عبارات مورد جستجو در ۱۰۴۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۶۰
ناساز از آنیم که سازی داریم
بد خوی از آنیم که نازی داریم
در صورت جغد شاهبازی داریم
در عین فنا عمر درازی داریم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۱۹
ای خواجه ز هر خیال پر باد شوی
وز هیچ ترش گردی و دلشاد شودی
دیدم که در آتشی و بگذاشتمت
تا پخته و تا زیرک و استاد شوی
ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۲۷
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
کسی کش پف کند سبلت بسوزد
سعدی : مفردات
بیت ۴۲
دو عاشق را به هم بهتر بود روز
دو هیزم را به هم خوشتر بود سوز
سعدی : مفردات
بیت ۶۸
آن گوی که طاقت جوابش داری
گندم نبری به خانه چون جو کاری
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۵۵
می زیر دست خود نکند هوشمند را
پروای سیل نیست زمین بلند را
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۵۲۹
هر که پیراهن به بدنامی درید آسوده شد
بر زلیخا طعن ارباب ملامت، بار نیست
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۳۲۴
ز صد هزار پسر، همچو ماه مصر یکی
چنان شود که چراغ پدر کند روشن
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
خواستن موبد شهرو را و عهد بستن شهرو با موبد
چنان آمد که روزی شاه شاهان
که خواندندش همی موبد منیکان
بدین آن سیمتن سروِ روان را
بت خندان و ماه بانوان را
به تنهایی مرُو را پیش خود خواند
به سان ماه نو بر گاه بنشاند
به رنگ روی آن حور پری زاد
گل صد برگ یک دسته بدو داد
به ناز و خنده و بازی و خوشّی
بدو گفت ای همه خوبی و گشّی
به گیتی کام راندن با تو نیکوست
تو بایی در برم یا جفت یا دوست
که من دارم ترا با جان برابر
کنم در دست تو شای سراسر
همیشه پیش تو باشم به فرمان
چو پیش من به فرمانست گیهان
ترا از هر چه دارم بر گزینیم
به چشم دوستی جز تو نبینم
که کام تو زیم با تو همه سال
ببخشایم به تو جان و دل و مال
اگر با روی تو باشم شب و روز
شب من روز باشد روزْ نوروز
چو از شاه این سخن بشنید شهرو
به ناز او را جوابی داد نیکو
بدو گفت ای جهان کامگاری
چرا بر من همی افسوس داری
نه آنم من که یار و شوی جویم
کجا من نه سزای یار و شویم
نگویی چون کنم با شوی پیوند
ازان پس کز من آمد چند فرزند
همه گردان و سالاران و شاهان
هنرمندان و دلخواهان و ماهان
ازیشان مهترین آزاده ویرو
که بیش از پیل دارد سهم و نیرو
ندیدی یو مرا روز جوانی
میان کام و ناز و شادمانی
سهی بر رسته همچون سرو آزاد
همی برد از دو زلفم بویهاباد
ز عمر شویش بودم صر بهاران
چو شاخ سرخ بید از جویباران
همی گم کرد از دیدار من راه
به روز پاک خورشید و به شب ماه
بسا رویا که از من رفت آبش
بسا چشما که از من رفت خوابش
اگر بگذشتمی یک روز در کوی
بدی آن کوی تا سالی سمن بوی
جمالم خسروان را بنده کردی
نسیمم مردگان را زنده کردی
کنون عمرم به پاییزان رسیدست
بهار نیکوی از من رمیدست
زمانه زرد گل بر روی من عیخت
