عبارات مورد جستجو در ۱۰۳ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۱ - کتابه دولتخانه پادشاهی
زهی دلنشین قصر خاطر فریب
غم از دلربائی بسان شکیب
زدیوار تو عکس گلهای باغ
نماید چو ز آئینه عکس چراغ
درون و برونت بسان حباب
سراپا لطافت تمام آب و تاب
حباب مربع اگر دیده کس
بدریای هستی تو باشی و بس
ز طومار ابری دهد نهر یاد
ز سقف تو تا عکس بروی فتاد
بنقشت فتد پرتو صبحدم
چو خاکی که پاشی بروی رقم
بجنب صفای تو بر چهره آب
زخجلت نقاب افکند از حباب
تو معشوق دهری بنقش و نگار
یکی از کهن عاشقان نوبهار
درت خوشتر از عارض دلبر است
که زنجیرش از زلف دلکشترست
برخسار در موج چوب چنار
پریشان تر از زلف بر روی یار
زاهل بصیرت که اینجا گذشت
که همچون کتابه بگردت نگشت
سراپا فرحبخشی و دلگشا
هوایت چو می غم ز خاطر زدا
دلیل فرحبخشی جاودان
دهنهای پرخنده نقل دان
درت ای چو قصر ارم دلپذیر
فرح را بخواند ببانگ صریر
چنان دلگشائی بود کار تو
که نقاش در نقش دیوار تو
نگارد اگر غنچه بر شاخسار
پس از لحظه ای گل شود آشکار
شب و روز در خدمت ناصبور
دوام نشاط و وفور سرور
سپهری و شاه جهان آفتاب
ز خورشید دارد فلک آب و تاب
بهار گلستان کون و مکان
جهانبخش ثانی صاحبقران
نگین خانه شد کلبه آرزو
لبالب ز گوهر شد از جود او
دل حرص از احسانش در زیر بار
سرا تنگ و مهمان درو بیشمار
بعهدش که دوران امنیتست
متاع سراها رفاهیتست
فراغت بدورانش در هر سرا
چو خوابست درخانه دیده ها
ز شمع ضمیرش سرای جهان
منور چو تن از چراغ روان
دلش را نشان کرده صبح صفا
چو سائل در خانه اغنیا
بود رای او شمع بزم وجود
که در پرتوش آفرینش نمود
که دید اینچنین شمع در روزگار
که در روز هم دهر بی اوست تار
کند حفظ او سقف را گر مدد
ز دیوار چون ابر دور ایستد
در ایوان ز نقاش مانی هنر
شود عرصه رزمش ار جلوه گر
بهر جا که شد تیغش افراخته
درو چون قفس رخنه انداخته
وگر صورت عالم آرای شاه
کند مجلس بزم را جلوه گاه
محاذی آن دست دریا شیم
از آن روی دیوار سر کرده نم
بدوران حفظ شه سرفراز
در خانه ها چون در توبه باز
شد از خانه ها پاسبان برکنار
چو از خلوت آینه پرده دار
کند سیل را سنگسار از حباب
بعهدش کند خانه ای گر خراب
ز بام فلک بفکند مهر را
ز دیوار آید اگر در سرا
گر از قلعه طبع چون آفتاب
دهد عالم خاک را آب و تاب
چنان خانه از گرد یابد صفا
که سر منزل دیده از توتیا
نه چوب عمارت همه صندل است
چو زین فرش هر خانه از مخملست
زجودش بهر خانه خوارست زر
چو در مخزن چشم عاشق گهر
بهر ملک او باد فرمان روا
چو در خانه خویش صاحب سرا
غم از دلربائی بسان شکیب
زدیوار تو عکس گلهای باغ
نماید چو ز آئینه عکس چراغ
درون و برونت بسان حباب
سراپا لطافت تمام آب و تاب
حباب مربع اگر دیده کس
بدریای هستی تو باشی و بس
ز طومار ابری دهد نهر یاد
ز سقف تو تا عکس بروی فتاد
بنقشت فتد پرتو صبحدم
چو خاکی که پاشی بروی رقم
بجنب صفای تو بر چهره آب
زخجلت نقاب افکند از حباب
تو معشوق دهری بنقش و نگار
یکی از کهن عاشقان نوبهار
درت خوشتر از عارض دلبر است
که زنجیرش از زلف دلکشترست
برخسار در موج چوب چنار
پریشان تر از زلف بر روی یار
زاهل بصیرت که اینجا گذشت
که همچون کتابه بگردت نگشت
سراپا فرحبخشی و دلگشا
هوایت چو می غم ز خاطر زدا
دلیل فرحبخشی جاودان
دهنهای پرخنده نقل دان
درت ای چو قصر ارم دلپذیر
فرح را بخواند ببانگ صریر
چنان دلگشائی بود کار تو
که نقاش در نقش دیوار تو
نگارد اگر غنچه بر شاخسار
پس از لحظه ای گل شود آشکار
شب و روز در خدمت ناصبور
دوام نشاط و وفور سرور
سپهری و شاه جهان آفتاب
ز خورشید دارد فلک آب و تاب
بهار گلستان کون و مکان
جهانبخش ثانی صاحبقران
نگین خانه شد کلبه آرزو
لبالب ز گوهر شد از جود او
دل حرص از احسانش در زیر بار
سرا تنگ و مهمان درو بیشمار
بعهدش که دوران امنیتست
متاع سراها رفاهیتست
فراغت بدورانش در هر سرا
چو خوابست درخانه دیده ها
ز شمع ضمیرش سرای جهان
منور چو تن از چراغ روان
دلش را نشان کرده صبح صفا
چو سائل در خانه اغنیا
بود رای او شمع بزم وجود
که در پرتوش آفرینش نمود
که دید اینچنین شمع در روزگار
که در روز هم دهر بی اوست تار
کند حفظ او سقف را گر مدد
ز دیوار چون ابر دور ایستد
در ایوان ز نقاش مانی هنر
شود عرصه رزمش ار جلوه گر
بهر جا که شد تیغش افراخته
درو چون قفس رخنه انداخته
وگر صورت عالم آرای شاه
کند مجلس بزم را جلوه گاه
محاذی آن دست دریا شیم
از آن روی دیوار سر کرده نم
بدوران حفظ شه سرفراز
در خانه ها چون در توبه باز
شد از خانه ها پاسبان برکنار
چو از خلوت آینه پرده دار
کند سیل را سنگسار از حباب
بعهدش کند خانه ای گر خراب
ز بام فلک بفکند مهر را
ز دیوار آید اگر در سرا
گر از قلعه طبع چون آفتاب
دهد عالم خاک را آب و تاب
چنان خانه از گرد یابد صفا
که سر منزل دیده از توتیا
نه چوب عمارت همه صندل است
چو زین فرش هر خانه از مخملست
زجودش بهر خانه خوارست زر
چو در مخزن چشم عاشق گهر
بهر ملک او باد فرمان روا
چو در خانه خویش صاحب سرا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧١۴
ای شهنشاهی که هر جا در جهان آزاده ایست
از میان جان و دل شد بنده احسان تو
بسکه با خلقان عالم همتت اکرام کرد
گشت تاریخ مکارم در جهان دوران تو
عرضه دارد کمترین بندگان ابن یمین
یک سخن در بندگی گر باشدش فرمان تو
بر جنابت هر که باشند از عوام و از خواص
هر یکی شغلی معین دارد از دیوان تو
لیک از آنها گر یکی کاری بدشواری کند
هست غیری نصب کردن بهر آن آسان تو
وانکه من چاکر بدان موسوم کردم خویش را
در همایون حضرت چون روضه رضوان تو
وانگهر پاشی بود زین بنده بر رسم نثار
در میان بزم و رزم و مجلس و میدان تو
ای تو در مردی علی آئین و من قنبر ترا
وی تو در سیرت محمد سان و من حسان تو
در خراسان و عراق اکنون کجا داری نشان
شاعری کو همچو من باشد مدایح خوان تو
چون روا باشد کز اینسان بنده بیمثل را
لقمه ئی روزی نباشد بی جگر بر خوان تو
گر چه نانت گندم است و آستانت جنت است
من نیم آدم چرا بی بهره ام از نان تو
گوهرم صد جای دیگر گر چه میآرد بها
لیکن این سودا ندارد سود با هجران تو
در فراغت گر شود فردوس اعلی جای من
یعلم الله کآیدم خوشتر ازان زندان تو
از میان جان و دل شد بنده احسان تو
بسکه با خلقان عالم همتت اکرام کرد
گشت تاریخ مکارم در جهان دوران تو
عرضه دارد کمترین بندگان ابن یمین
یک سخن در بندگی گر باشدش فرمان تو
بر جنابت هر که باشند از عوام و از خواص
هر یکی شغلی معین دارد از دیوان تو
لیک از آنها گر یکی کاری بدشواری کند
هست غیری نصب کردن بهر آن آسان تو
وانکه من چاکر بدان موسوم کردم خویش را
در همایون حضرت چون روضه رضوان تو
وانگهر پاشی بود زین بنده بر رسم نثار
در میان بزم و رزم و مجلس و میدان تو
ای تو در مردی علی آئین و من قنبر ترا
وی تو در سیرت محمد سان و من حسان تو
در خراسان و عراق اکنون کجا داری نشان
شاعری کو همچو من باشد مدایح خوان تو
چون روا باشد کز اینسان بنده بیمثل را
لقمه ئی روزی نباشد بی جگر بر خوان تو
گر چه نانت گندم است و آستانت جنت است
من نیم آدم چرا بی بهره ام از نان تو
