عبارات مورد جستجو در ۴۴۹ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
در ستایش امام حسن و امام حسین رضی‌اللّٰه عنهما
فی فضیلة امیرین العادلین والسبطین قرتی العینین سیدا شباب اهل الجنّة الحسن والحسین رضوان‌اللّٰه علیهما، قال النبی صلی‌اللّٰه علیه و سلّم: اولادنا اکبادنا فان عاشوا حزنونا وان ماتوا قتلونا، و قال ایضا صلی‌اللّٰه علیه و آله و سلّم: نعم الراکب و نعم الجمل و ابوهما خیرٌ منهما رضی‌اللّٰه عنهما و عن والدیهما.
هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهم من الصَّحابَةِ و التّابعینَ و مُتابِعیهم، رضی اللّه عنهم أجمعین
۴- ابوالحسن علی بن ابی طالب، کرّم اللّه وجهه
و منهم: برادر مصطفی، و غریق بحر بلا و حریق نار وَلا، و مقتدای اولیا و اصفیا، ابوالحسن علی بن ابی طالب، کرم اللّه وجهه
او را اندر این طریق شأنی عظیم و درجتی رفیع است و اندر دقت عبارت از اصول حقایق حظی تمام داشت؛ تا حدی که جنید رحمه اللّه گفت: «شیخُنا فی الأصولِ و البَلاءِ علیُّ المرتَضی.» شیخ ما اندر اصول و اندر بلا کشیدن علی مرتضی است، رضی اللّه عنه؛ یعنی اندر علم و معاملت امام این طریقت علی است، رضی اللّه عنه از آن که علم این طریقت را اهل این، اصول گویند و معاملاتش بجمله بلا کشیدن است.
میآرند که یکی به نزدیک وی آمد که: «ای امیرالمؤمنین، مرا وصیتی بکن.» گفت: «لاتَجْعَلَنَّ أکبرَ شُغْلِکَ بأهلِکَ وَوَلَدِکَ فإنْ یَکنْ أهلُک وَوَلدُک مِنْ أولیاءِ اللّهِ، فانَّ اللّهَ لایُضیعُ اولیاءَه و إنْ کانوا أعداءَ اللّهِ، فما همُّکَ و شَغلُک لأعْداء اللّه؟ نگر تا شغل زن و فرزند را مهم ترین اشغال خود نگردانی؛ که اگر ایشان از دوستان خدایند جلّ جلالُه وی دوستان خود را ضایع نگرداند و اگر دشمنان خدایند عزّ و جلّ اندوه دشمنان خدای چه می‌داری؟»
و تعلق این مسأله به انقطاع دل بود از دون حق جلّ جلالُه که وی خود بندگان خود را چنان‌که خواهد می‌دارد، هرگاه که یقین تو صادق بود؛ چنان‌که موسی علیه السّلام دختر شعیب را علیه السّلام بر حالی هرچه صعب تر بگذاشت و به خداوند تسلیم کرد و ابراهیم هاجر و اسماعیل را برداشت علیهم السّلام و به وادی غیر ذی زرع برد و به خداوند جلّ جلالُه تسلم کرد و مر ایشان را اکبر شغل خود نساختند و همه دل در حق تعالی بستند تا مراد دو جهان بر آمد اندر حال بی مرادی، به تسلیم امور به خداوند عزّ و جلّ. و مانند است این سخن بدان که گفت کرم اللّه وجهه مر سایلی را که از وی پرسیده بود که: «پاکیزه‌ترین کسب‌ها چیست؟» گفت: «غناءُ القلبِ باللّه.» هرکه را دل به خدای تعالی توانگر باشد، نیستی دنیا وی را درویش نگرداند و هستی آن شادی نیاردش و حقیقت آن به فقر و صفوت باز گردد و ذکر آن گذشت.
پس اهل این طریقت اقتدا بدو کنند در حقایق عبارات و دقایق اشارات و تجرید از معلوم دنیا و نظاره اندر تقدیر مولی. و لطایف کلام وی بیش از آن است که به عدد اندر آید و مذهب من اندر این کتاب اختصار است. و باللّه التوفیق.

ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - تغزل
دلم از عشق آن بت نوشاد
چند باید شکسته و ناشاد
چند باید ستم براین دل و جور
که دل است این‌، نه آهن و پولاد
آمد آن تیره روز و نامش عشق
خرمن صبر من به داد به باد
وای ازین عشق و داد ازو که مرا
کس ازین عشق می‌نگیرد داد
عشق دردی است کاندرین گیتی
داروی او حکیم نفرستاد
هر بنائی ز بیخ و بن برکند
می ندانم که این بنا که نهاد
چشمم از درد عشق در زاری
دلم از شور عشق در فریاد
گشته این یک چو آذر برزین
گشته آن یک چو دجلهٔ بغداد
هرکه را عشق زد به دامن دست
بایدش دین و دل ز دست بداد
راست چون من که هم ز روز نخست
دین و دل دادم آنچه بادا باد
گر غمی گشت دل چه غم که شود
از مدیح ولی یزدان شاد
شیر یزدان علی که پیغمبر
درکف او لوای ایمان داد
آن کش اندر غدیر خم یزدان
داد دیهیم دین و خاتم داد
آن که از کندن در خیبر
کرد دین نبی قوی بنیاد
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در تعمیر تربت پاک امیرالمؤمنین علی (ع) و آوردن نهری از فرات به نجف به فرمان شاه صفی
منت خدای را که به توفیق کردگار
از ناف کعبه چشمه زمزم شد آشکار
چون کاروان حاج، خروشان و کف زنان
آمد به خاکبوس نجف آب خوشگوار
دریای رحمت ازلی جوش فیض زد
شد نهر سلسبیل ز فردوس آشکار
نهری به طول کاهکشان در دو ماه و نیم
از آسمان خاک نجف گشت آشکار
دشتی که بود چون جگر تشنه حسین
داغ بهار خلد شد و رشک لاله زار
صافی دلان که بود تیمم شعارشان
سجاده ها بر آب فکندند موج وار
در وادیی که ریگ روان بود آب او
آب حیات بخش خضر یافت انتشار
جز زهد خشک، خشکی دیگر بجا نماند
زین آب در سراسر این خاک مشکبار
تخم امید ریگ روان بخت سبز یافت
چشم سفید در نجف رست از غبار
لب تشنگان خاک نجف ترزبان شدند
از چشمه سار شکر به توفیق کردگار
هر پاره سنگ او گهر آبدار شد
هر شاخ خشک او شجری گشت میوه دار
هر دانه ای که بود نهان در ضمیر خاک
منصوروار رفت به معراج شاخسار
گردید گل گشاده جبین چون کف علی
برگ از نیام شاخ برآمد چو ذوالفقار
یعقوب وار روشنی بی زوال یافت
نرگس که داشت چشم رمد دیده اش غبار
هر شاخ پرشکوفه در او جوی شیر شد
مژگان حور گشت در او هر زبان خار
گل بر هوا فکند کلاه نشاط را
سنبل فشاند گرد ز گیسوی مشکبار
لشکرکش بهار رسید از ریاض غیب
از دوش نخل شد علم سبز آشکار
بحر نجف ز جوش گهر شد ستاره پوش
صحرا ز موج لاله و گل شد شفق نگار
از بهر توتیا نتوان یافتن در او
چندان که چشم کار کند ذره ای غبار
زین پیش اگر چه اهل نجف ز آب تلخ و شور
بودند در شکنجه غم تلخ روزگار
آخر ز فیض ساقی کوثر تمام سال
عید غدیر شد به مقیمان این دیار
با خلق گفته بود بهشتی بود فرات
پیغمبر خدای به لفظ گهر نثار
منشور رحمتش چو به مهر نجف رسید
سر حدیث مخبر صادق شد آشکار
ای کوثر مروت هر چند با حسین
سنگین دلی نمود فرات ستیزه کار
از بهر پاک کردن راه گناه خویش
امروز آمده است به مژگان اشکبار
از دور در مقام ادب ایستاده است
با جبهه پر از عرق شرم چون بهار
از خاندان کاظم و از دوده‌ی حسین
کرده است اختیار شفیعی بزرگوار
صاحب لوای مذهب اثناعشر صفی
کامروز ازوست سکه دین جعفری عیار
چون رحمت تو شامل ذرات عالم است
این جرم را به روی عرقناک او میار
رخصت بده که از سر اخلاص تا به حشر
بر گرد روضه تو بگردد به اعتذار
از خاک، جای سبزه برون آورد زبان
بهر دعای دولت این شاه تاجدار
صبح ظهور حضرت مهدی که حصن دین
از اعتقاد راسخ او گشت استوار
خورشید آسمان عدالت که آفتاب
بر نقطه‌ی عدالت او می کند مدار
شاهنشهی که بینه صاحب الزمان
از نام او ظهور نموده است در شمار
شاهی که با مروج دین نبی به حق
نامش موافق است به تأیید کردگار
شاهی کز آسمان نسب نامه صفی
خورشیدوار سرزده از برج هشت و چار
آن سایه خدای که سال جلوس او
شد همچو آفتاب ز «ظل حق » آشکار
آن آیه ظفر که نسب نامه گهر
شمشیر او درست نماید به ذوالفقار
زد بحر پنبه با کف گوهر نثار او
خون از عروق پنجه مرجان شد آشکار
بالاترست پایه قدر تو از فلک
داری به صورت ار چه به زیر فلک قرار
در ظاهر ارچه خامه سوار سخن بود
باشد به زیر ران سخن کلک مشکبار
آن تیغ آبدار شجاعت که حزم او
بر گرد روزگار کشید آهنین حصار
آن پرده دار عصمت حق کز حمایتش
محفوظ ماند پرده‌ی ناموس روزگار
آن آسمان حلم که چون توتیا کند
بر کوه قاف اگر فکند سایه ی وقار
آن فارس جهان عدالت که فارس را
از ظلم پاک کرد به شمشیر آبدار
درهم شکست خسرو اقلیم روم را
در چشم تنگ ازبک ظالم شکست خار
هر کس قدم ز دایره خود برون گذاشت
در زیر پا فکند سرش را چراغ وار
تیغش بلند کرده بازوی صفوت است
از گرد ظلم چون نشود صاف روزگار؟
پیوسته مشورت به دل خویش می کند
در خارج احتیاج ندارد به مستشار
تعمیر آب و گل نکند، چون فروتنان
بر گرد خود ز لشکر دلها کند حصار
شهباز دلربای سخاوت به روی دست
در پهن دشت سینه مردم کند شکار
اول عمارتی که در آفاق رنگ ریخت
تعمیر آستان نجف بود و آن دیار
انجام کارش از رخ آغاز روشن است
پیداست حسن سال ز آیینه بهار
برخیز چون گذاشت بنا کار ملک را
خواهد بنای دولت او بود پایدار
روی دلش بود به خدا هر کجا که هست
معمار رو به قبله بنا کرده این دیار
در طبع پاک طینت او انقلاب نیست
چون آب گوهرست ستاده به یک قرار
ای نوبهار رحمت یزدان، به قصد شکر
گوشی به روزنامه توفیق خود بدار
پیش از تو خسروان دگر آبروی سعی
بسیار ریختند درین خاک مشکبار
چون این طلسم فیض به نام تو بسته است
بر مدعای خویش نگشتند کامکار
منت خدای را که به نام تو بسته بود
بر مدعای خویش نگشتند کامکار
منت خدای را که به نام تو ثبت بود
بر پیش طاق کعبه توفیق این دو کار
بردن فرات را به زمین بوسی مرتضی
دیگر عمارت حرم آن بزرگوار
ز اقبال بی زوال به کمتر توجهی
یک بنده تو کرد تمام این دو شاهکار
خاک ره ائمه اثناعشر تقی
کز کلک راست خانه جهان را دهد قرار
بی شک چنین تهیه اسباب می شود
آن را که یار گردد تأیید کردگار
زین کار نامدار که اقبال شاه کرد
شاهان روزگار گرفتند اعتبار
بی چشم زخم، تاج جهانگیر ترا
زیبنده بود در ازل این لعل آبدار
تا دامن قیامت ای شاه دین پناه
بشکن کلاه فخر به شاهان روزگار
اقبال این چنین به که بخشیده است چرخ؟
توفیق این چنین به که داده است کردگار؟
این گنج بی دریغ که بر خاک ریخته است؟
این همت بلند که را بوده دستیار؟
در شکر حق بکوش که معمور گشته است
دنیا و دینت از مدد آفریدگار
امیدوار باش که در آفتاب حشر
خواهد شدن عقیق تو از کوثر آبدار
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۹
ای روضه برون آی رسول ثقلین
ای ماه حجاز و آفتاب حرمین
پر زهر ببین خلعت زیبای حسن
پر خون بنگر کسوت زیبای حسین
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۲
در ازدیاد وجد و اشتداد شوق بر مشرب اهل عرفان و ذوق و اشارت به مراتب عالیه‌ی زبده و برگزیده‌ی ناس حضرت ابوالفضل العباس سلام اللّه علیه بر سبیل اجمال گوید:
باز لیلی زد به گیسو شانه را
سلسله جنبان شد این دیوانه را
سنگ بر دارید ای فرزانگان
ای هجوم آرنده بر دیوانگان
از چه بر دیوانه‌تان، آهنگ نیست
او مهیا شد، شما را سنگ نیست
عقل را با عشق، تاب جنگ کو؟
اندرین جا سنگ باید، سنگ کو؟
باز دل افراشت از مستی علم
شد سپهدار علم، جف القلم
گشته با شور حسینی، نغمه گر
کسوت عباسیان کرده به بر
جانب اصحاب، تازان با خروش
مشکی از آن حقیقت پر، به دوش
کرده از شط یقین، آن مشک پر
مست و عطشان همچو آب آورشتر
تشنه‌ی آبش، حریفان سر بسر
خود ز مجموع حریفان، تشنه‌تر
چرخ زاستسقای آبش در طپش
برده او بر چرخ بانگ العطش
ای ز شط سوی محیط آورده آب
آب خود را ریختی، واپس شتاب
آب آری سوی بحر موج خیز!
بیش ازین آبت مریز آبت بریز
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۷
در بیان اینکه طالبان راه و عاشقان لقاءاللّه را، از خلع تعینات و قلع تعلقات که هر یک مقصد را، سد راهند و حجابی همت کاه گریزی نیست چه عارف را حذر از آفات و موحد را، اسقاط اضافات واجبند لله در قائله:
چو ممکن گرد هستی برنشاند
بجز واجب دگر چیزی نماند
و اشارت به آن موحد بی نیاز و مجاهد، خانه برانداز که گرد تعلقات را به باران مجاهده فرو نشانید و نقود تعینات را بهوای مشاهده بر فشانید و شرذمه‌یی از حالات جناب علی اکبر سلام اللّه علیه، که در مرتبه‌ی والاترین تعینات و در منزله‌ی بالاترین تعلقات بود، گوید:
بازم اندر هر قدم، در ذکر شاه
از تعلق گردی آید سد راه
پیش مطلب، سد بابی می‌شود
چهر مقصد را، حجابی می‌شود
ساقی ای منظور جان افروز من
ای تو آن پیر تعلق سوز من
در ده آن صهبای جان پرورد را
خوش به آبی بر نشان، این گرد را
تا که ذکر شاه جانبازان کنم
روی در، با خانه پردازان کنم
آن برتبت، موجد لوح و قلم
و آن بجانبازی، ز جانبازان علم
بر هدف، تیر مراد خود نشاند
گرد هستی را، بکلی برفشاند
کرد ایثار آنچه گرد، آورده بود
سوخت هرچ آن آرزو را پرده بود
از تعلق، پرده‌یی دیگر نماند
سد راهی؛ جز علی اکبر نماند
اجتهادی داشت از اندازه بیش
کان یکی را نیز بردارد ز پیش
تا که اکبر با رخ افروخته
خرمن آزادگان را، سوخته
ماه رویش، کرده از غیرت، عرق
همچو شبنم، صبحدم بر گل ورق
بر رخ افشان کرده زلف پر گره
لاله را پوشیده از سنبل، زره
نرگسش سرمست در غارتگری
سوده مشک تر، به گلبرگ تری
آمد وافتاد از ره، باشتاب
همچو طفل اشک، بر دامان باب
کای پدر جان! همرهان بستند بار
ماند بار افتاده اندر رهگذار
هر یک از احباب سرخوش در قصور
وز طرب پیچان، سر زلفین حور
گامزن، در سایه‌ی طوبی همه
جامزن، با یار کروبی همه
قاسم و عبداللّه و عباس و عون
آستین افشان ز رفعت؛ برد و کون
از سپهرم، غایت دلتنگی‌ست
کاسب اکبر را چه وقت لنگی‌ست
دیر شد هنگام رفتن ای پدر
رخصتی گر هست باری زود تر
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۳
در بیان تعرض آن شهسوار میدان حقیقت از جهان تجرد بعالم تقید و توجه و تفقد به خواهر خود بر مذاق عارفان گوید:
پس زجان بر خواهر استقبال کرد
تا رخش بوسد، الف را دال کرد
همچو جان خود در آغوشش کشید
این سخن آهسته بر گوشش کشید:
کای عنان گیر من آیا زینبی؟
یا که آه دردمندان در شبی؟
پیش پای شوق زنجیری مکن
راه عشق‌ست این عنانگیری مکن
با تو هستم جان خواهر، همسفر
تو بپا این راه کوبی من بسر
خانه سوزان را تو صاحبخانه باش
با زنان در همرهی مردانه باش
جان خواهر در غمم زاری مکن
با صدا بهرم عزاداری مکن
معجراز سر، پرده از رخ، وامکن
آفتاب و ماه را رسوا مکن
هست بر من ناگوار و ناپسند
از تو زینب گر صدا گردد بلند
هرچه باشد تو علی را دختری
ماده شیرا کی کم از شیر نری؟!
