عبارات مورد جستجو در ۱۳۰ گوهر پیدا شد:
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۰ - خواب دیدن یوسف که آفتاب و ماه و یازده ستاره او را سجده میبرند
شبی یوسف به پیش چشم یعقوب
که پیش او چو چشمش بود محبوب
به خواب خوش نهاده سر به بالین
به خنده نوش نوشین کرد شیرین
ز شیرین خنده آن لعل شکرخند
به دل یعقوب را شوری در افکند
چو یوسف نرگس سیراب بگشاد
چو بخت خویش چشم از خواب بگشاد،
بدو گفت:«ای شکر شرمندهٔ تو!
چه موجب داشت شکر خندهٔ تو؟»
بگفتا: «خواب دیدم مهر و مه را
ز رخشنده کواکب یازده را
که یکسر داد تعظیمم بدادند
به سجده پیش رویم سر نهادند»
پدر گفتا که: «بس کن زین سخن، بس!
مگوی این خواب را زنهار! با کس!
مباد این خواب را اخوان بدانند،
به بیداری صد آزارت رسانند!
ز تو در دل هزاران غصه دارند
درین قصه کیات فارغ گذارند
نیارند از حسد این خواب را تاب
که بس روشن بود تعبیر این خواب»
پدر کرد این وصیت، لیک تقدیر
به بادی بگسلد زنجیر تدبیر
به یک تن گفت یوسف آن فسانه
نهاد آن را به اخوان در میانه
شنیدهستی که هر سر کز دو بگذشت
به اندک وقت ورد هر زبان گشت
چه خوش گفت آن نکوگوی نکوکار
که: «سر خواهی سلامت، سر نگهدار!»
چو اخوان قصهٔ یوسف شنیدند
ز غصه پیرهن بر خود دریدند
که: «یارب چیست در خاطر پدر را
که نشناسد ز نفع خود ضرر را؟
به هر یکچند بربافد دروغی
دهد ز آن گوهر خود را فروغی
خورد آن پیر مسکین زو فریبی
شود از صحبت او ناشکیبی
کند قطع نکو پیوندی ما
برد مهر پدر فرزندی ما
پدر را ما خریداریم، نی او
پدر را ما هواداریم، نی او
اگر روزست، در صحرا شبانیم
وگر شب، خانهاش را پاسبانیم
بجز حیلتگری از وی چه دیدهست
کهش این سان بر سر ما برگزیدهست
چو با ما بر سر غمخوارگی نیست
دوای او بجز آوارگی نیست»
به قصد چارهسازی عهد بستند
به عزم مشورت یک جا نشستند
یکی گفت:«او ز حسرت خون ما ریخت
به خونریزیش باید حیله انگیخت»
یکی گفت: «این به بیدینیست راهی
که اندیشیم قتل بیگناهی
همان به که افکنیماش از پدر دور
به هایل وادیای محروم و مهجور
چو یک چند اندر آن آرام گیرد
به مرگ خویشتن بیشک بمیرد»
دگر یک گفت:« قتل دیگرست این!
چه جای قتل؟ از آن هم بدترست این!
صواب آنست کاندر دور و نزدیک
طلب داریم چاهی غور و تاریک
ز صدر عزت و جاه افکنیماش
به صد خواری در آن چاه افکنیماش
بود کآنجا نشیند کاروانی
برآساید در آن منزل زمانی
به چاه اندر کسی دلوی گذارد
به جای آب از آن چاهش برآرد
به فرزندیش گیرد یا غلامی
کند در بردن وی تیزگامی»
ز غور چاه مکر خود نه آگاه
همه بیریسمان رفتند در چاه
وز آن پس رو به کار خود نهادند
به فردا وعدهٔ آن کار دادند
که پیش او چو چشمش بود محبوب
به خواب خوش نهاده سر به بالین
به خنده نوش نوشین کرد شیرین
ز شیرین خنده آن لعل شکرخند
به دل یعقوب را شوری در افکند
چو یوسف نرگس سیراب بگشاد
چو بخت خویش چشم از خواب بگشاد،
بدو گفت:«ای شکر شرمندهٔ تو!
چه موجب داشت شکر خندهٔ تو؟»
بگفتا: «خواب دیدم مهر و مه را
ز رخشنده کواکب یازده را
که یکسر داد تعظیمم بدادند
به سجده پیش رویم سر نهادند»
پدر گفتا که: «بس کن زین سخن، بس!
مگوی این خواب را زنهار! با کس!
مباد این خواب را اخوان بدانند،
به بیداری صد آزارت رسانند!
ز تو در دل هزاران غصه دارند
درین قصه کیات فارغ گذارند
نیارند از حسد این خواب را تاب
که بس روشن بود تعبیر این خواب»
پدر کرد این وصیت، لیک تقدیر
به بادی بگسلد زنجیر تدبیر
به یک تن گفت یوسف آن فسانه
نهاد آن را به اخوان در میانه
شنیدهستی که هر سر کز دو بگذشت
به اندک وقت ورد هر زبان گشت
چه خوش گفت آن نکوگوی نکوکار
که: «سر خواهی سلامت، سر نگهدار!»
چو اخوان قصهٔ یوسف شنیدند
ز غصه پیرهن بر خود دریدند
که: «یارب چیست در خاطر پدر را
که نشناسد ز نفع خود ضرر را؟
به هر یکچند بربافد دروغی
دهد ز آن گوهر خود را فروغی
خورد آن پیر مسکین زو فریبی
شود از صحبت او ناشکیبی
کند قطع نکو پیوندی ما
برد مهر پدر فرزندی ما
پدر را ما خریداریم، نی او
پدر را ما هواداریم، نی او
اگر روزست، در صحرا شبانیم
وگر شب، خانهاش را پاسبانیم
بجز حیلتگری از وی چه دیدهست
کهش این سان بر سر ما برگزیدهست
چو با ما بر سر غمخوارگی نیست
دوای او بجز آوارگی نیست»
به قصد چارهسازی عهد بستند
به عزم مشورت یک جا نشستند
یکی گفت:«او ز حسرت خون ما ریخت
به خونریزیش باید حیله انگیخت»
یکی گفت: «این به بیدینیست راهی
که اندیشیم قتل بیگناهی
همان به که افکنیماش از پدر دور
به هایل وادیای محروم و مهجور
چو یک چند اندر آن آرام گیرد
به مرگ خویشتن بیشک بمیرد»
دگر یک گفت:« قتل دیگرست این!
چه جای قتل؟ از آن هم بدترست این!
صواب آنست کاندر دور و نزدیک
طلب داریم چاهی غور و تاریک
ز صدر عزت و جاه افکنیماش
به صد خواری در آن چاه افکنیماش
بود کآنجا نشیند کاروانی
برآساید در آن منزل زمانی
به چاه اندر کسی دلوی گذارد
به جای آب از آن چاهش برآرد
به فرزندیش گیرد یا غلامی
کند در بردن وی تیزگامی»
ز غور چاه مکر خود نه آگاه
همه بیریسمان رفتند در چاه
وز آن پس رو به کار خود نهادند
به فردا وعدهٔ آن کار دادند
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۶ - خبر یافتن پدر مجنون از عشق او به لیلی
مسکین پدرش خبر چو ز آن یافت
چون باد به سوی او عنان تافت
مهر پدری ز دل زدش جوش
وز مهر کشیدش اندر آغوش
کای جان پدر! چه حال داری؟
رو بهر چه در وبال داری؟
امروز شنیدهام که جایی
دادی دل خود به دلربایی
در خطهٔ این خط مجازی
نیکو هنریست عشقبازی،
لیکن همه کس به آن سزا نیست
هر منظر خوب، دلگشا نیست
لیلی که به چشم تو عزیزست،
نسبت به تو کمترین کنیزست
بردار خدای را دل از وی!
پیوند امید بگسل از وی!
وین نیز مقررست و معلوم
کن حی که به لیلیاند موسوم،
داریم درین نشیمن جنگ
صد تیغ به خون یکدگر رنگ
مجنون به پدر درین نصایح
گفت: «ای به زبان مهر، ناصح!
هر نکتهٔ حکمتی که گفتی
هر در نصیحتی که سفتی
با تو نه دل عتاب دارم،
لیکن همه را جواب دارم
گفتی که: شدی ز عشق مفتون
وز جذبهٔ عاشقی دگرگون
آری! نزنم نفس ز انکار
عشق است مرا درین جهان کار
هر کس که نه راه عشق ورزد
در مذهب من جوی نیرزد
گفتی: لیلی به حسن بالاست
لیکن به نسب فروتر از ماست
عاشق به نسب چکار دارد؟
کز هر چه نه عشق، عار دارد
گفتی که: بکش سر از هوایش!
اندیشه تهی کن از وفایش!
ترک غم عشق کار من نیست
وین کار به اختیار من نیست
گفتی که: به کین آن قبیله
داریم هزار کید و کینه
ما را که ز مهر سینه چاک است
از کینهٔ دیگران چه باک است»
بیچاره پدر چو قیس را دید
وز وی سخنان عشق بشنید
دربست زبان ز گفتن پند
بگست ز بند پند پیوند
انداخت ز فرط نیکخواهی
کارش به عنایت الهی
چون باد به سوی او عنان تافت
مهر پدری ز دل زدش جوش
وز مهر کشیدش اندر آغوش
کای جان پدر! چه حال داری؟
رو بهر چه در وبال داری؟
امروز شنیدهام که جایی
دادی دل خود به دلربایی
در خطهٔ این خط مجازی
نیکو هنریست عشقبازی،
لیکن همه کس به آن سزا نیست
هر منظر خوب، دلگشا نیست
لیلی که به چشم تو عزیزست،
نسبت به تو کمترین کنیزست
بردار خدای را دل از وی!
پیوند امید بگسل از وی!
وین نیز مقررست و معلوم
کن حی که به لیلیاند موسوم،
داریم درین نشیمن جنگ
صد تیغ به خون یکدگر رنگ
مجنون به پدر درین نصایح
گفت: «ای به زبان مهر، ناصح!
هر نکتهٔ حکمتی که گفتی
هر در نصیحتی که سفتی
با تو نه دل عتاب دارم،
لیکن همه را جواب دارم
گفتی که: شدی ز عشق مفتون
وز جذبهٔ عاشقی دگرگون
آری! نزنم نفس ز انکار
عشق است مرا درین جهان کار
هر کس که نه راه عشق ورزد
در مذهب من جوی نیرزد
گفتی: لیلی به حسن بالاست
لیکن به نسب فروتر از ماست
عاشق به نسب چکار دارد؟
کز هر چه نه عشق، عار دارد
گفتی که: بکش سر از هوایش!
اندیشه تهی کن از وفایش!
ترک غم عشق کار من نیست
وین کار به اختیار من نیست
گفتی که: به کین آن قبیله
داریم هزار کید و کینه
ما را که ز مهر سینه چاک است
از کینهٔ دیگران چه باک است»
بیچاره پدر چو قیس را دید
وز وی سخنان عشق بشنید
دربست زبان ز گفتن پند
بگست ز بند پند پیوند
انداخت ز فرط نیکخواهی
کارش به عنایت الهی
رشیدالدین میبدی : ۴- سورة النساء- مدنیة
۲۲ - النوبة الاولى
قوله تعالى: وَ مَنْ أَحْسَنُ دِیناً و کیست نیکو دینتر، مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ از آنکه روى خود فرا خدا کرد؟، وَ هُوَ مُحْسِنٌ و آن گه با آن نیکوکار بود، وَ اتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْراهِیمَ و بر پى ملّت ابراهیم ایستاد، حَنِیفاً آن مسلمان پاک دین، وَ اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهِیمَ خَلِیلًا (۱۲۵) و اللَّه ابراهیم را دوست گرفت.
وَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ و خدایراست هر چه در آسمان و زمین چیز است، وَ کانَ اللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ مُحِیطاً (۱۲۶) و خداى بهمه چیز دانا است داناى همیشهاى.
وَ یَسْتَفْتُونَکَ فِی النِّساءِ مىپاسخ پرسند از تو در کار زنان، قُلِ اللَّهُ یُفْتِیکُمْ فِیهِنَّ گوى که خداى پاسخ میکند شما را در کار ایشان، وَ ما یُتْلى عَلَیْکُمْ و آنچه بر شما میخوانند، فِی الْکِتابِ درین نامه، فِی یَتامَى النِّساءِ در کار دختران پدر مردگان، اللَّاتِی لا تُؤْتُونَهُنَّ آنان که ایشان را نمیدهید، ما کُتِبَ لَهُنَّ آنچه واجب نبشتهاند ایشان را، وَ تَرْغَبُونَ أَنْ تَنْکِحُوهُنَّ و رغبت نمیکنید که بزنى کنید ایشان را، وَ الْمُسْتَضْعَفِینَ مِنَ الْوِلْدانِ و از تو مىفتوى پرسند زبون گرفتگان از کودکان، وَ أَنْ تَقُومُوا لِلْیَتامى بِالْقِسْطِ و میفرماید اللَّه شما را که یتیمان را بداد بپاى ایستید، وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ و هر چه کنید از نیکى، فَإِنَّ اللَّهَ کانَ بِهِ عَلِیماً (۱۲۷) اللَّه بآن دانا است همیشهاى.
وَ إِنِ امْرَأَةٌ و اگر زنى بود، خافَتْ مِنْ بَعْلِها که از شوى خویش دانسته و دیده باشد، نُشُوزاً باز نشستى، أَوْ إِعْراضاً یا روى گردانیدنى، فَلا جُناحَ عَلَیْهِما نیست بر ایشان تنگیى، أَنْ یُصْلِحا که با هم آشتى سازند، بَیْنَهُما صُلْحاً میان یکدیگر بر خیر، وَ الصُّلْحُ خَیْرٌ و آشتى به، وَ أُحْضِرَتِ الْأَنْفُسُ الشُّحَّ و حاضر کردهاند مردمان را بدریغ داشتن خویشتن را از ناکامى، وَ إِنْ تُحْسِنُوا وَ تَتَّقُوا و اگر بنیکویى در آئید، از بیداد بپرهیزید، فَإِنَّ اللَّهَ کانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِیراً (۱۲۸) اللَّه بآنچه شما میکنید دانا است آگاه همیشهاى.
وَ لَنْ تَسْتَطِیعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَیْنَ النِّساءِ و نتوانید که داد کنید میان زنان، وَ لَوْ حَرَصْتُمْ و هر چند کوشید و خواهید، فَلا تَمِیلُوا کُلَّ الْمَیْلِ لکن همه کششى مکنید، فَتَذَرُوها که آن زن را فرو گذارید، کَالْمُعَلَّقَةِ چون آویخته، وَ إِنْ تُصْلِحُوا و اگر نیک در آئید و بآشتى گرائید، وَ تَتَّقُوا و از جور پرهیزید، فَإِنَّ اللَّهَ کانَ غَفُوراً رَحِیماً (۱۲۹) خداى مهربانست و آمرزگار همیشهاى.
وَ إِنْ یَتَفَرَّقا ور پس از هم ببرند، یُغْنِ اللَّهُ کُلًّا مِنْ سَعَتِهِ بى نیاز کند خداى هر دو را از یکدیگر از فراخى خویش، وَ کانَ اللَّهُ واسِعاً و خداى بىنیاز است توانگر، فراخ دار فراخ بخش، حَکِیماً (۱۳۰) دانا است همیشهاى.
وَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ و خدایراست هر چه در آسمان و زمین چیز است و کس، وَ لَقَدْ وَصَّیْنَا و اندرز کردیم، الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ مِنْ قَبْلِکُمْ ایشان را که پیش از شما کتاب دادند، وَ إِیَّاکُمْ و شما را هم اندرز کردیم، أَنِ اتَّقُوا اللَّهَ که از خشم و عذاب خداى بپرهیزید، وَ إِنْ تَکْفُرُوا و اگر کافر شید، فَإِنَّ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ خداى راست هر چه در آسمان و زمین چیز است، وَ کانَ اللَّهُ غَنِیًّا حَمِیداً (۱۳۱) و خداى بىنیاز است توانگرى ستوده همیشهاى.
وَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ و خداى راست هر چه در آسمان و زمین چیز است و کس، وَ کَفى بِاللَّهِ وَکِیلًا (۱۳۲) و نیک بسنده و کارساز که اوست.
إِنْ یَشَأْ یُذْهِبْکُمْ أَیُّهَا النَّاسُ اگر خواهد شما را ببرد اى مردمان! وَ یَأْتِ بِآخَرِینَ و دیگران آرد، وَ کانَ اللَّهُ عَلى ذلِکَ قَدِیراً (۱۳۳) و اللَّه بر آن توانا است همیشهاى.
مَنْ کانَ یُرِیدُ ثَوابَ الدُّنْیا هر که پاداش این جهان میخواهد، فَعِنْدَ اللَّهِ ثَوابُ الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ بنزدیک خداى است پاداش این جهانى و پاداش آن جهانى، وَ کانَ اللَّهُ سَمِیعاً بَصِیراً (۱۳۴) و اللَّه شنواى است بیناى همیشهاى.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى ایشان که بگرویدند، کُونُوا قَوَّامِینَ بر استاد دارید، بپاى ایستید، بِالْقِسْطِ براستکارى و داد دهى، شُهَداءَ لِلَّهِ و گواهان بودن خداى را براستى، وَ لَوْ عَلى أَنْفُسِکُمْ ور همه بر نفس شما بود، أَوِ الْوالِدَیْنِ یا بر پدر و مادر بود، وَ الْأَقْرَبِینَ یا بر خویشان، إِنْ یَکُنْ غَنِیًّا اگر توانگر بود، أَوْ فَقِیراً یا درویش بود، فَاللَّهُ أَوْلى بِهِما که خداى اولیتر بهر دو، فَلا تَتَّبِعُوا الْهَوى بر پى بایست خود مایستید، أَنْ تَعْدِلُوا که داد نکنید، وَ إِنْ تَلْوُوا و اگر در کار شوید، أَوْ تُعْرِضُوا یا روى گردانید، فَإِنَّ اللَّهَ کانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِیراً (۱۳۵) خداى بآنچه شما میکنید دانا است و آگاه همیشهاى.
وَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ و خدایراست هر چه در آسمان و زمین چیز است، وَ کانَ اللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ مُحِیطاً (۱۲۶) و خداى بهمه چیز دانا است داناى همیشهاى.
وَ یَسْتَفْتُونَکَ فِی النِّساءِ مىپاسخ پرسند از تو در کار زنان، قُلِ اللَّهُ یُفْتِیکُمْ فِیهِنَّ گوى که خداى پاسخ میکند شما را در کار ایشان، وَ ما یُتْلى عَلَیْکُمْ و آنچه بر شما میخوانند، فِی الْکِتابِ درین نامه، فِی یَتامَى النِّساءِ در کار دختران پدر مردگان، اللَّاتِی لا تُؤْتُونَهُنَّ آنان که ایشان را نمیدهید، ما کُتِبَ لَهُنَّ آنچه واجب نبشتهاند ایشان را، وَ تَرْغَبُونَ أَنْ تَنْکِحُوهُنَّ و رغبت نمیکنید که بزنى کنید ایشان را، وَ الْمُسْتَضْعَفِینَ مِنَ الْوِلْدانِ و از تو مىفتوى پرسند زبون گرفتگان از کودکان، وَ أَنْ تَقُومُوا لِلْیَتامى بِالْقِسْطِ و میفرماید اللَّه شما را که یتیمان را بداد بپاى ایستید، وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ و هر چه کنید از نیکى، فَإِنَّ اللَّهَ کانَ بِهِ عَلِیماً (۱۲۷) اللَّه بآن دانا است همیشهاى.
وَ إِنِ امْرَأَةٌ و اگر زنى بود، خافَتْ مِنْ بَعْلِها که از شوى خویش دانسته و دیده باشد، نُشُوزاً باز نشستى، أَوْ إِعْراضاً یا روى گردانیدنى، فَلا جُناحَ عَلَیْهِما نیست بر ایشان تنگیى، أَنْ یُصْلِحا که با هم آشتى سازند، بَیْنَهُما صُلْحاً میان یکدیگر بر خیر، وَ الصُّلْحُ خَیْرٌ و آشتى به، وَ أُحْضِرَتِ الْأَنْفُسُ الشُّحَّ و حاضر کردهاند مردمان را بدریغ داشتن خویشتن را از ناکامى، وَ إِنْ تُحْسِنُوا وَ تَتَّقُوا و اگر بنیکویى در آئید، از بیداد بپرهیزید، فَإِنَّ اللَّهَ کانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِیراً (۱۲۸) اللَّه بآنچه شما میکنید دانا است آگاه همیشهاى.
وَ لَنْ تَسْتَطِیعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَیْنَ النِّساءِ و نتوانید که داد کنید میان زنان، وَ لَوْ حَرَصْتُمْ و هر چند کوشید و خواهید، فَلا تَمِیلُوا کُلَّ الْمَیْلِ لکن همه کششى مکنید، فَتَذَرُوها که آن زن را فرو گذارید، کَالْمُعَلَّقَةِ چون آویخته، وَ إِنْ تُصْلِحُوا و اگر نیک در آئید و بآشتى گرائید، وَ تَتَّقُوا و از جور پرهیزید، فَإِنَّ اللَّهَ کانَ غَفُوراً رَحِیماً (۱۲۹) خداى مهربانست و آمرزگار همیشهاى.
وَ إِنْ یَتَفَرَّقا ور پس از هم ببرند، یُغْنِ اللَّهُ کُلًّا مِنْ سَعَتِهِ بى نیاز کند خداى هر دو را از یکدیگر از فراخى خویش، وَ کانَ اللَّهُ واسِعاً و خداى بىنیاز است توانگر، فراخ دار فراخ بخش، حَکِیماً (۱۳۰) دانا است همیشهاى.
وَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ و خدایراست هر چه در آسمان و زمین چیز است و کس، وَ لَقَدْ وَصَّیْنَا و اندرز کردیم، الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ مِنْ قَبْلِکُمْ ایشان را که پیش از شما کتاب دادند، وَ إِیَّاکُمْ و شما را هم اندرز کردیم، أَنِ اتَّقُوا اللَّهَ که از خشم و عذاب خداى بپرهیزید، وَ إِنْ تَکْفُرُوا و اگر کافر شید، فَإِنَّ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ خداى راست هر چه در آسمان و زمین چیز است، وَ کانَ اللَّهُ غَنِیًّا حَمِیداً (۱۳۱) و خداى بىنیاز است توانگرى ستوده همیشهاى.
وَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ و خداى راست هر چه در آسمان و زمین چیز است و کس، وَ کَفى بِاللَّهِ وَکِیلًا (۱۳۲) و نیک بسنده و کارساز که اوست.
إِنْ یَشَأْ یُذْهِبْکُمْ أَیُّهَا النَّاسُ اگر خواهد شما را ببرد اى مردمان! وَ یَأْتِ بِآخَرِینَ و دیگران آرد، وَ کانَ اللَّهُ عَلى ذلِکَ قَدِیراً (۱۳۳) و اللَّه بر آن توانا است همیشهاى.
مَنْ کانَ یُرِیدُ ثَوابَ الدُّنْیا هر که پاداش این جهان میخواهد، فَعِنْدَ اللَّهِ ثَوابُ الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ بنزدیک خداى است پاداش این جهانى و پاداش آن جهانى، وَ کانَ اللَّهُ سَمِیعاً بَصِیراً (۱۳۴) و اللَّه شنواى است بیناى همیشهاى.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى ایشان که بگرویدند، کُونُوا قَوَّامِینَ بر استاد دارید، بپاى ایستید، بِالْقِسْطِ براستکارى و داد دهى، شُهَداءَ لِلَّهِ و گواهان بودن خداى را براستى، وَ لَوْ عَلى أَنْفُسِکُمْ ور همه بر نفس شما بود، أَوِ الْوالِدَیْنِ یا بر پدر و مادر بود، وَ الْأَقْرَبِینَ یا بر خویشان، إِنْ یَکُنْ غَنِیًّا اگر توانگر بود، أَوْ فَقِیراً یا درویش بود، فَاللَّهُ أَوْلى بِهِما که خداى اولیتر بهر دو، فَلا تَتَّبِعُوا الْهَوى بر پى بایست خود مایستید، أَنْ تَعْدِلُوا که داد نکنید، وَ إِنْ تَلْوُوا و اگر در کار شوید، أَوْ تُعْرِضُوا یا روى گردانید، فَإِنَّ اللَّهَ کانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِیراً (۱۳۵) خداى بآنچه شما میکنید دانا است و آگاه همیشهاى.
رشیدالدین میبدی : ۴- سورة النساء- مدنیة
۲۲ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: وَ مَنْ أَحْسَنُ دِیناً اى: احکم دینا ممّن اخلص عمله للَّه، و فوّض امره الیه، وَ هُوَ مُحْسِنٌ اى: موحّد للَّه، محسن الى خلقه، وَ اتَّبَعَ دین اللَّه الّذى بعث به محمدا. میگوید: کیست دیندار و پسندیدهتر از آن کس که عمل خود از شرک و ریا پاک کند، و کار خود باللَّه باز گذارد، و اللَّه را کارساز و کار ران خود داند؟ و آن گه با خلق خدا نیکوکار بود و مهربان، بر پى آن دین ایستد که محمد را بآن دین فرستاد، و آن دین ابراهیم است و ملّت وى. ملّت ابراهیم در ملّت محمد داخل است. هر که بملّت محمد اقرار دهد، اتّباع ملّت ابراهیم کرد.