گوهرم صد جای دیگر گر چه میآرد بها
لیکن این سودا ندارد سود با هجران تو
در فراغت گر شود فردوس اعلی جای من
یعلم الله کآیدم خوشتر ازان زندان تو
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۵٨
ز آستانه جاه و جلال خسرو عهد
سپهر کشور داد و دهش سپاهانشاه
ستوده سرور عالم که صیت مکرمتش
علم فراخت ز ماهی بر اوج قبه ماه
مثال ممتثل آمده به بنده ابن یمین
که شعر خویش روان کن بسوی این درگاه
اگر چه گوهر نظمم کرای آن نکند
که من نثار کنم بر جناب حضرت شاه
ولی چو داد مثال امتثال واجب شد
از آنکه هست برین عقل کار دیده گواه
که شاه تاجور تخت چارمین بر بست
کمر به بندگی او بطوع بی اکراه
سه چار جزو ز اشعار خود فرستادم
بسان نامه اعمال خویش کرده سیاه
گر از مهب عنایت وزد نسیم قبول
وگر بعین عنایت کند ببنده نگاه
بزیر پای کنم پست فرق فرقد را
ز بس بلندی قدر و ز بس جلالت جاه
پناه دین الهست تا بماند دین
بعز و ناز بما ناد در پناه اله
سپهر کشور داد و دهش سپاهانشاه
ستوده سرور عالم که صیت مکرمتش
علم فراخت ز ماهی بر اوج قبه ماه
مثال ممتثل آمده به بنده ابن یمین
که شعر خویش روان کن بسوی این درگاه
اگر چه گوهر نظمم کرای آن نکند
که من نثار کنم بر جناب حضرت شاه
ولی چو داد مثال امتثال واجب شد
از آنکه هست برین عقل کار دیده گواه
که شاه تاجور تخت چارمین بر بست
کمر به بندگی او بطوع بی اکراه
سه چار جزو ز اشعار خود فرستادم
بسان نامه اعمال خویش کرده سیاه
گر از مهب عنایت وزد نسیم قبول
وگر بعین عنایت کند ببنده نگاه
بزیر پای کنم پست فرق فرقد را
ز بس بلندی قدر و ز بس جلالت جاه
پناه دین الهست تا بماند دین
بعز و ناز بما ناد در پناه اله
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٨٨
ای باد خوش نفس گذری کن ز راه لطف
بر خاک در گهی ز فلک جسته برتری
یعنی جناب حضرت شاهی که زیبدش
بر سروران عرصه آفاق سروری
سلطان نظام دولت و دین آنکه چون خلیل
آورد زیر پا سر بتهای آذری
موسی صفت بمعجز آیات بینات
بر هم شکست قاعده سحر سامری
آن سایه خدای که بگرفت دولتش
عالم بزخم تیغ چو خورشید خاوری
هنگام کارزار گرش برگ نی بدست
باشد کند بقوت بازوش خنجری
تدبیر مملکت چو خضر کرد از آن شدست
یأجوج فتنه بسته سد سکندری
ای باد خوش نفس چو کند بخت فرخت
سوی جناب حضرت میمونش رهبری
اول ببوس خاک همایون جناب او
تقدیم کرده واجب آداب چاکری
وانگاه عرضه دار که ابن یمین کنون
از محنتی که میکشد از چرخ چنبری
شعر از هوای مدح تواش گفته میشود
ورنه کجاستش سر سودای شاعری
حالش فقیر گشته و وقتش قلندرست
بار عیال میکشد و وام بر سری
از تاب آفتاب غم از پا در آمدست
وقتست اگر بسایه لطفش در آوری
خواهی که حال تیره او با صفا شود
محمود را شنو که چه گفتست عنصری
یکروز روزه دار و بمن بخش قوت خویش
تا تو بهشت یابی و چاکر توانگری
مقصود گفتم ار چه که دانم نهفته نیست
بر رای شاه قاعده بند پروری
بر خاک در گهی ز فلک جسته برتری
یعنی جناب حضرت شاهی که زیبدش
بر سروران عرصه آفاق سروری
سلطان نظام دولت و دین آنکه چون خلیل
آورد زیر پا سر بتهای آذری
موسی صفت بمعجز آیات بینات
بر هم شکست قاعده سحر سامری
آن سایه خدای که بگرفت دولتش
عالم بزخم تیغ چو خورشید خاوری
هنگام کارزار گرش برگ نی بدست
باشد کند بقوت بازوش خنجری
تدبیر مملکت چو خضر کرد از آن شدست
یأجوج فتنه بسته سد سکندری
ای باد خوش نفس چو کند بخت فرخت
سوی جناب حضرت میمونش رهبری
اول ببوس خاک همایون جناب او
تقدیم کرده واجب آداب چاکری
وانگاه عرضه دار که ابن یمین کنون
از محنتی که میکشد از چرخ چنبری
شعر از هوای مدح تواش گفته میشود
ورنه کجاستش سر سودای شاعری
حالش فقیر گشته و وقتش قلندرست
بار عیال میکشد و وام بر سری
از تاب آفتاب غم از پا در آمدست
وقتست اگر بسایه لطفش در آوری
خواهی که حال تیره او با صفا شود
محمود را شنو که چه گفتست عنصری
یکروز روزه دار و بمن بخش قوت خویش
تا تو بهشت یابی و چاکر توانگری
مقصود گفتم ار چه که دانم نهفته نیست
بر رای شاه قاعده بند پروری
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۲
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - در مدح ملک اعظم اردشیربن حسن اسپهبد مازندران
ایکه در دست تو هرگز نرسد دست زوال
دور باد از تو و از دولت تو عین کمال
ای زمین حلم زمان جنبش دریا بخشش
ایفلک قدر ملک سیرت خورشید جمال
مردم چشم خرد واسطه عقد ملوک
اردشیر بن حسن شاه پسندیده خصال
ملک مشرق و لشگر کش اسلام که هست
بر جهانداریت از خلق جهان استقلال
قاصر از کنه جلال تو مقادیر عقول
عاجز از نقش مثال تو تصاویر خیال
باز اقبال ترا هفت فلک زیر دو پر
مرغ انصاف ترا هفت زمین زیر دو بال
ماه منجوق تو در ساعد جوزا یاره
نعل شبدیز تو در پای ثریا خلخال
گاه وصف نظر تربیتت نامیه لنگ
گاه شرح شرف مرتبتت ناطقه لال
دهر درجی است درو نقطۀ از ذکر تو خط
ملک روئی است براو دایره چترتو خال
ذروه چرخ رفیعست ترا صحن سرای
قمه عرش مجید است ترا سقف جلال
روز خشم تو شیاطین همه در تف و گداز
روز بار تو سلاطین همه در صف نعال
دور باد، ار تف خشم تو زبانه بکشد
آهن اندر دل کوه آب شود سنگ زگال
عافیت در دو جهان رخت کجا بنهادی
گر نه این خشم ترا حلم بدی در دنبال
گر زمین ذرۀ از حلم تو حاصل کردی
دگر از نفخه صورش نرسیددی زلزال
ای که چاوش ره حشمت تو خاتم جم
ایکه سرهنگ در هیبت تو رستم زال
چتر داری ترا کرده تمنا خاقان
پاسبانی ترا کرده تقاضا چیپال
همه چیزیت توان خواند مگر فرد قدیم
همه چیزیت توان گفت مگر عیب و مثال
پیش از ان کادم منشور خلافت بستد
تو در آنعهد ملک بودی و آدم صلصال
آسمان طفل بد آنگه که زمین ملک تو بود
وافتاب از عدم آنروز رسیده چو هلال
از نم قطره کمیخت زمین خشک نبود
کاسمان میزد در پیش رکاب تو دوال
اولین روز عطارد که بدیوان بنشست
بجهانداری از بهر تو بنوشت مثال
در ازل ملک تو پرداخته شد فارغ باش
زانکه ملک ازلی را نبود بیم زوال
دولت آنست که از دور زمان نبشولد
ورنه باشد همه کس را دو سه روزی اقبال
دوحه سلطنت هر که قوی تر زان نیست
چون نکو بنگری از باغ تو برداست نهال
حقتعالی بتوازن داد همه روی زمین
که ترا خلق همه روی زمینند عیال
ساقی مجلس انعام تو بی مولامول
جام ها بر کف امید نهد مالامال
مال و دشمن بر تو دیر نپایند ازانک
ملک دشمن مالی وشه دشمن مال
همه شاهان جهان از تو وجودت خجلند
این چه شیوه ست که شه دارد در بذل نوال
جمع مالست غرض این دگران را از ملک
ملک مارا از ملک غرض بخشش مال
لاجرم مشرق و مغرب ز تو پر شکر و ثناست
حاصل این دگران نیست بجز وزر ووبال
آنچنان تازه که طبع تو ز بخشش گردد
جگر تشنه همانا نشود زاب زلال
گاه دانش چو خرد نقب زنی دردل غیب
گاه بخشش نکنی فرق منی از مثقال
ای که هرگز نبود حکم تو مشغول جواب
وی که هرگز نبود جود تو موقوف سؤال
تو بخر مدحکه از بیم عطا آن دگران
نام شعر و شعرا نیک ندارند بفال
دی چو از مطلع خود تیغ زد آیینه چرخ
طلعت شاه جهان دیدی، هم زان منوال
چون برآمد بافق گرم درآمد بعتاب
با من از راه مجارات نه از روی جدال
گفت کای شاعر شاهی که همی نازد ازو
تاج و تخت ملکی راست چو عاشق زوصال
