عبارات مورد جستجو در ۵۰۱ گوهر پیدا شد:
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۸
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۵
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۳۷
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۶ - مطایبه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۵۷
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۷۹ - در موعظه
پیشی ز هنر طلب نه از مال
اکنون باری که میتوانی
هان تا به خیال بد چو دونان
در حال حیوة این جهانی
افزون نکنی برانچه داری
قانع نشوی بدانچه دانی
مشغول مشو به تن نه اینی
فارغ منشین ز جان نه آنی
گر جانت به علم در ترقی است
آنک تو و ملک جاودانی
ورنه چو به مرگ جهل مردی
هرگز نرسی به زندگانی
دانی چه قیاس راست بشنو
بر خود چه کتاب عشوه خوانی
زین سوی اجل ببین که چونی
زان سوی اجل چنان بمانی
اکنون باری که میتوانی
هان تا به خیال بد چو دونان
در حال حیوة این جهانی
افزون نکنی برانچه داری
قانع نشوی بدانچه دانی
مشغول مشو به تن نه اینی
فارغ منشین ز جان نه آنی
گر جانت به علم در ترقی است
آنک تو و ملک جاودانی
ورنه چو به مرگ جهل مردی
هرگز نرسی به زندگانی
دانی چه قیاس راست بشنو
بر خود چه کتاب عشوه خوانی
زین سوی اجل ببین که چونی
زان سوی اجل چنان بمانی
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱۷
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۱۷
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۹۶
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۳۳
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
بیت
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۴۹۰
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۵) حکایت نوشروان عادل با پیر بازیار
فرس میراند نوشروان چو تیری
بره در چون کمانی دید پیری
درختی چند میبنشاند آن پیر
شهش گفتا چو کردی موی چون شیر
چو روزی چند را باقی نمانی
درخت اینجا چرا در می نشانی
بشاه آن پیر گفتا حجتت بس
چو کشتند از برای ما بسی کس
که تا امروز ازینجا بهره داریم
برای دیگران ما هم بکاریم
بوسع خود بباید رفت گامی
که در هر گام میباید نظامی
خوش آمد شاه را گفتار آن پیر
کفی پر کرد زر گفتا که این گیر
بدو آن پیر گفت ای شاه پیروز
درخت من ببار آمد هم امروز
چه گر شد عمر من افزون ز هفتاد
ازین کِشتم تو دانی بد نیفتاد
نداد این کِشت ده سال انتظارم
که هم امروز زر آورد بارم
چو شه را خوشتر آمد این جوابش
زمین وده بدو بخشید و آبش
ترا امروز باید کرد کاری
که بیکارت نخواهد بود باری
قدم در راه دین باید نهادن
رعونت بر زمین باید نهادن
اگر مردی محاسن همچو مردان
طهارت جای را جاروب گردان
نداری شرم با این زورِ بازو
نهادن سنگِ خود را در ترازو
تو کم باشی ز سگ بشنو سخن را
گر از سگ بیش دانی خویشتن را
بره در چون کمانی دید پیری
درختی چند میبنشاند آن پیر
شهش گفتا چو کردی موی چون شیر
چو روزی چند را باقی نمانی
درخت اینجا چرا در می نشانی
بشاه آن پیر گفتا حجتت بس
چو کشتند از برای ما بسی کس
که تا امروز ازینجا بهره داریم
برای دیگران ما هم بکاریم
بوسع خود بباید رفت گامی
که در هر گام میباید نظامی
خوش آمد شاه را گفتار آن پیر
کفی پر کرد زر گفتا که این گیر
بدو آن پیر گفت ای شاه پیروز
