عبارات مورد جستجو در ۱۰۸ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۳۳
از کم خوردن زیرک و هشیار شوی
وز پر خوردن ابله و بیکار شوی
پرخواری تو جمله ز پرخواری تست
کم خوار شوی اگر تو کم خوار شوی
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۵۲
گر بنگ خوری ای به رخ خوبان، خور
بنیوش چنان که گویمت زان سان خور
بسیار مخور، فاش مکن، ورد مساز
اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲۳
کس از شهوت بطن سودی نیافت
شکم خواره را کار جان دادن است
شب آبستن از پرخوری چون زنان
سحر بر سر پای در زادن است
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۳
افراط طعام هر که غمناک کند
درمان خود از ساعت امساک کند
تن پاک شود بساعت ده روز
ده ساعت روز روزه دل پاک کند
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۶
دارو سبب درد شد اینجا چه امید است
زایل شدن عارضه و صحت بیمار
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۳۱ - حکایت مرد مریض
ابلهی را علت درد شکم
کرد عاجز هفته ای، یا بیش و کم
رفت نزدیک طبیب خرده دان
علت خود عرضه کرد اندر زمان
چون سؤالش از غذا کرد آن عزیز
گفت: جغرات و چغندر با مویز
این سخن بشنید ازو داننده مرد
بر سر و ریشش زمانی خنده کرد
گفت: چشمت را سبل کرده است کور
ای ز تو دانش به صد فرسنگ دور
این چنین غافل نمی شاید غنود
بایدت رفتن بر کحال زود
تا سبل گرداند از چشم تو کم
وارهی از علت درد شکم
گفت:می گویی جواب بی محل
درد اشکم را چه نسبت با سبل؟
من چو از درد شکم پرسم سؤال
از سبل گویی جوابم،چیست حال؟
گفت:اگر کورت نمی بودی بصر
زانچه می دارد زیان کردی حذر
قصه کم تر گو، بر کحال رو
هیچ تاخیری مکن، درحال رو
چشم تو کورست و تو آواره ای
سخت محرمی و بس بیچاره ای
می کنی اثبات خویش و نفی یار
نفی خود کن،تا شود یار آشکار
تو چنین گویی که:بر شیطان دون
غالبم در حیله و مکر و فسون
نیستی غالب ولی پندار تو
می دهد بر باد کار و بار تو
ملا احمد نراقی : باب چهارم
ثمرات گرسنگی
و مخفی نماند که از برای گرسنگی ثمرات بسیار و فوائد بی شماری است: دل را نورانی و روشن می گرداند، و آن را صفائی و رقتی می بخشد و ذهن را تند می کند و آدمی به واسطه آن به لذت مناجات پروردگار می رسد، و از ذکر و عبادات مبتهج و شادمان می شود و رحم بر ارباب فقر و فاقه می آورد، و گرسنگی روز قیامت را متذکر می گردد و شکسته نفسی در او ظاهر می شود و مواظبت بر عبادات و طاعت سهل و آسان می گردد و شهوت معصیت را کم می کند و خواب را که باعث تضییع روزگار و عمر، و موجب کلال طبع، و فوات نماز شب است کم می کند و آدمی را خفیف المونه و سبکبار می گرداند، و به آن جهت، فارغ البال و متمکن از تهیه اسباب سفر قیامت می شود و بدن را صحیح و امراض را دفع می کند
و کم امری است که فایده آن مقابله به فایده گرسنگی نماید پس بر مصاحبان شره، و شکم پرستان، لازم است که در صدد علاج خود برآیند و آیات و اخباری که در مذمت پرخوری و فواید گرسنگی رسیده ملاحظه کنند و طریقه انبیاء مرسلین و ائمه دین و اکابر علماء و اعاظم عرفاء را تتبع کنند و ببینند که هر کس که به جائی رسیده و مرتبه ای یافته بی زحمت گرسنگی نبوده و ملاحظه کنند که خلاصی از چنگ شهوات و ملکات خبیثه، بدون تحمل آن میسر نگردد و پستی مأکولات و ماده آنها را به نظر درآورند و ببینند که آیا شرکت و مشابهت با ملائکه سماوات بهتر است یا مشارکت با بهائم و حیوانات؟ زیرا که پرخوردن شیوه چهارپایان است، که به غیر از شکم، چیزی ندانند.
