عبارات مورد جستجو در ۲۱۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۴۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۳۳
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۳۲۷
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
(۱) حکایت افلاطون و اسکندر
فلاطون آنکه استاد جهان بود
مگر در ابتدا کارش چنان بود
که استخراج زر تدبیر سازد
ز مس شوشه کند اکسیر سازد
به پنجه سال شد در گوشهٔ گم
ز قشر بیضه و ازموی مردم
چنان اکسیر کرد و معتبر کرد
که ز اندک کیمیا بسیار زر کرد
چو زر کردن چنان آسان شد او را
بقیمت خاک و زر یکسان شد او را
بدل یک روز گفت ای دل بیندیش
که اکسیری کنی در جوهر خویش
چو قشر بیضه و موی سر امروز
ز جهدت کیمیائی گشت مکنوز
گر اکسیری کنی از جوهر خویش
بود آن کیمیا از عالمی بیش
نه کم آمد ز قشر بیضه جانت
نه موی سر فزونست از روانت
چو پنجه سال این اکسیر کردی
نخفتی روز و شب تدبیر کردی
کنون گر عاقلی این کیمیا ساز
دو عالم در ره این کیمیا باز
چو عزمش جزم شد سالی هزار او
ز خلق عالم آمد بر کنار او
چنان از جوهر خود کیمیا کرد
که از نورش دو عالم پر ضیا کرد
برو شد روشن از مه تا بماهی
بدو شد کشف اسرار الهی
دو پانصد سال در اسرار بنشست
شبانروزی ز درد کار ننشست
زمستان داروئی بودیش در پیش
که مالیدی ز سر تا پای برخویش
برستی همچو موی بز بر اعضاش
ز مستان دفع این بودی ز سرماش
سرشته بود یک داروی دیگر
که تابستان بمالیدی بخود در
بریزیدی ازو آن موی اندام
بدادی تف تابستانش آرام
یکی دارو دگر برکار کردی
بهر شش سال ازو یکبار خوردی
باستادی مزاج او بتعدیل
نیفتادی رطوبت هیچ تحلیل
اگرچه افضل روی زمین بود
خور و پوشش دو پانصد سال این بود
بر وی رفت ارسطالیس آنگاه
سکندر نیز با او بود همراه
نشسته بود افلاطون در اندوه
بغاری سهمگین از شش جهت کوه
نغولی بود وزیرش چشمهٔ آب
فلاطون مانده آنجا سینه پُر تاب
سکندر با ارسطالیس بسیار
نشست و دم نزد آن پیرِ هشیار
سکندر گفت آخر یک سخن گوی
که هر دو آمدیم اینجا سخن جوی
جوابش داد آن اُستاد ایّام
که خاموشیست نقد ما سرانجام
چو خاموشیست رنگ جاودانی
برنگ جاودان شَو تا بمانی
سکندر گفت اگر خواهی طعامی
مرا باشد ازان عالی مقامی
چنین دادش جواب آن مرد مردان
که ای خسرو تنم مبرز مگردان
مخور کین خوردن آن کردن نَیَرزد
بمبرز رفتنت خوردن نَیَرزد
شکم چون باشدم چاه نجاست
درو کی علم گنجد یا فراست
سکندر گفت ای مرد جهان تو
بخُفت آسایشی را یک زمان تو
جوابش داد پیر حکمت اندیش
که چندانی مرا خوابست در پیش
که نتوان گفت کان چندست و چونست
مرا ازعمر بیداری کنونست
چو هر دم میدهندم تازه جانی
روا نبود اگر خفتم زمانی
چو گشت از گفت و گویش دل پریشان
بکوهی بر شد و بگریخت زیشان
سکندر با ارسطالیس هشیار
بهم بگریستند از درد بسیار
اگر تو کیمیای عالم افروز
نمیدانی، ز افلاطون درآموز
چه سازی کیمیای سیم و زر هم
ز قشر بیضه و از موی سر هم
تنت را دل کن ودل درد گردان
کزین سان کیمیا سازند مردان
مگر در ابتدا کارش چنان بود
که استخراج زر تدبیر سازد
ز مس شوشه کند اکسیر سازد
به پنجه سال شد در گوشهٔ گم
ز قشر بیضه و ازموی مردم
چنان اکسیر کرد و معتبر کرد
که ز اندک کیمیا بسیار زر کرد
چو زر کردن چنان آسان شد او را
بقیمت خاک و زر یکسان شد او را