تا تو آراستۀ شعر بالقاب ملک
یافتست از تو سخن رونق بازار و کمال
شاهرا عادل خوانی نتوانگفت که نیست
لیکن این عدل بود نزد تو؟نیکو بسگال
اوبیک لحظه بتاراج دهد بی جگری
آنچه من در دل کان جمع کنم در دو سه سال
خاک بیز فلکم خیره چراغی بر دست
شعله جاروبم و کان کیسه و گردون غربال
راست چون چند قراضه بهم آمد اینک
جودشه تاختنی آرد و بخشد در حال
آخر از بهر خدا چند کنم بر در او
هر سحر گاه چو مظلوم ز کاغذ سربال
گفتم او راز سخا باز توان داشت بگفت؟
این چه سودای غرور است و تمنای محال
ابر چون رای عطا کرد توانگفت مبار؟
شاخ چو نقصد هوا کرد توانگفت مبال؟
تو چه خدمت کنی ار زر نزنی بهر ملک
چو نتوصد مشعله دارست بر این در بطال
مکن ایشاه که کان کیسه تهیکرد از تو
زر و سیمست که میبخشی نه سنگ و سفال
کف کافی تو با کان چه عداوت دارد
که بیکبار برآورد ازو استیصال
ملک از بخشش بسایر اگر نیست ملول
بنده را باری از این بیش شدن خاست ملال
عنصری کو که همیگفت که محمود کریم
گو بیا از کرم شاه بخواه استحلال
کو غضاری که همیکفت بمن فخر کند
هر که او بر سر یک بیتم بنویسد قال
گو بیا شاعر شه بین که همی از در شاه
در بدامن کشد و زر بمن اطلس بجوال
مرکب خاطر من در ره اندیشه گسست
در مدیح تو سخن را چو فراخست مجال
غایت آنچه بدان دست تصرف نرسد
در مدیحت چو بگویند بودوصف الحال
تا همی چهره گشاید مه رومی صورت
تا همی طره طرازد شب زنگی تمثال
باد در قبضه حکم تو عنان گردون
باد بر درگه جود تو مجال آمال
مرغ انصاف ترا گوی زمین در منقار
شیر اقبال ترا جان عدو در چنگال
دور باد از تو و از دولت تو عین کمال
ای زمین حلم زمان جنبش دریا بخشش
ایفلک قدر ملک سیرت خورشید جمال
مردم چشم خرد واسطه عقد ملوک
اردشیر بن حسن شاه پسندیده خصال
ملک مشرق و لشگر کش اسلام که هست
بر جهانداریت از خلق جهان استقلال
قاصر از کنه جلال تو مقادیر عقول
عاجز از نقش مثال تو تصاویر خیال
باز اقبال ترا هفت فلک زیر دو پر
مرغ انصاف ترا هفت زمین زیر دو بال
ماه منجوق تو در ساعد جوزا یاره
نعل شبدیز تو در پای ثریا خلخال
گاه وصف نظر تربیتت نامیه لنگ
گاه شرح شرف مرتبتت ناطقه لال
دهر درجی است درو نقطۀ از ذکر تو خط
ملک روئی است براو دایره چترتو خال
ذروه چرخ رفیعست ترا صحن سرای
قمه عرش مجید است ترا سقف جلال
روز خشم تو شیاطین همه در تف و گداز
روز بار تو سلاطین همه در صف نعال
دور باد، ار تف خشم تو زبانه بکشد
آهن اندر دل کوه آب شود سنگ زگال
عافیت در دو جهان رخت کجا بنهادی
گر نه این خشم ترا حلم بدی در دنبال
گر زمین ذرۀ از حلم تو حاصل کردی
دگر از نفخه صورش نرسیددی زلزال
ای که چاوش ره حشمت تو خاتم جم
ایکه سرهنگ در هیبت تو رستم زال
چتر داری ترا کرده تمنا خاقان
پاسبانی ترا کرده تقاضا چیپال
همه چیزیت توان خواند مگر فرد قدیم
همه چیزیت توان گفت مگر عیب و مثال
پیش از ان کادم منشور خلافت بستد
تو در آنعهد ملک بودی و آدم صلصال
آسمان طفل بد آنگه که زمین ملک تو بود
وافتاب از عدم آنروز رسیده چو هلال
از نم قطره کمیخت زمین خشک نبود
کاسمان میزد در پیش رکاب تو دوال
اولین روز عطارد که بدیوان بنشست
بجهانداری از بهر تو بنوشت مثال
در ازل ملک تو پرداخته شد فارغ باش
زانکه ملک ازلی را نبود بیم زوال
دولت آنست که از دور زمان نبشولد
ورنه باشد همه کس را دو سه روزی اقبال
دوحه سلطنت هر که قوی تر زان نیست
چون نکو بنگری از باغ تو برداست نهال
حقتعالی بتوازن داد همه روی زمین
که ترا خلق همه روی زمینند عیال
ساقی مجلس انعام تو بی مولامول
جام ها بر کف امید نهد مالامال
مال و دشمن بر تو دیر نپایند ازانک
ملک دشمن مالی وشه دشمن مال
همه شاهان جهان از تو وجودت خجلند
این چه شیوه ست که شه دارد در بذل نوال
جمع مالست غرض این دگران را از ملک
ملک مارا از ملک غرض بخشش مال
لاجرم مشرق و مغرب ز تو پر شکر و ثناست
حاصل این دگران نیست بجز وزر ووبال
آنچنان تازه که طبع تو ز بخشش گردد
جگر تشنه همانا نشود زاب زلال
گاه دانش چو خرد نقب زنی دردل غیب
گاه بخشش نکنی فرق منی از مثقال
ای که هرگز نبود حکم تو مشغول جواب
وی که هرگز نبود جود تو موقوف سؤال
تو بخر مدحکه از بیم عطا آن دگران
نام شعر و شعرا نیک ندارند بفال
دی چو از مطلع خود تیغ زد آیینه چرخ
طلعت شاه جهان دیدی، هم زان منوال
چون برآمد بافق گرم درآمد بعتاب
با من از راه مجارات نه از روی جدال
گفت کای شاعر شاهی که همی نازد ازو
تاج و تخت ملکی راست چو عاشق زوصال
تا تو آراستۀ شعر بالقاب ملک
یافتست از تو سخن رونق بازار و کمال
شاهرا عادل خوانی نتوانگفت که نیست
لیکن این عدل بود نزد تو؟نیکو بسگال
اوبیک لحظه بتاراج دهد بی جگری
آنچه من در دل کان جمع کنم در دو سه سال
خاک بیز فلکم خیره چراغی بر دست
شعله جاروبم و کان کیسه و گردون غربال
راست چون چند قراضه بهم آمد اینک
جودشه تاختنی آرد و بخشد در حال
آخر از بهر خدا چند کنم بر در او
هر سحر گاه چو مظلوم ز کاغذ سربال
گفتم او راز سخا باز توان داشت بگفت؟
این چه سودای غرور است و تمنای محال
ابر چون رای عطا کرد توانگفت مبار؟
شاخ چو نقصد هوا کرد توانگفت مبال؟
تو چه خدمت کنی ار زر نزنی بهر ملک
چو نتوصد مشعله دارست بر این در بطال
مکن ایشاه که کان کیسه تهیکرد از تو
زر و سیمست که میبخشی نه سنگ و سفال
کف کافی تو با کان چه عداوت دارد
که بیکبار برآورد ازو استیصال
ملک از بخشش بسایر اگر نیست ملول
بنده را باری از این بیش شدن خاست ملال
عنصری کو که همیگفت که محمود کریم
گو بیا از کرم شاه بخواه استحلال
کو غضاری که همیکفت بمن فخر کند
هر که او بر سر یک بیتم بنویسد قال
گو بیا شاعر شه بین که همی از در شاه
در بدامن کشد و زر بمن اطلس بجوال
مرکب خاطر من در ره اندیشه گسست
در مدیح تو سخن را چو فراخست مجال
غایت آنچه بدان دست تصرف نرسد
در مدیحت چو بگویند بودوصف الحال
تا همی چهره گشاید مه رومی صورت
تا همی طره طرازد شب زنگی تمثال
باد در قبضه حکم تو عنان گردون
باد بر درگه جود تو مجال آمال
مرغ انصاف ترا گوی زمین در منقار
شیر اقبال ترا جان عدو در چنگال
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - ایضاً له
آفرین بر شاه و جشن شاه باد
جشن ملک آرای او هر ماه باد
دست بذل از گنج او کوتاه نیست
دست عزل از جشن او کوتاه باد
رأی گردون قدر او را تاج بخش
اوج کیوان صدر او را گاه باد
آفتابش خاکروب و پیل گوش
وآسمانش گنبد و خرگاه باد
ظل عدلش بر سر خلق خدای
پایدار ایدون چو ظل چاه باد
سیر غزوش در بلاد اهل شرک
رهگذار ایدون چو سیر ماه باد
گر ستاره بر براق همتش
اوج خواهد اوج او را کاه باد
ور زمانه بی سلاح نصرتش
جنگ جوید شیر او روباه باد
در فضای شرق و غرب از حزم او
سال و مه منهی و کار آگاه باد
نیک و بد را زو به گاه خیر و شر
نوبت پاداش و بادافراه باد
مشتری با عرض او همنام گشت
عرض او با مشتری هم جاه باد
در جهان فتح او ایام غضر
در جهای مدح در افواه باد
روز حرب از پیش او خرچنگ وار
پس خزیدن عادت بدخواه باد
دم زده کژدم ندیدی زان عمل
اژدها در حرب او جولاه باد
چون خم ایوان کسری در حضر
بر خم قصرش خم درگاه باد