ابن عباس گفت: اقرار دادن به کعبه، و نماز کردن بآن، و طواف کردن گرد آن، و سعى میان صفا و مروه، و رمى جمرات، و حلق رأس، و جمله مناسک از دین ابراهیم است. هر که نماز سوى کعبه کرد، و باین صفات اقرار داد، اتّباع ملّت ابراهیم کرد. و این در شأن ابو بکر فرو آمد بقول بعضى مفسّران.
حَنِیفاً حال عن ابراهیم، او عن الضّمیر فى وَ اتَّبَعَ، و معناه: مائلا عن جمیع الأدیان.
وَ اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهِیمَ خَلِیلًا ابن عباس گفت: ابراهیم مهماندار بود، خانه بر سر راه داشتى، تا هر کسى که بر وى گذشتى، وى را مهمان کردى. پس یک سال مردمان را قحط رسید، از ابراهیم طعام طلب کردند، و ابراهیم را عادت بود که هر سال بار از مصر آوردى، از نزدیک دوستى که در مصر داشت. غلامان را و شتران را فرستاد نزدیک وى، بار خواست، و بار نبود آن سال، که ایشان را هم قحط رسیده بود. شتران را تهى باز گردانیدند، تا بهامونى رسیدند که پر از ریگ بود، آن چاکران ابراهیم با خود گفتند: اگر اشترانرا باز گردانیم بىبار، نه خوب بود، و دشمن را شماتت بود. درایستادند و غرارها پر از ریگ کردند. چون بر ابراهیم رسیدند قصّه با ابراهیم بگفتند، و ابراهیم دلتنگ شد، که مردم را امیدوار کرده بود، و دل بر آن نهاده که اکنون طعام رسد. و ساره در آن حال خفته بود، و ازین قصّه خبر نداشت. پس ابراهیم در خواب شد از دلتنگى، و ساره بیدار گشت، و پرسید که غلامان ما رسیدند از مصر؟ و بار آوردند؟ گفتند: آرى رسیدند. ساره سر آن بار بگشاد، آرد سفید نیکو دید. خبّازان را بفرمود تا در پختن ایستادند. چون ابراهیم (ع) بیدار گشت، بوى طعام بوى رسید، گفت: یا سارة من این هذا الطّعام؟ از کجا آمد این طعام؟ گفت: این آنست که از نزدیک خلیل تو آن دوست مصرى آوردند. ابراهیم فضل و کرامت خداى بر خود بدانست و گفت: این از نزدیک خلیل من اللَّه است، نه از نزدیک خلیل مصرى. ابن عباس گفت: آن روز ربّ العزّة ابراهیم را دوست خوانده، و او را خلیل خود خواند. و گفتهاند: آن روز که فریشتگان در پیش ابراهیم شدند، بر صورتهاى غلامان نیکو روى، ابراهیم پنداشت که ایشان مهماناناند، گوساله فربه بریان کرد، و نزدیک ایشان آورد، آن گه گفت: بخورید بدو شرط: یکى آنکه چون دست بطعام برید گوئید: «بسم اللَّه»، و چون از طعام فارغ شوید، گوئید: «الحمد للَّه». جبرئیل گفت: یا ابراهیم! سزاوارى که اللَّه ترا دوست خود گیرد، و خلیل خود خواند.
گفت آن روز ربّ العزّة او را خلیل خود خواند. و گفتهاند: ملک الموت بصورت جوانى در سراى خلیل شد، و خلیل او را نشناخت، گفت بدستورى که درین سراى آمدى؟
ملک الموت گفت: بدستورى خداوند سراى. پس ابراهیم او را بشناخت، آن گه ملک الموت گفت: یا ابراهیم! خداى بندهاى را از بندگان خود بدوست گرفت.
ابراهیم گفت: آن کدام بنده است، تا من او را خدمت کنم تا زنده باشم؟
ملک الموت گفت: آن بنده تویى یا ابراهیم. گفت: بچه خصلت مرا دوست گرفت؟
و خلیل خواند؟ گفت: بأنّک تعطى و لا تأخذ.
روى عبد اللَّه بن عمر، قال: قال رسول اللَّه (ص): «یا جبرئیل لم اتّخذ اللَّه ابراهیم خلیلا؟» قال: «لاطعامه الطّعام یا محمد»، و روى ابو هریرة قال: قال رسول اللَّه (ص): «اتّخذ اللَّه ابراهیم خلیلا، و موسى نجیّا، و اتّخذنى حبیبا، ثمّ قال: و عزّتى لاؤثرنّ حبیبى على خلیلى و نجیّى»، و قال (ص): «لو کنت متّخذا خلیلا لاتّخذت أبا بکر خلیلا، و انّ صاحبکم خلیل اللَّه»، یعنى نفسه.
امّا خلیل از روى لغت آن دوست است که در دوستى وى هیچ خلل نبود.
ابراهیم خلیل است، یعنى که اللَّه او را برگزیده و دوست داشت، دوستى تمام، که در آن هیچ خلل نه، و روا باشد که معنى خلیل، فقیر بود، زیرا که خلّت حاجت و فاقت باشد. یقال: سدّ خلّتهاى حاجته. قال زهیر یمدح هزن بن سنان:
و ان اتاه خلیل یوم مسغبة
یقول لا غائب مالى و لا حرم
خلیل اى فقیر، و ابراهیم، خلیل اللَّه، لأنّه فقیر الى اللَّه، محتاج الیه، لا حاجة له الى غیره.
ترسایى از شیخ ابو بکر وراق ترمدى سؤال کرد، گفت: چرا جائز است خداى را جلّ جلاله ابراهیم را دوست گیرد؟ و جائز نمیدارید که عیسى را فرزند گیرد؟
ابو بکر وراق جواب داد که: فرزند اقتضاء جنسیّت کند، و خداى را جنس نیست، و دوستى اقتضاء جنسیّت نکند. نهبینى که کسى اسبى دوست دارد، یا جوهرى دوست دارد، یا جامه، یا بنائى، وزین هیچ چیز بفرزندى نگیرد، تا بدانى که فرزند اقتضاء تجانس کند، و لا جنس له جلّ جلاله. ترسا چون این سخن بشنید مسلمان گشت، و بدین اسلام در آمد.
وَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ یختار منها ما یشاء و من یشاء، وَ کانَ اللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ مُحِیطاً احاط علمه بجمیع الأشیاء.
وَ یَسْتَفْتُونَکَ فِی النِّساءِ الآیة سبب نزول این آیت آن بود که عرب در زمان جاهلیّت نه زنان را از میراث چیزى میدادند و نه کودکان را، بلکه مردان را میدادند، مهینان ایشان را. ربّ العزّة درین آیت نصیب زنان و نصیب کودکان از میراث بایشان الحاق کرد، و بداد فرمود. و نیز دختران یتیم میبودند با مال و بصورت زشت، که اولیاء ایشان از بهر زشتى صورت نمىخواستند که ایشان را بزنى کنند، و ایشان را بکسى نمیدادند، و در خانه میداشتند از بهر مال که داشتند، بامید آنکه مگر بمیرند، و مال ایشان بمیراث بر گیرند.
سدى گفت: این در شأن جابر عبد اللَّه فرو آمد، که دختر عمّى داشت، یتیمه و نابینا بود، و بصورت زشت. جابر گفت: یا رسول اللَّه! بآن صفت که وى است میراث گیرد؟ رسول خدا گفت: نعم، گیرد. پس میراث که وى را بود بوى داد. آن گه او را در خانه میداشت، و بزنى بکس نمیداد، از بیم آنکه شوهر و فرزندان وى مال بمیراث برند، و خود بزنى نمیکرد که جمال نداشت، و گوش بر آن نهاده که تا بمیرد، و آنچه هست از مال وى بمیراث برگیرد. ربّ العالمین این آیت فرستاد: وَ یَسْتَفْتُونَکَ فِی النِّساءِ اى یستعرفونک. و الفتیا و الفتوى لغتان، و هو تعریفک الأمر، افتانى اى عرّفنى. میگوید: از تو فتوى میپرسند و فتوى میخواهند در کار زنان، قُلِ اللَّهُ یُفْتِیکُمْ فِیهِنَّ وَ ما یُتْلى عَلَیْکُمْ
موضع «ما» رفع است، المعنى: اللَّه یفتیکم فیهنّ.
وَ ما یُتْلى عَلَیْکُمْ فِی الْکِتابِ ایضا، یفتیکم فیهنّ. میگوید: اللَّه فتوى میکند و قرآن فتوى میکند، و آن آنست که در اوّل سورة گفت: وَ آتُوا الْیَتامى أَمْوالَهُمْ.
ما کُتِبَ لَهُنَّ یعنى فرض لهنّ من المیراث. وَ تَرْغَبُونَ أَنْ تَنْکِحُوهُنَّ یعنى: و ترغبون عن أن تنکحوهنّ لدمامتهنّ.
وَ الْمُسْتَضْعَفِینَ مِنَ الْوِلْدانِ این در موضع خفض است، عطف على قوله فِیهِنَّ، یعنى قل اللَّه یفتیکم فیهنّ، و فى المستضعفین من الولدان. و قیل عطف على قوله: فِی یَتامَى النِّساءِ، المعنى: فى یتامى النّساء و فى المستضعفین من الولدان الّذین لا تورثونهم.
وَ أَنْ تَقُومُوا اى: و یفتیکم ان تقوموا للیتامى، بِالْقِسْطِ اى بالعدل فى میراثهم و مالهم و نکاحهم. قیل: نزّلت فى ام کحة و بناتها على ما سبق شرحه فى صدر السورة.
قال ابن عباس و عائشة: ما کُتِبَ لَهُنَّ، یعنى الصّداق، و المعنى: لا تؤتونهنّ صداقهنّ، و ترغبون فى نکاحهنّ لجمالهنّ و ما لهنّ، و قیل: فى المستضعفین هم العبید و الاماء، اى أحسنوا الیهم، لا تکلّفوهم ما لا یطیقون.
وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ ممّا امرتم به من قسمة المواریث، فَإِنَّ اللَّهَ کانَ بِهِ عَلِیماً فیجزیکم به.
و روایت کنند از براء عازب که آخرتر آیتى که از آسمان فرود آمد این آیت بود، و آخرتر سورهاى سورة براءة.
وَ إِنِ امْرَأَةٌ خافَتْ مِنْ بَعْلِها نُشُوزاً أَوْ إِعْراضاً الآیة سعید جبیر گفت: مردى زنى داشت، و آن زن پیر گشته بود، و از آن مرد فرزندان داشت. مرد خواست که وى را طلاق دهد، و زنى دیگر از آن نیکوتر بخواهد. آن پیر زن گفت: مرا طلاق مده، و با فرزندان بگذار، و قسمت کن مرا اگر خواهى باختیار خویش در کم و بیش، و اگر خواهى قسمت مکن از بهر من، که روا بود اندى که در نکاح تو بمانم. مرد گفت: چنین کنم، پیش رسول خدا شد، و این حال بگفت.
رسول خدا جواب داد که: اللَّه سخن تو شنید، و اگر خواهد اجابت کند. پس ربّ العالمین بجواب ایشان این آیت فرستاد. گویند این مرد رافع بن خدیج الانصارى بود، و زن وى خویلة بنت محمد بن مسلمة الانصارى.
وَ إِنِ امْرَأَةٌ خافَتْ اى علمت و رأت، مِنْ بَعْلِها نُشُوزاً یعنى: یبغضها و یترک مضاجعتها و مباشرتها، و یعرض بوجهه عنها، و یقلّ مجالستها و محادثتها.
میگوید: اگر زنى از شوهر خویش میشناسد و میداند و مىبیند که وى را دشمن میدارد، و مباشرت و صحبت وى مىبگذارد، و روى از وى میگرداند، و با وى ننشیند و حدیث نکند، بر ایشان تنگى نباشد که با یکدیگر صلح کنند در قسمت و در نفقه. و این چنان باشد که مرد زن را گوید: تو پیر گشتى و روزگار جوانیت بسر رسید، و من میخواهم که دیگر زنى خواهم، و روزگار قسمت وى بیفزایم، در روز و در شب، تازگى و جوانى وى را. اگر تو بدین خشنودى و رضا میدهى، بر جاى خود و بر حال خود در نکاح من میباش، و اگر نه ترا بخشنودى گسیل کنم. پس اگر زن بدین حال و بدین صفت رضا دهد نیکوکار بود و پسندیده، و وى را بر آن اجبار نکنند، و اگر نه که بدون حق خویش رضا ندهد، واجب آید بر شوهر که حق وى از مقام و نفقه تمام بدهد، یا بنیکویى و احسان وى را روان کند، و وى را برنج و کراهیت ندارد. و مرد اگر وى را دارد، و حقّ وى با کراهیت صحبت تمام بدهد، محسن باشد و ستوده حق، و اللَّه وى را جزا دهد بر فعل خیر. اینست که اللَّه گفت: وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ کانَ بِهِ عَلِیماً اى یعلمه و یجازیه علیه. امّا بر مباشرت وى را اجبار نکنند، که آن على الخصوص حق مرد است، چون فرو گذارد بر آن اجبار نرود، بخلاف مقام و نفقه که حقّ زنست.
و آنچه ربّ العزّة گفت: وَ الصُّلْحُ خَیْرٌ، آنست که پیر زن را میدارد بعد از تخییر در نفقه و مقام، بچیزى معلوم صلح کنند. و رسول خدا (ص) با سوده بنت زمعه همین کرد. زنى بود روزگار بوى برآمده و پیر گشته، و رسول خواست که وى را طلاق دهد. سوده گفت: مرا در جمله زنان خود بگذار، تا فردا در قیامت چون مرا حشر کنند، با زنان تو حشر کنند، و من نوبت خویش روز و شب در کار عائشه کردم.
رسول خدا آن از وى بپذیرفت، و چنان کرد.
قرّاء کوفه أَنْ یُصْلِحا خوانند، بضمّ یا و کسر لام بى الف، و هو من الاصلاح.
و در حال تنازع و تشاجر اصلاح استعمال کنند، چنان که تصالح استعمال کنند، تقول: اصلحت بین المنازعین. قال اللَّه تعالى: إِلَّا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلاحٍ بَیْنَ النَّاسِ. و «صلحا» روا بود که نصب على المصدر باشد، لأنّ الصّلح اسم للمصدر من اصلحت، کالعطاء من اعطیت، و روا بود که نصب او بر مفعول به حمل کنى، چنان که گویى: اصلحت ثوبا. باقى «ان یصالحا» خوانند، بفتح یا و لام و تشدید صاد، و بألف، و أصل آن «ان یتصالحا» است، «تا» در صاد مدغم کردند، لتقاربهما فى المخرج، و درین باب تصالح معروفتر است.
وَ أُحْضِرَتِ الْأَنْفُسُ الشُّحَّ گفتهاند که شحّ زن آنست که شوى خودش دریغ آید از زنى دیگر از مهر او، و شحّ مرد آنست که خویشتنش دریغ آید از زن خویشتن از پیرى یا از زشتى بمهر زنى دیگر. و قیل: وَ أُحْضِرَتِ الْأَنْفُسُ الشُّحَّ یعنى الغالب على نفس المرأة الشّح. غالب آن بود که زن بخیل باشد و بر مال حریص، چون شوهر وى را ببعضى مال خشنود گرداند، وى نصیب خود از شوهر بتواند گذاشت.
پس گفت: وَ إِنْ تُحْسِنُوا وَ تَتَّقُوا یعنى اگر نیکویى کنید و مفارقت نجوئید، و از میل و جور بپرهیزید، اللَّه تعالى آگاهست، از احسان و جور شما خبر دارد، و جزاء آن چنان که خود خواهد، دهد.
وَ لَنْ تَسْتَطِیعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَیْنَ النِّساءِ اى: لن تقدروا ان تسوّوا بینهنّ فى الحبّ، و لو حرصتم على العدل. معنى آنست که شما اگر چه کوشید و حریص باشید، بر آنکه میان زنان خویش عدل و راستى نگه دارید، در دوستى و مهر نتوانید، که در استطاعت شما نبود که دلها در دوستى راست دارید، امّا این یکى توانید که میل نکنید در نفقه و در قسمت. چون دو زن دارید یا بیشتر، همه را در نفقه و در قسمت یکسان دارید، و جوان را بر پیر افزونى منهید، که اگر افزونى نهید، آن دیگر را همچون زندانى محبوس فرو گذارید، آویخته میان دو حال، نه بىشوى و نه با شوى.
حسین فضل گفت، عدل بر دو ضربست: یکى آنست که در استطاعت بنده آید، و یکى نه. امّا آنچه در استطاعت آید آنست که: بنده را فرمودند، آنجا که گفت ربّ العزّة: إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ. جاى دیگر گفت: قُلْ أَمَرَ رَبِّی بِالْقِسْطِ. و این عدل نقیض جور است که هر دو در توان بنده آید. امّا آنچه در استطاعت و توان بنده نیاید، راست داشتن دل است در مهر و دوستى با همه زنان. و این، بنده را نفرمودهاند، از آنکه در توان وى نیست. مصطفى (ص) قسمت کرد میان زنان، و عدل و راستى در آن نگه داشت، آن گه گفت: اللهم هذه قسمتى فیما املک فلا تأخذنى فیما لا املک»، و روى انّه قال: «اللهم هذه قسمتى فیما املک و أنت اعلم فیما لا املک».
و از عمر خطاب روایت کنند که گفت: اللّهمّ امّا قلبى فلا املک، و امّا ما سوى ذلک فارجو ان اعدل. و عن ابى هریرة قال: قال رسول اللَّه (ص): «من کانت له امرأتان یمیل الى احدیهما عن الأخرى، جاء یوم القیامة و أحد شقّیه ساقط».
و قال انس بن مالک: اذا تزوّج البکر اقام عندها سبعا، و اذا تزوّج الثّیّب اقام عندها ثلاثا.
کسى که بکرى بزنى کند، وى را رسد که در قسمت وى را هفت شبان روز بر زنان دیگر افزونى نهد، و اگر ثیّب باشد سه شبانروز، آن گه بقسمت و عدل میان ایشان باز شود.
و زنان ذمّیّات و آزادگان مسلمانان در قسمت یکساناند، و آزاد زن را دو شب است و کنیزک را یک شب. وَ إِنْ تُصْلِحُوا یعنى: بالعدل فى القسمة بینهنّ، و تَتَّقُوا الجور، فَإِنَّ اللَّهَ کانَ غَفُوراً رَحِیماً لما ملت الى الّتى تحبّها بقلبک، بعد العدل فى القسمة.
وَ إِنْ یَتَفَرَّقا یُغْنِ اللَّهُ کُلًّا مِنْ سَعَتِهِ چون حدیث صلح رفته بود، و ذکر اجتماع بر سبیل جواز، از پس آن در فراق سخن گفت، و رخصت داد، تا اگر آن پیر زن بصلح سر در نیارد، و جز تسویت طلب نکند، از یکدیگر بطلاق جدا شوند، و ربّ العزّة ایشان را وعده داد که از فضل خویش هر دو را بىنیاز کند، و روزى دهد: آن زن را از شوى دیگر، و این مرد را از زنى دیگر.
گویند: مردى پیش مصطفى (ص) آمد، و عزب بود، و از تنگى روزى و معیشت شکایت کرد. مصطفى او را گفت که: زنى بخواه تا روزیت فراخ شود. یعنى بحکم این آیت که اللَّه گفت: إِنْ یَکُونُوا فُقَراءَ یُغْنِهِمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ. دیگرى آمد که زن داشت، و از تنگى معیشت و روزى شکایت کرد. مصطفى (ص) گفت او را که: زن طلاق ده تا روزیت فراخ شود. یعنى بحکم این آیت که اللَّه گفت: وَ إِنْ یَتَفَرَّقا یُغْنِ اللَّهُ کُلًّا مِنْ سَعَتِهِ.
وَ کانَ اللَّهُ واسِعاً یعنى: لجمیع خلقه فى الرّزق و الفضل، حَکِیماً فیما حکم و وعظ.
وَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ الآیة میگوید: خدایراست هر چه در آسماناند از فریشتگان، و هر چه در زمیناند از خلقان. وَ لَقَدْ وَصَّیْنَا الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ مِنْ قَبْلِکُمْ امّتهاى گذشتهاند، و کتابداران پیشینه از تورات و انجیل، و هر چه بود از کتب. وَ إِیَّاکُمْ خطاب امّت محمد است، یعنى ایشان را که پیش از شما کتاب دادند، ایشان را و شما را اى امّت محمد، اندرز کردیم: ایشان را در کتب ایشان، و شما را در کتاب شما یعنى قرآن، أَنِ اتَّقُوا اللَّهَ یعنى: وحّدوا اللَّه، که خداى را یگانه دانید، و بمعبودى یگانه شناسید. وَ إِنْ تَکْفُرُوا و اگر نکنید، و توحید بپوشید، و جحود آرید، فَإِنَّ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ وَ کانَ اللَّهُ غَنِیًّا حَمِیداً بحقیقت دانید که هر چه در هفت آسمان و هفت زمین است، همه ملک و ملک اوست، همه رهى و بنده وى است، همه ساخته و صنع وى است، و آن گه از طاعت همه بىنیاز است، وز ستایش همه پاک ستوده خود است و بىنیاز بجلال خود.
وَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ وَ کَفى بِاللَّهِ وَکِیلًا اى: دافعا و مجیرا حافظا على خلقه شهیدا.
إِنْ یَشَأْ یُذْهِبْکُمْ أَیُّهَا النَّاسُ الآیة این خطاب مشرکان و منافقان است.
میگوید: اگر اللَّه خواهد مرگ بر شما گمارد، و همه را نیست گرداند، و باز قومى دیگر آرد از شما مطیعتر و بهتر، یعنى مسلمانان و امّت احمد. و همین کرد ربّ العالمین جلّ جلاله، که در عهد رسول خدا جهان همه کفر و معصیت داشت، پس علم اسلام آشکارا گشت، و کفر با طىّ ادبار خود شد، و جهان همه از نور اسلام روشن گشت.
قال ابو هریرة: لمّا نزلت هذه الآیة ضرب رسول اللَّه (ص) ظهر سلمان، فقال: «هم قوم هذا» یعنى: عجم فارس.
مَنْ کانَ یُرِیدُ ثَوابَ الدُّنْیا فَعِنْدَ اللَّهِ ثَوابُ الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ میگوید: هر که بفرائض اعمال، دنیا خواهد، اللَّه تعالى آنچه خواهد از دنیا بوى دهد، یا آنچه خواهد از وى دفع کند در دنیا، امّا در آخرت وى را هیچ ثواب نبود. و هر که بفرائض اعمال ثواب آخرت خواهد، ربّ العالمین آنچه وى را بکار آید از دنیا بوى دهد، و آنچه بنده خواهد از جلب منفعت و دفع مضرّت از وى باز نگیرد، و آن گه وى را در آخرت نصیب بود بهشت جاودان و نعمت بیکران، ربّ العالمین بر نیّت آخر، هم دنیا دهد، و هم عقبى، امّا بر نیّت دنیا آخرت ندهد. رسول خدا گفت: «المؤمن نیّته خیر من عمله، و عمل المنافق خیر من نیّته، و کلّ یعمل على نیّته».
قیل: هذه الآیة وعید للمنافقین، و قیل: حضّ على الجهاد، و ثواب الدّنیا هو الغنیمة بالجهاد.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُونُوا قَوَّامِینَ بِالْقِسْطِ مفسّران گفتند: این آیت در شأن مردى آمد که بنزدیک وى گواهى بود بر پدر وى، و میترسید که اگر آن گواهى بدهد، اجحافى باشد بمال وى، و درویشى وى بیفزاید. و گویند که: در شأن ابو بکر صدّیق فرو آمد که کسى را بر پدر وى ابو قحافه حقّى بود، و وى گواه بود. میگوید: اى شما که مؤمناناید! کُونُوا قَوَّامِینَ بِالْقِسْطِ اى: قوّالین بالعدل فى الشّهادة، در گواهى دادن گویندگان بعدل باشید، راستى نگه دارید، گواهى که دهید خداى را دهید، از بهر صاحب حقّ، و باز مگیرید، اگر چه آن گواهى بر نفس شما باشد، یا بر پدر و مادر، یا بر خویش و پیوند، و بدان منگرید که آن کس که بر وى گواهى میدهید، توانگرست یا درویش: توانگر را از بهر توانگرى محابا مکنید، و بر درویش از بهر درویشى نبخشائید، کار هر دو باللّه فرو گذارید، که اللَّه بدیشان از شما سزاوارتر، و آنچه اللَّه ایشان را خواهد نیکوتر.