با زبان زینبی شاه آنچه گفت
با حسینی گوش، زینب می شنفت
با حسینی لب هر آنچاو گفت راز
شه بگوش زینبی بشنید باز
گوش عشق، آری زبان خواهد زعشق
فهم عشق آری بیان خواهد ز عشق
با زبان دیگر این آواز نیست
گوش دیگر، محرم اسرار نیست
ای سخنگو، لحظه‌یی خاموش باش
ای زبان، از پای تا سر گوش باش
تا ببینم از سر صدق و صواب
شاه را، زینب چه می‌گو‌ید جواب
گفت زینب در جواب آن شاه را:
کای فروزان کرده مهر و ماه را
عشق را، از یک مشیمه ازاده‌ایم
لب به یک پستان غم بنهاده‌ایم
تربیت بوده‌ست بر یک دوشمان
پرورش در جیب یک آغوشمان
تا کنیم این راه را مستانه طی
هر دو از یک جام خوردستیم می
هر دو در انجام طاعت کاملیم
هر یکی امر دگر را حاملیم
تو شهادت جستی ای سبط رسول
من اسیری را به جان کردم قبول
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۵
در بیان تجلی کردن جمال بیمثال حسینی از روی معنی در آینه‌ی وجود زینب خاتون سلام اللّه علیه و علیها از راه شهود بطور اجمال گوید:
قابل اسرار دید آن سینه را
مستعد جلوه، آن آیینه را
ملک هستی منهدم یکباره کرد
پرده‌ی پندار او را پاره کرد
معنی اندر لوح صورت، نقش بست
آنچه از جان خاست اندر دل نشست
خیمه زد در ملک جانش شاه غیب
شسته شد ز آب یقینش زنگ ریب
معنی خود را بچشم خویش دید
صورت آینده راه از پیش دید
آفتابی کرد در زینب ظهور
ذره‌یی ز آن، آتش وادی طور
شد عیان در طور جانش رایتی
خر موسی صعقا، ز آن آیتی
عین زینب دید زینب را بعین
بلکه با عین حسین عین حسین
طلعت جان را به چشم جسم دید
در سراپای مسمی اسم دید
غیب بین گردید با چشم شهود
خواند بر لوح وفا، نقش عهود
دید تابی در خود و بیتاب شد
دیده‌ی خورشید بین پر آب شد
صورت حالش پریشانی گرفت
دست بیتابی به پیشانی گرفت
خواست تابر خرمن جنس زنان
آتش اندازد «انا الاعلی» زنان
دید شه لب را بدندان می‌گزد
کز تو اینجا پرده داری می‌سزد
رخ ز بیتابی، نمی‌تابی چرا؟
در حضور دوست، بیتابی چرا؟
کرد خود داری ولی تابش نبود
ظرفیت در خورد آن آبش نبود
از تجلی‌های آن سرو سهی
خواست تا زینب کند قالب تهی
سایه سان بر پای آن پاک اوفتاد
صیحه زن غش کرد و بر خاک اوفتاد
از رکاب ای شهسوار حق پرست
پای خالی کن که زینب شد ز دست
شد پیاده، بر زمین زانو نهاد
بر سر زانو سر بانو نهاد
پس در آغوشش نشانید و نشست
دست بر دل زد، دل آوردش بدست
گفتگو کردند با هم متصل
این به آن و آن به این، از راه دل
دیگر اینجا گفتگو را راه نیست
پرده افکندند و کس را راه نیست
عمان سامانی : قصاید
شمارهٔ ۵
بریخت صاف و نشاط از خم غدیر به جام
صلای سرخوشی ای صوفیان درد آشام
دمید نیره اللّه از چه طور این نور
که برد ز آینه‌ی روزگار، زنگ ظلام
چه خوش نسیم‌ست اللّه که از تبسم او
شکوفه‌ی طرب از هر کنار شد بسام
مشام شیران شد، زین نسیم، عطر آمیز
چه باک ازینکه سگان را فرو گرفت ز کام
غلام روی کسی‌ام که بر هوای بهشت
ز جای خیزد، خیز ای بهشت روی غلام
بریز خون کبوتر ز حلق بط به نشاط
بساغر ای بت طاووس چهر کبک خرام
می کهن به چنین روز نو، بفتوی عقل
بخور حلال، کزین پس محرم‌ست و حرام
نه پای عشرت باید ببام گردون کوفت
ز سدره صدره برتر نهاد باید گام
همین همایون روزست آنکه ختم رسل
محمد عربی، شاه دین، رسول انام
شعاع یثرب و بطحا، فروغ خیف و منا
چراغ سعی و صفا، آفتاب رکن و مقام
فرو کشید ز بیت الحرام رخت برون
باتفاق کرام عرب پس از احرام
طواف خانه‌ی حق کرده کآدمی و ملک
یسبحون له ذوالجلال و الاکرام
ز بعد قطع منازل درین همایون روز
عنان کشیده بخم غدیر، ساخت مقام
رسول شد ز خدا، زی رسول روح القدس
که ای رسول بحق، حق ترا رساند سلام
که ای بخلق من از من خلیفه‌ی منصوب
بگوش کآمد نصب خلیفه را هنگام
ازین زیاده منه آفتاب را به کسوف
ازین زیاده منه ماهتاب را به غمام
بس ست سر حقیقت نهفته در صندوق
درش گشا که ز گلرنگ، خوش ز عنبر فام
یکی‌ست همدم ساز تو، دیگران غماز
یکی‌ست محرم راز تو، دیگران نمام
بلند ساز، تو تا دیده‌های بی آهو
دهند فرق سگ و خوک وروبه از ضرغام
بساخت سید دین منبر از جهاز شتر
که تا پدید کند هرچه شد به او الهام
بر آن برآمد و اسرار حق هویدا ساخت
بلند کرد علی را بدین بلند کلام
که: من نبی شمایم، علی امام شماست
زدند نعره که: نعم النبی نعم الامام
تبارک اللّه ازین رتبه کز شرافت آن
مدام آب درآید بدیده‌ی اوهام
گراونه حامی شرع نبی شدی به سنان
وراونه هادی دین خدا شدی به حسام
که باز جستی مسجد کجا و دیر کجا؟
که فرق کردی مصحف کدام وزند کدام؟
گر او ز روی صمد پرده باز نگرفتی
هنوز کعبه‌ی حق بد، مدینة الاصنام
علی‌ست آنکه عصا زد به آب و دریا را
شکافت از هم وزد در میان دریا گام
علی‌ست آنکه نشست اندر آتش نمرود
علی‌ست آنکه بآتش سرود بردو سلام
علی‌ست آنکه بطوفان نشست در کشتی
معاشران را از بیم غرق، داد آرام
غرض که آدم وادریس و شیث و صالح و هود
شعیب و یونس و لوط و دگر رسل بتمام
بوحدتند، علی کز برای رونق دین
ظهور کرده بهر دوره‌یی بدیگر نام
ازین زیاده بجرئت مزن رکاب ای طبع
بکش عنان که عوامند خلق کالانعام+
زبان بکام کش ای خیره سر که می‌ترسم
بکشتن تو برآرند تیغ‌ها زنیام
تو آینه بکف اندر محله‌ی کوران
ندا کنی که به بینید خویش را اندام
زهی امام همام ای امیر پاک ضمیر
که با خدایی همراز و همدم و همنام
بخرگه تو فلک را همی سجود و رکوع
بدرگه تو ملک را همی قعود و قیام
بیمن حکم تو ساری‌ست، نور در ابصار
به فر امر تو جاری‌ست روح در اجسام
تفقدی ز کرامت به سوی عمان کن
که از ولای تو بیرون نمی‌گذارد گام
بجز مدیح تو کاریش نی بسال و بماه
بجز ثنای تو شغلیش نی بصبح و بشام
محب راه ترا شهد عشرت اندر کاس
عدوی جاه ترا زهر حسرت اندر جام
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۴۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: مَنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً خداوند کریم، نامبردار عظیم، مهربان نوازنده بخشنده دارنده، جلت احدیته و تقدست صمدیته، در این آیت بندگان را مى‏نوازد هم توانگران را و هم درویشان را، توانگران را مى‏نوازد، که ازیشان قرض میخواهد و قرض از دوستان خواهند. یحیى معاذ گفت عجبت ممّن یبقى له مال و رب العرش استقرضه. و فى الخبر الصحیح ینزل اللَّه عز و جل، فیقول من یدعونى فاجیبه؟ ثم یبسط یدیه، فیقول من یقرض غیر عدوم و لا ظلوم؟
چه دانى تو؟ که این قرض خواستن چه کرامت و چه نثار است! نثارى که بر روى جان گویى نگارست، و درخت سرور از وى ببارست، و دیده طرب بوى بیدارست. میگوید کیست او که قرض دهد باو که ظالم نیست تا به برد و درویش نیست که از باز دادن درماند، و آن کس که قدر این خطاب شناسد، فضل از مال جان و دل در پیش نهد گوید:
جز با تو بجان و دل تکلف نکنم
دل ملک تو شد درو تصرف نکنم
گر جان باشارتى بخواهى ز رهى
در حال فرستم و توقف نکنم
روزى على مرتضى ع در خانه شد، حسن و حسین پیش فاطمه زهرا مى‏گریستند، على گفت یا فاطمه چه بودست این روشنایى چشم و میوه دل و سرور جان ما را که میگریند؟ فاطمه گفت یا على مانا که گرسنه‏اند، که یک روز گذشت تا هیچ چیز نخورده‏اند. و دیگى بر سر آتش نهاده بود على گفت آن چیست که در دیگست؟ فاطمه گفت در دیگ هیچ چیز نیست مگر آب تهى، دل خوشى این فرزندان را بر سر آتش نهادم، تا پندارند که چیزى مى‏پرم، على ع دلتنگ شد عبایى نهاده بود برگرفت و به بازار برد و بشش درم بفروخت و طعامى خرید، ناگاه سائلى آواز داد که «من یقرض اللَّه یجده ملیّا وفیّا» على ع آنچه داشت بوى داد، باز آمد و با فاطمه بگفت. فاطمه گفت: وفقت یا ابا الحسن و لم تزل فى خیر
نوشت باد یا ابا الحسن که توفیق یافتى و نیکو چیزى کردى، و تو خود همیشه با خبر بوده و با توفیق، على بازگشت تا بمسجد رسول شود و نماز کند، اعرابیى را دید که شترى میفروخت، گفت یا ابا الحسن این شتر را میفروشم بخر، على گفت نتوانم که بهاى آن ندارم، اعرابى گفت بتو فروختم تا وقتى که غنیمتى در رسد یا عطائى از بیت المال بتو درآید، على آن شتر بشصت درم بخرید و فرا پیش کرد، اعرابى دیگر پیش وى درآمد، گفت یا على این شتر بمن فروشى گفت فروشم، گفت بچند؟
گفت، بچندانک خواهى، گفت بصد و بیست درم خریدم، على گفت فروختم، صد و بیست درم پذیرفت از وى، و بخانه باز شد، با فاطمه گفت که ازین شصت درم با بهاى شتر دهم به اعرابى و شصت درم خود به کار بریم، بیرون رفت بطلب اعرابى، مصطفى را دید گفت یا على تا کجا؟ على قصه خویش باز گفت، رسول خدا شادى نمود و او را بشارت داد و تهنیت کرد، گفت یا على آن اعرابى نبود، آن جبرئیل بود که فروخت، و میکائیل بود که خرید، و آن شتر ناقه بود از ناقه‏هاى بهشت، این آن قرض بود که تو باللّه دادى و درویش را بآن بنواختى، و قد قال اللَّه عز و جل مَنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً اما نواخت درویشان درین آیت آنست که اللَّه قرض میخواهد، از بهر ایشان میخواهد و تا عزیزى نباشد از بهر وى قرض نکند، و نواخت درویش تمامتر و رتبت وى بالاتر از نواخت توانگر، از بهر آنک قرض خواستن هر چند که بغالب احوال از دوستان خواهند، اما افتد بوقت ضرورت که نه از دوست خواهند، و آن کس را که از بهر وى خواهند جز دوست و جز عزیز نباشد، نه بینى که مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم در حال ضرورت قرض خواست از جهودى، و درع خود بنزدیک وى برهن نهاد، تا جو پاره ستد قوت عیال را.
بنگر که از که خواست و بنگر که کرا خواست! هر چند که این نادر افتد، و اغلب آنست که قرض از دوستان خواهند، و روى فرا آشنایان کنند، چندین جایگه در قرآن رب العالمین خطاب میکند با آشنایان و مؤمنان أَقْرَضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً، وَ أَقْرَضْتُمُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً، إِنْ تُقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً با هر یکى حسن بگفت تا بدانى که آنچه به اللَّه دهند پاک باید و حلال و نیکو، ان اللَّه تعالى طیّب لا یقبل الّا الطیب، و گفته‏اند قرض حسن آن بود که در آن گوش بپاداش ندارى و در جست عوض آن نباشى و آنچه کنى استحقاق جلال حق را کنى، نه یافت مزد خود را.
آورده‏اند که فرداى قیامت رب العزة با بنده‏اى عتاب کند که صحیفه او پر حسنات بود، گوید طاعاتک لرغبتک فى الجنة و ترکک المعاصى لرهبتک من النار، فاىّ طاعة فعلتها لى؟
سهر العیون لغیر وجهک ضائع
و بکاؤهن لغیر فقدک باطل
من کان یعمل للجنان فاننى
من حبّ وصلک طول عمرى عامل
پیر طریقت گفت: من چه دانستم که پاداش بر روى مهر تاش است، من پنداشتم مهینه خلعت پاداش است، من چه دانستم که مزدورست، او که بهشت باقى او را حظ است، و عارف اوست که در آرزوى یک لحظه است.
وَ اللَّهُ یَقْبِضُ وَ یَبْصُطُ قبض و بسط در ید خداست، کار او دارد و حکم او راست، یکى را دل از شناخت خود در بند دارد، یکى را در انس با خود بر وى گشاید، یکى در مضیق خوف حیران، یکى در میدان رجا شادمان، یکى از قهر قبض وى هراسان، یکى بر بسط وى نازان، یکى بفعل خود نگرد در زندان قبض بماند، یکى بفضل حق نگرد بر بساط طرب آرام گیرد. همانست که پیر طریقت گفت: الهى گهى بخود نگرم گویم از من زارتر کیست؟ گهى بتو نگرم گویم از من بزرگوارتر کیست؟!
گاهى که بطینت خود افتد نظرم
گویم که من از هر چه بعالم بترم
چون از صفت خویشتن اندر گذرم
از عرش همى بخویشتن در نگرم
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۱۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: إِنَّ مَثَلَ عِیسى‏ عِنْدَ اللَّهِ کَمَثَلِ آدَمَ... این آیت از یک روى اشارت بقدرت خداى دارد، و از یک روى اشارت بتخصیص و تشریف عیسى (ع) و آدم (ع). اما تخصیص ایشان ظاهر است. و بیان قدرت آنست که: در آفرینش عیسى و آدم باز نمود که خداى قادر بهر کمالست، و قدرت او بى‏کسب و بى‏احتیال است.
توانایى او بى‏عجز و بى‏زوال است، و پایندگى او در عزّت و قدرت بى‏گشتن حال است.
نه خود در وصف قدرت بلکه در همه اوصاف قیّوم و متعال است. هر چه خواهد کند، و توان آن دارد که از نطفه مرده گاه آدمى زنده کند، وز بیگانه مرده گه آشنا زنده کند. ازین عجب‏تر که از خاک مرده آدم صفى آرد، و از مریم بى‏پدر عیسى (ع) پیدا کند، میان این و آن خدایى خود پیدا مى‏کند و قدرت خود بخلق مینماید. آن چیست که در عقل محالست که نه در تحت قدرت ذو الجلال است؟ آن چیست از معدوم که نه اللَّه بر آن قادر بر کمالست؟ مخلوق را قادر گویند لکن بر سبیل مجاز قدرت او کسبى، بعضى تواند و بعضى نه، و خداى بهر چیز قادر است: در معدوم چنان که در موجود، در مستحیل چنان که در معقول، در خیر و در شر، و در طاعت و در عصیان.
قال اللَّه تبارک و تعالى وَ خَلَقَ کُلَّ شَیْ‏ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِیراً.یکى از بزرگان دین خداى را عزّ و جلّ ثنا کرد و گفت: یا من یقدر و لکنه یغفر، یا من یعلم و لکنه یحلم، یا من یبصر و لکنه یصبر. این ثنا از آن خبر برگرفت که: «انّ حملة العرش ثمانیة. اربعة تسبیحهم: سبحان اللَّه عدد حلمه بعد علمه، و اربعة تسبیحهم سبحان اللَّه عدد عفوه بعد قدرته.
قوله: الْحَقُّ مِنْ رَبِّکَ فَلا تَکُنْ مِنَ الْمُمْتَرِینَ یا محمد (ص) نگر تا در گمان نیفتى که ما را در قدرت ایجاد شریک و انباز نیست، و ما را در آن بکس حاجت و نیاز نیست، و جز ما کس را قدرت ایجاد و اختراع سزا نیست.
یکى از پیران طریقت در مناجات گفت: خداوندا! کار آن کس کند که تواند و عطا آن کس بخشد که دارد، پس رهى چه دارد و چه تواند؟ چون توانایى تو کرا توانست؟ و در ثناء تو کرا زبانست؟ و بى مهر تو کرا سرور جان است؟
بى نسیم مهر دلبر راحت گلزار نیست
بى فروغ آن رخ گلرنگ نور و نار نیست‏
قوله: فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ اى مهتر! این بیگانگان با نهاد خراب، و جهل بى‏اندازه، و عقل مدخول، ایشان را چه سیرى کند این آیت اعتبار و قیاس که برایشان خواندى از راه اعجاز؟ این آیت مباهلة بر ایشان خوان، و پس بر ایشان قهر و سیاست ما گوش دار. مصطفى (ص) گفت: آتش آمده بر هوا ایستاده اگر ایشان مباهلت کردندى در همه روى زمین از ایشان یکى نماندى. و اصحاب مباهله پنج کس بودند مصطفى (ص) و زهرا (ع) و مرتضى (ع) و حسن (ع) و حسین (ع). آن ساعت که بصحرا شدند رسول ایشان را با پناه خود گرفت، و گلیم بر ایشان پوشانید، و گفت: «اللّهمّ! انّ هؤلاء اهلى»
جبرئیل آمد و گفت: «یا محمد! و انا من اهلکم»
، چه باشد یا محمد اگر مرا بپذیرى و در شمار اهل بیت خویش آرى؟، رسول (ص) گفت: «یا جبرئیل و انت منّا»، آن گه جبرئیل بازگشت و در آسمانها مینازید و فخر میکرد و میگفت: «من مثلى؟ و انا فى السّماء طاؤس الملائکة و فى الارض من اهل بیت محمد (ص)» یعنى چون من کیست؟ که در آسمان رئیس فریشتگانم، و در زمین از اهل بیت محمد (ص) خاتم پیغامبرانم.
این آب نه بس مرا که خوانندم
خاک سر کوى آشناى تو؟!
قوله تعالى: إِنَّ هذا لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ این قرآن سخنى پاک است، و کلامى راست و درست، کلام بار خداى عزیز، سخن آفریدگار حکیم عزیز. و کلامش عزیز، و رسولش عزیز. عزّت خود را گفت: وَ إِنَّ اللَّهَ لَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ. عزّت کلام را گفت: وَ إِنَّهُ لَکِتابٌ عَزِیزٌ و عزّت رسول را گفت: لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ مى‏گوید: بنده من ار کتابم عزیز است امام تو است، و رسولم عزیز است شفیع تو است، ور خود عزیزم خداى توام. چندین هزار سال است تا بندگان را میآفرینم، ایشان در من عاصى و کافر مى‏شوند، مرا زن و فرزند میگویند، و از گفت ناسزاى ایشان در عزّت وحدانیّت ما نقصانى نیامد. یا محمد (ص) تا ترا برسالت بخلق فرستادم، چندین هزار کافران بر حسد تو بیرون آمدند، و ترا ساحر و شاعر خواندند، و مجنون و کاهن خواندند، و در عزّت رسالت تو هیچ نقصان نیامد. و تا این قرآن بتو فرستادم چندان ملحدان و زنادقه قصد کردند که در آن طعنى کنند و عیبى آرند، هم ایشان مطعون گشتند، و در عزّت کلام ما عیب نیامد. مؤمنان عزیز کردگان من‏اند که گفته‏ام: وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ. شیاطین قصد ایمان ایشان کردند تا بربایند نتوانستند، هر چند که وسوسه کردند لکن بتعبیه ایمان راه نبردند، این همه بدان کردم که خود عزیزم و ایشان را عزیز کردم: عزتى فى الولایة، و عزة رسولى فى الکفایة، و عزة کلامى فى الاعجاز و الحجة، و عزة المؤمنین فى الرعایة و النصرة.
قُلْ یا أَهْلَ الْکِتابِ تَعالَوْا إِلى‏ کَلِمَةٍ سَواءٍ بَیْنَنا وَ بَیْنَکُمْ از روى تحقیق این خطاب با اهل توحید است و مریدان راه حقیقت. میگوید: شما که امروز سالکان منهج صدق‏اید اگر خواهید که فردا ساکنان مقعد صدق باشید، نگر تا مذهب ارادت خویش از خاشاک رسوم صیانت کنید، و بساط وقت خویش از کدورات بشریّت فشانده دارید، و مشرب همّت از غبار اغیار پاک گردانید. یک دل، یک ارادت و یک همّت باشید من اصبح و له هم واحد کفاه اللَّه هموم الدنیا و الآخرة.
اینست که گفت: وَ لا یَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ با هر پراکنده دلى بهر کویى فرو مشوید. نفس امّاره را فرمان مبرید، هواء مذمومه را مپرستید و لا تَتَّخِذُوا إِلهَیْنِ اثْنَیْنِ، إِنَّما هُوَ إِلهٌ واحِدٌ.
