عبارات مورد جستجو در ۱۸۰ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶۱ - یک بحث تاریخی
یکی روز فرخنده از مهر ماه
مثال آمد از درگه پادشاه
که برخیز و زی کاخ مرمر گرای
ره آستان ملک برگرای
پذیرفتم و سوی درگه شدم
پذیرفته نزد شهنشه شدم
یکی کاخ دیدم سر اندک سماک
برآورده از مرمر تابناک
هنرمندی اوستادان کار
نهاده بر او گنبدی پرنگار
به د‌هلیز و کاشانه و سرسرای
نگاریده ارژنگ‌ها زیر پای
تو گفتی بهشتی است آراسته
چنان کرده ‌صنعت که دل خواسته
به هر مشکو از طاق و دیوار و در
همی جسته‌ پیش هنر بر هنر
به هر گوشه گویا لبی سحرساز
سخن گفته درگوش دل‌ها به‌راز
از انبوه آیینه خودبین شدم
به خودبینی خویش بدبین شدم
چو رفتم بر اشکوب دوم فراز
به‌رویم ز مینو دری گشت باز
پرستنده‌ای رهنمون آمدم
به تالار خاتم درون آمدم
شهنشاه را دیدم آنجا بپای
به‌تعظیم گشتم به‌پیشش دوتای
شهم جای بنمود و بنشست نرم
پس از روزگارم بپرسید گرم
ز مهرش دلم فال فرخ گرفت
سخن‌ها بپرسید و پاسخ گرفت
پس آنگه به تاربخ ایران رسید
به دوران رزم دلیران رسید
شهنشه بپرسید از اشکانیان
که کندند بنیاد یونانیان
ز پرتو نژادان آرش گهر
وزان پهلوانان پرخاشگر
به شه عرضه کردم همه نامشان
وز آثار و آغاز و انجامشان
سخن گفتم از پرتو و پرتوی
که شد در لغت پهلو و پهلوی
ز ارشک سخن کردم و مهرداد
که مردانه بنیاد شاهی نهاد
براندند از ایران سلوکیه را
سپس ره ببستند رومیه را
زکار «کراسوس‌» و آن لشکرش
که ازکینه ببرید «‌سورن‌» سرش
ز رزم «‌تراژان‌» و رومی گروه
که ایرانیان آمدندی ستوه
پس از مرگ دارا، به ایران‌زمین
نماند آن که اسبی کشد زبر زین
ز یونیان کار ما گشت زار
فکندند درکاخ دارا شرار
بکشتند سی تن شه و شهربان
نماندند از زند و استا نشان
در ایوان‌ها آتش افروختند
کتب خانه‌های مغان سوختند
ز سوریه تا مرز پنجاب و چین
کشیدند یکسر به زیر نگین
گرفتند از مرد دوریش باج
کشیدند یکسر به زیر نگین
گرفتند از مرد دوریش باج
نه‌فرهنگ ماند و نه‌تخت و نه‌تاج
که ناگه ز مشرق دمید آفتاب
سر بخت ایران برآمد ز خواب
ز پهلو نژادان زهگیر شست
یکی مرد جنگی به‌ زین برنشست
مهین ارشک شیردل مهرداد
به کین کیان دست مردی گشاد
ز نو جوش زد چشمهٔ زندگی
درآمد به بُن دورهٔ بندگی
ز بیگانه شد شهر ایران تهی
فروزنده شد فر شاهنشهی
کیانی کمان را زه افکنده شد
ز نو آرشی تیر پرنده شد
سپرکوب شد گرز گرشاسبی
سرانداز شد تیغ لهراسبی
فلک بویهٔ کین دارا گرفت
ز یونانیان آشتی وا گرفت
سپاه سکندر درِین رستخیز
یکی گور بگرفت و دیگر گریز
ز شهر هرات تا در تیسفون
زمین شد ز یونان‌ سپه‌ لعل گون
بجستند از آن رزمگاه درشت
به انطاکی و شام دادند پشت
پس آنگه به بلخ گزین تاختند
وزان بیخ یونان برانداختند
ز پنجاب تا مرز چین و تتار
به یونانیان مانده ‌بد یادگار
ز خود پادشاهان برانگیختند
به فرهنگ یونان درآویختند
شده نامشان دولت باختر
زده سکهٔ پادشاهی به زر
براندند اشکانیان بیدرنگ
گرفتند آن پادشاهی به چنگ
بسی رزم‌های گران ساختند
ز بیگانه مشرق بپرداختند
پس‌آنگه به‌خوارزم و دشت خزر
بجستند بر خیل ترکان ظفر
به سالی سه آمد به زیر نگین
ز آشور تا مرز کشمیر و چین
ز جوشن‌شکافان صحرانورد
برآمد ز خوارزم و قپچاق گرد
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶۶ - نقش فردوسی
پژوهندگی را سپیده‌دمان
فرشته به خاک آمد از آسمان
بدانگه که‌مردم به خواب اندر است
دل دیو ریمن به تاب اندر است
بدانگه که یکسر غنوده است هوش
گشاده در دل به روی سروش
فرشته درآمد چراغی به مشت
روان شد به دعوتگه زردهشت
به ایران زمین جستن اندر گرفت
پژوهیدن هر دلی سر گرفت
هرآن دل که دیوان در آن خفته دید
فرشته از آنجای دم درکشید
به هر دل که‌بد پاک‌، کشتن گرفت
در آن هرچه دید آن نبشتن گرفت
از آن ییش کاین تیره پهنای خاک
شود چون دل پارسا تابناک
از آن پیش کز قعر دربای قار
کشد دیو، خمیازهٔ نابکار
سوی آسمان شد سروش بلند
بدست اندرش نامه‌ای دلپسند
ز هر دل در آن داستانی زده
فرشته برآن ترجمانی شده
به هر دل دگر نقش‌، دیدار بود
به هر نقش رنگی دگر یار بود
بجز یاد فردوسی پاک‌رای
که در هر دلی داشت نقشی بجای
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
شکوه
زال زمستان‌ گریخت از دم بهمن
آمد اسفند مه به فر تهمتن
خور به‌فلک ‌تافت‌ همچو رای ‌پشوتن
آتش زردشت دی فسرد به گلشن
سبزه چو گشتاسب خیمه زد به گلستان
قائد نوروز چتر آینه گون زد
ماه سفندار مذ طلایه برون زد
ساری منقار و ساق پای به خون زد
هدهد بر فرق تاج بوقلمون زد
زاغ برون برد فرش تیره ز بستان
ماه دگر نوبهار، جیش براند
از سپه دی سلاح‌ها بستاند
کل را بر تخت خسروی بنشاند
بلبل دستانسرا نشید بخواند
همچو من اندر مدیح حجت یزدان
صدرا، ... خادم باشی
کرده به تکذیب من جفنگ تراشی
گوئی خود مرتشی نبوده و راشی
حیفست آنجا که دادخواه تو باشی
برمن مسکین نهند این همه بهتان
گر ره مدحش به پیش گیرم ننگست
ورکنمش هجو راه قافیه تنک است
صرف‌نظر گر کنم ز بسکه دبنگست
گوید پای کمیت طبعم لنگ است
به که برم شکوه پیش شاه خراسان
گویم شاها شده است باشی پر لاف
از ره عدوان به عیب بنده سخن باف
چاره کنش گر به بنده باشدت الطاف
گویم و دارم یقین که از ره انصاف
شاه خراسان دهد جزای وی آسان
تا که تبرّا بود به کار و تولّا
تا که پس از لا رسد سُرادق الا
خرّم و سرسبزمان به همت مولا
بر تو مبارک کند خدای تعالی
شادی مولود شاه خطهٔ امکان
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
جمهوری نامه
چه ذلت‌ها کشید این ملت زار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ترقی اندرین کشور محال است
که در این مملکت قحط‌الرجال است
خرابی‌از جنوب و از شمال است
بر این مخلوق آزادی وبال است
بباید پرده بگرفتن ز اسرار
که گردد شرح بدبختی پدیدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
اگر پیدا شود در ملک یک فرد
به مانند رضاخان جوانمرد
کنندش دوره فوراً چند ولگرد
به فکر اینکه باید ضایعش کرد
بگویند از سر شه تاج بردار
به فرق خویشتن آن تاج بگذار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نخستین بار، سازیم آفتابی
علامت‌های سرخ انقلابی
که جمهوری بود حرفی حسابی
چو گشتی تو رئیس انتخابی
بباید گفت کاین مرد فداکار
بود خود پادشاهی را سزاوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
حقیقت بارک‌الله‌، چشم بد دور
مبارک باد این جمهوری زور
ازین پس گوش‌ها کر چشم‌ها کور
چنین ‌جمهوری ‌بر ضد جمهور
ندارد یادکس‌، در هیچ اعصار
نباشد هیچ در قوطی عطار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
چو جمهوری شود آقای دشتی
علمدارش بود شیطان رشتی
تدین آن سفیه کهنه مشتی
نشیند عصرها در توی هشتی
کند کور و کچل‌ها را خبردار
ز حلاج و ز رواس و ز مسمار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
صبا، آن بی‌شعور بدقیافه
نماید . . . جمهوری کلافه
زند صد لاف در زیر ملافه
که جمهوری شود دارالخلافه
ولیکن بی‌خبر از لحن بازار
ز علاف و ز بقال و ز نجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز عدل الملک بشنو یک حکایت
که آن بالا بلند بی کفایت
میانجی گشته بین بول و غایط
کندگاهی تدین را حمایت
شود گاهی سلیمان را مددکار
که سازد این دو را با یکدگر یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ببین آن کهنه الدنگ قلندر
نموده نوحهٔ جمهوری از بر
عجب جنسی است این‌! الله اکبر
گهی عرعر نماید چون خر نر
زمانی پاچه گیرد چون سگ هار
ولی غافل زگردن‌بند و افسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از ایران رهنما گشته روانه
برای کارهای محرمانه
گرفته پول‌های بی‌نشانه
زده در بصره و بغداد چانه
که جمهوری شود این ملک ادبار
نه من گویم خودش کرده است اقرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تقلاها نماید اندرین بین
جلنبر زادهٔ شیخ العراقین
کند فریادها با شور و با شین
که جمهوری بود برگردنم دین
ادا بایست کرد این دین ناچار
بباید جست از دست طدکار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ضیاء الواعظین آن لوس ریقو
کند از بهر جمهوری هیاهو
چه جمهوری‌! عجب دارم من از او
مگر او غافل است از قصد یارو
که می‌خواهد نشیند جای قاجار
همان‌طوری که کزد آن مرد افشار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
دبیر اعظم‌، آن رند سیاسی
ز کمپانی نماید حق‌شناسی
زند تیپا به قانون اساسی
به افسون‌های نرم دیپلوماسی
به سردار سپه گو به اصرار
که جمهوری نباشد کار دشوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمایش می‌دهد این هفته عارف
به همراهی اعضای معارف
شود معلوم با جزئی مصارف
که جمهوری ندارد یک مخالف
مدلل می‌شود با ضرب و با تار
که مشروطه ندارد یک طرفدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمودم من جراید را اداره
شفق‌، کوشش‌، وطن‌، گلشن‌، ستاره
قیامت می‌شود با یک اشاره
دگر معنی ندارد استخاره
همین فردا شود غوغا پدیدار
به زورکنفرانس و نطق و اشعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به عالم پیش رفته بالاصاله
تمام کارها با قاله قاله
به زور نطق و شعر و سرمقاله
بباید کرد جمهوری اماله
برین مخلوق بی‌عقل ولنگار
بدون وحشت از اعیان و تجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
که مستوفی است شخصی لاابالی
مشیرالدوله مرعوب و خیالی
وثوق‌الدوله جایش هست خالی
بود فیروز هم در فارس والی
قوام‌السلطنه مطرود سرکار
