عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۷
چون نیست مقام ما در این دهر مقیم
پس بی می و معشوق خطائیست عظیم
تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۳
هر یک چندی یکی برآید که منم
با نعمت و با سیم و زر آید که منم
چون کارک او نظام گیرد روزی
ناگه اجل از کمین برآید که منم
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۴
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک درآمدیم و بر باد شدیم
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۶
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده ست فریاد مکن
برنامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۸
برخیز و مخور غم جهان گذران
بنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۹
چون حاصل آدمی در این شورستان
جز خوردن غصه نیست تا کندن جان
خرم دل آنکه زین جهان زود برفت
و آسوده کسی که خود نیامد به جهان
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۰
رفتم که در این منزل بیداد بدن
در دست نخواهد به جز از باد بدن
آن را باید به مرگ من شاد بدن
کز دست اجل تواند آزاد بدن
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۸
نتوان دل شاد را به غم فرسودن
وقت خوش خود به سنگ محنت سودن
کس غیب چه داند که چه خواهد بودن
می باید و معشوق و به کام آسودن
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۲
می‌خور که فلک بهر هلاک من و تو
قصدی دارد به جان پاک من و تو
در سبزه نشین و می روشن میخور
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۷
آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی
معذوری اگر در طلبش می کوشی
باقی همه رایگان نیرزد هشدار
تا عمر گرانبها بدان نفروشی
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۸
از آمدن بهار و از رفتن دی
اوراق وجود ما همی گردد طی
می خور! مخور اندوه که فرمود حکیم
غمهای جهان چو زهر و تریاقش می
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۰
ای آنکه نتیجهٔ چهار و هفتی
وز هفت و چهار دایم اندر تفتی
می خور که هزار بار بیشت گفتم
باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۱
ای دل تو به اسرار معما نرسی
در نکته ی زیرکان دانا نرسی
این جا به می لعل بهشتی می ساز
که آنجا که بهشت است رسی یا نرسی
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۲
ای دوست حقیقت شنو از من سخنی
با باده لعل باش و با سیم تنی
کانکس که جهان کرد فراغت دارد
از سبلت چون تویی و ریش چو منی
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۶
برگیر پیاله و سبو، ای دلجوی
فارغ بنشین به کشتزار و لب جوی
بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی
صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۷
پیری دیدم به خانهٔ خماری
گفتم نکنی ز رفتگان اخباری
گفتا می خور که همچو ما بسیاری
رفتند و خبر باز نیامد باری
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۳
زان کوزهٔ می که نیست در وی ضرری
پر کن قدحی بخور بمن ده دگری
زان پیشتر ای صنم که در رهگذری
خاک من و تو کوزه‌ کند کوزه‌گری
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۵
گر دست دهد ز مغز گندم نانی
وز می دو منی ز گوسفندی رانی