بدل یک روز گفت ای دل بیندیش
که اکسیری کنی در جوهر خویش
چو قشر بیضه و موی سر امروز
ز جهدت کیمیائی گشت مکنوز
گر اکسیری کنی از جوهر خویش
بود آن کیمیا از عالمی بیش
نه کم آمد ز قشر بیضه جانت
نه موی سر فزونست از روانت
چو پنجه سال این اکسیر کردی
نخفتی روز و شب تدبیر کردی
کنون گر عاقلی این کیمیا ساز
دو عالم در ره این کیمیا باز
چو عزمش جزم شد سالی هزار او
ز خلق عالم آمد بر کنار او
چنان از جوهر خود کیمیا کرد
که از نورش دو عالم پر ضیا کرد
برو شد روشن از مه تا بماهی
بدو شد کشف اسرار الهی
دو پانصد سال در اسرار بنشست
شبانروزی ز درد کار ننشست
زمستان داروئی بودیش در پیش
که مالیدی ز سر تا پای برخویش
برستی همچو موی بز بر اعضاش
ز مستان دفع این بودی ز سرماش
سرشته بود یک داروی دیگر
که تابستان بمالیدی بخود در
بریزیدی ازو آن موی اندام
بدادی تف تابستانش آرام
یکی دارو دگر برکار کردی
بهر شش سال ازو یکبار خوردی
باستادی مزاج او بتعدیل
نیفتادی رطوبت هیچ تحلیل
اگرچه افضل روی زمین بود
خور و پوشش دو پانصد سال این بود
بر وی رفت ارسطالیس آنگاه
سکندر نیز با او بود همراه
نشسته بود افلاطون در اندوه
بغاری سهمگین از شش جهت کوه
نغولی بود وزیرش چشمهٔ آب
فلاطون مانده آنجا سینه پُر تاب
سکندر با ارسطالیس بسیار
نشست و دم نزد آن پیرِ هشیار
سکندر گفت آخر یک سخن گوی
که هر دو آمدیم اینجا سخن جوی
جوابش داد آن اُستاد ایّام
که خاموشیست نقد ما سرانجام
چو خاموشیست رنگ جاودانی
برنگ جاودان شَو تا بمانی
سکندر گفت اگر خواهی طعامی
مرا باشد ازان عالی مقامی
چنین دادش جواب آن مرد مردان
که ای خسرو تنم مبرز مگردان
مخور کین خوردن آن کردن نَیَرزد
بمبرز رفتنت خوردن نَیَرزد
شکم چون باشدم چاه نجاست
درو کی علم گنجد یا فراست
سکندر گفت ای مرد جهان تو
بخُفت آسایشی را یک زمان تو
جوابش داد پیر حکمت اندیش
که چندانی مرا خوابست در پیش
که نتوان گفت کان چندست و چونست
مرا ازعمر بیداری کنونست
چو هر دم میدهندم تازه جانی
روا نبود اگر خفتم زمانی
چو گشت از گفت و گویش دل پریشان
بکوهی بر شد و بگریخت زیشان
سکندر با ارسطالیس هشیار
بهم بگریستند از درد بسیار
اگر تو کیمیای عالم افروز
نمیدانی، ز افلاطون درآموز
چه سازی کیمیای سیم و زر هم
ز قشر بیضه و از موی سر هم
تنت را دل کن ودل درد گردان
کزین سان کیمیا سازند مردان
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
(۷) حکایت ابوعلی فارمدی
چنین دادند ره بینان دمساز
خبر از بوعلی فاربد باز
که گفت ای مرد نه خوش شو بخواندن
نه دل ناخوش کن از خُسران و راندن
قبول خویش را مشمر غنیمت
مشو گر رَد شوی هرگز هزیمت
که چون نفریبی از نعمت دمی تو
نگردی از بلا پست غمی تو
برون این همه رنگ دگرگون
برنگی دیگرت آرند بیرون
اگر این رنگ افتد بر رگویت
دو عالم عنبرین گردد ز بویت
اگر این رنگ یابی ای یگانه
نباید هیچ چیزت جاودانه
همه چیزی چو ازتو چیز گردد
ترا کی مَیلِ چیزی نیز گردد
چو تو دائم تو باشی بی بهانه
همه چیزی توداری جاودانه
چو دائم محو باشی در الهی
ز تو خواهند امّا تو نخواهی
خبر از بوعلی فاربد باز
که گفت ای مرد نه خوش شو بخواندن
نه دل ناخوش کن از خُسران و راندن
قبول خویش را مشمر غنیمت
مشو گر رَد شوی هرگز هزیمت
که چون نفریبی از نعمت دمی تو