فَلا تَتَّبِعُوا الْهَوى أَنْ تَعْدِلُوا شما بر پى دل خواست خود مروید، تا جور کنید و از حق بگردید. «و ان تلوا» بیک واو و ضمّ لام قراءت شامى و حمزه است، از ولى یلى ولایة، یقال: و لیت الشیء اذا تولّیته، و اقبلت علیه، فولایة الشّىء اقبال علیه، و هو خلاف الاعراض عنه. و المعنى: ان تقبلوا او تعرضوا. باقى قرّاء إِنْ تَلْوُوا خوانند بدو واو و سکون لام، من لوى یلوى لیّا، و هو من لىّ القاضى و اعراضه لأحد الخصمین على الآخر، او من لىّ الشّهادة، و هو تحریفها، او من لىّ الغریم، و هو مدافعته و مماطلته. یقال: لویته حقّه اى دافعته، چون از مدافعت بود معنى آن باشد که: و ان تدافعوا فى اقامة الشّهادة او تعرضوا عنها فتکتموها.
میگوید: اگر در گواهى دادن مدافعت کنید، و روزگار در پیش افکنید، یا خود انکار کنید، و پنهان دارید، و از آن اعراض کنید. معنى دیگر: «و ان تلوا» و اگر بپیچانید گواهى و سخن، أَوْ تُعْرِضُوا یعنى عن اللَّه، و تقوموا بالشّهادة، یا روگردانید از پیچ و گواهى بدهید، هر چون که کنید اللَّه بدان دانا است و آگاه، یجازى المحسن باحسانه و المسىء باساءته.
ابن عباس گفت: این آیت در شأن قاضیان آمد که پیچ در روى خویش آرند، و از یک خصم اعراض کنند. مصطفى (ص) چون این آیت فرو آمد، گفت: «من کان یؤمن باللّه و الیوم الآخر فلیقم شهادته على من کانت، و من کان یؤمن باللّه و الیوم الآخر فلا یجحد حقّا هو علیه، و لیؤدّه عفوا و لا یلجئه الى سلطان و خصومته، لیقتطع بها حقّه، و انّما رجل خاصم الىّ فقضیت له على اخیه بحقّ لیس هو له علیه، فلا یأخذه و انّما أقطع له قطعة من جهنّم».
و قیل لعمار بن یاسر: اىّ النّاس احکم؟ قال: الّذى یحکم للنّاس کما یحکم لنفسه، و قال ابن عباس (رض): انّما ابتلى سلیمان بن داود بما ابتلى به، لأنّه تقدّم الیه خصمان، فهوى أن یکون الحقّ لاحدیهما. و قال عبد اللَّه بن عمر: جاء خصمان الى عمر، فجلسنا الیه، و فى قلبه على احد الخصمین شىء، فأقامهما، ثمّ جلسا مرّة اخرى، فأقامهما، ثمّ جلسا الیه الثّالثة، ففصل بینهما، و قال: انّهما جلسا الىّ و فى قلبى على احد الخصمین شىء، فکرهت ان افضل الحکم على ذلک، فأقمتهما، ثمّ جلسا الثّانیة، و قد ذهب بعض ما فى قلبى، فأقمتهما ثمّ جلسا الثّالثة، و لا ابالى لأىّ الخصمین کان، فقضیت.
وَ لَوْ عَلى أَنْفُسِکُمْ اگر کسى گوید: شهادت بر خویشتن چونست؟ جواب آنست که: حق دیگرى بر خود واجب شناسد، و بدان اقرار دهد. ابن عباس گفت: امروا ان یقولوا الحقّ و لو على انفسهم.
ابن عباس گفت: اقرار دادن به کعبه، و نماز کردن بآن، و طواف کردن گرد آن، و سعى میان صفا و مروه، و رمى جمرات، و حلق رأس، و جمله مناسک از دین ابراهیم است. هر که نماز سوى کعبه کرد، و باین صفات اقرار داد، اتّباع ملّت ابراهیم کرد. و این در شأن ابو بکر فرو آمد بقول بعضى مفسّران.
حَنِیفاً حال عن ابراهیم، او عن الضّمیر فى وَ اتَّبَعَ، و معناه: مائلا عن جمیع الأدیان.
وَ اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهِیمَ خَلِیلًا ابن عباس گفت: ابراهیم مهماندار بود، خانه بر سر راه داشتى، تا هر کسى که بر وى گذشتى، وى را مهمان کردى. پس یک سال مردمان را قحط رسید، از ابراهیم طعام طلب کردند، و ابراهیم را عادت بود که هر سال بار از مصر آوردى، از نزدیک دوستى که در مصر داشت. غلامان را و شتران را فرستاد نزدیک وى، بار خواست، و بار نبود آن سال، که ایشان را هم قحط رسیده بود. شتران را تهى باز گردانیدند، تا بهامونى رسیدند که پر از ریگ بود، آن چاکران ابراهیم با خود گفتند: اگر اشترانرا باز گردانیم بىبار، نه خوب بود، و دشمن را شماتت بود. درایستادند و غرارها پر از ریگ کردند. چون بر ابراهیم رسیدند قصّه با ابراهیم بگفتند، و ابراهیم دلتنگ شد، که مردم را امیدوار کرده بود، و دل بر آن نهاده که اکنون طعام رسد. و ساره در آن حال خفته بود، و ازین قصّه خبر نداشت. پس ابراهیم در خواب شد از دلتنگى، و ساره بیدار گشت، و پرسید که غلامان ما رسیدند از مصر؟ و بار آوردند؟ گفتند: آرى رسیدند. ساره سر آن بار بگشاد، آرد سفید نیکو دید. خبّازان را بفرمود تا در پختن ایستادند. چون ابراهیم (ع) بیدار گشت، بوى طعام بوى رسید، گفت: یا سارة من این هذا الطّعام؟ از کجا آمد این طعام؟ گفت: این آنست که از نزدیک خلیل تو آن دوست مصرى آوردند. ابراهیم فضل و کرامت خداى بر خود بدانست و گفت: این از نزدیک خلیل من اللَّه است، نه از نزدیک خلیل مصرى. ابن عباس گفت: آن روز ربّ العزّة ابراهیم را دوست خوانده، و او را خلیل خود خواند. و گفتهاند: آن روز که فریشتگان در پیش ابراهیم شدند، بر صورتهاى غلامان نیکو روى، ابراهیم پنداشت که ایشان مهماناناند، گوساله فربه بریان کرد، و نزدیک ایشان آورد، آن گه گفت: بخورید بدو شرط: یکى آنکه چون دست بطعام برید گوئید: «بسم اللَّه»، و چون از طعام فارغ شوید، گوئید: «الحمد للَّه». جبرئیل گفت: یا ابراهیم! سزاوارى که اللَّه ترا دوست خود گیرد، و خلیل خود خواند.
گفت آن روز ربّ العزّة او را خلیل خود خواند. و گفتهاند: ملک الموت بصورت جوانى در سراى خلیل شد، و خلیل او را نشناخت، گفت بدستورى که درین سراى آمدى؟
ملک الموت گفت: بدستورى خداوند سراى. پس ابراهیم او را بشناخت، آن گه ملک الموت گفت: یا ابراهیم! خداى بندهاى را از بندگان خود بدوست گرفت.
ابراهیم گفت: آن کدام بنده است، تا من او را خدمت کنم تا زنده باشم؟
ملک الموت گفت: آن بنده تویى یا ابراهیم. گفت: بچه خصلت مرا دوست گرفت؟
و خلیل خواند؟ گفت: بأنّک تعطى و لا تأخذ.
روى عبد اللَّه بن عمر، قال: قال رسول اللَّه (ص): «یا جبرئیل لم اتّخذ اللَّه ابراهیم خلیلا؟» قال: «لاطعامه الطّعام یا محمد»، و روى ابو هریرة قال: قال رسول اللَّه (ص): «اتّخذ اللَّه ابراهیم خلیلا، و موسى نجیّا، و اتّخذنى حبیبا، ثمّ قال: و عزّتى لاؤثرنّ حبیبى على خلیلى و نجیّى»، و قال (ص): «لو کنت متّخذا خلیلا لاتّخذت أبا بکر خلیلا، و انّ صاحبکم خلیل اللَّه»، یعنى نفسه.
امّا خلیل از روى لغت آن دوست است که در دوستى وى هیچ خلل نبود.
ابراهیم خلیل است، یعنى که اللَّه او را برگزیده و دوست داشت، دوستى تمام، که در آن هیچ خلل نه، و روا باشد که معنى خلیل، فقیر بود، زیرا که خلّت حاجت و فاقت باشد. یقال: سدّ خلّتهاى حاجته. قال زهیر یمدح هزن بن سنان:
و ان اتاه خلیل یوم مسغبة
یقول لا غائب مالى و لا حرم
خلیل اى فقیر، و ابراهیم، خلیل اللَّه، لأنّه فقیر الى اللَّه، محتاج الیه، لا حاجة له الى غیره.
ترسایى از شیخ ابو بکر وراق ترمدى سؤال کرد، گفت: چرا جائز است خداى را جلّ جلاله ابراهیم را دوست گیرد؟ و جائز نمیدارید که عیسى را فرزند گیرد؟
ابو بکر وراق جواب داد که: فرزند اقتضاء جنسیّت کند، و خداى را جنس نیست، و دوستى اقتضاء جنسیّت نکند. نهبینى که کسى اسبى دوست دارد، یا جوهرى دوست دارد، یا جامه، یا بنائى، وزین هیچ چیز بفرزندى نگیرد، تا بدانى که فرزند اقتضاء تجانس کند، و لا جنس له جلّ جلاله. ترسا چون این سخن بشنید مسلمان گشت، و بدین اسلام در آمد.
وَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ یختار منها ما یشاء و من یشاء، وَ کانَ اللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ مُحِیطاً احاط علمه بجمیع الأشیاء.
وَ یَسْتَفْتُونَکَ فِی النِّساءِ الآیة سبب نزول این آیت آن بود که عرب در زمان جاهلیّت نه زنان را از میراث چیزى میدادند و نه کودکان را، بلکه مردان را میدادند، مهینان ایشان را. ربّ العزّة درین آیت نصیب زنان و نصیب کودکان از میراث بایشان الحاق کرد، و بداد فرمود. و نیز دختران یتیم میبودند با مال و بصورت زشت، که اولیاء ایشان از بهر زشتى صورت نمىخواستند که ایشان را بزنى کنند، و ایشان را بکسى نمیدادند، و در خانه میداشتند از بهر مال که داشتند، بامید آنکه مگر بمیرند، و مال ایشان بمیراث بر گیرند.
سدى گفت: این در شأن جابر عبد اللَّه فرو آمد، که دختر عمّى داشت، یتیمه و نابینا بود، و بصورت زشت. جابر گفت: یا رسول اللَّه! بآن صفت که وى است میراث گیرد؟ رسول خدا گفت: نعم، گیرد. پس میراث که وى را بود بوى داد. آن گه او را در خانه میداشت، و بزنى بکس نمیداد، از بیم آنکه شوهر و فرزندان وى مال بمیراث برند، و خود بزنى نمیکرد که جمال نداشت، و گوش بر آن نهاده که تا بمیرد، و آنچه هست از مال وى بمیراث برگیرد. ربّ العالمین این آیت فرستاد: وَ یَسْتَفْتُونَکَ فِی النِّساءِ اى یستعرفونک. و الفتیا و الفتوى لغتان، و هو تعریفک الأمر، افتانى اى عرّفنى. میگوید: از تو فتوى میپرسند و فتوى میخواهند در کار زنان، قُلِ اللَّهُ یُفْتِیکُمْ فِیهِنَّ وَ ما یُتْلى عَلَیْکُمْ
موضع «ما» رفع است، المعنى: اللَّه یفتیکم فیهنّ.
وَ ما یُتْلى عَلَیْکُمْ فِی الْکِتابِ ایضا، یفتیکم فیهنّ. میگوید: اللَّه فتوى میکند و قرآن فتوى میکند، و آن آنست که در اوّل سورة گفت: وَ آتُوا الْیَتامى أَمْوالَهُمْ.
ما کُتِبَ لَهُنَّ یعنى فرض لهنّ من المیراث. وَ تَرْغَبُونَ أَنْ تَنْکِحُوهُنَّ یعنى: و ترغبون عن أن تنکحوهنّ لدمامتهنّ.
وَ الْمُسْتَضْعَفِینَ مِنَ الْوِلْدانِ این در موضع خفض است، عطف على قوله فِیهِنَّ، یعنى قل اللَّه یفتیکم فیهنّ، و فى المستضعفین من الولدان. و قیل عطف على قوله: فِی یَتامَى النِّساءِ، المعنى: فى یتامى النّساء و فى المستضعفین من الولدان الّذین لا تورثونهم.
وَ أَنْ تَقُومُوا اى: و یفتیکم ان تقوموا للیتامى، بِالْقِسْطِ اى بالعدل فى میراثهم و مالهم و نکاحهم. قیل: نزّلت فى ام کحة و بناتها على ما سبق شرحه فى صدر السورة.
قال ابن عباس و عائشة: ما کُتِبَ لَهُنَّ، یعنى الصّداق، و المعنى: لا تؤتونهنّ صداقهنّ، و ترغبون فى نکاحهنّ لجمالهنّ و ما لهنّ، و قیل: فى المستضعفین هم العبید و الاماء، اى أحسنوا الیهم، لا تکلّفوهم ما لا یطیقون.
وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ ممّا امرتم به من قسمة المواریث، فَإِنَّ اللَّهَ کانَ بِهِ عَلِیماً فیجزیکم به.
و روایت کنند از براء عازب که آخرتر آیتى که از آسمان فرود آمد این آیت بود، و آخرتر سورهاى سورة براءة.
وَ إِنِ امْرَأَةٌ خافَتْ مِنْ بَعْلِها نُشُوزاً أَوْ إِعْراضاً الآیة سعید جبیر گفت: مردى زنى داشت، و آن زن پیر گشته بود، و از آن مرد فرزندان داشت. مرد خواست که وى را طلاق دهد، و زنى دیگر از آن نیکوتر بخواهد. آن پیر زن گفت: مرا طلاق مده، و با فرزندان بگذار، و قسمت کن مرا اگر خواهى باختیار خویش در کم و بیش، و اگر خواهى قسمت مکن از بهر من، که روا بود اندى که در نکاح تو بمانم. مرد گفت: چنین کنم، پیش رسول خدا شد، و این حال بگفت.
رسول خدا جواب داد که: اللَّه سخن تو شنید، و اگر خواهد اجابت کند. پس ربّ العالمین بجواب ایشان این آیت فرستاد. گویند این مرد رافع بن خدیج الانصارى بود، و زن وى خویلة بنت محمد بن مسلمة الانصارى.
وَ إِنِ امْرَأَةٌ خافَتْ اى علمت و رأت، مِنْ بَعْلِها نُشُوزاً یعنى: یبغضها و یترک مضاجعتها و مباشرتها، و یعرض بوجهه عنها، و یقلّ مجالستها و محادثتها.
میگوید: اگر زنى از شوهر خویش میشناسد و میداند و مىبیند که وى را دشمن میدارد، و مباشرت و صحبت وى مىبگذارد، و روى از وى میگرداند، و با وى ننشیند و حدیث نکند، بر ایشان تنگى نباشد که با یکدیگر صلح کنند در قسمت و در نفقه. و این چنان باشد که مرد زن را گوید: تو پیر گشتى و روزگار جوانیت بسر رسید، و من میخواهم که دیگر زنى خواهم، و روزگار قسمت وى بیفزایم، در روز و در شب، تازگى و جوانى وى را. اگر تو بدین خشنودى و رضا میدهى، بر جاى خود و بر حال خود در نکاح من میباش، و اگر نه ترا بخشنودى گسیل کنم. پس اگر زن بدین حال و بدین صفت رضا دهد نیکوکار بود و پسندیده، و وى را بر آن اجبار نکنند، و اگر نه که بدون حق خویش رضا ندهد، واجب آید بر شوهر که حق وى از مقام و نفقه تمام بدهد، یا بنیکویى و احسان وى را روان کند، و وى را برنج و کراهیت ندارد. و مرد اگر وى را دارد، و حقّ وى با کراهیت صحبت تمام بدهد، محسن باشد و ستوده حق، و اللَّه وى را جزا دهد بر فعل خیر. اینست که اللَّه گفت: وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ کانَ بِهِ عَلِیماً اى یعلمه و یجازیه علیه. امّا بر مباشرت وى را اجبار نکنند، که آن على الخصوص حق مرد است، چون فرو گذارد بر آن اجبار نرود، بخلاف مقام و نفقه که حقّ زنست.
و آنچه ربّ العزّة گفت: وَ الصُّلْحُ خَیْرٌ، آنست که پیر زن را میدارد بعد از تخییر در نفقه و مقام، بچیزى معلوم صلح کنند. و رسول خدا (ص) با سوده بنت زمعه همین کرد. زنى بود روزگار بوى برآمده و پیر گشته، و رسول خواست که وى را طلاق دهد. سوده گفت: مرا در جمله زنان خود بگذار، تا فردا در قیامت چون مرا حشر کنند، با زنان تو حشر کنند، و من نوبت خویش روز و شب در کار عائشه کردم.
رسول خدا آن از وى بپذیرفت، و چنان کرد.
قرّاء کوفه أَنْ یُصْلِحا خوانند، بضمّ یا و کسر لام بى الف، و هو من الاصلاح.
و در حال تنازع و تشاجر اصلاح استعمال کنند، چنان که تصالح استعمال کنند، تقول: اصلحت بین المنازعین. قال اللَّه تعالى: إِلَّا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلاحٍ بَیْنَ النَّاسِ. و «صلحا» روا بود که نصب على المصدر باشد، لأنّ الصّلح اسم للمصدر من اصلحت، کالعطاء من اعطیت، و روا بود که نصب او بر مفعول به حمل کنى، چنان که گویى: اصلحت ثوبا. باقى «ان یصالحا» خوانند، بفتح یا و لام و تشدید صاد، و بألف، و أصل آن «ان یتصالحا» است، «تا» در صاد مدغم کردند، لتقاربهما فى المخرج، و درین باب تصالح معروفتر است.
وَ أُحْضِرَتِ الْأَنْفُسُ الشُّحَّ گفتهاند که شحّ زن آنست که شوى خودش دریغ آید از زنى دیگر از مهر او، و شحّ مرد آنست که خویشتنش دریغ آید از زن خویشتن از پیرى یا از زشتى بمهر زنى دیگر. و قیل: وَ أُحْضِرَتِ الْأَنْفُسُ الشُّحَّ یعنى الغالب على نفس المرأة الشّح. غالب آن بود که زن بخیل باشد و بر مال حریص، چون شوهر وى را ببعضى مال خشنود گرداند، وى نصیب خود از شوهر بتواند گذاشت.
پس گفت: وَ إِنْ تُحْسِنُوا وَ تَتَّقُوا یعنى اگر نیکویى کنید و مفارقت نجوئید، و از میل و جور بپرهیزید، اللَّه تعالى آگاهست، از احسان و جور شما خبر دارد، و جزاء آن چنان که خود خواهد، دهد.
وَ لَنْ تَسْتَطِیعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَیْنَ النِّساءِ اى: لن تقدروا ان تسوّوا بینهنّ فى الحبّ، و لو حرصتم على العدل. معنى آنست که شما اگر چه کوشید و حریص باشید، بر آنکه میان زنان خویش عدل و راستى نگه دارید، در دوستى و مهر نتوانید، که در استطاعت شما نبود که دلها در دوستى راست دارید، امّا این یکى توانید که میل نکنید در نفقه و در قسمت. چون دو زن دارید یا بیشتر، همه را در نفقه و در قسمت یکسان دارید، و جوان را بر پیر افزونى منهید، که اگر افزونى نهید، آن دیگر را همچون زندانى محبوس فرو گذارید، آویخته میان دو حال، نه بىشوى و نه با شوى.
حسین فضل گفت، عدل بر دو ضربست: یکى آنست که در استطاعت بنده آید، و یکى نه. امّا آنچه در استطاعت آید آنست که: بنده را فرمودند، آنجا که گفت ربّ العزّة: إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ. جاى دیگر گفت: قُلْ أَمَرَ رَبِّی بِالْقِسْطِ. و این عدل نقیض جور است که هر دو در توان بنده آید. امّا آنچه در استطاعت و توان بنده نیاید، راست داشتن دل است در مهر و دوستى با همه زنان. و این، بنده را نفرمودهاند، از آنکه در توان وى نیست. مصطفى (ص) قسمت کرد میان زنان، و عدل و راستى در آن نگه داشت، آن گه گفت: اللهم هذه قسمتى فیما املک فلا تأخذنى فیما لا املک»، و روى انّه قال: «اللهم هذه قسمتى فیما املک و أنت اعلم فیما لا املک».
و از عمر خطاب روایت کنند که گفت: اللّهمّ امّا قلبى فلا املک، و امّا ما سوى ذلک فارجو ان اعدل. و عن ابى هریرة قال: قال رسول اللَّه (ص): «من کانت له امرأتان یمیل الى احدیهما عن الأخرى، جاء یوم القیامة و أحد شقّیه ساقط».
و قال انس بن مالک: اذا تزوّج البکر اقام عندها سبعا، و اذا تزوّج الثّیّب اقام عندها ثلاثا.
کسى که بکرى بزنى کند، وى را رسد که در قسمت وى را هفت شبان روز بر زنان دیگر افزونى نهد، و اگر ثیّب باشد سه شبانروز، آن گه بقسمت و عدل میان ایشان باز شود.
و زنان ذمّیّات و آزادگان مسلمانان در قسمت یکساناند، و آزاد زن را دو شب است و کنیزک را یک شب. وَ إِنْ تُصْلِحُوا یعنى: بالعدل فى القسمة بینهنّ، و تَتَّقُوا الجور، فَإِنَّ اللَّهَ کانَ غَفُوراً رَحِیماً لما ملت الى الّتى تحبّها بقلبک، بعد العدل فى القسمة.
وَ إِنْ یَتَفَرَّقا یُغْنِ اللَّهُ کُلًّا مِنْ سَعَتِهِ چون حدیث صلح رفته بود، و ذکر اجتماع بر سبیل جواز، از پس آن در فراق سخن گفت، و رخصت داد، تا اگر آن پیر زن بصلح سر در نیارد، و جز تسویت طلب نکند، از یکدیگر بطلاق جدا شوند، و ربّ العزّة ایشان را وعده داد که از فضل خویش هر دو را بىنیاز کند، و روزى دهد: آن زن را از شوى دیگر، و این مرد را از زنى دیگر.
گویند: مردى پیش مصطفى (ص) آمد، و عزب بود، و از تنگى روزى و معیشت شکایت کرد. مصطفى او را گفت که: زنى بخواه تا روزیت فراخ شود. یعنى بحکم این آیت که اللَّه گفت: إِنْ یَکُونُوا فُقَراءَ یُغْنِهِمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ. دیگرى آمد که زن داشت، و از تنگى معیشت و روزى شکایت کرد. مصطفى (ص) گفت او را که: زن طلاق ده تا روزیت فراخ شود. یعنى بحکم این آیت که اللَّه گفت: وَ إِنْ یَتَفَرَّقا یُغْنِ اللَّهُ کُلًّا مِنْ سَعَتِهِ.
وَ کانَ اللَّهُ واسِعاً یعنى: لجمیع خلقه فى الرّزق و الفضل، حَکِیماً فیما حکم و وعظ.
وَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ الآیة میگوید: خدایراست هر چه در آسماناند از فریشتگان، و هر چه در زمیناند از خلقان. وَ لَقَدْ وَصَّیْنَا الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ مِنْ قَبْلِکُمْ امّتهاى گذشتهاند، و کتابداران پیشینه از تورات و انجیل، و هر چه بود از کتب. وَ إِیَّاکُمْ خطاب امّت محمد است، یعنى ایشان را که پیش از شما کتاب دادند، ایشان را و شما را اى امّت محمد، اندرز کردیم: ایشان را در کتب ایشان، و شما را در کتاب شما یعنى قرآن، أَنِ اتَّقُوا اللَّهَ یعنى: وحّدوا اللَّه، که خداى را یگانه دانید، و بمعبودى یگانه شناسید. وَ إِنْ تَکْفُرُوا و اگر نکنید، و توحید بپوشید، و جحود آرید، فَإِنَّ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ وَ کانَ اللَّهُ غَنِیًّا حَمِیداً بحقیقت دانید که هر چه در هفت آسمان و هفت زمین است، همه ملک و ملک اوست، همه رهى و بنده وى است، همه ساخته و صنع وى است، و آن گه از طاعت همه بىنیاز است، وز ستایش همه پاک ستوده خود است و بىنیاز بجلال خود.
وَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ وَ کَفى بِاللَّهِ وَکِیلًا اى: دافعا و مجیرا حافظا على خلقه شهیدا.
إِنْ یَشَأْ یُذْهِبْکُمْ أَیُّهَا النَّاسُ الآیة این خطاب مشرکان و منافقان است.
میگوید: اگر اللَّه خواهد مرگ بر شما گمارد، و همه را نیست گرداند، و باز قومى دیگر آرد از شما مطیعتر و بهتر، یعنى مسلمانان و امّت احمد. و همین کرد ربّ العالمین جلّ جلاله، که در عهد رسول خدا جهان همه کفر و معصیت داشت، پس علم اسلام آشکارا گشت، و کفر با طىّ ادبار خود شد، و جهان همه از نور اسلام روشن گشت.
قال ابو هریرة: لمّا نزلت هذه الآیة ضرب رسول اللَّه (ص) ظهر سلمان، فقال: «هم قوم هذا» یعنى: عجم فارس.