با لاله رخی و گوشه بستانی
عیشی بود آن نه حد هر سلطانی
فردوسی : جمشید
بخش ۳
چو ابلیس پیوسته دید آن سخن
یکی بند بد را نو افگند بن
بدو گفت گر سوی من تافتی
ز گیتی همه کام دل یافتی
اگر همچنین نیز پیمان کنی
نپیچی ز گفتار و فرمان کنی
جهان سربه‌سر پادشاهی تراست
دد و مردم و مرغ و ماهی تراست
چو این کرده شد ساز دیگر گرفت
یکی چاره کرد از شگفتی شگفت
جوانی برآراست از خویشتن
سخنگوی و بینادل و رایزن
همیدون به ضحاک بنهاد روی
نبودش به جز آفرین گفت و گوی
بدو گفت اگر شاه را در خورم
یکی نامور پاک خوالیگرم
چو بشنید ضحاک بنواختش
ز بهر خورش جایگه ساختش
کلید خورش خانهٔ پادشا
بدو داد دستور فرمانروا
فراوان نبود آن زمان پرورش
که کمتر بد از خوردنیها خورش
ز هر گوشت از مرغ و از چارپای
خورشگر بیاورد یک یک به جای
به خویش بپرورد برسان شیر
بدان تا کند پادشا را دلیر
سخن هر چه گویدش فرمان کند
به فرمان او دل گروگان کند
خورش زردهٔ خایه دادش نخست
بدان داشتش یک زمان تندرست
بخورد و برو آفرین کرد سخت
مزه یافت خواندش ورا نیکبخت
چنین گفت ابلیس نیرنگساز
که شادان زی ای شاه گردنفراز
که فردات ازان گونه سازم خورش
کزو باشدت سربه‌سر پرورش
برفت و همه شب سگالش گرفت
که فردا ز خوردن چه سازد شگفت
خورشها ز کبک و تذرو سپید
بسازید و آمد دلی پرامید
شه تازیان چون به نان دست برد
سر کم خرد مهر او را سپرد
سیم روز خوان را به مرغ و بره
بیاراستش گونه گون یکسره
به روز چهارم چو بنهاد خوان
خورش ساخت از پشت گاو جوان
بدو اندرون زعفران و گلاب
همان سالخورده می و مشک ناب
چو ضحاک دست اندر آورد و خورد
شگفت آمدش زان هشیوار مرد
بدو گفت بنگر که از آرزوی
چه خواهی بگو با من ای نیکخوی
خورشگر بدو گفت کای پادشا
همیشه بزی شاد و فرمانروا
مرا دل سراسر پر از مهر تست
همه توشهٔ جانم از چهرتست
یکی حاجتستم به نزدیک شاه
و گرچه مرا نیست این پایگاه
که فرمان دهد تا سر کتف اوی
ببوسم بدو بر نهم چشم و روی
چو ضحاک بشنید گفتار اوی
نهانی ندانست بازار اوی
بدو گفت دارم من این کام تو
بلندی بگیرد ازین نام تو
بفرمود تا دیو چون جفت او
همی بوسه داد از بر سفت او
ببوسید و شد بر زمین ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
دو مار سیه از دو کتفش برست
عمی گشت و از هر سویی چاره جست
سرانجام ببرید هر دو ز کفت
سزد گر بمانی بدین در شگفت
چو شاخ درخت آن دو مار سیاه
برآمد دگر باره از کتف شاه
پزشکان فرزانه گرد آمدند
همه یک‌بهٔک داستانها زدند
ز هر گونه نیرنگها ساختند
مر آن درد را چاره نشناختند
بسان پزشکی پس ابلیس تفت
به فرزانگی نزد ضحاک رفت
بدو گفت کین بودنی کار بود
بمان تا چه گردد نباید درود
خورش ساز و آرامشان ده به خورد
نباید جزین چاره‌ای نیز کرد
به جز مغز مردم مده‌شان خورش
مگر خود بمیرند ازین پرورش
نگر تا که ابلیس ازین گفت‌وگوی
چه‌کردوچه خواست اندرین جستجوی
مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخته گردد ز مردم جهان
فردوسی : فریدون
بخش ۶
برآمد برین روزگار دراز
زمانه به دل در همی داشت راز
فریدون فرزانه شد سالخورد
به باغ بهار اندر آورد گرد
برین گونه گردد سراسر سخن
شود سست نیرو چو گردد کهن
چو آمد به کاراندرون تیرگی
گرفتند پرمایگان خیرگی
بجنبید مر سلم را دل ز جای
دگرگونه‌تر شد به آیین و رای
دلش گشت غرقه به آزاندرون