نگردی از بلا پست غمی تو
برون این همه رنگ دگرگون
برنگی دیگرت آرند بیرون
اگر این رنگ افتد بر رگویت
دو عالم عنبرین گردد ز بویت
اگر این رنگ یابی ای یگانه
نباید هیچ چیزت جاودانه
همه چیزی چو ازتو چیز گردد
ترا کی مَیلِ چیزی نیز گردد
چو تو دائم تو باشی بی بهانه
همه چیزی توداری جاودانه
چو دائم محو باشی در الهی
ز تو خواهند امّا تو نخواهی
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۴۳
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۰۱
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۵
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۹۲
عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
شمارهٔ ۲۷
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۱۱
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۲۴
عطار نیشابوری : باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم
شمارهٔ ۱۷
عطار نیشابوری : باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در كار تمام بودن
شمارهٔ ۶
عطار نیشابوری : باب بیست و دوم: در روی به آخرت آوردن و ترك دنیا كردن
شمارهٔ ۳۰
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۱۳
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان و شرف علم فرماید
شرف از علم حاصل کن تو جانا
عزیز آمد همیشه مرد دانا
نباشد هیچ عزت به ز دانش
نباید بُد دمی غافل ز دانش
همیشه مرد گردد حاصل از علم
مبادا هیچکس بیحاصل از علم
شرف شد مرد را حاصل ز دانش
نباید بد دمی غافل ز دانش
شرف خواهی تو علم آموز دایم
درین اندیشه خود را سوز دایم
که تا جانت شود روشن ز دانش
وجود تو شود گلشن ز دانش
بعلمست آدمی انسان مطلق
چو علمش نیست شد حیوان مطلق
ولی علم تو باید با عمل یار
که تا شاخ امیدت آورد بار
چو علمت با علم انباز گردد
همه کار تو برگ و ساز گردد
چو علمت بی عمل باشد سفیهی
چو باعلمت عمل باشد فقیهی
ترا چون در عمل تقصیر باشد
ز نفست دیو را توقیر باشد
عمل با علم چون شد یار و هم پشت
نماند دیو را جز باد در مشت
چو علمت هست جانا در عمل کوش
که تا پندت بود چون حلقه در گوش
چو علمت همت پیش آور تو کردار
که تا هر کس ترا بیند کند کار
چوعالم بیعمل شد گاه وبیگاه
شود هر کس ز او گستاخ و گمراه
چو علم آموختی رو در عمل آر
که تا یابی بنزد حضرتش بار
چو علمت با عمل همکار نبود
بنزد راسخونت بار نبود
هدایت را بعلم اندر عمل دان
ازو یابی تو نزدیکی بیزدان
چو با علمت عمل هم یار نبود
هدایت را بنزدت کار نبود
مقصر در عمل مهجور باشد
مدام از حضرت حق دور باشد
بعلم اندر تو توفیر عمل کن
در آن توفیر تقصیر عمل کن
چوعلمت باعمل همراز گردد
عمل با علم تو انباز گردد
تو با علم و عمل باش ای برادر
که تاکار تو گردد جمله در خور
بسا گنجا که یابی در معانی
پر از در خوشاب و لعل کانی
بدانی سر شرع مصطفی را
از آن دانش کنی حاصل صفا را
عمل بیعلم خود سودی ندارد
چو بیماری که بهبودی ندارد
چو بی علمت بود اعمال میدان
بود راضی و خوشحال از تو شیطان
چو اعمال تو بیعلمست یکسر
بکاری باز ناید روز محشر
عمل را علم چون جانست دایم
وجود شخص از جانست قایم
چو بی جان را بدن ناید بکاری
طمع دروی کند هر مور و ماری
عمل را علم باید زانکه جاهل
بود از شرط و رکن فرض غافل