چون بنات النعش صغری در سفر
آخر خیلش صد و پنجاه باد
آنکه از فرمان او گردن کشد
سکنه زو پر ویل و وا ویلاه باد
وآخرش مانند راه کهکشان
بی ستور و بی جو و بی کاه باد
تا بود با نفس نالان ناله جفت
حاسدش را ناله واغوثاه باد
رزم غزو و بزم جشن فرخش
گه سگالش کرده که ناگاه باد
آفرین بر خسرو و بر غزو او
آفرین بر شاه و جشن شاه باد
جشن ملک آرای او هر ماه باد
دست بذل از گنج او کوتاه نیست
دست عزل از جشن او کوتاه باد
رأی گردون قدر او را تاج بخش
اوج کیوان صدر او را گاه باد
آفتابش خاکروب و پیل گوش
وآسمانش گنبد و خرگاه باد
ظل عدلش بر سر خلق خدای
پایدار ایدون چو ظل چاه باد
سیر غزوش در بلاد اهل شرک
رهگذار ایدون چو سیر ماه باد
گر ستاره بر براق همتش
اوج خواهد اوج او را کاه باد
ور زمانه بی سلاح نصرتش
جنگ جوید شیر او روباه باد
در فضای شرق و غرب از حزم او
سال و مه منهی و کار آگاه باد
نیک و بد را زو به گاه خیر و شر
نوبت پاداش و بادافراه باد
مشتری با عرض او همنام گشت
عرض او با مشتری هم جاه باد
در جهان فتح او ایام غضر
در جهای مدح در افواه باد
روز حرب از پیش او خرچنگ وار
پس خزیدن عادت بدخواه باد
دم زده کژدم ندیدی زان عمل
اژدها در حرب او جولاه باد
چون خم ایوان کسری در حضر
بر خم قصرش خم درگاه باد
چون بنات النعش صغری در سفر
آخر خیلش صد و پنجاه باد
آنکه از فرمان او گردن کشد
سکنه زو پر ویل و وا ویلاه باد
وآخرش مانند راه کهکشان
بی ستور و بی جو و بی کاه باد
تا بود با نفس نالان ناله جفت
حاسدش را ناله واغوثاه باد
رزم غزو و بزم جشن فرخش
گه سگالش کرده که ناگاه باد
آفرین بر خسرو و بر غزو او
آفرین بر شاه و جشن شاه باد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۲ - در تهنیت ولادت امیر دوست محمد خان گوید
رسید مژده که سرسبز گشت نخل امید
نهال دولت و اقبال بارور گردید
بهار خرمی آمد گل مراد شکفت
زشوق لعل لب دوست جام مُل خندید
فروغ بزم طرب را به نغمه ی دف و چنگ
بیار ساقی روشن ضمیر جام نبید
زفیض تربیت آفتاب لطف آله
کهن درخت جلالت جوان شد و بالید
نمود اختر سعدی طلوع در طهران
که کرده کسب سعادت زمطلعتش ناهید
مهی برآمد از آسمان عزّ و جلال
که پرتوی است ز رخشنده طلعتش خورشید
هزار و سیصد و ده سال رفته از هجرت
طلوع ماه نوی را سروش داد نوید
به روز هفدهم مه جمادی الاولی
خطا سرودم در شب گه سحر تابید
به قوس داشت مکان آفتاب و مه باشد
مه مبارک گردون سروری چو دمید
زچهر شاهد مقصود پرده برگیرم
چه عذر قافیه خواهم رسید عید سعید
قدم به عرصه عالم نهاد مولودی
که مولدش زشرف سر به اوج چرخ کشید
سلیل دخت شهنشاه عصمت الدوله
که برتر است مقامش ز حد گفت و شنید
امیر دوست محمد سمّی راد پدر
که دست همت او گنج جود راست کلید
نکو نهاد امیری که نقد طینت وی
بصیر صیرفی پیر عقل به پسندید
خدایگان امیران معیّر ایران
که روزگار چو او کامل العیار ندید
ثنای خواجه نیارم چنان که باید گفت
زخواجه زاده شنو تا شود حدیث پدید
نیای رادش صاحب قران دادگر است
که هست وارث اورنگ و افسر جمشید
پناه ملت اسلام ناصرالدّین شاه
که باد عهدش پاینده دولتش جاوید
بزرگ مام میهن مام بانوی آفاق
که شهریار لقب تاج دولتش بخشید
مهین برادر وی اعتصام سلطنت است
کز او کمال به سر حدّ اعتدال رسید
دو خواهر است ورا هر یکی به نیکی طاق
به غیر این دو مگر دیده جفت طاق ندید
نخست زآن دو گهر عصمت الملوک بود
که مام دهر همالش ندید و نی زائید
سپس کریمه ی فرخ سرشت فخر التّاج
که روزگارش محمود باد بخت سفید
چو آن خجسته قدم گشت زیب بزم جهان
نوید مقدم فرخنده اش محیط شنید
قدم نموده زسر سوی آستانش شد
غبار فرّخ آن آستان به چشم کشید
به دفع چشم حسود از بلند درگاهش
وان یکاد بسی خواند و بر فراز دمید
پی نثار مبارک قدوم حُجّابش
زبحر طبع برآورد عقد مروارید
نمود عرضه به تاریخ عید میلادش
امیر دوست محمد شده به قوس پدید
به دهر تا بود از خاندان عصمت نام
به ظلّ شاه به مانند این مهان جاوید
نهال دولت و اقبال بارور گردید
بهار خرمی آمد گل مراد شکفت
زشوق لعل لب دوست جام مُل خندید
فروغ بزم طرب را به نغمه ی دف و چنگ
بیار ساقی روشن ضمیر جام نبید
زفیض تربیت آفتاب لطف آله
کهن درخت جلالت جوان شد و بالید
نمود اختر سعدی طلوع در طهران
که کرده کسب سعادت زمطلعتش ناهید
مهی برآمد از آسمان عزّ و جلال
که پرتوی است ز رخشنده طلعتش خورشید
هزار و سیصد و ده سال رفته از هجرت
طلوع ماه نوی را سروش داد نوید
به روز هفدهم مه جمادی الاولی
خطا سرودم در شب گه سحر تابید
به قوس داشت مکان آفتاب و مه باشد
مه مبارک گردون سروری چو دمید
زچهر شاهد مقصود پرده برگیرم
چه عذر قافیه خواهم رسید عید سعید
قدم به عرصه عالم نهاد مولودی
که مولدش زشرف سر به اوج چرخ کشید
سلیل دخت شهنشاه عصمت الدوله
که برتر است مقامش ز حد گفت و شنید
امیر دوست محمد سمّی راد پدر
که دست همت او گنج جود راست کلید
نکو نهاد امیری که نقد طینت وی
بصیر صیرفی پیر عقل به پسندید
خدایگان امیران معیّر ایران
که روزگار چو او کامل العیار ندید
ثنای خواجه نیارم چنان که باید گفت
زخواجه زاده شنو تا شود حدیث پدید
نیای رادش صاحب قران دادگر است
که هست وارث اورنگ و افسر جمشید
پناه ملت اسلام ناصرالدّین شاه
که باد عهدش پاینده دولتش جاوید
بزرگ مام میهن مام بانوی آفاق
که شهریار لقب تاج دولتش بخشید
مهین برادر وی اعتصام سلطنت است
کز او کمال به سر حدّ اعتدال رسید
دو خواهر است ورا هر یکی به نیکی طاق
به غیر این دو مگر دیده جفت طاق ندید
نخست زآن دو گهر عصمت الملوک بود
که مام دهر همالش ندید و نی زائید
سپس کریمه ی فرخ سرشت فخر التّاج
که روزگارش محمود باد بخت سفید
چو آن خجسته قدم گشت زیب بزم جهان
نوید مقدم فرخنده اش محیط شنید
قدم نموده زسر سوی آستانش شد
غبار فرّخ آن آستان به چشم کشید
به دفع چشم حسود از بلند درگاهش
وان یکاد بسی خواند و بر فراز دمید
پی نثار مبارک قدوم حُجّابش
زبحر طبع برآورد عقد مروارید
نمود عرضه به تاریخ عید میلادش
امیر دوست محمد شده به قوس پدید
به دهر تا بود از خاندان عصمت نام
به ظلّ شاه به مانند این مهان جاوید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
شکست رونق آیینه را صفای قدح
گشوده چهره ز اسرار دل هوای قدح
ز دیو غم چو گزندی رسد به کس زنهار
بگوی ورد کند صبحدم دعای قدح
زهر شکستهٔ او صوت حمد و نعت آید
چو شیشه از کف مستان فتد به پای قدح
به هیچ باب نیم سائل از کسی لیکن
همیشه بر در میخانه ام گدای قدح
شکست ساغر می زاهدا مجو زنهار
که از تو بازستانند خونبهای قدح
به دور عارض ساقی و چرخ و عمر دراز
مباد قسمت ما بیدلان سوای قدح
ز پیر جام سعیدا مراد می طلبم
که رنگ زرد بمالم به خاک پای قدح
گشوده چهره ز اسرار دل هوای قدح
ز دیو غم چو گزندی رسد به کس زنهار
بگوی ورد کند صبحدم دعای قدح
زهر شکستهٔ او صوت حمد و نعت آید
چو شیشه از کف مستان فتد به پای قدح
به هیچ باب نیم سائل از کسی لیکن
همیشه بر در میخانه ام گدای قدح
شکست ساغر می زاهدا مجو زنهار
که از تو بازستانند خونبهای قدح
به دور عارض ساقی و چرخ و عمر دراز
مباد قسمت ما بیدلان سوای قدح