تا ترا دامن گرد گفتار هر تر دامنى
بنده پندار خویشى بنده اللَّه نیى‏
رشیدالدین میبدی : ۴- سورة النساء- مدنیة
۲۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: ما یَفْعَلُ اللَّهُ بِعَذابِکُمْ إِنْ شَکَرْتُمْ وَ آمَنْتُمْ خداى عالمیان، کردگار نهان دان، نوازنده بندگان، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه، درین آیت مى‏شکر خواهد از بندگان، آن شکر ایشان را امن میدهد از عقوبت جاودان. و شکر آنست که نعمت از منعم دانى، و بنده وار کمر خدمت بر بندى، و نعمت او در خدمت او بکار دارى، تا شرط بندگى بجاى آرى، و شرط بندگى دو چیز است: پاکى و راستى، پاکى از هر چه آلایش دین است، چون بخل و ریا و حقد و شره و حرص و طمع، و راستى در هر چه آرایش دین است، چون سخا و توکّل و قناعت و صدق و اخلاص. چون پاکى و راستى آمد او را خلعت بندگى پوشند، و پیراسته و آراسته فراپیش مصطفى برند، تا وى را بامّتى قبول کند، و اگر چنان بود که جمال این خلعت نبیند، و اثر پاکى و راستى بر وى ظاهر نبود، شکر و ایمان از وى درست نیاید، مردود دین گردد، و او را بأمّتى فرا نپذیرند. بر درگاه دین اسلام کس عزیزتر از آن نیست که پاک بود و راست. اوّل نواختى که خداى با وى کند، آن بود که در فراست بر وى بگشاید، و چراغ معرفت در دلش بر افروزد، تا آنچه دیگران را خبر بود، او را عیان گردد، آنچه دیگران را علم الیقین است، او را عین الیقین شود، در مملکت حادثه‏اى در وجود نیاید که نه دل وى را از آن خبر دهند. مصطفى (ص) گفت: «و اتّقوا فراسة المؤمن فانّه ینظر بنور اللَّه».
این دیده سرّ چون پدید آید چون دیده سر بود. عمر خطاب در مدینه و ساریه در عراق، عمر در میان خطبه همى گفت اندر مدینه که: یا ساریة! الجبل الجبل. ساریه در عراق سخن عمر میشنید. این شنیدن از کجا است؟ از آنجا که دلست، نه از آنجا که گل است.
و در تحقیق فراست اولیا روایت کنند که امیر المؤمنین على (ع) روزى قدم در رکاب مرکب میکرد تا بغزاة شود، مردى منجّم بیامد، و رکاب او گرفت، گفت: یا على! امروز بحکم نجوم در طالع تو نگاه کردم و ترا روى رفتن نیست، که ترا نصرت نخواهد بود. على (ع) گوید: دور، اى مرد از بر مرکب من.
حیدر کرار بدان قدم در رکاب کرده است تا چون تویى رکاب او گیرد، و باز گرداند، دور باش از بر من که اندیشه سینه من کم از آن اثر نکند که خورشید در فلک.
اگر فلک را از بهر کارى در گردش آورده‏اند، ما را نیز هم از بهر کارى در روش آورده‏اند.
کسى را که دقیقت او حقیقت بود، و ثوانى او سبع مثانى بود، و اصطرلاب او دل او بود، اندیشه وى کم از رأى تو بود! من بدین حرف خواهم شد، و جز امروز حرب نخواهم کرد، که مرا بفراست باطن معلوم شدست که ازین لشکر من نه کشته شود. و اللَّه که ده نبود و از لشکر دشمن نه بجهند. و اللَّه که ده نجهند. چون حیدر بحرب بیرون شد، عزیزى پیش رفت کشته شد، دیگرى و دیگرى، تا عدد نه تمام شد.
آن گه در آمدند گرد لشکر متمرّدان، همه را کشتند، مگر نه تن که از سر تیغ حیدر بجستند. هر کجا در اطراف عالم متمرّدى، طاغیى، باغیى، کافرى، منافقى مبتدعى بماندست همه از اصل آن نه تن خاستست، تا ترا معلوم گردد که تأثیر دل بنده مؤمن پیش از تأثیر فلک است در آسمان. آنچه در آسمان و زمین یابى، در خود یابى، و آنچه در بهشت و دوزخ یابى در خود یابى، و آنچه در خود یابى، نه در آسمان یابى و نه در زمین، نه در بهشت و نه در دوزخ.
لا یُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ سخن ببدى که خداى تعالى آن را مى‏نپسندد و دوست ندارد آنست که: در وصف خالق آن گویى که توقیف‏دار آن نیست، و در وصف مخلوق آن گویى که در شرع ترا دستورى نیست. آن از بى حرمتى رود، و این از بى وفایى. آن یکى مایه بدعت است و این یکى عین معصیت. إِلَّا مَنْ ظُلِمَ سخن مظلوم در حقّ ظالم چون بدستورى شرع بود، آن بدى نیست بحقیقت، امّا نام بدى بر وى افتاد بر سبیل جزا، چنان که گفت: وَ جَزاءُ سَیِّئَةٍ سَیِّئَةٌ مِثْلُها، امّا چون مرد مردانه بود، و در کوى حقیقت یگانه بود، جزاء بدى نکند، و رخصت در آن نجوید، و داند که عفو نکوتر، و احتمال تمامتر. یقول اللَّه عزّ و جلّ: فَمَنْ عَفا وَ أَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ.
و آن گه گفت: وَ کانَ اللَّهُ سَمِیعاً عَلِیماً خداى شنوا است و دانا. شنوا است که سخن ظالم میشنود، اى واى بر وى آن گه کش عقوبت کنند. دانا است که عفو و احتمال مظلوم میداند، طوبى مرورا آن گه که بنواخت و ثواب رسد.
إِنْ تُبْدُوا خَیْراً اشارتست باحکام آداب شریعت، أَوْ تُخْفُوهُ اشارتست بتحقیق احکام حقیقت، أَوْ تَعْفُوا عَنْ سُوءٍ اشارتست بتحصیل محاسن الأخلاق.
فَإِنَّ اللَّهَ کانَ عَفُوًّا قَدِیراً هر که را آن همه حاصل گشت، اللَّه توانا است که محبوب و مطلوب او در کنار وى نهد.
یَسْئَلُکَ أَهْلُ الْکِتابِ الآیة چه بیخرد بودند آن قوم، و چه بى حرمت که دیدار حق میخواستند، و آن گه گوساله میپرستیدند. کسى که گوساله معبود وى بود، کى روا باشد که حق مشهود وى بود. و بآن سؤال رؤیت که کردند جز بیگانگى نیفزود ایشان را، و جز خوارى و مذلّت نیامد بر وى ایشان، از آنکه رؤیت حق نه بر وجه تعظیم خواستند، و نه بر موجب تصدیق، و نه بر غلبه اشتیاق. و ابرار امّت محمد چون در آرزوى دیدار حق بسوختند، و از تعظیم و اجلال حق آنچه در دل داشتند.
بر زبان نیاوردند، لا جرم ربّ العزّة مرهم دل ایشان را گفت: الا طال شوق الأبرار الى لقایى و انّى الى لقائهم لأشدّ شوقا.
وَ آتَیْنا مُوسى‏ سُلْطاناً مُبِیناً گفته‏اند: این سلطان مبین قوّت دل بود، و کمال حال، تا طاقت کلام سماع حق بى‏واسطه داشت. موسى را پرسیدند که از کجا دانستى که حق است که با تو سخن میگوید؟ گفت: انوار هیبت و جلال الوهیّت و آثار عزّ و جبروت احدیّت مرا فرو گرفت، دانستم که حقّ است که با من سخن میگوید. بتأیید ربّانى، و قوّت الهى گفتم: انت الّذى لم یزل و لا یزال، لیس لموسى معک مقام و لا له جرأة فى الکلام الّا ان تبقیه ببقائک و تنعته بنعوتک. چنان که موسى را درین جهان سلطان مبین داد در سماع کلام حق، امّت احمد را در آن جهان سلطان مبین دهد در دیدار حق. مصطفى (ص) گفت: «انّکم سترون ربّکم عزّ و جلّ، لا تضامّون فى رؤیته کما ترون القمر لیلة البدر، فمن استطاع منکم ان لا یغلب على صلاة قبل طلوع الشمس و قبل غروبها فلیفعل.
درین خبر اشکالست، هم از روى لغت، هم از روى معنى، و شرح آن دراز است جز بموضع خویش در اثبات رؤیت نتوان گفت، و اللَّه اعلم.
رشیدالدین میبدی : ۵- سورة المائدة- مدنیة
۶ - النوبة الثانیة
قوله تعالى و تقدس: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ ابْتَغُوا إِلَیْهِ الْوَسِیلَةَ معنى توسل تقرب است، یقال: توسلت الى فلان اى تقربت الیه، و گفته‏اند: معنى وسیلت محبت است، ابْتَغُوا إِلَیْهِ الْوَسِیلَةَ اى تحبّبوا الى اللَّه، میگوید: اى شما که مؤمنانید، دوست خدا باشید، و بوى تقرب کنید، و نزدیکى جویید باخلاص اعمال، و اجتناب محارم، و احسان با خلق، و گفته‏اند: وسیلت درجه عظیم است در بهشت ساخته از بهر مصطفى (ص)، و فى ذلک‏ یقول النبى (ص): «سلوا اللَّه لى الوسیلة، فانها درجة فى الجنة، لا ینالها الا عبد واحد، و أرجو ان اکون انا هو»، و عن على بن ابى طالب (ع)، قال: «ان فى الجنّة لؤلؤتین الى بطنان العرش، واحدة بیضاء، و الأخرى صفراء، فى کل واحدة منهما الف غرفة، فالبیضاء هى الوسیلة لمحمد (ص) و اهل بیته، و الصفراء لابراهیم (ع) و اهل بیته.
و نظیر هذه الایة قوله تعالى و تقدس: أُولئِکَ الَّذِینَ یَدْعُونَ یَبْتَغُونَ إِلى‏ رَبِّهِمُ الْوَسِیلَةَ أَیُّهُمْ أَقْرَبُ. یقال: و سل یسل وسیلة، فهو واسل، و جمع الوسیلة وسائل. وسائل آن وسائط است که میان رهى و مولى پیوستگى را نشانست، و سبب اتصال بنده بمولى آنست. وَ جاهِدُوا فِی سَبِیلِهِ اى فى طاعته، لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ اى تظفرون بعدوّکم و تسعدون فى آخرتکم.
إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا لَوْ أَنَّ لَهُمْ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً وَ مِثْلَهُ مَعَهُ اى ضعفه معه، لِیَفْتَدُوا بِهِ اى لیفتدوا به انفسهم. مِنْ عَذابِ یَوْمِ الْقِیامَةِ ما تُقُبِّلَ مِنْهُمْ.
قال النبى (ص): «یقال للکافر یوم القیامة: أ رأیت لو کان لک مثل الارض ذهبا لکنت تفتدى به؟ فیقول: نعم. فیقال قد سئلت ایسر من ذلک».
یُرِیدُونَ أَنْ یَخْرُجُوا مِنَ النَّارِ وَ ما هُمْ بِخارِجِینَ مِنْها همانست که جاى دیگر گفت حکایت از دوزخیان: رَبَّنا أَخْرِجْنا مِنْها خداوندگارا! بیرون آر از آتش، و برهان از عقوبت. جواب ایشان دهند پس از هزار سال: اخْسَؤُا فِیها وَ لا تُکَلِّمُونِ.
جاى دیگر گفت: إِنَّکُمْ ماکِثُونَ این خطاب با کافرانست، و قضیت کفر ایشان که جاوید در دوزخ بمانند و هرگز بیرون نیایند. و دلیل برین ابتداء آیت است که گفت: إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا. اما مؤمنان اهل معصیت اگر چه بگناهان خویش در دوزخ شوند، جاوید در آن نمانند و بیرون آیند، لقول النبى (ص): «لیصیبنّ اقواما سفع من النار بذنوب اصابوها عقوبة، ثم یدخلهم اللَّه الجنة بفضل رحمته فیقال لهم الجهنمیون».
و فى روایة اخرى: «یخرج قوم من امتى من النّار بشفاعتى یسمّون الجهنمیین»
و روى: «اذا فرغ اللَّه من القضاء بین عباده، و اراد أن یخرج من النّار من اراد ان یخرجه ممّن کان یشهد ان لا اله الا اللَّه، امر الملائکة أن یخرجوا من کان یعبد اللَّه، فیخرجونهم، و یعرفونهم بآثار السجود، و حرم اللَّه على النّار ان تأکل اثر السجود، فکل ابن آدم تأکله النار الا اثر السجود، فیخرجون من النّار قد امتحشوا و عادوا حمما، فیصبّ علیهم ماء الحیاة. فینبتون کما تنبت الحبّة فى حمیل السیل».
این اخبار صحاح دلیلهاى روشن‏اند که از مؤمنان هیچ کس در دوزخ نمیماند.
گرچه گنهکار و بد کردار بود، چون اصل توحید و مایه ایمان بر جاى بود اگر چه اندکى باشد، ربّ العالمین چون خواهد که ایشان را برهاند، و کرم خود بخلق نماید، قومى را برگمارد ازین مؤمنان مخلصان تا در آن عرصه قیامت جدال درگیرند، و از بهر آن برادران که در آتشند سخن گویند. در خبر است که گویند: «ربّنا اخواننا کانوا یصومون معنا و یصلّون و یحجّون، فادخلتهم النّار»! خداوندا برادران ما که با ما نماز کردند، و روزه داشتند، و حج کردند، اکنون ایشان را بدوزخ فرستادى! ربّ العزّة گوید: روید، و هر که را بصورت شناسید، بیرون آرید که صورتهاشان برجاست.
آتش صورت ایشان نخورد. ایشان روند، و خلقى بسیار بیرون آرند. پس رب العالمین ایشان را گوید: «ارجعوا» بدین قناعت کنید، باز گردید، هر کرا در دیوان وى از خیر یک مثقال ببینید، بیرون آرید. ایشان روند، و بحکم فرمان قومى را بیرون آرند، پس با نیم مثقال آید، پس با همسنگ یک ذرّه آید. پس گویند: ربّنا لم نذر فیها خیرا. خداوندا نمى‏بینیم در دوزخ کسى که در وى هیچ خیر مانده است. پس ربّ العالمین گوید: شفعت الملائکة، و شفع النبیّون، و شفع المؤمنون، و لم یبق الا ارحم الراحمون، فیقبض قبضة من النار، فیخرج منها قوما لم یعلموا خیرا قطّ، قد عادوا حمما، فیلقیهم فى نهر فى افواه الجنّة، یقال له نهر الحیاة، فیخرجون کما تخرج الحبة فى حمیل السیل، فیخرجون کاللؤلؤ فى رقابهم الخواتیم، فیقول اهل الجنة هؤلاء عتقاء الرحمن، ادخلهم الجنة بغیر عمل عملوه.
وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَیْدِیَهُما این در شأن طعمة بن ابیرق فرو آمد که آن درع دزدید، و قصه وى در سورة النساء رفت، و رفع آن بر معنى جزاء است، یعنى: من سرق فاقطعوه. و روا باشد که خبر ابتدایى باشد که در آن مضمر است، یعنى: فیما فرض علیکم و السارق و السارقة فاقطعوا. میگوید: در آنکه بر شما فرض کردند حکم دزدان است، و آن حکم آنست که دستهاى ایشان ببرید، یعنى که مرد را دست راست ببرید، و زن را دست راست چون دزدى بر ایشان روشن شود، و این آن گه باشد که دزد عاقل بود، و بالغ، و باختیار خویش، نه مکره و ملتزم حکم اسلام، نه حربى و نه مستأمن، بیک قول، و آنکه در حرز مسلمان شود یا ذمى ثابت العصمة، و کالایى که در شرع متقوّم بود، از حرز خویش بیرون آرد: زر و سیم و خزّ و بزّ و امثال آن از اندرونها در خانه‏هاى دربسته، یا حارس بر آن نشسته، و کفن از گور، و بیرون از کفن نه، و چارپاى‏ از اصطبل، و میوه از خرمنگاه که گوشوان بر آن نشسته، و گوسفند از گله، و شتر از قطار، چون شبان و جمّال بیدار باشند، و در آن مى‏نگرند، و آواز ایشان بدان میرسد، و آن چیز که بیرون آرد از آن حرز، قیمت آن کم از دانگى و نیم زر باشد بمذهب شافعى، یا ده درم سفید بمذهب ابو حنیفه، یا سه درم بمذهب مالک.
و حجّت شافعى خبر صحیح است، قال النبى (ص): «لا تقطع ید السارق الا فى ربع دینار فصاعدا»
، و آنکه در آن شبهتى نبود که نه مال فرزند بود یا فرزند فرزند، و نه مال پدر بود یا اجداد وى، و نه مال هم جفت بود بیک قول، و آنکه یک نصاب بیک بار، تنها، بى‏شریکى از حرز بیرون آورده، یا دو نصاب بدو کس، چون این شرایط در وى مجتمع گشت، دست راست وى ببرند، از آنجا که مفصل کف است. پس اگر باز آید دوم بار پاى چپ وى ببرند. اگر بازآید سیوم بار دست چپ وى ببرند. اگر بازآید چهارم بار پاى راست وى ببرند، لما
روى ابو هریرة أن النبى (ص) قال فى السارق: «ان سرق فاقطعوا یده، ثمّ ان سرق فاقطعوا رجله، ثمّ ان سرق فاقطعوا یده، ثمّ ان سرق فاقطعوا رجله».
پس اگر پنجم بار دزدى کند، درست آنست که بر وى قتل نیست، و در شرع بر وى جز از تعزیر حدّى نیست. پس چون حدّ بر وى راندند تاوان آنچه دزدیده است بر وى واجب است، اگر درویش باشد، و اگر توانگر. امّا بمذهب کوفیان تاوان بر وى نباشد مگر که آنچه دزدیده بود خود بر جاى بود که بخداوند خویش باز دهند، و اگر صاحب مال آن مال بدزد بگذارد بصدقه یا بهبه، بعد از آنکه با امام افتاد، و حدّ واجب شد، آن حدّ بنیوفتند، بدلیل خبر صفوان بن امیه که رداء وى بدزدیدند. صفوان دزد را بگرفت، و پیش رسول خدا برد. رسول بفرمود تا دست وى ببرند. صفوان گفت: یا رسول اللَّه او را نه بدین آوردم، آن ردا بصدقه بوى دادم.
رسول خدا گفت: «فهلّا قبل أن تأتینى به»؟
و بعد از آنکه بر بنده حدّ واجب شد اگر قطع باشد و اگر غیر آن، روا نباشد که در آن شفاعت کنند، و با سقاط آن مشغول شوند، لما
روى عن عائشة ان قریشا اهمّهم شأن المرأة المخزومیّة التی سرقت، فقالوا من یکلّم فیها رسول اللَّه (ص)؟ و من یجرى علیه الا اسامة بن زید، حبّ رسول اللَّه، فکلّم اسامة، فقال رسول اللَّه: «الشفع فى حدّ من حدود اللَّه؟ ثمّ قام فاختطب، ثمّ قال: «انّما اهلک الّذین قبلکم، انّهم کانوا اذا سرق فیهم الشریف ترکوه، و اذا سرق فیهم الضعیف اقاموا علیه الحدّ، و ایم اللَّه لو أن فاطمة بنت محمد سرقت لقطعت یدها»، و روى أنّه قال (ص): «من حالت شفاعته دون حدّ من حدود اللَّه، فقد ضادّ اللَّه، و من خاصم فى باطل هو یعلمه، لم یزل فى سخط اللَّه حتى ینزع».
جَزاءً بِما کَسَبا بقول کسایى نصب على الحال است، و بقول زجاج مفعول له، اى لجزاء فعلهما، و بقول قطرب مصدر است، و کذلک اعراب قوله: «نَکالًا مِنَ اللَّهِ وَ اللَّهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ». فَمَنْ تابَ مِنْ بَعْدِ ظُلْمِهِ وَ أَصْلَحَ فَإِنَّ اللَّهَ یَتُوبُ عَلَیْهِ این توبه و اصلاح عمل بعد از قطع است و ردّ مال، یعنى که چون حدّ خداى بر وى براندند، و مال که برده است باز داد، بآن مخالفت شرع و ارتکاب محظور دین که از وى بیامده، اگر توبت کند و در خدا زارد. و نیز نکند، و عمل خویش باصلاح آرد، خداى آمرزگار است و توبت‏پذیر و بخشاینده.
