عبارات مورد جستجو در ۲۳۲ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۳
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۱ - در تعریض بر پندار رازی
زین کلک من که سحر طرازی است راستین
دست زمانه رسات طرازی بر آستین
سردار اهل فضلم و بندار نظم و نثر
آرد سجود من سر بندار ری نشین
بندار چون ز ری سوی تبریز میرسد
نان جوین خورد از آن و اکمه زین
من کامدم ز خطهٔ تبریز سوی ری
از خوشهٔ سپهر خورم نان گندمین
چونان که جو ز گندم دور است از قیاس
شعرش به شعر من به قیاس است هم چنین
با بان آهوان که گزیند پلنگمشک
بر شان انگبین که گزیند ترنجبین
با این بیان ز وصف تو امروز عاجزم
کو جنتی است آمده ز افلاک بر زمین
پشت عراق و روی خراسان ری است ری
پشتی چه راست دارد و روئی چه نازنین
از سین سحر نکتهٔ بکر آفرین منم
چون حق تعالی از ری بر رحمت آفرین
بر صانعی که روی بهشت آفرید و ری
خاقانی آفرین خوان، خاقانی آفرین
دست زمانه رسات طرازی بر آستین
سردار اهل فضلم و بندار نظم و نثر
آرد سجود من سر بندار ری نشین
بندار چون ز ری سوی تبریز میرسد
نان جوین خورد از آن و اکمه زین
من کامدم ز خطهٔ تبریز سوی ری
از خوشهٔ سپهر خورم نان گندمین
چونان که جو ز گندم دور است از قیاس
شعرش به شعر من به قیاس است هم چنین
با بان آهوان که گزیند پلنگمشک
بر شان انگبین که گزیند ترنجبین
با این بیان ز وصف تو امروز عاجزم
کو جنتی است آمده ز افلاک بر زمین
پشت عراق و روی خراسان ری است ری
پشتی چه راست دارد و روئی چه نازنین
از سین سحر نکتهٔ بکر آفرین منم
چون حق تعالی از ری بر رحمت آفرین
بر صانعی که روی بهشت آفرید و ری
خاقانی آفرین خوان، خاقانی آفرین
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۸۰
هر آنگه که چون من نیایم نخوانی
چنان باشد ایدون که آیم برانی
نخوانی مرا چون نخوانی کسی را
که مدح تو خواند چو او را بخوانی
کرا همسر خویش چون من گزینی
کرا همبر خویش چون من نشانی
ندیمی مرا زیبد از بهر آن را
که آداب آن نیک دانم تو دانی
اگر نامه باید نوشتن نویسم
به کلک و بنان دیبهٔ خسروانی
وگر شعر خواهی که گویم بگویم
هم از گفتهٔ خود هم از باستانی
وگر نرد و شطرنج خواهی ببازم
حریفانه سحر حلال از روانی
وگر هزل خواهی سبک روح باشم
نباشد ز من بر تو بیم گرانی
ز مطرب غزل آرزو در نخواهم
نگویم فلانی دگر یا همانی
نه چشمم چراگه کند روی ساقی
نه گوشم بدزدد حدیث نهانی
معربد نباشم که نیکو نباشد
که می را بود جز خرد قهرمانی
یکی کم خورم خوش روم سوی خانه
غلامی بود مر مرا رایگانی
چنان باشد ایدون که آیم برانی
نخوانی مرا چون نخوانی کسی را
که مدح تو خواند چو او را بخوانی
کرا همسر خویش چون من گزینی
کرا همبر خویش چون من نشانی
ندیمی مرا زیبد از بهر آن را
که آداب آن نیک دانم تو دانی
اگر نامه باید نوشتن نویسم
به کلک و بنان دیبهٔ خسروانی
وگر شعر خواهی که گویم بگویم
هم از گفتهٔ خود هم از باستانی
وگر نرد و شطرنج خواهی ببازم
حریفانه سحر حلال از روانی
وگر هزل خواهی سبک روح باشم
نباشد ز من بر تو بیم گرانی
ز مطرب غزل آرزو در نخواهم
نگویم فلانی دگر یا همانی
نه چشمم چراگه کند روی ساقی
نه گوشم بدزدد حدیث نهانی
معربد نباشم که نیکو نباشد
که می را بود جز خرد قهرمانی
یکی کم خورم خوش روم سوی خانه
غلامی بود مر مرا رایگانی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۹۴
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۴۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۳۳
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۳۲۷
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
(۱) حکایت افلاطون و اسکندر
فلاطون آنکه استاد جهان بود
مگر در ابتدا کارش چنان بود