ز پیر جام سعیدا مراد می طلبم
که رنگ زرد بمالم به خاک پای قدح
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
ای روا بر شهریاران جهان فرمان ترا
هرچه باید خسروانرا داده آن یزدان ترا
هرکجا ماهی است یا ساقیست یا دربان ترا
هرکجا شاهی است یا بندی است یا مهمان ترا
دشت همچون محشر است از خیل گوناگون ترا
شهر همچون جنت است از نعمت الوان ترا
ساقیان ما هروی و چیره بر مردان ترا
مطربان چرب دست و چیره بر دستان ترا
دولت پاینده همچون گنبد گردون ترا
خانه آراسته چون روضه رضوان ترا
هرچه باری صعب تر اندیشه و دشخوارتر
دولت و تأیید تو گرداند آن آسان ترا
آفرین خواند چو در مجلس بوی مجلس ترا
تهنیت گوید چو در میدان بوی میدان ترا
لشگر جنگی ترا یاران فرهنگی ترا
حشمت هنگی ترا فرهنگ با سامان ترا
همچو ار من گشت خواهد نعمت شکی ترا
همچو اران گشت خواهد ملکت شروان ترا
ملک ایران نیاگان ترا بود از نخست
گشت خواهد چون نیاگان ملکت ایران ترا
در نیای تو منوچهر است و نوشروان شها
باز فرزندی منوچهر است و نوشروان ترا
هم نشاط دل بیفزاید بکردار این ترا
هم بقای جان بیفزاید بگفتار آن ترا
باز گودرز آنکه جفت ناز دارد دل ترا
اردشیر آن کو عدیل کام دارد جان ترا
ملک فرزندان بدادی و بباید داد هم
ملک فرزندان فرزندان فزندان ترا
هرچه شاهان را بباید ایزدت داده است پاک
من نخواهم نیز الا عمر جاویدان ترا
هرچه باید خسروانرا داده آن یزدان ترا
هرکجا ماهی است یا ساقیست یا دربان ترا
هرکجا شاهی است یا بندی است یا مهمان ترا
دشت همچون محشر است از خیل گوناگون ترا
شهر همچون جنت است از نعمت الوان ترا
ساقیان ما هروی و چیره بر مردان ترا
مطربان چرب دست و چیره بر دستان ترا
دولت پاینده همچون گنبد گردون ترا
خانه آراسته چون روضه رضوان ترا
هرچه باری صعب تر اندیشه و دشخوارتر
دولت و تأیید تو گرداند آن آسان ترا
آفرین خواند چو در مجلس بوی مجلس ترا
تهنیت گوید چو در میدان بوی میدان ترا
لشگر جنگی ترا یاران فرهنگی ترا
حشمت هنگی ترا فرهنگ با سامان ترا
همچو ار من گشت خواهد نعمت شکی ترا
همچو اران گشت خواهد ملکت شروان ترا
ملک ایران نیاگان ترا بود از نخست
گشت خواهد چون نیاگان ملکت ایران ترا
در نیای تو منوچهر است و نوشروان شها
باز فرزندی منوچهر است و نوشروان ترا
هم نشاط دل بیفزاید بکردار این ترا
هم بقای جان بیفزاید بگفتار آن ترا
باز گودرز آنکه جفت ناز دارد دل ترا
اردشیر آن کو عدیل کام دارد جان ترا
ملک فرزندان بدادی و بباید داد هم
ملک فرزندان فرزندان فزندان ترا
هرچه شاهان را بباید ایزدت داده است پاک
من نخواهم نیز الا عمر جاویدان ترا
اثیر اخسیکتی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - مدح
ای پایه شرف ز فلک بر گذاشته
مدح تو را زمانه بدل برنگاشته
هر روز شاه شرق براین چتر آبگون
در ظل رایت تو علم برفراشته
مثال تو یک خلف پدر و مادر وجود
در صد هزار دُر نه بزاده نه کاشته
در سایه ی جناب تو فضل فلک زده
عیسی چنانک باید خرم گذاشته
در انتظار نوبت میمون تو هنر
صد دیده در تقلب عالم گماشته
وز، دیگ سینه ی عدو و کاسه دماغ
شمشیر صبح فام تو را، وجه چاشته
پر گوهر آستین ضمیرم بمدح تو
لیکن قبای قافیه دامن نداشته
لفظ الهی از ره اطلاق مشکل است
اینجا دگر نه معنی لاهوت حاصل است
یازان شده است دست معالی بسوی تو
تازان شده است پای بزرگی بکوی تو
روی تو بسته کرده در غم بر اهل فضل
ای اهل فضل را همه شادی بروی تو
در عدت امید نشسته است تخت ملک
با صد هزار چشم که بیند بسوی تو
باد کرم نمی وزد الا ز طبع تو
آب سخن نمی رود الا بجوی تو
مل جرعه ئی چشید و خجل شد بلطف تو
گل شمه ئی گشید و خجل شد ز بوی تو
آمد سحاب تا بسخا جلوه ئی کند
از شرم آب شد چو، نگه کرد سوی تو
آنجا که زخم تیغ کند جوی خون روان
ناید دوست ز آب دغا جز سبوی تو
در مدح تو به عجز مقرّ شد ضمیر من
با آنکه عاجز است جهان از نظیر من
با آن همه که چهره ی دعوی سیاه کرد
خورشید را خجالت رای منیر من
من در کمند عجز اسیرم بمدح تو
بوده مبارزان معانی اسیر من
در ملک نظم و نثر نشان هاست بیشمار
بر دیده ی زمانه ز پای سریر من
کاری است ذکر تو، بدست زبان من
راهی است مدح تو، نه بپای ضمیر من
تو آفتاب فضلی و اندر خطر بود
باقوت تو اختر شعر خطیر من
بر تارک اثیر نهم پای فخر اگر
گوئی ز روی بنده نوازی، کاثیر من؟
عمرت جود ور چرخ ز آثام دور باد
از تاج و تخت تو بد ایام دور باد
ای شاه شاهزاده سپهرت غلام باد
کام جهان ز توست جهانت بکام باد
آن دست مال بخش که جانها نثار اوست
همواره در بهار طرب سوی جام باد
جام از سرشک دیده ی انگور در کفت
وز گریه چشم حاسد تو لعل فام باد
پیراهن خلاف تو را بر تن عدو
همواره زه چو خنجر و دامن چو دام باد
گر عقد مملکت نکند واسطه تو را
دهر این چنین که هست گسسته نظام باد
شاها، جهان ابلق اگر چند توسن است
چون دید زین دولت تو خوش لگام باد
میمون همای مدح تو را همچو من هزار
در زیر پرّ تربیت و اهتمام باد
مدح تو را زمانه بدل برنگاشته
هر روز شاه شرق براین چتر آبگون
در ظل رایت تو علم برفراشته
مثال تو یک خلف پدر و مادر وجود
در صد هزار دُر نه بزاده نه کاشته
در سایه ی جناب تو فضل فلک زده
عیسی چنانک باید خرم گذاشته
در انتظار نوبت میمون تو هنر
صد دیده در تقلب عالم گماشته
وز، دیگ سینه ی عدو و کاسه دماغ
شمشیر صبح فام تو را، وجه چاشته
پر گوهر آستین ضمیرم بمدح تو
لیکن قبای قافیه دامن نداشته
لفظ الهی از ره اطلاق مشکل است
اینجا دگر نه معنی لاهوت حاصل است
یازان شده است دست معالی بسوی تو
تازان شده است پای بزرگی بکوی تو
روی تو بسته کرده در غم بر اهل فضل
ای اهل فضل را همه شادی بروی تو
در عدت امید نشسته است تخت ملک
با صد هزار چشم که بیند بسوی تو
باد کرم نمی وزد الا ز طبع تو
آب سخن نمی رود الا بجوی تو
مل جرعه ئی چشید و خجل شد بلطف تو
گل شمه ئی گشید و خجل شد ز بوی تو
آمد سحاب تا بسخا جلوه ئی کند
از شرم آب شد چو، نگه کرد سوی تو
آنجا که زخم تیغ کند جوی خون روان
ناید دوست ز آب دغا جز سبوی تو
در مدح تو به عجز مقرّ شد ضمیر من
با آنکه عاجز است جهان از نظیر من
با آن همه که چهره ی دعوی سیاه کرد
خورشید را خجالت رای منیر من
من در کمند عجز اسیرم بمدح تو
بوده مبارزان معانی اسیر من
در ملک نظم و نثر نشان هاست بیشمار
بر دیده ی زمانه ز پای سریر من
کاری است ذکر تو، بدست زبان من
راهی است مدح تو، نه بپای ضمیر من
تو آفتاب فضلی و اندر خطر بود
باقوت تو اختر شعر خطیر من
بر تارک اثیر نهم پای فخر اگر
گوئی ز روی بنده نوازی، کاثیر من؟
عمرت جود ور چرخ ز آثام دور باد
از تاج و تخت تو بد ایام دور باد
ای شاه شاهزاده سپهرت غلام باد
کام جهان ز توست جهانت بکام باد
آن دست مال بخش که جانها نثار اوست
همواره در بهار طرب سوی جام باد
جام از سرشک دیده ی انگور در کفت
وز گریه چشم حاسد تو لعل فام باد
پیراهن خلاف تو را بر تن عدو
همواره زه چو خنجر و دامن چو دام باد
گر عقد مملکت نکند واسطه تو را
دهر این چنین که هست گسسته نظام باد
شاها، جهان ابلق اگر چند توسن است
چون دید زین دولت تو خوش لگام باد