مَنْ کانَ یُرِیدُ ثَوابَ الدُّنْیا فَعِنْدَ اللَّهِ ثَوابُ الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ میگوید: هر که بفرائض اعمال، دنیا خواهد، اللَّه تعالى آنچه خواهد از دنیا بوى دهد، یا آنچه خواهد از وى دفع کند در دنیا، امّا در آخرت وى را هیچ ثواب نبود. و هر که بفرائض اعمال ثواب آخرت خواهد، ربّ العالمین آنچه وى را بکار آید از دنیا بوى دهد، و آنچه بنده خواهد از جلب منفعت و دفع مضرّت از وى باز نگیرد، و آن گه وى را در آخرت نصیب بود بهشت جاودان و نعمت بیکران، ربّ العالمین بر نیّت آخر، هم دنیا دهد، و هم عقبى، امّا بر نیّت دنیا آخرت ندهد. رسول خدا گفت: «المؤمن نیّته خیر من عمله، و عمل المنافق خیر من نیّته، و کلّ یعمل على نیّته».
قیل: هذه الآیة وعید للمنافقین، و قیل: حضّ على الجهاد، و ثواب الدّنیا هو الغنیمة بالجهاد.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُونُوا قَوَّامِینَ بِالْقِسْطِ مفسّران گفتند: این آیت در شأن مردى آمد که بنزدیک وى گواهى بود بر پدر وى، و میترسید که اگر آن گواهى بدهد، اجحافى باشد بمال وى، و درویشى وى بیفزاید. و گویند که: در شأن ابو بکر صدّیق فرو آمد که کسى را بر پدر وى ابو قحافه حقّى بود، و وى گواه بود. میگوید: اى شما که مؤمناناید! کُونُوا قَوَّامِینَ بِالْقِسْطِ اى: قوّالین بالعدل فى الشّهادة، در گواهى دادن گویندگان بعدل باشید، راستى نگه دارید، گواهى که دهید خداى را دهید، از بهر صاحب حقّ، و باز مگیرید، اگر چه آن گواهى بر نفس شما باشد، یا بر پدر و مادر، یا بر خویش و پیوند، و بدان منگرید که آن کس که بر وى گواهى میدهید، توانگرست یا درویش: توانگر را از بهر توانگرى محابا مکنید، و بر درویش از بهر درویشى نبخشائید، کار هر دو باللّه فرو گذارید، که اللَّه بدیشان از شما سزاوارتر، و آنچه اللَّه ایشان را خواهد نیکوتر.
فَلا تَتَّبِعُوا الْهَوى أَنْ تَعْدِلُوا شما بر پى دل خواست خود مروید، تا جور کنید و از حق بگردید. «و ان تلوا» بیک واو و ضمّ لام قراءت شامى و حمزه است، از ولى یلى ولایة، یقال: و لیت الشیء اذا تولّیته، و اقبلت علیه، فولایة الشّىء اقبال علیه، و هو خلاف الاعراض عنه. و المعنى: ان تقبلوا او تعرضوا. باقى قرّاء إِنْ تَلْوُوا خوانند بدو واو و سکون لام، من لوى یلوى لیّا، و هو من لىّ القاضى و اعراضه لأحد الخصمین على الآخر، او من لىّ الشّهادة، و هو تحریفها، او من لىّ الغریم، و هو مدافعته و مماطلته. یقال: لویته حقّه اى دافعته، چون از مدافعت بود معنى آن باشد که: و ان تدافعوا فى اقامة الشّهادة او تعرضوا عنها فتکتموها.
میگوید: اگر در گواهى دادن مدافعت کنید، و روزگار در پیش افکنید، یا خود انکار کنید، و پنهان دارید، و از آن اعراض کنید. معنى دیگر: «و ان تلوا» و اگر بپیچانید گواهى و سخن، أَوْ تُعْرِضُوا یعنى عن اللَّه، و تقوموا بالشّهادة، یا روگردانید از پیچ و گواهى بدهید، هر چون که کنید اللَّه بدان دانا است و آگاه، یجازى المحسن باحسانه و المسىء باساءته.
ابن عباس گفت: این آیت در شأن قاضیان آمد که پیچ در روى خویش آرند، و از یک خصم اعراض کنند. مصطفى (ص) چون این آیت فرو آمد، گفت: «من کان یؤمن باللّه و الیوم الآخر فلیقم شهادته على من کانت، و من کان یؤمن باللّه و الیوم الآخر فلا یجحد حقّا هو علیه، و لیؤدّه عفوا و لا یلجئه الى سلطان و خصومته، لیقتطع بها حقّه، و انّما رجل خاصم الىّ فقضیت له على اخیه بحقّ لیس هو له علیه، فلا یأخذه و انّما أقطع له قطعة من جهنّم».
و قیل لعمار بن یاسر: اىّ النّاس احکم؟ قال: الّذى یحکم للنّاس کما یحکم لنفسه، و قال ابن عباس (رض): انّما ابتلى سلیمان بن داود بما ابتلى به، لأنّه تقدّم الیه خصمان، فهوى أن یکون الحقّ لاحدیهما. و قال عبد اللَّه بن عمر: جاء خصمان الى عمر، فجلسنا الیه، و فى قلبه على احد الخصمین شىء، فأقامهما، ثمّ جلسا مرّة اخرى، فأقامهما، ثمّ جلسا الیه الثّالثة، ففصل بینهما، و قال: انّهما جلسا الىّ و فى قلبى على احد الخصمین شىء، فکرهت ان افضل الحکم على ذلک، فأقمتهما، ثمّ جلسا الثّانیة، و قد ذهب بعض ما فى قلبى، فأقمتهما ثمّ جلسا الثّالثة، و لا ابالى لأىّ الخصمین کان، فقضیت.
وَ لَوْ عَلى أَنْفُسِکُمْ اگر کسى گوید: شهادت بر خویشتن چونست؟ جواب آنست که: حق دیگرى بر خود واجب شناسد، و بدان اقرار دهد. ابن عباس گفت: امروا ان یقولوا الحقّ و لو على انفسهم.
رشیدالدین میبدی : ۹- سورة التوبة- مدنیة
۳ - النوبة الاولى
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى ایشان که بگرویدید، لا تَتَّخِذُوا آباءَکُمْ وَ إِخْوانَکُمْ أَوْلِیاءَ پدران خویش و برادران خویش بدوستى مگیرید، إِنِ اسْتَحَبُّوا الْکُفْرَ عَلَى الْإِیمانِ اگر ایشان مىدوست دارند که کفر بگزینند بر ایمان، وَ مَنْ یَتَوَلَّهُمْ مِنْکُمْ و هر که ایشان را بپذیرد بدل و بدوست گیرد از شما که مؤمناناید، فَأُولئِکَ هُمُ الظَّالِمُونَ. (۲۳) از بیدادگران است هم چون ایشان.
قُلْ گوى، إِنْ کانَ آباؤُکُمْ وَ أَبْناؤُکُمْ اگر چنان است که پدران شما و پسران شما، وَ إِخْوانُکُمْ وَ أَزْواجُکُمْ و برادران شما و جفتان شما، وَ عَشِیرَتُکُمْ و خویشاوندان شما، وَ أَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها و مالهاى گرد کرده شما، وَ تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ کَسادَها و بضاعتى که دارید تجارت را که در آن از کاسدى میترسید، وَ مَساکِنُ تَرْضَوْنَها و مسکنهاى ساخته که پسندید، أَحَبَّ إِلَیْکُمْ اگر چنان است که این همه دوستتر است بشما، مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ از خدا و رسول وى، وَ جِهادٍ فِی سَبِیلِهِ و کوشیدن با دشمن وى از بهر وى، فَتَرَبَّصُوا چشم میدارید، حَتَّى یَأْتِیَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ تا آن گه که خداى کار خویش آرد و فرمان خویش بسر شما، وَ اللَّهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الْفاسِقِینَ. (۲۴) و خداى پیش برنده و راه نماى کار فاسقان نیست.
لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللَّهُ نهمار یارى کرد خداى شما را، فِی مَواطِنَ کَثِیرَةٍ در جایگاهها فراوان، وَ یَوْمَ حُنَیْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْکُمْ کَثْرَتُکُمْ روز حنین خوش آمد شما را اول انبوهى شما را، فَلَمْ تُغْنِ عَنْکُمْ شَیْئاً آن انبوهى شما را سود نداشت و بکار نیامد، وَ ضاقَتْ عَلَیْکُمُ الْأَرْضُ و تنگ گشت بر شما زمین از تنگدلى و تنگ کارى، بِما رَحُبَتْ زمین بدان فراخى، ثُمَّ وَلَّیْتُمْ مُدْبِرِینَ. (۲۵) آن گه برگشتید بهزیمت پشت بداده.
ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَکِینَتَهُ آن گه فرو فرستاد خداى آرام آشنایى خویش، عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ بر رسول خویش و برگرویدگان، وَ أَنْزَلَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها و فرو فرستاد سپاهى از فریشتگان شما نمیدیدید، وَ عَذَّبَ الَّذِینَ کَفَرُوا و عذاب کرد کافران را، وَ ذلِکَ جَزاءُ الْکافِرِینَ. (۲۶) و خود آن بود سزاى کافران.
ثُمَّ یَتُوبُ اللَّهُ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ و پس از آن توبه میدهد خداى، عَلى مَنْ یَشاءُ آن را که میخواهد از ایشان، وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ. (۲۷) و خداى آمرزگاریست مهربان.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى ایشان که بگرویدید، إِنَّمَا الْمُشْرِکُونَ نَجَسٌ مشرکان پلیدند، فَلا یَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ بَعْدَ عامِهِمْ هذا مبادا که در مسجد حرام آیند بعد ازین سال، وَ إِنْ خِفْتُمْ عَیْلَةً و اگر مىترسید از درویشى، فَسَوْفَ یُغْنِیکُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ إِنْ شاءَ مگر که خداى شما را بىنیاز کند بفضل خویش اگر خواهد، إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ حَکِیمٌ. (۲۸) که خداى دانائیست راستدان.
قاتِلُوا الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْیَوْمِ الْآخِرِ کشتن کنید با ایشان که بنمىگروند بیکتایى خداوند و بروز رستاخیز، وَ لا یُحَرِّمُونَ ما حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ و حرام نمیدارند آنچه حرام کرد خداى و رسول او، وَ لا یَدِینُونَ دِینَ الْحَقِّ و دین اسلام نمیدارند و نمىپذیرند، مِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ از اهل کتاب از جهودان و ترسایان و صابیان، حَتَّى یُعْطُوا الْجِزْیَةَ عَنْ یَدٍ تا آن گه که گزیت دهند از دست خود نقد، وَ هُمْ صاغِرُونَ. (۲۹) و ایشان خوار و کم آمده.
وَ قالَتِ الْیَهُودُ جهودان گفتند، عُزَیْرٌ ابْنُ اللَّهِ که عزیز پسر خداست، وَ قالَتِ النَّصارى ترسایان گفتند، الْمَسِیحُ ابْنُ اللَّهِ که مسیح پسر اوست، ذلِکَ قَوْلُهُمْ بِأَفْواهِهِمْ این چیز آنست که بزبان میگویند، یُضاهِؤُنَ راست برابر دارند و هم سخن، قَوْلَ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ قَبْلُ با کوران که پیش ازیشان بودند، قاتَلَهُمُ اللَّهُ لعنت باد از خداى بر ایشان، أَنَّى یُؤْفَکُونَ. (۳۰)
چون مىبرگردانند ایشان را جهودان را از حقّ.
اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ جهودان گرفتند دانشمندان خویش را، وَ رُهْبانَهُمْ و ترسایان راهبان خویش را، أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ ایشان را بخدایى گرفتند فرود از خداى، وَ الْمَسِیحَ ابْنَ مَرْیَمَ و عیسى مریم را هم چنین، وَ ما أُمِرُوا و نه فرمودند ایشان را، إِلَّا لِیَعْبُدُوا إِلهاً واحِداً مگر که خداى پرستند یگانه یکتا، لا إِلهَ إِلَّا هُوَ نیست خدایى جز او، سُبْحانَهُ عَمَّا یُشْرِکُونَ. (۳۱) پاکى وى را از آنچه انباز با وى میخوانند.
یُرِیدُونَ میخواهند، أَنْ یُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ که نور خداى و چراغ او بکشند، بِأَفْواهِهِمْ بباد دهنهاى خویش، یَأْبَى اللَّهُ و ابا میکند خداى، إِلَّا أَنْ یُتِمَّ نُورَهُ مگر تمام کند نور خود و افروخته دارد چراغ، وَ لَوْ کَرِهَ الْکافِرُونَ. (۳۲) و هر چند دشوار آید کافران را.
هُوَ الَّذِی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى او آنست که بفرستاد رسول خویش را محمد براه نمونى، وَ دِینِ الْحَقِّ و دین راست، لِیُظْهِرَهُ آن را تا آن را زبر دارد و پیروز آرد، عَلَى الدِّینِ کُلِّهِ بر همه دینهاى دیگر، وَ لَوْ کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ. (۳۳) و هر چند که دشوار آید مشرکان را.
قُلْ گوى، إِنْ کانَ آباؤُکُمْ وَ أَبْناؤُکُمْ اگر چنان است که پدران شما و پسران شما، وَ إِخْوانُکُمْ وَ أَزْواجُکُمْ و برادران شما و جفتان شما، وَ عَشِیرَتُکُمْ و خویشاوندان شما، وَ أَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها و مالهاى گرد کرده شما، وَ تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ کَسادَها و بضاعتى که دارید تجارت را که در آن از کاسدى میترسید، وَ مَساکِنُ تَرْضَوْنَها و مسکنهاى ساخته که پسندید، أَحَبَّ إِلَیْکُمْ اگر چنان است که این همه دوستتر است بشما، مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ از خدا و رسول وى، وَ جِهادٍ فِی سَبِیلِهِ و کوشیدن با دشمن وى از بهر وى، فَتَرَبَّصُوا چشم میدارید، حَتَّى یَأْتِیَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ تا آن گه که خداى کار خویش آرد و فرمان خویش بسر شما، وَ اللَّهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الْفاسِقِینَ. (۲۴) و خداى پیش برنده و راه نماى کار فاسقان نیست.
لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللَّهُ نهمار یارى کرد خداى شما را، فِی مَواطِنَ کَثِیرَةٍ در جایگاهها فراوان، وَ یَوْمَ حُنَیْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْکُمْ کَثْرَتُکُمْ روز حنین خوش آمد شما را اول انبوهى شما را، فَلَمْ تُغْنِ عَنْکُمْ شَیْئاً آن انبوهى شما را سود نداشت و بکار نیامد، وَ ضاقَتْ عَلَیْکُمُ الْأَرْضُ و تنگ گشت بر شما زمین از تنگدلى و تنگ کارى، بِما رَحُبَتْ زمین بدان فراخى، ثُمَّ وَلَّیْتُمْ مُدْبِرِینَ. (۲۵) آن گه برگشتید بهزیمت پشت بداده.
ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَکِینَتَهُ آن گه فرو فرستاد خداى آرام آشنایى خویش، عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ بر رسول خویش و برگرویدگان، وَ أَنْزَلَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها و فرو فرستاد سپاهى از فریشتگان شما نمیدیدید، وَ عَذَّبَ الَّذِینَ کَفَرُوا و عذاب کرد کافران را، وَ ذلِکَ جَزاءُ الْکافِرِینَ. (۲۶) و خود آن بود سزاى کافران.
ثُمَّ یَتُوبُ اللَّهُ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ و پس از آن توبه میدهد خداى، عَلى مَنْ یَشاءُ آن را که میخواهد از ایشان، وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ. (۲۷) و خداى آمرزگاریست مهربان.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى ایشان که بگرویدید، إِنَّمَا الْمُشْرِکُونَ نَجَسٌ مشرکان پلیدند، فَلا یَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ بَعْدَ عامِهِمْ هذا مبادا که در مسجد حرام آیند بعد ازین سال، وَ إِنْ خِفْتُمْ عَیْلَةً و اگر مىترسید از درویشى، فَسَوْفَ یُغْنِیکُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ إِنْ شاءَ مگر که خداى شما را بىنیاز کند بفضل خویش اگر خواهد، إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ حَکِیمٌ. (۲۸) که خداى دانائیست راستدان.
قاتِلُوا الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْیَوْمِ الْآخِرِ کشتن کنید با ایشان که بنمىگروند بیکتایى خداوند و بروز رستاخیز، وَ لا یُحَرِّمُونَ ما حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ و حرام نمیدارند آنچه حرام کرد خداى و رسول او، وَ لا یَدِینُونَ دِینَ الْحَقِّ و دین اسلام نمیدارند و نمىپذیرند، مِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ از اهل کتاب از جهودان و ترسایان و صابیان، حَتَّى یُعْطُوا الْجِزْیَةَ عَنْ یَدٍ تا آن گه که گزیت دهند از دست خود نقد، وَ هُمْ صاغِرُونَ. (۲۹) و ایشان خوار و کم آمده.
وَ قالَتِ الْیَهُودُ جهودان گفتند، عُزَیْرٌ ابْنُ اللَّهِ که عزیز پسر خداست، وَ قالَتِ النَّصارى ترسایان گفتند، الْمَسِیحُ ابْنُ اللَّهِ که مسیح پسر اوست، ذلِکَ قَوْلُهُمْ بِأَفْواهِهِمْ این چیز آنست که بزبان میگویند، یُضاهِؤُنَ راست برابر دارند و هم سخن، قَوْلَ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ قَبْلُ با کوران که پیش ازیشان بودند، قاتَلَهُمُ اللَّهُ لعنت باد از خداى بر ایشان، أَنَّى یُؤْفَکُونَ. (۳۰)
چون مىبرگردانند ایشان را جهودان را از حقّ.
اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ جهودان گرفتند دانشمندان خویش را، وَ رُهْبانَهُمْ و ترسایان راهبان خویش را، أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ ایشان را بخدایى گرفتند فرود از خداى، وَ الْمَسِیحَ ابْنَ مَرْیَمَ و عیسى مریم را هم چنین، وَ ما أُمِرُوا و نه فرمودند ایشان را، إِلَّا لِیَعْبُدُوا إِلهاً واحِداً مگر که خداى پرستند یگانه یکتا، لا إِلهَ إِلَّا هُوَ نیست خدایى جز او، سُبْحانَهُ عَمَّا یُشْرِکُونَ. (۳۱) پاکى وى را از آنچه انباز با وى میخوانند.
یُرِیدُونَ میخواهند، أَنْ یُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ که نور خداى و چراغ او بکشند، بِأَفْواهِهِمْ بباد دهنهاى خویش، یَأْبَى اللَّهُ و ابا میکند خداى، إِلَّا أَنْ یُتِمَّ نُورَهُ مگر تمام کند نور خود و افروخته دارد چراغ، وَ لَوْ کَرِهَ الْکافِرُونَ. (۳۲) و هر چند دشوار آید کافران را.
هُوَ الَّذِی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى او آنست که بفرستاد رسول خویش را محمد براه نمونى، وَ دِینِ الْحَقِّ و دین راست، لِیُظْهِرَهُ آن را تا آن را زبر دارد و پیروز آرد، عَلَى الدِّینِ کُلِّهِ بر همه دینهاى دیگر، وَ لَوْ کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ. (۳۳) و هر چند که دشوار آید مشرکان را.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۲ - النوبة الاولى
قوله تعالى: إِذْ قالُوا لَیُوسُفُ وَ أَخُوهُ برادران یوسف گفتند براستى که یوسف و هم مادر او، أَحَبُّ إِلى أَبِینا مِنَّا دوست تر است بپدر ما از ما، وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ و ما ایم گروهى ده تن، إِنَّ أَبانا لَفِی ضَلالٍ مُبِینٍ (۸) پدر ما در مهر این دو برادر در ضلالى است آشکارا.
اقْتُلُوا یُوسُفَ بکشید یوسف را، أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً یا او را بیفکنید بزمینى «یَخْلُ لَکُمْ وَجْهُ أَبِیکُمْ» تا پرداخته گردد شما را و خالى روى پدر شما و مهر دل او، «وَ تَکُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِینَ (۹)» و پس آن گروهى باشید از نیکان و تائبان.
«قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ» از میان آن برادران گویندهاى گفت، «لا تَقْتُلُوا یُوسُفَ» مکشید یوسف را، «وَ أَلْقُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِّ» و بیفکنید او را در کنج قعر چاه، «یَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّیَّارَةِ» تا بر گیرد او را کسى از کاروانیان، «إِنْ کُنْتُمْ فاعِلِینَ» (۱۰) اگر خواهید کرد.
«قالُوا یا أَبانا» گفتند اى پدر ما، «ما لَکَ لا تَأْمَنَّا عَلى یُوسُفَ» چیست ترا که ما را استوار نمیدارى بر یوسف «وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ» (۱۱) و ما او را نیک خواهانیم.
«أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً» بفرست او را با ما فردا، «یَرْتَعْ وَ یَلْعَبْ» تا ما گلّه چرانیم و او بازى کند، «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» (۱۲) و ما او را نگه بان باشیم.
«قالَ إِنِّی لَیَحْزُنُنِی» یعقوب گفت مرا اندوهگن میدارد، «أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ» که شما او را ببرید، «وَ أَخافُ أَنْ یَأْکُلَهُ الذِّئْبُ» و مىترسم که گرگ او را بخورد، «وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ» (۱۳) و شما ازو ناآگاه.
«قالُوا لَئِنْ أَکَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ» گفتند اگر گرگ او را بخورد و ما ده تن، «إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ» (۱۴) ما آن گه ضایع گذارندگانیم.
«فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ» چون ببردند او را، «وَ أَجْمَعُوا» و در دل کردند، «أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِّ» که او را در کنج چاه کنند، «وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ» و پیغام دادیم ما باو، «لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا» ناچار ایشان را خبر کنى بآنچه میکنند امروز، «وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ» (۱۵) و ایشان نمىدانند.
«وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً یَبْکُونَ» (۱۶) آمدند با پدر خویش شبانگاه و مى گریستند.
«قالُوا یا أَبانا» گفتند اى پدر ما، «إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ» ما رفتیم که تیر اندازیم، «وَ تَرَکْنا یُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا» و یوسف را گذاشتیم بنزدیک رخت و کالاى خویش، «فَأَکَلَهُ الذِّئْبُ» گرگ او را بخورد، «وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا» و تو ما را باستوار نخواهى داشت، «وَ لَوْ کُنَّا صادِقِینَ» (۱۷) و هر چند که ما راست گوئیم.
«وَ جاؤُ عَلى قَمِیصِهِ بِدَمٍ کَذِبٍ» و آمدند خون بدروغ آوردند بر پیراهن او، «قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً» یعقوب گفت نه چنان که تنهاى شما شما را کارى بر آراست، «فَصَبْرٌ جَمِیلٌ» اکنون کار من شکیبایى است نیکو، «وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ» (۱۸) و یارى خواست من به خداى است بر آنچه شما مىگویید و صفت میکنید.
اقْتُلُوا یُوسُفَ بکشید یوسف را، أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً یا او را بیفکنید بزمینى «یَخْلُ لَکُمْ وَجْهُ أَبِیکُمْ» تا پرداخته گردد شما را و خالى روى پدر شما و مهر دل او، «وَ تَکُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِینَ (۹)» و پس آن گروهى باشید از نیکان و تائبان.
«قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ» از میان آن برادران گویندهاى گفت، «لا تَقْتُلُوا یُوسُفَ» مکشید یوسف را، «وَ أَلْقُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِّ» و بیفکنید او را در کنج قعر چاه، «یَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّیَّارَةِ» تا بر گیرد او را کسى از کاروانیان، «إِنْ کُنْتُمْ فاعِلِینَ» (۱۰) اگر خواهید کرد.
«قالُوا یا أَبانا» گفتند اى پدر ما، «ما لَکَ لا تَأْمَنَّا عَلى یُوسُفَ» چیست ترا که ما را استوار نمیدارى بر یوسف «وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ» (۱۱) و ما او را نیک خواهانیم.
«أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً» بفرست او را با ما فردا، «یَرْتَعْ وَ یَلْعَبْ» تا ما گلّه چرانیم و او بازى کند، «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» (۱۲) و ما او را نگه بان باشیم.
«قالَ إِنِّی لَیَحْزُنُنِی» یعقوب گفت مرا اندوهگن میدارد، «أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ» که شما او را ببرید، «وَ أَخافُ أَنْ یَأْکُلَهُ الذِّئْبُ» و مىترسم که گرگ او را بخورد، «وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ» (۱۳) و شما ازو ناآگاه.
«قالُوا لَئِنْ أَکَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ» گفتند اگر گرگ او را بخورد و ما ده تن، «إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ» (۱۴) ما آن گه ضایع گذارندگانیم.
«فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ» چون ببردند او را، «وَ أَجْمَعُوا» و در دل کردند، «أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِّ» که او را در کنج چاه کنند، «وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ» و پیغام دادیم ما باو، «لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا» ناچار ایشان را خبر کنى بآنچه میکنند امروز، «وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ» (۱۵) و ایشان نمىدانند.
«وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً یَبْکُونَ» (۱۶) آمدند با پدر خویش شبانگاه و مى گریستند.
«قالُوا یا أَبانا» گفتند اى پدر ما، «إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ» ما رفتیم که تیر اندازیم، «وَ تَرَکْنا یُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا» و یوسف را گذاشتیم بنزدیک رخت و کالاى خویش، «فَأَکَلَهُ الذِّئْبُ» گرگ او را بخورد، «وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا» و تو ما را باستوار نخواهى داشت، «وَ لَوْ کُنَّا صادِقِینَ» (۱۷) و هر چند که ما راست گوئیم.
«وَ جاؤُ عَلى قَمِیصِهِ بِدَمٍ کَذِبٍ» و آمدند خون بدروغ آوردند بر پیراهن او، «قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً» یعقوب گفت نه چنان که تنهاى شما شما را کارى بر آراست، «فَصَبْرٌ جَمِیلٌ» اکنون کار من شکیبایى است نیکو، «وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ» (۱۸) و یارى خواست من به خداى است بر آنچه شما مىگویید و صفت میکنید.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «إِذْ قالُوا لَیُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى أَبِینا مِنَّا» الآیة... برادران یوسف خواستند که قاعده دولت یوسفى را منهدم کنند، و سپاه عصمت را در حقّ وى منهزم گردانند، و بر کشیده عنایت را بدست مکر خود بر خاک مذلّت افکنند، نتوانستند! و با قضاء رانده و حکم رفته برنیامدند! و قد قیل: اطول النّاس حزنا و کثرهم غیظا من اراد تأخیر من قدّمه اللَّه او تقدیم من اخره اللَّه. حلق یعقوب را در حلقه دام محبّت یوسف آویخته دیدند، هر گاه که نزدیک پدر در آمدند او را دیدند نشسته و آن بهار شکفته و ماه دو هفته را پیش خود نشانده و نطع وصال در خیمه جمال وى گسترده، ایشان چنان همى دیدند و از کینه و عداوت بر خود همى بیچیدند، با یکدیگر گفتند: «لَیُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى أَبِینا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبانا لَفِی ضَلالٍ مُبِینٍ»، پدر ما باین اختیار که کرده که یکى را بده برگزیده از راه صواب دور است، اکنون تدبیر آنست که او را از چشم پدر غائب گردانیم، که هر چه چشم نه بیند دل نخواهد، تا یکبارگى دل بر ما نهد و با ما پردازد، و این مایه ندانستند که هر که همه جوید از همه درماند: من طلب الکلّ فانه الکلّ، اقبال یعقوب بخود بکلیت مىخواستند بآن نرسیدند و بجاى اقبال اعراض دیدند چنان که ربّ العزّه گفت: «وَ تَوَلَّى عَنْهُمْ»، آن گه از سر آن کینه و عداوت از روى تلبیس بر پدر باز شدند و از مکر این آواز دادند که «أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً یَرْتَعْ وَ یَلْعَبْ». هیچ دستورى هست اى پدر که این روشنایى چشم یعقوبى را و واسطه عقد خوبى را فردا با ما بصحرا فرستى تا یک ساعت تماشا کنیم؟ از حضرت پدر اجازت یافتند نه بمراد خویش بل بمراد یوسف، که یوسف کودک بود و حدیث نزهت و تماشا بگوش وى رسیده، از پدر درخواست تا او را با ایشان بفرستد. پدر از بهر دل وى دستورى داد، که محبّ همه مراد محبوب جوید و رنج خود بر حظّ وى بگزیند، چون پدر دستورى داد آن عزیز مکرّم را و آن غزال مدلل از کنار پدر بناز بیرون بردند، چون بصحرا رسیدند دهره زهر از نیام دهر بر کشیدند و آن چهره چون خورشید و ماه را در چاه انداختند و جگر یعقوب را بر فراق آن بدر منیر بسوختند، مرغان عالم بخفتندى و ماهیان دریا بغنودندى و ددان بیابان بشب آرام گرفتندى و آن پیر پیغامبر پس از آن آرام نگرفتى و براحت نغنودى.
همه شب مردمان در خواب، من بیدار چون باشم
غنوده هر کسى با یار، من بى یار چون باشم
صومعهاى ساخت و آن را بیت الاحزان نام نهاد، چون خواست که در آن صومعه شود بزارى بگریست چنانک کنعانیان جمله مردان و زنان بر اندوه وى بگریستند، آن گه بزبان حسرت گفت: اى یوسف، در بیت الاحزان باندوه فراق تو میروم تا ترا نه بینم نخندم و شادى نکنم و چشم از گریستن باز ندارم.
مرا تا باشد این درد نهانى
ترا جویم که درمانم تو دانى
و این حال از یعقوب عجب نیست که برنا دیدن فرزندان صبورى ممکن نیست. فرزندان بر فراق پدر و مادر صبر توانند، امّا پدر و مادر بر فراق فرزندان صبر نتوانند، و ان اندوه فرزندان کشیدن و غم ایشان خوردن از آدم علیه السّلام میراث است بفرزندان، که آدم همه پدرى کرد هرگز پسرى نکرده بود، پس پدرى کردن گذاشت به میراث نه پسرى کردن، لا جرم فرزند آدم پدرى کردن دانند، پسرى کردن ندانند و ناچار پسر پدر را دوست دارد هم چنان پدر پسر را، لکن دوستى پدر از روى شفقت است و دوستى پسر از روى حشمت، و مردم بوقت ضجر حشمت بگذارند امّا شفقت بنگذارند، اگر پدر از پسر هزار جفا بیند هرگز مر او را دشمن نگیرد و پسر باشد که از پدر جفا بیند مر او را دشمن شود، زیرا که اینجا دوستى از حشمت است و حشمت با ضجر نماند و آنجا دوستى از شفقت است و شفقت بضجر برنخیزد. ابن عطا گفت: یعقوب اعتماد بر کثرت ایشان کرد و قوّت و حفظ ایشان تکیه گاه خویش ساخت که گفته بودند «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» لا جرم آن تکیه گاه، کمین محنت وى کردند و از آنجا که امانت گوش داشت، خیانت دید. و آن روز که بنیامین را از بر خویش بفرستاد به اعتماد بر حفظ و رعایت اللَّه جلّ جلاله کرد، گفت: «فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً» لا جرم بزودى بوى باز رسید و یوسف نیز با وى، تا بدانى که اعتماد همه بر حفظ اللَّه است که عالمیان را پناه است و بخود پادشاه است جلّ جلاله و عظم شأنه.
«فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِّ وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ» الآیة... ان انقطع عن یوسف مناجاة ابیه ایّاه حصل له الوحى من قبل مولاه کذا سنّة اللَّه تعالى، انّه لا یفتح على نفوس اولیائه بابا من البلاء الا فتح على قلوبهم ابواب الصّفاء و فنون الولاء. اگر یک راه بربند آمد بحکم بلا، چه بود؟ صد راه صفا برگشاد بنعت و لا، اگر یک لقمه باز گرفت، چه زیان؟! که صد نواله در پیچید، این چنان است کهگویند:
گر در مستى حمائلت بگسستم
صد گوى زرین بدل خرم بفرستم
یوسف اگر به فراق پدر غمگین گشت چرا نالد؟! چون بوصال وحى حقّ رنگین گشت، وحى حقّ او را در آن چاه بى سامان خوشتر از وصال یعقوب در کنعان، آرى نواختها همه در میان رنج است و زیر یک ناکامى هزار گنج است.
پیر طریقت گفت: ار نشان آشنایى راست است، هر چه از دوست رسد احسان است. ور بر دوست در قسمت تهمت نیست گله تاوان است. ور این دعوى را معنى است، شادى و غم در آن یکسان است.
جانى دارم به عشق تو کرده رقم
خواهیش به شادى کش خواهیش بغم
همه شب مردمان در خواب، من بیدار چون باشم
غنوده هر کسى با یار، من بى یار چون باشم
صومعهاى ساخت و آن را بیت الاحزان نام نهاد، چون خواست که در آن صومعه شود بزارى بگریست چنانک کنعانیان جمله مردان و زنان بر اندوه وى بگریستند، آن گه بزبان حسرت گفت: اى یوسف، در بیت الاحزان باندوه فراق تو میروم تا ترا نه بینم نخندم و شادى نکنم و چشم از گریستن باز ندارم.
مرا تا باشد این درد نهانى
ترا جویم که درمانم تو دانى
و این حال از یعقوب عجب نیست که برنا دیدن فرزندان صبورى ممکن نیست. فرزندان بر فراق پدر و مادر صبر توانند، امّا پدر و مادر بر فراق فرزندان صبر نتوانند، و ان اندوه فرزندان کشیدن و غم ایشان خوردن از آدم علیه السّلام میراث است بفرزندان، که آدم همه پدرى کرد هرگز پسرى نکرده بود، پس پدرى کردن گذاشت به میراث نه پسرى کردن، لا جرم فرزند آدم پدرى کردن دانند، پسرى کردن ندانند و ناچار پسر پدر را دوست دارد هم چنان پدر پسر را، لکن دوستى پدر از روى شفقت است و دوستى پسر از روى حشمت، و مردم بوقت ضجر حشمت بگذارند امّا شفقت بنگذارند، اگر پدر از پسر هزار جفا بیند هرگز مر او را دشمن نگیرد و پسر باشد که از پدر جفا بیند مر او را دشمن شود، زیرا که اینجا دوستى از حشمت است و حشمت با ضجر نماند و آنجا دوستى از شفقت است و شفقت بضجر برنخیزد. ابن عطا گفت: یعقوب اعتماد بر کثرت ایشان کرد و قوّت و حفظ ایشان تکیه گاه خویش ساخت که گفته بودند «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» لا جرم آن تکیه گاه، کمین محنت وى کردند و از آنجا که امانت گوش داشت، خیانت دید. و آن روز که بنیامین را از بر خویش بفرستاد به اعتماد بر حفظ و رعایت اللَّه جلّ جلاله کرد، گفت: «فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً» لا جرم بزودى بوى باز رسید و یوسف نیز با وى، تا بدانى که اعتماد همه بر حفظ اللَّه است که عالمیان را پناه است و بخود پادشاه است جلّ جلاله و عظم شأنه.
«فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِّ وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ» الآیة... ان انقطع عن یوسف مناجاة ابیه ایّاه حصل له الوحى من قبل مولاه کذا سنّة اللَّه تعالى، انّه لا یفتح على نفوس اولیائه بابا من البلاء الا فتح على قلوبهم ابواب الصّفاء و فنون الولاء. اگر یک راه بربند آمد بحکم بلا، چه بود؟ صد راه صفا برگشاد بنعت و لا، اگر یک لقمه باز گرفت، چه زیان؟! که صد نواله در پیچید، این چنان است کهگویند:
گر در مستى حمائلت بگسستم
صد گوى زرین بدل خرم بفرستم
یوسف اگر به فراق پدر غمگین گشت چرا نالد؟! چون بوصال وحى حقّ رنگین گشت، وحى حقّ او را در آن چاه بى سامان خوشتر از وصال یعقوب در کنعان، آرى نواختها همه در میان رنج است و زیر یک ناکامى هزار گنج است.
پیر طریقت گفت: ار نشان آشنایى راست است، هر چه از دوست رسد احسان است. ور بر دوست در قسمت تهمت نیست گله تاوان است. ور این دعوى را معنى است، شادى و غم در آن یکسان است.
جانى دارم به عشق تو کرده رقم
خواهیش به شادى کش خواهیش بغم
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۸ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ جاءَ إِخْوَةُ یُوسُفَ» برادران یوسف بسبب نیاز و درویشى بمصر آمدند، یوسف بایشان نگاه کرد از راه فراست بدانست که برادران وىاند بسته بند آز، خسته تیغ نیاز، بر سبیل امتحان عقیق شکر بیز را بگشاد، گفت: جوانان از کدام جانب مىآیند؟ هر چند که یوسف مىدانست که ایشان که اندو از کجا مىآیند، لکن همى خواست که ذکر کنعان و وصف الحال یعقوب از ایشان بشنود، و آن عهد بر وى تازه شود که حدیث دوست شنیدن و دیار و وطن دوست یاد کردن غذاء جان عاشق بود و خستگى وى را مرهم.
و سنا برق نفى عنّى الکرى
لم یزل یلمع لى من ذى طوى
منزل سلمى به نازلة
طیّب السّاحة معمور الفنا
برادران گفتند اى آفتاب خوبان ما از حدود کنعان مىآئیم، گفت: بچه کار آمدهاید؟ گفتند بتظلّم ازین گردش زمانه تلخ بى وفا، همانست که گفت: «یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ» اى عزیز ما مردمانى باشیم بذل غربت خونا کرده، باضطرار بولایت تو آمدهایم و روزگار نامساعد پرده تجمّل از روى ما فرو کشیده و بارى که آوردهایم نه سزاى حضرت تو است، بکرم خود ما را بنواز و ببضاعت ما منگر، ما را خشنود باز گردان که پدرى پیر داریم، تا بنزدیک وى باز شویم. یوسف چون نام پدر شنید بسیار بگریست امّا نقاب بر بسته بود و ایشان ندانستند که وى مى گرید. آن گه غلامان خویش را بفرمود که بارهاى ایشان جز بحضرت ما مگشائید و پیش از آنک ما در آن نگریم در آن منگرید، ایشان همه تعجب کردند که این چه حالست و چه شاید بودن، چندان بارهاى قیمتى از اطراف عالم بیارند، جواهر پر قیمت و زر و سیم نهمار و جامهاى الوان هرگز نگوید که پیش من گشائید و این بار محقّر، بضاعتى مزجاة، خروارکى چند ازین پشم میش و موى گوسفند و کفشهاى کهنه مىگوید پیش تخت ما گشائید لا بدّ اینجا سرّى است. سرّش آن بود که هر تاى موى حمّال عشقى بود، حامل دردى از دردهاى یعقوبى، اگر نه درد و عشق یعقوبى بودى یوسف را با آن موى گوسفند چه کار بودى و چرا دلّالى آن خود کردى؟!
مرا تا باشد این درد نهانى
ترا جویم که درمانم تو دانى
اى جوانمرد ربّ العزّه هفتصد هزار ساله تسبیح ابلیس در صحراء لا ابالى بباد برداد تا آن یک نفس دردناک درویش بحضرت عزّت خود برد که: انین المذنبین احبّ الىّ من زجل المسبّحین، پس بفرمود یوسف که ایشان را هر یکى شتروارى بار بدهید و بضاعتى که دارند هیچ از ایشان مستانید و ایشان را گفت: «ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ» شما را باز باید گشت و بنیامین را بیاوردن. و یعقوب، بنیامین را ببوى یوسف مىداشت، یوسف او را بخواند تا غمگسارى باشد او را و هواى یعقوب مىدارد.
تسلّى باخرى غیرها فاذا التی
تسلّى بها تغرى بلیلى و لا تسلى
و گفتهاند بنیامین را بدان خواند که بگوش وى رسید که همه انس دل یعقوب بمشاهده بنیامین است، او را دوست مىدارد و بجاى یوسف مىدارد، یوسف را رگ غیرت برخاست گفت دعوى دوستى ما کند و آن گه دیگرى را بجاى ما دارد و با وى آرام گیرد! او را از پیش وى بربائید و نزدیک من آرید تا غبار اغیار بر صفحه دوستى ننشیند که در دوستى شرکت نیست و در دلى جاى دو دوست نیست، ما جعل اللَّه لرجل من قلبین فى جوفه.
آمد بر من کارد کشیده بر من
گفتا که درین شهر تو باشى یا من؟
«وَ لَمَّا فَتَحُوا مَتاعَهُمْ وَجَدُوا بِضاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَیْهِمْ» چون سر بار باز کردند و بضاعت خویش در میان بار دیدند، یعقوب گفت من در آن عزیز مصر جوانمردى تمام و کرمى عظیم مىبینم، بضاعتى از شما بستد شفقت را، باز پنهان رد کرد نفى مذلت را که اگر در ظاهر رد کردى، طعام که دادى بر سبیل صدقه بودى و صغار صدقه ستدن شما را نه پسندید. اینت کرم لایح و فضل لامح، نفى مذلّت از بخشنده و رفع خجالت از پذیرنده و باین معنى حکایت بسیار است: مورّق عجلى بخانه درویشان شدى و ایشان را زر و درم بردى، گفتى این نزدیک شما ودیعت مىنهم تا آن گه که من طلبم، بعد از سه روز کس فرستادى بر ایشان و خواهش نمودى که از من سوگندى بیامده که آن ودیعت باز نخواهم و بکار من نیاید، اکنون شما اندر خلل معیشت خویش بکار برید تا سوگند من راست شود و من سپاس دارم و منّت پذیرم و صدقهها بدرویشان ازین وجه دادى. و گفتهاند حسین بن على (ع) چون درویشى را دیدى گفتى ترا که خوانند و پسر که اى؟ درویش گفتى من فلانم پسر فلان، حسین گفتى نیک آمدى که از دیر باز من در طلب توام که در دفتر پدر خویش دیدهام که پدر ترا چندین درم بر وى است، اکنون میخواهم تا ذمّت پدر خود از حقّ تو فارغ گردانم و بدین بهانه عطا بدرویش دادى و منّت بر خود نهادى.
و سنا برق نفى عنّى الکرى
لم یزل یلمع لى من ذى طوى
منزل سلمى به نازلة
طیّب السّاحة معمور الفنا
برادران گفتند اى آفتاب خوبان ما از حدود کنعان مىآئیم، گفت: بچه کار آمدهاید؟ گفتند بتظلّم ازین گردش زمانه تلخ بى وفا، همانست که گفت: «یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ» اى عزیز ما مردمانى باشیم بذل غربت خونا کرده، باضطرار بولایت تو آمدهایم و روزگار نامساعد پرده تجمّل از روى ما فرو کشیده و بارى که آوردهایم نه سزاى حضرت تو است، بکرم خود ما را بنواز و ببضاعت ما منگر، ما را خشنود باز گردان که پدرى پیر داریم، تا بنزدیک وى باز شویم. یوسف چون نام پدر شنید بسیار بگریست امّا نقاب بر بسته بود و ایشان ندانستند که وى مى گرید. آن گه غلامان خویش را بفرمود که بارهاى ایشان جز بحضرت ما مگشائید و پیش از آنک ما در آن نگریم در آن منگرید، ایشان همه تعجب کردند که این چه حالست و چه شاید بودن، چندان بارهاى قیمتى از اطراف عالم بیارند، جواهر پر قیمت و زر و سیم نهمار و جامهاى الوان هرگز نگوید که پیش من گشائید و این بار محقّر، بضاعتى مزجاة، خروارکى چند ازین پشم میش و موى گوسفند و کفشهاى کهنه مىگوید پیش تخت ما گشائید لا بدّ اینجا سرّى است. سرّش آن بود که هر تاى موى حمّال عشقى بود، حامل دردى از دردهاى یعقوبى، اگر نه درد و عشق یعقوبى بودى یوسف را با آن موى گوسفند چه کار بودى و چرا دلّالى آن خود کردى؟!
مرا تا باشد این درد نهانى
ترا جویم که درمانم تو دانى
اى جوانمرد ربّ العزّه هفتصد هزار ساله تسبیح ابلیس در صحراء لا ابالى بباد برداد تا آن یک نفس دردناک درویش بحضرت عزّت خود برد که: انین المذنبین احبّ الىّ من زجل المسبّحین، پس بفرمود یوسف که ایشان را هر یکى شتروارى بار بدهید و بضاعتى که دارند هیچ از ایشان مستانید و ایشان را گفت: «ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ» شما را باز باید گشت و بنیامین را بیاوردن. و یعقوب، بنیامین را ببوى یوسف مىداشت، یوسف او را بخواند تا غمگسارى باشد او را و هواى یعقوب مىدارد.
تسلّى باخرى غیرها فاذا التی
تسلّى بها تغرى بلیلى و لا تسلى
و گفتهاند بنیامین را بدان خواند که بگوش وى رسید که همه انس دل یعقوب بمشاهده بنیامین است، او را دوست مىدارد و بجاى یوسف مىدارد، یوسف را رگ غیرت برخاست گفت دعوى دوستى ما کند و آن گه دیگرى را بجاى ما دارد و با وى آرام گیرد! او را از پیش وى بربائید و نزدیک من آرید تا غبار اغیار بر صفحه دوستى ننشیند که در دوستى شرکت نیست و در دلى جاى دو دوست نیست، ما جعل اللَّه لرجل من قلبین فى جوفه.
آمد بر من کارد کشیده بر من
گفتا که درین شهر تو باشى یا من؟
«وَ لَمَّا فَتَحُوا مَتاعَهُمْ وَجَدُوا بِضاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَیْهِمْ» چون سر بار باز کردند و بضاعت خویش در میان بار دیدند، یعقوب گفت من در آن عزیز مصر جوانمردى تمام و کرمى عظیم مىبینم، بضاعتى از شما بستد شفقت را، باز پنهان رد کرد نفى مذلت را که اگر در ظاهر رد کردى، طعام که دادى بر سبیل صدقه بودى و صغار صدقه ستدن شما را نه پسندید. اینت کرم لایح و فضل لامح، نفى مذلّت از بخشنده و رفع خجالت از پذیرنده و باین معنى حکایت بسیار است: مورّق عجلى بخانه درویشان شدى و ایشان را زر و درم بردى، گفتى این نزدیک شما ودیعت مىنهم تا آن گه که من طلبم، بعد از سه روز کس فرستادى بر ایشان و خواهش نمودى که از من سوگندى بیامده که آن ودیعت باز نخواهم و بکار من نیاید، اکنون شما اندر خلل معیشت خویش بکار برید تا سوگند من راست شود و من سپاس دارم و منّت پذیرم و صدقهها بدرویشان ازین وجه دادى. و گفتهاند حسین بن على (ع) چون درویشى را دیدى گفتى ترا که خوانند و پسر که اى؟ درویش گفتى من فلانم پسر فلان، حسین گفتى نیک آمدى که از دیر باز من در طلب توام که در دفتر پدر خویش دیدهام که پدر ترا چندین درم بر وى است، اکنون میخواهم تا ذمّت پدر خود از حقّ تو فارغ گردانم و بدین بهانه عطا بدرویش دادى و منّت بر خود نهادى.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۹ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى یُوسُفَ» چون پیش یوسف در شدند، «آوى إِلَیْهِ أَخاهُ» برادر خویش را بنیامین با خود آورد و خود او را خالى کرد، «قالَ إِنِّی أَنَا أَخُوکَ» گفت من یوسفم هم مادر تو، «فَلا تَبْتَئِسْ بِما کانُوا یَعْمَلُونَ (۶۹)» نگر تیمار ندارى و باک از آنچ ایشان کردند با من و از آنچ کنند پس ازین.
«فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ» چون ایشان را گسیل کرد ساخته، «جَعَلَ السِّقایَةَ فِی رَحْلِ أَخِیهِ» یوسف فرمود تا آن صواع در جوال بنیامین پنهان کردند، «ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ» آن گه آواز دهندهاى بر در شهر آواز داد، «أَیَّتُهَا الْعِیرُ إِنَّکُمْ لَسارِقُونَ (۷۰)» اى کاروانیان بدارید که در میان شما دزدست.
«قالُوا وَ أَقْبَلُوا عَلَیْهِمْ» کاروانیان جواب دادند و روى فرا منادى کردند، «ما ذا تَفْقِدُونَ (۷۱)» گفتند آن چیست که باز نمىیابید؟
«قالُوا نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِکِ» گفتند که صواع ملک باز نمىیابیم، «وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ» و هر کس را که آن صواع باز آرد، «حِمْلُ بَعِیرٍ» او راست شتروارى گندم، «وَ أَنَا بِهِ زَعِیمٌ (۷۲)» و من او را میانجىام.
«قالُوا تَاللَّهِ» گفتند بخداى، «لَقَدْ عَلِمْتُمْ ما جِئْنا لِنُفْسِدَ فِی الْأَرْضِ» که شما دانستهاید که ما نیامدیم که راه مصر ناایمن کنیم، «وَ ما کُنَّا سارِقِینَ (۷۳)» و ما دزدان نهایم.
«قالُوا فَما جَزاؤُهُ» گفتند پاداش این دزد اکنون چیست؟
«إِنْ کُنْتُمْ کاذِبِینَ (۷۴)» اگر شما دروغ مىگویید.
«قالُوا جَزاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِی رَحْلِهِ» گفتند پاداش این دزد آنست که صواع در جوال او باز یابند «فَهُوَ جَزاؤُهُ» که این دزد بعقوبت دزدى بنده ملک است پس ازین، «کَذلِکَ نَجْزِی الظَّالِمِینَ (۷۵)» چنین پاداش کنیم ما دزدان را.