همان مشکم به کافور اندر آمیخت
روزیم آب خوبی را جدا کرد
بلورین سرو قدّم را دوتا کرد
هر آن پیری که بُرنایی نماید
جهانش ننگ و و رسوایی فزاید
چو کاری بینی از من ناسزاوار
به رشتی هم به چشم تو شوم خوار
چو بشنید این سخن موبد منیکان
بدو گفت ای سخنگو ماه تابان
همیشه شادکام و شادمان باد
هر آن مادر که همچون تو پری زاد
دهان پر نوش بادا مادرت را
که زاد این سرو بالا پیکرت را
زمینی کاو ترا پرورد خوش باد
درو مردم همیشه شاد و گش باد
چو در پیری بدین سان دلستانی
چگونه بوده ای روز جوانی
گلت چون نیم پزمرده چنینست
سزاوار هزاران آفرینست
به گاه تازگی چون فتنه بودست
دل آزاد مردان چون ربودست
کنون گر تو نباشی جفت ویارم
نیارایی به شادی روزگارم
ز تخم خویش یک دختر به من ده
به کام دل صنوبر با سمن به
کجاچون تخم باشد بی گمان بر
بود دخت تو مثل تو سمن بر
به نیکی و به شادی در فزایم
که باشد آفتاب اندر سرایم
چو یابم آفتاب مهربانی
نخواهم آفتاب آسمانی
به پاسخ گفت شهرو شهریارا
ز دامادیت بهتر چیست ما را
مرا گر بودی اندر پرده دختر
کنون روشن شدی کارم زاختر
به جان تو که من دختر ندارم
و گر دارم چگونه پیش نارم
نزادم تا کنون دختر وزین پس
اگر زایم تویی داماد من بس
صبه شوهر بود شهر را یکی شاه
بزرگ و نامور از کضور ماهص
صشده پیر و بفسرده ورا تن
به نام نیکیش خواندند قارنص
چو با جفت عنین خویش پیوست
چو شاخ خشک گشته سرو اوپستص
چو شهرو خورد پیش شاه سوگند
بدین پیمان دل شه گشت خرسند
سخن گفتند ازین پیمان فراوان
به هم دادند هر دو دست پیمان
گلاب و مشک را در هم سرشتند
وزو بر پرنیان عهدی نبشتند
که شهرو گر یکی دختر بزاید
به گیتی جز شهنشه را نشاید
نگر تا در چه سختی او فتادند
که نازاده عروسی را بدادند
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پشیمان شدن ویس از کردهء خویش
شگفتا پر فریبا روزگارا
که چون دارد زبون خویش مارا
بما بازی نماید این نبهره
چنان چون مرد بازی کن به مهره
گهی دلشاد دارد گاه غمگین
گهی با مهر دارد گاه با کین
مگر ما را جزین بهره نبایست
و گر چونین نبودی خود نشایست
تن ما گر نبودی بستهء آز
نگفتی از گشی با هیچ کس راز
نه کس را در جهان گردن نهادی
نه باری زین جهان بر تن نهادی
ز بند مردمی جُستی رهایی
نجستی از بزرگی جز جدایی
چو بودی در گهرمان بی نیازی
به که کردی جهان افسوس و بازی
چنان کاندر میان ویس و رامین
بگسترد از پس مهر آن همه کین
چو رامین باز گشت از ویس نومید
ز مهر هر دو گشت ابلیس نومید
پشیمان گشت ویس از کردهء خویش
دل نالانش گشت آزردهء خویش
ز گریه کرد چشم خویش پر آب
به رخ براشک او چون در خوشاب
همی بارید چون ابر بهاری
به آب اندر روان همچون سماری
گل رویش به گونه گشت چون گل
ز درد دل همی زد سنگ بر دل
نه بر دل که می زد سنگ بر سنگ
ز ناله همچو زیر چنگ بر چنگ
همی گفت آه ازین وارونه بختم
تو گویی شاخ محنت را درختم
چرا تیمار جان خود خریدم
به دست خود گلوی خود بریدم
چه بد بود این که کردم باتن خویش