میمون همای مدح تو را همچو من هزار
در زیر پرّ تربیت و اهتمام باد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲
دو ماه چارده امشب بطالع میمون
طلوع کرد بما هر دو میمنت مقرون
دو ماه عالمگیر منور مسعود
دو ماه عالمتاب مبارک میمون
یکی دمیده همایون ز مشرق دولت
یکی چمیده همیدون ز مطلع گردون
ولی میانه این هر دو فرق بسیار است
که این بکاهد و آن دیگری است روزافزون
یکی ز تابش آفاق زاد فی الاشراق
یکی ز کاهش ایام عاد کالعرجون
یکی مهی است که گه بدروگه هلال شود
بر این فراشته گردون بشکل بوقلمون
یکی شهی است که بدر و هلال میباشد
بنعل مرکب و شکل رکاب او مفتون
ستوده خسرو عالم مظفرالدین شاه
که از ولادت او عید عالم است اکنون
خدایگان سلاطین که داده یزدانش
بارث افسر جمشید و تاج افریدون
فزوده است جهان از عدالتش رونق
گرفته اند شهان از سیاستش قانون
دمنده امرش بر هر سری چو در تن جان
رونده حکمش بر هر تنی چو در رگ خون
رسیده گرد سپاهش ز شام تا قنوج
گرفته ابر عطایش ز دجله تا جیحون
ملوک را همه چشم از جمال او روشن
که اوست مردم چشم و دگر ملوک جفون
اگر که شاه نباشد چه ایمنی بجهان
اگر که ماه نتابد چه روشنی بعیون
بعون ایزدی ایدون سفر گزیده ملک
که دارد ایزدش از حادثات دهر مصون
در این سفر که خدایش ز بد نگه دارد
ظفر دلیل دلست و خدای راهنمون
بهر کجا که رود این شه شگفت نیست اگر
دمد ز آذر تیغش ز خاک آذریون
چو از مشیمه صنع و مشیت دادار
در این شب آمد این شمسه ملوک برون
پدید گفتی رخشنده گوهری آمد
ز درج قدرت یزدان بامر کن فیکون
بلی جهان ز بهار شرف یکی صدف است
در اوست گوهر این شاه لؤلؤ مکنون
ازین خلاصه شاهان دهر بر سر ملک
خدای منت بنهاد و ملک شد ممنون
هلا بعشرت میلاد شه چراغان است
زمین سراپا ربعی که آمده مسکون
ز نیرات نجوم آسمان نمونه بود
ز بزم تولیت از شمع های گوناگون
حجابدار حریم علی بن موسی
رضا ولی خداوند ایزد بیچون
ستوده خواجه والاگهر نصیرالملک
که هست گردون با همت بلندش دون
عبید او نشمارم ز خواجگان عظام
قرین او نشناسم ز قادرات قرون
بنیروی قلمش پشت مملکت ستوار
چنانکه بازوی موسی بیاری هارون
بآب رحمت پاکیزه گوهرش ممزوج
بنور عزت فرخنده طینتش معجون
قوام آل قوام از شرف بدو است چنان
که خانه را باساس است خیمه را بستون
بجشن و شادی میلاد شه از او زیبد
طراز محفلی این گونه نوربخش عیون
فروغ لاله در آن رشک طلعت لیلی
سرشک شمع در آن اشک دیده مجنون
ز خواجگان و بزرگان آستانه قدس
تو گوئی از ملک این بزم آمده مشحون
هرآنکه بیند این محفل بهشت آیین
سپس بهشت تمنا کند بود مغبون
برهن می چه غم ار خرقه میرود کامشب
در این بساط نشاط جهان بود مرهون
ایا ستاره عزت بر آسمان شرف
که دور باد ز توکید اختر وارون
نخواهد آنکه تو را سر بلند همچو الف
ز بار محنت قدش خمیده باد چو نون
هماره تا که بخال و بزلف مهرویان
کنند خاطر عشاق خویشتن مفتون
دل حسود تو بادا مثال خاک سیاه
سر عدوی تو بادا بسان زلف نگون
تو را ولادت شه فرخ و همایون باد
بزیر سایه شه عمر کن ز حد افزون
طلوع کرد بما هر دو میمنت مقرون
دو ماه عالمگیر منور مسعود
دو ماه عالمتاب مبارک میمون
یکی دمیده همایون ز مشرق دولت
یکی چمیده همیدون ز مطلع گردون
ولی میانه این هر دو فرق بسیار است
که این بکاهد و آن دیگری است روزافزون
یکی ز تابش آفاق زاد فی الاشراق
یکی ز کاهش ایام عاد کالعرجون
یکی مهی است که گه بدروگه هلال شود
بر این فراشته گردون بشکل بوقلمون
یکی شهی است که بدر و هلال میباشد
بنعل مرکب و شکل رکاب او مفتون
ستوده خسرو عالم مظفرالدین شاه
که از ولادت او عید عالم است اکنون
خدایگان سلاطین که داده یزدانش
بارث افسر جمشید و تاج افریدون
فزوده است جهان از عدالتش رونق
گرفته اند شهان از سیاستش قانون
دمنده امرش بر هر سری چو در تن جان
رونده حکمش بر هر تنی چو در رگ خون
رسیده گرد سپاهش ز شام تا قنوج
گرفته ابر عطایش ز دجله تا جیحون
ملوک را همه چشم از جمال او روشن
که اوست مردم چشم و دگر ملوک جفون
اگر که شاه نباشد چه ایمنی بجهان
اگر که ماه نتابد چه روشنی بعیون
بعون ایزدی ایدون سفر گزیده ملک
که دارد ایزدش از حادثات دهر مصون
در این سفر که خدایش ز بد نگه دارد
ظفر دلیل دلست و خدای راهنمون
بهر کجا که رود این شه شگفت نیست اگر
دمد ز آذر تیغش ز خاک آذریون
چو از مشیمه صنع و مشیت دادار
در این شب آمد این شمسه ملوک برون
پدید گفتی رخشنده گوهری آمد
ز درج قدرت یزدان بامر کن فیکون
بلی جهان ز بهار شرف یکی صدف است
در اوست گوهر این شاه لؤلؤ مکنون
ازین خلاصه شاهان دهر بر سر ملک
خدای منت بنهاد و ملک شد ممنون
هلا بعشرت میلاد شه چراغان است
زمین سراپا ربعی که آمده مسکون
ز نیرات نجوم آسمان نمونه بود
ز بزم تولیت از شمع های گوناگون
حجابدار حریم علی بن موسی
رضا ولی خداوند ایزد بیچون
ستوده خواجه والاگهر نصیرالملک
که هست گردون با همت بلندش دون
عبید او نشمارم ز خواجگان عظام
قرین او نشناسم ز قادرات قرون
بنیروی قلمش پشت مملکت ستوار
چنانکه بازوی موسی بیاری هارون
بآب رحمت پاکیزه گوهرش ممزوج
بنور عزت فرخنده طینتش معجون
قوام آل قوام از شرف بدو است چنان
که خانه را باساس است خیمه را بستون
بجشن و شادی میلاد شه از او زیبد
طراز محفلی این گونه نوربخش عیون
فروغ لاله در آن رشک طلعت لیلی
سرشک شمع در آن اشک دیده مجنون
ز خواجگان و بزرگان آستانه قدس
تو گوئی از ملک این بزم آمده مشحون
هرآنکه بیند این محفل بهشت آیین
سپس بهشت تمنا کند بود مغبون
برهن می چه غم ار خرقه میرود کامشب
در این بساط نشاط جهان بود مرهون
ایا ستاره عزت بر آسمان شرف
که دور باد ز توکید اختر وارون
نخواهد آنکه تو را سر بلند همچو الف
ز بار محنت قدش خمیده باد چو نون
هماره تا که بخال و بزلف مهرویان
کنند خاطر عشاق خویشتن مفتون
دل حسود تو بادا مثال خاک سیاه
سر عدوی تو بادا بسان زلف نگون
تو را ولادت شه فرخ و همایون باد
بزیر سایه شه عمر کن ز حد افزون
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۸
ای آنکه مردم گیتی به درو گوهر و لعل
کنند فخر و تو داری شرف به گوهر خویش
توانی آنکه جوانی دهی بچرخ کهن
ز نفخه نفس پاک روح پرور خویش
درین چکامه یکی تهنیت سرودستم
ورود شاه جوانبخت را به کشور خویش
هم از اتابیکی صدراعظمش شرحی
نمودم از ره اخلاص زیب دفتر خویش
اگر عنایت و فضل تو همرهی سازد
درافکنی به سر بنده سایه پر خویش
به پیش گاه اتابک رسانی این اشعار
جواب آن بفرستی برای چاکر خویش
مزید لطف ترا شکرها کنم زیراک
هنوز شهد تو دارم درون ساغر خویش
کنند فخر و تو داری شرف به گوهر خویش
توانی آنکه جوانی دهی بچرخ کهن
ز نفخه نفس پاک روح پرور خویش
درین چکامه یکی تهنیت سرودستم
ورود شاه جوانبخت را به کشور خویش
هم از اتابیکی صدراعظمش شرحی
نمودم از ره اخلاص زیب دفتر خویش
اگر عنایت و فضل تو همرهی سازد
درافکنی به سر بنده سایه پر خویش
به پیش گاه اتابک رسانی این اشعار
جواب آن بفرستی برای چاکر خویش
مزید لطف ترا شکرها کنم زیراک
هنوز شهد تو دارم درون ساغر خویش
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