درخت من ببار آمد هم امروز
چه گر شد عمر من افزون ز هفتاد
ازین کِشتم تو دانی بد نیفتاد
نداد این کِشت ده سال انتظارم
که هم امروز زر آورد بارم
چو شه را خوشتر آمد این جوابش
زمین وده بدو بخشید و آبش
ترا امروز باید کرد کاری
که بیکارت نخواهد بود باری
قدم در راه دین باید نهادن
رعونت بر زمین باید نهادن
اگر مردی محاسن همچو مردان
طهارت جای را جاروب گردان
نداری شرم با این زورِ بازو
نهادن سنگِ خود را در ترازو
تو کم باشی ز سگ بشنو سخن را
گر از سگ بیش دانی خویشتن را
عطار نیشابوری : بخش هفتم
جواب پدر
عطار نیشابوری : بخش دهم
جواب پدر
پدر گفتش درین شوریده زندان
بطاعت میتوان شد از بلندان
اگر خواهی بلندی بر پَر از چاه
که آن از طاعتی یابی نه ازجاه
پیمبر گفت: آخر وصف مستور
که آن از مغز صدیقان بود دور
بلاشک حب جاه و حب مالست
ترا این جاه جستن پس وبالست
اگرچه در ره حق خاص خاصی
شوی گر جاه یابی مرد عاصی
چنان از تو برآرد جاه دودی
که نبود از تدارک هیچ سودی
بطاعت میتوان شد از بلندان
اگر خواهی بلندی بر پَر از چاه
که آن از طاعتی یابی نه ازجاه
پیمبر گفت: آخر وصف مستور
که آن از مغز صدیقان بود دور
بلاشک حب جاه و حب مالست
ترا این جاه جستن پس وبالست
اگرچه در ره حق خاص خاصی
شوی گر جاه یابی مرد عاصی
چنان از تو برآرد جاه دودی
که نبود از تدارک هیچ سودی
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
جواب پدر
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۱۷) حکایت محمود و شمار کردن پیلان
مگر یک روز محمود عدوبند
پسر را گفت کای داننده فرزند
ببین تا پیل چندست این زمانم
که من اکنون عددشان میندانم
پسر بشمرد و گفتش ای خداوند
هزار و چار صد پیلست در بند
شهش گفتا که خود را یاد دارم
که یک بُز مینیامد در شمارم
کنون گر تا بعرشم کار و بارست
ز من نیست آن ز فضل کردگارست
چو هستت نعمت حق بیکناره
ترا از شکرِ منعم نیست چاره
چو در حقّ تو نعمت بر دوامست
دمی بی شکرِ حق بودن حرامست
وگر نفس تودر شکرست کاهل
دلت باید که این مشکل کند حل
چو نفست کاهلی دارد همیشه
دلت را هست جِدّ و جهد پیشه
چو نفست مردِ کار خویش باشد
دلت در کار خود درویش باشد
نکو زان سود کرد و بد زیان کرد
که هر کس آنچه دارد خرج آن کرد
پسر را گفت کای داننده فرزند
ببین تا پیل چندست این زمانم
که من اکنون عددشان میندانم
پسر بشمرد و گفتش ای خداوند
هزار و چار صد پیلست در بند
شهش گفتا که خود را یاد دارم
که یک بُز مینیامد در شمارم
کنون گر تا بعرشم کار و بارست
ز من نیست آن ز فضل کردگارست
چو هستت نعمت حق بیکناره
ترا از شکرِ منعم نیست چاره
چو در حقّ تو نعمت بر دوامست
دمی بی شکرِ حق بودن حرامست
وگر نفس تودر شکرست کاهل
دلت باید که این مشکل کند حل
چو نفست کاهلی دارد همیشه
دلت را هست جِدّ و جهد پیشه
چو نفست مردِ کار خویش باشد
دلت در کار خود درویش باشد
نکو زان سود کرد و بد زیان کرد
که هر کس آنچه دارد خرج آن کرد
عطار نیشابوری : بلبل نامه
حکایت
شنید ستم من از پیر خردمند
جوانی در مغاک کوه الوند
گرفته گوشهٔ بی توشه و نوش
چو مرد حیدری گشته نمد پوش
چو سیمرغ از پس کوه قناعت
قرین در وحدت ودور از جماعت
ز ناپاکی خود دل پاک شسته
ز خود برخاسته در خود نشسته
ولیکن خدمت پیران نکرده
ز استاد خرد سیلی نخورده
بخود میرفت راه بی نهایت
نباشد پادشاهی بی ولایت