چرا گشتم بدین سان دشمن خویش
کنون آتش ز جانم که نشاند
کنون خود کرده را درمان که داند
به دایه گفت دایه خیز و منشین
نمونه کار خسته جان من بین
نگر تا هیچ کس را این فتادست
به بخت من ز مادر دخت زادست
مرا آمد به در بخت وفاگر
به زورش باز گردانیدم از در
مرا بر دست جام نوش و من مست
به مستی جام را بفگندم ازدست
سیه باد جفا انگیخت گردم
کنود ابر بلا بارید دردم
سه چندان کز هوا بارد همی نم
درین شب بر دلم بارد همی غم
منم از خرمی درویش گشته
چراغ خود به دست خویش کشته
الا ای دایه همچون باد بشتاب
نگارین دلبرم را زود دریاب
عنان باره اش گیر و فرود آر
بگو ای رفته از پیشم به آزار
نباشد هیچ کامی بی نهیبی
نباشد هیچ عشئی بی عتیبی
به جان اندر امیدو آز باشد
به عشق اندر عتاب و ناز باشد
جفای تو حقیقت بد به کردار
جفای من مجازی بد به گفتار
نبینی هیچ مهر و مهر جویی
که خود در وی نباشد گفت و گویی
بدان دلبر چرا باشد نیازی
که خود با او نشاید کرد نازی
تو آزرده شدی از من به گفتار
من آزرده شدم از تو به کردار
اگر بود از تو آن کردار نیکو
چرا بود از من این گفتار آهو
چو از تو آن چنان کردار شایست
مرا خود بیش و کم گفتن نبایست
بدان ای دایه اورا تا من آیم
که پوزش آنچه باید من نمایم
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
کشته شدن شاه موبد بر دست گراز
چهان را گر چه بسیار آزماییم
نهفته ببند رازش چون گشاییم
نهانی نیست از بندش نهانتر
نه چیزی از قصای او روانتر
جهان خوابست و ما دو وی خیالیم
چرا چندین درو ماندن سگالیم
نه باشد حال او را پایداری
نه طبعش را همیشه سازگاری
نه گاه مهر نیک از بد بداند
نه مهر کس به سر بردن تواند
چه آن کز وی نیوشد مهربانی
چه آن کز کور جوید دیدبانی
نماید چیزهای گونه گونه
درونش راست بیرون واشگونه
به کار بلعجب ماند سراسر
درونش دیگر و بیرونش دیگر
به چه ماند به خان کاروان گاه
همیشه کاروانی را برو راه
ز هر گونه سپنجی در وی آیند
و لیکن دیر گه در وی نپایند
گهی ماند بدان مرد کمان ور
که باشد پیش اورد تیر بی مر
به زه کرده همه ساله کمان را
به تاریکی همی اندازد آن را
هر آن تیری که از دستش رها شد
نداند هیچ چون شد یا کجا شد
زنی پیرست پنداری نکو روی
که در چاه افگند هر دم یکی شوی
همی جوییم گنجش را به صد رنج
پس آنگاهی نه ما مانیم و نه گنج
سپاهی بینی و شاهی ابر گاه
پس آنگه نه سپه بینی و نه شاه
چو روزی بگذرد بر ما ز گیهان
ز مردم همرهش بینی فراوان
چو او بگذشت روز دیگر آید
ز ما با او گروهی نو در آید
مرا باری به چشم این بس شگفتست
وزین اندیشه ام سودا گرفتست
ندانم چیست این گشت زمانه
وزو بر جان ما چندین بهانه
جهانداری شهانشاهی چو موبد
جهان را زو بسی نیک و بسی بد
بدین خواریش باشد روز فرجام
بماند در دل و چشمش همه کام
کجا چون برد لشکرگه به آمل
همه شب خورد با آزادگان مل
مهان را سر به سر خلعت فرستاد
کهان را ساز جنگ و سیم و زر داد
همه شب بود از می مست و شادان
خمارش بین که چون بد بامدادان