نظیری نیشابوری : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - این ترجیع بند در آیین بندی اگره گفته شده
زین نگارستان که اهل اگره آیین بسته اند
چینیان درهای صورتخانه چین بسته اند
دست این صنعت نگاران نشکند کز آب و گل
طاق ها چون طاق ابروی نگارین بسته اند
حجله سور است کار باب سعادت را در او
نوعروس کشوری هر گوشه کابین بسته اند
زیر نقش هر قدم آیینه اسکندری
از نشان و جبهه خان و سلاطین بسته اند
بارگاه شاه در وی آستانی دیگرست
که پرند و پرنیانش ماه و پروین بسته اند
پایه عرش مرصع بر ثوابت کرده جا
بر سر عرش آسمانی گوهرآگین بسته اند
خرده کاری های شادروان گردون سای شاه
اختران را پرده بر چشم جهان بین بسته اند
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
شکر این ساقی که از یک جرعه صد جان تازه کرد
هرکه را بشکست از می توبه ایمان تازه کرد
ملکت از حکمت گرفت آثار گردون طرفه یافت
جام بر مسند کشید آیین و دوران تازه کرد
منصب هر مرد بر اندازه مقدار او
در دل مردان مجلس عیش مردان تازه کرد
هیچ شاهی را چنین مسند کسی آیین نبست
فیض قدسی یار شد فردوس و رضوان تازه کرد
خلعتی کایام بر بالای این مجلس برید
صبح وش هر روز از نورش گریبان تازه کرد
بر خود از شادی این آیین ببالد روزگار
همچو دهقانی که بارانش گلستان تازه کرد
چرخ چندان گوهر رخشان نثار شاه ساخت
کز حضیض خاک تا بالای کیوان تازه کرد
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
این جهان را بارگاه تو جهانی دیگرست
سقف قصرت آسمان را آسمانی دیگرست
مایه تجار کنعان این قدر اسباب نیست
زیب این فرخنده مصر از کاروانی دیگرست
با حمل؟ چندین سعادت در جهان هرگز نبود
این شرف با آفتاب از خاندانی دیگرست
تخته ارژنگ و ملک چین و قصر بیستون
کز ورای نه سپهرش آستانی دیگرست
دهر را چندین جواهر حاصل ایام نیست
لعل و مروارید او از بحر و کانی دیگرست
گنج می جوید ز قهر دست شه در وی امان
زانکه هر عقدش به حسنش قهرمانی دیگرست
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
ای درت مجموعه ذرات سرگردان شده
آفتابی دایم از برج شرف تابان شده
نه فلک زیر و زبر هر روز بیرون کرده اند
تا به طراحان بزمت طرح کار آسان شده
اوج سقفش اختر آیین است گویی آسمانست
فرش صحنش گوهرآگین است گویی کان شده
از نوای زهره کو دستان سرای بزم تست
آسمان بر درگهت استاده و حیران شده
خاک را نشر دفاین کرده اینک رستخیز
بحر را کشف ذخاین گشته هین طوفان شده
روضه ای کز شرم او رضوان جنت گشته گم
مجلسی کز رشگ او باغ جنان پنهان شده
شاه چون شمع فروزان در میان انجمن
انجمش در گرد چو پروانه سرگردان شده
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
پادشاها، تا بود ایام ایام تو باد
تا می عشرت بود در جام در جام تو باد
نطق را آسایش از آسایش ایام تست
ملک را آرام از عدل دلارام تو باد
درهمه کارم عدالت رهبر کردار تست
در همه رای سعادت کام بر کام تو باد
چرخ اگر کامی دهد با رای تو بیند صلاح
بخت اگر کاری کند چشمش بر انعام تو باد
نام تو دین محمد را بلندآوازه کرد
تا قیامت خطبه اسلام بر نام تو باد
هر کجا مشکل گشا عقلیست جبریلت رسول
هر کجا فرمان روا وصلیست پیغام تو باد
نام تو بر ماه و بر گردون به خوبی شد علم
این علم تا ماه بر چرخست بر بام تو باد
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
چینیان درهای صورتخانه چین بسته اند
دست این صنعت نگاران نشکند کز آب و گل
طاق ها چون طاق ابروی نگارین بسته اند
حجله سور است کار باب سعادت را در او
نوعروس کشوری هر گوشه کابین بسته اند
زیر نقش هر قدم آیینه اسکندری
از نشان و جبهه خان و سلاطین بسته اند
بارگاه شاه در وی آستانی دیگرست
که پرند و پرنیانش ماه و پروین بسته اند
پایه عرش مرصع بر ثوابت کرده جا
بر سر عرش آسمانی گوهرآگین بسته اند
خرده کاری های شادروان گردون سای شاه
اختران را پرده بر چشم جهان بین بسته اند
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
شکر این ساقی که از یک جرعه صد جان تازه کرد
هرکه را بشکست از می توبه ایمان تازه کرد
ملکت از حکمت گرفت آثار گردون طرفه یافت
جام بر مسند کشید آیین و دوران تازه کرد
منصب هر مرد بر اندازه مقدار او
در دل مردان مجلس عیش مردان تازه کرد
هیچ شاهی را چنین مسند کسی آیین نبست
فیض قدسی یار شد فردوس و رضوان تازه کرد
خلعتی کایام بر بالای این مجلس برید
صبح وش هر روز از نورش گریبان تازه کرد
بر خود از شادی این آیین ببالد روزگار
همچو دهقانی که بارانش گلستان تازه کرد
چرخ چندان گوهر رخشان نثار شاه ساخت
کز حضیض خاک تا بالای کیوان تازه کرد
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
این جهان را بارگاه تو جهانی دیگرست
سقف قصرت آسمان را آسمانی دیگرست
مایه تجار کنعان این قدر اسباب نیست
زیب این فرخنده مصر از کاروانی دیگرست
با حمل؟ چندین سعادت در جهان هرگز نبود
این شرف با آفتاب از خاندانی دیگرست
تخته ارژنگ و ملک چین و قصر بیستون
کز ورای نه سپهرش آستانی دیگرست
دهر را چندین جواهر حاصل ایام نیست
لعل و مروارید او از بحر و کانی دیگرست
گنج می جوید ز قهر دست شه در وی امان
زانکه هر عقدش به حسنش قهرمانی دیگرست
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
ای درت مجموعه ذرات سرگردان شده
آفتابی دایم از برج شرف تابان شده
نه فلک زیر و زبر هر روز بیرون کرده اند
تا به طراحان بزمت طرح کار آسان شده
اوج سقفش اختر آیین است گویی آسمانست
فرش صحنش گوهرآگین است گویی کان شده
از نوای زهره کو دستان سرای بزم تست
آسمان بر درگهت استاده و حیران شده
خاک را نشر دفاین کرده اینک رستخیز
بحر را کشف ذخاین گشته هین طوفان شده
روضه ای کز شرم او رضوان جنت گشته گم
مجلسی کز رشگ او باغ جنان پنهان شده
شاه چون شمع فروزان در میان انجمن
انجمش در گرد چو پروانه سرگردان شده
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
پادشاها، تا بود ایام ایام تو باد
تا می عشرت بود در جام در جام تو باد
نطق را آسایش از آسایش ایام تست
ملک را آرام از عدل دلارام تو باد
درهمه کارم عدالت رهبر کردار تست
در همه رای سعادت کام بر کام تو باد
چرخ اگر کامی دهد با رای تو بیند صلاح
بخت اگر کاری کند چشمش بر انعام تو باد
نام تو دین محمد را بلندآوازه کرد
تا قیامت خطبه اسلام بر نام تو باد
هر کجا مشکل گشا عقلیست جبریلت رسول
هر کجا فرمان روا وصلیست پیغام تو باد
نام تو بر ماه و بر گردون به خوبی شد علم
این علم تا ماه بر چرخست بر بام تو باد
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵۷ - حقوق بندگان
رسول گفت (ص)، «از خدای تعالی بترسید در حق بندگان و زیردستان خویش از آن طعام دهید ایشان را که خود خورید و از آن پوشانید که خود پوشید و کاری مفرمایید که طاقت ندارند اگر شایسته باشند نگاه دارید و اگر نه بفروشید و خلق خدای را در عذاب مدارید که خدای تعالی ایشان را بنده و زیردست شما گردانیده است و اگر بخواستی شما را زیر دست ایشان گردانیدی» و یکی پرسید که یا رسول الله روزی چند بار عفو کنیم از بندگان خویش؟ گفت، «هفتادبار».