به اندیشه بنشست با رهنمون
نبودش پسندیده بخش پدر
که داد او به کهتر پسر تخت زر
به دل پر زکین شد به رخ پر ز چین
فرسته فرستاد زی شاه چین
فرستاد نزد برادر پیام
که جاوید زی خرم و شادکام
بدان ای شهنشاه ترکان و چین
گسسته دل روشن از به گزین
ز نیکی زیان کرده گویی پسند
منش پست و بالا چو سرو بلند
کنون بشنو ازمن یکی داستان
کزین گونه نشنیدی از باستان
سه فرزند بودیم زیبای تخت
یکی کهتر از ما برآمد به بخت
اگر مهترم من به سال و خرد
زمانه به مهر من اندر خورد
گذشته ز من تاج و تخت و کلاه
نزیبد مگر بر تو ای پادشاه
سزد گر بمانیم هر دو دژم
کزین سان پدر کرد بر ما ستم
چو ایران و دشت یلان و یمن
به ایرج دهد روم و خاور به من
سپارد ترا مرز ترکان و چین
که از تو سپهدار ایران زمین
بدین بخشش اندر مرا پای نیست
به مغز پدر اندرون رای نیست
هیون فرستاده بگزارد پای
بیامد به نزدیک توران خدای
به خوبی شنیده همه یاد کرد
سر تور بی‌مغز پرباد کرد
چو این راز بشنید تور دلیر
برآشفت ناگاه برسان شیر
چنین داد پاسخ که با شهریار
بگو این سخن هم چنین یاد دار
که ما را به گاه جوانی پدر
بدین گونه بفریفت ای دادگر
درختیست این خود نشانده بدست
کجا آب او خون و برگش کبست
ترا با من اکنون بدین گفت‌گوی
بباید بروی اندر آورد روی
زدن رای هشیار و کردن نگاه
هیونی فگندن به نزدیک شاه
زبان‌آوری چرب گوی از میان
فرستاد باید به شاه جهان
به جای زبونی و جای فریب
نباید که یابد دلاور شکیب
نشاید درنگ اندرین کار هیچ
کجا آید آسایش اندر بسیچ
فرستاده چون پاسخ آورد باز
برهنه شد آن روی پوشیده‌راز
برفت این برادر ز روم آن ز چین
به زهر اندر آمیخته انگبین
رسیدند پس یک به دیگر فراز
سخن راندند آشکارا و راز
گزیدند پس موبدی تیزویر
سخن گوی و بینادل و یادگیر
ز بیگانه پردخته کردند جای
سگالش گرفتند هر گونه رای
سخن سلم پیوند کرد از نخست
ز شرم پدر دیدگان را بشست
فرستاده را گفت ره برنورد
نباید که یابد ترا باد و گرد
چو آیی به کاخ فریدون فرود
نخستین ز هر دو پسر ده درود
پس آنگه بگویش که ترس خدای
بباید که باشد به هر دو سرای
جوان را بود روز پیری امید
نگردد سیه‌موی گشته سپید
چه سازی درنگ اندرین جای تنگ
که شد تنگ بر تو سرای درنگ
جهان مرترا داد یزدان پاک
ز تابنده خورشید تا تیره خاک
همه برزو ساختی رسم و راه
نکردی به فرمان یزدان نگاه
نجستی به جز کژی و کاستی
نکردی به بخشش درون راستی
سه فرزند بودت خردمند و گرد
بزرگ آمدت تیره بیدار خرد
ندیدی هنر با یکی بیشتر
کجا دیگری زو فرو برد سر
یکی را دم اژدها ساختی
یکی را به ابر اندار افراختی
یکی تاج بر سر ببالین تو
برو شاد گشته جهان‌بین تو
نه ما زو به مام و پدر کمتریم
نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم
ایا دادگر شهریار زمین
برین داد هرگز مباد آفرین
اگر تاج از آن تارک بی‌بها
شود دور و یابد جهان زو رها
سپاری بدو گوشه‌ای از جهان
نشیند چو ما از تو خسته نهان
و گرنه سواران ترکان و چین
هم از روم گردان جوینده کین
فراز آورم لشگر گرزدار
از ایران و ایرج برآرم دمار
چو بشنید موبد پیام درشت
زمین را ببوسید و بنمود پشت
بر آنسان به زین اندر آورد پای
که از باد آتش بجنبد ز جای
به درگاه شاه آفریدون رسید
برآورده‌ای دید سر ناپدید
به ابر اندر آورده بالای او
زمین کوه تا کوه پهنای او
نشسته به در بر گرانمایگان