به غیر از ذات اشرف لیس فی‌الدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بود حاجی معین محتاط و معقول
امین الضرب در عدلیه مشغول
علی صراف هم مستغرق پول
فقیه التاجرین هم می‌خورد گول
اهمیت ندارد صنف بازار
ز خراز و ز رزاز و بنکدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تدین گفته مجلس هست با من
نماییم اکثریت را معین
شود این کار پیش از عید روشن
به جمهوری بگیرم رای قطعاً
نه قانون می‌شود مانع نه افکار
به زور مشت فیصل می‌دهم کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیم قشون اندر ولایات
مهیا تلگرافات و شکایات
ز جمهوری اشارت و کنایات
ز ظلم شاه و دربارش روایات
مسلسل می‌رسد با سیم و چاپار
ز بلدان و ز اقطار و ز امصار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
زتبریز و ز قزوین و ز زنجان
زیردستان وکرمانشاه وگیلان
بروجرد و عراق و یزد وکرمان
ز شیراز و صفاهان و خراسان
ز بجنورد و ز کاشان و قم و لار
تقاضاها رسد خروار خروار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز ملاها جوی وحشت نداریم
قشون با ماست ما دهشت نداریم
حذر از جنبش ملت نداریم
شب عید است ما فرصت نداریم
سلام عید را بایست این بار
بگیرد حضرت اشرف به دربار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تهران نیست یک تن انقلابی
بجز مشروطه‌خواهان حسابی
که از وحشت نگردند آفتابی
اگرکردند قدری بد لعابی
بیاویزیمشان بر چوبهٔ دار
بنام ارتجاعیون و اشرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
موافق گشته لندن این سخن را
که فوری خواست سرپرسی لرن را
بود گر شومیاتسکی سوء ظن را
فرستم پیششان استاد فن را
همان مهتر نسیم رند عیار
کریم رشتی آن شیاد طرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نباید کرد دیگر هیچ مس مس
بباید رفت فوری توی مجلس
اگر حرفی شنیدیم از مدرس
جوابش گفت باید رطب و یابس
وگر مقصود خود را کرد تکرار
بپیچیمش به دور حلق دستار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به قدری این سخن‌ها کارگر شد
که سردار سپه عقلش ز سر شد
به جمهوری علاقه‌مندتر شد
بنای انتشار سیم و زر شد
به مبعوثان و مطبوعات و احرار
ز آقای صبا تا شیخ معمار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمایان شد تجمع‌های فردی
علم در دست‌، گرم دوره گردی
علم‌ها سرخ و زرد و لاجوردی
عیان سرخی و پنهان رنگ زردی
به جمهوریت ایران هوادار
ولو گشته میان کوچه بازار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ازین افکار مالیخولیایی
به مجلس اکثریت شد هوایی
تدین کرد خیلی بی‌حیایی
به یک دم بین افرادش جدایی
فتاد از یک هجوم نابهنجار
از آن سیلی که خورد آن مرد دیندار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از آن سیلی ولایت پر صدا شد
دکاکین بسته و غوغا بپا شد
به روز شنبه مجلس کربلا شد
به دولت روی اهل شهر وا شد
که آمد در میان خلق سردار
برای ضرب و شتم و خشم وکشتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز جمهوری به ما یک گام ره بود
خدا داند که این سیلی گنه بود
که این سیلی زدن خدمت به شه بود
تدین خصم سردار سپه بود
رفاقت بد بود با عقرب و مار
خطر دارد چو نادان اوفتد یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
قشونی خلق را با نیزه راندند
ولی مردم به جای خویش ماندند
رضاخان را به جای خود نشاندند
به جای گل بر او آجر پراندند
نشاید کرد با افکار پیکار
بباید خواست از مخلوق زنهار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بپا شد در جماعت شور و شرها
شکست‌ازخلق‌مسکین‌دست‌و سرها
رضاخان در قبال این هنرها
شنید از ناظم مجلس تشرها
که این کارت چه بود ای مرد غدار
چرا کردی به مجلس این‌چنین کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بسی پیر وجوان سر نیزه خوردند
گروهی را سوی نظمیه بردند
چهل تن اندرین هنگامه مردند
برای حفظ قانون جان سپردند
دو صد تن تاکنون هستند بیمار
به ضرب‌ ته تفنگ و زیر آوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
رضاخان شد از این حرکت پشیمان
به سعدآباد رفت از شهر تهران
از آنجا شد به سوی قم شتابان
حجج بستند با او عهد و پیمان
که باشد بعد از این بر خلق غمخوار
ز جمهوری نگوید هیچ گفتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز قم برگشت و عاقل شد ولی حیف
که گردش باز اغوا ناصر سیف
به مجلس کرد توهین از سر کیف
ولیکن بی‌خبر بود از کم و کیف
که مجلس نیست با ایشان وفادار
بجز شش هفت تن بیکار و بیعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از او بالمره مجلس بدگمان شد
عقاید جملگی از او رمان شد
بسوی رود هن آخر چمان شد
همان چیزی که می‌دیدم همان شد
کشیده شد میان مملکت جار
که از میدان بدر رفته است سردار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به مجلس قاصدی از راه آمد
که اکنون تلگراف از شاه آمد
رضاخان عزل بی اکراه آمد
شه از مجلس عقیدت‌خواه آمد
که قانون اساسی چون شده خوار
دگر کس ملک را باید پرستار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیمات مرکز با گزافات
رسید از احمد آقا تلگرافات
که سرباز لرستان و مضافات
نمایند از رضاخان دفع آفات
قشون غرب گردد زور سیار
سوی مرکز پی تنبیه احرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
امیر لشکر شرق آن یل راد
یک اولتیماتوم از مشهد فرستاد
به مبعوثان دو روزه مهلتی داد
که آمد جیش تا فراش‌آباد
بباید بر مراد ما شود کار
ولی بر توپ خانی نیست آثار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
وکیلان این تشرها چون شنیدند
ز جای خوبش از وحشت پریدند
به تنبان‌های خود از ترس ریدند
نود رای موافق آفریدند
بر این جمعیت مرعوب گه کار
سلیمان بن محسن شد علمدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ولیکن چارده مرد مصمم
نترسیدند از توپ دمادم
به آزادی ببسته عهد محکم
اقلیت از ایشان شد فراهم
وطن‌خواهی از ایشان گشت پادار
رضاخان را زبون کردند ازین کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
ناصر الملک
نایب شه چون زگیتی رخت بست
ناصرالملک آمد و جایش نشست
ظاهرا گفتند جمعی کم خرد
بعد جاهل عالمی برجای هست
گفتیم کاین مرد جبان
پشت استقلال را خواهد شکست
این اروپایی‌پرست است از چه روی
کام خواهید از اروپایی‌پرست
این نسازد کار را محکم‌، ولی
رشته‌های ملک را خواهدگسست
در اروپا پخته‌اند او را و او
سخت از این پخت و پزهاگشته مست
سخت مکار است و ترسو این جناب
دل بر او زبن روی نتوانیم بست
ابلهان گفتند خیر این‌طور نیست
ناصرالملک آدمی دانشور است
هرکه جاهل ماند دور از آدمیست
هرکه آدم شد ز قید جهل رست
ما بدیشان یک مثل گفتیم نیز
گرچه نشنیدند و تیر از شست جست
« کای بسا ابلیس آدم‌رو که هست
پس به هر دستی نباید داد دست‌»
« گر به صورت آدمی انسان بدی‌»
«‌احمد و بوجهل هم یکسان بدی‌»
هرکه روزی چند رفت اندر فرنگ
کی شود اگه ز رسم نام وننگ
وانکه درسی چند از طامات خواند
کی کند در سینه‌اش دانش درنگ
دیپلوماسی مشربان خشک مغز
خود چه‌ می‌دانند جز نیرنگ و رنگ
و آن همه نیرنگ‌هاشان صورتی است
کز درون زشتست و از بیرون قشنگ
هرکجا نفعی است شخصی‌، می‌پرند
سوی آن چون جره باز تیز چنگ
سوی منصب حمله آرند این گروه
چون مقیمان ترن هنگام زنگ
ناصرالملک از فرنگستان چه یافت
جز تقلب‌های دزدان فرنگ
سیرتش باری همان باشدکه بود
گرچه باشد صورت او رنگ رنگ
سخت نزدیک است شعر مولوی
در صفات این چنین قوم دبنگ
«‌یک شغالی رفت اندر خم رنگ
اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ
«‌پس برآمد یال و دم رنگین شده‌»
« کاین منم طاووس علیین شده‌»
ناصرالملک آن برید زشت‌پی
از فرنگ آمد شتابان سوی ری
شورها انگیخت در آغاز کار
با نواهای مخالف همچو نی
اکثریت گشت گردش چرخ زن
چون بنات‌النعش برگرد جدی
حیلت آغازبد و ضدیت فکند
در وکیلان‌، حیله‌بازی‌های وی
از بیانات پیاپی فاش کرد
آن بناهایی که می‌افکند پی
باده‌ای کاندر اروپا خورده بود
کرد در ایران به یک گفتار قی
نیز از او در اعتدالیون فتاد
آنچه در دیوانگان از شور می
مست گشتند و سوی ما تاختند
چون به سوی باغ‌، باد سرد دی
خان نایب نیز می‌بالید سخت
کامدستم از اروپا سوی ری
بهر ایران علم و فضل آورده‌ام
تا شوند از فضل من اموات حی
وه چه‌خوش گفت آن حکیم مولوی
در صفات این گروه لابشی
«‌آن یکی پرسید اشتر را که هی
ازکجا می‌آیی ای فرخنده پی‌»
« گفت از حمام گرم کوی تو»
« گفت خود پیداست از زانوی تو»
ناصرالملک آمد و مسند ربود
با وزیران پیل بازی‌ها نمود
حیله‌ها انگیخت تا خود از شمال
شاه سابق با سواران رخ نمود
(‌شستر) آن والا مشیر ارجمند
بهر دفعش دست قدرت برگشود
نامداران نیز بر اسب نبرد
زین فروبستند بی گفت و شنود
حمله‌های آتشین‌شان شاه را
دادکش از هر طرف برسان دود
شاه خود شد مات لیکن کینه‌ها
مر وزیران را ز شستر برفزود
دست در دامان این نایب زدند
که بکن فکری در این هنگامه زود
خان نایب نیز انگشتی رساند
تاکه از روسیه بالا شد عمود
آمد از روسیه اولتیماتومی
سرخ و سبز و ازرق و زرد و کبود
ناصرالملک از طبابت‌های خویش
این چنین بر خستگان بخشود سود
از دواهایش شفا نامد پدید
وتن مریض از آن کسل‌تر شدکه بود
این مریض و این دوا را مولوی
کرده اندر مثنوی خوش وانمود
« گرقضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی می‌نمود»
«‌آن علاج و آن طبابت‌های او»
«‌ریخت یکسر از طبیبان آبرو»
خائنان زینکار نبود ننگشان