فرایض از سنن چون بازنشناخت
بیاید پیشکش با دیو پرداخت
عمل بی علم باشد جهل مطلق
بجهل ای جان نشاید یافتن حق
عمل با علم و با اخلاص باید
که در محشر ازو کاری براید
منه تفضیل جهل خویش بر علم
سعادت جمله مدفونست در علم
اگرچه بی عمل شد مرد عالم
نباشد از ثوابی فرد عالم
مثال علم اگرچه با عمل نیست
بگویم زانکه در گفتن خلل نیست
بود چون آنکسی که راه داند
ولی تا صد ره از آن باز ماند
طبیعت پای جهل او نبندد
عمل ناکردن از خود میپسندد
نهاون میکند ره را نپوید
ولیکن وصف ره با جمله گوید
اگرچه پای جهلش بسته گردد
بعلمش جاهل از خود رسته گردد
ازو هر کس نشان راه جوید
زبان دارد نشانها باز گوید
چو او یکسر کسان را ره نماید
بود روزی که خود را برگشاید
ثواب آن نشانها را که گوید
گشاده گردد و ره را بپوید
هر آنکس کو دلیل نیک داند
هم او خود را بمنزل در رساند
بود چون کور مادر زاد جاهل
که باشد از ره و بیراه غافل
نهد رو در بیابان راه داند
خلایق را از آن بیراه خواند
مشو گستاخ چون او گردد آگاه
بود بیشک فتاده در بن چاه
چو متبوع افتد اندر چاه بی شک
درافتد تابعانش جمله یک یک
عجب چاهیست این چاه طبیعت
مشو زنهار گمراه طبیعت
در آن چه گر فتادی در نیائی
که اندر وی نیابی روشنائی
عمل کن تا که اخلاص آورد یار
که بی اخلاص برناید ترا کار
چو مقرون گشت اخلاصت باعمال
قبول حضرت آید جمله افعال
عمل با علم و با اخلاص چون شد
ز نورش زهرهٔ شیطان بخون شد
خطر دارد بسی در راه مخلص
بفضل حق شود آگاه مخلص
که اخلاصی که در وی شد هویدا
ز استعمال شرعش گشت پیدا
چو از حضرت بیامد آن هدایت
که از شارع شناسد این حکایت
همین دانش بود او را چو پیری
خطر برخیزد و گردد خطیری
بجو پیری اگر تو مرد راهی
که باشد پیر همچون روشنائی
عزیز آمد همیشه مرد دانا
نباشد هیچ عزت به ز دانش
نباید بُد دمی غافل ز دانش
همیشه مرد گردد حاصل از علم
مبادا هیچکس بیحاصل از علم
شرف شد مرد را حاصل ز دانش
نباید بد دمی غافل ز دانش
شرف خواهی تو علم آموز دایم
درین اندیشه خود را سوز دایم
که تا جانت شود روشن ز دانش
وجود تو شود گلشن ز دانش
بعلمست آدمی انسان مطلق
چو علمش نیست شد حیوان مطلق
ولی علم تو باید با عمل یار
که تا شاخ امیدت آورد بار
چو علمت با علم انباز گردد
همه کار تو برگ و ساز گردد
چو علمت بی عمل باشد سفیهی
چو باعلمت عمل باشد فقیهی
ترا چون در عمل تقصیر باشد
ز نفست دیو را توقیر باشد
عمل با علم چون شد یار و هم پشت
نماند دیو را جز باد در مشت
چو علمت هست جانا در عمل کوش
که تا پندت بود چون حلقه در گوش
چو علمت همت پیش آور تو کردار
که تا هر کس ترا بیند کند کار
چوعالم بیعمل شد گاه وبیگاه
شود هر کس ز او گستاخ و گمراه
چو علم آموختی رو در عمل آر
که تا یابی بنزد حضرتش بار
چو علمت با عمل همکار نبود
بنزد راسخونت بار نبود
هدایت را بعلم اندر عمل دان
ازو یابی تو نزدیکی بیزدان
چو با علمت عمل هم یار نبود
هدایت را بنزدت کار نبود
مقصر در عمل مهجور باشد
مدام از حضرت حق دور باشد
بعلم اندر تو توفیر عمل کن
در آن توفیر تقصیر عمل کن
چوعلمت باعمل همراز گردد
عمل با علم تو انباز گردد
تو با علم و عمل باش ای برادر
که تاکار تو گردد جمله در خور
بسا گنجا که یابی در معانی
پر از در خوشاب و لعل کانی
بدانی سر شرع مصطفی را
از آن دانش کنی حاصل صفا را
