عبارات مورد جستجو در ۲۷۸ گوهر پیدا شد:
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
از دم جان بخش نی‌دل را صفائی میرسد
روح را از نالهٔ او مرحبائی میرسد
گوئیا دارد ز انعامش مسیحا بهره‌ای
کزدم او دردمندان را دوائی میرسد
یا مگر داود مهمان میکند ارواح را
کز زبان او به هر گوشی صلائی میرسد
آتشی در سینه دارد نی چو بادش میدمد
شعلهٔ او بر در هر آشنائی میرسد
بیدلان بر نغمهٔ او های و هوئی میزنند
بی‌نوایان را ز ساز او نوائی میرسد
نعره‌ای گر میزند شوریده‌ای در بیخودی
از پیش حالی به گوش ما صدائی میرسد
نالهٔ مسکین عبید است آن که ضایع میشود
ور نه آن نالیدن نی هم بجائی میرسد
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در مدح جلال‌الدین شاه شجاع مظفری و فتح اصفهان
صباح عید و رخ یار و روزگار شباب
خروش چنگ و لب زنده رود و جام شراب
هوای دلبر و غوغای عشق و آتش شوق
نوای بربط و آواز عود و بانک رباب
نوید فتح صفاهان و مژدهٔ اقبال
نشان بخت بلند و امید فتح‌الباب
دماغ باده گساران ز خرمی در جوش
درون مهر پرستان ز عاشقی در تاب
نشاط در دل و می در کف و طرب در جان
نگار سرخوش و ما بیخود و ندیم خراب
زهی نمونهٔ دولت زهی نشانهٔ بخت
دگر چه باشد ازین بیش عیش را اسباب
غنیمتست غنیمت شمار فرصت عیش
ز باده دست مدار و ز عیش روی متاب
به پیش خود بنشان شاهدان شیرین کار
که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب
بنوش جام می‌ای جان نازنین عبید
شتاب میکند این عمر نازنین دریاب
به بزم شاه جهان عیش ران و شادی کن
خدایگان جهان آفتاب عالمتاب
جلال دولت و دین تاج‌بخش تخت نشین
سپهر مهر و سخا پادشاه عرش جناب
سریر بخش ممالک سنان کشور گیر
جهانگشای جوان دولت سعادت یاب
به نوک نیزه برآرد ز قعر نیل نهنگ
به زخم تیر در آرد ز اوج ابر عقاب
شدست فتنه در ایام پادشاهی او
چو چشم بخت بداندیش جاه او در خواب
جهان پناها بر آستان دولت تو
سپهر حاجب بارست و مشتری بواب
ببسته خدمت صدر ترا صدور میان
نهاده طاعت امر ترا ملوک رقاب
علو قدر تو جائیست از معارج جاه
که وهم تیز قدم در نیایدش پایاب
به پیش بحر سخای تو بحر جود محیط
چو پیش بحر محیطست لعمه‌های سراب
مثال روی تو و آفتاب چنانک
حدیث نور تجلی و پرتو مهتاب
فلک زفر تو اندوخته شکوه و جلال
خرد ز رای تو آموخته صلاح و صواب
هم از مهابت خشم تو کوه در لرزه
هم از خجالت دست تو بحر در غر قاب
چکان ز تیغ تو خون عدوست پنداری
مگر که قطرهٔ خون میچکد ز قطر سحاب
خدایگانا از پرتو عنایت تو
که باد سایهٔ او مستدام بر احباب
بر آسمان تو گشتم مقیم و دولت گفت :
«نزلت خیر مقام وجدت خیر مآب»
همیشه تا فکند دست صبح وقت سحر
ز تاب شعلهٔ خورشید بر سپهر طناب
طناب عمر ترا امتداد چندان باد
که حصر آن نکند فهم تا به روز حساب
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۴۴ - صفت زنان مطربهٔ هندی
شد زن مطرب به نوا پروری
انجمنی پر ز مه و مشتری
غمزه زنانی همه مردم فریب
سیب، زنخ، خال زنخ، تخم سیب
چاه زنخ روشن و صافی چو ماه
روی نما گشته چو آبی به چاه
پرده برانداخته چون آفتاب
کرده به یک غمزه جهانی خراب
روئی چو خورشید بر افروخته
جان کسان زاتش خود سوخته
ز ابروی خم پشت کمان ساخته
تیر مژه نیم کش انداخته
ناوک‌شان چون شده بیرون زکیش
دیده سپر کرده سیاهی خویش
رشته در بسته برد از دو سوی
چون قطرات عرق از گرد روی
سی مه یک روزه فگنده به گوش
حلقه مگو یک مه سی روزه گوش
از کف خود آئینهٔ بنهاده پیش
دیده رخ خود به کف دست خویش
موئی میان سرشان فرق جوی
شکل هلال آمده بی‌فرق موی
جعد که پیچیده به پا در خرام
ماهی ساق آمده در پای دام
بر زمین افگنده چو گیسوی خویش