کور بادا کور چشم تنگشان
بنده و اجری خور روسند و بس
از تمدن خواه تا الدنگشان
کفه‌شان بالاست در عرض دول
نیست گو در ترازو سنگشان
این وزیران کاروان غفلتند
ناصرالملک است پیش‌آهنگشان
آن‌چنان قومی که این شان پیشواست
چیست گویی دانش و فرهنگشان
لاجرم این پیشوا بی‌هیچ عذر
می کند تقدیم خصم اورنگشان
وین خسان بینند و اصلاً شرم نیست
نزکیومرث و نه از هوشنگشان
اندرین صلحی که کردند این گروه
مولوی گفته است روی و رنگشان
« کز خیالی صلحشان و جنگشان
و از خیالی نامشان و ننگشان‌»
«‌این وزیران از کهین و از مهین‌»
«‌لعنت‌الله علیهم اجمعین‌»
ناصرالملک آن یل کار آزمود
اندرین میدان میانداری نمود
گاه شد سر شاخ وگاه آمد به خاک
گاه شد بالا وگاه آمد فرود
در مصالح کرد جنبش دیر دیر
در مفاسد کرد کوشش زود زود
کشت ملت‌ را که خرم بود و سبز
نارسیده از حیل بازی درود
زان سپس قصد فراریدن گرفت
تا نه بیند آنچه خود آورده بود
کرد روشن آتش و خود روی تافت
تا از آن ما را رود در چشم دود
کارهای ملک و رأی خو یش را
جمله پیچید و به صندوقی نمود
چون از ایران رفت آن صندوق را
دست قدرت بی‌محابا برگشود
«‌تا بداند مسلم و گبر و یهود»
« کاندرین صندوق جز لعنت نبود»
ملک‌الشعرای بهار : ترجیعات
الحمدلله
می ده که طی شد دوران جانکاه
آسوده شد ملک‌، الملک‌لله
شد شاه نو را اقبال همراه
کوس شهی کوفت بر رغم بدخواه
شد صبح طالع‌، طی شد شبانگاه
الحمد لله‌، الحمد لله
یک چند ما را غم رهنمون شد
جان یارغم گشت‌،‌دل غرق‌خون شد
مام وطن را رخ نیلگون شد
و امروز دشمن خوار و زبون شد
زبن جنبش‌ سخت‌، زبن فتح ناگاه
الحمد لله‌، الحمد لله
چندی ز بیداد فرسوده گشتیم
با خاک و با خون آلوده گشتیم
زیر پی خصم پیموده گشتیم
و امروز دیگر آسوده گشتیم
از ظلم ظالم‌، از کید بدخواه
الحمد لله‌، الحمد لله
آنان که ما را کشتند و بستند
قلب وطن را از کینه خستند
از کج نهادی پیمان شکستند
از چنگ ملت آخر نجستند
از حضرت‌ شیخ تا حضرت‌ شاه
الحمد لله‌، الحمد لله
آنان که با جور منسوب گشتند
در پیکر ملک میکروب گشتند
آخر به ملت مغضوب گشتند
از ساحت ملک جاروب گشتند
پیران جاهل‌، شیخان گمراه
الحمد لله‌، الحمد لله
چون کدخدا دید جور شبان را
از جا برانگیخت ستارخان را
سدّ ستم ساخت آن مرزبان را
تاکرد رنگین تیغ وسنان را
از خون دشمن وز مغز بدخواه
الحمد لله‌، الحمد لله
پس مستبدین لختی جهیدند
گفتند لختی‌، لختی شنیدند
ناگه ز هر سو شیران رسیدند
آن روبهان باز دم درکشیدند
شد طعمهٔ شیر بیچاره روباه
الحمد لله‌، الحمد لله
یک سو سپهدار شد فتنه را سد
یک سو یورش برد سردار اسعد
ضرغام پر دل‌، آمد ز یک حد
برکف گرفتند تیغ مهند
بستند بر خصم از هر طرف راه
الحمد لله‌، الحمد لله
اقبال شد یار با بختیاری
گیلانیان را حق کرد یاری
جیش عدو شد یکسر فراری
درگنج غم گشت دشمن حصاری
شد کار ملت بر طرز دلخواه
الحمد لله‌، الحمد لله
بد خواه دین را سدی متین بود
لیکن مر او را غم درکمین بود
خاکش به سر شد پاداشش این بود
دشمن که با عیش دایم قرین بود
اکنون قرین است با ناله و آه
الحمد لله‌، الحمد لله
بخت سپهدار فرخنده بادا
سردار اسعد پاینده بادا
صمصام ایران برنده بادا
ضرغام دین را دل زنده بادا
کافتاد از ایشان بدخواه در چاه
الحمد لله‌، الحمد لله
ستارخان را بادا ظفر یار
تبریزیان را یزدان نگهدار
سالارشان را نیکو بودکار
احرار را نیز دل باد بیدار
تا حمله گویند با جان آگاه
الحمد لله‌، الحمد لله
ملک‌الشعرای بهار : مستزادها
ای مردم ایران‌!
ای مردم ایران همگی تند زبانید
خوش‌نطق و بیانید
هنگام سخن گفتن برنده سنانید
بگسسته عنانید
در وقت عمل کند و دگر هیچ ندانید
از بس که جفنگید از بس که جبانید
گفتن بلدید اماکردن نتوانید
هنگام سخن پادشه چین و ختایید
ارباب عقولید
در فلسفه اهل کره را راهنمایید
با رد وقبولید
هنگام فداکاری در زیر عبایید
از بس که فضولید، از بس که جهولید
از بس چو خروس سحری هرزه درایید
گرروی زمین‌راهمگی‌آب بگیرد
ای ملت هشیار
دانم که شما را همگی خواب بگیرد
ای مردم بیکار
ور این کره رادانش و آداب بگیرد
براین تن بیعار، هرگز نکندکار
کی راست شود چوب اگرتاب بگیرد
گر روی زمین پر ز جدل گشته به ما چه
ملت به شما چه‌!
ور موقع خذلان دول گشته به ما چه
دولت به شما چه‌!
عالم همه پر کید و دغل گشته به ما چه
آقا به شما چه‌، مولا به شما چه‌!
ور بین دوکس رد و بدل گشته به ما چه
ما عرضه نداربم کزین جنگ عمومی
گردیم زیاده
عز و شرف افزاید بلغاری و رومی
ما باده و ساده
ما را نبود صنعتی از شهری و بومی
جز کبر و مناعت‌، جز ناز و افاده
فریاد ازین مسکنت و ذلت و شومی
گوییم که کیخسرو ما تاخت به کلدان
در سایهٔ خورشید
گوییم که اگزرسس ما رفت به یونان
با لشکر جاوید
گوییم که بهرام درآویخت به خاقان
آن یک چه بر این کرد، این یک چه ازآن دید
گر بس بود این فخر به ما، وای بر ایران
گر کورش ما شاه جهان بود، به من چه
جان بود به تن چه
گشتاسب سرپادشهان بود، به‌ من چه
دندان به دهن چه
ور توسن شاپور، جهان بود به من چه
شاپور چنان بود، برکلب حسن چه
جانا، تو چه هستی‌؟ اگر آن بود، به من چه
ای وای دریغا که وطن مرد ندارد
کس درد ندارد
روبین‌تنی اندر خور ناورد ندارد
همدرد ندارد
در خاک وطن خصم‌، همآورد ندارد
هم جمع ندارد، هم فرد ندارد
جز دیدهٔ گریان و رخ زرد ندارد
ای مفتخوران مفتخوری تاکی وتا چند
کو حس و حمیت‌؟‌!
ای رنجبران دربدری تاکی و تا چند
بیچاره رعیت‌!!
ای هموطنان کینه وی تاکی وتا چند
کوعرق‌نژادی ، کوآن‌عصبیت
این مزرعه خشکید، خری تاکی وتا چند
خاکم به دهن ملت ایران همه شیرند
هنگام مکافات
از بهر نگهداری این خاک دلیرند
پیش صف آفات
چون‌جان‌به‌لب‌آیدهمه‌ازجان‌شده‌سیرند
یکباره بشویند اوراق خرافات
اوراق بشویند و بمانند و نمیرند
امیدکه جنبش کند این خون کیانی
در ملت آرین
گیرند ز سر مرد صفت تازه جوانی
چون مردم ژرمن
در ملک نگهداری و در ملک ستانی
کز سطوت جمشید وز قدرت بهمن
دارند بسی بر ورق دهر نشانی
ملک‌الشعرای بهار : آیینۀ عبرت
بخش سوم - از کریم خان زند تا مشروطه
اندرین فترت برآمد رایت سالار زند
مملکت را کرد مستخلص پس از پیکار چند
بود سلطانی کریم و شهریاری هوشمند
دوحهٔ نیکی نشاند و ریشهٔ زشتی بکند
پایگاه ملک را بنهاد بر چرخ بلند
خسروان را شاید از رفتار او گیرند پند
بس که بد راد و فروتن‌، شه نخواندی خویش را
خود وکیل زیردستان نام راندی خویش را
کشور اندر عهد او آسایش و آرام یافت
زیردستان را به نیکی کام داد و کام یافت
چون حسن شاه قجر مازندران را رام یافت
خان زند از او شکستی سخت بدفرجام یافت
حیله‌ها انگیخت چون خود را به بند و دام یافت
تا که کار دشمن از تدبیر او انجام یافت
خود سر قاجار سر ببریده بود زان دار و گیر
نیز فرزند و کسانش زان میان گشتند اسیر
الغرض با زیردستان گشت چندان سازگار
کان نتاند مهربان مادر به طفل شیرخوار
شب شدی بر بام و افکندی نظر بر هر کنار
گر نشان عیش جستی شکر کردی بیشمار
ور نشان بانگ و رامش کم شنیدی شهریار
ناسزا گفتی بسی بر پاسبانان دیار
تا چه کردستید با مردم ز زشتی و بدی
کامشب از آنان نیاید بانگ عیش و بیخودی
خود شبی بزمی بپا کرد از زنان ماهرو
دید یک تن زان میان افکنده چین اندر برو
کفت این از چیست‌؟ گفت ای شهریارکامجو
کرده با من چند گه سبزی فروشی دل نکو
نیز من امشب قرار وصل دادستم بدو
چون حدیث او به پایان رفت‌، شاه نیکخو
گفت کان زن را همان دم با می و اسباب نوش
چاکران بردند اندر خانهٔ سبزی‌فروش
با چنین آبادی ملک و خوشی و کر و فر
با خودآرائی و آرایش نبود او را نظر
جامه‌ای از پنبه بودش هر دو رویه آستر
وآن هم آرنجش همیشه پینه‌دار و نیمه‌در
لیک گاه جود و بخشش داشت در پیش نظر
سنگ را همتای گوهر خاک همسنگ زر
هم ازین‌ احسان و جود آنگه که رخ بر خاک سود
در درون مخزنش جز هفت بدره زر نبود
باری اندر ملک داری درّ عدل و داد سفت
هم به نام نیک‌، تخت و تاج را بدرود گفت
جانشینان ورا شد جهل و استبداد جفت
طالع بیدارشان از جهل و استبداد خفت
صرصر بیدولتی‌شان خرمن آمال رفت
پس گل قاجاریان ازگلشن عزت شکفت
لیک نام زند را بنمود درگیتی بلند
پهلوان شیردل لطفعلی خان میر زند
بر در شیراز با خلقی گران میر دلیر
تاخت بر لشکرگه آقا محمد خان چو شیر
مهتر قاجار مردی کرد و باز استاد دیر
زین ثبات و پردلی شد بر امیر زند چیر
جنگ‌ها کردند تا شد روزگار از جنگ سیر
پهلوان زند آمد عاقبت زین جنگ زیر
گشت صیت دولت آقا محمد خان بلند
کرد گیتی دولت پیشینیان را ریشخند
اوست اندر پادشاهی مغز و اینان جمله پوست
یک تن ازاینان اگر شایان تحسین است اوست
بی‌دورنگی بد، به ‌دشمن ‌دشمن ‌و با دوست‌ د‌وست
آفرین بر شهریاری کاینش طبع و اینش خوست
گاه کوشش راست گفتی ساخته از سنگ روست
گاه تدبیر آنچه گفتی خلق گفتندی نکوست
از پس مرگ خدیو زند از شیراز تاخت
شد سوی مازندران و نوبت شاهی نواخت
فرقهٔ قاجار از جان بندهٔ درگه شدند
مردم کوه پتشخوارش ز جان همره شدند
الغرض نیمی ز ایران بندگان شه شدند
دشمنان خانگی چون زین خبر آگه شدند
جنگجویی را همه تن سوی میدانگه شدند
لیک در میدان آن شیر ژیان روبه شدند
بر خوانین و رجال زند یک یک چیره شد
روز بدخواهان ز نور رای پاکش تیره شد
باری او را بود در شاهی دو خوی ناپسند
خست بسیار و بی‌انصافی بالابلند
نیمهٔ مردان کرمان را به خواری چشم کند
دخترانشان را به ذل بردگی اندر فکند
پس بکندش چشم و آوردش به ری بسته به‌بند
راند حکمی زشت بر لطفعلی خان. شاه زند
در ری آن شهزادهٔ آزاده را بر دارکرد
خویش را نزد جوانمردان گیتی خوار کرد!
