمعمول او سؤال می‌کند، مانند برابری قائل شدن بین جوانان و بزرگان، اجازه رقص به جوانان در سماع، و بازگرداندن خرقه به درویش پس از جدا شدن. شیخ در پاسخ توضیح می‌دهد که در طریقت، جوانان نیز مانند بزرگان ارزشمندند، رقص جوانان در سماع به کاهش هوای نفس کمک می‌کند، و بازگرداندن خرقه به درویش به دلیل حکم جمع و دلایل معنوی است. در پایان، شیخ ابوعبداللّه تحسین می‌کند که اگر شیخ را ندیده بود، صوفی را نمی‌شناخت.
رده سنی: 18+ متن حاوی مفاهیم عمیق عرفانی و اخلاقی است که درک آن نیاز به دانش پایه‌ای از تصوف و فلسفه اسلامی دارد. همچنین، بحث‌های مطرح شده درباره هوای نفس و طریقت برای نوجوانان ممکن است پیچیده باشد.

حکایت شمارهٔ ۳۰

در آن وقت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود شیخ بوعبداللّه باکو در خانقاه شیخ ابوعبدالرحمن سلمی بود و پیر آن خانقاه بعد ازو او بود و این بوعبداللّه باکو هرگاهی سؤال کردی از شیخ بر وجه اعتراض و شیخ آنرا جواب گفتی. روزی از شیخ سؤال کرد کی ای شیخ، چند چیز می‌بینیم از تو که از پیران خویش ندیده‌ایم. یکی آنست که پیران را در برابر جوانان می‌نشانی و خردانرا در کارها با بزرگان برابر می‌داری و در تفرقه میان خرد و بزرگ هیچ فرق نمی‌فرمایی، و دیگر جوانان را در سماع در رقص کردن اجازت می‌دهی، دیگر خرقۀ که از درویشی جدا گردد باز بدان درویش می‌فرمایی و می‌گویی اَلْفَقیرُ اَولی بِخِرقَتِه و پیران ما این چنین نکرده‌اند. شیخ گفت دیگر هیچ هست؟ گفت نه. شیخ گفت اما حدیث خردان وبزرگان، هیچ کس ازیشان در چشم ما خرد نیست و هر ک قدم در طریقت نهاد اگرچه جوان باشد بنظر پیران باید نگاه کردن کی آنچ بهفتاد سال بمانداده‌اند روا بود که بروزی بدو خواهندداد، چون اعتقاد چنین باشد هیچ کس در چشم خرد ننماید و حدیث رقص جوانان در سماع، اما جوانان را نفس از هوا خالی نباشد و ایشان را هوای نفس غالب باشد و هوا بر همه اعضا غلبه کند اگر دست بر هم زنند هوای دستشان بریزد و اگر پای بردارند هوای پایشان کم شود، چون بدین طریق هوا از اعضاء ایشان نقصان گیرد از دیگر کبایر خویشتن نگاه توانندداشتن، چون همه هواها جمع شود و العیاذباللّه در کبیره ماندن، آن آتش هوادر سماع ریزد اولیتر کی به چیزی دیگر ریزد. و آن خرقه کی از آن درویش جدا شود به حکم جمع باشد و دلهای جمع و چون به حکم جمع دلهای ایشان مشغول باشد جمع خرقه در سر او افکنند و بار خرقۀ آن درویش از دل خود بردارند چون دستشان در حال به جامۀ دیگر نرسد، آن درویش بسر خرقه خودبرسد و آن از دست جمع باشد این خرقه همان خرقه نبود. شیخ بوعبداللّه گفت اگر ما شیخ را ندیدیمی صوفی ندیدیمی.
تعداد ابیات: ۰
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۲۹
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.