ببردش خواهرش هر روز نانی
همی کردی به نانی زندگانی
به خواهر گفت روزی ای مراجان
برو زین بیشتر ما را مرنجان
عنایت کرد با من لطف یزدان
حوالت کرد خدمت را به رضوان
همی آرد به من حلوا و نانم
روان از مطبخ دارالجنانم
جواب پیر بین با خود چه گفتست
مگر دیوش به دام خود گرفته است
به پیر وقت گفتند این حکایت
که دانم در شکست و در شکایت
بسی با او بکرد ابلیس تلبیس
بکار آمد کنون تلبیس ابلیس
اشارت کرد مرد نیک را پیر
برو آنجا ز سر تا پای او گیر
بگو ای با همه وی از همه فرد
سلامت میکند پیرای جوانمرد
بسی گشتی تو تا گشتی بهشتی
رفیقان را ز یاد خود بهشتی
خداوندت بسی برگ و نوا داد
نصیب ما بده ز آنچت خدا داد
به خادم داد یکتا نان و حلوا
برون حلوا درونش پر ز بادا
چومرد آورد پیش پیر ره بین
نجاست بود حلوا نانش سرگین
هر آنکس کو ندارد پیر رهبر
بود همراه شیطانش بره در
اگر خواهی که با تدبیر گردی
بگرد آسمان پیر گردی
جوانی کو ببوسد پای پیران
به پیری دست بوسندش امیران
به خودره رفتن نادیده جهلست
بره رفتن براه رفته سهلست
درخت بیشه میوه برنیاید
بود رعنا ولی خوردن نشاید
درخت باغبان پرورده را بین
که شکل خوب دارد بار شیرین
تنت قافست و جانت هست سیمرغ
ز سیمرغی تو محتاجی به سی مرغ
حجاب کوه قافت آرد و بس
چو منعت میکند یک نیمه شو پس
به جز نامی ز جان نشنیدهٔ تو
وجود جان خود تن دیدهٔ تو
همه عالم پر از آثار جان است
ولی جان از همه عالم نهانست
تو سیمرغی ولیکن در حجابی
تو خورشیدی ولیکن در نقابی
ز کوه قاف جسمانی گذر کن
بدار الملک روحانی سفر کن
تو مرغ آشیان آسمانی
چو بازان مانده دور از آشیانی
چو زاغان بر سر مُردار مردی
ز صافی گشته خرسندی بدردی
چو بازان باز کن یک دم پر و بال
برون پر زین قفس وین دام آمال
چو بازان ترک دام و دانه کردی
قرین دست او شاهانه کردی
به پری بر فلک زین تودهٔ خاک
همی گردی تو با مرغان در افلاک
وگرنه هر زمان بی بال و بی پر
چو مرغ هر دری گردی به هر در
گهی در آب گردی همچو ماهی
گهی چون آب باشی در تباهی
جوانی در مغاک کوه الوند
گرفته گوشهٔ بی توشه و نوش
چو مرد حیدری گشته نمد پوش
چو سیمرغ از پس کوه قناعت
قرین در وحدت ودور از جماعت
ز ناپاکی خود دل پاک شسته
ز خود برخاسته در خود نشسته
ولیکن خدمت پیران نکرده
ز استاد خرد سیلی نخورده
بخود میرفت راه بی نهایت
نباشد پادشاهی بی ولایت
ببردش خواهرش هر روز نانی
همی کردی به نانی زندگانی
به خواهر گفت روزی ای مراجان
برو زین بیشتر ما را مرنجان
عنایت کرد با من لطف یزدان
حوالت کرد خدمت را به رضوان
همی آرد به من حلوا و نانم
روان از مطبخ دارالجنانم
جواب پیر بین با خود چه گفتست
مگر دیوش به دام خود گرفته است
به پیر وقت گفتند این حکایت
که دانم در شکست و در شکایت
بسی با او بکرد ابلیس تلبیس
بکار آمد کنون تلبیس ابلیس
اشارت کرد مرد نیک را پیر
برو آنجا ز سر تا پای او گیر
بگو ای با همه وی از همه فرد
سلامت میکند پیرای جوانمرد
بسی گشتی تو تا گشتی بهشتی
رفیقان را ز یاد خود بهشتی
خداوندت بسی برگ و نوا داد
نصیب ما بده ز آنچت خدا داد
به خادم داد یکتا نان و حلوا
برون حلوا درونش پر ز بادا
چومرد آورد پیش پیر ره بین
نجاست بود حلوا نانش سرگین
هر آنکس کو ندارد پیر رهبر
بود همراه شیطانش بره در
اگر خواهی که با تدبیر گردی
بگرد آسمان پیر گردی
جوانی کو ببوسد پای پیران