میرزا شهرخ که بود اندر خراسان حکمران
پور نادر شه بد و بودش جواهرها نهان
بود نابینا و شد تسلیم خاقان جهان
وز شکنجه مرد مسکین‌، اینت خصمی بی‌امان
شد به رزم روسیان زآن‌ پس سوی تفلیس‌، خان
گنجه و تفلیس بستد شد سوی شوشی روان
وز خراسان گنج‌های نادرش آمد به‌ دست
نیز از تاراج گرجستان فراوان طرف بست
اندر اردوگاه پیرامون شوشی نیمشب
کرد از دو خادم دیرینه خربوزه طلب
بهرش آوردند و شه بنمود بر آنان غضب
کفت ازین خربوزه خوردستید بی‌شرط ادب
بامدادان چشم‌هاتان برکنم تا زان سبب
عبرت افزایید زیرا عبرت افزاید تعب
وان دواش از بیم جان کشتند نزدیک سحر
خست و بی‌رحمی آری این‌چنین بخشد ثمر!
شد سپس فتحعلی شه اندر ایران پادشا
بود سلطانی رحیم و شهریاری با حیا
لطف‌ها فرمود بر فتحعلی خان صبا
شعر و صنعت یافت از تشویق او قدر و بها
هم در آن ایام جنگ روس و ایران شد بپا
انگلیسان وعده‌ها کردند بی‌شرط وفا
چند منصب‌دار در افواج ایران داشتند
جنگ چون پیش آمد آن اشخاص را برداشتند
بست ناپلیون با فتحعلی عهد وداد
زان بریتانی به بیم افتاد و برگشت از عناد
بست با قیصر، علی‌رغم بناپارت اتحاد
کرد اندر بارهٔ قفقاز وگرجستان فساد
نیز با فتحعلی شه دم زد از صلح و سداد
زان میان فتحعلی شه کرد بر وی اعتماد
شد در آن هنگام ناپلیون اول از میان
گشت ایران زان سپس جولانگه بیگانگان
روس با ما جنگ کرد و در گلستان عهد بست
لیک ناگه عهدهای بسته را در هم شکست
حمله بر تبریز کرد و داد جنگی تازه دست
عاقبت در ترکمان‌چایی ز نو پیمان ببست
وآن قرار جابرانه همچنان برجای هست
چند شهر از ما گرفت و نام ما را کرد پست
لیک شد قیصر ضمین کز بعد مرگ پادشاه
خسروی عباس و آلش را بود بی‌اشتباه
شاه‌عباس از پس آن عهد و پیمان خوار شد
نایب شه بود لیکن راندهٔ دربار شد
متهم شد در شکست روس و بی‌مقدار شد
در خراسان رفت و آنجا زاندهان بیمار شد
خاک طوس از آن قد بالنده برخوردار شد
شاه هم در اصفهان از زندگی بیزار شد
از پس فتحعلی شه‌، شه‌محمد شاه کشت
مر علی‌شه را ز شاهی دست و دل کوتاه گشت
جانشین بد شه محمد زادهٔ عباس شاه
زانکه عهد روس و ایران بد بر این معنی گواه
لیک فرزندان شه بودند اندر اشتباه
هریکی خود را شهی خواندند با خیل و سپاه
ظل سلطان شد علی‌شاه و به‌ری برشد به گاه
جانشین بیرون از آذربایجان شد کینه‌خواه
همره قائم مقام آمد سوی ری با شتاب
کشت تسلیم برادرزاده‌، شاه نیم‌خواب
زادگان شاه ماضی هر یکی شاهی بدند
هر یکی در ملک چون شیر دژآکاهی بدند
لیک با تهدید قیصر جمله روباهی بدند
مر محمد شاه را خدام همراهی بدند
تابع استاره کشته ارچه خود ماهی بدند
در بر قائم مقامش عبد درگاهی بدند
فخر ایران و فراهان خواجه بوالقاسم وزیر
آنکه کلکش وحشیان رارام کردی با صفیر
خواجه‌بوالقاسم به کار روس و ایران دست داشت
در منظم کردن ایران بسی همت گماشت
در فن انشا ز نو تخمی به باغ فضل کاشت
شعر را نیکو سرود و نامه را نیکو نگاشت
در امور ملک رایات اولی‌الامری فراشت
زان سبب افکار دربار شه از وی روی کاشت
در نگارستان به ناحق کشته شد قائم‌مقام
حاجی میرزا آقاسی آن جاه و مقام را یافت
میرزا آقاسی اندر فتح اقلیم هرات
جنب‌ و جوشی کرد لیکن پیش آمد مشکلات
ساخت بهر خود ضیاع وافر از ملک و قنات
دست و پایی کرد تا شه را پدید آمد وفات
ناصرالدین‌شه بری رخ کرد چون شد شاه مات
بود همراهش وزیری داهی و عالی صفات
میر نام آور تقی خان آن وزیر بی‌نظیر
کش اتابک شد لقب زان‌پس که بد میرکبیر
چون که ناپلیون به‌سوری «‌سن هلن‌» شد رهسپار
بسته شد اندر اروپا عهدهای استوار
یافت لوی هجدهم بر مسند شاهی قرار
اختلافات اروپا ختم شد یک روزگار
وز دگر سو جنبش علمی به عالم یافت بار
لیک ایران بود غرق خواب جهل و اضطرار
درکناری اوفتاده سست و غافل زین امور
انگلیس و روس بر وی چیره از نزدیک و دور
مردم هشیار دنیا در خیال سروری
روز و شب مستغرق تدبیر و حیلت گستری
گرم نشر صنعت و علم و رعیت‌پروری
بهر کالای وطن در جستجوی مشتری
در نهان ستوار کرده پایهٔ جنگ‌آوری
لیک ایران زندگانی را شمرده سرسری
گه فریب روس خورده گه فریب انگریز
تاگذشت آن فرصت عالی به کجدار و مریز
ناصرالدین شه جوانی بود نادانسته کار
مهد علیا مادرش درکارها دایر مدار
مردم دربار هر یک ناکسی مردم‌شکار
بود تنها صدر اعظم در پی اصلاح کار
فکرتش آن بود تا با روسیان آید کنار
وز هری آرد به کف تا غزنی و تا قندهار
روس و ایران متحد در آسیا جولان کنند
انگلیسان رابرون از خاک هندستان کنند
اندرین فکرت وزیر شه میان را تنگ بست
ریشهّ بیداد کند وگردن رشوت شکست
دزد و جاسوس‌ و سخن‌چین ز احتسابش گشت‌ پست
جمع و خرج ملک را تنظیم داد آن حق‌پرست
سخت بگرفت اقتدارات پراکنده به دست
لیک غافل بود کاو را در پی است آن پیل مست
پیل هندستان بلی دنبال کرد آن شیر را
تا به کاشان سرخ کرد از خون او شمشیر را
مادر شه با دگر درباریان شوربخت
همره بیگانگان کشتند وکوشیدند سخت
شاه را دادند بیم از انتقال تاج و تخت
چاه چربک خورد و بنهاد اره بر پای درخت
خواجه‌شدخلوت گزین‌،و‌ آخر به کاشان برد رخت
شد دل دانشوران اندر فراقش لخت لخت
پس به امر شاه دژخیمی پی اهلاک او
رفت و درکرمابهٔ فین ریخت خون پاک او
از پس مرگش در ایران فکر نام و ننگ مرد
خون اوگفتی که نقش عزت از ایران سترد
ماند ایران در شمر همباز کشورهای خرد
انگلیس و روس از آن‌ ساعت در ایران دست برد
قدرت همسایگان یکسان گلوی ما فشرد
گشت برپا فتنهٔ ایلات ترک و لر و کرد
مرکزیت رفت و هر سو والی و شهزاده‌ای
برده اقطاعی و مردم را به غارت داده‌ای
ما و ژاپن همسفر بودیم اندر آسیا
او سوی مقصد شد و در نیمه‌ره ماندیم ما
ملک آلمان را منظم ساخت بیزمارک از وفا
خورد ناپلیون سوم زو شکست اندر وغا
پهنهٔ آمریک شد میدان هر زورآزما
هرکسی کرد از برای خود به‌نوعی دست و پا
کار علم و اختراع اندر جهان بالاکرفت
غیر ایرانی که درگنج قناعت جا گرفت
جنبش ملی بمرد اندر دل ایرانیان
فکر بسط و ارتقاء عسکری رفت از میان
بود ایران امن و دولت خفته اندر پرنیان
چون کسی کاو خسبد اندر بیشهٔ شیر ژیان
علم تاریخ و ادب راگشت بازاری عیان
هم اصول و حکمت و فقه و معانی و بیان
فقه را بس شافعی و بوحنیفه شد پدید
وز ادب بس جاحظ و بس انوری گردن کشید
خودکرفتم شافعی و بوحنیفه زنده کشت
یا سخن چون روزگار انوری ارزنده گشت
چیست حاصل گرنه بیخ فقر و ذلت کنده گشت
بخت کشور شد سیه‌چون ‌رخت لشکر ژنده گشت
شه که در معنی بر شاهان عالم بنده کشت
معنویت نیست در ملکش وگر پاینده گشت
خود تناسب شرط باشد در جهات همسری
واین تناسب از میان گم شد به عهد ناصری
گر تناسب را بگیریم از ملوک غزنوی
ناصرالدین شه به مشرق بوده سلطانی قوی
صاحب تدبیر و عزم و رای و طبع مستوی
جمع در وی جمله آداب و صفات خسروی
کشورش ز امن و رفاه و علم و صنعت محتوی
در قضایا کرده از فکر عمومی پیروی
ور قیاس از عهد بیزمارک وگلادستون کنیم
از سر انصاف باید مدح را وارون کنیم
این شنیدم کز پس سی سال شاهی گفت شاه
کای دریغا از چه روکردم اتابک را تباه
باد بر زخمش پس از سی سال خو‌رد و کرد آه
وز حدیث بی‌وزیریک گشت خستو بر گناه
یافت کز بیزمارک‌، زی پاریس برد آلمان سپاه
وانگلستان از وزیران‌، زد به مرز هند راه
لیک در ای‌ران وزیران قصد جان هم کنند
هر به روزی چند سور ملک را ماتم کنند