«فَبَدَأَ بِأَوْعِیَتِهِمْ» پیشى کرد بجوالهاى دیگر برادران جستن، «قَبْلَ وِعاءِ أَخِیهِ»
پیش از جوال بنیامین، «ثُمَّ اسْتَخْرَجَها مِنْ وِعاءِ أَخِیهِ» آن گه از جوال بنیامین بیرون آوردند، «کَذلِکَ کِدْنا لِیُوسُفَ» آن چنان کید ما ساختیم یوسف را، «ما کانَ لِیَأْخُذَ أَخاهُ فِی دِینِ الْمَلِکِ» یوسف را برده گرفتن دزد حکم دین وى نبود، «إِلَّا أَنْ یَشاءَ اللَّهُ» مگر آنچ خواهد میکند اللَّه، «نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ» بر میداریم درجهاى هر کس که خواهیم، «وَ فَوْقَ کُلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ (۷۶)» و زبر هر خداوند دانشى دانایى است.
«قالُوا إِنْ یَسْرِقْ» گفتند اگر دزدى کرد او، «فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ» برادرى بود او را ازین پیش او هم دزدى کرده بود، «فَأَسَرَّها یُوسُفُ فِی نَفْسِهِ» یوسف خشم خویش و جواب آن سخن ایشان در دل خویش پنهان داشت، «وَ لَمْ یُبْدِها لَهُمْ» و پیدا نکرد ایشان را، «قالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَکاناً» یوسف در خویشتن گفت شما بتر از دزداید، «وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ (۷۷)» و خداى تعالى به داند که آن چیست که شما مىگوئید.
«قالُوا یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ» گفتند اى عزیز «إِنَّ لَهُ أَباً شَیْخاً کَبِیراً» این برادر را پدرى است پیرى سخت بزرگ، «فَخُذْ أَحَدَنا مَکانَهُ» یکى را از ما برده گیر بجایگاه او، «إِنَّا نَراکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ (۷۸)» ما ترا از نیکوکاران مى بینیم.
«قالَ مَعاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ» گفت معاذ اللَّه که ما برده گیریم، «إِلَّا مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ» مگر آن کس را که کالاى خویش بنزدیک او یافتیم، «إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ (۷۹)» ما پس آن گه ستمکارانیم.
«فَلَمَّا اسْتَیْأَسُوا مِنْهُ» چون نومید شدند ازو، «خَلَصُوا نَجِیًّا» با یک سو شدند خود بخود بى بیگانه راز در گرفتند، «قالَ کَبِیرُهُمْ» برادر ایشان شمعون فرا ایشان گفت، «أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَباکُمْ» دانسته نهاید که پدر شما، «قَدْ أَخَذَ عَلَیْکُمْ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ» بر شما پیمانى گرفت از خداى تعالى، «وَ مِنْ قَبْلُ ما فَرَّطْتُمْ فِی یُوسُفَ» و پیش ازین خود هیچیز فرو نگذاشتید در کار یوسف، «فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ» من بارى از زمین مصر بنجنبم، «حَتَّى یَأْذَنَ لِی أَبِی» تا آن گه که پدر دستورى دهد مرا، «أَوْ یَحْکُمَ اللَّهُ لِی» یا خداى مرا حکم نماید، «وَ هُوَ خَیْرُ الْحاکِمِینَ (۸۰)» و او خداى بهتر کار گزارى و بهتر کاررانى است.
«فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ» چون ایشان را گسیل کرد ساخته، «جَعَلَ السِّقایَةَ فِی رَحْلِ أَخِیهِ» یوسف فرمود تا آن صواع در جوال بنیامین پنهان کردند، «ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ» آن گه آواز دهندهاى بر در شهر آواز داد، «أَیَّتُهَا الْعِیرُ إِنَّکُمْ لَسارِقُونَ (۷۰)» اى کاروانیان بدارید که در میان شما دزدست.
«قالُوا وَ أَقْبَلُوا عَلَیْهِمْ» کاروانیان جواب دادند و روى فرا منادى کردند، «ما ذا تَفْقِدُونَ (۷۱)» گفتند آن چیست که باز نمىیابید؟
«قالُوا نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِکِ» گفتند که صواع ملک باز نمىیابیم، «وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ» و هر کس را که آن صواع باز آرد، «حِمْلُ بَعِیرٍ» او راست شتروارى گندم، «وَ أَنَا بِهِ زَعِیمٌ (۷۲)» و من او را میانجىام.
«قالُوا تَاللَّهِ» گفتند بخداى، «لَقَدْ عَلِمْتُمْ ما جِئْنا لِنُفْسِدَ فِی الْأَرْضِ» که شما دانستهاید که ما نیامدیم که راه مصر ناایمن کنیم، «وَ ما کُنَّا سارِقِینَ (۷۳)» و ما دزدان نهایم.
«قالُوا فَما جَزاؤُهُ» گفتند پاداش این دزد اکنون چیست؟
«إِنْ کُنْتُمْ کاذِبِینَ (۷۴)» اگر شما دروغ مىگویید.
«قالُوا جَزاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِی رَحْلِهِ» گفتند پاداش این دزد آنست که صواع در جوال او باز یابند «فَهُوَ جَزاؤُهُ» که این دزد بعقوبت دزدى بنده ملک است پس ازین، «کَذلِکَ نَجْزِی الظَّالِمِینَ (۷۵)» چنین پاداش کنیم ما دزدان را.
«فَبَدَأَ بِأَوْعِیَتِهِمْ» پیشى کرد بجوالهاى دیگر برادران جستن، «قَبْلَ وِعاءِ أَخِیهِ»
پیش از جوال بنیامین، «ثُمَّ اسْتَخْرَجَها مِنْ وِعاءِ أَخِیهِ» آن گه از جوال بنیامین بیرون آوردند، «کَذلِکَ کِدْنا لِیُوسُفَ» آن چنان کید ما ساختیم یوسف را، «ما کانَ لِیَأْخُذَ أَخاهُ فِی دِینِ الْمَلِکِ» یوسف را برده گرفتن دزد حکم دین وى نبود، «إِلَّا أَنْ یَشاءَ اللَّهُ» مگر آنچ خواهد میکند اللَّه، «نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ» بر میداریم درجهاى هر کس که خواهیم، «وَ فَوْقَ کُلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ (۷۶)» و زبر هر خداوند دانشى دانایى است.
«قالُوا إِنْ یَسْرِقْ» گفتند اگر دزدى کرد او، «فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ» برادرى بود او را ازین پیش او هم دزدى کرده بود، «فَأَسَرَّها یُوسُفُ فِی نَفْسِهِ» یوسف خشم خویش و جواب آن سخن ایشان در دل خویش پنهان داشت، «وَ لَمْ یُبْدِها لَهُمْ» و پیدا نکرد ایشان را، «قالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَکاناً» یوسف در خویشتن گفت شما بتر از دزداید، «وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ (۷۷)» و خداى تعالى به داند که آن چیست که شما مىگوئید.
«قالُوا یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ» گفتند اى عزیز «إِنَّ لَهُ أَباً شَیْخاً کَبِیراً» این برادر را پدرى است پیرى سخت بزرگ، «فَخُذْ أَحَدَنا مَکانَهُ» یکى را از ما برده گیر بجایگاه او، «إِنَّا نَراکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ (۷۸)» ما ترا از نیکوکاران مى بینیم.
«قالَ مَعاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ» گفت معاذ اللَّه که ما برده گیریم، «إِلَّا مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ» مگر آن کس را که کالاى خویش بنزدیک او یافتیم، «إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ (۷۹)» ما پس آن گه ستمکارانیم.
«فَلَمَّا اسْتَیْأَسُوا مِنْهُ» چون نومید شدند ازو، «خَلَصُوا نَجِیًّا» با یک سو شدند خود بخود بى بیگانه راز در گرفتند، «قالَ کَبِیرُهُمْ» برادر ایشان شمعون فرا ایشان گفت، «أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَباکُمْ» دانسته نهاید که پدر شما، «قَدْ أَخَذَ عَلَیْکُمْ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ» بر شما پیمانى گرفت از خداى تعالى، «وَ مِنْ قَبْلُ ما فَرَّطْتُمْ فِی یُوسُفَ» و پیش ازین خود هیچیز فرو نگذاشتید در کار یوسف، «فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ» من بارى از زمین مصر بنجنبم، «حَتَّى یَأْذَنَ لِی أَبِی» تا آن گه که پدر دستورى دهد مرا، «أَوْ یَحْکُمَ اللَّهُ لِی» یا خداى مرا حکم نماید، «وَ هُوَ خَیْرُ الْحاکِمِینَ (۸۰)» و او خداى بهتر کار گزارى و بهتر کاررانى است.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۱۰ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «ارْجِعُوا إِلى أَبِیکُمْ» باز گردید با پدر خویش، «فَقُولُوا یا أَبانا» بگوئید اى پدر ما، «إِنَّ ابْنَکَ سَرَقَ» پسر تو دزدى کرد، «وَ ما شَهِدْنا إِلَّا بِما عَلِمْنا» و ما گواهى نمیدهیم مگر بآنچ میدانیم، «وَ ما کُنَّا لِلْغَیْبِ حافِظِینَ (۸۱)» و ما غیب را نگهبان نبودیم.
«وَ سْئَلِ الْقَرْیَةَ الَّتِی کُنَّا فِیها» و از آن شهر پرس که ما در آن بودیم، «وَ الْعِیرَ الَّتِی أَقْبَلْنا فِیها» و ازین کاروان پرس که ما در آن آمدیم، «وَ إِنَّا لَصادِقُونَ (۸۲)» و ما راست مىگوییم.
«قالَ» گفت یعقوب، «بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً» بلکه تنهاى شما شما را کارى بر آراست و بکردید، «فَصَبْرٌ جَمِیلٌ» اکنون کار من شکیبایى است نیکو، «عَسَى اللَّهُ أَنْ یَأْتِیَنِی بِهِمْ جَمِیعاً» مگر که اللَّه تعالى با من آرد ایشان را هر سه، «إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ (۸۳)» که اللَّه تعالى دانایى است راست دان، راست کار.
«وَ تَوَلَّى عَنْهُمْ» و برگشت یعقوب از فرزندان خویش، «وَ قالَ یا أَسَفى عَلى یُوسُفَ» گفت اى دردا و اندوها بر یوسف، «وَ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ» و چشمهاى وى سپید گشت از گریستن باندوه، «فَهُوَ کَظِیمٌ (۸۴)» و او در آن اندوه خوار و بى طاقت.
«قالُوا تَاللَّهِ» فرزندان گفتند بخداى، «تَفْتَؤُا تَذْکُرُ یُوسُفَ» که هیچ بنخواهى آسود از یاد کرد یوسف، «حَتَّى تَکُونَ حَرَضاً» تا نیست شوى در غم وى بگداخته، «أَوْ تَکُونَ مِنَ الْهالِکِینَ (۸۵)» یا تباه شوى از تباه شدگان.
«لَ» گفت یعقوب، «َّما أَشْکُوا بَثِّی وَ حُزْنِی إِلَى اللَّهِ» من گله با او میگویم و اندوه خود باو بر مىدارم، «أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ (۸۶)» و از خدا آن دانم که شما ندانید.
«یا بَنِیَّ اذْهَبُوا» اى پسران من روید، «فَتَحَسَّسُوا مِنْ یُوسُفَ وَ أَخِیهِ» و جست و جوى کنید از یوسف و برادر او، «وَ لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ» و از فرج اللَّه تعالى و کار گشادن و آسایش رسانیدن او نومید مباشید، «إِنَّهُ لا یَیْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ» که نومید نبود از راحت فرستادن اللَّه تعالى، «إِلَّا الْقَوْمُ الْکافِرُونَ (۸۷)» مگر گروه کافران.
«فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَیْهِ» چون بر یوسف در شدند، «قالُوا یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ» گفتند اى عزیز، «مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ» رسید بما و کسان ما بیچارگى و تنگ دستى «وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ» و بضاعتى آوردیم سخت اندک، «فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ» فرماى تا پیمان تمام کیل طعام بما گزارند، «وَ تَصَدَّقْ عَلَیْنا» و بر ما صدقه کن، «إِنَّ اللَّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ (۸۸)» که اللَّه تعالى صدقهدهان را پاداش دهد.
«قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ وَ أَخِیهِ» یوسف گفت مىدانید که چه کردهاید با یوسف و برادر او، «إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ (۸۹)» آن گه که جوانان بودید و ندانستید.
«قالُوا أَ إِنَّکَ لَأَنْتَ یُوسُفُ» ایشان گفتند تو یوسفى، «قالَ أَنَا یُوسُفُ وَ هذا أَخِی» گفت من یوسفم و بنیامین برادر من، «قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَیْنا» اللَّه تعالى بر ما منّت نهاد و سپاس، «إِنَّهُ مَنْ یَتَّقِ وَ یَصْبِرْ» هر که بپرهیزد و بشکیبد، «فَإِنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ (۹۰)» اللَّه تعالى تباه نکند مزد نیکوکاران.
«قالُوا تَاللَّهِ» برادران گفتند بخداى، «لَقَدْ آثَرَکَ اللَّهُ عَلَیْنا» که خداى ترا بر ما بگزید، «وَ إِنْ کُنَّا لَخاطِئِینَ (۹۱)» و نیستیم ما مگر گناه کاران.
«قالَ لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ» یوسف گفت بر شما سرزنش نیست امروز، «یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ» بیامرزاد خداى شما را، «وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ (۹۲)» و او مهربانتر مهربانان است.
«وَ سْئَلِ الْقَرْیَةَ الَّتِی کُنَّا فِیها» و از آن شهر پرس که ما در آن بودیم، «وَ الْعِیرَ الَّتِی أَقْبَلْنا فِیها» و ازین کاروان پرس که ما در آن آمدیم، «وَ إِنَّا لَصادِقُونَ (۸۲)» و ما راست مىگوییم.
«قالَ» گفت یعقوب، «بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً» بلکه تنهاى شما شما را کارى بر آراست و بکردید، «فَصَبْرٌ جَمِیلٌ» اکنون کار من شکیبایى است نیکو، «عَسَى اللَّهُ أَنْ یَأْتِیَنِی بِهِمْ جَمِیعاً» مگر که اللَّه تعالى با من آرد ایشان را هر سه، «إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ (۸۳)» که اللَّه تعالى دانایى است راست دان، راست کار.
«وَ تَوَلَّى عَنْهُمْ» و برگشت یعقوب از فرزندان خویش، «وَ قالَ یا أَسَفى عَلى یُوسُفَ» گفت اى دردا و اندوها بر یوسف، «وَ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ» و چشمهاى وى سپید گشت از گریستن باندوه، «فَهُوَ کَظِیمٌ (۸۴)» و او در آن اندوه خوار و بى طاقت.
«قالُوا تَاللَّهِ» فرزندان گفتند بخداى، «تَفْتَؤُا تَذْکُرُ یُوسُفَ» که هیچ بنخواهى آسود از یاد کرد یوسف، «حَتَّى تَکُونَ حَرَضاً» تا نیست شوى در غم وى بگداخته، «أَوْ تَکُونَ مِنَ الْهالِکِینَ (۸۵)» یا تباه شوى از تباه شدگان.
«لَ» گفت یعقوب، «َّما أَشْکُوا بَثِّی وَ حُزْنِی إِلَى اللَّهِ» من گله با او میگویم و اندوه خود باو بر مىدارم، «أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ (۸۶)» و از خدا آن دانم که شما ندانید.
«یا بَنِیَّ اذْهَبُوا» اى پسران من روید، «فَتَحَسَّسُوا مِنْ یُوسُفَ وَ أَخِیهِ» و جست و جوى کنید از یوسف و برادر او، «وَ لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ» و از فرج اللَّه تعالى و کار گشادن و آسایش رسانیدن او نومید مباشید، «إِنَّهُ لا یَیْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ» که نومید نبود از راحت فرستادن اللَّه تعالى، «إِلَّا الْقَوْمُ الْکافِرُونَ (۸۷)» مگر گروه کافران.
«فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَیْهِ» چون بر یوسف در شدند، «قالُوا یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ» گفتند اى عزیز، «مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ» رسید بما و کسان ما بیچارگى و تنگ دستى «وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ» و بضاعتى آوردیم سخت اندک، «فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ» فرماى تا پیمان تمام کیل طعام بما گزارند، «وَ تَصَدَّقْ عَلَیْنا» و بر ما صدقه کن، «إِنَّ اللَّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ (۸۸)» که اللَّه تعالى صدقهدهان را پاداش دهد.
«قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ وَ أَخِیهِ» یوسف گفت مىدانید که چه کردهاید با یوسف و برادر او، «إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ (۸۹)» آن گه که جوانان بودید و ندانستید.
«قالُوا أَ إِنَّکَ لَأَنْتَ یُوسُفُ» ایشان گفتند تو یوسفى، «قالَ أَنَا یُوسُفُ وَ هذا أَخِی» گفت من یوسفم و بنیامین برادر من، «قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَیْنا» اللَّه تعالى بر ما منّت نهاد و سپاس، «إِنَّهُ مَنْ یَتَّقِ وَ یَصْبِرْ» هر که بپرهیزد و بشکیبد، «فَإِنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ (۹۰)» اللَّه تعالى تباه نکند مزد نیکوکاران.
«قالُوا تَاللَّهِ» برادران گفتند بخداى، «لَقَدْ آثَرَکَ اللَّهُ عَلَیْنا» که خداى ترا بر ما بگزید، «وَ إِنْ کُنَّا لَخاطِئِینَ (۹۱)» و نیستیم ما مگر گناه کاران.
«قالَ لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ» یوسف گفت بر شما سرزنش نیست امروز، «یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ» بیامرزاد خداى شما را، «وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ (۹۲)» و او مهربانتر مهربانان است.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۱۱ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هذا» ببرید این پیراهن من، «فَأَلْقُوهُ عَلى وَجْهِ أَبِی» آن را بر روى پدر من افکنید، «یَأْتِ بَصِیراً» تا با بینایى آید، «وَ أْتُونِی بِأَهْلِکُمْ أَجْمَعِینَ (۹۳)» و کسان خویش همه بمن آرید.«وَ لَمَّا فَصَلَتِ الْعِیرُ» چون کاروان گسسته گشت از مصر، «قالَ أَبُوهُمْ» پدر ایشان یعقوب گفت، «إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ» من بوى یوسف مىیابم، «لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ (۹۴)» اگر شما مرا نادان و نابکار گوى نخوانید.
«قالُوا تَاللَّهِ» گفتند بخداى، «إِنَّکَ لَفِی ضَلالِکَ الْقَدِیمِ (۹۵)» که توهم بر آن محنت دیرینهاى.
«فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِیرُ» چون بشارت دهنده آمد، «أَلْقاهُ عَلى وَجْهِهِ» پیراهن را بر روى پدر افکند، «فَارْتَدَّ بَصِیراً» و پدر به بوى پیراهن بینا گشت، «قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ» گفت نه من شما را مىگفتم، «إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ (۹۶)» که من از خداى آن دانم که شما ندانید.
«قالُوا یا أَبانَا» گفتند اى پدر ما، «اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا» آمرزش خواه گناهان ما را، «إِنَّا کُنَّا خاطِئِینَ (۹۷)» که ما بد کردیم.
«قالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَکُمْ رَبِّی» گفت آرى آمرزش خواهم شما را از خداوند خویش، «إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ (۹۸)» که اللَّه تعالى عیب پوش است مهربان.
«فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى یُوسُفَ» چون بر یوسف در شدند، «آوى إِلَیْهِ أَبَوَیْهِ» پدر را و خاله را با خود آورد، «وَ قالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِینَ (۹۹)» و گفت در آئید در مصر ایمن ان شاء اللَّه.
«وَ رَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَى الْعَرْشِ» و پدر را و خاله را بر تخت ملک خود برد، «وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً» و همگان وى را بسجود افتادند، «وَ قالَ یا أَبَتِ» و گفت اى پدر، «هذا تَأْوِیلُ رُءْیایَ مِنْ قَبْلُ» این سرانجام آن خواب منست که دیده بودم ازین پیش، «قَدْ جَعَلَها رَبِّی حَقًّا» خداوند من آن را راست کرد، «وَ قَدْ أَحْسَنَ بِی» و نیکویى کرد با من، «إِذْ أَخْرَجَنِی مِنَ السِّجْنِ» که مرا از زندان بیرون آورد، «وَ جاءَ بِکُمْ مِنَ الْبَدْوِ» و شما را از بادیه بمن آورد، «مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّیْطانُ» پس آن تباهى و آغالش که دیو افکند، «بَیْنِی وَ بَیْنَ إِخْوَتِی» میان من و میان برادران من، «إِنَّ رَبِّی لَطِیفٌ لِما یَشاءُ» خداوند من باریک دانست و دوربین کارى را که خواهد، «إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ (۱۰۰)» و داناى است راست دان راست کار.
«قالُوا تَاللَّهِ» گفتند بخداى، «إِنَّکَ لَفِی ضَلالِکَ الْقَدِیمِ (۹۵)» که توهم بر آن محنت دیرینهاى.
«فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِیرُ» چون بشارت دهنده آمد، «أَلْقاهُ عَلى وَجْهِهِ» پیراهن را بر روى پدر افکند، «فَارْتَدَّ بَصِیراً» و پدر به بوى پیراهن بینا گشت، «قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ» گفت نه من شما را مىگفتم، «إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ (۹۶)» که من از خداى آن دانم که شما ندانید.
«قالُوا یا أَبانَا» گفتند اى پدر ما، «اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا» آمرزش خواه گناهان ما را، «إِنَّا کُنَّا خاطِئِینَ (۹۷)» که ما بد کردیم.
«قالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَکُمْ رَبِّی» گفت آرى آمرزش خواهم شما را از خداوند خویش، «إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ (۹۸)» که اللَّه تعالى عیب پوش است مهربان.
«فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى یُوسُفَ» چون بر یوسف در شدند، «آوى إِلَیْهِ أَبَوَیْهِ» پدر را و خاله را با خود آورد، «وَ قالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِینَ (۹۹)» و گفت در آئید در مصر ایمن ان شاء اللَّه.
«وَ رَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَى الْعَرْشِ» و پدر را و خاله را بر تخت ملک خود برد، «وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً» و همگان وى را بسجود افتادند، «وَ قالَ یا أَبَتِ» و گفت اى پدر، «هذا تَأْوِیلُ رُءْیایَ مِنْ قَبْلُ» این سرانجام آن خواب منست که دیده بودم ازین پیش، «قَدْ جَعَلَها رَبِّی حَقًّا» خداوند من آن را راست کرد، «وَ قَدْ أَحْسَنَ بِی» و نیکویى کرد با من، «إِذْ أَخْرَجَنِی مِنَ السِّجْنِ» که مرا از زندان بیرون آورد، «وَ جاءَ بِکُمْ مِنَ الْبَدْوِ» و شما را از بادیه بمن آورد، «مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّیْطانُ» پس آن تباهى و آغالش که دیو افکند، «بَیْنِی وَ بَیْنَ إِخْوَتِی» میان من و میان برادران من، «إِنَّ رَبِّی لَطِیفٌ لِما یَشاءُ» خداوند من باریک دانست و دوربین کارى را که خواهد، «إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ (۱۰۰)» و داناى است راست دان راست کار.
رشیدالدین میبدی : ۲۹- سورة العنکبوت- مکّیّة
۱ - النوبة الاولى
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام خداوند فراخ بخشایش مهربان.
الم (۱) منم خداوند اللَّه نام داناتر دانا بهر کس و هر چیز و هر هنگام.
أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا. پنداشتند مردمان که ایشان را بگذارند، أَنْ یَقُولُوا آمَنَّا تا میگویند که بگرویدیم، وَ هُمْ لا یُفْتَنُونَ (۲) و ایشان را بنهآزمایند.
وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ بیازمودیم ایشان را که پیش ازینان بودند، فَلَیَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِینَ صَدَقُوا ناچاره اللَّه آزماید تا ببیند ایشان که راست میگویند، وَ لَیَعْلَمَنَّ الْکاذِبِینَ (۳) و ببیند ایشان را که دروغ میگویند.
أَمْ حَسِبَ الَّذِینَ یَعْمَلُونَ السَّیِّئاتِ مىپندارند اینان که بدیها میکنند، أَنْ یَسْبِقُونا که از ما پیشند و بر ما بگذرند،، ساءَ ما یَحْکُمُونَ (۴) بد حکمى که میکنند.
مَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ اللَّهِ هر که مىترسد از رستاخیز و رسیدن او بر اللَّه و پاداش دادن او، فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ تا بداند که هنگام داورى داشتن و پاداش دادن او آمدنى است. وَ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ (۵) و اوست شنوا و دانا.
وَ مَنْ جاهَدَ و هر که باز کوشد فَإِنَّما یُجاهِدُ لِنَفْسِهِ خویشتن را با کوشد إِنَّ اللَّهَ لَغَنِیٌّ عَنِ الْعالَمِینَ (۶) که اللَّه بىنیازست از همه جهانیان،.
وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ ایشان که بگرویدند و کارهاى نیک کردند، لَنُکَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَیِّئاتِهِمْ بستریم از ایشان و ناپیدا کنیم بدیهاى ایشان، وَ لَنَجْزِیَنَّهُمْ، و پاداش دهیم ایشان را، أَحْسَنَ الَّذِی کانُوا یَعْمَلُونَ (۷) بر نیکوتر کارى که میکردند.