و دلیل بر این، خبر ابن عمر است، گفتا: در عهد رسول خدا زنى دزدى کرد، و او را بگرفتند، و بحضرت رسول خدا بردند. رسول بفرمود که: «اقطعوا یدها» دست وى ببرید. قوم آن زن گفتند: یا رسول اللَّه! او را مى‏بازخریم به پانصد دینار. رسول خدا بدان التفات نکرد، گفت: «اقطعوا یدها». پس دست ببریدند. آن گه آن زن گفت: یا رسول اللَّه هل لى من توبة؟ مرا توبت هست از آنچه کردم؟ گفت: «نعم»، ترا توبت هست، و تو امروز پاکى از گناهان، چنان که آن روز که از مادر زادى. در آن حال این آیت فرو آمد که: فَمَنْ تابَ مِنْ بَعْدِ ظُلْمِهِ وَ أَصْلَحَ فَإِنَّ اللَّهَ یَتُوبُ عَلَیْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ.
أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ خزائن السماوات، المطر و الرزق، و خزائن الارض النّبات. یُعَذِّبُ مَنْ یَشاءُ من مات منهم على کفره، وَ یَغْفِرُ لِمَنْ یَشاءُ من تاب منهم على کفره، و قیل: یعذب من یشاء على الذنب الصغیر، و یغفر لمن یشاء الذنب العظیم، و وَ اللَّهُ عَلى‏ کُلِّ شَیْ‏ءٍ قَدِیرٌ من التعذیب و المغفرة.
یا أَیُّهَا الرَّسُولُ لا یَحْزُنْکَ الَّذِینَ یُسارِعُونَ فِی الْکُفْرِ اى لا یحزنک مسارعتهم فى الکفر، اذ کنت موعود النصر علیهم، میگوید: یا محمد: نبادا که شتافتن این منافقان و جهودان بکفر، ترا اندوهگن کند بعد از آنکه اللَّه تعالى وعده نصرت بر ایشان داد، این نصرت زود بود. تو اندوهگن مباش، اگر چه پشتى دارند بیکدیگر، که ایشان را کارى از پیش نشود، و قوت نبود. مِنَ الَّذِینَ قالُوا آمَنَّا بِأَفْواهِهِمْ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قُلُوبُهُمْ این حجت است بر مرجیان که میگویند: ایمان قولست و مجرد اقرار، بى‏تصدیق دل.
رب العالمین ایشان را دروغ زن کرد، و ایشان را مسارعان در کفر گفت. چون تصدیق دل با گفت زبان نبود.
وَ مِنَ الَّذِینَ هادُوا این سخن را دو وجه است: یکى آنکه: من الّذین قالوا و من الّذین هادوا، آن گه جهودان را صفت کرد: و هم سماعون. دیگر وجه آنست که وَ لَمْ تُؤْمِنْ قُلُوبُهُمْ تم الکلام، آن گه گفت: وَ مِنَ الَّذِینَ هادُوا سخنى مستأنف.
سَمَّاعُونَ لِلْکَذِبِ یعنى قائلون له، لقوله: سمع اللَّه لمن حمده اى قبل اللَّه حمده و اجاب، و بپارسى گویند: این سخن از وى مشنو یعنى مپذیر، ما سمع فلان کلامى اى ما قبله. میگوید: این جهودان دروغ شنوان و دروغ پذیرانند، یعنى از دانشمندان خویش، که ایشان را میگویند که محمد نه رسول است. سَمَّاعُونَ لِقَوْمٍ آخَرِینَ لَمْ یَأْتُوکَ سفیان عیینه را پرسیدند که جاسوس را در قرآن ذکرى هست؟ این آیت را برخواند: سَمَّاعُونَ لِقَوْمٍ آخَرِینَ لَمْ یَأْتُوکَ. میگوید: این جهودان بنى قریظه و نضیر بجاسوسى بنزدیک تو مى‏آیند، و سخن میگیرند، و با غائبان خویش میبرند، آنان که بنزدیک تو نمى‏آیند، و ایشان جهودان خیبرند. این همانست که جاى دیگر گفت: وَ إِذا خَلا بَعْضُهُمْ إِلى‏ بَعْضٍ، وَ إِذا خَلَوْا إِلى‏ شَیاطِینِهِمْ.
یُحَرِّفُونَ الْکَلِمَ مِنْ بَعْدِ مَواضِعِهِ یعنى یغیرون القرآن من بعد وضع اللَّه ایاه مواضعه، این آنست که خداى تعالى گواهى دادن محمد را بپیغامبرى در تورات بجاى تصدیق بنهاد، و حدود بر جاى تقریر و تنفیذ بنهاد. جهودان آن شهادت بر جاى تکذیب بنهادند، و حدود بر جاى تعطیل و تبدیل بنهادند. یَقُولُونَ إِنْ أُوتِیتُمْ هذا فَخُذُوهُ این در شأن دو جهود آمد از اشراف خیبر. مردى و زنى زنا کرده بودند، و محصن بودند، و آن زنا بر ایشان درست شده. جهودان خواستند که حدّ از ایشان بیفکنند، تا مسلمانان شماتت نکنند. در میان ایشان اختلاف افتاد در آن کار. یکدیگر را گفتند: بیایید تا باین پیغامبر عرب شویم، و این حکم پیش او بریم، اگر او در دین خویش حکم کند در ایشان بحدّ فرود از کشتن، آن را بپذیریم، و آن حدّ که در تورات است فروگذاریم، و گوئیم که: بحکم پیغامبر کار کردیم. وَ إِنْ لَمْ تُؤْتَوْهُ فَاحْذَرُوا و اگر چنانست که شما را از دین محمد حدّى ندهند فرود از کشتن، از پذیرفتن سخن محمد پرهیزید. آمدند بر رسول خداى و پرسیدند. رسول (ص) گفت: رجم است ایشان را، سنگسار کردن و کشتن. ایشان گفتند که: در تورات این نیست، که در تورات تحمیم است، روسیاه کردن و بر شتر بگردانیدن.
رسول خدا گفت ایشان را: فأتوا بالتوریة تورات بیارید. تورات بیاوردند، و عبد اللَّه بن سلام حاضر بود و ابن صوریا تورات خواندن گرفت، چون بآیت رجم رسید، دست بر آن نهاد. عبد اللَّه بن سلام گفت که: دست بر آیت رجم نهاد.
رسول گفت ایشان را: بآن خداى که به طور سینا، موسى را از خود سخن شنوانید، و تورات داد، و بآن خداى که بنى اسرائیل را دریا شکافت، و از فرعون و قبطیان برهانید، که شما در تورات زانى محصن را چه مى‏یاوید؟ گفتند که: رجم. رسول خدا فرمود: تا ایشان را سنگسار کردند، و بسنگ بکشتند، قال و نزل فیه: یا أَهْلَ الْکِتابِ قَدْ جاءَکُمْ رَسُولُنا یُبَیِّنُ لَکُمْ کَثِیراً مِمَّا کُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ الْکِتابِ وَ یَعْفُوا عَنْ کَثِیرٍ.
آن گه ابن صوریا گفت: یا محمد خواهم که از تو سه چیز بپرسم اگر دستورى دهى؟ رسول خدا وى را دستورى سؤال داد. اول گفت: اخبرنى کیف نومک؟
مرا خبر ده که خواب تو چونست؟ رسول (ص) گفت: «تنام عینى و قلبى یقظان».
قال:صدقت. اخبرنى عن شبه الولد اباه، لیس فیه من شبه امّه شی‏ء، او شبه امّه لیس فیه من شبه ابیه شی‏ء. مرا خبر ده از فرزند که گاهى بپدر ماند، و بمادر نماند هیچ چیز، و گاه بود که بمادر ماند، و شبه وى دارد، و شبه پدر ندارد هیچ چیز. رسول خدا گفت: «ایّهما علا ماؤه ماء صاحبه، کان الشبه له»
هر که را آب وى ببالا افتد از مرد و زن، فرزند شبه وى گیرد. قال: صدقت، اخبرنى ما للرجل من الولد؟ و ما للمرأة منه؟ مرا خبر ده که فرزند را از مرد چه بود؟ و از زن چه بود؟ درین یکى توقف کرد یک ساعت. آن گه روى رسول سرخ گشت، و عرق بر پیشانى آورد، و گفت: «اللحم و الظفر و الدّم و الشعر للمرأة، و العظم و العصب و العروق للرجل».
قال: صدقت.
ابن صوریا چون جواب مسائل شنید، مسلمان گشت، گفت: اشهد أن لا اله الا اللَّه و هذا رسول اللَّه النبى الامّى العربى الّذى بشر به المرسلون. پس جهودان بازگشتند مفتون و مخذول، رب العزة گفت جلّ جلاله: وَ مَنْ یُرِدِ اللَّهُ فِتْنَتَهُ اى ضلالته و کفره، فَلَنْ تَمْلِکَ لَهُ مِنَ اللَّهِ شَیْئاً لن تدفع عنه عذاب اللَّه. این بر معتزله و قدریه حجتى روشن است که رب العزّة ضلالت و کفر ایشان بارادت خود برد. و نفع و ضرر آن در دفع از رسول خود بگردانید. أُولئِکَ الَّذِینَ لَمْ یُرِدِ اللَّهُ أَنْ یُطَهِّرَ قُلُوبَهُمْ اى یصلح قلوبهم و یهدیهم، لَهُمْ فِی الدُّنْیا خِزْیٌ للمنافقین بهتک السر، و للیهود بالقتل و النفى، وَ لَهُمْ فِی الْآخِرَةِ عَذابٌ عَظِیمٌ دائم کثیر.
سَمَّاعُونَ لِلْکَذِبِ یعنى یسمعون منک لیکذبوا علیک، فیقولوا سمعنا منه کذا و کذا لما لم یسمعوا، این هم صفت جهودانست. أَکَّالُونَ لِلسُّحْتِ حاکمان و دانشمندان ایشانند که حرامخواران و رشوت خواران بودند، رشوت میستدند از آن سادة خویش، تا بدان نبوت محمد (ص) از عامه خود پنهان میداشتند. سحت در لغت عرب استیصالست، و اسحات هم چنان، فَیُسْحِتَکُمْ بِعَذابٍ بفتح الیاء و ضمّه، ازین باب است.
آن رشوت را سحت نام کرد که آن بترینه ارتشا بود در جهان که مرتشى خورد. سحت بضمّ حا قراءت مکى و بصرى و على است، باقى بسکون حا خوانند، و معنى هر دو لغت یکسانست. اخفش گفت: «کل کسب لا یحل فهو السحت»، و قال الحسن: «اذا کان لک على رجل دین، فما اکلت فى بیته فهو السحت»، و قال عمر و على و ابن عباس: «السحت خمسة عشر: الرشوة فى الحکم، و مهر البغى، و حلو ان الکاهن، و ثمن الکلب و القردة و الخمر و الخنزیر و المیتة و الدم، و عسب الفحل و اجر النّائحة و المغنّیة و الساحر، و اجر صور التماثیل، و هدیة الشفاعة»، و قال رسول اللَّه (ص): «لعنة اللَّه على الراشى و المرتشى».
فَإِنْ جاؤُکَ فَاحْکُمْ بَیْنَهُمْ أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ این آیت دلالت میکند که مصطفى (ص) مخیّر بود در حکم کردن میان اهل کتاب چون از وى حکم خواستند، و لهذا قال تعالى: وَ إِنْ تُعْرِضْ عَنْهُمْ فَلَنْ یَضُرُّوکَ شَیْئاً. علماء دین در حکم این آیت مختلف‏اند، یعنى که حکم تخییر چنان که مصطفى را بود امروز حاکمان اسلام را ثابت است یا منسوخ، و بیشترین علما بر آنند که حکم تخییر ثابت است حکام اسلام را، اگر خواهند حکم کنند میان اهل کتاب و همه اهل ذمت را، و اگر خواهند نکنند، و از آن اعراض نمایند، و این قول نخعى است و شعبى و عطا و قتاده، اما قول حسن و مجاهد و عکرمه و سدى آنست که این تخییر منسوخ گشت، و حکم کردن واجبست، لقوله تعالى: وَ أَنِ احْکُمْ بَیْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ، و آنچه گفت: بِما أَنْزَلَ اللَّهُ دلیل است که حکم اسلام و مسلمانان بر ایشان کنند، هم چنان که گفت: وَ إِنْ حَکَمْتَ فَاحْکُمْ بَیْنَهُمْ بِالْقِسْطِ یعنى بحکم الاسلام.
إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ معنى قسط عدلست. عرب گویند: اقسط اى ازال الجور و عدل. مقسطان دادگرانند، و صح فى الخبر «ان المقسطین عند اللَّه یوم القیامة على منابر من نور عن یمین الرحمن عزّ و جلّ، و کلتا یدیه یمین، هم الذین یعدلون فى حکمهم و اهالیهم و ما ولوا.
مصطفى (ص) در غزاء حنین غنیمت قسمت میکرد. مردى بود نام وى حرقوس بن زهیر، گفت: یا رسول اللَّه اعدل فانّک لم تعدل. رسول خدا را چهره مبارک سرخ شد، اثر آن سخن در روى پدید آمد، گفت: «ان لم اعدل فمن الذى یعدل، و جبرئیل عن یمینى، و میکائیل عن شمالى؟» فقال عمر: یا رسول اللَّه ائذن لى اضرب عنقه. فقال: «دعه فانى لا احب ان یقال ان محمدا یقتل اصحابه».
وَ کَیْفَ یُحَکِّمُونَکَ وَ عِنْدَهُمُ التَّوْراةُ سیاق این سخن بر طریق تعجیب است، میگوید: این جهودان ترا چگونه حاکم کنند، و حکم تو چون پسندند! وَ عِنْدَهُمُ التَّوْراةُ فِیها حُکْمُ اللَّهِ! و آن گه تورات سخن من بنزدیک ایشان، و حکم من در میان، رجم در آن روشن! و خود میدانند، و اینک ترا حاکم میسازند، نه از آنست که بر تو وثوق دارند، که آن طلب رخصت است که میکنند، نه بینى که پس از تحکیم از تو برمیگردند! و حکم تو بر رجم مى‏نپذیرند.
اینست که گفت: ثُمَّ یَتَوَلَّوْنَ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ. آن گه گفت: وَ ما أُولئِکَ بِالْمُؤْمِنِینَ این از آنست که ایشان مؤمن نه‏اند، و هرگز مؤمن نبودند: «من طلب غیر حکم اللَّه من حیث لم یرض به فهو کافر باللّه».
رشیدالدین میبدی : ۵- سورة المائدة- مدنیة
۸ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْیَهُودَ وَ النَّصارى‏ هر چند که حکم این آیت بر عموم است که البته هیچ مؤمن را نیست که با جهودان و ترسایان موالات گیرد، چنان که آنجا گفت: لا یَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْکافِرِینَ أَوْلِیاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ، جاى دیگر گفت: لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّی وَ عَدُوَّکُمْ أَوْلِیاءَ، اما على الخصوص نزول این آیت را سببى هست، و علما در آن مختلف‏اند. عطیّة بن سعید العوفى و زهرى گفتند: سبب آن بود که روز بدر چون آن هزیمت و شکستگى بر کافران افتاد، جماعتى مسلمانان با قومى جهودان که نزدیکان و دوستان ایشان بودند میگفتند ایمان آرید، پیش از آنکه شما را روزى دیگر چون روز بدر پیش آید، و آن گه خود هیچ بر جاى نمانید. مالک بن الضیف که از جهودان بود جواب داد که: شما بدان غره گشتید که جمعى از قریش بکشتید، از آنکه ایشان را در جنگ و تدبیر آن علم نبود، و ساز آن کار نداشتند، اگر ما را روزى پیش آید بینید که شما را بر ما دست نبود، و ما به آئیم.
عبادة بن الصامت الخزرجى گفت: یا رسول اللَّه مرا دوستان‏اند ازین جهودان گروهى که عدد ایشان فراوان است، و شوکت ایشان و قوت ایشان تمام است، و سلاح ایشان بسیار، اما از ایشان یارى نمیخواهم و دوستان نمیگیرم، و موالات ایشان نمیخواهم، که یار و دوست من جز خداى و رسول نیست. عبد اللَّه ابى سلول گفت: من بارى موالات جهودان و دست با ایشان یکى داشتن و با ایشان پناهیدن فرو نگذارم، که از دوائر و نوائب میترسم، روزگار و حال و دولت گردان است، نباید که حال بر ما بگردد و ما را بایشان حاجت بود. رسول خدا گفت: اگر حاجت بود ترا با ایشان حاجت بود نه عباده را، و موالات با ایشان تراست نه وى را. عبد اللَّه منافق گفت: پس من این مى‏پذیرم، و روا میدارم. پس رب العالمین در شأن ایشان این آیت فرستاد.
سدى گفت: نزول این آیت بعد از واقعه احد بود، قومى مسلمانان از مشرکان بترسیدند. یکى گفت: من بر جهودان روم، و از ایشان امان خواهم، تا ایمن گردم.
دیگرى گفت: من بزمین شام شوم. از ایشان زینهار و پیمان ستانم. رب العالمین این آیت فرستاد، و هر دو را از آن موالات جهودان و ترسایان باز زد، آن گه گفت: بَعْضُهُمْ أَوْلِیاءُ بَعْضٍ این جهودان و ترسایان و منافقان دوستان یکدیگرند، نصرت میدهند یکدیگر را، و بر مخالفت مسلمانان دست یکى میدارند، بو موسى اشعرى، عمر خطاب را گفت: مرا دبیرى نصرانى است. عمر گفت: قاتلک اللَّه! الا اتخذت حنیفا، اما سمعت قول اللَّه: لا تَتَّخِذُوا الْیَهُودَ وَ النَّصارى‏ أَوْلِیاءَ؟ بو موسى گفت: مرا با دین وى چه کار، مرا دبیرى وى بکار است نه دین وى. عمر گفت: «لا اکرمهم اذ اهانهم اللَّه، و لا أعزهم اذ أذلّهم اللَّه، و لا ادینهم اذ اقصاهم اللَّه».
وَ مَنْ یَتَوَلَّهُمْ مِنْکُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ فى معصیة اللَّه و سخطه و عذابه یوم القیامة، هر که ایشان را گزیند، و یارى دهد، و بدوستى گیرد، فردا در قیامت با ایشان است در سخط و عذاب خدا. إِنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ هر چه در قرآن از این لفظ است در ظالم و در فاسق، معنى آنست که اللَّه سازنده کار ایشان نیست. وجهى دیگر است که هر چه در آن لا یهدى است معنى آن ظالم و فاسق، و جز از آن کافر است. میگوید: راهنمایى نیست آن کس را که در علم اللَّه کافرى راست یعنى: الکافرین فى علمه.
فَتَرَى الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ مرض ایدر شک است، و نفاق در دین، و در شأن عبد اللَّه ابى سلول است و اصحاب وى. یُسارِعُونَ فِیهِمْ یعنى فى مودّة اهل الکتاب و معاونتهم على المسلمین بالقاء الاخبار الیهم. میگوید: این منافقان در صحبت جهودان میشتابند، و با ایشان موالات میگیرند، و میگویند که: از گردش روزگار میترسیم که بر محمد جاى شکستگى افتد، و کار وى بسر نشود، یا خشک سالى و قحطى در پیش آید، و بنعمت ایشان ما را حاجت بود، یا از دشمنى رنجى رسد که بمعاونت ایشان محتاج باشیم، پس با ایشان انبوه باشیم و با ایشان پناهیم روز حاجت را. تمّ کلامهم، اینجا سخن ایشان تمام شد.
فَعَسَى اللَّهُ أَنْ یَأْتِیَ بِالْفَتْحِ واجب است از خداى تعالى بر وعده‏اى که مؤمنانرا داده است، که مسلمانان را بر کافران ظفر دهد و نصرت کند بر مخالفان دین، و فتح آرد یعنى فتح مکه، «او امر من عنده» یا کارى برسازد از نزدیک خویش، و آن سه چیز است: تذلیل جهودان و کشف منافقان و هزیمت مشرکان. فَیُصْبِحُوا عَلى‏ ما أَسَرُّوا فِی أَنْفُسِهِمْ نادِمِینَ پس چون اللَّه تعالى مؤمنان را فتح و نصرت داد، و جهودان خوار گشتند، آن منافقان از آنچه در دل داشتند که با ایشان موالات کنند و خبرها بایشان افکنند، پشیمان شدند، و مؤمنان گفتند: «أَ هؤُلاءِ الَّذِینَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَیْمانِهِمْ» این جهودان آنند که سوگند میخورند با منافقان که ما با شماایم. حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ آن امیدهاى منافقان و آن پناهیدن ایشان باطل شد. و اگر گویى هؤُلاءِ منافقان‏اند، و لَمَعَکُمْ کاف و میم جهودان‏اند، وجهى دارد، و قول پیشینه به است که کاف و میم بر منافقان نهى و هؤلاء بر جهودان. و روا باشد که هؤلاء منافقان باشند و معکم.