به پیری دست بوسندش امیران
به خودره رفتن نادیده جهلست
بره رفتن براه رفته سهلست
درخت بیشه میوه برنیاید
بود رعنا ولی خوردن نشاید
درخت باغبان پرورده را بین
که شکل خوب دارد بار شیرین
تنت قافست و جانت هست سیمرغ
ز سیمرغی تو محتاجی به سی مرغ
حجاب کوه قافت آرد و بس
چو منعت میکند یک نیمه شو پس
به جز نامی ز جان نشنیدهٔ تو
وجود جان خود تن دیدهٔ تو
همه عالم پر از آثار جان است
ولی جان از همه عالم نهانست
تو سیمرغی ولیکن در حجابی
تو خورشیدی ولیکن در نقابی
ز کوه قاف جسمانی گذر کن
بدار الملک روحانی سفر کن
تو مرغ آشیان آسمانی
چو بازان مانده دور از آشیانی
چو زاغان بر سر مُردار مردی
ز صافی گشته خرسندی بدردی
چو بازان باز کن یک دم پر و بال
برون پر زین قفس وین دام آمال
چو بازان ترک دام و دانه کردی
قرین دست او شاهانه کردی
به پری بر فلک زین تودهٔ خاک
همی گردی تو با مرغان در افلاک
وگرنه هر زمان بی بال و بی پر
چو مرغ هر دری گردی به هر در
گهی در آب گردی همچو ماهی
گهی چون آب باشی در تباهی
عطار نیشابوری : بلبل نامه
خطاب بلبل به طوطی و نصیحت کردن او را بخدمت پیر
به طوطی گفت ای مرغ شکرخوار
تو هرگز بودهٔ با من جگرخوار
فصاحت میفروشی بی ملاحت
ملاحت باید آنگه بس فصاحت
تو را گر طبع زیرک یار دیدند
به قهر از صحبت یاران بریدند
چو استاد سخن بگشاد چشمت
بروی آینه افتاد چشمت
تو در آیینهٔ روی خویش دیدی
تو پنداری سخن از خود شنیدی
تو در آیینه دیدی روی خود را
نداری دیدهٔ عقل و خرد را
دریغا بر سر باطل بماندی
ز استاد سخن غافل بماندی
منه این آینه زین بیشتر پیش
رخ استاد را ز آیینهٔ خویش
تو این آیینه را گر باز دانی
به روی آینه کی باز مانی
اگر در آینه آتش به بینی
هم آیین خود آیینی به بینی
طلب کن خویش را ز آیینه بیرون
قفس بشکن بپر بر اوج گردون
مشو مغرور این نطق مزور
مکن خود را بنادانی هنرور
بسی در کسوت زیبائی خود
که زیبائی چو تو بینند بی حد
به نادانی اگر خود وانمودی
گرفتار قفس هرگز نبودی
اگر علم همه عالم بخوانی
چو بی عشقی ازو حرفی ندانی
به خود رفتن ره نادیده جهلست
به ره رفتن براه رفته سهلست
تو هرگز بودهٔ با من جگرخوار
فصاحت میفروشی بی ملاحت
ملاحت باید آنگه بس فصاحت
تو را گر طبع زیرک یار دیدند
به قهر از صحبت یاران بریدند
چو استاد سخن بگشاد چشمت
بروی آینه افتاد چشمت
تو در آیینهٔ روی خویش دیدی
تو پنداری سخن از خود شنیدی
تو در آیینه دیدی روی خود را
نداری دیدهٔ عقل و خرد را
دریغا بر سر باطل بماندی
ز استاد سخن غافل بماندی
منه این آینه زین بیشتر پیش
رخ استاد را ز آیینهٔ خویش
تو این آیینه را گر باز دانی
به روی آینه کی باز مانی
اگر در آینه آتش به بینی
هم آیین خود آیینی به بینی
طلب کن خویش را ز آیینه بیرون
قفس بشکن بپر بر اوج گردون
مشو مغرور این نطق مزور
مکن خود را بنادانی هنرور
بسی در کسوت زیبائی خود
که زیبائی چو تو بینند بی حد
به نادانی اگر خود وانمودی
گرفتار قفس هرگز نبودی
اگر علم همه عالم بخوانی
چو بی عشقی ازو حرفی ندانی
به خود رفتن ره نادیده جهلست
به ره رفتن براه رفته سهلست
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
المقاله الحادیه و العشرون
مشو مغرور ملک و گنج و دینار
که دنیا یاد دارد چون تو بسیار
خدا را زان پرست از جان پرنور
که استحقاق دارد وز طمع دور
بهر کاری خدا را یاد میدار