شد فراهانی تباه وگشت اتابک ناپدید
بر سپهسالار هم از مفسدان آفت رسید
دیر شد هنگام اصلاحات و شد مویش سپید
کشت از درباریان سفله یکسر ناامید
در سیاست چاره‌ای جز روز طی کردن ندید
دست از مرو و هرات و خیوه و اترک کشید
محنت نادانی درباریان کردش زبون
ساخت بهر رفع حاجت جامع دارالفنون
در مسیل مسکنت بغنود و چندی برگذشت
سر ز جا برداشت آن‌ساعت که ‌آب از سرگذشت
قسمتی از روزش اندر حاجت کشورگذشت
باقی اوقات او در زین و در بستر گذشت
وز پی گردش یکی سوی اروپا برگذشت
ماندش از پنجاه ساله خسروی این سرگذشت
تا به شه عبدالعظیمش راند دژخیم قضا
وز قضا گشت اندر آنجا کشته تیر رضا
مرگش آغاز غمان دورهٔ قاجار شد
واز قضا تاریخ مرگش هم «‌غم بسیار» شد
شه مظفر اندکی از ملک برخوردار شد
زانکه او هم ز اول شاهنشهی بیمار شد
انقلاب فکری اندر عهد او برکار شد
جلسه‌ها ایجاد گشت و فکرها بیدار شد
اختر سعد دموکراسی ز مغرب بردمید
پرتو آن اختر از مغرب سوی مشرق رسید
از فرنگ آمد به ایران طرفه‌های رنگ‌رنگ
شاه را مجذوب کرد آوازهٔ شهر فرنگ
زی فرنگستان سه کرت شاه ایران راند خنگ
خواست تا ایران شو‌د همچون فرنگستان قشنگ
زان سبب کرد از اجانب قرض‌هایی بیدرنگ
شد خریداری از آن زر اندکی توپ و تفنگ
مابقی صرف هوس‌های شه و دربار شد
وانهمه وام گران بر دوش ایران بار شد
تلگراف اندر زمان ناصرالدین شد درست
پس مظفر شاه گمرک را نمود اصلاح و پست
مردم از بلژیک آورد و به کار انداخت چست
با اتابک داد او کار صدارت را نخست
پس امین‌الدوله را آورد و ز او اصلاح جست
لیک با دربار فاسد کی شود کاری درست
باز اتابک آمد و رفت و بتر شدکارها
چون که عین‌الدوله آمد بسته شد بازارها
کر و فری کرد عین‌الدوله اندر کار ملک
لیک از آن پیچیده تر شد عقده دشوار ملک
کی به زور هایهو رونق پذیرد کار ملک
کی شود ادبار ملک اصلاح از دربار ملک
شاه خود بیمار و مانده بی‌دوا بیمار ملک
رشوت و تزویر و دزدی رایج بازار ملک
این‌چنین ملکی پریشان مانده دور از قافله
کی شود اصلاح با صوم و صلاه نافله
رفته رفته شد ز عین‌الدوله دل‌ها پرگزند
در مجالس گفتگوها شت برضدش بلند
کرد عین‌الدوله جمعی را ز دانایان به بند
چند تن را درکلات و اردبیل اندر فکند
تاجران هم رنجه از لَت خوردن تجار قند
زین سبب بازارها شد بسته زین آزار چند
مسجد جامع پر از غوغا و پرهنگامه شد
بر در مسجد سپه بر قصد جان عامه شد
سیدی شد کشته وز غوغاییان فریاد خاست
مرد و زن از بارگاه شه‌مظفر دادخواست
لیک عین‌الدوله اندرکار خود استاد راست
گفت بایدکاقتدار پشه را از باد کاست
پادشه گفتش که دربار شهنشه داد جاست
مرجع خلقست اگر هفتاد اگر هشتاد پاست
گفت عین‌الدوله با سلطان که الملک عقیم
عاقبت رفتند مردم سوی شه عبدالعظیم
سیّد آزاده عبدالّه که بود از بهبهان
همچنین سید محمد عالم بسیاردان
با دگر دانشوران و فاضلان و عالمان
جملگی گشتند سوی مسجد جامع روان
گشت در ری انقلابی آشکار اندر زمان
هرج و مرج افتاد در بازار و برزن ناگهان
کرد نصرالسلطنه با مردم بازار جنگ
بر در مسجد به مردم کرد شلیک تفنگ
هیئت روحانیان رفتند از ری سوی قم
تاکه از این ملک فرمایند هجرت کلهم
صدر اعظم کرد بامردم ز هر سو اشتلم
لیک گفتش جنبش ملی که‌، هان ای خواجه قم‌!
طبل آزادی کشید آواز چون رویینه خم
خلق باز آمد ز شه عبدالعظیم و شهر قم
گشت صادر دستخط شه در اصلاح امور
از قضا «‌عدل مظفر» گشت تاریخ صدور
کشت عین‌الدوله از کار صدارت برکنار
از پس او شد مشیرالدوله را آغاز کار
داد بر مشروطه فرمان خسرو والاتبار
منتخب شد مجلس شوری در اول روزگار
یافت قانون اساسی در ولایت انتشار
انجمن‌ها گشت برپا در همه شهر و دیار
اندر آن هنگام فرمان یافت شاه دادگر
تاج و تخت ملک را بگذاشت از بهر پسر
اینهمه آثار شاهان خسروا، افسانه نیست
شاه را شاها، گزیر از سیرت شاهانه نیست
خسروی اندر خور هر مست و هر دیوانه نیست
مجلس‌افروزی‌ز شمع‌است آری از پروانه نیست
اینک اینک کدخدایی جز تو در این خانه نیست
خانه‌ای چون خانهٔ تو خسروا ویرانه نیست
خیز و از داد و دهش آبادکن این خانه را
واندک اندک دورکن از خانه‌ات بیگانه را
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
تمثیل
گشت مردی شریک پرخواری
کرد تقسیم توشه را باری
گفت یک چیز ازین دوگانه بخواه
خربزه یا که هندوانه بخواه
گفت من هر دوانه می‌خواهم
خربزه‌، هندوانه می‌خواهم
برد مشروطه داغ و چوب و فلک
جای آن ساخت حبس نمره یک
شحنهٔ شهر هر دو وانه گرفت
خربزه داشت هندوانه گرفت
کرد من‌باب دبه و لنجه
حبس تاریک جفت اشکنجه
دست‌بند و شکنجه‌های دگر
تاز‌بانه ز جملگی بدتر
گاهگاهی هم از پی تحقیق
آب جوشیده می‌شود تزریق
آن شنیدم که «‌هایم‌» بدبخت
مبتلا شد بدین شکنجهٔ سخت
تا گروهی ز عارف و عامی
یار خود سازد، اینت بدنامی
و آن یهودی ز تهمت دگران
بست لب با چنین عذاب گران
وان که او را شکنجه می‌فرمود
مسلمی بود شوم‌تر ز جهود
بود تشنه‌، به خون ایرانی
شحنه با دعوی مسلمانی
بود «‌هایم‌» بدان دلآگاهی
بهتر از صدهزار «‌درگاهی‌»
کاو به‌ ناحق نبرد نام کسی
وین به خلق افترا ببست بسی
برد از آغاز آن جهول ظلوم
دست در خون عشقی مظلوم
بعد از آن تا زند مؤسس را
زد به تیر بلا‌ «‌مدرس‌» را
شحنهٔ شهر چون که شد فتاک
دگران را ز قتل و فتک چه باک
دارم افسانه‌ای ز «‌درگاهی‌»
شاهکاریست بشنو ار خواهی
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
شمه‌ای از تاریخ خراسان
گرچه‌زرتشت‌از خراسان خاست
دین زرتشت از خراسان کاست
مردم کابل و تخارستان
گوزکانان و غور و غرشستان
بگزیدند کیش بودا را
بردریدند زند و استارا
مردم تورفان‌ و فرغانی
بگرفتند مذهب مانی
طوس‌ و باورد و رخّج و گرگان
نیمروز و عراق و ماه و مغان
دین پیشینه را بسر بردند
چار اخشیج‌ا را نیازردند
اورمزد بزرگ را خواندند
آفرین‌ها بر ایزدان راندند
وندرین ملک هر سه آتشگاه
قبلهٔ خلق گشت سوی اله
آذرآبادگان‌ مزیّن شد
در وی آذرگشسب‌ روشن شد
و آذرخوره شد به پارس مکین
در نشابور آذر برزبن‌
در دگر شهر و قریه با اکرام
پرتو افکند آذر بهرام‌
لاجرم این نفاق دیرینه
شد درختی و بار آن کینه
خلق ایران شدند به سه فریق
شمن‌ و زردهشتی و زندیق
دین زردشت چون اساسی بود
روشی متقن و سیاسی بود
اندر او جلوه کرد ایرانی
چیره شد بر دوکیش عرفانی
که در آن هر دوکیش صوفی‌وار
بود تجرید و حاصل‌،‌ترک کار
مرکزیت به غرب کشور تاخت
شرق را تابع و مسخر ساخت
مشرق از جهل کیش بودایی
شد به یغمای قوم صحرایی‌
گاه شد عرضگاه لشکر هون‌
گه ز هیتال ‌شد خراب و زبون
پس به ایران بتاخت جیش عرب
روز زرتشتیان رسید به شب
شد نفاق جماعت زندیق‌
کاربرداز رهزنان فریق
خصم را ره به خانمان دادند
ره و چه را بدو نشان دادند
بود در نهب تخت و تاج کیان
یزک تازیان ز مانو‌یان
سرخ‌پوشان مزدکی آیین‌
شده یار عرب به جستن کین
زبن سبب شده سپاه مزدایی
صید لشکر کشان صحرایی
همه در کار زار کشته شدند
جمله ‌با خاک‌ و خون ‌سرشته ‌شدند
و آن بنای بلند داد نهاد
شد ز بیداد همگنان بر باد
شاه ‌ایران سوی خراسان تاخت
سوی‌ دژخیم‌ خود هراسان تاخت
شد به مانند داریوش سوم
در خراسان شکار آن مردم
کیش بودا ز طبع ایرانی
ساخت پتیاره دیو تورانی
در زمان خلافت خلفا
همچنان بود این نقار بجا
ملک‌الشعرای بهار : چهار خطابه
خطابهٔ دوم
پادشها قصهٔ پاکان شنو!