چو انسان نداند بجز خوردن و خواب
کدامش فضیلت بود بر دواب
و تأمل کنند در مفاسدی که بر شکم پرستی مترتب می گردد، از ذلت و مهانت و حمق و بلادت، و سقوط حشمت و مهابت، و حدوث انواع امراض و یاد آورند از روز تنگی و نیافتن و ببینند چه فضیلت است در اینکه هر لحظه شکم را پر کنند و در بیت الخلاء تردد نموده آن را خالی نمایند و باز پر سازند، و شب و روز خود را که مایه تحصیل سعادت جاوید است به آن صرف کنند.
برو اندرونی بدست آر پاک
شکم پر نخواهد شد الا ز خاک
تنور شکم دمبدم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن
و چون در آنچه مذکور شد تأمل کنند، خود را از افراط در اکل، و مشارکت ستوران باز دارند تا به این معتاد شوند.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - فهمیدن و درک غذا قبل از خوردن
از اموری که چیز خوردن بر آن موقوف است فهمیدن غذای خوردنی است، به اینکه آن را با دیگر خود ببیند و بچشد و ببوید و لمس نماید، یا تمیز بعضی از اوصاف آن را که محتاج بر این امور است بکند و موافق طبع را از مخالف، امتیاز دهد پس «نعمت اکل»، محتاج است به قوه باصره و ذائقه و شامه و لامسه پس خداوند سبحان این قوا را آفریده و اسبابی که خلق این حواس موقوف است بر آنها بی حد و نهایت است و متعرض بیان آنها شدن مقدور ما نیست.
و بعد از آنکه غذا را فهمید و نیک و بد آن را تمیز داد محتاج است به قوه دیگر که اوصاف غذایی را که فهمیده در خاطر خود ضبط کند که چون دوباره آن غذا حاضر شود بداند که این همان غذایی است که موافق طبع یا مخالف آن است که سابق آن را فهمیده که قوه حس مشترک است که خلق آن نیز به اسباب بی نهایتی موقوف، که شرح آنها در این مقام غیر مقدور است.
و اگر فهمیدن انسان منحصر بودی به حواس ظاهریه و حس مشترک، مانند سایر حیوانات فهم او ناقص بودی و ادراک او منحصر در چیز حاضر بودی و راهی به ادراک عواقب امور نداشتی، مانند بهایم و از این جهت است که آنها هر چیزی که لذت حالی بخشد می خورند اگر چه کشنده آنها باشد پس تمیز صلاح و عافیت و فساد آن موقوف به قوه دیگر بود.
پس حق تعالی از برای انسان قوه عاقله را آفریده که به واسطه آن مضرت و عافیت و منفعت آنها را درک نماید و همچنین با آن، درک کند کیفیت ترکیب اطعمه و پختن آنها و مهیا کردن اسباب آنها را پس عاقل منتفع می شود از چیزی خوردن که سبب صحت است و این پست ترین فایده های آفریدن عقل است و اسبابی که خلق عقل بر آنها موقوف است، ادراک آنها در قوه بشر نیست و این بیان قلیلی از نعمتهایی است که در ادراک غذا، آدمی را احتیاج به آنهاست.
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
یاران حذر از بلای نوبه
از جور تب و جفای نوبه
یک شب نکند خلاف وعده
شرمنده ام از وفای نوبه
لرز است و تب و عرق، ندارم
کار دگری ورای نوبه
کاغذ به جهان گرانبها شد
از بس خوردم دعای نوبه
باقی نگذاشت در تنم جان
جان است مگر غذای نوبه؟!