رفته ره خویش هم از موی خویش
قامت‌شان سرو دلی راستین
پر ز گل از ساعدشان آستین
یافته از نغمه گلوشان خراش
صورت خراشیده‌شان جان خراش
سینه بسی خستهٔ و دل کرده ریش
هر نفس از تیزی آوازه خویش
قامت‌شان بود به پا کوفتن
گیسوی مشکین به زمین روفتن
رقص کنان چون بزمین پا زدند
در حق ناهید لگدها زدند
از روش جنبش دستان شان
مجلسیان هر همه حیران شان
هر که در آن شعبده هشیار بود
مست، نه از می، که ز دیدار بود
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۶۲ - ذوقا فیتین
تن ز غنیمت به هزیمت سپرد
بردن جان را به غنیمت شمرد
چرخ ز بیداد عنان تافته
مملکت از ظلم امان یافته
چنگ نوا زن به هوا سر کشید
چنگ نوا زنده نوا بر کشید
خوشهٔ چرخ از علف خانه خیز
بهر عروسان سحر دانه ریز
اتش از آن جا که به دل جای کرد
دود برآمد ز نفس های سرد
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۸۱ - صفت آرایش شهر و کشور، چون عروس، از برای تزویج شاه و شاهزادهٔ بی جفت، خضرخان، زادت خضره راسه، و شاهت وجه العدو بباسه!
زهی بستان آن شه را جمالی
که باشد چون خضر خانش نهالی
چو الهام الهی شاه را گفت
که آن در سعادت را کند جفت
اشارت کرد تا در گردش دهر
بیارایند یک سر کشور و شهر
کمر بر بست در کارش زمانه
به خرج آمد خزانه در خزانه
بگرداگرد قصر پادشاهی
برآمد قبه از مه تا به ماهی
جهان از قبه‌های کارداران
شده چون روی دریا روز باران
بهر جانب که مردم بر زمین رفت
همه بر فرش دیباهای چین رفت
ز بس شارع که خفت اندر خز ناب
زمین را کس نه دید الا که در خواب
ز هر سو خاسته غلغل بران سان
که گشته شهر سلطان شهر یزدان
دهل در بانگ و رخشان پیش او تیغ
چو بانگ رعد و رخش برق در میغ
بر آواز دهل مرد سلح کار
معلق زن به نوبت نوبتی دار
رسن باز آن به بالای رسنها
چو دلها گیسوان را در شکنها
نه با آن حبل پیچان کرده بازی
که خود با رشتهٔ جان کرده بازی
فرو برده مشعبد تیغ چون آب
چو مستسقی که نوشد شربت ناب
نموده چهره با زان گونه گون ریو
گهی خود را پری کرده گهی دیو
ز دهر آموخته گوئی دو رنگی
که گه رو می‌نماید گاه زنگی
چو شاه سازها چنگست ز آهنگ
بزه بر بسته ده جا تیر را چنگ
ز یک ساقش شده مو تا زمین پست
دگر ساقیش بی مو چون کف دست
دف از دیوار خود حصن حصین است
حصار چوب و صحن کاغذین است
نگر در چنگ و بر بط فرق روشن
که هست آن سر بزرگ و این فروتن
نواگر کاسهٔ طنبور حالی
به غایت کاسه‌ای پر لیک خالی
گران سر از کدوی خویش طنبور
فرو غلطیده نی مست و نه مخمور
به رسم هند گوناگون مزامیر
به جانها بسته اشکال از بم و زیر
دگر ساز برنجین نام آن «تال»
بر انگشت پری رویان قتال
دو روئین تن که روباروی در حرب
چو دف در پارسی میزان هر ضرب
کشیده تنبک هندی، فغانی
شده تنبک زنش، چون ترجمانی
خمیر خام، کش بر روز ده پست
نموده صد دقیقه پخته هر دست
عجب رود از کمین دندان نموده
لبش نی و دهن خندان نموده
پری رویان هندی جادوی ساز
ز لب کرده در دیوانگی باز
گرفته چون پیاله تال در دست
نه از می کز سرود خویشتن مست
سرود دلکش از لبهای خوبان
شتابان سوی گردون پای کوبان
به رقص و جست خوبان هوا باز
نهاده پای بر بالای آواز
پرنده همچو طاوسان والا
معلق زن کبوتر سان به بالا
بجستن فرق شان گشته فلک سای
بگاه رقص بیزار از زمین پای
بهر چشمک زدن کشته جوانی
بهر خنده زدن بربوده جانی
خیال زلف شان در جان یاران
چو شام اندر خیال روزه داران
ز زلف افگنده تا پا دام عشاق
بران پا دام بسته ماهی ساق
چو شد عالم همه در زیور و زیب
کلاه قبه‌ها با مه زد آسیب
اشارت شد ز در گه کاهل تقویم
شمارند اختیاری را به تنجیم
مه روزه دراز درجک برون داد
چو روز از مطلع دولت شد آباد