عمل بیعلم خود سودی ندارد
چو بیماری که بهبودی ندارد
چو بی علمت بود اعمال میدان
بود راضی و خوشحال از تو شیطان
چو اعمال تو بیعلمست یکسر
بکاری باز ناید روز محشر
عمل را علم چون جانست دایم
وجود شخص از جانست قایم
چو بی جان را بدن ناید بکاری
طمع دروی کند هر مور و ماری
عمل را علم باید زانکه جاهل
بود از شرط و رکن فرض غافل
فرایض از سنن چون بازنشناخت
بیاید پیشکش با دیو پرداخت
عمل بی علم باشد جهل مطلق
بجهل ای جان نشاید یافتن حق
عمل با علم و با اخلاص باید
که در محشر ازو کاری براید
منه تفضیل جهل خویش بر علم
سعادت جمله مدفونست در علم
اگرچه بی عمل شد مرد عالم
نباشد از ثوابی فرد عالم
مثال علم اگرچه با عمل نیست
بگویم زانکه در گفتن خلل نیست
بود چون آنکسی که راه داند
ولی تا صد ره از آن باز ماند
طبیعت پای جهل او نبندد
عمل ناکردن از خود میپسندد
نهاون میکند ره را نپوید
ولیکن وصف ره با جمله گوید
اگرچه پای جهلش بسته گردد
بعلمش جاهل از خود رسته گردد
ازو هر کس نشان راه جوید
زبان دارد نشانها باز گوید
چو او یکسر کسان را ره نماید
بود روزی که خود را برگشاید
ثواب آن نشانها را که گوید
گشاده گردد و ره را بپوید
هر آنکس کو دلیل نیک داند
هم او خود را بمنزل در رساند
بود چون کور مادر زاد جاهل
که باشد از ره و بیراه غافل
نهد رو در بیابان راه داند
خلایق را از آن بیراه خواند
مشو گستاخ چون او گردد آگاه
بود بیشک فتاده در بن چاه
چو متبوع افتد اندر چاه بی شک
درافتد تابعانش جمله یک یک
عجب چاهیست این چاه طبیعت
مشو زنهار گمراه طبیعت
در آن چه گر فتادی در نیائی
که اندر وی نیابی روشنائی
عمل کن تا که اخلاص آورد یار
که بی اخلاص برناید ترا کار
چو مقرون گشت اخلاصت باعمال
قبول حضرت آید جمله افعال
عمل با علم و با اخلاص چون شد
ز نورش زهرهٔ شیطان بخون شد
خطر دارد بسی در راه مخلص
بفضل حق شود آگاه مخلص
که اخلاصی که در وی شد هویدا
ز استعمال شرعش گشت پیدا
چو از حضرت بیامد آن هدایت
که از شارع شناسد این حکایت
همین دانش بود او را چو پیری
خطر برخیزد و گردد خطیری
بجو پیری اگر تو مرد راهی
که باشد پیر همچون روشنائی
عطار نیشابوری : دفتر اول
در عین حقیقت بودن و از آن بی خبر شدن فرماید
همه ملک جهان پیش تو هیچ است
همه همچون طلسمی پیچ پیچ است
همه زان تو است و تو منزّه
دریغا چون بری در این سخن ره
همه زان تو است و تو فنائی
فنا شو تا شوی عین خدائی
همه زان تو است و بود بودی
نبودی تا نمودی ذات بودی
همه بهر تو پیدا کرده دریاب
ترا از بهر خود این نکته دریاب
همه فانی شوند و تو بمانی
خدا ماند چو تو بیخود بمانی
بهرچیزی که میگویم ترا من
کجا ره میبری زین راه روشن
نداری درد آن تا جان شوی پاک
برون آئی دمی زین آب و زین خاک
نداری درد آن و فرد باشی
چو مردان دائماً با درد باشی
نداری درد آن تا در صور تو
برون آئی ز گرد راهبر تو
نداری درد آن تا جان دهندت
زمانی صحبت جانان دهندت
نداری درد و بی درمان بماندی
چو چرخت زار و سرگردان بماندی
نداری درد و درمانی طلب کن
نداری جان و جانانی طلب کن
نداری طاقت دیدار جانان
نیاری تا کنون دشوار آسان
نداری طاقت فردانیت تو
نداری عالم روحانیت تو
نداری هیچ جز گفتار چیزی
ندیدی هرگز از این یک پشیزی
چووصل واصلان اینجا ندیدی
ز کوری دیدهٔ بینا ندیدی
ز وصل واصلان بوئی نبردی