شمه‌ای از حال نیاکان شنو
جمله نیاکان تو ایرانی‌اند
جز پسر بهمن و دارا نیند
از عقب دولت سامانیان
آن شرف گوهر ساسانیان
سال هزار است کز ایران زمین
پادشهی برننشسته به زین
جز ملک زندکه خون کیان
بود به‌شریان و عروقش روان
پادشهان یکسره ترکان بدند
جمله شبان گله‌، گرگان بدند
هستی ما یکسره پامال شد
دستخوش رهزن و رمّال شد
اجنبیانی همه اهل چپو
فرقهٔ بردار و بدزد و بدو
تازی وترک و مغول و ترکمان
جمله بریدند از ایران امان
نای ببستند به مرغ سحر
بال شکستند ز طاوس نر
گشت گل تازهٔ این باغ و راغ
پی‌ سپر اشتر و اسب و الاغ
خامه ‌قلم گشت و دفاتر بسوخت
خشک‌ و ت روباطن‌ و ظاهر بسوخت
بعد عرب هم نشد این ملک شاد
رسته شد از چاله و در چه فتاد
شدعرب‌و،‌ترک‌به‌جایش نشست
مست بیامد، کت دیوانه‌بست
بست‌عرب‌دست‌عجم‌را به پشت
هرچه توانست از آن قوم کشت
پس مغول آمد کَتشان بسته دید
تیغ کشید و سر ایشان برید
اسلحه از فارس‌، عرب کرد دور
بعد مغول آمد و کشتش به زور
شد وطن کورس مالک‌ رقاب
پی‌سپر دودهٔ افراسیاب
ظلم مغول قابل گفتار نیست
شرح وی البته سزاوار نیست
بود مغول جانوری بی‌بدیل
پیش مغول بود عرب جبرئیل
باز عرب رحم و مواسات داشت
دوستی و مهر و مواخات داشت
گرچه عرب زد چو حرامی به ‌ما
داد یکی دین گرامی به ‌ما
گرچه ز جور جلفا سوختیم
ز آل علی معرفت آموختیم
الغرض ای شاه عجم‌، ملک جم
رفت وفنا گشت زبان عجم
نصف زبان را عرب از بین برد
نیم دگر لهجه به ترکان سپرد
هر که زبان داشت به مانند شمع
سوخت ‌تنش‌ زآتش‌ دل پیش جمع
زندی و سغدی همه بر باد رفت
پهلوی و آذری از یاد رفت‌
رفته بد از بین کلام دری
گر نگشودند در شاعری
پادشهانی به خراسان بدند
ک زگهر فَرّخ ساسان بدند
اهل سخن را، صله پرداختند
دفتر از اشعار دری ساختند
آنچه اثر مانده ازیشان به جا
شاهد صدقی است برین مدعا
از پس ایشان ملکان دگر
جایزه دادند به اهل هنر
ربع زبان ماند از آنان به جای
ورنه نماندی اثری زان بجای
یافت ز فردوسی شهنامه گوی
شاعری و شعر و زبان آبروی
شهرت آن پادشهان از زمین
رفت از این کار به چرخ برین
نام نکوشان به جهان دیر زیست
خوب‌تر از نام‌ نکو هیچ نیست
از پس آن‌، دوره به ترکان رسید
نوبت این گله به گرگان رسید
ترکی شد رسم به عهد تتر
عصر ملوک صفوی زان بتر
پهلوی اندر همدان و جبال
آذری اندر قطعات شمال
رفت درین دوره به کلی ز یاد
نصف زبان پاک ز کار اوفتاد
عصر پسین نیز سخن مرده بود
کِرم بلا بیخ ‌سخن خورده بود
شعر شده مایهٔ رزق کسان
مدح و هجا کاسبی مفلسان
بی‌خردانی ز حقایق به دور
پیکرشان از ادبیات عور
شعر تراشیده ز مدح و هجا
بی‌اثر و ناسره و نابجا
روح ادب خستهٔ اخلاقشان
دست سخن بسته شلتاقشان
من به سخن زمزمه برداشتم
پرده ز کار همه برداشتم
شعر دری گشت ز من نامجوی
یافت ز نو شاعر و شعر آبروی
نظم من آوازه به کشور فکند
نثر من آیین کهن برفکند
درس نوینی به وطن داده‌ام
درس نو این است که من داده‌ام
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
اینک منظومهٔ سی ‌روزهٔ آذ‌ر پاد مارسپندان
بود ماه سی روزتا بنگری
به هر روز کاری بجای آوری
سزد گر به «‌هرمزد» باشی خُرم
خوری می به آیین جمشید جم
به «‌بهمن‌» کنی جامه‌ها نوبرشت
پرستش کنی روز «‌اردی‌بهشت‌»
به «‌شهریور» اندر شوی شادخوار
کنی در «‌سپندارمذ» کشت کار
به «‌خورداد» جوی نوین کن روان
به «‌مرداد» بیخ نو اندر نشان
به «‌دی‌بآذر» اندر سر و تن بشوی
بپیرای ناخن‌، بیارای موی
به «‌آذر» مپز نان که دارد گناه
بدین روز نیکست رفتن به راه
به «‌آبان‌» بپرهیز از آب ای جوان
میالای و مازار آب روان
به «‌خور روز» کودک به استاد ده
که گردد دبیری خردمند و به
بخور باده با دوستان‌، روز «‌ماه‌»
ز ماه خدای آمد کار خواه
بفرمای برکودکان روز «‌تیر»
نبرد و سواری و پرتاب تیر
به « گوش‌» اندرون گاوساله به مرز
ببند و بیاموز برگاو، ورز
بپیرای ناخن چو شد «‌دی‌بمهر»
سر و تن بشوی و بیارای چهر
جدا کن ز شاخ رز انگوررا
بچرخشت افکن می سور را
اگر مستمندی زکس «‌مهر» روز
شو اندر بر مهر گیتی‌ فروز
فشان اشک و زو دادخواهی نمای
که داد تو گیرد ز دشمن خدای
به‌روز «‌سروش‌»‌ازخجسته سروش
روان را و تن را توان خواه و توش
از او خواه آزادی کام خویش
وزو جوی آیفت فرجام خویش
به «‌رشن‌» اندرون کار سنگین بنه
روان را ز یاد خدا توشه ده
مخور هیچ سوگند در «‌فرودین‌»
که زشتست ویژه به روزی چنین
ستای اندربن روز فروهر را
که فرورد از او یافت این بهر را
نیایش کن امروز بر فروهر
که پاکان شوند از تو خشنودتر
پی خانه افکن به «‌بهرام‌» روز
سوی رزم شو گر تویی رزم‌توز
که پیروز بازآیی از کارزار
همت کاخ و ایوان بود پایدار
زن ار برد خواهی‌، ببر روز «‌رام‌»
که‌ رامش‌ خوشست‌ اندرین‌ روز و کام
وگر باشدت کار با داوران
درین روز رو تا شوی کامران
سزد روز «‌باد» ار درنگی شوی
نپیوندی امروز کار از نوی
چو روز نیایش بود «‌دی‌بدین‌»
سر وتن بشو، ناخن و مو بچین
زن نو ببر جامهٔ نو بپوش
دل از یاد یزدان پر و لب خموش
بود روز «دین‌» مرگ خرفستران
بکش هرچه خرفسترست اندر آن
که خرفستران یار اهریمن‌اند
دد و دام و با مردمان دشمن‌اند
به بازار شو روز «‌ارد» ای پسر
نوا نو بخر چیز و با خانه بر
در «‌اشتاد» روز اسب و گاو و ستور
به گشن افگنی مایه گیرند و زور
ره دورگیر «‌آسمان‌» روز، پیش
که بازآیی آسان سوی خان خویش
گرت خوردن دارو افتد بسر
به «‌زمیاد» روز ایچ دارو مخور
زن تازه در «‌ماراسفند» گیر
که فرزند نیک آید و تیزویر
درین روز جامه بیفزای بر
بدوز و بپوش و بیارای بر
«‌انیران‌» بود نیک زن خواستن
همان ناخن و موی پیراستن
زنی کاندربن روز گیری به ‌بر
شود کودکش در جهان نامور
انوشه روان باد آذرپاد مارسپندان‌، که این اندرز کرد و نیز این فرمان داد.
انوشه روان باد آن مرد راد
که این گفت‌ها گفت و این پند داد
پایان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۳
تا چند نقشبند تمنا شویم ما
آیینه دار جلوه عنقا شویم ما
چون موجه سراب درین دشت پر فریب
با جان بی نفس پی دنیا شویم ما
شور جنون کجاست که مانند گردباد
جاروب خارزار تمنا شویم ما
یارب نصیب کن پر و بالی که چون مسیح
زین خاکدان به عالم بالا شویم ما
با دیده ای که گوهر عبرت شناس شد
حیف است حیف خرج تماشا شویم ما
غفلت امان نداد که خود را کنیم صاف
زان پیشتر که واصل دریا شویم ما
نگشود لامکان ز دل تنگ ما گره
در تنگنای چرخ چسان وا شویم ما؟
دلهای تیره سرمه گفتار ما بود
چون طوطیان ز آینه گویا شویم ما
صبح امید از دل ما زنگ می برد
گر ملتجی به دامن شبها شویم ما
تا در میان جمعیم آشفته خاطریم
جمع آن زمان شویم که تنها شویم ما
در چشم این سیاه دلان صبح کاذبیم
در روشنی اگر ید بیضا شویم ما
هر عضوی از تو از دگری دلرباترست
چون قانع از نظاره به یک جا شویم ما؟
در زهر اگر چه غوطه زدیم از گزیدنش
صائب نشد گزیده ز دنیا شویم ما
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در تهنیت ورود شاه عباس دوم به اصفهان
چه دولت بود یارب اصفهان را در کنار آمد
که از خاور زمین صاحبقران کامکار آمد
به آیینی که در برج شرف خورشید باز آید
به دارالملک خود آن پادشاه تاجدار آمد
چه اقبال است کز فضل خدا روداد ایران را
که منصور از جهاد اکبر آن عالم مدار آمد
ز ظلمات سواد هند، از اقبال روزافزون
به صد شادابی خضر آن سکندر اقتدار آمد
گواهی می دهد سرسبزی بخت برومندش
که در ظلمت ز آب زندگانی کامکار آمد
ز گرد موکبش شد چشم ها روشن که از مشرق
به نور آفتاب آن سایه پروردگار آمد
هلالش آفتاب و آفتابش عالم آرا شد
چه گویا با چه سامان زین سفر آن شهریار آمد
شب قدر و صباح عید شد روز و شب عالم
ز رخسارش که زیب و زینت لیل و نهار آمد
تعجب نیست جای سبزه گر خضر از زمین روید
ازین آبی که عالم را ز نو بر روی کار آمد
ز دوری بود چون سیماب لرزان مرکز دولت
به جا از لنگر تمکین آن کوه وقار آمد
زبان شکر می روید به جای سبزه از خاکش
که خندان همچو صبح آن کام بخش روزگار آمد
به شکر مقدمش در سجده آمد زنده رود از پل
ز چشمش اشک شادی همچو سیل نوبهار آمد
صدف ها را لب از جوش طرب چون پسته خندان شد
که آن ابر بهاران با کف گوهرنثار آمد
نظرها خیره می گردید از خورشید رخسارش
غبار موکب او از ترحم پرده دار آمد
چنان کز خیبر آمد شاه مردان خرم و خندان
به دولت شاه عباس آنچنان از قندهار آمد
به خاک راه یکسان کرد چندین حصن خیبر را
ز خونریز سیاهان سرخ رو چون ذوالفقار آمد
به آب تیغ شست از دامن دولت سیاهی را
بحمدالله که این آیینه بیرون از غبار آمد
حصاری را که دیوار از مکر مالک بود چون خاتم
به دست ملک گیر آن سلیمان اقتدار آمد
به آغوشی که از شمشیر کج واکرد اقبالش
به شیرینی عروس ملک هندش در کنار آمد
ز مشرق کرد چون خورشید آغاز جهانگیری
ز دارالملک بیرون چون به عزم کارزار آمد
نمود از قندهار اول دهان تیغ را شیرین
چو عالمگیری او را زمان گیرودار آمد
به فیل کوه پیکر امتحان تیغ کرد اول
فسان تیغ عالمگیر او زین کوهسار آمد
کدامین صید خواهد جست دیگر از سر تیرش؟
که فیل مست آن هشیار را اول شکار آمد