نشسته شاه با گردان کشور
بر آمد ناگهان بانگی ز لشکر
ز لشکر گاه شاهنشه کناری
مگر پیوسته بد با جویباری
گرازی زان یکی گوشه بردن جست
ز تندی همچو پیلی شرزه و مست
گروهی نعره بر رویش گشادند
گروهی در پی او اوفتادند
گراز آشفته شد از بانگ و فریاد
به لشکر گاه شاهنشه در افتاد
شهنشه از سرا پرده بر آمد
به پشت خنگ چو گانی در آمد
به دست اندریکی خشت سیه پر
بسی بدخواه را کرده سیه در
چو شیر نر بر آن خوگ دژم تاخت
سیه پر خشت پیچان را بیداخت
خطا شد خشت او وان خوگ چون باد
به دست و پای خنگ شه در افتاد
به تندی زیر خنگ اندر بغرید
بزدیشک و زهارش را بدرید
بیفتادند خنگ و شاه با هم
چو بسته گشته چرخ و ماه با هم
هنوز افتاده بد شاه جهانگیر
که خوک او را بزد یشکی روان گیر
درید از ناف او تا زیر سینه
دریده گشت جای مهر و کینه
چراغ مهر شد در دلش مرده
همیدون آتش کینه فسرده
سر آمد روزگار شاه شاهان
سیه شد روزگار نیکخواهان
چنان شاهی به چندان کامرانی
نگر تا چون تبه شد رایگانی
جهانا من ز تو ببرید خواهم
فریب تو دگر نشنید خواهم
چو مهرت با دگر کس آزمودم
ز دل زنگار مهر تو ز دودم
ترا با جان ما گویی چه جنگست
ترا از بخت ما گویی چه ننگست
بجای تو نگویی تا چه کردیم
جز ایدر که دو تا نان تو خوردیم
نگر تا هست چون تو هیچ سفله
که یک یک داده بستانی بجمله
کنی ما را همی دو روزه مهمان
پس آنگه جان ما خواهی به تاوان
نه ما گفتیم ما را میهمان کن
پس آنگه دل چنان بر ما گران کن
چه خواهی بی گناه از ما چه خواهی
که ریزی خون ما بر بیگناهی
ترا گر هست گوهر روشنایی
چرا در کار تاریکی نمایی
چرا چون آسیای گرد گردی
بیاگنده به آب و باد و گردی
چو بختم را به چاه آندر فگندی
مرا زان چه که تو چونین بلندی
ترا گر جاودان بینم همینی
همین چرخی همین آب و زمینی
همین کوهی همین دریا و بیشه
همین زشتیت کار و خو همیشه
هر آن مردم که خوی تو بداند
ترا جز سفله و نا کس نخواند
خداوندا ترا دانم ورا نه
به هر حاجت ترا خوانم مرا به
کجا دهر آن نیرزد کش بدانند
و یا خود بر زبان نامش برانند
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
وفات کردن ویس
چو با رامین بد او هشتاد ویک سال
زمانه سرو او را کرد چون نال
سر سرو سهی شد باشگونه
دو تا شد پشت او همچون درونه
کرا دشمن نباشد در جهان کس
چو بینی دشمن او خود جهان بس
چه نیکو گفت نوشروان عادل
چو پیری زد مرو را تیر بر دل
ز پیری این جهان آن کرد بامن
که نتوانست کردن هیچ دشمن
به گیتی باز کردم ای عجب پشت
شکست او پشت من آنگه مرا کشت
اگر چه ویسه از گیتی وفا دید
هم او از گردش گیتی جفا دید
چنان با گردش گیتی زبون شد
که هفت اندامش از فرمان برون شد
پس آنگه مرگ ناگاه از کمینگاه
بیابد در ربود آن کاسته ماه
دل رامین به دردش کان غم شد
همیدون چشم رامین رود نم شد
همی گفت ای گزیده جفت نامی
تنم را جان و جانم را گرامی
مرا با داغ تنهایی بماندی
تو خود خنگ جدایی را براندی
ندیدم در جهان چون تو وفادار
چرا گشتی ز من یکباره بیزار
نه با من چند باره عهد کردی