خدا را تا توی از یاد مگذار
به کاری گر مدد خواهی ازاو خواه
که به زین در نیابی هیچ درگاه
اگر از خویش خشنودی ای دوست
یقین میدان که آن خشنودی اوست
به طاعت خوی کن وز معصیت دور
که ندهد طاعتت با معصیت نور
ز بس تندی مشو بس زود در خشم
که ناری هیچ کس را نیز در چشم
مکن از کینهٔ کس سینه پرسوز
که خود در سوختن مانی شب و روز
حریصی را مکن بر خویشتن چیز
که جان پاک تو گردد ز تن سیر
دروغ و کژ مگو از هیچ راهی
که نبود زین بتر هرگز گناهی
حسد گر بر نهادت چیر گردد
دلت از زندگانی سیر گردد
چو کاری را بخواهی کرد ناکام
ببین تا بر چه سان دارد سرانجام
ز بیصبری دلت گر سخت خستست
صبوری کن مگر در وقت بستست
اگر خواهی که یک همدم گزینی
خردمندی گزین تا غم نبینی
به صد نا اهل در شو در زمانه
که تا اهلی بیابی در میانه
کسی را امتحان ناکرده صد بار
مگردانش بر خود صاحب اسرار
مگردان هیچ احمق را گرامی
که احمق در غلط افتد ز خامی
مگو هرگز به پیش ابلهان راز
مده هرگز جواب احمقان باز
مکن کس را ز عام و روستاچیر
که خلقی را به ظلم از جان کند سیر
به سنگ و هنگ باش و هیچ مشتاب
به سر می در مدو مانند سیماب
به معیار خرد گر سخته گردی
چو نیل خام حالی پخته گردی
مریز از پشت خود این آب پاره
که در پشت تو گردد پشت واره
به هر کاری که اندر شهوت آیی
چو خویشی را دهی از خود جدایی
زفان را خوی کم ده بر سخن تو
ز سی دانش در سی بند کن تو
نخست اندیشه کن آنگه سخن گو
بسی پرسیدن و گفتن مکن خو
سخن خوش گوی چندانی که گویی
که خوش گوییست اصل هر نکویی
مگوی از هیچ نوعی پیش زن راز
که زن رازت بگوید جمله سر باز
به دین فرزند را دل دار زنده
که آن نقشی بود در سنگ کرده
پسر را از قرین بد نگه دار
که مردم از قرین گردد گنه کار
گرامی دار پیران کهن را
که در پیری بدانی این سخن را
سخن کم گوی چون گویی نکو گوی
نه نیک و بد چنانک آید فرو گوی
سخن های بزرگان یاد میگیر
ز هر یک نکته صد استاد میگیر
کسی کو در هنر بُردست رنجی
بخر یک نکتهٔ آنکس به گنجی
کسی را کز تو عزت یافت یک بار
به نادانی مکن خوارش فلک وار
کسی با تو سخن گوید براندیش
مگو کین را شنودستم از این پیش
کسی را کازمودی چند و چونش
مکن زنهار دیگر آزمونش
مکن بدگوی را نزدیک خود رام
که بد گوید ترا هم در سرانجام
مبادت هیچ با نادان سر و کار
که تا زو ناردت جان کاستن یار
کسی کو کار بد گوید که چون کن
مده بازش ز پیش خود برون کن
سخن چین را مده نزدیک خود جای
که هر روزت بگرداند به صد رای
همی عیب کسی کان ناپدیدست
که حق داند که چونش آفریدست
سوی هر کس چنان گردان نظر را
که بهتر بینی از خود هر بتر را
گمان بد مبر بر کس نکو بر
حلیمی کن ز کمتر کس فرو بر
به رغبت بر همه کس مهربان باش
همه کس را چو خورشید جهان باش
اگر خواهی که گردد کعبه آباد
دل اهل دلی از خویش کن شاد
نظر از روی نامحرم نگه دار
مشو از یک نظر در زیر صد بار
مکن غیبت مده بیهوده دشنام
که در حسرت فرو مانی سرانجام
به طیبت کردن ار شمعی فروزی
از آن طیبت چو شمعی هم تو سوزی
مده بر باد عمرت رایگانی
که کس نشناخت قدر زندگانی
به پاسخ زیر دستان را نکو دار
مگر بپسنددت مرد نکوکار
میفکن در سخن کس را به خواری
خود افکن باش گر استاد کاری
به چشم خُرد منگر سوی کس هم
که چون طاوس میباید مگس هم
مگو بیهوده کس را ناسزاوار
به هرزه هم مرنجان هم میازار
اگر پیش تو آید احمقی باز