ز خون هندیان پنجاب شد چون پنجه مرجان
به ملک هند تا شمشیر او در کارزار آمد
زهی اقبال روزافزون که از یک عزم شاهانه
چهل حصن حصین در قبضه آن شهریار آمد
چه سرها گشت بی تن تا حسام او تناور شد
چه تنها گشت بی سر تا سنان او به بار آمد
یکی شد داور هندوستان با چار فرزندش
به این سر پنجه با او در مقام گیرودار آمد
چنان افشرد با سرپنجه اقبال دستش را
که خاک از برگریز ناخنش در زینهار آمد
زهی دولت، زهی شوکت، زهی اقبال روزافزون
که عاجز در مصافش پنج صاحب اقتدار آمد
چنین سرپنجه ها بسیار خواهد تافت اقبالش
خدیوی را که بازوی ولایت دستیار آمد
مروت بین که فرمود از تعاقب منع لشکر را
چو از میل طبیعی خصم را وقت فرار آمد
پی اثبات اقبالش که مستغنی است از شاهد
دو شاه عادل از توران به کسب اعتبار آمد
یکی شد سرفراز از دولت عقبی ز اقبالش
ز امدادش یکی را ملک دنیا در کنار آمد
اگر این است روزافزونی اقبال، دولت را
به خاک درگهش خواهند شاهان بی شمار آمد
چو از خاورزمین با نصرت و اقبال و فیروزی
به دارالملک خود آن پادشاه نامدار آمد
پی تاریخ تشریف همایون زد رقم صائب
«با صفاهان لوای شاه دین از قندهار آمد»
مخلد باد یارب سایه او بر سر عالم
که ذات بی مثالش رحمت پروردگار آمد
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح شاه عباس دوم
سرمه چشم ملایک شد غبار اصفهان
از وجود فایض الجود شهنشاه زمان
شاه عباس بلند اقبال کز پیشانیش
می توان دید اختر صاحبقرانی را عیان
سایه لطف خدا کز آفتاب رایتش
غوطه زد روی زمین در سایه امن و امان
آنچنان کز معنی سنجیده یابد لفظ قدر
پادشاهی از شکوه ذاتی او یافت شان
سایه دست ولایت آن بلند اقبال را
هست چون مهر نبوت جد او را پشتبان
کشتی نوح است در ایام او مهد زمین
گردش جام است در دوران او دور زمان
آنچنان کز تیغ جدش محو شد آثار کفر
شسته شد از آب تیغش ظلمت ظلم از جهان
ز اعتقاد راسخ او مذهب اثناعشر
یک سر و گردن گذشته است از بروج آسمان
گر بود عید جهان چون جمعه عهدش، دور نیست
هفتم است از شاه اسماعیل آن صاحبقران
پایه تخت گران تمکینش از دست دعاست
هست از بال ملک آن ظل حق را سایبان
جوز پوسیده است با حلم گرانسنگش زمین
پای خوابیده است با عزم سبکسیرش زمان
دولت بیدار او تا سایبان عالم است
می کند در خواب کار اژدها چوب شبان
همت او برتر و خشک جهان ابقا نکرد
گشت کان در عهد او دریا و دریا گشت کان
بیضه اسلام ازو شد چون فلک محکم اساس
درد دین او کند کار مسیحای زمان
در خم محراب تیغش، سجده بی سر کند
هر که از فرمان او سرپیچد از گردنکشان
مد بسم الله ممتازست از تیر شهاب
رایت او را چه نسبت با درفش کاویان؟
دستگاه بحر افزون است از ظرف حباب
قدرش از کوچکدلی گنجیده زیر آسمان
حلم او گر سایه اندازد به فرق کوه قاف
از گرانسنگی شود در خاک چون قارون نهان
می شود انگشت زنهاری علم در فوج خصم
چون برآرد تیغ بی زنهار آن صاحبقران
در نیام از تیغ او گردد دل دشمن دو نیم
با خموشی می دهد الزام خصم آن ترزبان
تا جگرگاه زمین جایی ناستد تیغ او
گر کند شمشیر بر سد سکندر امتحان
از سر دشمن شود چون رشته پنهان در گهر
راست سازد چون به قصد خصم بدگوهر سنان
در صدف دارد گهر از تاج شاهان تکیه گاه
قدر او زیر فلک باشد فراز آسمان
پشت دست از پنجه مرجان گذارد بر زمین
پشت دست گوهرافشانش محیط درفشان
صیدگاهی را به یک ناوک کند خالی ز صید
بس که در یک جا ناستد تیر آن زورین کمان
ریشه غم می شود از پیچ و تاب انفعال
گر ببیند چهره خندان او را زعفران
پرده فانوس گردد آب بر نور شرار
حفظ او آنجا که گردد بر ضعیفان دیده بان
فتنه بی باک را زنجیر دست و پا شده است
در زمان دولت بیدار او خواب گران
رخنه های فتنه را از بس که محکم کرده است
مار نتواند به زنهار آورد بیرون زبان
گر شود شیرازه گلشن نظام دولتش
گل نگرداند ورق تا حشر از باد خزان
آنچنان کز نوبهاران سبز گردد باغها
بخت عالم شد ز بخت تازه روی او جوان
منبری کز خطبه او سربلندی یافته است
بام گردون را تواند شد ز رفعت نردبان
هر زری کز سکه اقبال او شد سرخ رو
چون زر خورشید، حکمش بر جهان گردید روان
رشته مسطر شود در گوهر شهوار گم
چون نویسد خامه وصف آن کف گوهرفشان
تنگ میدان تر بود از حلقه انگشتری
ملک امکان پیش چشم آن سلیمان زمان
می کند در هفته ای تسخیر هفت اقلیم را
همتش گر سر فرو آرد به تسخیر جهان
بس که شد کوتاه دست انقلاب از عدل او
بحر را طوفان شود افسانه خواب گران
گر ز رای روشنش می داشت اسکندر چراغ
آب حیوان زو نمی گردید در ظلمت نهان
پیش عدل او که از آوازه عالم را گرفت
پای در زنجیر دارد شهرت نوشیروان
گر شود هم پله با حلم گرانسنگش زمین
پله خاک از سبکباری رود بر آسمان
اختر اقبال او تا شد نمایان از فلک
روشن از خورشید دیگر گشت چشم آسمان
همچو نرگس کاسه دریوزه ها زرین شود
دست او چون آفتاب آنجا که گردد درفشان
در صف پیکار چون شمشیر او عریان شود
خاک، اطلس پوش گردد از شفق چون آسمان
می شود انگشت زنهاری نیستان شیر را
گر کند آهو به عهدش حمله بر شیر ژیان
در زمانش کاروانی بی نیازست از دلیل
کز سر رهزن بود در راهها سنگ نشان
بستگی ز امنیت عهدش ز درها دور شد
نیست یک دربسته شبها غیر چشم پاسبان
از سیاست بود اگر زین پیش دولت منتظم
منتظم کرد او ز حسن خلق، اوضاع جهان
چشم کافر گرفتد بر جبهه نورانیش
بگذرد نام خدا بی اختیارش بر زبان
گر سوار رخش رستم گردد آن گردون شکوه
می شود جای عرق، خون از مساماتش روان
جلوه در پیراهن یوسف کند تقصیر ما
عفو او آنجا که گردد پرده دار مجرمان
بی کلید حسن خلقش نیست ممکن وا شود
هر که را گردد شکوه محفلش قفل زبان
دشمن بی مغز را از تیغ جوهردار او
از هجوم زخم، جوهردار گردد استخوان
چرخ را چون عامل معزول در دوران او
سبحه انجم نمی افتد ز دست کهکشان
در زمان تیغ بی زنهار عالمسوز او
تیغ خورشید از ادب بر خاک می مالد زبان
دشمنانش را به هم مشغول می سازد سپهر
تا بود ز آلودگی شمشیر قهرش در امان
پوست گردد همچو ماهی بر تن دشمن زره
شست صاف او خورد چون غوطه در بحر کمان
بس که شد دست ضعیفان در زمان او قوی
برق می پیچد به خود تا بگذرد از نیستان
برق عالمسوز هرگز با سیاهی آن نکرد
آنچه شمشیر کج او کرد با هندوستان
زان نمی پیچند فیلان سر ز فرمان کجک
کز کجی و تیزی از شمشیر او دارد نشان
نگسلد عقل گهر گر رشته از هم بگسلد
منتظم شد بس که در دوران او وضع جهان
تیغ بندانش چو مژگان ناوک یک تر کشند
در شکست قلب دشمن یکدلند و یکزبان
یوسفستانی است عالم را ز اخلاق جمیل
دیده بد دور باد از این سلیمان زمان
تا بود خورشید تابان شمع ایوان سپهر
باد روشن زین چراغ ایزدی کون و مکان
از عنایات الهی روزگار دولتش
متصل گردد به عهد مهدی صاحب زمان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح سلطان محمود بن سبکتگین غزنوی
با من به شابهار به سر برد چاشتگاه
ماه من آنکه رشک برد زود و هفته ماه
گفت: این فراخ پهنا دشت گشاده چیست
گفتم: که عرضه گه شه بیعدد سپاه
گفتا: چه خوانم این شه آزاده را بنام ؟
گفتم:یمین دولت محمود دین پناه
گفتا: پناه شرع رسولست و پشت دین ؟
گفتم: بلی و پیشرو طاعت اله
گفتا: کنون کجاست مرا ده نشان ازو ؟
گفتم: که زیر سایه آن رایت سیاه
گفت : آنکه پیش عرضه گهش ایستاده است
گفتم: به پیشگاه بود جای پیشگاه
گفتا:ز هیبتش بهر اسد همی دلم
گفتم: زهیبتش دل چون که شود چو کاه
گفت: آن هزار و هفتصد و اند کوه چیست ؟
گفتم: هزارو هفتصد و اند پیل شاه
گفت: آنهمه ز پیشرو هندوان ستد ؟
گفتم: بلی و داشت به مردانگی نگاه
گفت : آن زره و ران زبر هر یکی که اند ؟
گفتم: بتان مملکت آرای رزمخواه
گفتا: که سرو خوانمشان یا مه تمام ؟
گفتم: که سرو با کمر و ماه با کلاه
گفتا: که عرضه گاه شه این دشت خرمست ؟
گفتم: بلی و نیست چنین هیچ عرضه گاه
گفتا: چنو دگر به جهان هیچ شه بود؟
گفتم: ز من مپرس به شهنامه کن نگاه
گفتا: که شاهنامه دروغست سر بسر
گفتم: تو راست گیر و دروغ از میان بکاه
گفتا: ملک به پیلان چه استاند از ملوک ؟
گفتم: ولایت و سپه و گنج و تاج و گاه
گفتا: چرا همی نبردشان بسوی روم ؟
گفتم: کنون برد که کنون آمده ست گاه
گفتا: چگونه گردد از ایشان بلاد روم ؟
گفتم: چنانکه کوه گهردار چاه چاه
گفتا: ز کفر پاک شود شهرهای روم ؟
گفتم: چنانکه سیم نفایه میان گاه
گفتا: که اسب اوبه گه رزم چون بود ؟
گفتم: میان خون اعادی کند شناه
گفتا: چسان رود چو به رودی و رسد فراز ؟
گفتم: چو مرغ برگذرد بر سرمیاه
گفتا: که برتر ازملکان چون از و گذشت ؟
گفتم: کسی که یابد ازو جاه و پایگاه
گفتا: که خدمتش ملکان را چه بردهد ؟
گفتم: که تخت و مملکت و آبروی و جاه
گفتا: گناهکار که زی وی شود به عذر؟
گفتم: ثواب و خدمت یابد بر آن گناه
گفتا: زمانه خاضع او باد روز و شب
گفتم: خدای ناصر او باد سال و ماه
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۹
نه تن بودند از آل سامان مشهور
هر یک به امارت خراسان مأمور
اسماعیلی و احمدی و نصری
دو نوح و دو عبدالملک و دو منصور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۳
تا رایت منصور تو ای خسرو منصور