میان زندگانی تو بمردی
ز وصل واصلان گامی نرفتی
در این وادیّ غولان خوش نخفتی
ز وصل واصلان دلدار دریاب
زمانی تو دل بیدار دریاب
ز وصل واصلان کامی بران تو
دراین وادی در این صورت ممان تو
ز وصل واصلان شو ذات آیات
گذر کن از نمود و بود ذرات
ز وصل واصلان گر حق بدیدی
در این جانب دلت مر حق بدیدی
عذاب جاودانی باز دان تو
دمی خود را بفردوست رسان تو
بهشت جان ندیدی گشتی اعما
فروماندی درون چاه دنیا
ز جانان دوری و معذور ماندی
ز نزدیکی خود تو دور ماندی
ز جانان تا به تو ره نیست بسیار
در این ره مرخودی تست دیوار
ره جانان خرابی در خرابیست
در آن عین خرابی جمله شادیست
چو جانان را نمیدانی چگویم
که تا درمان تو این لحظه جویم
بهر نوعی که گفتم سرّ اسرار
نظر داری تو بر این نقش دیوار
در این دیوار گنجی زیر او بین
چه میگویم نظر در گنج کن بین
یکی گنجی درون سینهٔ تست
از آن شیطان شده در کینهٔ تست
ز شیطان گنج تو مخفی بماندست
ترا آن گنج آسان میدهد دست
مبر فرمان این شیطان تو زنهار
که گرداند ترا او خوار و مردار
مبر فرمان این شیطان ملعون
که ناگاهت بریزد ناگهی خون
مبر فرمان شیطان و جدا شو
از این شیطان بد نفسی رها شو
مبر فرمان شیطان و بیندیش
حجاب نفس را بردار از پیش
مبر فرمان این شیطان و کل بین
وگر فرمانبری تو رنج و ذل بین
ز شیطان گرچه میگویند بسیار
شده شیطان ز دیده ناپدیدار
ترا شیطان بصورت مبتلا کرد
تنت را زیر این کوه بلا کرد
ترا شیطان صورت دم فروبست
درون خانهٔ تاریک پیوست
چرا در بند این شیطان دری تو
از آن رو پردهٔ خود میدری تو
ز شیطان نیز کاری نیک ناید
که میخواهد که این دل در رباید
ز شیطان نیکنامی نیست پیدا
که این جا میکند این دید رسوا
همه همچون طلسمی پیچ پیچ است
همه زان تو است و تو منزّه
دریغا چون بری در این سخن ره
همه زان تو است و تو فنائی
فنا شو تا شوی عین خدائی
همه زان تو است و بود بودی
نبودی تا نمودی ذات بودی
همه بهر تو پیدا کرده دریاب
ترا از بهر خود این نکته دریاب
همه فانی شوند و تو بمانی
خدا ماند چو تو بیخود بمانی
بهرچیزی که میگویم ترا من
کجا ره میبری زین راه روشن
نداری درد آن تا جان شوی پاک
برون آئی دمی زین آب و زین خاک
نداری درد آن و فرد باشی
چو مردان دائماً با درد باشی
نداری درد آن تا در صور تو
برون آئی ز گرد راهبر تو
نداری درد آن تا جان دهندت
زمانی صحبت جانان دهندت
نداری درد و بی درمان بماندی
چو چرخت زار و سرگردان بماندی
نداری درد و درمانی طلب کن
نداری جان و جانانی طلب کن
نداری طاقت دیدار جانان
نیاری تا کنون دشوار آسان
نداری طاقت فردانیت تو
نداری عالم روحانیت تو
نداری هیچ جز گفتار چیزی
ندیدی هرگز از این یک پشیزی
چووصل واصلان اینجا ندیدی
ز کوری دیدهٔ بینا ندیدی
ز وصل واصلان بوئی نبردی
میان زندگانی تو بمردی
ز وصل واصلان گامی نرفتی
در این وادیّ غولان خوش نخفتی
ز وصل واصلان دلدار دریاب
زمانی تو دل بیدار دریاب
ز وصل واصلان کامی بران تو
دراین وادی در این صورت ممان تو
ز وصل واصلان شو ذات آیات
گذر کن از نمود و بود ذرات
ز وصل واصلان گر حق بدیدی
در این جانب دلت مر حق بدیدی
عذاب جاودانی باز دان تو
دمی خود را بفردوست رسان تو
بهشت جان ندیدی گشتی اعما
فروماندی درون چاه دنیا
ز جانان دوری و معذور ماندی
ز نزدیکی خود تو دور ماندی