وَ وَصَّیْنَا الْإِنْسانَ اندرز کردیم مردم را، بِوالِدَیْهِ حُسْناً به پدر و مادر که با ایشان نیکویى کن، وَ إِنْ جاهَداکَ لِتُشْرِکَ بِی و اگر باز کوشند با تو بر آن که انباز گیرند با من، ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ چیزى که تو دانى که مرا نه انباز است، فَلا تُطِعْهُما ایشان را فرمان مبر، إِلَیَّ مَرْجِعُکُمْ بازگشت شما با من است، فَأُنَبِّئُکُمْ بِما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (۸) تا بخبر کنم شما را به پاداش آنچه میکردید.
وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ و ایشان که بگرویدند و کارهاى نیک کردند، لَنُدْخِلَنَّهُمْ فِی الصَّالِحِینَ (۹) نامهاى ایشان در نیکان کنیم و ایشان را در عداد شایستگان کنیم.
وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ و از مردمان کس است که میگوید بگرویدیم بخداى، فَإِذا أُوذِیَ فِی اللَّهِ و هر گه که رنج نمایند او را از بهر خداى جَعَلَ فِتْنَةَ النَّاسِ کَعَذابِ اللَّهِ آن رنج نمودن و عذاب کردن مردمان چون عذاب اللَّه داند وَ لَئِنْ جاءَ نَصْرٌ مِنْ رَبِّکَ و اگر یارى رسد و نصرتى آید از خداوند تو که بسر ایشان رسى و بر ایشان قادر شوى لَیَقُولُنَّ إِنَّا کُنَّا مَعَکُمْ گویند ما با شما بودیم.
أَ وَ لَیْسَ اللَّهُ بِأَعْلَمَ بِما فِی صُدُورِ الْعالَمِینَ (۱۰) اللَّه داناتر دانایى است بآنچه در دل جهانیانست.
وَ لَیَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا و ناچاره بر خواهد رسید اللَّه و تا بیند که آن کیست که بگروید وَ لَیَعْلَمَنَّ الْمُنافِقِینَ (۱۱) و بیند که آن کهاند که دورویاناند.
وَ قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا لِلَّذِینَ آمَنُوا کافران گفتند فرا گرویدگان، اتَّبِعُوا سَبِیلَنا بر راه و بر کیش ما روید وَ لْنَحْمِلْ خَطایاکُمْ و ما گناهان شما همه برداریم وَ ما هُمْ بِحامِلِینَ مِنْ خَطایاهُمْ مِنْ شَیْءٍ و ایشان از گناهان ایشان هیچ چیز برندارند، إِنَّهُمْ لَکاذِبُونَ (۱۲) ایشان دروغ میگویند.
وَ لَیَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ ناچاره که بارهاى گناهان خویش برمیدارند وَ أَثْقالًا مَعَ أَثْقالِهِمْ و بارهاى بیراه کردگان خویش وَ لَیُسْئَلُنَّ یَوْمَ الْقِیامَةِ و ایشان را بپرسند روز رستاخیز عَمَّا کانُوا یَفْتَرُونَ (۱۳) از دروغها که میگفتند.
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ فرستادیم نوح را بقوم او فَلَبِثَ فِیهِمْ درنگ کرد در میان ایشان، أَلْفَ سَنَةٍ إِلَّا خَمْسِینَ عاماً هزار سال کم پنجاه سال فَأَخَذَهُمُ الطُّوفانُ فرا گرفت ایشان را طوفان وَ هُمْ ظالِمُونَ (۱۴) و ستمکاران ایشان بودند.
فَأَنْجَیْناهُ وَ أَصْحابَ السَّفِینَةِ برهانیدیم او را و ایشان که در کشتى بودند وَ جَعَلْناها آیَةً لِلْعالَمِینَ (۱۵) و نشان گذاشتیم آن را تا جهان بود جهانیان را.
وَ إِبْراهِیمَ إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ و فرستادیم ابراهیم را آن گه که گفت قوم خویش را اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اتَّقُوهُ اللَّه را پرستید و بپرهیزید از عذاب او ذلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ آن به شما را إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (۱۶) اگر میدانید.
إِنَّما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْثاناً این چه مىپرستید فرود از اللَّه بتان است، وَ تَخْلُقُونَ إِفْکاً و کاریست که شما در میگیرید و شما مىسازید و مىتراشید بدروغ، إِنَّ الَّذِینَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ اینان که مىپرستید فرود از اللَّه، لا یَمْلِکُونَ لَکُمْ رِزْقاً شما را روزى ندادند و بر آن توانا نهاند، فَابْتَغُوا عِنْدَ اللَّهِ الرِّزْقَ بنزدیک اللَّه روزى جویید وَ اعْبُدُوهُ و او را پرستید وَ اشْکُرُوا لَهُ و او را آزادى کنید إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ (۱۷) با او خواهند برد شما را.
وَ إِنْ تُکَذِّبُوا و اگر دروغزن گیرید، فَقَدْ کَذَّبَ أُمَمٌ مِنْ قَبْلِکُمْ دروغزن گرفت گروهانى پیش از شما، وَ ما عَلَى الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلاغُ الْمُبِینُ (۱۸) و نیست بر فرستاده مگر پیغام رسانیدن آشکارا.
الم (۱) منم خداوند اللَّه نام داناتر دانا بهر کس و هر چیز و هر هنگام.
أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا. پنداشتند مردمان که ایشان را بگذارند، أَنْ یَقُولُوا آمَنَّا تا میگویند که بگرویدیم، وَ هُمْ لا یُفْتَنُونَ (۲) و ایشان را بنهآزمایند.
وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ بیازمودیم ایشان را که پیش ازینان بودند، فَلَیَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِینَ صَدَقُوا ناچاره اللَّه آزماید تا ببیند ایشان که راست میگویند، وَ لَیَعْلَمَنَّ الْکاذِبِینَ (۳) و ببیند ایشان را که دروغ میگویند.
أَمْ حَسِبَ الَّذِینَ یَعْمَلُونَ السَّیِّئاتِ مىپندارند اینان که بدیها میکنند، أَنْ یَسْبِقُونا که از ما پیشند و بر ما بگذرند،، ساءَ ما یَحْکُمُونَ (۴) بد حکمى که میکنند.
مَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ اللَّهِ هر که مىترسد از رستاخیز و رسیدن او بر اللَّه و پاداش دادن او، فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ تا بداند که هنگام داورى داشتن و پاداش دادن او آمدنى است. وَ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ (۵) و اوست شنوا و دانا.
وَ مَنْ جاهَدَ و هر که باز کوشد فَإِنَّما یُجاهِدُ لِنَفْسِهِ خویشتن را با کوشد إِنَّ اللَّهَ لَغَنِیٌّ عَنِ الْعالَمِینَ (۶) که اللَّه بىنیازست از همه جهانیان،.
وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ ایشان که بگرویدند و کارهاى نیک کردند، لَنُکَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَیِّئاتِهِمْ بستریم از ایشان و ناپیدا کنیم بدیهاى ایشان، وَ لَنَجْزِیَنَّهُمْ، و پاداش دهیم ایشان را، أَحْسَنَ الَّذِی کانُوا یَعْمَلُونَ (۷) بر نیکوتر کارى که میکردند.
وَ وَصَّیْنَا الْإِنْسانَ اندرز کردیم مردم را، بِوالِدَیْهِ حُسْناً به پدر و مادر که با ایشان نیکویى کن، وَ إِنْ جاهَداکَ لِتُشْرِکَ بِی و اگر باز کوشند با تو بر آن که انباز گیرند با من، ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ چیزى که تو دانى که مرا نه انباز است، فَلا تُطِعْهُما ایشان را فرمان مبر، إِلَیَّ مَرْجِعُکُمْ بازگشت شما با من است، فَأُنَبِّئُکُمْ بِما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (۸) تا بخبر کنم شما را به پاداش آنچه میکردید.
وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ و ایشان که بگرویدند و کارهاى نیک کردند، لَنُدْخِلَنَّهُمْ فِی الصَّالِحِینَ (۹) نامهاى ایشان در نیکان کنیم و ایشان را در عداد شایستگان کنیم.
وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ و از مردمان کس است که میگوید بگرویدیم بخداى، فَإِذا أُوذِیَ فِی اللَّهِ و هر گه که رنج نمایند او را از بهر خداى جَعَلَ فِتْنَةَ النَّاسِ کَعَذابِ اللَّهِ آن رنج نمودن و عذاب کردن مردمان چون عذاب اللَّه داند وَ لَئِنْ جاءَ نَصْرٌ مِنْ رَبِّکَ و اگر یارى رسد و نصرتى آید از خداوند تو که بسر ایشان رسى و بر ایشان قادر شوى لَیَقُولُنَّ إِنَّا کُنَّا مَعَکُمْ گویند ما با شما بودیم.
أَ وَ لَیْسَ اللَّهُ بِأَعْلَمَ بِما فِی صُدُورِ الْعالَمِینَ (۱۰) اللَّه داناتر دانایى است بآنچه در دل جهانیانست.
وَ لَیَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا و ناچاره بر خواهد رسید اللَّه و تا بیند که آن کیست که بگروید وَ لَیَعْلَمَنَّ الْمُنافِقِینَ (۱۱) و بیند که آن کهاند که دورویاناند.
وَ قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا لِلَّذِینَ آمَنُوا کافران گفتند فرا گرویدگان، اتَّبِعُوا سَبِیلَنا بر راه و بر کیش ما روید وَ لْنَحْمِلْ خَطایاکُمْ و ما گناهان شما همه برداریم وَ ما هُمْ بِحامِلِینَ مِنْ خَطایاهُمْ مِنْ شَیْءٍ و ایشان از گناهان ایشان هیچ چیز برندارند، إِنَّهُمْ لَکاذِبُونَ (۱۲) ایشان دروغ میگویند.
وَ لَیَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ ناچاره که بارهاى گناهان خویش برمیدارند وَ أَثْقالًا مَعَ أَثْقالِهِمْ و بارهاى بیراه کردگان خویش وَ لَیُسْئَلُنَّ یَوْمَ الْقِیامَةِ و ایشان را بپرسند روز رستاخیز عَمَّا کانُوا یَفْتَرُونَ (۱۳) از دروغها که میگفتند.
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ فرستادیم نوح را بقوم او فَلَبِثَ فِیهِمْ درنگ کرد در میان ایشان، أَلْفَ سَنَةٍ إِلَّا خَمْسِینَ عاماً هزار سال کم پنجاه سال فَأَخَذَهُمُ الطُّوفانُ فرا گرفت ایشان را طوفان وَ هُمْ ظالِمُونَ (۱۴) و ستمکاران ایشان بودند.
فَأَنْجَیْناهُ وَ أَصْحابَ السَّفِینَةِ برهانیدیم او را و ایشان که در کشتى بودند وَ جَعَلْناها آیَةً لِلْعالَمِینَ (۱۵) و نشان گذاشتیم آن را تا جهان بود جهانیان را.
وَ إِبْراهِیمَ إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ و فرستادیم ابراهیم را آن گه که گفت قوم خویش را اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اتَّقُوهُ اللَّه را پرستید و بپرهیزید از عذاب او ذلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ آن به شما را إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (۱۶) اگر میدانید.
إِنَّما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْثاناً این چه مىپرستید فرود از اللَّه بتان است، وَ تَخْلُقُونَ إِفْکاً و کاریست که شما در میگیرید و شما مىسازید و مىتراشید بدروغ، إِنَّ الَّذِینَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ اینان که مىپرستید فرود از اللَّه، لا یَمْلِکُونَ لَکُمْ رِزْقاً شما را روزى ندادند و بر آن توانا نهاند، فَابْتَغُوا عِنْدَ اللَّهِ الرِّزْقَ بنزدیک اللَّه روزى جویید وَ اعْبُدُوهُ و او را پرستید وَ اشْکُرُوا لَهُ و او را آزادى کنید إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ (۱۷) با او خواهند برد شما را.
وَ إِنْ تُکَذِّبُوا و اگر دروغزن گیرید، فَقَدْ کَذَّبَ أُمَمٌ مِنْ قَبْلِکُمْ دروغزن گرفت گروهانى پیش از شما، وَ ما عَلَى الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلاغُ الْمُبِینُ (۱۸) و نیست بر فرستاده مگر پیغام رسانیدن آشکارا.
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۷۴
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۳
سعدالدین وراوینی : باب سیوم
در ملک اردشیر و دانایِ مهران به
ملکزاده گفت: شنیدم که شاه اردشیر که بر قدماءِ ملوک و عظماءِ سلاطین بخصایصِ عدل و احسان متقدّم بود و مادرِ روزگار بفرزانگی او فرزندی نزاد، دختری داشت چنان پاکیزه پیکر که هرک در بشرهٔ او نگاه کردی، مَا هَذَا بَشَراً، بر زبان راندی و هرک لحظهٔکرشمهٔ الحاظِ او بدیدی، اَفَسِحرٌ هذَا، برخواندی. صورتی که مثلِ آن بر تختهٔ مخیّله نقش نتوان کرد، جمالی که نظر در آینهٔ تصوّر نظیر آن نبیند.
روانش خرد بود و تن جان پاک
تو گوئی که بهره ندارد ز خاک
رخش همچو باغی در اردیبهشت
ببالایِ او سرو دهقان نکشت
ماه روئی که آفتاب از روزنِ ایوانش دزدیده بنظّارهٔ او آمدی و زحل پاسبانیِ سراپردهٔ عصمتِ او کردی، جز دستِ شانه بزلفش نرسیده بود و جز چشمِ آینه جمالش ندیده. هنوز درجِ بلورینش مهرِ عذرت داشت و عذارِ سیمینش نقابِ صیانت.
غَزَالٌ لَهُ مَرعیً مِنَ القَلبِ مَخصِبٌ
وَ ظِلٌّ صَفیقُ الجَانِبَینِ ظَلِیلُ
فَکَالشَّمسِ تَغشَی النَّاظِرینَ بِنُورِهَا
وَ لَیسَ إِلَیهَا لِلأَکَفِّ سَبیلُ
چون بمرتبهٔ بلوغ رسید، اشرافِ ملوک را از اطرافِ جهان بخطبتِ او جواذبِ رغبت در کار آمد و گوشهٔ مقنعهٔ او سایه بر هیچ کلهداری نمی انداخت، تا روزگاری دراز برآمدع ، وَالبَیضُ قَد عَنِسَت وَ طَالَ جِرَاؤُهَا. روزی شاه گفت: ای دختر، دانی که شوی آرایشِ زنانست و صوانِ حال و پیرایهٔ روزگار ایشان و اگرچ تو فخرِ امّهات و آبائی از شوهر ابا کردن و تأنّق و تأبّی زیادت نمودن درین باب از صواب دور مینماید و طول المکثِ دختران در خانهٔ پدران بدان آبِ زلال مشبّهست که در آبگیر زیاده از عادت بماند، ناچار رایحهٔ آن از نتنی خالی نباشد و صاحب شریعت که در مغبّهٔ حال آفتِ آن بشناخت، مرک را بحال ایشان لایقتر از زندگانی شمرد و گفت: صَلَواتُ اللهِ وَ سَلَامُهُ عَلَیهِ: نِعمَ الخَتَنُ القَبرُ ، و نغز گفت آنک گفت:
کرا در پسِ پرده دختر بود
اگر تاج دارد، بد اختر بود
اولیتر آنست که رضا دهی تا ترا بفلان پادشاهزاده دهم که کفاءَت حسب و نسب دارد و خاطر از اندیشهٔ تو فارغ گردانم. دختر گفت: اَلبَنَاتُ مِحَنٌ وَ البَنُونَ نِعَمٌ فَالمِحَنُ مُثابٌ عَلَیهَا وَالنِّعَمُ مُسئُولٌ عَنهَا ، پسران نعمتاند و نعمت این جهانی سببِ حساب و بازخواست باشد و دختران محنتاند و محنت این جهانی مظنّهٔ مغفرت و ثواب، و پدران را بر آن صبر کردن و با سختیِ آن ساختن مِن حَیثُ العَقلِ وَالشَّرعِ لازمست و امعانِ نظر در دادن دختر بشوهر و گزیدنِ داماد شرط؛ و حقِّ ولایت و اجبار که پدران را اثبات فرمود هم بجهتِ کمال شفقت پدری و فرزندی دان که بر احتیاط و استقصا در طلبِ مصالح دختران باعث بود و شوهر که نه در خوردِ زن باشد، ناکرده اولیتر و فرزند نه روزبه زاید، نابوده بهتر. اگر کفاءَت بملک و مال میجوئی، از کفایت دورست؛ بهم کفویِ من کسی شاید که آنچ او دارد، در جهان زوال نبیند و نقصان نپذیرد که مال اگرچ بسیار باشد، اینجا در معرضِ تلفست و بر گذارِ سیلِ حادث و وارث و آنجا از ثمرهٔ منفعت خالی و نسب اینجا بی ضمیمهٔ حسب خود در حسابِ عقل نیاید و آنجا از فایدهٔ اعتبار معطّل ، فَلَا اَنسَابَ بَینَهُم یَومَئِذٍ. شهریار گفت: تو ملکزادهٔ، جفت تو از فرزندانِ ملوک شاید ع، وَ حُسنُ اللَّآلِی فِی النِّظَامِ ازدِوَاجُها. دختر گفت: پادشاه کسی بود که بر خود و غیرِ خود فرمان دهد. ملک گفت: آنک این صفت دارد کیست؟ دختر گفت: آنک آزو خشم را زیر پایِ عقل مالیده دارد، بر خود فرمان دهست و آنک از عیب جستنِ دیگران اعراض کند تا عیبِ او نجویند، بر خود و بر غیرِ خود فرمان دهست. پس ملک در طلبِ چنین مردی روزگار دراز متفحّص میبود تا نشان دادند که شخصی مستجمع این خصال و متحلّی بدین خصایص از زخارفِ دنیا اعراض کرده و عرضِ خود را از رذایلِ اوصافی که در نظرِ حکمت تا خوب نماید. صیانت داده و بضاعتِ دانش را سرمایهٔ سعادت ساخته، نام او دانایِ مهرانبه، بفلان شهر مقیمست. رایِ ملک و دختر بر آن قرار گرفت که او را بدان شخص دهند. کس بدو فرستاد و این تراضی از جانبین حاصل آمد. خطبهٔ کاوین بخواندند و دختر را از حجرهٔ صون و عفاف بحجلهٔ زفافِ شوهر فرستادند. چون روزی چند برآمد، ملک از حالِ دختر و داماد بحث کرد و از محاسنِ و مقابحِ خلق و خلقِ شوهر یک بیک پرسید؛ بحقیقت بدانست که مقارنهٔ ایشان از تثلیثِ سعدین مسعودتر بود و از اتّصالِ نیّرین باوج و شرف محمودتر و طعمِ وفاق هر دو عِندَ ذَوَاقِ العُسَیلَهِٔ بر مذاقِ یکدیگر افتادست و روزگار از آن موافقت و مطابقت وَافَقَ شَنٌّ طَبَقَهَٔ برایشان خوانده. روزی اردشیر بحکم تقاضایِ مهرِ فرزندی و پیوندِ پدری برخاست و بخانهٔ دختر شد و ازو بپرسید که با شوهر چگونه میسازی و طریقِ تعیّش در میانه برضای یکدیگر مقرون هست یا نی؟ دختر گفت: من بهر آنچ از اخلاق و عاداتِ او مشاهدت میکنم، راضیام، هیچ نفرتی و نَبوَتی ازونیست، الّا از آنچ خوردنی و پوشیدنی و گستردنی همه در یکجای مینهد و آن از ترتیب و صواب دور مینماید. شاه گفت: اگر من از وی التماس کنم که این رسمِ نامعهود بگذارد، شاید. دختر گفت: بلی.
روانش خرد بود و تن جان پاک
تو گوئی که بهره ندارد ز خاک
رخش همچو باغی در اردیبهشت
ببالایِ او سرو دهقان نکشت
ماه روئی که آفتاب از روزنِ ایوانش دزدیده بنظّارهٔ او آمدی و زحل پاسبانیِ سراپردهٔ عصمتِ او کردی، جز دستِ شانه بزلفش نرسیده بود و جز چشمِ آینه جمالش ندیده. هنوز درجِ بلورینش مهرِ عذرت داشت و عذارِ سیمینش نقابِ صیانت.
غَزَالٌ لَهُ مَرعیً مِنَ القَلبِ مَخصِبٌ
وَ ظِلٌّ صَفیقُ الجَانِبَینِ ظَلِیلُ
فَکَالشَّمسِ تَغشَی النَّاظِرینَ بِنُورِهَا
وَ لَیسَ إِلَیهَا لِلأَکَفِّ سَبیلُ
چون بمرتبهٔ بلوغ رسید، اشرافِ ملوک را از اطرافِ جهان بخطبتِ او جواذبِ رغبت در کار آمد و گوشهٔ مقنعهٔ او سایه بر هیچ کلهداری نمی انداخت، تا روزگاری دراز برآمدع ، وَالبَیضُ قَد عَنِسَت وَ طَالَ جِرَاؤُهَا. روزی شاه گفت: ای دختر، دانی که شوی آرایشِ زنانست و صوانِ حال و پیرایهٔ روزگار ایشان و اگرچ تو فخرِ امّهات و آبائی از شوهر ابا کردن و تأنّق و تأبّی زیادت نمودن درین باب از صواب دور مینماید و طول المکثِ دختران در خانهٔ پدران بدان آبِ زلال مشبّهست که در آبگیر زیاده از عادت بماند، ناچار رایحهٔ آن از نتنی خالی نباشد و صاحب شریعت که در مغبّهٔ حال آفتِ آن بشناخت، مرک را بحال ایشان لایقتر از زندگانی شمرد و گفت: صَلَواتُ اللهِ وَ سَلَامُهُ عَلَیهِ: نِعمَ الخَتَنُ القَبرُ ، و نغز گفت آنک گفت:
کرا در پسِ پرده دختر بود
اگر تاج دارد، بد اختر بود
اولیتر آنست که رضا دهی تا ترا بفلان پادشاهزاده دهم که کفاءَت حسب و نسب دارد و خاطر از اندیشهٔ تو فارغ گردانم. دختر گفت: اَلبَنَاتُ مِحَنٌ وَ البَنُونَ نِعَمٌ فَالمِحَنُ مُثابٌ عَلَیهَا وَالنِّعَمُ مُسئُولٌ عَنهَا ، پسران نعمتاند و نعمت این جهانی سببِ حساب و بازخواست باشد و دختران محنتاند و محنت این جهانی مظنّهٔ مغفرت و ثواب، و پدران را بر آن صبر کردن و با سختیِ آن ساختن مِن حَیثُ العَقلِ وَالشَّرعِ لازمست و امعانِ نظر در دادن دختر بشوهر و گزیدنِ داماد شرط؛ و حقِّ ولایت و اجبار که پدران را اثبات فرمود هم بجهتِ کمال شفقت پدری و فرزندی دان که بر احتیاط و استقصا در طلبِ مصالح دختران باعث بود و شوهر که نه در خوردِ زن باشد، ناکرده اولیتر و فرزند نه روزبه زاید، نابوده بهتر. اگر کفاءَت بملک و مال میجوئی، از کفایت دورست؛ بهم کفویِ من کسی شاید که آنچ او دارد، در جهان زوال نبیند و نقصان نپذیرد که مال اگرچ بسیار باشد، اینجا در معرضِ تلفست و بر گذارِ سیلِ حادث و وارث و آنجا از ثمرهٔ منفعت خالی و نسب اینجا بی ضمیمهٔ حسب خود در حسابِ عقل نیاید و آنجا از فایدهٔ اعتبار معطّل ، فَلَا اَنسَابَ بَینَهُم یَومَئِذٍ. شهریار گفت: تو ملکزادهٔ، جفت تو از فرزندانِ ملوک شاید ع، وَ حُسنُ اللَّآلِی فِی النِّظَامِ ازدِوَاجُها. دختر گفت: پادشاه کسی بود که بر خود و غیرِ خود فرمان دهد. ملک گفت: آنک این صفت دارد کیست؟ دختر گفت: آنک آزو خشم را زیر پایِ عقل مالیده دارد، بر خود فرمان دهست و آنک از عیب جستنِ دیگران اعراض کند تا عیبِ او نجویند، بر خود و بر غیرِ خود فرمان دهست. پس ملک در طلبِ چنین مردی روزگار دراز متفحّص میبود تا نشان دادند که شخصی مستجمع این خصال و متحلّی بدین خصایص از زخارفِ دنیا اعراض کرده و عرضِ خود را از رذایلِ اوصافی که در نظرِ حکمت تا خوب نماید. صیانت داده و بضاعتِ دانش را سرمایهٔ سعادت ساخته، نام او دانایِ مهرانبه، بفلان شهر مقیمست. رایِ ملک و دختر بر آن قرار گرفت که او را بدان شخص دهند. کس بدو فرستاد و این تراضی از جانبین حاصل آمد. خطبهٔ کاوین بخواندند و دختر را از حجرهٔ صون و عفاف بحجلهٔ زفافِ شوهر فرستادند. چون روزی چند برآمد، ملک از حالِ دختر و داماد بحث کرد و از محاسنِ و مقابحِ خلق و خلقِ شوهر یک بیک پرسید؛ بحقیقت بدانست که مقارنهٔ ایشان از تثلیثِ سعدین مسعودتر بود و از اتّصالِ نیّرین باوج و شرف محمودتر و طعمِ وفاق هر دو عِندَ ذَوَاقِ العُسَیلَهِٔ بر مذاقِ یکدیگر افتادست و روزگار از آن موافقت و مطابقت وَافَقَ شَنٌّ طَبَقَهَٔ برایشان خوانده. روزی اردشیر بحکم تقاضایِ مهرِ فرزندی و پیوندِ پدری برخاست و بخانهٔ دختر شد و ازو بپرسید که با شوهر چگونه میسازی و طریقِ تعیّش در میانه برضای یکدیگر مقرون هست یا نی؟ دختر گفت: من بهر آنچ از اخلاق و عاداتِ او مشاهدت میکنم، راضیام، هیچ نفرتی و نَبوَتی ازونیست، الّا از آنچ خوردنی و پوشیدنی و گستردنی همه در یکجای مینهد و آن از ترتیب و صواب دور مینماید. شاه گفت: اگر من از وی التماس کنم که این رسمِ نامعهود بگذارد، شاید. دختر گفت: بلی.