از ری حرکت کرد سوی شهر نشابور
فرمان تو مالک شد و شاهان همه مملوک
شمشیر تو قاهر شد و خصمان همه مقهور
نقطه است شهنشاهی و فرمان تو پرگار
گنج است جهانداری و شمشیر تو گنجور
شیری تو و شاهان همه در جنب تو نخجیر
بازی تو و خصمان همه در پیش تو عُصْفور
ای جسم هنر را شده بهروزی تو جان
وی چشم هنر را شده پیروزی تو نور
جیش تو به بلخ است و تو در مرز خراسان
جوش تو به هندست و تو در شهر نشابور
سَهم‌ تو نهادست قدم بر سر چیپال
عزم تو فکندست فَزَع در دل فغفور
چیرست سر تیغ تو بر تارَکِ اَعدا
چونانکه بر اکناف عرب خنجر شابور
توران ز نیاکان به تو میراث رسیدست
در جستن میراث بود تیغ تو معذور
زودا که شود رزمگهت همچو قیامت
کوس تو و کرنای تو چون دم زدن صور
زودا که غبار سُمِ اسبانِ تو گیرد
ملکی که ازو مشک همی خیزد و کافور
هستند به فرّ تو غلامان تو پیروز
هستند به فتح تو سواران تو منصور
شیرند گه رزم و گه بزم همه ماه
دیو اند گه جنگ و گه صلح همه حور
بر درگهت از بس که طواف ملکان است
شد درگه معمورتو چون خانهٔ معمور
گیتی همه شهرست و به هر شهر تو داری
شایسته و بایسته یکی چاکر مشهور
این چاکر مخلص‌ که تو را هست درین شهر
هست از شرف خدمت تو مقبل و منظور
ای باغ تو و بزم تو و سور تو خرّم
می‌نوش در این‌ باغ‌ و در این بزم‌ و در این‌ سور
بنگر که چمن هست پر از عنبر سارا
بنگر که شَجَر هست پر از لؤلؤ منثور
اندر دهن قمریکان ساخته بربط
واندر گلوی فاختگان ساخته تنبور
خوشبوی بنفشه است به باغ اندر و نرگس
چون زلف به هم در شده و دیدهٔ مخمور
هرچند تو را روی سوی رزم و نبردست
اختر سزد از بزم و دل و طبع تو مسرور
آراسته بزم تو پر از بچهٔ حَوراست
از بچه ی حورا بستان بچه ی انگور
تا ملک جهان است جهاندار تو بادی
نیکی به تو نزدیک و زتو چشم بدان دور
شاهی به تو نازنده و تو شاد به شاهی
دستور به تو خرّم و تو شاد به دستور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۱
آدینه و صبح و عید قربان
فرخنده گشاد هر سه یزدان
بر ناصر دین و تاج ملت
شاه عجم و پناه ایران
سنجر که نهیب خنجر او
در کاشغرست و زابلستان
شیری که به نوک نیزه خارد
پیشانی شیر در بیابان
شاهی که بدو رسیده میراث
شاهی و ولایت از سه سلطان
با دولت او زمانه کردست
با فتح و ظفر وفا و پیمان
زان است که تیر دولتش را
فتح و ظفرست پر و پیکان
هرگه ‌که شود به طلعت او
آراسته بارگاه و ایوان
گوید ملک از فلک که یارب
چشم بد ازین ملک بگردان
باریدن ابر در دو فصل است
در فصل بهار و در زمستان
ابری است سخای او که بر خلق
بارد به چهار فصل باران
هرکس که به جود او بنالد
از رنج نیاز و درد حرمان
آن رنج بدل سود به ‌راحت
و آن درد بدل شود به درمان
زان سان که خدای کالبد را
زندان دارد به قهر بر جان
دارد سر تیغ او جهان را
بر کالبد عدو چو زندان
هر خصم که خواست تا نماید
با دولت او فریب و دستان
شد کشته به‌ دست بندگانش
چو پور به‌ دست پور دستان
قومی که عنان اسب طاعت
تابند همی به‌ راه عصیان
از خنجر سنجر ملکشاه
بی‌قدر شوند چون قَدَر خان
هرگز نبود چنین جهاندار
هرگز نبود چنین جهانبان
کز بعد چهار سال تازه است
آثار مصاف او به‌توران
از کفر بشست عالم آنگاه
کامد به دعای نوح طوفان
نگذاشت به شرق و غرب دیار
از اهل ضلال و اهل خِذلان
طوفان که ز تیغ شاه بارید
از شرّ و بلا بِشُست کیهان
بر روی زمین ز دشمنانش
دیار رها نکرد و دیان
چون‌ گوی زند ملک به‌ صحرا
خوشید شود به‌گَرد پنهان
ترسد که ملک بگیرد او را
گردون کندش به زخم چوگان
یک قطره ز جرعهٔ شرابش
گر برچکد از قدم به سندان
سندان به مثال چشمهٔ خضر
زآن قطره شود پرآب حیوان
ای شاه ز بهر نصرت دین
گر روی نهی به کافرستان
گردد به سعادت تو پیدا
از ظلمت کفر نور ایمان
قیصر بَدَل بت و چلیپا
سی پاره دهد به دست رهبان
در خدمت تو به‌ جای زنار
بندد کمر و شود مسلمان
ور تاختنی کنی فلک‌وار
تا گرگان از حدود جرجان
از جنگ به آشتی‌گرایند
گرگ و بره بر زمین‌ گرگان
مرغ است خدنگ تو به هیجا
بادست سمند تو به میدان
چون معجزهٔ تو مرغ و بادست
گویم که مگر تویی سلیمان
بر ملک همه جهان ز عدلت
بفزود مفاخر خراسان
کز عدل تو دارد این ولایت
آرایش روضه‌های رضوان
کیوان چو به طالع تو آمد
دارندهٔ عرش داد فرمان
تا آمد مشتری به خدمت
از خانهٔ خویش پیش کیوان
چون بحر شدست جای‌گوهر
در مدح تو خاطر ثناخوان
در مجلس تو زبان و کلکش
ز آب است چو ابر گوهرافشان
تا باشد بر سپهر هر ماه
نقصان و محاق ماه یکسان
نام و لقب تو باد جاوید
بر نامهٔ دین و ملک عنوان
روزت همه عید باد و نوروز
ماهت همه فرودین و نیسان
قربان شده همچو اشتر و گاو
پیش تو عدو به عید قربان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۰
به دارالملک باز آمد تن آسان
خداوندِ بزرگانِ خراسان
بهای ملت حق فخر امّت
قوام ملک صدر دین یزدان
سپهر جاه و خورشید محامِد
مُحمد کدخدای شاه ایران
خداوندی که خشنودی و خشمش
کلید نصرت است و قفل خِذلان
عذاب و رحمت است از کین و مهرش
که کین و مهر او کفرست و ایمان
اگر چه نیست میزان‌ همتش را
سخن را خاطر او هست میزان
بدان میزان همی سنجد سخن را
سخن سنجد بلی مرد سخندان
ز دست او شگفت آید خرد را
جو بارد کلک او بر سیم قطران
خرد را زان شگفت آید که دستش
همی سازد ز قطران آب حیوان
چنان چون بگذرد سوزن ز مُلحَم
به هیجا بگذرد تیرش ز خُفتان
کمان چون پیش تیرش خَم دهد پشت
سعادت روی بنماید ز پیکان
حُسامش را لقب دادست نُصرت
پرند آب رنگ آتش افشان
که رنگ آب دارد در نمایش
ولیکن آتش افشاند به میدان
سمندش را همی خواند زمانه
بُراق بَحر موجِ چرخِ دوران
که موج بحر دارد گاه کوشش
که دور چرخ دارد روز جولان
ز فعل او مُقَمَّر پشت ماهی
ز گوش او مُنَقَّط روی کیوان
به پیکر هست همچون طور سینا
بر او صدر اجل موسی عمران
چو گیرد مِقرَعه در دست‌ گویی
که موسی مر عصا را کرد ثعبان
چو بِدرَفشد کَفَش گویی که موسی
ید بیضا برآورد از گریبان
قوی و روشن است از دو محمد
دل اسلام و چشم هر مسلمان
یکی پیغمبری را بود حجت
یکی نیک‌اختری را هست برهان
یکی شد در عرب مختار سادات
یکی شد در عجم مخدوم اعیان
یکی آورد قرآن معجز خویش
یکی را شد سخن معجز چو قرآن
یکی از خُلد رضوان آگهی داد
یکی ‌کرد از خراسان خلد رضوان
یکی انسان عین اندر نبوّت
یکی اندر وزارت‌ عین انسان
یکی را از مَلَک تَنزیل و تأویل
یکی را از مَلَک تمکین و امکان
بدان افروخته محراب و منبر
بدین آراسته درگاه و ایوان
به عقبی آن شفیع زَلّت این
به دنیا این پناه ملت آن
ایا از عدل تو شاهِ عَجَم شاد
خلیفه شاکر و خشنود سلطان
رهین منت تو میر غزنین
غریق نعمت تو خان توران
به ملک اندر نکردی هیچ کاری
که به بود آن‌ کار بر عقل تو تاوان
نگفتی یک سخن در هیچ معنی
که ‌گشتی زان سخن وقتی پشیمان
همیشه همت و رای تو آن است
که‌ کاری را دهی ترتیب و سامان
کنی آزاده‌ای را صیدِ منت
کشی گردن کشی را زیر فرمان
به کین تو نیارد دست بردن
اگر باز آید اکنون پور دستان
اگر دستان جادو زنده گردد
نیارد کرد با تو مکر و دستان
کجا داغ ستوران تو بیند
پلنگ و شیر در کوه و بیابان
شوند از حشمت تو سست چنگال
شوند از هیبت تو کُند دندان
جمال توست پیدا در وزارت
اگر شد فرّ فخرالملک پنهان
کرا درد و دریغش بود در دل
ز دیدار تو گشت آن درد درمان
اگر شد چشم ما گریان ز هجرش
ز وصل تو لب ما گشت خندان
ز اقبال تو فخر آورد بر خلد
زمین مرو در فصل زمستان
ز فرّ تو کنون شهر نشابور
همی فخر آورد بر مرو شهجان
خراسان چون یکی نامه است‌ گویی
در آن نامه هنرهای تو عنوان
چرا نازس به ایوان کرد کسری
حرا فخر از خُوَرنَق ‌کرد نعمان
که نعمان رفت و فانی شد خُوَرنَق
که کسری رفت و باطل گشت ایوان
بنای شکر و مدح تو نکوتر
که هستش لفظ و معنی اصل و ارکان
بنای تو که آن را تا قیامت
نیارد کرد گردون پست و ویران
نه بامش راگزند از ابر و خورشید
نه بومش را نهیب از باد و باران
نه رنگ و نقش آن آفت پذیرد
اگر گیرد همه آفاق طوفان
خردمندان ا‌چنین‌ا باشند بانی
خداوندان ا‌چنین ا سازند بنیان
به ‌گیتی زیرکان بسیار دیدم
به عالم مقبلان دیدم فراوان
ندیدم هیچ زیرک را بدین حال
ندیدم هیج مقبل را بدین‌سان
خداوندا همان کردی تو با من
که با حَسّان پیمبر کرد احسان
من اندر مدح تو آن‌ گویم اکنون
که در مدح پیمبر گفت حَسّان
چنان خواهم کجا مدح تو خوانم
که بفشانم به ‌خدمت پیش تو جان
چو جان افشان همی ممکن نگردد
کنم پیشت زخاطر گوهر افشان
چو کردم مَدحِ اَسْلافِ تو مجموع
به مدح تو مزین‌ گشت دیوان
روان شد شعر من در آلِ اسحاق
چو شعر رودکی در آل سامان
فلک تاخیر و نسیان پیشه دارد
نبندم دل در آن تأخیر و نسیان
که هرکاری که دشوارست بر من
به یک ساعت‌ کند رای تو آسان
همیشه تا سیاه و تیره باشد
به عاشق بر شب هجران جانان
ز محنت روزهای دشمنت باد
سیاه و تیره چون شبهای هجران
همیشه تا که نقصان و زیادت
بود بر ماه و بر گردون گردان
قبولت در زیادت باد هر روز
عدو را زان زیادت باد نقصان
همه روز تو فرّخ باد و میمون
به ایلول و به ‌کانون و به نیسان
تو در صدر وزارت همچو آصف
ملک بر تخت شاهی چون سلیمان