که هرگز روزی از من بر نگردی
چرا از عهد خود کرده بگشتی
وفا را با جفا در هم سرشتی
وفا از چون تو یاری وافی آمد
جفا زین روزگار جافی آمد
شگفتی نیست گر با تو جفا کرد
زمانه در جهان با که وفا کرد
جهان را از وفا پردخت کردی
برفتی هم وفا با خود ببردی
مرا بس بود بر دل درد پیری
نهادی بر تنم بند اسیری
چرا درد دگر بر من نهادی
بلا را راه در جانم بدادی
به پایت دیدهء من خاک رُفته
تو بیچاره به زیر خاک خفته
همی گفتی زبان خوش سرایت
تن من باد راما خاک پایت
کنون این روز را می دید بایم
تن سیمینت گشته خاک پایم
مرا این پادشایی با تو خوش بود
دلم با این همه گنج از تو گش بود
کنون خود این جهان بر من و بالست
مرا بی تو جهان جستی محالست
به درد تو بدرو جامه بر بر
به مرگ تو بریزم خاک بر سر
کجا من پیرم و دانی نشاید
که از پیران چنین رسوایی آید
مرا هست از غمانت دل گران بار
چنان کز فرقتت دیده گهی بار
به درد و فریه داری این و آن را
ندارم رنجه مر دست و زبان را
مرا شاید که دل تیمار دارد
و یا چشمم مژه خونبار دارد
نشاید کم بدرد دست جامه
و یاخواند زبان فریاد نامه
شکیبانی ز پیران سخت نیکوست
بخاصه در فراق جفت یا دوست
زبانم فر شکیبایی نماید
دلم در ناشکیبایی فزاید
چو دل را دارم از تیمار پر جوش
زبان را دارم از گفتار خاموش
پس آنگه دخمه ای فرمود شهوار
چنان شایسته جفتی را سزاوار
بر آورده از آتشگف برزین
رسایده سر کاخش به پروین
ز پیکر همچو کوهی کرد، محکم
ز صورت چون بهشتی گشته خرم
هم آتشگاه و هم دخمه چنان بود
که رصوان را حد بر هر دوان بود
چو ز اتشگاه و از دخمه بپرداخت
بیچ آن جهان بنگر که چون ساخت
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحکایه و التمثیل
غلامی با طبق می‌رفت خاموش
طبق را سر بپوشیده بسرپوش
یکی گفتش چه داری بر طبق تو
مکن کژی بگو با من بحق تو
غلامش گفت ای سرگشته خاموش
چرا پوشیده‌اند این بر تو سر پوش
ز روی عقل اگر بایستی این راز
که تو دانستیی بودی سرش باز
که می‌داند که چرخ سالخورده
‌چه می‌سازد بزیر هفت پرده
سپهر بوالعجب زو پر شگفت است
که یک یک دوره او ناگرفتست
بپیش چار طاق هفت پوشش
بدین بارو که یارد کرد کوشش
فلک را کیسه پردازیست پیوست
که کارش بوالعجب بازیست پیوست
ز پرگاری که در بر می‌بگردد
ز بس سرگشتگی سر می‌بگردد
که داند کین فلکها را چه دورست
نهان در زیر هر دورش چه جورست
ازین گلشن که گلهاش از ستاره‌ست
چو بی‌کاران نصیب ما نظاره‌ست
بداند هرک دارد در هنر دست
که او را جز روش کاری دگر هست
فلک جستی بسی زد در تک و تاز
نیافت از هیچ سو گم کرده را باز
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
الحکایه و التمثیل
بدید از دور پیری را جوانی
خمیده پشت او همچون کمانی
ز سودای جوانی گفت ای پیر
بچندست آن کمان پیش آی زرگیر
جوان را پیر گفت ای زندگانی
مرا بخشیده‌اند این رایگانی
نگه می‌دار زر ای تازه برنا
ترا هم رایگان بخشند فردا
چو سالم شست شد نبود زیانی
اگر من شست را سازم کمانی