تکبر کن به پیش احمق آغاز
وگر پیش تو آید مرد یزدان
فروتن باش خود را خاک گردان
اگر گرد کسی بسیار گردی
اگرچه بس عزیزی خوارگردی
اگر بسیار کس را سر دهی باز
ز دردسر فراوان سر نهی باز
به پیران کن تقرب تا توانی
که ایشانند آگاه از جوانی
به درویشان رسان از مال بهری
که تا مالت نگردد مار و زهری
توانگر چون برت آید به خدمت
مدار او را برای سیم حرمت
ور آید پیش تو درویش خسته
به پرسش تا نگردد دل شکسته
کسی کو بر تو حق دارد به آبی
فراموشش مکن در هیچ بابی
مجوی از عیب بر موری فزونی
که در قدرت تو چون موری زبونی
نکو بین باش گر عقلت به جایست
که گر بی عیب میجویی خدایست
مکن در هیچ کاری ناسپاسی
رضا ده در قضا گر حق شناسی
اگر قبضیت باشد ناگهانی
به گورستان شو و بگری زمانی
مخند و تا تویی اندوهگین باش
به کنجی در شو و تنها نشین باش
چو خواهی کز بلا یابی رهایی
اسیران را ز زندان ده جدایی
زمانی در سیاست کن توقف
که تا از پس نمانی در تاسف
مچخ با هیچ کس در گفت بسیار
که نبود سر سگی کردن بسی کار
مکن گستاخ کودک را برخویش
که در گل کرده باشی گوهر خویش
مکن در وقت پاسخ پیش دستی
که شرطست آن که یک ساعت باستی
سخاوت کن که هر کس کو سخی بود
روا نبود که گویم دوزخی بود
دلت خرسند کن تا جان نپوسد
که خرسندیست گنجی کان نپوسد
مگو از خویش بسیاری بپاکی
بدان خود را که مشتی آب و خاکی
مکن ز اندیشهٔ بیهوده دل ریش
که خود اندیشه داری از عدد بیش
مخور حسرت ز غمهای کهن بار
که نبود این سخنها را بن و بار
چو عیسی باشد خندان و شکفته
که خر باشد ترش روی و گرفته
به خوبی و به زشتی تا توانی
مده اقرار بر کس تا ندانی
اگر دل زنده ای در پردهٔ راز
ز مرده جز به نیکویی مگو باز
سخن گرمست گوید چون نگو گفت
به جان بپذیر و آن منگر که او گفت
اگر خصمی شود بر تو بداندیش
به نیکویی زفان(زبان) بندش کن از خویش
مدان زنهار خصم خرد را خوار
که شهری شعله می سوزد به یک بار
ز بهر خلق نیکویی رها کن
نکویی خاص از بهر خدا کن
بترک هرچ گفتی تا توانی
دگر مندیش از آن گر کاردانی
چو در ره میروی سر پیش میدار
مبین در خلق و دل با خویش میدار
طعام افزون مخور ناگاه و ناساز
که آن افزون ترا بیشک خورد باز
چو شب در خواب خواهی شد به عادت
بگو از صدق دل قوی شهادت
به وقت صبح سر از خواب بردار
که آن دم بهترست از خفته مردار
چو هنگام نماز آید فرازت
مکن زاندیش ها باطل نمازت
ز کار عاقبت اندیش پیوست
که هر کو عاقبت اندیش شد رست
همیشه حافظ اوقات خود باش
به فکرت در حضور ذات خود باش
برون را پاک میدار از شریعت
بپرهیز از پلیدی طبیعت
درون را نیز در معنی چنان دار
که خجلت ناردت گر شد پدیدار
چنان وقتی به دست آرد زمانه
که گر گویند رو، گردی روانه
اگر زر داری و گر پادشاهی
بکن چیزی که باز آن کرد خواهی
زفانت چون شود در نزع خاموش
همه اندیشها را کن فراموش
مترس آن ساعت و امید میدار
چراغی را فرا خورشید میدار
که هر کو جان دهد بر شادمانی
بسی لذات یابد جاودانی
به کارست این مثل اینجا که گویی
به جان کندن بباید تازه رویی
مدار از غافلی پند مرا خوار
یکایک کار بند و بهره بردار
ترا گر در ره اسرار کارست
مدان کس را که به زین یادگارست
بدان این جمله و خاموش بنشین
زفان در کام کش وز جوش بنشین
صبوری پیشه کن اینک طریقت
خموشی پیشه گیر اینک حقیقت
که دنیا یاد دارد چون تو بسیار
خدا را زان پرست از جان پرنور