به پرده درون جای پرمایگان
به یک دست بربسته شیر و پلنگ
به دست دگر ژنده پیلان جنگ
ز چندان گرانمایه گرد دلیر
خروشی برآمد چو آوای شیر
سپهریست پنداشت ایوان به جای
گران لشگری گرد او بر به پای
برفتند بیدار کارآگهان
بگفتند با شهریار جهان
که آمد فرستاده‌ای نزد شاه
یکی پرمنش مرد با دستگاه
بفرمود تا پرده برداشتند
بر اسپش ز درگاه بگذاشتند
چو چشمش به روی فریدون رسید
همه دیده و دل پر از شاه دید
به بالای سرو و چو خورشید روی
چو کافور گرد گل سرخ موی
دولب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم
کیانی زبان پر ز گفتار نرم
نشاندش هم آنگه فریدون ز پای
سزاوار کردش بر خویش جای
بپرسیدش از دو گرامی نخست
که هستند شادان دل و تن‌درست
دگر گفت کز راه دور و دراز
شدی رنجه اندر نشیب و فراز
فرستاده گفت ای گرانمایه شاه
ابی تو مبیناد کس پیش‌گاه
ز هر کس که پرسی به کام تواند
همه پاک زنده به نام تواند
منم بنده‌ای شاه را ناسزا
چنین بر تن خویش ناپارسا
پیامی درشت آوریده به شاه
فرستنده پر خشم و من بیگناه
بگویم چو فرمایدم شهریار
پیام جوانان ناهوشیار
بفرمود پس تا زبان برگشاد
شنیده سخن سر به سر کرد یاد
فریدون بدو پهن بگشاد گوش
چو بشنید مغزش برآمد به جوش
فرستاده را گفت کای هوشیار
بباید ترا پوزش اکنون به کار
که من چشم از ایشان چنین داشتم
همی بر دل خویش بگذاشتم
که از گوهر بد نیاید مهی
مرا دل همی داد این آگهی
بگوی آن دو ناپاک بیهوده را
دو اهریمن مغز پالوده را
انوشه که کردید گوهر پدید
درود از شما خود بدین سان سزید
ز پند من ار مغزتان شد تهی
همی از خردتان نبود آگهی
ندارید شرم و نه بیم از خدای
شما را همانا همین‌ست رای
مرا پیشتر قیرگون بود موی
چو سرو سهی قد و چون ماه روی
سپهری که پشت مرا کرد کوز
نشد پست و گردان بجایست نوز
خماند شما را هم این روزگار
نماند برین گونه بس پایدار
بدان برترین نام یزدان پاک
به رخشنده خورشید و بر تیره خاک
به تخت و کلاه و به ناهید و ماه
که من بد نکردم شما را نگاه
یکی انجمن کردم از بخردان
ستاره شناسان و هم موبدان
بسی روزگاران شدست اندرین
نکردیم بر باد بخشش زمین
همه راستی خواستم زین سخن
به کژی نه سر بود پیدا نه بن
همه ترس یزدان بد اندر میان
همه راستی خواستم در جهان
چو آباد دادند گیتی به من
نجستم پراگندن انجمن
مگر همچنان گفتم آباد تخت
سپارم به سه دیدهٔ نیک بخت
شما را کنون گر دل از راه من
به کژی و تاری کشید اهرمن
ببینید تا کردگار بلند
چنین از شما کرد خواهد پسند
یکی داستان گویم ار بشنوید
همان بر که کارید خود بدروید
چنین گفت باما سخن رهنمای
جزین است جاوید ما را سرای
به تخت خرد بر نشست آزتان
چرا شد چنین دیو انبازتان
بترسم که در چنگ این اژدها
روان یابد از کالبدتان رها
مرا خود ز گیتی گه رفتن است
نه هنگام تندی و آشفتن است
ولیکن چنین گوید آن سالخورد
که بودش سه فرزند آزاد مرد
که چون آز گردد ز دلها تهی
چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی
کسی کو برادر فروشد به خاک
سزد گر نخوانندش از آب پاک
جهان چون شما دید و بیند بسی
نخواهد شدن رام با هر کسی
کزین هر چه دانید از کردگار
بود رستگاری به روز شمار
بجویید و آن توشهٔ ره کنید
بکوشید تا رنج کوته کنید
فرستاده بشنید گفتار اوی
زمین را ببوسید و برگاشت روی
ز پیش فریدون چنان بازگشت
که گفتی که با باد انباز گشت