خورده است مرا و سیریش نیست
گرد سر اشتهای نوبه
می باید شست دست از جان
هر جا که رسید پای نوبه
باشد به حیات امیدواری
در هر مرضی سوای نوبه
بیگانگی از حیات باید
آن را که شد آشنای نوبه
خود دوزخ وزمهریر بادا
در روز جزا جزای نوبه
چون عزرائیل هرگه آید
لرزم به خود از لقای نوبه
از مار سیه چنان نترسم
کز افعی جانگزای نوبه
از بهر عیادتم به بالین
تب می رسد از قفای نوبه
غیر از تب جانگزا چه زاید
از مادر رنج زای نوبه
روزی به طبیب چاره اندیش
گفتم چه بود دوای نوبه؟
گفت از من بینوا چه پرسی؟
داروی گرانبهای نوبه
انفاس مقدس صباحی است
درمان تب و شفای نوبه
عیسی نفسی که از دمش به
افسون نبود برای نوبه
ای از دم عیسویت درمان
هر دردی را چه جای نوبه
پیشوای تو مهر و با تب
لرزان چو من ابتدای نوبه
وز شرم کف تو در عرق غرق
دریا چو من انتهای نوبه
ای صاحب مهربان چه پرسی؟
حال من و ماجرای نوبه
دور از تو به جان رسیده کارم
از مبرم بی حیای نوبه
در نوبه ام و ردیف شعرم
شد نوبه ز اقتضای نو به
انصاف تو سازدم گر آزاد
از رنج تب و عنای نوبه
مدح تو و ذم نوبه باشد
وردم پس از انقضای نو به
تا روح دهد شراب صحت
تا جان کاهد بلای نو به
احباب تو را مزاج سالم
اعدای تو مبتلای نوبه
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۲ - در مدح ابوالمظفر فضلون و شکایت از درد نقرس
هرکه زو دیده بود یزدان بی فرمانی
درد او را نکند هیچ خورش درمانی
همه دردی را درمان بتوان کرد بجهد
نقرس است آنکه ز درمانش همی درمانی
چون بود دردی کان را نتوان درمان کرد
چون بود رنجی کان را نبود آسانی
چه کس کش بگزد مار بروزی صد بار
چه کسی کش رسد از نقرس یک رنجانی
گرچه خوش مرد بود دائم ازین درد بود
پر ز آژنگ رخ و پر ز گره پیشانی
گر میان فنگ و خز بود او خفته ز درد
خز خاری کند او را و فنک پیکانی
پشه خرد پرد گر ز برش پندارد
که همی کوهی بر سرش فتد سهلانی
نتواند بمراد دل بنشست بجای
تا نه آرام بجایش بدو کس بنشانی
چه از این دست بر آن دست بگردد چه به تیغ
جگرش را بستم زیر و زبر گردانی
بمهی یک ره زانوش بزانو نرسد
خوابش از چشم گریزد چو ندارد جانی
ز بی آنکه بروز و شب بیدار بود
عمرشان دیر بود گویند از بارانی؟
مرد زندانی از چاه و ز زندان بجهد
نقرسش تنها در دشت کند زندانی
ببلا تن ز گنه پاک شود قول نبی است
چه بلا دانی کز نقرس بدتر خوانی
کافر ار نقرس در دوزخ بیند بمثل
نبود دادگری در نظر یزدانی
همچو درویشان یک لقمه نوشین نخورد
نقرسی گرش بود دولت نوشروانی
آفرین بادا بر مفلسی و پای روان
لعنت ایزد بر نقرسی ار سلطانی
نقرس از مال بود هست درست این که مرا
نقرسی کرد عطاهای شه ارانی
بوالمظفر که خداوند جهان فتح و ظفر
وقف کرده است بر او با نعم روحانی
میر بی ثانی فضلون که مر او را گردون
بهمه فضل نیاورد و نیارد ثانی
کین او کرد زمانه سبب غمگینی
مهر او کرد ستاره سبب شادانی
او همه کار بهنگام و باندازه کند
نه درنگ آرد در کار و نه بی سامانی
چون توانی که کنی کار و بخواهی بکنی