کشاده گویم این تاریخ ابجد
به سال یازده از بعد هفصد
به روز چارشنبه مه سه و بیست
ز روزه خلق اندر بهترین زیست
به ترتیب آن چنان کاقبال می‌خواست
نشستند اهل اقبال از چپ و راست
بهر کس هدیه دادند از خزائن
خراج مصر و محصول مدائن
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۹
می لعل پیش آر و پیش من آی
به یک دست جام و به یک دست چنگ
از آن می مرا ده، که از عکس او
چو یاقوت گردد به فرسنگ سنگ
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۶
هیچ راحت می‌نبینم در سرود و رود تو
جز که از فریاد و زخمه‌ات خلق را کاتوره خاست
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶۴
فاخته بر سرو شاهرود بر آورد
زخمه فرو هشت زندواف به طنبور
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر متقارب
پاره ۱۵
یکی بزم خرم بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر خفیف
پاره ۲۴
چون به بانگ آمد از هوا بخنو
می خور و بانگ رود و چنگ شنو
رودکی : ابیات به جا مانده از دیگر مثنویها
پاره ۶
بگرفت به چنگ چنگ و بنشست
بنواخت به شست چنگ را شست
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴ - ساز حبیب
صدای سوز دل شهریار و ساز حبیب
چه دولتی است به زندانیان خاک نصیب
به هم رسیده در این خاکدان ترانه و شعر
چو در ولایت غربت دو همزبان غریب
روان دهد به سر انگشت دلنواز به ساز
که نبض مرده جهد چون مسیح بود طبیب
صفای باغچه ی قلهک است و از توچال
نسیم همره بوی قرنفل آید و طیب
به گرد آیه ی توحید گل صحیفه ی باغ
ز سبزه چون خط زنگار شاهدان تذهیب
دو شاهدند بهشتی بسوی ما نگران
به لعل و گونه گلگون بهشت لاله و سیب
چو دو فرشته ی الهام شعر و موسیقی
روان ما شود از هر نگاهشان تهذیب
مگر فروشده از بارگاه یزدانند
که بزم ما مرسادش ز اهرمن آسیب
صفای مجلس انس است شهریارا باش
که تا حبیب به ما ننگرد به چشم رقیب
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۵ - در صفت میر گشتاسب مطرب
نظیر سعد اکبر میرگشتاسب
که جای سعد اصغر زخمهٔ اوست
من او را باربد خوانم نه حاشا
که سحر باربد در نغمهٔ اوست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۷۹ - مطایبه
دی گفت به طنز نجم قوال
کای بنده سپهر آبنوست
در زنگولهٔ نشید دانی
گفتم چه دهند از این فسوست
در پردهٔ راست راه دانم
وانگاه به خانهٔ عروست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲
طنبور چو تن تن برآرد به نوا
زنجیر در آن شود دل بی‌سر و پا
زیرا که نهان در زهش آواز کسی
میگوید او که جسته همراه بیا
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۰
از بانگ سرافیل دمیده است رباب
تا زنده و تازه کرده دلهای کباب
آن سوداها که غرقه گشتند و فنا
چون ماهیکان برآمدند از تک آب
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۶
آن چیست کز او سماعها را شرف است
وان چیست که چون رود محل تلف است
می‌آید و میرود نهان تا دانند
کاین ذوق و سماعها نه از نای و دف است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۴
ای ساقی جان مطرب ما را چه شده است
چون می‌نزند رهی ره او که زده است
او میداند که عشق را نیک و بد است
نیک و بد عشق را ز مطرب مدد است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۲
با عشق کلاه بر کمر دوز خوش است
با نالهٔ سرنای جگرسوز خوش است
ای مطرب چنگ و نای را تا بسحر
بنواز بر این صفت که تا روز خوش است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۵
چنگی صنمی که ساز چنگش بنواست
بر چنگ ترانه‌ای همی زد شبها است
کیم بر تو غزلسرایان روزی
وان قول مخالفش نمی‌آید راست