و اخنف بن قیس را گفتند، «بردباری از که آموختی؟» گفت، «از قیس بن عاصم که کنیزک به آبزنی آهنین بره بریان از وی آویخته می آورد. از دست وی بیفتاد. بر فرزند وی آمد و هلاک شد. کنیزک از بیم آن بیهوش شد. گفت، «ساکت باش که تو را جرمی نیست. تو را آزاد کردم از برای خدای تعالی.» و یکی از بزرگان، چون غلام وی نافرمانبرداری کردی گفتی که عادت خواجه خویش گرفته ای، چنان که خواجه تو در مولای خویش عاصی می شود و تو نیز همچنان می کنی؟
و ابومسعود الانصاری غلامی داشت. او را می زد. آوازی شنید که کسی می گفت، «ابامسعود! دست بدار از وی.» باز نگریست. رسول (ص) را دید. گفت، «بدان که خدای تعالی بر تو قادرتر از آن است که تو بر وی.»
پس حق مملوک آن است که از آنان و نان خورش و جامه بی برگ ندارد و به چشم کبر در وی ننگرد و داند که او همچون وی آدمی است و چون خطایی کند از خطای خویش براندیشد که در حق خدای تعالی می کند و چون خشمش برآید از قدرت حق تعالی براندیشد بر وی. رسول گفت (ص) که هرکه زیر دست وی وی را طعامی ساخت و رنج و دود آن کشید و از وی بازداشت، گو وی را با خویشتن بنشان تا بخورد. اگر نکند لقمه ای گیرد و در روغن گرداند و به دست خویش در دهان وی نهد و بگوید بخور.
و اخنف بن قیس را گفتند، «بردباری از که آموختی؟» گفت، «از قیس بن عاصم که کنیزک به آبزنی آهنین بره بریان از وی آویخته می آورد. از دست وی بیفتاد. بر فرزند وی آمد و هلاک شد. کنیزک از بیم آن بیهوش شد. گفت، «ساکت باش که تو را جرمی نیست. تو را آزاد کردم از برای خدای تعالی.» و یکی از بزرگان، چون غلام وی نافرمانبرداری کردی گفتی که عادت خواجه خویش گرفته ای، چنان که خواجه تو در مولای خویش عاصی می شود و تو نیز همچنان می کنی؟
و ابومسعود الانصاری غلامی داشت. او را می زد. آوازی شنید که کسی می گفت، «ابامسعود! دست بدار از وی.» باز نگریست. رسول (ص) را دید. گفت، «بدان که خدای تعالی بر تو قادرتر از آن است که تو بر وی.»
پس حق مملوک آن است که از آنان و نان خورش و جامه بی برگ ندارد و به چشم کبر در وی ننگرد و داند که او همچون وی آدمی است و چون خطایی کند از خطای خویش براندیشد که در حق خدای تعالی می کند و چون خشمش برآید از قدرت حق تعالی براندیشد بر وی. رسول گفت (ص) که هرکه زیر دست وی وی را طعامی ساخت و رنج و دود آن کشید و از وی بازداشت، گو وی را با خویشتن بنشان تا بخورد. اگر نکند لقمه ای گیرد و در روغن گرداند و به دست خویش در دهان وی نهد و بگوید بخور.
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱۱ - صفت قصاب
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۵۱- تاریخ وقف و نصب تاج مهد علیا در حرم امام رضا در مشهد
مهد علیا مام خسرو ناصر الدین شاه راد
آنکه زیبد خادمش خاقان و دربان قیصرش
پادشاهی کش به رزم و بزم باید جاودان
میر عسکر در سپه دارا ندیم اسکندرش
پای بوس این آستان را آمد از ری سوی طوس
حضرتی کش بسپرد روح القدس سر بر درش
خواست سر بنهد بر این در مستمر دستی نیافت
سر نگین بر جای سر ناچار بنهاد افسرش
زیر و بالا را سوال آوردم از تاریخ آن
آسمان گفتا بود دیهیم دولت بر سرش
آنکه زیبد خادمش خاقان و دربان قیصرش
پادشاهی کش به رزم و بزم باید جاودان
میر عسکر در سپه دارا ندیم اسکندرش
پای بوس این آستان را آمد از ری سوی طوس
حضرتی کش بسپرد روح القدس سر بر درش
خواست سر بنهد بر این در مستمر دستی نیافت
سر نگین بر جای سر ناچار بنهاد افسرش
زیر و بالا را سوال آوردم از تاریخ آن
آسمان گفتا بود دیهیم دولت بر سرش
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۴ - بر تخت نشستن کمخا و هر یک را از جامها بشغل و عملی وابستن
چو بر تخت سلطان کمخا نشست
به پیشش کمر هر لباسی ببست
امیران او اطلس و صوف و خبر
منسور بلولو مزین بتبر
خشیشی و ابیاری او را وزیر
حرم نرمدست مخیل مشیر
خزاین بصندوق و مفرش سپرد
بایشان زر و سیم و زیور شمرد
قطیفه زخیلش یکی چتردار
زوالا عصابه علم زرنگار
کلاه دو پر نیز با شب کلاه
عسس بودش و شحنه بارگاه
زلاوسمه زرها بنامش زدند
علم از مصنف ببامش زدند
زگلهای رخت مرصع نثار
فشاندند بر وی چوزر بیشمار
طبقها بسر پوش آراستند
زمخفی یکی خان بپیراستند
چوزر قالبک زن بوالا گرفت
سراویل را کار بالا گرفت
سپهبد یکی توبی جبه
که ابرپشمین بود و هم پنبه
بارمک همه جمع خاصان سپرد
بعین البقر داد مخفی و برد
به بیرم که سلطانی و راست نام
بدادند دستارها را تمام
بهر جنس بگذاشت یک سر نفر
که باشد سپه کش دران بوم و بر
چنان شد که مهتاب از عدل او
بتاثیر کردی کتانرا رفو
به پیشش کمر هر لباسی ببست
امیران او اطلس و صوف و خبر
منسور بلولو مزین بتبر
خشیشی و ابیاری او را وزیر
حرم نرمدست مخیل مشیر
خزاین بصندوق و مفرش سپرد
بایشان زر و سیم و زیور شمرد
قطیفه زخیلش یکی چتردار
زوالا عصابه علم زرنگار
کلاه دو پر نیز با شب کلاه
عسس بودش و شحنه بارگاه
زلاوسمه زرها بنامش زدند
علم از مصنف ببامش زدند
زگلهای رخت مرصع نثار
فشاندند بر وی چوزر بیشمار
طبقها بسر پوش آراستند
زمخفی یکی خان بپیراستند
چوزر قالبک زن بوالا گرفت
سراویل را کار بالا گرفت
سپهبد یکی توبی جبه
که ابرپشمین بود و هم پنبه
بارمک همه جمع خاصان سپرد
بعین البقر داد مخفی و برد
به بیرم که سلطانی و راست نام
بدادند دستارها را تمام
بهر جنس بگذاشت یک سر نفر
که باشد سپه کش دران بوم و بر
چنان شد که مهتاب از عدل او
بتاثیر کردی کتانرا رفو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