که استحقاق دارد وز طمع دور
بهر کاری خدا را یاد میدار
خدا را تا توی از یاد مگذار
به کاری گر مدد خواهی ازاو خواه
که به زین در نیابی هیچ درگاه
اگر از خویش خشنودی ای دوست
یقین میدان که آن خشنودی اوست
به طاعت خوی کن وز معصیت دور
که ندهد طاعتت با معصیت نور
ز بس تندی مشو بس زود در خشم
که ناری هیچ کس را نیز در چشم
مکن از کینهٔ کس سینه پرسوز
که خود در سوختن مانی شب و روز
حریصی را مکن بر خویشتن چیز
که جان پاک تو گردد ز تن سیر
دروغ و کژ مگو از هیچ راهی
که نبود زین بتر هرگز گناهی
حسد گر بر نهادت چیر گردد
دلت از زندگانی سیر گردد
چو کاری را بخواهی کرد ناکام
ببین تا بر چه سان دارد سرانجام
ز بیصبری دلت گر سخت خستست
صبوری کن مگر در وقت بستست
اگر خواهی که یک همدم گزینی
خردمندی گزین تا غم نبینی
به صد نا اهل در شو در زمانه
که تا اهلی بیابی در میانه
کسی را امتحان ناکرده صد بار
مگردانش بر خود صاحب اسرار
مگردان هیچ احمق را گرامی
که احمق در غلط افتد ز خامی
مگو هرگز به پیش ابلهان راز
مده هرگز جواب احمقان باز
مکن کس را ز عام و روستاچیر
که خلقی را به ظلم از جان کند سیر
به سنگ و هنگ باش و هیچ مشتاب
به سر می در مدو مانند سیماب
به معیار خرد گر سخته گردی
چو نیل خام حالی پخته گردی
مریز از پشت خود این آب پاره
که در پشت تو گردد پشت واره
به هر کاری که اندر شهوت آیی
چو خویشی را دهی از خود جدایی
زفان را خوی کم ده بر سخن تو
ز سی دانش در سی بند کن تو
نخست اندیشه کن آنگه سخن گو
بسی پرسیدن و گفتن مکن خو
سخن خوش گوی چندانی که گویی
که خوش گوییست اصل هر نکویی
مگوی از هیچ نوعی پیش زن راز
که زن رازت بگوید جمله سر باز
به دین فرزند را دل دار زنده
که آن نقشی بود در سنگ کرده
پسر را از قرین بد نگه دار
که مردم از قرین گردد گنه کار
گرامی دار پیران کهن را
که در پیری بدانی این سخن را
سخن کم گوی چون گویی نکو گوی
نه نیک و بد چنانک آید فرو گوی
سخن های بزرگان یاد میگیر
ز هر یک نکته صد استاد میگیر
کسی کو در هنر بُردست رنجی
بخر یک نکتهٔ آنکس به گنجی
کسی را کز تو عزت یافت یک بار
به نادانی مکن خوارش فلک وار
کسی با تو سخن گوید براندیش
مگو کین را شنودستم از این پیش
کسی را کازمودی چند و چونش
مکن زنهار دیگر آزمونش
مکن بدگوی را نزدیک خود رام
که بد گوید ترا هم در سرانجام
مبادت هیچ با نادان سر و کار
که تا زو ناردت جان کاستن یار
کسی کو کار بد گوید که چون کن
مده بازش ز پیش خود برون کن
سخن چین را مده نزدیک خود جای
که هر روزت بگرداند به صد رای
همی عیب کسی کان ناپدیدست
که حق داند که چونش آفریدست
سوی هر کس چنان گردان نظر را
که بهتر بینی از خود هر بتر را
گمان بد مبر بر کس نکو بر
حلیمی کن ز کمتر کس فرو بر
به رغبت بر همه کس مهربان باش
همه کس را چو خورشید جهان باش
اگر خواهی که گردد کعبه آباد
دل اهل دلی از خویش کن شاد
نظر از روی نامحرم نگه دار
مشو از یک نظر در زیر صد بار
مکن غیبت مده بیهوده دشنام
که در حسرت فرو مانی سرانجام
به طیبت کردن ار شمعی فروزی
از آن طیبت چو شمعی هم تو سوزی
مده بر باد عمرت رایگانی
که کس نشناخت قدر زندگانی
به پاسخ زیر دستان را نکو دار
مگر بپسنددت مرد نکوکار
میفکن در سخن کس را به خواری
خود افکن باش گر استاد کاری
به چشم خُرد منگر سوی کس هم
که چون طاوس میباید مگس هم
مگو بیهوده کس را ناسزاوار