که استخراج زر تدبیر سازد
ز مس شوشه کند اکسیر سازد
به پنجه سال شد در گوشهٔ گم
ز قشر بیضه و ازموی مردم
چنان اکسیر کرد و معتبر کرد
که ز اندک کیمیا بسیار زر کرد
چو زر کردن چنان آسان شد او را
بقیمت خاک و زر یکسان شد او را
بدل یک روز گفت ای دل بیندیش
که اکسیری کنی در جوهر خویش
چو قشر بیضه و موی سر امروز
ز جهدت کیمیائی گشت مکنوز
گر اکسیری کنی از جوهر خویش
بود آن کیمیا از عالمی بیش
نه کم آمد ز قشر بیضه جانت
نه موی سر فزونست از روانت
چو پنجه سال این اکسیر کردی
نخفتی روز و شب تدبیر کردی
کنون گر عاقلی این کیمیا ساز
دو عالم در ره این کیمیا باز
چو عزمش جزم شد سالی هزار او
ز خلق عالم آمد بر کنار او
چنان از جوهر خود کیمیا کرد
که از نورش دو عالم پر ضیا کرد
برو شد روشن از مه تا بماهی
بدو شد کشف اسرار الهی
دو پانصد سال در اسرار بنشست
شبانروزی ز درد کار ننشست
زمستان داروئی بودیش در پیش
که مالیدی ز سر تا پای برخویش
برستی همچو موی بز بر اعضاش
ز مستان دفع این بودی ز سرماش
سرشته بود یک داروی دیگر
که تابستان بمالیدی بخود در
بریزیدی ازو آن موی اندام
بدادی تف تابستانش آرام
یکی دارو دگر برکار کردی
بهر شش سال ازو یکبار خوردی
باستادی مزاج او بتعدیل
نیفتادی رطوبت هیچ تحلیل
اگرچه افضل روی زمین بود
خور و پوشش دو پانصد سال این بود
بر وی رفت ارسطالیس آنگاه
سکندر نیز با او بود همراه
نشسته بود افلاطون در اندوه
بغاری سهمگین از شش جهت کوه
نغولی بود وزیرش چشمهٔ آب
فلاطون مانده آنجا سینه پُر تاب
سکندر با ارسطالیس بسیار
نشست و دم نزد آن پیرِ هشیار
سکندر گفت آخر یک سخن گوی
که هر دو آمدیم اینجا سخن جوی
جوابش داد آن اُستاد ایّام
که خاموشیست نقد ما سرانجام
چو خاموشیست رنگ جاودانی
برنگ جاودان شَو تا بمانی
سکندر گفت اگر خواهی طعامی
مرا باشد ازان عالی مقامی
چنین دادش جواب آن مرد مردان
که ای خسرو تنم مبرز مگردان
مخور کین خوردن آن کردن نَیَرزد
بمبرز رفتنت خوردن نَیَرزد
شکم چون باشدم چاه نجاست
درو کی علم گنجد یا فراست
سکندر گفت ای مرد جهان تو
بخُفت آسایشی را یک زمان تو
جوابش داد پیر حکمت اندیش
که چندانی مرا خوابست در پیش
که نتوان گفت کان چندست و چونست
مرا ازعمر بیداری کنونست
چو هر دم میدهندم تازه جانی
روا نبود اگر خفتم زمانی
چو گشت از گفت و گویش دل پریشان
بکوهی بر شد و بگریخت زیشان
سکندر با ارسطالیس هشیار
بهم بگریستند از درد بسیار
اگر تو کیمیای عالم افروز
نمیدانی، ز افلاطون درآموز
چه سازی کیمیای سیم و زر هم
ز قشر بیضه و از موی سر هم
تنت را دل کن ودل درد گردان
کزین سان کیمیا سازند مردان
مگر در ابتدا کارش چنان بود
که استخراج زر تدبیر سازد
ز مس شوشه کند اکسیر سازد
به پنجه سال شد در گوشهٔ گم
ز قشر بیضه و ازموی مردم
چنان اکسیر کرد و معتبر کرد
که ز اندک کیمیا بسیار زر کرد
چو زر کردن چنان آسان شد او را
بقیمت خاک و زر یکسان شد او را
بدل یک روز گفت ای دل بیندیش
که اکسیری کنی در جوهر خویش
چو قشر بیضه و موی سر امروز
ز جهدت کیمیائی گشت مکنوز
گر اکسیری کنی از جوهر خویش
بود آن کیمیا از عالمی بیش
نه کم آمد ز قشر بیضه جانت
نه موی سر فزونست از روانت
چو پنجه سال این اکسیر کردی
نخفتی روز و شب تدبیر کردی
کنون گر عاقلی این کیمیا ساز
دو عالم در ره این کیمیا باز
چو عزمش جزم شد سالی هزار او
ز خلق عالم آمد بر کنار او
چنان از جوهر خود کیمیا کرد
که از نورش دو عالم پر ضیا کرد
برو شد روشن از مه تا بماهی
بدو شد کشف اسرار الهی
دو پانصد سال در اسرار بنشست
شبانروزی ز درد کار ننشست
زمستان داروئی بودیش در پیش
که مالیدی ز سر تا پای برخویش
برستی همچو موی بز بر اعضاش
ز مستان دفع این بودی ز سرماش
سرشته بود یک داروی دیگر