مؤمنان، یعنى که مؤمنان گفتند آن گه که سرّ منافقان آشکارا شد که: این منافقان ایشانند که سوگندان یاد کردند بایمان مغلّظه که ما مؤمنانیم، و یار ایشانیم بر هر که مخالف ایشان است، رب العالمین گفت: حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ بطل کل خیر عملوه بکفرهم، فَأَصْبَحُوا خاسِرِینَ صاروا الى النّار و ورث المؤمنون منازلهم من الجنة.
یَقُولُ الَّذِینَ آمَنُوا بى واو قراءت حجازى و شامى است، باقى همه بواو خوانند، و یقول بنصب لام ابو عمرو خواند، و یقول عطف است بر فَعَسَى اللَّهُ أَنْ یَأْتِیَ، یعنى: و عسى ان یقول. باقى برفع لام خوانند بر استیناف، اى: و یقول الّذین امنوا.
قوله: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دِینِهِ مدنى و شامى یرتدد بتخفیف خوانند دال اول بکسر و دال دوم ساکن، باقى بتشدید خوانند بیک دال، و معنى هر دو یکسانست، دو لغت است بیک معنى، تخفیف و اظهار لغت اهل حجاز، و تشدید و ادغام لغت تمیم، و مثله قوله: وَ مَنْ یُشاقِقِ الرَّسُولَ، و قوله وَ مَنْ یُشَاقِّ اللَّهَ.
و این آیت اشارت فرا اهل ردّت است، ایشان که پس از وفات مصطفى (ص) مرتد گشتند، و این دلیل است بر اعجاز قرآن و صحّت نبوت مصطفى که اخبار از غیب است، و چنان که خبر داد چنان آمد.
و بر جمله اهل ردّت یازده نفر بودند: سه در عهد مصطفى در آخر عمر وى، و هفت در عهد ابو بکر صدّیق، و یکى در عهد عمر خطاب. اما آن سه نفر که مرتد گشتند بروزگار مصطفى (ص) در آخر عهد وى، بنو مدحج بودند، و رئیس ایشان اسود الکذاب بود، مردى کاهن مشعبذ که در یمن وطن داشتى، و دعوى پیغامبرى کرد، و عمّال رسول خدا را از یمن بیرون کرد. پس خداى تعالى وى را هلاک کرد بدست فیروز الدیلمى، و ذلک انّه بیّته و قتله على فراشه، فقال النبى (ص) و هو بالمدینة قتل الاسود البارحة رجل مبارک.
قیل: و من هو؟ قال: فیروز، و در روایت دیگر گفتند: فاز فیروز، فبشّر صلّى اللَّه علیه و سلم اصحابه بهلاک الاسود. فرقه دوم بنو حنیفه بودند در یمامه و رئیس ایشان مسیلمة بن حبیب ابو المنذر الکذاب الحنفى که دعوى پیغامبرى کرد اندر یمامه، و برسول خدا نبشت: من مسیلمة رسول اللَّه الى محمد رسول اللَّه، اما بعد فان الارض نصفها لک و نصفها لى. و رسول خدا جواب نبشت: «من محمد رسول اللَّه الى مسیلمة الکذاب، امّا بعد ف إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ یُورِثُها مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ».
پس رسول (ص) از دنیا بیرون شد، و کار مسیلمه در یمامه بالا گرفت یک چندى، آن گه در عهد ابو بکر صدیق بدست خوّات و وحشى کشته شد، تا وحشى میگفت پس از آن: قتلت خیر الناس فى الجاهلیة، و قتلت شرّ النّاس فى الاسلام. و فرقه سیوم بنو اسد بودند و رئیس ایشان طلحة بن خویلد. این طلعة در حیات مصطفى در آخر عهد وى دعوى پیغامبرى کرد، و پس از وفات مصطفى روزگارى در آن ردّت بماند و ابو بکر صدیق خالد ولید را با لشکرى بجنگ وى فرستاد، وى بهزیمت شد، روى به شام نهاد، و در بنى حنیفه گریخت، پس مسلمان گشت و حسن اسلامه. اما آن هفت گروه که پس از وفات مصطفى در خلافت ابو بکر صدّیق مرتد گشتند یکى قراره بود، رئیس ایشان عیینة بن حصن. دوم غطفان امیر ایشان قرة بن سلمه. سیوم بنو سلیم سر ایشان العجاه بن عبد یالیل. چهارم بنو یربوع مهتر ایشان مالک بن نویره.
پنجم طائفه‏اى از بنى تمیم و سر ایشان زنى بود که او را سجاحه بنت المنذر میگفتند دعوى پیغامبرى کرد و خود را بزنى به مسیلمة الکذّاب داد. ششم فرقه کنده بود رئیس ایشان الاشعث بن قیس. هفتم بنو بکر بن وائل بودند در زمین بحرین، و پیشرو ایشان الحطیم بن زید بود. امّا آن فرقت که در عهد عمر خطاب مرتد گشتند جبلة بن ایهم الغسانى بود و اصحاب وى. و اخبار اهل ردّت و قصه ایشان در تواریخ مشهور است، و شرح آن اینجا احتمال نکند.
فَسَوْفَ یَأْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ این قوم ابو بکر صدّیق است و خالد ولید، و سپاه اسلام و غازیان امّت که با اهل ردّت جنگ کردند و دین حقّ را نصرت دادند. چون ابو بکر صدّیق بقتال ایشان بیرون آمد، و لشکر جمع کرد، ساز جنگ بساخت، عمر خطاب گفت: کیف تقاتل النّاس و قد قال رسول اللَّه (ص): «امرت ان أقاتل النّاس حتى یقولوا لا اله الا اللَّه، فاذا قالوا عصموا منّى دماءهم و اموالهم الا بحقّها، و حسابهم على اللَّه».
فقال ابو بکر: هذا من حقّها، و اللَّه لأقاتلنّ من فرق بین الصلاة و الزکاة، و الّذى نفسى بیده لو منعونى عقالا او عناقا ممّا کانوا یؤدونها الى رسول اللَّه، لقاتلتهم علیها. قال عمر: فلمّا رأیت اللَّه شرح صدر ابى بکر لقتالهم، عرفت انّه الحقّ. قالوا: و أمّر على النّاس خالد بن الولید، و قال: اذا غشیتم دارا من دور النّاس، فسمعتم فیها اذانا للصلاة، فأمسکوا عنها، و ان لم تسمعوا اذانا فشنّوا الغارة.
مجاهد گفت: این قوم اهل یمن‏اند که مصطفى (ص) ایشان را گفته: «اتاکم اهل الیمن هم الین قلوبا و ارقّ افئدة، و الایمان یمان و الحکمة یمانیة».
و گفته‏اند که: رسول خدا را ازین آیت پرسیدند، سلمان ایستاده بود، دست مبارک خود بر دوش وى نهاد، گفت: «هذا و ذووه، و لو کان الدّین معلّقا بالثریا لنا له رجال من ابناء فارس، و فیهم نزلت: و ان یتولّوا یستبدل قوما غیرکم ثم لا یکونوا امثالکم».
و من الاخبار الواردة فى المحبّة ما روى انس بن مالک عن النّبی (ص)، قال: «ثلاث من کن فیه وجد طعم الایمان: من کان اللَّه و رسوله احبّ الیه ممّا سواهما، و من کان یحبّ المرء لا یحبّه الا اللَّه، و من کان أن یلقى فى النار احبّ الیه من ان یرجع الى الکفر، بعد اذ أنقذه اللَّه منه».
و قال (ص): «من احبّ لقاء اللَّه احبّ اللَّه لقاءه، و من کره لقاء» اللَّه کره اللَّه لقاءه».
و قال: «انّ اللَّه اذا احبّ عبدا دعا جبرئیل فقال: انّى احبّ فلانا فاحبّه، قال: فیحبّه جبرئیل، ثمّ ینادى فى السّماء فیقول: انّ اللَّه یحبّ فلانا فاحبّوه، فیحبّه اهل السّماء، ثمّ یوضع له القبول فى الارض».
و عن انس انّ رجلا قال یا رسول اللَّه متى السّاعة؟ قال: «ویلک و ما اعددت لها»؟ قال: ما اعددت لها الا انّى احبّ اللَّه و رسوله. قال: «انت مع من احببت»، و قال: «انّ اللَّه عز و جل اذا احبّ عبدا القى حبّه فى الماء، من شرب من ذلک الماء احبّه»، و قال: «اذا احبّ اللَّه عبدا حماه الدّنیا کما یظلّ یحمى احدکم سقیمه الماء، و اذا احبّ اللَّه عبدا استعمله»، قیل: یا رسول اللَّه و کیف یستعمله؟ قال: «یحبّب الیه طاعته و یوفّقه لها».
و فى بعض کتب اللَّه: «عبدى! أنا و حقّک لک محبّ، فبحقّى علیک کن لى محبّا».
قوله: أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ یعنى باللین و الرّحمة، أَعِزَّةٍ عَلَى الْکافِرِینَ بالغلظة. همانست که جاى دیگر گفت: أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَماءُ بَیْنَهُمْ. یقال دابّة ذلول بیّنة الذّل (بکسر الذّال)، اذا کان لیّنا سهل القیاد، و الذّل بکسر الذّال خلاف الذلّ بالضم، لانّ الاول اللین و الانقیاد، و الثّانی الهوان و الاستخفاف. میگوید: مؤمنانرا متواضع‏اند فروتن و نرم پهلو و چرب سخن، کقوله تعالى: وَ عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً با مؤمنان چنین‏اند امّا بر کافران درشت‏اند و تند و تیز، چنان که ددان بیابان در فریسه خویش افتند، ایشان در کافران و بى‏دینان افتند، و با ایشان بکوشند، اینست که رب العزة گفت: یُجاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ لا یَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ، نه چون منافقان‏اند که مراقبت کافران میکنند و از ملامت ایشان میترسند.
قال ابو ذر: «اوصانى رسول اللَّه (ص) بسبع: بحبّ المساکین و الدّنوّ منهم، و أن اصل رحمى و ان جفونى، و أن انظر الى من هو دونى و لا انظر الى من هو فوقى، و أن اقول الحق و ان کان مرّا، و ان لا اخاف فى اللَّه لومة لائم، و ان لا اسئل النّاس شیئا، و أن استکثر من قول لا حول و لا قوّة الا باللّه».
ذلِکَ فَضْلُ اللَّهِ اى محبّتهم للَّه و لین جانبهم للمسلمین، و شدتهم على الکافرین تفضّل من اللَّه علیهم...
إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ اى انّما والیکم و موالیکم و متولیکم اللَّه و رسوله.
ولى و مولى در لغت عرب هر دو یکیست. یقول تعالى: اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا، و قال فى موضع آخر: ذلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَى الَّذِینَ آمَنُوا، و معناهما واحد، و فى الخبر: من کنت مولاه فعلى مولاه‏
یعنى فى ولایة الدّین، و هى اجلّ الولایات. گفته‏اند: ولایت اینجا بمعنى اتصال است: «اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا» و «مَوْلَى الَّذِینَ آمَنُوا» لانّه جلّ و عزّ قد وصلهم برحمته و هو یلى امورهم، و یختصّهم بالرّحمة دون غیرهم. میگوید: مؤمنان‏اند که برحمت اللَّه مخصوص‏اند، و با خداى پیوند دوستى دارند، و خداى کارساز و همدل و یار ایشان، و همچنین‏ «من کنت مولاه فعلىّ مولاه».
میگوید: هر که مرا در دین و اعتقاد با وى پیوند است و دوستى، على را با وى پیوند است و دوستى، و این شرف و فضل على (ع) را گفت.
و من فضائل على (ع) ما روى عمران بن حصین انّ النّبی (ص) قال: «انّ علیّا منّى و انا منه، و هو ولىّ کل مؤمن بعدى».
و عن ابن عمر قال: «آخى رسول اللَّه (ص) بین اصحابه، فجاء علىّ تدمع عیناه، هذا على ولیّکم، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، فقال آخیت بین اصحابک و لم تؤاخ بینى و بین احد؟ فقال رسول اللَّه (ص): «انت اخى فى الدّنیا و الآخرة»، و قال: «انت منّى بمنزلة هارون من موسى الا انّه، لا نبىّ بعدى».
و روى الرّضا عن آبائه عن على (ع) قال: «قال لى رسول اللَّه (ص): لیس فى القیامة راکب غیرنا، و نحن اربعة، فقام الیه رجل من الانصار فقال فداک ابى و أمى انت و من؟ قال: أنا على البراق، و اخى صالح على ناقة اللَّه الّتى عقرت، و عمّى حمزة على ناقتى العضباء، و اخى على على ناقة من فوق الجنة، و بیده لواء الحمد ینادى: لا اله الا اللَّه، محمّد رسول اللَّه».
و قال (ص): «اذا کان یوم القیامة نودیت من بطنان العرش: نعم الأب ابوک ابراهیم الخلیل، و نعم الاخ اخوک على بن ابى طالب»!
و عن ابى سعید الخدرى قال: نظر رسول اللَّه (ص) فى وجه علىّ بن ابى طالب فقال: «کذب من یزعم انّه یحبّنى و هو یبغضک».
علىّ مرتضى ابن عم مصطفى شوهر خاتون قیامت فاطمه زهرا که خلافت را حارس بود، و اولیا را صدر و بدر بود چنان که نبوت بمصطفى ختم کردند خلافت خلفاء راشدین بوى ختم کردند.
خاتمت نبوّت و خاتمت خلافت هر دو بهم از آدم بمیراث همى آمد عصرا بعد عصر، تا بعهد دولت مصطفى خاتمت نبوت بمیراث بمصطفى رسید، و خاتمت خلافت بعلى مرتضى رسید. رقیب عصمت و نبوت بود، عنصر علم و حکمت بود، اخلاص و صدق و یقین‏ و توکل و تقوى و ورع شعار و دثار وى بود، حیدر کرّار بود، صاحب ذو الفقار بود، سیّد مهاجر و انصار بود. روز خیبر مصطفى گفت: «لأعطینّ هذه الرایة غدا رجلا یفتح اللَّه على یدیه، یحبّ اللَّه و رسوله، و یحبّه اللَّه و رسوله».
فردا این رایت نصرت اسلام بدست مردى دهم که خدا و رسول را دوست دارد، و خدا و رسول او را دوست دارند.
همه شب صحابه در این اندیشه بودند که فردا علم اسلام و رایت نصرت لا اله الا اللَّه بکدام صدیق خواهد سپرد. دیگر روز مصطفى گفت: «این على بن ابى طالب»؟
گفتند: یا رسول اللَّه هو یشتکى عینیه، چشمش بدرد است. گفت: او را بیارید. بیاوردند.
زبان مبارک خویش بچشم او بیرون آورد شفا یافت، و نورى نو در بینایى وى حاصل شد، و رایت نصرت بوى داد. على گفت: «یا رسول اللَّه اقاتلهم حتى یکونوا مثلنا»
ایشان را بتیغ چنان کنم که یا همچون ما شوند یا همه را هلاک کنم. رسول گفت: یا على آهسته باش، و با ایشان جنگ بر اندازه ناکسى و بى‏قدرى ایشان کن، نه بر قدر قوت و هیبت خویش، «یا على ادعهم الى الاسلام و أخبرهم بما یجب علیهم من حق اللَّه فیه، فو اللَّه لان یهدى اللَّه بک رجلا واحدا خیر لک من أن یکون لک حمر النعم».
إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ جابر بن عبد اللَّه گفت: این آیت در شأن مسلمانان اهل کتاب فرو آمد: عبد اللَّه سلام و اسد و اسید و ثعلبه، که رسول خدا ایشان را فرموده بود که با جهودان و ترسایان موالات مگیرید، و ذلک فى قوله: لا تَتَّخِذُوا الْیَهُودَ وَ النَّصارى‏ أَوْلِیاءَ. پس بنى قریظه و نضیر ایشان را دشمن گشتند، و سوگند یاد کردند که با اهل دین محمد نه نشینیم، و نه سخن گوئیم، و نه مبایعت و مناکحت کنیم.
عبد اللَّه سلام برخاست، و اصحاب وى بمسجد رسول خدا آمدند وقت نماز پیشین، و آن قصّه باز گفتند، و از قوم خویش شکایت کردند که چنین سوگندان یاد کردند بهجرت ما، و اکنون نه با ایشان مى‏توانیم نشست، و نه با یاران تو یا رسول اللَّه، که خانه‏هاى ما بس دور است از مسجد، و پیوسته اینجا نمى‏توانیم بود. اکنون تدبیر چیست، که ما در رنجیم. همان ساعت جبرئیل آمد، و این آیت آورد. رسول خدا بر ایشان خواند. ایشان گفتند: رضینا باللّه و برسوله و بالمؤمنین اولیاء. گفته‏اند که: آن ساعت که این آیت فرو آمد، یاران همه در نماز بودند، قومى نماز تمام کرده بودند، قومى در رکوع بودند، قومى در سجود، و در میانه درویشى را دید که در مسجد طواف میکرد، و سؤال میکرد. رسول خدا او را بخود خواند، گفت: «هل اعطاک احد شیئا»؟
هیچ کس هیچ چیز بتو داد؟ گفت: آرى آن جوانمرد که در نماز است انگشترى سیمین بمن داد.
گفت: در چه حال بود آنکه بتو داد. گفت: در رکوع بود، اندر نماز اشارت کرد بانگشت، و انگشترى از انگشت وى بیرون کردم. چون بنگرستند على مرتضى بود.
رسول خدا آیت برخواند، و اشارت بوى کرد: وَ یُؤْتُونَ الزَّکاةَ وَ هُمْ راکِعُونَ، و برین وجه آیت از روى لفظ اگر چه عام است از روى معنى خاص است، که مؤمنان را بر عموم گفت، و على بدان مخصوص است، و روا باشد که بر عموم برانند.
و معنى رکوع نماز تطوع بود یعنى که: و هم یصلّون من النوافل. اقامت صلاة یاد کرد، و آن گه راکعون جدا کرد شرف تواضع پیدا کردن را. و رکوع در قرآن جایها از دیگر ارکان نماز مسمّى است، و در آن دو وجه است: یکى آنست بر مذهب عرب که جزئى از چیزى یاد کنند، و بآن کل خواهند، که از رکوع سخن گوید نماز خواهد برین وجه، چنان که مریم را گفت: وَ ارْکَعِی، و چنان که گفت: وَ قُومُوا لِلَّهِ قیام یاد کرد، و گفت: وَ اسْجُدُوا لِلَّهِ سجود یاد کرد و مراد نماز است. دیگر وجه آنست که عرب پیش از اسلام سجود میکردند و قیام، معبود خویش را، و رکوع نشناختند.
رکوع اسلام در افزود. جایى که رکوع مجرد یاد کند بر آن وجه است، چنان که گفت:
وَ ارْکَعُوا، و گفت: وَ إِذا قِیلَ لَهُمُ ارْکَعُوا، و آنجا که گفت حکایت از داود: وَ خَرَّ راکِعاً معنى آن ساجد است در تفسیر، و از بهر آن راکع خواند که ساجد پیشتر برکوع شود پس بسجود، و رکوع در لغت عرب انحناء ظهر است.
وَ مَنْ یَتَوَلَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ هر که پذیرفتارى خود را و دل خود را و نازیدن خود را خداى را گزیند و او را دوست و یار پسندد و رسول را و مؤمنان را، فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ یعنى انصار دین اللَّه هم الغالبون. غالبان ایشانند که مؤمنانند و انصار دین خدااند، یعنى عبد اللَّه سلام و اصحاب وى، که ایشان غالب آمدند، و جهودان و ترسایان مغلوب، که ایشان را کشتند، و گروهى از خان و مان و اوطان آواره کردند.