آزمائی که بخواهی بکنی نتوانی
ای ز جود تو جهان جنت بر جانوران
آرزوی دل و ناز تن و کام جانی
دست تو ابری کش سیل همه دیناری
تیغ تو بحری کش موج همه مرجانی
هر چه داود بپیوست بدین بگشائی
هرچه قارون بتنیده است بدین بنشانی
بروان اندر بایسته تر از توحیدی
بزبان اندر شایسته تر از ایمانی
آفرین از تو گرامی شده و خواسته خوار
یافته فضل گرانی ز تو مال ارزانی
زین همه خلق همی گوید نادیده ترا
که جز او را بجهان در نسزد سلطانی
آسمان تنبل و دستان نکند بر تو روا
بگه کوشش بی تنبل و بی دستانی
بیکی جنگ همه نعمت خصمان ستدی
آنکه مانده بیکی جنگ دگر بستانی
آنکه گردون را یکساعت فرمان نبرد
نکند روزی در امر تو نافرمانی
آن کجا گوی ببرد از همه خوبان بهتر
پشت پیش تو گه بار کند چو کانی
هرگز از مهمان خالی نبود مجلس تو
بکند گنج تو از مال تهی مهمانی
تیرباران کنی از بازو بر خیل عدو
بر ولی زان کف و بازوی درم بارانی
راحت روح پدید آرد دیدار تو شاه
زهر بر یاد تو گردد چو می ریحانی
چه گنه کردم گوئی که خداوند جهان
نه همی دارد دیدار توام ارزانی
ملکا نقرسم از خدمت تو باز گرفت
نقرسی جود تو کرده است مرا خود دانی
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۳۹
افضل الدین ما صناعت طب
نیک داند همی کثیر و قلیل
چون رود در وثاق بیماری
ختم یاسین همی رود بدومیل
او ز در پای نا نهاده برون
که در آید ز بام عزرائیل
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در تهنیت صحت ملکزاده خسروشاه گوید
ای بخت بده مژده که برخاست به یکبار
از گوهر شمشیر خداوندی زنگار
ای خلق بنازید که بار دگر آمد
فرخنده نهال چمن دولت پربار
دلشاد بخندید که از مطلع امید
بنمود هلال فلک شاهی دیدار
شکر از تو خدایا که از این جان مبارک
شد مردمک چشم جهانداری بیدار
آرام دل و روشنی چشم شهنشاه
خسرو شه فرخنده که باداش فلک یار
از رنج برون آمد المنة لله
چونان که در از آب و زر از کان و گل از خار
آسوده شد آن جان که تن نازک پاکش
از سایه برگ گل تر گیرد آزار
نرگس چو سمن گفت که ای دیده صحت
بیماری تو من کشم از دیده بیدار
ایام برو خواند که ای جان گرامی
بی از تو مبادام حیات اندک و بسیار
شاها ز گل باغ جلال تو که بشکفت
شد گلشن نیلوفری از عطر چو گلزار
از یمن رضای تو شفا یافت و گرنه
عیسی به زمین آمدی از چرخ دگر بار
از بهر شفای تن او ثور و حمل را
هم نام تو خون کردی از خنجر خون خوار
بر پوست سبز فلک از کلک عطارد
تعویذ نوشتی پی او گنبد دوار
خود را چو سپند از جهت دفع گزندش
بر مجمر خورشید زدی کوکب سیار
یارب چه کم آید ز خداوندی و جاهش
کز بنده خود یاد کند شاه جهاندار
پرسد که مرا چاکر کی بود شکر باش
گوید که مرا بند گکی بود گهربار
خود ره در سایه مبر زانکه روان نیست؟
تا ذات چو خورشید تو بازم بدهد بار
آنرا که همی بردی از خاک بر افلاک
چون ابر میان ره رحمت کن و مگذار
بی صورت میمون تو آن دل که سبک شد
از روشنی دیده کنون هست گرانبار
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۲