مرا در شست افتادست هفتاد
چنین صیدی کرا در شست افتاد
ز شست آن کمان تیری شود راست
ز شست من کمان گوژ برخاست
از آن شست و کمان قوت شود بیش
ازین شست و کمان دل می‌شود ریش
ز پیری گر چه گشتم مبتلایی
نشد جز پشت گوژم هیچ جایی
اگرچه پر شدست اقلیم از من
درستم شد که پر شد نیمی از من
نشست اندر برم پیری چنان زود
که هرگز برنخاست از سر چنان دود
بسر دیوار، عمر اندرز دم دست
چه برخیزد از آن چون عمر بنشست
چو آمد کوزهٔ عمرم بدردی
نه قوت ماند و نه نیرو نه مردی
اگر گه گه بشهوت بر دمی دست
چو در پای آمدم با سردلم جست
ازین پس نیز ناید کار از من
که آمد مدتی بسیار از من
بسی ناخوردنیها خوردم و رفت
بسی ناکردنیها کردم و رفت
برآمد ز آتش دل از جگر دود
که رفتم زود و بس دیرم خبر بود
اگرچه عقل بیش اندیش دارم
چه دانم تا چه غم در پیش دارم
برفت از دیده و دل خواب و آرام
که تا چون خواهدم بودن سرانجام
دلم از بیم مردن در گدازست
که مرکب لنگ و راهم بس درازست
چو از روز جوانی یاد آرم
چو چنگ از هر رگی فریاد آرم
اجل دانم که تنگم در رسیدست
که دور عمر دوری در کشیدست
دریغا من که از اسباب دنیا
فرو رفتم بدین گرداب دنیا
یکی گنجی طلب می‌کردم از خویش
چو برخاست آن حجاب و گنج از پیش
شبی چون دست سوی گنج بردم
شدم بی جان دریغا رنج بردم
برون رفتم بصد حسرت ز دنیا
چه خواهد ماند جز حیرت ز دنیا
زهی سودای بی حاصل که ما راست
زهی اندیشهٔ مشکل که ما راست
زیان روزگار خویش ماییم
حجاب خویشتن در پیش ماییم
از آن آلودگان کار خویشیم
که جمله عاشق دیدار خویشیم
همه در مهد دنیا سیر خوابیم
همه از مستی غفلت خرابیم
خداوندا مرا پیش از قیامت
از آن معنی کنی بویی کرامت
عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
شمارهٔ ۷
گر اول کار، آتش افزون گردد
خاکستر بین که آخرش چون گردد
اوّل تن تو چو دل شود غرّه مباش
کاخر بینی کان همه دل خون گردد
عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
شمارهٔ ۳۶
گر تو همه داری همه در آتش باش
ور بیهمهای بیهمه گردن کش باش
هیچ است همه از همه پس هیچ مگوی
ور هیچ نداری همه داری خوش باش
عطار نیشابوری : باب بیست و یكم: در كار با حق گذاشتن و همه از او دیدن
شمارهٔ ۱۶
ای دوست ز اندوه دل ریش چه سود
پیش از من و تو چو رفت از پیش چه سود
صد سال و هزار سال اگر سارَخْکی
بر سندانی همی زند خویش چه سود
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۳۸
چون روی به پنجاه و به شصت آوردیم
چیزی که نشایست به دست آوردیم
امروز درین جهان دارم جز عجز
در نزد خدائیت شکست آوردیم
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۶۲
چون لایق گنج نیست ویرانهٔ عمر
می نتوان شد مقیم هم خانهٔ عمر
وقت است که درخواب شوم، بو که شوم!
زیرا که به آخر آمد افسانهٔ عمر
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۷۶
با این دلِ چون قیر چه خواهی کردن
با نَفْسِ زبون گیر چه خواهی کردن
در روز جوانی بنکردی کاری
امروز چنین پیر چه خواهی کردن