که تابستان بمالیدی بخود در
بریزیدی ازو آن موی اندام
بدادی تف تابستانش آرام
یکی دارو دگر برکار کردی
بهر شش سال ازو یکبار خوردی
باستادی مزاج او بتعدیل
نیفتادی رطوبت هیچ تحلیل
اگرچه افضل روی زمین بود
خور و پوشش دو پانصد سال این بود
بر وی رفت ارسطالیس آنگاه
سکندر نیز با او بود همراه
نشسته بود افلاطون در اندوه
بغاری سهمگین از شش جهت کوه
نغولی بود وزیرش چشمهٔ آب
فلاطون مانده آنجا سینه پُر تاب
سکندر با ارسطالیس بسیار
نشست و دم نزد آن پیرِ هشیار
سکندر گفت آخر یک سخن گوی
که هر دو آمدیم اینجا سخن جوی
جوابش داد آن اُستاد ایّام
که خاموشیست نقد ما سرانجام
چو خاموشیست رنگ جاودانی
برنگ جاودان شَو تا بمانی
سکندر گفت اگر خواهی طعامی
مرا باشد ازان عالی مقامی
چنین دادش جواب آن مرد مردان
که ای خسرو تنم مبرز مگردان
مخور کین خوردن آن کردن نَیَرزد
بمبرز رفتنت خوردن نَیَرزد
شکم چون باشدم چاه نجاست
درو کی علم گنجد یا فراست
سکندر گفت ای مرد جهان تو
بخُفت آسایشی را یک زمان تو
جوابش داد پیر حکمت اندیش
که چندانی مرا خوابست در پیش
که نتوان گفت کان چندست و چونست
مرا ازعمر بیداری کنونست
چو هر دم میدهندم تازه جانی
روا نبود اگر خفتم زمانی
چو گشت از گفت و گویش دل پریشان
بکوهی بر شد و بگریخت زیشان
سکندر با ارسطالیس هشیار
بهم بگریستند از درد بسیار
اگر تو کیمیای عالم افروز
نمیدانی، ز افلاطون درآموز
چه سازی کیمیای سیم و زر هم
ز قشر بیضه و از موی سر هم
تنت را دل کن ودل درد گردان
کزین سان کیمیا سازند مردان
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
(۷) حکایت ابوعلی فارمدی
چنین دادند ره بینان دمساز
خبر از بوعلی فاربد باز
که گفت ای مرد نه خوش شو بخواندن
نه دل ناخوش کن از خُسران و راندن
قبول خویش را مشمر غنیمت
مشو گر رَد شوی هرگز هزیمت
که چون نفریبی از نعمت دمی تو
نگردی از بلا پست غمی تو
برون این همه رنگ دگرگون
برنگی دیگرت آرند بیرون
اگر این رنگ افتد بر رگویت
دو عالم عنبرین گردد ز بویت
اگر این رنگ یابی ای یگانه
نباید هیچ چیزت جاودانه
همه چیزی چو ازتو چیز گردد
ترا کی مَیلِ چیزی نیز گردد
چو تو دائم تو باشی بی بهانه
همه چیزی توداری جاودانه
چو دائم محو باشی در الهی
ز تو خواهند امّا تو نخواهی
خبر از بوعلی فاربد باز
که گفت ای مرد نه خوش شو بخواندن
نه دل ناخوش کن از خُسران و راندن
قبول خویش را مشمر غنیمت
مشو گر رَد شوی هرگز هزیمت
که چون نفریبی از نعمت دمی تو
نگردی از بلا پست غمی تو
برون این همه رنگ دگرگون
برنگی دیگرت آرند بیرون
اگر این رنگ افتد بر رگویت
دو عالم عنبرین گردد ز بویت
اگر این رنگ یابی ای یگانه
نباید هیچ چیزت جاودانه
همه چیزی چو ازتو چیز گردد
ترا کی مَیلِ چیزی نیز گردد
چو تو دائم تو باشی بی بهانه
همه چیزی توداری جاودانه
چو دائم محو باشی در الهی
ز تو خواهند امّا تو نخواهی
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۴۳
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۰۱
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۵
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۹۲
عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
شمارهٔ ۲۷
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۱۱
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۲۴
عطار نیشابوری : باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم
شمارهٔ ۱۷
عطار نیشابوری : باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در كار تمام بودن
شمارهٔ ۶
عطار نیشابوری : باب بیست و دوم: در روی به آخرت آوردن و ترك دنیا كردن
شمارهٔ ۳۰
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۱۳