رشیدالدین میبدی : ۵- سورة المائدة- مدنیة
۱۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: یَوْمَ یَجْمَعُ اللَّهُ الرُّسُلَ الایة صفت روز رستاخیز است، و نشان فزع اکبر، آن روز که صبح قیامت بدمد، و سراپرده عزت بصحراء قهارى بیرون آرند، و بساط عظمت و جلال بگسترانند. این هفت آسمان علوى که بر هواء لطیف بى عمادى بر یکدیگر بداشته، و بقدرت نگه داشته، ترکیب آن فرو گشایند، همه بر هم زنند، و بر هم شکنند، که میگوید جل جلاله: إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ. و این هفت فرش مطبق را توقیع تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَیْرَ الْأَرْضِ برکشند، و ذره ذره از یکدیگر برفشانند، و بباد بى‏نیازى بردهند، که میگوید: دُکَّتِ الْأَرْضُ دَکًّا دَکًّا. و این خورشید روان که چراغ جهانست، و دلیل زمان و مکان است، بسان مهجوران حضرت رویش سیاه کنند، در پیچند و بکتم عدم باز برند، که میگوید: إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ، و این نجوم ثواقب را و کواکب زهرا را همى بیک بار بر صورت برگ درخت بوقت خریف فرو بارانند، و در خاک مذلت بغلطانند، که میگوید: وَ إِذَا النُّجُومُ انْکَدَرَتْ.
فرمان آید که اى دوزخ آشفته! بر گستوان سیاست بر افکن، بعرصات حاضر شو، که دیر است تا این وعده داده‏ایم که: وَ بُرِّزَتِ الْجَحِیمُ لِمَنْ یَرى‏. اى فرادیس اعلى! طیلسان نعمت برافکن، و در موقف کمر انقیاد بر میان بند، که دوستان منتظرند، از راه دور دراز آمده‏اند، میخواهیم که راه بایشان کوتاه کنیم: أُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِینَ غَیْرَ بَعِیدٍ. اى جبرئیل تو حاجب باش. اى میکائیل تو چاوش حضرت باش.
اى زبانیه سراى عقوبت سلاسل و اغلال بر سر دوش نهید. اى غلمان و ولدان همه تاج خلد بر سر نهید. اى کروبیان و مقربان درگاه در حجب هیبت کمر سیاست بر میان بندید، و صفها برکشید. نخست مادر و پدر سید را بقعر دوزخ اندازید. پسر نوح‏ را غل شقاوت بر گردن نهید، و بدوزخ برید. پدر ابراهیم خلیل را بنعت دنبال بریده‏اى بدرک اندازید. بلعم باعورا را بیارید، و آن نماز و عبادت وى به باد بردهید، و غاشیه سگى در سر صورت او کشید، و باسفل السافلین اندازید، و سگ اصحاب الکهف بیارید، و بردابرد از پیش او بزنید، و قلاده منّت بر گردن وى نهید، و بزنجیر لطف ببندید، و در کوکبه نواختگان او را بدرجات رسانید. این چنین است اگر خواهیم بداریم، ورخواهیم برداریم: یفعل اللَّه ما یشاء و یحکم ما یرید.
صد هزار و بیست و چهار هزار نقطه نبوت و عصمت و سیادت آن ساعت بزانو درآیند، و علمهاى خود از آن فزع و هیبت فراموش کنند، و گویند: لا عِلْمَ لَنا. هزاران هزار مقربان درگاه و قدسیان ملأ اعلى همه زبان تضرع و تذلل گشاده که: ما عبدناک حق عبادتک. آن ساعت تیغ سیاست از غلاف قهر بیرون کشند، همه نسبها بریده گردانند مگر نسب رسول (ص). همه خویش و پیوند از هم جدا کنند، همه رخسارهاى ارغوانى زعفرانى گردد. بسا مادر که بى‏فرزند شود، بسا فرزند که بى‏مادر ماند: یَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِیهِ وَ أُمِّهِ وَ أَبِیهِ وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنِیهِ.
آدم صفى آن ساعت فرا پیش آید، گوید: بار خدایا! آدم را بگذار، و با فرزندان تو دانى که چه کنى. نوح گوید: خداوندا! درین فزع و سیاست طاقتم برسید. هیچ روى آن دارد که بر ضعیفى ما رحمت کنى، که ما بخود درمانده‏ایم، پرواى دیگران نیست، و موسى و عیسى بفریاد آمده که: بار خدایا! بر بیچارگى ما رحمت کن، آیا که در آن ساعت حال عاصیان و مفلسان چون بود، و کار ایشان چون آید.
همى در آن وقت و آن هنگام مهتر عالم و سید ولد آدم در میان جمع گوید: خداوندا! پادشاها! مشتى عاصیان‏اند این امّت من، گروهى ضعیفان‏اند، لختى بیچارگان و مفلسان‏اند. خداوندا! اگر در عملشان تقصیر است، شهادتشان بجاى است.
اگر در خدمتشان فترت است عقیده سنتشان برجاست. اگر کار ایشان تباه است فضل تو آشکار است. خداوندا! بفضل خود جرم ایشان بپوش، بلطف خود کار ایشان بساز.
برحمت خود ایشان را بنواز، که خود گفته‏اى: لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ.
إِذْ قالَ الْحَوارِیُّونَ یا عِیسَى ابْنَ مَرْیَمَ هَلْ یَسْتَطِیعُ رَبُّکَ أَنْ یُنَزِّلَ عَلَیْنا مائِدَةً الایة سؤال هر کس بر حسب حال او، و مراد هر کس بر اندازه همت او! شتّان بین امة و امة! چند که فرق است میان یاران عیسى و یاران مصطفى! یاران عیسى چون گرسنه شدند بر عیسى اقتراح کردند، دل عیسى بخود مشغول داشتند، و از حظ خود با مراعات وى نپرداختند. همه آواز برآوردند که: «هَلْ یَسْتَطِیعُ رَبُّکَ أَنْ یُنَزِّلَ عَلَیْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ». باز امت محمد یاران مصطفى (ص) چنان بودند با وى که ابو بکر صدیق چون تشنگى و گرسنگى بر وى زور کرد، و در غار مار وى را درگزید، بر خود همى پیچید، و صبر همى کرد، و با خود همى گفت. آیا اگر رسول خدا حال من بداند و رنج بشناسد که پس دلش بمن مشغول شود، و از بهر من اندوهگن گردد، و من رنج خود خواهم، و اندوه دل وى نخواهم. بر گرسنگى و تشنگى صبر کنم و شغل دل وى نخواهم، و نیفزایم. لا جرم فردا در انجمن رستاخیز و عرصه کبرى ندا آید که ابو بکر صدیق را دست گیرید، و در سرا پرده زنبورى و قدس الهى برید، تا لطف جمال ما دیده اشتیاق او را این توتیا کشد که: «یتجلى الرحمن للناس عاما و لابى بکر خاصا». این دولت و رتبت او را بدان دادیم که در دنیا یک قدم بر طریق هجرت با مصطفى در موافقت غار برگرفته.
عیسى از امت خویش یارى خواست، ایشان از وى مائده خواستند. باز مصطفى (ص) از امت خود یارى خواست که: «کُونُوا أَنْصارَ اللَّهِ». یاران همه تن و جان و مال فدا کردند. رب العزة آن از ایشان قبول کرد و بپسندید، و باز گفت: وَ الَّذِینَ تَبَوَّؤُا الدَّارَ وَ الْإِیمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ الایة، و قال تعالى: یُجاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ لا یَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ.
قال عیسى بن مریم: اللَّهُمَّ رَبَّنا أَنْزِلْ عَلَیْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ الایة چون عیسى دعا کرد، و مائده خواست رب العالمین دعاء وى اجابت کرد، و مراد وى در امت وى بداد، گفت: إِنِّی مُنَزِّلُها عَلَیْکُمْ یا عیسى! دریغ نیست که مائده میخواهند، و نعمت که مى‏طلبند، و نعمت خود همه براى خورندگان دادم، امّا ما را دوستانى‏اند از امت محمد که از ما جز ما را نخواهند، و جز بیاد ما نیاسایند، ور حدیث کنند جز حدیث ما نکنند، ور شراب خورند جز بیاد ما نخورند، از مهر ما با خود نپردازند، و از عشق ما با دیگرى ننگرند:
آن را که وصال یار دلبر باید
از خویشتنش فراق یکسر باید.
چون عشق مجنون روى در خرابى نهاد، پدر وى گفت: یا مجنون! ترا خصمان بسیار برخاسته‏اند، روزى چند غائب شو، تا مگر مردم ترا فراموش کنند، و این سوداء لیلى از تو لختى کمتر شود. وى برفت، روز سوم مى‏آمد، گفت: اى پدر! معذورم دار، که عشق لیلى آرام ما برده، و همه راهها بما فرو گرفته است. راه براه صلاح خود نمى‏برم، هر چند که همى روم جز بسر کوى لیلى آرام نمى‏یابم:
بس که اندر عشق تو من گرد سر برگشته‏ام
بى‏تو اى چشم و چراغم چون چراغى گشته‏ام‏
بس که دیرا دیر و زودا زود و بى گاه و بگاه
بر سر کویت سلامى کرده و بگذشته‏ام.
قوله: تَکُونُ لَنا عِیداً لِأَوَّلِنا وَ آخِرِنا سمى العید عیدا لان اللَّه تعالى یعود بالرحمة الى العبد، و العبد یعود بالطاعة الى الرب. یقول اللَّه عز و جل: وَ إِنْ عُدْتُمْ عُدْنا. و قیل معناه: انه اعید الامر الى ابتدائه، اى کما کان ابتداء المؤمن على الطهارة حین ولد من امه، ففى هذا الیوم اعید الى تلک الحالة من الطهارة، و لم یبق علیه معصیة. روى عن الحسن انه قال: «اخبرت ان المؤمنین اذا خرجوا یوم العید الى مصلاهم و یضعون جباههم على الرمضاء نظر اللَّه تعالى الیهم بالرحمة، و یقول: استأنفوا العمل فانه قد اعید الى الابتداء».
رشیدالدین میبدی : ۵۳- سورة النجم‏
النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. اسم یدلّ على جلال من لم یزل. اسم یخبر عن جمال من لم یزل. اسم ینبّه على اقبال من لم یزل. اسم یشیر الى افضال من لم یزل.
فالعارف شهد جلاله فطاش و الصّفی شهد جماله فعاش و الولىّ شهد اقباله فارتاش.
نام خداوندى که او را جلال بى‏زوال است و جمال بر کمال. جلال او آتش عالم سوز است و جمال او نور جهان افروز. جلال او غارت دل مریدان است و جمال او آسایش جان ممتحنان. جلال او غارت کننده دلى که درو رخت نهد، جمال او چون جلوه گردد غمان از دل برکند.
عارف بجلال او نگرد بنالد، محب بجمال او نگرد بنازد. آن یکى مینالد از بیم فصال، این یکى مى‏نازد بامید وصال. بیچاره کسى که نام او شنود و نه از جمال او خبر دارد نه از جمال او اثر بیند.
مى‏نداند که این نام کهسار را بلاله آرد، و دل بیداران را بناله آرد.
سماع این نام طرب افزاید و یافت این نام صفت رباید. دلهاى عارفان بجوش آرد عاصیان را بفریاد و خروش آرد.
نام تو بصد معنى نقاش نگارند
بر یاد تو و نام تو مى‏جان بسپارند
آن عزیزى پیوسته در همه حال بهمه اوقات این نام همى گفت، بعد از وفات او بخواب دیدند که حالت چیست، گفت نجوت من الجحیم و وصلت الى دار النعیم ببرکة بسم اللَّه الرحمن الرحیم.
رستم از جحیم. رسیدم بدار النعیم از برکات این نام عظیم. و یاد کردیم: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ.
وَ النَّجْمِ إِذا هَوى‏ بدان که حق جل و جلاله و تقدست اسماؤه اندرین سوره، از معراج مهتر عالم سید ولد آدم و سفر کردن وى بآسمان و بازگشتن از مشاهده و عیان خبر داد تا امت وى بدانستن این قصه روح را روح دهند و دل را نور و سرور افزایند. در ابتداء سوره بنى اسرائیل قصه رفتن وى یاد کرد و تعظیم آن را تنزیه خود جلّ جلاله در پیش داشت: سُبْحانَ الَّذِی أَسْرى‏ بِعَبْدِهِ. و اندرین سورة بازگشت وى از حضرت بیان کرد و تشریف او را بشخص قسم یاد کرد گفت: وَ النَّجْمِ إِذا هَوى‏.
بآن ستاره روشن، بآن ماه دو هفته، بآن چراغ افروخته، آن گه که از حضرت عیان بازگشت، شخص او مقام قربت دیده، دل او روح مشاهدت یافته، سرّ او بدولت مواصلت رسیده، در خلوت او ادنى بر بساط، انبساط راز شنیده.
و بدانک رفتن آن سیّد بآن منزل غریب نبود، اما آرام وى درین منزل عجیب بود، زیرا که خلق عالم در ظلمت بعد بودند و آن مهتر در نور زلفت و قربت بود. چون آن مهتر عالم جبرئیل را در مقام معلوم خود بگذاشت و برگذشت، اسرار انوار ظاهر و باطن او را بجذب حضرت سپرد، تا اندر دریا نور و بحر عظمت غوص کرد و رفرف شرف را بپاى همت بسپرد و چنانک مغناطیس آهن را بخود جذب کند، شرفات عرش مجید آن مهتر را بخود جذب کرد و از عرش مجید قصد حضرت قاب قوسین کرد و در مقام قاب قوسین در مسند جمال بوصف کمال در مشاهده جلال تکیه گاه ساخت، تنزیل عزیز این اسرار در رموز این کلمات بیان کرد که: ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنى‏.
از جمله خلایق، در عالم حقایق، کسى بزرگوارتر از محمد مصطفى نبود.
مراد اصلى از حکم الهى بر وفق علم ازلى ابداع حالت و اظهار جلالت آن مهتر بود.
اول جوهرى که از امر کن خلعت یافت و آفتاب لطف حق برو تافت، جان پاک آن مهتر بود.
هنوز نه عرش بود نه فرش، نه زحمت شب و نه رحمت روز، که صنع الهى مرو را از مستودع علم ازل بمستقرّ مجد ابد آورد و در روضه رضا بر مقام مشاهده او را جلوه کرد و هر چه بعد ازو موجود گشت طفیل وجود او بود و هر چه بوهم خلق درآید از الفت و زلفت و رأفت و رحمت و سیادت و سعادت، بر فرق ذات و صفات او نثار کرد، آن گه مر او را بقالب آدم صفى در آورد و بمدارج تلوین و مناهج تمکین گذر داد و در مسند رسالت بنشاند و مرو را امر کرد تا خلائق را بحضرت دین دعوت کند. گم شدگان را براه باز آرد و روندگان را بدرگاه خواند.
گویى بازى بود آن مهتر بر دست فضل آموخته، بر بساط قربت و زلفت پرورش داده، و از جمعیت مشاهدة او را بتفرقه دعوت درآورده تا عالمى را صید کند، همه را پیش لطف و قهر حق بدارد. امروز همه را بشریعت شکار خود گرداند و فردا در مقام شفاعت همه را بحق سپارد.
چون آن مهتر قدم در میان دعوت نهاد و آن عزیزان حضرت اجابت کردند، از هر گوشه طلیعه بلا سر برآورد و از آسمان فطرت باران محنت باریدن گرفت، قرآن قدیم از قصه غصه ایشان چنین خبر میدهد که: وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْ‏ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ و قال تعالى لَتُبْلَوُنَّ فِی أَمْوالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ... الآیة.
اى جوانمرد، هر که خیمه بر سر کوى محبت زند از چشیدن بلا و شنیدن جفا چاره نبود. ما دام تا قدم در عالم عافیت دارى، همه عالم بساط تو بود، چون قدم در عالم عشق نهادى، بزنجیر ز حیرت بر عقابین بلا پیچند و از حلقه در بى‏نیازى، حلق نیازت را برآویزند.
اگر مرد عیارى باشى و عاشق وفادار، نداء هل من مزید مى‏زنى و رنه که از الم زخم تیغ قهر، لا طاقة بر آرى. تازیانه عتاب بر سرت فرو گذارند و گویند:
چون دانستى که نیست مهر تو درست
چند نیّت هواء ما نبایستى جست‏
چون رنج بلا آن پاکان صحبت و عزیزان حضرت نبوة بغایت رسید و اذى کفار و طعن ایشان از حد درگذشت، فرمان آمد بجبرئیل پیک حضرت، برید رحمت سفیر رسالت که اى جبرئیل دلها آن مؤمنان و عزیزان صحابه در حیرت و غصه مانده و سینه‏هاشان معدن اندوه و حسرت شده، مانا که خبر ندارند از آن انواع نعیم و الطاف کرم که ما درین سراى باقى از بهر ایشان ساخته‏ایم و آن طرف و غرف که نام‏زد ایشان کرده‏ایم، برخیز و طبقات آسمان گذار کن و بعالم سفلى سفرى کن، بدرگاه محمد عربى شو، آن مهتر عالم و سید ولد آدم که پیغامبر ایشانست و پیغام رسان ما، بگوى تا بحضرت آید و مآل و مرجع ایشان بیند و آن و ناز و نعیم و فوز عظیم که ایشان را ساخته باز گوید و دل ایشان را مرهم نهد، تا آن مشقت و بلا که در دنیا مى‏کشند بامید این کرامت و عطا بر ایشان آسان شود.
اى محمد، یاران خود را گوى از حلاوت حلوا وصال کسى خبر دارد که تلخى حنظل فراق چشیده باشد.
آن کس که طمع دارد بملک کبیر، در جوار خداوند کریم، بر دیدار و رضا ذو الجلال عظیم، کم از آن نباشد که درین زندان دنیا، روزى چند، بار محنت بکشد و بامید آن نعمت، این محنت دولت انگارد.
چنانک آن پیر طریقت گفته الهى، بر امید وصل چندان اشک باریدم که بر آب چشم خویش تخم درد بکاریدم،
ور سعادت ازلى دریابم
این درد پسندیدم‏
ور دیده من روزى بر تو آید
آن محنت همه دولت انگاریدم.
در خبرست که مصطفى (ص) بامداد آن روز که شبانگاه بمعراج بود از بدایت سفر خود بر زمین تا به بیت مقدس خبر داد. عزیزان صحابه شاد شدند و قبول کردند و این خبر در مکه منتشر گشت و ابو بکر صدّیق آن روز غایب بود، بحضرت نبوت نرسیده بود، بو جهل چون این خبر بشنید، با خود گفت اگر هیچ ممکن شود که بو بکر را از اتّباع محمد بسببى بر توان گردانید، آن سبب این خبر محال باشد، پس برخاست براه بو بکر شد، مرو را گفت اى پسر بو قحافه، این یار تو محمد محالى میگوید که هیچ عاقل مر آن را قبول نکند، مى‏گوید دوش ازین مسجد برفته‏ام و به بیت مقدس شده‏ام و هم در شب باز آمده‏ام، یا با بکر تو باور کن که اندر شبى کسى از مکه به بیت مقدس شود و هم در شب بازآید..؟ که یک ماهه را هست مر کاروان را و مر مرد رونده را، اگر باور دارى این خبر محال، در نقصان عقل تو هیچ شک نبود. صدّیق بو بکر مرو را تلقین داد، جوابى محترز، ببیانى ملخص، گفت ان قال هو فقد صدق. اى ابا جهل اگر این چه تو مى‏گویى محمد گوید، راست گوید. بو جهل از او نومید گشت و بو بکر بشتاب آمد بنزدیک رسول و پیش از آنکه بنشست، صادق‏وار و عاشق‏وار گفت یا رسول اللَّه مرا خبر ده از آن سفر دوشین تو.
گفت یا با بکر دوش جبرئیل آمد و براق آورد و مرا به بیت مقدس برد، ارواح پاک انبیا را دیدم و سادات ملاء اعلى، و ایشان را امامى کردم و از آنجا بخطّه ملکوت سفر کردم و بافق اعلى رسیدم و آیات کبرى دیدم و هم در شب بخطه مکه باز آمدم.