ز جانان تا به تو ره نیست بسیار
در این ره مرخودی تست دیوار
ره جانان خرابی در خرابیست
در آن عین خرابی جمله شادیست
چو جانان را نمیدانی چگویم
که تا درمان تو این لحظه جویم
بهر نوعی که گفتم سرّ اسرار
نظر داری تو بر این نقش دیوار
در این دیوار گنجی زیر او بین
چه میگویم نظر در گنج کن بین
یکی گنجی درون سینهٔ تست
از آن شیطان شده در کینهٔ تست
ز شیطان گنج تو مخفی بماندست
ترا آن گنج آسان میدهد دست
مبر فرمان این شیطان تو زنهار
که گرداند ترا او خوار و مردار
مبر فرمان این شیطان ملعون
که ناگاهت بریزد ناگهی خون
مبر فرمان شیطان و جدا شو
از این شیطان بد نفسی رها شو
مبر فرمان شیطان و بیندیش
حجاب نفس را بردار از پیش
مبر فرمان این شیطان و کل بین
وگر فرمانبری تو رنج و ذل بین
ز شیطان گرچه میگویند بسیار
شده شیطان ز دیده ناپدیدار
ترا شیطان بصورت مبتلا کرد
تنت را زیر این کوه بلا کرد
ترا شیطان صورت دم فروبست
درون خانهٔ تاریک پیوست
چرا در بند این شیطان دری تو
از آن رو پردهٔ خود میدری تو
ز شیطان نیز کاری نیک ناید
که میخواهد که این دل در رباید
ز شیطان نیکنامی نیست پیدا
که این جا میکند این دید رسوا
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
غزل
من نمیدانم چه نیکو دلبرم
کز لطیفی در زر و در زیورم
نیستم عاشق چرا هر صبحدم
پیرهن را تا بدامن میدرم
دوست میدارند مردم روی من
دل از ایشان من بدین رو میبرم
کس چه میماند بمن از شاهدان
بر سر خوبان از این روشنترم
آنچه درخوبیست دارم ای عزیز
در لطافت غیرت ماه و خورم
چونکه بر رویم سحرگه میفتد
از طراوت لاجرم زیباترم
دست بر دستم برند از گلستان
زانکه خندان روی و نازک پیکرم
چون صبا بشنید آن گفتار او
کرد تحسین بر چنان اشعار او
کز لطیفی در زر و در زیورم
نیستم عاشق چرا هر صبحدم
پیرهن را تا بدامن میدرم
دوست میدارند مردم روی من
دل از ایشان من بدین رو میبرم
کس چه میماند بمن از شاهدان
بر سر خوبان از این روشنترم
آنچه درخوبیست دارم ای عزیز
در لطافت غیرت ماه و خورم
چونکه بر رویم سحرگه میفتد
از طراوت لاجرم زیباترم
دست بر دستم برند از گلستان
زانکه خندان روی و نازک پیکرم
چون صبا بشنید آن گفتار او
کرد تحسین بر چنان اشعار او
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
روی در روی یار باید کرد
پشت بر کار و بار باید کرد
خون دل را ز دیده باید ریخت
دل و جان را نثار باید کرد
عشق هوش است و عقل سرپوشی
خویش را هوشیار باید کرد
بندگی و فکندگی خواهی
عاشقی اختیار باید کرد
ور طلب میکنی بزرگی و جاه
عقل با خویش یار باید کرد
گر نه عشق است در خور تو نه عقل
کار دنیات یار باید کرد
در سرت گر هوای فردوسست
با هوا کارزار باید کرد
از جهنم اگر نداری باک
طلب اعتبار باید کرد
حق تجلی نمود از همه سو
چشم را فیض چار باید کرد
پشت بر کار و بار باید کرد
خون دل را ز دیده باید ریخت
دل و جان را نثار باید کرد
عشق هوش است و عقل سرپوشی
خویش را هوشیار باید کرد
بندگی و فکندگی خواهی
عاشقی اختیار باید کرد
ور طلب میکنی بزرگی و جاه
عقل با خویش یار باید کرد
گر نه عشق است در خور تو نه عقل
کار دنیات یار باید کرد
در سرت گر هوای فردوسست
با هوا کارزار باید کرد
از جهنم اگر نداری باک
طلب اعتبار باید کرد
حق تجلی نمود از همه سو
چشم را فیض چار باید کرد