سعدالدین وراوینی : باب ششم
داستانِ بچّهٔ زاغ با زاغ
زروی گفت: شنیدم که زاغی را دختری بود پاکیزه خلقت که در جلوهگاهِ جمالِ خویش طاوس را خیره کردی و در پردهٔ تعزّز و آشیانهٔ تعذّر مهر نگینِ عذرتش این نقش داشتی :
رخم مخواه که خرشید راست در حقّه
لبم محوی که سیمرغ راست در منقار
مرغان در هر چمنی بلبلصفت نوایِ او زدندی و بلبلهوار در چمانه بشادیِ جمال او خوردندی. بومی را مگر سودایِ آن برخاست که آن طاقِ خوبان را جفتِ خویش گرداند، دلّالهٔ بمادرش فرستاد او را خواستاری کرد. زاغ دختر را پیش خواند و گفت : ای فرزند، اشراف از اطراف بماروی نهادهاند و بخطبت و رغبتِ تو تنازع و تزاحم میرود، لیکن میخواهم که ترا بشوهری دهم، چنانک فرمان پذیر و زیردست تو بود و پای از اندازهٔ گلیمِ خویش زیادت نکشد. امروز بومی باستدعا کس فرستادست، اگر برضایِ تو مقرون میافتد، از همه او لایقتر، چه بهر ناکامی که از تو بیند، تن دردهد، هم بخدمت و مراعاتِ تو ملجأ تواند بود و هم بحکم و فرمانِ تو ملجم چون فاخته بطوقِ معنبر ننازد و چون هدهد بتاجِ مرصّع سر نفرازد و چون کبوتر دعویِ علوِّ نسب نکند و چون همای عالمیان را بفرِّسایهٔ خویش محتاج نداند ، یَرضَی بِضِیقِ عُشِّهِ وَ یَقنَعُ بِضَنکِ عَیشِهِ ؛ اگر با او بازی شکر گوید و اگرش بسوزی، برگِ شکایت ندارد .
لِکُلٍّ مِنَ الاَیَّامِ عِندِیَ عَادَهٌٔ
فَاِن سَاءَنِی صَبرٌ وَ اِن سَرَّ نِی شُکرُ
زاغ بچّه گفت: ای مادر، نیکو گفتی و درین سخن آسودگی و فراغِ خاطر من میطلبی، لیکن شوهری که من او را زدن و راندن توانم، در میانِ مرغان چه مقدار دارد و چون شوهر چنین باشد، مرا در میانِ طوایفِ مردمان و اقران چه سربلندی باشد؟ من از بهر رغادتِ عیشِ خویش وغادتِ شوهر چگونه روا دارم که خود در حکمِ او باشم ؟
اَلَارَبَّ ذُلٍّ سَاقَ لِلنَّفسِ عِزَّهًٔ
اَلَارَبَّ ذُلٍّ سَاقَ لِلنَّفسِ عِزَّهًٔ
این فسانه از بهر آن گفتم که چون بر سپاه تو سایهٔ من گران بیاید و پیشِ تو پایهٔ من بلند نبینند، هم ملکِ تو بیشکوه باشد و هم دشمنِ من بیهراس. زیرک گفت: این سخن هم بگوشِ جان اصغا رفت و اندیشه بر تنفیذ احکامِ آن گماشته شد. اگر از ضوابط و روابطِ این کار چیزی باقیست بگوی و ناگفته مگذار که هر آنچ گوئی از قبولِ آن چاره نیست.
وَ اِنّی لَو تَعَانِدُنِی شِمَالِی
عِنَادَکَ مَا وَصَلتُ بِهَا یَمِینِی
زروی گفت: بدانک چون من کمرِ چاکری تو بر میان بستم و تو کلاهِ مهتری برسر نهادی، من هر سخنی اگرچ دانم، با تو نتوانم گفت، چنانک آن مرد را با درختِ مردمپرست افتاد. زیرک پرسید که چون بود آن داستان ؟
رخم مخواه که خرشید راست در حقّه
لبم محوی که سیمرغ راست در منقار
مرغان در هر چمنی بلبلصفت نوایِ او زدندی و بلبلهوار در چمانه بشادیِ جمال او خوردندی. بومی را مگر سودایِ آن برخاست که آن طاقِ خوبان را جفتِ خویش گرداند، دلّالهٔ بمادرش فرستاد او را خواستاری کرد. زاغ دختر را پیش خواند و گفت : ای فرزند، اشراف از اطراف بماروی نهادهاند و بخطبت و رغبتِ تو تنازع و تزاحم میرود، لیکن میخواهم که ترا بشوهری دهم، چنانک فرمان پذیر و زیردست تو بود و پای از اندازهٔ گلیمِ خویش زیادت نکشد. امروز بومی باستدعا کس فرستادست، اگر برضایِ تو مقرون میافتد، از همه او لایقتر، چه بهر ناکامی که از تو بیند، تن دردهد، هم بخدمت و مراعاتِ تو ملجأ تواند بود و هم بحکم و فرمانِ تو ملجم چون فاخته بطوقِ معنبر ننازد و چون هدهد بتاجِ مرصّع سر نفرازد و چون کبوتر دعویِ علوِّ نسب نکند و چون همای عالمیان را بفرِّسایهٔ خویش محتاج نداند ، یَرضَی بِضِیقِ عُشِّهِ وَ یَقنَعُ بِضَنکِ عَیشِهِ ؛ اگر با او بازی شکر گوید و اگرش بسوزی، برگِ شکایت ندارد .
لِکُلٍّ مِنَ الاَیَّامِ عِندِیَ عَادَهٌٔ
فَاِن سَاءَنِی صَبرٌ وَ اِن سَرَّ نِی شُکرُ
زاغ بچّه گفت: ای مادر، نیکو گفتی و درین سخن آسودگی و فراغِ خاطر من میطلبی، لیکن شوهری که من او را زدن و راندن توانم، در میانِ مرغان چه مقدار دارد و چون شوهر چنین باشد، مرا در میانِ طوایفِ مردمان و اقران چه سربلندی باشد؟ من از بهر رغادتِ عیشِ خویش وغادتِ شوهر چگونه روا دارم که خود در حکمِ او باشم ؟
اَلَارَبَّ ذُلٍّ سَاقَ لِلنَّفسِ عِزَّهًٔ
اَلَارَبَّ ذُلٍّ سَاقَ لِلنَّفسِ عِزَّهًٔ
این فسانه از بهر آن گفتم که چون بر سپاه تو سایهٔ من گران بیاید و پیشِ تو پایهٔ من بلند نبینند، هم ملکِ تو بیشکوه باشد و هم دشمنِ من بیهراس. زیرک گفت: این سخن هم بگوشِ جان اصغا رفت و اندیشه بر تنفیذ احکامِ آن گماشته شد. اگر از ضوابط و روابطِ این کار چیزی باقیست بگوی و ناگفته مگذار که هر آنچ گوئی از قبولِ آن چاره نیست.
وَ اِنّی لَو تَعَانِدُنِی شِمَالِی
عِنَادَکَ مَا وَصَلتُ بِهَا یَمِینِی
زروی گفت: بدانک چون من کمرِ چاکری تو بر میان بستم و تو کلاهِ مهتری برسر نهادی، من هر سخنی اگرچ دانم، با تو نتوانم گفت، چنانک آن مرد را با درختِ مردمپرست افتاد. زیرک پرسید که چون بود آن داستان ؟
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۵
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۱۲ - حکایت یازده - جاثلیق و فضل بن یحیی برمکی
فضل بن یحیی برمکی را بر سینه قدری برص پدید آمد عظیم رنجور شد و گرمابه رفتن بشب انداخت تا کسی بر آن مطلع نشود پس ندیمان را جمع کرد و گفت امروز در عراق و خراسان و شام و پارس کدام طبیب را حاذقتر میدانند و بدین معنی که مشهورتر است گفتند جاثلیق پلوس بشیراز کس فرستاد و حکیم جاثلیق را از پارس ببغداد آورد و با او بسر بنشست و بر سبیل امتحان گفت مرا در پای فتوری میباشد تدبیر معالجت همی باید کرد [حکیم جاثلیق گفت] از کل لبنیات و ترشیها پرهیز باید کردن و غذا نخودآب باید خوردن بگوشت ماکیان یک ساله و حلوا زردهٔ مرغ را بانگبین باید کردن و از آن خوردن چون ترتیب این غذا تمام نظام پذیرد من تدبیر ادویه بکنم فضل گفت چنین کنم پس فضل بر عادت آن شب از همه چیزها بخورد و زیربای معقد ساخته بودند همه بکار داشت و از کوامخ و رواصیر هیچ احتراز نکرد دیگر روز جاثلیق بیامد و قاروره بخواست و بنگریست رویش برافروخت و گفت من این معالجت نتوانم کرد ترا از ترشیها و لبنیات نهی کرده ام تو زیربای خوری و از کامه و انبجات پرهیز نکنی معالجت موافق نیفتد پس فضل بن یحیی بر حدس و حذاقت آن بزرگ آفرین کرد و علت خویش با او در میان نهاد و گفت ترا بدین مهم خواندم و این امتحانی بود که کردم جاثلیق دست بمعالجت برد و آنچه درین باب بود بکرد روزگاری برآمد هیچ فائده نداشت و حکیم جاثلیق بر خویش همی پیچید که این چندان کار نبود و چندین بکشید تا روزی با فضل بن یحیی نشسته بود گفت ای خداوند بزرگوار آنچه معالجت بود کردم هیچ اثر نکرد مگر پدر از تو ناخشنود است پدر را خشنود کن تا من این علت از تو ببرم فضل آن شب برخاست و بنزدیک یحیی رفت و در پای او افتاد و رضای او بطلبید و آن پدر پیر ازو خشنود گشت [و جاثلیق اورا بهمان انواع معالجت همی کرد روی به بهبودی گذارد و چندی برنیامد که شفاء کامل یافت] پس فضل از جاثلیق پرسید که تو چه دانستی که سبب علت ناخشنودی پدر است جاثلیق گفت من هر معالجتی که بود بکردم سود نداشت گفتم این مرد بزرگ لگد از جائی خورده است بنگریستم هیچ کس نیافتم که شب از تو ناخشنود و برنج خفتی بلکه از
صدقات و صلات و تشریفات تو بسیار کس همی آسوده است تا خبر یافتم که پدر از تو بیازرده است و میان تو و او نقاری هست من دانستم که از آنست این علاج بکردم برفت و اندیشهٔ من خطا نبود و بعد از آن فضل بن یحیى جاثلیق را توانگر کرد و بپارس فرستاد.
صدقات و صلات و تشریفات تو بسیار کس همی آسوده است تا خبر یافتم که پدر از تو بیازرده است و میان تو و او نقاری هست من دانستم که از آنست این علاج بکردم برفت و اندیشهٔ من خطا نبود و بعد از آن فضل بن یحیى جاثلیق را توانگر کرد و بپارس فرستاد.
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۱ - مشورت کردن وزیران با برت به جهت جلوس او و منع کردن برت وزیران را و آمدن در چترکوت به جهت آوردن رام و انکار کردن رام از ملک
به پایان چون رسید ایام ماتم
وزیران مشورت کردند با هم
به پیش برت گفتند این سخن را
که شاها! تازه کن عهد کهن را
بباید شد ز ملک اکنون خبردار
جهان چون بیوه باشد بی جهاندار
چو جسرت بست چشم عاقبت بین
ولیعهدش تویی، بر تخت بنشین
ز دانایی جوابی داد زآنسان
کز آب زر نویسد عقل بر جان
مرا هر چند جسرت داد افسر
و لیکن هست این حقِ برادر
تصرف چون کنم؟ بر من حرامست
که این دولت نصیبِ بخت رامست
همان بهتر که به صحرا شتابم
ز هر جا رام را جسته، بیابم
بیارم بر سر تختش نشانم
من اندر خدمت او جان فشانم
به دلها زین س خن افزود حیرت
که احسنت ای برت بر صدق نی ت
به جست و جوی رام از جان شتابان
روان شد با وزیران در بیابان
حشم برد و سپاه بیکران را
به محفل بر نشانده مادران را
دران صحرا گروه زاهدان دید
برت ز آنها چون حال رام پرسید
یقین شد در دل آن قوم یکسر
که بهر قتل رام آمد برادر
به پاسخ پیر زاهد با برت گفت
که ای فرزانه رای با خرد جفت
چو رام از ملک و دولت گشت معزول
به کار طاعت یزدانست مشغول
لباس فقر پوشیدست در بر
ز سنگش بالش و از خاک بستر
خورد برگ گیاه تر درین دشت
ازو بگذر که او از خویش بگذشت
تو اکنون رام را بهر چه جوی ی
پی آزار جانش، چند پویی؟
برت بگریست کای فرزانه زاهد
خدا بر صدق گفتار است شاهد
که اصلاً نیستم با رام دشمن
بدین تهمت چه آزاری دل من؟
و لیکن بهر آن می جویم او را
ز سر گویم تمامی گفت و گو را
مرا و رام را، جسرت پدر بود
به دولت بر سرما تاجِ سر بود
برهنه ماند زان افسر مرا سر
کنون خواهم پدر باشد برادر
به داغ تازهٔ من مرهمی نه
اگر دانی، نشان او به من ده
سخن بشنید زاهد، آفرین گفت
نشانش هم به رای دوربین گفت
به شب مهمانش کرد و روز رخصت
نشانش یافت شد راهی به سرعت
چو رام آن گرد لشکر را نظر کرد
دلش را بر خرد وحشت اثر کرد
به سیتا گف ت پنهان شو تو در غار
به لچمن گفت رو بالای کهسار
ببین در دشت تا این لشکر کیست؟
کسی را قصد ما اینجا پی چیست؟
ز کُه لچمن نظر بر لشکر انداخت
علم دید و نشان برت بشناخت
فرود آمد دوان از تیغ کهسار
شود تا رام ازین معنی خبردار
بگفت ای رام در بر گیر جوشن
مهیا شو که نزدیک است دشمن
ندانی دشمن بیگانه برخاست
که آتش بهر ما از خانه برخاست
برت بر قتل ما لشکر کشیده ست
به فوج بیکران اینجا رسیده ست
نکو شد کز خود اینجا آمد امروز
هدف سازم به پیکانهای دلدوز
دهد فتوای خونش دشمن و دوست
که اکنون خون او بر گردن اوست
برای قتل ما آمد به صحرا
وگرنه چیست کار برت اینجا؟
شنیده رام نام برت و لشکر
جوابش داد خندان ای برادر
نخواهد بود کرده آنچه تقریر
وگر باشد چنین سهل است تدبیر
در این اندیشه چشمش بود در راه
نظر بر روی برت افتاد ناگاه
به تنها برت زان لشکر پیاده
زمین بوسید و در پایش فتاده
نوازش کرده و در بر گرفتش
حدیث بازپرس از سر گرفتش
وزیران پدر را کرد اعزاز
سران را ساخت از پرسش سرافراز
در آن لشکر که و مه هر کسی بود
به قدر حالتش، اعزاز فرمود
زیارت کرد زآن پس مادران را
به خوشنودی فدا می ساخت جان را
به گوش برت پنهان گفت پس رام
که از جسرت چه آوردید پیغام
پدر از بنده خوشنود است یا نه؟
پسر را یاد فرمود است یا نه؟
به صحبت بود شخص نازنینش؟
درخشانست خورشید ج بینش؟
برت بگریست و گفت ای رام آزاد !
پدر خود رام گویان بی تو جان داد
کنون ما بی پدر درِ یتیمیم
در آن گلشن چو غنچه بی نسیمیم
بیا چون ابر بر ما سایه افکن
به احسان بشکفان پژمرده گلشن
چو بشنید این سخن رام از برادر
به ماتم خاک ره افشاند بر سر
ضرورت شد دریدن جامۀ جان
نبودش جامه تا چاک گریبان
به روحش آب دادن آمدش یاد
هم از دست و هم از چشم آب می داد
به زاری گفت مرگ آیا چه خواب است؟
کزان دریای ما محتاج آبست؟
چو فارغ گشت رام از دیدن آب
برت گفتش که ای مهر جانتاب
بیا و تختگاه از سر بیارای
به چشم آسمان نه منت پای
هم امروز است این فرخنده ساعت
که در شهر او د آری سعادت
جوابش داد آن فرزانۀ دهر
که من اکنون نخواهم رفت در شهر
به صحراها بگردم چارده سال
ترا زیبنده بادا تاج و اقبال
چو کردم با پدر آن روز این عهد
کنون بهر وفای آن کنم جهد
دگر باره برت افتاد بر پای
که ای مسند نشین کشور آرای!
نه آیی تا به شهر اندر شتابان
نخواهم رفت من هم زین بیابان
چو گفت و گویش از اندازه شد بیش
ملال افزود بر رام دل اندیش
در اثنای جو ابش آن خردمند
خلاف مدعایش خورد سوگند
به دلسوزی نصیحت کرد بسیار
ز خواب غفلت او را ساخت بیدار
برادر را بسی پند پدر داد
که باید داشتن این پندها یاد
چو لب بر بست زان پند و نصیحت
برت را کفش چوبین داد رخصت
وزیران مشورت کردند با هم
به پیش برت گفتند این سخن را
که شاها! تازه کن عهد کهن را
بباید شد ز ملک اکنون خبردار
جهان چون بیوه باشد بی جهاندار
چو جسرت بست چشم عاقبت بین
ولیعهدش تویی، بر تخت بنشین
ز دانایی جوابی داد زآنسان
کز آب زر نویسد عقل بر جان
مرا هر چند جسرت داد افسر
و لیکن هست این حقِ برادر
تصرف چون کنم؟ بر من حرامست
که این دولت نصیبِ بخت رامست
همان بهتر که به صحرا شتابم
ز هر جا رام را جسته، بیابم
بیارم بر سر تختش نشانم
من اندر خدمت او جان فشانم
به دلها زین س خن افزود حیرت
که احسنت ای برت بر صدق نی ت
به جست و جوی رام از جان شتابان
روان شد با وزیران در بیابان
حشم برد و سپاه بیکران را
به محفل بر نشانده مادران را
دران صحرا گروه زاهدان دید
برت ز آنها چون حال رام پرسید
یقین شد در دل آن قوم یکسر
که بهر قتل رام آمد برادر
به پاسخ پیر زاهد با برت گفت
که ای فرزانه رای با خرد جفت
چو رام از ملک و دولت گشت معزول
به کار طاعت یزدانست مشغول
لباس فقر پوشیدست در بر
ز سنگش بالش و از خاک بستر
خورد برگ گیاه تر درین دشت
ازو بگذر که او از خویش بگذشت
تو اکنون رام را بهر چه جوی ی
پی آزار جانش، چند پویی؟
برت بگریست کای فرزانه زاهد
خدا بر صدق گفتار است شاهد
که اصلاً نیستم با رام دشمن
بدین تهمت چه آزاری دل من؟
و لیکن بهر آن می جویم او را
ز سر گویم تمامی گفت و گو را
مرا و رام را، جسرت پدر بود
به دولت بر سرما تاجِ سر بود
برهنه ماند زان افسر مرا سر
کنون خواهم پدر باشد برادر
به داغ تازهٔ من مرهمی نه
اگر دانی، نشان او به من ده
سخن بشنید زاهد، آفرین گفت
نشانش هم به رای دوربین گفت
به شب مهمانش کرد و روز رخصت
نشانش یافت شد راهی به سرعت
چو رام آن گرد لشکر را نظر کرد
دلش را بر خرد وحشت اثر کرد
به سیتا گف ت پنهان شو تو در غار
به لچمن گفت رو بالای کهسار
ببین در دشت تا این لشکر کیست؟
کسی را قصد ما اینجا پی چیست؟
ز کُه لچمن نظر بر لشکر انداخت
علم دید و نشان برت بشناخت
فرود آمد دوان از تیغ کهسار
شود تا رام ازین معنی خبردار
بگفت ای رام در بر گیر جوشن
مهیا شو که نزدیک است دشمن
ندانی دشمن بیگانه برخاست
که آتش بهر ما از خانه برخاست
برت بر قتل ما لشکر کشیده ست
به فوج بیکران اینجا رسیده ست
نکو شد کز خود اینجا آمد امروز
هدف سازم به پیکانهای دلدوز
دهد فتوای خونش دشمن و دوست
که اکنون خون او بر گردن اوست
برای قتل ما آمد به صحرا
وگرنه چیست کار برت اینجا؟
شنیده رام نام برت و لشکر
جوابش داد خندان ای برادر
نخواهد بود کرده آنچه تقریر
وگر باشد چنین سهل است تدبیر
در این اندیشه چشمش بود در راه
نظر بر روی برت افتاد ناگاه
به تنها برت زان لشکر پیاده
زمین بوسید و در پایش فتاده
نوازش کرده و در بر گرفتش
حدیث بازپرس از سر گرفتش
وزیران پدر را کرد اعزاز
سران را ساخت از پرسش سرافراز
در آن لشکر که و مه هر کسی بود
به قدر حالتش، اعزاز فرمود
زیارت کرد زآن پس مادران را
به خوشنودی فدا می ساخت جان را
به گوش برت پنهان گفت پس رام
که از جسرت چه آوردید پیغام
پدر از بنده خوشنود است یا نه؟
پسر را یاد فرمود است یا نه؟
به صحبت بود شخص نازنینش؟
درخشانست خورشید ج بینش؟
برت بگریست و گفت ای رام آزاد !
پدر خود رام گویان بی تو جان داد
کنون ما بی پدر درِ یتیمیم
در آن گلشن چو غنچه بی نسیمیم
بیا چون ابر بر ما سایه افکن
به احسان بشکفان پژمرده گلشن
چو بشنید این سخن رام از برادر
به ماتم خاک ره افشاند بر سر
ضرورت شد دریدن جامۀ جان
نبودش جامه تا چاک گریبان
به روحش آب دادن آمدش یاد
هم از دست و هم از چشم آب می داد
به زاری گفت مرگ آیا چه خواب است؟
کزان دریای ما محتاج آبست؟
چو فارغ گشت رام از دیدن آب
برت گفتش که ای مهر جانتاب
بیا و تختگاه از سر بیارای
به چشم آسمان نه منت پای
هم امروز است این فرخنده ساعت
که در شهر او د آری سعادت
جوابش داد آن فرزانۀ دهر
که من اکنون نخواهم رفت در شهر
به صحراها بگردم چارده سال
ترا زیبنده بادا تاج و اقبال
چو کردم با پدر آن روز این عهد
کنون بهر وفای آن کنم جهد
دگر باره برت افتاد بر پای
که ای مسند نشین کشور آرای!
نه آیی تا به شهر اندر شتابان
نخواهم رفت من هم زین بیابان
چو گفت و گویش از اندازه شد بیش
ملال افزود بر رام دل اندیش
در اثنای جو ابش آن خردمند
خلاف مدعایش خورد سوگند
به دلسوزی نصیحت کرد بسیار
ز خواب غفلت او را ساخت بیدار
برادر را بسی پند پدر داد
که باید داشتن این پندها یاد
چو لب بر بست زان پند و نصیحت
برت را کفش چوبین داد رخصت
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۳
و گفتهاند که پدر شیخ ما سلطان محمود را عظیم دوست داشتی و او در میهنه سرایی بنا کرد کی اکنون معروف است به سرای شیخ و بر دیوار آن بنا نام سلطان و ذکر خدم و حشم و پیلان او و مراکب نقش کرد. و شیخ کودک بود، پدر را گفت مرا در این سرای یک در خانه بنا کن چنانک آن خانه خاصۀ من بود. پدر شیخ او را خانهای بنا کرد در بالاء آن سرای که صومعۀ شیخ آن است. چون خانه تمام گشت و در گل میگرفتند، شیخ بفرمود تا بر دیوار و سقف آن خانه جمله بنوشتند کی اللّه اللّه اللّه. پدرش گفت ای پسر این چیست؟ شیخ گفت هر کس بر دیوار خانۀ خویش نام امیر خویش نویسد. پدرش را وقت خوش شد و بفرمود کی هرچ به دیوار آن سرای نوشته بودند دور کردند و از آن ساعت باز در شیخ به چشمی دیگر نگریست و دل بر کار شیخ نهاد.