بو بکر گفت صدقت یا رسول اللَّه، بعزت آن خداوند که ترا بحق فرستاد که چنان که ترا به بیدارى بصورت و شخص اندرین سفر از مکانى بمکانى برده‏اند، جان مرا اندر صحبت و خدمت تو همى برده‏اند، سفر تو بصورت و قالب بوده و سفر من در خدمت تو بجان و سرّ بوده. مرا بخواب نمودند در خدمت تو و ترا به بیدارى نمودند بتأیید حق. پس اندران حال که این سخن رفت، جبرئیل امین آمد و آیت آورد وَ الَّذِی جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ از این روز باز لقب بو بکر، صدّیق گشت و تا قیام الساعة اهل سنت و جماعت‏ اقتدا بوى دارند در تصدیق معراج، و تمامى قصّه معراج و لطائف و حقائق آن در افتتاح سوره بنى اسرائیل بشرح گفته‏ایم.
اگر کسى سؤال کند گوید روایت کرده‏اند که شب معراج چون آن مهتر عالم خواست که پاى در رکاب نهد براق از وى برمید، آن رمیدن براق از چه بود..؟
جواب آنست که براق اندر آن حال که خود را مرکب سید دید سر برآورد و بنازید و بخرامید، گفت اى سید، مرا از تو امیدى باید که بعد از این روزى خواهد بود که تو ببهشت خرامى، چنانک امشب به بیت مقدس مى‏شوى، باید که آن روز مرکبت، هم من باشم که عادت کرم آنست که هر که در شب طلب مونس بود در روز طرب رفیق بود. مهتر عالم (ص) این عهد با وى تحقیق کرد و برأفت نبوّت و شفقت رسالت گفت که در قیامت مرکب من تو باشى. آن گه گفت اى مهتر عالم با این همه از تو یادگارى خواهم تا بر گردن خویش قلاده بندم و ازو خود را طوقى سازم، سید (ص) التماس وى اجابت کرد و از زلف مشکین خود دو تار موى بوى بخشید، براق آن را بدست نیاز بر گردن خود بست و تا قیام الساعة در خمار آن شراب و طرب آن وصال خواهد بود.
اما آنچه گفته‏اند که براق گفت که از آن برمیدم که از دست وى بوى بت همى آید و جبرئیل از رسول سؤال کرد که این چون است و رسول گفت روزى به بتى برگذشتم و دست فرا کردم و گفتم بیچاره بت نداند که وى را که مى‏پرستد و بیچاره‏تر آن کس که وى را پرستد همانا بوى اینست.
این معنى نقل کرده‏اند لکن ناقل معتمد نیست و این جواب درست نیست جواب درست آنست که اول گفتم.
اگر کسى گوید چه حکمت بود که شب معراج موسى علیه السلام با وى سخن گفت در طلب تخفیف نماز و هیچ پیغامبر دیگر نگفت.
جواب آنست که موسى صاحب مناجات بود در دنیا و ظن وى چنان بود که مرتبت کس بلندتر از مرتبت او نیست و معراج کس وراء معراج او نیست، اما معراج موسى تا طور بود و معراج محمد تا بساط نور بود و موسى را چهل روز روزه فرمودند و چون بحضرت مناجات حاضر کردند ملتمسات او بعضى بایجاب مقرون داشتند بعضى نه.
و محمد (ص) که درّ یتیم بحر فطرت بود، او را خواب آلود بحضرت بردند و در یک لحظه چندین بار تخفیف حواست همه باجابت مقرون گردانیدند، تا موسى را معلوم گردد شرف و مرتبت مصطفى (ص) و استغفار کند از آن گفت که جوانى را از سر ما در گذرانیدند.
و از این عجبتر که موسى چون دیدار خواست که أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ، او را بصمصام غیرت لَنْ تَرانِی جواب دادند، پس چون تاوان زده آن سؤال گشت بغرامت تُبْتُ إِلَیْکَ وادید آمد، باز چون نوبت بمصطفى (ص) رسید دیده وى را توتیاى غیرت لا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ در کشیدند، گفتند اى محمد دیده که بآن دیده ما را خواهى دید نگر بعاریت بکس ندهى. مهتر، عصابه عزت: ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى‏ بر دیده خود بست، بزبان حال گفت:
بر بندم چشم خویش نگشایم نیز
تا روز زیارت تو اى یار عزیز
لا جرم چون حاضر حضرت گشت، جلال و جمال ذو الجلال بر دیده او کشف کردند که: ما کَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى‏ شعر:
همه تنم دل گردد چو با تو راز کنم
همه جمال تو بینم چو دیده باز کنم‏
ان تذکّرته فکلّى قلوب
و ان تأمّلته فکلّى عیون
گفته‏اند موسى چون از حضرت مناجات بازگشت با وى نور هیبت بود و عظمت، لا جرم هر که در وى نگریست نابینا گشت، باز مصطفى (ص) چون از حضرت مشاهدت بازگشت با وى نور انس بود، تا هر که در وى نگرید بینایى وى بیفزود.
آن مقام اهل تلوین است و این مقام ارباب تمکین.
قوله تعالى: فَأَوْحى‏ إِلى‏ عَبْدِهِ ما أَوْحى‏
هر چند که این سخن سربسته گفت و مبهم فرو گذاشت تعظیم آن حال را و بزرگوارى قدر مصطفى را (ص)، اما در بعضى‏ کتب آورده‏اند که قومى از یاران پرسیدند از مصطفى (ص) که این وحى چه بود، و مصطفى آن قدر که حوصله ایشان برتافت بیان کرد گفت رب العالمین از امت من گله کرد گفت یا محمد، من که خداوندم بنیک عهدى خود براى امّت تو در دوزخ هیچ درک نیافریده‏ام و ایشان به بد عهدى خود خویشتن را بجهد در دوزخ افکنند. یا محمد، معزّ و مذلّ منم. عزیز اوست که من عزیز کنم، ذلیل اوست که من ذلیل کنم، ایشان عزّ از جاى دیگر مى‏جویند و ذلّ از جاى دیگر مى‏بینند.
یا محمد، عمل فردا امروز ازیشان نمى‏خواهم و ایشان رزق فردا امروز مى‏جویند از من.
یا محمد، رزقى که ایشان را نام زد کرده‏ام بدیگرى ندهم و ایشان عملى که حق ماست و سزا ما، بریا بدیگرى مى‏دهند.
یا محمد، نعمت از ماست و دیگرى را شکر مى‏کنند.
یا محمد، با این همه اطلب العلل لغفران امّتک، بهانه جویم تا ایشان را بآن بهانه بیامرزم.
یا محمد، لو لا انى احب المعاتبة لما حاسبتهم، اگر نه آن بودى که دوست دارم با ایشان عتاب کردن و با ایشان سخن گفتن و رنه خود حساب ایشان نکردمى.
یا محمد، با امّتهاء پیشین چهار چیز کردم که با امت تو نکردم: قومى را بزمین فرو بردم. قومى را صورت بگردانیدم. قومى را سنگ باران کردم. قومى را بآتش حریق هلاک کردم، و از بهر شرف و جاه تو، با امت تو از این هیچ چیز نکردم.
یا محمد، این خلوت که ساختم با تو، بآن کردم تا با خلق نمایم که تو کیستى و با تو نمایم که من کیستم.
رسول خدا (ص) چون از درگاه عزت آن همه اکرام و اعزاز دید گفت بار خدایا، امّت مرا جمله بمن بخش. فرمان آمد که اى محمد امشب تنها آمده‏اى دندان مزد ترا ثلثى بخشیدم و فردا برستاخیز در انجمن کبرى باقى بتو بخشم، تا عالمیان مرتبت و منزلت تو بنزدیک ما بدانند و اللَّه الموفق و المعین.
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹
ز مشرق تا حد مشرق شناسد هرکه دین دارد
که دین رونق به تأیید امیرالمؤمنین دارد
امام الحق که او را آفرین‌گوی است درگیتی
هر آن کو طاعتِ یزدانِ گیتی آفرین دارد
گرفتارند گمراهان میان ظلمت و بدعت
ز بهر آن‌که او نور امامت بر جبین دارد
جهان تنگ است بر اعدا به سان حلقهٔ حاتم
ا‌که انگشت جهانبانی همی زیر نگین دارد
زهر عاقل شنیدستم کجا باشد شب آبستن
گمان آمد مراکاین لفظ معنی نامتین دارد
چو دیدم رایت شبرنگ او زایندهٔ نصرت
بدانستم که لفظ عاقلان معنی چنین دارد
به کعبه در حجر بوسند دینداران اگر ایدر
بباید آستین او ببوسد هرکه دین دارد
به خلد اندر دو حجت بود تأیید و سعادت را
به نام آن‌که در اسلام تحقیق و یقین دارد
یکی گویی نهان کردست در زیر حَجَر ایزد
دگرگویی امیرالمؤمنین در آستین دارد
بر او هرگز حوادث را نباشد راه تا محشر
که از تأیید یزدانی یکی حِصْن حَصین دارد
هر آنکس را که رای او کند تمکین در این حضرت
خدایش در مکان عِزّ و فیروزی مکین دارد
به شرع اندر هر آن برهان‌که باید مرخلاقت را
زاصل او پدید آمدکه تاریخ مبین دارد
چه باید بیش ازین برهان‌ که اندر اصل جد آن را
یکی چون مُعْتَصَم دارد یکی چون مُسْتَعین دارد
امام راستین است او و شاه راستان سلطان
ولایت تیغ آن دارد شریعت‌ کلک این دارد
بود زین دولت و ملت خمیده پشت بدخواهان
که شاه راستان عهد امام راستین دارد
به اقبال امام الحق بود در یک زمان حاصل
هر اندیشه که در خاطر شهِنشاه زمین دارد
بود جفت یمین او همیشه طایر میمون
ز بهر آنکه سلطان مُعَظَّم را یمین دارد
جهان از فتنه و بدعت به فر او امان یابد
که فَرّ اوست چون پری‌ کجا رُوح‌الامین دارد
به خاک اندر دفین دارند شاهان‌گنج و شاهنشه
به جای‌گنج دشمن را به‌خاب اندر دفین دارد
به فَرّ او بگیرد شاه روم و هند و چین یکسر
که در طالع نشان فتح روم و هندو چین دارد
خلاف او مخالف را چو روباهی کند عاجز
وگرچه در دلیری قوت شیر عرین دارد
خدای او را ز بهروزی دهد هر روز منشوری
که آن منشور توقیع از کِرام‌ُا‌لْکاتبین دارد
ز بهر عز و پیروزی معزی اندرین حضرت
زبانی پردعا دارد دلی پرآفرین دارد
شگفت ار خاطر و طبعش به‌بغداد اندرون باغی
که آن باغ از معانی هم‌گل و هم یاسمین دارد
الا تاگونهٔ پیری جهان از ماه دی دارد
چنان چون فَرِّ برنایی ز ماه فرودین دارد
مُعینش باد یزدان تا بماند بخت او عالی
که عالی بخت باشد هرکه یزدان را معین دارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳
به آب توبه فرو شستم آتش صهبا
ز توبه تازه شدم چون گل از نسیم صبا
اسف همی خورم و غصه می کشم شب و روز
که کرده ام به خطا روزگار عمر هبا
نه یک زمان بده ام بی مشقت غربت
نه یک نفس زده ام بی مضرت صهبا
ز شرب خمر چنان ناشکیب چون گویم
چنان مثل که خورشید شیفته ی حربا
نه هیچ راحتم از هم دمی و نه هیچ قرین
نه هیچ لذتی از چاشنی نه هیچ ابا
مدام رفته و خورده مدام با اوباش
همیشه کرده تبرا ز محفل ادبا
گهی به گونه ز بس احتراق صهبا لعل
گهی به چهره ز درد خمار گاه ربا
گهی به کنج خراباتیان گشاده کمر
گهی به پیش کم از خویش رفته بسته قبا
کشیده تیغ زبان بر ملامت مردم
نهاده پنبه به گوش از نصیحت بابا
طلاق داده به یک بار هر دو عالم را
طمع بریده ز چار امهات و هفت آبا
کنون که دارم بلقیس توبه را در بر
چه حاجت است که هدهد خبر دهد ز سبا
توقّعی که به اعمال خیر دارم نیست
جز این که هست تولّای من به آل عبا
نزاریا تو و تسلیم و بنده فرمانی
نه حارثی که کنی از قبول امر ابا
صامت بروجردی : افتتاح ریاض الشهاده (دیوان صامت)
شمارهٔ ۱ - بحر طویل
بند اول
تحفه حمد و ثنا مدح و دعا ز اول صبح ازل و عاقبت شام ابد لایق و شایسته و زیبنده درگاه خداوند قدیمی و کریمی و رحیمی و عظیمی و مقیمی و حلیمی و علیمی و حکیمی است که ذاتش چه صفاتش بود از حادثه عیب و نقایص بری و پاک و معری و مبراست ز ترکیب ز تشبیه و عقول عقلامات ز ادراک و تمیز وی و از حبز و اندیهش و ازو هم و گمان برتر و بالاتر و بیرون ز حدود و جهت و هیچ محلی و مکانی نبود جای وی و خالی از او رسته ز همچشمی و وارسته ز اضداد و زانداد و بود فرد ز اشیاء و پدیدار شد از صنعت و از حکمت و از خلقت او عالم لاهوتی و ناسوتی و ملک و ملکوت و جبروت و قلم و لوح و حجابات و مقامات و بپوشید ردای کرم از لطف به بالای بنی‌آدم و بنمود مکرم همگی را ز عبودیت و از جنس ملک داد فزون رتبه والایی و بخشید کمال و خرد و فهم و زد از عبدی اطعنی بسر پیر و جوان افسر و آن کنز خفی را که نهان بود ز ابصار پدیدار به بازار جهان کرد و ره معرفت خویش به اشیاء بنمود و در الطاف بر وی همه از انسی و جنی بگشود و پی تکمیل هدایت بفرستاد به ارشاد رسولان گرامی همه را با کتب و معجزه و خارق عادات و کرامات سرافراز بفرمود پی منصب چاووشی سلطان رسل هادی کل فخر سبل احمد(ص) امی نبی ابطحی هاشمی مکی و بن عم گرامیش اسدالله علی بن ابیطالب(ع) و اولاد نکوطینت معصوم پسندیده آن مفخر ایجاد که هر یک علم نصرت دین داشته برپا و عیان ساخته بر خلق خدا منهج بیضا و ره بندگی حضرت یکتا و نمودند به بیگانه و محرم همگی واضح و لایح که کسی را نرسد دعوی دانایی و بینایی و مولایی و آقایی و این مرتبه مخصوص بود اول و آخر چه به دنیا چه به عقبی به کسانی که خداوند تعالی زره لطف رسا بر قدشان ساخته تشریف کسا را
بند دوم
بشنو ای مرد خدا طالب اسرار هدی یک دمی از قول رسول دو سرا عائده و فایده و خاصیت قصه اصحاب کسا تا که شوی طالب و راغب به شناسایی این پنج تن پاک بسائی زره دوستی جمله سر فخر و مباهات به افلاک: چنین گفت پیغمبر به علی مظهر داور به خدایی که مرا ساخته مبعوث به حق بر همه خلق سراسر به نبوت و رسالت که به هر منزل و هر مجلس و هر محفل از روی زمین جمع شود شیعه ما از پی بشنیدن این طرفه خبره رحمت حق بر همه نازل شود و خیل ملایک به طواف همه آیند ز اطراف و ز یزدان طلب مغفرت از بهر یکایک بنمایند و بهر هم و غمی هر که گرفتار بود دفع شود غم وی و هر که نماید طلب حاجت خود را ز خداوند برآرد ز کرم حاجت او قاضی حاجات و از این مژده امیر بشر و شیر خدا شوهر زهرای مطهر به تبسم لب شیرین چو گل سرخ ز هم باز و بفرمود پی شکر جبین را به زمین سود و قسم خورد به ذات احدیت که چو ما شیعه ما رسته شد از لطف و سعادت همه را یار شد از بخشش دادار خوشا حال کسانی که پس از ما ز شبستان عدم جانب اقلیم وجود آمده کنجی به فراغت بگزینند و پی ذکر چنین قصه شیرین مبارک بنشینند و گل از گلشن اوصاف و ثنای نبی و آل نکو فال بلند افسر و اقبال بچینند و برآرند ز بهر طلب مغفرت زمره احباب خود از معشر اسلام ز بگذشته و آینده به نزد احد فرد ز اخلاص زن و مرد همه دست دعا را.
بند سوم
گفت ام‌الخیره فاطمه طاهره زاکیه مرضیه صدیقه کبری که یکی روز شه تخت لعمرک مه اورنک فترضی خور گردون نبوت گهر بحر جلالت که بود در یتیم صدف طایفه عبدمناف احمد یثرب وطن مکه مقام از در حجره رخ زیبای دلارای نکوساخت پدیدار و ز هم بار بفرمود لب لعل گهربار که ای فاطمه دختر نیک اختر من گشته مرا ضعف هویدا به بدن، گفتمش ای باب پناه تو خدا باد ز ضعف و پدرم باز بفرمود که بر خیز و کسائی که یمانی است بیاور ز بر ای من و او را ز سر مهر بپوشان به تنم فاطمه بنموند کسا را ببر باب مهیا و بپوشید بدان پیکر زیبا و چو خورشید نهان گشت سراپا به سحاب و چومه چارده پنهان به حجاب وز رخش کرده تلوتلو به فلک نور تو گفتی که مگر بدر تمام است و رخ مهر فروزان متواریبه غمام است، پس آنگاه عیان شد ز در حجره شه سبز قبا سرور ارباب و فاقبله اصحاب دعا کعبه دین راهبرو ملک یقین آن که بود نام گرامیش حسن کرد سلامی ز ادب در بر مادر به جوابش دو لب فاطمه چون غنچه بشکفته ز هم واشد و گویا شد و بسرود که ای نور دو چشم و ثمر قلب من از من به تو هم باد سلام آنگهی از مادر خود باز بپرسید حسن گفت که این بوی خوش از چیست در این حجره مگر کیست خود این رایحه طیبه گویا بود از جد گرامم به حسن گفت دگر فاطمه کای روشنی دیده بود جد تو در زیر کسا ایمن و خوابیده و آورد حسن روی بدان سوی و بر جد نکو کرد سلامی و طلب کرد به داخل شدن زیر کسا رخصتی از جد گرامی و پس از اذن ز پیغمبر نامی ز شعف شد بکسا داخل و بر قرب نبی واصل و گردید دو کوکب به یکی برج قرین و دو مه از یک قلک قدر نمودار شد و گشت دو روح از بدنی فرد نمایان و دو جان شد به تنی ظاهر والحق که دوئی رفت و یکی آمد وزین بعد ز انصاف به چشمی که به بصیر است و از این نکته خبیر است و بود احوالی از دیده وی دور و بجز به چشمی که بصیر است و از این نکته خبیر است و بود احولی از دیده وی دور و به جز یک نتوان خواند دو تا را.
بند چهارم
گشت آنگاه چو ماه از افق حجره نمایان رخ فرخنده زیبنده رخشنده تابنده ی مهری که سپهر عظمت راست شرف خسرو انجم حشم و شاه ملایک خدم و زینت آغوش نبی سبط رسول عربی معنی ثاراللهی آن کس که شد اقلیم شهادت زو جودش به صف کرببلا تا ابدالدهر منظم شه گلگون کفن آل عبا کشته عطشان که بود فاطمه را نور دو عین سرور مظلوم حسین(ع) کرد بر فاطمه از مهر سلامی و چنین گفت که ای مام گرامی به مشامم رسد از مشکوی تو بوی نکوئی که تو گویی بود آن رایحه چون بوی خوش جد من آنگاه به شیرین سخنی ساخت لب خویش چنین فاطمه گویا ایاقوت دل قوت جان نور بصر لخت جگر جد گرام توبه همراه حسن آنکه بود با تو برادر شده آسوده در این زیر عبا، خامس اصحاب کسا گشت روان جانب سالار امم زیب منافخر حرم کرد سلامی به پیغمبر طلبید اذن دخول و به کسا ساخت مقر شاد شد از مرحمت جد و برادر چو شدند آن سه تن از آل عبا جمع به یک جا ز میان رفت دگر شبهه و تثلیت و باثبات رسید آیت توحید و در این لحظه شد از مشرق آن حجر، والا رخ نورانی صهر نبی پاک علی بن ابیطالب(ع) فرخنده سیر طالع و بنمود سلامی ببر فاطمه و گفت که بر شامه من می‌رسد امروز ز مشکوی تو بوئی که شبیه است به بوی خوش ابن عم والای معلی حسب من به جواب اسدالله لب فاطمه طاهره گردید چو گل باز که امروز پدر کرده مرا از قدم خویش سرافراز و به همراهی سبطین تو در زیر کسا ساخته ماوی، شد از این مژده علی شاد و فرحناک و روان گشت به سوی نبی ابطحی و کرد سلام و طلبید اذن بپیوست به پیغمبر و شبلین نکو خصلت خوش طینت و جمعیت آن چهار نفر ساخت قوی چهار طرف قائمه عرش و شد از نه فلک و شش جهت آواز تحیات هویدا و سر افراخت پی فخریه چهار عنصر و بالید موالید ثلاث و بستودند یکایک به چنین مکرمت و موهب خاص خدا را.