ای جان جهانیان برای تو فدی
شکر ایزد را که یافتی زود شفی
نامد به طبیب هیچ حاجت ورنی
تعجیل برین بود نزول عیسی
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۲
صحت ار خواهی مکن میل طعام
تا نباشد اشتهای غالبت
لیک باید دست ازو وقتی کشی
کش بخوردن نفس باشد طالبت
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۲
حمید ساخته دارد مفرحی دلخواه
کزان به فایده تر از زمین نرست گیاه
بدن قوی کند و طبع شاد و فکرت تیز
حدیث نرم و زبان جاری و سخن کوتاه
اگر تناول آن در شب اتفاق افتد
تنش غذا طلبد هم ز بامداد پگاه
شود بدیل می ناب در تفرج طبع
بود به جای سقنفور در تهیج باه
خمار زاید ازو وقت صبح نی بالله
شکوفه آید ازو گاه شام لاولله
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۵
چیست ای شاه گنبد زرین
که در او پنج چیز موجود است
بوی او روز بزم یاران را
خوشتر از بوی عنبر و عود است
اندرونش به طعم و شیرینی
بهتر از پاره های معقود است
دانه ها کاندروست با همه نفع
یکی از نقل های معهود است
فضله تخم او به کار آید
گر از و دست شوی مقصود است
پوستش گوسفند را علف است
نیست چیزی در او که مردود است
غیر از اینها خواص او درطب
از مداواتهای محمود است
با همه خاصیت که هست او را
بنده خاص آب عنقود است
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۰
ز جمله نعمت دنیا چو تندرستی نیست
درست گرددت این گر بپرسی از بیمار
به کارت اندر اگر نادرستیی بینی
چو تن درست بود هیچ دل شکسته مدار
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۸ - این قصیده ایضا در استدعای صحت و بیان مدحت ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان بن بیرام خان گفته شده
مگر که صبح ز بالین آسمان برخاست
که او چو خاست غبار از دل جهان برخاست
محبتست که با درد شادکام نشست
اجابتست که با ضعف کامران برخاست
درین دو هفته به حق عطای صحت تو
گر آفتاب به کام دل از جهان برخاست
پی علاج تو عطار صبح را هر روز
درین ملالت و غم قفل از دکان برخاست
ز دیر یافتن صحت تنت خورشید
بر روی عیسی هر روز سر گران برخاست
صبا ز عارضه ات شمه ای به بستان گفت
چو کرد نامیه گوش از چمن فغان برخاست
بدیده نرگست از تن کشید بیماری
به جستجوی رخت رنگ از ارغوان برخاست
نسیم یافت سحر رتبت مسیحایی
از آنکه چون تو سبک روح و ناتوان برخاست
قضا تصدق بیماری تو می طلبد
پی نثار ز هر تن هزار جان برخاست
دعای صحت تو ذره ذره ام می کرد
ز جمله سوخته تر مغز استخوان برخاست
زبان ز شکر نبندم از اینکه عارض تو
چرا ز عارضه با کاهش و زیان برخاست
که در دو هفته مه از فربهی شود خورشید
ز بستر اول اگر زار و ناتوان برخاست
مگر مزور صحت دهند امروزت
که مرغ روح به پرواز از آشیان برخاست
فلک به سوی غذا خانه تو برد آتش
که شعله سحری عنبرین دخان برخاست
به ذوق آنکه مگس ران نعمت تو شود
صبا ز جیب چمن آستین فشان برخاست
حکیم دهر پی صحت تو از انجم
نهاده بر طبق شام ناردان برخاست