به هرزه هم مرنجان هم میازار
اگر پیش تو آید احمقی باز
تکبر کن به پیش احمق آغاز
وگر پیش تو آید مرد یزدان
فروتن باش خود را خاک گردان
اگر گرد کسی بسیار گردی
اگرچه بس عزیزی خوارگردی
اگر بسیار کس را سر دهی باز
ز دردسر فراوان سر نهی باز
به پیران کن تقرب تا توانی
که ایشانند آگاه از جوانی
به درویشان رسان از مال بهری
که تا مالت نگردد مار و زهری
توانگر چون برت آید به خدمت
مدار او را برای سیم حرمت
ور آید پیش تو درویش خسته
به پرسش تا نگردد دل شکسته
کسی کو بر تو حق دارد به آبی
فراموشش مکن در هیچ بابی
مجوی از عیب بر موری فزونی
که در قدرت تو چون موری زبونی
نکو بین باش گر عقلت به جایست
که گر بی عیب میجویی خدایست
مکن در هیچ کاری ناسپاسی
رضا ده در قضا گر حق شناسی
اگر قبضیت باشد ناگهانی
به گورستان شو و بگری زمانی
مخند و تا تویی اندوهگین باش
به کنجی در شو و تنها نشین باش
چو خواهی کز بلا یابی رهایی
اسیران را ز زندان ده جدایی
زمانی در سیاست کن توقف
که تا از پس نمانی در تاسف
مچخ با هیچ کس در گفت بسیار
که نبود سر سگی کردن بسی کار
مکن گستاخ کودک را برخویش
که در گل کرده باشی گوهر خویش
مکن در وقت پاسخ پیش دستی
که شرطست آن که یک ساعت باستی
سخاوت کن که هر کس کو سخی بود
روا نبود که گویم دوزخی بود
دلت خرسند کن تا جان نپوسد
که خرسندیست گنجی کان نپوسد
مگو از خویش بسیاری بپاکی
بدان خود را که مشتی آب و خاکی
مکن ز اندیشهٔ بیهوده دل ریش
که خود اندیشه داری از عدد بیش
مخور حسرت ز غمهای کهن بار
که نبود این سخنها را بن و بار
چو عیسی باشد خندان و شکفته
که خر باشد ترش روی و گرفته
به خوبی و به زشتی تا توانی
مده اقرار بر کس تا ندانی
اگر دل زنده ای در پردهٔ راز
ز مرده جز به نیکویی مگو باز
سخن گرمست گوید چون نگو گفت
به جان بپذیر و آن منگر که او گفت
اگر خصمی شود بر تو بداندیش
به نیکویی زفان(زبان) بندش کن از خویش
مدان زنهار خصم خرد را خوار
که شهری شعله می سوزد به یک بار
ز بهر خلق نیکویی رها کن
نکویی خاص از بهر خدا کن
بترک هرچ گفتی تا توانی
دگر مندیش از آن گر کاردانی
چو در ره میروی سر پیش میدار
مبین در خلق و دل با خویش میدار
طعام افزون مخور ناگاه و ناساز
که آن افزون ترا بیشک خورد باز
چو شب در خواب خواهی شد به عادت
بگو از صدق دل قوی شهادت
به وقت صبح سر از خواب بردار
که آن دم بهترست از خفته مردار
چو هنگام نماز آید فرازت
مکن زاندیش ها باطل نمازت
ز کار عاقبت اندیش پیوست
که هر کو عاقبت اندیش شد رست
همیشه حافظ اوقات خود باش
به فکرت در حضور ذات خود باش
برون را پاک میدار از شریعت
بپرهیز از پلیدی طبیعت
درون را نیز در معنی چنان دار
که خجلت ناردت گر شد پدیدار
چنان وقتی به دست آرد زمانه
که گر گویند رو، گردی روانه
اگر زر داری و گر پادشاهی
بکن چیزی که باز آن کرد خواهی
زفانت چون شود در نزع خاموش
همه اندیشها را کن فراموش
مترس آن ساعت و امید میدار
چراغی را فرا خورشید میدار
که هر کو جان دهد بر شادمانی
بسی لذات یابد جاودانی
به کارست این مثل اینجا که گویی
به جان کندن بباید تازه رویی
مدار از غافلی پند مرا خوار
یکایک کار بند و بهره بردار
ترا گر در ره اسرار کارست
مدان کس را که به زین یادگارست
بدان این جمله و خاموش بنشین
زفان در کام کش وز جوش بنشین
صبوری پیشه کن اینک طریقت
خموشی پیشه گیر اینک حقیقت