بند پنجم
دید چون آیت عظمای خدا حضر صدیقه کبری پدر و شوهر والا گهر خویش به همراه دو فرزند چو گلدسته به هم بسته و پیوسته و وارسته روان شد به سوی خدمت پیغمبر اکرم قدموزون پی تعظیم و سلام پدر خویش به آئین و ادب کرد خم و ساخت چو یاران دگر خواهش داخل شدن زیر کسا، داد رسول قرشی اذن و بهین بانوی روضات جنان جده سادات ز وصل پدر و شوهر و سبطین ستوده نسب خویش شد آسوده و گردید ز همراهی و یکرنگی این پنج نفر ماحصل معرفت خدا ظاهر و گنج ازل وحدت یکتا ز پس پرده غیبی سوی بازار شهود آمد و معلوم شد این نکته که بادست چرا پنجه شده متصل و دیده حق بین چو کنی باز سوی پنجه هویداست به پیش نظر عارف آگاه نموده بید قدرت خود حضرت یزدان چه عجب صنعتی و صورت پاکیزه از شکل انامل که به معنی به ظهور آمده از صورت الله مبرهن شود این سر نهان بر همه کون و مکان کز ثمر خلقت اشیاء غرضی نیست تصور به جز این پنج و بنان را که ده و چار نموده است خداوند از اینست کز این پنج تن آمد به جهان نه نفر از بهر هدایت همگی حافظ دین نبی و ناصر ایمان و امامان پسندیده عالی نسب پاک خجسته حسب و مفترض الطاعه و معصوم ز سیمای یکایک بود آثار ربوبیت و معنای الوهیت حق ظاهر و انوار خدایی خدا با هر و پیدا شده از وجه وجیه همگی وجه اللهی ذات خدا واضح و لایح که به حکم عدد ابجدی وجه بود و او شش وجیم سه وهاء بود پنج شدند این ده و چهار آینه طلعت حسن ازل و صیقل مرآت جمال ابدی جمله به ذات احد سرمد یکتا شده معیار و همه مظهر آثار و جز این نیست محک بهر یقین و شک و بالجمله پس از جمعیت پنج تن آل عبا زیر کسا گوش نما تا شنوی از ره الطاف خداوند بدین پنج نفر بر همه خلق به تخصیص ملایک همه این طرفه ندا را.
بند ششم
کرد خلاق فلک چون گهر آویژه گوش ملک از عرش که ای خیل ملایک هه الیوم بدانید که من خلق نکردم همه نه فلک و هفت زمین مهر و مه و کل حجابات و مقامات و صحاری و برابر روی و مجاری و قفار و ز تلال و ز بحار و همه کشتی وز انهار وز اشجار و زد مالایری و مایری و جزئی و کلی و زغیبی و شهودی و ز مکنونی و معلومی و موجودی و محسوسی و خلق عرض و جوهر و انسان وز حیوان و جمادات و نباتات تمامی مگر از وستی و مهر همین پنج تن پاک معلای مزکای نکوخصلت خوش طینت مطبوع پسندیده که در زیر همین طرف کسا رفته و خوابیده، پس آنگه ملک سدره نشین حضرت جبریل امین سود جبین در بر خلاق مبین گفت که در زیر کسا بار خدایا چه کسانند به فرمود خداوند و دود از پی ارشاد که هستند همین پنج نفر پاک گهر نیر افلاک جلالت شرف بیت نبوت صدف دررسالت مه اقلیم حیا آل عبا فاطمه است و پدر و شوهر و سبطین امامین ثمانین شهیدین سعید بن حسین و حسن آنگاه ز داور طلبید اذن و روان شد به زمین روح الامین نزد رسول قرشی داد سلامی ز خداوند جلیل و چو یکی عبد ذلیل از شه امی ز پی رخصت داخل شدن زیر کسا خواسته دستور و فرحناک شد آن هم به کسا داخل و بر قرب رسول عرب و سادسی خمسه پاکیزه منش واضل و شد آیه تطهیر به شان نبی و عترت پاکیزه او نازل و بردند بپا زین نعم نامتناهی ز صفا قاعده حمد و ثنا را.
بند هفتم
ای سپهر از تو از گردش وارونه تو داد، ندانم برم از دست تو باد به پیش که شد از کجرویت کاخ حیات تن این پن تن غمزده را رخنه به بنیاد و همین عترت امجاد ز بیداد و ستمکاری امت که شکنند نخستین ز نبی حرمت و در مکه چو شد حکم ز یزدان بوی اندر پی اظهار رسالت که کند دعوت کفار عرب راز غوایت به هدایت برساند که رهاند همه جهال تبه‌کار ز ره گمشده را سر بسر از ذلت و از نار جهنم بکشاند بسوی جنت انکار نمودند ز بی‌باکی و گستاخی و بی‌دینی و نادانی و عدوان و فشاندند ز هر بام و دری بر سر مهر افسرش آن طایفه خاکستر و پیشانی نورانی او را که به نور ازلی بود منور بشکستند وز سنک ستم آزرده نمودند و را گوهر دندان و همان پای شریف که شرف یافت از او در شب معراج و همان مقدم میمون که ورم کرد پی طاعت یکتا شده آلود، به خون از اثر خار مغیلان ز جفای زن بدشکل ستم پیشه مکاره ملعونه بی‌شرم و حیا بو برای اوب زشت خصال آنکه به حمال حطب گشت ملقب ز خداوند و ببستند بوی تهمت مجنونی و کذابی و سحر و بنهادند ردایش به گلو با همه قدرت و آن شوکت و عزت که خداوند به وی داد بیفشرد به هر مرحله آن رحمت باری قدم صبر و لب خویش به نفرین نگشود و به کسی شکوه این محنت و آزار ز رافت ننمود و به شکم بست همیسنگ قناعت ز پی جوع به درگاه خدا داشت شب و روز به غمخواری امت همگی دست دعا تا ز جهان رفت سوی ملک جنان برد بسر شیوه تسلیم و رضا را.
بند هشتم
ماند یک دختر نیک اختر روشن گهر از بعد پیمبر به جهان زار ز درد و غم عظمای پدر در الم ماتم و او را بصر از خون جگر آمده گلگون کفن ختم رسل بود تر از غسل که آتش به در خانه‌اش افروخته گشت و دلش از محنت این جرات و این ظلم و جفاسوخته گردید وبه پهلوش رسید از لگد و ضرب در زحمت و آسیب که شد محسن ششماهه او سقط و به پیش نظر شوهرش آن شاه که می‌بود یدالله ز سیلی شده نیلی رخ آن بی‌کس مظلومه معصومه صدیقه محزونه افسرده غمدیده و تا بود مکانش به جهان روز و شبان گریه‌کنان اشک فشان بود ز هجران پدر زار چو مرغی که ز گلشن به قفس گشته گرفتار کشیدی ز درون آه شرر بارو شد از گوشه بیت‌الحزنش ناله چو یعقوب سوی گنبد دوار چو شب در نظرش روز جهان تار شد از کثرت فریاد و فغانش جگر اهل مدینه همگی خون و زن و مرد به تنگ آمده از ناله آن مرغ شب آهنگ و نمی‌کرد اثر بر دل آنان که نمودند زوی غصب فدک دست وی از زحمت دستاس به دنیای دنی بود به خون غرقه و مجروح ز بعد از پدر خود دو مه و نیم در این وادی غمناک دلی داشت ز غم چاک و همی ریختی از دوری روی شه لولاک به همراه حسین و حسن خویش به سر خاک و زدی شعله ز آه جگر سوخته در خرمن افلاک و کسی در برخ وی ز تسلی نگشود و نظریسوی جنابش به محبت ننمود و به هوای رخ زیبای پدر عاقبت الامر از این غمکده زندان به سوی خلد خرامیده به زخم دل احباب تمامی نیک غصه بپاشید و وصیت به علی کرد که شب دفن کند پیکر او را که نیایند پی دفن و نمازش، برو ای چرخ جفاپیشه که اف بر تو و تا چند پسندی به رسول عرب و عترت و والاد وی از سنگدلی این همه جور و جفا را.
بند نهم
آن امامی که پیمبر پی فرموده داور به غدیر خمش اندر نظر خلق سراسر به خلافت بستوده ز سما روح‌الامین سوی زمین آمد و از رب و دود آیه اکملت لکم دینکم آورد فرود و به ولایت شه امی به جلال و حسب شن یدالله بیافزود به حضار سوی بیعت او امر بفرمود به ترحییب به ترجیب علی شد سروپای همه خلق زبان نعره بخ‌بخ به فلک رفت از آن فظ غلیظی که چو وی پا ننهاده سوی اقلیم وجود عاقبت کار پس از سید لولاک پی غصب خلافت به در خانه‌اش افروخت ز کین آتش و در گردن او بست طناب و اسدالله از این مرحله دلگیر و چو شیری که شود بسته به زنجیر کشیدند وصی نبی و بن عم و داماد گرامش همه روبه صفتان یکدل و یکزور از آنجا سوی مسجد و آن حجت خلاق مبین را چو نبد یار و معین شد ز جفا خانه‌نشین دین خدا گشت به بازیچه و دستی که در خیبر از او کنده شد از جا بر سن بسته و پیوسته کشیدی اسدالله از این غصه ز دل آه وز افسردگی کبد و نفاق و حیل امت پیغمبر خاتم به فلک رفت از آن سیه بی‌کینه پرداغ علی ناله جانکاه و چه شد وقت کزین دیر محن بال زند طایر روحش به جنان کرد به محراب دعا نسل زنا ملجم بی‌دین مرادی زدم تیغ سر انور او را چو قمر شق و شد از ماتم او خانه دین منهدم و زلزله افتاد به هفت ارض مطبق ز فلک روح‌الامین ناله و فریاد برآورد و دل ملک و ملک را همه خون کرد و درافکند بعموره هستی ز عزایش ابدالدهر چونی ناله و پوشید به بالای حسین و حسن از مرگ پدر کسوت ماتم به سر زینب خونین جگر از داغ فلک ریخت ز غربال اجد خاک عزا را.
بند دهم
بعد آن پادشاه ممتحن، از کینه‌وری بست کمر تنگ سپهر از پی آزار حسن انجمنی ساخت ز اصحاب پی بیعت آن زبده اخبار و ز بدعهدی آن طایفه سست و فارفت به غارت همه اموال وی و کرد به همراه معاویه ملعون دغا صلح و به ناچار کشید از ستم دهر به جایی به جهان کار که بنهاد قدم زاده سفیان ستمکار معاویه فاسق به سر منبر و در جای پیمبر بزد از روی جسارت به جفا تکیه و بگشود لب خویش به دشنام و به هر جا که توانست دوانید به گیتی فرس ظلم به کرات حسن را ز ستم زهر خورانید و برافروخت ز طغیان به همه کون و مکان رایت فرعونی و از کبر فرو کوفت همی کوس برای لمن الملکی و احباب علی را همه بنمود ذلیل و ز جهان ساخت بر انداخته آئین تشیع، به طریقی که ز دین نبی اسم علی در همه آفاق نبد نام و نشانی و برانگیخت پی قتل حسن جعده بی‌شرم و حیا را که زند رونق اسلام در ایام بهم، عاقبت اسماء ستم‌پیشه ز سم کرد پر از خون جگرپاک جگرگوشه زهرای مطهر ز گلوی حسن ممتحن از زهر فرو ریخت به طشت از ره بیدادگری لخت جگر سوخت دل جن و بشر روز جهان ساخت چو شب تیره و یکباره برافتاد ز عالم اثر از اسم مسلمانی و بگرفت جهان‌بار دگر رسم جهالت ز سر و کرد خموش از ره تذویر و به تدبیر ز آفاق به شیادی و مکاری و زراقی و الطاف حیا شمع هدا را.
بند یازدهم
دید چون خامس اصحاب کسا قدوه الاود رسول دوسرا سرور و سرخیل تمام شهدا خسرو مظلوم جگرتشنه حسین کفر جهانگیر شده کهرد علم قدر ساهمره هفتاد و دو تن یاور و انصار و احباء و جوانان و برادر همه بگرفته بکف سر زن و فرزند به همراه روا نشد ز وطن در سفر از یثرب و بطحا به سوی وادی پرخوف و خطر معدن اندوه و غم و درد و بلا کرببلا کوفت در آن بادیه با شور حسینی زنو اشاه حجازی به عراق از پی ارشاد مخالف همه طبل ابدی از پی اثبات وجود احدی کرد اساس صمدی کوکبه لم‌یلدی رایت کفواً احدی سخت در آن ناحیه برپا و به گلبانگ بلند از درد انکار علیرغم شیاطین ستمکار فرو ریخت به هم قائمه شرک و هواپویی کفار و ثنگوی صنم جوی سیه‌نامه بدبخت پی دعوی ثارالهیخویش بشست از سرو جان و بدن و مال همه دست و به شادی نظر از غیر خدا بست و بیرویت دیدار جمال ازلی دیده حق بین نگشود از سر تحقیق بدان پایه رسیدش زوفا کار کهبعد از همه یاور و انصار فدا کرد چو عباس وفدار و علمدار رشیدی و به مانند علی اکبر و اصغر پسری را که ندیده است و نبیند به جهان چشم فلک دیده انسان و ملک تا به صف حشر چنان تازه جوانی و چنین کودک شش ماهه بی‌شبر به عالم پسری در فلک منزلت و مرتبه رخشان قمری هر دو گل گلشن باغ نبوی هر دو نهال چمن مرتضوی کوکب رخشان سپهر علوی همچون خلیل از سر تسلم و رضا کرد فدا جان و سر هر دو به درگاه خدا راند به جایی فرس شوق به امید لقای پدر و جد و برادر که بزد همچو علی دست یلی را به سوی قبضه شمشیر کشید آه جهانگیر که ای تیغ ز بس جای نمودی به غلاف و ننمودی ز پی سرکشی اهل خلاف از دل و جان رو به مصاف این همه طغیان به میان آمد و دین رفت به یک بار ز دست و ز درنک تو گرفت آینه شرع نبی زنگ ایا تیغ دودم نه قدمی جانب میدان جهاد از پی تخریب اساس هوس اهل ستم تا که ز نو تازه کنی رسم عبودیت حق دهر پرآوازه نمائی ز هدایت به سوی رب فلق روی خلایق کنی از طاعت ابلیس به حق طی کنی این زشت ورق را پس از آن سر به سوی کوهه زین هشته و افراخت به میدان بلا قامت مردی قد مردانگی از بسکه زد و کشت از آن طایفه یاغی مردود تو گفتی که خلیل آمده به هر جدل لشکر نمرود به مانند پدر آن پسر حیدر صفدر به صف کفر در انداخت شکستی و برافروخت در آن واقعه دستی که فراموش نمودند جهان جمله ز جنگ احد و بدر و حنین خیبر و احزاب و تبوک و صف صفین سرلشگر برگیخته از کرب و بلا رفت سوی کوفه در آن حال بیفتاد ز گردون بسر زین سمند پسر فاطمه آن رقعه سبزی که در او بود همان عهد که در عالم دربست حسین همره یزدان که کند بذل و تن و جان و سر خویش نهد بر سر پیمان ز وفا کرد تهی پا ز رکاب و به سر خاک غریبانه سر بی‌کسی خویش نهاد، از سر خصم و دغا شمر برآورد به کین دست ستمکاری و با خنجر خونخوار چه گویم که چسان کرد جدا از بدن سبط نبی بهر عداوت سر مهر افسر و آنگاه سنان زیب سنان کرد چسان آن سر ببریده عطشان ز قفا را.
بند دوازدهم
نوبت کارشه تشنه چه از دادن سر رفت به سر نوبت آن گشت که اندر پی تکمیل ره معرفت رب‌تعالی و تقدس کند اقبال و زند نوبت آوارگی خویش در آن دشت مه برج حیا عصمت و ناموس خدا اختر گردون و فاشمس سموات علی روشنی شمع هدا بانوی اقلیم صفا مفخر خیرات حسان زبده نسوان جهان فخر خواتین جهان دره بیضای زمین گوهر یکتای زمان مریم هاجر صفت و آسیه فطرت بسر حور لقا ساره حوا منش فاطمه خو اختروالای ولی دختر کبرای علی خواهر زیبای حسن یاور اطفال حسین عالمه عابده زاکیه راضیه مرضیه طیبه باهره زاهره فاخره صدیقه صغرا که بود نام گرامش باقیست ره کوفه و اینک سفر شام به پیش است و دل نازک سجاد ز داغ پدر و سوزش تب خسته و ریش است و چنین بار گرانی نبود در خور آن بی‌کس بیمار که با در علیلی شب و روز است گرفتار پی سلسله جنبانی دلگیری و آلام اسیری و غریبی و حقیری زوفا منصب سرسلسلگی را ز خدا کرد تمنا و شد آن سلسله را پیشرو راه، پس از سوختن خیمه سلطان عرب زینب عالی نسب اولاد یتیم شه دین خسرو مظلوم حسین راز وفا ساخت ز اطراف بیابان همه را جمع و شد آن بی‌کس محزونه چو پروانه و اولاد حسین شمع و رهانید یکایک همه را از ستم سیلی شمر و بدم کعب سنان کرد نشان شانه سپر کرد تن خسته و مجروح و دل خو نشده زار بر طعنه اغیار و دم صدمه اشرار و پس از کرب و بلا بست سوی کوفه ز غم بار بفرمان عبیدالله غدار، و از آن سنگدل بی‌سر و پادید بسی محنت و آزار بدان دربدری کرد به اطفال برادر پدری در همه جا تا که شدش ختم سراجام به دارالمحمن شام و در آن کشور زیر و زبرش عاقبت کار کشانید فلک با سر عریان سر بازار به پیش نظر قوم ستمکار و به صدر نج چو گنج آن در یک دانه مکان کرد به ویرانه، به هر مرحله صبر نمود و قدم تاب و تحمل به همه حال بیفشرد و نه از صاف ابا کرد نه از درد و ته جرم این جام بلا کرد گل آن روز که در مجلس می‌شوم یزید بن معاویه‌اش افتاد گذر کرد نظر هر طرفی دید که صف بسته فرنگی و نصاری و یهودی بسر تخت نشسته پسر هند زناکار و به دورش شده اسباب طرب جملگی آماده و از شوق بود در کف وی ساغر می‌بادف و نی باده پیا پی به قدح ریختی از شیشه چون آن باده پر زور در افکند ز مستی به سرش شور سوی عربده پرداخت گهی نرد ستم باخت گهی بیرق فرعونیت افراخت اناربکم اعلی به عیان ورد زبان ساخت در آخر شرر اندر جگر زینب دلسوخته انداخت برآورد سوی چوب جفا دست و بیازرد همان لعل لب و گوهر دندان که پیمبر زدی از راه وفا بوسه، از این زشت عمل طاقت زینب دگر از خونجگر طاق شد و آه دلش برق همه انفس و آفاق شد و کرد چو «صامت» بسر از دست فلک خاک عزا را وز دود دل غمدیده خود کرد چو شب تیره همه ارض و سما را.
«الالعنه الله علی القوم الضالمین»