جهانیان گل و شکر کشند در آغوش
حکایتی مگرت از سر زبان برخاست
ز تب چو حسن تو افزود، شد عیان که چسان
به شعله رفت خلیل وز گلستان برخاست
سری به خرقه جهان برده بود در غم تو
که صبح دامن پر زر ز آستان برخاست
فغان ز خلق برآمد که خان خانانست
پی تصدق صحت درم فشان برخاست
عیار ناطقه عبدالرحیم خان که سخن
به نام او چو زر از سکه با نشان برخاست
ز فتح اوست چنان پر خروش خاطرها
که طفل را برحم بند از زبان برخاست
به جز سرای عطایش متاع خود نگشود
به هر دیار که آواز کاروان برخاست
اگر به مایده کاینات خوان آراست
هنوز منفعل از پیش میهمان برخاست
ایا مسیح مقالی که روز خدمت تو
ز شوق دل به عصای اجل توان برخاست
هنوز دولت تو شیرخواره بود که چرخ
به فکر کار تو چون دایه مهربان برخاست
به قصد مردمک چشم شیر شاخ گوزن
به دور عدل تو از سینه کمان برخاست
به یاد پاس تو سربرنداشت گر صد بار
قیامت از ته بالین پاسبان برخاست
سپهر جاه تو را طول و عرض می پیمود
ز هر طرف که ز جا خاست در میان برخاست
نسیم خشم تو بر هر که بی حجاب وزید
نقاب عصمتش از روی خاندان برخاست
ایا سپهر جنابی که اهل طاعت را
به درگه تو اجابت ز آستان برخاست
منم که پرورش روح می توانم داد
به شیر سینه که از مریم بیان برخاست
روایتست که شخصی در اشتیاق گهر
به خشگ ساختن بهر در جهان برخاست
ز بس که آب ز دریا به جهد برمی داشت
ز ساکنان وی از جهد او فغان برخاست
ز زیر آب گهر آن قدر برآوردند
که بر مراد دل خویش کامران برخاست
بدر نثاریت امروز من همان شخصم
که هرچه خواستم از بحر فکر آن برخاست
همیشه نخل قوی تا به تربیت گردد
چو با ضعیف نهالی ز بوستان برخاست
به خود ببال به صحت که نخلبند حیات
پی طراز تو با عمر جاودان برخاست
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۹۸
ز غلیان و قهوه بپوشان نظر
که این دود خشک است و آن دود تر
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۱۳ - فصل اول (آداب قضای حاجت)
باید که اگر در صحرا بود از چشم خلق دور شود و اگر تواند در پس دیواری شود و عورت پیش از نشستن برهنه نکند و روی سوی آفتاب و ماه نکند و قبله را پس پشت نکند و روی فراقبله نکند مگر در بنایی باشد که آن روا بود، ولکن اولیتر آن بود که قبله بر چپ و راست بود و جایی که مردمان آنجا گرد آیند حدث نکند و در آب ایستاده بول نکند و در زیر درخت میوه دار حدث نکند و در هیچ سوراخ حدث و بول نکند و در زمین سخت و در برابر باد بول نکند تا بشنج به وی بازنیاید و بر پای ایستاده بول نکند الا به عذری، و در نشستن اعتماد بر پای چپ کند و جایی که آنجا وضو و غسل کنند، بول نکند چون در طهارت جای شود پای چپ در پیش نهد و چون بیرون آید پای راست، و هیچ چیز که نام خدای تعالی بر وی نبشته بود با خود ندارد و سر برهنه به قضای حاجت نشود و چون در شود بگوید، «اعوذبالله من الرجس النجس الخبیث المخبث، من الشیطان الرجیم» و چون بیرون آید بگوید، «الحمدلله الذی اذهب عنی ما یوذینی و ابقی علی ما ینفعنی».